صبحانه را در سکوت خورد و به اجبار مادرش، چند قرص خورد و به سمت اتاقش رفت. لباسش را عوض کرد و به ساعت نگاه کرد؛ ساعت نه صبح را نشان میداد.
کولهاش را روی پشتش انداخت و جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- من دارم میرم دانشگاه.
فاطمهخانم نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
- امروز بشین خونه استراحت کن.
درحالیکه بند کتانیاش را میبست، گفت:
- نه! دیروز هم نرفتم. امروز باید برم.
خواست برود که آقابهزاد با صدای مردانهاش گفت:
- سوییچ رو بردار و برو تو ماشین منتظرم بمون؛ میرسونمت.
***
- گیسو؟ گیسو کجایی؟
گیسو تکانی خورد و ترسیده نگاهی به دوروبرش انداخت و گیج گفت:
- هان؟
نرجس چپچپ نگاهش کرد.
- معلوم هست به چی داری اینجوری عمیق فکر میکنی؟
گیسو دستی به شقیقههایش کشید و لب زد:
- ذهنم خیلی درگیره.
حلما موشکافانه پرسید:
- نگفتی دیروز کجا رفته بودی که اینجوری سرما خوردی.
گیسو بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، آرام زمزمه کرد:
- رفتم تا نانسیس رو ببینم!
نرجس با تعجب، تقریباً فریاد زد:
- چی؟
حلما با دهان باز شده از تعجب لب زد:
- چهجوری؟ مگه میشه یه آدمی که مرده رو دید؟
گیسو سری تکان داد و درحالیکه کتابهایش را درون کولهاش میگذاشت، گفت:
- مهم نیست! من باید برم. فعلاً بچهها.
و بدون آنکه منتظر جوابشان بماند، آنها را با تعجب و ذهنی پر از سوال رها کرد و رفت.
خواست برای اولین تاکسی دست نگهدارد، که صدای آشنایی به گوشش رسید.
- سلام!
آرام دستش را پایین آورد و به سمت صدا برگشت و با دیدن اوتانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام. اینجا چیکار میکنی؟
اوتانا شانهای بالا انداخت و قدمی به سمت گیسو برداشت و گفت:
- خب اومدم دنبالت دیگه.
گیسو با همان صدای گرفتهاش گفت:
- خودم میتونستم بیام.
اوتانا تکخندهای کرد.
- که دوباره یه بلای دیگه سر خودت بیاری؟
این را گفت و منتظر جواب گیسو نماند و دستش را کشید و به طرف ماشینش که آنطرف خیابان بود، برد.
گیسو سوار ماشین شد و نگاهی به اوتانا انداخت. اوتانا ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
گیسو ناگهان که چیزی یادش افتاده باشد، پرسید:
- راستی! دیشب آرتا چهجوری پیدام کرد؟ یادمه که تو بهم زنگ زده بودی.
اوتانا بدون آنکه نگاهش را از روبهرو بگیرد، گفت:
- جایی کار داشتم؛ برای همین آرتا رو فرستادم.
کولهاش را روی پشتش انداخت و جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- من دارم میرم دانشگاه.
فاطمهخانم نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
- امروز بشین خونه استراحت کن.
درحالیکه بند کتانیاش را میبست، گفت:
- نه! دیروز هم نرفتم. امروز باید برم.
خواست برود که آقابهزاد با صدای مردانهاش گفت:
- سوییچ رو بردار و برو تو ماشین منتظرم بمون؛ میرسونمت.
***
- گیسو؟ گیسو کجایی؟
گیسو تکانی خورد و ترسیده نگاهی به دوروبرش انداخت و گیج گفت:
- هان؟
نرجس چپچپ نگاهش کرد.
- معلوم هست به چی داری اینجوری عمیق فکر میکنی؟
گیسو دستی به شقیقههایش کشید و لب زد:
- ذهنم خیلی درگیره.
حلما موشکافانه پرسید:
- نگفتی دیروز کجا رفته بودی که اینجوری سرما خوردی.
گیسو بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، آرام زمزمه کرد:
- رفتم تا نانسیس رو ببینم!
نرجس با تعجب، تقریباً فریاد زد:
- چی؟
حلما با دهان باز شده از تعجب لب زد:
- چهجوری؟ مگه میشه یه آدمی که مرده رو دید؟
گیسو سری تکان داد و درحالیکه کتابهایش را درون کولهاش میگذاشت، گفت:
- مهم نیست! من باید برم. فعلاً بچهها.
و بدون آنکه منتظر جوابشان بماند، آنها را با تعجب و ذهنی پر از سوال رها کرد و رفت.
خواست برای اولین تاکسی دست نگهدارد، که صدای آشنایی به گوشش رسید.
- سلام!
آرام دستش را پایین آورد و به سمت صدا برگشت و با دیدن اوتانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام. اینجا چیکار میکنی؟
اوتانا شانهای بالا انداخت و قدمی به سمت گیسو برداشت و گفت:
- خب اومدم دنبالت دیگه.
گیسو با همان صدای گرفتهاش گفت:
- خودم میتونستم بیام.
اوتانا تکخندهای کرد.
- که دوباره یه بلای دیگه سر خودت بیاری؟
این را گفت و منتظر جواب گیسو نماند و دستش را کشید و به طرف ماشینش که آنطرف خیابان بود، برد.
گیسو سوار ماشین شد و نگاهی به اوتانا انداخت. اوتانا ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
گیسو ناگهان که چیزی یادش افتاده باشد، پرسید:
- راستی! دیشب آرتا چهجوری پیدام کرد؟ یادمه که تو بهم زنگ زده بودی.
اوتانا بدون آنکه نگاهش را از روبهرو بگیرد، گفت:
- جایی کار داشتم؛ برای همین آرتا رو فرستادم.
آخرین ویرایش: