کامل شده رمان به رنج | ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
زین پس قسمتی از قلبم را جایگاهِ خاطراتش می سازم. تا هیچگاه از یادش نبرم. اما زندگی با تمامِ توان دست بکار می شود تا با ترفندهایی شگرف امید را دوباره در درونم زنده کند. گویی هیچ تلاشی قادر نخواهد بود او را منصرف کند و تا حُصولِ نتیجه از تلاشِ خود دست نخواهد کشید. ظاهراً چاره ای نیست و مقاومت بی فایده است. جانم را به او می سپارم تا هرآنچه باید؛ رُخ دهد...



خانه شلوغ است. صدای شیون و زاری بگوش می آید. محمود بر سرعتِ قدم هایش می افزاید. حدس می زند یکی از اقوام که تازه از ماجرا باخبر شده، از راه رسیده باشد. با شنیدنِ صداهای غم انگیز، دوباره همۀ غمش تازه می شود و باز دلش خراش برمی دارد و تمایلِ آزار دهنده ای پیدا می کند تا در مرکزِ ماجرا باشد.
وقتی از حیاطِ جلو در ورودی که سمتِ چپِ آن، زمینِ پدرِ حسین است و سمتِ راست ساختمانِ خودشان قرار دارد، می گذرد و می تواند ایوانِ جنوبی ساختمان را ببیند، نخستین کسی که به چشمش می آید، مریم است. او هاجر را در آغـ*ـوش گرفته و هر دو گریه می کنند. از تعجب خشکش می زند. می ایستد، باور نمی کند مریم آنجاست. پاهایش سُست می شوند و قلبش تند و تند می تپد. هم غمگین است و هم خوشحال.
مریم بلوز و دامن مشکی پوشیده و روسری نخی سیاه رنگی هم روی سر گذاشته. چادر مشکی مجلسی اش از سرش سُر خورده و روی شانه هایش افتاده. بنظر می رسد کمی لاغر شده، اما مثلِ همیشه خوش اندام است. نمی تواند گریۀ او را تحمل کند و از مشاهدۀ این صحنه رنج می برد. او سرش را روی شانۀ هاجر گذاشته و با چشمانی بسته اشک می ریزد.
حضورش هاجر را هم تحتِ تأثیر قرار داده و از سکوت خارج کرده. پیرزن به سبکِ همۀ اهالی روستا، با نجوای محزونی غم نامه ای را که اتفاق افتاده، آواز می خواند و ماجرا را با ترانه ای غمگین و شیون گونه، باز می گوید. کمی آنطرف تر، فاطمه نشسته و چادرش را تا روی صورت پائین آورده، طوری که صورتش دیده نمی شود، اما از لرزشِ اندامش پیداست که بشدت گریه می کند. اسدالله هم کنارش نشسته، دستِ راستش را روی زانو گذاشته و با دستِ چپ چشم ها و پیشانی را پوشانده و اشک می ریزد.
انگار همه چیز تازه اتفاق افتاده است. محمود که با دیدنِ خانوادۀ مریم شوکه شده، خود را با همۀ هیجانی که دارد در اتفاقاتِ پردۀ جدیدِ تراژدی رها می کند. قلبش تند می زند و صورتش داغ می شود، بنظر می رسد تحملِ این لحظات، حتی از لحظۀ وقوع حادثه سخت تر است...
به نرده ها تکیه می زند و سُست می شود. نمی تواند خود را نگه دارد و به آرامی سُر می خورد و پائین می رود. قندِ خونش می افتد و فشارش پائین می آید. بی حس می شود و خوابش می گیرد. کسی متوجۀ او نیست و همان جا روی زمین ولو می شود.
تنها کسی که از آمدنش با خبر شده و خود را به او رسانده، سگ است. حیوان که چشمش از این صحنه ها ترسیده، با نگرانی بالای سرِ محمود می لائد و کمک می طلبد. حرکتِ سگ از چشمِ نسرین که دوباره برای کمک آمده و گوشۀ ایوان، مشغولِ گریه است دور نمی ماند. او هم بشدت تحتِ تأثیر قرار گرفته و دست ها را توی پرۀ چادر نمازی که دور کمر بسته، فرو کرده و اشک می ریزد. چند قدم جلو می آید تا علتِ لائیدنِ سگ را بفهمد. نظری به حیاط می اندازد و وقتی محمود را بیحال می بیند، جیغ می کشد. با این فریاد سکوت برقرار می شود و برای چند لحظه همه وحشت زده، به هم نگاه می کنند.
اسدالله با سرعت از پله ها پائین می رود و خود را به محمود می رسـاند.
چند ضربه به صورتش می زند و چند قطره آبی را که نسرین آورده روی صورتش می پاشد. محمود چشم باز می کند و بهوش می آید. اسدالله برای انتقالِ محمود به بالا مشغولِ کشمکش با اوست که حسین از راه می رسد و با کمکِ یکدیگر او را به ایوان می برند.
لحظاتِ جان کاهی می گذرد. اسدالله شرمنده و خجل است و قادر نیست کلامی بگوید. سرش را پائین انداخته و با تسبیحِ کوچکش بازی می کند. فاطمه بعد از اینکه حسین را به ایوان آوردند، دوباره صورتش را زیر چادر قائم می کند و تکان های موزونی به خود می دهد تا تخلیه شود. از چشم های مریم یک دنیا همدردی و دلسوزی جاری ست، اما نمی تواند کلامی بزبان بیاورد و فقط اشک می ریزد و حسرت می خورد. هنوز باور نکرده توی این مدتِ کوتاه، این همه اتفاقِ شوم رخ داده باشد.
محمود هم خودش را جمع کرده و راحت نیست. از اینکه نتوانسته خودش را کنترل کند، ناراحت است و خجالت می کشد. ولی آرام است، زیرا مریم در کنارش و بفاصلۀ چند متر دورتر از او حضور دارد. آنهم همراهِ پدر و مادرش و بدونِ مخالفتِ آنها. باور نکردنیست و نگران است نتواند حسِ خوبی را که زیرِ پوستش می لغزد، مخفی نگه دارد. هنوز نمی داند در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد و با توجه به شرایطی که پیش آمده، آیا می تواند امیدی به تصاحُبِ مریم داشته باشد، یا نه؛ ولی مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد این است که الان مریم روبرویش ایستاده و آزادانه نگاهش می کند و او عاشق و دل خسته و محتاج، از هر لحظۀ این سعادت بهره می برد. از اینکه زندگی با چنین رشوه ای پیشنهاد می دهد، تا فکر انتقام را از خود دور کند خوشحال است و می فهمد که قادر نیست از مریم و خیلی چیزهای دیگر دست بکشد. به هرحال حالا مریم اینجاست و این، تا ده دقیقۀ پیش محال می نمود...
حسین با یک سینی چای و یک لیوان آب قند می آید. سینی را زمین می گذارد و آب قند را بر می دارد و هم می زند و می گوید:
-بد جوری کم آوردیا، بیا بخور یه کم جون بگیری. بنظرم فشارت افتاده
باشه.
-دستت درد نکنه، میل ندارم.
هاجر که کمی دورتر نشسته، با صدای بلندی که شبیهه فریاد است می گوید:
-وای آخرش تو منو می کُشی! بخور دیگه.
محمود نگاهی به هاجر می اندازد و از اینکه به زندگی برگشته، خوشحال می شود و توی دل باز سپاسگذارِ مریم می شود که حضورش باعثِ چنین اتفاقی شده است.
حسین می گوید:
-میلی نیست محمود جون. قرار نیست که پشتِ سرِ اون خدابیامرز تو رو هم بسته بندی کنیم بفرستیم. بچۀ خوبی باش و حرف مونو گوش کن.
کسی از شوخی حسین نمی خندد، اما جو آرامتر می شود و زمینۀ حرف های عادی مهیا می گردد. هاجر می گوید:
-بچه م خیلی غصه خورده، تو این دو سه روزه آب شده.
-حسین چشمکی به محمود می زند و می گوید:
-مدتیه همۀ گوشتِ تنش داره آب می شه، اما انشاءالله دیگه کم کم جون می گیره. بخور محمود جون، بخور.
محمود نگاهی به مریم می اندازد و وقتی می بیند او خجالت کشیده و سرش را پائین آورده، چشم غُره ای به حسین می رود و لبش را می گزد تا مانع افراطِ او شود. حسین هم، طوری که دیگران متوجه نشوند، با دست به دهانِ خود می زنـد، یعنی خفه می شوم و دوباره شربت را بطرفش دراز می کند.
معصومه وارد حیاط می شود. نگاهی به جمعیتِ روی ایوان می اندازد و با دیدنِ اسدالله و خانواده اش تعجب می کند. سلام می گوید، همه جواب می دهند و احوالپرسی می کنند. اوضاع کاملاً عادی و بابِ دلِ محمود شده و دیگر کسی به اتفاقِ چند لحظه پیش فکر نمی کند.
معصومه چادرش را به نشانۀ آمادگی برای کار به کمر بسته، سعی می کند تعجبِ خود را مخفی کند و از هاجر راجع به نهار می پرسد و زیر چشمی همه چیز را می پاید تا از نوع ارتباط دو خانواده سر در آورد.
عبدالله با تسبیح مشغول است. ذکر می گوید و سعی می کند خود را آماده کند و با محمود حرف بزند. خجالت می کشد مستقیم به چشم هایش نگاه کند، خود را نسبت به اتفاقاتی که افتاده مسئول می داند و از اینکه رفاقت و فامیلی را به بهای ناچیز و زودگذری فروخته، شرمنده است.
-خُب بهتر شدی آقا محمود؟
-خیلی ممنون، خوبم. ببخشین که شمارو به زحمت انداختم.
-ای بابا این حرفو نزن. خدابیامرز پدرت خیلی به گردنِ ما حق داشت. از این که تو آخرین ملاقات مون ناراحتش کردم خیلی پشیمونم، به خدا اگه یه ذره فکر می کردم اینطوری میشه، کمتر از گل به روش نمی آوردم. وجدانم ناراحته و نمی دونم چیکار کنم. از وقتی فهمیدم این اتفاق افتاده، خواب و آروم ندارم. امیدوارم هم شما و هم روح اون مرحوم منو ببخشین. خیلی مسخره س، ولی تو این سن و سال گول خوردم و اشتباه کردم.
محمود گیج شده، نمی داند این حرف ها به منزلۀ از بین رفتنِ رقیب است یا فقط برای همدردی و دلسوزی بیان می شود. با اینکه خودش آنها را از زبانِ اسدالله شنیده، اما باور ندارد و نمی داند چه برداشتی بکند، ولی بهر حال امید توی صورتش می ریزد و از چشم هایش فوران می کند، و گرچه به شدت سعی می کند مهارش کند و همان چهرۀ محزون را حفظ نماید، موفق نمی شود و پیش حسین، مریم و چشم های دقیقِ نسرین و معصومه خود را لو می دهد.
فاطمه با آرنج ضربۀ آرام و بازدارنده ای به پهلوی اسدالله می زند و از افشاگری بیشتر و بی موقع اش جلوگیری می کند.
-حالا وقت این حرفا نیست، هر چیز به موقع... آقا محمود مارو تو غم تون شریک بدونین... بخدا از وقتی فهمیدیم، یه لحظه م آروم و قرار نداریم. ما باید زودتر خدمت می رسیدیم، اما این مرد دو روزه تو خونه مونده و نیومده، خبرمون کنه. تازه دیشب اومد و گفت. باور کنین من و مریم تا صبح خواب مون نبرد. وقتی یم که آدم پریشونه، مگه ساعت میگذره؟ مگه سیاهی شب تموم می شه؟ خلاصه دیشب تا سفیدی بزنه و ما بتونیم راه بیفتیم و بیایم محل، قدِ یه عمر گذشت.
-شما لطف دارین. تو این چن روزه همه مون همین طوری که شما می گین بودیم. مادرم که فکر نمی کنم دو ساعت خوابیده باشه. ولی جز سوختن و ساختن، چیکار می شه کرد.
فاطمه لبة چادر را پس کشیده و صورتِ پر از اشکش معلوم است. محمود چهرۀ بهم ریخته و قرمزِ او را می بیند و غم و دردش را باور می کند.
-چی شد آقا محمود، چطو این اتفاق افتاد؟
-مگه آقا اسدالله براتون تعریف نکرده؟
-چرا گفته، ولی نقلِ قولِ این و اونو گفته. آخه اون شبی که این اتفاق
افتاده، اسدالله رشت بود و از هیچ چی خبر نداشت. فرداش هم اتفاقی میاد و سعادت پیدا می کنه که تو خاک سپاری باشه، ولی منِ خاک برسر بی خبر از همه جا بودم و نتونستم به موقع بیام.
فاطمه نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد، اما بیش از چند قطره اشک نمی ریزد، اشک ها را با گوشۀ چادر پاک می کند و درحالیکه دماغش را بالا می کشد، ادامه می دهد:
-دلم می خواد از زبونِ خودتون بشنوم ببینم چی شد.
محمود همه چیز را توضیح می دهد. وسط حرف ها دو بار گریه اش می گیرد و جماعت هم با او اشک می ریزند و وقتی حرف هایش را تمام می کند، می گوید:
-همین امروز صبح با حسین تصمیم گرفتیم دنبالِ کارو بگیریم تا کسانی رو که این جنایتو در حقِ ما کردن به سزای اعمال شون برسونیم.
-الهی خیر نبینن، الهی به زمینِ گرم بخورن، آخه آدمی زاد می تونه تا این حد پست و کثیف باشه؟ خدا از سرِ تقصیرات شون نگذره...
-معلوم شد کارِ کیه آقا محمود؟
-شما چی فکر می کنین آقا اسدالله؟... مدرکی نیست، ولی روشنه کی این کارو کرده.
-البته باید خیلی مراقب باشین و کسی رو بی جهت متهم نکنین، چون تهمتِ ناروا گـ ـناهِ بزرگیه.
-من کاری ندارم و اگه قضاوتی می کنـم، تـو خلـوتِ خـودمـه. تصمیـم گرفتم همه چی رو بسپارم به قانون. البته هر چی می دونم، دیدم، یا شک هامو می گم، بقیه ش با خودشون. من فقط پی گیر می شم تا انشاءالله دزدا و قاتلا دستگیر بشن.
-شالیزارو چیکار می کنی؟ جویی برات مونده که بتونی لااقل یه مقدارشو بکاری؟
محمود با ناراحتی نگاهی بطرفِ مریم می اندازد و می گوید:
-نه، متأسفانه دستم حسابی خالیه و نمی دونم چیکار کنم. تو این مصیبت و گرفتاری واقعاً عقلم قد نمی ده و دلم بکار نمی ره. منتظرم تا هفتم تموم بشه با دامادا و خواهرام مشورت کنم ، شاید تونستیم یه تصمیمِ درست بگیریمو، راهی پیدا کنیم.
از اینکه ناچار می شود جلوی همه اینطور ابرازِ ناتوانی کند، خجالت می کشد و شرمنده است. دوباره زیر چشمی نگاهی به مریم می اندازد. مریم در حالیکه به محمود خیره است، از جا بلند می شود و چادرش را دورِ کمر می پیچد و سفت گره می زند و پُر قدرت و مقتدر به حیاط می رود تا با زن های دیگر که مشغولِ پُخت و پزند، کمک کند. حرکاتش محکم است و انرژی زیادی برایشان به خرج می دهد. محمود پیامش را درک می کند و لبخند کوچکی کنجِ لبش نقش می بندد. از اینکه همسرش تا این حد قوی و با اراده است، به خود می بالد. نفسِ راحتی می کشد و دوباره بطرفِ اسدالله روی بر می گرداند.




Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    غروب نزدیک است. هوای لطیفِ بهاری، وقتی خورشید خسته شده و پشتِ کوه ها خزیده تا بخوابد و همۀ اتفاقاتی را که درطولِ روز شاهد بوده، بد یا خوب، ظلم یا عدالت، حق یا باطل، همه را فراموش کند و چند ساعتی از ملعبه ای که بشر در طولِ هزاران سال براه انداخته و پُر ادعا، هنوز راهبریش می کند دور باشد؛ خنک تر شده و بادِ ملایمی می وزد.
    باغ مملو از سبزی و تازگی ست. بعد از باران های طولانی زمین از آب اشباع شده و حالا که همه روزه خورشید نورِ هستی بخشِ خود را به آن می تابد، و همۀ سخاوتِ خود را به روی کشاورزانی که رنجِ زیادی متحمل شده اند ارزانی کرده و بی هیچ توقعی نثارشان می کند؛ درختان رشد می کنند و تنومندتر می شوند و بر شاخ و برگ های شان افزوده می گردد و گیاهان و سبزیجات پُر از انرژی از دلِ خاک سربرآورده اند.
    روستا به اصلِ خود بازگشته و همه چیز طبیعی ست و آرامشِ زندگی برقرار است. در این میان تنها قربانی روزهای اخیر، مرتضی ست که از خانه و کاشانه دور مانده و کسانِ خود را با اندوه و درد تنها گذاشته و انگار بهای سعادتِ ده را پرداخته است...
    مریم توی باغ سبزی می چیند و محمود به بهانۀ سرکشی به نهال های صنوبری که زمستان کاشته اند، خود را به او نزدیک کرده است. آنها که میلِ سرکشی برای خلوت کردن و دردِ دل دارند، ملاحضه را کنار گذاشته و جماعت هم که دل شان برای این عُشاقِ دور از هم مانده سوخته، چشم شان را برگردانده اند تا این دو چند دقیقه ای خوش باشند.
    -واقعاً اینجایی؟!...
    -آره اینجام و هیچ وقت دیگه ترکت نمی کم.
    -وای خدایا ممنونم. هنوزم باورم نمی شه انگار دارم خواب می بینم. تو این مدت همش فکر می کردم زمین و آسمون فقط برای مقابله با من و آزار و اذیتم بسیج شدن، ولی حالا که تورو در کنارم می بینم و می تونم وجودتو حس کنم، یقین دارم که لطفِ خدا شـامـلِ حـالـم شـده و خیلـی خوشحالم.
    -روزای سختی رو گذروندیم، ولی تموم شد. حالا دیگه تا روزی که زنده م کنارت می مونم.
    -پس پدر و مادرت چی؟ انگار اونام یه تغییراتی کردن، ولی فکر نمی کنی از سرِ دل سوزی باشه و دو سه روز دیگه دوباره روز از نو روزی از نو، و مخالفت هاشون شروع شه؟
    -از بابتِ اونام خیالت جمع باشه. چون اولاً من تصمیم مو گرفتم، دوماً یه سری اتفاق افتاده که خیلی چیزا برای اونا آشکار شده. یعنی کُلاً اوضاع فرق کرده و دیگه لازم نیست نگران باشی.
    -نمی خوای بِهِم بگی چی شده. معلوم نیست دوباره کی بتونیم با هم خلوت کنیم، منم که می دونی از روزی که خاطرخوات شدم، دلم قدِ دلِ یه گُنجیشک کوچیک شده.
    مریم می خندد و نشاط و خوشبختی از چشمانش ساطع می گردد و قلبِ محمود از این همه سعادت می لرزد و غرقِ در خوشی می شود.
    -آخه می ترسم حرف مون طولانی بشه و یکی مارو ببینه.
    -نترس، من حواسم هست. در ضمن اینجا از تو خونه دید نداره. مگه اینکه یکی بیاد دنبال مون که در اون صورت می پرم تو صنوبرا.
    -وقتی بابا ماجرای فوت پدرتو برامون تعریف کرد، من و مامان داشتیم دیوونه می شدیم. تحملش خیلی برامون سخت بود. دل مون مثلِ سیر و سرکه می جوشید و می خواستیم کنارتون باشیم. به همین علت تصمیم گرفتیم برگردیم ده. فیروزه که انتظار داشت زرق و برقِ زندگیش مارو کور کرده باشه و از تمومِ گذشته و روابط مون بریده باشیم، با دیدنِ ناراحتی و گریه زاری مون تعجب کرد، و وقتی از تصمیم مون برای برگشت مطلع شد، مخالفت کرد. اولش از درِ دوستی و سیاست وارد شد و به مامانم یادآوری کرد که فقط دو ماه دیگه همه چی تموم می شه و خونوادۀ ما خوشبخت می شه، و بعد آروم آروم جوش آورد و گفت: ((-چیه، چرا دارین خودتونو می کُشین؟ انگار عزیزترین کس و کارتون مُرده. حقا که گور به گورتون بکنن بازم کُشته مُردۀ همون پاپتی یایین!...))
    خیلی چیزای دیگم گفت که نمی خوام بگم. چیزی که بود با این حرفا، ذات شو رو کرد و اون روی من و مامان مو در آورد. یعنی اولش مامان ملاحضه شو کرد، ولی وقتی من باهاش دهن به دهن شدم و همۀ رفتارای زشتی رو که تو این مدت ازشون دیده بودم، به رُخش کشیدم و هی بحث مون بالا گرفت و اون توهین های بیش تری بما کرد، مامان هم پشتم دراومد، کیف کردم. زنیکه چشاش داشت از حدقه در میومد. به زعمِ خودش از دو تا دهاتی توقع نداشت که زبون دربیارن.
    محمود با علاقه به مریم نگاه می کند. مریم داغِ حرف است و با احساس از وقایع می گوید. حرکاتِ چشم و صورتش او را مثلِ دختر بچه ها با مزه کرده و محمود تماشا می کند و لـ*ـذت می برد و قلبش تندتر می تپید.
    -مگه چیکار کردن که اینطوری از کوره در رفتی؟
    مریم از تک و تا باز می ایستد و نگاهش را به دوردست ها می اندازد و در حالیکه بشدت ناراحت است به آرامی ادامه داد:
    -خیلی بلاها سرم درآوردن! می دونی گفتنِ یه چیزایی خیلی سخته. اونا تو رفتارشون ظاهراً به ما محبت می کردن، اما همش تحقیر بود. احساس می کردم من و خونواده م براشون هیچ اهمیتی نداریم. مدام به ما فخر میفروختن و هیچ ابایی نداشتن که محبت و بزرگواری شونو به رخِ ما بکشن. انگار ما اُسرایی بودیم که به مُفت آزادمون کرده بودن. ال الخصوص از من توقع داشتن مثلِ یه کُلفت براشون کار کنم و اوامرشونو اطاعت کنم. چند روزِ اول برای اینکه پدر و مادرمو خام کنن، خوب بودن و سعی می کردن محبت کنن، که البته من می تونستم ریا و دوروئی رو تو محبت شون ببینم، اما بعد خسته شدن یعنی وقتی احساس کردن خرشون از پُل گذشته، خودشونو وا دادن.
    -فاطمه خانم که زنِ دنیا دیده ایه، این چیزارو حس نمی کرد؟
    -شانسِ بزرگی که آوردم این بود که مامان پیشم بود، اگه نه معلوم نبود چه وصله هایی بِهم می چسبوندن تا یه عمر اسیرم کنن. چرا، مامانم مثلِ من حساسه، ولی سعی می کرد به روی خودش نیاره. هر وقتم باهاش بگو مگو می کردم، می گفت اشتباه می کنم. معلوم بود ته دلش ناراحته ولی به خیالِ خودش می خواست خوشبختم کنه و مدام می گفت، ((-همۀ آدما همین جوری ین و نمی تونی توقع داشته باشی همه چی بروفقِ مُرادت باشه و اگه می خوای با یه خونوادۀ پولدار وصلت بکنی و خوشبخت بشی باید خیلی چیزارو تحمل کنی.)) فکر می کنم یه مقدارم بخاطرِ پولی که پدرم از صادق گرفته بود و در مقابل بهش سفته داده بود، تحمل می کرد و همش امیدوار بود همه چی جورشه و اتفاقی نیفته و بخیر و خوشی بگذره. همون خیالِ خامی که یک عمر باهاش زندگی کرده و هیچ وقتم تحقُق پیدا نکرده.
    -عجب... واقعاً صادق از پدرت سفته گرفت؟! عجب آدمِ آشغالیه! از بابات در تعجبم که با این سن و سال و تجربه ش چطو چنین کاری کرد.
    -آخه نمی دونی اونا چه مارمولکائین. اِنقد براش محبت می کردن و ادعای دوستی داشتن که اون بیچاره م خام شد و مدرک داد دست شون. حالام بیشترِ پول خورده شده و مونده سفته، که دستِ صادقه.
    -چقدی بود؟
    -صد هزار تومن. یادمه وقتی پدرم پولو گرفت، از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید و خدارو شکر می کرد که فصلِ کار و بدبختی امسالو بدونِ دغدغه و نگرونی می گذرونیم. بیچاره خبر نداشت که تو چه دامی داره میفته. امروزم که جلوی خودت گفت چقد پشیمونه.
    -حالا چی می شه؟
    -می گم، اما قبلش بهتره یه کم بیشتر از اوضاع اونجا برات تعریف کنم. تو این مدت که اونجا بودیم، فیروزه یه مهمونی گرفت و کُلی آدم دعوت کرد. تو همون مهمونی مادرم فهمید با چه جونورایی سر و کار داریم و پی به نیّت و هدفِ اونا برد که چرا دنبالِ منن. من و مادرم مثِ یه کُلفت کار کردیم و همه چی رو برای برگزاری مهمونی آماده کردیم. چند جور خورشت، میرزا قاسمی، کُتلت و سالاد، دو سه جور پُلو، و هر کُوفتی که فکرشو بکنی. فیروزه خانم می خواست پیشِ دوستاش جولان بده و ما هم مثلِ غلامِ حلقه بگوش در اختیارش بودیم.
    خونه شو جابجا کردیم، فرشاشو تمیز کردیم، مبل و پرده هارو شستیم و حسابی همه جا رو رُفت و روب کردیم و همه چی شد مثلِ گُل. می دونی که مامانم چقد با سلیقه و وسواسیه. راستش تو این مدت منتظرِ یه بهانه بود تا زندگی نجـ*ـس شونو تمیز کنه، بیشترم به خاطرِ دلِ خودش. حالا من هیچی.
    -اختیار دارین خانم خانوما، از شما تمیزتر که دیگه پیدا نمی شه. همیشه مامانم از تمیزی و سلیقه تون می گـه، منم تأئید می کنم.
    مریم می خندد و بیشتر خودش را لوس می کند و کلمات را نوک زبانی و با عشـ*ـوه ادا می کند.
    -خُب حالا، بذا بقیۀ ماجرارو بگم. فیروزه خانم، تو هیچ کاری کمک نکرد و دست به سیاه و سفید نزد و به بهانۀ این که کمرش درد می کنه، فقط مارو تماشا کرد و دستور داد. منم هر چی زیر زیرکی به مامانم غُر زدم اثر نکرد و اون هی منو ساکت کرد. مدام می گفت: ((نون و نمک شونو خوردیم، حالا چی ازمون کم می شه یه ذره کار کنیم؟ نمی میریم که؟)) کار بجایی رسید که حتی کارگرشون سکینه خانم که یه زنِ ترکه، بهمون دستور می داد و ازمون کار می کشید...
    مریم پیشِ چشم های مشتاقِ محمود از حرف زدن لـ*ـذت می برد. موضوعات را کش می داد و سعی می کرد با ناز و ادا سخن بگوید و وقتی تأثیر رفتارِ خود را می دید، دست ها و سرش را بیشتر تکان می داد و دلربایی می کرد.
    -تنها چیزی که برای مادرم خیلی گرون تموم شد این بود که قبل از اینکه اولین مهمون بیاد فیروزه به بهانۀ نگه داری از بچه و مادر شوهرِ پیرش نذاشت مامانم پاشو تو مهمونی بذاره و تو یکی از اتاقای بالا، تقریباً حبسش کرد. اونجا بود که مامان تازه فهمید ما برای اینا هیچ ارزشی نداریم و ما رو فقط برای این که ازمون استفاده، یا شایدم سوء استفاده کنن لازم دارن. اون شب در طولِ مهمونی خیلی چیزام برای من روشن شد. از طرزِ نگاه مهمونا به من، وقتی فیروزه منو با قیافه ای که انگار تازه بالا آورده باشه، بهشون معرفی می کرد، با تغییرِ نگاه و حالتِ صورتش که انگار تازه منو دیده بود، و پشتِ چشم نازک کردنِ اون خانومای شیک و پیک و بی توجهی شون بِهم، طوری که انگار اصلاً اون جا نیستم و منو نمی بینن، خیلی آزرده شدم و فهمیدم که نمی تونم با این جماعت زندگی کنم و مطمئن شدم اونام نمی تونن منو قبول کنن...
    لحنش تغییر کرد. آرام شد و صدای خود را پائین آورد. ظاهراً با بیاد آوردنِ خاطرۀ مهمانی حسِ تحقیری که از آن رنج بـرده بود در روحیۀ ظریفش آسیبِ جدیدی وارد می کرد. ناراحتی در صورتش بچشم می خورد و نسیمِ ملایمی که چند رشته از موهای سیاهش را بازی می داد، غمگینش می کرد. محمود همۀ حالت های او را دوست داشت. حالا هم اگر چه از این تغییر در چهرۀ او دلش سوخت، اما تا حدی تحتِ تأثیر قرار گرفت، که می خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد و برای اینکه این کار را نکند، بسختی خود را کنترل کرد.
    -... تصمیم گرفتم تعارفو کنار بذارم و با تمامِ قوا باهاشون بجنگم، دیگه برام مهم نبود چی پیش میاد و من یا پدرم چقد ضرر می کنیم. با آسیبی هم که مادرم دیده بود و از اون بی احترامی کُلی اشک ریخته بود، کارم آسون تر شد و مبارزه م شروع شد. از اون روز به بعد فیروزه هم که انگار از فیلم بازی کردن خسته شده بود، هر لحظه بیشتر اصل شو بُروز می داد و بعد از یکی، دو روز تو بحث و گفت گوها لُپ کلام دستگیرمون شد. اونا منو به صورتِ یه کُلفتِ بیست و چهار ساعته که زیر دست و امربرِ فیروزه خانم باشم و مهمونیاشو راه ببرم و برای نگه داری از بچه و مادر پیرِ صادق می خواستن. نه این که خانمِ خونه باشم و خوشبخت بشم! ظاهراً این نقشۀ فیروزه بود تا به این بهانه سر و سامونی به زندگی صادق بده؛ و در واقع به مرادِ دلِ خودش برسه و تا می تونه تُرک تازی کنه و خودشو برای ابد از دستِ مادرشوهرِ بهونه گیر و فلجش خلاص کنه.
    فیروزه گرچه زنِ اولِ صادق رو از میدون بدر کرده بود و با توطئه و نیرنگ و هزار جور بامبول بازی کاری کرده بود که دخترۀ بیچاره مهریه شو حلال و جون شو آزاد کنه و حتی از بچه ش بگذره، از تکرار چنین مبارزه ای وحشت داشت و می خواست ریسک نکنه. اون می دونست که صادق سرش گرمه و مدام پی الواتی و زن بازیه، و فقط یکی رو می خواد که زنِ رسمیش باشه و از دخترش نگه داری کنه، پس چه بهتر که با انتخابِ یه دخترِ دهاتی و توسری خور احتمالِ رقیب رو برای خانمی خونه از بین ببره. اینجوری اون زنِ طماع هم می تونست مانع استقلالِ صادق بشه و کنترلِ قسمتی از درآمدِ اونم دردست بگیره و هم سُلطه ش تهدید نمی شد. بنظرِ من نقشه ش حرف نداشت، ولی فقط تو انتخابِ طرفش اشتباه کرده بود، چون من اون کسی نبودم که تسلیمش بشم.
    محمود کماکان با اشتیاق نگاهش می کرد و از اینکه فرصتی پیدا کرده تا این طور راحت و آزاد با او دردِ دل کند، لـ*ـذت می برد و خوشحال بود که نقشه های فیروزه نقشِ برآب شد و مریم را از دست نداد.
    -پس پته هاشو ریختی رو آب و همه چی رو برملا کردی، آره؟... نگفتی بلخره بدهکاری پدرت چی شد؟
    -وقتی اختلاف مون بالا گرفت و اونا قطع امید کردن، چون خیلی یم بهشون برخورده بود، تازه فرصتی پیدا شد تا پدرم بفهمه می خواست با چه هیولاهای آدم نمایی وصلت کنه. نمی دونی چه قشقرقی راه انداختن و چه بد و بیراهایی به پدرم گفتن. شده بودن مثلِ خوکِ تیر خورده و آروم نمی گرفتن. حتی تهدیدش کردن که به جُرم مالِ مردم خوری میندازنش زندون.
    -یعنی تا این حد؟
    -حتی می خواستن بزننش. ولی من و مادرم شیون کردیم و خونه رو گذاشتیم رو سرمون و اونا از ترسِ آبروی نداشته تو محلِ زندگی شون، کوتاه اومدن. باور کن اگه یهجای دیگه گیرمون می آوردن، بدونِ برو برگرد همه مونو کتک می زدن.
    محمود فرصت را مُغتنم می شمارد تا علاقۀ خود را به رُخ بکشد و نشان دهد تا چه حد شیفته است و ثابت کند عشقش عمیق و مردانه و انسانی ست.
    -غلط کردن، مگه من مُردم که دست رو زنم بلند کنن. پدرشونو در می آوردم عزیزم، چه حرفا... کثافتا هنوز نفهمیدن غیرتِ ما دهاتیا یعنی چی.
    -بابام خودشو آماده کرده بره زندون. میگه اگه تیکه تیکه م کنن، جنازه تم رو دوششون نمی ذارم. میگه یه موی گندیدۀ محمود به صدتای اینا می ارزه...
    -راس می گی خودش گفت؟
    -...آره...
    محمود می خندد و دست ها را به هم می زند و می گوید:
    -ایوالله آقا اسدالله.
    -هی، ساکت... چیکار می کنی؟ می خوای همه بشنون.
    -ببخشین، آخه نمی تونم خومو کنترل کنم.
    -من و مامانم می خوایم هرچی طلا داریم بفروشیم و بذاریم رو پولی که مونده، فکر می کنم این طوری نصفِ بدهی رو می تونیم جور کنیم، اما واسه بقیه ش واقعاً فکرمون به جایی قد نمی ده. شاید بتونیم ازشون مهلتِ بیشتری بگیریم.
    -ناراحت نباش خدا بزرگه. یه طوری می شه.
    -می دونم، فقط نگرانم نکنه بابا با این سن و سال، پاش به زندون باز بشه، خیلی میترسم. خودش می گـه براش مهم نیست و برای جبرانِ اشتباش و نجاتِ من هر کاری می کنه، ولی می دونم طاقت شو نداره و ممکنه از دست مون بره.
    -نگران نباش مریم، درست می شه. منم قول می دم هر کاری از دستم بربیاد بکنم.
    مریم با گوشۀ روسری اشکِ چشمش را پاک می کند و با لبخندی مملو از قدردانی به محمود نگاه می کند.
    خورشید آسمان را ترک کرده و سایۀ سرخش حتی از روی قله ها نیز سُر خورده، و حالا که آسمان از وجودش خالی شده، کم کم سر و کلۀ ماه و ستاره ها که روز را خواب بودند و آماده اند تا تمامِ شب را بیدار بمانند و از آسمان و زمینیان مراقبت کنند، پیدا می شود.
    مرغ حق در گوشۀ باغ، می خواند و صدای غمگینش تنها اثریست که از غروبِ دلگیرِ بهاری بجا می ماند. زیرا شب، همۀ دلتنگی های غروب را شسته و آسمان را پاک کرده است. زندگی با همۀ لـ*ـذت ها و شادی هایش بطرز شگرفی زخم ها را التیام داده و عطشِ زیستن را در وجود دردمندترین آدم ها نیز برانگیخته و غُصه ها اگرچه از بین نرفته اند پس زده شده و در گوشه ای از بایگانی دل ها، روی هم می افتند.
    مرگِ مرتضی به آرامی پذیرفته می شود و زندگی ادامه دارد. مثلِ هزاران سالِ گذشته و شاید هزاران سالِ آینده.
    ***




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    دوستانِ گُلم سلام. امشب دلم مرا با خود به دور دستها برد. به آن دیار که پهلوانی در آن موج می زد و از کوچک و بزرک و پیر و جوانش، پهلوان بودند و درویش و رند. نه اینکه جای دوری برویم. همینجا در مملکت و شهرِ خودمان... اما چندین سال پیش تر. آن وقت که هنوز دردهای یکدیگر را می دیدیم و دلمان از آن بدرد می آمد و بهم کمک می کردیم. یادِ آن خاطرات، امروز که اثری از آن در زندگیمان نیست؛ آنقدر شیرین بود که اشک، دیدگانم را پر کرد و بر گونه ام سُر خورد...



    قهوه خانه شلوغ و گرم و خفه است. بوی رطوبت، چای دم کرده و سیگار و غلیان در هم پیچیده و نفس گیر است. مش نقی پنجره های کوچکِ آن را که مشرف به چشم اندازِ بکر و زیبای باغ است، باز کرده و درِ ورودی را نیز باز گذاشته، ولی گذرِ هوا از در و پنجره ها حریفِ فشردگی و تراکم هوای موجود نیست و تأثیرِ زیادی ندارد.
    پشت سرِ سپیدارها، توسکاها و صنوبرهای باغ که با فاصله و منظم ند، در دوردست از زیر تا بالای کوه درختانِ سبز و فشرده ای که نمی شود شناخت، کوه را سبز و زنده و زیبا می نمایانند. نورِ خورشیدِ طلایی روی سرشاخه ها و برگ هایشان می ریزد و انعکاسِ دلنوازی دارد و نشاط آور است.
    هوا گرمتر شده و کوچک ترین تکان باعث می شود عرق از همه جای بدنِ آدم ها راه بیفتد و رایحۀ نا مطبوعی بر هوای قهوه خانه بیفزاید. صفرعلی که حسابی عرق کرده در فکر و بی صدا ست. هنوز نتوانسته اتفاقاتی را که توی چند روزِ گذشته رُخ داده، هضم کند و خود را مُقصر می داند و معلوم است خودش را نبخشیده.
    گوشۀ قهوه خانه نشسته، چای داغ را توی نعلبکی می ریزد و قورت می کشد و وقتی چای را تمام می کند، تا مش نقی استکانِ پُرِ دیگری به او بدهد، از پنجره به یک نقطه خیره می شود. انگار توی درختانِ دوردستِ پای کوه دنبالِ چیزی می گردد.
    مش نقی چای تازه ای کنارش می گذارد و می گوید:
    -چته مشتی؟ کشتیات غرق شدن؟ امروز همش تو فکریا؟
    صفرعلی تکانی می خورد و لبخندی زورکی به لب می آورد و چشم های درشتش را که بنظر می رسد هر روز بیشتر از حدقه بیرون می زنند، می چرخاند و با خجالتی که سعی می کند پنهانش کند، به صورتِ مش نقی خیره می شود و می گوید:
    -نه بابا، چیزی نیست، همین جوری از دستِ روزگار تو فکرم. می دونـی، خیلی پشیمونم که چرا اون شب تو روی مش مرتضی خدابیامرز وایستادم. بعضی وقتا دیگه نمی شه اشتباهتو جبران کنی. دلت می خواد؛ اما دیگه فرصتش بدست نمیاد.
    -حق داری، ولی حالا کاری ست که شده. با فکر و خیالاتم نمی شه عوضش کرد. باید تجربه کسب کنی تا دوباره چنین اتفاقی برات نیفته. بعلاوه کی میگه نمی تونی جبران کنی. مگه دنیا به آخر رسیده، کی می دونه فردا چی می شه. فقط منتظر باش و اگه فرصتی دست داد در راه رضای خدا کاری بکن که خطای گذشته تو تلافی کرده باشی. مطمئن باش در این صورت هم روح مش مرتضی ازت راضی می شه، هم خدا بِهت صواب می ده.
    -باشه، چشم.
    -حالا شد. راستی خبری از رفقات نیست. کجان اینا؟... نکنه... لا الله الا الله...
    ته لبخندی که از بیم و ناراحتی ست به صورتِ صفرعلی می نشیند و با نگرانی می پرسد:
    -چطو مگه؟... انگار می خواستی چیزی بگی؟... اگه خبریه بگو.
    -نه خبر خاصی نیست، ولی از وقتی مش مرتضی مُرد، مختار و مش عبدالله، دیده نمی شن. والله به دلِ منم شک افتاد، که نکنه حرفای مردم درست باشه.
    -کدوم حرفا؟
    -یعنی تو نشنیدی؟... همین دزدی خزانۀ مرحومِ مش مرتضی دیگه، خیلیا می گن مش عبدالله این کارو بخاطرِ انتقام از مرتضی کرده و باعثِ مرگِ اون بیچاره شده. البته اولش تو رو هم مثلِ مختار شریکش می دونستن، ولی وقتی ناراحتی تو دیدن، دیگه کسی حرف از تو نمی زنه و فقط به همون دوتا مشکوکن.
    -باز جای شکرش باقیه.
    -به نظرت راست باشه؟
    صفرعلی دوباره بفکر فرو می رود. ترسیده و نگران است. گرچه ظاهراً از نظرِ مردم تبرئه شده، اما نمی داند قانون هم به همین سادگی دست از سرش برمی دارد یا نه؟ و همین موضوع دلش را آشوب کرده است.
    -چی بگم...
    -می گم اگه ریگی به کفش ندارن، چرا یه هفته ست هر دوتاشون گُم و گور شدن؟...
    نظرِ خاصی ندارد. نمی تواند بر بی گناهی شان اصرار کند، چون او با توجه به دورهم نشینی هایی که با هم داشتند و از عمقِ نفرت و کینه توزی عبدالله نسبت به مرتضی خبر داشت، می داند این احتمال غیرممکن نیست. می خواهد حرفی بزند که صدای لرزانِ حاج گلاب به گوش می رسد و حرفشان ناتمام می ماند.
    -بر محمد و آلش صلوات...
    صدای بلند صلوات از قهوه خانه بیرون می زند و نظرِ کاسب ها و آدم های بیرونِ قهوه خانه را جلب می کند و آن ها را نیز به سمتِ آنجا می کشاند، تا سر از موضوع در بیاورند.
    -لال نمیری صلواتِ دومو بلندتر بفرست...
    باز هم صدای صلوات بلند می شود. حواس ها بیشتر جمع می شود و همه می فهمند خبرِ مهمی ست که حاج گلاب اینطور نظرِ مردم را به سمتِ خود جلب می کند.
    -صلواتِ سیّم رو برای شادی روحِ مش مرتضی و امـواتِ در خـاک مـون رساتر بفرست...
    اینبار که تمرکز ایجاد شده، صدای صلوات قهوه خانه را می ترکاند و تا فاصلۀ دوری به گوش می رسد. حُضار حدس می زنند که حاج گلاب می خواهد راجع به مرتضی حرف بزند. احساساتی می شوند و فریادشان از ته دل بلند می شود و به این وسیله برای دوست و آشنایی که مظلومانه مُرده، طلبِ مغفرت می کنند.
    حاج گلاب که پوستِ سفیدِ صورتش از هیجان جانی گرفته و انگار خونِ تازه ای زیرِ پوستش رسیده و رنگش به سرخی می زند، و ریشِ سفیدش او را با شکوه کرده، کمی مُضطرب و هیجان زده می گوید:
    -برادران و دوستانِ عزیز...
    مکث می کند. سـ*ـینه را صاف می کند و آماده می شود تا حرفش را بزند. از این که لرزشِ دست هایش بیشتر شده ناراحت است و سعی می کند آن ها را زیرِ آستین های کُتش مخفی کند. دوست ندارد با این سن و سال جلوی هم ولایتی ها، اضطرابِ خود را لو دهد.
    -... همون طور که می دونید، فردا مراسمِ هفتمِ مش مرتضی ست. همۀ ما مشتی رو میشناختیم. اون سال ها تو دهۀ عاشورا برامون خونده صدای گرمش عزاداری مونو جلا داده و خیلی کارای دیگه برای این آبادی و مردمش انجام داده، و به گردن مون خیلی حق داره. نمی خوام سخن رانی بکنم، چون اصلاً بلد نیستم، اما دلم می خواد بدونین که با این اتفاق که برای مش مرتضی افتاده خانواده ش بدجوری گرفتار شدن و به نظرم اگه علاقه ای به اون خدابیامرز داشتیم، وظیفه مونه که کمک شون کنیم...
    پیرمرد نفسی تازه می کند، انگار حـرف زدن بیشتـر از راه رفتـن و بـالا رفتن از تپه های ده، وقتی غروب ها دنبالِ گاوهایش می گردد، خسته اش کرده است. دستی به ریشِ خود می کشد و نفسی می گیرد و ادامه می دهد:
    -... ازتون می خوام به حرفام فکر کنین تا هر طور که می شه کمک شون کنیم.
    صدایی از ته قهوه خانه می پرسد:
    -حاجی می گی براشون پول جمع کنیم؟
    -چرا که نه، اینطوری می شه به دادشون رسید.
    -آخه شاید اصلاً قبول نکنن؟... شاید بهشون بربخوره؟
    -شماها در راه رضای خدا و با خلوص نیت کمک کنین، بقیه ش با من. یه راهی پیدا می کنم که بدونِ ناراحتی این کمک رو بپذیرن. می دونم که الان بیشتر از هر وقتی به پول احتیاج دارن و پشت شون خالیه، پس نگرانِ اونش نباشین. اینم می دونم که تو این وقتِ سال تو جیبِ من و شمام شپش چارقاب می ندازه، ولی برای رضای خدا همت بخرج بدین و یا علی بگین... می خوام صوابِ اولین قدم رو خودم ببرم... الهی به امیدِ تو.
    حاج گلاب به آرامی از روی صندلی برمی خیزد و کنارِ میزی که وسط قهوه خانه قرار دارد می آید. دست توی جیب می کند و یک اسکناسِ پنج هزار تومانی، از پولی که از پارسال موقع فروش محصولش برای هزینۀ امسال کنار گذاشته بود بر می دارد و روی میز می گذارد. با این کارِ او جمعیتِ حاضر در قهوه خانه و آنهایی که پشتِ در و پنجره جمع شده اند، تحتِ تأثیر قرار گرفته و زمزمه های تحسینِ پیرمرد برمی خیزد. حاج گلاب سرش را با غرور بالا می گیرد و لبخند می زند و به این ترتیب مردم را بیش تر تشویق می کند.
    همه در فکرند و جنب و جوشی را ه می افتد. دسـت هـا جیـبها را می کاود تا هر کس بتواند در این کارِ خیر گامی بردارد و خودی نشان دهد. با اینکه هیچ کس آمادۀ این کار نبود و اکثراً پولِ جیب شان را برای مصرفِ بخصوصی لازم داشتند، اما استقبال از طرحِ حاجی شروع می شود و یک نفر، یک نفر، جلو می آیند و اسکناس های ریز و درشتی روی میز انباشت می شود. به زودی مردم، خجالت را کنار می گذرند و بر سرعت کار افزوده می شود. حتی بچه ها جوگیر می شوند و از خریدِ بستنی و تخمه صرف نظر می کنند و خود را به میز می رسانند و با نشاطی دو سه برابر لـ*ـذتِ خوردنِ بستنی پول را روی میز می گذارند و گرچه بعضی شان چند لحظه بعد پشیمان می شوند و گریه شان می گیرد، اما غرور خود را حفظ کرده و بُغضِ خود را فرو می دهند.
    حاج گلاب کنارِ میز، روی یک صندلی نشسته و چهار چشمی از پول های جمع شده، که حالا برایش حکمِ بیت الامال را دارد و سخت برانگیخته شده تا وظیفه اش را نسبت به آن انجام دهد، مراقبت می کند، و با کسانی که می آیند و می روند، خوش و بش می کند و از کمک شان قدر دانی می نماید و به این ترتیب بر اُبهت و ارزشِ کارِ مردم می افزاید.
    این مراسم حدود سه ساعت بطول می انجامد. فرصتی تا خبر به کسانی که در قهوه خانه نیستند هم برسد و توی این ساعاتِ پُر خیر و برکت فروشِ مش نقی هم داغ می شود و تقریباً همۀ نخود شور و تخمه و آدامس هایش، همراه چایی های فراوان به فروش می رسد، توی همین مدتِ کوتاه، پنج بار چای قوری هـایش را تمام می کند و دوباره دم می آورد. کاری که گاهی حتی در طولِ یک روز هم انجام نمی گرفت.
    بنظر می رسد پولِ زیادی جمع شده و همه از نتیجۀ اینکار خوشنودند و بی تابانه منتظرند بفهمند جمع مبلغ چقدر است. دورِ میز خلوت شده و دیگر کسی جلو نمی آید، حاج گلاب سـ*ـینه صاف می کند و می گوید:
    -خدا خیرتون بده، معلومه که هنوز مردانگی و پهلوونی از بین نرفته. فکر نمی کردم این همه پول جمع بشه. خدارو شکر که تو این کار قدمی برداشتم، انشاءالله ثوابی نصیبِ همه مون بشه...
    جمعیت مطیع و حرف گوش کن شده اند و منتظرند تا حاج گلاب که حالا مثلِ روحانی ها شده، حرفی بزند تا تأئیدش کنند، اینبار هم از ته دل آمین می گویند. و حاجی ادامه می دهد:
    -از همه تون ممنونم. حالا می تونیم پولارو بشموریم تا ببینیم چقد جمع شده.
    با چشم توی جمعیت را می کاود و وقتی افرادِ موردِ نظرش را پیدا می کند صدایشان می زند:
    -آقا محمد، مظفر جان، آقا صفرعلی، بیاین باباجان، مشغول شین ببینم. خدا خیرتون بده. من که دیگه چشام سویی نداره، حساب و کتاب هم سرم نمی شه.
    محمد و مظفر با خوشحالی می آیند، ولی صفرعلی دودل است. از این که حاج گلاب اسمِ او را آورده، دچارِ حالتِ خاصی شده. خودش را لایقِ اعتمادِ مردم نمی داند و این پا اون پا می کند. حاجی ریرِ چشمی مراقبِ اوست و می خواهد از این فرصت حداکثرِ استفاده را ببرد و بیشترین کارِ خیر را انجام دهد. او که پیرمردِ لاغر و تکیده ای ست، موها و ریشِ بلند و سفید دارد و چشم های سیاهش به چاله رفته اند و دماغِ بزرگی چهرۀ پُر چروکش را پُر کرده و منخرینِ گشادی دارد، مهربان و آرام است. معمولاً زیاد در کارِ جوان ترها دخالت نمی کند و در خلوتِ خویش است و به این ترتیب اجازه نمی دهد تا کوچکترها با شوخی، احترامش را از بین ببرند. گوشه گیر نیست، ولی دلش می خواهد احترامش حفظ شود، همان طور که خودش از بچه گی احترام به بزرگترها را آموخته و همیشه به کار بسته است. زندگی سختی را پشتِ سر گذرانده و مثلِ اکثرِ گیلانی های هم سن و سالِ خود خاطرۀ سال های پُر فراز و نشیبی را در ذهن دارد. سال های جنگ، قیامِ میرزا و قعطی و بیماری های خانمان براندازجنگِ جهانی دوم ، کم آبی و رنج. دو فرزندِ خود را در دورانِ جنگ وقتی روس ها گیلان را اشغال کرده بودند در اثر فقرِ عمومی و بیماری از دست داده و هنوز هم وقتی تنهاست، بیادشان می آورد و با آنها حرف می زند. همسرش هم سه سالِ پیش در اثرِ کُهولتِ سن مُرد و او را در دنیایی که دیگر برایش جذاب نبود، تنها گذاشت. دو پسرش در تهران زندگی می کنند و سه دخترس شوهرکرده اند و در رشت هستند و فقط گاهی در تعطیلات به او سر می زنند. به تنهایی عادت کرده و با یادِ همسر و فرزندانِ مُردۀ خود زندگی می کند. توی چند سال بعد از مرگِ همسرش فرصتِ زیادی داشته تا در تنهایی به خودش، زندگی، ایمان و اخلاقیات بپردازد و زندگی خود را مرور کند. از ثواب لـ*ـذت می برد و فکر می کند که همسرش از ثمرۀ آن بهره مند می شود و دنبالِ راهی ست تا بدی هایی را که در حقِ زنش کرده و بارها بی جهت کتکش زده، جبران کند. زندگی پُر فراز و نشیبش، علی الخصوص توی این چند سالِ اخیر، با تجربه و دنیا دیده اش کرده و در چند روزِ گذشته که مراقبِ رفتارِ صفر علی ست، رنجِ او را دیده و گوشه گیریش را تشخیص داده و پی به ندامت و شرم ساری درونیش بـرده و مترصد فرصتی بوده تا کمکش کند و او را به زندگی عادی برگرداند و وجدانش را آرام و خلاص کند و خلاصه فرصت را غنیمت می شمرد و او را به عنوانِ امین صدا می زند. حالا هم که با دودلیش روبرو می شود، به روی خودش نمی آورد و اجازه می دهد تا او بر کشمکشِ درونی خود غلبه کند و بطورِ طبیعی به روالِ عادی زندگی برگردد.
    -محمد جان شما اینطرف وایستا و شروع کن. مظفر جان شمام
    روبروی من، باری ک الله، همین جا خوبه، صفرعلی...
    سرش را بلند می کند و عامرانه ادامه می دهد:
    -... بدو دیگه، تا نصفه شب که نباید طول بکشه، بیا اینطرف سمتِ راستِ من، آفرین. فقط تند و دقیق کارتونو انجام بدین تا کسی نرفته از شمارش پولا آگاه بشه.
    خوشحال است که صفر علی را جذب کرده، او نشاطی را که توأم با خجالت و شرم ساری ست در چهره اش می بیند و راضی ست، زیرا می داند به این ترتیب کم کم صفرعلی به حالتِ عادی برخواهد گشت و وجدانش آسوده خواهد شد.
    حال و هوای خوبی به وجود آمده، مردم شادند و همه با بی تابی منتظرند تا شمارش پول تمام شود. هر کس با بغـ*ـل دستی حرف می زند. کوچک ترین شوخی، همه را می خنداند و یکرنگی و همدلی موج می زند. حالا کسی به وسعتِ زمینِ دیگری رشک نمی برد و از این که فلانی محصولِ بیشتری برداشت می کند یا باغِ صیفی جاتش سوخت ندارد یا زمینش در جای مرغوبی واقع شده و اول آب به آن می رسد... حرفی به میان نمی آورد. مهم نیست که گاوِهای مشت حسن که مردی پیر و لاابالی و تنهاست به باغ یا شالیزار دیگران آسیب زده و باید با سنگ زد و پاهایش را شکست، یا جلوی مشت حسن را گرفت و وادارش کرد که خسارت بدهد و اگر امتناع کرد، به او بد و بیراه گفت و آبرویش را برد. اینجا الان باید فقط خوش بود و همدلی داشت و برای کارِ خیری که توأم با لـ*ـذتِ زیادی ست قدم برداشت...
    موجِ مثبتی راه افتاده که روحیۀ همه را تحتِ تأثیر قرار داده و به یکدیگر پیوند داده است. حسِ قابلِ لمسی که خیلی وقت ها نیست و خودخواهی ها و منافع طلبی، جایش را می گیرد و نفاق جای دوستی را پُر می کند و گرچه انگیزه و منافعِ فردی مسلط می شود و به دلیلِ شخصی بودن، قاعدتاً باید شادی بیشتری هم همراه بیاورد، اما انسان را عصبی، خودخواه و خودبین می کند و پیامدی جز منزوی شدن و در تنهایی سقوط کردن ندارد. همراه حسِ انزجار نسبت به همه چیز، تا جائی که گاهی فرد از خودش هم خسته و منزجر و متنفر می شود و تبدیل به کسی که مریض است و از تک و تا افتاده، یا به تازگی بالا آورده و هیچ چیز به طبعش گوارا نمی آید و لـ*ـذت بخش نیست، می شود. دل ها بیزار و متنفر می شوند و مثلِ خیلی وقت های زندگی موجِ منفیِ پُر قدرتی قلبِ مردم را اشغال می کند...
    شبِ تیره، آرام می گذرد و بر هیاهوی شادمانۀ قهوه خانه فضایی پر محتوا می بخشد. جیرجیرک ها می خوانند و صدای شان با آوازِ قورباغه ها و زوزۀ شغال ها و لائیدنِ سگ ها می آمیزد و گاهی که خندۀ بلندی از قهوه خانه بیرون می زند، همۀ صداهای دیگر را در خود گم می کند. مثلِ لحظه ای که حاج گلاب اعلام می کند:
    -هم ولایتی ها... خیلی عالیه... باورم نمی شه... دویست وپنجاه هزار تومان جمع شد... خدا خیرتون بده... دست مریزاد... خیلی مردین... رومو سفید کردین... روتون پیشِ روی آقام حسین سفید شه انشاءالله...
    پیرمرد دست توی جیبش می کند و دستمالِ سفید و تمیز و تا شده اش را بیرون می آورد و اشکِ چشمش را باآن پاک می کند.
    ***








    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    عبدالله مریض شده. توی هوای گرمِ خـرداد، پتـو را یـک لحظـه از رویدوشش برنمی دارد. ساعت ها توی اتاقِ تاریک می نشیند و در و پنجره رامی بندد. یک هفته است که با کسی حرف نزده و مراوده ای نداشته. انگار با همه قهر کرده است. زن و بچه اش به بهانه گیری و گوشه گیری هایش عادت دارند، ولی از این رفتارِ افراطیش سر در نمی آورند و ترسیده اند که مبادا حرف های مردم درست باشد.
    تنها کسی که به خلوتش راه دارد، مختار است. دو نفری توی اتاق نشسته اند و پچ پچ های مشکوک می کنند. رُخسار برایشان چای می برد و با بی اعتنایی سر تکان می دهد و آه می کشد. پیرزن نگرانِ آبروی خود و خانواده است و می ترسد پیرمرد، با کارهای بچه گانه اش حیثیت شان را بباد بدهد. تازگی ها به شدت از مختار بدش آمده و از اینکه این احساسِ خود را بروز دهد ابایی ندارد. به او کم محلی می کند و چشم غره می رود و متلک می گوید، اما مختار با پوست کلفتی می آید و می رود و پیرزن را می آزارد .
    عبدالله رُخسار را از اتاق بیرون می کند و بـه مختار اشاره می کند در را پشت سرش ببندد. پای چشم هایش گود افتاده و موهایِ کم پشتش پخش شده و رنگِ پوستش تیره گردیده و تند و تند نفس می کشد. دماغش باد کرده و نوکش سرخ شده و چهرۀ خبیثی یافته است. تازه از باغ برگشته اند. علی رغمِ میلِ خود، به اصرارِ مختار به باغ رفته بودند تا از چاله ای که شالی های مرتضی را در آن دفن کرده بودند، بازدید کنند. مختار اصرار داشت که آثاری پیدا می شود و لو خواهند رفت و عبدالله با او همراهی کرد تا خیالش را راحت کند.
    -مشتی وضع خیلی خرابه. همه جا صحبت از ماست. راستیم خیلی بد کردیم، می ترسم آخرش جور این معصیت دامن مونو بگیره. به خدا تمومِ زندگیم بهم ریخته، روزا از ترسِ استنتاقِ ژاندارما، شبام از حراسِ کابوسِ مرتضی، خواب و آروم ندارم.
    -آروم باش مختار. خودتو نگه دار، چرا مثلِ بچه ها داری بونه در میاری؟
    -به این سادگیام که شما می گی نیست. صحبتِ جونِ آدمیزاده. الکی الکی خونش افتاد گردن مون و شدیم قاتل. بیچاره رو تلف کردیم رفت پی کارش.
    -عجب، حالا شد بیچاره و ما تلفش کردیم رفت؟... یادت رفته با چه نفرتی ازش حرف می زدی و تو آتیشِ انتقام می سوختی؟... یادت رفته چقد التماسم می کردی که یه کاری بکنم، کارستون؟... این تو نبودی که می خواستی محمودشونو چاقو بزنی؟... بی چاره، اگه می ذاشتم همچی غلطی بکنی، بنظرم قبل از اینکه قانون و ژاندارم بیاد سراغت، خودتو حلق آویز می کردی، نه؟... بهرحال حالا کاری ست که شده. نه تو و نه من دل مون نمی خواست کسی بمیره. ما چه می دونستیم که مرتضی اِنقد نازک نارنجیه و اینطوری پس میفته؟ اون قدِ یه بچه جیـ*ـگر نداشت، بعد قمپز در می کرد و اسمشو گذاشته بودن پهلوون!
    -هرچی می گی درست، ولی بهرحال خونش گردنِ ماست.
    -اصلاً این طور نیست. چی چیو خونش گردنِ ماست؟ مگه من یا تو دست گذاشتیم رو گلوش و خفه ش کردیم؟ یا چیزی چپوندیم تو دلش؟... این چرت و پرتارو بذار کنارو زندگی تو بکن، اگه نه خیلی مکافات باید بکشیما، بهت گفته باشم. اگه می دونستم اِنقد بچه حالیو، دلت کوچیکه، اصلاً به حرفت گوش نمی دادمو خودمو بازیچۀ دستت نمی کردم...
    عبدالله توی نور کمِ اتاق به چشم های مختار که ترس و نگرانـی از آن هـا بیرون می زند خیره شده است و با رِندی تلاش می کند از او که خود را باخته امتیازِ بیشتری بگیرد و به او تلقین کند که متقاضی چنین انتقامی بوده و با تکیه به این اعتراف بیشتر او را تحتِ فشار و کنترل بگیرد. به آرامی یک استکان چای از سینی برمی دارد و قند را توی دهان می گذارد و بعد از اولین قورت چای ادامه می دهد:
    -...مگه ما از یه لحظه بعدمون خبر داریم پسرجون؟ ما چه می دونستیم که چی می شه؟ اون مردیکه جلوی اون همه آدم، من و تو رو سکۀ یه پول کرد، ما نمُردیم، بعد نصفِ شبی قلبش گرفتو به درکِ واصل شد، تقصیرِ تو، یا منه؟
    مختار دست می کند توی موها و در فکر است. بعد با سبیل هایش بازی می کند. عبدالله می بیند که حرف هایش در او اثر می کند و برای تسریع در اینکار با مهربانی می گوید:
    -چایی تو بخور سرد نشه.
    مختار سرش را بالا می آورد و به چشم های عبدالله نگاه می کند. مدتی ست که از نگاه به آنها ابا دارد. از آنها می ترسد. یک حس شیطانی و نافذ در چشمهایش می بیند و از آن به وحشت می افتد. نگاهش را برمی گرداند و می گوید:
    -چشم... گیریم حق با شما باشه. خُب راستش حرفاتون منو قانع می کنه، ولی جوابِ مردم و قان رو چی بدیم؟ هیچ خبر داری چه حرفایی پشتِ سرمون راه افتاده؟
    -بگن!... هرچی دل شون می خواد بگن!... کو مدرک؟ اگه تو آروم باشیو سوتی ندی، چن روز دیگه آبا از آسیاب میفته و همه فراموش می کنن که اصلاً از اولش مرتضی یی بوده.
    مختار آه می کشد و با دو دستش صورتش را می پوشاند و به آرامی و با فشار به سمتِ پائین می آورد و آرام می شود و می گوید:
    -با خودم چیکار کنم؟ نه خواب دارم، نه خوراک. تا چش رو هم می ذارم قیافه ش میاد جلوی چشام. با اخم بِهم می گـه: ((مگه من چی کارتون کرده بودم که یه همچی بلایی سرم درآوردین... شما نامردین... از شمر و خولی کم ترین... اگه از من بدتون میومد باید مثلِ مرد رو در رو باهام می جنگیدین، نه اینکه با روزی خانواده م بازی بکنین. ازتون نمی گذرم... خدام نگذره... یقه تونو تو آخرت می گیرم و پیشِ شهیدِ کربلا رسواتون می کنم.)) مشتی فکر کنم آخرش دیوونه شم.
    عبدالله یکه می خورد. خودش هم بارها مشابه همین جملات را از زبانِ مرتضی توی خواب ها و کابوس هایش شنیده و با بدنی خیس از عرق از خواب جهیده است. اما حالا نمی تواند احساسِ واقعی خود را بزبان بیاورد و می گوید:
    -مگه بچه شدی مرد. این حرفا کدومه، برو بچسب به زندگی و زن و بچه ت. اینطوری که تو داری پیش میری کاری می کنی که دستی دستی طنابِ دارو بندازن گردن مون.
    -چیکار کنم دستِ خودم نیست. حتی بعضی وقتا به سرم می زنه پاشم برم اعتراف کنم تا سبک بشم.
    عبدالله که حوصله اش از بحث با او سر رفته و دلش می خواهد به سکوت و انزوای خود برگردد و با دردهای خود تنها بماند، کنترلِ خود را از دست می دهد و با بی حوصله گی می گوید:
    -خفه شو دیگه، بس کن. خسته م کردی. هرچی من رعایت تو می کنم، هی تو بیشتر ناز می کنی. مردیکۀ گُنده خجالتم نمی کشه. برو هر غلطی دلت می خواد بکن. فقط یادت باشه اگه اسمی از من ببری، هرچی دیدی از چشمِ خودت دیدی.
    چند لحظه سکوت می کند. مختار جا خورده و ترسیده است. اجازه می دهد تا تشرش اثر کند و بعد با آرامی ادامه می دهد:
    -بهتره یه جوری خودتو گُم و گُور کنی تا اوضاع عادی بشه. اگه می تونی یه مدت برو مسافرت و از اینجا دور شو.
    -آخه تو این موقع سال کدوم دهاتی کار و زمین شو ول می کنه میره مسافرت تا من دومیش باشم؟ کشت و کارمو چیکار کنم؟ کی زمینامو بکاره؟
    -تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه نمی تونی واسه مسافرت زمیناتو ول کنی، اون وقت می خوای بری خودتو معرفی کنی تا بقیۀ عمرتو تو زندون بگذرونی؟ واقعاً که ناقص العقلی. به هرحال خوتو نگه دار در غیر اینصورت مطمئن باش هم خودتو بیچاره می کنی، هم منو و آبروی هردوتامونو می بری... حالام پاشو برو که می خوام تنها باشم.
    پیرمرد دوباره پریشان شده، منفی بافی های مختار یکبارِ دیگر ته دلش را خالی کرده و او را در سیاه چاله های کوچک و تمام نشدنی قلب و ذهنش رها کرده، و در حالیکه سخت تلاش می کند خود را تبرئه کند، باز به بند کشیده و یکبارِ دیگر در ضمیرِ خود می پذیرد که در حقِ مرتضی ستم کرده است.
    او مدتی ست که از زندگی عادی دور شده، تقریباً از وقتی ستار زمین های خود را که برای سال های متوالی در اختیارِ او قرار داده بود، پس گرفت و وقتی این زمین ها به مرتضی رسید، از شدت ناراحتی تنها و منزوی شد. بعد از درگیری قهوه خانه به کلی دست از همه شُست و وقتی انتقامِ منجر به فوتِ مرتضی تحقق یافت، تارکِ دنیا شد و روابطش حتی با نزدیک ترین کسانش مختل گشت.
    گوشه گیر شد و زبان باز نکرد، مگر به تشر و فریاد. به هیچکس، حتی رُخسار اعتماد نداشت. سرِ ناسازگاری پیش گرفت و بهانه جویی کرد. کم غذا شد و وضع مزاج و سلامتش به هم ریخت. بی خواب شد و گرچه جلوی مختار اعتراف نکرد، اما کابوس هایی مشابۀ مال مختار می دید، و ترسان و مضطرب و وحشت زده از خواب می پرید و دیگر خواب به چشمش نمی آمد.
    در تمامِ مدتی که از مرتضی کینه بدل داشت، بی تابی می کرد تا فرصتی بدست بیاورد و از او انتقام بگیرد، می خواست سبک شود. فکر می کرد نفسِ راحتی خواهد کشید و باری از دوشش برداشته خواهد شد و دوباره عزتِ از دست رفته اش باز خواهد گشت و از احترامِ مردم برخوردار می شود. اما همه چیز طور دیگری رقم خورد و او نه تنها به آنچه خیال می کرد نرسید، بلکه اسیرِ تلاطمی شد که روحش را تسخیر کرد و وجدانش چون شمشیری که از نیام برکشیده شده باشد، بربالای فرقش ایستاد تا به غفلتی آن را بشکافد!... نزدِ مردم هم نه تنها اعتباری نیافت، بلکه منفور و ابلیس شد.
    چند روز است که دیگر کسی به سراغش نمی آید. یکی از بی رحمانه ترین رفتارها وقتی از مردم سر می زند که سقوطِ کسی بر آنها مسلم می شود. اکثراً با کوچک ترین احساس خطر، بدون در نظر گرفتنِ مراوداتی که بعضی وقت ها به یک عمر هم می رسد، طرف را رها می کنند و به راحتی از یاد می برند که خودشان چه نقشی در تشویقِ او داشته اند، یا چقدر می توانستند باز دارنده باشند و با بی تفاوتی از هر تلاشی امتناع کردند. بهرحال، حالا که در ورطۀ نابودی ست، از برخورد با او اکراه دارند.
    گاهی که روی ایوان نشسته و به کوچه می نگرد متوجه می شود که بعضی ها راه شان را کج می کنند تا از جلوی خانه اش رد نشوند و مجبور نباشند با او حرفی بزنند. حتی یک بار متوجۀ کاس علی شد که بطور ناشیانه ای و با دستپاچگی به چنین کاری مبادرت می کند.
    -مردیکۀ چش قورباغه ای ملعونِ کچل!... یه مدت تحویلش گرفتیم، خیال کرده علی آبادم شهره!... پدرسوخته فکر می کنه آدمه، افریطِ ابلیس! نگا تو چشاش کراهت داره، باید کفاره داد...
    با همۀ بد و بیراه هایی که می گوید، آرام نمی گیرد، فکر نمی کرد هیچوقت اینطور خوار و زبون شود که حتی کاس علی محلش نگذارد. نمی داند چرا و چطور کار به اینجا کشید. اصلاً چرا باید با مرتضی ور می افتاد؟ مگر او چه گناهی داشت؟
    با این سئوال که توی مغزش می افتد، بطرز عجیبی دلش برای مرتضی و خودش می سوزد. قطره اشکِ گرمی روی صورتش می لغزد و او را بیادِ روزی می اندازد که مرتضی جانش را نجات داد. خاطرۀ سال های سختی که علی رغمِ دشواری ها، صمیمیت بیشتر بود و لب ها برای خندیدن بیشتر باز می شد. سال هایی که مثلِ خواب و رویا گذشت و چیزی جز یاد و خاطره از خود باقی نگذاشت...
    توی شالیزار مشغولِ کندنِ خاک است تا مسیرِ آبِ نهر را تغییر دهد و به سمتِ زمین های خود برگرداند. قدرتِ جوانی بیل را به ابزاری ساده و مطیع تبدیل کرده که به ارادۀ او به راحتی زمین را می شکافد و تکه های آن را جدا می کند. بادِ ملایمی موهایش را بازی می دهد و گرمای آفتابِ صبح گاهی تابستان را تا حدی قابلِ تحمل می سازد. می داند ممکن است هر لحظه موردِ اعتراضِ دیگران واقع شود و خودش را آماده کرده تا با همه بجنگد. می خواهد اگر به او تعرضی کردند، دست به خشونتِ زیاد بزند و زهرِ چشم بگیرد. فریادی او را از خیال بیرون می کشد:
    -آهای عبدالله چیکار می کنی؟ امروز که دیگه نوبتِ تو نیست...
    -مگه دیوونه شدی؟ زمینای من دارن می سوزن، اون وقت باز آبو بستی؟ مگه فراموش کردی که امروز نوبتِ پائین محله ست؟
    غضبناک به مردم نگاه می کند، و بیل را روی دوش می گذارد تا نه به عنوانِ وسیلۀ کار، بلکه بعنوانِ وسیلۀ تدافعی به کار بگیرد، و لبریز از خشم فریاد می زند:
    -هر کی بیاد جلو، گردن شو میشکنم. محصولم، جلوی چشام داره می سوزه و از دستم می ره، تا زمینای من سیراب نشه، نمی ذارم حتی یه چیکه آب به کسِ دیگه ای برسه، گفته باشم. دیگه خودتون می دونین. من حرفمو زدم.
    سید احمد که دوان دوان رسیده و سن و سالی دارد، نفس نفس می زند و از خشم می لرزد، با ناراحتی می گوید:
    -خجالت بکش پسر، تو چرا فقط خودتو می بینی؟ هر چیزی راه و رسمی داره. خُب زمینای همه تشنه و بی آبن، این که دلیل نمی شه کسی این حقو داشته باشه آبو به روی دیگرون ببنده. مگه تو این دو روزه که نوبتِ شما بود، پائین محله ییا خم به ابرو آوردن که حالا تو داری دبه می کنی؟... بهرحال کسی دوست نداره سرِ آب درگیری پیش بیاد، ولی تو داری رفتاری می کنی که چاره ای برامون نمی ذاری.
    -منو تهدید نکن سد احمد. من نه با کسی دعوا دارم، نه مرافه... فقط یه روزِ دیگه آب می خوام و پای حرفم هستم، حتی اگه مجبور بشم خون بریزم، یا خونِ خودم ریخته بشه برام فرقی نمی کنه. من آب می خوام می فهمی آب...
    -همه شاهد باشین من هر چی شرطِ عقل بود گفتم، اما مثِ اینکه این جوون، بدجوری باد تو کله شه. منم می رم دنبالِ پسرام و با اونا برمی گردم.
    عبدالله نگران می شود. می داند هرگز حریفِ شش پسرِ سید احمد نمی شود. اما آنچنان عصبی ست که از خودش گذشته و تصمیم می گیرد به خاطرِ نجاتِ محصولش مقاومت کند. آفتاب تند و بی رحمانه می تابد و قطراتِ بلورینِ آب زیرِ نورِ آن در جنبش و رقصند. به آن ها چشم می دوزد و تصمیم می گیرد: (( هرچی پیش بیاد مهم نیست! ))
    -سید، منم دوست ندارم خون از دماغِ کسی بیاد، ولی اگه شرطمو قبول نکنین تا پای جونم، پای حرفم وامیستم.
    -باشه، حالا که خودت می خوای؛ بگرد تا بگردیم.
    او با شتاب بطرفِ خانه براه می افتد. آنچنان ناراحت و پریشان است که سکندری می رود و نزدیک است بیفتد. با خودش حرف می زند و دست هایش را در هوا تکان می دهد. خانۀ آنها در چشم اندازِ مقابل است و عبدالله او را می بیند که با پسرها بر می گردد. پسرها بیل به دست و هوار کشان به سمتِ او یورش آورده اند و دقایقی دیگر به او خواهند رسید و درگیری رُخ خواهد داد. همه چیز برای وقوع یک اتفاقِ دردناکِ مهیاست. اتفاقاتی که همه ساله بخاطرِ کم آبی و سوختِ محصول، کشاورزان را اینطور بجانِ یکدیگر می اندازد و تلفاتِ زیادی ببار می آورد. اینبـار قـرعـه به نامِ عبدالله افتاده و احتمالاً او قربانی خواهد شد.
    روی تپه می نشیند و بیل را وسطِ پاها می گذارد و با دو دست آن را می گیرد. وزنش را روی بیل می اندازد و سرش را به آن تکیه می زند و برای چند لحظه چشم ها را می بندد. صدای پسرهای سید احمد را می شنود که دوان دوان بطرفش می آیند و بد و بیراه می گویند. ترسیده و دلش خوف برداشته، می داند کارِ احمقانه ای کرده و به استقبالِ نبردی نابرابر رفته است و امکان موفقیتی ندارد. ته دلش می خواهد تسلیم شود، از سه پسرِ شرورِ سید احمد واهمه دارد و می داند هر کاری از دستِ آنها بر می آید... آما غرورش مانع می شود که جانش را خلاص کند.
    قلبش هر لحظه تندتر می زند و سعی می کند آمادۀ دعوا شود. نمی داند اصلاً می تواند از این معرکه جانِ سالم در ببرد یا نه. در بد وضعیتی گیر افتاده، نه راهِ پس دارد و نه راه پیش! نه می تواند فرار کند و نه بماند. مُضطرب و غمگین به نزدیک شدنِ لشگر متخاصم نگاه می کند و پناه به خدا می برد.
    آفتابِ نیم روز گرم و سوزان است و آبی که از نهر به شالیزار می رسد، انگار در همان لحظه بخار و محو می شود. صدای سگِ سید احمد که به وجد آمده و پشتِ سرِ اهالی خانه می دود، به گوش می رسد. عبدالله نگاهی به ترک زمین هایی که هنوز آب به آن ها نرسیده می اندازد و به یادِ دشتِ کربلا می افتد و اشهدِ خود را می خواند. فکر می کند اگر جانِ سالم از این واقعه بدر برد، در عاشورا آش بپزد و نذری بدهد. هنوز سرش روی بیل است که صدای آشنایی او را بخود می آورد:
    -چیه برای زدنت لشکر کشیدن؟
    سرش را بلند می کند. مرتضی کنارش ایستـاده. از دیـدنـش خوشحـال می شود و احساس می کند پشت و پناهی پیدا کرده. خدا را شکر می کند و با خوشحالی از جا بلند می شود و ماجرا را شرح می دهد.
    -یه روز دیگه وقت خواستم، ببین چه بساطی راه انداختن. سید احمد ول کن نیست، رفته پسراشو آورده تا دخلمو بیارن.
    -خُب اونم حق داره. همینطور که زمینای تو آب می خواد، مالِ دیگرونم داره می سوزه. مردم تو این چند سالِ اخیر از بی آبی و قحطی جون شون بلب اومده و دیگه طاقت ندارن. واسه همینم، با کم حوصله گی منتظرِ نوبت شونن.
    -درسته، ولی من فقط یه روز فرصت خواستم، چون هنوز آب به همه جای زمینام نرسیده.
    -بهرحال حق با اوناست. می خوای باهاشون بجنگی، یا من پادرمیونی کنم و، یجوری قضیه رو فیصله بدم. گو این که بنظرم دیگه دیر شده و نمی شه این ورزاهایی رو که طناب پاره کردن، مهار کرد.
    عبدالله نگاهی به پسرانِ سید احمد می اندازد و می گوید:
    -هرطور صلاح می دونی. ولی اگه تونستی یه کم وقت برام بگیر.
    -خُب پس تو پشتِ سرم وایستا و حرفی نزن. فقط یادت باشه قبول کردی که من وکیلت باشم و حرفمو قبول داری.
    -باشه هر چی تو بگی. فقط تو هم قول بده نذاری لت و پارم کنن. دلم نمی خواد دو ماه دیگه با سر و دستِ شکسته رو صفرۀ عقد بشینم.
    مرتضی می خندد و دستی به شانۀ عبدالله می زند و می گوید:
    -کاش یه کم زودتر به اینفکر می افتادی. با این همه ناراحت نباش و همه چی رو بسپُر بمن.
    مرتضی نوزده سال دارد. در اوجِ قدرت و شهرت اسـت. در کُشتـی تـوی تمامِ محله های اطراف رقیب ندارد و اسم بدر کرده است. توی یک سالِ اخیر پشتِ هر کس را که ادعایی داشته به خاک مالیده و مردم لقبِ پهلوانی به او داده اند. همه از او حساب می برند و گاهی که در جمعی حاضر می شود، برایش صلوات می فرستند. احترامِ مردم بیشتر از آن جهت
    شاملِ حالش شده، که جوانِ محجوبی ست و از قدرت و اعتبارِ خود سوء استفاده نمی کند و به کسی زور نمی گوید. پای ثابتِ مسجد و تعزیه است و صدای گرمی دارد و مداحی می کند.
    پسرهای سید احمد زودتر از پدرشان می رسند و وقتی متوجۀ حضورِ مرتضی می شوند، یکه می خورند. انتظار ندارند او را اینجا ببینند. دو پسرِ بزرگتر که اسم شان شعبان و غلام است و دستی در کارهای خلاف و مواد مخـ ـدر هم دارند، رابطۀ خوبی با مرتضی نداشته و از او با اداهای مذهب معابانه اش بدشان می آید.
    شعبان که موهای فر و سیبیلِ کُلفتی دارد و چشم های درشت و خُمارش وسطِ صورتی که از آفتاب سوخته، نامتناسب می نماید، و به قدرتِ خود می نازد، زیرا کارش بار گیری کامیون ها در کنارِ رودخانه بوده و روازانه چند کامیون را با بیل از شن و ماسه پُر می کند و بهمین علت بازوهای ورقلمبیده و اندامِ شکیلی پیدا کرده؛ وقعی به مرتضی نمی گذارد و با تندی می گوید:
    -پهلوون تو بکش کنار. ما با تو کاری نداریم. طرفِ مون عبدالله ست و امروز همینجا باید طوری ادب بشه که تا آخرِ عمرش فراموش نکنه. یه مدته که هول ورش داشته و هی هر روز پاشو تو کفش مون می کنه، مام هی به پدرمون گفتیم که بذا به زبونِ خودش باهاش حرف بزنیم، ولی جلومونو گرفت و گفت، اله، بله... حالا خلاصه خودش کلافه شد و حـوالـه ش داد بما. پس نتیجه می گیریم، شما خوش اومدی.
    برادرها در تائیدِ شعبان می خندند.
    -آروم باش شعبان. بذا پدرت برسه، می خوام دو سه کلوم باهاش اختلات کنم. بعد اگه به نتیجه نرسیدیم، هر جور شما خواستین، منم پام. فقط اینو آویزۀ گوش تون بکنین که امروز من این هم ولایتی مو تنها نمی ذارم. پس هر چی پیش اومد، خودتون مسئولشین.
    غلام پسرِ کـوچک تر که سـری تاس دارد و قدش از شعبان کوتاه تر است، و شانه هایش تابِ خفیفی بـه جلو پیدا کـرده و گـردنش کمی خم شده و بنظر می رسد کمرش قوز پیدا کرده و برخلافِ برادرش چشم های ریزی دارد که بیشتر اوقات به دلیلِ خُماری، یا نعشگی تنگ است و چُرت می زند، تُف می ریزد و می گوید:
    _آقا جون مگه حرفِ حساب سرت نمی شه؟ آخه مگه تو باید همه جا حاضر باشی و خودتو نخودِ هر آش بکنی؟ اِنقد این خلق الله از روی خریت پهلوون پهلوون بستن به نافت، هول ورت داشته. ول کن عمو، صلوات بفرست و برو پی کارت، اگه نه به جون سید، تو رم لت و پار میکنیما.
    دماغش را بالا می کشد و با خشم به مرتضی خیره می شود. یقین دارد که او جا می زند، چون هم تعدادِ آنها زیاد است و هم با تهدیدهایی که همراهِ شعبان کرده اند، حسابِ کار دستش آمده. اما مرتضی با توجه به وخامتِ اوضاع بدونِ اینکه سخنِ دیگری بگوید آستین هایش را بالا می زند و گارد می گیرد و دست ها را از هم باز می کند، گویی آمادۀ در آغـ*ـوش گرفتن شده، و زانوهایش را کمی خم می کند و به آرامی پائین و بالا می کند. ذهنش را خالی می کند و خود را آمادۀ درگیر شدن با قوی ترین پهلوانی که تا به امروز کشتی گرفته می سازد.
    غلام که ذاتاً آدمِ کم حوصله ای ست و دلیلی نمی بیند با برتری هایی که دارند، فروتنی کند، بیل را بلند می کند و بطرفِ مرتضی هجوم می آورد و آنرا با تمامِ قدرت بطرفِ سرِ مرتضی فرود می آورد. مرتضی با هوشیاری جا خالی می دهد و وقتی غلام با بیل به پائین خم می شود پشتِ شلوارش را با دستِ چپ می گیرد و با دستِ راست یقۀ پیراهنش را گرفته و از زمین بلندش می کند و روی سر می چرخاند و مثلِ اینکه توپی در دست داشته باشد، می اندازد روی برادرها.
    شعبان که از دیگران جداست، از این سرعتِ عمل خشمگین می شود و جلو می آید. اما قبل از این که اقدامی بکند و بیل را بلند کند، مرتضی با مشت می کوبد توی قفسۀ سـ*ـینه اش و پای خود را پشتِ پاهای او گذاشته و او را نقشِ زمین می کند. از شدتِ ضربه، نفسِ شعبان می گیرد و به خود می پیچد.
    برادرها در هم پیچیده اند و همه گی روی زمین افتاده اند و از ناراحتی و خشم و نفرت می سوزند. با دستپاچگی یکدیگر را پس می زنند، تا بلند شوند و همه با هم به مرتضی یورش ببرند. مرتضی با خونسردی در حالیکه گاردش باز است و پائین و بالا می کند و حال و هوای میدانِ کُشتی را دارد منتظرِ حرکتِ بعدی شان است. اما قبل از ادامۀ درگیری، صدای سید احمد آنها را متوقف می کند و بطور موقت آتش بس می شود.
    -مُهلت بدین بچه ها... بذارین ببینم پهلوون چرا داره از یه زورگو حمایت می کنه؟
    نبرد متوقف می شود و پسران از تک وتا می افتند. با ناراحتی از جا بلند می شوند و خاکِ لباس شان را می تکانند. مرتضی هم به حالتِ عادی برمی گردد و به حرف های سید احمد گوش می دهد.
    -پهلوون داری معصیت می کنی. تو این نزاع درسته که عبدالله تنهاست، ولی مُحِق نیست. اون آبو بروی ما بسته، و نمیذاره از نوبت مون استفاد ه کنیم. داره زور می گـه و ما باید جلوی زور وایستیم. اگه دارم خلاف می گم، بگو تا پسرامو برگردونم خونه، اگه نه برو کنار تا ما اونو مجاب کنیم که به حق و حقوق دیگرون احترام بذاره.
    -سید در مورد این که با پسرات در گیر شدم، ازت معذرت می خوام. گرچه بهشون گفتم که صبر کنن تا با تو دو کلوم حرف بزنم، ولی مهلت ندادن و بِهم حمله کردن و منم مجبور شدم از خودم دفاع کنم. بنظرم وقتی می شه با حرف زدن مشکلی رو حل کرد، دلیلی نداره بزن بگیر راه بیفته. زور مالِ میدونِ کُشتیه...
    سید احمد نگاه تندی به پسرانش می اندازد. از عجول بودن و بی عرضه بودن شان به یک اندازه ناراحت است. فکر می کند یک عمر نانِ مفت به خوردشان داده و یک مشت الدنگِ بدرد نخور بار آورده، و از این که هفت تایی حریفِ یک نفر نشده اند احساسِ شرم می کند. می داند آنها قادر نیستند با این غُولِ بی شاخ و دُم بجنگند و ناچار است به او باج بدهد، پس بهتر است وانمود کند بر اساسِ عقل و معرفت حرف هایش را پذیرفته نه از روی اجبار.
    -... سید حق با شماست، ولی حالا که دلِ عبدالله خیلی کوچیکه و به کم راضی نمی شه، بیا و مردانگی بکن و نذار به خاطرِ خواسته ش نزاع و نفرت پیش بیاد. می خوام یه خواهش ازت بکنم، امیدوارم رومو زمین نندازی و، رو حرفم حرف نزنی. آخه هر چی باشه عبدالله قراره امسال داماد بشه و خدارو خوش نمیاد دل شو بشکنیم...
    سید آهی می کشد و باز بفکر پسرهای بی عرضۀ خود می افتد که آرزوی داماد شدن شان روی دلش مانده است. مرتضـی ادامـه می دهد:
    -... نه یه روزِ عبدالله، و نه حرفِ شما. تا ظهر بِهش مُهلت بدین. بعد آبو تحویل بگیرین. اصلاً من خودم میامو آبو برای پائین محله باز می کنم. خوبه...
    اشک از چشم های عبدالله جاری می شود. فرصتی پیدا کرده تا به دور از بُغض و نفرتی که با مرتضی پیدا کرده ، عملکردِ خود را قضاوت کند. نمی تواند بفهمد چرا کار به اینجا رسیده و او مُبدل به قاتلِ یک انسانِ با شرف شده است. کجای کار ایراد داشت و زندگی چطور او را بازی داده تا مقابلِ دوست و یارِ جوانیش بایستد و جبهه بگیرد و با او دشمنی کند و سر آخر دست بکاری بزند که به اینجا ختم شود.
    پس از فکرهای طولانی، زندگی را خوار و بی ارزش و پست می یابد و از خودش بیزار می شود. از شرمندگی سرش را زیرِ پتو می برد و با شدت می گرید. وجدانش درد گرفته و ته ماندۀ شرافتی که در وجودش مانده از زیرِ لایه های خودخواهی بیرون می زند و فوران می کند و ارمغانی جز درد و یأس ندارد. با همۀ وجود گریه می کند تا شاید بارِ سنگینی که قلبش را احاطه کرده فرو افتد...
    بیرون از اتاقِ تاریک و نمور، آفتاب زمین را ترک می کند و ده در تاریک و روشنِ غروب، غمزده و گرم و گُر گرفته است. آوازِ پرنده ها زمزمه ای از درد هاست و دل ها از شنیدنِ نجوای محزون شان غمگین می شوند...
    تنها جائیکه شور و عشق می تپد، و نفسِ گرمِ اهالیش داستان هایی از انسانیت را زیرِ پوستِ هم نجوا می کنند و خاطرۀ محبت و نوع دوستی را تبلیغ می کنند قهوه خانۀ مش نقی ست، جایی که امشب در آن اهالی روستا فراتر از خود گام برمی دارند و دردهای روزمرۀ خود را در سایۀ درکِ دردِ یکی از خودشان پهلوانانه می فهمند و دستی پُر از شکوفه های سپیدِ یاری به سویش دراز می کنند و خصلت های خفتۀ این دیار را که زنگار زده و زیرِ لایه های زُمختِ خودبینی فرو نشسته باز بیدار می کنند و از درونِ مرداب بیرون می کشند...
    جایی که عبدالله چند روزی ست از رفتن به آن محروم شده است.




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت





    11
    روزها به تلخی می گذرند و زندگی روی خوشی به محمود نشان نمی دهد. مثلِ آدم های مریض که طعمِ واقعی غذا برای شان از بین می رود و حتی آب را هم با اکراه و از روی اجبار می نوشند، محمود هم از هیچ چیز لـ*ـذت نمی برد. نمی خندد و شاد نیست. هیچ چیز آرامش نمی کند و ذهنش مدام درگیر و در نبرد با زوایای دشواری هاست. مدام خود را ملامت می کند زیرا همۀ راحتی، آرامش و لـ*ـذتِ خانواده را برای منفعت و رشُد اقتصادی که در اصل، هدفِ زندگیش نبوده و فقط تحتِ تأثیرِ موجی که دیگران بر آن سوار بوده اند و او را نیز به دنبالِ خود کشیده اند، تباه کرده و از بین بـرده است.
    حالا آن خوشبختی و محبتِ بی پیرایۀ گذشته که براحتی در دسترس بود و آنچنان آسان بدست می آمد و در روزمره گی نهفته بود که حتی گاهی حس نمی شد و بسیار بـی اهمیت مـی نمود، مبدل به آرزویی افسانه ای و دست نیافتنی گردیده و اهمیتِ شگرفش آشکار گردیده است. آرزوی شادی های دورانِ کودکی، نشاطِ دورانِ نوجوانی و آمال و رویاهای دورانِ جوانی چون میلی سرکش در همۀ وجودش رخنه کرده و دلش می خواهد یکبارِ دیگر آن روزها را همراهِ مرتضی و هاجر زندگی کند. اما افسوس که زندگی بی رحمانه، یا عادلانه! هرگز به تکرارِ آنچه گذشته، رضایت نمی دهد و برگشت از دالان های زمان که خاطرات، چون تنیده هایی مستحکم آنها را به آدمی متصل می سازد، ممکن نیست.
    توی خودش است. خیره است و خاموش. یا آه می کشد، یا در رویا سیر می کند و در مشغلۀ ذهنِ خود درگیر است. بنظر می رسد هیچ چیزِ دلخوش کننده و نشاط آوری برایش نمانده و دست از همۀ هـ*ـوس ها، لذایز و وسوسه ها کشیده و فقط به دردها و ناکامی ها مشغول است. روحیه اش خراب شده و حتی به زندگی خصوصیش سایه افکنده است و آنرا هم، که هرگز فکر نمی کرد دچار ناامنی شود، تحتِ تأثیر قرار داده و دست خوشِ تلاطم کرده و عشق را که در سال های متمادیِ زندگی مشترکش بنیان و اساسِ این زندگی بوده، کم رنگ و سُست کرده است.
    گویی کشتی زندگیش در طوفانی سهمگین قرار گرفته که از هر سو امواجِ قول پیکر، دیوانه وار بر آن می کوبند و کمر به نابودیش بسته اند. گرچه آلیاژ این شناور بسیار عالی ست و از کیمیایی نایاب ساخته شده و در عمری رنج و تلاش آبدیده شده، ولی توفان، مهیب و پایان نایافتنی ست و بیمِ غرق شدن بر پیکرِ سرنشینان لرزه می اندازد.
    -چرا اینطور شد؟ آخه گـ ـناه مون چی بود؟
    -بحثِ گـ ـناه نیست. فقط اشتباه کردم. جایگاهِ خودمو تشخیص ندادم و وسوسه شدم و با ریسکی که به نابودیم ختم شد همه چی رو از بین بردم. از اینکه بازارِ خوبِ مسکن حبابی بیش نیست غافل شدم و اجازه دادم منو وسوسه کنن و شروع کردم به بلند پروازی.
    -اگه اینطور که می گی باشه، پس چرا این همه آدم همین راهو رفتن و موفق شدن ولی فقط تو به حباب برخوردی؟
    -در واقع همین گولم زد. اومدم از همونایی که بقولِ تو موفق شدن پیروی کنم و به اینجا رسیدم. غافل از این که یه عده تو این بلبشو کوله شونو بستن، و من و امسالِ من دیر رسیدیم. وقتی قیمتِ متری سیصد هزار تومن در طی چند ماه به یک میلیونو سیصد هزار تومن رسید، معلومه که همون کسایی که تو اون مقطع مشغول بودن، حسابی مایع دار شدن. در صورتیکه من از زمانی شروع کردم که قیمت در اوج بود، و از اون طرف قیمتِ مصالح هم تا بالاترین حدش رسیده بود و چون همه فکر می کردن قیمتِ فروش به همین روال پیش میره، کسی از گرونی قیمتِ تمام شده نمی ترسید. حتی شهرداری ها قیمتِ تراکم رو به دو، سه برابر بالا بردن و عوارض رو هم تساعُدی کردن، یعنی اگه بخوام ساده ش کنم به یه چیزی بالای متری سیصد هزارتومن رسندون. جالبه وقتی به کارمندا اعتراض کردم که با این هزینه ها چطو می شه قیمتِ مسکن پایین بیاد، می گفتن اینکه چیزی نیست قیمتِ فروش تون خیلی بیش تره. نمی تونم بگم نمی فهمن، چون این کاره ن و حرفه ای ین، ولی خودشونو می زنن به اون راه و نمی خوان اعتراف کنن. قیمتِ زمین و مصالح ساخت و دست مزدها هم که به هزینۀ خلاف اضافه بشه، تازه برای امثالِ من که به عنوانِ سازنده مشارکت داریم و برای هر مترِ خودمون یه مترم برای مالک می سازیم، چیزی جز ضرر عایدمون نمی شه.
    تازه به اینا باید سودِ بالای وامِ ساخت بانک های خصوصی رو اضافه کرد، چون بانک های دولتی اصلاً وامِ ساخت نمیدن یا اِنقد می پیچونن که آدم عطاشو به لقاش می بخشه، و بانک های خصوصی یم ظاهراً بهره شون بیست و سه، چهار درصده ولی با یه فرمولِ جدید محاسبه می کنن که در واقع اگه آدم با همون فرمولِ قدیم حساب کنه بالای سی درصد بهره می گیرن، و قیمتِ گزافِ بیمۀ ساختمون، نظام مهندسی و غیره رو هم باید اضافه کرد.
    -وای که از دستت دلم می خواد سرمو بکوبم بدیوار... خُب چرا کردی مرد؟ آخه مگه کی تو ایل و تبارمون بساز بفروش بود که تو دومیش باشی؟
    -مریم دلم می خواست زندگی مون ترقی کنه. دلم می خواست مثلِ خیلیا پشتِ ماشینِ آخرین سیستم بشینم...
    -بسه دیگه... بلند پروازی کردی. نمی خوام، هیچی نمی خوام. من همون خونۀ کُلنگی بسم بود... چیکار کردی محمود؟ خودتو، منو، آیندۀ بچه هارو، داغون کردی.
    -تورو خدا اینطوری نگو. من مسئولیتِ همه چی رو گردن می گیرم، ولی اینو بدون که هر کاری کردم واسه سعادتِ خونواده کردم.
    -یعنی به نظرت ما الان سعادت مندیم؟ فکر نمی کنی با ندونم کاریات همون سعادتیم که داشتیم بباد دادی؟ همونی که برای بدست آوردنش سال ها از جون و دل زحمت کشیده بودیم؟ اون وقت دم از سعادت میزنی؟
    -بی انصافی نکن. یادت نمیاد چقد دلت می خواست خانم باشی؟ ماشین لباسشویی داشته باشی؟ مکروفر و سرویسِ خواب و چیزای دیگه می خواستی؟... یادته وقتی یه شبِ گرمِ تابستون حاجی غلام، فامیلِ پدرت اومده بود خونه مون و بخاطرِ این که خونه مون گرم بود با غُرغُر زود فرار کرد، چقد جفت مون بخاطرِ اینکه کولر نداشتیم رنج بردیم و تا صبح خواب به چشم مون نیومد؟ فراموش کردی اون شب تو رخت خواب چقد اشک ریختی؟ فکر می کنی اینا هیچ اثری روم نمی ذاشت؟... نه داغونم می کرد و دلم می خواست هر طور شده عزیزترین کسمو سربلند کنم.
    -وای... وای... خدایا... یعنی اینایی که می گی گـ ـناهِ من بود؟ یعنی من حق نداشتم از چیزی که خوشم میومد تعریف کنم، یا از چیزی که باعثِ ناراحتیم شده، غمگین بشم؟
    -نه... اینو نمی گم، ابداً. این حقِ مسلمِ توئه، ولی همین حرفا و حرکتا رو من اثر می ذاشت و تحریکم می کرد بفکر زندگی بهتر باشم. مریم من عاشقت بودم و هستم و دلم می خواست خوشحالت کنم و تا حدی تو لـ*ـذت غرق بشی که از زندگی خودت خوشت بیاد و مدام از من تعریف کنی، نه از زندگی این و اون و از لیاقتِ شوهراشون برام بگی.
    -آره می بینی که چقد خوش بختم. دستت درد نکنه، و حالا بعد از بیست و پنج سال خشت رو خشت گذاشتن، باید شاهد از بین رفتنِ همه چی باشیم و برگردیم خونۀ اول یا حتی از اونم عقب تر. ای کاش از اول هیچ پیش رفتی نبود که حالا مجبور به پس رفت بشیم... بد کردی محمود، خیلی بد کردی... یه مدت منو آوردی بالا و حالا باید سقوط کنیم. این خیلی سخته... خیلی سخت. حالا چطوری جلوی این و اون سر بلند کنم؟... ای کاش از اول تو ده می موندیم و، زندگی مونو تو این سراب نمی ساختیم. اونطوری همه چی رو قبول می کردم و باهاش می ساختم. ولی حالا حاضرم بمیرم و تحقیر نشم.
    -خیلی داری بزرگش می کنی. مگه فقط من کم آوردم و ورشکست شدم؟ یه سر به کوچه و بازار بزن ببین چه خبره. می دونی چند تا گردن کُلفت تو این نوسانات پدرشون در اومد؟ می دونی چند نفرشون خودشونو حلق آویز کردن؟ می دونی چقد از آدمایی که واسه خودشون یلی بودن، الان تو زندونن؟
    -ولی این حرفا توجیه ت نمی کنه. اونام بدتر از تو، فکر می کنی اگه اونام به زندگی شون قانع می شدن، به چنین روزی می افتادن؟
    -پس حکم تو اینه که من سودائیم و صرفاً زیاده خواهی کردم و هیچ فکر منطقی برای کسبِ درآمد پُشت کارام نبوده.
    -دقیقاً!
    -خیلی بی انصافی! یعنی اون همه تلاشِ شبانه روزی منو، حالا که به شکست ختم شد، بی ارزش می دونی؟... مریم می فهمی چی داریی می گی؟ من جلوی چشات چندین سال، شب و روز زحمت کشیدم، یعنی همش بخاطرِ خودخواهیام بود، نه بخاطرِ سعادتِ خونواده م؟ یادت رفته چقد تو زمینای کشاورزی جون می کندم و همون موقع تو شیفتِ شبِ کارخونه کار می کردم؟ فکر می کنی آسون بود؟ اصلاً می تونی بشموری چند شب تا صبح چشم رو هم نذاشتم؟ یعنی اینام بخاطر خودخواهیام بود؟
    مریم اشک می ریزد. اعصابش به هم ریخته و نمی خواهد به حرف های محمود گوش دهد. احساس می کند به او ظلم شده و شایستۀ چنین عقوبتی نمی باشد و دلش می خواهد انتقام بگیرد. او در تمامِ مدتِ زندگی مشترک از ریسک می ترسید و گرچه دلش می خواست پیشرفت کنند و در زندگی تغییر ایجاد نمایند، اما با سرعتی ملایم و با تشعشعاتِ کم، و نمی خواست آنچه را قبلاً به دست آورده در معرض نابودی قرار دهد. او که روحیه ای محافظه کار داشت، می خواست محمود را هم به همین روش ترغیب کند. ترقی را دوست داشت و خیلی وقت ها دست به مقایسه هایی می زد که تحملِ شنیدنش برای محمود سخت بود و اکثراً از کوره در می رفت و مریم به خیالِ خودش به این وسیله در او انگیزۀ تلاشِ بیشتر ایجاد می کرد، غافل از آنکه باعث می شد بی پروایی اقتصادی پیدا کند و نتیجه گرا شود و بخواهد به هر قیمتی شده، موفقیت های بیشتری کسب کند.
    با افزایش مشکلات و گرفتنِ وام های گوناگون و پشتِ سر هم از مدت ها پیش حسِ زنانه ای او را از بروز چنین بحرانی با خبر ساخته بود و چنین روزهایی را پیش بینی می کرد و بتدریج هر چه عُمقِ بحران بیشتر می شد، در او هم تغییراتی پدید می آمد و خواسته هایش کمتر می شد و به مرور همۀ بلند پروازی را به محمود نسبت داد و با توجه به آنچه اکنون بود، خود را مظلوم، فنا شده و آلت دست می یافت و محمود را بیشتر گناهکار می دانست.
    از جعبۀ دستمال کاغذی، یکی را بیرون کشید، اشکش را پاک کرد و با نگاهِ خودخواهانه ای گفت:
    -چه فایده... ای کاش نمی کردی... نتیجه ش چی شد، جز بدبختی و بد نامی؟... بخوره تو سرِ من این زندگی که واسم ساختی. بفرما حالا همه چی رو بفروش و نابود کن. بعدم بخودت بناز که خریدم، ساختم، اینو داشتم، اونو داشتم، و با خاطراتش زندگی کن. بیچاره، ولی من می دونم اگه همه چی رو هم حراج کنی، باز نمی تونی سر، راست کنی و بدهکاریات تموم نمی شه. برای من مثلِ روز روشنه که نابود شدیم رفتیم پی کارمون.
    حرف های کوبنده و نیش دارِ مریم نه تنها التیامی برای قلبِ محمود نمی شود، بلکه تیرِ خلاصی ست که قلبش را نشانه گرفته و دردش را مضاعف می کند. او که انتظار دارد همسرش بدونِ در نظر گرفتن نتیجۀ کارش برای تلاشش ارزش قائل شود، خیلی تند قضاوت می شود و نمی تواند از کسی که بخاطرِ سعادتش تن به این همه عذاب داده است، چنین حرف هایی را بپذیرد. زیرا مشابۀ این ها را مرتباً از دوستان، فامیل و همکارن می شنود و دلش می خواهد جنسِ سخنانِ همسرش، کسی که عاشقِ اوست؛ یا شاید...! نرم و التیام بخش باشد.
    اتاق دورِ سرش می چرخد. احساسِ بدبختی همۀ وجودش را در بر می گیرد و با حرارتِ زیادی از چشم هایش که لبریز از غمند بیرون می زند. چقدر دلش می خواهد بمیرد! هرگز از کسی که از جانِ خود بیشتر دوستش دارد انتظار نداشت... و از اینکه مریم نمی تواند انگیزه های پاکش را ببیند، قلبش می شکند.
    گونه هایش سرخ شده اند و اشک در چشم هایش حلقه زده و قلبش داغ است و تند می زند. آه می کشد و چنگ می اندازد توی موهای سرش و با شدت آن ها را می کشد تا خود را آرام کند. اما نمی شود، دلش می سوزد و هیچ چیز این درد را آرام نمی کند و بالاخره او نیز به سمتِ بی عدالتی و متهم کردن سوق داده می شود و بجای آنکه لااقل یکطرفه حرمتِ عشق را نگه دارد، متخاصم می شود و به نوبۀ خود اتهام وارد می کند تا تخلیه شود. بدترین انتخاب در بدترین شرایط. کاری که در طولِ روز بارها همه می کنند!
    -خوبه نمُردم و یه چیزایی برام روشن شد. پس تو منو فقط برای همینا که حالا داریم از دست می دیم می خواستی؟ خوبه... برای تو که چیزی نمی شه می تونی اگه سرم رفت زیرِ آب یه زندگی تازه شروع کنی. اصلاً انگار نه انگار که محمودو می شناختی.
    مریم سکوت می کند و نگاهش به کتاب هایی که توی کتاب خانه چیده شده ثابت مانده و هنوز اشک می ریزد. محمود ادامه می دهد:
    -آخه لامصّب مگه من این زندگی رو واسه خودم تنهایی خواستم؟ آخه من که فقط یه نفرم، و از پدرم اِنقد ارث بُردم که دنبالِ درد سر نرم و نیازی به آب و آتیش زدن نداشته باشم. خودت خوب می دونی که همۀ عمرم نگرونِ آیندۀ تو و بچه ها بودم و دلم می خواست کاری کنم که بعد از من دست تون خالی نباشه.
    -بسه، این حرفارو بذار کنار. بهتره از خواب پاشی و به دور و برت نیگا کنی، و خودتو گول نزنی. مسائل رو هم با هم قاطی نکن. من به انگیزه ت کاری ندارم، هر چی می گی درست، اما نتیجه ش چی؟ چیکار کردی؟ غیر از اینه که همه چی باید از بین بره؟ غیر از اینه که بعد از بیست و پنج سال باید اجاره نشینی کنیم؟ غیر از اینه که طلبکارا و نزول خورا هر روز و شب دارن تو زندگی مون سرک می کشن و آزارمون می دن؟ اون وقت میگی دوستم داشتی، یا نداشتی؟
    -خدایا چقد این زن تغییر کرده و بی صفت شده؟ دیگه طاقت ندارم، دلم می خواد بمیرم... آخه چه گناهی کردم که باید اینطوری تاوانشو پس بدم؟...
    پنجره باز است. بهار پشتِ پنجرۀ باز جلوه ای دارد. عصرِ یک روزِ گرمِ خرداد است. چند گُنجشک روی سیمِ برق نشسته و با شکمی که از دانه های تازه بلعیده سیر است، باد به غبغب انداخته و چه چه می زنند. آوازی که مملو از زندگی ست و پیامِ بهار و نشاط می دهد. اینکه زندگی باقیست و در جریان است و همۀ آنچه می گذرد، چه در آن نقش داشته باشیم، یا نه، همین که رُخ می دهد قسمتی از تاریخ ِ بودنِ ما روی این کرۀ خاکی ست که پُر از لطف و قشنگی ست. همین که در این هارمونی عظیم، فرصتِ نواختنِ چند قطعه به ما داده می شود هم زیباست...
    نورِ شفافِ خورشید، روشنایی چشم گیری بر کوچه ها و خیابان ها می ریزد و به حرکتِ مردم که با شادی ها و غُصه های شان در گذرند، انرژی می بخشد. درخت ها شاخ و برگِ تازه شان را گسترانده اند و گرچه غبار ی خاک آلود و پُر از دوده که اقتضای زندگی شهری ست، روی شان نشسته و چرکند، اما با نشاط به نفس کشیدنِ زندگی بخشِ خود مشغولند و علاوه بر اکسیژن، دستی به سر و روی خود می کشند و لبخند می زنند تا مردم را سرزنده و با نشاط کنند.




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!






     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    12
    مراسمِ هفتم در عصرِ یک روزِ گرمِ خرداد به پایان رسید. صدای قرآن از بلندگوهای مسجد پخش شد و بعد تمامِ دوستانِ مرتضی که مداحی می کردند و بعضاً در مراسمِ ختم به دلیلِ بی اطلاعی از وفاتش شرکت نکرده بودند خود را به مجلس رسانده و به نوبت در وداع با او به منبر رفتند.
    مجلس از تعدد مداحان، حالِ خاصی یافت و هر کدام شان با توجه به حضورِ همکاران و ر قابتی که بطور ناخود آگاه ایجاد شده بود، همۀ تلاشِ خود را برای هر چه بهتر برگزار کردن آن بکار بست. جماعت هم که دلِ سوخته داشت و هر کس بیادِ عزیز یا غم و غُصه ای می افتاد با شیون و فغان و اشک ریزان جوابِ مداحان را می داد و فضایی پُر از حُزن و اندوه ایجاد شد. گویی از سنگ ها و خشت های مسجد هم ناله برمی خواست.
    حاج گلاب دستمالِ سفیدش را از جیب درآورده و روی پیشانی نگه داشته و از شدتِ گریه تکان می خورد و دلش را سبک می کرد. حالِ خوبی نداشت از شدت ناراحتی، نفس تنگی پیدا کرد و ناچار شد زودتر از مسجد بیرون بیاید. بیاد نمی آورد تا بحال برای یک غریبه این طور گریه کرده باشد. نفسی تازه کرد و بطرفِ قبر زنش رفت. فاتحه خواند و با او دردِ دل کرد. بعد بطرفِ مزارِ مرتضی رفت و پس از قراعتِ فاتحه منتظر ماند تا پس از اتمامِ مراسم بقیه به او ملحق شوند.
    از اینکه ممکن است محمود کمکِ مردم را قبول نکند کمی مضطرب شده و خودش را آماده می کرد تا به هر شکلِ ممکن او را قانع کند و همانجا به مرتضی قول داد علاوه بر اتمامِ مسئولیتی که به دوش دارد و اتمامِ کاری که شروع کرده از هر کمکِ دیگری هم دریغ نورزد.
    چند دقیقه بعد آخرین واعض سخنانش را بپایان برد و مراسم خاتمه یافد. برای چند لحظه سکوتِ پُر مغزی که فرصتی ست تا انسان به آنسوی زندگی بیاندیشد، ایجاد شد. اما قبل از اینکه این افکار به نتیجۀ لازم منتهی شود، حیاطِ مسجد از انبوهِ عزادارن پُر شد و دوباره سر و صدای شان به گوش رسید. موجِ مردم به سمتِ مزار براه افتاد و زنان و مردان برای قراعتِ فاتحه صف کشیدند.
    جماعت کنارِ مزار ایستاده اند و آنان که هنوز فرصت نکرده اند فاتحه بدهند از خاطرات و کراماتِ مرتضی می گویند و مدام برایش طلبِ آمرزش می کنند. در این میان هاجر و سکینه و سمیه و ستاره و فرزانه دور قبر نشسته اند و گِل ها را نوازش می دهند و هنوز پُردرد، گریه می کنند. محمود هم غمزده و بُغض کرده ایستاده و با نگرانی به هاجر نگاه می کند. می داند که پیرزن بیشتر از حدِ تحمل بخود فشار آورده و می ترسد بلایی سرش بیاید. حتی فکر کردن به اینکه در چنین شرایطی هاجر را هم از دست بدهد، همۀ موهای تنش را سیخ می کند و دلش را پُر آشوب می سازد.
    -مامان بسه دیگه. پاشو تورو خدا! خودتو کُشتی! اصلاً پاشو بیا کنار بذا مردا بیان فاتحه بدن.
    هاجر هم که مدام نگرانِ محمود است و از خدا می خواهد او را پیش مرگِ تنها پسرش بکند، نگاهی به او می اندازد و می گوید:
    -آخه چطو پاشم پسرم؟ من که یه عمر نذاشتم سرشو رو یه بالشتِ سفت بذاره، هفت شبانه روزه که تو این گِل و لای ولش کردم. می بینی چقد بی معرفتم محمود؟ اون وقت، تو می گی دو دقیقه نشده پاشم برم پی کارم؟
    -مامان آروم باش. داری خودتو می کُشی! بسه دیگه. پاشو... جونِ من پاشو. بچه ها کمک کنین مامانو ببریم خونه. مردم منتظرن می خوان بیان خونه.
    زنها هاجر را احاطه می کنند و او را بطرفِ خانه می برند. مردم گروه گروه فاتحه می دهند و همه گی بطرفِ خانۀ مرتضی براه می افتند. توی خانه، مردها در اتاقِ پذیرایی می نشینند و زن ها در اتاقِ نشیمن جا می گیرند. در حیاط، دیگ های بزرگِ برنج را روی هیزم بار گذاشته اند و در چند دیگِ کوچک هم که روی گازهای چهار پایه قرار دارند و با شیلنگ به کپسول های گاز وصلند، خورشت آماده می کنند.
    معصومه و نسرین که مسئولیت کارها را به عهده دارند و نقش سر آشپز را ایفا می کنند، با جدیت به اینطرف و آنطرف می روند و به زن های دیگر دستور می دهند و با قیافه ای جدی، از امر و نهی های خود سرمستند.
    غروب اینبار قابلِ تحمل تر شده، شاید بخاطرِ اشک هایی که ریخته شده و قلب هایی که آرام گرفته اند. انگار کم کم حُزنش زدوده می شود، تا مردم دوباره بخندند و یکبارِ دیگر زندگی توانِ خود را به رُخ می کشد که هرگز در بندِ مرگ کسی نمی ماند، لِجام می درد و پوست می ترکاند و به پیش می راند و آدمیان را خواه، نا خواه بدنبالِ خود می کشد. دلها را به آرامی با خود آشتی می دهد و حرکتِ تازه ای را شروع می کند. شاید حتی در این شروع مجدد همه چیز زیباتر و باشکوه تر و جذاب تر باشد. روزمره گی ها و هـ*ـوس ها و نیازها مثبت و وسوسه برانگیز می شود و انسان را آنچنان بسوی خود فرا می خواند که فرد بتواند دردها را وانهد و شتابان بجلو برود...
    مهمانان بعد از صرفِ شام در حالیکه فاتحه می خوانند و عُلو درجات را برای آن مرحوم آرزو می کنند، یکی یکی خانه را ترک می کنند. در اتاقِ مردها فقط حاج گلاب و مش نقی و محمد مانده اند. آنهم به اصرارِ حاج گلاب تا به او کمک کنند و شاهدش باشند که امانتِ مردم را به دستِ صاحبش برساند. وقتی محمود از بدرقۀ آخرین مهمان ها برمی گردد، حاجی از فرصت استفاده می کند و قبل از اینکه دامادهای محمود به اتاق بیایند، سرِ صحبت را با او باز می کند:
    -محمود جون یه دقه بشین، کارت دارم.
    محمود که اتاق را خالی می بیند، می خواهد از بزرگتری مثلِ حاج گلاب و مش نقی پذیرایی و قدردانی بیشتری کند و می گوید:
    -ببخشین تورو خدا نفهمیدم درست از شما پذیرایی شد، یا نه. اجازه بدین یه چایی براتون بیارم، بعد چشم می شینم.
    -نه، همه چی صرف شد. چایی هم خوردیم. دیروقته، مام باید زودتر بریم. اگه هم تا حالا موندیم، برا اینه که باهات کار داریم و مطلبی هست که باید بِهت بگیم.
    -بفرمائین، من سراپا گوشم.
    حاجی نگاهی به مش نقی و بعد به محمد می اندازد. آنها به او چشم دوخته اند و با سکوت تأییدش می کنند و منتظرند ببینند چطور از عهدۀ مسئولیتِ خود برخواهد آمد. حاجی بنرمی و با صدای آرامی شروع به حرف زدن می کند:
    -ببین پسرم خودت خوب می دونی که هر کسی تو یه خونواده به دنیا
    میاد و دور و برشو اول پدر و مادرش می گیرن، بعدشم برادرا، خواهرا، و پدر بزرگ و مادر بزرگ... خلاصه همه هستن و هر کس نقشِ خودشو داره. اما تو زندگی ما آدما قصه همین جا تموم نمی شه. حالا من خارج از این مُلکو نمی دونم، ولی تو ایرونِ ما و الی الخصوص دیارِ خودمون همسایه ها و هم ولایتی هام، جزء خونوادۀ مان.
    تو این ده، بیشتر از صد تا خانوار نیست و همه مون یا قوم و خویشیم، یا بخوبی همدیگه رو می شناسیم و از جیک و پیکِ هم با خبریم. دُرُس می گم یا نه؟
    محمود منظورِ حاجی را بدرستی نمی فهمد، ولی احساس می کند حرف هایش صحیح است و باید تأئید کند و می گوید:
    -بله دُرُس می گین.
    -پس نتیجه می گیریم که غم و غُصه و شادی مونو باید با هم تقسیم کنیم، درسته؟ همونطور که امروز تو مراسم و سرِ خاک، همۀ مردم از ته دل سوختن و الحق عزاداریِ خوبی کردن.
    -من شرمندۀ همۀ شما هستم. دستِ همه گی درد نکنه. فکر نمی کردم خدابیامرز این همه طرفدار داشته باشه. ای کاش خودش بود و می دید که چقد دوستش دارن.
    مش نقی که از سکوت خسته شده و دلش می خواهد اظهارِ وجود کند، سـ*ـینه صاف می کند، پاها را جا به جا می کند و می گوید:
    -می بینه. مطمئن باش مُرده آگاهه و از همه چی خبر داره.
    بعد با چشم هایی درشت شده، در حالیکه تأئیدِ حاجی را طلب دارد، نگاهش می کند. حاج گلاب سر تکان می دهد و خیالِ مش نقی راحت می شود و حالا که جّوی پُر تفاهم پدید آمده، آرام آرام بطرفِ حرفِ اصلی پیش می رود.
    -همونطور که گفتم ما تو این روستا یه خونوادۀ بزرگیم و اصلی ترین وظیفۀ هر خونواده اینه که مراقبِ هم باشن و در زمانِ گرفتاری بدادِ هم برسن.
    -والله ما که تا حالا نتونستیم برای اهلِ محل کاری بکنیم، ولی خدا وکیلی همۀ هم ولایتی ها سنگِ تموم گذاشتن و مارو شرمنده کردن. من بنوبۀ خودم از طرفِ خونوادۀ مش مرتضی دست شونو می بوسم و از همه شون ممنونم.
    -لزومی به تشکر نداره محمود جون. بابای خدابیامرزت اِنقد کرده که با این کارا نمی شه جوابِ خوبیاشو داد. بعلاوه همۀ ما برای تسلای دلِ خودمون تو مراسمِ شما شرکت کردیم و نیازی به قدردانی نداریم.
    حاج گلاب چند لحظه سکوت می کند و بعد بستۀ پول را از جیب بیرون می کشد و جلوی محمود می گذارد و ادامه می دهد:
    -اینم کمکیه که خونواده ت برات جمع کردن. خودت خوب می دونی که الان همۀ ما تو شرایطِ بدی هستیم و خودمون محتاجِ کمکیم، ولی با توجه به اوضاعی که واسه شما پیش اومده، دل مون می خواد دستِ رد بسینه مون نزنی و این ناقابلو ازمون قبول کنی. بقولِ معروف برگِ سبزیه، تُحفۀ درویش.
    محمود با تعجب به حاجی نگاه می کند. حسِ عجیبی بین خوشحالی و ناراحتی به او دست داده. این بستۀ پول در این لحظۀ بخصوص مثلِ معجزه ای ست که هر لحظه آرزوی تحققش را داشت و با آن می تواند سر و سامانی به همۀ نیازهایش بدهد. اما از طرفی چیزی مثلِ صدقه می نماید و اذیتش می کند. کاری که پدر بارها به او آموخته بود تا برای کسانی که نیاز دارند، بکند. وسوسۀ پذیرفتنِ آن با وسواسِ رسوایی به هم می آمیزد و او را در شرایطی قرار میدهد که تا بحال تجربه نکرده است و بعنوانِ مسئول و بزرگترِ خوانواده در تنگنا قرار می گیرد. دلش می خواهد فرصتی برای مشورت با مادر و دخترها داشته باشد. اما فکر می کند مادرش حتماً مخالفت خواهد کرد و دخترها حتماً موافقند. پس آرای شان یکدیگر را خنثی می کند و تنها خود اوست که باید تصمیمِ نهایی را بگیرد. بعلاوه نمی خواهد در اولین آزمون، بعنوانِ ولی و جانشینِ پدر خود را بی کفایت و سُست نشان دهد و باید از خود جَنَم نشان دهد. با این همه نمی داند چکار کند و هنوز با چشم های گشاد به بستۀ وسوسه انگیزِ پول چشم دوخته و ساکت مانده است.
    حاج گلاب که حالِ او را حس کرده و می فهمد در شرایطِ سختی قرار گرفته، به صحبت ادامه می دهد تا از سنگینی سکوت بکاهد و او را آرام کند:
    -ما دیشب تو قهوه خونۀ مش نقی...
    مش نقی صُرفه می کند و سر تکان می دهد، تا به این ترتیب یکبارِ دیگر علاوه بر حضورِ مؤثرِ خود حرفِ حاجی را هم تأئید کرده باشد.
    -... بله، عرض می کردم، همون جا...
    انگار رشتۀ کلام از دستِ حاجی هم در می رود و از ترسِ اینکه سکوتِ طولانی محمود نشانۀ ردِ پول ها باشد او نیز مضطرب شده است. اما ناگهان فکری بنظرش می رسد که بتواند نظرِ مساعدِ محمود را جلب کند و با شادمانی و انرژی بیشتر ادامه می دهد:
    -... شور و مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم یه گُل ریزونِ کوچیک راه بندازیم. آخه پدرت یه عمر پهلوون بود و درسته که ما تو ده زورخونه نداریم، ولی به لطفِ امثالِ پدرت و قبل از اون پهلوون قربون علی، یا مشتی حسن و خیلی یای دیگه که من ندیدم شون و از پدرم اسماشونو شنیدم، همیشه مرامِ پهلوونی تو این ولایت برقرار بوده. کسی چه می دونه شایدم ریشه ش به وقتی برسه که فردوسی شاهنامه می نوشت...
    حاجی سکوت می کند. از حرفی که بزبان آورده، خوشش آمده و بفکر افتاده و زیرِ لب لبخندِ رضایتی می زند و احساسِ غرور کرده و آن را باور می کند و با لذّت ادامه می دهد:
    -... آره پسرم. امثالِ پدرت همیشه برای ما آبرو و افتخار آوردن و حالا که ناگهانی از دست رفت کمترین وظیفۀ ما اینه که این کارِ کوچیکو واسه بازماندگانش بکنیم.
    محمود انگار زیرِ آب چشم باز کرده باشد، موضوع را تار می بیند و تردید دارد و نمی تواند تصمیم بگیرد. حرف های حاجی بدلش نشسته و دلش می خواهد هدیۀ هم ولایتی ها را قبول کند ولی می ترسد و با نگران می گوید:
    -نمی دونم چی بگم. آخه...
    -نه دیگه، قرار نیست شک بکنی. فقط اینو بردار و به مشکلاتت برس. فکر نکن که این پول صدقه ست. نه، این قرضه. باید قول بدی وقتی گرفتاریات حل شد و انشاءالله دستت باز شد، بهمین میزون به نیازمندش کمک کنی.
    -ولی حاجی، مردم گرفتارن. امسال به همه فشار اومده. من خوب می دونم اکثرِ کسانی که این لطفو کردن، برای گذرونِ زندگی شون مجبور شدن اسباب و لوازمِ خونه شون، یا طلای زنِ شونو گرو بزارن یا حتی بفروشن. اونوقت چطو می تونم چنین کمکی رو قبول کنم؟
    -پسرم درست می گی ولی نمی خواد نگرونِ کسایی باشی که با دل شون کاری رو انجام می دن. اونا با رضایت اینکارو کردن. در ضمن برای اینکار هر کس یه کمکِ ناقابل کرد و مطمئن باش خیلی اذیت نشدن.
    -نمی دونم چی بگم... تو بد موقعیتی قرار گرفتم... باشه قبولش می کنم، فقط یه شرط داره، و اونم اینه که بعد از برداشتِ محصول، عینِ این مبلغو برمی گردونم تا هر طور که صلاح بدونین در راهِ رضای خدا خرجش کنین.
    -حرفی نیست. اتفاقاً اینطوری خیلی خوبه. اصلاً می تونیم همین پولو اختصاص بدیم به کارای خیر و دادنِ وام به کسایی که گرفتارِ یه مشکلِ ناگهانی میشن و حسابی صواب ببریم... خُب از این موضوع که بگذریم، هنوز نگفتی برای نشاء چه برنامه ای داری؟
    -تا امشب که دستم بکاری نمی رفت. حالا که هفتمِ بابا تموم شد و به لطفِ خدا و کمکِ شما این پول به دستم رسید، باید دنبالِ شالی بگردم. فکر می کنم دیگه برای خزانه گرفتن خیلی دیر شده. امروز تو مسجد شنیدم که خیلی از هم ولایتی ها فردا میرن نشاء. خیره انشاءالله، مبارک شون باشه. علی رغمِ اینکه بابام خیلی دوست داشت امسال اولین کسی باشه که نشاء می کنه، نشد و من پیشش شرمنده م، چون باید وایستم تا همه نشاء برن، بعد اگه شالی شون زیاد اومد، ازشون بخرم و نشاء کنم.
    با بیاد آوردنِ خاطرۀ تلاش های شبانه روزی شان، پای خزانه، بیدار ماندن شان تا صبح و کلنجار رفتن با آتش و ذغال و تشت های آبِ گرم، و خواستِ شدیدِ پدر به نشاء و اثباتِ حقانیتِ خود و حتی محمود، موهای تنش سیخ شد و باز یادِ پدر دلش را فشرد و لرزاند و اشک در چشم هایش حلقه زد. چقدر دلش می خواست یکبارِ دیگر او را ببیند و حالا که می دانست خیلی زود او را از دست خواهد داد، خجالت را کنار بگذارد و دست هایش را و صورتش را ببوسد، در آغوشش بگیرد و از احساسِ خود با او سخن بگوید. اینکه چقدر دوستش دارد و چقدر به او احترام می گذارد و چنین پدری چقدر مایۀ سربلندی و افتخارِ اوست.
    حاج گلاب، محمد و مش نقی به چهرۀ او دقیق شده اند، او را درک می کنند و حالش را می فهمند. حاجی به آرامی اشکِ چشمِ خود را پاک می کند و در حالیکه چشمانش می درخشند و برقِ لذتی معنوی در آنها دیده می شود، با لبخند می گوید:
    -پسرم امید بخدا، اگه اخلاص داشته باشی، کارا خودش دُرس می شه. توکّل کن و مطمئن باش خدا تنهات نمی ذاره. کافیه که دلت صاف باشه. روحِ اون خدابیامرز هم، تنهات نمی ذاره و همیشه باهاته!
    مهمان ها برمی خیزند و یکبارِ دیگر محمود را درآغوش می گیرند. محمود گریه می کند و به گرمی در آغـ*ـوش شان می گیرد و رو به حاج گلاب می گوید:
    -حاجی خیلی محبت کردین، نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم؟ فقط اینو می دونم که جای خالی شو برام پُر کردین و هیچوقت این محبت هاتونو، فراموش نمی کنم.
    تا جلوی در با آنها می رود و بدرقه شان می کند. حسِ عجیبی دارد. توی حیاط می ایستد و به دور دست خیره می شود. انگار مرتضی کنارش ایستاده و حتی نفسِ داغش را روی سر و گردنِ خود حس می کند. به دیوارِ خانه تکیه می زند و با صدای خفیفی پدر را صدا می زند:
    -بابا... باباجون اینجایی؟... می دونم هستی!... خیلی دلم برات تنگ شده. فکرشو نمی کردم به این زودی از دستت بدم... اگه می دونستم، خیلی کارا می کردم. اما افسوس که بی خبر رفتی. شاید اگه مریض می شدی و یه مدت بستری می شدی اینطوری نمی سوختم، ولی حالا هر کاری می کنم، نمی تونم آروم بگیرم...
    سرش را به سمتِ مزارعِ برنج برمی گرداند. چقدر دلش می خواهد مرتضی از یکی از گشت های شبانه اش برگردد و او دوباره پدر داشته باشد.
    -... دیدی بابا بچه محلات چه سنگِ تمومی واست گذاشتن؟ خیلی لـ*ـذت بردم و از این که بابام اِنقد واسه ده مون می ارزه، بخودم بالیدم و به داشتنِ چنین پدرِ پهلوونی مباهات کردم...
    می دونی اون شب که از پیش مون رفتی و برای همیشه از دستت دادم، دنیا برام سیاه شد و به سرم زد همه چی رو ول کنم، نه زمین برام ارزشی داشت، نه خودِ زندگی. اما تو این هفت روز چیزایی دیدم که فکرمو عوض کرد. حالا خوب می دونم پسرِ کیم و چه مسئولیتی به دوش دارم و چقد مُهمه که همونطوری زندگی کنم که پدرم می خواست و همونطوری باشم که پدرم بود...
    سرش را پائین می آورد و اشک های خود را پاک می کند و خاکِ لباسش را می تکاند و نفسی عمیق می کشد و ادامه می دهد:
    -اگه بتونم!... اگه لیاقت شو داشته باشم!...
    خودش را آماده می کند تا با خوانواده راجع به تصمیم هایی که گرفته، حرف بزند و با عزمی جزم به طرفِ ساختمان براه می افتد.
    آنچنان توی خودش است و به پدر فکر می کند که اصلاً متوجۀ سگ نمی شود. حیوان مدتی ست که دمبش را تکان می دهد و با زبانِ آویخته شادمانه در کنارش ایستاده و سرحال و سرمست است. درست مثلِ وقتی که مرتضی سرحال بود و به او توجه می کرد یا با او بازی می کرد...
    ***

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!







     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    یا الله گویان واردِ اتاقِ نشیمن می شود. نسرین و معصومه از جا بلند می شوند و سلام می گویند. مریم و فاطمه هنوز نرفته اند و کنارِ هاجر نشسته اند و با نسرین و معصومه و دخترها، جمعی صمیمانه پدید آورده و رازِ دل می گویند.
    هاجر در حالیکه خاطرات را بیاد می آورد و با اندوه حرف می زند، از زحماتِ همه قدردانی می کند و مشغولِ حساب و کتاب با نسرین و معصومه است.
    زهرا و سمیه جمع و جور می کنند که بروند و به زندگی خود برسند. اکبر و عبدالله هم بی صبرانه منتظرند، تا حرفی بمیان بیاید و بتوانند از برنامۀ محمود با خبر شوند. خجالت می کشند بپرسند و هر کدام می ترسد زنشن از طرح چنین موضوعی ناراحت شود، و به همین علت سکوت کرده اند، ولی نگرانند بدونِ روشن شدن برنامه های محمود، خانه را ترک کنند.
    چند دقیقه بعد، وقتی نسرین و معصومه می روند، خلاصه انتظارِ دامادها خاتمه می یابد و محمود که موقعیت را مناسب می بیند، شروع به حرف زدن می کند:
    -از همه تون بخاطرِ زحمت هایی که کشیدین، ممنونم. هفت روز از مرگِ پدرمون گذشته و بنظرم وقتشه به زندگی عادی مون برگردیم. گرچه نمی شه با این مصیبت کنار اومد، و هر لحظه یاد و خاطرۀ بابا، با نگاه به هر چیز واسه مون زنده می شه، ولی چیکار می شه کرد. مجبوریم بپذیریم و بخاطرِ سربلندی بابا هم که شده، با همۀ تلاش مون زمینارو بکاریم.
    می خوام از دامادای عزیزم و خواهرها که بزرگترن و به گردنم حق دارن عذرخواهی کنم و خواهش کنم اجازه بدن امسال زمینارو تقسیم نکنیم و به روالِ گذشته به مسئولیتِ من بکاریم. البته بعد از برداشت و کسرِ هزینه ها، سهمِ هر کس محفوظه و بهش می دم. تقسیمِ زمینا بمونه برای بعد از برداشت.
    اکبر و اسدالله، لب می گزند و با بزرگواری زمزمه می کنند:
    -این حرفا چیه آقا، بما چه... مالِ خودتونه و اختیارشو دارین...
    -اصلاً به ما ربط نداره تو این کار مداخله کنیم. هر جور خودتون صلاح بدونین.
    بعد هم با نگاهِ حق به جانبی به یکدیگر خونسردی خود را بروز می دهند، و ته دلشان از اعلامِ زمانِ تقسیمِ زمین ها خوشحالند، چون نگران بودند نکند، محمود بخواهـد سهمِ خواهرها را ندهد.
    محمود نگاهشان می کند و از این که مخالفتی ندارند، راضی ست و ادامه می دهد:
    -راستی یه موضوع دیگه م هست که باید بهتون بگم. امشب حاج گلاب به نمایندگی از اهالی یه مقدار پول برام آورد که با اون کارامونو سر و سامون بدیم. پس بلطفِ خدا و اهالی خیّرِ ده، مشکلِ تهیۀ شالی و پرداختِ دستمزدِ کارگرا حل شد. از شمام می خوام که سرِ قول و قراری که گذاشته بودیم بمونین و بِهم یاور بدین.
    سُمیه با صدای ملایمی گریه می کند و در حالیکه با محبتِ عمیقی به برادر کوچکتر که انگار ناگهان مرد شده و در حد و اندازۀ پدرش حرف می زند، نگاه می کند و می گوید:
    -محمود جون خیلی زود بود که پشتت خالی بشه و مجبور بشی زیرِ بارِ مسئولیتِ زندگی بری...
    صدای گریۀ همه بلند می شود و دوباره داغِ دلشان تازه می شود. زهرا درحالیکه چشم ها را تنگ کرده برای این که از خواهرش عقب نماند، با صدایی که بخاطرِ فریادهای این هفت روز گرفته، می گوید:
    -خدا تو رو واسه مون نگه داره که همیشه چراغِ بابا رو روشن کنی. هر چی خاکِ اونه عمرِ تو باشه. تو جانشینِ بابامونی و تا هر وقت دلت می خواد می تونی همه چی رو در اختیار داشته باشی. نه من، و نه سمیه مخالفتی نداریم و فکر نکن خدای نکرده برای مالِ پدرمون کیسه دوختیم.
    زهرا مثلِ همیشه جوگیر شده و نطقش گُل کرده است. او که آدمی مادی ست و حتی در زمانِ حیاطِ پدرش بعضی وقت ها دلش می خواست به او پیشنهاد کند بخاطرِ گرفتاری هایی که دارد سهمِ او را بدهد، و صرفاً جرأتِ بیانِ افکارش را نداشت، حالا فکر می کند باید سیاست داشته باشد و طوری رفتار کند که حُسنِ نظرِ محمود و مادرش را جلب نماید.
    گرچه همه کم و بیش با خصوصیاتِ زهرا آشنا هستند، ولی باز از این حرف ها خوش شان می آید و تنها کسی که دهانش از این تغییرِ عقیده، باز مانده اکبر است و فکر می کند: ((عجب مارمولکیه! ولی الحق بلده چی رو کجا بگه.)) و برای اینکه نشان دهد دست پروردۀ او و بسیار با ذکاوت است، قبل از اینکه زهرا به او اشاره کند، در تأییدش می گوید:
    -خیالت از هر بابت راحت باشه آقا محمود، در موردِ کمک هم هر وقت اشاره کنی با سر میایم. باور کن به جونِ خودت شده از کارم غیبت بکنم، تنهات نمی ذارم. خلاصۀ کلام، رو ما حساب کن.
    عبدالله هم که تا این لحظه مثلِ زنش خاموش مانده، با آنکه ذاتاً آدمِ آرامی ست و در بازی های سیـاس*ـی خانواده شرکت نمی کند، از لجِ باجناق و خواهرزنش، دهان باز می کند و می گوید:
    -آقا بنده هم در خدمتم. علاوه بر احترامی که برای شما قائلم اون خدابیامرز اِنقد برام عزیز بود که به خاطرش حاضرم هر کاری بکنم. امیدوارم که روحش از ما شاد بشه.
    سُمیه نگاهی مملو از قدردانی به شوهرش می اندازد و لبخند می زند. عبدالله از اینکه می بیند حرف هایش موردِ تائید قرارگرفته، با شادمانی پاسخِ نگاهش را می دهد و منتظر است تا اگر فرصتِ دیگری پیدا کند، بیشتر هوش و ذکاوتِ خود را نشان دهد.
    -ممنونم، پس از فردا با خیالِ جمع به فکرِ تهیۀ شالی می شم و بمحضِ اینکه تونستم تهیه ش کنم، نشاء رو شروع می کنیم.
    همۀ حاضرین انشاءالله می گویند و بارقۀ امید دوباره در کلام شان محسوس می شود. محمود ادامه می دهد:
    -امیدوارم هوا هم یاری کنه و همینطور داغ باقی بمونه تا عقب موندگی همۀ اهالی ده، جبران بشه و بیاری خدا همه مون محصولِ پُر و پیمونی بالا بیاریم.
    جماعت دوباره و این بار شادمانه تر انشاءلله می گویند و از موجِ صدای پُر امیدشان هوای اتاق مملو از امید می گردد.
    اکبر که دلش می خواهد از کم و کیفِ پولی که حاج گلاب به محمود داده، با اطلاع شود، نگاهی به زهرا می اندازد و گرچه مردد است زهرا خوشش بیاید، یا نه، ولی چون از شدتِ فضولی طاقتش تمام شده، می پرسد:
    -محمود جون نگفتی حاجی چقد بهت داد؟ یعنی منظورم اینه که کفافِ هزینۀ کاشتو می ده؟... می دونی چرا می پرسم؟ چون وضع همۀ ما معلومه و کسی قدرتِ کمکِ مالی نداره، راستش یه کم نگرونم.
    هاجر از آغازِ حرف های محمود در حالِ خودش بود و به شوهرش فکر می کرد و متوجۀ آنچه گفته شد، نگردید اما با شنیدنِ سخنانِ اکبر حواسش جمع می شود و یکبارِ دیگر با نگرانی به مشکلات می اندیشد و فکر می کند به محمود اعلام کند که النگوهایش را بفروشد و برای شالیزار خرج کند.
    همه نگرانند و تنها کسی که از حرف های محمود حس کرده رقمِ قابلِ ملاحضه ای که احتمالاً کفافِ خرج ها را بدهد به محمود تحویل شده، مریم است و با اعتماد و امید به محمود چشم دوخته و خوش بین است.
    محمود می خواهد رقم را اعلام کند، اما چیزی در درونش مانع می شود. انگار یک مرتبه بزرگ و پخته شده، یا لااقل اِنقدر می فهمد که همه چیز گفتنی نیست و با لبخندِ محوی می گوید:
    -نگران نباشین اِنقدی جمع شده که کارمون پیش بره.
    هاجر راجع به گفتۀ محمود می پرسد و وقتی سمیه برایش توضیح می دهد، گریه کنان، در حالیکه با دست های پیر و چروکیده اش به آرامی بر سر می زند، می گوید:
    -خاک بر سرم، این دیگه چیه که داره به سرمون میاد... خدایا یعنی باید چنین روزی رو هم ببینم... خدا، مرگم بده و راحتم کن. حالا کارِ من به جایی رسیده که صدقه خورِ این و اون باشم... مرتضی کجا رفتیو منو تنها گذاشتی؟ آخه تو که اینطوری نبودی... تورو به ارواحِ مرده هات، تورو به خونِ حسین که عاشقش بودی، منم با خودت ببر... اگه رفیقِ نیمه راه نیستی منم ببر، مرتضی... نمی تونم بعد از مرگت این خفت رو تحمل کنم... خدایا مرگ مو برسون و راحتم کن.
    هاجر بی تابی می کند و آرامشی را که پدید آمده متلاشی می سازد و دوباره همه مّضطرب و نگران می شوند. سُمیه زودتر از بقیه به هاجر نزدیک می شود و او را به آرامش دعوت می کند، اما هاجر دستش را با ناراحتی پس می زند و می گوید:
    -و...ا..ی... ولم کنین... آبروم رفت... سالها تو خونۀ این مرد با آبرو زندگی کردم... اون وقت شما دارین با آبرومون بازی می کنین... خدا... منو... بُکُش و راحتم کن... دیگه از این زندگی خسته شدم و هیچ دلبستگی بِهش ندارم خداجون... صدامو میشنوی خدا...
    محمود کنارِ مادر زانو می زند و دست های تکیده و استخوانی اش را در دست می گیرد و چند بار تکانش می دهد تا نگاهش را به چشم های خود جلب کند. هاجر گرچه اول امتناع می کند، ولی خلاصه نگاهش می کند و می بیند که او هم گریه می کند. دلش می سوزد و کمی آرام می شود و منتظر می ماند تا حرف های پسرش را بشنود. محمود می گوید:
    -مامان این حرفا چیه؟ من که گفتم این پول در واقع یه قرضه. بهت قول می دم خیلی زود برش گردونم. در ضمن بجای اینکه این همه به خودت فشار بیاری، به این واقعیت فکر کن که دست مون خالیه و بدونِ تعارف به کمک نیاز داریم و بخاطرِ خودخواهی و غرور نمی تونیم سرمونو مثلِ کبک بکنیم زیرِ برف. مادرِ من، اینا که ازشون گفتی همسایه هامونن، کس و کارمونن و از سایه به ما نزدیک ترن. همونای ین که وقتی پدرم کنارِ شالیزار مُرد و من در اوجِ بدبختی بودم بدادم رسیدن و جمع و جورم کردن. ما اونارو خیلی وقته پذیرفتیم، دقیقاً از وقتی که تو این ده به دنیا اومدیم، با همۀ خوبی ها و بدی هاشون. در ضمن اینم بدون که اونا به خاطرِ علاقه ای که به بابا دارن، با اینکه در شرایطِ بسیار بدی هستن، از پولی که خیلی هم بهش احتیاج دارن گذشتن. فکر می کنم اینطور که تو در موردشون قضاوت می کنی، بی رحمیه و رد کردنِ محبتِ این آدما دلگیرشون می کنه و خدارو خوش نمیاد، اما بهر حال اگه تو این کمکو نمی خوای، منم نمی خوام و پسش می دم.
    دست های مادر را رها می کند و از کنارش بلند شده و از اتاق خارج می شود و روی نردۀ ایوان می نشیند و بباغ نگاه می کند. نسیمِ خنکی چهره اش را نوازش می دهد و وز وز پشه ای در گوشش می پیچد. بی اختیار برای دور کردنِ پشه سرش را تکان می دهد و با همۀ وجود هوای پاکِ شب را که رطوبتِ بالایی دارد و نشاط آور است، تنفس می کند و آرام می شود. هاجر بعد از سکوتی طولانی می گوید:
    -محمود جون از من دلگیر نشو، تو هنوز بچه ای و سرد و گرم نچشیدی. هنوز نمی دونی دوستِ امروز ممکنه فردا دشمنت بشه و باید طوری زندگی کنی که کسی نتونه ازت خُرده بگیره. فکر می کنی خونوادۀ بابات که پناهِ همه بود و درِ خونه ش همیشه به روی نیازمندان باز بود، و هر وقت کسی میل داشت بیاد خونه ش، با جون و دل می پذیرفتش و هر کمکی از دستش برمیومد می کرد، حالا باید برای گدایی دست دراز کنه؟ تازه اگه مردا با یه نیتی کارِ خیر می کنن، فکر می کنی زناشونم همون نیت و انگیزه رو دارن؟ یا اینکه آماده ن تا عقده هاشونو خالی کنن و ما رو به تمسخر بگیرن و ملعبه ی خاص و عام کنن؟
    محمود با عصبانبت به اتاق برمی گردد و با چشم هایی که درشت شده
    اند و آماده اند تا از حدقه بیرون بزنند، می گوید:
    -بس کن مامان. تو امتحان کردی؟ تا حالا شده دردِ دلتو به کسی بگی و اون به جای کمک، تورو بازیچۀ دست بکنه؟
    -من نکردم، ولی آنچه در موردِ دیگرون اتفاق افتاده، دیدم.
    -و بعدشم اینطوری قضاوت می کنی؟ ایوالله... نه قربونت، تو اول باید به صداقت و فهمِ کسی که برات خبر آورده پی ببری و چند و چونِ قضیه رو بفهمی بعد قضاوت بکنی. از کجا معلوم وقتی مردم فهمیدن کسی بهشون دروغ گفته و وانمود کرده به کمک احتیاج داره و از حُسنِ نیت شون سوء استفاده کرده، دست به تمسخرش نزده باشن؟ در صورتیکه بدونِ اینکه ما از کسی کمک بخوایم، دستشونو به سمتِ ما دراز کردن و از قرارِ معلوم، اونطور که حاج گلاب می گفت، مردم برای اینکه کمک کنن از هم سبقت می گرفتن. حتی بچه ها هم با میل و رقبت تو این کار شرکت کردن. یعنی این کارو کردن که بعد مارو ملامت کنن؟ نه مامان جون فکر می کنم داری اشتباه می کنی و حقِ چنین آدمایی نیست که با عملِ خیرشون اینطوری برخورد بشه. البته منکرِ این نمی شم که ممکنه یکی دو تا خاله زنک کارِ خودشونو بکنن. ولی بقولِ بابا برای یه بی نماز درِ مسجدو نمی بندن.
    هاجر نمی داند چطور او را قانع کند. ولی خودش به آنچه می گوید اعتقاد دارد و بخاطرِ اینکه بحث را تمام کند تا مجبور نشود استدلال های محمود را بپذیرد، می گوید:
    -ولم کن باباجون. هر کاری دلت خواست بکن. ولی دیگه حق نداری با من حرف بزنی. من این پولو نمی خوام همین... والسلام.
    سُمیه و زهرا جلو می آیند و سعی می کنند آرامش کنند. پیشِ مریم و فاطمه خجالت می کشند و دل شان نمی خواهد مادرشان تا این حد تندی کند.
    -مامان تو که اینجوری نبودی، چرا یِهو قاطی کردی؟ آخه چیزی نشده، خُب همونطور که محمود میگه فکراتو بکن، اگه دوست نداری، کسی نمی خواد بِهت اجبار کنه.
    -راس می گـه دیگه مامان. اینکه دیگه آبرو ریزی نداره؟
    هاجر که از شدتِ ناراحتی قادر نیست فکر کند، وقتی می بیند تنها واقع شده و همه مقابلش ایستاده اند، بیشتر عصبی می شود و می گوید:
    -ولم کنین... اصلاً هر غلطی دلتون می خواد بکنین. مگه همینو نمی خواستین که بزرگترِ خودتون بشین؟ خُب حالا شدین و منم مثلِ یه قاب دستمال بندازین یه گوشه و خلاص. اصلاً چرا دست از سرم بر نمی دارین. پاشین برین خونه هاتون، می خوام بخوابم. بذارین با بدبختیام بسوزم و بسازم.
    بنظر می رسد هاجر نمی خواهد کوتاه بیاید و اوضاع هر لحظه بدتر خواهد شد. محمود هم وقتی می بیند هاجر روی دندۀ چپ است و حسابی جوش آورده، بخاطرِ اینکه اوضاع خرابتر نشود ترجیح می دهد دور و برش را خلوت کند.
    -از همگی معذرت می خوام. فکر می کنم بهتره فعلاً تنهاش بذارین تا بتونه فکر کنه. انشاءالله فردا حسابی حرف می زنیم و تصمیم می گیریم.
    سُمیه و زهرا بچه ها را، بیدار می کنند و لباس می پوشانند. زهرا آنچنان با ناراحتی و غرولند این کار را می کند که فریادِ فرزانه بلند می شود و گریه اش در می آید. اکبر طاقت نمی آورد و بچه را از دستش می گیرد و زیرِ لب طوری که فقط زهرا بشنود، زمزمه می کند:
    -چرا دقه دلیتو سرِ بچه درمیاری؟ آخه این طفلِ معصوم چه گناهی کرده؟
    زهرا که عادت ندارد از شوهرش حرف بخورد، آنهم در میانِ اینهمه آدم، با حرس چشم غره می رود و در حالیکه حرف زدنش شبیهه خرناس کشیدنِ خفیفی است، دندان ها را به هم می فشارد و می گوید:
    -خوب چشاتو باز کن نیگام کن، فکر کردی حالا که شهر شلوغه هر حرفی دلت خواست می تونی بزنی؟ پام برسه خونه می دونم باهات چیکار کنم. فقط امیدوارم از حرفت برنگردی.
    اکبر می داند زیاده روی کرده است. پشیمان می شود و دلش می خواهد
    اشتباهِ خود را اصلاح کند، اما وقتی به چشم های زهرا نگاه می کند، می فهمد که امکانش نیست و فکر می کند نباید در شرایطی که او عصبی ست بهانه دستش ندهد، اما حالا که کار از کار گذشته شهامت بخرج می دهد و او نیز پشت چشم نازک می کند. غافل از اینکه با این کار تیرِ خلاص را زده و عُقُوبتی دو چندان سخت تر در انتظارش خواهد بود...
    حاضرین یکی یکی از اتاق خارج می شوند. وقتی دخترها برای خداحافظی و بوسیدنِ هاجر جلو می روند، سرش را برمی گرداند و اجازۀ اینکار را نمی دهد. زهرا بیشتر عصبانی می شود و با خشمِ زیادی دستِ فرزانه را می کشد و از اتاق خارج می شود. طوریکه دوباره گریۀ فرزانه که هنوز خواب آلود است درمی آید، و سُمیه رو به فاطمه با لبخند می گوید:
    -طرف بدجوری غضب کرده. فکر نکنم اصلاً فردا رامون بده. بنظرم اگه دو سه دقیقۀ دیگه بمونیم، کتک هم می خوریم. پس بهتره تا کار خرابتر نشد، زودتر بریم.
    -نه بابا این حرفا چیه، خسته و داغونه، بهش حق بدین. مطمئنم فردا اصلاً انگار نه انگار. همه چی روبراه می شه.
    -می دونم، شوخی کردم تا از اون حال و هوا درش بیارم.
    محمود با مهمان ها تا دمِ در می رود و طبقِ عادتِ این چند شب، بدرقه شان می کند. فاطمه، زهرا و سمیه مشغولِ حرف زدنند و او از فرصت استفاده می کند و به مریم نزدیک شده و می گوید:
    -تو که از حرفای مامان ناراحت نشدی، ها؟
    -نه بابا چرا ناراحت بشم؟ راستش به نظرم یه جورایی یم حق داره. تو زنارو نمی شناسی و نمی دونی چه کارایی از دست شون بر میاد و به موقعش می تونن چه حرفایی بزنن، ولی اون از هم جنسای خودش خبر داره، نگرانه و درست می گـه. فقط تو باید یجوری که دل خور نشه قانعش کنی که شرایطِ پیش اومده رو درک کنه. بهش بفهمون که چاره ای نداری و اگه این پولو قبول نکنی، چه بسا شرایطِ بدتر و غیرِ قابل قبول تری پیش بیاد که دیگه اصلاً نشه تحمل کرد.
    -سعی مو می کنم، ولی قانع کردنش خیلی سخته.
    - حالا که همه مون داریم می ریم و شما دو تا تنها می شین، شاید بتونی بهتر نتیجه بگیری. بلخره هیچ چیز آسون بدست نمیاد، تلاشِ تو بُکن، اگه نشد، نشد دیگه. چیکار می شه کرد.
    -می دونی مریم مامان راس می گـه. منم خیلی دوست داشتم در شرایطی بودیم که لازم به انجامِ چنین کاری نبود، ولی وضع واقعاً خرابه. حتی شما هم در شرایطِ بدی هستین. می دونی تصمیم گرفته بودم مقداری از این پولو بدم به بابات تا قرضِ اون آشغالاارو بده. ای کاش مامان رضایت می داد تا گرفتاریا یکی یکی حل می شد.
    -راس می گی محمود؟... واقعاً؟
    -آره، مگه چیه؟ می خواستم پدرت از دستِ اون حیوونا راحت بشه.
    -تو خیلی خوبی!... خیلی... بعد از اون همه بدی که در حقت کردن، باز می خوای کمک شون کنی؟
    -ای بابا، گذشته ها گذشته، الان و آینده مهمه که خدارو شکر پدر و مادرت به اشتباهِ خودشون پی بردن. پس حالا بجای انتقام باید به فکر رفع مشکلات بود. ولی افسوس که فعلاً مامان حالِ مونو گرفته. دعا کن تا راضی بشه و منم بتونم کاری رو که گفتم بکنم.
    -ممنونم. برام فرقی نمی کنه که انجام بشه یا نه، همین که گفتی انگار شده.
    محمود از حسی که مریم پیدا کرده، شاد است می شود. فکر نمی کرد تصمیمش مریم را تا این حد خوشحال کند و حالا از ته دل آرزو می کند که مادرش دست از مخالفت بردارد تا او بتواند سهمِ بیشتری از قلبِ مریم را در اختیار بگیرد. تازه نگاه شان داغ و لطیف می شود که فاطمه مریم را صدا می کند و مجبور می شوند به دوری تن دهند و تا صبح در خیال با هم باشند. محمود آنقدر جلوی در می ایستد تا مریم و فاطمه از حوزۀ دیدش خارج می شوند و او زیباترین پیکر را، تا آنجا که در تاریکی محو شود، با نگاه بدرقه می کند و بعد به خانه برمی گردد.
    رخت خواب ها را پهن می کند و توی آنها می نشیند و به هاجر نگاه می کند. اتاق با نور چراغ مهتابی کهنه که دو طرفش کمی سیاه شده، زیاد پُر نور نیست. پشه ها ، مهمانانِ بهار و تابستانِ خانه های شمالی، وز وز می کنند و صدای شان با اوج یا سقوطی که نزدیکِ گوش دارند به شکلِ مشمئز کننده ای کم یا زیاد می شود، و این تنها صدایی ست که در سکوتِ آزار دهندۀ اتاق به گوش می رسد.
    خیلی حرف ها توی دلِ محمود است. می خواهد بپای هاجر بیافتد و التماس کند، تا قانع اش کند، اما می داند نه تنها نتیجه ای ندارد، بلکه ممکن است کار خراب تر شود و بهمین علت سکوت را ترجیح می دهد. بعلاوه خوب که نگاهش می کند، دلش می سوزد و نمی خواهد آزارش بدهد. به این نتیجه می رسد تا فرصتی برای فکر کردن به او بدهد. او که بارها به مادرش گفته بود دوستش دارد، و اعتقاد داشت مادر بعد از پدر بزرگترِ خانه است و چندین بار وقتی دخترها با او بحث می کردند، پشتش درآمده و همین نکته را به آنها گوشزد کرده بود، حالا بخودش یادآوری می کند و دلش می خواهد بتواند پای این عقیده بایستد.
    دراز می کشد و بلافاصله فکر مریم ذهنش را تسخیر می کند و خیلی زود جانش در آرزوی مریم داغ می شود و رویاهای شیرین ذهنش را تسخیر می کند تا اینکه خلاصه نیروی مقتدرِ خواب او را در چنگالِ خود می گیرد و به آرامش می رساند. و او مثلِ همۀ جوان ها که قادرند خوب و عمیق بخوابند به خوابِ شیرینی فرو می رود.
    هاجر بیدار است و با خیال ها و خاطرات، با بیاد آوردنِ روزهای تلخ و شیرین و سرد و گرمِ سال های درازی که به کوتاهی باز گفتنِ داستانی گذشته ، سر می کند و اشک می ریزد. چقدر دلش برای مرتضی تنگ شده و چقدر به اهمیتِ وجودِ او پی بـرده است. حالا، علی رغمِ یک عمر خدمتگزاری و محبت، حتی خود را ملامت می کند چرا با او مهربان تر نبوده است.
    دقایق در امتدادِ شبِ دراز، به کُندی می گذرد. می نشیند، چای می
    خورد و دراز می کشد، اما خواب به چشمش نمی آید. همۀ فکر و ذهنش به پولی که اهالی برایشان فرستاده اند مشغول است او حالا که برای اولین بار بجای غُر زدن و انتقاد از تصمیماتی که مرتضی می گرفت، فارغ از هر نتیجه ای که در پی داشت، خودش ناچار است تصمیم بگیرد، ذلّه و مانده، نمی تواند خیر و صلاح را تشخیص بدهد و از این بابت سخت تحتِ فشار است و آزرده می شود. دلش نمی خواهد زیرِ ذلّت برود و نمی تواند طعنه و نگاه ها و متلک های زنانی را که یک عمر به آنها خدمات داده، بپذیرد و از طرفی مشکلاتِ کشت و کار را هم می بیند و در صورتِ ردِ این پول نمی داند چطور می شود آنها را حل کرد و فکر می کند نکند خدا از ردِ این کمک قهرش بگیرد و آنها را برای این گـ ـناه نبخشد. دلش برای پسرش هم می سوزد و نمی خواهد کامش را تلخ کند و او را در اخذِ تصمیماتش ناتوان جلوه دهد...
    دم دمای صبح، وقتی خروس ها در رغابتِ آوازِ صبحگاهی خود، گوی سبقت را از هم می ربایند، چشم هایش سنگین می شوند و خواب می تواند این پیکرِ پیر را هم تسلیم کند و با خاتمۀ مأموریتِ سختِ امشبش خلاصه اهالی خانه را بخواباند و نفسِ راحتی بکشد...
    ***





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به دوستانِ عزیزی که گذرشان به ((به رنج )) افتاده، یا می افتد. دلم می خواهد از مکنوناتِ قلبیم، سخنی برایتان بزبان آورم. من عاشقانه این قسمت را دوست دارم، چون برای تحریرش از قلبم، نوشتم. همۀ احساسم را بکار گرفتم تا حماسۀ عشق و انسانیت را بسرایم و عاشق و مـسـ*ـت، نثارِ خوانندگانم کنم. تا بدانند که سرزمینِ من،ایران و دیارِ من گیلان، سرای عُشاق است و گرچه در این دورۀ گذرا، قلب هامان به سردی گرائیده، اما دیر نیست که باز شوری دیگر بپا کنیم و غوغایی بسازیم...


    صبح روشن رسیده و خورشید بر تیرگی شب چیره شده است. روستا در آغازِ روزِ بهاری برای کار بیدار است و جنبشی مقدس پیکرِ ده را در می نوردد و از دهانی به دهانی فراتر از آدمیان، همت و اخلاق را در هم گره می زند و دل ها را برای ثوابی عظیم، ذُلال می کند و لبریز از محبت و نشاط از خانه ها بیرون می زند...

    محمود بیدار می شود. حس عجیبی دارد، خوشحال است، شاید از مسئولیت های تازه ای که به دوشش گذاشته شده و شاید از بلوغِ فکر و روحش که باعث شده سحر خیزی کند. تقریباً اولین باری ست که بدونِ کشمکش و فریادهای مادر بیدار شده و وقتی پیرزن را در خوابِ عمیق می بیند، غافل از اینکه او تمامِ شب را بیداری کشیده، فکر می کند چقدر متفاوت شده اند، از این اتفاق خوشحال می شود و فرصت را برای اثباتِ خود مُغتنم می شمارد.
    نگاهی به مادر می اندازد. هاجر خُر و پُف می کند و تنِ لاغر و استخوانیش کوچک و نحیف بنظر می رسد. باورش نمی شود که این زن همان هاجرِ تنومند و کوه پیکر است که نمی شد از کار خسته اش کرد. همان زنی که زن های دیگر از کار با او در شالیزار وحشت داشتند. کسی که وقتی نیمه شب، برای نشاء واردِ شالیزار می شد، تا ظهر کمر راست نمی کرد و یک سر کار می کرد. حتی برای یک لحظه و نفس تازه کردن هم نمی ایستاد و چند برابرِ زن های دیگر کار پیش می برد. یا شاید چیزی بیشتر از کارِ ساده، با شالیزار عشـ*ـق بـازی می کرد و کار را با قلبش پیش می برد نه با جسمش...
    محمود مدتی به مادر نگاه می کند و احساساتِ مختلفی در او ایجاد می شود. سعی می کند درکش کند و او را با همۀ خصلت هایش بپذیرد. مادرِ مقتدری که حالا پیر و خسته و تنها شده و از یار و یاورش جدا افتاده است. دلش می سوزد و به او حق می دهد که از خودسری پسرش ناراحت باشد. احساس می کند اشتباه کرده و باید قبل از دادنِ هر پاسخی به حاجی گلاب با او مشورت می کرد و این همه رنجش نمی داد. شاید اینطوری مخالفتِ کمتری از او می دید و شاید هم اصلاً در آن شرایط کمک را می پذیرفت.
    تصمیم می گیرد با هر عقوبتی، به عزت و غرورِ مادر احترام بگذارد و تلاشی در جهتِ خلافِ ارادۀ او انجام ندهد تا به این ترتیب او را حفظ کند. زیرا احساس می کند قادر نیست دردِ از دست دادنش را تحمل کند. می خواهد به خواستِ مادر گردن بگذارد و کاری نکند که او را آزرده کند. دیشب وقتی می گفت تصمیمِ نهایی با اوست، جدی نمی گفت و فکر می کرد بالاخره راضیش می کند، اما حالا واقعاً می خواست آخرین حرف از زبانِ مادر در بیاید و خود را آماده می کرد که تسلیمِ ارادۀ او شود.
    لبخند می زند، و یقین پیدا می کند اینطوری به نفع همه است و تصمیم می گیرد وقتی از خواب بیدار شد نظرش را به او بگوید و خیالش را جمع کند. نفسِ راحتی می کشد، انگار بارِ سنگینی را از دوشش برداشته اند. سبک و شاد شده و با خیالِ راحت از رختخواب بیرون می زند.
    حالا تنها ناراحتیش این است که چطور حاجی را راضی به برگرداندنِ پول ها کند. می داند کارِ سختی ست و حتی شاید حاج گلاب و مش نقی و دیگران از دستش ناراحت و دلخور شوند، اما همۀ این دردسرها به رضایتِ مادر می ارزد و دلش می خواهد دوباره لبخند را بر لب های هاجر ببیند. حالا یقین دارد با این زنِ پیر که مبدل به مشتی پوست و استخوان شده هرگز نمی تواند ستیزه کند و قادر نیست او را برنجاند. زیرا حاصلِ این تقابل، خودخوری و عذابیست که منجر به زوال و مرگِ هاجر است و او چنین چیزی را نمی خواهد.
    خودش را برای آشتی با مادر آماده می کند و تصمیم می گیرد قبل از بیدار شدنِ او و برای خوشنودیش صبحانه را آماده کند. کتری را برمی دارد و از اتاق بیرون می رود. هوا هنوز گرم نشده و نسیمِ ملایمی صورتش را نوازش می دهد. علف های حیاط غرقِ در شبنمِ صبح گاهی ست و از برگِ درختانِ انجیر و به و سیب و صنوبرهای دورِ محوطه نیز قطراتِ بانشاطش به زمین می چکد. خورشید از پشتِ درختان باغ بالا می آید و خنکی را با اشعه های گرمش تهدید می کند و نورِ زرد و تندش از لای شاخه ها و برگ های انبوهِ آلوچه ها و توسکاها و سپیدارها مثلِ اشعه های لیزر، تیز و بُرنده، به حیاطِ خانه می تابد و آغازِ روز را اعلام می کند.
    سگ جلوی ایوان ایستاده و زبانش آویزان است و دُم تکان می دهد. شاد است که همۀ شب را بیدار بوده و از حریمِ خانه پاسداری کرده و با کمروئی مزدش را طلب می کند، چون بیداری شبانه حسابی گرسنه اش کرده و منتظرِ دستانِ سخاوتمندِ اربـابِ جوانِ خانه است تا بعد از یک شبِ دراز، شکمی از عزا دربیاورد و بعد در کنجی بخوابد و خستگی در کند.
    مرغ ها، توی لانه بی تابی می کنند تا درِ آن زودتر باز شود و از اسارتِ شبانه خلاص شده و به روز بپیوندند و از نعمتِ زندگی در یک روزِ بهاری بهره مند شوند. زمین را برای دانه بکاوند تا برکتی بجویند و از آنچه می یابند سیر شوند و لـ*ـذت ببرند. از اینکه دیر شده، ناراحتند و غُر می زنند و خود را به دیوارِ لانه می کوبند و از هاجر دل خورند که چرا اقدامی برای آزادی شان نمی کند.
    محمود از سر و صدایی که راه انداخته اند، متوجه می شود که باید به دادشان برسد. کتری را زمین می گذارد و بسمتِ لانه می رود و درش را باز می کند. مرغ ها بال ها را به هم می زنند و در حالی که حسابی بهشان برخورده، پا به حیاط می گذارند و غُر می زنند. خروس هم بالای پله ها می ایستد و نگاهی ظفرمندانه به حیاط و مرغ هایش می اندازد، آنها را سرشماری می کند و بعد بادی به غبغب انداخته، قوقولی قویی می کند و می پرد توی حیاط.

    روز آغاز شده و همۀ اهالی خانه از این بابت خوشحالند. محمود چند لحظه به مرغ ها نگاه می کند. انگار همه چیز برایش تازگی دارد و قبلاً هیچ وقت آنها را ندیده. از اینکه این حیواناتِ کوچک و پُر انرژی تا این حد از تکرارِ زندگی یکنواختِ خود راضیند، خوشحال است و از اینکه زودتر از هاجر بیدار شده و ممکن است با انجامِ این کارها او را شاد کند و بنای آشتی گذاشته شود، هیجان دارد.
    صدایی از باغ نظرش را جلب می کند و نگاهی به آنطرف می اندازد. درختانِ باغ و گیاهان و علف های هرزِ مابینِ آن ها به برکتِ بارندگی های طولانی بهار، آنچنان انبوه و فشرده اند که نمی شود فاصلۀ دوری را دید. از اینکه ممکن است حیوانِ گرسنه ای مثلِ شغال به مرغ هایش حمله کند، کمی می ترسد. اما زود این فکر را پس می زند، چون هیچ وقت شغال در حضورِ انسان دست به حمله نمی زند و علاوه بر آن خونسردی سگ احتمالِ صحتِ این فکر را به صفر می رساند. به هرحال برای مقابله با هر چیزی که بسویش می آید، چماقی برمی دارد و دو سه قدم جلو می رود و متوجۀ حسین می شود که شتابان به طرفش می آید.
    چوب را پرت می کند و با خنده می گوید:
    -چیه حسین، خواب و آروم نداری؟ حالا چرا این وقتِ صبح سر از باغِ ما در آوردی؟... هیچ می دونی نزدیک بود با چماق ازت پذیرایی کنم؟
    چهرۀ حسین گُل انداخته و مملو از هیجان است. نفس نفس می زند و معلوم است که راهِ زیادی را دویده. بجای اینکه پاسخی به سئوال های محمود بدهد، می گوید:
    -بیا بریم کارت دارم.
    خنده روی لب های محمود می ماسد. از وقتی پدرش مُرده، هر چیزی او
    را می ترساند، زیرا یاد گرفته که ممکن است هر اتفاقِ بد و باور نکردنی به آنی رُخ دهد و او حتی قادر نباشد کوچک ترین تأثیری روی آن بگذارد، چه رسد به اینکه جلوی رُخ دادنش را بگیرد. حالا هم دلش می ریزد و مُضطرب می شود و می پرسد:
    -کجا؟... مگه چه خبر شده؟ اصلاً بگو ببینم این وقتِ صبح تو اینجا چیکار می کنی؟
    -هیچ خبرِ بدی نیست. آروم باش و به دلت بد راه نده. تنها چیزی که ازت می خوام اینه که بی پُرس و جو دنبالم بیای. خُب.
    -تو که داری نصفه جونم می کنی. خُب بگو چی شده.
    -خواهش می کنم دیگه هیچ سئوالی نپرس. فقط راه بیفت که دیر شده. بزودی خودت می فهمی چی شده.
    محمود ترسیده و حرف های حسین نمی تواند او را آرام کند. با ناراحتی دستی به صورتش می کشد و نگاهی به اطراف می اندازد. یک لحظه احساسِ گیجی می کند، و وقتی بیاد می آورد هاجر خوابیده، دنبالِ حسین که چند قدمی برداشته و از او دور شده، براه می افتد. هنوز دلهره دارد و ناچار است برود تا به پاسخ سئوالِ خود برسد. وقتی حسین می ایستد و با نگاهش او را به تند رفتن، دعوت می کند، محمود نفسِ راحتی می کشد، چون می بیند در صورتِ او نه تنها هیچ اثری از ناراحتی نیست، بلکه می توان نشانه هایی از بازی گوشی و شیطنت را هم در آن دید و با همۀ تلاشی که در مخفی نگه داشتنِ احساسش می کند، می توان به راحتی آنرا تشخیص دهد.
    به راه می افتند. حسین تندتر می رود و چند قدم جلوتر است و مُدام سعی می کند فاصلۀ خود را بیشتر کند تا مجبور نباشد به سئوال های محمود جواب بدهد. خودش را به نشنیدن می زند و در حالیکه سعی می کند خندۀ خود را مخفی کند، به راهش ادامه می دهد.
    -حسین تورو خدا بگو چی شده؟... باور کن زانوهام سست شدن... داری اعصابمو خورد می کنی... خیالت جمع باشه، اگه به کسی قول دادی حرفی به من نزنی، راز نگه دارت می شم... فقط می خوام از دلشوره ای که دارم نجات پیدا کنم.
    گوشِ حسین به این حرف ها بدهکار نیست و از لای درخت های باغ علف های بلند و شاخه هایی که زیادی خم شده اند، کوتاه ترین راه به سمتِ شالیزار انتخاب می کند و پیش می رود.
    -لعنتی، آخه به تو هم می شه گفت دوست. اگه آدم چن تا دوست مثلِ تو داشته باشه، دیگه دشمن لازم نداره. یعنی واقعاً نمی خوای دهن باز کنی و یه کلمه حرف بزنی؟
    حسین سرعتش را کم می کند و نگاهِ تندی به محمود می اندازد. نگرانی را توی صورتش می بیند و دلش بحالِ او می سوزد، و از روی ناچاری می گوید:
    -هنوز بزرگ نشدی، مغزمو خوردی! آخه چن دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذاری زمین که به آسمون نمی رسه، می رسه؟ نمی خواد از غُصه دق کنی و، تلف بشی، خبرِ بدی در کار نیست. پس آروم بگیر و اِنقد وز وز نکن. فقط راه بیا، همین. دو سه دقیقه دیگه می رسیم سرِ شالیزار و خودت همه چی رو می فهمی.
    خیالِ محمود جمع می شود. حالا که فهمیده اتفاقِ بدی نیفتاده، سعی می کند حدس بزند چرا حسین او را دنبالِ خود می برد و خلاصه به این نتیجه می رسد که با مریم دست به یکی کرده تا او را پیش مریم ببرد. دلش می خواهد از حسین تشکر کند. اما همین که به مریم می اندیشد، فکرهای صبـح و تصمیمـاتی که گرفتـه بیـادش می آید و دوباره غمگین می شود. نمی داند چطور آنها را به مریم بگوید و با آن همه امیدواری که به او داده، زیرِ حرفش بزند. دوباره تردید پیدا می کند. میانِ علاقه ای که به مادر دارد و احساسی که به مریم دارد گیر کرده. از اینکه ناچار است به خاطرِ یکی از آنها، دیگری را غمگین کند، ناراحت است و اصلاً دلش نمی خواهد در مقامِ انتخاب بین این دو باشد و مجبور شود منافع یکی را به مالِ دیگری ترجیع دهد. نمی خواهد کسی را که حاصلِ عشق و ثمرۀ یک عمر زندگی اوست و در پایانِ راه است، و یا کسی که عشق و زندگی پیش روی اوست و باید برایش جز خیر و شادی نخواهد، برنجاند. از اینکه زندگی او را در چنین دو راهه ای قرار داده، رنج می برد و این را نیز از بختِ بدِ خود می داند و متأسف است، اما چاره ای نیست و باید یکی را انتخاب کند. نا امید، دوباره همۀ زوایای فکرش را بررسی می کند شاید بتواند راهی میانه بیابد تا به هیچ کس آسیبی وارد نشود.
    از نرده های باغ می پرد و به شالیزارهای پشتِ باغ که مالِ همسایه هاست می رسد. حسین هنوز جلو است و او نمی تواند فاصلۀ خود را با او کم کند. از روی مرزهای باریک عبور می کنند. هوای صبحگاهی خنک و تازه است و طراوتِ بی نظیری دارد. شالیزارها تا جایی که چشم کار می کند، مثلِ رحمِ بزرگِ طبیعت آمادۀ پرورشِ زندگیند، آنچه که با دانه های شالی درآنها کاشته می شوند و این بطنِ خموش، آنرا پرورش می دهد و بارور می سازد و به آدم ها عرضه می کند.
    چند بار تلو تلو می خورد و بخاطرِ باریکی مرزها نزدیک است تعادلِ خود را از دست بدهد و توی شالیزار بیفتد. خودش را کنترل می کند. حس می کند شاید حسین او را سرِ کار گذاشته و بخاطرِ اینکه ابهامش از بین برود، می پرسد:
    -کجا می خوای ببریم؟ داریم می رسیم سرِ زمینای خودمون، نکنه مقصدمون همون جاست؟
    حسین جوابی نمی دهد. و او باز در فکر و خیال فرو می رود. یک دسته پرندۀ مهاجر که از نقاطِ سردسیر آمده اند، از بالای سرشان عبور می کنند و وسوسۀ شکار را در دلش زنده می کنند. چقدر دلش می خواهد تفنگ همراهش بود. حسین هم همین احساس را دارد سرعتش را کم می کند و نگاهی به بالای سر می اندازد و می گوید:
    -عجب شکارِ نابیه! حیف که تفنگ نداریم.
    -راستیا... حالا یه وقت که تفنگ داریم و می خوایم شکار کنیم، یه کلاغم پیدا نمی شه. شانسه دیگه... راستی حسین، خیلی وقته یه شکارِ حسابی نرفتیما.
    -راس می گی. خیلی دلم هواشو کرده. بعد از نشاء یه شب بریم.
    -تو بگو چه خبره، مخلصتم هستم، چرا بعد از نشاء همین امشب می ریم.
    -عجب سمجی هستی؟ خره یه دقه دیگه می رسیم، ولی تو هنوز از التماس دست برنمی داری؟
    با شنیدنِ این جمله مطمئن می شود که مقصد شالیزارِ خودشان است. کمتر از یک دقیقۀ بعد به آنجا خواهند رسید. از سرعتش می کاهد و به دور دست نگاه می کند. لکه های سیاهی را که هر کدام می تواند انسان یا حیوانی باشد، توی زمین ها می بیند. باز نگران می شود و نمی داند چرا این همه آدم آنجا جمع شده اند. دلش نمی خواهد دیگر سئوالی از حسین بپرسد، چون خودش را به اندازۀ کافی سبک کرده و حالا که حسین سرسختانه از پاسخ به او طفره می رود، ترجیح می دهد سکوت کند و با تحمل باشد.
    احساس می کند زمان بیش از حد راکد شده و کُند می گذرد، زیرا همین مسیر که همیشه به یک چشم به هم زدن تمام می شد، حالا بسیار طولانی شده. تلاش می کند مسیرِ باقی مانده را زودتر طی کند، اما انگار این مرزهای باریک تا ابد ادامه دارند و تمام نمی شوند.
    با هر قدم که برمی دارد، تصویرِ روبه رو شفاف تر می شود و او آدم ها را تشخیص می دهد، و خلاصه چند قدم جلوتر همه چیز را می فهمد و از آن به بعد پاهایش بیشتر شُل می شوند و سُستی زیادی بدنش را فرا می گیرد. آنچه را می بیند باور نمی کند و دهانش از حیرت باز می ماند و از شوق، اشک توی چشم هایش جمع می شود. لب هایش می لرزند و و قادر نیست این اتفاق را، بفهمد.
    چه شکوه و عظمتی! داستانی که هرگز ندیده و نشنیده، پیمان و تلاشی مقدس در راه تحقق دوستی و عشق ورزیدنی خالص و ساده به همنوع. عاری از هر رنگ و ریا و طمطراق، پاک و بی آلایش. در حد توان و نه بیشتر از آن، اما شگرف و عمیق و بیکران. درویشانه و حتی عاری از طرفندهای رندانه و عیارانه. طوفانی خاموش و بی صدا که گرچه پُرقدرت و پُرطلاطُم است، اما ویران نمی کند و آنچنان عظمت و شکوهی برجا می نهد که سال ها و سال ها می توان از آن یاد کرد و به فرزندانی که هنوز زاده نشده اند، آموخت. حماسه ای خاموش و بی لُعاب که نه رستم دارد و نه سهراب و نه افراسیاب، و در این عصر و دوران که آدم ها ترجیح می دهند بیشتر به منافع خود بیاندیشند، خلقتی تازه از ایثار است...
    خورشید بالا آمده و بر شالیزار نور و گرما می پراکند. عرقِ گرم روی پیشانی مردم نشسته، اما کسی احساسِ گرما و خستگی نمی کند. زمین لزج و چسبنده است و آبِ سرد، کفِ پاهای لُخت را که تا ساق در آن فرورفته اند خُنک می کند. این خُنکی به قلب هم می رسد و حسِ قشنگی را که در دل است، پُمپ می کند و تا سرانگشتانی که گِل ها را زیر و رو می کنند و رشته های سبز و کوچک را یکی یکی در کنارِ هم می نشانند می برد و دوباره به خاک و آب برمی گرداند و یکبارِ دیگر از همان راه که رفته است، برمی گردد.
    محمود نمی داند اینجا برنج می کارند یا عشق را رشته رشته کنارِ هم می نهند تا ریشه یابد و شادمانی بیافریند... شاید خواب می بیند! چشم ها را می بندد و دست توی جیب شلوارش می کند و خود را نیشگون می گیرد، درد نشانه ای واقعی ست و می فهمد بیدار است و همۀ چیزهایی را که می بیند صحت دارد. اما هنوز هم باورش دشوار است...
    بیش از پنجاه زن توی شالیزار مشغولِ نشاء هستند. زمین های محمود، بی آنکه خزانه ای داده باشد و کارگری استخدام کرده باشد، به سرعت کاشته می شود و او از این همه لطف و محبت و هماهنگی هم ولایتی ها در حیرت است.
    مریم که میانِ زن ها مشغولِ کار است و بی صبرانه منتظرِ رسیدنِ محمود؛ کمر راست می کند و به او لبخند می زند. اما محمود هنوز منگ است و نمی تواند جوابش را بدهد. دخترانِ جوانی که کنارش هستند با او شوخی می کنند و سربه سرش می گذارند:
    -نتونستی خودتو نگه داری، می خوای خودتو لوس کنی؟ می دونه تو هم هستی، لازم نیست که راست شی و هی نیگاش کنی.
    مریم خجالت می کشد و دنبالِ جمله ای می گردد تا خود را تبرعه کند. اما قبل از اینکه حرف بزند، صدای دیگری به گوشش می رسد:
    -بچه ها دوره ش کنین، اگه مواظبش نباشین ممکنه یه هو رم کنه به طرفِ آقا محمود و آبروی همۀ دخترای ده رو ببره.
    در حالیکه مریم تا بناگوش سرخ شده، صدای خندۀ دخترها بلند می شود و همه متوجۀ آنها می شوند. مردها از اینکه دخترها شان از کار لـ*ـذت می برند و شوخی می کنند، از تصمیمِ خود راضی تر می شوند و آنها هم شادی را در وجودِ خود حس می کنند و به تبعیت از دخترها با هم شوخی می کنند و رقابت بوجود می آورند.
    تقریباً همۀ کسانی که محمود هر شب آنها را در قهوه خانه می دید، هستند. آنها با فرغون خزانه را از زمینِ خود برای زنها حمل می کنند تا زنها که دست های توانا و فرزشان مثلِ ماشین کار می کند، بیکار نشوند. غُلغُله ای برپاست و صدای خنده و شوخی لحظه ای قطع نمی شود. رقابت سختی راه افتاده و عده ای برای هم کُری می خوانند و خط و نشان می کشند که زمینِ بیشتری را نشاء می کنند.
    سابقه ندارد که اهالی در خرداد نشاء کنند و معمولاً این وقت مشغولِ وجین دوم هستند که سومین و آخرین مرحلۀ کاشتِ برنج است، و حالا که زمانِ زیادی را منتظرِ کار بوده اند و انرژی زیادشان امروز و به این ترتیب به صورتِ گروهی آزاد می شود، کار با لـ*ـذت تر شده و با سرعتِ عجیبی پیش می رود.
    حاجی گلاب مثلِ رهبر ارکستری که موفق شده زیباترین سنفونی عمرش را به روی صحنه بیاورد و از اجرای زیبای آن بیش از هر شنوندۀ دیگر، سرمست است و با نواهایی که می شنود بر فرازِ ابرهاست، باچشمانی فراخ و پُرمحبت ایستاده و با مردم بگو بخند می کند. او در طی همین یکی دو روز مبدل به برجسته ترین ریش سفیدِ محل شده و از احترامِ زیادی برخوردار است و خودش هم با کمالِ فروتنی، دست به ریشِ سفید و بلندِ خود می کشد و ثنا گویان دعای خیر می کند و جماعت را دلگرم می کند و به آنها قوتِ قلب می دهد.
    مش نقی، کاس علی، صفرعلی، محمد و دیگران هم پُرشور و سرحال در رفت و آمدند و با محمود حال و احوال می کنند و می گویند و می خندند و مشغولِ کارند.
    محمود مثلِ آدم آهنی ایستاده و فقط سر تکان می دهد و هرچقدر دنبالِ کلماتِ مناسبی می گردد تا با کسانی که به او ابرازِ محبت می کنند، پاسخِ مناسبی بدهد، نمی تواند کلامی بیاد بیاورد و مثلِ کسی که دهانش را بسته باشند، فقط اصواتِ کوتاهی را از دهان خارج می کند. سر تکان می دهد و با چشم هایی که از کاسه بیرون جهیده اند و ورقلنبیده شده اند، نگاه شان می کند. تلاش می کند خود را پیدا کند و از این آشفتگی که توی آن دست و پا می زند رها شود، و بتدریج چند قدمِ دیگر برمی دارد و به مردمی که حالا دیگر عاشقانه دوست شان دارد، نزدیک تر می شود.
    کنارِ تنها درختِ سپیداری که میانِ آنهمه شالیزار روی تپه ای مشرف به زمین های مزروعی روئیده، می نشیند و چند نفسِ عمیق می کشد. مثلِ آدم هایی ست که توی باغِ صنوبر جن دیده باشند، انگار از دیارِ پریان برگشته، دهانش باز مانده و رنگ به چهره ندارد.
    حسین را می بیند که به خانوادۀ خود پیوسته و انگار نمی خواهد از مسابقه عقب بماند و سخت تلاش می کند تا زمانِ از دست داده را جبران کند. به هر طرف که نگاه می کند، همه در تلاشند و با انرژی فوق العاده ای مشغولند. شک می کند، شاید مسابقه ای در کار باشد که او از آن بی خبر باشد؟ چون با هیچ منطقِ دیگری نمی تواند این همه اشتیاق به کار را درک کند.
    بنظرش می رسد هر کس، دیگران را زیرِ چشمی می پاید و سعی می کند از آن ها عقب نماند، و پُر قوت تر ساقه های کوچک و ظریف و زندگی آفرینِ برنج را توی گِل می کارد. دوباره روی آب دست می کشد و صافش می کند و بعد ساقۀ دیگری را در آن می نشاند. زنها در هر لحظه یک شالی نشاء می کنند و تند و تند عقب می روند و باز نشاء، و به این ترتیب کار پیش می رود و تا مژه ای به هم زده می شود، تکه ای از زمین سبز و باردار می شود.
    در چشم هایش اشک جمع شده. چقدر دلش می خواست خلوتی پیدا می شد و بلند گریه می کرد. بیادِ مرتضی می افتد و دلش سنگین تر می شود. کاش او هم بود و می دید این آدم های ساده که گاهی حتی وجودشان حس نمی شود، چه غوقایی بپا کرده اند.
    احساسِ کوچکی و بدبختی می کند و خود را میانِ این پهلوانانِ گم نام، خوار و ضعیف می بیند. شرمنده است که چرا هیچوقت برای چنین حرکتی داوطلب نشده و حتی گاهی که پدرش برای کسی از خود مایه می گذاشت، او را مورد تمسخر قرار می داد. گرچه هیچ وقت جرأت نمی کرد از احساسِ خود حرفی بزند، اما از نگاهِ پدر می فهمید که او به آنچه در ذهنش می گذرد، پی بـرده و همین مسئله یکی از دلایلی بود که باعثِ دوری آنها از یکدیگر می شد.
    وسطِ مردم گُل علی را می بیند که با این که شصت سال سن دارد، کم
    نمی آورد و با تمامِ قوا مشغولِ کار است و بیادِ روزی می افتد که او برای همسرش خونِ اوی منفی می خواست و محمود می توانست اهدا کند، اما با لاقیدی از کنارش گذشته بود و خود را قانع کرده بود که به او ربطی ندارد، گُل علی نه قوم و خویش اوست و نه کس و کارش...
    یدالله را می بیند که کنارِ همسر و دخترش نشاء می کند و بیاد می آورد چقدر با همکلاسی ها او را مسخره می کردند و چطور برای علاقۀ زیادش به کارِ زنانه در کنارِ همسرش بخصوص کار در شالیزار و نشاء برنج، به او لقبِ خاله یدالله دادند...
    سرش را که سنگین شده، روی زانو می گذارد و اشک می ریزد و در دل زمزمه می کند: ((خدایا اینا کی ین، من کی یم؟ اینا چقد بزرگن و من چرا اِنقد حقیرم؟ چه دلی دارن اینا و منِ بی لیاقت خیال می کردم یه سر و گردن از همه شون بزرگترم. خدایا منو ببخش و بِهم کمک کن مثلِ اونا بشم.))
    حاج گلاب چند دقیقه ای ست که مراقبِ محمود است و وقتی حال او را می بیند بطرفش می آید و کنارش می نشیند و بعد از اینکه چند لحظه نگاهش می کند، می گوید:
    -چطوری پسر؟ حالت خوبه؟ بهتر نیست بجای اینکه ناراحت باشی با این معرکه ای که مردم راه انداختن، خوشحال باشی؟
    محمود سرش را بلند نمی کند، می ترسد حاجی اشکش را ببیند و گمان کند رفتارِ بچه گانه ای دارد. می گوید:
    -می بینم و برای همین شرمنده م. احساس می کنم لیاقتِ این همه محبتو ندارم. داشتم از خودم می پرسیدم من واسه شون چیکار کردم؟ و جوابی پیدا نمی کنم. فکر می کنم هیچی. خیلی وقتام می تونستم کاری
    بکنم، ولی از زیرش در رفتم و هیچکاری نکردم.
    -ها، پس برا همین ناراحتی؟ خُب داری اشتباه می کنی. فکـر می کنـی این آدما که اینطور فداکارانه نشاء زمینای خودشونو ول کردن و اومدن سرِ زمینای شما کار می کنن، از یه سیارۀ دیگه اومدن؟ یا فرشته ن و هیچ وقت خطایی نکردن، یا در آینده نمی کنن؟ نه باباجون همۀ ما آدمای معمولی هستیم و از خیلی جهات مثلِ همیم. اتفاقی که الان داره میفته، در یه شرایطِ خاص رُخ می ده که به خیلی چیزا بستگی داره. اگه بِهت برنخوره زیاد بپای خودت نذار، چون گمان می کنم اگه فقط بخاطرِ تو بود یک سوم این آدما هم این جا نبودن. اونا بخاطرِ پدرِخوبت که خیلی زود و ناگهانی از دنیا رفت و به گردنِ تک تک شون حق داشت، اومدن. در واقع می خوان ازش قدردانی کنن و یه جوری محبتاشو جبران کنن. خُب شایدم یه کمی به خاطرِ تو و مادرت باشه ولی مطمئن باش این حاصلِ اعتقادات و رفتارای پدرته، اگه نه هر چند وقت یبار یکی از اهالی به رحمتِ خدا میره، تو تا حالا دیدی مردم بعد از مرگِ کسی، اینطوری از خونواده ش حمایت کنن؟
    محمود سر بلند می کند. حالا دیگر از اینکه حاجی چشم های سرخ و باد کرده اش را ببیند، ابایی ندارد. حرف های حاجی توی دلش می نشیند و همان حسی را دارد که در دو سه روزِ آخری زندگی پدر، وقتی با هم حرف می زدند، داشت.
    -حاجی دلم می خواد بدونم چطو شد که این همه آدم تصمیم گرفتن همچی کاری بکنن؟ جمع کردنِ پولو می دونم کارِ شماست، ولی اینکار خیلی سخته، یعنی اینم شما ترتیب دادین؟
    حاجی لبخند می زند و به روبرو نگاه می کند و صورتش بطرفِ کسانی ست که در شالیزار کار می کنند. دستی به ریشِ خود می کشد، نورِ خورشید به صورتش تابیده و رگ های باریک روی بینی و دورِ گردنش را بیشتر نمایان می کند. پوستِ پیرمرد چروکیده و کهنگی یک عمر طولانی را دارد. او بیش از هشتاد سال عمر کرده و حالا که به مردمِ سرزندۀ روستا چشم دوخته، احساس کمال می کند و بنظرش می رسد که رسالتِ زندگی خود را عملی کرده و احساسِ معنویت خاصی دارد. با آرامشی تأثیرگذار و صدای ملایمی می گوید:
    -داستان داره. یه روز بعد از مرگِ بابات خوابشو دیدم. خیلی پریشون بود و همه ش نگرانِ تو بود. بِهم گفت می خواست تو رو داماد کنه و آرزو داشت دستِ مریمو بذاره تو دستت. از اینکه یه کسایی باهاش نامردمی کرده بودن و اجل مهلتش نداده بود تا به آخرین آرزوش برسه، گله داشت. تازه می خواستم باهاش حرف بزنم که یه بادِ شدید اومد و اونو آروم آروم محو کرد. در آخرین لحظات، در حالیکه دو تا دستاشو به سمتم دراز کرده بود، با صدای نامفهومی مدام اسمِ تورو می آورد و چند بار گفت کمکش کن. از خواب پاشدم و تو رختخوابم نشستم. ترسیده بودم و نمی تونستم بخوابم. تا نزدیکِ خروس خون بیدار بودم و داشتم فکر می کردم. بیادِ روزی افتادم که پدرت خیلی جوون و پُرقدرت بود و تو سرمای زمستون پسرِ کوچیک مو که مبتلا به ذات الریه شده بود رو، روی دست از رودخونه رد کرد. این کارو در حالی کرد که کسی جرأت نداشت پاشو تو آبِ سرد و پُرسرعتِ رودخونه بذاره. در چنین شرایطی اون تا گردن تو آب فرو رفت و بعد از این که از رودخونه گذشت، تونست پسرمو به موقع به بیمارستان برسونه و البته این کار براش خیلی گرون تموم شد و خودش مریض شد و بغـ*ـل دستِ پسره تو همون بیمارستان بستری شد، ولی بهرحال اونو از مرگِ حتمی نجات داد. اون موقع این جاده رو نساخته بودیم و برای رفتن به رشت باید از رودخونه رد می شدیم. تو کولاکِ زمستونِ اون سال، آب بد جوری بالا اومده بود و نمی شد به آسونی از رودخونه گذشت. نشون به اون نشونی که ما پنج روز بعد از اینکه پدرت به رشت رفت تونستیم از رودخونه عبور کنیم و خودمونو بهش برسونیم.
    حاجی سکوت می کند و نگاهی به محمود می اندازد و بعد نگاهش را به سمتِ زمین برمی گرداند و نفسِ عمیقی می کشد و ادامه می دهد:
    -یادش بخیر، یه پهلوونِ واقعی بود. هیچ ادعایی نداشت، ولی وقتی پاش درمیومد، جونشم واسه دیگرون می ذاشت. اینطور آدما امروزه خیلی کمن و وقتی یه همچین کسی از دست میره، روزگار نمی تونه جای خالی شو پُر کنه. امیدوارم هر چی خاکِ اونه، عمرِ تو باشه و مرام و مسلکش رو به ارث ببری...
    دیشب بعد از اینکه پولارو بهت دادم و از خونه تون اومدیم بیرون، یه مرتبه بیادِ اون خواب افتادم و مدام قیافۀ بابات جلوی چشام بود و اینکه می گفت کمکت کنم. حس کردم با دادنِ این پولا به شما، نه تنها کارِ مهمی براتون نکردیم، بلکه یه جورایی خودمونو از هر نوع تلاشی تبرعه کردیم. پیشِ خودم فکر کردم حالا که مش نقی و محمد همرامن، دست به یه کارِ عملی بزنم تا شاید بتونم واقعاً باری از رو کولت بردارم و پیشنهاد کردم به خونۀ چن تا از هم ولایتی ها بریم و باهاشون حرف بزنیم شاید بتونم برات شالی تهیه کنیم. با این خیال رفتیم خونۀ صادق، چن دقیقه که نشستیم و جات خالی یه چایی خوردیم، به پیشنهادِ حسین به این فکر افتادیم که تو نشاء کمکت کنیم. خلاصه حسین و صادق م همراهمون اومدن و با هم رفتیم خونۀ کبلا شعبان از اونجام خونۀ صفرعلی، بعدم خونۀ
    کاس علی و خونه های دیگه...
    یه وقت به خودمون اومدیم دیدیم پاسی از شب گذشته و ما نصفِ خونه های ده رو زیرِ پا گذاشتیم. باور کن اگه وقت داشتیمو به همۀ خونه ها سرمی زدیم، الان یاورهای بیشتری داشتن تو زمینت کار می کردن. مردم از پیشنهادِ ما استقبال می کردن و خودشون می گفتن، اینطوری به کشت و کارشون برکت داده می شه. البته یکی دو نفری هم بهانه آوردن و دست شون به کارِ خیر نرفت که اسراری نکردیم و اونا رو به حالِ خودشون گذاشتیم. چون اِنقد داوطلب جمع شده بود که لازم نبود منّتِ دو سه تا از خدا بی خبرو بکشیم. بعدشم کارِ خیر باید از ته دل باشه، نه زور زورکی.
    -حاجی شما چیکار کردین؟ از اینکارِ شما، چجوری می تونم قدردانی کنم. ممنونم، واقعاً ممنونم. شما هم کمکم کردین و هم درس های بزرگی بِِهم دادین. به خدا زبونم بند اومده و نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
    -ای بابا، زیادی بزرگش نکن. خوب که دقت کنی، هر کدوم مون یکی دو فرغون شالی آوردیم و یه روز یاورت دادیم، همین. تو هم یه تابستون وقت داری تا جوابِ این یاورو بدی. قدیما خیلی از این کارا می شد. اون موقع ها که من بچه بودم، یه هم چی چیزی یادمه. پدرِ خدابیامرزِ منم مثلِ پدرِ تو سرش برای این جورکارا درد می کرد و تو هر کارِ خیری پیش قدم بود. اون سال خونۀ یکی از دهاتیا آتیش گرفته بود و ما علاوه بر اینکه تو ساختنِ خونۀ جدید کمکش کردیم، تو کارِ کشاورزی هم یاورش شدیم.
    -خدا رحمت شون کنه. ایشون خوب بوده که پسرشم بانی خیره.
    -خدا همۀ رفتگانو بیامرزه. قدیما زندگی ساده تر بود و آدما هم به پیچیدگی این دوره نبودند. در اکثرِ موارد وقتی به چهره شون نگاه می کردی انگار داری به یه چشمه نگاه می کنی. اگه آبش صاف و زلال بود، می فهمیدی، اگه هم گِل و لای داشت، باز می فهمیدی. اما حالا خیلی سخته پی به ذاتِ آدما ببری. بهرحال منظورم اینه که تو اون دوره کمک به همنوع و خبر گرفتن از وضع همسایه، یه جورایی قسمتی از زندگی آدم بود، ولی الان هر چی بجلو می ریم، کمتر از حالِ هم خبر داریم. ترسم اینه که بیست، سی سالی دیگه وضع خیلی بدتر بشه و دیگه اثری از دوستی و محبت نباشه.
    -راس می گین. تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم، ولی مثل اینکه حق باشماست و هر روز دوستیا کمرنگ تر می شه.
    -به هر حال خوب یا بد من زندگی مو کردم و چند صباحی بیشتر مهمونِ شماها نیستم و خداروشکر نمی مونم تا اون دوره رو ببینم. امیدوارم که پیش بینی من غلط از آب در بیاد و جوونایی مثلِ تو نذارین میراثِ پدران تون به باد بره و حفظش کنین.
    حاجی گلاب از جا بلند می شود. هیکلِ خمیده اش به نظرِ محمود صاف و راست می آید و او را مثلِ پدرش، قوی و محکم می بیند. حاجی خاکش را می تکاند و دستش را برای بلند کردنِ محمود بسمتِ او دراز می کند و می گوید:
    -خیلی حرف زدیم، پاشو که امروز روزِ حرف نیست. باید از وقت، حداکثرِ استفاده رو ببریم. مردم دارن تلاش می کنن و ما باید قدرِ زحمت شون رو بدونیم. به نظرم اگه امشب پولِ شالیاشونو بهشون بدی بد نباشه. خودت که می دونی دستا خالیه و اینطوری یه کمکی بهشون می شه.
    -هر چی شما بگین. ریش و قیچی دستِ شما، هر چی بگین من پرداخت می کنم.
    نمی توانست و نمی خواست حرفِ دیگری بزند، اما بعد از گفتن این جمله بیاد مرافه ای که در موردِ قبولِ پول ها با مادرش داشت افتاد و نگران شد. البته این حالتش چند لحظه بیشتر طول نکشید و وقتی به همسایه ها نگاه کرد که چطور با جان و دل کار می کنند و بگو بخند دارند و انگار به پیک نیک یا سینزده بدر رفته اند، همه چیز از ذهنش زدوده شد و خود را به آنها سپرد و با ایشان در هم آمیخت و قسمتی از همتِ بلندشان شد و در ثواب و لـ*ـذت شان شریک گردید...

    یکی از بچه ها را دنبالِ اعضای خانوادۀ خودش که جای شان اینجا خالی بود فرستاد و خیلی زود خواهرها با حیرت و منگی به جمع کارگران پیوستند. کسی را هم برای تهیۀ کلوچه و چای روانه کرد، تا بساطِ پذیرایی را آماده کند. مقداری پول هم در اختیارِ صفرعلی گذاشت تا برای خریدِ گوشت و مرغ برود و از معصومه و نسرین خواست که دست از کار در شالیزار بکشند و برای تهیۀ نهار و عصرانۀ هم ولایتی ها بروند. خودش هم دیوانه وار به شالیزار زد و هر جا هر کاری لازم بود کرد. حتی وقتی همه چیز روبرا شد و کاری روی زمین نماند، کنارِ یدالله نشاء کرد و برای اولین بار به خود بالید و افتخار کرد که مثلِ زن های شرافتمندِ گیلانی نشاء برنج می کند. این کارش باعثِ خنده و شادی مردم شد و خیلی از مردهای دیگر که کنارِ زمین ایستاده بودند، به آنها پیوستند و گروه بزرگی درست کردند که به زودی برای زن ها کُری خواندند و آنها را به مسابقه دعوت کردند، گرچه هرگز نتوانستند با دست های هنرمند و مسلطِ و سریع آنها رقابت کنند.
    هاجر بمحضِ با خبر شدن، سراسیمه و افتان و خیزان خود را به کارزار رساند، خندید و اشک ریخت. دست ها را در اطراف بلند کرد و چرخاند و از مردم قدردانی کرد و در حالیکه مدام مرتضی را صدا می زد و از انسانیت و محبتِ همسایه ها می گفت، و جایش را میان دوستدارانش خالی می کرد، از خدا برای همۀ کسانی که در این کار شرکت کرده اند، آرزوی خیر و خوشی کرد و مدام از شرمندگی خود سخن گفت. از حرف های دیشب پشیمان شد و با وجدانِ ناراحت وقتی محمود را در گوشه ای تنها پیدا کرد، گفت:
    -محمود جون بابت حرفای دیشب ازت معذرت می خوام. اشتباه کردم و از اینکه این همه سال میونِ این مردم زندگی کردم و نشناختمشون، متأسفم. هر کاری صلاحه بکن. خودت میدونی، از این به بعد لازم نیست با من مشورت بکنی. حالا دیگه بِهم ثابت شد که دلِ تو هم مثلِ دلِ پدرت صافه و خدا کارتو روبراه می کنه.
    -دیدی مامان دیشب هر چی بِهت می گفتم، قبول نمی کردی، حالا با چشای خودت ببین چه آدمای نازنینی دور و برِ ما رو گرفتن و چقدر باید ممنون شون باشیم و اگه هم به قولِ تو حرفی هم زده بشه یا اشتباهی از طرفِ کسی دیده بشه نباید نشنیده گرفت؟ بنظرت می شه بخاطرِ چند تکه آت و آشغال، از یه رودخونه چشم پوشید؟
    -پسرم منو ببخش. من پیر و خرفتم و مردمو با دلِ کوچیکِ خودم حلاجی کردم و حالا خیلی شرمنده م. البته باید بمن حق بدی، چون تا حالا چنین چیزی ندیده بودم و نمی دونم چی شده که مردم دست به چنین کاری زدن، چون خیلیا رو تو همین آدما میشناسم که برای آب یا یه وجب زمین سر و کلۀ همو شکستن. اما هرچی هست خیره و به برکتِ مظلومیتِ روحِ اون مرحومه که اینطور همه رو یگانه و یک رنگ کرده و دورِ هم جمع کرده.
    -باور کردنش برای منم سخت بود. ولی حالا به این نتیجه رسیدم که خوبی هم مثلِ بدی ته دلِ همه هست، و هیچ کس رو نمی شه مطلقاً بد و پلید و یا خوب و پاک دونست. فقط باید شرایطی بوجود بیاد که ذاتِ انسان بروز کنه...
    آنروز اهالی ده تا وقتی خورشید کمترین نورِ خود را به زمین می تاباند و قبل از اینکه انوارِ پِررحمتِ خود را از مردمان دریغ کند و پشتِ کوهای بلند مخفی سازد، کار کردند. هرچه روز طی می شد به تعداد کارگران افزوده می گشت و تا آخر وقت تمامِ زمین های محمود نشاء شد. بیش از پنجاه زن و سی مرد کاری بزرگ را به پایان رساندند و یک روزِ بزرگ را در تاریخِ روستا نگاشتند. روزی که گرچه هرگز مثلِ آن تکرار نشد، اما تا سال ها اتحاد و همدلی شان زبان زد شد و هر وقت بیاد می آوردند، به وجد می آمدند و لـ*ـذت می بردند. داستانی که مدت ها دست مایۀ احترام و محبت شد و سرِ زبان ها بود و به روستاهای اطراف هم رسید و حماسه شد...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت

    13





    وقتی انسان تنهاست و مشکلات احاطه اش کرده اند، خاطرات در ذهنش طراوش می کند و لحظه ای از فعالیت باز نمی ماند و مدام خوب و بدِ گذشته را بیاد می آورد و با آنها زندگی می کند و آه ها و نفس های پُر حسرت می کشد، یا شادمانه، لبخند می زند و دلش پر می کشد به خوشی هایی که از سر گذرانده و با اینکه می داند امکانِ تکرارِ آنها نیست، اما کودکِ درونش با لج بازی و لب ورچیدنِ تمنّای زندگی در آنروزهای خوش را دارد.
    محمود هم این روزها بشدت با این حال دست به گریبان است. گاهی که روزهای خوشِ گذشته را بیاد می آورد، از اینکه از روستا مهاجرت کرده پشیمان می شود. خوب می داند که دیگر نمی تواند آنروزها را زنده کند و حتی قادر نیست برای زندگی به محیطِ روستا برگردد و زندگی در شرایطِ آنجا برایش دشوار و غیرِ ممکن است، و بخاطرِ اینکه خودش را در چنین وضعی قرار داده، پشیمان است و دلش می خواهد این فرصت را می یافت که یکبارِ دیگر شروع کند تا جلوی اشتباه را می گرفت و از روستا مهاجرت نمی کرد.
    احساس می کند اگر در روستا می ماند، احتمالِ این که سعادتِ زندگیش پایدار می شد بیشتر بود، زیرا با این همه ریسک و نوساناتِ زندگی شهری نمی آمیخت، و خوشبخت تر بود. افسوس می خورد چرا قدرِ آنروزها را ندانسته و حتی در گریز از آن شتاب کرده.
    مدتی ست که برگشت به روستا را بررسی می کند، ولی هر بار با توجه به عادتِ بچه ها به زندگی و رفاهِ شهری و شرایطِ تحصیل شان و وابستگی های دیگر، خیلی زود این فکر را پس می زند و حتی تاکنون آنرا با خانواده مطرح نکرده است. می داند، نمی تواند از بچه ها توقع داشته باشد دنبالِ مرغ هایی که گُم شده اند، توی باغ های همسایه ها بگردند، یا بجای برخورداری از محیطِ گرمِ خانه در زمستان، بلوزهای کُلفت بپوشند و با بخاری نفتی گرم شوند و بجای خُنکی کولر در تابستان از بادبزن و پنکه استفاده کنند و برای گازِ خوراک پزی کپسول های یازده کیلوئی گازِ مایع را با گرفتاری و قیمتی بالاتر از قیمتِ واقعی آن، آنهم پس از کُلی چشم انتظاری و کشیک کشی، تهیه کنند و کشان کشان ببرند تا به آبگرمکن، یا چراغ های گازِ خوراک پزی وصل کنند و مدام نگران باشند مبادا گاز تمام شود. تا اینکه خلاصه لوله های گازی به روستای آنها هم برسد. مهمتر از همه اینکه بجای دوست های شیک و پیک و اینترنتی و اهلِ چَت، بچه های ساده و بی کامپیوترِ روستا را به دوستی قبول کنند.
    در گیر همین افکار است که سرِ دردِ دل را با دوستِ خود باز می کند و با حالتی فیلسوف مابانه، در حالیکه از انتهای تسلسلِ افکارش زبان باز می کند و مخاطب از سرچشمه بی خبر است، می گوید:
    -کی می تونه بگه پیشرفت، خوشبختی میاره؟... آیا به صِرفِ اینکه پول داشته باشی و توی یه خونه وسطِ شهر زندگی کنی و سوارِ یه ماشین مُدل بالا بشی، خوشبختی؟
    -منظورت چیه؟ اگه اینا خوشبختی نمیاره، پس چـرا این هـمه آدم از صبح تا شب جون می کَنن و، هزار جور بدبختی می کشن و سرِ هم کلاه می ذارن؟ لابُد یه کوفتی گیرشون میاد که این کارارو می کنن دیگه. حالا
    اگه نمی خوای اسمشو بذاری خوشبختی، خُب بذار رفاه.
    -همینه!... آفرین زدی به هدف. درستش همینه. ما اصلاً اصل و هدفِ زندگی رو گُم کردیم. زرق و برقِ دنیا آن چنون کورمون کرده که مثلِ عروسک های کوکی دنبالِ همینیم که گفتی، اونوقت خودمون رو گول می زنیم اینکه ما دنبالشیم و همۀ وقت مونو صرفش می کنیم، همون رفاه ست، پیشرفته، امروزی شدنه، مدرنیته س!.... اِنقدر هم دنبالش می دوئیم که زوارمون در می ره، آخرشم نه می تونیم چیزی رو که می خوایم به دست بیاریم، چون توقع مون هر روز به فراخورِ پیشرفتِ تکنولوژی تغییر می کنه و نه می تونیم از عمرمون بهرۀ دیگه ای ببریم. داستانِ زاغ و کبکه، مدام عوض می شیم و عوض می شیم و اگه هنوز انسانیت تومون نمرده باشه و فقط گاهی وقتا بتونیم، یه نگاهی به خودمون بندازیم، آنچه از خودمونو می بینیم، چیزی نیست جز یه هیولا.
    -برو بابا تو امروز یه چیزیت می شه.
    -جونِ من یه کم فکر کن ببین دروغ می گم. فیلمِ هالکِ شکست ناپذیرو دیدی؟
    -آره، چطو مگه؟
    -اون لحظه ای که از حالت دانشمند به غول تبدیل می شه خیلی جالبه. این تغییریه که همه مون آرزوشو داریم و با شتاب و بی هیچ فکری بطرفش می ریم و حالا با توجه به توانای هامون تو یه قسمت از این تغییر، متوقف می شیم.
    -اگه اینطوری که تو می گی باشه، شهر پُر از هالک در اندازه های مختلفی از قول شدنه... هه، هه، هه... خیلی جالب می شه ها!
    -فکر می کنی خنده داره، اتفاقاً به نظرِ من باید زار زار گریه کنیم.
    -ای بابا، انگار بدجوری مغزت تکون خوره. ول کن این حرفارو، راستی فردا بعد از ظهر می خوام یکی از آشناهامو بیارم ساختمونتو ببینـه. خیلـی زرنگه و قول داده هر طوری شده، یکی دو واحدو برات بفروشه...
    محمود به حرف های دوستش گوش نمی کند و فکرش روی کسی که زرنگ است و قرار است واحدهای او را بفروشد، گیر کرده و تصور می کند او در چه مرحله ای از تبدیل و تغییر است و چقدر قول شده و به چه سایزی از هالک، رسیده و خودش کجای کار است و در چه حالتی متوقف شده.
    بیاد می آورد که مریم می گفت:
    ((-تو آدمِ ساده ای هستی و بدردِ بازار نمی خوری. ببین یه عده تو همین شرایطی که تو داری همه چیزتو از دست می دی دارن پول پارو می کنن، اون وقت تو چی، زانوی غم بغـ*ـل کردی و داری همه مونو از بین می بری.
    -حق با توئه، یه عده واقعاً دارن پول پارو می کنن ولی من نمی تونم مثلِ اونا باشم. الان تو کارِ ساختمون کسی می تونه سود ببره که نه تنها از همه چی بزنه و با چرب کردنِ سبیلِ این و اون از زیرِ بارِ مسئولیت درره، بلکه حتی باید حقِ کارگرای بدبختی که زندگی شون در گُرو سنار سشّی که درمیارن رو هم بخوره و یه آبِ قورمساقیم روش، ولی من نمی تونم اینطوری باشم، نمی تونم... می فهمی؟
    -آره نمی تونی و نباش، ولی تو که نمی تونی، پس چرا این کارو شروع کردی؟ می دونی که امروزه به کسی که این خصوصیاتو داشته باشه، می گن زرنگ و تو که بوئی از این زرنگی نبردی بیجا کردی واردِ این کارزار شدی.
    -منم به همین نتیجه رسیدم. ولی متأسفانه راهِ برگشتی ندارم.
    -همین،... حاصلِ یه عمر زندگیو بباد دادی حالا می گی متأسفانه... محمود از خواب پاشو چشماتو باز کن. اگه ما نابود بشیم هیچ کس به دادمون نمی رسه و بچه هامون باید تو بدبختی زندگی کنن. می فهمی، همونایی که دلمون می خواست بهترین ها رو براشون مهیا کنیم، از این به بعد باید حسرتِ زندگی این و اونو بکشن... وای خدایا مرگ مو برسون و نذار اون روزارو ببینم.
    -مریم آروم بگیر. بلخره یه طوری می شه. حالا که همه چی از بین نرفته، یه فکری می کنم.
    -بسه دیگه. نمی خوام از این حرفا بشنوم. هرچی فکر کردی کافیه. بهتره دیگه هیچ تلاشی نکنی و همه چی رو به خودش وا بدی. فکر کنم اینطوری صدمۀ کمتری می بینیم...))
    -آهای... خوابی؟... بابا تو باید هرچه زودتر خودتو به یه دکتر نشون بدی، خیلی وضعت خرابه. یه بار از هالک شدن حرف می زنی، بعد یه هو با چشمای باز خوابت می بره. بیدار شدی یا نه؟
    محمود دست های دوستش را که جلوی چشم های او تکان می خورد می بیند و از فکر بیرون می آید. لبخند می زند، دستِ دوستش را می گیرد و می گوید:
    -آدمِ بدهکار و گرفتار همینه دیگه... تو فکر بودم، ببخشین. خُب چی می گفتی؟... دوستت بنگاه معملاتِ ملکی داره؟... خوبه باهاش قرار بذار هرچی زودتر بیاد و خونه هارو ببینه.





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    14



    بهار با همۀ فراز و نشیب هایش، با همۀ داستان های تلخ و شیرینش و با همۀ خوب و بدش تمام شد و تابستانِ گرم از راه رسید. مزارع جانِ تازه ای یافتند و زندگی که از سرانگشتانِ زنان و مردانِ این سرزمین در ساقه های پُر شکوهِ شالی ها که اکنون برنج می شوند جاری شده، گل داده و امیدهای زیادی را برانگیخته است.
    ساقه ها قد می کشند و زیبا می شوند و با طیفِ وسیعی از رنگِ سبز، خود را به نمایش می گذارند. از ساقه هایی که کوتاه ترند و کال و روشنند تا آن هایی که قد کشیده اند و رسیده و سبزِ سیر تا لجنی. وقتی بادِ ملایمی انبوه شان را چون گیسوانِ دختران به بازی می گیرد، رنگ ها پیشِ چشم های نوازشگر، کرنش می کنند و خم و راست می شوند و زیباتر می نمایند. شالیزارها وسیع و بی انتها بنظر می آیند و گویی همۀ زمین، تا جایی که چشم کار می کند برنج است و عطرِ این گیاهِ زندگی آفرین همۀ عالم را فراگرفته است.

    آسمان آبی ست و خورشید گرما و حرارتِ خود را بی دریغ و با سخاوت، نثارِ زمین و زمینیان می کند، تا ساقه هایی که با زندگی آفرینی خود شاید مأموریتی بهشتی دارند، بیشتر جان بگیرند و قوی تر شوند. خورشید حتی در کرم بخشی خود افراط می کند و گرما از تحملِ انسان ها خارج است، اما چون دلها به رُشدِ محصول شان خوش است، این رنج را هم پذیرا می شوند تا دسترنج شان ((به رنج)) باشد و ((برنج)) شود.
    چیزی به برداشتِ برنج ها نمانده. به خاطرِ هوای گرم، وجینِ اول و پس از آن وجینِ دوم بزودی انجام گرفت و با گرمای هوا و فراوانی آب، محصول به سرعت جان گرفت و رُشد کرد. ساقه ها بلند شده اند و حتی در مقابلِ باد هم مقاومت می کنند و کمر خم نمی سازند.
    محمود کم کم بفکرِ مراسمِ عقدکنان است. دو خانواده تصمیم گرفتند به احترامِ مرتضی، عروسی را یک سال به تاخیر بیاندازند و فقط به اصرارِ محمود مراسمِ عقد را در موعدِ مقرر آنهم برای احترام گذاشتن به خواستِ پدر، برگزار کنند. تا او نزدِ پدرش سربلند شود و ثابت کند که توانسته آخرین عهد و پیمانی که با پدر داشت را مُحقّق سازد.
    بیشترِ قرضِ اسدالله توسطِ محمود داده شد و توافق گردید بقیۀ آن پس از برداشتِ محصول پرداخت شود. دورۀ اضطراب تمام شد و همه چیز به آرامش رسید. مردم مشغولِ زندگی هستند و برای محصولِ پُر و پیمانی که باید برداشت کنند، نقشه می کشند و برنامه ریزی می کنند. مش عبدالله در بستر مرگ است و امیدی به ادامۀ زندگیش نیست. او بعد از مرگِ مرتضی هرگز نتوانست از خانه خارج شود و به زندگی عادی برگردد و ارتباطش با دیگران به تحلیل رفت و فقط منحصر به اوقاتِ عیادت شد. از وقتی که مختار به پاسگاه رفت و همه چیز را اعتراف کرد وضعِ روحی و مزاجی مش عبدالله بیشتر به هم خورد و امید به بهبودش از بین رفت. مختار هم که نمی توانست زیرِ بارِ کاری که کرده بود به زندگی ادامه دهد همه چیز را گفت و آسوده شد. گرچه او به همدستی مش عبدالله با خودش اعتراف کرد، اما با توجه به بیماری و کهولتِ سنِ مش عبدالله و با دخالت و پادرمیانی حاجی گلاب و مش نقی که حالا بدونِ مشورت با آنها محمود آب هم نمی خورد، از طرحِ شکایت از او چشم پوشی کرد. مختار حبس شد و به دادگستری بخش گسیل گردید و در طولِ مدتِ محاکمه، به قیدِ ضمانت آزاد شد. او قبل از اینکه حکمِ قطعی صادر شود، ده را ترک کرد و بهمراهِ خانواده محلِ دیگری را برای زندگی انتخاب نمود.
    محمود در تمامِ طولِ بهار و تابستان بشدت کار کرد و حتی یک روز را استراحت ننمود. او جوابِ یاورِ کسانی که در روزِ نشاء برایش کار کرده بودند را داد. حتی وقتی نمی توانست به کسانی که در یک روز نیاز به کمک داشتند، برسد کارگر استخدام می کرد و بجای خود برای کمک می فرستاد. با این حال همیشه خود را بدهکار و وام دارِ همسایگان می دانست و نسبت به آنها با محبت و تواضع برخورد می کرد و احترامِ زیادی به هولایتی ها می گذاشت.
    حسین هیچ وقت به پروانه نرسید. او هرگز فرصت نکرد سرِ صحبت را با پروانه باز کند و رازش در دلش ماند و سوخت و خاکستر شد و او را هم گداخت و خمود کرد. یک هفته بعد از ماجرای نشاء زمین های محمود، قبل از اینکه حسین نقشۀ خود را برای صحبت با پروانه در هنگامِ وجین به محمود بگوید، برای پروانه خواستگار آمد. پسر که جوان و تنومند بود، و در رشت خانه داشت و در کارخانه ای در شهر صنعتی مشغولِ کار بود، از طرفِ خانوادۀ پروانه پذیرفته شد و عروسی شان بعد از چهلم مرتضی انجام گرفت.
    حسین از آن روز به بعد در حسرتِ فرصتی که هرگز پیدا نکرد، ماند و محبتی که به پروانه ابراز نشد، مثلِ غذایی که حضم نشود روی دلش سنگینی کرد و او را بیمار نمود. روحیه اش آسیب دید و تا مدت ها از بزله گوئی و شوخی دور ماند. یعنی هیچ وقت دیگر به آن آدمِ قبلی مبدل نشد و گرچه بعد از مدتی زخمِ قلبش جوش خورد و التیام یافت، اما جای جراحت ماند و همۀ عمر به شبی فکر کرد که ناگهان مرتضی مرده بود و او را در بیانِ احساسش علیل کرد و زندگی خوشی را که با پروانه می توانست داشته باشد، برای ابد از دست داد.
    او تا چند سال حتی به ازدواج فکر نکرد و هر روز بیشتر در خود فرو رفت و به تنها بودن عادت کرد، تا این که والدینش به او اعتراض کردند و او را تحتِ فشار و شرایطِ سختی قرار دادند، مجبور شد تسلیم شود و به انتخابِ خانواده، دخترِ یکی از اقوام شان را که در تهران زندگی می کرد و پدرش در کارخانۀ ایران خودرو مشغولِ کار بود، گرفت و به واسطۀ پدر زن در همان کارخانه مشغولِ کار شد. آن موقع پروانه صاحبِ دو فرزند شده بود و در رشت زندگی می کرد...
    مرداد، فصلِ گرما و پشه های سمج از راه رسید و آسایش و خوابِ شبانه عزیمت کرد. هُرمِ آفتاب از صبح تا شب می سوزاند و پوست را سیاه می کند و آزار می دهد و شب ها هم انگار هنوز خورشید در وسطِ آسمان جا مانده و فقط روشنی اش خاموش شده و هنوز مثلِ کوره می سوزد. عرق از همه جای بدن راه می افتد و بوی بدِ تن آزار دهنده است. حتی اگر ده دقیقه پیش حمام یا آب تنی کرده باشی باز بوی عرق کلافه کننده است.
    آبِ چاه ها در حالِ خشک شدن است و در خانه هایی که گاو دارند، غروب که حیوان ها از علف زارها برمی گردند، نمی شود سیراب شان کرد. آنها با چشم های درشت شان به اربابانِ خانه چشم می دوزند که باز با سطل از چاه آب بکشند و جلوی شان بگذارند، تا تشنگی شان برطرف شود، اما آب جیره بندی ست و برای اینکه خوب رفع تشنگی کنند، در اختیارشان گذاشته نمی شود.
    مردم کلافه اند، چون گرما بی سابقه و تحملش دشوار است. هوا آنچنان نفس گیر شده که پرندگان هم ذِلّه اند. بنظر می رسد هر چه زمستان طولانی و سرد و پُر باران بوده، تابستان بطرزی باور نکردنی گرمایی فشرده و متمرکز دارد و می خواهد انتقامِ روزهای سرد را بگیرد و تنها چیزی که کمک می کند این گرما تحمل شود، رُشدِ چشمگیرِ ساقه های برنج است که تا سینۀ آدم ها قد کشیده اند و با خوشه های طلایی و انبوهِ دانه های آویختۀ جو، خود را به نمایش گذاشته اند و از دمای هوا سرمستند و زودتر از سال های دیگر رسیده اند.
    خوشه ها از سبز به طلایی و از طلایی به زرد می زنند و از سنگینی کمر خم کرده اند و باید قبل از اینکه هوا خراب شود و باران بگیرد بریده شوند. اگر باران ببارد و خوشه ها خیس شوند وزن شان افزوده می شود و ساقه ها تحملِ آن همه بار را ندارند و روی هم می خوابند و انباشته می گردند و علاوه بر این که جوها می ریزند، رنگ می دهند و ترک می خورند و از مرغوبیتِ برنج کاسته می شود.
    حالا بزرگترین نگرانی و غمِ کشاورزان بالا آوردنِ محصول به سلامت است تا این ماراتون یکبارِ دیگر خاتمه یابد و همه چیز برای زایشی دیگر به بهاری تازه واگذار گردد...
    قهوه خانه در طولِ روز خلوت است. اهالی کم و بیش مشغولِ برداشتِ محصول شان هستند و فقط شب ها فرصت می یابند تا کنارِ هم جمع شوند، چای بخورند، سیگار بکشند، خبرها را منتقل کنند و از تلویزیونِ سیاه و سفیدِ چهارده اینچِ مش نقی اخبار ببینند و به تفسیرِ آن بپردازند و وقتی از آب و هوا، خبری گفته می شود همه را به سکوت دعوت کنند تا بتوانند برنامۀ برداشتِ خود را با شرایطِ آب و هوا هماهنگ کنند.
    باز همان عطرِ آشنای چای همراهِ بخارِ سماور که مدام در حالِ قُل زدن است در هوا پراکنده می شود و با بوی گِل دیوار می آمیزد و قهوه خانۀ مش نقی را پُر می کند و به مشامِ همه می رسد. بویی آشنا و مأنوس که اعتیاد دارد و برای کسانی که چند روز از بودن در قهوه خانه محرومند، خماری دارد.
    تابستان تنها فصلی ست که بوی رطوبت یا نیست یا کمتر است، چون پنجره ها مدام بازند و هوای داغ در عبور است و مدام تهویه می شود و به خاطرِ داغی هوا رطوبتِ کمتری وجود دارد.
    شبِ روشنی ست. ماه در آسمان می درخشد و ستارگان در اطرافش سوسو می زنند. گویی هزاران چراغ روشن کرده اند تا به این پهنای تیره، جلوه ای ببخشند. این تصویر، مثلِ پرده ای بی انتها و بیکران چشم را می نوازد و زیبایی خیره کننده ای دارد. صدای جیرجیرک ها به گوش می آید و فقط گاهی، لائیدنِ سگی آن را قطع و یا از ریتم خارج می کند، اما به زودی دوباره برقرار می شود و با شدت ادامه می یابد. صدای غورباغه ها که با رشدِ شالی ها و کم آب شدنِ شالیزارها، جاهای باصفا را از دست داده اند، کمتر شده و زمزمه ایست که بعضی وقت ها لابلای فریادِ جیرجیرک ها شنیده می شود.
    مش نقی در حالیکه استکان ها را آب می کشد و آنها را خیلی حرفه ای زیرِ آبِ گرم به هم می زند و صدای جیرینگ و جُرونگ شان را بلند کرده، رو به حاج گلاب می گوید:
    -خدا به زمینا برکت بده. باور می کردی حاجی، امسال چنین محصولی بدست بیاد؟ بعد از اون همه بارندگی و سرما و اون همه حرص و جوش واسه تأخیری که تو کار افتاده بود، من یکی که اصلاً انتظار نداشتم نصفِ سال های قبل برداشت کنم. ولی می بینم این محصول نه تنها کمتر از قبل نیست، بلکه بیشتر هم هست... قُربونِ کرمش برم که بعد از اون همه عذاب چنین برکتی به محصول مون داده تا دل مونو شاد کنه. راسته که می گن نمی شه سر از حکمتِ خدا در آورد و بهتره توش دخالت نکرد.
    -آره مشتی، هر چی حکمتش باشه همون می شه. می دونی حالا که فکر می کنم می بینم چه روزای سختی رو پشتِ سر گذاشتیم. هُول و ولا داشت همه مونو ناکار می کرد. البته یه لطفایی هم داشت، چون از یه طرف ذاتِ خیلیا رو شد و از طرفِ دیگه مردم به لطفِ کارای خیرشون از موهبتِ الهی برخوردار شدن و پاداش شونو تو انبوهِ شالیاشون گرفتن. فقط این وسط ضایعۀ غیر قابلِ جبران از دست دادنِ اون خدابیامرزه که جونِ نازنینشو از دست داد.
    -نور به قبرش بباره. تو دورانِ زندگیش آدمِ خوبی بود و دستش به خیر می رفت، مرگش هم باعثِ خیر شد و زندگی عادی مردمو متحول کرد. گرچه خودش خیری از دنیا ندید و آرزوی سبز کردنِ تنها پسرشو به گور
    برد.
    -راستی از محمود خبری نداری؟ یه چند روزیه ندیدمش. می دونی مشتی اِنقد بِهش عادت کردم که اگه دو سه روز نبینمش انگار یه چیزی رو گُم کردم. خبر نداری برداشتِ محصول شو شروع کرده یا نه؟ ماشاءالله چه برنجی یم داره امسال. خدا بِهش برکت بده. نونِ دیانتِ خودش و پدرشو می خوره، نوشِ جانش. خدایی آدم چشم میندازه تو بیجاراش کیف می کنه.
    -آره همین طوره که می گی... نه منم خبری ازش ندارم. خیلی وقته این طرفا نیومده. طفلکی از بس به این و اون یاور داده، داره هلاک می شه. آخرین باری که دیدمش، گمونم چهار روز پیش سرِ زمینِ خسرو بود. رفته بودم به محصولم سرکشی کنم ببینم رسیده، یا نه. داشت با اون برنج می برید. شده پوست و استخون.
    حاج گلاب می خندد. چند دانه ریشِ سفیدش را که روی جلیقه اش افتاده، برمی دارد و پرت می کند وسطِ قهوه خانه و می گوید:
    -عیب نداره جوونه و باید تقلّا کنه. اون داره خودشو می سازه و اگه تو این سُلوک کمی چربی بسوزونه، می ارزه. می دونی مشتی، آدم تو همین فرصت هایی که گاهی زندگی در اختیارش می ذاره برای یه عمر شکل می گیره، به علاوه برای مردمی که با اون همه از خود گذشتگی و پاکی دل دست شو گرفتن، هر کاری بکنه کم کرده.
    مشت نقی دست از کار می کشد و به حاجی خیره می شود. انگار اولین باری ست که او را می بیند. از تفسیرِ حاجی در شگفت است و حیرتِ خود را بیان می کند:
    -عجیبه، خودشم همینو می گفت. چون هرچی بِهش اصرار کردم که یه روز به خودش استراحت بده زیرِ بار نرفت و گفت: ((باید از این فرصت استفاده کنم و نمی خوام یه روزشو حروم کنم. این مردم خیلی به گردنم حق دارن و وجدانـم قبول نمی کنه تو روزایی که بِهم احتیاج دارن تنهاشون بذارم.))
    -خدا خیرش بده. حالا دیگه از بابتِ محمود خیالم راحته، چون مطمئنم یه مرتضی ی دیگه متولد شده و تا وقتی بتونه به شیوۀ پدرش زندگی می کنه.
    مش نقی نگاهش را از حاجی می گیرد و شیرِ آبِ سماور را که بیخودی هدر می رود می بندد. ابرو بالا می اندازد و با توجه به اینکه زیاد حاجی
    را نمی فهمد، موضوع را عوض می کند:
    -خودت چیکار کردی حاجی؟ کی می خوای برنجتو بِبُری؟ نباید دس دس بکنی. یِهُو دیدی هوا خراب شد. حالا که هوا گرم و خوبه باید ازش استفاده کنیم. ماشاءالله با این قدی که کردن، اگه بارون بگیره کارمون زاره.
    -آره حق داری، منم تصمیم دارم اگه بتونم کارگر جور کنم، به امیدِ خدا از فردا محصولمو بالا بیارم. چون کاملاً رسیده و دیگه وقتشه بریده بشه.
    مش نقی صورتش را می خارند و صدای خش و خشِ صورتِ زبرش با ته ریشی که دارد بلند می شود و می گوید:
    -یه سئوالی ازت دارم که مدت هاست می خوام ازت بپرسم. تو که آدمِ خوبی هستی و دستت خیره و بفکرِ همه هستی، چرا اِنقد تنهایی؟ چرا از بچه هات نمی خوای بیان کمکت؟ تو نشاء و وجین و وجینِ دوم که خبری ازشون نبود، لااقل می تونن تو برداشتِ محصول یه همّتی بکنن و بدادِ پدرِ پیرشون برسن. اگه وقط ندارن می تونن تو یه روزِ تعطیل بیان و یه روزه کارو تموم کنن.
    هاجی پکر می شود اما سعی می کند به روی خود نیاورد و نگذارد مش نقی به عمقِ ناراحتی اش پی ببرد. خودش هم توی پاسخِ همین سئوال مانده. همیشه با خودش درگیر است که کجای کارش اشتباه بوده و چه گناهی کرده که به چنین عقوبتی گرفتار شده. او همیشه با احترام با خانوادۀ خود برخورد کرده و همیشه دوست داشته که فرزندانش در راحتی زندگی کنند و در طولِ عمرش چه وقتی همسرش زنده بود و چه وقتی تنها شد، خیرِ فرزندانش را خواسته و با اینکه می توانست مثلِ خیلی از مردهای دیگر پس از مرگِ همسرش، زن اختیار کند، اینکار را نکرد و بیست سال تنها به زندگی ادامه داد تا فرزندانش سرخورده و ناراحت نشوند و مجبور نشوند زنِ دیگری را بجای مادر بپذیرند. اما بچه ها هرگز به نیازهایش توجهی نکردند و پاسخِ محبتش را ندادند و به مُرور در زندگی و گرفتاری های خود گُم شدند. و آنچه از محبت به پدر در وجودشان ماند این بود که ماهی یکبار، تازه اگر فراموش نمی کردند، یا کاری برایشان پیش نمی آمد، به او سر بزنند و نیم ساعتِ کسالت آور و اجباری را با او بگذرانند...
    می خندد و استکانِ خالی خود را بطرفِ مش نقی دراز می کند و با قیافۀ خجالت زده ای می گوید:
    -ای بابا بچه ن دیگه. چکار به اونا دارم. بذا هر طور دل شون می خواد زندگی کنن. خُب راستش اونا برای خودشون مسئولیت و گرفتاری دارن و نمی شه ازشون توقع داشت...
    بی اختیار به همۀ کسانی که بچه هایشان در شهرهای دور، حتی جنوب زندگی می کنند و باز در موقعِ کار به کمک شان می آیند، فکر می کند و از اینکه خودش را گول می زند، شرمنده می شود. و ادامه می دهد:
    -... تا امروز گذشته، از این به بعدم میگذره. خدا بزرگه. مگه چقد دیگه زنده م که بخوام توقعی داشته باشم... بیا اینو ببر یه چایی تازه دیگه برام بیار که تو این هوای گرم هیچی بهتر از یه چایی تازه دم عطشِ آدمو نمی گیره.
    مش نقی نگاهش می کند و با این که می فهمد حاجی تمایلی به صحبت راجع به بچه ها و خرده گیری از آنها ندارد، آهی می کشد و چند بار سرش را تکان می دهد. اینکارِ مش نقی دلِ حاجی را درد می آورد و می فهمد که نتوانسته آبروی بچه های خود را حفظ کند و اطرافیانش بی توجهی آنها به پدر را دیده اند و دلخورند.
    -خدایی باید قدرِ یه همچی پدری رو بدونن.
    ادامۀ صحبت برای حاجی آزار دهنده است. گونه هایش سرخ شده اند و احساسِ خوبی ندارد. دلش می خواهد مش نقی ادامه ندهد تا او بیشتر خجالت نکشد و این فکرها مثلِ هر شبِ درازی که می گذراند، برای خودش وقتی توی رختخواب است، بماند. با اینکه از بچه ها دلخور است ولی نمی خواهد خوار شوند و اعتبارشان پیشِ دوست و آشنا لطمه ببیند. احساس می کند گیر افتاده و دنبالِ راهی می گردد تا از ادامۀ صحبت فرار کند. با بی تابی به اینطرف و آنطرف نگاه می کند و دنبالِ بهانه ای می گردد تا بابِ گفتگو را به آنسو بکشاند و وقتی در آستانۀ در محمود را می بیند، به شدت شاد می شود و می گوید:
    -اینجا رو ببین، اینم محمود آقای خودمون... به به خوش اومدی محمود جون بفرما، راس می گن، چونامِ شه بری قالیچه انداز...
    محمود می خندد و سلام می گوید و بعد از اینکه با حاجی دست می دهد، کنارش می نشیند. حاج گلاب ادامه می دهد:
    -... چه به موقع رسیدی پسرم. همین الان ذکرِ خیرت بود. مشتی یه چایی واسه این جوون بیار. الان داشتم از مش نقی می پرسیدم که برای برداشتِ محصول چه برنامه ای داری و کی می خوای شروع کنی.
    حاجی که عرق کرده، نفسِ راحتی می کشد و عرقِ پیشانی را پاک می کند.
    -انشاءالله از دو روز دیگه شروع می کنم. با دامادام هماهنگ کردم که اونام دو سه روز کمکم کنن تا کلکِ کارو بکنیمو محصولو بالا بیاریم.
    -خیلی خوبه، چون ممکنه هوا بهم بزنه.
    -چطو مگه، اخبار چیزی گفته؟
    -نه، من از روی نگرانی می گم. چون معمولاً وقتی یه مدتِ طولانی بارون نباره، پشت بندش آسمون شورش می کنه و سیل میاد. از قدیم و ندیم هم شهریور با بارونای تند و سیل آسا همراه بوده، پس عقلِ سلیـم حکم می کنه که تا وقت هست محصول برداشت بشه و بالا بیاد. اینطور که شنیدم محصولت رسیده و می تونی خودت از فردا شروع کنی، تا اونام برسن و کمکت کنن.
    -آره، ولی یه کاری دارم که نمی تونم عقب بندازم.
    -خیره انشاءالله. چه کاریه که از برداشتِ محصولِ رسیده واجب تره؟ اگه خیلی مهم نیست بذارش بعد از برداشت.
    -نه حاجی نمیشه. این یه کار اگه خدا عمری بده، فردا حتماً باید انجام بشه و تا پس فردا غروب تموم می شه. بعد آزادم که برم سرِ محصولِ خودم.
    حاجی لبخند می زند و سرش را جلو می آورد. با برقی که توی چشم هایش افتاده به محمود نگاه می کند چشمک می زند و می گوید:
    -ای ناقُلا لابُد با مریم قرار مداری گذاشتی، آره؟
    -اتفاقاً دُرست حدس زدین. همینطوره، با مریم قرار گذاشتیم که با هم اون کارِ مهمو انجام بدیم.
    -و احتمالاً درست نیست و نمی شه تو کارتون نه آورد، ها؟... پس خیره انشاءالله.
    -آره حاج آقا خیره. می تونم بگم آخرین و مهم ترین قسمتِ بدهی مو به کسی که خیلی بِهش بدهکارم، پرداخت می کنم و شونه هام سبک می شه. شاید بعد از این دو روز دیگه بتونم با وجدانِ آسوده بخوابم.
    -مرموز شدی محمود. خُب چرا راست و حسینی نمی گی چه برنامه ای
    داری.
    -می گم... فردا و پس فردا قراره محصولِ شمارو بِبُریمو بیاریم بالا.
    نگاهِ حاج گلاب روی صورتِ محمود می ایستد. لبخند روی لبش می ماسد و بفکر فرو می رود. گوش هایش سنگین می شود، یا شاید پیرامونش همه چیز بی صدا شده و در سکوت فرو رفته است. فقط فشارِ هوا را حس می کند. آبِ دهانش خشک شده و تازه می فهمد هوا خیلی گرم شده و برای اینکه در هوای خفۀ قهوه خانه نفس تنگی پیدا نکند، دگمۀ یقۀ پیراهنش را باز می کند و سیبکِ گلویش چند بار به خیالِ واهی فرو دادنِ آبِ دهان بالا و پائین می رود. اما گلویش تر نمی شود، چون ذره ای آب توی دهانش نمانده. آنچه محمود بزبان آورده، زیاد عجیب نیست، و نمی تواند بفهمد چرا تا این حد روی او تأثیر گذاشته. فکر می کند شاید به خاطرِ فروتنی و تواضُع پسر اینطور شُوکه شده است.
    خیلی دلش می خواست محمود مثلِ پدرش مرتضی بشود و برای این منظور، تلاش کرد و کمک کرد تا مشکلاتش را حل کند تا از اینکه او به بیراهه کشیده شود جلوگیری کند. خودش را سبک کرد و به خیلی ها رو انداخت و از آنها یاری طلبید. کاری که هرگز برای خودش نکرد...
    حالا دست پرورده اش با بازوانی ستبر می خواهد به محبت هایش پاسخ بدهد و به او کمک کند. عالی ست و از این بهتر نمی شود، اما او هرگز به چنین خیالی اقدام نکرده بود. از اینکه محمود را با روئی گشاده در مقابلِ خود می بیند، خوشحال است و از اینکه اعمالش جواب داده و برای ساختنِ یک شخصیتِ خوب، مؤثر بوده شاد است، حتی افسوس می خورد و متعجب است چرا این همه تلاش توی سال های طولانی که برای بچه های خودش کرده، بی اثر بوده، و حالا که به توجه و کمک شان نیازمند است، توجهی نمی کنند و حتی نیازها و تنهائیش را نمی بینند و یا نمی خواهند ببینند.
    اما این جوان که فقط دو ماه است از نزدیکی و همدلی شان می گذرد، اینطور با خلوصِ نیّت و سینۀ فراخ می خواهد بزرگترین دینش را به او ادا کند. خنده اش می گیرد. سرش را پائین می آورد و به کفِ قهوه خانه نگاه می کند و چند لحظه به آرامی می خندد.
    -محمود جون من راضی به زحمتت نیستم. همین که گفتی، انگار انجامش دادی. البته منکرش نیستم که از شنیدنِ پیشنهادت خوشحال شدم، خُب کدوم پیرمردِ تنهاست که از پیشنهادِ کمک بدش بیاد، اما بهتره بفکرِ برداشتِ محصولِ خودت باشی که واجب تر از مالِ منه. کارِ منم بلخره یجوری انجام می شه. تو نگران نباش.
    -ولی حرفِ من پیشنهاد نیست، تصمیمه. من تعارف نکردم که حالا ازش دست بکشم. شما قدِ پدرم برام عزیزین. مطمئن باشین این دو روز از بهترین روزای زندگیم می شه. چون از وقتی که نشاء می کردیم، با خودم عهد کردم تا لـ*ـذتِ برداشتِ محصولِ شمارو نچشم، دست به محصولِ خودم نزنم و حالا وقتشه که این لـ*ـذت نصیبم بشه. یه چیزِ دیگه م هست. خیلی دلم می خواست بعد از اون گندی که موقع مرزبندی زدم، دوش به دوشِ پدرم کار کنم و بِهش ثابت کنم که پسرش مردِ کاره، اما قسمت نشد. حالا می خوام شونه بشونۀ شما کار کنم، برای خودم، برای دلم؛ بجای کار کردن کنارِ پدرم... می دونم کارِ شما رو زمین نمی مونه، من فقط می خوام یه گوشه از محبت های شمارو تلافی کنم و دلمو به همین یه ذرّه خوش کنم. امیدوارم که مانع این دلخوشیم نشین...
    محمود با خجالت دستِ چپِ حاجی را توی دو دستش می گیرد و به
    آرامی فشار می دهد و ادامه می دهد:
    -... تورو خدا نگو نه حاجی. با توجه به این که امسال تابستون به لطفِ شما درسای زیادی گرفتم و بهرۀ زیادی از محبت های شما بردم، حالا می خوام امتحان پس بدم.
    بُغض گلوی پیرمرد را گرفته. محمود را بغـ*ـل می کند و سرش را روی شانۀ پهنش می گذارد. اشک توی چشم هایش جمع شده. به آرامی زمزمه می کند:
    -خدا خیرت بده. زنده باشی پسر... زنده باشی.
    بوی تنِ مرتضی به مشامِ حاجی می خورد. چشم ها را می بندد و بو را نفس می کشد و لبخند می زند.
    ***







    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا