عصر، قبل از اینکه خورشید غروب کند و شب، آرام آرام حضورِ تیره و سکوتِ خود را بگستراند، از هیاهوی مردمِ ده در شگفت می شود. زیرا بر خلافِ همیشه، امشب قُل قُله است و کسی خیالِ ساکت شدن و خُفتن ندارد. حتی بچه های کوچک هم با لباسهای نوشان، سرحال و با نشاط پای تلویزیون و سرِ سفرۀ هفت سین نشسته اند و منتظرِ آغازی نوینند و لحظه های پایانی سالِ کهنه را با بی تابی سپری می کنند. چند دقیقه بیشتر به آغازِ سالِ نو نمانده و قلبها مالامال از امیدهای تازه و انرژی زاست. بی آنکه از تحقق آرزوها مطمئن باشند، با نیرویی مثبت و قدرت آفرین روبرو هستند، که همۀ وجودشان را تسخیر می کند و قلبها را قدرتمند می سازد و روح را پر از ایمان و سلحشور می کند. در این لحظه جای هیچ ناامیدی و یأس نیست. جای شک و تردید هم نیست. سالِ نو در راه است و از میمنت و شکوه آن همه چیز زیبا و دلفریب است و امید از چشمۀ جوشانِ زندگی فوران می کند...
هاجر پارچۀ ترمه ای را که از مشهد خریده، گوشۀ اتاق پهن کرده. هفت سین را توی کاسه های شیشه ای کوچک روی پارچه چیده و قرآن و آینه و ماهی هم گذاشته است. همه جای خانه از نظافت برق می زند و اهلِ خانه با لباسهای تازه، حمام کرده و تمیز هستند. لحظاتِ شیرین و روح نوازی طی می شود و مرتضی وضو گرفته و نیت کرده، کنار سفرۀ هفت سین نشسته و قرآن می خواند. محمود مقابلِ مرتضی نشسته و چشم به قرآن دارد و آرزوهای شیرینِ خود را مرور میکند، و امیدوار است سالِ تازه، سالِ تحقق همۀ آن ها باشد.
خلاصه گویندۀ تلویزیون تحویلِ سال را اعلام می کند. ((آغازِ سالِ یکهزارو سیصدو شصت و...)) آهنگِ شادی که نشانۀ سالِ نو و بهار است پخش می شود و بر طبل و دهُل می کوبند.
اهالی خانه یکدیگر را می بوسند و بهترین آرزوها را برای هم دارند. هاجر دستها را بسوی آسمان بلند می کند و درحالیکه چشم هایش از اشک پر شده اند، با خدا راز و نیاز می کند.
از بیرون صدای شلیکِ تفنگ های ته پر به گوش می رسد و بعد از هر شلیک هم همۀ بچه ها شنیده می شود. محمود به وجد می آید و با شتاب از اتاق خارج می شود. خوشبخت است و سر از پا نمی شناسد. این که توانسته به سلامت از جنگ برگردد و زمینِ زیادی برای کاشت دارد و با قیمتی که برنج پیدا کرده، می توانند درآمدِ خوبی کسب کنند و اینکه زیباترین دخترِ روستا، مریم، دوستش دارد و فردا شب با او قرار دارد، اینکه پدر و مادرِ زحمت کشی مثلِ هاجر و مرتضی دارد که برای خانواده هر ایثاری می کنند و خلاصه اینکه در آغازِ سالِ جدیدی قرار دارد که امیدوار است مملو از خوشی و نیکوئی باشد...
تفنگ را بر می دارد، پُرش می کند و به افتخارِ این همه مناسبتِ باشکوه پنج بار شلیک می کند و وقتی حسابی سرکیف می آید ، تفنگ را زمین می گذارد. همسایه ها جوابِ شلیک هایش ر ا می دهند و در شادیش شریک می شوند. از خانۀ صفر علی صدای یک شلیک می آید. آن ها هم شادند و توشه ای برای خود یافته اند و انگار آشتی کرده اند. حسین هم پنج تیر می اندازد و به او می فهماند به اندازۀ او خوشحال است، و احتمالاً او را بخشیده.
شرقِ روستا پُر صداست، اما از غرب صدایی نمی آید. خانۀ مش عبدالله، مختار و اسدالله ساکت است. این سکوت نگران کننده است زیرا همه ساله بیشترین صدای شلیک از آن طرف می آمد. محمود به یکباره دچارِ استرس می شود و احساس می کند قلبش را قلقلک می دهند. سعی می کند بی خیال شود و شادی خود را از دست ندهد و با این نگرانی بی مورد و عجیب همه چیز را خراب نکند. اما لذتی که می برد کم رنگ می شود و فقط وانمود می کند خوشحال است.
***
هاجر پارچۀ ترمه ای را که از مشهد خریده، گوشۀ اتاق پهن کرده. هفت سین را توی کاسه های شیشه ای کوچک روی پارچه چیده و قرآن و آینه و ماهی هم گذاشته است. همه جای خانه از نظافت برق می زند و اهلِ خانه با لباسهای تازه، حمام کرده و تمیز هستند. لحظاتِ شیرین و روح نوازی طی می شود و مرتضی وضو گرفته و نیت کرده، کنار سفرۀ هفت سین نشسته و قرآن می خواند. محمود مقابلِ مرتضی نشسته و چشم به قرآن دارد و آرزوهای شیرینِ خود را مرور میکند، و امیدوار است سالِ تازه، سالِ تحقق همۀ آن ها باشد.
خلاصه گویندۀ تلویزیون تحویلِ سال را اعلام می کند. ((آغازِ سالِ یکهزارو سیصدو شصت و...)) آهنگِ شادی که نشانۀ سالِ نو و بهار است پخش می شود و بر طبل و دهُل می کوبند.
اهالی خانه یکدیگر را می بوسند و بهترین آرزوها را برای هم دارند. هاجر دستها را بسوی آسمان بلند می کند و درحالیکه چشم هایش از اشک پر شده اند، با خدا راز و نیاز می کند.
از بیرون صدای شلیکِ تفنگ های ته پر به گوش می رسد و بعد از هر شلیک هم همۀ بچه ها شنیده می شود. محمود به وجد می آید و با شتاب از اتاق خارج می شود. خوشبخت است و سر از پا نمی شناسد. این که توانسته به سلامت از جنگ برگردد و زمینِ زیادی برای کاشت دارد و با قیمتی که برنج پیدا کرده، می توانند درآمدِ خوبی کسب کنند و اینکه زیباترین دخترِ روستا، مریم، دوستش دارد و فردا شب با او قرار دارد، اینکه پدر و مادرِ زحمت کشی مثلِ هاجر و مرتضی دارد که برای خانواده هر ایثاری می کنند و خلاصه اینکه در آغازِ سالِ جدیدی قرار دارد که امیدوار است مملو از خوشی و نیکوئی باشد...
تفنگ را بر می دارد، پُرش می کند و به افتخارِ این همه مناسبتِ باشکوه پنج بار شلیک می کند و وقتی حسابی سرکیف می آید ، تفنگ را زمین می گذارد. همسایه ها جوابِ شلیک هایش ر ا می دهند و در شادیش شریک می شوند. از خانۀ صفر علی صدای یک شلیک می آید. آن ها هم شادند و توشه ای برای خود یافته اند و انگار آشتی کرده اند. حسین هم پنج تیر می اندازد و به او می فهماند به اندازۀ او خوشحال است، و احتمالاً او را بخشیده.
شرقِ روستا پُر صداست، اما از غرب صدایی نمی آید. خانۀ مش عبدالله، مختار و اسدالله ساکت است. این سکوت نگران کننده است زیرا همه ساله بیشترین صدای شلیک از آن طرف می آمد. محمود به یکباره دچارِ استرس می شود و احساس می کند قلبش را قلقلک می دهند. سعی می کند بی خیال شود و شادی خود را از دست ندهد و با این نگرانی بی مورد و عجیب همه چیز را خراب نکند. اما لذتی که می برد کم رنگ می شود و فقط وانمود می کند خوشحال است.
***