- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
-حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزهی دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واسهت نمونده بود.
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگینکمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلام کن من هم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالتزده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علیآقا، چی بکشه از دست تو.
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شدهی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونهش نصیب بالشت شد و اون هم هرهر خندید.
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلام میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف.
سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونهش.
-هول نشدم، تو اینجا چیکار میکنی؟
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شدهش نشون میداد حرفم رو باور نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفهی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار.
-امیرعلی!
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگینکمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلام کن من هم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالتزده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علیآقا، چی بکشه از دست تو.
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شدهی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونهش نصیب بالشت شد و اون هم هرهر خندید.
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلام میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف.
سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونهش.
-هول نشدم، تو اینجا چیکار میکنی؟
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شدهش نشون میداد حرفم رو باور نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفهی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار.
-امیرعلی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: