کامل شده رمان به رنج | ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
از صحرگاه باران شروع به باریدن می کند و دمِ صبح تند می شود و با دانه های درشتش همه جا را خیس می کند. دوباره سرمای زمستانی برمی گردد و سوز و باد، استخوان می ترکاند. توی جادۀ خاکی جوهای آب راه افتاده و مردمی را که برای سرزدن به خزانه ها در آمد و شدند خیس می
کند و اثری از آفتابِ دیروز نیست.
خانواده ها به خزانـۀ خود سر می زنند و با دیدنِ جُوهای شُسته ای که گِل های دورشان کنار رفته و مقداری هم با آبِ باران راه افتاده، دل شکسته شده اند. زن ها توی سر و صورت می زنند و بعضی ها هم گریه و می کنند. و مردها بیل به دست، با کَندنِ شیار، تلاش می کنند تا با هدایتِ آب از شسته شدنِ خزانه و نابودی آن جلوگیری کنند.
در این میان فقط خزانۀ مرتضی سالم مانده. او دورِ محیطی را که با پلاستیک سر کرده، آبراهِ کوچکی کَنده تا خزانه از هجومِ آبهای سرگردانی که روی زمین راه افتاده در امان باشد. از صبح مراقبت از خزانه را آغاز کرده و با همکاری محمود دوباره با آبِ گرم و ذغال گرمش می کنند.
دانه های جو جان گرفته اند و ریشه پیدا کرده اند. مرتضی با نگاه به حاصلِ دسترنجشان لبخند می زند و شالی های کوچکِ خود را نوازش می دهد. بیاد ندارد تا بحال برای نشاء این همه زحمت کشیده باشد و رنج بـرده باشد، اما هیچوقت این همه لـ*ـذت هم نبرده است. زندگی را در گیاهانِ کوچکی که سبز می شوند و سر از خاک برمی آورند، حس می کند و روحش با آنها پیوندی عمیق می بندد.
پدر و پسر وقتی سر راست می کنند و آشفتگی مردم را می بینند، شادی خود را فراموش می کنند و برای همۀ کسانی که جُوها، یعنی تنها سرمایۀ خود را از دست داده اند، غمگین می شوند.
عبدالله خودش را توی خانه زندانی کرده و ارتباطش را با همه قطع کرده است. بعد از ماجرای قهوه خانه وقتی صفرعلی و مختار برای دیدنش رفتند، بهانه آورد که حالش خوب نیست و زیرِ پتو خزید و تا وقتی که حضور داشتند و تحریکش می کردند کوچکترین سخنی نگفت و فقط وقتی آن ها
با لب و لوچه ای آویزان رفتند سرش را از زیرِ پتو بیرون آورد.
با حالی که داشت قادر نبود با کسی حرف بزند. زخمِ روحش آنچنان عمیق بود که نمی خواست آن را با حرف های عادی و نفرت های خُرد و ریز، تسلی ببخشد، داشت در تنهایی و انزوا عمقش می داد و ابعادش را وسیع می کرد. می خواست این نفرت را برای همۀ عمر داشته باشد، دست کم تا وقتی که انتقامِ درخوری بگیرد.
روی ایوان نشسته است، پتو روی دوشش انداخته و به دیوار تکیه دارد و با چشمهای درشتی که هاله ای از نفرت، مثلِ پردۀ اشک پُرش کرده به آسمان نگاه می کند و فقط به مرتضی فکر می کند و لحظه ای که دستِ قوی مرتضی صورتش را داغ کرده بود ده ها بار در ذهنش تکرار می شود، زنده و واقعی و پُر از درد. حتی چند بار با بیاد آوردنِ آن لحظه تکان می خورد و پتو را بیشتر به خود می فشرد و دندان ها را از خشم بهم می سائید.
حالا حتماً باید مرتضی را به خاکِ سیاه بنشاند. شوهر دادنِ مریم کارِ کوچکی است که محمود را ادب می کند، مرتضی خیلی بیشتر از این ها لازم دارد... خیلی بیشتر... خیلی بیشتر. تا حّد نابودی و نیستی!... باید کِشت و کارش هم نابود شود!... بله این طوری شاید با او بی حساب بشود.
یک شبانه روز لب به هیچ چیز نزد. همان جا نشست و به دانه های درشتِ باران نگاه کرد. به از بین رفتنِ خزانه فکر نمی کرد و گذاشت خانواده اش هر چقدر می خواهند ناله کنند. گوش های خود را بر زاری آنها بست و در سکوت ماند. مثلِ یک شیئ و فقط صبح روزِ دوم وقتی احمد پسرِ بزرگش بدیدنش آمد سکوت را شکست و با او حرف زد.
احمد توی ادارۀ آموزش و پرورش شاغل بود و توی بخش زندگی می کرد. او دو فرزند کوچک داشت و با مشکلاتِ زندگی شهری، نمی رسید مرتب به پدرش سر بزند و همین مسئله مش عبدالله را شاکی می کرد. همسرش هم زیاد تمایلی به رفت و آمد با خانوادۀ شوهر نداشت. او بچۀ شهر و تحصیلکرده بود و با احمد در محلِ کار آشنا شده بود...
صدای موتورِ ماشین بگوش رسید و چند لحظه بعد پیکانِ سفید رنگِ چراغ پهن واردِ حیاط شد. احمد سراسیمه پیاده شد و با شتاب از پله ها بالا آمد و وقتی پدر را با آن وضعیتِ آشفته توی ایوان دید، فهمید که همۀ آنچه را شنیده، راست است. چند پاکتِ میوه و خرت و پرتی را که آورده بود زمین گذاشت و گفت:
-سلام.
مش عبدالله جوابی نداد. تکانی توی پتو خورد و سرش را کمی کج کرد. توی حیاط به چاله هایی که از آبِ باران پُر بود نگاه می کرد. راضیه و سکینه، دوقلوهای عبدالله از اتاق آمدند، سلام گفتند و از سهیلا خانم و بچه ها پرسیدند و پاکتها را برداشتند. می خواستند ماجرا را شرح بدهند که احمد با اشاره از آنها خواست حرفی نزنند و برگردند توی اتاق و خودش کنارِ پدر نشست و به همانجایی که عبدالله نگاه می کرد، خیره شد..
-شرمنده م بابا. تازه فهمیدم چی شده. دیشب از محمد زمان، پسرعموی کاس علی شنیدم. فقط نمی فهمم چرا؟ آخه شما که با هم دوست بودین و برو بیایی داشتین، چی شد یه مرتبه کارتون به اینجا کشید؟ یعنی واقعاً مش مرتضی...
ادامه نمی دهد، کلماتِ مناسبی پیدا نمی کند. می داند پدر مغرور است و نمی خواهد با گفتنِ بعضی واژه ها دردش را تازه کند. عبدالله مثلِ بچه ای که بزرگتری از او دلجویی می کند به آرامی سخن می گوید:
-بارونو ببین چقد قشنگه! درسته که الان داره خانمانِ مونو ورمی ندازه، اما نمیشه منکرِ قشنگیش شد. این بارون منو یادِ بچه هام می ندازه. خوبن، قشنگن، دوستشون دارم، بپاشون سوختم و از خودم دست کشیدم، ولی وقتی بهشون نیاز دارم، نیستن. خیلی زجر کشیدم تا بزرگت کنم، ولی تو خیلی بی معرفتی...
لحنش عوض می شود، رو ترش می کند و حالا مثلِ بزرگتری که کوچکتر را ببادِ انتقاد می گیرد تشر می رود:
-تازه فهمیدم که چطور می تونم به پسر بزرگم بفهمونم که پدری هم داره. پس، از این ببعد هر وقت دلم خواست ببینمت، بدم یکی بزنه تو گوشم... احمد خیلی وقته نیومدی ده، حالا دیگه چه فایده؟ نوش دارو بعدِ مرگِ سهراب؟ اگه کنارم بودی فکر می کنی اون پدرسگ جرأت میکرد این کارو باهام بکنه؟
-هر چی بگی حق داری بابا. ولی ترو خدا گله رو بذارین برای بعد، فعلاً تعریف کنین چی شد، تا من بدونم چیکار باید بکنم.
-ولم کن پسر، نمی خواد غیرتت گُل بکنه. اون دوتا بی غیرت که زناشونو بغـ*ـل کردنو زیرِ لحافن، تو هم که آرت میاد با ما نشست و برخواست کنی... خُب معلومه دیگه کسی احترا ممو نگه نمیداره... اون مثِ یه خوکِ وحشی یقۀ منو گرفتو میونِ اون همه آدم، سکۀ یه پولم کرد...
تُنِ صدایش دوباره به شکلِ محسوسی آرام می شود و ادامه می دهد:
-... یه لحظه فکر کردم سکته کردم. سرم سیاهی رفتو چشام تار شد. بدمصب بدجوری زد...
-آخه چرا؟ چی شده بود که همچی کاری کرد، والله از اون یکی دیگه انتظارِ چنین کاری نمیرفت.
-همینطوریم نبود. بعد از اختلافی که سرِ زمینِ ستار با هم پیدا کردیم، پیغوم پسغومایی به هم می دادیمو واسه هم خط و نشون می کشیدیم، تا اینکه تو قهوه خونه بحثمون بالا گرفتو کار به اینجا کشید.
-که این طور! نگفتم جوشِ اون یه تیکه زمینو نزنین؟ نگفتم ولش کنین؟ آخه شما که محتاجِ اون زمین نیستین، بلخره کارِ خودتونو کردین... باشه حالا نگرون نباشین، پدرشو در می یارم تا دیگه از این غلطا نکنه و دست روی مردِ محترمی مثلِ شما بلند نکنه. من الان یه شکایت مینویسم...
-نه، نمیخواد. شکایت لازم نیست. نمی خوام یکی دو روز دیگه نصفِ محل بیاین و مجبورم کنن رضایت بدم، بعدشم آشتی مون بدن. تو برو بـه
زندگیت برس، من خودم اونطور که لازمه تلافی می کنم.
-چیکار میخواین بکنین؟ سن و سالی از شما گذشته، اینطور کینه توزیا کارِ شما نیست پدرِ من. مملکت قانون داره، بعلاوه من با دوست و آشناهایی که دارم می تونم حسابی حالشو بگیرمو تا بخودش بیاد می کُنمش، تو حُلفدونی و باید آبِ خنک بخوره.
-نه آقا، همون که گفتم. کارِ خودمه. از لطفت ممنونم برو به زندگیت برس.
-بابا می دونم از من ناراحتین، ولی من از کجا می دونستم که قراره یکی بیاد مزاحمتون بشه، نمیشه که زندگی مو ول کنم... بذارین الان کاریو که لازمه بکنم...
رُخسار، همسرِ عبدالله که تا این لحظه از پشتِ دربِ اتاق به گفتگوی پدر و پسر گوش می داد، با شتاب از اتاق خارج می شود و قبل از اینکه عبدالله جوابی بدهد خودش را واردِ گفتگو می کند.
-چطوری احمد جون، بچه ها خوبن؟ چرا نیومدی تو اتاق؟ بیرون خیلی سرده.
-داشتم با بابا حرف می زدم. فکر می کنم بازم از دستم ناراحته.
-بیا تو یه چایی بخور...
با هیکلی که تقریباً قوس برداشته، جلو می رود و دستِ احمد را می گیرد و به طرفِ اتاق هدایت می کند. از گوشۀ چشم نگاهِ تندی به عبدالله می اندازد. از دست کارهای بچه گانه اش و از این که از همه طلبکار است، به ستوه آمده، برای یک لحظه از مرتضی ممنون می شود که به ازای همۀ عذاب هایی که در طولِ چهل سال از دستِ این پیرمردِ خرفت و لجوج کشیده، خدمتش رسیده و ادامه می دهد:
-... باباته دیگه، اخلاقِشو که میدونی، اون همیشه اینطوریه.
عبدالله نمی خواهد از فکرِ مرتضی در بیاید و به موضوعاتِ دیگر بپردازد، خودش را به نشنیدن می زند پتو را بیشتر و تنگتر می کشد و سعی می کند از لابلای بارانی که چشم انداز را مبهم کرده، مزارع را ببیند.
***






Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سه روز از اردیبهشت مانده است و هوا هنوز گرم نشده. تقریباً همۀ خزانه ها خراب شده اند. آب، جُوها را بـرده یا پوسانده و ریشه هایشان کرم زده. سرد و گرم چشیده ها توی این مُصیبت مانده اند و کاری از دستشان بر نمی آید. اطلاعیه های مختلفی از طرفِ ادارۀ کشاورزی و جهاد سازندگی خطاب به شالی کاران داده می شود و آنها را به حضور در کلاس های مبارزه با کرم ها و آفات و آموزشِ نحوۀ درستِ تهیۀ خزانه دعوت می کنند.
    گرچه دیر شده و بسیاری از مردم سرمایۀ خود را در این بلای طبیعی از دست داده اند، اما به امیدِ برخورداری از حمایتِ دولتی و کمی هم بخاطرِ شناخت و آموزشِ درستِ کارِ کشاورزی تمایل نشان می دهند و در کلاس ها شرکت می کنند. بعضی از روستاها افرادِ باسواد ر ا می فرستند تا در دورۀ آموزشی شرکت کنند و آموخته های خود را به دیگران منتقل کند. دارو و کود رایگان هم توزیع می شود و بنظر می رسد همه برای ریشه کن کردنِ مُصیبت، کمرِ همّت بسته اند.
    تنها خزانه ای که بعد از برخورداری از روش هایی که در کلاس ها آموزش داده شد و استفاده از دارو برای مبارزه با کرم های ریزی که در اثرِ سرما پدید آمده اند، جان گرفته، مالِ مرتضی ست. به نظر می رسد آن همه زحمت به بار نشسته و تا یک هفتۀ دیگر می توان شالـی هـا را بـرای نشـاء بـه زمیـن انتقال داد.
    مرتضی هر بار که به خزانه نگاه می کند، شاد می شود. باور نمی کند کارش ثمر داده و این گیاهانِ ریز که در زمینِ کوچکی، انبوه و درهم رشد کرده اند و قادرند بیش از هفت، هشت هکتار را پوشش دهند، از پسِ چنین شرایطِ سختی برآمده اند. آن ها را مثلِ تکه ای از وجود خود، عاشقانه دوست دارد و نوازش شان می دهد. با آن ها درددل می کند و از سختی ها و روزهای ناامیدی خود می گوید و از تلاشِ سختی که او و محمود کرده اند تا بتوانند به چنین موفقیتی دست یابند.
    محمود مثلِ یک دوست کنارِ پدر حضور دارد و برای جان فشانی حاضر است، بسیار سخت کوش و خستگی ناپذیر. از روزی که مرتضی توی گوشِ عبدالله زده است، او را بیشتر و عمیقتر دوست دارد و احترامِ بیشتری برایش قائل است. تردید هایش در موردِ تصمیم های محافظه کارانه ای که می گرفت از میان رفته و یقین دارد پدرش پهلوانی بی باک و ستبر است که به موقع واردِ کارزار می شود و چقدر هم مقتدر و اثرگذار!
    بعد از آن شب که تا خانه در سکوت گذشت به زندگی عادی خود پرداختند و هیچ وقت راجع به اتفاقِ توی قهوه خانه حرف نزدند. نه از آن ترسیدند و نه لازم دیدند ملاحضاتی بکنند و نه به آن مباهات کردند. انگار نه انگار که چنین اتفاقی افتاده است و همین موضوع جایگاه پدر را بیشتر بالا می برد. او انسانِ خودداری بود که از قدرت و صلابتش سوءاستفاده و یا حتی خیلی وقت ها استفاده هم نمی کرد.
    مرتضی تغییر احساسِ پسر را حس می کرد و از آن لـ*ـذت می برد و از اینکه توی آن همه بدبختی به هم نزدیک می شدند راضی بود و زندگی را بهتر و قشنگ تر می دید و حسرتِ زمانِ از دست رفتـه ای را می خـورد که می توانست با همین احساس بگذراند، اما هدر داده بود.
    -دستت درد نکنه پسر، حالا دیگه اگه سرمو بذارم زمینو از جام پا نشم، هیچ نگرانی ای ندارم. می دونم یکی هست که چراغِ خونه مو روشن کنه و از مادر و خواهرات مراقبت کنه... خیر ببینی محمود جون، شیرِ مادرت حلالت باشه.
    -این چه حرفیه آقاجون؟ خدا بشما عمر ِطولانی بده.
    -همیشه در موردت نگرون بودم و فکر می کردم بزرگ نشدی، اما حالا بِهِم ثابت کردی که واسه خودت مردی هستی و میشه روت حساب کرد و یه زندگی رو بهت سپرد...
    مرتضی سیگاری روشن می کند و دودش را به آسمان می دهد و ادامه می دهد:
    -... من پدرمو خیلی زود از دست دادم، تقریباً شش سالم بود و از همون بچه گی خیلی سختیا کشیدم. مادرِ بیچارم بعدِ مرگِ پدرم بیشتر از پنج سال نتونست تحمل کنه و بعد از گذروندنِ یه دورۀ سخت، خلاصه منو تنها گذاشت و اونم از دست رفت. من مُوندمو این اجتماع، که پُر از گرگه و همه چنگ و دندون شونو بهت نشون میدن، تنهای تنها و بدونِ کس و کار. البته یه چن تا فامیل بودن، ولی اونا مثلِ همۀ مردم مشغولِ زندگی خودشون بودن و کسی به پسر بچۀ ده دوازده ساله ای که لای دست و پا می لولید و شبا تو تویله ها می خوابید اهمیتی نمی داد...
    اولین باره که این اعترافو می کنم ، می دونی خیلی سخته که تک و تنها باشی و کسی رو نداشته باشی تا اگه یه وقت دلت گرفت، سرتو بزاری رو شونه ش و گریه کنی.
    اون وقتا ایران روزای بدی رو میگذروند. کشمکش بود و هر کـی سعـی می کرد سهمی از لحافِ ملا داشته باشه. از طرفِ دیگه هجومِ خارجی ها مردم رو عاصی کرده بود و جنگ رو زندگی مردم تأثیر بدی می ذاشت و رنج شون می داد. قحطی، گرسنگی، بیماری و مرگ و میر، مخصوصاً تو روستاها بیداد می کرد و بخاطرِ بی آبی کشاورزا محصول شونو از دست میدادن. تازه به صور ت های مختلف یه لقمه نون و پنیرشون در خطرِ غارت و چپاول بود. من نهضتِ جنگلو دیدم، البته اون روزگارا بچه بودم، جنگِ جهانی رو دیدم و آمدنِ روسارو بیاد دارم. چه روزای تلخ و سیاهی بود. امنیت نداشتیم و یه سربازِ یاغی و مـسـ*ـت ممکن بود هر کاری بکنه. حکومتِ مرکزی مونم اِنقد ضعیف بود که قادر به انجامِ هیچ کاری نبود. کافی بود نخ بدیو بفهمن که مالی داری، دخلت میومد و مالت به فنا می رفت. البته، در اون شرایطِ سخت خیلی از بچه ها به بهانه های مختلف مُردن، ولی اونایی که جونِ سالم بدر بردن سرسخت و محکم از آب در اومدن.
    در سال هایی که تو بزرگ می شدی این موضوع بد جوری فکرمو مشغول می کرد. این که چون حالا شرایط بهتره، و امکاناتِ خوبی نسبت به دورانِ ما فراهم شده، نکنه تو سوسول و بدرد نخور بشی، اما حالا بِهِم ثابت شد مرد شدی و از این بابت خیلی خوشحالم.
    -هیچ وقت برام از خاطرات تون نگفتین، باید قول بدین وقتی سرمون خلوت شد مفصل تعریف کنین. خیلی دوست دارم بشنوم.
    مرتضی خوشحال می شود و با لبخند می گوید:
    -تو روزای پائیز که بی کاریم، یادم بیار برات بگم.
    -حتماً... به نظرتون کی می تونیم نشاء رو شروع کنیم؟
    -همینکه هوا یه کم گرم بشه و چند روز آفتاب بتابه، شروع می کنیم.
    -دیشب از اخبار شنیدم از سی ام اردیبهشت، هوا گرم می شه. داشتن به کشاورزانی که هنوز نتونستن خزانه بگیرن توصیه می کردن که کم کم دست بکار بشن.
    -بیچاره هم ولایتی های ما دیگه جُویی براشون نمونده، نمی دونم چیکار می خوان بکنن. خدا خودش کمک شون کنه و راهی پیشِ پاشون بذاره.
    -تقصیرِ خودشونه، می تونستن بجای این که مارو مسخره کنن، همین کارایی رو که ما کردیم بکنن.
    -راس میگی ولی نمی شه اونارو مقصر دونست. اونا یه عمره به شیوۀ پدر بابایی کار می کنن و دنباله رو بزرگتران، یِهُو نمی شه انتظار داشت همه رو ول کنن و از منی که خودم به عاقبتِ کارم اطمینون ندارم، دنباله روی کنن.
    -به هرحال این انتخابِ غلط و لج بازی براشون خیلی گرون تموم شد.
    -خدا بزرگه، بلخره یه دری براشون باز می شه. راستی گفتی از کی هوا گرم میشه؟
    -بنا بگفتۀ اخبارِ تلویزیون از سی ام ماه.
    -امروز چندُمه؟
    -بیست و هشتم.
    -پس با این حساب ما می تونیم اوایلِ هفتۀ دیگه، به امیدِ خدا نشاء رو شروع کنیم.
    با صحبت در بارۀ نشاء سرحال و قبراق می شوند و با بی تابی منتظرند تا رشته های کوچک و سبز را بکارند. خونِ تازه ای زیرِ پوست شان می دود و مشتاقانه منتظرِ روزهای خوبند. از اینکه با مشکلات نبرد کرده اند و علی رغمِ کاستی ها و بی مهری های هم ولایتی ها به اینجا رسیده اند، خوشحالند و از اینکه در کورانِ کار و رنج، فرصتی شده تا یکدیگر را بیشتر بشناسند و به هم نزدیک شوند، راضیند.
    باران بند آمده و آسمانِ آبی با کنار رفتنِ ابرها به چشم می آید. همه چیز زیبا و شادی آور است، باورنکردنی و همراه اضطراب...
    همینکه به خانه می رسند، حسین را می بینند:
    -چطوری آقا حسین؟... چه عجب این طرفا؟... پیدا میدات نیست؟
    -سلام از بنده ست.
    -بابا چیکار می کنه حسین جون؟ اوضاعِ خزانه تون چطوره؟
    -متأسفانه داغون شده، بابا میگه باید تو فکرِ تهیۀ جُو باشیم.
    -چی بگم والله. نمی دونم چرا امسال سرنوشت مون این طوری شده...
    بفرما بالا، چرا تو حیاط وایستادی.
    -نه خوبه ممنون. با محمود کار دارم شما بفرمایین.
    مرتضی کنارِ چاه، آبی به دست و صورت می زند و بطرفِ ساختمان به راه می افتد. حسین و محمود به باغ می روند و خلوت می کنند.
    -چه خبر؟ تونستی بلخره آدرسو پیدا کنی؟ دِق کردم من.
    -آره تونستم. یه خبرایی یم واست دارم که فکر نمی کنم از شنیدن شون خوشحال بشی.
    -داری منو می ترسونی، مگه چی شده؟
    -دیشب بعد از شام سرِ صحبتو با بابا مامانم باز کردم و به بهانۀ این که یکی از دوستامو برای خرید شن می خوام بهشون معرفی کنم، آدرسو گرفتم.
    -اینکه خوبه، خبرِ بدت چیه؟
    -فهمیدم موضوع مریم خیلی جدیه. بابام گفت اسدالله بهش گفته نمی خواد دخترشو حروم کنه و به تو بده، و منتظرِ بهانه ست تا دبه کنه. گفته صادق خاطرِ مریمو می خواد و اونام موافقن و برای اینکه نظرِ دختره رو هم مساعد کنن، اونو فرستادن خونۀ جعفر تا زندگی شونو ببینه و بفهمه بختِ واقعیش کجاست. اینطور که معلومه همۀ حرفاشونم زدن و فقط منتظرِ موافقتِ دختره ن.
    -وای خدایا... بی شرما تا این حد پیش رفتن؟ آخه یکی پیدا نیست بهشون بگه این دختر صاحب داره؟... حالا من چی کار کنم، چه خاکی به سرم بریزم؟
    -نمی دونم چه خاکی، فقط مطمئنم که باید از روی عقل و ذکاوت رفتار کنی، اگه نه قافیه رو باختی و مریم از دستت می پره.
    -اینطور که بوش میاد، مریم مخالفه. ولی تا کی می تونه مقاومت کنه؟ ممکنه از سرِ دل سوزیم شده رأی خونواده شو بپذیره. مخصوصاً که ازم دوره و ممکنه نسبت به من سرد بشه. حاضری فردا بریم یه سر و گوشی آب بدیم؟
    -به نظرت خطرناک نمی یاد؟
    -چه خطری خُب بلخره باید بریم یا نه؟ نمی ذاریم کسی متوجه بشه. فقط کافیه شانس بیارمو مریمو ببینم و بتونم باهاش حرف بزنم.
    ***






    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به دوستانِ عزیزم. بخاطرِ غیبتِ دیشب مرا ببخشید. مطمئن باشید، رأس ساعتِ ده ونیم، قلبم برایتان تپید، اما مشغلۀ کاری فرصتِ با شما بودن را از من گرفت. امیدوارم امشب با پستِ طولانی تر ی که گذاشته ام، جبرانِ تأخیر دیشب بشود.


    رشت در یک روزِ بهاری و آفتابی، شلوغ و پُر رفت و آمد است. درخت های دو طرفِ خیابان ها تنومند و سبزند. توی بلوارهای وسطِ خیابان پُر از گُل و سبزه است و بیدهای مجنون، خسته و دلشکسته و آشفته سرشان را پائین آورده و به یادِ لیلی خود مدهوشند. در بعضی از بلوارها کاج های چتری که به دقت آراسته شده اند دیده می شود.
    پیدا کردنِ آدرس سخت نیست، آپارتمانِ پنج طبقۀ مجللی در بالای شهر، محله ی گلسار با نمای سنگ تراورتن و گرانیت و پنجره های بزرگِ شیک و گرانقیمت و مدرن. در تراس های مُشرف به خیابانِ هر طبقه باربکیوی سنگی و چند تا کولر دیده می شود. سردرِ ورودی با دو ستونِ سیمان بری در دو طرفش و دربِ آهنی بزرگ و سنگین، برنگِ قهوه ای سوخته پُر ابهت و تاثیر گذار است و ذهنِ ببیننده را برای دیدنِ جلوه های باشکوه معماری مدرنِ داخلِ خانه، که لابُد هزینۀ زیادی هم برای آن شده، آماده می کند.
    برق از کلۀ حسین و محمود پریده و دهان شان از تعجب بـاز مـانـده است. فکرش را نمی کردند که آدرسِ جعفر و صادق را در این محله و میانِ اینهمه ساختمان های زیبا پیدا کنند. از آنها با فرهنگِ لمپنی و کوچه بازاریشان توقع نمی رفت که کاخ داشته باشند. محمود فکر می کند وقتی جعفر توی چنین خانۀ گران قیمتی زندگی می کند، چرا کنارِ رودخانه با رانندۀ بیل مکانیکی برای طلبِ چند هزار تومانیش، قشقرق راه انداخته بود و جمعیتی را بدور خود جمع کرده بود و از نداری و بی پولی دادِ سخن می داد...
    خیابان دوازده متری ست و در دو طرفش پیاده رو های باریکی وجود دارد. گاهی ماشینِ گران قیمتی عبور می کند و باز همه جا را سکوتِ سردی فرا می گیرد. آدم ها شیک و آراسته در گذرند. حتی بچه های این جا هم متفاوتند، انگار از بچه های روستا قشنگ ترند! همه چیز خاص و عجیب است و تازگی دارد، اما نمی شود گفت خوب است دل فریب و آرزو برانگیز و زیباست اما مأنوس نیست و سرد و تصنعی به نظر می آید.
    کمی جلوتر پارکِ کوچکی ست. چند تا بچه مشغولِ بازیند و چند نفر آدم بزرگ هم در حاشیۀ آن نشسته اند و با هم حرف می زنند. حسین پیشنهاد می دهد:
    -بریم تو پارک بشینیم. اینطوری خیلی ضایع ست. وسطِ خیابون وایستادیم داریم بِر و بِر به این ساختمون نگاه می کنیم که چی بشه آخه؟ درسته ندید بدیدیم، ولی نباید بذاریم دیگرون بفهمن.
    -هر جام که بریم، تابلوییم، چون اصلاً سر و وضعمون به اینا نمی خوره.
    -ای بابا یه جوری می گی انگار اینا از کرۀ ماه اومدن ، اینام آدمن، فقط از نوع بسیار پولدار و بی غم و مرفعش.
    -ولی خودمونیم خیلی حال می کننا. فکر نمی کنم اینا هیچ غمی تو زندگی شون داشته باشن.
    به طرفِ پارک براه می افتند. از کنارِ خانۀ ویلایی زیبایی که پنجرۀ سالنش مُشرف به خیابان است رد می شوند و متوجۀ زنی از همین بی دردها! که تازه فهمیده شوهرش با زنِ دیگری رابـ ـطه دارد و بعد از جدالی طولانی با خودش برای خودکشی یا ادامۀ زندگی، خلاصه تصمیم می گیرد از او جدا شود و با نفوذی که پدرش دارد، اذیتش کند تا شاید بتواند انتقام بگیرد، نمی شوند...
    پارک خلوط است. در محوطۀ آن سنگ ریزه ریخته اند و صدای سنگ ها، وقتی کسی از روی آنها عبور می کند به گوش می رسد. محمود بیادِ حیاطِ خانۀ مریم می افتد و فکر می کند لابُد اسدالله از این جا یاد گرفته و از این سنگ ها توی حیاط خودشان ریخته است.
    چند سُرسُره و تابِ فلزی توی پارک وجود دارد با چند بچۀ قد و نیم قد که به آرامی از پله های آن بـالا مـی رونـد و بـا شـادی از آن طـرفـش سُـر می خورند و فریادِ شادمانه می دهند.
    در محیطِ پارک صندلی های بتونی برای نشستن هست. حسین و محمود روی یکی از آن ها می نشینند و بفکر فرو می روند. دقایق کُند و نگران کننده می گذرند. محمود از نزدیک با هیبت و برتری های رقیبش آشنا شده، او حتی در یک مورد هم قادر به مقابله با چنین رقیبی نیست. تلخی شکستی غریب الوقوع فکرش را تسخیر و احاطه می کند و زهرِ آن از همین حالا در کامش ریخته می شود. او کجا و عمارتِ جعفر و صادق کجا! قبلاً می دانست که آنها متمول ند، اما هرگز فکرش را نمی کرد که میان شان این همه اختلاف باشد. تنها امیدش به عشق و وفاداری مریم است، که اصلاً نمی داند آیا هنوز وجود دارد یا زرق و برقِ زندگی جدیدی که ده روز مریم را در آن حبس کرده اند کارِ خودش را کرده و او را از دستش گرفته اند، یا نه .
    محمود برای اولین بار از اینکه از خانوادۀ روستایی و ضعیفی است و نمی تواند با کسی مثلِ صادق رقابت کند از خودش و سرنوشتش و حتی از پدر و مادرش شاکی می شود...
    -دارم دیوونه می شم، چطوری می تونم مریمو ببینم؟... هیچ فکری به نظرت نمی یاد؟
    -فکر می کنم دوباره کم کم داری قاطی می کنی. مگه قول ندادی آروم باشی تا یه راه پیدا کنیم؟ باید تحمل کنی و حتی اگه مجبور بشی بدونِ دیدنِ مریم برگردی، صداتو در نیاری.
    -پس واسه چی اومدیم؟ اینهمه راهو اومدیم که جلال و جبروتِ آقایونو ببینیمو حسرت بخوریمو، دست از پا درازتر و با دماغِ سوخته برگردیم؟ باید یه کلمه باهاش حرف بزنم یا نه؟ مخصوصاً حالا که شرایطِ اینارو دیدم،
    بیشتر ناراحتم، بخدا دلم داره میپوکه و طاقتم طاق شده.
    -راس می گی، منم باهات موافقم، ولی چاره چیه باید دندون به جیـ*ـگر بگیری تا وقتش بشه. نمیشه بری درِ خونه شونو بزنی. مطمئن باش اینطوری دیگه اصلاً نمی ذارن چشت به مریم بخوره.
    -می دونم ولی این طوریم دلم طاقت نمی یاره... یعنی تو نقشه ای مقشه ای به فکرت نمی رسه که راهی پیدا کنی؟
    -می خوای برم سنگ بزنم شیشه شونو بشکنم، در رم؟ تازه از کجا معلوم که مریم بیاد جلوی پنجره. با این خونه زندگی که من دیدم، لابد یه نوکرِ گردن کُلفت می پره تو کوچه هو تا هُم فیها خالدون مونو در نیاره، ول کن نیست. یه وقت دیدی یه کُتکِ مفصلم خوردیمو، بیشتر آبرومون رفت.
    سکوت برقرار می شود. اوضاع آن چنان خراب است که آنها چاره ای جز اینکه در لاکِ خود فرو روند، ندارند. صدای گریۀ بچه ای که از تاب افتاده سکوتِ پارک را می شکند و بعد صدای زنِ جوان و آرایش کرده ای که دگمه های روپوشش باز است و دوان دوان به طرفِ بچه می دود شنیده می شود:
    -فدات شم مامان جان... الهی قربونت برم، هیچی نشد مامان جان، اومدم...
    محمود به بچه و مادرش نگاه می کند و با صدایی که انگار همۀ شکست های عـالـم را پذیرفته، می گوید:
    -حسین... به نظرت صادق الان خونه باشه؟... یعنی چیکار دارن می کنن...
    گوشۀ چشمش اشک جمع شده و هر آن ممکن است سرازیر شود. ادامه می دهد:
    -... یعنی صب تا غـروب ورِ دلِ مـریـم مـی شینـه و بـا پـولـو ثـروتـش وسوسه ش می کنه؟...
    تازیانه های رنجی که می کشد، چهره اش را گلگون می کند و اشک هم بی پروا سرریز می شود، و لحنش با خشونت می آمیزد:
    -ای اسدالله بی غیرت!... باور نمی کنم، بخدا باور نمی کنم. یعنی اون فاطمه باجیم، با اون مقنعه و چادر مادورش اِنقد بی ناموس بود و من نمی دونستم؟... یعنی پول اِنقد می ارزه؟...
    توی دلش می داند که برای خیلی ها می ارزد و از این آگاهی خود بیشتر حرص می خورد و لجش در می آید.
    -هی بابا دیگه این همه تند نرو، آخه تو از کجا می دونی که صادق تو خونه ست؟ وقتی عشق و حسادت داره کورت می کنه، هر تهمتی رو به اون بیچاره ها می زنی.
    محمود از جا بلند می شود و پشت به حسین می کند تا اشک های خود را پاک کند. خجالت می کشد، نمی خواهد دوستش ضعفش را ببیند و می گوید:.
    -پس چرا ده روزه مریمو این جا حبس کردن؟
    -خُب به گفتۀ بابام، مش عبدالله بهشون خط داده، به علاوه می خواستن از تو دورش کُنن و ده تا دلیلِ دیگه... ولی بی ناموسی، نه. هر چی باشه اونا هم ولایتی مونن و از این کارا ندیدن و یاد نگرفتن. ممکنه این جور جاها بعضی یا این کارا براشون عادی باشه ولی خودت خوب می دونی تو ولایتی که مش مرتضی ها پهلوون و عَلَم دارن، نه... عمراً.
    محمود روی سنگها چند قدم بر می دارد، ناراحت و خشمگین است. پاسخِ حسین قانع اش نکرده و از شدت ناراحتی دست ها را مشت کرده و می لرزد. افکارِ پلیدی توی ذهنش جولان می دهد و رهـایـش نمـی کنـد.
    دلش می خواهد صادق را زیرِ مشت و لگد له کند.
    حسین که روحیاتِ او را خوب می شناسد دستپاچه می شود. به طرفش می رود و سعی می کند آرامش کند. دستش را روی شانۀ او می گذارد و با لحنی صمیمانه می گوید:
    -آروم باش ترو خدا. فکرای بدو از خودت دور کن و به این فکر کن که یه راهی واسه دیدنِ مریم پیدا کنی.
    محمود نگاهش می کند، آبِ دهانش را قورت می دهد و با چهره ای مغموم بطرفِ نیمکت بر می گردد و می نشیند. نمی تواند اوضاع و احوالی را که توی این چند ماهه، که از سربازی برگشته، درک کند. فکر می کند: ((خدایا اینا چی بود که به سرم اومد؟ کاش تو جبهه شهید می شدم، نمی دونم چرا قبولم نکردی. وقتی برمی گشتم چه فکرایی داشتم و حالا چه روزایی رو می بینم. آخه مگه من چی می خوام که باید اینطور زجر بکشم؟ انگار همۀ عالم و آدم با من مخالفن...))
    حسین هم کنارش می نشیند و با یأس به روبرو نگاه می کند. از خودش دلخور است، چرا که فکری به نظرش نمی رسد تا به دوستش کمک کند و او را از رنجی که می برد نجات دهد و بتواند دو دلداده را بهم برساند. از جا بلند می شود و قدم می زند. چند متر جلو می رود و بر می گردد. صدای سنگ ها یک نوع خودآزاری آرمش بخشی به او می دهد، اما محمود نمی تواند تحمل کند و با اعتراض می گوید:
    -بسه دیگه، دیوونه م کردی! بیا بگیر بشین، تو هم با قدم زدنت.
    برای این که اذیتش نکند، بی حرکت می ماند. نگاهش به خیابانی ست که خانۀ جعفر در آن است. متوجۀ دخترِ جوانی می شود که دستِ بچۀ کوچکی را گرفته و بطرفِ پارک می آید. انگار هیبتِ دخترِ جوان آشناست. بیشتر دقت می کند و مریم را می شناسد. باورش نمی شود و از شادی زبانش بند می آید:
    -محمو...د، محمو...د، مریم داره میاد...
    و در حالیکه دهانش تا بناگوش باز است و همۀ دندان هایش بیرون ریخته، با دست به آنطرف اشاره می کند. محمود هم باور نمی کند و با هیجانِ زیادی می پرسد:
    -چی؟... مریم؟... کو؟...
    -اوناهاش، فکر می کنم اون بچه که همراشه، دخترِ جعفره. غلط نکنم داره میارتش پارک.
    محمود نگاه می کند. او هم در کمالِ ناباوری مریم را می شناسد. از خوشحالی دلش می خواهد پر بکشد به آسمان. همۀ غم هایی که لایه لایه دورِ قلبش تنیده شده بود و داشت خفه اش می کرد گُم و گُور می شود، یا انگار از اول نبود! گُل از گُلش می شکفد و سراسیمه می شود و می خواهد بطرفِ مریم برود. حسین جلوی او را می گیرد:
    -هی، چیکار می کنی؟ دیوونه شدی؟ حالا که شانس آوردی می خوای خرابش کنی؟ می دونی اگه یکی شمارو ببینه چقد بد میشه؟ تازه ممکنه گشتی، چیزی بیاد و بهتون گیر بده. تا بیای ثابت کنی که می خوای باهاش ازدواج کنی، همه خبردار می شنو، کارتون در میاد. دندون رو جیـ*ـگر بذار خودش داره میاد.
    محمود نگاهش می کند و حرفی نمی زند، مجبور است حرفش را قبول کند و روی نیمکت می نشیند و شیفته و پریشان به مریم خیره می شود. گویی هیچکس نیست و فقط مریم است که زیرِ آسمان به طرفش در حرکت است. مثلِ همیشه زیبا، دلفریب و خواستنی. احساسش مثل وقتی که در باغِ تبریزی همدیگر را می دیدند می شود، مُشتاق، بی صبر و خوشبخت...
    مریم با قیافه ای به هم ریخته جلو می آید. سرش پائین است و به حرف های بچۀ کوچک که با دیدنِ پارک به هیجان آمده، جواب نمی دهد. کمی جلوتر سرش را بلند می کند و با حیرت به چهره های آشنا نگاه می کند و با چهره ای شکُفته قدم هایش را تند می کند.
    -سلام... شما اینجا چیکار می کنید؟
    مـریـم هم شاد می شود و نشاطی متحیر کننده زیرِ پوستش می خزد و او را به وجد می آورد. بعد از مدت ها لب هایش به خنده باز می شود و چشم های شفافش برق می زنند. وقتی با اصرارِ فیروزه خانم برای بردنِ بچه به پارک مخالفت می کرد، یک درصد هم فکر نمی کرد که ممکن است محمود را ببیند و حالا اینجا ست و آرزویی که به نظرش هر لحظه بیشتر محال می نمود، به واقعیت تبدیل شده. توی دل، خدا را شکر می کند و مشتاقانه منتظرِ پاسخِ محمود می شود.
    -سلام بی وفا!... چطو دلت اومد یه هویی ولم کنیو بیای اینجا؟... منو ولش کن، می دونی اگه اون سرِ دنیا هم بری می یام دنبالت، خودت چرا و چطوری اینجایی؟... راستی پیشِ بچه، می تونیم حرف بزنیم؟
    -نه، بذا اول اون مشغولِ بازی بشه بعد حرف بزنیم.
    حسین که منتظر بهانه است تا آنها را با هم تنها بگذارد می گوید:
    -من بچه رو مشغول می کنم، شما حرفِ تونو بزنین. فقط زودتر، شاید بتونیم قبل از این که کسی ما رو ببینه درریم.
    لبخند می زند، کنارِ دخترک کوچک که کمی هـم مشکـوک شـده و بـا
    تعجب نگاه شان می کند، خم می شود و می گوید:
    -دختر خانم، دلت می خواد با من بازی کنی؟... اول تاب؟... یا سُرسُره؟...
    دختر با شنیدنِ اسم تاب و سُرسُره لبخند می زند، نگاهی به مریم می اندازد و وقتی رضایتِ او را حس می کند بدونِ توجه به آن همه نصیحتی که نباید به غریبه ها نزدیک شود براه می افتد و با شتاب می رود تا به بازی بپردازد و خیلی زود جذبِ رفتارِ با محبتِ عموی تازه اش می شود و ته دلش از اینکه مجبور نیست از مریمِ عبوس مرتب سئوال های بی جواب بپرسد خوشحال است.
    سکوتِ لـ*ـذت بخشی حاکم است. خواستن و شرم، همه چیز را زیبا کرده
    و تصویرِ زندگی در چشمانِ مشتاق شان پُررنگ تر شده. پارک کمی شلوغ شده، بچه ها با سر و صدا بازی می کنند و بزرگترها، چند نفر چند نفر دور هم جمع شده اند و حرف می زنند و یا تخمه می شکنند و خنده و شوخی می کنند.
    -چطوری مریم؟ حرف بزن، دلم می خواد همه چی رو بدونم. بگو چه اتفاقی داره می افته؟
    مریم معصومانه نگاهش می کند و قلبِ محمود از نفوذِ نگاهش می لرزد و در عینِ حال می فهمد که اوضاع خیلی خراب تر از آن چیزی ست که فکر می کرده.
    -چی بگم؟... نمی دونی بابا مامانم چقد تغییر کردن. بعضی وقتا با کارایی که می کنن، برام غریبه می شن. اونا بِهِم کلک زدن و تا بخودم اومدم دیدم زندونی شدم. چار چشمی یم می پانم. الآنم اگه اینجام، چون خاطرجمعن که تو نفهمیدی من کجام و یا اگه فهمیدی، جرأت شو نداری بیای اینجا.
    -آخه چرا؟ چی شد که اینطوری شدن؟
    -دُرُس نمی دونم. فکر می کنم هر چی هست زیرِ سرِ مش عبدالله ست. اون با نفوذی که روی پدرم داره، من و تو رو وسیلۀ انتقام از پدرت کرده. ولی خُب نمی تونم همۀ گناها رو بندازم گردنِ اون، چون مادر، پدرم وقتی زندگی اینا رو با اون وعده وعیدهایی که فیروزۀ زبون باز به اونا داده دیدن، پاک از این رو به اون رو شدن. مال و منالِ اینا بدجوری چش شونو گرفته. فکر می کنم اگه لازم باشه برای رسیدن به پول سرِ منم بِبُرن، دریغ نکنن...
    مریم اشکی را که از چشمش بیرون زده با گوشۀ چادر نمازِ گلدارش که او را بیشتر از همیشه دلربا کرده، پاک می کند. دلِ محمود می گیرد و می خواهد دختری را که جانش به او بسته است و بعد از روزها جدایی اینچنین به او نزدیک است در آغـ*ـوش بگیرد. مریم ادامه می دهد:
    -هرگز فکر نمی کردم اِنقد براشون بی ارزش باشم و بخوان سرِ من معامله کنن. مثلِ برنجی که برای فروش می برن، یا گوساله ای که فَربه شده و می شه سرشو برید.
    -مریم جون سخت نگیر، اینطوریم که میگی نیست. اونا فکر می کنن دارن بهت خوبی می کنن. تو که با این فکرا داری خودتو داغون می کنی دختر، نکن ترو خدا، اگه بخودت رحم نمی کنی، به خاطرِ من نکن.
    -شاید حق با تو باشه و اونا فکر می کنن با وصلت با این خونواده همۀ بدبختی یاشون خاتمه پیدا می کنه و دیگه بخواستۀ دلِ من اهمیت نمی دن، ولی من تو چشای اینا رذالت می بینم، نمی تونم باور کنم منو بعنوانِ یه زن و یه شریک زندگی می خوان، همش فکر می کنم یه کاسه ای زیرِ نیم کاسه ست و هـر چـی سعـی مـی کنـم اینـو بـه مـادرم بفهمونم، نمی تونم.
    -البته خوبه که همچی احساسی داری، ولی شاید به خاطرِ اینه که ازشون خوشت نمی یاد.
    -آره نمی خوام سر بتنِ هیچ کدومشون باشه، مخصوصاً اون پسرۀ لات که هر شب مـسـ*ـت می یاد مثلاً دل بری کنه، با اون دکمه های بازِ پیرهنش، ازش چندشم می گیره، تنم مور مور می شه. از صدای زنگ دارشم بدم میاد، وقتی حرف میزنه انگار دارن تو نمک یار با سنگ گردو می سابن.
    -چطو مگه اذیتت می کنه؟
    -غلط می کنه پسرۀ شارلاتان، مگه من می ذارم بهم نزدیک بشه... البته بدش نمیاد. تا حالا دو سه بار خواسته خودشو تو دلم جا کنه، واسه م کادو آورده و سعی کرده دست مو بگیره، ولی از دستش فرار کردم، کادوشم نگرفتم.
    محمود بهم می ریزد و با عصبانیت و تند وتند نفس می کشد. دلش می خواهد حقِ صادق را بگذارد کفِ دستش تا دیگر هـ*ـوس نکند آزاری به مریم برساند.
    -البته اِنقد سرش گرمِ دخترای عوضی یه که نیازی بمن نداره. حتی بعضی وقتا فکر می کنم اینطوری داره آزمایشم می کنه. تا جایی که من فهمیدم، مریضِ همین کاراست. ظاهراً مادر این بچه م نتونسته کثافت کاریاشو تحمل کنه و طلاق گرفته. فیروزه خیلی سعی می کنه اینو مخفی کنه ولی من فهمیدم.
    - این بچۀ صادقه؟... حالا فیروزه چه نفعی از این موضوع می بره؟
    -معلومه، اون می خواد با آوردنِ یه عروسِ دهاتی، خانمی کنه و یه کُلفتِ دائمی برای مهمونیاشون در اختیار داشته باشه. در ضمن یکـی هـم باشه تا از مادرشوهرِ زمین گیرش نگه داری کنه.
    -و مادرت نمی تونه این چیزارو بفهمه؟
    -چرا، اینارو فهمیده، ولی می گـه کُلفتی تو یه خونۀ بزرگ و شیکِ شهری که تازه خونۀ خودته خیلی بهتر از یه عمر فعلگی و کشاورزیه. بعد می زنه زیرِ گریه و زندگی سختِ خودشو به رُخ من می کشه. خیلی داره بِهِم سخت میگذره محمود، نمی دونم چیکار کنم تا از دستشون خلاص بشم. همۀ امیدم به توئه. هی دعا می کنم کارات درست از آب در بیاد و تو بتونی به قولت عمل کنی... بخدا اگه نتونی منو از این جا خلاص کنی، خودمو می کُشم.
    -هی، آروم باش. امیدتو از دست نده. مطمئن باش هر کاری از دستم بربیاد می کنم. مخصوصاً حالا که باهات حرف زدم، خیالم راحت شد.
    -یعنی به من و احساسی که نسبت بتو دارم، شک کرده بودی؟
    -شک که نه، ولی روراست می ترسیدم ثروتِ اینا تورو مجذوب کنه.
    -دستت درد نکنه! یادت رفته، چه قول و قرارایی با هم گذاشتیم، اونا می خوان دبه کنن، ولی من یادم نرفته که زنتم و هنوز تا شیش ماه دیگه صیغۀ محرمیت مون معتبره.
    -ترو خدا از دستم ناراحت نشو، خُب تو تنهایی و بیخبری آدم هزار جور فکر می کنه.
    -من اینجا فقط کارم گریه ست. ترو خدا بدادم برس و نذار عشق مون از بین بره. مادرم هی بِهم سرکوفت می زنه که تو دلت می خواد تا آخرِ عمرت تو شالیزار بپوسی و روزتو با بوی تاپالۀ گاو و لونۀ مرغ و خروسا بگذرونی، ولی خدا می دونه اینطور نیست. منم دلم می خواد مثلِ خانوما ی شهری زندگی کنم و از سختی یای زندگـی روستایـی دور بشـم، ولی فقط با تو و در کنارِ تو، نه با کسِ دیگه.
    محمود با لمسِ وفاداری و محبتِ مریم در پوست نمی گُنجد و دلش برای او می سوزد، توانِ مضاعفی برای مبارزه در خود حس می کند و سرشار از انرژی می شود. سعی می کند این نیرو را به مریم منتقل کند و می گوید:
    -آروم باش عزیزم. بهت قول می دم تسلیم نشم. باور کن هر طوری شده، نظرِ باباتو جلب می کنم و تورو به دست میارم. فقط تحمل کن و صبور باش و خودتو از بین نبر.
    -ولی چطوری؟ دیگه وقتی نمونده. بعلاوه انگار زمین و آسمون دست به دستِ هم دادن تا کارمون خراب بشه. الان چند روز از خرداد گذشته ولی شما هنوز نشاء نکردین. نمی دونم چه بلایی قراره سرمون بیاد؟ تنها دل خوشی من اینه که بابام، هنوز از قضاوتِ مردم می ترسه و نمی خواد خودشو شهرۀ خاص و عام کنه. پس فرصت مون تا آخرِ شهریور سرِ جاشه ولی اگه این فرصتو از دست دادیم، مطمئن باش من خودمو می کُشم.
    -مگه دیوونه شدی؟ این حرفا کدومه؟ نگران نباش، همه چی رو بسپور بمن بِهِت قول می دم آخرای شهریور عروسی کنیم. مگه اینکه مُرده باشم که در اون صورتم بازم حق نداری دم از خودکُشیو، این چرت و پرتها بزنی. دخترۀ دیوونۀ خوشگل، می دونه چقد دوسش دارم، هی پرت و پلا می گـه و اذیتم می کنه.
    مریم اشک های خود را پاک می کند و لبخند می زند و با چشم های درشتش که حالا اشک براق ترش کرده و نگاهش تا اعماقِ قلبِ محمود نفوذ می کند و آن را می لرزاند، به او خیره می شود و می گوید:
    -می ترسم!... اونا حربه های زیادی نسبت به تو دارن. مثلاً الان که دستِ کشاورزا خیلی خالیه و بشدت به پول احتیاج دارن، صادق ورداشته بیست هزار تومن به پدرم داده و خودت می دونی چه تأثیری روش گذاشته حالا از نظرِ پدرم اون شده یه تیکه جواهر و من چند قدم بیشتر به بدبختی نزدیک شدم.
    -نه عزیزم، نترس. من زنده م و خیال ندارم به هیچ قیمتی شکست بخورم.
    -ترو خدا، ترو به عشق مون قسم، هرکاری از دستت برمیاد بکن. نذار فرصت مون از بین بره و همۀ عمر حسرتش رو دل مون بمونه...
    -قسم می خورم نمی ذارم...
    خورشیدِ ظهر داغ شده و سایۀ درختانِ پارک کنار رفته. پارک هم خلوت تر شده و جز چند نفر کسی نمانده. حسین که کم کم احساسِ ترس می کند، به طرفشان می آید تا مجاب شان کند از هم دل بکنند، اما وقتی با نگاهِ مستانۀ شان به یکدیگر که انگار خارج از این دنیا هستند و در آسمان ها سیر می کنند روبرو می شود، دلش می سوزد و دوباره دخترک را به سمتِ تاب هدایت می کند تا فرصتی دیگر به آنها داده باشد. دلش برای خودش هم می سوزد که تنهاست و نمی تواند چنین نگاهی را نثارِ پروانه کند. آه می کشد و احساسِ محبت و عشق، و شاید نیازِ بیشتری به پروانه می کند.





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    7



    از قهوه خانه بیرون می زند. طعمِ چای داغی که نوشیده، توی دهانش مانده و عطرش هنوز مشامش را نوازش می دهد. قدم زنان به طرفِ پائینِ بازار می رود. بادِ ملایمی می وزد که مطبوع ست. بعد از قهوه خانۀ گرم و چایی های داغ، حالا این بادِ خنک می چسبد. منظرۀ روبرو تا دور دست ها و حتی قله های البرز پیداست. توی این فصل که درختان عُریانند، چشم انداز وسیع تری دیده می شود. روی قُله های کوه های فومنات، برفِ سفیدی مثلِ ریشِ پیرمردها بچشم می آید و تنۀ آبی و خاکستری شان زیرِ آسمانِ پُر ابر که کُله کُله، بالایشان هستند، منظرۀ زیبایی پدید آورده اند.
    با نسیمِ دیگری که می وزد، احساسِ سرما می کند. بنظرش می آید پیر شده، زیرا حتی کابشنِ دو لایه و گران قیمتی که پوشیده، گرمش نمی کند، در حالی که سابقاً با لباسِ کمتر و بی کیفیت تری این روزها را براحتی می گذراند و کَکَش هم نمی گزید.
    قدم زنان از بازار می گذرد و با کسبه که بیشترشان از بچه های قدیمـی هستند، حال و احوال می کند. احساسِ خوبی دارد، شاید همان آرامشی که همیشه می خواهد داشته باشد را اینجا ولو برای مدتِ کوتاهی، بدست آورده! توی شهر حتی چند لحظه هم چنین حالی ندارد، چون مدام به چک، بدهکاری و و اینطور چیزها فکر می کند...
    همه چیز با بیاد آوردنِ چک خراب می شود و فکرش تحتِ تأثیرِ ترشح ثمومِ زندگی شهری دوباره پریشان می شود. لبخند از چهره اش محو می شود و بیاد می آوردکه باید زمین را بفروشد. کنارِ مغازه ای که شیشه هایش بخار گرفته اند می ایستد. توی آن همه بخار، کلماتِ ((روزگار نوین)) که درشت تر از نوشته های دیگر است، واضح رویت می شود.
    چند لحظه مکث می کند. از اینکه به چنین کاری اقدام می کند، خجالت می کشد. زیرِ چشمی نگاهی به اطراف می اندازد تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند و بعد وارد می شود.
    -سلام.
    عباس پشتِ میز تحریرِ آهنی زوار دررفتۀ نقره ای رنگی نشسته. مردی با اندامِ لاغر و متوسط و کله ای بزرگ و مثلثی، که البته با ظرافتِ خاصی موها را طوری شانه کرده که کجی جمجمه را بپوشاند. سبیلِ پهن و بزرگی هم روی صورتش سنگینی می کند، ولی پوششی برای دماغ بزرگش شده و تنها نشانه ای که از ایامِ کودکی روی صورتش بجا مانده، چشم های میشی رنگ و برّاقی ست که محمود را به یادِ چشم های حسین می اندازد.
    عباس با دیدنِ محمود با خوشحالی از جا بلند می شود و بطرفش می آید:
    -به به آقا محمود، خوش اومدین.
    -ماشاالله واسه خودت مردی شدی ها، بزنم بتخته، چشام شور نیست. از پیشِ تقی میام، اونم مثلِ شما بزرگ و کاسب شده.
    دهانِ عباس با خنده باز می شود و دندان هایش که معلوم است از آن ها مراقبتی نمی کند بیرون می ریزد.
    -اختیار دارین. البته هر بچه ای بزرگ میشه، ولی ما کوچیکِ شماییم. شما با حسین مون هیچ فرقی ندارین بخدا. چطو شد بعد از مدت ها بیادِ ما افتادین؟
    -قصه ش درازه عباس جون، ولی قبل از این که برات بگم، اول شما بگو از حسین چه خبر؟ کجاست؟ چیکار می کنه؟
    -هنوز تو ایران خودرو کار می کنه. هر وقت میاد از شلوغی و دودِ تهرون ناله داره. به نظرم تا چند روز دیگه سر و کله شون پیدا بشه.
    -جدی می گی؟ باید هر طور شده ببینمش. خیلی دلم براش تنگ شده، فکر می کنم دو سه سالی میشه که ندیدمش.
    -روزگارِ بدی شده آقا محمود. یادمه رفاقتِ شما دو نفر مثال زدنی بود. بر و بچه های هم سن و سالِ من که چند سالی از شما کوچیک تر بودیم، سعی می کردیم از شما تقلید کنیم، ولی زود دوستیامون قطع و وصل می شد، دُرُس مثلِ برقِ خونه هامون...هه هه هه... ولی من بیاد ندارم بینِ شما دو تا اختلافی بوجود اومده باشه. با این حال الان حسین چند ساله که تو یه شهر که چه عرض کنم تو یه کشور یا یه دیوونه خونۀ بزرگ گیر افتاده و مجبوره برا یه لقمه نون از ولایتِ آبا اجدادیش دور باشه و شما چند ساله ازش خبر نداری... خیلی بده... خیلی بده!
    -ا...ی...، عباس جون نمک به زخمم نزن که با بیاد آوردنِ خاطراتِ گذشته فقط باید حسرت و غُصه بخورم. جالبه که اون روزا همش فکر می کردیم عقب افتاده و محرومو بدبختیم و وقتی بتونیم از همین به قولِ تو، ولایتِ آبا اجدادی بزنیم بیرون و تو یه شهر زندگی کنیم دیگه همه چی مون جوره و خوشبختِ عالمیم. و اصلاً نفهمیدیم داریم چه چیزایی رو فدا می کنیم و چه لحظاتِ خوشی که ظاهراً عادی و گذرا بودن ولی در باطن خوشبختی مون بودن رو از دست میدیم. عیب مون این بود که نمی فهمیدیم چی داریم و بجای اینکه دنبالِ پیدا کردنِ یه راه درست برای رفع کمبودامون باشیم، دنبالِ یه مقصر می گشتیم تا قربونیش کنیم و همۀ تقصیرارو بندازیم گردنش.
    عباس که زیاد منظورِ محمود را نفهمیده، می خندد و برای اینکه موضوع را عوض کند می گوید:
    -نگفتی چه خدمتی از دستم بر میاد؟
    محمود به شعله های رقصندۀ بخاری گازی خیره شده. انگار می خواهد توی همین چند ثانیه زندگی خود را نقد می کند. از اینکه نه تنها برای حفظِ سادگی و آرامش و محبت ها و روابط و دوستی های گذشته تلاش نکرده، و اجازه داده تا آرام آرام از بین بروند تا از قید و بندش خلاص شود، سخت پشیمان است. آه می کشد و خودش را جمع می کند و برمی گردد توی بنگاه معملاتِ ملکی (( روزگار نوین )) که با خطِ درشت نوشته شده و واضح تر از سایرِ کلمات است! و می گوید:
    -می خواستم بدونم اوضاعِ خرید و فروشِ زمین چطوره؟
    عباس تکانی می خورد و روی صندلی جابجا می شود. بنظر می رسد بطرز ناشیانه ای سعی دارد تغییر کند و قیافه ای حرفه ای بگیرد. دست می کند توی جیبِ راستِ کُتش و تسبیحِ بلندی را از آن بیرون می کشد و در حالیکه با آن ور می رود، با صدایی که کمی بـم شـده و گـرفتـه به نظـر می آید، می گوید:
    -تا چه زمینی باشه؟... برای خونه و محوطه، هی... شاید بشه یه کاری کرد. برای باغ خیلی سخته، مشتری کمه. برای شالیزار که فروشش کارِ حضرتِ فیله! اصلاً حرفشو نزن. به هر کی بگی بیجار نمی خوای، می گـه مگه مغزِ خر خوردم که خودمو گرفتار کنم... هه هه هه ...
    محمود شباهتِ زیادی بینِ عباس و آقای حسنی می بیند. برایش عجیب است که این رفتار چگونه از مرکزِ استان به اینجا که از نظرِ او معصوم است نفوذ کرده. حس بدی به او دست می دهد و مجبور است بپذیرد روستا نیز تغییر کرده و آنچنان که قبلاً بود، پاک و دست نخورده نمانده است.
    -عباس جون، نگفتم که خودت ازم بخری. من فقط می خوام ببینم فروشِ زمینا برام می صرفه یا نه، همین.
    عباس باز روی صندلی جابه جا می شود. نمی خواهد مشتری را بپراند. می فهمد که تند رفته، کمی ملایم تر می گوید:
    -والله آقا محمود شما شهرنشینا که خودتون بهتر می دونین. رُکُودِ اقتصادیه، اونم از نوع جهانیش. برای فروشِ زمینایی که بِهِم می سپورن، اولاً باید یه خریدارِ پول دار پیدا بشه، دوماً اتفاقاً گذارش به اینجا بیفته، و سوماً از این جا خوشش بیاد، اونوقت روی جفت چشام، نوکری می کنم و زمینای شما رو زودتر از زمینای دیگرون پیشنهاد می دم و کُلیّم تعریف می کنم. به امیدِ خدا که فروش برن... فقط شما بفرمائین چی رو می خواین بفروشین؟
    -نمی دونم بستگی به قیمتش داره.
    -برای خونه و باغِ کنارش که فکر می کنم دو هکتار باشه می شه پنجاه میلیون تومن قیمت گذاشت. برای باغاتونم که احتملاً سه هکتاره، نه؟
    -آره همین حدوداست.
    -میشه رو هفتاد میلیون حساب کرد و برای شالیزارا که اونم باید حدودِ سه هکتار باشه، بیست سی میلیون چطوره؟
    -این همۀ چیزیه که طی جوونیم بدست آوردم و از پدرم و حاجی خدا بیامرز به من رسید. نمی دونم... باید فکر کنم.
    -خدا پدر مادرتونو رحمت کنه. بهر حال هر وقت تصمیم به فروش گرفتین، در خدمتیم. البته اینایی که گفتم، قیمتیه که روش می ذاریم، ولی قیمتِ واقعی اونه که پول پاش میدن.





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


















     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    8


    دومین روزِ خرداد گرم و آفتابی ست. پرندگانِ کوچکِ بهاری زمزمه سر داده اند و نسیمِ دل انگیزی نوکِ درختان، برگ ها را به بازی گرفته است. گیاهان بانشاطند و مزارع و دشت ها با تنفسِ هوای بهار لطیف و سبز و زیبا شده اند. شیرِ گاوها زیادتر شده و مرغها تخمِ دو زرده می کنند. حیوانات خوب می چرند و می خورند و خوب ثمر می دهند.
    شخمِ شالیزارها به پایان رسیده، سیراب شده اند و آمادۀ نشاء و کاشتِ برنجند. تنها نگرانی و علتِ تأخیر، آماده نبودنِ خزانه هاست. همۀ کسانی که جوهای شان خراب شده با قرض، فروش فرش و گلیم، یا حتی نزول گرفتن، دوباره جو تهیه کرده و خزانه گرفته اند و حالا بی تابانه منتظرند و دست به دعا برداشته اند تا خزانه ها سبز شوند و جانی بگیرند که بشود برای نشاء حمل شان کرد، و در انتظارِ لحظۀ شیرین کاشتند. لحظه ای که آنها را دانه دانه با فاصلۀ کمی از یکدیگر توی گِلی که با آبِ زیاد مثلِ ملاتِ بناها شُل و نرم شده، فرو کنند، نازشان بدهند و صلوات بفرستنـد تـا زودتر بارور شوند و برنجِ فراوانی عرضه کنند...
    از آخرین روزهای اردیبهشت هوا خوب و صاف و آفتابی شد. مردم توانستند خزانه بگیرند و حالا منتظرند که زیرِ آفتابِ درخشان، خزانه ها آماده شوند. در این میان تنها کسی که خزانۀ آماده دارد، مرتضی ست.
    او از شادی سر از پا نمی شناسد، احساسِ غرور می کند و با سربلندی گام برمی دارد و از اینکه خیلی ها او را تحسین می کنند و از او الگو برداشه اند به خود می بالد. گرچه خزانۀ آمادۀ او موجبِ رشک و حسدِ هم ولایتی ها شده، اما همه جا صحبت از هوش و درایت و پشت کارِ این پدر و پسر است و تحسین شان می کنند.
    مرتضی هر وقت کسی او را مورد تشویق قرار می دهد لبخند می زند، با فروتنی سر خم می کند و بهترین آرزوها را برای همه می کند و دوستان را برای پذیرایی مفصل، به عروسی پسرش وعده می دهد. زیرا مطمئن است که روزهای رنج و عذاب بپایان رسیده و از نشانه هایی که بر او آشکار شده، محصولی پُر و پیمان برداشت خواهد کرد و همانطور که عهد کرده بود عروسی مفصلی برای پسرش خواهد گرفت.
    او به کُلی فراموش کرده که دشمنی سرسخت و کینه توز دارد که مترصد فرصتِ مناسبی برای ضربه زدن به اوست.
    عبدالله از اینکه مرتضی موردِ تأئید و اقبالِ روستائیان قرار گرفته، خشمگین است و اجازه نمی دهد کسی در حضورش از مرتضی نام ببرد. هنوز دردِ سیلی اش را روی صورتِ خود حس می کند و آماده می شود تا ضربۀ محکم تری به حریف وارد کند.
    در حالیکه مرتضی در اوج کام یابی و خوشی ست، او شب ها بی خوابی می کشد و اگر چُرتی بزند، در کابوس هایش مدام با مرتضی دست به گریبان است. خوابش کوتاه و بریده بریده است. معمولاً با تنی عرق کرده و چهره ای پریشان از خواب می پرد و از شدت نفس زدن سـ*ـینه اش بالا و پائین می رود و در تمامِ طولِ بی خوابی فکر می کند چطور خشمِ خود را تخلیه کند.
    می داند با زور و جنگ و مبارزۀ رو در رو حریفِ این پدر و پسر که زورِ گاو دارند و میانِ مردم هم جایگاهِ خوبی پیدا کرده اند نمی شود و باید هوش مندانه و آب زیر کاه باشد و ضربۀ نامحسوس و عمیقی به آنها وارد کند که تا زنده اند بسوزند و با اینکه بفهمند از جانبِ چه کسی خورده اند، ولی چاره ای نداشته باشند و کاری از دست شان بر نیاید.
    عبدالله خوب می داند که در اذهانِ هم ولایتی ها جایگاه خود را از دست داده و طرفدارانش ریزش کرده اند و تنها کسانی که می تواند رویشان حساب کند، یارهای با وفایش که هر کدام دلایلی برای دشمنی با مرتضی دارند، مختار و صفرعلی هستند، و فقط باید راهی پیدا کند تا با کمکِ دوستانش مرتضی را بسوزاند... با انتقامی تلخ و تیره و جگرسوز!...
    خلاصه یک شب، وقتی در خواب و بیداری با افکارِ پلید خود دست و پا می زد، فکری به مغزش خطور می کند که تا صبح نمی گذارد بخوابد. فردا افکارش را با نوچه ها در میان می گذارد، جوانبِ کار را بررسی می کنند و قرار و مدار می گذارند و آماده می شوند که حیله و مکرِ خود را در وقتِ مقتضی به اجرا بگذارند.
    ***
    غروب تازه بر روشنی روز غلبه کرده و ده زیرِ نورِ لامپ های تیرِ برق ها جلوۀ خاصِ خودش را دارد. توی بازارِ ده بگو و بخند است و جوانترها با هم شوخی می کنند و گاهی که شوخی بالا می گیرد، یکی شـان دنبـالِ یکـی دیگر می دود و سر و صدای شادمانه ای بلند می شود.
    انگار زندگی جانِ تازه ای گرفته و روی خوشش را به مردمی که به سختی در انتظارِ روزهای گرم، بی تابی کرده اند نشان داده و امید و آرزو برانگیخته است. صدای زوزۀ شغال ها مثلِ هر غروبِ دیگر به گوش می رسد و سگ ها هم می لائند و قهوه خانۀ نقی سیا پُر از مشتریست...
    -سلام مش نقی. دو تا چایی لطفاً.
    -سلام آقا محمودِ گُل، تو چطوری حسین جون. خوش اومدین. بشینین، الان چایی تازه دم می رسه.
    محمود نگاهی به میزِ دُبنا که حالا مشتری ندارد، می اندازد. از روزی که او با مختار درگیر شده، مختار تمایل به بازی را از دست داده و آن میز که روی کاکُلِ مختار، تبحرش و کُرکُری خواندن هایش می چرخید، دیگر گرما و جذابیتِ ندارد و مختار جدا از این میز، گوشۀ قهوه خانه نشسته و با سبیلش بازی می کند.
    -اینم چایی، لب سوزو لب دوزو لب ریز. دیگه چی می خواین؟... راستی محمود جون بابات کجاست؟ به نظرت امشب میاد قهوه خونه؟
    -خبر ندارم. من عصری رفتم سراغِ حسین و از اون موقع ندیمش. البته چون داره واسه فردا آماده می شه، شاید نیاد. اگه کاری دارین به من بگین تا پیغامتونو بِهش برسونم.
    -نه کارِ مهمی نیست. بعداً که دیدمش خودم بهش می گم. راستی مگه فردا چه خبره که داره خودشو آماده می کنه؟
    -اگه خدا بخواد، فردا می خوایم بریم نشاء.
    -به به به ... بسلامتی...
    نقی با صورتی پُر از خنده، رو به اهالی مغازه می کند و با صدای بلنـدی می گوید:
    -... بر محمد و آلش صلوات.
    قهوه خانه یکپارچه صلوات می دهد. کسانی که نمی دانند چه خبر است، از دیدنِ خندۀ نقی می فهمند که خبر خیر است و گوش تیز می کنند تا پی ببرند که موضوع چیست. نقی هم که چهرۀ پرسش گرِ مشتریان را می بیند، ادامه می دهد:
    -آقا خدارو شکر، خلاصه یه شالیزار آمادۀ نشاءست. اینطور که آقا محمود می گـه، فردا قراره نشاء کنن.
    -به... مبارکه.
    -آقا باید شیرینی بدی.
    -چه خبرِ خوبی! انشاءالله یه روزم خبرِ عروسی تو بهمون بدی.
    -خدا خیر و برکتِ تونو زیاد کنه. به امیدِ خدا بعدِ شما ما هم تا چند روز دیگه، یکی یکی نشاء مونو شروع می کنیم.
    محمود لبخند می زند و به ابراز احساساتِ هم ولایتی ها پاسخ می دهد و با آنها خوش و بش می کند. توی هم همه ای که راه افتاده، کسی متوجۀ مختار نیست. او با ناراحتی و خشم، قهوه خانه را ترک می کند. فقط وقتی می خواهد با مش نقی حساب کند، او چهرۀ خراب و چشمانِ پُر از کینه اش را می بیند و آتشِ حسد و بخل را که در آن ها زبانه می کشد، حس می کند. دلش تکان می خورد و می خواهد حرفی بزند تا مختار را آرام کند. اما می ترسد دوباره باعثِ درگیری شود چیزی بزبان نمی آورد و با استرسی که توی دلش افتاده، کنار می آید. کنارِ بساط می نشیند و بفکر فرو می رود.
    نمی داند چرا اینطور آشوب توی دلش افتاده. چند لحظه با خود کلنجـار می رود و بر شیطان لعنت می فرستد و به خدا پناه می برد و خلاصه با گذر ثانیه ها، آرام می شود و به شادی و شوخی جماعت برمی گردد. ولی در تمامِ طولِ شب و حتی توی خواب دلشوره اش ادامه دارد.







    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به نسلِ آینده. اینک که شما این پُست را می خوانید، صد سال از تایپش گذشته و اکنون من در این دنیا نیستم... آن روزها که زنده بودم و می نوشتم، در بهترین شبها، اگر شانس با من یار بود سه دوست کتابم را می خواندند. که گاهی در کمالِ تأسف حتی بعضی از آنها هم سراغم را نمی گرفتند و فقط یک دوست با من می ماند...
    یاران بی شما دلم تنهاست / آشیانه ام ساکت شبم خالی ست



    شب سیاه و آرام بر زمین چیره شده. هوا لطیف و مرطوب است و دیگر از گرمای روز خبری نیست. نسیمِ بهاری چهره ها را نوازش می دهد و نشاط آور است. حسین و محمود زیرِ نورِ ماه در حاشیۀ جاده، قدم زنان بطرفِ خانه می روند.
    -فردا می تونی بیای بِه ما یاور بدی؟
    -آره، کار بخصوصی ندارم. فقط...
    محمود با اینکه می داند منظورِ حسین چیست، اما سربه سرش می گذارد و خود را به نفهمیدن می زند:
    -فقط چی؟
    -خودت که می دونی...
    -چیو می دونم؟... آها اگه در موردِ پذیرایی نگرانی، هم ناشتا می دیم، هم قبل از نهار، هم نهار، هم عصرونه، چهار وعدۀ کامل. اگه دلت خواست می تونی شام هم پیش مون بمونی.
    -کوفت بگیری... می گم کسای دیگه م هستن، یا نه؟
    -آها حالا فهمیدم، منظورت پروانه ست، آره؟
    -تو هم که ماشاءالله آخرِ هوش و ذکاوتی!
    -متأسفانه خیر، ولی اگه پسرِ خوبی باشی و خوب کار کنی، شاید بگم پس فردا بیاد.
    حسین پَکر می شود. چند روز است خودش را برای صحبـت بـا پـروانـه
    آماده کرده و برایش سخت است یک روزِ جانکاهِ دیگر تحمل کند. ترش می کند و ساکت می شود. دلِ محمود برایش می سوزد و با خندۀ موزیانه ای می گوید:
    -ناراحت نشو، شوخی کردم. ترتیبِ کارا داده شده، اونم میاد.
    -راس می گی؟... جونِ من راس می گی؟
    -آره بابا مگه بِهت قول نداده بودم؟ می دونی برای این که پروانه رو
    بیارم، چقد از زهرا خواهش و التماس کردم تا راضیش کنم؟
    -ازت نپرسید چرا به اون گیر دادی؟
    -چرا، اتفاقاً براش خیلی مهم بود بدونه. تو چهره ش دیدم که بدجوری گیج شده و داره به من شک می کنه. واسه همین ناچار شدم حقیقتو بهش بگم.
    -چی کار کردی؟ تو... به زهرا خانم... گفتی؟... چطوری تونستی بمن خــ ـیانـت کنی؟... ها؟... ای کله خر!... باورم نمیشه. من این همه برات جان فشانی میکنم و تو در مقابلش منو لو میدی؟
    -هی صبر کن، آتیشی نشو. باید به زهرا می گفتم. اون بدردمون می خوره. اگه اون موضوع رو نمی فهمید، فکرای بد می کرد و هی پاپیچم می شد. بعلاوه مگه من دخترم که بتونم با پروانه گرم بگیرمو برات پیغام، پسغام ببرمو بیارم؟ حالا اینطوری راحتت کردم. چون زهرا تو خونوادۀ شوهرش خیلی اعتبار و نفوذ داره و می شه رو کمکش حساب کرد. در واقع تو الان باید ازم تشکر کنی، ولی تو بی چشم و رو، دو قطرو نیمتم باقیه.
    -آخه من دیگه چطوری می تونم تو چشای زهرا خانم نگاه کنم؟ خجالت می کشم.
    -این دیگه مشکلِ خودته، البته اولـش سختـه، ولـی بعـد عـادی میـشه. بلخره، هر که را طاووس باید، جور هندوستان کشد.
    -خُب بگو ببینم وقتی شنید چی گفت، فحشم داد؟
    -نه بابا. انگار براش جالب بود. یه کم فکر کرد، بعدش گفت))جالبه، آخه حسین چطوری از پروانه خوشش اومده...)) بعدشم خندید. فکر می کنم با تعریفایی که من ازت کردم، بدش نیومد.
    -با تعریفای تو؟ دستت درد نکنه. مثل اینکه زهرا خانم یه پونزده سالی می شه منو می شناسه ها؟
    -البته هر چیزی جای خودش. ولی در این موارد یه کمی قضیه فرق می کنه...
    حسین بطرفِ محمود می رود و وانمود می کند می خواهد او را بزند. محمود در حالیکه عقب عقب می رود، خنده کنان دست های خود را به علامتِ تسلیم بلند می کند. و می گوید:
    -خُب بابا، گفت((فکر می کنم به هم بیان.))
    -راس می گی، خودش گفت.
    - حتی گفت اگه حسین تصمیمش جدیه من با پروانه حرف می زنم.
    -وای خدایا شکرت... این عالیه. ولی می خوام اول خودم تلاش مو بکنم. بعد اگه زهرا خانم لطف بکنه و پشتیبانم بشه که دیگه معرکه ست.
    -لطف می کنه. به نظرِ منم اینطوری بهتره. تو باید خجالتو کنار بذاری و به طرفت ثابت کنی که مردِ شجاعی هستی. اگه قرار باشه خودتو پشتِ این و اون قایم کنی، اون نمی تونه بهت به عنوانِ یه تکیه گاه اعتماد کنه.
    -می دونم، حق با توئه و انتخابِ دیگه ای ندارم، ولی با این حال فکر می کنم به زبون آوردنِ این حرفا و ابرازِ علاقه برای اولین بار، به دختری که دوستش داری خیلی سخت باشه.
    -آره خیلی سخته ولی در عینِ حال خیلیم شیرینه. یادش بخیر وقتی اولین بار می خواستم با مریم حرف بزنم، قلبم داشت از تو دهنم بیرون میزد. از صبح تا نزدیکِ ظهر کنارِ رودخونه پرسه زدمو کشیک کشیدم تا تنها گیرش بیارم. تو این مدت زیرِ فشار بودم و صد بار منصرف شدم و دوباره نظرم برگشت و به خودم نهیب زدم که باید حرفِ دلمو بگم. خودت که می دونی از شدتِ علاقه به مریم، آروم و قرار نداشتم. چن تا جمله م حفظ کرده بودم که وقتی دیدمش بهش بگم، ولی همین که وقتش شد، زبونم بند اومد و همه چی یادم رفت... یادش بخیر.
    -خُب بقیه ش.
    -بقیه شم که می دونی، خلاصه تونستم حرفمو بزنم و حالا هم اگه دشمنا بذارن بسلامتی می خوایم عروسی کنیم.
    -درست و حسابی تعریف کن ببینم چطوری حرف زدی، می خوام ازت یاد بگیرم.
    آسمان مهتابی و روشن است. ستاره ها در آن سو سو می زنند و بر درخشش آن می افزایند. غروب خنک است و سکوتی که گاهی با صدای حیوانی شکسته می شود، دلچسب است و کمک می کند محمود بیادِ آنروزِ زیبای بهاری بیفتد که در قلبش ثبت شده و ارزشِ ویژه ای دارد، همان روز که خلاصه مریم را که برای رخت شستن کنارِ رودخانه رفته بود، تنها پیدا کرده و حرف هایش را به او گفته بود...
    محمود از چند روزِ پیش رفت و آمدهای مریم را از دور کنترل می کرد و خلاصه بهترین زمان و مکان را برای حرف زدن با او پیدا کرد. او با چند تا از دخترهای هم سن و سالش هفته ای یک روز برای شستنِ رخت و لباس های چرک کنارِ رودخانه می آمدند. محمود در گوشه ای انتظار کشید تا اگر فرصتی پیدا کند جلو بیاید. بعد از مدتی دخترها یکی یکی کارشان تمام شد، رخت های شسته را آب کشیدند و توی تشت قرار دادند و تشت را روی سر گذاشتند و درحالیکه برای حفظِ تعادل به اندامِ خود لنگر می دادند، بسمتِ ده براه افتادند و خلاصه مریم و برادرِ کوچکش که کنارِ رودخانه بازی می کرد و سنگ های کوچکی را به آب می انداخت و یاپرنده هایی را که روی آب می نشستند فراری می داد، تنها شدند. محمود که اضطراب داشت و نمی توانست خودش را کنترل کند و احساس می کرد بدنش می لرزد، از ترسِ اینکه فرصتِ به دست آمده را با رسیدنِ مزاحمی از دست بدهد، از مخفیگاه بیرون آمد و نزدیکِ آنها رفت.
    -سلام...
    مریم وانمود کرد چیزی نشنیده، و با اینکه سخت بود، بدونِ توجه به محمود به کارش ادامه داد. او از مدت ها پیش، توجۀ محمود به خود را حس کرده بود و می دانست، او بزودی برای حرف زدن پا پیش می گذارد و منتظر بود. امروز هم وقتی بطرفِ رودخانه می آمدند، متوجۀ او شد و علی رغم این که یکی از دخترها راجع به این که محمود دنبال شان کرده، گفت؛ سعی کرد دختر را قانع کند اشتباه می کند. نمی خواست موضوع داغ شود و خلاصه وقتی محمود از نظر دور شد و خود را پشتِ تپه ای مخفی کرد، همه چیز فراموش شد. البته مریم در تمامِ مدت حضورِ محمود را حس می کرد و به همین علت کارش را بیشتر از دیگران طول داد.
    محمود دوباره با صدای لرزانی گفت:
    -سلام... مریم... خا... نوم.
    بر شدتِ تپشِ قلبِ مریم اضافه شد. نمی دانست چکار کند. حالا دیگر باید واکنش نشان می داد. با اینکه منتظرِ چنین لحظه ای بود و عمداً کارش را طولانی کرده بود تا بفهمد محمود چکار خواهد کرد، ولی باز احساسِ غافل گیری می کرد و دستپاچه شد و نمی دانست چه کند. کفِ دست ها را توی تشت تکاند و ایستاد. چهره اش از خجالت گُل انداخت، که او را زیباتر می کرد. نگاهش را به زمین دوخت و زمزمه کرد:
    -سلام...
    با گفتنِ سلام قلبِ محمود که مثلِ طبلی که برآن آرام می نواختند، با شدتِ ضرباتی که هنگامِ رژه بر طبل می زنند، تپید.
    -ببخ... شین... من... من... قصدِ مزا... حمت... ندارم... فقط... فقط...
    مریم سرش را بلند کرد و با چشم هایی مملو از تازگی، جوانی وشرم نگاهش کرد و لبخند زد. این رفتار نشانۀ پذیرفتن است و درهای سعادت، شادمانه بروی محمود گشوده شد. او خود را سبک و در حالِ پرواز روی ابرها حس کرد و خوشبختی درونش را تسخیر کرد...
    -... من... من... از شما خو... شم... اومده.
    نفسش بند می آید. توی این همه شادی، باز هم بیانِ این حرف ها دشوار و جان کاه است. اما لـ*ـذتِ زیادی دارد، مثلِ وقتی قسمتی از بدن را می خاراند، هم لـ*ـذت می برد و هم پوست می سوزد.
    باور نمی کند این حرف ها را گفته باشد و حالا دچارِ شرم می شود و با نگرانی در حالیکه با سنگ های زیرِ پایش بازی می کند، منتظر عکسل عملِ نهایی ست. سکوتِ مریم طولانی می شود و او بـه خاطر ایـن که در تـصمیم گـیری کـمکش کـند و فـضای آزاد و راحت تری در اختیارش بگذارد، ادامه می دهد:
    -باور کنین نیّتم پاکه... و اصلاً قصدِ اذیتِ شمارو ندارم. الانم به خاطرِ اینکه راحت باشین، میرم پای اون تپه می شینم، تا شما فکراتونو بکنـین... فقـط اگه نظرتون مثبت بود، یه سنگ پرت کنین تو آب و اگه نه... که هیچی.
    قبل از این که حرفش تمام شود به طرفِ تپه براه می افتد. نمی تواند به
    چشم های مریم نگاه کند و به این وسیله می خواهد خود را از شدت فشار و خجالت خلاص کند. مریم هنوز لبخند می زند و حسِ شیرینِ خود را مخفی نمی کند. مدت هاست از پسرکِ گُندۀ خجالتی خوشش آمده...
    محمود سکوت می کند. دوباره همان حسِ خوش و شگرفِ آن روزِ آفتابی کنارِ رودخانه را دارد و بی اراده لبخند می زند.
    -خُب بعدش چی شد؟
    -خیلی جالب بود. وقتی من رسیدم پای تیه، و جرأت کردم نیگاش کنم، دیدم تشتو برداشت و گذاشت رو سرش و به طرفِ خونه براه افتاد. دلم هوری ریخت پائین. باورم نمی شد با این همه زحمت و خجالتی که کشیدم، باید دست از پا درازتر، شکستو قبول کنم و از اون همه احساسِ خوشبختی که داشتم خداحافظی کنم. خُشکم زده بود و تو همین فکرای تلخ و باور نکردنی بودم که دیدم وایستاد. داشت می خندید، تشتو گذاشت پائین و دوئید بطرفِ رودخونه. خم شد و چند تا سنگ از زمین برداشت و یکی یکی همه شونو پرت کرد تو آب. دوباره دوید به طرفِ تشت، اونو برداشت و توی یه چشم بهم زدن با برادرش غیب شد.
    -شمام واسه خودتون لیلی و مجنونی بودینا... بعدش تو چیکار کردی؟
    -من دیگه چیکار می تونستم بکنم. فکر می کنم از شادی مُردم... تقریباً بی هوش شدم و نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم خودمو جمع کنم و برم خونه.





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به دوستانی که با من به این ده آمدند و در زندگی مردمش، شادیها، غمها و دردها یشان شریک شدند. گاهی دوستشان داشتند و گاهی از رفتارهایشان آزرده شدند. همۀ این مردم با تمامِ خصوصیاتِ خوب و بدشان نمایندۀ نسلی از این سرزمینند که سعی شده در نگارشِ حقایقِ زندگیشان اصل بر صداقت و راستی باشد.
    امروز اما حالِ دیگری دارم. قبل از اینکه این پست را تایپ کنم، با قهرمانانم، خلوت کردم و گریستم. گرچه زندگی گاهی بسیار خشن است و وقعی به ما نمی گذارد، اما از بی عدالتی رنجیده خاطر شدم و اینک دردم را به اشتراک می گذارم




    ساعت نزدیکِ نُه است. ده تقریباً خوابیده، و بجز صدای قورباقـه هـا کـه موسیقی یکنواختی دارد و در اثر تکرار، گاهی اصلاً آوازشان شنیده نمی شود، زوزۀ موتور سیکلتی که به نظر می رسد از سربالائی مُشرف به ده، ناله کنان بالا می آید، بگوش می رسد.
    محمود واردِ خانه می شود و بطرفِ مرتضی که کنارِ انباری مشغولِ ور رفتن با وسایل است می رود و سلام می گوید. مرتضی با یک تلمبۀ فرسودۀ دستی چرخِ فرغون را باد می کند. عرق کرده و عصبی بنظر می آید. دگمه های پیراهنش باز شده و کمی آشفته است و آرام و قرار ندارد. بنظرِ محمود می رسد که بخاطرِ فردا نگران باشد.
    -سلام بابا جون، چرا اِنقد دیر اومدی؟ امشب باید زودتر بخوابی و برای کارِ فردا آماده و قبراق باشی تا بتونی شالی هارو از خزانه بِکَنی و به موقع به زنـ*ـا برسونی تا بیکار نمونن. می دونی که مادر و خواهرات تو نشاء خیلی فرزن. تازه مثلِ اینکه یکی دو تا خانمِ دیگه قراره بهشون یاور بدن. تا چشم بهم بزنی دو سه قطعه نشاء شده.
    -نگران نباشین منم تنها نیستم. با حسین صحبت کردم قراره بیاد کمک مون.
    -خیلی خوبه. خدا اجرش بده... منم هستم، فکر می کنم سه نفری از پسشون بر بیای م.
    مرتضی تند تند نفس می زند و انرژی زیادی در کارش می گذارد، ولی بی دقت است و حتی نمی تواند سرشیلنگِ تلمبه را به چرخ فرغون وصل کند. محمود جلو می رود و تلمبه را از دستش می گیرد و مشغول می شود. مرتضی کمی کنارش می ایستد و به او نگاه می کند، بعد بطرفِ کُندۀ درختِ توسکای کنارِ چاه می رود و روی آن می نشیند و سیگار روشن می کند. محمود که نگرانش شده، می پرسد:
    -چیزی شده بابا؟ به نظر ناراحتین؟
    -نه... چیزِ خاصی نشده، اما دلم شور می زنه. نمی دونم چرا، ولی از صبح
    اینطوریم و هی دارم بدتر میشم. همش فکر می کنم قراره یه بلایی سرمون بیاد. شاید باورت نشه، ولی از صبح تا حالا پنج بار رفتم به خزانه سر زدم.
    -آخه چرا با خودتون اینطوری می کنین؟ خزانه که پر در نمی یاره، پرواز کنه. این جوری فقط خودتونو اذیت می کنین و هی به اضطراب تون اضافه میشه.
    -می دونم، ولی مثِ دیوونه ها شدم و از خودم اراده ای ندارم. تو فکرتو خراب نکن. کارت که تموم شد، برو بالا هاجر منتظرته، شام بخورین و زود بخواب. شاید این کارای من به خاطرِ سن و سالم باشه. خُب دیگه بلخره باید قبول کنم که دارم کمکم آفتابِ لبِ بوم میشم.
    -این حرفا چیه، خدا به شما صد و بیست سال عمر بده آقاجون.
    مرتضی بلند می شود، ته سیگار را زیرِ پا له می کند و پریشان براه می افتد.
    -من می رم یه سر دیگه به خزانه بزنم.
    محمود نگاهش می کند و نمی فهمد چرا اینطور شده. مرتضی برمی گردد و با چشمانی سرخ و پریشان می گوید:
    -می دونی محمود، امسال یه سالِ خاصّیه، ما برای کشت وکار و آبرومون خیلی زحمت کشیدیم. بیاد ندارم هیچ وقت تو عمرم چنین روزایی رو گذرونده باشم. ما از جون مایه گذاشتیم و تو در این روزا دوش بدوشِ من بودی. دستت درد نکنه، ازت راضیم، خدام ازت راضی باشه. ولی باید یه قولی بِهم بِدی. دلم نمی خواد این همه زحمت مون به بادِ فنا بره، باید قول بدی هرطور شده کارو بپایان برسونی... حالا هر طور شد و هر اتفاقی افتاد، این کارو بکن.
    -منظورتون چیه؟... خُب داریم همین کارو می کنیم دیگه.
    -می دونم داریم همین کارو می کنیم. ولی من منظورم اینه که، حتی اگه من به هر دلیلی نبودم، بازم تو کارتو ول نکن... می دونی محمود، همه چیزِ یه گیلِ مرد زمین و کارشه. زمین مثلِ ناموس و حیثیتِ آدمه و محصولش مثلِ فرزند و ثمرشه. پس حفظش کن و از دستش نده و کارتو جدی بگیر. سعادت و خوشبختی تو همینه پسر.
    -مطمئن باشین با راهنمائی های شما همین کارو می کنم.
    مرتضی دوباره روی کُندۀ درخت می نشیند. آه می کشد، سیگار دیگری می گیراند و ادامه می دهد:
    -امشب احساسِ بدی دارم. نمی دونم چِم شده، دلم گواهِ بد میده. می خوام از تو مطمئن بشم که اگه هر اتفاقی برای من افتاد باز تو به کارت ادامه می دی و جلوی این همه دوست و دشمن کم نمیاری.
    -شما کم کم دارین منو می ترسونین. اگه حالتون خوب نیست برم دنبالِ صفرعلی تا ببریمتون رشت؟
    -هه... صفرعلی؟ اون اگه ده تا چاه آب داشته باشه، حاضر نیست یه چیکه شم تو گلوی من و تو بریزه پسر جون... حالم خوبه فقط حسِ بدی دارم.
    -سعی کنین آروم باشین و این همه سیگار نکشین. احتمالاً بخاطر کارِ فردا اضطراب دارین.
    -شاید حق با تو باشه.
    -خُب من کارم تموم شد. بیاین با هم بریم بالا شام بخوریم. دیروقته، دیگه لازم نیست برین سرِ خزانه. سعی کنیـن نگـرانیـارو از خـودتـون دورکنین.
    مرتضی مثل اینکه پسرِ محمود باشد به حرف هایش گوش می دهد و با آنها دل گرم و آرام می شود. خود را در اختیارِ پسر قرار می دهد و مقاومت نمی کند... اما هنوز چیزی درونش را می ساید و قلبش را می فشرد. احساسِ خاصی که قبلاً مشابه اش را تجربه نکرده است.
    زوزۀ شغال ها که از دور به گوش می رسد با نالۀ جغدی که توی باغ در تاریکی روی درختِ تنومند و بلندِ گردو نشسته، می آمیزد. سگ با تمامِ قوا می لائد، آنچنان که همۀ اندامش رعشه پیدا می کند و از دهانش آب می ریزد. حیوان ناآرام و بی قرار است و مدام در محیطِ خانه می دود.
    ***
    محمود مجبور است با شدتی که هاجر تکانش می دهد خوابِ شیرین را رها کند. فکر می کند صبح شده، بسختی چشم های خسته و خواب آلودش را باز می کند. اتاق تاریک است. نگاهی به پنجره می اندازد و وقتی تاریکی بیرون را می بیند دوباره چشمها را می بندد و با اعتراض می گوید:
    -چیه مامان، هنوز که تا صبح خیلی مونده، هوا کاملاً تاریکه، چرا نمی ذاری بخوابم؟
    -محمود جون، پدرت...
    می ترسد، توی رختخواب می نشیند و وقتی می بیند اثری از پدر نیست، با نگرانی می پرسد:
    -چی شده مامان چرا اِنقد ناراحتی، بابا کجاست؟
    -نمی دونم. یکی دو ساعتِ پیش تو خواب و بیداری متوجه شدم که داره از اتاق می ره بیرون. فکر کردم داره می ره دستشویی و چند دقیقه بعد خوابم برد. تا اینکه از نیم ساعت پیش که بیدار شدم، دیدم نیست. اولش گفتم الانه که بیاد ولی پیداش نشد. رفتم تو حیاطو گشتم، دستشوی یو دیدم، اون جام نبود، صداش کردم، ولی جوابی نشنیدم. نگران شدم و اومدم تورو بیدار کنم تا بدادم برسی ببینی چه بلایی سرش اومده. سابقه نداره نصفه شب اینطور غیبش بزنه.
    نگرانی عمیقی توی وجودِ محمود می افتد و حسِ تلخش مثلِ طعمِ سوزاننده ای از رگ و پی یش می گذرد و با خونی که در بدنش جاری ست، به قلبش می رسد و آن را تسخیر می کند. می خواهد خود را حفظ کند و مادرش را نیز آرام کند، اما موفق نمی شود. به دلش بد آمده و احساسِ ترس و بدبختی می کند.
    -شاید رفته باشه تو انبار. اون جارو دیدی؟
    -نه، ولی اگه اون جا بود، جواب می داد، چون خیلی صداش کردم. فکر می کنم از شدتِ فریادام همسایه ها رو هم از خواب پرونده باشم.
    -بذا خودم برم ببینم، شاید اون تو خوابش بـرده باشه. آخه دیشب به زور از اون جا آوردمش، هی داشت با فرغون ور می رفت.
    -برو قربونت برم. انشاءالله که اونجا باشه. خدا خوبش کنه مردِ گُنده رو نمی گـه منو سکته می ده! آخه تو بچه ای مرد که اینطوری تنمو می لرزونی؟ بخدا همۀ تنم می لرزه. برو عزیزم... برو.
    محمود با شتاب به سمتِ انبار می رود. حالش خوب نیست، پاهایش سست شده اند و فشارش افتاده. چند تا سوت می زند تا سگ بیاید. اما اثری از سگ هم نیست. بنظرش می رسد زوزۀ خفیف و ناله مـانندِ سگ را از دور می شنود، اما چون امیدوار است پدر را توی انبار پیدا کند، بهایی نمی دهد و به سرعت واردِ انبار می شود.
    آنجا نیست. بر شدت نگرانیش افزوده می شود و با سئوالی که مـدام توی سرش تکرار می شود، به حیاط برمی گردد:((یعنی کجا رفته؟))
    و با هر بار تکرارِ این سئوال دلش بیشتر خالی می شود و شور می زند.
    هاجر چراغ ها را روشن کرده و به نردۀ ایوان تکیه زده و با نگرانی به او چشم دوخته است.
    -چی شد محمود جون اون جا نبود؟
    -نه.
    اشک های هاجر سرریز می شود و با آه و ناله و شیون می گوید:
    -دیدی خاک بسر شدم. دیشب یه جورِ دیگه بود... همش از رفتن و جدایی حرف می زد... ای داد و بی داد... چیکار کنم خدایا... تو به دادم برس... یا ابوالفضل... یا حسینِ مظلوم... این نوحه خونتو به من برگردون حسین جون...
    -مامان آروم بگیر. چرا نمی ذاری یه کم فکر کنم ببینم چیکار باید بکنم. تورو خدا این حرفارو نزن، چرا به استقبالِ شومی میری؟
    -باشه من خفه می شم.
    هاجر ساکت می شود و توی دلش با خدا و امام ها راز و نیاز می کند و به آرامی اشک می ریزد.
    محمود کلافه است. نمی داند چکار کند. دلش می خواهد از کسی کمک بگیرد، اما آن وقتِ شب صلاح نیست کسی از را از خواب بیدار کند. باید فکرش را متمرکز کرده و هر جایی را که ممکن است مرتضی رفته باشد بیاد بیاورد. آخرین حرف ها با او و نگرانی زیادی که بابتِ خزانه داشت را بیاد می آورد و بارقۀ امیدی در ذهنش روشن می شود: ((شاید رفته باشه به خزانه سرکشی کنه... همینه، آره باید برم طرفِ خزانه.))
    -مامان شاید رفته باشه سرِ خزانه، می رم اون جا رو ببینم.
    - یعنی اگه اونجا بود، وقتی صداش کردم، نمی شنید... ولی برو ببین
    خاطر جم شیم پسرجون. بیا چراغ دستی رو ور دار با خودت ببر.
    خزانه زیاد از خانه دور نیست. آنها مثلِ همۀ روستائیان در نزدیک ترین قطعۀ مرغوبِ نزدیکِ خانه خزانه گرفته اند. اما برای پاهای بی حس و ترس خوردۀ محمود راه دراز می نماید و تمامی ندارد. فکرش آشفته است و با نگرانی قدم برمی دارد. صدای قورباغه ها لحظه ای قطع نمی شود و حالا برخلافِ همیشه، بسیار آزاردهنده و بلند به گوش می رسد. شبنم هوا را سنگین کرده و بسختی تنفس می شود. قطراتِ آب را که در هوا معلق است فرو می دهد و ریه اش سنگینی آنرا حس می کند.
    کمی جلوتر صدای زوزۀ سگ شان، مثلِ وقتی که هاجر به سمتش سنگ پرت می کرد یا مرتضی با لگد به پهلویش ضربه ای می زد به گوش می آید. اما زوزه با ناله توأم است و پُر درد است. می ایستد و با توجۀ بیشتری به این نوای غمگین گوش می کند و موجِ جدیدی از نگرانی درونش را لبریز می کند.
    بر سرعتِ قدم ها می افزاید، طوری که با توجه به تاریکی مطلقِ پیرامونش نزدیک است بیفتد و از روی مرزِ باریکِ شالیزارها سُر بخورد. آنها مملو از آبند. با بارندگی های زیادی که شده، دریچه های سد را باز کرده اند تا آبِ زیادِ پشتِ سد خط آفرین نباشد و به همین علت همۀ مزارع نه تنها سیراب بلکه، تبدیل به استخرهای کوچکی شده اند که فقط جولان گاهِ قورباغه هستند.
    هوا نسبت به سرِ شب تاریک و سیاه شده و مه و شبنمِ سحرگاهی، جلوی نورِ ستاره ها و ماه را گرفته. توی این تاریکی راهِ باریک تمام نمی شود و هیجانِ تلخی توی جانِ محمود افتاده و بسختی آزارش می دهد. هر چه به خزانه نزدیک تر می شود زوزۀ سگ بیشتر بگوش می رسد و محمود نگران تر می شود. چند قدم جلوتر اندامِ سگ را تشخیص می دهد. سگ بی قرار است و دورِ چیزی که روی زمین افتاده می چرخد و ناله می کند.
    دنیا روی سرِ محمود خراب می شود و صدای حسِ شومی که در گوش هایش زنگ می زند و او را کر می کند توی سرش می پیچد. همه چیز در سکوت و سکون فرو می رود و فقط صدای شلاپ شلاپ آبی که با ورودش به شالیزار حرکتِ پُر افت و خیزش را به دنبال دارد و برخوردِ پاهایش با گِل و لای و آبِ آن بگوش می رسد. همه چیز آشکار است، مرتضی روی زمین افتاده و از حال رفته است...
    نه سردی آب را حس می کند و نه گِلِ لزجِ زیرِ پاها را، فقط از اینکه گِل و لای مانع سرعتش می شود، ناراحت است. با هر ضربۀ پا آب به همه جایش می پاشد و برای جلو رفتن مجبور است انرژی زیادی صرف کند. می خواهد هر چه زودتر بالای سرِ مرتضی برسد و کمکش کند. همۀ آرزویی که دارد این ست: ((خدایا نکنه دیر رسیده باشم؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟... خدایا کمکم کن.))
    مرتضی با صورت روی زمین افتاده و بدنش گِل آلود است. کنارش زانو می زند و صدایش می کند.
    -بابا... بابا...
    اما هیچ صدایی از او بلند نمی شود. تکانش می دهد، او را برمی گرداند و
    چیزی را که از آن وحشت داشت، درک می کند. چشم های مرتضی باز مانده و اثرِ مسیرِ اشکی از زیرِ چشم تا نزدیکِ لبش بچشم می خورد. دستِ راستش درحالی که ناحیۀ قلب را چنگ زده و فشرده، خشک شده و سبیل های مردانه اش سیخ و بلندتر به نظر می آید. رنگش زرد شده و تنش سرد است. نگاهش بی جان و بی فروغ شده و آرزوهای زیادی درونش مرده است.
    محمود نمی تواند بفهمد و نمی تواند باور کند. دردِ جان کاهی جانش را می فشارد و استخوان هایش را می ترکاند. با ناباوری چندین بار دیگر تکانش می دهد و صدایش می زند. سرش را روی سینۀ ستبرِ پدر، که همۀ عمر پشت و پناهش بود می گذارد و اشک می ریزد و فریاد می زند. بغلش می کند و التماس می کند به زندگی برگردد...
    اما مرتضی برای همیشه رفته است. و خلاصه وقتی باور می کند، فریاد می زند:
    -خُ...د...ا...
    فریادش توی شالیزارهای خالی می پیچد و در سکوتِ شب منعکس می شود و مثلِ تیری توی قلبِ خودش می نشیند، و تنها چاره ای که دارد این ست که با تمامِ وجود گریه کند. پدر را بغـ*ـل می کند و ضجه کنان خود را تاب می دهد و اشک می ریزد.
    هیچوقت تا این حد دوستش نداشت و نمی دانست وجودِ این مردِ قوی و ساده که زیاد هم حرف نمی زد، چقدر مهم است.
    سگ هم که حالا زوزه نمی کند و شاهدِ عزاداری محمود است، اشک می ریزد. محمود فرصتی دارد تا گریه کند و سبک شود و متوجۀ نزدیک شدنِ نور چراغ های همسایه ها نمی شود که با شنیدنِ سر و صداهای او و فریادهای هاجر بیدار شده و به سمتش می آیند، و فقط وقتی او را از جسدِ بی جانِ پدر جدا می کنند، آنها را می بیند و می فهمد ده خبرِ شوم را شنیده است...







    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به دوستانِ خوبم که باز لطفشان را شامل حالم کردند و نشاطی پرشور در وجودم برآوردند. ببخشید اگر با آبی های غمگینم، ناراحتتان کردم. باور کنید نمی خواستم موجبِ آزردنتان بشوم، و از بی تابی خود شرمنده ام. امیدوارم همیشه سلامت باشید ومن فرصتِ در کنارتان بودن را مدام تجربه و زندگی کنم.


    9




    به طرفِ ماشین براه می افتد. با این که ماندن توی روستا و قدم زدن در بازارِ آن را دوست دارد، مجبور است برگردد و دوباره آرام آرام درگرفتاری ها، دردها، و افکارِ آزاردهندۀ خود غرق شود!
    هنوز به ماشین نرسیده که بیادِ پدر و مادر می افتد و تصمیم می گیرد سری به مزارشان بزند و از نزدیک با آنها درد دل کند. هوا تقریباً تاریک شده. گام هایش را تند می کند و بطرفِ مسجد می رود.
    ساختمانِ قدیمی مسجد را خراب کرده اند و ساختمانِ جدیدی با نمای آجری ، مناره و گُنبد، پنجره های چوبی شبکه ای بزرگ و قوس دار و درب های پاشوره ای از چوبِ نراد و سه لایی خودرنگ که برقِ کیلرش زیرِ لامپ های ایوانِ مسجد چشم نواز است، ساخته اند. یادش می آید که چندین بار در ایامِ تاسوعا و عاشورا برای ساختِ مسجد جدید کمک کرده بود.
    صدای اذان در محوطه به گوش می رسد و جلوه ای روحانی بـه محیـط بخشیده. همان صدای آشنای مؤذنِ اردبیلی که خاطراتِ همۀ سال های دور را به همراه دارد:
    -الله اکبر... الله اکبر...
    مسجد خلوت است و جز یکی دو تا پیرمرد فقیر روستا که معمولاً در آن جا دیده می شوند، کسی نیست.
    به پیرمردها سلام می گوید و مقداری پول به آنها می دهد و در حالیکه دعای شان را می شنود، دور می شود. بطرفِ گورِ پدر و مادر که کنارِ هم آرمیده اند می رود. صدای چند کلاغ که با دیدنش از روی درختِ کهن سالِ آزاد که عمری بیش از صد سال دارد، بلند شده اند و بالای مسجد پرواز می کنند در لابه لای اذان به گوش می رسد. کمی جلوتر صدای زمزمۀ رودخانه هم ترّنم تازه ایست که محیط را خاص و محزون تر می کند.
    رودخانه از کوه های امام زاده ابراهیم و چوبر سرازیر است و مثلِ همیشه به رسالتِ خود عمل می کند و زندگی و امید را به مردمانِ پای کوه هدیه می دهد. بادی که همراه رود و از شرق می وزد، محیط را که باز و عـریـان است سرد کرده و بنظر می رسد اینجا از بازارِ ده سردتر است.
    سنگِ قبرها خاک گرفته اند و نامی که روی شان کنده شده، نامشخص است. به نظرش این نشانۀ بی وفایی او و خواهرهاست و اینکه دیر به دیر به اینجا می آیند. فکر می کند از آخرین باری که آمده چندین ماه می گذرد و شرمنده می شود. با دست خاک ها و برگِ درختانِ روی قبر را کنار می زند و می گوید:
    -سلام بابا... سلام مامان... این دفعه خیلی دیر کردم. ببخشین... البته اگه از دستم دلخور بشینم، حق دارین. ولی باور کنین بدجوری گرفتارم... توجیه نمی کنم. می دونم این بهانه نمی تونه بی معرفتی مو لاپوشون کنه، اما آدمِ گرفتار، شیرازۀ زندگی رو گُم می کنه و بی آنکه کارِ مثبتی بکنه، هی دورِ خودش می پیچه و مدام کلافه تـر می شه. اتفاقاً اومدم اینجا تا دست به دامن تون بشم که دعام کنین...
    سرش را بلند می کند و به دوردست ها خیره می شود. چشم هایش از
    اشک پُر شده اند و چهرۀ مهربانِ هاجر و سادگی و وقارِ مرتضی را بیاد می آورد و برای آنها که خیلی زود از دست شان داد و همۀ چیزهای دیگری که به مرور از دست رفت، اشک می ریزد.
    -بابا به خدا فراموش تون نکردم. می دونی از اون شب که ناگهان از پیش مون رفتی، چه داغِ بزرگی رو دلم گذاشتی؟ داغی که بعد از گذشتِ بیست و سه سال هنوز جاش می سوزه! اون روزا خیلی حرفا داشتم که می خواستم بهت بگم. داشتیم بهم نزدیک تر می شدیم و من می تونستم راحت حرفِ دل مو بهتون بگم، اما افسوس که نشد و شمارو برای همیشه از دست دادم و رابطۀ ما تموم شد. مامانم که بعدِ شما، نارفیق شد و یه سال بیشتر با من نموند. خُب درکش می کنم، اون عاشقِ مردش بود و مثلِ همۀ عمرش این احساسو بدونِ این که بروز بده، در عمل ثابت کرد. از این بابت خوشحالم که شما دو تا دوباره به هم رسیدین، ولی من خیلی تنها شدم، و سختی های زیادی کشیدم. گاهی هم مجبور شدم برای فرار از تنگناها، ریسک کنم و البته اشتباهاتِ زیادی هم کردم.
    می دونی بابا دوره زمونه داشت با سرعتِ زیادی عوض می شد. هر روز تنوع، و ورودِ انواع لوازمِ زندگی؛ و تبلیغاتی که براش می کردن، زندگی ما آدمای ساده و محروم رو تبدیل کرد به میدانِ مسابقه، و بیشترِ مردم توی این رقابتِ ناسالم، بدونِ اینکه مثلِ شما آدمای نسلِ قدیم پخته عمل کنن و بر مبنای امکاناتِ خودشون زندگی کنن، با کله رفتن تو این حباب و آرامش و سادگی رو به قیمت ظاهراً پیشرفت و باطناً قرض و قوله فروختن و بدونِ اینکه متوجه بشن خودشون هم تو این وانفسا آروم آروم عوض شدن. دست کردن تو جیبِ همدیگه و برای اینکه از هم سبقت بگیرن، از هیچ عملی دریغ نکردن. دیگه مهم نبود کدوم کار انسانی و اخلاقیه، کدوم کار نیست. مهم این بودکه اقساطِ ال سی دی پرداخت بشه تا بشه ال ای دی خرید، یا سای بای ساید خرید، یا به فلان کوچه و خیابون رفت و یه خونۀ جدید گرفت...
    نفسِ عمیقی می کشد. با انگشتان، موهای دو طرفِ سرش را شانه می کند و لبخندِ تلخی می زند. و دوباره ادامه می دهد:
    -...و پسرتم نتونست از این سیلابِ خانمان برانداز پرهیز کنه و جونِ سالم در ببره. منم البته نه این که سرکرده و پیشرو باشم، ولی مثلِ بیشترِ مردم خودمو وا دادم و اجازه دادم این زرق و برق گولم بزنه. یا شایدم دیگه چاره ای نبود و نمی شد جورِ دیگه ای زندگی کنی. چون همه چی به سرعت شکل گرفته بود و نمی تونستی مثلِ دنیای اطرافت نباشی. فقط هر وقت به خودت نگاه می کردی می دیدی خبری از اون شادی گذشته، وقتی با سه تا کولی سرخ کرده دورِ سفره می نشستیم و با زیتون و باقلی یه نهارِ خوشمزه می خوردیم و لـ*ـذت می بردیم نبود. ما بد جوری عوض شدیم. دیگه هیچی مثلِ قدیم حال نداد. انگار غذاها قلابی شدن، گوشتِ ماهیا بی مزه شدن و تخم مرغ ها هم بی قوت و پوچ... این همۀ اتفاقی بود که افتاد. ما موندیم و یه عالمه بدبختی و بدهکاری و حرص و آز و مُشتی خاطره...
    شب پردۀ سیاهش را پهن کرد و همه جا کاملاً تاریک شد. گورستان خلوت و تاریک شد و محمود توانست با صدای بلند گریه کند. هق هقش بلند شد و شانه های پهنش که به مرتضی رفته بود لرزید و جانش از دردهایی که داشت، تخلیه شد.
    -... نمی دونم چیکار کنم. به بن بست خوردم، شاید بازم دارم بد تصمیم می گیرم. ولی چاره ای ندارم و اومدم از شما صلاح و مصلحت بپرسم. تورو خدا به خوابم بیاین و یجوری نظرتونو بهم بگین... دارم بررسی می کنم اگه زمینامو بفروشم می تونم از بدهکاری خلاص بشم، یا نه...
    گریه و بغض اجازه نمی دهد خوب حرف بزند. شرمنده است و خجالت می کشد. باورش نمی شود چنین چیزی را در حضورِ پدر و مادر بزبان آورده است. اشک ها را پاک می کند و ادامه می دهد:
    -از دستم ناراحت شدین، ها؟... بخدا مجبورم! شما نمی دونین فشارِ بانک و طلبکار و نزول خور یعنی چی. زندگی به آدمی که آبرودار باشه، سیاه می شه. خنده تو چهره ش می میره و روز و شبش در نگرانی و اضطراب می گذره و هیچی براش لـ*ـذت بخش نیست. مثلِ روانیا همش تو خودشه و از اجتماع دوری می کنه. اگه هم نتونه از دیگرون جدا بشه، هر جا که هست افکارِ آزار دهنده رهاش نمی کنن و مغزش مدام درگیرِ مسائلِ خودشه و بدونِ توجه به اتفاقاتی که داره میفته از یه مشکل می پره به یکی دیگه و اِنقد این کارو ادامه می ده تا احساس می کنه هرگز از دستِ مشکلات خلاص نمی شه. احساسِ ضعف و ذبونی و بدبختی می کنه و می فهمه که یه عمر تلاشش از بین رفته و از این که آلتِ دستِ آدماییه که بویی از انسانیت و معرفت نبُردن، احساسِ گـ ـناه و بدبختی مضاعف می کنه و گاهی وقتا دلش می خواد بمیره.
    در این جور مواقع اونایی که ضعیف ترن خودکُشی می کنن ولی اونایی که سرنوشتِ خانواده براشون ارزش داره علی رغمِ این که از عزیز ترین کسان شون سرکوفت می خورن، می مونن و مبارزه می کنن. البته دیگه عشق نیست، صفا نیست و گَپ زدن و بگو بخند، جاشو می ده به گفت گو و نزاع و جنجال. زندگی مشترک می شه تحملِ اجباری و به لعنتِ سگ نمی ارزه. ولی چاره ای نیست باید موند و این مُصیبتو تحمل کرد. هر ساعت و هر لحظه حوصلۀ آدم کمتر و صبر و قرارش مختل می شه و هزار جور مرضِ اعصاب می گیره.
    اینایی که گفتم مالِ روزه. با شروع شب، تازه بدبختی اصلی از راه می رسه. در حالیکه خوابت میاد از شدتِ فکر و خیال و نا آرامی نمی تونی بخوابی. سر و تنت عرق می کنه و نفست تنگ می شه. از این پهلو به اون پهلو می شی، با بالشت ور میری، این رو اون روش می کنی، لحافو کنار می زنی، دوباره روت میندازی، پامیشی آب می خوری، قدم می زنی دوباره برمی گردی تو رختخواب، چشات سنگینه، سرت گیج می ره، اما نمی تونی بخوابی. چون همش فکر و فکر و فکر، تو سرته. این چی می شه؟... اون چی می شه؟... این چکو چطو پاس کنم؟... اگه نتونم و برگشت بخوره، دوباره چطوری ازش جنس بگیرم؟... اگه نده، اونوقت کارم می خوابه، چطوری کارِ ساختمون پیشرفت کنه؟ قراره کارشناسِ بانک بیاد تا پیشرفتِ کارو تأئید نکنه نمی تونم یه مرحله دیگه وام بگیرم، و... ا... ی اگه وام به تأخیر بیفته... خدا... دارم دیوونه می شم، به دادم برس...
    آره... این زندگی پسرتونه... مثلِ یه محکومیتِ ابدی... شب هایی که تا صبح نمی شه خوابید... روزهایی که با سرگشته گی و پریشانی می گذره و هفته ها و ماه ها و سال هایی که فقط می گذرن. بدون هیچ تأثیرِ مثبتی روی زندگی خودم یا زندگی دیگرون.
    سکوت می کند. اشک های خـود را پـاک مـی کنـد و روی سنـگ دسـت می کشد. نازش می دهد و دلش به هوای ارتباطی ورای زبان و گفتار با پدر و مادر گرم می شود و در زوایای روحِ خود در جستجوی نشانه ای از رضایتِ آنهاست. کلاغ های مسجد قار قار می کنند و ناراحتی خود را از مزاحمی که تا این وقتِ شب آنجا مانده و خلوت شان را به هم ریخته، ابراز می دارند.
    هنوز هیچ چیز دست گیرش نشده، نمی داند راضی شده اند! یا این نشانۀ تردیدِ قلبی خودش است که اینطور بروز می کند. دوباره بحرف می آید. باز هم بی آنکه بداند برای کسبِ رضایت از آنها، یا از خود!
    -یادش بخیر قدیما. زندگی صفای دیگه ای داشت. با اون همه گرفتاری که می کشیدیم، بدون اینکه امکاناتِ زیادی داشته باشیم، خوش بودیم. بهترین پیرایش مون، سادگی بود و ساده زیستن مون، سرخوشی و شادی برامون میاورد. وقتی مامان سفره مینداخت و دورِ هم می نشستیم و، حرف می زدیم و غذا می خوردیم، همه چی خوب و عالی بود، اما من غافل بودم که اینا چقد با ارزش و گران قدرن. اون موقع ها نمی تونستم فکرشم بکنم که یه روزی همۀ اینارو از دست می دم و فقط حسرتش برام می مونه.
    حالا خیلی چیزا دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم، ماشین دارم، زمینام زیاد شده، دارم تو شهر خونه سازی می کنم، بچه م تو مدرسۀ غیر انتفاعی درس می خونه و تو خونه مون پکیژ و شوفاژ و مبلِ شیک هست... اما خوش نیستم... خوش نیستم.
    از احساسِ حُزنِ زیادی که قلبش را می فشرد، کلافه است. فضای گورستان بدجوری سنگین شده و نمی تواند تحملش کند. فاتحه می خواند و آنجا را ترک می کند. نمی داند سبک شده، یا سنگین تر از قبل است!... نمی داند!...
    اما خیلی کار دارد و باید زودتر به شهر برگردد...







    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به همۀ دوستانِ عزیزم که می دانم حالشان، مثلِ خودِ من پُر از غمیست که متأثر از فضای داستان، بر ما قالب شده. اما همانطور که قبلاً هم گفتم، زندگی مملو از اشک ها و لبخندهاست. مملو از شکست ها و پیروزی هاست و مملو از درد ها و خوشی ها. اینک درد، ما را احاطه کرده و رنج به اوجِ ممکن بر روح و روانِ محمود تسلط یافته است. همین وقت است که جوهرۀ آدمها عیان می شود و ذاتِ پیکارگر، یا منزوی و شکسته خود را نشان می دهد...
    بگذار همۀ دردهای تاریخ، چون صیقلی روحِ مرا بسایند و پیکرم آماجِ تازیانه ها شود. بگذار تنم شرحه شرحه شود و جسمِ خاکی و ناتوانم غرقِ خون گردد... هرگز نخواهم گذاشت اهریمن قلبم را تسخیر کند. حتی اگر قرار باشد فقط اندکی دیگر باشم. زمینگیر و دردمند نخواهم شد و ایمان دارم که سربلند و در پیکار با زندگی خواهم مُرد...




    10




    سه روزِ تلخ از مرگِ مرتضی گذشته است. بعد از مراسمِ ختم که پُر از شیون و زاری در مسجدِ بالا محله برگزار شد، اعضای خانواده با اشک ها، غَش و ضعف ها، گذرِ زمان را نفهمیدند. جمعیت آنها را از گور برخیزاند و به سمتِ خانه روانه کرد و طبقِ رسوم، اهالی هم برای عرضِ تسلیت از مسجد به خانه شان آمدند و پس از صرفِ شام و قرائتِ فاتحه، بعد از این که یکی یکی برایشان آرزوی صبر و برای آن مرحوم، عُلّو درجات را از درگاهِ خداوند آرزو کردند؛ خانه را در حسرت و غم رها کردند، و رفتند.
    زهرا و سمیه مشغولِ جارو و نظافت هستند و اشک ریزان و ناله کنان کار می کنند. نسرین زنِ کاس علی و معصومه، زنِ صفرعلی که معمولاً در عروسی و عزای محله، همه کاره اند توی حیاط مشغولِ ظرف شستنند. آنها که به این نوع مراسم عادت دارند و معمولاً زیاد تحتِ تأثیر قرار نمی گیرند، از مرگِ ناگهانی مرتضی واقعاً غمگینند، اما باز بنا به اخلاقِ همیشگی، زیرِ چشمی مراقبِ حرف ها و گفته های همه هستند و خیلی حرفه ای می فهمند که کدام حرکت ریا، است و کدام حرف به چه منظوری بیان شده و پس از هر اکتشاف، خبر را بهم منتقل کرده، تفسیر و گاهی هم تمسخر می کنند.
    هاجر ماتم زده و خاموش روی ایوان به نرده تکیه زده و در افکار و حسرت های خود غوطه ور است. خاطرات در ذهنش زنده می شوند و قلبش را می لرزانند. اما همین که بیاد می آورد مرتضی را از دست داده، اشکش راه می افتد. با این که پشه ها نیشش می زنند، بی حرکت به نقطه ای از باغ نظر دارد و در همان جا نمایش و تصاویر صحنه های مختلفی از زندگیش را می بیند.
    زندگی برایش بی معنی شده و می داند بدونِ مرتضی نمی تواند ادامه دهد. بعد از چهل سال زندگی مشترک حالا حتی نمی تواند تصور کند که هیچ وقت بدونِ او بوده است. انگار از روزی که روی کرۀ خاکی آمده با مرتضی بوده و فقط حالا محکوم است بدونِ او زندگی کند، این را عدالت نمی داند و تحملش را ندارد. توی این سه روز لب به غذا نزده و درست و حسابی نخوابیده است. او که همیشه در امورِ پذیرایی از مهمان ها بسیار فعال بوده و از هیچ کوششی دریغ نورزیده، همه چیز را واداده و خیره و ساکت، در عالمِ خود سیر می کند.
    محمود منگ است. همان وقت که جنازۀ پدرش را کنارِ خزانه پیدا کرد، تا همسایه ها برسند، فریاد زد، بر سر و صورت کوبید و زاری کرد. وقتی مردم رسیدند و توی نورِ فانوس ها و چراغ دستی ها معلوم شد، به خزانه دستبرد زده شده، و بیشترِ شالی ها را دزدیده اند و باقی نیز لگدمال شده و از بین رفته است، غمباد گرفت و ساکت شد.
    از این همه نامردمی و نامردی دلش گرفت، و علی رغمِ آن همه گـریـه و اشک که بر جنازه و گورِ پدر ریخت، سبک نشد و آرام نگرفت و همچنان در بُهت و حیرت باقی ماند...
    همۀ اهالی روستا در مراسمِ ختمِ مرتضی شرکت کردند. از روستاهای اطراف هم آمدند. او را خیلی ها می شناختند. بارها با نوحه هایش برای امام حسین گریه کرده بودند و با تعزیه هایی که در آنها در نقشِ سرِ بریدۀ امام حسین روی برانکاد حمل می شد و تمامِ رواندازش غرقِ در خونِ سرخ بود، در اوجِ هیجان از خود بیخود شده بودند.
    وقتی خبرِ مرگِ مرتضی که از احترام خاصی بینِ مردم برخوردار بود، به گوشِ روستائیان رسید، در حالیکه باورشان نمی شد پهلوانِ سالم و سرپائی مثلِ او از دست رفته باشد، با حالی منقلب و مملو از تأسف برای همدردی با خانواده اش آمدند. تنها کسانی که در این مراسم شرکت نکردند، عبدالله و مختار بودند. حتی صفرعلی هم با چهره ای نادم و گردنی کج، همه جا حاضر شد و از دور اشک ریخت، گرچه نادم و مغموم و پشیمان بود، جرأت نداشت جلو بیاید و چیزی بگوید و در مقابلِ اصرارِ همسایه ها مقاومت می کرد و کنارِ دیوار می ایستاد و از دور عزاداری می کرد.
    شبِ بهاری لطیف و نسبتاً گرمی ست. پشه ها دورِ لامپ های پور نور معرکه گرفته اند و قورباغه ها با صدای یکنواختی که انگار هرگز خاموش نخواهد شد، بینِ سر و صدای ظرف هایی که هنگامِ شستشو به هم می خورند، آواز می خوانند. صدای لائیدنِ سگی هم از دور به گوش می رسد.
    محمود هـ*ـوس می کند سری به شالیزار بزند، تا شاید بتواند وجودِ روحِ پدرش را حس کند و با او حرف بزند و دردِ دل کند. بدونِ این که به کسی چیزی بگوید، راه می افتد. سگ هم بی صدا دنبالش می رود. درست همانطور که دنبالِ مرتضی می رفت. او را به جای مرتضی پذیرفته و همۀ حقوق و اقتدارِ صاحب خانه را به او واگذار کرده و به این ترتیب توانسته، با غمش کنار بیاید.
    شالیزار مثلِ هر شبِ دیگر خلوت است و فقط همان صدای شب های بهاری روستاهای شمال، یعنی آوازِ قورباغه ها و صدای جهیدنشان توی آبِ شالیزارها وقتی کسی به آنها نزدیک می شود، و زمزمۀ نسیمِ سرگردانِ بهاری شنیده می شود.
    کنارِ خزانۀ ویران و به سرقت رفته می نشیند و بفکر فرو می رود. چه کسی چنین کاری کرده است؟ سئوالی که جوابش چهرۀ قاتلِ پدرش را مشخص می کند. نخستین شک او به عبدالله و مختار است. زیرا آنها برای این کار انگیزه داشتند. بعلاوه این نوع سرقت در روستا سابقه نداشته و برای اولین بار به وقوع پیوسته است. و از همه مهم تر، چرا سارق، یا سارقان بقیۀ خزانه را لگدکوب کرده و از بین بـرده اند؟
    همه چیز روشن است. نه تنها محمود به این نتیجه رسیده، بلکه همۀ کسانی که از همان شب به کمکِ محمود آمدند، همین حرف ها را می گفتند و گرچه سعی می کردند اتهام را به طورِ واضح به زبان نیاورند، اما قادر نبودند خوب مخفی اش کنند.
    باورکردنی نبود که این دو تا این حد پست شده باشند. نفرتِ عمیقی از آنها بدل گرفت و دور و برِ خزانه را تا شعاعِ پنجاه متری گشت و بررسی کرد تا شاید نشانه یا اثری از آنها پیدا کند. هیچ مدرکی نبود. با توجه به این که روی بدنِ مرتضی هم هیچ نشانه ای از درگیری وجود نداشت، معلوم می شد که مرتضی زمانی رسیده که سارقین کارِ خود را بپایان رسانده و زمین را ترک کرده بودند. ((لابُد بابا وقتی رسیده که اونا رفته بودن و اون بیچاره وقتی این منظره رو دیده، قلبش گرفته و سکته کرده...))
    لگدِ محکمی به بلندی کنارِ خزانه می زند و فحش می دهد. فریاد می کشد و تُف می ریزد. اما هیچکدام از این کارها آرامش نمی کند و بیشتر ناراحت و عصبی می شود. دلش می سوزد و هر لحظه بر حجمِ غمی که توی قلبش چنبره زده، افزوده می گردد.
    روی تپۀ مُشرف به خزانه می نشیند تا کمی آرام بگیرد. همان جا که
    همیشه مرتضی می نشست و سیگار دود می کرد. گریه می کند و آه می کشد زار می زند تا خلاصه آرام می شود. حالا می تواند به سئوالی که در ذهنش شکل گرفته فکر کند: ((چیکار کنم؟))
    در تنهایی جانکاهِ خود زیرِ نورِ مهتاب و در خنکای شبِ خرداد نشسته است و روزگاری را که در تمامِ عمرش تجربه نکرده از سر می گذراند. حتی در بدترین روزهای جنگ، وقتی دشمن پیشروی می کرد و خطرِ مرگ و زخمی شدن وجود داشت، تا این حد رها شده نبود. چون آنجا بچه ها پشتِ هم در می آمدند و بهم دلداری و قوتِ قلب می دادند. حتی گاهی در بدترین شرایط باعثِ خنده می شدند و ایستادگی مردانه و قدرتمندی می ساختند.
    حالا بی کس و بی پشتیبان رها شده است و سرش روی تنش سنگینی می کند. بعد از مرگِ پدر حتی فکر می کند قوز برداشته و کمرش خم شده است. نمی داند می تواند زیرِ بارِ چنین مصیبتی طاقت بیاورد، یا خُرد و له خواهد شد.
    به زمینِ بزرگِ پیشِ رو که حالا مثلِ هیولایی خفته می نماید، نگاه می کند. بدونِ داشتنِ حتی یک تخمِ جو با این شش هکتار زمینِ گرسنه چکار کند؟ فشارِ زیادی به روانش می آید و درونش خالی می شود. هیچ چیز برایش نمانده که به آن چنگ بیاندازد و ناگهان سقوط می کند. سقوطی درونی و منتهی به نیستی و پوچی و یأس!...
    فریاد می زند تا خود را تخلیه کند و با صدای لرزانی می گوید:
    -بابا چطو دلت اومد تنهام بذاری؟ خیلی بهت نیاز دارم. نمی دونم بدونِ تو چیکار کنم. دیگه بدبخت شدم و همه چیز از دستم رفته.
    ساکت می شود، خودش را جمع می کند و زانوها را بغـ*ـل می گیرد و بفکر فرو می رود. خاطرۀ آخرین لحظاتی را که با مرتضی گذرانده بیاد می آورد. حالا می فهمد چرا آن شب مرتضی حالِ عجیبی داشت. انگار پی بـرده بود که قرار است اتفاقِ بدی بیفتد و لابد بهمین علت اصرار می کرد باید بکار بچسبد و تحتِ هر شرایطی آن را را به تعویق نیاندازد.
    -بِهت الهام شده بود، آره؟ واسه همین بی قرار بودی؟... ای داد کـه چرا منِ احمق نفهمیدم و تمامِ شبو گرفتم مثلِ یه خر خوابیدم. ای کاش تا صبح بیدار می موندمو ازت مراقبت می کردم...
    چند تکۀ کوچک از گِل های خشک شده بر می دارد و به سمتِ خزانه پرت می کند. دچارِ عذابِ وجدان شده و نمی تواند کوتاهی خود را ببخشد.
    -... کافی بود نگرانی تو حس می کردم. اون وقت الان از دست نرفته بودی و کنارم بودی... نمی دونم وقتی رسیدی اینجا چه حالی بِهت دست داد و چی کشیدی! نمی دونم اون آشغالایی رو که این کارو کردن دیدی، یا اون موقع اونا رفته بودن؟ فقط اینو می دونم که خیلی سخته. اِنقد که قلبت نتونست طاقت بیاره و از حرکت ایستاد. قربونت برم بابا...
    با چه امیدی شب و روز زحمت کشیدیم. چه تلاشی کردیم و حالا باید هم مرگتو تحمل کنم، هم شاهدِ از بین رفتنِ آرزوهامون باشم. باور کن بابا شاید قلبِ منم نتونه طاقت بیاره. یه زمینِ شیش هکتاری آمادۀ نشاء جلوی رومه، و با اینکه تا سه روزِ پیش، همه چی داشتم و آمادۀ کاشت بودم، حالا دستام و پشتم خالی خالیه. تنها شدم، دیگه پدر ندارم، شالی ندارم، یه دونه تخمِ جو ندارم که دوباره خزانه بگیرم و همۀ پولایی رو که برای کار کنار گذاشته بودیم رو برای مراسمت خرج کردم. نمی دونم چیکار کنم و دستمو به طرفِ کی دراز کنم؟
    اون از رویای عروسی، اینم از رویای کاشت و برداشتِ محصول. نمی دونم چرا اِنقد بد میارم. آخه مگه چه گناهی مرتکب شدم و به کی ظلم کردم که باید اینطوری تاوان شو بدم؟!...
    شب، زیبا و با شکوه ست و تا دور دست ها تاریکی و آرامش را گسترانده. پرنده ای که شاید آشیانه اش را گم کرده بال می زند و زمزمه اش از آسمان به زمین می ریزد. کمی آنطرف تر چند تا اسب و مادیان، دورِ هم جمع ند و انگار دارند زیرِ گوشِ هم پچ پچ می کنند. صدای سگ ها از ده به گوش می رسد که به لائیدنِ یک دیگر پاسخ می دهند و ده را قُرُق کرده اند و ضامنِ امنیتش هستند و محمود هنوز با پدرش درد دل می کند:
    -ترو خدا یه چیزی بگو!... چیکار کنم؟... آیا باید همه چی رو ول کنم؟...اون وقت تکلیفِ مریم چی می شه؟ چی بسرِ هاجر میاد؟ یعنی این پیرزنِ بیچاره علاوه بر دردِ فراق، باید گرسنه هم بمونه؟... با سرکوفت های همسایه ها و اهالی ده چیکار کنم؟...
    گریه اش گرفته. اینبار بخاطرِ خودش که در چنین بدبختی و مصیبتی گرفتار شده. بُغض کرده و چانه اش می لرزد. مسئولیتِ زندگی بدونِ هیچ ملاحضه ای به یکباره روی شانه هایش نشسته و خُردش می کند.
    -خیلی بدبختم. کاش می تونستی یجوری کمکم کنی... حالا که نمیتونی باهام حرف بزنی، کاش بخوابم بیای و راهنمائیم کنی.
    سگ کنارش لمیده و سرِ بزرگش را روی دست ها گذاشته و حرف هایش را می شنود و نگاهش می کند. خواب از سرش پریده و هوشیار است و با هر صدایی مثلِ پرشِ قورباغه توی آب، یا پر زدنِ پرنده ای سرش را بلند می کند و با گوش های تیز و دهانِ باز و زبانِ آویزان، گارد می گیرد و تنها وقتی مطمئن می شود خطری در میان نیست دوباره سر را روی دست ها می گذارد و به محمود نگاه می کند. در چشم هایش اندوهِ فراوانی لانه کرده و از اینکه مجبور است روی همان قطعه زمینی که اربابش را همان جا از دست داده بماند، عذاب می کشد. اما بخاطرِ نگهبانی از اربـابِ تازه و بخاطرِ اینکه در آینده هیچ وقت دچار پشیمانی نشود که چرا او را تنها گذاشته، تحمل می کند و غمِ خود را فرو می دهد، ولی چقدر دوست دارد که محمود زودتر بلند شود و به خانه بروند.







    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    وقتی طوفان، با همۀ هیبتِ پرهیاهو و زوزه های شیطانی و تخریب و نابودی؛ از سر می گذرد. تنِ دردمند و خسته با التهابِ زخم هایی که از تازیانه های رعد گونۀ آن، در وجودش حک شده، در پی آرامش و باز سازی ست و فرصتی پدید می آید تا زخمها التیام یابند و بر جانِ ملتهب، مرحم نهاده شود...



    صبح زود از خواب بیدار می شود. اتاق خالیست و اثری از هاجـر نیست، می تـرسد. یادش هست که دخترها برای رسیدگی و سرکشی به خانه و زندگی خود دیشب رفته اند و قرار است عصر برگردند، اما توقع ندارد خانه تا این حد در سکوت باشد.
    رختخواب را ترک می کند و از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد. هاجر روی ایوان، کنارِ نرده نشسته، چانه اش را روی لبۀ نرده گذاشته و غمزده به باغ نگاه می کند. خیالش آسوده می شود و نفسِ راحتی می کشد و از اینکه بی جهت ترسیده، از خود شاکی می شود. از وقتی که مرتضی مُرده مدام فکر می کند اتفاقِ بدی خواهـد افتـاد و چیـزِ بـا ارزشِ دیگـری را از دست خواهد داد.
    در گوشۀ ایوان بساطِ صبحانه پهن است. بعد از اینکه آبی به صورت می زند، کنارِ سفره می نشیند و مشغولِ خوردنِ چای و نان و پنیر می شود. لقمه ها را به زور قورت می دهد. هیچ چیز مزه ندارد... از خوردن دست می کشد و بدیوار تکیه می دهد و محو تماشای هاجر می شود. بنظرش می رسد که او توی همین چهار روز کُلّی شکسته شده و پیرتر به نظر می رسد.
    هاجر کاملاً ساکت است و برخلافِ گذشته حرفی نمی زند. دیگر از توصیه ها، پندها و نصیحت های باز دارنده اش خبری نیست و سکوتِ تلخش بسیار آزار دهنده است.
    محمود آه می کشد. چقدر دلش می خواهد با او بحث کند و از او بخواهد به سکوت پایان دهد و به زندگی برگردد، اما وقتی که خوب به چهرۀ رنج دیده و در همش دقیق می شود، دل می سوزاند و ترجیح می دهد او را بحالِ خود رها کند تا شاید بتواند به مُرور با این مصیبت کنار بیاید.
    حوصله ندارد توی خانه بماند. همه چیز دلگیر است علی الخصوص بعد از رفتنِ خواهرها و آدم هایی که تا دیشب دور و برشان را پُر کرده بودند، حتی نمی تواند با در و دیوارهای خانه کنار بیاید. اول تصمیم می گیرد سری به قهوه خانۀ مش نقی بزند، اما خیلی زود پشیمان می شود. چون هنوز آمادگی برخورد با مش عبدالله و مختار را ندارد. برخلافِ میلش صفر علی را تقریباً بخشیده، چون حسین و دیگران حضورِ او را در مراسم به او خبر دادند و گفتند که غمزده و پشیمان بنظر می رسیده است.
    فکر می کند سری به مریم بزند. مطمئن است که مریم از اتفاقی که افتاده، بی خبر است. دلش می خواهد با او درددل و مشورت کند و از او کمک بگیرد تا شاید بتوانند با کمکِ یکدیگر چاره ای پیدا کنند. با این عقیده بطرفِ خانۀ حسین براه می افتد تا با هم بروند.
    آفتاب ایوان را اشغال کرده و کمی هم داغ است. هوای بهاری ظرفِ چند روز جای خود را به تابستان داده و گرچه این گرما برای کشاورزانی که از کار عقب افتاده اند بسیار خوب است، اما برای محمود دیگر جذابیتی ندارد. نیشخندی می زند و از آفتاب به سایه می خزد.
    به فکرِ مراسم هفتم می افتد. باید آماده شود. پول در حالِ تمام شدن است و خرج بیداد می کند، اما دلش نمی خواهد در هیچ چیز خسّت کند و میل دارد مراسم در شأنِ پدرش برگزار گردد. ناچار است تمامِ پولی را که مرتضی برای نشاء وپرداختِ دستمزدِ کارگران و خورد و خوراکِ آنها کنار گذاشته بود، خرج کند. از خرج کردن ابایی ندارد، اما از اینکه ناگهان چنین بلایی به آنها تحمیل شده و همۀ پیش بینی های شان به هم ریخته در تعجب است.
    دلش می خواهد از مسببینِ این اتفاق انتقام بگیرد. حالا دیگر یقین دارد که همه چیز از گورِ عبدالله و مختار برمی خیزد، اما هیچ مدرکی ندارد و دست خالی است. چند بار به فکر افتاده تا شخصاً تسویه حساب کند و خودش به خدمت شان برسد، اما با توجه به اینکه عواقبی مثلِ زندان و اعدام در انتظارش خواهد بود، بخاطرِ هاجر و مریم خودداری کرده و رنج بـرده است. کاش می توانست مثلِ آنها زیرک باشد و بدونِ گذاشتنِ ردپا کاری بکند!...
    وقتی قیافۀ شاد و سرخوشِ آن دو را در حالیکه او و خانواده اش را تمسخر می کنند و از اینکه زهرِ خود را به آنها ریخته اند شنگولند، تصور می کند، عذاب می کشد و نیرویش تحلیل می رود و بدنش سُست می شود. در گیرِ تضّادی شده که آزارش می دهد و نمی تواند از آن فرار کند. از یک طرف می خواهد قاتلینِ پدرش را نابود کند و از طرفِ دیگر با همۀ رشته های نامرئی به زندگی و تأمین آیندۀ هاجر و مریم چسبیده و نمی تـواند از آنها دل بکند. احساس می کند دارد مالیخولیایی می شود، بدونِ اتلافِ وقت بطرفِ خانۀ حسین براه می افتد...
    حسین توی حیاط مشغولِ کار است. از اینکه اولِ صبح محمود را اینجا می بیند، تعجب می کند و بلافاصله نگران می شود. می ترسد شاید بلایی سرِ هاجر آمده باشد، به طرفش می آید و می پرسد؟
    -سلام... چطو این طرفا؟
    -سلام. حوصله م سر رفته بود، گفتم یه سری بهت بزنم دلم واشه.
    -خدارو شکر پس خبری نیست؟
    -مگه بدتر از اینم میشه؟
    -راس می گی ولی وقتی از دستِ آدم کاری بر نمیاید، جز این که بگیم هر چی خدا بخواد چارۀ دیگه ای نداریم. لااقل اینطوری شاید دل مون آروم بگیره.
    -مطمئن باش رذالت و کثیف بودنِ آدما نمی تونه خواستِ خدا باشه. ای کاش می تونستم زهرمو بهشون بریزم. این رفتارِ پلیدِ اوناست که بخاطرِ خودخواهی ها و منافع شون، یا هر چیزِ دیگۀ حیوانی، کارو بمرگِ پدرم ختم کرد.
    -بد فهمیدی. منظورم اینه که باید یجوری این اتفاقو قبول کنی و از فکرای احمقانه دست برداری. تورو خیلی خوب میشناسم و می دونم چه فکرایی ممکنه به کله ت بزنه. باید اینو قبول کنی که در بدترین شرایط و اگه کسی که خلافی مرتکب شده بتونه از دستِ قانون درره، دستِ کم گرفتارِ وجدانش می شه. بنظر من جُرم وقتی اتفاق میفته که انسان سقوط کنه. اون وقته که دیگه کر و کور میشه و دیگه هیچی نمی فهمه جز همون فکرایی که تو کله شه، و وقتی کسی تا این حد سقوط بکنه خدا بهش کاری نداره و رهاش می کنه. یعنی اینکه ما نمی تونیم اسرار به پستی و رزالت داشته باشیم و از خدا توقع کمک بکنیم. اینم بگم که حرفم تموم بشه، انتقام هم یکی از همون انگیزه هاییه که می تونه آدمو از انسانیت و زندگی عادی دور کنه و حال و هوای حیوانی بهش بده. همون جوری که به اونایی که این کارو با شما کردن داد.
    -یعنی می خوای بگی هر کی هر غلطی خواست بکنه، بعدم بخاطرِ اینکه مغضوب نشیم بذاریم طرف درره و اصلاً انگار نه انگار... بنظرت این عدالته؟
    -این بی انصافانه ترین و بدترین برداشت از حرفای منه، ولی چون داغدیده ای و نمی تونی منطقی فکر کنی ازت دلخور نمی شم. من فقط ازت می خوام که درست فکر کنی. اگه می خوای مسببینِ مرگِ پدرت مجازات بشن، باید از راهش وارد بشی. حالا هر چقد هم که سخت و جان فرسا و طولانی باشه. نمی شه که یه قمه ورداری بیفتی تو محلات و نفس کش بطلبی! دورانِ قیصر گذشته داداش.
    -کی میاد وقت شو بذاره تو این ده کوره دنبالِ قاتلِ پدرم بگرده؟
    -بهت گفتم، خودتم خوب می دونی هیچ کاری بی زحمت نمی شه. هرچی موضوع بزرگتر، زحمتش بیشتر. باید حسابی تلاش کنی و پی گیر باشی. منم باهاتم، هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم. البته این جوریم که می گی نیست. همین الآنم کلی آمد و رفت شده و از نصفِ اهالی بازجویی شده. فقط تو باید وقت بذاری و کم نیاری و نذاری پرونده مختومه بشه. از طرفِ دیگه فکر می کنی اونایی که این کارو کردن راحتن و اسیرِ وجدان شون نیستن؟ من و تو خوب می دونیم که اونام آدمای عادیی هستن که تنها عیب شون اینه که نمی تونن ببخشن و حالا این خون افتاده پاشون. درست همون چیزی که من سعی دارم تورو از اون پرهیز بدم و دارم بهت هشدار می دم. ای کاش یکی هم می تونست یه همچی هشدارِ به موقعی به اونا می داد تا هم پدرت از دست نمی رفت و هم زندگی اونا تباه نمی شد.
    -ایوالله بابا، حالا دلت براشون می سوزه؟... نمی دونم والله، شاید حق با تو باشه پس باید حسابی کمکم کنی، حتی اگه لازم شد باید باهام تا تهرون بیای، باید پی همه چیو به تن مون بمالیم تا مسببینِ ماجرارو تحویلِ قانون بدیم. البته بازم نمی دونم اگه چشمم به چشم شون بیفته می تونم خودمو نگه دارم یا نه.
    -مگه یقین پیدا کردی کارِ کیه؟
    -یعنی تو نمی دونی؟ خُب مثِ روز روشنه که کی این کارو کرده.
    -منظورت مش عبدالله و مختاره؟
    محمود سکوت می کند و اجازه می دهد خشمی که در چشمانش زبانه می کشد رها گردد. حالش بد می شود، بطرفِ چاه می رود، طنابش را که به چوبی در بالای آن بسته شده، می کشد و سطل را با آبِ تازه و سرد از چاه بیرون می آورد و از آن به سر و صورت و گردنِ خود می زند و نفسی تازه می کند.
    -اگه کاری نداری بیا بریم بخش و یه سر به پاسگاه بزنیم ببینیم تحقیقاط شون به کجا رسیده، از اون جام... بریم رشت... یه سرم به مریم بزنیم.
    -چیه دلت براش تنگ شده؟
    -نه... یعنی آره... ولی نه اون جوری که تو میگی!
    -این جوری، اون جوری نداره، مگه من چه جوری گفتم؟
    -دلم می خواد باهاش حرف بزنم. خیلی احساسِ تنهایی می کنم. وقتی به آینده نیگا می کنم، همه چی محو و سیاهه، حسابی کم آوردم. شاید مریم بتونه کمکم کنه و حال مو بهتر کنه.
    -باشه. حالا که ما آدم نیستیم تا بتونیم بهت روحیه بدیم، برو سراغِ مریم.
    -بابا تو هم که همش یورتمه میری. فرق می کنه دیگه. چطوری بهت بگم آخه.
    -هیچ جوری قربونت برم. همین جوریم تا این جا هفت پشتم خرفهم شد. دیگه لازم نیست هیچ توضیحِ اضافی ای بِدی. حق داری لابد چون من هنوز عاشق نشدم، نمی فهمم... بخُشکی شانس! چقد انتظار کشیدم تا بتونم یه فرصت پیدا کنم و حرفِ دل مو به پروانه بگم. یهو همه چی زیر و رو شد. شانسو می بینی؟
    محمود با لبخندِ تلخی نگاهش می کند و به او حق می دهد و فکر می کند چقدر بد آورده و دلش برای او می سوزد.
    -خجالت نمی کشی تو این هیر و بیری هـ*ـوسِ پروانه به سرت زده؟
    -آره حق داری، می کشم!... عجب رویی داری؟!... راس می گی فقط تویی که باید هـ*ـوسِ مریم به سرت بزنه.
    -خُب بلخره میای یا نه؟
    -میام. ولی به نظرت درسته؟ اگه یکی متوجه بشه خیلی بده ها!
    -کسی نمی فهمه، زود برمی گردیم.
    -باشه پس تو برو حاضر شو، منم لباس می پوشم میام.
    ***





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا