از صحرگاه باران شروع به باریدن می کند و دمِ صبح تند می شود و با دانه های درشتش همه جا را خیس می کند. دوباره سرمای زمستانی برمی گردد و سوز و باد، استخوان می ترکاند. توی جادۀ خاکی جوهای آب راه افتاده و مردمی را که برای سرزدن به خزانه ها در آمد و شدند خیس می
کند و اثری از آفتابِ دیروز نیست.
خانواده ها به خزانـۀ خود سر می زنند و با دیدنِ جُوهای شُسته ای که گِل های دورشان کنار رفته و مقداری هم با آبِ باران راه افتاده، دل شکسته شده اند. زن ها توی سر و صورت می زنند و بعضی ها هم گریه و می کنند. و مردها بیل به دست، با کَندنِ شیار، تلاش می کنند تا با هدایتِ آب از شسته شدنِ خزانه و نابودی آن جلوگیری کنند.
در این میان فقط خزانۀ مرتضی سالم مانده. او دورِ محیطی را که با پلاستیک سر کرده، آبراهِ کوچکی کَنده تا خزانه از هجومِ آبهای سرگردانی که روی زمین راه افتاده در امان باشد. از صبح مراقبت از خزانه را آغاز کرده و با همکاری محمود دوباره با آبِ گرم و ذغال گرمش می کنند.
دانه های جو جان گرفته اند و ریشه پیدا کرده اند. مرتضی با نگاه به حاصلِ دسترنجشان لبخند می زند و شالی های کوچکِ خود را نوازش می دهد. بیاد ندارد تا بحال برای نشاء این همه زحمت کشیده باشد و رنج بـرده باشد، اما هیچوقت این همه لـ*ـذت هم نبرده است. زندگی را در گیاهانِ کوچکی که سبز می شوند و سر از خاک برمی آورند، حس می کند و روحش با آنها پیوندی عمیق می بندد.
پدر و پسر وقتی سر راست می کنند و آشفتگی مردم را می بینند، شادی خود را فراموش می کنند و برای همۀ کسانی که جُوها، یعنی تنها سرمایۀ خود را از دست داده اند، غمگین می شوند.
عبدالله خودش را توی خانه زندانی کرده و ارتباطش را با همه قطع کرده است. بعد از ماجرای قهوه خانه وقتی صفرعلی و مختار برای دیدنش رفتند، بهانه آورد که حالش خوب نیست و زیرِ پتو خزید و تا وقتی که حضور داشتند و تحریکش می کردند کوچکترین سخنی نگفت و فقط وقتی آن ها
با لب و لوچه ای آویزان رفتند سرش را از زیرِ پتو بیرون آورد.
با حالی که داشت قادر نبود با کسی حرف بزند. زخمِ روحش آنچنان عمیق بود که نمی خواست آن را با حرف های عادی و نفرت های خُرد و ریز، تسلی ببخشد، داشت در تنهایی و انزوا عمقش می داد و ابعادش را وسیع می کرد. می خواست این نفرت را برای همۀ عمر داشته باشد، دست کم تا وقتی که انتقامِ درخوری بگیرد.
روی ایوان نشسته است، پتو روی دوشش انداخته و به دیوار تکیه دارد و با چشمهای درشتی که هاله ای از نفرت، مثلِ پردۀ اشک پُرش کرده به آسمان نگاه می کند و فقط به مرتضی فکر می کند و لحظه ای که دستِ قوی مرتضی صورتش را داغ کرده بود ده ها بار در ذهنش تکرار می شود، زنده و واقعی و پُر از درد. حتی چند بار با بیاد آوردنِ آن لحظه تکان می خورد و پتو را بیشتر به خود می فشرد و دندان ها را از خشم بهم می سائید.
حالا حتماً باید مرتضی را به خاکِ سیاه بنشاند. شوهر دادنِ مریم کارِ کوچکی است که محمود را ادب می کند، مرتضی خیلی بیشتر از این ها لازم دارد... خیلی بیشتر... خیلی بیشتر. تا حّد نابودی و نیستی!... باید کِشت و کارش هم نابود شود!... بله این طوری شاید با او بی حساب بشود.
یک شبانه روز لب به هیچ چیز نزد. همان جا نشست و به دانه های درشتِ باران نگاه کرد. به از بین رفتنِ خزانه فکر نمی کرد و گذاشت خانواده اش هر چقدر می خواهند ناله کنند. گوش های خود را بر زاری آنها بست و در سکوت ماند. مثلِ یک شیئ و فقط صبح روزِ دوم وقتی احمد پسرِ بزرگش بدیدنش آمد سکوت را شکست و با او حرف زد.
احمد توی ادارۀ آموزش و پرورش شاغل بود و توی بخش زندگی می کرد. او دو فرزند کوچک داشت و با مشکلاتِ زندگی شهری، نمی رسید مرتب به پدرش سر بزند و همین مسئله مش عبدالله را شاکی می کرد. همسرش هم زیاد تمایلی به رفت و آمد با خانوادۀ شوهر نداشت. او بچۀ شهر و تحصیلکرده بود و با احمد در محلِ کار آشنا شده بود...
صدای موتورِ ماشین بگوش رسید و چند لحظه بعد پیکانِ سفید رنگِ چراغ پهن واردِ حیاط شد. احمد سراسیمه پیاده شد و با شتاب از پله ها بالا آمد و وقتی پدر را با آن وضعیتِ آشفته توی ایوان دید، فهمید که همۀ آنچه را شنیده، راست است. چند پاکتِ میوه و خرت و پرتی را که آورده بود زمین گذاشت و گفت:
-سلام.
مش عبدالله جوابی نداد. تکانی توی پتو خورد و سرش را کمی کج کرد. توی حیاط به چاله هایی که از آبِ باران پُر بود نگاه می کرد. راضیه و سکینه، دوقلوهای عبدالله از اتاق آمدند، سلام گفتند و از سهیلا خانم و بچه ها پرسیدند و پاکتها را برداشتند. می خواستند ماجرا را شرح بدهند که احمد با اشاره از آنها خواست حرفی نزنند و برگردند توی اتاق و خودش کنارِ پدر نشست و به همانجایی که عبدالله نگاه می کرد، خیره شد..
-شرمنده م بابا. تازه فهمیدم چی شده. دیشب از محمد زمان، پسرعموی کاس علی شنیدم. فقط نمی فهمم چرا؟ آخه شما که با هم دوست بودین و برو بیایی داشتین، چی شد یه مرتبه کارتون به اینجا کشید؟ یعنی واقعاً مش مرتضی...
ادامه نمی دهد، کلماتِ مناسبی پیدا نمی کند. می داند پدر مغرور است و نمی خواهد با گفتنِ بعضی واژه ها دردش را تازه کند. عبدالله مثلِ بچه ای که بزرگتری از او دلجویی می کند به آرامی سخن می گوید:
-بارونو ببین چقد قشنگه! درسته که الان داره خانمانِ مونو ورمی ندازه، اما نمیشه منکرِ قشنگیش شد. این بارون منو یادِ بچه هام می ندازه. خوبن، قشنگن، دوستشون دارم، بپاشون سوختم و از خودم دست کشیدم، ولی وقتی بهشون نیاز دارم، نیستن. خیلی زجر کشیدم تا بزرگت کنم، ولی تو خیلی بی معرفتی...
لحنش عوض می شود، رو ترش می کند و حالا مثلِ بزرگتری که کوچکتر را ببادِ انتقاد می گیرد تشر می رود:
-تازه فهمیدم که چطور می تونم به پسر بزرگم بفهمونم که پدری هم داره. پس، از این ببعد هر وقت دلم خواست ببینمت، بدم یکی بزنه تو گوشم... احمد خیلی وقته نیومدی ده، حالا دیگه چه فایده؟ نوش دارو بعدِ مرگِ سهراب؟ اگه کنارم بودی فکر می کنی اون پدرسگ جرأت میکرد این کارو باهام بکنه؟
-هر چی بگی حق داری بابا. ولی ترو خدا گله رو بذارین برای بعد، فعلاً تعریف کنین چی شد، تا من بدونم چیکار باید بکنم.
-ولم کن پسر، نمی خواد غیرتت گُل بکنه. اون دوتا بی غیرت که زناشونو بغـ*ـل کردنو زیرِ لحافن، تو هم که آرت میاد با ما نشست و برخواست کنی... خُب معلومه دیگه کسی احترا ممو نگه نمیداره... اون مثِ یه خوکِ وحشی یقۀ منو گرفتو میونِ اون همه آدم، سکۀ یه پولم کرد...
تُنِ صدایش دوباره به شکلِ محسوسی آرام می شود و ادامه می دهد:
-... یه لحظه فکر کردم سکته کردم. سرم سیاهی رفتو چشام تار شد. بدمصب بدجوری زد...
-آخه چرا؟ چی شده بود که همچی کاری کرد، والله از اون یکی دیگه انتظارِ چنین کاری نمیرفت.
-همینطوریم نبود. بعد از اختلافی که سرِ زمینِ ستار با هم پیدا کردیم، پیغوم پسغومایی به هم می دادیمو واسه هم خط و نشون می کشیدیم، تا اینکه تو قهوه خونه بحثمون بالا گرفتو کار به اینجا کشید.
-که این طور! نگفتم جوشِ اون یه تیکه زمینو نزنین؟ نگفتم ولش کنین؟ آخه شما که محتاجِ اون زمین نیستین، بلخره کارِ خودتونو کردین... باشه حالا نگرون نباشین، پدرشو در می یارم تا دیگه از این غلطا نکنه و دست روی مردِ محترمی مثلِ شما بلند نکنه. من الان یه شکایت مینویسم...
-نه، نمیخواد. شکایت لازم نیست. نمی خوام یکی دو روز دیگه نصفِ محل بیاین و مجبورم کنن رضایت بدم، بعدشم آشتی مون بدن. تو برو بـه
زندگیت برس، من خودم اونطور که لازمه تلافی می کنم.
-چیکار میخواین بکنین؟ سن و سالی از شما گذشته، اینطور کینه توزیا کارِ شما نیست پدرِ من. مملکت قانون داره، بعلاوه من با دوست و آشناهایی که دارم می تونم حسابی حالشو بگیرمو تا بخودش بیاد می کُنمش، تو حُلفدونی و باید آبِ خنک بخوره.
-نه آقا، همون که گفتم. کارِ خودمه. از لطفت ممنونم برو به زندگیت برس.
-بابا می دونم از من ناراحتین، ولی من از کجا می دونستم که قراره یکی بیاد مزاحمتون بشه، نمیشه که زندگی مو ول کنم... بذارین الان کاریو که لازمه بکنم...
رُخسار، همسرِ عبدالله که تا این لحظه از پشتِ دربِ اتاق به گفتگوی پدر و پسر گوش می داد، با شتاب از اتاق خارج می شود و قبل از اینکه عبدالله جوابی بدهد خودش را واردِ گفتگو می کند.
-چطوری احمد جون، بچه ها خوبن؟ چرا نیومدی تو اتاق؟ بیرون خیلی سرده.
-داشتم با بابا حرف می زدم. فکر می کنم بازم از دستم ناراحته.
-بیا تو یه چایی بخور...
با هیکلی که تقریباً قوس برداشته، جلو می رود و دستِ احمد را می گیرد و به طرفِ اتاق هدایت می کند. از گوشۀ چشم نگاهِ تندی به عبدالله می اندازد. از دست کارهای بچه گانه اش و از این که از همه طلبکار است، به ستوه آمده، برای یک لحظه از مرتضی ممنون می شود که به ازای همۀ عذاب هایی که در طولِ چهل سال از دستِ این پیرمردِ خرفت و لجوج کشیده، خدمتش رسیده و ادامه می دهد:
-... باباته دیگه، اخلاقِشو که میدونی، اون همیشه اینطوریه.
عبدالله نمی خواهد از فکرِ مرتضی در بیاید و به موضوعاتِ دیگر بپردازد، خودش را به نشنیدن می زند پتو را بیشتر و تنگتر می کشد و سعی می کند از لابلای بارانی که چشم انداز را مبهم کرده، مزارع را ببیند.
***
کند و اثری از آفتابِ دیروز نیست.
خانواده ها به خزانـۀ خود سر می زنند و با دیدنِ جُوهای شُسته ای که گِل های دورشان کنار رفته و مقداری هم با آبِ باران راه افتاده، دل شکسته شده اند. زن ها توی سر و صورت می زنند و بعضی ها هم گریه و می کنند. و مردها بیل به دست، با کَندنِ شیار، تلاش می کنند تا با هدایتِ آب از شسته شدنِ خزانه و نابودی آن جلوگیری کنند.
در این میان فقط خزانۀ مرتضی سالم مانده. او دورِ محیطی را که با پلاستیک سر کرده، آبراهِ کوچکی کَنده تا خزانه از هجومِ آبهای سرگردانی که روی زمین راه افتاده در امان باشد. از صبح مراقبت از خزانه را آغاز کرده و با همکاری محمود دوباره با آبِ گرم و ذغال گرمش می کنند.
دانه های جو جان گرفته اند و ریشه پیدا کرده اند. مرتضی با نگاه به حاصلِ دسترنجشان لبخند می زند و شالی های کوچکِ خود را نوازش می دهد. بیاد ندارد تا بحال برای نشاء این همه زحمت کشیده باشد و رنج بـرده باشد، اما هیچوقت این همه لـ*ـذت هم نبرده است. زندگی را در گیاهانِ کوچکی که سبز می شوند و سر از خاک برمی آورند، حس می کند و روحش با آنها پیوندی عمیق می بندد.
پدر و پسر وقتی سر راست می کنند و آشفتگی مردم را می بینند، شادی خود را فراموش می کنند و برای همۀ کسانی که جُوها، یعنی تنها سرمایۀ خود را از دست داده اند، غمگین می شوند.
عبدالله خودش را توی خانه زندانی کرده و ارتباطش را با همه قطع کرده است. بعد از ماجرای قهوه خانه وقتی صفرعلی و مختار برای دیدنش رفتند، بهانه آورد که حالش خوب نیست و زیرِ پتو خزید و تا وقتی که حضور داشتند و تحریکش می کردند کوچکترین سخنی نگفت و فقط وقتی آن ها
با لب و لوچه ای آویزان رفتند سرش را از زیرِ پتو بیرون آورد.
با حالی که داشت قادر نبود با کسی حرف بزند. زخمِ روحش آنچنان عمیق بود که نمی خواست آن را با حرف های عادی و نفرت های خُرد و ریز، تسلی ببخشد، داشت در تنهایی و انزوا عمقش می داد و ابعادش را وسیع می کرد. می خواست این نفرت را برای همۀ عمر داشته باشد، دست کم تا وقتی که انتقامِ درخوری بگیرد.
روی ایوان نشسته است، پتو روی دوشش انداخته و به دیوار تکیه دارد و با چشمهای درشتی که هاله ای از نفرت، مثلِ پردۀ اشک پُرش کرده به آسمان نگاه می کند و فقط به مرتضی فکر می کند و لحظه ای که دستِ قوی مرتضی صورتش را داغ کرده بود ده ها بار در ذهنش تکرار می شود، زنده و واقعی و پُر از درد. حتی چند بار با بیاد آوردنِ آن لحظه تکان می خورد و پتو را بیشتر به خود می فشرد و دندان ها را از خشم بهم می سائید.
حالا حتماً باید مرتضی را به خاکِ سیاه بنشاند. شوهر دادنِ مریم کارِ کوچکی است که محمود را ادب می کند، مرتضی خیلی بیشتر از این ها لازم دارد... خیلی بیشتر... خیلی بیشتر. تا حّد نابودی و نیستی!... باید کِشت و کارش هم نابود شود!... بله این طوری شاید با او بی حساب بشود.
یک شبانه روز لب به هیچ چیز نزد. همان جا نشست و به دانه های درشتِ باران نگاه کرد. به از بین رفتنِ خزانه فکر نمی کرد و گذاشت خانواده اش هر چقدر می خواهند ناله کنند. گوش های خود را بر زاری آنها بست و در سکوت ماند. مثلِ یک شیئ و فقط صبح روزِ دوم وقتی احمد پسرِ بزرگش بدیدنش آمد سکوت را شکست و با او حرف زد.
احمد توی ادارۀ آموزش و پرورش شاغل بود و توی بخش زندگی می کرد. او دو فرزند کوچک داشت و با مشکلاتِ زندگی شهری، نمی رسید مرتب به پدرش سر بزند و همین مسئله مش عبدالله را شاکی می کرد. همسرش هم زیاد تمایلی به رفت و آمد با خانوادۀ شوهر نداشت. او بچۀ شهر و تحصیلکرده بود و با احمد در محلِ کار آشنا شده بود...
صدای موتورِ ماشین بگوش رسید و چند لحظه بعد پیکانِ سفید رنگِ چراغ پهن واردِ حیاط شد. احمد سراسیمه پیاده شد و با شتاب از پله ها بالا آمد و وقتی پدر را با آن وضعیتِ آشفته توی ایوان دید، فهمید که همۀ آنچه را شنیده، راست است. چند پاکتِ میوه و خرت و پرتی را که آورده بود زمین گذاشت و گفت:
-سلام.
مش عبدالله جوابی نداد. تکانی توی پتو خورد و سرش را کمی کج کرد. توی حیاط به چاله هایی که از آبِ باران پُر بود نگاه می کرد. راضیه و سکینه، دوقلوهای عبدالله از اتاق آمدند، سلام گفتند و از سهیلا خانم و بچه ها پرسیدند و پاکتها را برداشتند. می خواستند ماجرا را شرح بدهند که احمد با اشاره از آنها خواست حرفی نزنند و برگردند توی اتاق و خودش کنارِ پدر نشست و به همانجایی که عبدالله نگاه می کرد، خیره شد..
-شرمنده م بابا. تازه فهمیدم چی شده. دیشب از محمد زمان، پسرعموی کاس علی شنیدم. فقط نمی فهمم چرا؟ آخه شما که با هم دوست بودین و برو بیایی داشتین، چی شد یه مرتبه کارتون به اینجا کشید؟ یعنی واقعاً مش مرتضی...
ادامه نمی دهد، کلماتِ مناسبی پیدا نمی کند. می داند پدر مغرور است و نمی خواهد با گفتنِ بعضی واژه ها دردش را تازه کند. عبدالله مثلِ بچه ای که بزرگتری از او دلجویی می کند به آرامی سخن می گوید:
-بارونو ببین چقد قشنگه! درسته که الان داره خانمانِ مونو ورمی ندازه، اما نمیشه منکرِ قشنگیش شد. این بارون منو یادِ بچه هام می ندازه. خوبن، قشنگن، دوستشون دارم، بپاشون سوختم و از خودم دست کشیدم، ولی وقتی بهشون نیاز دارم، نیستن. خیلی زجر کشیدم تا بزرگت کنم، ولی تو خیلی بی معرفتی...
لحنش عوض می شود، رو ترش می کند و حالا مثلِ بزرگتری که کوچکتر را ببادِ انتقاد می گیرد تشر می رود:
-تازه فهمیدم که چطور می تونم به پسر بزرگم بفهمونم که پدری هم داره. پس، از این ببعد هر وقت دلم خواست ببینمت، بدم یکی بزنه تو گوشم... احمد خیلی وقته نیومدی ده، حالا دیگه چه فایده؟ نوش دارو بعدِ مرگِ سهراب؟ اگه کنارم بودی فکر می کنی اون پدرسگ جرأت میکرد این کارو باهام بکنه؟
-هر چی بگی حق داری بابا. ولی ترو خدا گله رو بذارین برای بعد، فعلاً تعریف کنین چی شد، تا من بدونم چیکار باید بکنم.
-ولم کن پسر، نمی خواد غیرتت گُل بکنه. اون دوتا بی غیرت که زناشونو بغـ*ـل کردنو زیرِ لحافن، تو هم که آرت میاد با ما نشست و برخواست کنی... خُب معلومه دیگه کسی احترا ممو نگه نمیداره... اون مثِ یه خوکِ وحشی یقۀ منو گرفتو میونِ اون همه آدم، سکۀ یه پولم کرد...
تُنِ صدایش دوباره به شکلِ محسوسی آرام می شود و ادامه می دهد:
-... یه لحظه فکر کردم سکته کردم. سرم سیاهی رفتو چشام تار شد. بدمصب بدجوری زد...
-آخه چرا؟ چی شده بود که همچی کاری کرد، والله از اون یکی دیگه انتظارِ چنین کاری نمیرفت.
-همینطوریم نبود. بعد از اختلافی که سرِ زمینِ ستار با هم پیدا کردیم، پیغوم پسغومایی به هم می دادیمو واسه هم خط و نشون می کشیدیم، تا اینکه تو قهوه خونه بحثمون بالا گرفتو کار به اینجا کشید.
-که این طور! نگفتم جوشِ اون یه تیکه زمینو نزنین؟ نگفتم ولش کنین؟ آخه شما که محتاجِ اون زمین نیستین، بلخره کارِ خودتونو کردین... باشه حالا نگرون نباشین، پدرشو در می یارم تا دیگه از این غلطا نکنه و دست روی مردِ محترمی مثلِ شما بلند نکنه. من الان یه شکایت مینویسم...
-نه، نمیخواد. شکایت لازم نیست. نمی خوام یکی دو روز دیگه نصفِ محل بیاین و مجبورم کنن رضایت بدم، بعدشم آشتی مون بدن. تو برو بـه
زندگیت برس، من خودم اونطور که لازمه تلافی می کنم.
-چیکار میخواین بکنین؟ سن و سالی از شما گذشته، اینطور کینه توزیا کارِ شما نیست پدرِ من. مملکت قانون داره، بعلاوه من با دوست و آشناهایی که دارم می تونم حسابی حالشو بگیرمو تا بخودش بیاد می کُنمش، تو حُلفدونی و باید آبِ خنک بخوره.
-نه آقا، همون که گفتم. کارِ خودمه. از لطفت ممنونم برو به زندگیت برس.
-بابا می دونم از من ناراحتین، ولی من از کجا می دونستم که قراره یکی بیاد مزاحمتون بشه، نمیشه که زندگی مو ول کنم... بذارین الان کاریو که لازمه بکنم...
رُخسار، همسرِ عبدالله که تا این لحظه از پشتِ دربِ اتاق به گفتگوی پدر و پسر گوش می داد، با شتاب از اتاق خارج می شود و قبل از اینکه عبدالله جوابی بدهد خودش را واردِ گفتگو می کند.
-چطوری احمد جون، بچه ها خوبن؟ چرا نیومدی تو اتاق؟ بیرون خیلی سرده.
-داشتم با بابا حرف می زدم. فکر می کنم بازم از دستم ناراحته.
-بیا تو یه چایی بخور...
با هیکلی که تقریباً قوس برداشته، جلو می رود و دستِ احمد را می گیرد و به طرفِ اتاق هدایت می کند. از گوشۀ چشم نگاهِ تندی به عبدالله می اندازد. از دست کارهای بچه گانه اش و از این که از همه طلبکار است، به ستوه آمده، برای یک لحظه از مرتضی ممنون می شود که به ازای همۀ عذاب هایی که در طولِ چهل سال از دستِ این پیرمردِ خرفت و لجوج کشیده، خدمتش رسیده و ادامه می دهد:
-... باباته دیگه، اخلاقِشو که میدونی، اون همیشه اینطوریه.
عبدالله نمی خواهد از فکرِ مرتضی در بیاید و به موضوعاتِ دیگر بپردازد، خودش را به نشنیدن می زند پتو را بیشتر و تنگتر می کشد و سعی می کند از لابلای بارانی که چشم انداز را مبهم کرده، مزارع را ببیند.
***
آخرین ویرایش: