کامل شده رمان به همین سادگی| M-alizadehbirjandiکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
-از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر می‌کنه.
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست‌هام. باد سردی که به صورت خیسم می‌خورد حالم رو بهتر می‌کرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم.
-بهتر شدی؟
با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم:
-آره خوبم.
-می‌خوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین.
-نه می‌خوام کنارت باشم.
مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی‌هوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشم‌هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم.
-میشه سرم رو بذارم روی پات؟
با تعجب نگاهم کرد.
-این‌جا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و فقط می‌خواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم.
-این‌جا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب.
صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش.
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه‌م کشید.
-نه قربونت برم، چشم‌هات رو ببند. سرت درد می‌کنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازش‌گونه کشیده می‌شد روی شقیقه‌م که نبض می‌زد.
***
عطیه مشکوک چشم‌هاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی‌حوصله گفتم:
-بی‌خیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافه‌ت داد می‌زنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بی‌خیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
- از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمی‌تونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوال‌پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
    -هیچی.
    عطیه مشکوک پرسید.
    -چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
    امیرعلی خندید ولی خوب می‌دونستم خنده‌ش مصنوعیه؛ چون چشم‌هاش داد می‌زد هنوز نگران منه.
    -اذیتش نکن بی‌حوصله‌ست.
    -اون‌وقت چرا؟
    امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
    -اگه دهن لقی نمی‌کنی من با امیرعلی رفتم غسال‌خونه.
    هی بلندی گفت، چشم‌هاش گرد شد و داد زد:
    -دیوونه شدی؟
    دستم رو گرفتم جلوی بینیم.
    -هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی.
    عطیه سرزنش‌گر رو به امیرعلی گفت:
    -این مخش عیب برمی‌داره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟
    -من ازش خواستم.
    -تو غلط کردی.
    امیرعلی اخطارآمیز گفت:
    -عطیه!
    -خب راست میگم، نمی‌بینی حال و روزش رو؟!
    امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم.
    -خوبم عطیه، شلوغش نکن، فقط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟
    نگاه خصمانه و سرزنش‌گرش رو به من دوخت و بیرون رفت. خودش می‌دونست فرستادمش دنبال نخود سیاه؛ چون الان حال و روزم واقعا مساعد نبود برای شنیدن غرغر و نصیحت‌هاش. امیرعلی روی دو پاش جلوم نشست و دکمه‌های مانتوم رو باز کرد و مقنعه‌م رو از سرم کشید، نگاهش روی گردنم ثابت موند.
    -چی‌کار کردی با خودت محیا؟
    نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم؛ ولی نتونستم. انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش، خودم رو عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می‌کردم چنگ انداختم به گلوم. نگاهش سرزنشگر بود که گفتم:
    -اول هوای اون‌جا خیلی خفه بود، من...
    ادامه حرفم با بـ..وسـ..ـه‌ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید.
    با لحن ملایمی گفت:
    -قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟
    از بـ..وسـ..ـه‌اش گرم شده بودم و آروم لب زدم:
    -خدا نکنه.
    با بلند شدن صدای اذون که نشون می‌داد وقت نماز ظهره، دستم رو کشید تا بلند بشم
    -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو به بازی گرفته بود. حالم خیلی بهترشده بود، با اولین بـ..وسـ..ـه‌ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم. به سادگیِ جمله دوستت دارم بود و همون‌قدر هم پر از احساس. البته اگه فاکتور می‌گرفتیم از اون بـ..وسـ..ـه‌ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود.
    -اون‌جا چرا بابا! برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می‌خوری.
    لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغـ*ـل می‌رفت تا توی هال نماز بخونه.
    -همین‌جا خوبه، آب خنک بهتره.
    عمو با لبخند مهربونی در هال رو باز کرد.
    -هر جور راحتی دخترم، التماس دعا.
    -چشم، شما هم من رو دعا کنین.
    حتما بابایی گفت و در هال رو بست. انگشت اشاره‌م رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم. عطیه همیشه به این کار من می‌خندید و مامان می‌گفت خدابیامرز مامان‌بزرگم هم همین‌جور فرق باز می‌کرده برای وضو. یاد مامان‌بزرگ، دوباره امروز رو یادم آورد، سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم؛ ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیرِ آب دوباره تخت غسال‌خونه و صابون پر از کفی که اون‌جا بود یادم اومد. معده‌م سوخت و مایع ترش‌مزه و زردرنگی رو بالا آوردم. صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
    -چیه عمه؟ چی شدی؟
    نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم و همون‌طور عق می‌زدم.
    عمه شونه‌هام رو ماساژ می‌داد.
    -بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
    با خودم گفتم کاش مسمومیت بود. بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم.
    -خوبم عمه جون، ببخشید ترسوندمتون.
    شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه.
    -نمی‌خواد دختر پاشو برو تو خونه، رنگ به رو نداری.
    -نه نه خوبم، می‌خوام وضو بگیرم.
    -مسموم شدی؟
    نگاه دزدیدم از عمه.
    -نمی‌دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود.
    -جوشونده می‌خوری؟
    جوشونده؟! حالم مگر با جوشونده‌های ضدتهوع عمه خوب شه.
    -اذیت نشین، بهترم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    عمه رفت سمت آشپزخونه.
    -چه تعارفی شدی تو، الان برات درست می‌کنم .
    کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
    چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می‌گفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با نگاهم قربون صدقه‌ش می‌رفتم. دست‌هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت بستم؛ با بسم الله گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
    نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چه‌قدر ممنونش هستم. با بلند شدنم امیرعلی جوشونده به دست روبه‌رو و نزدیکم نشست.
    -قبول باشه.
    لبخندی زدم.
    -ممنون، قبول حق.
    اخم ظریفی کرد.
    -حالت بد شد؟
    -چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
    دل نگران گفت:
    -چرا صدام نزدی؟
    خوشحال از دل‌نگرانی‌های امروزش گفتم:
    -خوبم امیرعلی، باور کن.
    با انگشت اشاره‌ی تا شده‌ش شقیقه‌م رو نوازش کرد.
    -مطمئن باشم؟
    سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا مونده‌ش رو بوسیدم.
    -آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
    نگاهش رو به چشم‌هام دوخت، توی چشم‌هاش محبت موج می‌زد. نیم‌خیز شد و پیشونیم رو بوسید.
    -نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
    امروز شده بود روز بـ..وسـ..ـه‌های امیرعلی که غافلگیرانه می‌نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می‌کرد به روحیه‌ی داغونم.
    ***
    شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی‌حال کف اتاق افتاده بودم. نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم؛ ولی چشم غره‌های عطیه که به من و امیرعلی می‌رفت نشون می‌داد که می‌دونه چرا نمی‌تونم نهار بخورم. فکر می‌کردم توی معده‌م یه گوله آتیشه، معده‌م خالی بود؛ ولی همه‌ش بالا می‌آوردم. فشارم پایین بود و همه رو دل‌نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همه‌ش زیرلب خودش رو سرزنش می‌کرد.
    امیرعلی وارد اتاق شد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
    -بیا مامانته.
    گوشی رو به گوشم چسبوندم، صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم.
    -سلام مامان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    صدای مامان نگران‌تر از همه بود.
    -سلام مامان، چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
    -نه، ولی حالم اصلا خوب نیست.
    -صبح هم که می‌رفتی رنگ به رو نداشتی مادر.
    چشم‌هام رو که از درد معده روی هم فشار می‌دادم، باز کردم؛ امیرعلی تو اتاق نبود. صبح از ترس بود و حالا اون ترس و وحشت ده برابر شده بود.
    بازم بغض کردم.
    -مامان میاین دنبالم.
    -نه مامان، عمه‌ت زنگ زد اجازه خواست اون‌جا بمونی. طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته، دوست داره پیشش باشی خیالش راحت‌تره، شب رو بمون.
    با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم؛ ولی یه حس خوبی هم داشتم.
    -آخه...
    -آخه نیار مامان بمون. امیرعلی شوهرته دخترم، این که دیگه خجالت نداره.
    دلم ضعف رفت برای این صحبت‌های مادر و دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان حالم رو درک کرد.
    بی ‌هوا گفتم:
    -دوستتون دارم مامان .
    -من هم دوستت دارم. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟
    -نه ممنون.
    مواظب خودت باش، سلام برسون.
    چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد. آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند، انگار قصد داشت تا ابد تو دنیای سادگی‌هاش بمونه؛ دنیای واقعی که حل نشه با یه دنیای مجازی. چه خوب بود دنیای امیرعلی و من چه با اطمینان می‌تونستم تکیه کنم بهش؛ چون امروز تازه رسیده بودم به واقعیت، به باور زندگی و به این که چه زود همه می‌رسیم به ته خط، به وقتی که خدا بگه برگه‌ی زندگی بالا.
    با صدای باز شدن در اتاق سر بلند کردم، امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست.
    -چیزی می‌خوری برات بیارم؟
    به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت‌زده گفتم:
    -ببخشید دست خودم نیست، نمی‌دونم چرا این جوری شدم! همه‌ش توی ذهنم...
    دستش حلقه شد دور شونه‌هام.
    -چرا ببخشید؟ عزیزم من حالت رو درک می‌کنم. خودم هم این‌جوری بودم فقط یکم خوددارتر.
    سرم ر به شونه‌ش تکیه دادم.
    -تو خواستی من شب این‌جا بمونم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با دستش موهام رو نوازش کرد.
    -آره، ناراحت شدی؟
    -نه فقط خجالت می‌کشم.
    خنده‌ی کوتاهی کرد و باز یه بـ..وسـ..ـه مهمون موهام شد.
    -قربون اون خجالتت.
    روی پاش ضربه زد.
    -سرت رو بذار این‌جا.
    بی‌حرف سرم رو روی پاش گذاشتم، خوابم می‌اومد ولی نمی‌تونستم بخوابم؛ می‌ترسیدم.
    شقیقه‌م رو نوازش کرد و موهام رو برد پشت گوشم.
    -سعی کن بخوابی، من این‌جام، از هیچی نترس.
    دستش رو محکم گرفتم.
    -قول میدی؟
    چادر نمازم رو روی پاهام کشید.
    -قول میدم، حالا بخواب.
    چشم‌هام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دست‌های امیرعلی خوابم برد.
    خواب‌های عجیب و غریب می‌دیدم، با وحشت چشم‌هام رو باز کردم؛ همه جا تاریکی محض بود. تصویر غسال‌خونه و جنازه‌ی کفن‌پیچ اومد جلو چشم‌هام، دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کرد و دستش جلو دهنم رو گرفت و من فقط می‌لرزیدم.
    -آروم محیا جان ، منم. نترس عزیزم من این‌جام.
    با شنیدن صدای امیرعلی بی‌اختیار اشک‌های پر از اضطرابم ریخت. سریع چرخیدم و خودم رو توی آغوشش قایم کردم و هق‌هقم رو توی سـ*ـینه‌ش خفه کردم، برام امن‌ترین جای دنیا بود حصار دست‌هایی که محرم بودن باهام.
    -امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید، ببخشید. حتما میگی خیلی لوسم اما...
    موهام رو نوازش کرد و سرم رو بوسید.
    -من اصلا همچین چیزی نمیگم، می‌دونستم امشب این‌جوری میشی برای همین خواستم بمونی. اولش همیشه این‌جوریه تا با خودت کنار بیای.
    -الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره، نه؟
    فشار نرمی به بدنم داد.
    -خانومی به این چیزها فکر نکن.
    -نمی‌تونم، نمیشه. همه‌ش می‌ترسم، من قراره چه‌طوری بمیرم امیرعلی؟ خاله لیلا می‌گفت این خانومه خوب بوده چون لبخند رو لب‌هاش بود، من خیلی بنده بدی هستم.
    هق زدم.
    -خدایا من رو ببخش.
    -هیس، آروم گلم. خدا بزرگه، مهربونه، آروم باش.
    به بازوهای برهنه‌ش چنگ زدم.
    -قول دادی وقتی من مردم تو غسلم بدی، قول دادی، مگه نه؟
    دهنش رو به گوشم چسبوند و نفس‌های داغش باعث شد چند درجه تب کنم.
    -نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    امیرعلی آروم من رو از خودش جدا کرد، شروع کرد به پاک کردن اشک‌هام و من با دیدن لبخند مهربونش تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم.
    -بهتر شدی؟
    نمی‌تونستم به چشم‌های امیرعلی نگاه کنم، سرم رو بالا و پایین کردم؛ روی بالشت ضربه زد.
    -حالا راحت بگیر بخواب، من این‌جام.
    کمی مکث کردم و بعد خیلی آروم دراز کشیدم، پتو رو روم مرتب کرد و کنارم دراز کشید. قلبم روی هزار می‌زد، ترس و دلهره و خجالتم با هم قاطی شده بود و سرم به قفسه سـ*ـینه‌م چسبیده بود.
    -محیا معذبی؟
    سر بلند کردم و سریع گفتم:
    -نه نه.
    حالا چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و خوب می‌دیدمش. چشم‌هاش رو ریز کرد، نمی‌خواستم اشتباه برداشت کنه، مثل بچه‌ها دوباره بغض کردم به این حال مسخره‌م و فقط گفتم:
    -امیرعلی؟
    -جونم، چیه؟
    جوابی ندادم که اومد نزدیک‌تر و بازوش رو گذاشت زیر سرم، قلبم داشت از سـ*ـینه‌م بیرون می‌پرید.
    -چرا این قدر قلبت تند می‌زنه محیا؟ بغلت کردم تا راحت بخوابی، اگه ناراحتی خب بگو عزیز من.
    سرم رو به قفسه سـ*ـینه‌ش تکیه دادم.
    -نه، خب خجالت می‌کشم.
    آروم خندید ولی از ته دل و دست‌هاش محکم‌تر دورم حلقه شد.
    -از من خجالت می‌کشی دختر خوب؟
    صورتش رو خم کرد توی صورتم و گونه‌م رو بوسید.
    -حالا آروم بخواب و نترس.
    چشم‌هام رو بستم و امیر علی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن؛ حمد خوند و چهار قل و من آرامش گرفتم از این آیه‌هایی که مثل خوندنشون توی غسال‌خونه معجزه می‌کردن و من رو آروم. پلک‌هام داشت سنگین می‌شد که بـ..وسـ..ـه‌ی کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم می‌تپید و برام شده بود لالایی. آیت الکرسی که برام می‌خوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت:
    -خوب بخوابی عزیزم، شبت بخیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    ***
    حسابی خسته بودم و چشم‌هام پر از خواب، همیشه شنبه‌ها خسته کننده بود؛ چون تا شب کلاس داشتم. دیروز هم که همه‌ی خواب‌هام توی استرس بود و می‌شد گفت توی چهل و هشت ساعت اصلاً نخوابیده بودم. به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم، حالم خیلی بهتر بود و دلهره‌های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از آغـ*ـوش امیرعلی گرفته بودم. صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه‌قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه با شوخی چه‌قدر به من طعنه زده بود برای اولین باری که به موقع خواب آغـ*ـوش امیرعلی رو تجربه کرده بودم.
    به خاطر فشرده بودن کلاس‌هام، صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم، شاید هم از سر خجالت و چه خوب که اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود. لبخند شیرینی بی‌اختیار روی لبم جا خوش کرد؛ اما به خودم که اومدم یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای آغـ*ـوش امیرعلی که برام امن‌ترین جای دنیا شده بود.
    با ویبره رفتن گوشیم بی‌حوصله از تخت جدا شدم؛ ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس رو وصل کردم و چنگ زدم قلبم رو که یکم بی‌قرار شده بود.
    -سلام.
    صداش مثل همیشه پر از مهربونی بود و پیش‌قدم شده بود برای سلام کردن.
    -سلام، خوبی؟
    -ممنون. شما چه‌طوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم، شرمنده.
    پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم.
    -دشمنت شرمنده.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    -می‌دونستم کلاس‌هات پشت سر همه و دیر میای خونه، گفتم بذارم خستگیت در بره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم؛ حالا...
    سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و باز هم پریدم وسط حرفش.
    -شام نخوردم.
    این‌بار خندید به منی که صبر نمی‌کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه‌ها حرف می‌زدم.
    -حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟ هنوز هم...
    -خوبم امیرعلی. گاهی ذهنم رو مشغول می‌کنه؛ ولی در کل حالم خیلی بهتره.
    -خب خدا رو شکر. چی‌کار می‌کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -اومدم بخوابم، امروز خیلی خسته شدم. تو چی‌کار می‌کردی؟
    -من هم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم؛ ولی با این تفاوت که من شام خوردم. کاش یه چیزی می‌خوردی دختر خوب، دیروز که اصلا چیزی نخوردی. مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی، معده‌ت داغون میشه ها.
    گرم شده بودم از دل‌نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود.
    -دلم چیزی نمی‌خواست، الان هم اشتها نداشتم.
    سکوت کرده بود و من حس می‌کردم لبخند می‌زنه.
    -راستی یه چیزی محیا...
    بی‌حال بودم؛ ولی نمی‌تونستم جلوی قلبم رو بگیرم که فرمان می‌داد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی.
    -جون دلم؟
    صداش رگه‌های خنده داشت.
    -خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید.
    توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
    -خاله لیلام؟ من که...
    هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه‌م وارد شد.
    -آهان خاله لیلا!
    به گیجی و بی‌حالی و شیطنتم که با هم قاطی شده بود، این‌بار از ته دل خندید و خودش هم شیطنت یاد داشت.
    -بله خاله لیلا. حسابی بنده خدا رو بردی تو شوک، البته اون که جای خود داره من با همه‌ی دل‌نگرانیم هم یه لحظه تعجب کردم.
    -چرا آخه؟ خب من خاله ندارم، هر کی رو می‌بینم سریع برام میشه خاله.
    -قربون دل مهربونت خانوم. راستش اصلا فکر نمی‌کردم توی دیدار اول این‌قدر خودمونی برخورد کنی، با خودم می‌گفتم یه ذره تردید شاید هم...
    دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازشگر و شاید هم پر‌تشکر.
    از سکوتش استفاده کردم.
    -شاید چی؟
    مکث کرد.
    -هیچی ...
    یه دفعه‌ای و بلند گفتم:
    -راستی خاله لیلا شماره‌ت رو از کجا داشته؟
    -آروم‌تر هم بپرسی جواب میدم، گفت محمودآقا از عمواکبر گرفته.
    آهان کشیده‌ای گفتم.
    -یه کار دیگه هم داشت، ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد، آخر هفته است؛ میای بریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با تعجب گفتم:
    -ما رو؟ چرا آخه؟
    -ولله تو خودت رو یه دفعه‌ای فامیل کردی، من چه بدونم!
    لحنش نشون از شوخی داشت؛ ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری.
    -امیرعلی اذیت نکن دیگه.
    باز هم خندید، انگار به چیزی که می‌خواست رسیده بود؛ من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا و منی رو که فقط یه روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی‌هاش باشم، چه خوب.
    -شوخی کردم خانوم گل، چرا دلخور میشی؟! حالا میای؟ چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانوم هم گذشته و بی‌احترامی هم نمیشه. حالا چی‌کار کنیم؟! بریم یا نه؟
    ذوق کردم، عاشق مهمونی‌هایی بودم که خودمونی تعارفت می‌کردن، باز هم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم.
    -آخ جون عروسی. آره میام، چرا که نه؟!
    -خوبه، خانواده‌ی عمواکبر هم دعوتن.
    -چه عالی، این‌جوری دیگه من تنها نمی‌مونم خجالت بکشم.
    -حسابی خواب رو از سرت پروندم نه؟
    لپ‌هام رو باد کردم و با صدا خالی.
    -نه خب، من در هر موقعیتی خوابم بیاد می‌خوابم.
    -پس دیگه بخواب، شبت بخیر.
    قبل از قطع کردن تماس دلم رو به دریا زدم و گفتم:
    -امیرعلی؟
    -جانم؟
    بی‌اختیار لبخند پر کرد صورتم رو. آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می‌کرد رو گفتم:
    -راستش یه کم می‌ترسم، برام قرآن می‌خونی قبل از این‌که قطع کنی؟ البته اگه خسته‌ای...
    پرید وسط حرفم.
    -خسته نیستم، بخونم برات؟
    مثل بچه‌ها ذوق‌زده از مهربونیش گفتم:
    -نه نه، صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکر و خیال کنم.
    -باشه.
    صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت:
    -بخونم محیا خانوم؟
    -آره ممنون، فقط امیرعلی اگه یه بار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم، باز صدام نزنی بیدارم کنی ها... بد خواب بشم؛ خودت گوشی رو قطع کن. پیشاپیش شبت بخیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا