کامل شده رمان به رنج | ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
عصر، قبل از اینکه خورشید غروب کند و شب، آرام آرام حضورِ تیره و سکوتِ خود را بگستراند، از هیاهوی مردمِ ده در شگفت می شود. زیرا بر خلافِ همیشه، امشب قُل قُله است و کسی خیالِ ساکت شدن و خُفتن ندارد. حتی بچه های کوچک هم با لباسهای نوشان، سرحال و با نشاط پای تلویزیون و سرِ سفرۀ هفت سین نشسته اند و منتظرِ آغازی نوینند و لحظه های پایانی سالِ کهنه را با بی تابی سپری می کنند. چند دقیقه بیشتر به آغازِ سالِ نو نمانده و قلبها مالامال از امیدهای تازه و انرژی زاست. بی آنکه از تحقق آرزوها مطمئن باشند، با نیرویی مثبت و قدرت آفرین روبرو هستند، که همۀ وجودشان را تسخیر می کند و قلبها را قدرتمند می سازد و روح را پر از ایمان و سلحشور می کند. در این لحظه جای هیچ ناامیدی و یأس نیست. جای شک و تردید هم نیست. سالِ نو در راه است و از میمنت و شکوه آن همه چیز زیبا و دلفریب است و امید از چشمۀ جوشانِ زندگی فوران می کند...
هاجر پارچۀ ترمه ای را که از مشهد خریده، گوشۀ اتاق پهن کرده. هفت سین را توی کاسه های شیشه ای کوچک روی پارچه چیده و قرآن و آینه و ماهی هم گذاشته است. همه جای خانه از نظافت برق می زند و اهلِ خانه با لباسهای تازه، حمام کرده و تمیز هستند. لحظاتِ شیرین و روح نوازی طی می شود و مرتضی وضو گرفته و نیت کرده، کنار سفرۀ هفت سین نشسته و قرآن می خواند. محمود مقابلِ مرتضی نشسته و چشم به قرآن دارد و آرزوهای شیرینِ خود را مرور میکند، و امیدوار است سالِ تازه، سالِ تحقق همۀ آن ها باشد.
خلاصه گویندۀ تلویزیون تحویلِ سال را اعلام می کند. ((آغازِ سالِ یکهزارو سیصدو شصت و...)) آهنگِ شادی که نشانۀ سالِ نو و بهار است پخش می شود و بر طبل و دهُل می کوبند.
اهالی خانه یکدیگر را می بوسند و بهترین آرزوها را برای هم دارند. هاجر دستها را بسوی آسمان بلند می کند و درحالیکه چشم هایش از اشک پر شده اند، با خدا راز و نیاز می کند.
از بیرون صدای شلیکِ تفنگ های ته پر به گوش می رسد و بعد از هر شلیک هم همۀ بچه ها شنیده می شود. محمود به وجد می آید و با شتاب از اتاق خارج می شود. خوشبخت است و سر از پا نمی شناسد. این که توانسته به سلامت از جنگ برگردد و زمینِ زیادی برای کاشت دارد و با قیمتی که برنج پیدا کرده، می توانند درآمدِ خوبی کسب کنند و اینکه زیباترین دخترِ روستا، مریم، دوستش دارد و فردا شب با او قرار دارد، اینکه پدر و مادرِ زحمت کشی مثلِ هاجر و مرتضی دارد که برای خانواده هر ایثاری می کنند و خلاصه اینکه در آغازِ سالِ جدیدی قرار دارد که امیدوار است مملو از خوشی و نیکوئی باشد...
تفنگ را بر می دارد، پُرش می کند و به افتخارِ این همه مناسبتِ باشکوه پنج بار شلیک می کند و وقتی حسابی سرکیف می آید ، تفنگ را زمین می گذارد. همسایه ها جوابِ شلیک هایش ر ا می دهند و در شادیش شریک می شوند. از خانۀ صفر علی صدای یک شلیک می آید. آن ها هم شادند و توشه ای برای خود یافته اند و انگار آشتی کرده اند. حسین هم پنج تیر می اندازد و به او می فهماند به اندازۀ او خوشحال است، و احتمالاً او را بخشیده.
شرقِ روستا پُر صداست، اما از غرب صدایی نمی آید. خانۀ مش عبدالله، مختار و اسدالله ساکت است. این سکوت نگران کننده است زیرا همه ساله بیشترین صدای شلیک از آن طرف می آمد. محمود به یکباره دچارِ استرس می شود و احساس می کند قلبش را قلقلک می دهند. سعی می کند بی خیال شود و شادی خود را از دست ندهد و با این نگرانی بی مورد و عجیب همه چیز را خراب نکند. اما لذتی که می برد کم رنگ می شود و فقط وانمود می کند خوشحال است.
***




Please, ورود or عضویت to view URLs content!


 
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    بعد از شام همین که سفره را جمع می کنند، دخترها با شوهران و فرزندان از راه می رسند. هاجر که منتظرشان بود، با دیدن شان خوشحال می شود. همه یکدیگر را می بوسند و با شادی به هم تبریک می گویند و خانه پُر می شود از سر و صدا و نشاط.
    زهرا دخترِ بزرگِ هاجر کمی چاق است و رنگ و رویی سفید با چشمانی میشی و ابروهایی پُرپشت و چانه ای گرد دارد، او زنی جاه طلب زرنگ و مدیر است و شوهرش اکبر را که در یک کارخانه نگهبان شده تحتِ کنترل دارد. آن ها زمینِ کمی را که پدرِ اکبر به عنوانِ هدیه و چشم روشنی به عروسش داده می کارند و به این ترتیب برای برنجِ خوراکی خود پول نمی دهند. زهرا عاشقِ مهاجرت به شهر است و خودش را یک سر و گردن از زن های دیگرِ روستا بالاتر می داند و زندگی در شهر را نشانۀ کلاس و پیشرفت می داند. مراقبِ همه چیز هست و سعی می کند با توجه به شرایطِ جدید و تغییر درآمدِ خانواده، به پدر و مادر بیشتر برسد و تا می تواند دل شان را به دست بیاورد تا شاید از کمک های احتمالی آن ها بهره مند شود، و در عین این که برادرش را دوست دارد، نمی خواهد همۀ منافع به او برسد.
    سُمیه دخترِ دوم خانواده، لاغر و قد بلند است. درمیانِ صورت کشیده اش چانۀ کوچک و گودی ریز آن به چشم می آید. پوستِ سفیدی دارد و چهره اش شبیهه هاجر است. او زنی آرام، مهربان و خونگرم است، و با توجه به خصوصیاتِ ملایمی که دارد مثلِ خواهرش نتوانسته یا نخواسته به شوهرش مسلط شود. رابطۀ او و عبدالله بیشتر بر پایۀ محبت استوار شده و هر دو به هم احترام می گذارند و اعتقادی به زورگویی ندارند و تا جائی که ممکن است رعایتِ حالِ یکدیگر را می کنند. سُمیه گاهی که مورد بی مهری عبدالله قرار می گیرد از این که ملایم است و مثلِ خواهرش تند خو و زورگو نیست، پشیمان می شود، ولی ته دلش دوست ندارد شوهرش را تحتِ فشار بگذارد و از خود بترساند یا مجبور به اطاعت کند.
    او هم مثلِ زهرا از روستا خوشش نمی آید و از زندگی در خانۀ پدرشوهر خسته شده. دلش می خواهد آزاد باشد و زندگی خودش را داشته باشد و مترصدِ ایجادِ شرایطِ جدیدی است تا بتواند به شهر برود، و فکر می کند با کمکِ پدر می تواند تغیّراتی در زندگی خود ایجاد کند و به همین علت رفتار محبت آمیزتری نسبت به گذشته، با پدر و مادرش دارد...
    توی اتاق نشسته اند و آجیل و میوه و شیرینی می خورند. فرزانه دخترِ شش سالۀ زهرا و ستاره دخترِ چهار سالۀ سُمیه بازی و شیطنت می کنند. بزرگترها حرف می زنند و می خندند و میوه می خورند، و از روی عادت گاهی به بچه ها تشر می روند و از شیطنت شان گله می کنند.
    -امیدوارم امسال دیگه غم و غصه نداشته باشیم. انشاالله آقا داداشمو دوماد بکنیم تا خیالِ مامان راحت بشه.
    -زهرا جان خدا از دهنت بشنوه. از بابتِ شماها خیالم راحته چون بلخره خوب یا بد، هر کدوم تون سرِ زندگی تونین؛ فقط مونده این پسر که وقتی سبزش کنم می تونم دست و پامو دراز کنم و اگه مُردم، دستم از این دنیا کوتاه نمونه!
    -وای خدا نکنه این چه حرفیه؟ خدا به شما صد سال عمرِ با عزت بده.
    -بلخره همه مون رفتنی هستیم، تعارفم نداره.
    -وای مامان یه دقه اومدیم دل مونو باز کنیم، باز از این حرفا زدی؟ اولِ سالی ول کن جونِ من، می خوای حا ل مونو بگیری؟
    -نه سُمیه جان، همچی منظوری ندارم ببخشین دیگه از این چیزا حرف نمی زنم. تو هم پاشو برای شوهر و دامادت چایی بریز، دهن شون خشک شد.
    عبدالله و اکبر مشغولِ گفتگو هستند. از مبلغِ عیدی و افزایشِ حداقلِ دستمزد حرف می زنند و از این که مبلغ آن تا این لحظه اعلام نشده ناراحتند. اقتصاد و تورم و آیندۀ مملکت را از زاویۀ دیدِ خود وارسی می کنند و از گرانی داد دارند:
    -آقا هنوز معلوم نیست چقد می خواد به حقوق مون اضافه بشه، همه چی گرون شده. ای کاش اصلاً حقوقا رو اضافه نمی کردن تا اینطوری نمی شد.
    -آره والله، چرا از کرایه ها نمی گی، از یه هفته پیش تا حالا تقریباً دو برابر شده، هیچکی یم نیست بهشون بگه چرا. ما هم وقتی اعتراض می کنیم، جواب می دن جنگه و قیمتِ بنزینم داره گرون می شه. می گم باباجون می خوان بعد از سینزده، گرونش کنن، رانندهه می خنده، می گـه دارم می رم پیشواز.
    -اوضاع کار تو کارخونۀ شما چطوریه؟
    -خوب نیست. مواد نداریم، تولید خوابیده. واسه همین برخلافِ سالای گذشته، امسال پونزده روز تعطیل یم.
    -خوش به حالتون. منکه مثلِ مرغم، عزا و عروسی نداره، هر دو جا سرمو می بُرن. کارخونه تولید داشته باشه، یا نداشته باشه نگهبان باید سرِ شیفتش حاضر باشه.
    -آره والله این یکی رو من شانس آوردم.
    عبدالله خنده کنان به طرفِ مرتضی برمی گردد و می پرسد:
    -راستی آقاجون کارو به کجا رسوندین؟ با مریضی ای که برای محمود پیش اومد، بلخره تونستین زمینو برای شخم آماده کنین؟ ما که یه پامون کارخونه ست، یه پامون سرِ یه مثقال زمینی که داریم، بخدا نشد بیاییم کمک تون.
    -نه باباجون من از شما توقعی ندارم. تو این دوره زمونه هر کس به زندگی خودش برسه، شاهکار کرده. کار، به لطفِ خدا پیش رفت. با هر جون کندنی بود تموم کردم. ان شاالله از این به بعد محمود جبران می کنه.
    محمود سرش را با شرمندگی پائین می آورد. زهرا که هیجانزده است و می خواهد محبتِ خود را نشان بدهد می گوید:
    -من و اکبر به بقیه کاری نداریم، و هر جور شده وظیفه مونو انجام می دیم و بهتون کمک می کنیم. اگه تا حالام نتونستیم بیاییم شرمنده ایم. ولی قول می دم توی کاشت و برداشت جبران کنیم...
    و با لحنی آمرانه رو به اکبر که مشغولِ نوشیدنِ چای است می گوید:
    -... مگه نه اکبر، چرا هیچی نمی گی؟
    کُفرش از کُودنی اکبر بالا آمده. با آن همه حرف که توی گوشش خوانده، انتظار دارد چیزی بگوید و دنبالۀ حرفش را بگیرد، اما او به کُلی همۀ توصیه های زنش را از یاد بـرده و ساکت مانده. اکبر وقتی از بالای نعلبکی متوجۀ چشم های درشت شده و قلمبیدۀ زهرا می شود، همۀ چایی توی نعلبکی را قورت می کشد، خودش را می سوزاند و از تصورِ غُرولندهای زنش در راه برگشت به خانه و حتی توی خانه و تا وقتی خواب شان ببرد و شاید هم تا فردا صبح، مو بر تنش سیخ می شود و مثلِ یک پسرِ خوب! همۀ زکاوتش را به کار می گیرد تا آموخته ها را عرضه کند:
    -حتماً. این که دیگه گفتن نداره، حتی اگه بهم مرخصی ندن، شده ترکِ کار بکنم، میام کمک تون. اینو مطمئن باشین؛ و به زنش نگاه می کند تا از نتیجۀ کارش اطمینان پیدا کند. اما برخلافِ آنچه انتظار دارد، با چشم غُرۀ زهرا روبرو می شود. انگار خیلی خوب عمل نکرده، ولی از نوع چشم غُره معلوم است که اوضاع خیلی هم بد نیست.
    سُمیه که اخلاقِ خواهرش را می داند و به افراط گری های او عادت دارد، لبخند می زند و اجازه می دهد تا زهرا با روشِ خاصِ خود مانور بدهد. معمولاً اینطور وقت ها عصبی می شود و با خودخوری سکوت می کند. خودش و عبدالله اهلِ خود شیرینی نیستند و اگر می توانند کاری بکنند، انجام می دهند و بابتِ آن منتی نمی گذارند. اما زهرا لاف می زند، بزرگ نمایی می کند و منت می گذارد. سُمیه سرش را پائین می آورد و با گُلِ قالی بازی می کند تا خود را آرام کند.
    عبدالله که از مطرح کردنِ موضوعِ کمک پشیمان شده، برای این که بحث را عوض کند، ضربه ای به پای محمود که کنارش نشسته می زند و می گوید:
    -آقا محمود شیره! یه کم بد آورده ولی کو تا کارِ اصلی. وقتی کار شروع بشه، خودش یه تنه پیش می بره و به کمکِ هیچکی یم نیاز نداره، مگه نه محمود جون؟
    و از این که توانسته جوابِ خوش رقصی زهرا را بدهد، خوشحال است. سُمیه نگاهِ خاصی به او می اندازد و عبدالله می فهمد که بهتر است خود را با زهرا درگیر نکند و بلافاصله ادامه می دهد:
    -چقد دستمزدِ کارگرای روزمزد گرون شده. نمی دونم با این قیمتای مزد و کود و جو و موتورزنی، اصلاً می ارزه آدم کار بکنه؟ -آره باباجون، همۀ اینایی رو که گفتی به علاوۀ سهمِ صاحبِ زمین و جویی که باید بابتِ خشک کردنِ برنج به کارخونۀ برنج کوبی بدیم، بازم لااقل دو تُن، ته ش می مونه. خدا بده برکت.
    -انشاالله که همین طور بشه. فعلاً که همه چی روبراست. هم هوا خوبه، هم آب هست. از این بهتر دیگه چی می خوایم.
    -آره همه چی خوبه ولی من دلم شور می زنه. بعضی از هم ولایتی هامون به تحـریـ*کِ مش عبدالله بجای اینکه به کار و زندگی خودشون برسن صبح تا شب سرشونو می کنن تو زندگی ما و آزارمون می دن. یه عمره زحمت می کشیم و نونِ بازومونو می خوریم و به زندگی هیچکی یم کاری نداریم. کی بیشتر می کاره؟ کی کمتر در میاره؟ بمن چه! خیلی زرنگم یه لقمه نونِ حلال برای زن و بچه م در میارم. اما هیهات از این خلقِ دو پا که ایمون شونو به چارتا حرف می فروشن و کارشون می شه فضولی. والله ترسم از اینه که چشم شون شور باشه و کارِ مارو خراب کنه.
    -ای بابا شما دیگه چرا؟ شما که خودتون مردِ خدایین. این حرفارو بریزین دور.
    -دُورُس می گی، هر چی خواستِ خدا باشه همونه، اما خدا نکنه آدمای بد طینت واسه آدم مایه بیان، خدا خودش باید کمک کنه تا آدم بتونه از دستِ چنین کسانی خلاص بشه... بعله بقولِ شما این حرفارو ولش کنیم... ببینم شما چیکار کردین؟ کاراتون روبراست؟ مرزبندی رو تموم کردین؟
    -آقا عبدالله کارش میزونه، ولی من یه کم عقبم. می دونی آقاجون شب کاری خیلی اذیتم می کنه. وقتی شب تا صبح بیدارم، دیگه روزا، نه می تونم کار کنم، نه بخوابم.
    ناگهان فکری به نظرِ محمود می رسد که بنفع همه است، واردِ صحبت می شود و می گوید:
    -من حاضرم کمکت کنم. یعنی بهت یاور می دم تا عقب ماندگیت جبران بشه. بعدش تو هم به وقتش به ما یاور بده، چطوره، موافقی؟
    -آره من و خواهرت الان گفتیم که وظیفه مونه کمک تون کنیم. چرا که نه، من از خدامه. آقاجون خیلی به گردنِ ما حق داره.
    -تعارفو بذاریم کنار و دست به کار بشیم. من الآن وقتم آزاده، کارتو پیش می برم بعد که تو تگنا افتادم، تو به دادم برس.
    مرتضی که از احساسِ مسئولیتِ محمود بوجد آمده لبخند می زند و می گوید:
    -این حرفا چیه پسر، تو اگه به خواهر و دامادت کمک بکنی، انتظار داری کمکتو پس بگیری؟ خُب چه اشکالی داره بری کمکش؟
    -نه آقاجون بد حرفیم نمی زنه. من با کمالِ میل قبول می کنم.
    عبدالله هم می خندد و در حالی که از سینی چایی که سُمیه تعارف می کند، یک استکان بر می دارد، می گوید:
    -اصلاً بیایین یه قرار با هم بزاریم. از امروز سعی کنیم تا جایی که می تونیم کارگر نگیریم، و به جاش به هم یاور بدیم. آخرِ کار می شینیم حساب می کنیم، هر کی طلب داشت، بجای دستمزد، برنج می گیره. چطوره؟ موافقین؟
    اکبر از طرح این پیشنهاد احساسِ خطر می کند. به نظرش می رسد عبدالله خیلی ماهرانه خودش را به آنچه می خواسته نزدیک می سازد و با بیانِ چنین پیشنهادی، هم خودش را شیرین کرده و هم دستش به برنجِ مرتضی خواهد رسید. ناراحت می شود، اما چاره ای ندارد و باید خود را موافق نشان بدهد تا از قافله عقب نماند و شاید کُلاهی هم از این لحاف گیرش بیاید، و می گوید:
    -ماشالله آقا عبدالله، معلومه کار تو واحدِ تولیدی حسابی سرتو بـرده تو حساب و کتاب، البته بنده هر کاریو به خاطر درآمد نمی کنم، ولی به هرحال هرچی جمع بگه و آقاجون موافق باشه، منم هستم.
    زهرا ظاهراً با مادرش و سُمیه مشغول است، ولی تمامِ حواسش به حرف مرد هاست، از این که خلاصه یکبار یک جملۀ درست و از روی سیاست از دهانِ اکبر درآمده خوشحال می شود.
    محمود که از طرحش استقبال شده، ادامه می دهد:
    -اینطوری نه پولِ نقدمونو خرج می کنیم، و نه دسترنج مون به غریبه ها می رسه.
    مرتضی هم به وجد آمده، چای داغ را سر می کشد، طوری که از داغی آن دهان و گلو و روده اش می سوزد، ولی گفتگو آن قدر لـ*ـذت بخش است که به روی خود نمی آورد و می گوید:
    -خُب حالا که همه تون موافقین، منم موافقم.
    صدای ششکستنِ استکان و فریادِ زهرا با هم می آمیزد. همه ساکت می شوند و به طرفِ جایی که استکان شکسته، برمی گردند. استکانِ داغ از دستِ فرزانه رها شده، کمی از چای داغ روی پای دختر ریخته و آن را سوزانده. فرزانه بی تاب است و گریه می کند و هاجر و سُمیه، هراسان به کمکش می روند. زهرا از جای خود تکان نمی خورد و او را نفرین می کند. اینطوری می خواهد به پدر و مادرش بفهماند که در مقابلِ آن ها و به احترام شان، به بچۀ خود اهمیتی نمی دهد. خیلی خونسرد از جا بلند می شود و دنبالِ پارچه می گردد تا فرش را پاک کند و جلوی لک شدنش را بگیرد...

    ***

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    غروبِ طلایی از لای درختانِ صنوبرِ باغ تبریزی نور زرینِ خود را جمع کرده و زمین را ترک می کند تا بیاساید. درختانِ قطور و بلندِ صنوبر با عظمت و ستبر ایستاده اند و با شاخه های دراز و پُر برگ شان سقفِ باغ را پوشانده اند. باغِ تبریزی محلِ مناسبی برای درس خواندنِ بچه های کنکوری ده و یا وعده گاه عشاق است. این باغ از وقتی که هنوز نهالِ صنوبر در گیلان مورد استقبالِ چندانی قرار نگرفته بود، همیشه پُر از درختانِ تبریزی بود ولی حالا صنوبرها جای تبریزی ها را گرفته ولی نامِ باغ پابرجا مانده. درخت ها منظم کاشته شده اند. دو متر از هم فاصله دارند و راه هایی موازی مانند جاده میان شان باز است. باغ سه هکتار وسعت دارد و ارثی است که از پدرِ مش عبدالله به او رسیده. یک سرِ باغ مشرف به دشتِ سرسبزی ست که پائین باغ است و به رودخانه منتهی می شود. سرِ دیگر باغ، به جاده وصل است و طرفین باغ شالیزار است.
    محمود نیم ساعت زودتر از قرار آمده و در انتهای باغ به سمتِ دشت و رودخانه، زیرِ یک درختِ تنومند نشسته و به منظرۀ زیبای غروب، آسمانِ طلایی و قرمزی که عشاق را تحتِ تاثیرِ شگرفِ خود قرار می دهد و حسِ فرحبخشی در آنها خلق می کند، خیره شده. چمن زارها سبز و زنده اند و چارپایانی که در آن می چرند، از دور کوچک به نظر می رسند و خورشیدِ خسته آرام آرام پشتِ کوه فرو می رود و خاموش می شود.
    مریم هنوز نیامده، با شنیدنِ هر صدایی گوشش را تیز می کند تا شاید صدای پاهای مریم را بشنود، اما هر چه گوش می دهد جز صدای قورباغه های درختی و ناله های خفیفِ گاوهایی که از علف خوردن سیر شده اند و دل شان می خواهد به خانه برگردند، نمی شنود. صدای برخوردِ شاخه ها، خش خش های عجیب و صدای باد که لای درختان می پیچد، گُنگ و ترسناک است، و او را به یادِ داستان هایی که از این باغ سرِ زبان هاست می اندازد. می ترسد، اما سعی می کند به جّن و پری فکر نکند و تمرکزش را روی مریم نگه دارد. زیرِ لب چند بار بسم الله می گوید و باز به راهی که مریم باید از آن بیاید، نگاه می کند و وقتی صدای قدم های مریم را می شنود، از شادی از جا می پرد. از لای درخت ها مریم را می بیند و با سرعت به طرفش می رود. مریم از سکوتِ خوفناکِ باغ ترسیده و با سرعت به طرفِ قرارگاه می آید.
    -هی مریم، من اینجام. بیا نترس.
    با شنیدنِ صدای محمود خونِ تازه ای زیرِ پوستِ مریم می دود و دلش بالا می آید. صدای آشنا به او آرامش می دهد.
    -سلام.
    -سلام. بلخره اومدی؟ چشام دراومد اِنقد به ورودی باغ نیگا کردم.
    -مگه دیر کردم؟
    -نمی دونم، ولی وقتی منتظرت می شم، انگار زمان می ایسته و من مثِ دیوونه ها می شم. همش می ترسم نیای.
    -شده تا حالا بهت وعده بدم و نیام؟
    -نه نشده.
    -پس چرا این فکرو می کنی؟
    -به خاطرِ بابات می ترسم. فکر می کنم جلوتو گرفته و نمی ذاره بیای.
    -مطمئن باش به خاطرِ تو با هر مشکلی می جنگم و میام.
    محمود می خندد. دلش غَنج می رود و با سپاس به چشم های مریم نگاه می کند و با صدایی ملایم و قدرشناس می گوید:
    -منم همین طور. باور کن اگه به خاطرِ تو نبود اصلاً یه دقیقه تو روستا نمی موندم. بعد از این که از سربازی برگشتم، خیلی فکرا تو سرم بود، ولی وقتی بابام گفت اگه محصول مون خوب باشه برامون عروسی می گیره، همه شونو دور ریختم و تصمیم گرفتم با تمامِ وجودم بچسبم به کار.
    -یعنی اِنقد برات عزیزم؟
    محمود سرش را پائین می آورد و با پا با برگ های کفِ باغ بازی می کند. شاد است و به آرامی می گوید:
    -خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی.
    مریم هم شاد است و از آنچه می شنود، لـ*ـذت می برد، نیم چرخی می زند و دل ربایی می کند.
    -راستی گفت؟ به نظرت واقعاً این کارو می کنه؟
    -آره خیلیم جدی گفت.
    -خدارو شکر یعنی بلخره دعاهام مستجاب شد؟
    چشم های مریم مملو از شادیست، خوشحال است و باور نمی کند همه چیز به این سادگی ختمِ بخیر شود ولی ته دلش شور می زند. نمی خواهد خوشی شان خراب شود و با محبت و عشق به محمود نگاه می کند. دلش می خواهد فریاد بزند و شادی ها و نگرانی هایش را بیرون بریزد ولی ترجیح می دهد سکوت کند و با صورتِ گل انداخته ای که پیدا کرده، هیچ چیز را بروز ندهد.
    محمود هم با نگاه به چهرۀ مریم ، دچارِ حسی لـ*ـذت بخش می شود. قلبش تند می زند و دلش می خواهد مریم را در آغـ*ـوش بگیرد. این تمنا آنچنان او را در بر گرفته، که حتی یک قدم به طرفش برمی دارد، اما شرم و حیا متوقفش می کند و فقط دستِ مریم را می گیرد. فشار خفیفی به آن می دهد تا احساسِ خود را منتقل کند. نگاهش می کند و محبت و عشقِ خود را نثارش می کند. دستِ مریم را می بوسد و فوراً مثلِ کسی که دچارِ برق گرفتگی شده ، دست را رها می کند. انتظار دارد مریم قهر کند و او را ملامت کند، اما مریم درحالیکه سرخ شده و با چشم هایی که مثلِ دریا عمیق و ذلال می نماید، نگاهش می کند، شاد و لبریز از زندگی ست و خیالِ ناراحتی ندارد.
    -مریم خیلی دوستت دارم، خیلی زیاد. همۀ فکر و ذکرم توئی، تو وقتی که کیلومترها از هم دور بودیم، و حتی حالا که اِنقد به هم نزدیکیم، بازم مدام بهت فکر می کنم و همیشه جلوی چشامی و برای این که به هم برسیم، لحظه شماری می کنم.
    -منم دوستت دارم... منم شب و روز بهت فکر می کنم و دلم می خواد زودتر بهم برسیم.
    هوا لطیف است. باد روی نوکِ شاخه های درختان ضرب گرفته و برگ هایی را که تازه روئیده اند، بازی می دهد. خورشید غروب کرده و آسمان گرگ و میش است. چند تا پرنده در اوجِ آسمان سبک و آرام بال گسترانده اند و پرواز می کنند. عطر درختانِ صنوبر به مشام می رسد و باغ از شور و عشق و نزدیکی قلب های شیفته، پُر شده. قلب های جوانی که تند و تند می تپند و اشتیاقی عظیم جان و دل شان را به سوی هم جذب می کند و حسِ شیرینی را که در لحظاتِ برجستۀ زندگی بروز می کند و آنچنان لـ*ـذت بخش و خواستنی ست که همه چیز را تحت الشاع قرار می دهد و جان را در خلسه فرو می برد و سبک و سرخوش می کند؛ لمس می کنند.
    محمود هنوز توی چشم های مریم خیره مانده و نمی تواند از نگاه به آنها دل بکند. چشم هایی که ژرف و عمیقند، خواستنی و وسوسه انگیزند و فقط می شود خوبی شان را دید. مثلِ دریای آرامِ یک غروبِ تابستان که آبی و زُلال و زیباست و هـ*ـوسِ آبتنی را در بیننده برمی انگیزد، بی آنکه هرگز به احتمالِ غرق شدن در آن فکر کند. ولی محمود می خواهد توی چشم های مریم غرق شود و جز این آرزوی دیگری ندارد.
    مریم از توجۀ ای که به او می شود، لـ*ـذت می برد. خجالت کشیده ولی نمی تواند از نگاهِ عاشقانۀ محمود دل بکند و چشم پوشی کند. خوش است و هر لحظه از تپشِ قلبش بیشتر به وجد می آید. از این که کسی تا این حد دوستش داشته باشد، مغرور است و احساسی خوشبختی می کند و فکر می کند تنها دخترِ روستاست که عشق را حس کرده و بیشتر سرخوش می شود...
    صدای زوزۀ شغال ها، فریادِ سگ های دهکده و تیرگی آسمان، فرا رسیدنِ شب را اعلام می کند. محمود و مریم با این که آرزوی تداومِ سکوتِ لـ*ـذت بخشِ خود را دارند، ناچارند جدا شوند.
    -پس لحظه شماری می کنم تا بیایین.
    -منم همین طور. مطمئن باش به هر قیمتی شده، پدرمو قانع می کنم که یه مردِ واقعیم و می تونه روم حساب کنه، تا پا پیش بذاره و کار ما تموم بشه.
    -می دونی اوضاع زیاد خوب نیست. با اختلافـاتـی کـه بیـنِ پدرت و مـش عبدالله افتاده، ترس ورم داشته.
    -چرا؟ اختلافِ اونا به تو چیکار داره؟ اونا بلخره یه طوری با هم کنار میان.
    -من به خاطرِ نفوذی که مش عبدالله روی پدرم داره می ترسم. مخصوصاً که این روزا مُدام مش عبدالله رو با پدرم می بینم و همش داره تو گوشش پچ پچ می کنه. از ارتباط شون خوشم نمی یاد و احساسِ خوبی ندارم. از نگاه هایی که به من می کنه، چندشم می گیره. به نظرم فکرای پلیدی تو سرشه، اینو حس می کنم.
    -غلط می کنه مردیکۀ پدرسوخته، حقشو می ذارم کف دستش... پیرِ سگ...
    -اشتباه نکن. فکر می کنم منو برا یکی در نظر گرفته و تلاش می کنه پدرمو راضی کنه. به نظرم اینطوری می خواد باباتو بچزونه.
    -عجب آدمِ کثیفیه، یعنی به قیمتِ بازی با زندگی دو تا جوون می خواد از پدرم انتقام بگیره؟
    -من اینطور فکر می کنم.
    -ولی پدرت به ما قول داده. ما ازت خواستگاری کردیم و صورت نوشتیم. اون همه ریش سفید و بزرگتر بودن، مگه می تونه بزنه زیرِ قولش؟
    -باور کن اگه اون قول و قرارا نبود، تا حالا خیلی کارا می کرد. ولی باید حواس مونو جمع کنیم و نذاریم زندگی مون تباه بشه.
    -راس می گی. خدا کنه امسال محصول مون اِنقد پُر و پیمون باشه که بتونیم همۀ ترفندای مش عبدالله رو خنثی کنیم، و من بتونم تورو عروسم بکنم و چشمِ همۀ بخیل ها رو بترکونم.
    -خدا کنه... هوا داره تاریک می شه، من باید برم.
    مریم هم دستِ محمود را می گیرد و می بوسد. و شتابان دور می شود.
    محمود خشکش می زند. مثلِ کسی که شـراب نوشیـده و مسـت شـده، چشمش سیاهی می رود. می خواهد دنبالِ مریم بدود، درآغوشش بگیرد و غرقِ بـ..وسـ..ـه اش کند. اما چیزی در درونش او را باز می دارد. نمی خواهد مریم را بترساند. همین خوشی کافی ست و جایی را که مریم بوسیده، می بوسد و فریاد می زند:
    -خیلی... دوستت... دارم!...
    مریم می شنود. می خندد و تندتر می دود. نگران است کسی آن دور و بر باشد و صدای محمود را بشنود و زیرِ لب زمزمه می کند:
    -دیوونه...
    دستش را روی قلب، که انگار می خواهد از قفسۀ سـ*ـینه بیرون بزند، می گذارد و فشار می دهد.
    شب شده و در آسمان چند تایی ستاره سوسو می زند. یک دسته اسب وسطِ رودخانه ایستاده و زیرِ نور مهتاب آب بازی می کنند. نورِ سفید ماه روی دشتِ کنارِ رودخانه تابیده و منظرۀ بدیعی ساخته. پشه ها توی هوا وز وز می کنند و عطرِ درختان به مشام می رسد.
    محمود که هنوز مـسـ*ـت و گنگ است و نمی خواهد حسِ خوشِ خود را از دست بدهد از آنطرفِ باغ به سوی رودخانه براه می افتد. روی سنگِ بزرگی می نشیند و به جریانِ آب که مواج، عمیق و شفاف است، نگاه می کند. در رویاست و سنگ های کوچکی را توی آب می اندازد. با این که هوا سرد است، دلش هـ*ـوسِ آبتنی دارد. اما از ترسِ مریض شدن منصرف می شود. آبِ بلورینِ رودخانه او را به سوی خود می خواند تا در آغوشش بگیرد و خنکش کند و خوشی اش را کامل کند، اما بر این وسوسه غلبه می کند و بی اختیار به چیزی که سعادتش را تلخ می کند می اندیشد. اما نه، امشب نباید خراب شود. عهد می کند برای تصاحبِ کسی که قلبش را پیشش جا گذاشته، نبرد کند و از هیچ تلاشی دست بر ندارد. صورتش را به طرفِ نسیمی که از سوی کوه می وزد می گیرد و به هیچ چیز جز سعادت و خوشبختی نمی اندیشد.
    ***



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    صبح زود بیدار می شود. امروز باید زمین را شخم بزنند. مرتضی از چند روز پیش برای امروز با کاس علی هماهنگ کرده است. زمین هم آرام و صبور تنِ خود را در اختیارشان گذاشته تا برای کاشت، آنرا بشکافند و برای کسبِ روزی خود بکوشند.
    کار با تیلر و تیغه های فولادینش آغاز می شود و بدونِ توقف تا نزیکِ ظهر ادامه پیدا می کند. با آبِ فراوانی که در اثرِ بارندگی زیادِ زمستان به زمین رسیده، کار راحت پیش می رود. زمین نرم است و مقاومتی نمی کند و موتور قدرتمندی که بجای گاوهای نرِ قول پیکر با سر و صدای زیاد ولی یکنواخت و طولانی کار می کند و نه خسته می شود و نه نیازی به یونجه دارد، کارها را سریعتر پیش می برد. کاس علی در این کار در تمامِ دهاتِ اطراف زُبده ترین است تا زانو توی گِل فرورفته و موتور را به تمامِ زوایای هر قطعه شالیزار هدایت می کند و شخم زنی را با دقت و سرعت ادامه می دهد...
    نزدیکِ ظهر دست از کار می کشند تا نفسی تازه کنند و میان وعده بخورند. هاجر نان و حلوا شکری و چایی و مغزگردو آورده. کنارِ شالیزار، روی یک قطعه زمینِ سفت سفره می اندازند و دورش می نشینند:
    -خدا قوت آقا کاس علی.
    -ممنون مادر، زحمت کشیدی. به به بخوریم جون بگیریم.
    -نوشِ جونت پسرم. تو هم مثِ محمودِ من، هر چقد دلت خواست بخور.
    کاس علی قدِ کوتاهی دارد عضلانی و پُر. به پُر خوری مشهور شده و شکمش برآمده و چاق است. آدمِ پُر کار و ورزیده ای ست و وقتی به صورتِ قراردادی کار می کند خسته نمی شود. وقتی قرار است کاری را انجام دهد آرام و قرار ندارد و تا آنرا را تمام نکند و دستمزدش را نگیرد کوتاه نمی آید. گاهی اگر لازم باشد، شب ها هم کار می کند. فقط باید به تیلرش سوخت و به خودش غذا و سیگار برسد.
    -مشدی امسال حسابی عجله داریا. هنوز مرزبندیا تموم نشده، ولـی شما داری شخم میزنی.
    -زیادم زود نیست. همیشه همین وقتا شروع می کردم. حالا یکی دو روز زودتر یا دیرتر. البته امسال زمین مون بیشتره هوا هم خوبه، خواستم کارو جدی بگیرم.
    -راستی امروز هوا خنک تر شده، نه؟
    -آره آسمون پُرِ ابر شده، لابد می خواد بارون بگیره. بهاره دیگه، هر ساعتش یه جوره.
    محمود نگاهی به آسمان می اندازد. ابرهای تیره و باران زا آسمان را پُر کرده اند و بادِ خنکی می وزد و هوا رو به سردی نهاده.
    -عمو فکر می کنی چقد کار داشته باشی؟
    -زود تموم می شه. امسال زمینا نرمن، البته اگه این ابرا بزارن و بارون نگیره، فکر نمی کنم کارمون زیاد طول بکشه.
    -بابا کی جو می پاشیم؟
    -عجله نکن پسر جون. اگه هوا خوب بمونه و بارون نگیره انشاالله یه چن
    روز دیگه.
    -باید کم کم به فکرِ تهیۀ کود و سَم هم باشیم. موافقین بریم بخش و یه
    سری به ادارۀ کشاورزی بزنیم؟
    کاس علی از روی کلاهِ نمدی که تقریباً همیشه روی سرش هست تا کچلی اش معلوم نشود، سرش را می خاراند و می گوید:
    -آره والله، فکر خوبیه. برین واسه ما هم خبر بیارین. تا بفهمیم امسال دولت می خواد واسه ما چی کار کنه تا ما هم دستمون بیاد چیکار کنیم.
    محمود یکی دو لقمه می خورد و بلند می شود. به طرفِ تیلر که بعد از چند ساعت کارِ یکنواخت، آرام گرفته و خستگی در می کند، می رود و نگاهی به این غولِ کوچک و چرخ های مخصوصِ شخم زنی با پره های بلنش می اندازد. دستی به میله های بلندِ فرمانش می زند و فکر می کند اگر کارشان بگیرد می توانند یکی از این تیلرها بخرند تا نیازِ کمتری به کارِ دیگران داشته باشند. با این ماشین نه تنها شخم زدن آسان شده بلکه از آن به عنوانِ یک وانت هم استفاده می کنند و محمود می اندیشد که موقع برداشتِ محصول، چقدر به آن احتیاج دارند.
    پس از استراحتِ کوتاه، کار شروع می شود. با اینکه هوا خنک است، اما فعالیت در زمین نرم و گل و لای، عرقشان را در می آورده و به نفس نفس می افتند. با قیافه های خشک و جدی، فقط به پیشرفت فکر می کنند. گاهی با صدای بلند سرِ هم داد می کشند؛ و گاهی با سوت و اشاره چیزی را به هم می فهمانند و سخت مشغولند. آنچنان که گذرِ زمان را حس نمی کنند و تنها وقتی که هاجر با فرغونی که از پر از ظرف و کلمنِ آب و فلاکسِ چای است؛ بر می گردد و بساطِ نهار را پهن می کند، می فهمند که وقتِ استراحت فرارسیده و دست از کار می کشند.
    کاس علی نهارِ مفصلی می خورد. با سرعت و بدون اینکه لقمه ها را خوب بجود قورت می دهد و سرشار از انرژی به شالیزار برمی گردد و تا وقتِ عصرانه، یکسره کار می کند و بعد از صرفِ عصرانه هم تا شب به کار ادامه می دهد. مرتضی راضی ست و تنها نگرانیش پُر کردنِ شکمِ این کارگرِ پُرخور است که به جای سه نفر می خورد.
    محمود زودتر از دیگران دست از کار می کشید. می داند خانوادۀ مریم امشب برای عید دیدنی می آیند. تمامِ روز را با نگرانی گذرانده، و حالا برای این که همه چیز را شخصاً کنترل کند، به خانه برمی گردد. با همۀ سفارش هایی که به هاجر کرده، باز نگران است یکجای کار لنگ بزند و عید دیدنی آنطور که باید، برگزار نشود.
    -مامان همه چی مرتبه؟ اتاقا تمیزه؟ دیشب ستاره و فرزانه بدجوری همه چی رو به هم ریخته بودن.
    -آره پسرجان همه چی مرتبه. اتاقارم تمیز کردم. ببینم مگه میان خواستگاریت که این طور دستپاچه شدی؟ نا سلامتی تو مردی و پدرت از اسدالله بزرگتره. اونام میان وظیفه شونو انجام بدن.
    -درسته ولی به هرحال ما قراره فامیل بشیم و خوب نیست زندگی مون عیب و ایراد داشته باشه. دلم نمی خواد جای هیچ حرف و حدیثی بمونه.
    -چند ساله که شماها بزرگ شدین و ادا اصول پیدا کردین، ولی اسدالله با
    خانواده ش سال هاست که با ما رفت و آمد دارن، اگه قرار بود ایرادی ازمون می دیدن، تا حالا دیده بودن، پس لابد ایرادی نداشتیم که می خوان دخترشونو بهت بدن.
    -آخه الآن اوضاع فرق کرده... اصلاً ولش کن، به جای این جر و بحث ها خودم می رم یه نگاهی می کنم.
    هاجر مشغولِ جارو کردنِ حیاط است. کمرش درد گرفته، حیاطِ وسیع با آن همه مرغ و اردک و سگ که توی آن می پلکند، تمیز نمی ماند و نظافتِ هر روزۀ این محوطۀ وسیع سخت است.
    -به جای این کارا بیا با من کمک کن و حیاطو جارو کن.
    -باشه چشم، ولی بذا اول یه سر به اتاق بزنم و خیالم راحت بشه بعداً میام کمکت. یه کم استراحت کن الان میام تمومش می کنم.
    هاجر می خندد و کمر راست می کند. کمرش تیر می کشد. از درد چهره اش در هم می شود. دست ها را به کمر تکیه می دهد و زیرِ لب زمزمه می کند:
    -پدرِ عشق بسوزه... اگه پای این دختره وسط نبود عمـراً دسـت به جارو می زد، ببین ترو خدا حالا خودش داوطلبه!
    واردِ اتاقِ پذیرایی می شود. اتاق تقریباً به ابعادِ اتاقِ نشیمن است. بوی رطوبت به مشام می آید. از این اتاق وقتی مهمانِ رسمی دارند، استفاده می کنند و بقیۀ اوقات درش بسته می ماند و به همین علت بوی رطوبتش محسوس است. در و پنجره را باز می کند تا هوا عوض شود.
    وسطِ اتاق یک میزِ جلو مبلی قهوه ای قرار دارد. مرتضی آنرا در محلۀ خواهر امامِ رشت که اجناسِ کهنه و دست دو می فروشند، خریده. شیرینی و شکلات و آجیل روی میز چیده شده. دیوارها سفید و تمیزند، چون تازه رنگ شده اند. چند روز قبل از پایانِ خدمتِ محمود، مرتضی خانه را رنگ کرده بود.
    در یک گوشۀ اتاق کمدِ لباسِ بزرگی که از فیبرِ رنگی ارزان قیمت ساخته شده، قرار دارد. سال ها پیش حسن چوبگر، نجار محل آن را ساخته، چقدر هم مِنّت گذاشته بود که چوبش روسی است و فیبرش برزیلی و با بدقولی و تأخیر، کار را تحویل داده بود. آن موقع محمود کوچک بود و در مقطع ابتدایی درس می خواند و هنوز انقلاب نشده بود. البته ادعاهای حسن چوبگر زیاد هم بی ربط نبود، چون بعد از گذشتِ این همه سال با این که درها به بدنه گیر می کرد و قفل ها خراب شده بود، ولی کمد هنوز بر و روئی داشت و یکی از اصلی ترین وسایلِ تزئینی اتاق به حساب می آمد. هر بار که هاجر چیزی توی کمد می گذاشت برای امواتِ حسن فاتحه می خواند و خدابیامرزی می کرد که چنین جنسِ خوب و محکمی برای شان ساخته است.
    روبروی کمد، پنجرۀ مشرف به باغ با پردۀ توری پوشیده شده و در هر طرفِ پنجره یک قابِ عکس آویزان است. پشتی های ترکمنی، پیش دستی ها و کاردها، خلاصه همه چیز مرتبند. محمود چروک فرش را هم صاف می کند و وقتی خیالش از همه چیز راحت می شود، از اتاق بیرون می رود و با خشروئی به طرفِ هاجر که روی چهارپایۀ چوبی نشسته و با نیشخند نگاهش می کند و از اضطرابش لـ*ـذت می برد، می رود.
    -خیلی چاکریم، حالا حیاطو واست مثلِ یه دسته گل تمیز می کنم.
    ***
    زودتر از شب های دیگر شام می خورند و با سرعت سفره را جمع می کنند. محمود آرام و قرار ندارد. اضطرابش هر لحظه بیشتر می شود مرتباً از اتاق به ایوان می رود و دوباره برمی گردد. به جاده دقیق می شود و لحظه شماری می کند تا مهمان ها برسند. دلش می خواهد از فرصتِ بدست آمده حداکثرِ بهره را ببرد و بدونِ نگرانی به مریم نگاه کند.
    خلاصه سر و کلۀ مهمان ها پیدا می شود. اسدالله و همسرش فاطمه واردِ خانه می شوند ولی از مریم خبری نیست. محمود دمغ می شود و سلام و احوالپرسی می کند و گوشه می گیرد.
    اسدالله کت و شلوارِ سرمه ای خود را که معمولاً در مجالسِ رسمی می پوشد، بتن دارد، موهایش مثلِ همیشه ژولیده و آشفته است و ته ریش دارد. فاطمه پیراهنِ آستین بلندِ آبی پوشیده روسری سفید رنگِ بزرگی که ریشه های بلندی دارد روی سر گذاشته و گردی صورتش توی چشم است. چادر مشکی کرپِ تازه ای هم روی سر گذاشته و سخت مراقب است که آسیبی به آن نخورد.
    هاجر شیرینی تعارف می کند. لباسِ نو فاطمه اذیّتش می کند و تـازه از اینکه امسال هیچ چیز برای خوش نخریده، پشیمان می شود و توی دلش مرتضی را ملامت می کند که چرا با گرفتنِ زمینِ ستار و هـزینـه هـای آن باعث شده صرفه جویی کنند.
    احوال پرسی عادی نیست و اثری از شادی توی صورتِ مهمان ها وجود ندارد. خیلی زود این حال به میزبان ها نیز منتقل شده و فضا سنگین می شود. به نظر می آید اسدالله حرف هایی دارد و این دست آن دست می کند تا آنها را به زبان بیاورد. فاطمه همان طور که چای می نوشد، با چشم به اسدالله اشاره می کند. اسدالله سُرفه می کند و رو به مرتضی می گوید:
    -خُب چه خبرا؟ کارا چطو پیش می ره؟
    -الحمدلله، داریم شُخم می زنیم. اگه هوا خوب باشه، به امیدِ خدا بعدِ سینزده، کم کم می خوایم خزانه بگیریم تا به موقع نشاء کنیم. شما چی کار کردین؟
    -ما که هنوز هیچ کاری نکردیم. البته جای نگرانی نیست. یه هکتار زمین که دیگه این حرفارو نداره، هر وقت همّت بکنیم سر و ته شو هم میاریم.
    -انشاءالله، یادت نره، چون اگه خدا نخواد آب از آب تکون نمی خوره. یه هکتارم خیلیه. منم تا پارسال تقریباً همچی زمینی داشتم. این بندۀ خدا ستار امسال زمین شو داد به من، ممکنه فردا بده به یکی دیگه. رو مالِ مردم که نمی شه حساب کرد. اصل، مالِ خودِ آدمه چه کم چه زیاد. باور کن اگه بخاطرِ این پسر نبود، شاید اصلاً قبول نمی کردم.
    -از این حرفا بگذریم، برنامه تون چیه آقا مرتضی؟
    -منظورت چیه؟ چه برنامه ای؟
    -منظورم همین جووناست دیگه. می خـوام بـدونـم رو قـول و قـرارتـون هستین. نمی خوام یه وقت به خودم بیام و ببینم گیسِ دخترم مثِ دندوناش سفید شده.
    مرتضی که انتظارِ شنیدنِ چنین جمله ای را ندارد، به فکر می افتد. آهِ بلندی می کشد و به چشم های اسدالله خیره می شود. اسدالله چشمش را از نگاهِ مرتضی می دزدد و با دستپاچگی پرتغالی را که توی پیش دستی گذاشته برمی دارد و پوست می کند.
    نگاهی هم به فاطمه می اندازد. صورتِ فاطمه سرخ شده و استرس دارد. بنظر می رسد شرمنده اند و برخلافِ میل شان این حرف ها را بزبان می آورند. مرتضی می داند این حرف ها مالِ آن ها نیست و گوش شان را پُر کرده اند. اما باز از دست شان دلخور است. عصبی شده، و نفسِ عمیقی می کشد و دستی به ریشِ انبوهِ خود می ساید تا شاید آرام شود و می گوید:
    -چیه آقا اسدالله، شک ورت داشته؟ شده تا حالا قول و قراری بزارمو، بزنم زیرش؟ شنیدی یا دیدی که مرتضی قدِ یه حبه قند کلاه سرِ کسی گذاشته باشه یا در حقِ کسی نامردی کرده باشه؟
    -چرا ناراحت شدی؟ فکرِ بد به دلت راه نده. این موضوع ربطی به این چیزایی که گفتی نداره. صحبتِ یه عمر زندگیه. حقِ ماست بدونیم چی به چیه...
    اسدالله با چشمانی گشاد رو به هاجر می کند و ادامه می دهد:
    -... دروغ می گم هاجر خانم؟
    هاجر چند لحظه توی چشم های اسدالله نگاه می کند و در حالیکه خودش را به چپ و راست تکان می دهد، سرش را پائین می آورد. می خواهد تا جایی که ممکن است توی حرف های مردها دخالت نکند.
    -من اگه ناراحت می شم به خاطرِ اینه که خودت جوابِ این سئوال ها رو می دونی و بی خودی می پرسی. به علاوه از کی تا حالا تو عید دیدنی قرارِ عقد و عروسی می ذارن؟ معلومه اِنقد تو گُوشِت خوندن که گیج شدی و نمی دونی چی بگی. ولی عیبی نداره حالا که حرفشو پیش کشیدی بهت می گم. این جا تا بوده، عروسی بعد از برداشتِ محصوله. مام اهلِ همین دهاتیم، پس عقد و عروسی بچه هامون همون جور که چند روز پیش بهت گفتم، بعد از برداشتِ محصول. اگه خدا بخواد همون وقت عرسمونو میاریم خونه.
    -پس قرارمون میشه شهریور.
    -مشدی چرا اِنقد هولی؟ چه خبر شده که اینطوری می خوای ازم لفظ بگیری؟ من کی گفتم شهریور؟ کدوم کشاورزی همین که محصول شو از زمین ورداشت، پول دار می شه که من دومیش باشم؟ قرارِ ما آخرِ آبان.
    -عجب پس دخترم باید یه سال چشم براه باشه؟
    -چرا یه سال؟ هشت ماه. مگه زور آورده شوهرشو می خواد یا خرجش خسته ت کرده که می خوای دَکش کنی؟... ببینم اصلاً چرا با خودتون نیاوردینش؟... این کارا چیه می کنی آقا اسدالله؟... والله قباهت داره.
    -ای بابا چه قباهتی؟ اگه بخوام تکلیفِ دخترمو روشن کنم باید خجالت بکشم؟
    -نمی دونم والله؟ امروز حرفات یه جور دیگه ست، من درست منظورتو نمی فهمم.
    -بذا واضح بگم تا روشن شی. دخترم چن تا خواستگار داره...
    محمود مثل کسی که دچارِ برق گرفتگی شده باشد، تکان می خورد و از جا می پرد. روی زانو می نشیند و با چشمانی گشاد و از حدقه جهیده، به اسدالله نگاه می کند. دلش می خواهد فریاد بزند و زمین و زمان را بهم بریزد. اما با دردی که توی قلبش افتاده کنار می آید و خودخوری می کند. نمی تواند باور کند اسدالله به این سادگی مقدمه چینی کرده تا بزند زیرِ قول و قرارشان.
    هاجر که نزدیکِ محمود است، دستِ خود را روی شانه اش می گذارد و زیرِ گوشش می گوید:
    -آروم باش پسرجون. اجازه بده بزرگ ترا حرفشونو بزنن و تو کارشون دخالت نکن. اینطوری خیلی بهتره. بلخره یه طوری می شه، صبر داشته باش.
    محمود سرش را پائین می آورد و به گُلِ قالی چشم می دوزد. به این ترتیب صورتش که مملو از خشم است دیده نمی شود.
    -...البته منم به حرمتِ قولم اومدم یه فرصت به شما بدم تا اگه تونستین بیایین و عروس تونو ببرین و اگه نتونستین، جلوی خوشبختی دخترمو نگیرین. برای پسرِ شمام چیزی که فراوونه، دختر.
    -همین... چرا چِرت و پِرت می گی مرد؟... مگه ناخوشی که از این حرفا می زنی؟
    -اتفاقاً خیلیم حالم خوبه. ببین آقا مرتضی رفاقت مون جای خودش، اما بزغاله یکی سی ثنّار؛ یه خواستگار برا دخترم از رشت اومده که کُلّی زندگی داره. دو تا کامیون و یه سواری داره، خونه زندگی، بیا برویی داره که بیا و ببین. اون می تونه خیلی بیشتر از پسرِ تو، دخترمو خوشبخت کنه. فکرم نداره، عقلِ سلیم حکم می کنه که مریمو بدم به اون. اما چیزی که رو گلوم پا گذاشته، اینه که ما با هم حرف زدیم.
    -همین، فقط حرف زدیم؟... باز جای شکرش باقیه که همینو یادته. مردِ حسابی ما اومدیم بعله برون، صورت نوشتیم، قرارِ عروسی گذاشتیم، سیقۀ محرمیت شونو خوندیم... همه کشک؟ شد فقط حرف؟... که اینطور...
    مرتضی از جیبش سیگار برمی دارد و روشن می کند و بعد از این که پُک می زند ادامه می دهد:
    -... پس اگه یکی پیدا بشه و پول و پله داشته باشه، باید دخترتو به اون بدی؟ چون با پولش می تونه دخترتو خوشبخت کنه؟ آره؟
    مرتضی کم کم از کوره بدر می رود. از گستاخی و چشم سفیدی اسدالله متعجب و آزرده شده و دلش می خواهد بزند توی دهانش. اما می داند به این ترتیب پسرش ناکام می ماند و دشمنانی مثلِ عبدالله شادمان می شوند، پس خویشتن داری می کند و فقط با نگاهِ تندی به اسدالله خیره می شود.
    هاجر که مراقبِ همه چیز است، از روی رنگ و حالتِ چهرۀ مرتضی می فهمد اوضاع بحرانی است، و تشخیص می دهد باید پا در میانی کند.
    -آقا اسدالله اینطور که شما می گی، معلومه که فکراتونو کردین. خُب انقد پیچ و تابش ندین. اصلِ مطلبو بگین و خلاص. قصد و نیت تون چیه؟ حرفِ آخرو بگین.
    مرتضی خوشحال می شود که هاجر دخالت کرده. فرصتی بدست می آورد تا آرامش پیدا کند و عصبانی نشود. به سیگار پُک می زند و گوش می دهد.
    -آره. تا همون آخرِ شهریور وقت دارین، اگه اومدین و همه چی طبق قرارمون انجام شد که مبارکه، ولی اگه نتونستین من هیچ تعهدی ندارم. صورت تونو پس می فرستم و دخترم آزاده با هر کسی عروسی کنه. در ضمن تو این مدت بهتره، پسر و دختر هم دیگه رو نبینن. چون نمی خوام دل شون بیشتر به هم گرم بشه و اگه یه وقت قسمت نشد، حرفِ مردم پشتِ سرمون باشه.
    اسدالله عرق کرده، پوستش به سرخی می زند و توی چهـره اش شـرم و گرما ادغام شده و نمی شود فهمید چی بیشتر اذیتش می کند. بلند می شود، فاطمه هم بلافاصله بلند می شود. لحظاتِ سختی را گذرانده اند. گفتنِ این حرف ها بیشتر از کار روی زمین، خسته شان کرده. اسدالله مثلِ کسی که کتک خورده باشد و رمقی ندارد می گوید:
    -اگه اجازه بدین ما مرخص میشیم.
    -اختیار داری مشتی... اینطور که معلومه اجازۀ ما هم دستِ شماست!... خودت میبری، خودت می دوزی... ایوالله. نمردیمو، این روزم دیدیم!... هیچ وقت فکر نمی کردم کارِ من و تو به این جا بکشه که تو چشام زُل بزنیو، واسم قید و شرط بزاری.
    -دلگیر نشو آقا مرتضی، من آن چه به صلاح بود گفتم... خداحافظ.
    هوای اتاق سنگین است و روی دلِ همه سنگینی می کند. اسدالله و فاطمه نمی توانند بدن شان را بکشند و بروند. انگار یکی پرۀ کُتِ مرتضی و چادرِ فاطمه را گرفته و نگه شان داشته. از حرف هایی که گفته شد خجالت می کشند. نمی دانند کارشان درست بوده، یا نه، و از عقوبتِ بدرد آوردنِ دلِ این خانواده خوف کرده اند.
    چند قدم که از خانۀ مرتضی دور می شوند نفسی تازه می کنند و از زیرِ فشار در می آیند. فاطمه که مرتب صلوات می فرستد، می گوید:
    -خدا به ما رحم کنه. خیلی آزارشون دادیم.
    -چی می گی زن، آخه ما که قصدِ آزار و اذیت نداشتیم. بلخره هر کس حق داره به فکرِ خوشبختی بچه ش باشه یا نه؟ نگران شون نباش، یه مدت که بگذره هم پسره، هم خونواده ش مریمو فراموش می کنن و یه زنِ دیگه واسه پسرشون می گیرن. تو این ده چیزی که فراوونه دختر...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    5
    ساختمان در حالِ اتمام است. نما، سنگ های کرم و قهوه ای ست که با حجم های برجسته و پنجره های دوجداره با شیشه های برنز، زیبا شده. محمود از در کرکرۀ پارکینگ وارد می شود، کنارِ پله های گرانیتِ طوسی نرده های استیل را که تازه نصب شده وارسی می کند. آن ها جلوۀ خاصی به راه پله داده اند. دستش را به آن ها می ساید و بالا می رود.
    به کُندی و با گام های سنگین از راه پله عبور می کند. توی پاگرد کارگران مشغولِ نصبِ آسانسور هستند. با دیدن شان به سررسیدِ پرداختِ چک های آسانسور فکر می کند. نفس توی سـ*ـینه اش سنگین می شود و با گفتنِ: ((-خدا بزرگه...)) دنبالِ آرامش می گردد.
    از وقتی پی بـرده که پروژه زیان ده است، رقبتی به حضور در ساختمان ندارد و فقط مواقعی که مجبور باشد، می آید. دلش می خواهد کار را متوقف کند، اما از این می ترسد که مشکلاتِ بیشتری بوجود بیاید و اوضاع بدتر شود. معمولاً وقتی در ساختمان هسـت، همین که کارگران متوجۀ حضورش می شوند تقاضای دستمزد و مصالح می کنند و او مجبور است با هر سیاستی که بلد است ساکت شان کند و فرصتی به دست بیاورد تا فکری بکند.
    یک ساعتی می ماند، کارها را ردیف می کند و بعد از دست استادکارن می گریزد و ساختمان را به مقصدِ خانه ترک می کند. در راه، دوباره به فکرِ فروشِ زمین ها می افتد. بعد از برداشتِ محصول با توجه به این که سودِ بسیار ناچیزی بـرده فکرِ فروشِ زمین ها به سرش زده و هر چقدر سعی می کند آنرا ندیده بگیرد، هر بار با شدتِ بیشتری ذهنش را اشغال می کند.
    مدت هاست از بلا تکلیفی خسته شده. از وقتی به شهر مهاجرت کرده، کشاورزی سخت شده. در فصلِ کار یک پا شهر است و یک پا روستا. عدمِ حضورش بالای سرِ کار، موجبِ وارد شدنِ زیان هایی به او می شود. حالا دیگر توی روستا او را به چشمِ خودی نمی بینند و آنچنان که لازم است کمکش نمی کنند و اگر هم کسی قدمی بر می دارد، توقع دریافتِ پول دارد و همین مسئله باعث می شود که هزینۀ بیشتری بپردازد.
    قبلاً کارها بهتر و با هزینۀ کمتری انجام می شد. دوستان به هم کمک می کردند و به یکدیگر یاور می دادند و روابط صمیمانه تر بود. اما حالا با دشوارتر شدنِ زندگی از یک سو و وارداتِ برنج از سویی دیگر و هزینۀ بالای کاشت و برداشت، کشاورزی برای عده ای صرف ندارد و نمی توانند زمین های خود را بکارند و نهایتاً مجبور به فروشِ آنها می شوند و پس از این که چند صباحی با پولی که از فروشِ زمین ها بدست می آورند، خوش می گذرانند، برای ادامۀ زندگی به شهر ها رو می آورند و ناچارند؛ اگر شانس بیاورند، کارگری کنند، و در غیرِ این صورت هر کارِ پستِ دیگر را بپذیرند. رفتارشان هم متناسب با موقعیتِ جدید، و روزمره گی ، مخصوصاً که دیگر پشتوانه و زمینی از خود ندارند، و احساسِ ناامنی می کنند، خودخواهانه و خودبینانه می شود. گاهی هم به کُلی منحرف می شوند و سر از اعتیاد درمی آورند. به این ترتیب افیون، دردِ دیگری ست که به شدت رواج می یابد و بیشترِ خانواده ها را درگیر کرده است. کار و زندگی در روستا را تحتِ تأثیر قرار داده و روابطِ آدم ها را دگرگون کرده. بی حرمتی و عدمِ پایبندی به رُسُوم گسترش یافته است و هر لحظه بیشتر از پیش، احترام به بزرگترها از بین می رود و دزدی و ناامنی گسترش یافته و لطافتِ گذشته کمتر به چشم می آید.
    محمود به هزینه ها فکر می کند، دستمزد بیست هزار تومانی برای هر کارگر، کود و سمومات، هزینۀ موتور زنی، خریدِ جو، بیمۀ زمین، درو و کمباین و هزینۀ خشک کردنِ برنج در کارخانۀ برنج کوبی، تا جایی که قیمتِ تمام شدۀ هر کیلو تقریباً معادلِ قیمتِ فروشِ برنجِ وارداتی می شود.
    گرچه در مرز و بومی که پهلوانانی، وارثِ فرهنگِ گلریزان دارد، زندگی می کند، ولی خوب می داند مردم آنچنان در مشکلاتِ خود غرقند که مدت هاست این چیزها را فراموش کرده اند و حتی فکر نمی کنند که با پرداخت ماهیانه ده تا پانزده هزار تومان بیشتر، بابتِ خریدِ برنجِ محلی، قادرند چه لطفی به کشاورزان بکنند و موجبِ اشتغالِ چند میلیون نفر روستایی بشوند. آن ها صرفاً برای صرفه جویی اندکی، به سوی برنج های وارداتی هجوم بـرده و تحتِ تاثیر تبلیغاتِ مُدرنی که از ال سی دی ها و ال ای دی ها، پخش می شود بسختی تلاش می کنند تا پولی جمع کنند و برای این که برندۀ خوش شانسِ فلان بانک باشند، یا بهرۀ بیشتری از فلان صندوق بگیرند، پس اندازی برای خود راه بیاندازند. غافل از این که هر روز هزینه های زیادی به آن ها تحمیل می شود.
    با صدای بلند می گوید:
    -دیگه هیچ راهی ندارم، باید زمینامو بفروشم تا مشکلاتم حل بشه.
    چراغ سبز شده، اما محمود حرکت نمی کند، توی فکر است و وقتی رانندۀ پشتِ سرش بعد از چند بار بوق زدن ناسزا می گوید، بخود می آید و حرکت می کند. خیابان شلوغ است و مردم با اعصاب بهم ریخته پشتِ چراغ قرمز بی صبرانه منتظرِ سبزی آنند و هنوز چند ثانیه مانده به تغییرِ رنگِ آن می خواهند از جا بِکَنند و تلافی توفقِ خود را در بیاورند...
    سرِ چهار راه به چپ می پیچد و چشمش به یک بیلبورد بزرگ می خورد که تبلیغِ تئاترِ خانۀ پدری را به نمایش گذاشته... ((خانۀ پدری)) واژه ای که خیلی وقت ها به آن فکر کرده و حتی با توجه به آن تصمیماتی گرفته که گاهی حتی به ضررش تمام شده، و حالا یکبارِ دیگر با این محتوا درگیر می شود و باید مهم ترین تصمیم را در ارتباط با این واژه بگیرد.
    کنارِ خیابان توقف می کند و در حالیکه به روبرو خیره شده، به فکر فرو می رود. نمی داند چکار کند و چه تصمیمی بگیرد. ضررهای کشاورزی را بتن بخرد و زمین ها را نگه دارد تا روحِ مش مرتضی و هاجر از او شاد شود؟ یا یکبار برای همیشه دل به دریا بزند و جهان را بصورتِ دهکده ببیند و این حرف های سنتی را، خانه و چراغ روشـن کردنِ آن را بگذارد دمِ کوزه و زمین ها را بفروشد؟...
    اینطوری شاید بتواند همۀ گرفتاری های خود را حل کند و ساختمان را بپایان برساند و واگذار کند و مقداری هم پولِ نقد گیرش بیاید تا توی یکی از بی شمار بانک ها یا صندوق های قرض الحسنه، حسابِ سپرده باز کند و ماهیانه سودِ بی دردسر و بی زحمتی بگیرد و امیدوار باشد بتدریج و به مُرورِ زمان، اگر بانک ها و موسسات زیرِ وعده های شان نزنند، ضررِ خود را جبران نماید!
    حرف های کارشناسان مختلفی را که توی برنامه های تلویزیونی از بهینه کردنِ امکانات و دور ریختنِ قید و بندهای کهنه و پوسیده که مانع رشد و ترقی آدم هاست را شنیده، بیاد می آورد؛ توی موها چنگ می اندازد و می گوید:
    -خدایا چیکار کنم؟ این چه گندابی بود که برا خودم درست کردم و تا گلو توش فرو رفتم؟ چرا کارم به این جا کشید؟ چطور اجازه دادم که بازارِ حُبابی مسکن اغفالم کنه و همه چیزو ازم بگیره؟ حتی زمین های پدری و زمین هایی که با بدبختی و عذاب تهیه کردم.
    سکوت می کند، سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد و چشم هایش را می بندد و دوباره می گوید:
    -پس اونایی که زمیناشونو فروختن و از روستا رفتن چی؟ یعنی همه شون اشتباه کردن و فقط من درست فکر می کنم؟... چرا نمی تونم از این زمینا دست بکشم؟
    چشم ها را باز می کند و مثلِ کسی که آمادۀ شروع مسابقۀ رالی ست، چند گازِ محکم می دهد و با تمامِ نیرو دنده را جا می زند. و پُرگاز براه می افتد.
    -امروز باید تکلیف مو با زمینا، خودم و مشکلاتم روشن کنم. یا رومی رومی، یا زنگی زنگی...
    * * *
    ساعتِ چهار بعد از ظهر به طرفِ روستاه به راه می افتد و حدود یک ساعتِ بعد می رسد. آفتابِ بی رمقِ زمستانی، خسته و وارفته پشتِ کوه ها می خزد و نورش به آرامی فرو می نشیند و در نوکِ قُله های غربی روستا روی برف ها پر پر می زند و آن ها را سرخ می کند. سوزِ سردی می وزد و مزارعِ وسیع که در چنین روزهایی باید پُر از هیاهو باشند، خلوت و خشک و تشنه اند، و ترحم انگیز به نظر می آیند.
    ماشین را پارک می کند و در جادۀ آسفالت قدم می زند. به شالیزارهای دو طرفِ جاده که رها شده اند، نگاه می کند، روی هیچ زمینی کار نشده. انگار مردم پذیرفته اند که فصلِ کار نسبت به گذشته دیرتر شروع می شود و مثلِ قدیم ها جوشِ نشاء را نمی زنند و با تجربه ای که توی بیست سالِ گذشته پیدا کرده اند، می دانند با گرمای بهار کار آغاز می شود و بخاطرِ گرمای شدیدِ تابستان، برنج ها زودتر از موعد آماده می شوند و برخلافِ گذشته که معمولاً برداشت در شهریور انجام می شد، از اوایلِ مرداد می توان محصول را جمع کرد و عملاً دورۀ کار به جای شش ماه به پنج ماه تقلیل یافته است.
    شالیزار تشنه و ترک خورده است چون زمستان بارانِ کمی بارید و بنظر می رسد یکی دیگر از علت های تاخیر در کار همین است. کم آبی، دشواری بزرگِ بشریت، اینجا توی گیلانِ سبز و پُر آب نیز رُخ داده و کشاورزان باید منتظرِ سهمیه و نوبت باشند تا به مزارع شان آب برسد.
    بیادِ روزهای قدیم می افتد. صدای خنده و شوخی ها را می شنود! کاس علی را با دهانی پُر از برنج و میرزا قاسمی، که مشغولِ خوردن و جوک گفتن یا غیبت کردن است، بیاد می آورد. دانه های برنج از دهانش بیرون می پرد و بیشتر از سایرین، می خندد. انگار صدای خندۀ هاجر را هم می شنود...
    -خدا تورو نکشه کاس علی! آخه یا حرف بزن، یا بخور. اینطوری نه ما می فهمیم چی می گی، نه تو می فهمی چی خوردی. شایدم لقمه بپره تو گلوتو خفت کنه ها...
    ...و چهرۀ نگرانِ مرتضی که مثلِ همیشه اضطراب دارد کارها به موقع انجام شود. سایه پدر را می بیند که بیل روی دوش گذاشته و از وسطِ مـزارع به طرفش می آید...
    اشک توی چشم هایش حدقه می زند. دلش می گیرد و از این کـه مجبور است به آن همه سادگی و صداقت پشت کند، غمگین می شود. کاش می شد آن روزها تکرار شود!... اما نمی شود. ممکن نیست توی این همه سختی و رنجی که آدم ها به بهانۀ زندگی جدید برای خود ساخته اند، به آرامشِ گذشته برگشت. بدتر از همه اینکه خودش هم قادر نیست چنین کاری بکند. احساس می کند مثلِ کسی که سیگار می کشد و به آن و سازنده اش لعن و نفرین می کند شده، و از خودش بدش می آید.
    می داند بچه ها و زنش هم روستا را دوست دارند، اما فقط برای تعطیلات و بازی و هواخوری و این کافی نیست تا زندگی شهری خود را فدای زمین و خانۀ پدری کنند.
    واردِ بازارِ روستا می شود. تعدادی از مغازه ها بسته اند. مغازه هایی که در آتش سوزی دو سالِ پیشِ نانوایی سوخته اند، به صورتِ ویرانه مانده و پناهگاهِ سگ های ولگرد شده. بازار خلوط و ساکت است و آمد و شدِ زیادی ندارد. چند تا پیرمرد روی نیمکت های جلوی خواربار فروشی و قصابی نشسته اند و مشغولِ گفت و گو هستند. محمود سلام می کند و به طرفِ قهوه خانۀ نقی سیا می رود. بعد از مرگِ نقی، پسرش تقی آن جا را اداره می کند. از دور که بطرفِ قهوه خانه می رود، آرزو می کند همان آدم های قدیمی را آن جا ببیند. اما...
    تقی مثلِ پدرش برنزه است. ولی او را تقی سیا صدا نمی زنند. قدِ بلندی دارد و دست هایش مثلِ دست های نقی در حملِ استکان فرز است و می تواند چند تا استکان و نعلبکی را با یک دست حمل کند. آن وقت ها که محمود جوان بود، تقی هشت، نه سال داشت و همیشه با سر و رویی آشفته جلوی قهوه خانه پرسه می زد و بازی می کرد. نقی و زنش بعد از بیست سال بچه دار شدند و تقی لاغر و ضعیف با مراقبت و توجه زیادی، آرام آرام جان گرفت. آن ها او را از چشم های خود بیشتر دوست داشتند. تقی یا توی خانه و کنارِ مادرش بود و یا جلوی چشمِ نقی می پلکید.
    اُم البنی زنی ساده، چاق و قد کوتاه بود و بعد از این که نقی سرطان گرفت و مُرد چند سال قهوه خانه را گرداند و در همین سال ها تقی رمز و رموزِ کار را یاد گرفت و وقتی مادرش بیمار و خانه نشین شد، توانست از کودکی بجهد و مردانه زیرِ بارِ مسئولیتِ کسبِ درآمد برود.
    -سلام آقا تقی.
    -سلام آقا محمود، خوش اومدین، صفا آوردین، چه عجب از این طرفا؟... بفرمایین بفرمایین، روشن کردین.
    -قربونت تقی جون، محبت داری. اگه داری یه چایی تازه دم بهم بده تا منم یه فاتحه برای پدرِ خدابیامرزت بخونم. راستی که یادش بخیر.
    -خدا پدر مادر شمارو هم رحمت کنه. روی جفت چشام. اتفاقاً تازه دم کردم، الان میارم خدمت تون.
    فاتحه می خواند و نگاهی به زوایای قهوه خانه می اندازد. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط بخاری گازی جای هیزمی را گرفته و آدمها عوض شده اند.
    -چه خبرا تقی جون؟ کار و بار چطوره؟
    -خبرِ خیر، می گذرونیم؛ به لطفِ شما. خبرا که پیشِ شماست آقا محمود، ما دهاتیا که از چیزی خبر نداریم.
    -دیدی حالا، دیگه قرار نبود طعنه بزنیا!
    -هه... هه... هه... نه والا طعنه کدومه. آخه این جا هفته به هفته اتفاقی نمی یفته که قابل به عرض باشه، ولی تو شهر هر دقیقه یه اتفاق می افته. از کارای ثواب و خیر گرفته تا دزدی و آدمکشی و قاچاق، اگه دروغ می گم، بگو دروغ می گی؟... ها؟...
    -نه، حق با توئه، ولی من منظورم اخبارِ حوادث نبود، دلم می خواد از اهالی ده بشنوم، مخصوصاً از هم سن و سالای خودم.
    -اونایی که من ازشون خبر دارم، خوبن. الانم که بهار نزدیکه، و هوا داره گرم می شه، چشِ ما به دیدنِ جمال شون روشن می شه. آخه بیشترشون مثلِ شما فقط برای سرکشی به زمینا یا تو بعضی از روزای مذهبی میان...
    تقی نگاهی به محمود می اندازد، نفسی می کشد و با صدای ملایمی ادامه می دهد:
    -... اگه باشن، و اگه زمینی مونده باشه، چون اکثرِ زمینا به فروش رفته و توی این دهِ بزرگ که روزی کیا بیایی داشت و آدمای خوبی مثلِ مش مرتضی بزرگش بودن، حالا دیگه چی مونده، جز چن تا خونۀ کم نور و یه عالمه خونۀ خالی و ویرونه و خاموش. هر جا که پیراش مُردن، تبدیل شده به لونۀ شغالا...
    تقی از نسلِ جدید است، اما در گذشته مانده. به دلیلِ وابستگی عاطفی شدید به پدر و مادر و گذراندنِ تمامِ وقتِ خود با آنها، مثلِ آنها فکر می کند، به همان چیزهایی که موردِ احترامِ آنها بود احترام می گذارد و آرزوهایش از حصاری که زیاد هم وسعت ندارد و از حریمِ ده و اعتقاداتش فراتر نمی رود تجـ*ـاوز نمی کند و به همین علت از هر نوع تجدد و تنوعی که گذشته را بی اعتبار می کند متنفر است. اما چون قادر به مبارزه نیست و در طول زندگی مثلِ پدرش گوشه گیر و آرام بوده، رنج می برد و بیشتر در لاکِ خود فرو می رود. غم توی چشم های تقی موج می زند. انگار منتظرِ بهانه است تا غمش را فریاد بزند. چای را به طرفِ محمود نگاه می دارد و نگاهی به قهوه خانه می اندازد و می گوید:
    -...هیچ وقت اینجا رو اینطور خلوت و سوت و کور دیده بودین؟ یادمه وقتی بچه بودم، همیشه دُکُون پُرِ آدم بود و پدرم وقت نداشت به من برسه. ولی حالا من می تونم به همۀ کارام برسم و تازه بی کارم می شم.
    -ای بابا روزگار همینه دیگه. منم خیلی وقتا دلم تنگِ اون روزا می شه، ولی دیگه نمی شه تکرارشون کرد... ببینم کسی کارو شروع نکرده؟
    -نه، خیلی زوده. فکر نکنم تا آخرِ فروردین کسی شروع کنه. یعنی با این وضعِ خراب و این بی آبی و قیمتِ ارزونِ برنج، دست و دلی نمونده تا کشاورز بیل به دست بگیره و تن بکار بده.
    یک مشتری چای می خواهد و تقی بلند می شود. محمود یکبارِ دیگر فرصت می کند تا با دقتِ بیشتری نگاهی به گوشه و کنارِ قهوه خانه بیاندازد، همان دیوارها که عطرِ چای و گِل می دهند و پنجره های کوچک و غبار گرفتۀ رو به جاده. گرچه نمای قهوه خانه از بیرون تغییر کرده و حالا به جای درهای چوبی کرکرۀ حلبی دارد و دیوارِ دو طرفِ کرکره کاشی شده، اما از داخل تغییری نکرده. سماورِ بزرگ و قوری های چینی که به ترتیب روی بساط پهن است و بجای چند تا گازِ پیک نیکی، چراغ گاز سه شعله ای که به گازِ شهری وصل است و بجای لامپ های شصت وات، لامپ های کم مصرف آویزان است. چند تا پوسترِ تبلیغاتی هم روی دیوار نصب شده که قبلاً نبود و چند مشتری جوان که محمود نمی شناسد.
    به میزِ دُبنا که همانطور وسطِ قهوه خانه مانده نگاه می کند، و بیادِ مختار می افتد. لبخند می زند و سعی می کند همۀ خاطراتِ تلخ و شیرین را بیاد بیاورد، چون حالا با گذرِ زمان، تلخ هایش هم شیرین است.
    تقی با دو استکانِ بزرگِ چای برمی گردد و کنارش می نشیـند. محمـود دستش را با محبت روی پای تقی می گذارد و می پرسد:
    -اوضاع کار و کسب چطوره؟
    -هی... شکرِ خدا، میگذره. گرچه نسیه بازاره، ولی خدا برکت بده، بلخره یه لقمه نونو در میارم. شما چی کار می کنین؟ شنیدم افتادین تو کارِ ساخت و ساز؟ راسته آقا محمود؟
    -آره، یه کارایی کردم، ولی بد آوردم، یعنی به بازارِ بد خوردم و ضرر کردم. هم پولم تموم شد، هم وامی رو که از بانک گرفته بودم تموم کردم هم داره آبروم می ره.
    -عجب، ساخت و ساز که باید پُر منفعت باشه.
    -منم همین فکرو می کردم و گولشو خوردم و خودمو بیچاره کردم... راستی تقی جون از معاملۀ زمینای اینجا خبر نداری؟
    -چطو مگه؟ نکنه شمام می خوای بفروشی؟
    -فعلاً تصمیمی نگرفتم. ولی فکر کنم چاره ای نداشته باشم و بلخره باید این کارو بکنم.
    تقی آه می کشد و با دلخوری جواب می دهد:
    -بستگی داره، شالیزار یه قیمته، باغ یه قیمته، خونه و محوطه یه قیمت. یه چن تا تهرونی و چن تا مازندرونی اومدن این ورا و دارن زمینارو واسه خودشون و کس و کاراشون می خرن. بدم پول نمی دن، زمینو می گیرن، دورشو دیوار می کنن و یه دستی به ساختمونش می کشن و اسمشو می ذارن ویلا. بعد وقتی فامیلاشون برای تفریح میان، دل شون می خواد و می افتن دنبالِ یه زمینِ دیگه. این طوریه که بازارِ فروشِ زمین گرم شده و همه دارن میفروشن. هیچکی یم به فکرِ نابودی آبادی نیست.
    -خُب چیکار کنن؟ وقتی کاشتِ برنج سه، چهار هزار تومن هزینه ور می داره و قیمتِ فروش شم تقریباً همین قده، آیا چاره ای جز فروشِ زمین و ترکِ آبادی اجداد شون دارن؟... حیف که برای هیچکس مهم نیست سرِ این زمینا چی میاد. شهری یام که فقط می خوان شکم شونو ارزون تر پُر کنن، چه فرقی می کنه خوش طعم باشه یا نه، محلی باشه یا وارداتی، بابتِ نخریدنِ برنجِ وطنی، خونۀ کسی خراب بشه یا نه، و در چنین شرایطی چه انتظاری می شه از کشاورزِ یه لا قبا داشت؟... والاّ اگه تو این چند ساله که اوضاع اینطوری شده، چن تاشون مقاومت کردن، از جون مایه گذاشتن و صورت شونو با سیلی سرخ کردن.
    تقی افسرده و غمگین می گوید:
    -آره حق با شماست، ولی حیفه، به خدا حیفه!
    -ولش کنیم این حرفارو تقی جون، کاری از دستِ من و تو برنمی یاد. راستی نگفتی قیمت چطوره.
    -من دقیقاً نمی دونم. ولی می تونین یه سر به بنگاه معاملاتِ ملکی بزنین ببینین چه خبره.
    -اِ باری کلّا... بنگاه هم را افتاده؟
    -آره الان یه چند ماهیه که پسر وسطی آقا صادق، حسن راه انداخته. برادرِ دوستِ خودتون، حسین آقا دیگه.
    با شنیدنِ اسمِ حسین یکبارِ دیگر همۀ خاطرات توی مغزش تیر می کشد. به فکر فرو می رود و درحالیکه لبخندِ ریزی به لب دارد به نقطه ای خیره می شود...
    -الان دکونش بازه؟
    -آره، یه صد متر جلوتر، همون مغازۀ صمدآقا لحاف دوز حالا شده بنگاه معاملات ملکی ((روزگار نوین))...




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    6


    دوازده روز است که یکسره باران می بارد. هوا بشدت سرد شده و انگار طبیعت هـ*ـوس کرده، معکوس رفتار کند. پیرترها می گویند هرگز چنین بارندگی و سرمایی را در فروردین سراغ ندارند. سینزدهِ سال هم به همین حال می گذرد و مردم علی رغمِ عادت همیشگی، از شدتِ بارندگی نمی توانند از خانه خارج شوند.
    در تمامِ این روزها بعد از یکی دو ساعت باران بند می آمد، ولی دوباره با شدت باریده و به نظر می رسد میلی به توقف ندارد. شالیزارها لبالب از آبند و رودخانه و نهرها هم از آبِ خروشان لبریزند و با این همه پُر آبی کسی نمی تواند به فکرِ کاشتِ خزانه باشد، چون هوا به شدت سرد است و حتی احتمال می رود برف ببارد.
    محمود و مرتضی روزهای سختی را می گذرانند. از این که مجبورند توی خانه بمانند و به باغِ خیس و مرغ هایی که زیرِ سایبان ها چمباتمه زده اند و به باران نگاه می کنند، و چُرت می زنند خیره شوند، خسته شده اند. افکارِ تلخی توی سرشان افتاده و آزارشان می دهد و دوست دارند کار کنند، اما ناچارند تمامِ روز را بیکار باشند و به آسمان چشم بدوزند، و آرزو کنند باران بند بیاید. می دانند زمین حسابی سیراب شده و حالا بهترین وقت برای آماده کردنِ خزانه است، اما گرمای خورشید هم لازم است. از دستِ بارانِ یکنواخت و سرمای شدید، مجبورند خانه نشین باشند.
    زندگی محمود از همان شبی که اسدالله و همسرش به خانۀ شان آمده بودند، خاکستری شد و تغییر کرد. آرام و راحتش از بین رفت و دُچارِ نگرانی و استرس شد. بعد از آن شب خیلی تلاش کرد مریم را ببیند، اما نتوانست. در تمامِ ساعاتی که ممکن بود مریم به باغ، خانۀ همسایه ها ، شالیزار، نانوایی یا هر جای دیگری که سراغ داشت برود سرک کشید، اما هیچ خبری از مریم نبود. انگار ده را ترک کرده، یا محبوس شده بود.
    چندین روز می شد که حسین را هم ندیده بود. بعد از آن شب، به قهوه خانه هم نرفته بود و وقتش را در تنهایی و تلخی و پُر درد می گذراند. هر وقت هم نگاهی به چهرۀ پدر می انداخت و نگرانی های او را می دید، بیشتر برآشفته می شد و زانوی غم بغـ*ـل می کرد.
    مرتضی هم حالِ بهتری نداشت. اخمو، بی حوصله و بیتاب بود و مدام زیرِ پنجرۀ اتاق چمباتمه می زد، چای می خورد و سیگار می کشید و در کمالِ ناامیدی به اخبار گوش می داد. همه اش منتظرِ خبرِ جدیدی بود که تغییرِ آب و هوا و بند آمدنِ باران را نوید بدهد. اما ساعت ها و روزها می گذشت و اتفاقی نمی افتاد.
    هاجر با دیدنِ پدر و پسر، بیشتر از آنها افسرده می شد، آه های طولانی می کشید و زنجموره های خفیف می کرد. نمی دانست و نمی فهمید چرا ناگهان خوشی از خانۀ شان گریخته و غم و غصه جای آنرا گرفته است. شب ها زودتر از همه در حالیکه چشمش به تلویزیون بود، می خوابید و صبح ها با این امید که باران بند آمده و آفتاب درآمده، از خواب می پرید. با شتاب به طرفِ پنجره می رفت و به حیاط نگاه می کرد، اما باز باران بود که جولان می داد و انگار این دهِ طلسم شده، هرگز از این روزگار رهایی نمی یافت.
    غمزده بساطِ چای را روبراه کرد و کنارِ چراغ دراز کشید. درحالیکه چُرت می زد و چشم هایش سنگین شده بودند، صدای مرتضی را شنید و خواب از سرش پرید:
    -لعنتِ خدا بر دلِ سیاهِ شیطون. انگار چلۀ زمستونه!
    چُرتش پاره شد و با نگرانی گفت:
    -صبر داشته باش مرد، تغییر می کنه، نمی شه که همین طوری بمونه، عجله رو بذا کنار و تحمل کن، خدا بزرگه.
    -چی میگی زن، الان باید جو می پاشیدیم، دیگه کم کم داره دیر می شه. خیلی نگرانم، دارم دیوونه می شم. چه غلطی کردم زمینِ ستارو گرفتم. انگار همه چی طلسم شده... کی جو بپاشیم؟... کی سبز بشه؟... کی نشاء کنم؟... می دونم آخرش باید شهرۀ خاص و عام بشم... و مش عبدالله بدمه تو شیپور بدنامیم.
    -این حرفا کدومه؟ بردلِ سیاهِ شیطون لعنت، بیا بشین یه چایی بخور. به خدا توکل کن، انشاءالله همه چی درس می شه.
    مرتضی از پشتِ پنجره نگاهی به باغ می اندازد، شکوفه های آلوچه، سیب و هُلو و گلابی در اثرِ باد و باران و سرما ریخته اند. درخت های درد کشیده، مثلِ زائوهایی که بچه انداخته باشند، غمگین و خسته اند و سرزندگی خود را به آفت و سرما واداده اند. درجۀ هوا نزدیکِ صفر است و باد نفیر کشان سرما را می گستراند.
    بخاری ها که تازه جمع شده اند، دوباره راه می افتند، خانه ها در تاریکی فرورفته اند و فقط دودی که از دودکش ها به آسمان می رود، نشانه ای از حیاطِ آن هاست، و پنجره های بخار گرفته ای که بسوی تاریکی باز می شوند، در انتظارِ دستانی که غبار را از تنشان بزداید، تا راهی برای گذرِ نوری که شاید بیاید باز کند، بیتابی می کنند.
    روزها مرغ ها و جوجه ها زیرِ دامنۀ سقفِ دورِ خانه یا کنارِ انبار دورِ هم کز می کنند و از سرما سرشان را توی گریبان فرو می برند و بهم می چسبند تا گرم شوند و سگ، بی آنکه شور و حالی داشته باشد، گوشۀ خشکی را برای این که از گزندِ سرما در امان باشد و چُرت بزند یافته و با چشمانِ تیزبینش به ایوان خیره است تا شاید تحرکی ببیند و انگیزه ای پیدا کند که دُم تکان بدهد.
    روزها، کسل و کُند می گذرند و ملال انگیزند...
    ***
    بیست روز باران بارید. امروز اولِ اردیبهشت است و بعد از گذرِ اولین ماهِ بهار که سراسر در باران و سرما طی شد، آسمان چهره گشود و ابرها اندکی کنار رفتند تا خورشید به زمینِ سرد بتابد و نور طلایی اش از لای ابرها بیرون بریزد و به روستا جان ببخشد. گرچه هوا هنوز کاملاً صاف نشده، و کُپه های ابر در گذرند، و حتی گاهی جلوی خورشید را می گیرند، اما با تابشِ بارقه های نور، روستا زنده شده و مردم یقین دارند که دلِ آسمان از آب خالی شده و دیگر نخواهد بارید.
    روستا پُر از جنب و جوش و هیاهوست و همه با شادمانی از هوای خوب حرف می زنند. قهوه خانۀ مش نقی هم که در این روزهای تلخ به مرکزِ تبادلِ افکار و ستادِ درد و صبوری مبدل شده، کماکان پُر است، امـا به جـای غُصه، لبخند بر لبِ مشتریان نشسته و امیدِ تازه ای جان گرفته است.
    -شنیدم چن تا از دهاتِ اطراف جو پاشیدن.
    -آخه مگه تو این هوای سرد می شه؟ خزانه آفتاب می خواد، نمی خواد؟
    -خُب آفتابم که الحمدالله دراومد، فکر کنم مام می تونیم دست به کار بشیم،... ها؟
    -مشتی یه چایی دیگه برام بیار...
    -کسی خبر نداره مش عبدالله داره چی کار می کنه؟
    -من دیروز غروب از کنارِ زمیناش رد شدم، خبری نبود. به نظرم کاری نکرده.
    -مش مرتضی چی؟ اونم جو نریخته؟
    -نه بابا اونم مثلِ ما این دست اون دست می کنه، بیچاره خیلیم نگرانه.
    -حقم داره، آخه مگه می شه تو این وضع و اوضاع نگران نبود. ما که زمین مون کمه داریم دیوونه می شیم، وای به حالِ اون که مسئولیتِ شیش هکتار زمینو داره.
    -راستی یکی دو روزه که این ورا پیداش نشده، نکنه داره یه کارایی می کنه کـه مـا ازش بی خبریم؟
    -محمودم پیداش نیست. معمولاً این موقع ها میومدن قهوه خونه، نمی دونم چه خبراییه که اثری از این پدر و پسر نیست...
    از چند روز پیش مرتضی جوها را آب زده و در گونی ریخته و مرتباً به آنها سرکشی می کند. رویشان آبِ گرم می ریزد و برای بذرپاشی آماده می کند. هاجر با نگرانی و تعجب مراقبِ اوست و نمی فهمد چرا خودش را آمادۀ نشاء می کند، زیرا خبری از آفتاب و گرما نیست.
    امروز هم سخت مشغول است و از سپیدۀ صبح در تکاپوست. به خودش امیدواری می دهد که سرما دوامی ندارد و بالاخره جای خود را به گرما می دهد. چند روزِ پیش به روستایی در شرقِ گیلان رفته و دیده بود که آنها خزانه را با پلاستیک پوشانده اند. با همۀ تجربه اش قبلاً هرگز چنین چیزی ندیده و نشنیده بود. کشاورزان سرِ چوب های نازکی را به صورت کمان در دو طرفِ خزانه فرو کرده و روی آن را با پلاستیک پوشانده بودند. او متوجه شد که بعضی ها خزانه را با آبِ گرم آبیاری می کنند، و بعد از بررسی همۀ جوانب تصمیم گرفت دست به کار شود و همین کار را بکند...
    -هاجر محمود کجاست؟
    -خوابه.
    -صداش کن کارش دارم.
    هاجر که خیلی دلش می خواهد سر از کارِ مرتضی در بیاورد، به طرفِ ساختمان می رود، چند قدم بیشتر نرفته، محمود را می بیند که با چهره ای پُف کرده و خواب آلود از اتاق خارج شده و کفش می پوشد و بطرفِ پدر می رود. هاجر هم به آنها می پیوندد.
    -محمود جون اگه صبحونه تو خوردی برو از تو انبار پلاستیکی رو که خریدم برام بیار. گونی جو رو هم بذار تو فرغون، عجله کن پسرجون باید بریم شالیزار، خیلی کار داریم.
    -می خوایین چی کار کنین؟
    -دیگه نمی تونم این دست اون دست کنم، می خوام به امیدِ خدا جوهارو بپاشیم. یالله دیگه چرا خشکت زده، زود باش داره دیر می شه.
    -ولی مگه دیشب اخبار نگفت که دوباره بارندگی در پیشه؟
    -تو ساکت شو زن، زبون به دهن بگیر و نفـوسِ بـد نزن. خودم می دونـم چیکار می کنم.
    -اگه جوها از دست بره چی؟ اون وقت دستِ خالی چه خاکی بسرمون کنیم؟
    مرتضی هیجانزده و عصبی ست. نمی خواهد در تصمیمی که با دشواری اتخاذ کرده، شک کند و دوباره گرفتارِ تردید و دودلی شود. هاجر با این حرف ها آزارش می دهد و نگرانش می کند و اعتماد بنفسش را متزلزل می کند و او را به خشم می آورد.
    -به تو ربطی نداره خودم یه خاکی به سرم می ریزم. حالا تا نزدم شَل و پَلِت نکردم، از جلوی چشام دور شو.
    -آخه اینطوری که نمی شه، یه ذّره دیگه صبر کن ببین دیگرون چیکار می کنن، تو هم همون کارو بکن.
    -لعنتِ خدا بر دلِ سیاهِ شیطون! دست از سرم برمی داری یا نه؟ نکنه دلت می خواد سرِ صبحی یه کاری بدم دستم!... خدایا استغفرالله... من به دیگرون چی کار دارم. همه چی رو وارسی کردم. نترس بی گُدار به آب نمی زنم. مطمئن باش اون دیگرونی هم که ازش دم می زنی نشستن چارچشمی منو می پان ببینن چه غلطی می کنم تا اونام دنبال سرم بیان، پس بذار کارمو بکنم و از این دلواپسی در بیام.
    -ولی مرتضی...
    -کوفتِ مرتضی... دردِ مرتضی... سرمو خوردی... خدا لعنتت کنه بهت می گم گورتو گم کن از سرِ رام برو کنار...
    مرتضی غضب آلود به طرفِ هاجر می رود. محمود که از حالتِ پدر فهمیده، اوضاع وخیم است، خودش را بینِ او و مادرش قرار می دهد و هاجر را بطرفِ ایوان می برد، زیرِ گوشش نجوا می کند و او را به آرامش دعوت می کند. هاجر یکریز غُر می زند و اشک می ریزد، اما تسلیم می شود و از پله های ایوان بالا می رود و همان جا می نشیند و نگاه شان می کند.
    -مامان ول کن ترو خدا، بذا یه کاری بکنیم. خسته شدیم از بس دست رو دست گذاشتیم و به این هوای کوفتی نگاه کردیم. حالام که هوا خوب شده، به دلت بد نیار، همه چی درست می شه.
    -ولی آخه تو این سرما که هنوز رختِ زمستون از تن مون درنیومده، جوهای زبون بسته چطوری ریشه کنن؟
    -به نظرم یه فکرایی تو سرِ بابا هست. لابد این نایلونا رو به یه علتی خریده، به هرحال فعلاً چاره ای جز اعتماد کردن بهش نداریم. انشاالله که موفق می شه.
    لکه های سیاه توی آسمان بیشتر شده و به نظر می رسد تا ظهر دوباره بارن ببارد. مرتضی اهمیتی به آسمان نمی دهد و با جدیت مشغول است. زمین را آماده می کنند و جو می پاشند. بعد با راهنمایی مرتضی چوب ها را در زمین فرو می کنند و روی آن را با پلاستیک سقف می کنند و با مفتول مهار می کنند. تونلِ کوچکی از پلاستیکِ ضخیم ساخته می شود.
    از ظهر گذشته، اما مرتضی دست از کار نمی کشد و می خواهد کار را به پایان برساند. دور تا دورِ خزانه را وارسی می کند. درز و دالان ها را می گیرد و چند قدم دور می شود تا به نتیجۀ کار نگاه کند. دست ها را پشتِ کمر می گذارد و فشار می دهد. کمرش درد گرفته، ستونِ فقراتش چند تا صدا می دهد و آرام می شود. نفسِ عمیقی می کشد و سر را بسوی آسمان بلند می کند. چشم هایش برق می زنند و تمنّایی درون شان نهفته، با خدا راز و نیاز می کند و صلوات می دهد. با چهره ای آرام، لبخند زنان به محمود می گوید:
    -ما کار و تلاش مونو کردیم، حالا دیگه همه چی به لطف و کرمِ الهی بسته س اگه بخواد، می شه و اگه نخواد نمی شه.
    دوباره به آسمان نگاه می کند و ادامه می دهد:
    -خدایا راضیم به رضای تو...
    خسته و امیدوار، وسایل را برمی دارند و بطرفِ خانه براه می افتند. هاجر کنارِ پرچین، غمگین و مضطرب ایستاده. توی دلش غصه ای به وسعتِ همۀ غم های عالم افتاده و دلش می خواهد ساعت ها برای بدیختی خود گریه کند.
    -بلخره کارِ خودتو کردی، ها؟... باشه... فقط خدا کنه جوها خراب نشه، اگه خراب شدن من می دونم و تو!
    مرتضی چشم غره می رود ولی حرفی نمی زند. به تهدیدهایی که خیلی زود فراموش می شود، عادت دارد. محمود دستِ مادر را می گیرد و بنرمی می گوید:
    -مامان سخت نگیر، خدا بزرگه. یه کارایی کردیم که تا به حال این دور و برا کسی نکرده. رو خزانه رو با چوب و نایلون سقف زدیم. خیلی باحال شده، باید بیای و ببینی. من که خیلی امیدوارم جواب بده...




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    عصر هوا خراب می شود. آسمان تیره است و بادِ سردِ زمستانی دوباره برمی خیزد. باران بسیار ریز می زند، مثلِ شبنمِ صبحگاهی اما نه به نشاط و تازگی آن.
    توی قهوه خانۀ نقی سیا بلوا ست. صداها توی هم ادغام شده و از هر طرف بگوش می رسد. صفرعلی در حالی که چای توی نعلبـکی را قـورت می کشد می گوید:
    -آقا به عقلِ جن هم نمی رسید، عجب کاری کرده این مش مرتضی! این همه این ور اون ور رفتم، تو هر سوراخ سنبه ای مسافر بردم، تا حالا چنین چیزیو ندیده بودم.
    سکوت می کند و فکر می کند،(-شاید دیدم، ولی بهش توجه نکردم... ) و از روی لاقیدی همیشگی خود باز فکر می کند،(-ولش کن بابا بذا روغن شو زیاد کنم. با این حیرتی که جماعت کرده، باید حالشو بُرد.)
    نقی استکان ها را زیرِ شیرِ سماور با تبحُر خاصی آب می کشد و به هم می زند و متعجب می گوید:
    -چی می گین شما؟ منم تا حالا نشنیدم کسی خزانه رو سر کنه. پس چطو هوا به جوها برسه، خُب می پوسه برکت خدا!
    کاس علی کلاهِ عرقچینش را از سر برمی دارد، متفکرانه سرش را می خاراند و می گوید:
    -قبل از اینکه بیام قهوه خونه رفتم سرِ زمینش، پلاستیک حسابی عرق کرده. دروغ چرا، از فضولی، دست بردم اون زیر، انگار راستی راستی از بیرون گرمتره.
    محمد که دیپلمِ کشاورزی دارد، از این که فرصتی دست داده تا سواد و تحصیلِ خود را به رُخِ جماعت بکشد، بادی بغبغب می اندازد و با غرور و افاده می گوید:
    -نمی دونم چرا اینطوری تعجب کردین. به این روش می گن گلخونه ای، اتفاقاً در چنین شرایطی خیلیم روشِ خوبیه. فقط تعجبم از اینه که چطو شد مش مرتضی بفکرِ این کار افتاد.
    -یعنی جوها جون می گیرن و تُم بیجار سالم می مونه؟
    -چرا که نه، چون پلاستیک جلوی باد و بارونو می گیره و تنفسِ گیاه خودش دمای هوای زیرِ پلاستیکو گرم می کنه.
    -پس به نظرت مام همین کارو بکنیم؟ قول می دی که جوهامون خراب نشه.
    -منکه تا با چشمام سبز شدنِ تُم بیجارِ مش مرتضی رو نبینم، محاله چنین کاری بکنم. مگه عقلمو خوردم که جوهامو بریزم زیرِ پلاستیک بپوسونم. هوا که سرد باشه چه روی پلاستیک، چه زیرِ پلاستیک سرده، تعارفم نداره، سرما سرماست دیگه.
    محمد متفکرانه سکوت کرده، او که تمامِ دورانِ درسی را فقط با امیدِ کسبِ نمرۀ حداقل گذرانده و هرگز فکر نمی کرد درس روزی به دردش بخورد، حالا برای اولین بار پشیمان است چرا با دقت درس نخوانده و همۀ متون را فراموش کرده تا در چنین شرایطی بتواند از آنچه آموخته بهره ببرد. اما حالا که قوپی آمده و فیگور گرفته باید ادامه بد هد، پس می گوید:
    -البته یه جای کار می لنگه، بلخره گیاه نمی تونه بدونِ گرما و نورِ خورشید رُشد کنه. پلاستیک وقتی مؤثره که نورِ خورشید بهش بتابه و گرما رو اون زیر نگه داره، ولی وقتی اصلاً گرمایی در کار نیست و مرتباً بارون میاد، نمی دونم چی می شه.
    با این حرفِ محمد، قهوه خانه ساکت می شود و فقط صدای قدم های مش نقی که برای مشتری ها چایی می برد بگوش می آید. همه توی فکرِ خود درحالِ بررسی جوانبِ موضوع هستند و چون شهامتِ ریسک ندارند ناچارند تا حصولِ نتیجه منتظر بمانند و این آزارشان می دهد. چشم ها و ابروها تکان می خورد و انگشتِ دست ها جابجا می شوند، تا اینکه با ورودِ محمود و مرتضی و سلام گفتن شان قهوه خانه از کرختی و سکوت در می آید و سرزنده و پرسش گر می شود.
    صفرعلی از جا بلند می شود و تا نزدیکِ در به استقبالِ مرتضی می آید.
    -سلام مشتی، کجایی بابا؟... چه خبرا؟
    -سلام. تو چطوری آقا صفر؟ خوبی انشاءالله!
    -خوبم، شکر، مشتی از شاه کارت بگو. شنیدم جو پاشیدی، چه جرعتی داری ماشاءالله! نترسیدی تو این سرما خراب بشه؟
    مرتضی لبخند زنان دستی به ریشِ انبوهش که سفید شده و تک و توک نخی هنوز سیاه دارد، می کشد و می گوید:
    -دلو زدم به دریا. بلخره یکی باید یه کاری می کرد. خسته شدم از دست رو دست گذاشتن و به آسمونِ بارونی نگاه کردن... تا ببینیم خدا چی می خواد... مش نقی قربونِ دستت یه چایی تازه دم برامون بیار.
    -ایوالله... اینم یه حرفیه. باید دید نتیجه ش چی می شه.
    -خدا بزرگه، هر چی خودش مصلحت دونست. من فقط تلاشمو می کنم. در واقع به حکمِ خودش عمل می کنم که فرموده: از تو حرکت از من برکت.
    محمد از ته قهوه خانه استکانش را برمی دارد و نزدیک مرتضی می آید و می نشیند و می گوید:
    -آقا مرتضی یه سئوالی دارم، چطو شد یه مرتبه به این فکر افتادی؟
    -والله از حلولِ سالِ نو نگرانی و دل مشغولی همه مون همین نشاءست. چن وقت پیشا یه روز تو رشت با یکی از دوستانِ قدیمم که مدت ها ندیده بودمش برخورد کردم و راجع به این موضوع با هم حرف زدیم اون گفت تو محل شون یه عده این کارو کردن، نتیجه شم بد نبوده. منم مثلِ شما تردید داشتم، واسه همین یه روز رفتم و به چن تا شالیزار سرزدم. بذرشون ریشه کرده بود و داشت جون می گرفت. خوشم اومد و به دلم چسبید و تصمیم گرفتم انجامش بدم.
    -البته منطقیه ولی به نظرم میاد یه مشکلی داشته باشه. اگه هیچ گرمایی نباشه، خورشیدم از پشتِ ابرا در نیاد، هوای زیرِ پلاستیک سرده، با این روش می شه هوای گرمو زیاد کرد، یا نگه هش داشت، ولی نمی دونم تو سرما جواب می ده یا نه.
    -بی راه نمی گی محمد جون. اگه بیاری خدا هوا یه کم گـرم بشه، خـزانه جـون می گیره. اصلاً چطوره فردا یه سری بما بزنی و از نزدیک ببینی چی کار کردیم. بلخره تو درس شو خوندی و کُلی سرت می شه، شاید چیزی به نظرت رسید و کمک مون کردی. چون اگه ریسکی رو که من می کنم بگیره، همه می تونن بدون این که ضرری متوجه شون بشه، انجامش بدن و این به نفع همه ست.
    -حتماً میام. خودمم خیلی دلم می خواد کمکی بکنم. فردا صبح حتماً یه سر می زنم.
    -راستی مش نقی از حاج گلاب چه خبر؟ از رشت برگشته؟ شنیدم حالش خوب نبود رفته پیشِ بچه هاش.
    -ای بابا بیچاره پیرمرد راضی نبود بره. دل و فکرش اینجاست، ولی به خاطرِ نوه هاش رفت. فکر می کنم همین روزا پیداش بشه، مطمئنم تو فصلِ کار حتی اگه هوا اینطوری باشه، نمی تونه تو شهر آروم بگیره...
    صفرعلی که با چشم های درشت و ورقلنبیده و پرسش گرِ خود همه چیز را زیرِ نظر دارد، و به دقت به حرف ها گوش می دهد، پس از کسبِ اطلاعات، بهانه ای می گیرد و از قهوه خانه بیرون می زند. بی تاب است که
    خبرها را زودتر به مش عبدالله برساند.
    ***
    مرتضی فانوس بدست بطرفِ شالیزار می رود. از سرِ شب بی تابی می کند و خُلقش تنگ شده. محمود که نگرانِ حالِ اوست دنبالش راه افتاده و همراهیش می کند. می داند برای کسی که همۀ عمرش را در آرامش گذرانده و نگرانی و اضطراب نداشته، این همه فشار زیاد است و می ترسد پدرش آسیب ببیند و به همین علت سعی می کند او را تنها نگذارد.
    دقایقی را در شالیزار و کنارِ خزانه می گذرانند. مرتضی دور تا دورِ محوطه ای را که با چوب و پلاستیک احاطه کرده، کنترل می کند. همه چیز مرتب است، اما از نگرانیش کم نمی شود. چند بار سرش را زیر پلاستیک می برد و هوای آن جا را با بیرون مقایسه می کند. اما نمی تواند بفهمد که کدام شان گرمتر است. فرقشان را حس نمی کند، و همین موضوع بیشتر ناراحتش می کند. خلاصه با چهره ای متفکر و نگران دست از تلاش برمی دارد و چند قدم عقب می رود و روی بلندی کنارِ شالیزار می نشیند.
    دوباره توی دلش آشوب شده و از آرامشِ روز خبری نیست. از اینکه چنین ریسکِ بزرگی کرده و همۀ جوهایی را که برای نشاء شش هکتار زمین کنار گذاشته بود، این طور در معرضِ خطر قرار داده، خود را ملامت می کند. می داند حتی اگر بتواند با قرض و قوله جو را دوباره تهیه کند، نمی تواند از دستِ نیش و کنایه های هاجر و تمسخُر و ریشخندِ اهالی، الی الخصوص مش عبدالله و دوستانِ صمیمیش جان سالم در ببرد. نفسِ عمیقی می کشد و همان طور که به دور دست خیره شده از جیبش سیگار بیرون می آورد و روشن می کند.
    باران بند آمده و زمین خیس است. هوا سرد و نا امید کننده است. حتی تصورش را نمی کرد درست وقتی تصمیم می گیرد با کسبِ درآمدِ بیشتر سر و سامانی به زندگی خود و پسرش بدهد، اینطور زمین و زمان به هم بریزد و چنین مصیبتی فرود بیاید؟... انگار نه انگار دومین ماهِ بهار است.
    محمود کنارِ پدرش می نشیند و می گوید:
    -زمین سرده، اذیت می شین.
    -دارم فکر می کنم با این زمین و این هوای ناسازگار و این جوها چیکار کنم. نمی دونم ریسکی که کردم می گیره، یا با دستای خودم خاک بر سرم کردم و خبر ندارم. می دونی بابا، تو این پنجاه و خورده ای سال که از خدا عمر گرفتم، هرگز اینطور درمونده نشده بودم. انگار زمین و زمون برام از رو بستن!... وقتی دست مو می برم زیرِ پلاستیک، انگار از بیرون سردتره!... خدا عاقبت مو به خیر کنه.
    -خُب باید یه کم صبر کنین. یه روزه که نمی شه. شاید جواب داد و جوها سبز شدن.
    -حرفِ محمد بد جوری تو دلم شور انداخته. درست می گفت، وقتی آفتابی در کار نباشه، هوای بیرون و داخلِ پلاستیک چه فرقی می کنه؟ نمی دونم چیکار می تونم بکنم، فقط اینو می دونم که اگه دست رو دست بذارم، زندگی و آبروم از دست میره. کاش می تونستم یه جوری اون زیرو گرم کنم.
    -می خواین این کارو بکنیم؟
    -معلومه که می خوام، ولی چطوری؟
    -می تونیم آبِ جوش بزاریم اون زیر تا با بخارش گرم بشه. یا مثلاً...
    مثلاً... با هیزم گرمش کنیم.
    -آتیش که تو یه دقه پلاستیکو ذوب می کنه می بره پی کارش.
    -آتیش که نه، می شه ذغالِ آتیشو تو یه تشت بُرد اون زیر... نظرتون چیه؟
    -انگار بدم نمی گی. لااقل به امتحانش می ارزه.
    -می تونیم از فردا شروع کنیم. حالام بهتره بریم خونه، دیگه به چیزی فکر نکنین تا فردا. شما به استراحت احتیاج دارین. امیدوارم این کار نتیجه بده. به هر حال به قولِ خودتون، هر چی خدا بخواد.
    مرتضی به پسرش نگاه می کند و لبخند می زند. حرف های او به دلش می نشیند و آرامش می کند.
    -راس می گی، بریم. منم امیدوارم... بنظر میاد فکرِ خوبی باشه...
    محمود بیاد ندارد تا بحال اینقدر حد به پدرش نزدیک شده باشد. شاید تلاش و منافع مشترک، آنها را به هم نزدیک می کند. مرتضی آدمِ محتاطی ست که به اندازه قدم بر می دارد و همین که نانِ بخور و نمیری به سفره برساند، راضی است، به همین علت زندگی شان بسیار آرام و فقیرانه می گذرد و گرچه رُشد و شکوفایی چندانی ندارد، اما در آن از هیجان و استرس هم خبری نیست. این شیوۀ بسیاری از اهالی روستا ست. اما از وقتی که زندگی بهتری طلب کرده ، دشواری هایی پدید آمد که همۀ زندگی شان را دگرگون کرد و تحت تأثیر قرار داد و در کورانِ تلاشی که برای حلِ مشکلات می کنند، جان و دل شان یکی می شود و یخ های ما بین شان آب می شود و جان های خسته و بی تکلُف بر زخم های یکدیگر مرحم می نهند و دردهای خود را تسکین می بخشند.
    توی این روزهای سخت، بـه عمـقِ محبـتی کـه پـدر بـه او دارد پی می برد و نمی تواند او را تنها بگذارد. بـه رنج و کوشش او ارج می نهد و سعی می کند شریکِ دل مشغولی ها و نگرانی هایش باشد.
    شب خانۀ مُحقرشان حال و هوای دیگری پیدا می کند. آنها بعد از مدت ها، تا دیر وقت می نشینند، تلویزیون می بینند و با هم می گویند و می خندند. چای می خورند و راجع به کارهایی که فردا باید بکنند نقشه می کشند. پدر و پسر عزم شان را جزم می کنند که با همۀ مشکلات نبرد کنند و کم نیاورند و پا پس نگذارند.
    یکبارِ دیگر امید و میل به زندگی و نبرد با مشکلات، در خانه موج می زند و حتی هاجر هم که قادر نیست مثلِ آن ها امیدوار باشد، با دیدنِ انرژی و موجِ مثبتی که به راه افتاده نمی تواند شاد نباشد و یا شادی خود را مخفی کند. می خندد، لـ*ـذت می برد و هجومِ افکار و موجِ منفی ذهنش که هر از گاهی در فکرش زبانه می کشد را، پس می زند و تلاش می کند ثأثیرِ این لحظاتِ شیرین را طولانی تر کند.
    ***



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    صبح تلی از هیزم جمع می کنند. کنارِ خزانه با چند آجر، کورۀ کوچکی می سازند و آتش بپا می کنند. دیگِ بزرگی روی کوره می گذارند و آب جوش می آورند بعد آن را توی تشتِ بزرگی می ریزند و زیرِ پلاستیک می گذارند. دما بالا می رود و سقفِ پلاستیکی عرق می کند. این کار تا شب ادامه می یابد.
    در طولِ شب هم هر دو ساعت یک بار با ذغال خزانه را گرم می کنند. پدر و پسر به نوبت برای سرکشی می روند و ذغالِ خاموش را تعویض می کنند. مسئولیتِ پاس بخشی هم با هاجر است. آنها را بیدار می کند و ترغیب می نماید که تنبلی نکنند و براه بیفتند.
    با این که نمی دانند تلاش شان ثمر دارد یا نه، سخت کار می کنند و از هیچ کوششی مضاعقه نمی نمایند. چیزی در درون شان وادارشان می کند بکوشند و با مشکلات مبارزه نمایند. با همۀ سختی های راه، توی همین تلاش آرام می شوند و انرژی می گیرند و لـ*ـذت می برند.
    همین که یکی کم می آورد و خسته می شود، یا نِق می زند، دیگران بدادش می رسند، کمکش می کنند و اجازه می دهند تا استراحت کند و تجدیدِ قوا کرده و با حرف های روحیه بخش یکدیگر را شارژ می کنند. معمولاً این فرد هاجر است. او که سال ها با روشِ سنتی و پدر بابایی خو گرفته است، نمی تواند قبول کند با این روش ها بشود جواب گرفت. البته از این که پدر و پسر را به هم نزدیک می بیند و کانونِ خانواده را گرمتر می یابد لـ*ـذت می برد، اما به موفقیت شک دارد و گاهی این کارها را بیهوده می شمرد و تمسخر می کند و از درون خالی می شود.
    چون از خشونت و عصبانیتِ مرتضی واهمه دارد به او چیزی نمی گوید، اما همین که محمود را تنها، گیر می آورد اعتراض می کند و بنای ناسازگاری می گذارد. محمود هم که هنوز با خودش در گیر است، با تردید از کار و زحمت شان دفاع می کند.
    -شما دیوونه شدین، آخه با این جَنگُولک بازیا که نمی شه تُم بیجار گرفت. جوهامون خراب شد، رفت پی کارش. بهتره دست از این کارا بردارین و خودتونو بیشتر از این شهرۀ خاص و عام نکنین.
    -مادرجون نمی فهمم چرا اِنقد با ما مخالفی؟ چرا اجازه نمی دی حالا که شروع کردیم، تا ته هش بریم و ببینیم چی می شه؟
    -خُب معلومه نتیجه ش چیه. والله دلم برای این همه زحمت تون می سوزه. به نظرم بهتره به جای این کارا دنبالِ جو باشین تا وقتی هوا گرم شد از دیگرون عقب نمونیم.
    -شما اجازه بده، اگه موفق نشدیم خودم برات جو می گیرم.
    اشک از چشم های هاجر روان می شود. همۀ زحمت های سالِ گذشته را بیاد می آورد، این که با چه زحمتی برنج ها را از باران های شهریور نجات دادند و برداشت کردند و حالا با ندانم کاری مرتضی به این آسانی همه از بین رفته است. با گوشۀ روسری اشکش را پاک می کند و می گوید:
    -آخه با کدوم پول پسرجون؟ ما که دیگه آه نداریم با ناله سودا کنیم. اگه پول داشتیم که همونو خرجِ عروسیت می کردیم و این همه انگاره واسه خودمون نمی گرفتیم... اصلاً می دونی جو کیسه ای چنده؟ چطو می خوای واسه شیش هکتار زمین جو تهیه کنی؟... خدایا چه غلطی کردیم! خودت به دادمون برس.
    -مامان خواهش می کنم آیۀ یأس نخون. صبر داشته باش، بهت قول می دم وقتش که شد، اگه نتونستیم کارا رو روبه راه کنیم، دو نفری می شینیم گریه می کنیم، خوبه؟... آخه حالا که چیزی نشده.
    -دیگه می خواستی چی بشه؟ می بینی که همه چیزمون داره از دست میره... می دونم چشم مون زدن، الهی بترکه اون چشایی که نتونست خوشی مونو ببینه... خدایا چی شد که یه هو زمین و آسمون به هم ریخت... الهی شکرت خداجون چرا به دادمون نمی رسی؟...
    محمود که با روحیاتِ مادر آشناست، ترجیح می دهد ساکت بشود. البته او هم از این که ناگهان همه چیز به هم ریخته و آرامش شان دست خوشِ تلاطم شده، در حیرت است و گاهی به مادرش حق می دهد و فکر می کند چشم خورده اند، اما می داند باید به تلاش ادامه دهد و نمی خواهد مثلِ مادرش به پیشانی نوشت تن دهد و همه چیز را واگذار کند.
    -مامان بهت قول میدم همه چی دُروس می شه. فقط تحمل کن و خودتو از بین نبر، نباید بذاریم مشکلات داغون مون کنه. شما سنی ازتون گذشته، من دوس ندارم وقتی شالیزار خوشه داد مریضی تونو ببینم.
    با شنیدنِ خوشۀ شالیزار لبخند به لبانِ هاجر می نشیند و تصورِ گریزانی از موجِ خوشه های سبزی که تاب برمی دارند دلش را می لرزاند، و می گوید:
    -ای بابا بادمجونِ بم آفت نمی زنه! تازه اگه ما یه طوری مون بشه فدای سرت. ما عمرمونو کردیم این تویی که باید زندگی کنی و دستِ زنتو بگیری بیاری خونه ت، از ما دیگه گذشته.
    محمود با لبخندِ تلخی به مادرش خیره می شود. هاجر می رود تا برای نهار برنج بشورد. آخرین حرف های هاجر بدجوری ذهنش را مشغول می کند و موجِ جدیدی از نگرانی در ذهنش راه می افتد و بدتر از همه دلتنگی فوران می کند و قلبش سست می شود. خیلی وقت است مریم را ندیده و دلش بدجوری تنگِ مریم می شود.
    بی اختیار به راه می افتد و به طرفِ خانۀ اسدالله می رود. دیگر نمی تواند به شرط و شروطِ اسدالله اهمیت بدهد. نزدیکِ ظهر است. خانه خلوت است و جز خروس و مرغ های توی حیاط کسی نیست. چند بار از جلوی خانه عبور می کند و بالا و پایین می رود. می داند اگر اسدالله او را ببیند ناراحت می شود و ممکن است هزار جور بهانه تراشی کند اما نمی تواند جلوی دلتنگی مقاومت کند و اهمیتی نمی دهد چه اتفاقی خواهد افتاد، آماده است، اگر کسی او را دید بهانه ای بتراشد،...اما از هیچ کس خبری نیست، نه اسدالله، نه فاطمه، نه حتی مریم.
    حدود نیم ساعت همان جا پرسه می زند و وقتی مطمئن می شود خانه خالی ست، آزرده و پکر می شود. گرچه خالی بودنِ خانۀ مریم عجیب است، اما فکر می کند شاید کاری برای شان پیش آمده و تصمیم می گیرد غروب دوباره برگردد؛ شاید موفق شود مریم را ببیند و با قدم های سنگین
    و کُند به طرفِ خانه برمی گردد.
    ساعت یک بعد از ظهر است. نور خفیفِ خورشید از لای انبوه ابرهای تیره به زمین می تابد. هوا هنوز سرد است و گرچه باران نمی بارد، اما به نظر می رسد تا شب دوباره بارش آغاز شود.
    توی جاده چند تا از بچه ها با کیف و کتاب به سر و کولِ هم می زنند و دنبالِ یکدیگر می دوند. محمود با دیدن شان بیادِ دورانِ بچگی خودش می افتد و نشاط پیدا می کند. خاطرۀ بازی هایی که در راهِ برگشت از مدرسه می کردند، در فکرش زنده می شود و دلش غنج می زند برای آن روزهای بی غمی و شاد...
    کمی آنطرفتر سر و کلۀ امیر، برادرِ مریم پیدا می شود. او نیز مثلِ بچه های دیگر اُفتان و خیزان و در حالِ شیطنت سلانه سلانه پیش می آید.
    -سلام امیر جون چطوری؟
    امیر با دیدنِ محمود به کلی همۀ سفارشای مادرش را از یاد می برد. چند بار با محمود فوتبال کرده، چند بار هم با هم آب تنی کرده اند. همیشه حمایتِ او را در محل حس کرده و به او علاقه پیدا کرده است و از وقتی که فهمیده خاطرِ مریم را می خواهد علاقه اش به او چند برابر شده و بی آنکه این علاقه را ابراز کند، برای ازدواج شان لحظه شماری می کند...
    از دیدنش خوشحال می شود و با رویی گشاده می گوید:
    -سلام، خوبین آقا محمود؟
    -قربونت امیر جون. از مدرسه میای؟ درس چطور بود؟
    -درسه دیگه! امورز سرِ املا حسابی آبروم رفت.
    -مگه آماده نشده بودی؟
    -نه. آخه کسی نبود که باهام کار کنه.
    -چرا مریم کمکت نکرد؟ اون که به این چیزا خیلی اهمیت می ده.
    -بدبختی همینه دیگه. تو این چن روز که مریم نیست درسام...
    امیر سکوت می کند. فهمیده که بند را آب داده. شرمنده است و خجالت کشیده، قیافۀ عصبانی مادرش را بیاد می آورد و نگران می شود.
    -مگه مریم کجا رفته؟
    -نمی دونم!... کاری ندارین... باید برم، کار دارم.
    -امیر صبر کن. نمی خوای بِهِم بگی مریم کجاست؟ چرا می خوای ازم قایم کنی؟ آخه مگه من غریبه م؟... ترو خدا لااقل تو بهم بگو چی شده، جونِ تو دارم دِق می کنم!...
    امیر با چشم های درشتش که شباهتِ زیادی به چشم های مریم دارد، با معصومیت نگاهش می کند. دلش برای محمود سوخته، اما هنوز شهامت ندارد حرفی بزند.
    -...نمی دونم مریضه، سالمه... اصلاً نمی دونم چه بلایی سرش اومده؟... بخدا این رفتارِ بابا مامانت اصلاً درست نیست. خیلی بی انصافیه... خیلی...
    اشک توی چشم های محمود حلقه می زند و او بخاطرِ این که پسرک را بیشتر تحتِ تأثیر قرار دهد، ادامه می دهد...
    - دارم دیوونه می شم. یه چیزی رو قلبم سنگینی می کنه و داره خفه م می کنه.
    -نه ناراحت نباشین، مریض نیست.
    -خُب پس چی؟ چرا غیبش زده؟ خواهش می کنم بهم بگـو امیـر جـون مطمئن باش این محبت تو هیچوقت فراموش نمی کنم.
    - قول می دین که نگین از من شنیدین؟
    -قول می دم حتی اگه کتک بخورم اسمی از تو نبرم.
    -آخه چطوری بگم...
    سرش را می خاراند، نگاهی به اطراف می اندازد و لب ها را جفت می کند و چشم ها را درشت، بعد اسرارآمیز و آرام ادامه می دهد:
    -...با مامانم رفته رشت خونۀ یکی از فامیلامون.
    -خونۀ کی؟ من میشناسمش؟
    -خونۀ دخترخالۀ مامانم، فیروزه خانم. اسمِ شوهرشم جعفر آقاست. تو این یه هفتۀ گذشته چن بار اومدن خونه مون بعدشم مادرم و مریمو با خودشون بردن.
    -همون که تو کارِ شن و ماسه ست؟
    -آره وضع شونم خیلی خوبه. خونه شون خیلی بزرگه، چن تام ماشین دارن.
    -اونجا واسه چی رفتن؟ چطو شد بعد از این همه وقت فیروزه خانم یه بارکی بیادِ قوم و خویشِ دهاتیش افتاد؟
    -نمی دونم. قرار بود مامان، مریمو اونجا بذاره، برگرده. اما تا حالا هیچ کودوم شون نیومدن. نزدیکِ یه هفته می شه که رفتن.
    -نفهمیدی چرا می خواستن مریمو اون جا بذارن؟ یعنی می خواست بره سرِ کار؟
    -نه، کار نه. مث اینکه صاق برادرِ آقا جعفر، مریمو می خواد...
    سرِ محمود سنگین می شود و گیج می رود. انگار همه چیز شروع به چرخیدن کرده. دل پیچه می گیرد و نفسش سنگین می شود. زانو هایش تا می شوند، چمباتمه می زند و چشم های خود را می بندد. هیچ چیز نمی شنود و نمی بیند. دلش می شکند. باورش نمی شود با او اینطور بیرحمانه رفتار کنند و بازیش بدهند و دختری را که تقریباً همسرش است، ارزانی دیگری کنند.
    از شدتِ ناراحتی خون فوران می کند توی کاسۀ سرش و فشارش بالا می زند. دلش می خواهد خرخرۀ اسدالله و فاطمه را بجود! از دستِ مریم هم دلخور است. نمی تواند باور کند که او این ظلم را پذیرفته و به آن تن داده است. می خواهد فریاد بزند، ناله کند و اشک بریزد، تا خفه نشود... اما نمی تواند دهان باز کند. فکّش قفل شده و با همۀ فشاری که بخود می آورد و زوری که می زند، فقط آن را می لرزاند و اشکش در می آید.
    امیر از حالت های محمود جا می خورد و می ترسد. چند بار او را صدا می زند و به اطراف نگاه می کند تا کمک بگیرد و وقتی متوجۀ حسین می شود که بطرفشان می آید می خواهد او را صدا بزند، که حسین با اشاره او را به سکوت دعوت می کند و با حرکتِ سر و چشم ها به او می فهماند برود. امیر با نگرانی به راه می افتد و تا زمانی که کاملاً دور شود مرتباً نگاه شان می کند.
    حسین از چند لحظه پیش آن ها را زیـرِ نظر داشت و وقـتی اوضاع را وخیم می بیند جلو می آید. حدس می زند چه شده، چون دورا دور از اوضاع آگاه بود و از همین لحظه می ترسید. دستش را روی شانۀ محمود می گذارد و می گوید:
    -چیه پسر، چته وسطِ جاده موتور سوزوندی، عیبه پاشو خودتو جمع کن مردم دارن نیگات می کنن.
    محمود با شنیدنِ صدای آشنای حسین بُغضش می ترکد. سرش را به زانوی حسین تکیه می دهد و گریه می کند. حسین بلندش می کند و او
    را به آرامش دعوت می کند.
    -مث اینکه حالت خیلی بده، داری می لرزی، می خوای بریم بهداری؟ شاید فشارت افتاده باشه؟ رنگ و روتم زرد شده.
    -نه خوبم. فقط بریم یه جای خلوت. نمی خوام کسی تو این حال منو ببینه.
    -باشه بریم، خُب حرف بزن ببینم چی شده که اینطور داغونی؟
    محمود به حسین نگاه می کند. حضورِ او بهترین اتفاقی بود که در این لحظه می توانست برای او بیفتد. سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد، تا بتواند حرف بزند اما کنترلی روی آنها ندارد. حسین حالش را می فهمد و اسراری در حرف زدن نمی کند و او را به سمتِ بیشۀ کنارِ رودخانه می برد تا تنها باشند و بتوانند صحبت کنند.





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    وسطِ بیشه روی چمن می نشینند و به درختِ توسکای پیر و قطوری تکیه می دهند. بوی برگ های پوسیده می آید، هوای مرطوب و سردِ اردیبهشت مثل روزهای پائیزی است و زمین هم خیس و نمناک. آن ها به سردی زمین اهمیت نمی دهند و روی آن می نشینند و پاها را دراز می کنند.
    نگاه حسین به سوی آسمان است. از لای انبوهِ شاخه های توسکا، سپیدار و شمشاد و سرو که جلوی نور را گرفته اند، به آسمان نگاه می کند و سعی می کند در غمِ رفیقش شریک بشود. همه جا تاریک است. پای درختان، قارچ روئیده و علف های هرز به چشم می خورد، با دُرُشت تر شدنِ دانه های باران، هوا سردتر می شود.
    -چته، حرف بزن... اینطوری که خفه خون گرفتی، دِق می کنی میری پی کارت...
    محمود که تا این لحظه به نقطه ای خیره مانده، و مبهوت است، پِلک نمی زند. هنوز شُوک خبری را که شنیده، از سر نگذرانده و نمی تواند باورش کند و با آن کنار بیاید.
    -...البته مشکلِ تو به خودت مربوطه، ولی فکر می کنم اگه راجع بهش حرف بزنی شاید یه کم سبک بشی. بعلاوه ممکنه یه چیزی به عقلِ ناقصِ من خطور بکنه و بتونم کمکت کنم. خیلیا منتظرِ مشاورۀ منن، اونم به قیمتِ گزاف، ولی من حاضرم مجانی بهت سرویس بدم، ها؟... نظرت چیه؟
    محمود به سکوتِ خود پافشاری می کند و ماتش بـرده. حسین انتظار دارد با شوخی هایش تاثیری بگذارد و جو را عوض کند، اما نا امید شده و از جا بلند می شود و خاکِ شلوارش را می تکاند.
    -مث اینکه وضعت خیلی خرابه و از دستِ منم کاری بر نمیاد، حوصلۀ اینکه اینطوری خفه خون بگیریم و به هم نیگا کنیم رو هم ندارم، پس من میرم و تو رو با غم هات تنها می ذارم هر وقت تصمیم گرفتی حرف بزنی، خبرم کن.
    بدونِ اینکه منتظرِ جوابِ محمود بماند، براه می افتد، البته با شناختی که از او دارد، می داند صدایش می زند و هنوز دو قدم نرفته، حدسش درست از آب در می آید و محمود سکوت را می شکند.
    -حسین بمون، نرو. به کمکت احتیاج دارم. می دونی چی شده؟ از امیر شنیدم که مریمو بردن خونۀ فیروزه خانم زنِ جعفر تا با صادق برادرشوهرش آشناش کنن. مثلِ این که صادق می خواد ازش خواسگاری کنه.
    -عجب، پس حدسم درست بود. می بینم یه هو قاط زدی، خُب حق داری والله... ولی آخه چرا؟ این کارا از آقا اسدالله بعیده، مگه شما حرف نزده بودین؟ چی شد که اونا اجازه دادن پای خونوادۀ جعفر به خونه شون باز بشه؟
    -منم تو همینش موندم. ما قول و قرار گذاشتیم. نمی دونم با این همه سن و سالش چرا اینطوری می کنه. داغونم، فکرم کار نمی کنه. نمی دونم چه منظوری دارن... شایدم چون اوضاع مالی صادق خیلی از من بهتره، اونو به من ترجیح دادن. ولی اگه اینطورم باشه بازم نباید با من این کارو می کردن، لااقل تا وقتی که صورتِ منو پس ندادن، حقِ چنین کاری رو ندارن.
    -من یکی دو بار این پسره رو دیدم که با فیروزه خانم رفتن خونۀ مش اسدالله، با اون پژوشم چه پُزی می داد... ببینم تازگیا بین تون به هم خوردگی ای چیزی نشده؟
    -با کی؟ با مریم؟ نه اصلاً.
    -با خونواده ش چی؟
    -چرا، شبِ عیدی که اومدن خونه مون عید دیدنی، کُلی شرط و شروط گذاشتن. گفتن تا برداشتِ محصول وقت دارین و اگه تا اون موقع عروسی نگیرین و عروسو نبرین، نه شما، نه ما و هیچ تعهدی هم برامون باقی نمی مونه و صورت تون رو پس می فرستیم.
    -عجب!... جای شکرش باقیه که همینو گفته، و یه بارکی کاغذ و نزده تو صورتت... هیچ فکر کردی چی شده که اینطوری عوض شدن؟
    -موندم والله، رابـ ـطه مون خیلی خوب بود، نمی دونم چرا یه مرتبه این رو
    اون رو شدنو، این کارارو کردن!
    -فکر نمی کنی یه جورایی دستِ مش عبدالله تو این فتنه ها باشه و اون داره سوسه میاد؟
    بـا همین جملۀ کـوتـاه همه چیز بـرای محمود روشن مـی شود. یقیناً دشمنی مش عبدالله با او و پدرش علتِ این همه تغییر و دگرگونی اسدالله است. چند لحظه سکوت می کند، باورِ این که بخاطر کینه و انتقام جویی غیر منطقی و احمقانۀ یک پیرمرد ازدواج و آیندۀ او و رابـ ـطه اش با دختری که دوستش دارد به هم بریزد سخت است. اما همۀ شواهد دالِ بر واقعیتِ این فکر است، و او می پذیرد، با عصبانیت از جا بلند می شود و می گوید:
    -کارِ خودشه، شک ندارم. لابد اِنقد تو گوشِ اسدالله خونده، که از راه بدرش کرده. اونم که خیلی ازش حرف شنوی داره، حتماً حرفاشو باور کرده و اعتقاداتِ خودشو، گذاشته دمِ کوزه!.. نمی دونی جعفر اینا با عبدالله فامیلن یا نه؟
    -چرا، فکر می کنم جعفر پسرِ خواهرِ ناتنی مش عبدالله ست.
    -راس می گی؟... پس حتماً حدس مون درسته. اون با توجه به پول و پلۀ جعفر و صادق، قاپِ اسدالله رو دزدیده و اینطوری می خوادکینۀ شتری شو ارضاء کنه. ببینم آدرس شونو می دونی؟
    -نه، ولی می تونم گیر بیارم. فقط بگو ببینم می خوای چیکار کنی؟
    -اگه آدرس شو داشته باشم، می تونم یجوری مریمو ببینم و از حال و روزش باخبر بشم. نمی دونم الان تو چه حالیه. مطمئنم تحتِ فشاره و داره زجر می کشه.
    -اگه اونم با اونا هم عقیده باشه چی؟
    -امکان نداره! من و مریم تا پای جون همدیگه رو می خواییم.
    -گفتم اگه؛ اون وقت چی کار می کنی؟ دوباره مثلِ چن دقیقه پیش، وسطِ خیابون از هوش می ری و آبرو ریزی می کنی؟
    -منم گفتم امکان نداره...
    -نه من نیستم. این کار خطرناکه و ممکنه بـرخوردی پیش بیاد. تو هم که نمی تونی خودتو کنترل کنی و منو میندازی تو دردسر. قربونت، از همین حالا دورِ من یکی رو خط بکش.
    -عجب رفیقی دارم من! چطو نمی تونی درکم کنی؟ برای یه لحظه خودتو بذار جای من. باورت می شه کسی که تو رو پسرِ خودش می دونست، یه مرتبه با نامردی، عزیزترین کسِ تو ازت بقاپه؟ اصلاً می تونی حس بکنی که الان داره به مریم چی می گذره؟ فکر نمی کنی که اون یه جورایی زندونی شده و چشمِ امیدش به منه؟
    -هر چی می گی درست، ولی هیچ می دونی اگه بینِ تو و جعفر یا صادق برخوردی پیش بیاد و خدای نکرده صدمه ببینی، همین مادرت منو با دندونش تیکه تیکه می کنه. اون وقت من چه جوابی بهش بدم؟ می گن عشق چشای اونو کور کرده بود، تو که بلانسبت عاقل و باشعور بودی چی؟
    -اولاً قرار نیست هیچ برخوردی پیش بیاد. دوماً اگه هم پیش بیاد، این من نیستم که صدمه می بینم، بلکه اونان.
    -بسیار خوب برای این که آقا محمود به عشق شون برسن، فاتحه بر حسینِ بخت برگشته! نه عزیزم همون که گفتم، رو من حساب نکن.
    -حسین مسخره بازی درنیار، تو رفیقمی الان به کمکت احتیاج دارم، قول می دم تلافی بکنم.
    -واقعاً...
    حسین وسوسه می شود حرفی را که مدتهاست، توی دلش نگاه داشته، بزبان بیاورد. ولی هنوز اعتمادِ بنفس ندارد و با تردید، می پرسد؟
    -... حاضری یه کارِ مهم واسه من بکنی؟
    -آره، هر چی که بخوای.
    -هر چی که بخوام؟
    -تو فقط کمکم کن مریمو ببینم، هر چی که بخوای، مخلصتم هستم.
    -اول فکر کن بعد قول بده، چون بعداً دیگه هیچ عذری قبول نمی کنم، می تونی از پسش بربیای؟
    -بچه می ترسونی؟ می گم هر چی بگی قبوله.
    -باید قول بدی چیزی که ازت می خوام تأثیری رو رفاقت مون نذاره، حالا هر اتفاقی که بیفته و هر خواسته ای داشته باشم و باید قول بدی از دستم ناراحت نشی.
    -یه جوری حرف می زنی که انگار می خوای ازخواهرم خواستگاری کنی. ولی حسین جون جهتِ اطلاع خوشبختانه خواهرام شوهر کردن.
    -نه... خواهرت که نه... چطوری بگم... من مدتیه تو نخِ پروانه، خواهرِ اکبر آقام. مدام بهش فکر می کنم، خیلی ازش خوشم اومده.
    محمود هیجانزده می شود و برای چند لحظه مشکلِ خود را به فراموشی می سپارد و می خندد و به پشتِ حسن می زند و می گوید:
    -مبارکه، همینو می خواستی بگی هی تته پته می کردیو شرط و شروط می ذاشتی. خیلیم خوبه، فقط بگو ببینم، اونم می خوادت؟
    -واسه همین از تو کمک می خوام. روم نمی شه بهش بگم. تو باید
    کمکم کنی.
    -نمی فهمم چی می گی؟ منظورت اینه که من به جای تو باهاش حرف بزنم؟ دیوونه شدی؟ مطمئن باش هیچ دختری یه مردِ ترسو رو قبول نمی کنه.
    -نه، نمی خواد بجام حرف بزنی، فقط شرایطی فراهم کن تا بتونم حرف مو بهش بگم.
    - من خیلی باهاش صمیمی نیستم، فکر نکن کمتر از تو ازش خجالت می کشم. ولی مریم باهاش دوسته، اونا تو یه دبیرستان درس خوندن و خیلی با هم جورن. تو کمک کن مریمو از زندونِ این هیولاها خلاص کنیم، منم قول میدم ازش بخوام هر کاری بتونه واسه ت بکنه. فقط بگو ببینم فکر می کنی اونم نسبت بهت احساسی داشته باشه؟
    -نمی دونم، گفتنش خیلی سخته. هنوز به درستی دست گیرم نشده ولی من دیوونۀ نگاهش، نجابتش و خندیدن شم. وقتی راه میره انگار طاووس داره خرامان خرامان میره، خیلی قشنگه... هر وقت می بینمش، قلبم می خواد از دهنم درآد.
    -عجب، پس حسین آقامونم خاطرخواه شد رفت پی کارش. حیف که الان حال شو ندارم، اگه نه تو محل برات دست می گرفتم و تلافی همۀ کارایی که باهام کردی رو، سرت درمیاوردم.
    -ببین محمود جون اومدی نسازیا. یادت باشه که برای دیدنِ مریم به من احتیاج داری، اگه بخوای سرِ ناسازگاری بذاری، نه من نه تو.
    -شوخی کردم بابا، حالا چرا زودتر بهم نگفتی؟
    -می خواستم بگم ولی ازت خجالت می کشیدم، بعلاوه می ترسیدم از دستم ناراحت بشی.
    -عجب خری هستی! آخه واسه چی ازت ناراحت بشم؟ مگه داری کارِ خلافی می کنی؟ بلخره هر آدمی باید دنبالِ جفتش باشه... پس تو بمن کمک می کنی، منم بتو، باشه؟
    -قول دادیا؟
    -می دونی شبِ عیدی با اعضای خونواده مون قرار گذاشتیم که موقع کار بهم یاور بدیم، می تونم از سُمیه بخوام که پروانه رو هم با خودش بیاره. تو هم می تونی برای یاور دادن و کمک کردن بیای و اگه فرصتی پیدا کردی حرفاتو بهش بزنی. فقط باید قول بدی که نیتّت خیر باشه و اگه اون دلش نخواست، اذیتش نکنی. می دونی که اینجا پای آبروی خانوادۀ ما در میونه.
    -ایوالله بابا یعنی هنوز داداشت رو نشناختی که از این حرفا به زبون میاری؟ داشتیم آقا محمود؟ فکر می کنی اگه خیالِ بدی داشتم اصلاً داستانو بهت می گفتم؟ یعنی واقعاً نمی دونی من چجور آدمی هستم؟
    -چرا خوبم میشناسمت، ولی بعضی چیزارو باید گفت و شرط کرد که جای دبّه نمونه. راستی کی بِهِم خبر می دی؟
    -دو سه روزی فرصت بده، نمی خوام ناشی گری بکنم. مطمئن باش حاجیت هر طور شده، آدرس شونو گیر میاره.
    -فقط ترو خدا عجله کن، چون دلم خیلی بیتابه و شور می زنه. معلوم نیست الان که ما اینجا نشستیم، اونا مشغو
    لِ چه دسیسه ای باشن...




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به دوستانِ عزیزِ قدیمی که صبورانه تحمل کردید تا به فصلِ تازه برسیم. می دانم منشأ این آرامش در محبت و رفاقت تان نهفته است و بی نهایت سپاسگذارم؛ و سلام به دوستانِ جدیدم که هنوز با منند و بودنشان، طراوتی از بهار را به صفحاتِ داستانم می بخشد.
    از امشب داستان رنگ و بوی تازه ای می گیرد و نبردهایی که گاه درونیست و گاه بیرونی؛ رخ می دهد. زوایایی دیگر از زندگی رخ می نماید که با همۀ پلشتی؛ جزئی از زندگیند و باید آنها را پذیرفت.
    از دوستِ گرامی گیسو3 ممنونم که با نقدهای زیبایش، روحیه ای مضاعف بمن هدیه می کند. در صفحۀ نقد منتظظرتان هستم، تا شب های بحث و تبادلِ نظرمان را داغ و زیبا کنیم. دوستِ کوچکتان



    پنج روزِ دیگر گذشت، سرد و تیره و بارانی. هوا سوزِ روزهای برفی را دارد. روستا غمگین و غمزده است. اهالی نگران و مضطربند و توی دل شان غوغاست. آرام و قرار ندارند و از آشوب پُرند. حتی پیرترین و با روحیه ترین شان روحیۀ خود را باخته، زیرا در عمرِ طولانی خود هرگز چنین سرما و بارانی را که تا آخرین روزهای اردیبهشت هم طول بکشد سراغ ندارند. آنها به جوان ترها زخم زبان می زنند که از گـ ـناه و کفرانِ نعمت هایی که کرده اند، قهرِ الهی رسیده و قحطی خواهد شد.
    این نگرانی منحصر به پیرترها نیست و همۀ اهالی روستا و روستاهای
    دیگر هم از احتمالِ وقوع این اتفاقِ شوم نگرانند. آن ها روزهایی که باید مشغولِ نشاء و یا حتی مراحلِ وجین و وجینِ دوم باشند را از دست می دهند و به جای کار در مزرعه از پشتِ شیشه های بخار گرفتۀ اتاق ها و قهوه خانه ها نظاره گرِ جولانِ دانه های ریز و درشتِ بارانند که بر بام ها و باغ ها و دشت ها می ریزند.
    خانواده های فقیر که آذوقة خود را تمام کرده اند، حتی نگرانِ تهیۀ برنجِ خوراکی خود هستند و آرام و قرار ندارند. زن ها به اندک بهانه ای گریه می کنند، بچه های خود را کتک می زنند و با شوهران شان دعوا می کنند. مردان قهر می کنند و بد و بیراه می گویند و خانه را به مقصدِ قهوه خانه ای که در آن حسابِ بدهکاری شان بالا رفته ترک می کنند، و بچه ها در گوشه ای کز می کنند و بی آنکه بتوانند این همه غم را بفهمند، پژمرده می شوند.
    دست های دعا در مسجد و خانه بلند است و مردم ملتمسانه از خدا می خواهند که از بلایا محفوظ بمانند. از خدا می خواهند که کمک شان کند تا شرایطِ مساعدی برای کار و تخلیۀ زورِ بازویشان پیدا کنند و تجارب شان را بکار ببندند و مثلِ هر سال برای کسبِ نان زمین را بکاوند...
    توی قهوه خانۀ مش نقی، همه خسته و عاصی هستند و احساس می کنند در بن بستند و از شدتِ افسردگی و تبلیغاتِ عبدالله نه تنها چشم شان را به تلاش های مرتضی و پسرش بسته اند، بلکه حتی گاهی به خاطرِ تفریح، به تحـریـ*کِ عبدالله او را ببادِ تمسخر می گیرند.
    -مردیکه عقل شو خورده، واسه من پلاستیک می کشه رو خزانه... چه غلط کاریا؟... نسل اندر نسل داریم برنج می کاریم، ندیدیم والله هیچ کی همچی غلطی بکنه. البته از یه آدمِ دیوونه و مجنون جز اینم نمی شه انتظار داشت.
    -مشدی، معلوم نمی کنه شایدم زد و کارش درست از آب دراومد.
    -این حرفا کدومه آقا، قول می دم همۀ جوهاش بپوسه. آدم باید عقلش پاره سنگ ورداره که باور کنه گیاه تو هوای بسته رُشد کنه.
    -حق با شما، اصلاً ما چیکار به مش مرتضی داریم، شما که عاقل و عالمی بگو ما باید چه خاکی به سرمون بریزیم، بهار داره تموم می شه و ما هنوز هیچ غلطی نکردیم. باز اون لاقل یه کاری کرده که دلش آروم بگیره.
    -نگران نباش. همینکه بارون وایستاد و هوا یه ذره خوب شد، جوهامونو می پاشیم. خودت می بینی که به امیدِ خدا ظرفِ چن روز سبز میشن و می تونیم نشاء رو شروع کنیم. حالا یه کم دیر شده، عیب نداره. بهتره کم کم آب به جو ها بزنیم و منتظر باشیم تا بارون وایسه و هوا خوب بشه. من مطمئنم تا چن روز دیگه آفتاب در میاد. بذا اون روز برسه، اون وقت به ریشِ مرتضی می خندیم.
    مردمی که ترسیده و نگرانند، به گفته هایی که زیاد هم باورش ندارند، ولی می خواهند به آن دل خوش شوند؛ می خندند و امیدوارند حرف های عبدالله درست باشد...
    خلاصه باران پایان می گیرد و خورشید از پسِ ابرهای سیاه با همۀ هیبتِ خود آشکار می شود. آفتابِ زرین می تابد و ده را پر نور می کند. دما بالا میرود و بهارِ واقعی بعد از روزها تأخیر هویدا می گردد و باغ ها و دشت ها را روشن و گرم می کند.
    از صبح شادی و همهمۀ روستائیان راه می افتد و لبخند بر چهره ها می نشیند. مردان و زنان مثلِ بچه ها، بی آنکه خویشتنداری کنند، بگو بخند می کنند و از سعادتی که نصیب شان شده، شاد و سراسیمه اند و دوست دارند هر چه زودتر جوهایشان را به شالیزار برسانند و بپاشند. گرمای خورشید جذبِ بدن شان می شود و غرق درخوشی و لذتند و چیزی جز
    آن حس نمی کنند.
    هر کس دوان دوان به طرفِ شالیزارِ خود می رود و در مسابقه ای ناگفته شرکت می کند. آنچنان عجولند که به خبرهای پیش بینی هواشناسی رادیو اهمیت نمی دهند و به آن توجه نمی کنند و اطلاعیۀ ادارۀ کشاورزی که از اهالی روستاها درخواست نموده از اقدام برای جوپاشی و خزانه گیری خودداری نمایند، و تا تثبیتِ وضعیت هوا صبر کنند را هم نشنیده می گیرند و کارِ خود را می کنند.
    در خبرهای شبِ گذشته کارشناسِ هواشناسی گفته بود: (( بعد از گرمایی که بیش از یک یا دو روز طول نخواهد کشید، موجِ هوای سردِ دیگری از اروپا به سمتِ ایران خواهد آمد، احتمال می رود این سرما بینِ ده تا پانزده روزِ آینده طول بکشد...))
    تا عصر تمامِ اهالی روستا اُفتان و خیزان و سرخوش جوهای خود را در خزانه ها می ریزند و با شانه هایی سبک و تن هایی خسته و روانی آسوده به خانه بر می گردند. مردها بَذله گو و شاد به طرفِ قهوه خانه می روندو زن ها گُله گُله در مسیرِ جاده به گفتگو و تخمه شکستن می ایستند و بچه ها که با شادی بزرگ ترها فُرصتِ شیطنتِ بیشتری بدست می آورند، در خاکِ جاده می لولند.
    قهوه خانۀ مش نقی مثلِ همیشه از بُوی رطوبت و کاهگل و چای پُر شده. سماورِ بزرگ قُل قُل می جوشد و چند قوری با اندازه های گوناگون روی چراغِ گاز پیک نیک آمادۀ سرویس دهی به مشتریان است. مردم سرحال و خندانند و کسی میلِ بازی ندارد و ترجیح می دهند حرف بزنند و شادی خود را بُروز دهند.
    -دق کردیم بابا، خدارو شکر بلخره یه باری از رو دل مون برداشته شد.
    -خدا کنه دیگه هوا خراب نشه. در حیرتم این همه بارون چطو تو آسمون جا می گیره؟
    -راستی دیشب کسی به اخبار گوش نداد؟...
    بیشترِ افرادی که در قهوه خانه حضور دارند، خبرها را شنیده اند، اما کسی به روی خودش نمی آورد که چیزی شنیده، همه ترجیح می دهند راجع به آن چه شنیده اند، حرفی نزنند.
    -...هواشناس می گفت شاید دوباره هوا سرد بشه و بارون بیاد.
    -نفوسِ بد نزن مرد! بذا یه روز آروم باشیم و بگو بخند کنیم. وِل کن ترو خدا با این هواشناس! آخه اینا کی درست گفتن که حالا دفة دومشون باشه.
    -مشدی دوتا از اون چایی های دبشت به من و ممد آقا بده حال کنیم.
    -به روی چشم، الان میارم.
    مش عبدالله بادی به غبغب انداخته و روی تخت لم داده و قلیان می کشد و دودش را ظفرمندانه توی هوا پخش می کند و می گوید:
    -ای داد و بیداد دیدی چیکار کردیم، یادمون رفت یه تشت ذغال ببریم سرِ خزانه مون.
    صدای خنده مثلِ بمب می ترکد. حتی مش نقی که معمولاً در این طور کشمکش های لفظی شرکت نمی کند، نمی تواند جلوی خندۀ خود را بگیرد و آنقدر می خندد که توی چشم هایش اشک جمع می شود. مردم به هم نگاه می کنند و با دیدنِ چهرۀ یکدیگر بیشتر می خندند. انگار می خواهند تلافی همۀ روزهای تلخ و بدخُلقی های این دو ماهه را در بیاورند. هنوز خنده ها آرام نگرفته که مرتضی و محمود وارد می شوند. آنها که پس از چند روز سخت کوشی شبانه روزی با دیدنِ آفتاب فرصتی برای فراغت یافتند به قهوه خانه می آیند تا خستگی چند روزه را از تن در کنند.
    همین که وارد می شوند، قهوه خانه ساکت می شود. مش نقی نگران است مبادا مـرتضی صدای عبدالله را شنیده باشد و شر بپا کند. سراسیمه جوابِ سلام می دهد و می گوید:
    -بفرمائین، خوش اومدین. پیدات نبود مشتی؟... بشین الان یه چایی تازه
    دم بِهت بدم که سرحالت بیاره.
    مرتضی صدای عبدالله را نشنیده است . فقط صدای خنده به گوشش رسید و از این که مردم را سرحال می بیند خوشحال است. کنار بساطِ مش نقی می نشیند و به آرامی می گوید:
    -ممنون مشتی، دستت درد نکنه. نمی دونی تو این چن روزه که نمی تونستم بیام قهوه خونه چقد هـ*ـوسِ چایی هاتو کرده بودم.
    نگاهی به دور تا دور قهوه خانه می اندازد و با اهالی حال و احوال می کند. مش عبدالله و مختار را هم می بیند که کنارِ هم نشسته اند و سِگِرمه های شان تو هم رفته است؛ توجه ای نمی کند. نگاهِ مش عبدالله یک لحظه با نگاهِ مرتضی تلاقی می کند. سرش را بر می گرداند و رو به مختار می گوید:
    -چو نامِ سگ بری چوبی به دست گیر.
    مختار می خندد و با سر حرفش را تأئید می کند و باقیماندۀ چای توی استکانش را سر می کشد. محمود از لحظۀ ورود با دیدنِ آن دو، مضطرب شده، صدای عبدالله را می شنود، به هم می ریزد و داغ می کند و همین که می خواهد تکان بخورد، مرتضی دست ش را روی پای او می گذارد و نگه هش می دارد و با لبخند می گوید:
    -ما برای دعوا نیومدیم، مش نقی داره واسمون چایی میاره، باید حُرمت شو نگه داریم.
    -ولی آخه اینا شرم ندارن، شورشو درآوردن.
    -بذا هر چی دل شون می خواد بگن. تا جایی که بشه، تحمل شون می کنیم. امیدوارم از حـد خـارج نشـن کـه مـا مجبـور بـه کـاری خـلافِ میـل مون بشیم.
    توی دلِ مرتضی غوغاست. مدت هاست از دستِ توهین ها، رَجَزخانی ها و تحریکاتِ عبدالله کلافه شده. خیلی تلاش کرده متقاعدش کند که گرفتنِ زمینِ ستار توطئه نبوده و یک مرتبه پیش آمده، اما عبدالله لجاجت می کند و هی دامنۀ توهین هایش را می افزاید، تا جایی که تحملِ آدمِ صبوری مثلِ مرتضی هم سر آمده.
    مرتضی چیزهایی از دهانِ اهالی ده می شنید که می دانست تحتِ تاثیرِ تبلیغاتِ عبدالله دهان به دهان می شود. حتی یک بار زن های کنارِ جاده با دیدنِ او پچ پچ کرده و اشاره هایی به هم کردند، درست مثلِ وقتی که در مورد یک مجرم و خاطی حرف می زنند و او را به هم نشان دادند. برای او که همیشه مورد احترام مردم بود، نماز قضا نداشت، مداح بود و عمری را با عزّت گذرانده بود، تحملِ چنین رفتارهایی غیر ممکن می نمود و از این برخوردها و حرف های پشتِ سرش بشدت رنج می بُرد.
    کاری از دستش بر نمی آمد، نه می توانست جلوی اعمالِ عبدالله را بگیرد و نه لیچارها و پشتِ سر گوئی های مردم را متوقف کند، به همین دلیل سعی می کرد عبدالله را کمتر ببیند و در جاهایی که احتمالِ حضورش می رفت، حاضر نشود. حتی به قهوه خانه هم که تقریباً به آن اعتیاد داشت کمتر می آمد، و حالا بعد از چند روز کارِ یکنواخت، وقتی می خواست خستگی در کند، تصمیم گرفت از خانه بزند بیرون و میانِ مردم باشد و در احساس شان شریک شود. می خواست با مش نقی گَپی بزند و سراغِ حاج گلاب را بگیرد و لحظاتِ خوشی را بگذراند، اما بد آورد. هنگامِ ورود به قهوه خانه با دیدن عبدالله پاهایش سُست شدند و مکث کرد، حتی دلش می خواست برگردد، اما نمی شد. حالا دیگر باید به قضا و قدر تن مـی داد. توی دلش صلواتی داد و به خدا پناه بُرد و وارد شد...
    صفرعلی کمی دورتر از مختار، کنجِ قهوه خانه نشسته است. از لحظۀ ورودِ مرتضی و محمود آن ها را زیر نظر گرفته و حسِ کودکانه ای در وجودش برانگیخته شده است. اینکه سر به سرشان بگذارد و لـ*ـذت ببرد و خودش را پیشِ عبدالله عزیز کند.
    -سلام مش مرتضی، چه خبر از خزانه ت.
    مرتضی سرش را به آرامی به طرفش برمی گرداند و می گوید:
    -من که اومدم تو سلام گفتم بابا جان. ماشالله چشمِ بزرگان تنگه!... اوضاع هم بد نیست اگه نیت مون بد نباشه.
    -راستی چرا اِنقد به خودت عذاب دادی مشدی، خُب صبر می کردی بلخره آفتاب در می یومد. چطور شد اون کارو کردی؟
    -حق با شماست، معلومه که آفتاب در میاد. من فقط خواستم کاری بکنم و تجربه کسب کنم، البته بیشترش به خاطرِ فشاری که داشت به همه مون می یومد، یه قدری یم فکر کردم اگه این کار به دردِ خودم نخوره شاید سال های بعد برای دیگرون مفید بشه...
    مرتضی ساکت می شود. چای را با آرامش توی نعلبکی می ریزد و قند را توی دهانش می گذارد. قهوه خانه در سکوت فرو رفته و همه بدقت به حرف های مرتضی گوش می دهند. شیطنت از چشم های صفرعلی می ریزد و در حرف هایش تمسخر حس می شود، و سئوالی کرده که خیلی ها از جمله خودِ عبدالله مایل است جوابش را بداند. مرتضی با همان صبوری و متانت اولیه ادامه می دهد:
    -...تو روزای سختی که گذشت همش فکر می کردم، آیا جاهای دیگه م مثلِ ما دست رو دست گذاشتن؟ تا این که بعد از دیدنِ یه دوست به چن جا سر زدم و دیدم یه همچی کارایی کردن، خوبم نتیجه گرفتن. البته اونام تا حالا با چنین سرمایی برخورد نکرده بودن و نمی دونستن در چنین شرایطی چی می شه. به هرحال این شد که منم تصمیم گرفتم شانسمو امتحان کنم. حالا که هوا خوب شده خوشحالم که دیگه لازم نیست کسی منتظرِ نتیجۀ کارِ من بمونه و انشاءالله همه به کارشون می رسن.
    -آره خُب مام خدایی داریم و تونستیم امروز تو این هوای آفتابی بهاری که بزنم به تخته، گرماش مثلِ تابستونه جوهامونو بپاشیم و، خلاص... البته بدونِ پلاستیک ملاستیکا...
    باز همۀ قهوه خانه با صدای بلند می خندند و مرتضی که حالا تمسخر تمام عیاری را حس می کند، سرخ می شود و آرامشش به هم می ریزد و با خود خوری درحالیکه سعی می کند کم نیاورد و هیجانِ خود را عیان
    نکند، می گوید:
    -مسخره می کنی عمو؟ ایوالله، از کی تا حالا با همسن و سالای بابات شوخی می کنی آقا صفرعلی؟...
    صدای خنده فروکش می کند. محمود به شدت تحـریـ*ک شده و مثلِ باروتی که منتظرِ جرقه است بهانه ای می خواهد تا منفجر شود. اهالی قهوه خانه با خودشان درگیرند، با توجه به شادی درونی، دل شان می خواهد به کارِ خام و کودکانۀ مرتضی بخندند و سبک سری کنند، اما از پیرمرد خجالت می کشند و خندۀ خود را فرو می خورند. در این میان کسانی که بیشتر از حد می خندند عبدالله، مختار و صفرعلی ند. آنها بی هیچ رودربایستی و احترامی، از این که مرتضی و پسرش را به بادِ تمسخر گرفته و میانِ مردم خوار می کنند، لـ*ـذت می برند.
    مرتضی صبر می کند تا صدای خنده خاموش شود و بعد ادامه می دهد:
    -...هر کس یه روشی داره آقا صفرعلی، دلیل نمی شه اگه کارِ من از نظرِ تو غلط شد، مسخره م کنی و بِهِم بخندی پسرجون. خجالت بکش و این لوده گی یو کنار بزار. من سن و سالِ باباتم، بعلاوه خیلی بده که آدم همین که سرش یه جا گرم شد، گذشته شو فراموش کنه.
    سکوت برقرار می شود. حرف های مرتضی تند و نیش دار است و مدارائی ندارد. صفرعلی یکه می خورد و تازه می فهمد حتی در سایۀ پشتیبانی عبدالله هم حریفِ آدمِ کهنه و باتجربه ای مثلِ مرتضی نمی شود و با نگرانی می گوید:
    -نه بخدا منظوری نداشتم، نمی خواستم جسارت کنم. ببخشید اگه ناراحت تون کردم.
    قهوه خانه که چند دقیقه ای ست در سکوت فرو رفته، همین که می خواهد عادی شود و گستاخی صفرعلی را به فراموشی بسپارد، با فریادِ عبدالله حتی نفس هم نمی کشد و با دهانِ باز منتظرِ اتفاقاتِ تازه می ماند.
    -صفرعلی... چرا به غلط کردم افتادی؟... گفتنِ حقیقت که خجالت نداره پسر جان. خُب وقتی چشات به یه دیوونه می خوره که داره کارای عجیب و غریب می کنه، معلومه که خنده ت می گیره... پس دیگه شرمت واسه چیه؟
    سرِ مرتضی پائین است و از درشتی که عبدالله بارش کرده، خشمگین
    شده. می خواهد بر شیطان لعنت بفرستد، می خواهد لالله الا لله و صلوات بگوید، اما دهانش باز نمی شود. گُله گُلۀ تن و روحش آتش می گیرد و به شدت می سوزد. احساس می کند خوار و کوچک شده است و نمی داند چه کار کند. ضربانِ قلبش تند شده، لبش را لای دندان ها فشار می دهد و چشم ها را مـی بنـدد. چقـدر دلـش مـی خـواهـد تـوی چنـین مخمسه ای گیر نمی کرد.
    عبدالله چند لحظه ساکت می ماند. خود را آماده کرده تا عکسل عملِ مرتضی را ببیند، حالا که کار به اینجا کشیده، دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست. فکر می کند: (( هرچه بادا باد.)) اما وقتی با سکوتِ غیر منتظرۀ او رو به رو می شود، شیر می شود، سـ*ـینه را ستبر می کند و کوبنده تر می گوید:
    -خوبه والله آدم هم غاصب باشه، هم خودشو بزنه به دیوونگی. پُررو... حالا می گـه با من شوخی نکن... بخندید به ریشش تا دیگه از این غلطا نکنه و چشش دنبالِ زمینِ این و اون نباشه...
    خودش را سبک می کند. فرصتی پیدا کرده، تا هر چقدر بخواهد لیچار بگوید. فکر می کند: ((توی این همه آدم که بیشترشون فک و فامیل و دوست و آشنای منن، هیچ غلطی نمی کنه، باید یه زهرِ چشمِ حسابی ازش بگیرم و سرشو به سنگ بکوبم تا دیگه هـ*ـوس بالا کشیدنِ مالِ من به سرش نزنه.)) و حالا که ترسش ریخته، ناسزایی را که بارها در خلوت به او نسبت داده، با صدای بلند می گوید:
    -... مردیکۀ نامردِ بی غیرت...
    مرتضی چشم هایش را که حالا مثلِ دو کاسۀ خون شده اند، باز می کند. همه جا سیاه و تیره است. انگار با پُتک کوبیده اند توی سرش، در تمامِ عمرش کسی جرأت نکرده چنین فُحشی به او بدهد. حس می کند چیزی مثلِ بختک روی قلبش افتاده، همۀ توانش را جمع می کند دست ها را روی نیمکت فشار می دهد و هیکلی که خیلی سنگین شده را از جا می کَنَد. عبدالله از همۀ خط ها گذر کرده و بی پروا و گستاخ تا مرزِ بی حرمتی رفته و او دیگر چاره ای جز مقابله ندارد. با خشم دست ها را به هم می زند و به سمتِ عبدالله خیز برمی دارد...
    محمود با دیدنِ حرکاتِ پدر بیادِ خاطرۀ کودکی می افتد، آن وقت ها که مرتضی کُشتی می گرفت، وقتی کسی برایش رَجَز می خواند و او را تحـریـ*ک می کرد، همینطور دست ها را با شدت به هم می زد و بسوی حریف هُجوم می برد، او را بلند می کرد و به زمین می کوبید. حالا هم مثلِ همان وقت ها از چشم هایش آتش بر می خواست و نفسش نفیرِ انتقام داشت.
    محمود می ترسد و مقابله با عبدالله را فراموش می کند و دلش می خواهد تا پدرش کاری دستِ خودش نداده، او را بگیرد و مانعش شود، اما جرأت نمی کند مقابلِ این کوهِ عضله که مثلِ ترنی فولادی سوت کشان جلو می رود حرفی بزند.
    مش نقی هم خودش را باخته. صفرعلی و مختار که اوضاع را وخیم دیده اند، به تکاپو می افتند تا جلوی مرتضی را بگیرند. محمد، کاس علی، حسن و صادق هم نیم خیز شده اند...
    مرتضی نه چیزی می بیند و نه می شنود. خودش را به عبدالله می رساند و چنگ می اندازد توی یقه اش. از روی نیمکت بلندش می کند و وسطِ قهوه خانه کنارِ بخاری هیزمی به زمین می زند. صفرعلی زودتر از دیگران خود را به مرتضی می رساند و با همۀ زورش سعی می کند عبدالله را از دستش خلاص کند. مرتضی با خشم به صفرعلی چشم غره می رود و وقتی می بیند ول کن نیست، با کفِ دست محکم به سـ*ـینه اش می کوبد و او را نقشِ زمین می کند.
    نفسِ صفرعلی می گیرد، انتظارِ چنین قدرتی را از مرتضی ندارد. می خواهد دوباره از جا بلند شود و تلاشِ دیگری بکند، اما نفسش در نمی آید و دارد خفه می شود. به سُرفه می افتد. مش نقی به دادش می رسد و چند ضربه می کوبد وسطِ کتف هایش تا نفسش بالا بیاید.
    مرتضی دو دستی یقۀ عبدالله را چسبیده و او را وسطِ قهوه خانه پابرهنه نگه داشته است. عبدالله وحشت زده نگاهش می کند. می داند کاری کرده و حرف هایی زده که ممکن است این قولِ بی شاخ و دُم هر بلایی سرش بیاورد. فکرش را نمی کرد که مرتضی بینِ این همه آدم این طور از کوره در برود، و از اینکه فکرِ احمقانه اش او را دچارِ مصیبت کرده، سخت پشیمان است. همان طور که میانِ چنگ های فولادی این پیرمرد که انگارِ حسِ پهلوانیش گُل کرده و دوباره رستمِ دستان شده، اسیر است، با نگاه به هم ولایتی ها التماس می کند که به دادش برسند.
    مرتضی با همۀ خشمش دستِ راستِ خود را بالا می برد و می خواباند بیخِ گوشِ عبدالله...
    صدای ت ـ ر ـ ق شنیده می شود و مرتضی طعمه را رها می کند تا ولو شود. می داند همین ضربه کافی ست.. مردم می ریزند جلو و مرتضی را مهار کرده و از عبدالله دور می کنند. او هم که آرامتر شده مقاومتی نمی کند و اجازه می دهد از قهوه خانه خارجش کنند و در همان حال سرش را به عقب برمی گرداند و فریاد می زند:
    -نامرد و بی غیرت خودتی... آشغالِ گربه صفت...
    عبدالله از حال رفته است. کفِ قهوه خانه پهن شده و تکان نمی خورد و مردم با نگرانی دورش جمع شده اند و نگاهش می کنند. کاس علی دودِ سیگار را به طرفش فوت می کند و صادق شانه هایش را می مالد. اما عبدالله به هوش نمی آید و تکان نمی خورد.
    حاج گلاب که بعد از مدتی غیبت تازه به ده برگشته، در آستانۀ در همین که متوجۀ درگیری می شود می ایستد و قادر نیست وارد شود. نگاهِ پرسش گرش به چشم های مرتضی بی جواب می ماند و بعد از اینکه جمعیت مرتضی را با خود می برد و راه باز می شود، داخل شده و از عمقِ ماجرا باخبر می گردد و با تنِ نحیف و ریشِ سفیدش، در حالیکه از ترس و اضطراب رنگش پریده و صدایش می لرزد، رو به مش نقی می گوید:
    -مشتی یه کم آب بیار بپاش رو صورتش. یه چیکه م بریز تو گلوش، انگار از حال رفته...
    بعد رو می کند به آدم هایی که دورشان جمع شده اند، و می گوید:
    -دور شو خلوط کنین بذارین بهش هوا برسه... محمد جان اون درو باز کن بذا هوای تازه بیاد... کاس علی سیگارو بزار کنار، این جوری خفه ش می کنی. پاشو اون پشتیو بیار بذاریم زیرِ سرش... صادق جان یقۀ پیرهن شو باز کن، یه وقت دستی دستی خفه نشه بندۀ خدا.
    همینکه مش نقی به صورتِ عبدالله آب می پاشد او تکان می خورد و چشم باز می کند. سرش گیج می رود، نمی تواند به نقطۀ ثابتی نگاه کند، انگار سقفِ قهوه خانه را می چرخانند. می خواهد بالا بیاورد، چشم ها را می بندد و سعی می کند خودش را کنترل کند. احساسِ تلخی دارد، دلش می خواهد بمیرد و این طور خوار و خفیف نشود. از خودش عصبانی ست که چرا سر به سرِ دیوانه ای مثلِ مرتضی گذاشته و باعثِ این خفت شده است.
    برایش قنداب می آورند و به زور به خوردش می دهند. قنداب از گوشۀ لبش راه می افتد و توی یقۀ پیراهنش می ریزد. صورتش هنوز سرخ است و کمی هم ورم کرده و جای انگشتانِ مرتضی روی آن مانده و قلبش را بشدت می سوزاند...
    وقتی حالش جا می آید، با خشم و نفرت به همۀ کسانی که دورش را گرفته اند نگاه می کند و در کمالِ حقارت، به سختی از جا بلند می شود، خاکِ لباسش را می تکاند و به سمتِ تختی که روی آن نشسته بود می رود. کفش ها را میانِ سکوتی که مغازه را پُر کرده می پوشد و خسته و مغموم و بی صدا، بدونِ خداحافظی آنجا را ترک می کند.
    همه با دلسوزی نگاهش می کنند و از این که غرورش شکسته، ناراحتند و هیچ کس به خشم و کینۀ خطرناک و خانمان برندازی که درونش را شعله ور کرده و لهیب و تابشش حتی در چهره اش زبانه می کشد توجه ای نمی کند و آن را نمی بیند.
    قهوه خانه در سکوت مانده، همه شوکه شده اند و نمی توانند اتفاقاتی که در چند لحظۀ برق آسا گذشت را ارزیابی کنند. کسی برشیطان لعین لعنت می فرستد. همه می دانند که عبدالله تند رفته است، اما آنچه که بر او گذشت را هم، حق نمی دانند و نمی توانند کارِ مرتضی را بپذیرند.
    -آخه اینا واسه خودشون کسی هستن، نباید که مثلِ جوونای چهارده ساله به جونِ هم بیفتن...
    -مش عبدالله بد کرد. نباید به یه پهلوون، این طوری بی حرمتی می کرد.
    حاج گلاب که هنوز چهارستونِ بدنش می لرزد، بعد از شنیدنِ ریز و درشتِ داستان از زبانِ مش نقی، سـ*ـینه صاف می کند و بعد از چند تا سُرفه می گوید:
    اگه خودشون دو تا تنها بودن، شاید اگه از این بدتر هم به هم می گفتن، اتفاقی نمی افتاد، ولی وسطِ این همه آدم مرتضی ناچار شد از حیثیتِ خودش دفاع کنه. البته بازم باید خودشو حفظ می کرد و نمی ذاشت کار به اینجا بکشه.
    مختار هم که حسابی جا خورده و هنوز با سبیلِ خود بازی می کند، می گوید:
    -این حرفا کدومه حاجی اگه این طوری که شما می گین باشه، پس می شه همین که یکی به یکی ناسزا بگه، آدم کشت.
    -نه باباجون، عجله نکن حرفم تموم نشده، داشتم می گفتم مرتضی مجبور شد، باور کن اگه یکی به منِ پیرمرد هم وسطِ قهوه خونه بگه نامرد و بی غیرت، اگه زورم نرسه بزنمش، خودمو می زنم. خیلیه باباجون به آدمِ آبرودار و اسم و رسم دار و پهلوون، این طور فحشا داده بشه. اما چقد خوب بود مرتضی بجای اینکه با دست بزنه تش، با حرف جوابشو می داد... نمی دونم والله، من که دیگه عقلم قد نمی ده. فقط خداکنه شَر همین جا بخوابه و بیشتر نشه.
    صفرعلی که احساسِ بدی دارد و فکر می کند بُل هوسی و شیطنتِ او باعثِ درگیری شده و از ناراحتی و ندامت، به کفِ قهوه خانه خیره است می گوید:
    -شهرِ هرت نیست که حاجی. حالا که اینطور کرده، باید پاش وایسته و تاوان شو بده. خیال می کنه همینطوری تو روزِ روشن می تونه بزنه و بره و آب از آب تکون نخوره؟ حالا صبر کن ببین. میونِ این همه آدم تو گوشِ یه پیرمردِ محترم بزنی؟... مگه می شه؟... باید از انتقام بترسه... حالا ببین چی گفتم، این خط، اینم نشون!
    -بس کن صفرعلی، شر بپا نکن. به جای این که سعی کنی آروم شون کنی، می خوای با این حرفا تحـریـ*ک شون بکنی؟ خدارو خوش نمی یاد پسرجون، نباید می شد حالا شده، ما باید آبِ رو آتیش باشیم نه هیمه ش.
    صفرعلی بلند می شود و در حالیکه قهوه خانه را ترک می کند، می گوید:
    -خدا روزی تو یجا دیگه حواله بده حاجی، این جا با این وضعی که پیش اومده دیگه این حرفا خریدار نداره... کسی که می زنه، باید جزاشم پس بده... ما همه با چشامون دیدیم، ندیدیم؟... اگه مش عبدالله م کوتاه بیاد، من یکی ول کن نیستم.
    او با این حرف ها جو را متشنج تر می کند و با شیطنتِ تازه ای که زیرِ پوستش جان گرفته، قهوه خانه را به مقصدِ خانۀ مش عبدالله ترک می کند. می خواهد تا تنور داغ است نان را بچسباند. علاوه بر حسِ انتقام جویی از مرتضی، خوب می داند شکایت از مرتضی، برو بیای زیادی به بخش دارد و او که تنها ماشینِ محله را دارد چندین روز مشغول خواهد شد و با یک مقدار چاپلوسی می تواند چند تا پلو کباب هم گردنِ مش عبدالله بگذارد...
    مختار هم پس از صفرعلی قهوه خانه را با حرف های مشابه ای ترک می کند:
    -حالا معلوم نیست چی شده، مرتضی شانس بیاره دندونِ مشدی نشکسته باشه یا دماغش عیب نکرده باشه، باید ببرمش دکتر. بندۀ خدا با این سن و سالش له و لورده شد. باور کنین منم مثلِ صفرعلی ول کن نیستم. گردن کُلفت شدن واسه من، پدر و پسر! یکی از اون یکی بدتر. گذشت اون دورۀ کبلا کیجای بازی. باید تاوونِ کاریو که کردن پس بدن...
    او هم که به انتقام از محمود فکر می کند می خواهد با تحـریـ*کِ عبدالله کار را به جایی بکشاند که پس از شکایت از مرتضی و به زندان افتادنش، محمود به دست و پای شان بیفتد تا او بتواند دمار از روزگارش در بیاورد...
    حاج گلاب آه می کشد و بفکر فرو می رود. مش نقی هم پکر و ناراحت است. بر شیطان لعنت می فرستد و سراغِ بساطش می رود تا استکان ها را بشورد و خودش را با آن ها سرگرم کند. دربِ قهوه خانه باز است و سوزِ سردی به درون می آید. بطرفِ در می رود نگاهی به آسمان می اندازد، در را می بندد و می گوید:
    -همینو کم داشتیم، هوا داره خراب می شه. بدبخت شدیم، نمی دونم چه گناهی کردیم که اینطوری داریم مجازات می شیم... خدایا خودت رحم کن.
    حاج گلاب ادامه می دهد:
    -به این بچه ها می گم من نباید ده رو ترک کنم. مگه حرف تو کله شون می ره. بفرما، چن روز نبودیم، همه چی بهم ریخته. اصلاً انگار قرار نیست ده رنگِ آرامشو ببینه. بوی بدبختی و فتنه میاد، خدا خودش رحم کنه و بخیری بگذرونه.
    ***
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا