همهی نگاهها به سمت صدا برگشت. قامت اوتانا از پشت یک درخت پدیدار شد که با عجله به سمت آنها میدوید. همهی آنها بهتزده به اوتانا خیره شده بودند که اوتانا دوباره فریاد زد:
- منتظر چی هستین؟! فرار کنین!
با این حرف همگی به خودشان آمدند و سریع شروع به دویدن کردند. با سرعت بالایی میدویدند تا از آن چیز ناشناختهای که اوتانا را دنبال میکرد، فرار کنند. سیاوش درحالیکه میدوید، با صدای بلندی گفت:
- چیشده؟
گیسو نیمنگاهی به پشت سرش انداخت ولی چیزی ندید. رو به اوتانا که اکنون کنارش رسیده بود، گفت:
- داریم از چی فرار میکنیم؟
اوتانا به پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
- میگم بهت.
و به سنگ بسیار بزرگی که روی آن را خزه پوشانده بود، اشارهای کرد و با صدای بلندی گفت:
- همتون برین اون پشت.
و همه به تبعیت از حرفش راهشان را به سمت آن سنگ کج کردند. تکتک پشت آن سنگ پناه گرفتند. آرتا درحالیکه از پشت سرش چشم برنمیداشت، اشارهای به تونل زیرزمینی زیر سنگ کرد و گفت:
- برین اون تو!
باز همهی آنها بیچون و چرا قبول کردند و سریع و بدون اتلاف وقت وارد آن تونل زیرزمینی شدند. هیچکس بهجز آرتا و اوتانا نمیدانست که اینجا چهخبر است و چه اتفاقی درحال رخدادن است. گیسو نفسنفسزنان به فضای تاریک و مرطوب اطرافش نگاهی انداخت و با صدای آرامی پرسید:
- اینجا چهخبره؟
اوتانا حواسش به بیرون از تونل بود. آرام و زمزمهوار گفت:
- هیس!
گیسو کلافه ساکت شد و با نگرانی به اوتانا خیره شد. روی پیشانیاش لکهی خون نشسته بود ولی اثری از زخم نبود. و اما نرجس با وجود اینکه همهی اینها باید برایش تعجبآور و ترسناک میبود، اما اینطور نبود. ساکت و بیصدا گوشهای ایستاده بود و به نگرانی و ترسیدن آنها نگاه میکرد.
نفهمیدند چند دقیقه گذشت، اما بالاخره اوتانا نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- بالاخره رفتن!
گیسو سریع پرسید:
- کیا؟
اوتانا شانهای بالا انداخت و گفت:
- همونهایی که دنبالمون بودن دیگه.
سیاوش کلافه پرسید:
- خب کیا دنبالمون بودن؟
گیسو که سکوت آن دو را دید، کلافه و عصبی پرسید:
- چیشد؟ کیا همچین بلایی سرتون آوردن؟ اونها کی بودن؟
آرتا چشمانش را یکبار باز و بسته کرد و با صدای آرامی گفت:
- سگهای ولگرد اورفئوس!
- منتظر چی هستین؟! فرار کنین!
با این حرف همگی به خودشان آمدند و سریع شروع به دویدن کردند. با سرعت بالایی میدویدند تا از آن چیز ناشناختهای که اوتانا را دنبال میکرد، فرار کنند. سیاوش درحالیکه میدوید، با صدای بلندی گفت:
- چیشده؟
گیسو نیمنگاهی به پشت سرش انداخت ولی چیزی ندید. رو به اوتانا که اکنون کنارش رسیده بود، گفت:
- داریم از چی فرار میکنیم؟
اوتانا به پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
- میگم بهت.
و به سنگ بسیار بزرگی که روی آن را خزه پوشانده بود، اشارهای کرد و با صدای بلندی گفت:
- همتون برین اون پشت.
و همه به تبعیت از حرفش راهشان را به سمت آن سنگ کج کردند. تکتک پشت آن سنگ پناه گرفتند. آرتا درحالیکه از پشت سرش چشم برنمیداشت، اشارهای به تونل زیرزمینی زیر سنگ کرد و گفت:
- برین اون تو!
باز همهی آنها بیچون و چرا قبول کردند و سریع و بدون اتلاف وقت وارد آن تونل زیرزمینی شدند. هیچکس بهجز آرتا و اوتانا نمیدانست که اینجا چهخبر است و چه اتفاقی درحال رخدادن است. گیسو نفسنفسزنان به فضای تاریک و مرطوب اطرافش نگاهی انداخت و با صدای آرامی پرسید:
- اینجا چهخبره؟
اوتانا حواسش به بیرون از تونل بود. آرام و زمزمهوار گفت:
- هیس!
گیسو کلافه ساکت شد و با نگرانی به اوتانا خیره شد. روی پیشانیاش لکهی خون نشسته بود ولی اثری از زخم نبود. و اما نرجس با وجود اینکه همهی اینها باید برایش تعجبآور و ترسناک میبود، اما اینطور نبود. ساکت و بیصدا گوشهای ایستاده بود و به نگرانی و ترسیدن آنها نگاه میکرد.
نفهمیدند چند دقیقه گذشت، اما بالاخره اوتانا نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- بالاخره رفتن!
گیسو سریع پرسید:
- کیا؟
اوتانا شانهای بالا انداخت و گفت:
- همونهایی که دنبالمون بودن دیگه.
سیاوش کلافه پرسید:
- خب کیا دنبالمون بودن؟
گیسو که سکوت آن دو را دید، کلافه و عصبی پرسید:
- چیشد؟ کیا همچین بلایی سرتون آوردن؟ اونها کی بودن؟
آرتا چشمانش را یکبار باز و بسته کرد و با صدای آرامی گفت:
- سگهای ولگرد اورفئوس!
آخرین ویرایش: