کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
همه‌ی نگاه‌ها به سمت صدا برگشت. قامت اوتانا از پشت یک درخت پدیدار شد که با عجله به سمت آن‌ها می‌دوید. همه‌ی آن‌ها بهت‌زده به اوتانا خیره شده بودند که اوتانا دوباره فریاد زد:
- منتظر چی هستین؟! فرار کنین!
با این حرف همگی به خودشان آمدند و سریع شروع به دویدن کردند. با سرعت بالایی می‌دویدند تا از آن چیز ناشناخته‌ای که اوتانا را دنبال می‌کرد، فرار کنند. سیاوش درحالی‌که می‌دوید، با صدای بلندی گفت:
- چی‌شده؟
گیسو نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت ولی چیزی ندید. رو به اوتانا که اکنون کنارش رسیده بود، گفت:
- داریم از چی فرار می‌کنیم؟
اوتانا به‌ پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
- میگم بهت.
و به سنگ بسیار بزرگی که روی آن را خزه پوشانده بود، اشاره‌ای کرد و با صدای بلندی گفت:
- همتون برین اون پشت.
و همه به تبعیت از حرفش راهشان را به سمت آن سنگ کج کردند. تک‌تک پشت آن سنگ پناه گرفتند. آرتا درحالی‌که از پشت سرش چشم برنمی‌داشت، اشاره‌ای به تونل زیرزمینی زیر سنگ کرد و گفت:
- برین اون تو!
باز همه‌ی آن‌ها بی‌چون و چرا قبول کردند و سریع و بدون اتلاف وقت وارد آن تونل زیرزمینی شدند. هیچ‌کس به‌جز آرتا و اوتانا نمی‌دانست که این‌جا چه‌خبر است و چه اتفاقی درحال رخ‌دادن است. گیسو نفس‌نفس‌زنان به فضای تاریک و مرطوب اطرافش نگاهی انداخت و با صدای آرامی پرسید:
- این‌جا چه‌خبره؟
اوتانا حواسش به بیرون از تونل بود. آرام و زمزمه‌وار گفت:
- هیس!
گیسو کلافه ساکت شد و با نگرانی به اوتانا خیره شد. روی پیشانی‌اش لکه‌ی خون نشسته بود ولی اثری از زخم نبود. و اما نرجس با وجود اینکه همه‌ی این‌ها باید برایش تعجب‌آور و ترسناک می‌بود، اما این‌طور نبود. ساکت و بی‌صدا گوشه‌ای ایستاده بود و به نگرانی و ترسیدن آن‌ها نگاه می‌کرد.
نفهمیدند چند دقیقه گذشت، اما بالاخره اوتانا نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- بالاخره رفتن!
گیسو سریع پرسید:
- کیا؟
اوتانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- همون‌هایی که دنبالمون بودن دیگه.
سیاوش کلافه پرسید:
- خب کیا دنبالمون بودن؟
گیسو که سکوت آن دو را دید، کلافه و عصبی پرسید:
- چی‌شد؟ کیا همچین بلایی سرتون آوردن؟ اون‌ها کی بودن؟
آرتا چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد و با صدای آرامی گفت:
- سگ‌های ولگرد اورفئوس!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو با تعجب به نوری که از بیرون می‌آمد، نگاهی انداخت و لب زد:
    - اون‌ها اینجا چی‌کار می‌کنن؟
    اوتانا با لحن محتاطی گفت:
    - حتماً یه‌جوری فهمیدن که ما اینجاییم و اومدن دنبالت.
    گیسو قدمی به عقب برداشت که به دیواره‌‌ی با خزه پوشیده شده‌ی آن تونل برخورد کرد. سوفیا نیم‌نگاهی به گیسو انداخت و پرسید:
    - خطرناکن؟
    آرتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - حتماً این‌طوره! هرچی که باشه، اون‌ها موجوداتی‌ان که اورفئوس اون‌ها رو با قدرت خودش ساخته.
    گیسو نگاهی به طرفین خود انداخت و لب زد:
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    سیاوش اخم ریزی روی پیشانی‌اش نشاند و با لحن مصممی گفت:
    - باید جستجومون رو شروع کنیم و هرچه سریع‌تر دایناگن رو پیدا کنیم.
    گیسو مکثی کرد و مردد پرسید:
    - م...مگه اون بی...بیرون پر از اون موج...موجودها نیست؟
    اوتانا به مکان نامشخصی که تونل به آن منتهی می‌شد، اشاره‌ای کرد و گفت:
    - از این‌طرف می‌ریم ببینیم کجا در میایم.
    همه‌ی نگاه‌ها به سمت آن مسیر تاریک کشیده شد. گیسو با تردید پرسید:
    - اینجا به کجا می‌رسه؟
    اوتانا شانه‌ای بالا انداخت که سیاوش لبخندی به روی لبش نشست و گفت:
    - جای بدی نیست، بریم.
    و خودش بدون توجه به بقیه، چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد و شروع به حرکت کرد. سوفیا نیز نگاهی به بقیه انداخت و پشت سر سیاوش قدم برداشت. گیسو هم نیم‌نگاهی به اوتانا کرد که اوتانا شانه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد:
    - بریم!
    و به تبعیت از این حرف، به دنبال سیاوش به راه افتادند. گویی فقط سیاوش می‌دانست که این تونل دایره‌ای‌شکلی که در زیر زمین قرار داشت، به کجا ختم می‌شود. آن‌قدر با اطمینان به پیش می‌رفت، که انگار این تونل را خودش کنده است و با آن آشنایی کامل دارد.
    تونل آن‌قدر تاریک بود که نزدیک بود گیسو چندبار زمین بخورد. گیسو به سمت اوتانا برگشت و گفت:
    - تو می‌دونی اینجا به کجا می‌رسه؟
    اوتانا شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    گیسو چشمانش را ریز کرد و پرسید:
    - نمی‌دونستی و گفتی از این طرف بریم؟
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - خب از اینکه اون بیرون کنار سگ‌های ولگرد اورفئوس باشیم، خیلی بهتر به‌نظر میاد.
    گیسو کلافه ادامه داد:
    - اگه اینجا چیزای بدتری باشه چی؟
    اوتانا خودش را به گیسو نزدیک‌تر کرد و با صدای آرامی گفت:
    - نصف قدرت نانسیس بزرگ دست ماست. واسه چی باید از چیزای بدتر از سگ‌های ولگرد اورفئوس بترسم؟
    گیسو ابرویی بالا انداخت و مثل اوتانا با صدای آرامی گفت:
    - می‌دونی همون نصف قدرت نانسیس بزرگ الان دست منه و منم می‌تونم با این قدرتم هرکاری بکنم دیگه؛ درسته؟
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - من آخرین برگزیده رو خوب می‌شناسم و می‌دونم با قدرتش چی‌کار می‌کنه.
    گیسو نیشخندی زد و گفت:
    - از کجا این‌قدر مطمئنی که اون برگزیده از قدرتش علیه تو استفاده نکنه؟
    اوتانا باز خندید و گفت:
    - هیچ‌کس اون رو به خوبی من نمی‌شناسه!
    گیسو خواست چیزی بگوید که سیاوش ناگهان ایستاد و سریع دستش را بالا آورد و گفت:
    - هیس!
    گیسو دهانش را بست و به سیاوش که جلو ایستاده بود و با دقت تمام نقاط دور و برش را وارسی می‌کرد، خیره شد. چراغ‌قوه‌اش را تکان می‌داد و با تیزبینی همه جا را زیر نظر گرفته بود. سوفیا قدمی به سمتش برداشت و گفت:
    - چی‌شده سیاوش؟
    سیاوش انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و چراغ‌قوه را به دست سوفیا داد و انگشتانش را روی دیواره‌ی تونل کشید. گویی به دنبال چیز خاصی می‌گشت که آنجا پنهان شده بود. همه به حرکات دست و تکاپوی سیاوش خیره شده بودند و هیچ‌کس، حتی سوفیا هم خبری از قصد و نیت او نداشت.
    آن‌قدر دست و سرش تکان خورد و خورد تا بالاخره در یک نقطه ثابت ماند. لبخندی روی لبش نشست و زیرلب زمزمه کرد:
    - این پیرمرد هنوز آلزایمر نگرفته!
    آرتا متعجب گفت:
    - چی گفتی؟
    سیاوش با همان لبخند روی لبش سرش را بالا آورد و گفت:
    - هیچی.
    و به نقطه‌ی روبه‌رو خیره شد و وردی زیرلب خواند و دستش که روی قسمتی از دیواره‌ی تونل ثابت مانده بود را چرخاند و لحظه‌ای نگذشت که دیوار بالای سرشان شروع به بازشدن کرد. گیسو آن‌قدر سریع سرش را به بالا برد که گردنش درد گرفت؛ اما این اصلاً برایش اهمیتی نداشت،
    زمانی که دیوار بالایی تونل باز می‌شد. نور از بین دریچه‌ای که باز شده بود، با شدت زیادی به داخل تونل و چشمانشان که به تاریکی عادت کرده بود، تابید. گیسو ناخودآگاه دستش را روی چشمانش گذاشت و نرجس سریع چشمانش را بست و اوتانا با چشمان نیمه‌باز به سیاوش نگاهی انداخت و گفت:
    - اینجا چه‌خبره سیاوش؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سیاوش لبخندی زد و درحالی‌که پایش را روی برآمدگی‌های کنده‌کاری شده‌ی دیوار پا می‌گذاشت، گفت:
    - بهم اعتماد کنین و دنبالم بیاین.
    سوفیا نگاهی به سیاوش انداخت و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - بالاخره که باید به سیاوش اعتماد کنین؛ پس این پا و اون پا کردنتون واسه چیه؟
    و به دنبال حرفش از کنده‌کاری‌های پله‌مانند تونل بالا رفت. گیسو به بقیه نگاهی انداخت و پایش را روی اولین کنده‌کاری گذاشت و گفت:
    - به‌نظر جالب میاد!
    و به دنبالش اوتانا و بعد نرجس و آخرین نفر آرتا از دیوار تونل بالا رفتند. نگاهشان را به اطرافشان دوختند. همان کوه بود؛ اما گویی بالاتر رفته بودند و کمی از کوه صعود کرده بودند.
    آرتا نگاهی به دور و برش انداخت و موشکافانه پرسید:
    - اینجا رو از کجا بلد بودی سیاوش؟
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - مگه میشه من ندونم؟
    اشاره‌ای به سمت راستش کرد و گفت:
    - فکر کنم کم‌کم داریم به دایناگن نزدیک می‌شیم.
    اخم ظریفی روی پیشانی اوتانا نشست و گفت:
    - تو یه‌چیزایی می‌دونی و به ما نمیگی؛ مگه نه؟
    سیاوش خندید و گفت:
    - اینجا از خطر سگ‌های ولگرد اورفئوس در امانیم.
    گیسو هم از این رفتارهای سیاوش مشکوک شده بود و پرسید:
    - اگه تا الان به اینکه تو یه‌چیزایی رو از ما مخفی می‌کنی شک داشتم، الان کاملاً مطمئن شدم.
    آرتا قدمی به سمت سیاوش برداشت و گفت:
    - راستش رو بگو ببینم! چی رو داری ازمون مخفی می‌کنی؟
    سیاوش شانه‌ای‌ بالا انداخت و گفت:
    - اگه چیزی رو نگفتم، حتماً لازم به گفتنش نبوده‌.
    اوتانا به سمت سوفیا برگشت و گفت:
    - تو بگو این چی رو داره ازمون مخفی می‌کنه سوفی؟
    سوفیا تای ابروهای کمانی مشکی‌اش را بالا داد و گفت:
    - به‌نظرتون وقتی چیزی رو به شما نگفته، به من میگه؟
    اوتانا چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - بالاخره عشقی گفتن، آشنایی گفتن. اگه من جای تو بودم و این سیاوش چیزی به من نمی‌گفت، دمار از روزگارش درمی‌آوردم!
    سوفیا خندید و گفت:
    - حالا که فعلاً چیزی نگفته و منم قصد درآوردن دمار از روزگارش ندارم.
    سیاوش که به بحث بین آن‌ها نگاه می‌کرد، گفت:
    - نظرتون چیه زودتر بریم؟ درسته که سگ‌های ولگرد اورفئوس نمی‌تونن پیدامون کنن؛ ولی هرچقدر زودتر برسیم به نفعمونه.
    و با گفتن این حرف خودش جلوتر از همه به راه افتاد. اوتانا با چشمان ریز شده به سیاوش که درحال پیش‌رفتن بود، خیره شد و گفت:
    - حالا تو هی ما رو بپیچون آقا سیاوش!
    و بعد خودش هم به دنبال بقیه به راه افتاد.
    ***
    سیاوش با سردرگمی به دور و برش نگاه می‌کرد. مگر می‌شد اینجا نباشد؟ تا جایی که یادش می‌آمد، دایناگن همین‌ اطراف بود و باید همین‌ اطراف هم باقی می‌ماند.
    کلافه و عصبی زیر لب زمزمه کرد:
    - باید همین‌جا می‌بود! چرا نیست؟
    سوفیا به کنار سیاوش قدم برداشت و گفت:
    - چی‌شده سیاوش؟
    سیاوش عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:
    - نیست! یادمه که همین اطراف بود. اما الان نیست!
    سوفیا نفس عمیقی کشید و با لحن آرامی گفت:
    - شاید چون این اطراف خیلی شبیه همه، یادت نمیاد. بیشتر فکر کن؛ یادت میاد.
    آرتا به آسمان نگاه کرد. آفتاب درحال غروب‌کردن بود و تا دقایقی دیگر به‌طور کامل خورشید از نظرها پنهان می‌شد و آسمان دامن سیاه خود را پهن می‌کرد.
    آرتا اشاره‌ای به آسمان کرد و گفت:
    - کم‌کم داره شب میشه. بیاین یکم استراحت کنیم. تا سیاوش بیشتر فکر کنه و ما هم تو شب دنبالش نگردیم.
    سیاوش سری تکان داد و گفت:
    - موافقم! توی شب نمی‌تونیم جستجو کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با تایید سیاوش وسایلشان را روی زمین گذاشتند و با خستگی برای اتراق‌کردن آماده شدند. راه بسیار رفته بودند. نیمی از یک کوه بلند را با پای پیاده و لوازمی که بر دوش داشتند، فتح کردند و باید هم خسته باشند. آرتا چادری که بر کوله‌ی خود متصل کرده بود را بیرون آورد و به کمک سوفیا آن را باز کرد و در کنار یک درخت آن را برپا کرد. گیسو هم به کمک اوتانا رفت تا هیزم جمع کنند و سیاوش در فکر عمیقی فرو رفته بود و به مکان آن شمشیر فکر می‌کرد. و اما نرجس که در تمام طول سفر ساکت مانده بود و چیزی نمی‌گفت. هیچ‌کس نمی‌دانست که قصد و نیتش از اینکه با آن‌ها بیاید، چیست و حال که آمده، چرا این‌قدر ساکت است و هیچ نمی‌گوید.
    گیسو پشت سر اوتانا راه می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. اوتانا با چراغ‌قوه‌ی روشنش به دور و بر نگاه می‌کرد تا چوب‌های مناسب برای آتش روشن کردن بیابد. شب شده بود و تاریکی همه جا را در بر گرفته بود. قسمت‌هایی که شاخ و برگ درخت آنجا بیشتر بود، تاریک‌تر بود و آن قسمت‌هایی که درخت نبود، کمی نور مهتاب به آنجا می‌رسید و کمی روشن‌تر می‌کرد؛ ولی نمی‌توانست آن‌قدری آن را روشن کند که آن‌ها به راحتی بتوانند ببینند.
    وقتی کامل از مکان اتراق دوستانشان دور شدند، اوتانا بدون آنکه نگاهش را از مسیر نور چراغ‌قوه‌اش بگیرد، رو به گیسو گفت:
    - چرا ساکتی؟
    گیسو نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نمی‌دونم. فکر کنم حرفی برای زدن ندارم.
    اوتانا چراغ‌قوه را به دست گیسو سپرد و خم شد و تکه چوبی از روی زمین برداشت و گفت:
    - فکر کن یکم حرف پیدا کن. تا هیزم به اندازه‌ی کافی پیدا کنیم، خسته می‌شیم.
    گیسو نگاهی به چراغ‌قوه‌ی در دستش انداخت و طلبکارانه گفت:
    - خب خودت چرا حرف نمی‌زنی؟
    اوتانا صاف ایستاد و به گیسو نگاه کرد و تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - خب تو شروع کن؛ قول میدم منم حرف بزنم!
    گیسو کمی فکر کرد و با یادآوری چیزی سریع گفت:
    - میگم اوتانا!
    اوتانا بدون آنکه نگاهش را از روی زمین بردارد، گفت:
    - جانم؟
    گیسو با شنیدن این حرف از زبان اوتانا یکه خورد؛ ولی به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
    - به نظرت سیاوش یکم مشکوک نیست؟
    اوتانا همان‌طور که چوب دیگری به چوب‌های درون دستش اضافه می‌کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چطور؟
    گیسو شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب...چطور بگم؟ حس می‌کنم یه چیزی رو داره ازمون مخفی می‌کنه.
    مکثی کرد و با تردید گفت:
    - چه‌ می‌دونم! شاید هم فقط به‌خاطر استرس و اضطراب باشه.
    اوتانا ایستاد و به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - منم!
    گیسو نگاهی به چوب‌های زیاد در دستان اوتانا انداخت و موشکافانه پرسید:
    - تو هم چی؟
    - همچین حسی دارم.
    گیسو متعجب گفت:
    - جدی؟
    اوتانا سری تکان داد و نیمی از هیزم‌ها را در آغـ*ـوش گیسو انداخت و گفت:
    - فعلاً بیا حواسمون رو به وظیفه‌مون بدیم. بعد ته و توش رو درمیارم.
    گیسو به سختی هیزم‌ها را در بین دستانش نگه‌داشت و سریع سری تکان داد. اوتانا مقداری دیگر از هیزم‌ها را جمع کرد و با گفتن «فکر کنم فعلاً برامون کافی باشه.» به سمت چادر حرکت کردند.
    ***
    از نیمه‌شب گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند. اما گیسو خوابش نمی‌آمد؛ گویی فکرکردن به اتفاقات گذشته، بی‌خوابی را برایش به ارمغان آورده بود. کلافه سرجایش نشست و به سوفیا و نرجس که در چادر خواب بودند و پتوهای مسافرتی خود را روی خود کشیده بودند، نگاهی انداخت. دستی به صورتش کشید. ناگهان به خودش لرزید؛ هوا سرد بود. شالش را از دور گردنش باز کرد و روی سرش گذاشت. پتوی مسافرتی خود را هم روی شانه‌اش انداخت و از چادر بیرون رفت. آرتا و اوتانا و سیاوش هم خواب بودند. نفس عمیقی کشید و به سمت آتشی که داشت خاموش می‌شد، قدم برداشت. چند تکه هیزم برداشت و روی چوب‌های نیمه‌سوخته‌شده قرار داد و با کمی باد زدن، آتش دوباره جان گرفت. آرام چندقدم به عقب برداشت و روی زمین نشست.
    به زبانه‌های بی‌رحم اما مظلوم آتش خیره شد. دوباره و چندباره به تمام اتفاقات گذشته فکر کرد. باز به این فکر کرد که اگر هـ*ـوس شمال‌رفتن به سرش نمی‌زد، باز هم الان اینجا بود؟ احساس خستگی شدیدی می‌کرد؛ هم از لحاظ روحی و هم جسمی. یک سالی می‌شد که با این قضایا درگیر بود و هنوز راه فراری پیدا نکرده بود. به یاد حلما افتاد؛ صمیمی‌ترین دوستش. می‌ترسید و وحشت داشت که آن‌ها بلایی سرش بیاورند و آن‌وقت گیسو می‌ماند و دنیایی پر از حسرت و افسوس!
    آهی کشید و با حسرت لب زد:
    - ای کاش هیچ‌کدوم این‌ها نبودن!
    صدایی درست از پشت سرش بلند شد.
    - لازم به ذکره که اوتانا هم جزء همه‌ی این‌ها محسوب میشه! یعنی اگه همه‌ی این‌ها نبودن، در نتیجه اوتانایی هم نبود و تو می‌خواستی با دنیای بدون اوتانا چی‌کار کنی؟
    با شنیدن صدای اوتانا با ترس به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اوتانا نفس راحتی کشید و با خنده گفت:
    - اعتماد به نفست خیلی بالاست!
    اوتانا شانه‌ای بالا انداخت و کنار گیسو روی زمین نشست و به همان نقطه‌ای که گیسو به آن خیره شده بود، نگاهی کرد و گفت:
    - بگو ببینم برگزیده! اونجا چی بود که با همچین دقتی بهش نگاه می‌کردی؟
    گیسو نیم‌نگاهی به اوتانا انداخت و گفت:
    - هیچی نبود. داشتم فکر می‌کردم.
    اوتانا با تعجب ساختگی خودش را به عقب کشید و گفت:
    - برگزیده‌ها مگه فکر هم می‌کنن؟
    گیسو چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - نکنه فکر کردی برگزیده‌ها مثل چارمن‌ها مغز ندارن؟
    اوتانا قهقهه‌ای سر داد و لحظه‌ای بعد با لحن جدی‌ای گفت:
    - حالا به چی فکر می‌کردی؟
    گیسو شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    - نمی‌دونی؟
    گیسو نگاهش را به سمت اوتانا سوق داد و با تردید گفت:
    - به نظرت من می‌تونم تنهایی از پسش بربیام؟
    اوتانا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - تو که تنها نیستی.
    گیسو پرسش‌گرانه به اوتانا نگاه کرد که اوتانا ادامه داد:
    - خودم همیشه مراقبتم مادمازل.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو با بهت به اوتانا نگاه کرد که چشمان قهوه‌ای تیره‌اش کنار زبانه‌های آتش می‌درخشیدند. با لحن آرام گفت:
    - تو مراقبمی؟
    اوتانا با لبخندی که به روی لب داشت، گفت:
    - آره!
    مکثی کرد و با جدیت تمام دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
    - اینجانب اوتانای طسم‌شده، ملقب به چارمن وحشی، زیر نور و گرمای این آتش عهد می‌بندم که تا جان در بدن دارم از گیسو، آخرین برگزیده، محافظت کنم و همیشه با او باشم.
    مکثی کرد و با خنده گفت:
    - این‌جوری خوبه؟
    گیسو کمی خود را عقب کشید و گفت:
    - چرا می‌خوای ازم مراقبت کنی؟
    اوتانا به همان مقداری که گیسو عقب رفت، خود را جلو کشید و گفت:
    - اصلاً بگو ببینم! خودت دلت می‌خواد زمین از برگزیده خالی بمونه؟ نه، نه، واقعاً زمین رو بدون برگزیده می‌تونی تصور کنی؟
    گیسو تای ابروهایش را بالا انداخت.
    - زمین از برگزیده خالی بمونه چی میشه مگه؟
    اوتانا با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - خب فکرش رو بکن که دیگه همچین خنگ‌هایی تو زمین نباشن‌؛ اصلاً زندگی مزه‌ی واقعی خودش رو از دست میده‌.
    گیسو چپ‌چپ به اوتانا نگاهی انداخت و گفت:
    - یعنی واقعاً حس می‌کنی خودت خیلی باهوشی؟
    اوتانا لبخند پهنی روی لبش نشاند و گفت:
    - اصلاً جای شکی درش نیست!
    گیسو سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت:
    - می‌دونستی اعتماد به نفست کاذبه؟
    اوتانا قهقهه‌ای زد و چند لحظه بعد که خنده‌اش بند آمد، لبخند مهربانی روی لبش نشاند و کمی خود را به گیسو نزدیک کرد و با صدای آرامی زیر گوش گیسو گفت:
    - به جای اینکه بگی «تنهایی باید چی‌کار کنم؟» بگو به نظرت باید چی‌کار کنیم و دوتایی از پسش برمیایم یا نه؟
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - هیچ‌وقت این رو یادت نره گیسو! من همیشه کنارت می‌مونم و نمی‌ذارم تنهایی با مشکلاتت دست و پنجه نرم کنی.
    دوباره مکثی کرد و با غرور گفت:
    - خلاصه! تا اوتانا رو داری غم نداشته باش.
    ***
    سیاوش با دیدن درخت بلندی که روی آن کنده‌کاری شده بود، لبخندی از سر رضایت بر لبش نشاند و گفت:
    - همین‌جاست! پیداش کردم! خودشه!
    سوفیا با خوشحالی قدمی به سمت سیاوش برداشت و گفت:
    - جدی میگی؟
    سیاوش نگاهش را به سمت سوفیا سوق داد و گفت:
    - آره! بالاخره یادم اومد!
    گیسو نگاهی به درخت انداخت و کم‌کم نگاهش را به بالاتر سوق داد. درخت آن‌قدر بلند و تنومند بود، که هرچقدر سرش را بالا می‌برد، به انتهای درخت نمی‌رسید. ناخواسته چندقدم عقب رفت و بالاخره توانست آسمان بالای درخت را ببیند. برایش عجیب بود که چطور توانستند به روی درخت به این تنومندی و بلندی، این همه کنده‌کاری کنند و نقوش مختلف بکشند؛ حتی تا انتهای درخت‌.
    آرتا مکثی کرد و نگاهش را از درخت گرفت و رو به سیاوش گفت:
    - دایناگن اینجاست؟
    سیاوش با لبخند و خوشحالی‌ای که نمی‌توانست آن را کنترل کند، گفت:
    - درسته، همین‌جاست!
    اوتانا سری تکان داد و گفت:
    - خب پس منتظر چی هستین؟ بریم تو و برش داریم.
    سیاوش سری تکان داد و چشمانش را بست و زیر لب چیزی زمزمه کرد. همه‌ی نگاه‌ها بین سیاوش و آن درخت رد و بدل می‌شد که نرجس زیرلب چیزی زمزمه کرد.
    گیسو متعجب به سمت نرجس برگشت و گفت:
    - چیزی گفتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    نرجس سریع سرش را بالا آورد و با دستپاچگی گفت:
    - نه نه! چیزی نگفتم‌.
    گیسو نیم‌نگاهی به درخت انداخت و رو به نرجس گفت:
    - به نظرم تو بیرون بمونی، بهتره نرجس.
    نرجس هم متقابلاً نگاهی به سیاوش و درخت انداخت و گفت:
    - نه من اینجا می‌ترسم. باهاتون بیام، فکر کنم امن‌تره.
    گیسو با جدیت گفت:
    - نرجس ما نمی‌دونیم اون تو چیه. اگه اینجا بمونی، خیلی بهتره و ممکنه اون تو توی خطر بیفتی و نتونم نجاتت بدم.
    نرجس کمی سرش را به سمت چپ، درست سمت مخالف گیسو، متمایل کرد و گویی زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. اما گیسو حواسش به سیاوش و حرکات دستش پرت بود و متوجه نرجس نشد. لحظه‌ای بعد، نرجس گفت:
    - باشه! من بیرون می‌مونم. ولی اگه چیزی شد، میام تو؛ باشه؟
    گیسو سری تکان داد و گفت:
    - کار خوبی می‌کنی.
    سیاوش چشمانش را روی هم می‌فشرد و دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد و پشت سر هم وردی را زمزمه می‌کرد. اما گویی هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست آن در را باز کند. گیسو چند قدم به سمت آرتا برداشت و گفت:
    - چرا در رو باز نمی‌کنه؟
    آرتا نگاهش را به سمت گیسو سوق داد و گفت:
    - نمی‌دونم! شاید قدرتش اون‌قدر زیاد نباشه که بتونه.
    سوفیا به سمت آن دو برگشت و مدافعانه گفت:
    - اگه کسی باشه که بتونه اون در رو باز کنه، اون سیاوشه.
    اوتانا هم به میان بحث آنان پرید.
    - منظورت چیه؟
    سوفیا خواست جوابش را بدهد، که سیاوش نفس‌نفس‌زنان چشمانش را باز کرد و گفت:
    - نمیشه! انگار این در بعد از چندین قرن، دیگه از روش قدیمی باز نمیشه.
    گیسو موشکافانه پرسید:
    - یعنی چی؟
    سیاوش لحظه‌ای فکر کرد و بعد، با فهمیدین چیزی سریع به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - گیسو تو هیچ احساس خاصی نداری؟
    گیسو نگاهی به دور و برش انداخت و سری به نشانه‌ی نفی تکان داد و گفت:
    - نه!
    سیاوش چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند تا راه جدیدی بیابد. کلافه شده بود و برایش عجیب بود که چرا در باز نمی‌شود. آن‌قدر فکر کرد و فکر کرد، که با رسیدن خاطره‌ای به ذهنش چشمانش را باز کرد و گفت:
    - تو با نانسیس ارتباط برقرار کردی، درسته؟
    گیسو آرام سری تکان داد و گفت:
    - آره! چطور؟
    - چطور باهاش ارتباط برقرار کردی؟
    گیسو مردد به بقیه نگاهی انداخت و گفت:
    - خب صداش زدم.
    سیاوش که گویی چیز جدیدی به یاد آورده بود، زیر لب متنی که در ذهنش قدم می‌زد را زمزمه کرد:
    - به همان روش، به سوی صاحبش می‌شتابد!
    سیاوش سریع سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:
    - باید صداش بزنی.
    گیسو متعجب گفت:
    - اون شمشیر رو؟
    سیاوش چندبار سرش را تکان داد و گفت:
    - آره! راه حل همینه.
    گیسو با تردید سری تکان داد و چندقدم به سمت درخت برداشت و چهارزانو روی زمین، درست روبه‌روی درخت نشست و آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمرکز داشته باشد. لحظه‌ای مکث کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - دایناگن! من اینجام! صاحبی که سال‌ها منتظرش بودی، به دنبالت اومده. راه به‌دست آوردنت رو به من نشون بده‌.
    چنددقیقه‌ای سکوت آنجا حکم‌فرما بود. اما هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و دری برای پیدا کردن دایناگن باز نشد. گیسو نفس عمیق دیگری کشید و دوباره و این‌بار با صدای بلندتری گفت:
    - دایناگن! صدام رو می‌شنوی؟ اگه می‌شنوی، راه رو به من نشون بده‌.
    اما باز هم هیچ خبری از دایناگن نشد. کلافه چشمانش را باز کرد و به عقب برگشت و گفت:
    - چرا هیچ خبری نیست؟
    سیاوش دوباره زیر لب زمزمه کرد:
    - به همان روش، به سوی صاحبش می‌شتابد!
    سیاوش لحظه‌ای مکث کرد و این‌بار با صدای بلندتری گفت:
    - همان روش! آره درسته! باید دقیقاً همون‌جوری باشه که تو رفتی پیش نانسیس.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - تو اون دفعه تنها بودی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو با تردید سری تکان داد که سیاوش گفت:
    - پس ما باید از گیسو دور شیم.
    اوتانا سریع و با لحن مدافعانه گفت:
    - نه! اگه بلایی سرش بیاد چی؟
    سیاوش با اطمینان گفت:
    - نمیاد! ما از دور مراقبشیم.
    گیسو نگاهش را به سمت اوتانا سوق داد و با اطمینان چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و اوتانا با وجود اینکه نمی‌خواست، به دنبال سوفیا و سیاوش و آرتا از آنجا دور شد. آن‌قدر درگیر دایناگن بودند، که متوجه نشدند نرجس زودتر از آن‌ها رفته است.
    حال گیسو با آن درخت تنها بود. هیچ صدایی جز سکوت به گوش نمی‌رسید. گیسو با تردید به دور و برش نگاه کرد. ناگهان در قلبش احساسی کرد. حس می‌کرد باید چیزی در دستش باشد که نیست. ضربان قلبش بالا رفته بود و نمی‌توانست آرام باشد. تند تند نفس می‌کشید و حس می‌کرد نبود آن چیز در دستش مانند خوره به جانش افتاده بود و با انگشتانش به زمین خشک کوهستان چنگ می‌زد. در آن لحظه آن‌قدر با این درد نداشتن آن چیز دست و پنجه می‌زد که اصلاً این موضوع به فکرش نرسید که زمین آن قسمت چرا این‌قدر خشک شده است.
    ناخواسته چشمانش را بست و روی هم فشرد و فریاد زد:
    - دایناگن!
    لحظه‌ای نگذشت که باد گرم شدیدی شروع به وزیدن کرد‌. گرد و خاک بلند شد و تمام آن گرد و خاک دور گیسو می‌چرخید. برگ‌های خشکیده‌ی افتاده بر روی زمین همراه با باد برخاستند و به دور گیسو می‌چرخیدند. گیسو از سرما به خود لرزید و دندان‌هایش را روی هم فشرد. هوای داخل آن گردباد سرد بود و از بیرون بسیار گرم. شدت باد هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. ابرهای سیاه با سرعت زیادی به سمت آن قسمت می‌دویدند و با هر برخوردشان به یکدیگر صاعقه‌ای وحشتناک پدید می‌آمد.
    اوتانا با تعجب به جهنمی که در حال تشکیل بود، نگاه کرد و با نگرانی به گیسویی نگاه کرد که بسیار از او دور بود و درون گردبادی اسیر شده بود‌. عصبی و با نگرانی گفت:
    - باید بریم نجاتش بدیم!
    خواست برود، که سیاوش دستش را گرفت و گفت:
    - هنوز وقتش نیست.
    لحظه‌ای بعد، احساس کردند زمین زیر پایشان می‌لرزد. درختان دور و برشان یکی پس از دیگری از ریشه در می‌آمدند و به روی زمین می‌افتادند. تمام حیواناتی که در کوهستان زندگی می‌کردند، جان باارزششان را برداشتند و با تمام وجود فرار را در پیش گرفتند. ناگهان باران با شدت بسیار شروع به باریدن کرد. آرتا نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
    - چه اتفاقی داره میفته؟
    اما گیسو هیچ‌کدام این‌ها را احساس نمی‌کرد و فقط از سرما به خود می‌لرزید و باز هم نبود آن چیز در دستش را احساس می‌کر‌د. نفهمید چقدر گذشت و چقدر در مرکز آن گردباد و با چشم بسته به دنبال چیزی که خودش هم نمی‌دانست، گشت؛ اما با احساس قرار گرفتن شیء ناشناخته‌ای در دستش، قلبش آرام گرفت و دیگر تند نفس نمی‌کشید. آرام چشمانش را باز کرد و با شمشیر نسبتاً بزرگ و نیلی‌رنگی در دستش روبه‌رو شد. لحظه‌ای بعد، همه جا آرام گرفت؛ زمین دیگر نمی‌لرزید، باد دیگر نمی‌وزید و خبری از آن رعد و برق‌های سهمگین هم نبود و فقط باران نم‌نم می‌بارید.
    گیسو با لبخند به دسته‌ی سیماب‌‌رنگ شمشیر در دستش خیره شد و انگشت شصتش را به روی الماس زردرنگ کاشته شده در دسته‌ی شمشیر کشید. باورش نمی‌شد که بالاخره آن را پیدا کرده است. احساس سبکی و راحتی می‌کرد. با خوشحالی خواست برگردد و دوستانش را صدا کند، که برای لحظه‌ای تیزی چیزی را در زیر گلویش احساس کرد و بعد صدای آشنایی زیر گوشش نجوا کرد:
    - دایناگن برای اربابه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گردنش را صاف نگاه داشت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. دوباره نفس‌نفس‌زدنش شروع شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. آن فرد پشت سرش، خنجر را به آرامی روی گردن گیسو کشید و گفت:
    - دایناگن رو بده من برگزیده!
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و خواست به سمت صدا برگردد که خنجر را بیشتر فشرد؛ طوری‌که روی گردن گیسو زخم کوچکی ایجاد شد. سوزش این زخم برایش آشنا بود. مدت‌ها پیش درد این خنجر آشنا را متحمل شده بود.
    گیسو تک‌سرفه‌ای کرد و با صدای لرزان و لحن مرددی گفت:
    - ت...تو داری چ...چی‌ک...چی‌کار می‌ک...می‌کنی نر...جس؟
    نرجس خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر داد و گفت:
    - این موضوع ربطی به تو نداره! فقط دایناگن رو به من بده تا برم و دست از سرت بردارم.
    گیسو از زیر چشمانش به تیغه‌ی آشنای زیر گلویش نگاهی انداخت و با تردید و تته‌پته گفت:
    - ن...نرجس! دراگون خن...خنجری نیست که تو...تو بخ....بخوای داشته باشیش. ب....بذارش کنار نرجس!
    نرجس با زانو ضربه‌ای به کمر گیسو زد که باعث شد گیسو به سمت زمین خم شود و عصبی گفت:
    - حرف نزن! این هدیه‌ی اربابه. تو حق نداری به من بگی که باید چی‌کار کنم!
    مکثی کرد و دستش را به سمت دایناگن دراز کرد و با صدای نسبتاً بلند و لحن جدی‌ای گفت:
    - دایناگن رو بده به من!
    گیسو یک‌بار چشمانش را باز و بسته کرد و از زیر چشم به دست چپ نرجس که خنجر دراگون را در بین انگشتانش گرفته بود، خیره شد و با صدای مرتعشی گفت:
    - نرجس! این کاری که تو داری می‌کنی، اشتباهه. خنجر رو بده به من و بیا با هم حرف بزنیم؛ باشه؟
    نرجس خنجر را دوباره روی گردن گیسو فشرد و فریاد زد:
    - خفه شو برگزیده!
    گیسو چشمانش را محکم روی هم فشرد و شمشیر دایناگن را محکم بین انگشتان دستش نگاه داشت و کف دست آزادش را کنار صورتش بالا آورد و زیرلب گفت:
    - خیلی‌خب! خیلی‌خب!
    گیسو نفس عمیقی کشید و سعی کرد به دنبال راه چاره بگردد. می‌ترسید اگر از جادو استفاده کند، بلایی سر نرجس بیاید.
    نرجس دوباره با دست آزادش اشاره‌ای به دایناگن کرد و با تحکم گفت:
    - سریع‌تر دایناگن رو به من بده! اربـاب عجله دارن.
    و باز خنجر را بیشتر فشرد. گیسو نم خون را روی پوست گردنش احساس می‌کرد و این باعث شد ذره‌ای به خود بلرزد. تنها راه چاره‌ای که به ذهنش رسید، حرف سوفیا بود که گفته بود «تو فقط کافیه که به چیزی که می‌خوای، فکر کنی و باورش داشته باشی؛ اون‌وقته که می‌تونی اون‌ جادویی که می‌خوای رو انجام بدی.» نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و آرام دستش را بالا آورد و زیر لب زمزمه کرد:
    - از من دور شو نرجس!
    و دستش را به سمت مخالف خودش تکان داد. و در آن لحظه، ناگهان نرجس به همان سمت پرتاب شد. گیسو سریع از جایش بلند شد و به نرجس نگاه کرد که کنار ریشه‌ی درختی افتاده بود و گویی شانه‌اش با برخورد به درخت آسیب دیده بود. خواست به سمتش بدود، که فریاد اوتانا مانع آن شد.
    - نه گیسو!
    به سمت اوتانا که به طرفش می‌دوید، برگشت و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که با سوزش شدیدی که در بازویش احساس کرد، صدا در گلویش خفه شد. برای لحظه‌ای حس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد و درد و خاطرات شب فدا دوباره برایش تداعی شد. به پشت سرش برگشت و با نرجسی روبه‌رو شد که با چشمانی که گویی مال خودش نبود، با خنجر دراگونی که در دست داشت و از آن خون می‌چکید، با نفرت به او خیره شده بود‌. دست سالمش را روی بازویش گذاشت و سپس آن را جلوی چشمانش بالا آورد و با وحشت به خونی که از انگشتان دستش می‌چکید، نگاه کرد. شمشیر را باز با همان دست زخمی‌اش محکم نگه داشت. باید هرطور که شده، از شمشیر محافظت می‌کرد.
    آن‌قدر مات خون روی دستش شده بود، که متوجه نشد نرجس دوباره قصد حمله به او را دارد. ناگهان با صدای فریاد آرتا به خودش آمد.
    - برو اون‌طرف گیسو!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سرش را بالا آورد و با چشمان بهت‌زده به پیرامونش خیره شد و اوتانایی را دید که با سرعت بسیار زیاد، همان سرعتی که در زمان‌های اضطراری از آن استفاده می‌کرد، به سمت نرجس دوید و او را به سمت مخالف گیسو هل داد و نرجس را وادار به دراز کشیدن روی زمین کرد. اوتانا دستان نرجس را بالای سرش روی زمین نگه داشت و رو به گیسو گفت:
    - تو حالت خوبه؟
    گیسو به نرجسی خیره شده بود که تقلا می‌کرد تا از چنگ اوتانا رها شود و اما هرچه بیشتر تلاش می‌کرد، بیشتر در میان پنجه‌های اوتانا اسیر می‌شد. سوفیا کنار گیسو ایستاد، چندبار بازوی گیسو را تکان داد و گفت:
    - گیسو؟ گیسو؟
    گیسو باز به دوست صمیمی‌اش که این‌گونه در دست اوتانا اسیر بود و دیگر برای نجات‌یافتن تقلا نمی‌کرد، خیره شده بود. در یک تصمیم آنی چندقدم به سمت آن‌ها برداشت و عصبی رو به اوتانا گفت:
    - ولش کن اوتانا!
    آرتا با تعجب گفت:
    - نه گیسو! اون الان به یکی از حلقه به گوش‌های اورفئوس تبدیل شده. رفتارهاش دست خودش نیست.
    گیسو به سمت آرتا برگشت و با صدای بلندی گفت:
    - می‌خواین چی‌کارش کنین؟ بکشینش؟ آره؟ اون دوستمه! هرچی هم که باشه، من رو نمی‌کشه.
    سیاوش که عصبانیت گیسو را دید، سعی کرد با لحن آرامی بگوید:
    - گیسو! آروم باش! تقصیر تو نیست که این‌جوری شده. باید یه فکری به حالش بکنیم.
    گیسو به سمت سیاوش برگشت و امیدوارانه گفت:
    - چه فکری؟
    سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:
    - الان نرجس به یکی از حلقه ‌به‌ گوش‌های اورفئوس تبدیل شده و هرکاری ازش ممکنه و اگه بکشیمش، دیگه نمی‌تونیم برش گردونیم. اگه هم ولش کنیم، ممکنه بیاد و بلایی سر یکی از ماها بیاره.
    گیسو نگاهش را به سمت نرجس که بی‌حال روی زمین افتاده بود، سوق داد و گفت:
    - ببینین! اون الان اصلاً نایی براش مونده که بخواد باهامون بجنگه؟ بهتره ولش کنیم تا یکم استراحت کنه. اون دوست صمیمیمه؛ نمی‌تونه بلایی سرمون بیاره.
    و رو به اوتانا گفت:
    - اوتانا ولش کن!
    اوتانا با تردید نگاهی به بقیه انداخت و آرام دستش را ول کرد و با تردید و محتاطانه از جایش بلند شد و چند قدم به عقب برداشت. گیسو که بی‌‌حالی و نیمه‌بیهوش بودن نرجس را دید، چندقدم به سمتش برداشت و کنارش روی زمین نشست و شمشیر را روی زمین گذاشت. با صدای لرزان و نگرانی گفت:
    - نرجس بیداری؟
    وقتی از جانب نرجس باز صدایی نشنید، گفت:
    - آخه چه بلایی سرت اومده؟
    نفس عمیقی کشید و باز به نرجس خیره شد که نفس‌نفس می‌زد و با چشمان نیمه‌باز به او خیره شده بود. موهای فِرَش روی پیشانی‌اش ریخته بود و از عرق خیس شده بود و به‌هم چسبیده بود. گیسو دستش را روی پیشانی‌ نرجس گذاشت و به سمت بقیه برگشت و گفت:
    - دیدین خطرناک نیست؟
    در همان‌لحظه سوفیا فریاد زد:
    - گیسو مراقب باش!
    ناگهان گیسو احساس کرد مچ دستش که روی پیشانی نرجس بود، درحال شکستن است. سریع به سمت نرجس برگشت که نرجس درحالی‌که سرجایش نیم‌خیز مانده بود، دست دیگرش را روی دسته‌ی دایناگن که روی زمین افتاده بود، گذاشت و مسـ*ـتانه خندید و گفت:
    - دایناگن همیشه برای اربابه!
    و دست گیسو را رها کرد و سریع خنجر دراگون را در مشتش گرفت و از مات‌بودن گیسو استفاده کرد و خنجر را درست زیر قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی گیسو چندبار فرو کرد و بیرون آورد و دوباره فرو کرد و با قهقهه‌ی مسـ*ـتانه فریاد زد:
    - و تمام دشمنان اربـاب‌ها باید از بین برن!
    دراگون را در دست فشرد و از جایش بلند شد و قهقهه‌زنان چنددور دور خودش چرخید و چرخید تا گردباد ایجاد شد و آن گردباد کم‌کم تونلی عمودی در زمین ایجاد کرد و نرجس و گردبادش از جلوی چشمانشان ناپدید شدند. آن‌قدر سریع و باتجربه این‌کارها را انجام داد، که بقیه حتی توان جداکردن این اتفاقات را آن هم در این چندثانیه‌ی کوتاه نداشتند.
    گیسو چندسرفه کرد که نتیجه‌اش بالا آوردن خون بود‌. دنیای دورش دور سرش می‌چرخید. چشمانش سیاهی می‌رفت. دست ضعیف و ناتوانش را روی زخمش می‌فشرد. از روی ناتوانی قبل از رسیدن اوتانا و بقیه روی زمین افتاد. صداها برایش گنگ و غیرقابل فهم بودند. تصاویر تار و غیرقابل تشخیصی از اطرافش می‌دید‌. به برگ خشکیده‌ای که از شاخه‌ای به پایین می‌افتاد، خیره شد و آن‌قدر رد افتادنش را دنبال کرد که‌ چشمانش بسته شد و سیاهی چشمانش را در آغـ*ـوش گرفت.
    ***
    پایان جلد اول
    ۹۸/۴/۸
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سخن نویسنده:
    جلد اول به رنگ خون، با تموم خوبی‌ها و بدی‌هاش تموم شد. وقتی یهویی این فکر به ذهنم رسید، خودم هم شوکه شدم‌؛ آخه نمی‌خواستم این‌جوری و اینجا تموم بشه. ولی چون نمی‌تونستم عطشم برای این پایان برای جلد اول رو خاموش کنم، این تصمیم رو گرفتم و خیلی زود هم عملیش کردم.
    راستش رو بخواین، به رنگ خونی که الان تموم شد، اونی نبود که دوسال پیش ایده‌ش به ذهنم رسید؛ تقریباً زمین تا آسمون باهم فرق می‌کنن.
    گیسو، اوتانا، آرتا، سیاوش، سوفیا و همه‌ی شخصیت‌ها، کسایی بودن که واقعاً از صمیم قلبم دوستشون داشتم و دارم و خواهم داشت و اگه بگم تو این دوسال باهاشون زندگی کردم، دروغ نگفتم.
    نمی‌دونم خوشتون اومده یا نه؛ ولی من ممنونم از شما دوستای عزیزی که با تموم بدقولی‌هام، تموم دیر به دیر پست گذاشتن‌هام راه اومدین و اعتراضی نکردین و همیشه با نظرهای خوبتون بهم انرژی می‌دادین.
    فقط این رو بدونین و مطمئن باشین که این پایان به رنگ خون نیست!
    منتظر باشین؛ سوپرایزهای جدیدی تو راهه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا