کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
صبحانه را در سکوت خورد و به اجبار مادرش، چند قرص خورد و به سمت اتاقش رفت. لباسش را عوض کرد و به ساعت نگاه کرد؛ ساعت نه صبح را نشان می‌داد.
کوله‌اش را روی پشتش انداخت و جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- من دارم میرم دانشگاه.
فاطمه‌خانم نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
- امروز بشین خونه استراحت کن.
درحالی‌که بند کتانی‌اش را می‌بست، گفت:
- نه! دیروز هم نرفتم. امروز باید برم.
خواست برود که آقابهزاد با صدای مردانه‌اش گفت:
- سوییچ رو بردار و برو تو ماشین منتظرم بمون؛ می‌رسونمت.
***
- گیسو؟ گیسو کجایی؟
گیسو تکانی خورد و ترسیده نگاهی به دوروبرش انداخت و گیج گفت:
- هان؟
نرجس چپ‌چپ نگاهش کرد.
- معلوم هست به چی داری این‌جوری عمیق فکر می‌کنی؟
گیسو دستی به شقیقه‌هایش کشید و لب زد:
- ذهنم خیلی درگیره.
حلما موشکافانه پرسید:
- نگفتی دیروز کجا رفته بودی که این‌جوری سرما خوردی.
گیسو بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، آرام زمزمه کرد:
- رفتم تا نانسیس رو ببینم!
نرجس با تعجب، تقریباً فریاد زد:
- چی؟
حلما با دهان باز شده از تعجب لب زد:
- چه‌جوری؟ مگه میشه یه آدمی که مرده رو دید؟
گیسو سری تکان داد و درحالی‌که کتاب‌هایش را درون کوله‌اش می‌گذاشت، گفت:
- مهم نیست! من باید برم. فعلاً بچه‌ها.
و بدون آنکه منتظر جوابشان بماند، آن‌ها را با تعجب و ذهنی پر از سوال رها کرد و رفت.
خواست برای اولین تاکسی دست نگه‌دارد، که صدای آشنایی به گوشش رسید.
- سلام!
آرام دستش را پایین آورد و به سمت صدا برگشت و با دیدن اوتانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام. اینجا چی‌کار می‌کنی؟
اوتانا شانه‌ای بالا انداخت و قدمی به سمت گیسو برداشت و گفت:
- خب اومدم دنبالت دیگه.
گیسو با همان صدای گرفته‌اش گفت:
- خودم می‌تونستم بیام.
اوتانا تک‌خنده‌ای کرد.
- که دوباره یه بلای دیگه سر خودت بیاری؟
این را گفت و منتظر جواب گیسو نماند و دستش را کشید و به طرف ماشینش که آن‌طرف خیابان بود، برد.
گیسو سوار ماشین شد و نگاهی به اوتانا انداخت. اوتانا ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
گیسو ناگهان که چیزی یادش افتاده باشد، پرسید:
- راستی! دیشب آرتا چه‌جوری پیدام کرد؟ یادمه که تو بهم زنگ زده بودی.
اوتانا بدون آنکه نگاهش را از روبه‌رو بگیرد، گفت:
- جایی کار داشتم؛ برای همین آرتا رو فرستادم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو سری تکان داد و زیر لب گفت:
    - آهان!
    اوتانا نیم‌نگاهی به گیسو که زیر چشمانش کمی سیاه شده بود، انداخت و گفت:
    - چرا غذا نمی‌خوری؟
    گیسو از این سوال ناگهانی اوتانا جا خورد و با گیجی گفت:
    - هان؟
    اوتانا باز به روبه‌رو خیره شد و گفت:
    - زیر چشم‌هات سیاه شده و یکم گود افتاده. تازه، صورتت لاغرتر هم شده. بگو چرا غذا نمی‌خوری؟
    گیسو دستی به صورتش کشید و لب زد:
    - این مدت ذهنم خیلی درگیر بود؛ نتونستم درست و حسابی غذا بخورم.
    اوتانا کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:
    - هرچقدر هم درگیر بوده باشی، نباید با خودت این‌جوری کنی. اول باید خودت قوی باشی تا بتونی بقیه رو شکست بدی.
    گیسو تلاش کرد تا بحث را تغییر دهد.
    - راهی که سوفیا پیدا کرده، چیه؟
    اوتانا دنده را عوض کرد و با لجبازی گفت:
    - تا قول ندی که همیشه غذات رو کامل می‌خوری، نمیگم!
    گیسو نیم‌نگاهی به چهره‌ی اوتانا انداخت. از دیدن چهره‌ی اوتانا که با این لجبازی بامزه‌تر شده بود، خنده‌اش گرفت. به سختی خنده‌اش را فرو خورد و از شیشه‌ی ماشین به بیرون نگاه کرد و گفت:
    - خب باشه نگو. وقتی رسیدیم، سوفیا و آرتا بهت میگن.
    اوتانا لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - از کجا معلوم داریم می‌ریم پیش اون دوتا؟
    گیسو چپ‌چپ به اوتانا نگاه کرد و گفت:
    - یادته آخرین باری که می‌خواستی این‌جوری اذیتم کنی، چه بلایی سرت اومد؟
    اوتانا قهقهه‌ای سر داد و گفت:
    - پس حالا که حداقل نصف قدرت نانسیس رو داری، می‌خوای همیشه این‌جوری تهدیدم کنی؟
    ***
    گیسو با تعجب تقریباً فریاد زد:
    - چی؟
    سوفیا پای راستش را روی پای چپش انداخت و گفت:
    - تنها راهیه که بعد از این همه سال پیدا شده.
    گیسو بهت‌زده دستش را روی دهانش گذاشت و لب زد:
    - یعنی...
    سوفیا سری تکان داد و گفت:
    - باید یه تیم تشکیل بدیم تا پیداش کنیم.
    آرتا کمی خود را جلو کشید و گفت:
    - الان دقیقاً کجاست؟
    سوفیا دستی به موهای سیاهش کشید و گفت:
    - جای دقیقش معلوم نیست. فقط می‌د‌ونم یه جایی تو کوه‌ المپوس قراره داره.
    اوتانا کمی مکث کرد و گفت:
    - صبر کن ببینم! یعنی ما الان باید تو بلندترین کوه یونان دنبالش بگردیم؟
    سوفیا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - اون صاحبش رو که پیدا کنه، خودش به سمتش میاد.
    گیسو با صدای آرامی لب زد:
    - صاحبش کیه؟
    سوفیا به گیسو خیره شد و گفت:
    - تو!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو کمی خود را عقب کشید و با ترس به سوفیا خیره شد.
    سوفیا که ترس را در چشمان گیسو دید، گفت:
    - ببین گیسو! الان موقع ترسیدن نیست. باید خیلی سریع‌تر بریم و اون رو پیدا کنیم. می‌دونی تو این چندروز چندشهر دیگه به خاکستر تبدیل شدن؟ نمی‌تونیم همین‌جوری دست روی دست بذاریم و ببینیم که شهرهای دنیا یکی بعد از دیگری از بین برن گیسو؛ حداقل نه الان که تو نصف قدرت نانسیس رو داری!
    گیسو نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. با وجود تمام این اتفاقاتی که برایش رخ داده بود، نمی‌دانست چرا هنوز هم این چیزها برایش عادی نشده است. تردید در چشمانش موج می‌زد. دستانش کمی می‌لرزید و تپش قلبش بالا رفته بود.
    اوتانا که تردید و ترس را در چشمان گیسو دید، با لحن آرامی گفت:
    - گیسو آروم باش!
    گیسو نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
    - چه‌جوری باید بریم اون‌جا؟
    سوفیا پای راستش را روی پای چپش گذاشت و با رضایت‌مندی گفت:
    - باید از کسایی که می‌شناسیم، کمک بگیریم؛ صددرصد خودمون تنهایی نمی‌تونیم به کوه المپوس بریم.
    اوتانا کمی مکث کرد و بعد با لحن جدی‌ای پرسید:
    - حالا آب‌و‌هوای کوه المپوس سرده یا گرم؟ تو این پونصدسال و چندی که زندگی کردم، اون‌جا نرفتم.
    سوفیا با اخم به اوتانا نگاه کرد و گفت:
    - میشه لطفاً تو این موقعیت یکم جدی باشی اوتانا؟
    آرتا هم با سوفیا موافقت کرد و با خنده گفت:
    - تو این پونصدسال و چندی که زندگی کرده، هنوز نمی‌دونه کجا باید جدی باشه.
    اوتانا شانه‌ای بالا انداخت.
    - ولی سوالم کاملاً جدی بود!
    به‌سمت گیسو برگشت و گفت:
    - مگه نه گیسو؟ سوال تو هم همین بود؛ درسته؟
    گیسو متعجب به اوتانا نگاه کرد. حواسش به صحبت‌هایشان نبود و نمی‌دانست موضوع چیست. با گیجی به او نگاه می‌کرد که اوتانا با حرکت چشم و ابرو به او فهماند که باید تایید کند.
    با همان حالت گیج، سرش را چندبار تکان داد و به سمت سوفیا برگشت و گفت:
    - آره آره، سوال منم همین بود.
    اوتانا کف دستانش را به‌هم کوبید و با خنده گفت:
    - حقا که لقب بهترین و قدرت‌مندترین برگزیده لایقته!
    سوفیا چپ‌چپ نگاهی به اوتانا انداخت و بعد رو به گیسو گفت:
    - پایه‌ای بریم پیداش کنیم یا نه؟
    گیسو با تردید به طرفین نگاه کرد.
    - میشه یه‌بار دیگه اسمش رو بگی؟
    سوفیا کلافه چشمان سیاهش را در حدقه چرخاند و گفت:
    - دایناگن!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آرتا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - بعد از سه‌ساعت حرف‌زدن و فکرکردن، تازه می‌پرسی اسمش چی بود؟
    اوتانا با لحنی شبیه به لحن آرتا و سوفیا، گفت:
    - شما هم بعد از پونصدسال و چندی که زندگی کردی، نمی‌دونی کجا باید درست جدی باشی.
    آرتا خندید که گیسو با لحن جدی و عصبی لب زد:
    - بسه دیگه! جفتتون هیچ‌کدوم این چیزا رو بلد نیستین. انگار نه انگار که پنج قرنه دارین تو این زمین زندگی می‌کنین. همین‌کارها رو کردین که اورفئوس اومد طلسمتون کرد دیگه!
    آرتا و اوتانا با چشمان گشادشده از تعجب به گیسو خیره شده بودند. بدون آنکه نگاهی به آن‌دو نفر و چشمان از حدقه بیرون‌زده‌شان بیندازد، به سوفیا نگاهی انداخت و تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
    - خب، داشتی می‌گفتی؛ یعنی با استفاده از دایناگن می‌تونیم اون سه‌نفر رو بکشیم؟
    سوفیا لبخند رضایت‌مندی زد و ادامه داد:
    - دایناگن نشان قدرت توی تاریخه! معلومه که می‌تونیم. اون‌طور که من تحقیق کردم و از برترین و پیرترین جادوگرا پرسیدم، آره قوی‌تر از دایناگن وجود نداره!
    آرتا با موشکافی پرسید:
    - مگه میشه همچین قدرتی ۲۳ قرن مخفی بمونه و کسی نتونه پیداش کنه؟
    سوفیا ابروهای مشکی و بلندش را بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم! شاید اون‌هایی که ساختنش، یه‌جوری مخفیش کردن که کسی به‌جز صاحبش نتونه پیداش کنه.
    گیسو سری تکان داد و کمی به‌فکر فرو رفت. می‌دانست باید برود و تنها راه برای از بین بردن آن جادوی سیاه را پیدا کند.
    بعد از کمی مکث گفت:
    - چطور باید بریم اونجا؟
    سوفیا نگاهی به ساعتی انداخت و با لحن مرددی گفت:
    - دیگه الان‌هاست که باید برسه.
    اوتانا تای ابروهایش را بالا انداخت و موشکافانه پرسید:
    - کی؟
    سوفیا بدون آنکه نگاهش را از ساعتش بردارد، لب زد:
    - صبر کن تا پنج ثانیه دیگه میاد.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - پنج...چهار...سه...دو...یک!
    و همزمان با تمام شدن شمارشش، زنگ خانه به صدا درآمد. اوتانا نیم‌نگاهی به آرتا انداخت و بعد شانه‌ای بالا انداخت و از جایش بلند شد و مبل را دور زد و کنار در ورودی ایستاد و به تصویری که در صفحه نمایش آیفون نشان داده می‌شد، چند لحظه با تعجب نگاه کرد و لحظه‌ای بعد، با تردید دکمه باز شدن را فشرد.
    آرتا متعجب پرسید:
    - کی بود؟
    اوتانا در ورودی را باز کرد و به فردی که پشت در ایستاده بود، اشاره‌ای کرد و گفت:
    - سیاوش!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سوفیا با دیدن سیاوش لبخندی به روی لبش نشست و از روی مبل بلند شد و گفت:
    - مثل همیشه سر موقع رسیدی!
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - ما اینیم دیگه!
    آرتا از جایش بلند شد و درحالی‌که با لبخند به سمت سیاوش می‌رفت، گفت:
    - سلام رفیق!
    سیاوش با آرتا دست داد و با خنده گفت:
    - چطوری چارمن؟
    اوتانا قهقهه‌ای سرداد و گفت:
    - خودت چطوری جادوگر؟
    گیسو از روی مبل بلند شد و با تعجب به سیاوش نگاه کرد. سیاوش با لبخند به او خیره شد و گفت:
    - سلام گیسوخانم.
    گیسو لبخندی به روی سیاوش زد و گفت:
    - سلام خوبین؟ گل‌رو چطوره؟ باهاتون نیومد؟
    سیاوش با همان لبخند روی لبش گفت:
    - ممنون خوبم. گل‌رو هم خوبه. نه نیومد پیش مادرم موند تا اگه به کمکش نیاز داشتیم، از اونجا کمکمون کنه.
    گیسو سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و چیزی نگفت. آرتا اشاره‌ای به مبل‌های خانه کرد و گفت:
    - چرا ایستادی؟ بیا بشین پسر.
    سیاوش سری تکان داد و از بین مبل‌ها گذشت و کنار سوفیا نشست و به او خیره شد و با لبخند به روی او گفت:
    - دلم واست تنگ شده بود!
    سوفیا نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت و موهای سیاهش را کنار زد و با کنایه گفت:
    - تو که سرت با جنگل سیاه و مادر و خواهرت گرمه؛ فکر نکنم تو این مدت اصلاً وقت داشتی بهم فکر کنی. پس دروغ نگو!
    سیاوش خندید و بین خنده گفت:
    - نه که تو تمام فکرت پیش پیدا کردن یه راه برای کشتن اون سه نفر نبود و تموم این مدت به من فکر می‌کردی؟
    سوفیا نگاهش را به‌سمت چشمان خندان سیاوش سوق داد و گفت:
    - حداقل من تموم وقتم رو سر یه‌چیز به‌درد بخور گذاشتم؛ تو چی که خودت رو سرگرم اون جنگل و کلبه چوبیتون کردی؟
    سیاوش باز خندید و گفت:
    - اگه کار من به‌درد بخور نبود، پس چرا بهم گفتی بیام اینجا؟ هان؟
    سوفیا خواست چیزی بگوید که اوتانا تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
    - بچه‌ها بهتره دعوای عاشقانه‌تون رو بذارین واسه یه‌وقت دیگه. الان بچسبین به کار که زیاد وقت نداریم.
    سیاوش سرفه‌ای کرد و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و کمی به جلو خم شد و با لحن جدی‌ای گفت:
    - فکر کنم سوفی بهتون گفته که باید به کوه المپوس بریم تا دایناگن رو پیدا کنیم؛ درست میگم؟
    همه سری تکان دادند که سیاوش ادامه داد:
    - خب دستور ساخت دایناگن رو یه پادشاه برای محافظت از سرزمین فرمانرواییش ساخته بود. ولی یه نفر مانع از اون شد که دایناگن فقط از اون سرزمین محافظت کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آرتا با کنجکاوی پرسید:
    - یعنی چی؟ کی این‌کار رو کرد؟
    سیاوش نگاهش را به‌سمت آرتا سوق داد و گفت:
    - اون زمان یه پیشگو کنار شاه بود و اتفاقات آینده رو براش پیشگویی می‌کرد و اون پیشگو به شاه گوشزد کرد که همچین اتفاق‌هایی قراره بیفته و باید دایناگن رو مخفی کنن. یعنی اون تونسته بود آینده‌ای که ما توش هستیم رو ببینه و فهمیده بوده که اگه دایناگن مخفی نشه، چه بلاهایی سر ما میاد.
    گیسو تای ابروانش را بالا داد و آرام لب زد:
    - چه بلاهایی؟
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چیزی که اون پیشگو دیده بود، یه صحنه از آینده بود که توی اون، تمام دنیا رو خاکستر پوشونده بود و همه از بین رفته بودند و فقط یک نفر زنده مونده بود و اون هم یه دختر بود. ولی اون دختر هم بین یه گردباد سیاه بزرگ و قوی گیر افتاده بود و تمام تلاشش رو می‌کرد تا نجات پیدا کنه و اون گردباد رو از بین ببره؛ ولی تلاش‌های اون دختر بی‌فایده بود و اون دختر در انتها بین همون گردباد سیاه می‌میره!
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد. ناباورانه به سیاوش خیره شده بود‌. چشمانش بیشتر از این بزرگ نمی‌شد. ناباورانه لب زد:
    - ن‌‌‌...نمی‌دونی دقیقاً چ...چه ساعتی او...اون ص...صحنه رو دید؟
    سیاوش کمی تامل کرد. اوتانا با دیدن چهره پریشان گیسو با نگرانی گفت:
    - چیزی شده؟
    گیسو اما منتظر به سیاوش خیره شده بود و چشم از او برنمی‌داشت. سیاوش بعد از کمی مکث، با تردید گفت:
    - درست یادم نیست؛ ولی فکر کنم نصفه شب یه کابوس دیده بود.
    گیسو چند نفس پی‌در‌پی کشید و دستی به موهایش کشید و با ناباوری زمزمه کرد:
    - امکان نداره!
    آرتا کمی خود را به سمت گیسو متمایل کرد و گفت:
    - چی امکان نداره؟
    گیسو به میز فلزی نقره‌ای رنگ روبه‌روی خودش خیره شده بود و با ناباوری دستش را روی صورتش می‌کشید. این موضوع در ذهنش نمی‌گنجید. برایش غیرممکن بود.
    اوتانا از روی مبل تک‌نفره بلند شد و کنار گیسو نشست و تکانی به بازوهایش وارد کرد و چندبار صدایش زد:
    - گیسو؟ گیسو صدام رو می‌شنوی؟ گیسو! گیسو بگو چی‌شده؟
    گیسو با تکان‌های اوتانا به خودش آمد و با حواس‌پرتی به‌طرف اوتانا برگشت و گفت:
    - هان؟
    اوتانا با تحکم لب زد:
    - بگو ببینم چی‌شده گیسو!
    گیسو با ناباوری لب زد:
    - اوتانا!
    اوتانا کلافه گفت:
    - دِ بگو چی‌شده!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، لب زد:
    - اون پیشگو ۲۳ قرن پیش چیزهایی رو دیده که من چندماه پیش تو کابوس‌هام می‌دیدم!
    آرتا نگاهش را از گیسو گرفت و به سمت سیاوش سوق داد و لب زد:
    - یعنی...
    سیاوش لبخندی زد و با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:
    - یعنی باید خودمون رو برای سفر آماده کنیم.
    اوتانا با شک گفت:
    - یعنی می‌خواین حرف کسی که ۲۳۰۰ سال پیش یه حرفی زده رو باور کنین؟
    سوفیا که حال لبخندی مثل لبخند سیاوش روی لبانش نشسته بود، گفت:
    - اگه به حرف‌های گیسو و کابوس‌هایی که دیده اعتماد داشته باشیم، پس می‌تونیم حرف‌ کسی که ۲۳۰۰ سال پیش زندگی می‌کرده رو هم باور کنیم.
    مکثی کرد و رو به اوتانا اشاره‌ای به گیسو کرد و ادامه داد:
    - البته اگه اعتماد داشته باشیم!
    اوتانا با تعجب به سوفیا خیره شد که گیسو به اوتانا خیره شد و گفت:
    - نکنه حرف‌های من رو قبول نداری؟
    اوتانا سریع به سمت گیسو برگشت و سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - قبول دارم؛ چرا نباید حرف‌هات رو قبول نداشته باشم؟
    سوفیا خنده‌ای کرد و آرتا هم بعد از کمی خندیدن، گفت:
    - خب کی می‌ریم؟
    اوتانا انگشتانش را در هم قفل کرد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
    - هرچه زودتر، بهتر!
    همه تایید کردند و منتظر به گیسو خیره شدند. گیسو هنوز هم برایش جای سوال بود که سیاوش این چیزها را از کجا می‌داند. برای همین بدون توجه به نگاه‌های منتظر آن‌ها، رو به سیاوش پرسید:
    - تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و با خنده نیم‌نگاهی به سوفیا انداخت و گفت:
    - این‌ها همه از فواید سرگرم کردن خودم تو اون جنگل سیاه و کلبه چوبیمونه!
    همه خندیدند که گیسو دوباره پرسید:
    - نگفتی! بعدش چی‌شد؟ اون پیشگو چطور جلوی شاه رو گرفت تا نتونه از دایناگن فقط برای محافظت از سرزمین خودش استفاده کنه؟
    سیاوش سری تکان داد و انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - آها آره، یادم رفت ادامه‌ش رو بگم. بعد از اینکه شاه موضوع رو فهمید، با پیشگو مخالفت کرد و وقتی پافشاری پیشگو رو دید، اون رو از کاخش اخراج کرد. اون پیشگو بعد از اخراج شدنش، یواشکی به محل نگه‌داری دایناگن میره و اون رو می‌دزده و با خودش می‌بره. گفته شده که اون به فراز کوه المپوس میره و اون رو یه‌جایی که هیچ‌کس نمی‌دونه، مخفی می‌کنه‌ و اون‌جا رو با قدرت خودش مهر و موم می‌کنه تا هیچ سوءاستفاده‌گری نتونه از اون استفاده کنه!
    گیسو به آرامی سری تکان داد و سوفیا خواست چیزی بگوید که با زنگ گوشی گیسو ساکت شد. گیسو تلفنش را از روی میز برداشت و با دیدن نام «نرجس» شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - الو؟
    صدای ترسیده نرجس به گوشش رسید:
    - کمکم کن گیسو!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد. از صدای ترسیده و تحلیل‌رفته‌ی نرجس جا خورده بود. نه تنها از صدای نرجس، بلکه از صدای جیغ‌ها و فریادهایی که صدای ترسیده‌ی نرجس در آن گم شده بود هم او را ترسانده بود. سریع و با تردید پرسید:
    - چی‌شده نرجس؟
    نرجس نفس‌نفس زنان گفت:
    - کمک! گیسو خواهش می‌کنم! من نمی‌خوام جزئی از اون‌ها باشم گیسو! لطفاً کمکم کن گیسو!
    صدای نرجس می‌لرزید. از ترس نفسش بند آمده بود و صدای فریادها چندین برابر شده بود. گیسو متعجب لب زد:
    - نرجس؟ چی‌شده؟ این سر و صداها واسه چیه؟
    ثانیه‌ای نگذشت که صداها قطع شد. هیچ صدایی از پشت تلفن به گوش گیسو نمی‌رسید. آن جیغ‌ها و شیون‌ها و صدای کمک‌خواستن نرجس دیگر نمی‌آمد. سکوت محض فضای پشت تلفن را در برگرفته بود.
    گیسو با تردید و تته‌پته لب زد:
    - ن...نرجس؟
    باز صدایی نشنید‌ و ترسش چندبرابر شد. با دستانی که می‌لرزید و با صدایی بلندتر گفت:
    - نرجس صدام رو می‌شنوی؟ نرجس اونجا چه‌خبره؟
    و باز چیزی نشنید و این‌بار با نگرانی و بغض ناخواسته‌ای که در گلویش جای خوش کرده بود، گفت:
    - نرجس با توام! جواب بده نرجس!
    ثانیه‌ای نگذشت که صدای خندان نرجس پشت تلفن پیچید:
    - جان نرجس!
    گیسو برای چندلحظه مات صدای نرجس ماند و به اوتانا که سوالی نگاهش می‌کرد، خیره شد. نمی‌دانست کدام را باور کند؛ صدای ترسیده و حیران نرجس و یا این صدای خنده‌اش! با بهت تلفن را در دست گرفته بود.
    نرجس پس از چندثانیه که جوابی از گیسو دریافت نکرد، با صدایی که خنده در آن موج می‌زد، گفت:
    - گیسو زنده‌ای؟
    گیسو باز بهت‌زده به صدای پرخنده نرجس گوش فرا سپرده بود که نرجس دوباره گفت:
    - من فقط داشتم باهات شوخی می‌کردم! گیسو!
    گیسو با شنیدن این جمله از نرجس عصبی شد و اشک در چشمانش حلقه زد و به نرجس توپید:
    - تو خیلی بیجا کردی از این شوخی‌های مسخره می‌کنی؟ یعنی نمی‌فهمی این شوخی‌های مزخرفت می‌تونه چی‌کار کنه یا خودت رو به نفهمی می‌زنی؟
    سیاوش متعجب نگاهی به گیسو که تقریباً داد می‌زد، انداخت‌‌. نرجس لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر ناراحت شی. ببخشید!
    گیسو عصبی چشمانش را باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
    - اصلاً حوصله‌ت رو ندارم نرجس! فعلاً خداحافظ!
    و بدون اینکه منتظر جواب نرجس بماند، تلفن را قطع کرد. سرش باز درد می‌کرد. انگشتان‌ اشاره‌اش را روی شقیقه‌هایش گذاشت و آرام ماساژ داد.
    اوتانا با تردید پرسید:
    - چی‌شده گیسو؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو آرام سرش را بالا آورد و درحالی‌که سعی می‌کرد نفس‌هایش را کنترل کند، با صدای گرفته‌ای گفت:
    - فکر کردم اون رو هم مثل سعید از دست دادم!
    آرتا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - فقط یه شوخی بود؟
    گیسو با همان صدایی که هنوز هم کمی می‌لرزید، ادامه داد:
    - فقط یه شوخی بود!
    اوتانا نگاهی به حال گیسو انداخت و کلافه دستی به موهای موج‌دارش کشید و گفت:
    - خیلی دوست‌های مسخره‌ای داری!
    گیسو دستی به چشمانش کشید و قطره‌اشکی که از چشمش چکید را پاک کرد و آرام گفت:
    - خب ادامه بده!
    سیاوش خواست چیزی بگوید که اوتانا پیش‌دستی کرد و سریع از جایش بلند شد و گفت:
    - این‌طوری نمیشه‌. بلند شو!
    گیسو متعجب به اوتانا که روبه‌رویش ایستاده بود، خیره ماند که اوتانا دست گیسو را گرفت و او را مجبور کرد بلند شود و دستش را کشید و او را به دنبال خود روانه کرد. گیسو شوک‌زده به دنبال اوتانا از پله‌ها بالا رفت. تنها صدایی که از دهانش خارج شد، صدای «داریم کجا می‌ریم؟» بود که البته اوتانا به آن هم توجهی نکرد.
    چندلحظه بعد، روی پشت‌بام بودند. فقط در عرض چندثانیه از پله‌ها بالا رفتند. گیسو با اینکه چندبار دیگر نیز این را تجربه کرده بود، اما باز هم برایش عادی نمی‌شد.
    اوتانا دست گیسو را رها کرد و به آسمان اشاره‌ای کرد و گفت:
    - چیه تو اون اتاق بسته نشستیم؟ یکم هواخوردن هم خوبه‌ها!
    گیسو مبهوت چشمان قهوه‌ای‌رنگ اوتانا شده بود. نمی‌توانست از چشمانش چشم بردارد. حس می‌کرد چشمان اوتانا جادویی دارد و او را به سمت خود می‌کشد.
    اوتانا که نگاه خیره گیسو را روی خود دید، با خنده گفت:
    - چیه؟ آوردمت یکم هوا بخوری؛ نه اینکه چشم‌های من رو با چشم‌هات بخوری‌ها!
    با این حرف اوتانا گیسو نگاهش را از چشمانش گرفت و به کاشی‌های کرم‌رنگ زیرپایش خیره شد. اوتانا خنده‌ای سرداد و کمی خودش را پایین آورد تا هم‌قد گیسو شود. دستش را به چانه‌اش گرفت و سرش را بالا آورد و با نگاهی که شیطنت در آن موج می‌زد، به گیسو نگاه کرد. لبخندی روی لبش نشست؛ این لبخند او با تمام لبخندهای همیشگی‌اش فرق داشت. گیسو نمی‌دانست فرقش چه بود؛ اما فرق داشت.
    اوتانا با همان لبخند روی لبش با شیطنت گفت:
    - حالا بین هواخوردنت بهت اجازه میدم یه‌کوچولو هم چشم‌های من رو بخوری!
    گیسو چپ‌چپ به اوتانا نگاهی انداخت که اوتانا قهقهه زد و گفت:
    - اون‌جوری که چشم‌های نازنینم پرپر شد.
    گیسو خنده آرامی کرد و گفت:
    - با بد کسی داری در میفتی چارمن خان!
    اوتانا باز خندید و گفت:
    - اوه اوه! مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی آخرین برگزیده؟
    گیسو نگاه شیطنت‌آمیزی به اوتانا انداخت و چشمانش را با شیطنت ریز کرد و گفت:
    - می‌بینی!
    اوتانا قدمی به عقب برداشت و دست‌به‌کمر به گیسو خیره شد و گفت:
    - منتظرم کوچولو!
    گیسو لبخندی روی لبش نشاند و بعد از لحظه‌ای مکث، ناخواسته و ناخودآگاه، فاصله‌ای که بینشان بود را پر کرد و خود را در آغـ*ـوش اوتانا رها کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا از این حرکت ناگهانی گیسو خشکش زده بود؛ اما لحظه‌ای بعد، لبخندی روی لبش نشست و او هم دستش را دور گیسو حلـ*ـقه کرد. گیسو خودش هم شوکه شده بود و نمی‌دانست چرا، ولی حس می‌کرد آرام شده است و ضربان قلبش به حالت عادی بازگشته است. دیگر عصبی نبود و نفس‌نفس نمی‌زد و عصبانیتش فروکش کرده بود.
    نفهمید چقدر در آغـ*ـوش اوتانا ماند. ولی وقتی که به خودش آمد، سریع خود را عقب کشید و نگاهش را به کاشی‌های زیر پایش دوخت. اوتانا از دیدن این حرکت گیسو خنده‌ای سر داد و کمی خود را پایین آورد و سریع گو*نه‌ی گیسو را بـ*ـوسید و با خنده گفت:
    - اگه می‌دونستم پشت‌بوم خونمون این‌قدر خوبه، زودتر می‌آوردمت رو پشت‌بوم برگزیده خانم!
    گیسو قدمی به عقب برداشت و مضطرب و خجالت‌زده به دور و برش نگاه کرد. هرجایی را نگاه می‌کرد، به‌جز صورت اوتانا.
    سردرگم دستی به موهایش کشید و با صدای آرامی گفت:
    - ب...بهتره بریم د...داخل.
    و به دنبال این حرفش به سمت پله‌ها دوید. اوتانا قهقهه‌ای سرداد و پشت سر گیسو از پله‌ها پایین رفت.
    گیسو چندسرفه‌ای کرد و در را باز کرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، وارد اتاق شد.
    آرتا با دیدن گیسو، با نگرانی گفت:
    - بهتری گیسو؟
    آرام سرش را تکان داد. نگاه خیره سوفیا را که روی خودش دید، نفس عمیقی کشید و درحالی‌که با قدم‌های آرام به سمت مبل می‌رفت، گفت:
    - خب داشتی می‌گفتی سیاوش. کی باید بریم؟
    سیاوش نگاهی به اوتانا که پشت سر آرتا دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود، انداخت و رو به گیسو گفت:
    - تو کی آماده میشی؟
    گیسو تای ابروهایش را بالا داد و گفت:
    - برای چی؟
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب تو باید بتونی چطور از قدرتت استفاده کنی تا بتونیم بریم.
    گیسو سری به نشانه تایید تکان داد و مصمم گفت:
    - یاد می‌گیرم!
    سوفیا لبخند دلبرانه‌ای زد و گفت:
    - پس خودم بهت همه‌چی رو یاد میدم.
    گیسو نیم‌نگاهی به لبخند و نگاه شیطنت‌آمیز سوفیا انداخت و با خنده گفت:
    - نکنه بازم می‌خوای اون‌جوری بهم یاد بدی؟
    سوفیا قهقهه‌ای زد و گفت:
    - خیلی دلم می‌خواد؛ ولی حیف که آخرین برگزیده‌ای و جونمون به جونت بسته‌ست!
    گیسو خندید و بین خنده گفت:
    - بازم از نانسیس به‌خاطر این موهبت ممنونم!
    همه خندیدند که گیسو نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن ساعت که از هشت گذشته بود، سریع از روی مبل بلند شد و گفت:
    - من باید برم؛ دیرم شده.
    آرتا سری تکان داد و به دنبال گیسو از روی مبل بلند شد و گفت:
    - کی میای برای تمرین؟
    گیسو شانه‌ای بالا انداخت و به سوفیا نگاهی انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم. از کی باید بیام؟
    سوفیا آرام سری تکان داد و گفت:
    - از همین فردا باید شروع کنیم.
    گیسو سری تکان داد و پالتویش را پوشید و تلفنش را در جیبش گذاشت و رو به سیاوش گفت:
    - تا هفته بعد می‌تونیم بریم دنبالش؟
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - اگه تو آماده باشی، همین امشب هم می‌تونیم بریم.
    گیسو لبخند مصممی زد و گفت:
    - آماده میشم.
    اوتانا نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
    - منتظر بمون آماده شم؛ می‌رسونمت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا