زین پس قسمتی از قلبم را جایگاهِ خاطراتش می سازم. تا هیچگاه از یادش نبرم. اما زندگی با تمامِ توان دست بکار می شود تا با ترفندهایی شگرف امید را دوباره در درونم زنده کند. گویی هیچ تلاشی قادر نخواهد بود او را منصرف کند و تا حُصولِ نتیجه از تلاشِ خود دست نخواهد کشید. ظاهراً چاره ای نیست و مقاومت بی فایده است. جانم را به او می سپارم تا هرآنچه باید؛ رُخ دهد...
خانه شلوغ است. صدای شیون و زاری بگوش می آید. محمود بر سرعتِ قدم هایش می افزاید. حدس می زند یکی از اقوام که تازه از ماجرا باخبر شده، از راه رسیده باشد. با شنیدنِ صداهای غم انگیز، دوباره همۀ غمش تازه می شود و باز دلش خراش برمی دارد و تمایلِ آزار دهنده ای پیدا می کند تا در مرکزِ ماجرا باشد.
وقتی از حیاطِ جلو در ورودی که سمتِ چپِ آن، زمینِ پدرِ حسین است و سمتِ راست ساختمانِ خودشان قرار دارد، می گذرد و می تواند ایوانِ جنوبی ساختمان را ببیند، نخستین کسی که به چشمش می آید، مریم است. او هاجر را در آغـ*ـوش گرفته و هر دو گریه می کنند. از تعجب خشکش می زند. می ایستد، باور نمی کند مریم آنجاست. پاهایش سُست می شوند و قلبش تند و تند می تپد. هم غمگین است و هم خوشحال.
مریم بلوز و دامن مشکی پوشیده و روسری نخی سیاه رنگی هم روی سر گذاشته. چادر مشکی مجلسی اش از سرش سُر خورده و روی شانه هایش افتاده. بنظر می رسد کمی لاغر شده، اما مثلِ همیشه خوش اندام است. نمی تواند گریۀ او را تحمل کند و از مشاهدۀ این صحنه رنج می برد. او سرش را روی شانۀ هاجر گذاشته و با چشمانی بسته اشک می ریزد.
حضورش هاجر را هم تحتِ تأثیر قرار داده و از سکوت خارج کرده. پیرزن به سبکِ همۀ اهالی روستا، با نجوای محزونی غم نامه ای را که اتفاق افتاده، آواز می خواند و ماجرا را با ترانه ای غمگین و شیون گونه، باز می گوید. کمی آنطرف تر، فاطمه نشسته و چادرش را تا روی صورت پائین آورده، طوری که صورتش دیده نمی شود، اما از لرزشِ اندامش پیداست که بشدت گریه می کند. اسدالله هم کنارش نشسته، دستِ راستش را روی زانو گذاشته و با دستِ چپ چشم ها و پیشانی را پوشانده و اشک می ریزد.
انگار همه چیز تازه اتفاق افتاده است. محمود که با دیدنِ خانوادۀ مریم شوکه شده، خود را با همۀ هیجانی که دارد در اتفاقاتِ پردۀ جدیدِ تراژدی رها می کند. قلبش تند می زند و صورتش داغ می شود، بنظر می رسد تحملِ این لحظات، حتی از لحظۀ وقوع حادثه سخت تر است...
به نرده ها تکیه می زند و سُست می شود. نمی تواند خود را نگه دارد و به آرامی سُر می خورد و پائین می رود. قندِ خونش می افتد و فشارش پائین می آید. بی حس می شود و خوابش می گیرد. کسی متوجۀ او نیست و همان جا روی زمین ولو می شود.
تنها کسی که از آمدنش با خبر شده و خود را به او رسانده، سگ است. حیوان که چشمش از این صحنه ها ترسیده، با نگرانی بالای سرِ محمود می لائد و کمک می طلبد. حرکتِ سگ از چشمِ نسرین که دوباره برای کمک آمده و گوشۀ ایوان، مشغولِ گریه است دور نمی ماند. او هم بشدت تحتِ تأثیر قرار گرفته و دست ها را توی پرۀ چادر نمازی که دور کمر بسته، فرو کرده و اشک می ریزد. چند قدم جلو می آید تا علتِ لائیدنِ سگ را بفهمد. نظری به حیاط می اندازد و وقتی محمود را بیحال می بیند، جیغ می کشد. با این فریاد سکوت برقرار می شود و برای چند لحظه همه وحشت زده، به هم نگاه می کنند.
اسدالله با سرعت از پله ها پائین می رود و خود را به محمود می رسـاند.
چند ضربه به صورتش می زند و چند قطره آبی را که نسرین آورده روی صورتش می پاشد. محمود چشم باز می کند و بهوش می آید. اسدالله برای انتقالِ محمود به بالا مشغولِ کشمکش با اوست که حسین از راه می رسد و با کمکِ یکدیگر او را به ایوان می برند.
لحظاتِ جان کاهی می گذرد. اسدالله شرمنده و خجل است و قادر نیست کلامی بگوید. سرش را پائین انداخته و با تسبیحِ کوچکش بازی می کند. فاطمه بعد از اینکه حسین را به ایوان آوردند، دوباره صورتش را زیر چادر قائم می کند و تکان های موزونی به خود می دهد تا تخلیه شود. از چشم های مریم یک دنیا همدردی و دلسوزی جاری ست، اما نمی تواند کلامی بزبان بیاورد و فقط اشک می ریزد و حسرت می خورد. هنوز باور نکرده توی این مدتِ کوتاه، این همه اتفاقِ شوم رخ داده باشد.
محمود هم خودش را جمع کرده و راحت نیست. از اینکه نتوانسته خودش را کنترل کند، ناراحت است و خجالت می کشد. ولی آرام است، زیرا مریم در کنارش و بفاصلۀ چند متر دورتر از او حضور دارد. آنهم همراهِ پدر و مادرش و بدونِ مخالفتِ آنها. باور نکردنیست و نگران است نتواند حسِ خوبی را که زیرِ پوستش می لغزد، مخفی نگه دارد. هنوز نمی داند در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد و با توجه به شرایطی که پیش آمده، آیا می تواند امیدی به تصاحُبِ مریم داشته باشد، یا نه؛ ولی مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد این است که الان مریم روبرویش ایستاده و آزادانه نگاهش می کند و او عاشق و دل خسته و محتاج، از هر لحظۀ این سعادت بهره می برد. از اینکه زندگی با چنین رشوه ای پیشنهاد می دهد، تا فکر انتقام را از خود دور کند خوشحال است و می فهمد که قادر نیست از مریم و خیلی چیزهای دیگر دست بکشد. به هرحال حالا مریم اینجاست و این، تا ده دقیقۀ پیش محال می نمود...
حسین با یک سینی چای و یک لیوان آب قند می آید. سینی را زمین می گذارد و آب قند را بر می دارد و هم می زند و می گوید:
-بد جوری کم آوردیا، بیا بخور یه کم جون بگیری. بنظرم فشارت افتاده
باشه.
-دستت درد نکنه، میل ندارم.
هاجر که کمی دورتر نشسته، با صدای بلندی که شبیهه فریاد است می گوید:
-وای آخرش تو منو می کُشی! بخور دیگه.
محمود نگاهی به هاجر می اندازد و از اینکه به زندگی برگشته، خوشحال می شود و توی دل باز سپاسگذارِ مریم می شود که حضورش باعثِ چنین اتفاقی شده است.
حسین می گوید:
-میلی نیست محمود جون. قرار نیست که پشتِ سرِ اون خدابیامرز تو رو هم بسته بندی کنیم بفرستیم. بچۀ خوبی باش و حرف مونو گوش کن.
کسی از شوخی حسین نمی خندد، اما جو آرامتر می شود و زمینۀ حرف های عادی مهیا می گردد. هاجر می گوید:
-بچه م خیلی غصه خورده، تو این دو سه روزه آب شده.
-حسین چشمکی به محمود می زند و می گوید:
-مدتیه همۀ گوشتِ تنش داره آب می شه، اما انشاءالله دیگه کم کم جون می گیره. بخور محمود جون، بخور.
محمود نگاهی به مریم می اندازد و وقتی می بیند او خجالت کشیده و سرش را پائین آورده، چشم غُره ای به حسین می رود و لبش را می گزد تا مانع افراطِ او شود. حسین هم، طوری که دیگران متوجه نشوند، با دست به دهانِ خود می زنـد، یعنی خفه می شوم و دوباره شربت را بطرفش دراز می کند.
معصومه وارد حیاط می شود. نگاهی به جمعیتِ روی ایوان می اندازد و با دیدنِ اسدالله و خانواده اش تعجب می کند. سلام می گوید، همه جواب می دهند و احوالپرسی می کنند. اوضاع کاملاً عادی و بابِ دلِ محمود شده و دیگر کسی به اتفاقِ چند لحظه پیش فکر نمی کند.
معصومه چادرش را به نشانۀ آمادگی برای کار به کمر بسته، سعی می کند تعجبِ خود را مخفی کند و از هاجر راجع به نهار می پرسد و زیر چشمی همه چیز را می پاید تا از نوع ارتباط دو خانواده سر در آورد.
عبدالله با تسبیح مشغول است. ذکر می گوید و سعی می کند خود را آماده کند و با محمود حرف بزند. خجالت می کشد مستقیم به چشم هایش نگاه کند، خود را نسبت به اتفاقاتی که افتاده مسئول می داند و از اینکه رفاقت و فامیلی را به بهای ناچیز و زودگذری فروخته، شرمنده است.
-خُب بهتر شدی آقا محمود؟
-خیلی ممنون، خوبم. ببخشین که شمارو به زحمت انداختم.
-ای بابا این حرفو نزن. خدابیامرز پدرت خیلی به گردنِ ما حق داشت. از این که تو آخرین ملاقات مون ناراحتش کردم خیلی پشیمونم، به خدا اگه یه ذره فکر می کردم اینطوری میشه، کمتر از گل به روش نمی آوردم. وجدانم ناراحته و نمی دونم چیکار کنم. از وقتی فهمیدم این اتفاق افتاده، خواب و آروم ندارم. امیدوارم هم شما و هم روح اون مرحوم منو ببخشین. خیلی مسخره س، ولی تو این سن و سال گول خوردم و اشتباه کردم.
محمود گیج شده، نمی داند این حرف ها به منزلۀ از بین رفتنِ رقیب است یا فقط برای همدردی و دلسوزی بیان می شود. با اینکه خودش آنها را از زبانِ اسدالله شنیده، اما باور ندارد و نمی داند چه برداشتی بکند، ولی بهر حال امید توی صورتش می ریزد و از چشم هایش فوران می کند، و گرچه به شدت سعی می کند مهارش کند و همان چهرۀ محزون را حفظ نماید، موفق نمی شود و پیش حسین، مریم و چشم های دقیقِ نسرین و معصومه خود را لو می دهد.
فاطمه با آرنج ضربۀ آرام و بازدارنده ای به پهلوی اسدالله می زند و از افشاگری بیشتر و بی موقع اش جلوگیری می کند.
-حالا وقت این حرفا نیست، هر چیز به موقع... آقا محمود مارو تو غم تون شریک بدونین... بخدا از وقتی فهمیدیم، یه لحظه م آروم و قرار نداریم. ما باید زودتر خدمت می رسیدیم، اما این مرد دو روزه تو خونه مونده و نیومده، خبرمون کنه. تازه دیشب اومد و گفت. باور کنین من و مریم تا صبح خواب مون نبرد. وقتی یم که آدم پریشونه، مگه ساعت میگذره؟ مگه سیاهی شب تموم می شه؟ خلاصه دیشب تا سفیدی بزنه و ما بتونیم راه بیفتیم و بیایم محل، قدِ یه عمر گذشت.
-شما لطف دارین. تو این چن روزه همه مون همین طوری که شما می گین بودیم. مادرم که فکر نمی کنم دو ساعت خوابیده باشه. ولی جز سوختن و ساختن، چیکار می شه کرد.
فاطمه لبة چادر را پس کشیده و صورتِ پر از اشکش معلوم است. محمود چهرۀ بهم ریخته و قرمزِ او را می بیند و غم و دردش را باور می کند.
-چی شد آقا محمود، چطو این اتفاق افتاد؟
-مگه آقا اسدالله براتون تعریف نکرده؟
-چرا گفته، ولی نقلِ قولِ این و اونو گفته. آخه اون شبی که این اتفاق
افتاده، اسدالله رشت بود و از هیچ چی خبر نداشت. فرداش هم اتفاقی میاد و سعادت پیدا می کنه که تو خاک سپاری باشه، ولی منِ خاک برسر بی خبر از همه جا بودم و نتونستم به موقع بیام.
فاطمه نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد، اما بیش از چند قطره اشک نمی ریزد، اشک ها را با گوشۀ چادر پاک می کند و درحالیکه دماغش را بالا می کشد، ادامه می دهد:
-دلم می خواد از زبونِ خودتون بشنوم ببینم چی شد.
محمود همه چیز را توضیح می دهد. وسط حرف ها دو بار گریه اش می گیرد و جماعت هم با او اشک می ریزند و وقتی حرف هایش را تمام می کند، می گوید:
-همین امروز صبح با حسین تصمیم گرفتیم دنبالِ کارو بگیریم تا کسانی رو که این جنایتو در حقِ ما کردن به سزای اعمال شون برسونیم.
-الهی خیر نبینن، الهی به زمینِ گرم بخورن، آخه آدمی زاد می تونه تا این حد پست و کثیف باشه؟ خدا از سرِ تقصیرات شون نگذره...
-معلوم شد کارِ کیه آقا محمود؟
-شما چی فکر می کنین آقا اسدالله؟... مدرکی نیست، ولی روشنه کی این کارو کرده.
-البته باید خیلی مراقب باشین و کسی رو بی جهت متهم نکنین، چون تهمتِ ناروا گـ ـناهِ بزرگیه.
-من کاری ندارم و اگه قضاوتی می کنـم، تـو خلـوتِ خـودمـه. تصمیـم گرفتم همه چی رو بسپارم به قانون. البته هر چی می دونم، دیدم، یا شک هامو می گم، بقیه ش با خودشون. من فقط پی گیر می شم تا انشاءالله دزدا و قاتلا دستگیر بشن.
-شالیزارو چیکار می کنی؟ جویی برات مونده که بتونی لااقل یه مقدارشو بکاری؟
محمود با ناراحتی نگاهی بطرفِ مریم می اندازد و می گوید:
-نه، متأسفانه دستم حسابی خالیه و نمی دونم چیکار کنم. تو این مصیبت و گرفتاری واقعاً عقلم قد نمی ده و دلم بکار نمی ره. منتظرم تا هفتم تموم بشه با دامادا و خواهرام مشورت کنم ، شاید تونستیم یه تصمیمِ درست بگیریمو، راهی پیدا کنیم.
از اینکه ناچار می شود جلوی همه اینطور ابرازِ ناتوانی کند، خجالت می کشد و شرمنده است. دوباره زیر چشمی نگاهی به مریم می اندازد. مریم در حالیکه به محمود خیره است، از جا بلند می شود و چادرش را دورِ کمر می پیچد و سفت گره می زند و پُر قدرت و مقتدر به حیاط می رود تا با زن های دیگر که مشغولِ پُخت و پزند، کمک کند. حرکاتش محکم است و انرژی زیادی برایشان به خرج می دهد. محمود پیامش را درک می کند و لبخند کوچکی کنجِ لبش نقش می بندد. از اینکه همسرش تا این حد قوی و با اراده است، به خود می بالد. نفسِ راحتی می کشد و دوباره بطرفِ اسدالله روی بر می گرداند.
خانه شلوغ است. صدای شیون و زاری بگوش می آید. محمود بر سرعتِ قدم هایش می افزاید. حدس می زند یکی از اقوام که تازه از ماجرا باخبر شده، از راه رسیده باشد. با شنیدنِ صداهای غم انگیز، دوباره همۀ غمش تازه می شود و باز دلش خراش برمی دارد و تمایلِ آزار دهنده ای پیدا می کند تا در مرکزِ ماجرا باشد.
وقتی از حیاطِ جلو در ورودی که سمتِ چپِ آن، زمینِ پدرِ حسین است و سمتِ راست ساختمانِ خودشان قرار دارد، می گذرد و می تواند ایوانِ جنوبی ساختمان را ببیند، نخستین کسی که به چشمش می آید، مریم است. او هاجر را در آغـ*ـوش گرفته و هر دو گریه می کنند. از تعجب خشکش می زند. می ایستد، باور نمی کند مریم آنجاست. پاهایش سُست می شوند و قلبش تند و تند می تپد. هم غمگین است و هم خوشحال.
مریم بلوز و دامن مشکی پوشیده و روسری نخی سیاه رنگی هم روی سر گذاشته. چادر مشکی مجلسی اش از سرش سُر خورده و روی شانه هایش افتاده. بنظر می رسد کمی لاغر شده، اما مثلِ همیشه خوش اندام است. نمی تواند گریۀ او را تحمل کند و از مشاهدۀ این صحنه رنج می برد. او سرش را روی شانۀ هاجر گذاشته و با چشمانی بسته اشک می ریزد.
حضورش هاجر را هم تحتِ تأثیر قرار داده و از سکوت خارج کرده. پیرزن به سبکِ همۀ اهالی روستا، با نجوای محزونی غم نامه ای را که اتفاق افتاده، آواز می خواند و ماجرا را با ترانه ای غمگین و شیون گونه، باز می گوید. کمی آنطرف تر، فاطمه نشسته و چادرش را تا روی صورت پائین آورده، طوری که صورتش دیده نمی شود، اما از لرزشِ اندامش پیداست که بشدت گریه می کند. اسدالله هم کنارش نشسته، دستِ راستش را روی زانو گذاشته و با دستِ چپ چشم ها و پیشانی را پوشانده و اشک می ریزد.
انگار همه چیز تازه اتفاق افتاده است. محمود که با دیدنِ خانوادۀ مریم شوکه شده، خود را با همۀ هیجانی که دارد در اتفاقاتِ پردۀ جدیدِ تراژدی رها می کند. قلبش تند می زند و صورتش داغ می شود، بنظر می رسد تحملِ این لحظات، حتی از لحظۀ وقوع حادثه سخت تر است...
به نرده ها تکیه می زند و سُست می شود. نمی تواند خود را نگه دارد و به آرامی سُر می خورد و پائین می رود. قندِ خونش می افتد و فشارش پائین می آید. بی حس می شود و خوابش می گیرد. کسی متوجۀ او نیست و همان جا روی زمین ولو می شود.
تنها کسی که از آمدنش با خبر شده و خود را به او رسانده، سگ است. حیوان که چشمش از این صحنه ها ترسیده، با نگرانی بالای سرِ محمود می لائد و کمک می طلبد. حرکتِ سگ از چشمِ نسرین که دوباره برای کمک آمده و گوشۀ ایوان، مشغولِ گریه است دور نمی ماند. او هم بشدت تحتِ تأثیر قرار گرفته و دست ها را توی پرۀ چادر نمازی که دور کمر بسته، فرو کرده و اشک می ریزد. چند قدم جلو می آید تا علتِ لائیدنِ سگ را بفهمد. نظری به حیاط می اندازد و وقتی محمود را بیحال می بیند، جیغ می کشد. با این فریاد سکوت برقرار می شود و برای چند لحظه همه وحشت زده، به هم نگاه می کنند.
اسدالله با سرعت از پله ها پائین می رود و خود را به محمود می رسـاند.
چند ضربه به صورتش می زند و چند قطره آبی را که نسرین آورده روی صورتش می پاشد. محمود چشم باز می کند و بهوش می آید. اسدالله برای انتقالِ محمود به بالا مشغولِ کشمکش با اوست که حسین از راه می رسد و با کمکِ یکدیگر او را به ایوان می برند.
لحظاتِ جان کاهی می گذرد. اسدالله شرمنده و خجل است و قادر نیست کلامی بگوید. سرش را پائین انداخته و با تسبیحِ کوچکش بازی می کند. فاطمه بعد از اینکه حسین را به ایوان آوردند، دوباره صورتش را زیر چادر قائم می کند و تکان های موزونی به خود می دهد تا تخلیه شود. از چشم های مریم یک دنیا همدردی و دلسوزی جاری ست، اما نمی تواند کلامی بزبان بیاورد و فقط اشک می ریزد و حسرت می خورد. هنوز باور نکرده توی این مدتِ کوتاه، این همه اتفاقِ شوم رخ داده باشد.
محمود هم خودش را جمع کرده و راحت نیست. از اینکه نتوانسته خودش را کنترل کند، ناراحت است و خجالت می کشد. ولی آرام است، زیرا مریم در کنارش و بفاصلۀ چند متر دورتر از او حضور دارد. آنهم همراهِ پدر و مادرش و بدونِ مخالفتِ آنها. باور نکردنیست و نگران است نتواند حسِ خوبی را که زیرِ پوستش می لغزد، مخفی نگه دارد. هنوز نمی داند در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد و با توجه به شرایطی که پیش آمده، آیا می تواند امیدی به تصاحُبِ مریم داشته باشد، یا نه؛ ولی مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد این است که الان مریم روبرویش ایستاده و آزادانه نگاهش می کند و او عاشق و دل خسته و محتاج، از هر لحظۀ این سعادت بهره می برد. از اینکه زندگی با چنین رشوه ای پیشنهاد می دهد، تا فکر انتقام را از خود دور کند خوشحال است و می فهمد که قادر نیست از مریم و خیلی چیزهای دیگر دست بکشد. به هرحال حالا مریم اینجاست و این، تا ده دقیقۀ پیش محال می نمود...
حسین با یک سینی چای و یک لیوان آب قند می آید. سینی را زمین می گذارد و آب قند را بر می دارد و هم می زند و می گوید:
-بد جوری کم آوردیا، بیا بخور یه کم جون بگیری. بنظرم فشارت افتاده
باشه.
-دستت درد نکنه، میل ندارم.
هاجر که کمی دورتر نشسته، با صدای بلندی که شبیهه فریاد است می گوید:
-وای آخرش تو منو می کُشی! بخور دیگه.
محمود نگاهی به هاجر می اندازد و از اینکه به زندگی برگشته، خوشحال می شود و توی دل باز سپاسگذارِ مریم می شود که حضورش باعثِ چنین اتفاقی شده است.
حسین می گوید:
-میلی نیست محمود جون. قرار نیست که پشتِ سرِ اون خدابیامرز تو رو هم بسته بندی کنیم بفرستیم. بچۀ خوبی باش و حرف مونو گوش کن.
کسی از شوخی حسین نمی خندد، اما جو آرامتر می شود و زمینۀ حرف های عادی مهیا می گردد. هاجر می گوید:
-بچه م خیلی غصه خورده، تو این دو سه روزه آب شده.
-حسین چشمکی به محمود می زند و می گوید:
-مدتیه همۀ گوشتِ تنش داره آب می شه، اما انشاءالله دیگه کم کم جون می گیره. بخور محمود جون، بخور.
محمود نگاهی به مریم می اندازد و وقتی می بیند او خجالت کشیده و سرش را پائین آورده، چشم غُره ای به حسین می رود و لبش را می گزد تا مانع افراطِ او شود. حسین هم، طوری که دیگران متوجه نشوند، با دست به دهانِ خود می زنـد، یعنی خفه می شوم و دوباره شربت را بطرفش دراز می کند.
معصومه وارد حیاط می شود. نگاهی به جمعیتِ روی ایوان می اندازد و با دیدنِ اسدالله و خانواده اش تعجب می کند. سلام می گوید، همه جواب می دهند و احوالپرسی می کنند. اوضاع کاملاً عادی و بابِ دلِ محمود شده و دیگر کسی به اتفاقِ چند لحظه پیش فکر نمی کند.
معصومه چادرش را به نشانۀ آمادگی برای کار به کمر بسته، سعی می کند تعجبِ خود را مخفی کند و از هاجر راجع به نهار می پرسد و زیر چشمی همه چیز را می پاید تا از نوع ارتباط دو خانواده سر در آورد.
عبدالله با تسبیح مشغول است. ذکر می گوید و سعی می کند خود را آماده کند و با محمود حرف بزند. خجالت می کشد مستقیم به چشم هایش نگاه کند، خود را نسبت به اتفاقاتی که افتاده مسئول می داند و از اینکه رفاقت و فامیلی را به بهای ناچیز و زودگذری فروخته، شرمنده است.
-خُب بهتر شدی آقا محمود؟
-خیلی ممنون، خوبم. ببخشین که شمارو به زحمت انداختم.
-ای بابا این حرفو نزن. خدابیامرز پدرت خیلی به گردنِ ما حق داشت. از این که تو آخرین ملاقات مون ناراحتش کردم خیلی پشیمونم، به خدا اگه یه ذره فکر می کردم اینطوری میشه، کمتر از گل به روش نمی آوردم. وجدانم ناراحته و نمی دونم چیکار کنم. از وقتی فهمیدم این اتفاق افتاده، خواب و آروم ندارم. امیدوارم هم شما و هم روح اون مرحوم منو ببخشین. خیلی مسخره س، ولی تو این سن و سال گول خوردم و اشتباه کردم.
محمود گیج شده، نمی داند این حرف ها به منزلۀ از بین رفتنِ رقیب است یا فقط برای همدردی و دلسوزی بیان می شود. با اینکه خودش آنها را از زبانِ اسدالله شنیده، اما باور ندارد و نمی داند چه برداشتی بکند، ولی بهر حال امید توی صورتش می ریزد و از چشم هایش فوران می کند، و گرچه به شدت سعی می کند مهارش کند و همان چهرۀ محزون را حفظ نماید، موفق نمی شود و پیش حسین، مریم و چشم های دقیقِ نسرین و معصومه خود را لو می دهد.
فاطمه با آرنج ضربۀ آرام و بازدارنده ای به پهلوی اسدالله می زند و از افشاگری بیشتر و بی موقع اش جلوگیری می کند.
-حالا وقت این حرفا نیست، هر چیز به موقع... آقا محمود مارو تو غم تون شریک بدونین... بخدا از وقتی فهمیدیم، یه لحظه م آروم و قرار نداریم. ما باید زودتر خدمت می رسیدیم، اما این مرد دو روزه تو خونه مونده و نیومده، خبرمون کنه. تازه دیشب اومد و گفت. باور کنین من و مریم تا صبح خواب مون نبرد. وقتی یم که آدم پریشونه، مگه ساعت میگذره؟ مگه سیاهی شب تموم می شه؟ خلاصه دیشب تا سفیدی بزنه و ما بتونیم راه بیفتیم و بیایم محل، قدِ یه عمر گذشت.
-شما لطف دارین. تو این چن روزه همه مون همین طوری که شما می گین بودیم. مادرم که فکر نمی کنم دو ساعت خوابیده باشه. ولی جز سوختن و ساختن، چیکار می شه کرد.
فاطمه لبة چادر را پس کشیده و صورتِ پر از اشکش معلوم است. محمود چهرۀ بهم ریخته و قرمزِ او را می بیند و غم و دردش را باور می کند.
-چی شد آقا محمود، چطو این اتفاق افتاد؟
-مگه آقا اسدالله براتون تعریف نکرده؟
-چرا گفته، ولی نقلِ قولِ این و اونو گفته. آخه اون شبی که این اتفاق
افتاده، اسدالله رشت بود و از هیچ چی خبر نداشت. فرداش هم اتفاقی میاد و سعادت پیدا می کنه که تو خاک سپاری باشه، ولی منِ خاک برسر بی خبر از همه جا بودم و نتونستم به موقع بیام.
فاطمه نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد، اما بیش از چند قطره اشک نمی ریزد، اشک ها را با گوشۀ چادر پاک می کند و درحالیکه دماغش را بالا می کشد، ادامه می دهد:
-دلم می خواد از زبونِ خودتون بشنوم ببینم چی شد.
محمود همه چیز را توضیح می دهد. وسط حرف ها دو بار گریه اش می گیرد و جماعت هم با او اشک می ریزند و وقتی حرف هایش را تمام می کند، می گوید:
-همین امروز صبح با حسین تصمیم گرفتیم دنبالِ کارو بگیریم تا کسانی رو که این جنایتو در حقِ ما کردن به سزای اعمال شون برسونیم.
-الهی خیر نبینن، الهی به زمینِ گرم بخورن، آخه آدمی زاد می تونه تا این حد پست و کثیف باشه؟ خدا از سرِ تقصیرات شون نگذره...
-معلوم شد کارِ کیه آقا محمود؟
-شما چی فکر می کنین آقا اسدالله؟... مدرکی نیست، ولی روشنه کی این کارو کرده.
-البته باید خیلی مراقب باشین و کسی رو بی جهت متهم نکنین، چون تهمتِ ناروا گـ ـناهِ بزرگیه.
-من کاری ندارم و اگه قضاوتی می کنـم، تـو خلـوتِ خـودمـه. تصمیـم گرفتم همه چی رو بسپارم به قانون. البته هر چی می دونم، دیدم، یا شک هامو می گم، بقیه ش با خودشون. من فقط پی گیر می شم تا انشاءالله دزدا و قاتلا دستگیر بشن.
-شالیزارو چیکار می کنی؟ جویی برات مونده که بتونی لااقل یه مقدارشو بکاری؟
محمود با ناراحتی نگاهی بطرفِ مریم می اندازد و می گوید:
-نه، متأسفانه دستم حسابی خالیه و نمی دونم چیکار کنم. تو این مصیبت و گرفتاری واقعاً عقلم قد نمی ده و دلم بکار نمی ره. منتظرم تا هفتم تموم بشه با دامادا و خواهرام مشورت کنم ، شاید تونستیم یه تصمیمِ درست بگیریمو، راهی پیدا کنیم.
از اینکه ناچار می شود جلوی همه اینطور ابرازِ ناتوانی کند، خجالت می کشد و شرمنده است. دوباره زیر چشمی نگاهی به مریم می اندازد. مریم در حالیکه به محمود خیره است، از جا بلند می شود و چادرش را دورِ کمر می پیچد و سفت گره می زند و پُر قدرت و مقتدر به حیاط می رود تا با زن های دیگر که مشغولِ پُخت و پزند، کمک کند. حرکاتش محکم است و انرژی زیادی برایشان به خرج می دهد. محمود پیامش را درک می کند و لبخند کوچکی کنجِ لبش نقش می بندد. از اینکه همسرش تا این حد قوی و با اراده است، به خود می بالد. نفسِ راحتی می کشد و دوباره بطرفِ اسدالله روی بر می گرداند.
آخرین ویرایش: