کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
نگاه مبهوت گیسو، بین اطرافش در گردش بود و نمی‌دانست چه اتفاقی رخ داده است. تمام تلاشش را می‌کرد که به چیزی که در ذهنش ریشه می‌دواند، اهمیتی ندهد و آرزو می‌کرد که هیچ‌کدام این‌ها حقیقت نداشته باشد.
گویی از شدت ترس، لکنت زبان گرفته بود و نمی‌توانست کلمات را به صورت کامل ادا کند.
- م... من... منظ... منظورت... چ... چی... چیه؟
امیرعلی خواست چیزی بگوید که با لرزیدن کافه صدا در گلویش خفه شد. صدای جیغ نرجس و حلما بلند شد و لحظه‌ای قطع نمی‌شد. اما گیسو، در شوک عظیمی فرو رفته بود و حتی توان تکان‌خوردن هم نداشت. لرزش استخوان‌هایش قطع نمی‌شد. با چشمان بزرگ‌شده از ترس و بهت و تعجب، به دوستانش که در تکاپو افتاده بودند و تلاش می‌کردند فرار کنند، چشم دوخته بود.
سعید نگاهی به دور و برش انداخت و فریاد کشید:
- باید فرار کنین! همین الان!
لرزش‌های ساختمان هم به مانند استخوان‌های گیسو قطع نمی‌شدند و هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شدند و باقی‌مانده‌ی اسباب ساختمان را خراب‌تر از پیش می‌کردند.
امیرعلی داد زد:
- گیسو بیا!
سعید رو به امیرعلی گفت:
- تو نرجس و حلما رو ببر. منم گیسو رو میارم.
امیرعلی همراه نرجس و حلما به سرعت ساختمان را ترک کردند و بیرون ساختمان، منتظر آن‌ها ماندند.
سعید کنار گیسو رفت و تکانش داد و گفت:
- گیسو! خواهش می‌کنم! باید بریم.
با تکان‌های شدیدی که سعید به او وارد کرد، به خودش آمد و سری تکان داد و سریع از جایش برخاست. هر لحظه امکان داشت که ساختمان ریزش کند و آن ساختمان دوطبقه بر روی سرشان آوار شود.
سعید فریاد کشید:
- گیسو بدو!
سعید شروع به دویدن کرد و گیسو هم پشت سرش می‌دوید. گیسو برای لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به خنجر دراگون زیرپایش انداخت. نمی‌توانست نگاهش را از آن بگیرد و بدون توجه به آن از کنارش بگذرد. نفهمید چه شد که در یک تصمیم آنی، خنجر را از روی زمین برداشت.
سعید نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره فریاد زد:
- داری چی‌کار می‌کنی گیسو؟
خنجر را در زیر مانتویش پنهان کرد و گفت:
- اومدم.
همراه سعید از ساختمان خارج شدند و کنار بقیه که رو‌به‌روی ساختمان ایستاده بودند، ایستادند.
نرجس با بهت به ساختمانی که لرزشش پایان یافته بود، خیره شد و لب زد:
- یعنی چه اتفاقی داره میفته؟
امیرعلی هم به ساختمان خیره شد و همانند نرجس لب زد:
- نمی‌دونم!
در این بین، صدایی درست زیر گوش‌های گیسو فریاد کشید:
- فکر کردی از دستم در رفتی برگزیده؟
گیسو با بهت رو به بقیه گفت:
- شما هم این صدا رو شنیدین؟
حلما نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
- کدوم صدا؟ نمی دونم، امیرعلی رو میگی؟
سری به طرفین تکان داد و گفت:
- نه نه! یه صدای خیلی بلند! یکی فریاد کشید.
امیرعلی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی داری میگی گیسو؟
گیسو با بهت گفت:
- همون صدایی که گفت «فکر کردی از دستم در رفتی برگزیده؟» رو نشنیدین؟
نرجس قدمی به عقب برداشت. امیرعلی با تعجب نگاهش می‌کرد. سعید دنبال راه‌حلی برای حل مشکل بود.
حلما با نگرانی گفت:
- گیسو مطمئنی حالت خوبه؟
گیسو با بهت به آنان نگاه می‌کرد. خواست چیزی بگوید که صدای همان قهقهه دوباره در گوشش زنگ زد.
دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت و گفت:
- ولم کن! دست از سرم بردار!
اما گویی او دست بردار نبود و ادامه داد:
- من هیچ‌وقت کنار نمی‌کشم! اگه فدا نشدی، مطمئن باش به موقعش و اون هم به دست‌های خودم با دنیا خداحافظی می‌کنی!
آن صدا لحظه به لحظه بلندتر می‌شد. گیسو روی زانویش نشست و با درد چشمانش را بست و جیغ کشید:
- ولم کن!خواهش می‌ک...
ناگهان،تصویری جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد. چیزی که می‌دید را باور نداشت. سه مرد شنل‌پوش، در همان کاخی که آن شب جلوی چشمانش دیده بود، دور گویِ آتشین، حلقه زده بودند و قهقهه‌زنان، مشغول زمزمه‌کردن چیزی بودند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    نمی‌دانست آن‌ها را چه‌طور می‌بیند. اصلاً نمی‌دانست آن‌ها چه کسانی هستند. نمی‌دانست چه می‌کنند و چرا در تاریکی فرو رفته اند و می‌خواست بداند که آن گوی آتشین برای چیست و چه می‌گویند.
    وحشت‌زده چشمانش را باز کرد و نفس‌نفس می‌زد. همان صدا محکم‌تر زیر گوشش فریاد کشید:
    - به راه بدی قدم گذاشتی برگزیده!
    دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت و با جیغ گفت:
    - ولم کنین لعنتیا!
    لحظه‌ای گذشت و آن صداها قطع شد. تصویر‌هایی که می‌دید نیز از بین رفتند. برای لحظه‌ای سکوت بدی آنجا را احاطه کرد.
    به آرامی دستانش را پایین آورد و با تردید چشمانش را باز کرد و به دور و برش نگاه کرد. عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته بود و بریده‌بریده نفس می‌کشید.
    باورش نمی‌شد که بالاخره این کابوس دل‌خراش تمام شده است و دیگر خبری از آن قهقهه‌هایی که در گوشش زنگ می‌زدند، نیست.
    امیرعلی چند قدم به سمت گیسو برداشت و گفت:
    - گیسو خوبی؟
    گیسو به آرامی نگاهش را به سوی امیرعلی سوق داد و مردد سری تکان داد.
    نرجس با ترس لب زد:
    - اون دیوونه شده!
    گیسو به سمت نرجس برگشت و با نگاه تیزش گفت:
    - من دیوونه نیستم نرجس!
    نرجس با ترس قدمی به عقب برداشت که سعید گفت:
    - به نظرم بهتره بری خونه و یه‌کم استراحت کنی.
    گیسو از جایش برخاست و قدمی به سمتشان برداشت و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - شما همه‌تون فکر می‌کنین من دیوونه شدم؟
    سعید نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نه نه! فقط میگم که خسته‌ای. بهتره بری خونه و استراحت کنی. همین!
    گیسو عقب‌گرد کرد و با عجز و ناتوانی گفت:
    - ولی الان گفتین که من دی...وونه‌م! گفتین که م...من دیوونه شدم. شم...شما خودتون گفتین. من دیوونه نشدم! من س...سالمم! من خودمم! چرا شما باور نمی‌کنین؟ نمی‌دونم اینجا داره چه ات...اتفاقی میفته. من هیچی ن...نمی‌دونم و نمی‌خوام هم دیگه در مورد این‌ها بدونم!
    حلما آرام قدمی به سمت گیسو برداشت و با لحن آرامی گفت:
    - خیله‌خب گیسو! خیله‌خب! آروم باش! الان فقط برو خونه و استراحت کن و به هیچی هم فکر نکن. باشه؟
    گیسو سری تکان داد که سعید گفت:
    - ماشین داری بری خونه؟
    با بغض سری به طرفین تکان داد که سعید گفت:
    - خودم می رسونمت.
    با صدای گرفته‌ای گفت:
    - نه نمی‌خواد! خودم می‌تونم برم.
    سعید خواست چیزی بگوید که امیرعلی گفت:
    - سعید راست میگه گیسو. بذار برسونتت.
    گیسو سری تکان داد و زیر لب گفت:
    - باشه!
    سعید «خوبه»ای زیرلب گفت و بعد از خداحافظی با بقیه، به سمت پژو مشکی سعید قدم برداشتند.
    سعید در‌حالی‌که ماشین را روشن می‌کرد، رو به گیسو گفت:
    - اگه می‌خوای، یکم استراحت کن. رسیدیم خونه صدات می‌کنم.
    گیسو سری به طرفین تکان داد و زیرلب گفت:
    - نه خوبه!
    سعید به جلو خیره شد و گفت:
    - باشه، هرطور راحتی.
    گیسو با صدای لرزانی گفت:
    - سعید؟
    سعید نیم‌نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
    - جانم؟
    سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و گفت:
    - وقتی من بیهوش بودم، چه اتفاقی افتاد؟
    سعید نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تو بیهوش نبودی گیسو!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    متعجب به سعید خیره شد و گفت:
    - یعنی چی که من بیهوش نبودم؟!
    سعید ماشین را کنار خیابان پارک کرد و به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - نمی‌دونم چی شده بود؛ ولی مطمئنم که تو بیهوش نبودی!
    گیسو با کلافگی گفت:
    - میشه بگی دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟
    سعید سری تکان داد و بعد از لحظه‌ای مکث، گفت:
    - داشتیم حرف می‌زدیم که یهو قرنیه‌ی چشم‌هات پرید و تو حدقه‌ی چشم‌هات، فقط سفیدی موند. هممون فکر می‌کردیم داری اذیتمون می‌کنی و وقتی گفتی «یه روزی می‌رسه که همه‌تون رو می‌کشم» ، باز هم فکر می‌کردیم اذیت می‌کنی؛ ولی وقتی ساختمون شروع به لرزیدن کرد و تک‌تک لامپ‌های کافه شکست، فهمیدیم که این فقط یه اذیت نیست.
    گیسو مکثی کرد و با صدای مرتعشی گفت:
    - سعید من چی‌کار کردم؟!
    سعید درحالی‌که با کلافگی سری به طرفین تکان می‌داد، گفت:
    - نمی‌دونم می‌تونم بگم تو اون‌کار رو کردی یا نه؛ ولی اون جسم تو بود که همه کافه رو خراب کرد!
    گیسو با مِن‌مِن گفت:
    - به کسی هم آسیب رسوندم؟
    سعید نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    - فکر نمی‌کنم؛ فقط...
    مکث کرد. گویی در ادامه‌دادن تردید داشت. گیسو بی‌صبرانه پرسید:
    - فقط چی سعید؟
    سعید با تردید ادامه داد:
    - فقط صورت حلما رو خط انداختی!
    گیسو دستی به موهایش کشید و با ناراحتی آهی کشید و گفت:
    - خط روی صورتش از بین نمیره؛ مگه نه؟
    سعید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم!
    گیسو مکثی کرد و با یادآوری خنجر دراگونی که در زیر مانتواش مخفی شده بود، چشمانش از ترس و تعجب باز و بازتر شد.
    با ترس رو به سعید گفت:
    - با چی زخمیش کردم؟
    سعید سری به دو طرف تکان داد. گیسو فقط دعا می‌کرد که خنجر دراگون نباشد. سعید با تردید گفت:
    - درست یادم نیست؛ ولی فکر کنم با یه چاقویی که نمی‌دونم از کجا آوردیش، زخمیش کردی.
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و با صدای لرزانی گفت:
    -‌ اون چاقو چه شکلی بود؟
    سعید لحظه‌ای فکر کرد و گفت:
    - خب، فکر کنم دسته‌ی قرمز رنگی داشت و شکلش یکم عجیب بود!
    قلب گیسو برای لحظه‌ای ایستاد. چشمانش را محکم بست. همان خنجر بود؛ او با خنجر دراگون صورت حلما را زخمی کرده بود!
    سعید با نگرانی گفت:
    - چیزی شده گیسو؟
    گیسو به آرامی چشمانش را باز کرد و به سعید خیره شد.
    سعید با نگرانی صدایش زد:
    - گیسو!
    گیسو سرش را پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
    - اون زخمش خوب نمیشه!
    سعید متعجب به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - چی داری میگی؟
    بدون اینکه جوابی به سعید بدهد، تلفنش را بیرون آورد و شماره‌ی حلما را گرفت‌.
    بعد از چند لحظه، حلما پاسخ داد:
    - جانم گیسو!
    گیسو با نگرانی گفت:
    - حلما، خون‌ریزی زخم روی صورتت بند اومده؟
    - آره بند اومد؛ چطور؟
    گیسو نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه مکث، گفت:
    - خداروشکر!
    - حالت چطوره؟
    گیسو نفس عمیق دیگری کشید و گفت:
    - بهترم‌.
    - خداروشکر! رسیدی خونه؟
    گیسو نگاهی به سعید انداخت و گفت:
    -نه هنوز.
    - باشه عزیزم؛ مراقب خودت باش. رسیدی خونه، استراحت کن.
    لبخند محوی روی لبان گیسو نشست و گفت:
    - باشه. من دیگه قطع می‌کنم؛ خداحافظ!
    بعد از خداحافظی، تلفن را قطع کرد و رو به سعید گفت:
    - میشه بریم؟
    سعید سری تکان داد و درحالی‌که ماشین را روشن می‌کرد، گفت:
    - باشه بریم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    در میانه‌ی راه، سعید بدون آنکه نگاهش را از روبه‌رو بگیرد، رو به گیسو گفت:
    - نظرت چیه به خاله زنگ بزنم بگم بریم یکم دور بزنیم بعد بریم خونه؟
    گیسو بدون اینکه نگاهش را از آدم‌های بزرگ و کوچک خیابان بگیرد، گفت:
    - نه سعید! می‌خوام برم خونه.
    سعید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - باشه پس، هرطور راحتی!
    چنددقیقه‌ای طول کشید تا به خانه‌ی آن‌ها برسند. سعید جلوی خانه‌شان ماشین را پارک کرد و گفت:
    - مراقب خودت باش! به خاله و شوهرخاله هم سلام برسون.
    گیسو سری تکان داد و بعد از خداحافظی آرامی، از ماشین پیاده و وارد خانه شد!
    ***
    با عصبانیت نعره‌ای سرداد و میز را به سمت نوکرانش پرتاب کرد و فریاد کشید:
    - ای احمقا!
    عصبانیت از سر و رویش می‌بارید و با صدای هر فریادش پنجره‌های بزرگ و سرتاسری کاخ عظیمش می‌لرزیدند! از روی صندلی‌ سنگی‌شکل خود بلند شد و با عصبانیت به دریای روبه‌روی پنجره‌ی کاخ خیره شد.
    یکی از نوکرانش با ترس و لرز قدمی به جلو گذاشت و با عجز نالید:
    - سرورم مارو ببخشید! اگه یه فرصت دیگه بهمون بدین، قول می‌دیم جبران کنیم!
    با خشم به سمتشان برگشت که شنل سیاه‌رنگش در هوا معلق ماند و دستش را به سمتش دراز کرد و درحالی‌که روی او تمرکز می‌کرد، فریاد کشید:
    - من بهتون دستور داده بودم آخرین برگزیده رو پیش من بیارید. اون‌وقت شما بردینش پیش اون زنیکه‌ی عقده‌ای؟
    همه سکوت کرده بودند و فقط صدای التماس‌کردن آن موجود، سکوت کاخ را می‌شکست! او در هوا و در فاصله‌ی چندسانتی‌متری لوستر نیزه‌دار، معلق مانده بود و همه می‌دانستند که اگر حرفی بزنند به او ملحق می‌شوند و آن نیزه‌های برنده، در گوشت تنشان فرو خواهد رفت.
    آن موجود با تنها چشمی که داشت، به لوسترهایی که به جای چراغ نیزه داشتند، خیره شد. او اربابش را خوب می‌شناخت و به خوبی می‌دانست که هیچ راهی برای زنده‌ماندنش نمانده است؛ ولی نمی‌دانست چرا باز هم برای زنده‌ماندن التماس می‌کند.
    ترس و وحشت تمام کاخ را دربرگرفته بود‌ و هیچ‌کس از ترس جرئت تکان‌خوردن هم نداشت. بی‌دلیل نبود که به آنجا کاخ فُبـوس می‌گفتند!
    کمی دستش را بالا برد و بعد با صدای آرامی گفت:
    - بمیر مفت‌خور احمق!
    هفت نیزه، در جای‌جای بدن آن مرد فرو رفتند و قطرات خون بنفش رنگش، از روی سقف تالار به روی زمین شیشه ای کاخ فرو می‌ریخت.
    نگاهش را از خون ریخته روی کف زمین کاخش گرفت و فریاد کشید:
    - گم شین بیرون! همه‌تون!
    همه آن‌ها اطاعت کردند. می‌دانستند اگر اطاعت نکنند، یا سرنوشتشان به مانند آن دوستشان می‌شد و یا غذای کوسه‌ی بزرگ زیر پایشان می‌شدند!
    - چرا این‌قدر آشفته‌ای برادر؟
    به روی تخت فرمانروایی‌اش نشست و با کلافگی گفت:
    - برگزیده هنوز زنده‌ست!
    صدایی درست از پشت سرشان گفت:
    - تو که خودت بهتر می‌دونی اتحاد ما ناگسستنیه و صدالبته کسی هم نمی‌تونه مارو شکست بده.
    آن یکی ردای قهوه‌ای رنگش را کنار زد و قدمی به سمتش برداشت و گفت:
    - پس از چی می‌ترسی برادر؟
    لایکائون درست از پشت تخت فرمانروایی‌اش گفت:
    - ما برگزیده رو از بین خواهیم برد برادر!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    ***
    با خستگی از یکایک پله‌های سرامیکی آپارتمانشان گذشت. چند‌پله‌ی دیگر تا خانه باقی مانده بود که موسوی، رییس آپارتمان، سر راهش سبز شد.
    گیسو با دیدن شکم چاق موسوی که قبل از خود موسوی عرض اندام می‌کرد، یک‌بار چشمان خسته‌اش را باز و بسته کرد و گفت:
    - سلام! خسته نباشید!
    و در دل خود گفت: «آره! این خیلی خسته میشه، از بس که می‌خوره!»
    موسوی سر کچل خود که برق می‌زد را خاراند و با لهجه‌ی مشهدی گفت:
    - سلام دخترم! به بابات بگو این شارژ ساختمون رو بده.
    گیسو نگاه خسته‌ای به او انداخت.
    - باشه، بهش میگم.
    موسوی لبخندی زد:
    - خیلی هم عالی!
    گیسو با نگاه منتظری لب زد:
    - امر دیگه؟
    موسوی لبخند دیگری زد و گفت:
    - عرضی نیست دخترم!
    گیسو لبخند خسته‌ای بر لبانش نشاند.
    - خب پس با اجازه!
    موسوی درحالی‌که کنار می‌رفت تا راه برای گیسو باز شود، گفت:
    - به بابات هم سلام برسون.
    گیسو با گفتن «حتماً» زیرلبی، چند پله باقی مانده را طی کرد و رو‌به‌روی در چوبی قهوه‌ای رنگ خانه‌شان ایستاد.
    نگاهی به لباس‌هایش انداخت. فقط کمی خاکی بودند و شلوارش هم از چند قسمت پارگی جزئی داشت.
    نفس عمیقی کشید و کلید را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد و وارد خانه شد و فقط دعا می‌کرد که مادرش او را با این لباس نبیند.
    در را پشت سرش بست و به سمت راهرو برگشت و خواست به سمت اتاقش در انتهای راهرو برود که صدای فاطمه خانم از روی مبل فیروزه‌ای رنگ خانه، او را مجبور به ایستادن کرد.
    - سلامت رو خوردی خانم؟
    با کلافگی به سمت پشت سرش برگشت و گفت:
    - سلام!
    فاطمه خانم درحالی‌که سیب را گاز می‌زد، نگران گفت:
    - از جنگ برگشتی؟
    گیسو نگاه دیگری به سر تا پایش انداخت و اولین دروغی که به ذهنش رسید را به زبان آورد:
    - افتادم!
    با این حرف گیسو، سیب در گلوی فاطمه خانم پرید و درحالی‌که سرفه می‌کرد، گفت:
    - چ...چی؟
    گیسو درحالی‌که به سمت مادرش می‌رفت تا لیوان آبی به دستش برساند، دوباره حرفش را تکرار کرد:
    - افتادم!
    فاطمه خانم که بعد از خوردن آن یک لیوان آب حالش بهتر شده بود، با تشر گفت:
    - دختر به این بزرگی، نمی‌تونی جلوی چشمت رو ببینی؟
    مکثی کرد و گویی که چیزی یادش آمده است، سریع ادامه داد:
    - حالا کجا افتادی؟
    گیسو روی مبل کنار مادرش نشست و کلافه گفت:
    - دم در خونه! کسی من رو ندید مامان؛ باور کن!
    فاطمه خانم سری از تأسف برای دخترش تکان داد و زیرلب «دست و پا چلفتی»ای نثارش کرد و با صدای بلندتری گفت:
    - برو لباست رو عوض کن.
    گیسو سریع از جایش برخاست و به سوی اتاقش قدم برداشت. از راهروی نسبتاً باریک خانه گذشت و به اتاق کوچک خودش رسید. در را پشت سرش بست و به در اتاقش تکیه داد و چشمانش را بست و آرام‌آرام روی سرامیک‌های سرد کف اتاقش نشست.
    الان بیشتر از هر زمان دیگری به آرامش نیاز داشت. یاد حرف‌های نانسیس افتاد. برایش جای تعجب بود که هنوز آن‌ها را به یاد می‌آورد!
    با یادآوری خنجر دراگون، به آرامی در اتاقش را قفل کرد و دکمه‌های مانتویش را باز کرد و دسته‌ی سرخ رنگش را در دست گرفت و به آن خیره شد.
    این چگونه به دستش رسیده بود؟! این خنجر، در شب فدا در دستان سوفیا بود؛ حال چطور به دست گیسو افتاده بود؟
    نگاه گیسو به الماس سرخ رنگ بالای دسته‌ی خنجر دراگون، افتاد. ناخواسته انگشت شستش را روی آن کشید.
    بازدم عمیقی به بیرون فرستاد و با خستگی چشمانش را بست. نمی‌دانست اویی که همه از آن می‌ترسند، چه موجودیست. نمی‌دانست او به چه اندازه قدرتمند است. نمی‌دانست چه کارهایی از او برمی‌آید که همه از او هراس دارند! نمی‌دانست، او هیچ چیزی جز خدمتگذاری قدرتمند، نمی‌دانست!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    به همین چیزها فکر می‌کرد که صدای مادرش از پشت در به گوشش رسید.
    - گیسو داری چی‌کار می‌کنی؟
    گیسو با دستپاچگی به خنجر در دستش نگاهی انداخت و تن صدایش را کمی بالا برد:
    - کار دارم مامان؛ چنددقیقه دیگه میام.
    گیسو آن‌قدر دستپاچه شده بود، که صدای غرغرهای مادرش را نشنید. نمی‌دانست خنجر را کجا بگذارد که جایش امن باشد و دست هیچ‌کس به آن نرسد. از این می‌ترسید که اگر دوباره اتفاقی رخ دهد و این خنجر دوباره پیدایش شود، چه اتفاق دیگری بیفتد.
    از جایش برخاست و به دور و برش نگاه کرد. به دنبال جایی مناسب برای نگهداری از خنجر بود. هر خنجری نبود؛ خنجر دراگون بود! خنجری که گیسو با آن زخمی شد و زخمش خوب نمی‌شد. همان خنجری بود که گیسو قرار بود با آن فدا شود. به آرامی لبه تاپش را بالا کشید و دستش را روی زخم قفسه سـ*ـینه‌اش کشید. هنوزهم اثر آن زخم برجای مانده بود.
    به سرعت به سمت کشوهایش رفت و بعد از گشتن، یک جعبه هدیه چوبی پیدا کرد. با احتیاط خنجر را در آن گذاشت. جعبه، کمی برای خنجر بزرگ بود؛ اما جای مناسبی برای مخفی ساختن خنجر دراگون بود. مقداری خرده‌کاغذ روی آن گذاشت تا کسی متوجه خنجر نشود.
    بعد از اینکه خنجر را در جایی پنهان کرد، روی تختش نشست. هنوز هم برایش قابل هضم نبود که اتفاق چند ساعت پیش رخ داده است. سوال‌های بی‌جواب زیادی در ذهنش جولان می‌دادند و هرچه بیشتر به دنبال جواب می‌گشت، بیشتر از آن دور می‌شد.
    با شنیدن صدای مادرش که دوباره او را صدا می‌زد، از جایش برخاست و از اتاقش خارج شد.
    رو‌به‌روی مادرش نشست و گفت:
    - جانم مامان! چی شده؟
    فاطمه خانم نگاهی به دخترش انداخت و با اخم گفت:
    - کجایی تو؟ دوساعته چپیدی تو اتاقت!
    گیسو لبخند محوی زد و گفت:
    - مامان جانِ من! داشتم استراحت می‌کردم.
    فاطمه خانم نگاهی به سر تا پای دخترش انداخت و گفت:
    - بهتری؟
    گیسو سری تکان داد و گفت:
    - آره.
    فاطمه خانم زیر لب «خداروشکر» گفت و ادامه داد:
    - با کی اومدی؟
    - سعید من رو رسوند.
    فاطمه خانم با شنیدن نام خواهرزاده‌اش گل از گلش شکفت و گفت:
    - چرا بالا نیومد؟
    گیسو آن‌قدر فکرش مشغول بود که حتی یادش رفت به سعید یک تعارف خشک و خالی بزند.
    لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
    - خب می‌خواست بره خونه، خاله کارش داشت.
    فاطمه خانم سری به نشانه تفهیم تکان داد و ناگهان گویی چیزی به یادش آمده باشد، گفت:
    - راستی گیسو! عمه‌ت اینا می‌خوان شام بیان اینجا.
    گیسو سری تکان داد که فاطمه خانم ادامه داد:
    - شام با توئه.
    گیسو معترض گفت:
    - مامان!
    فاطمه خانم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - اعتراض وارد نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    ***
    گردباد سیاه همه‌چیز را درنوردید. از هر شهر، خرابه‌ای بیش باقی نگذاشته بود. باد زوزه می‌کشید، پرندگان پرواز می‌کردند، خزندگان می‌خزیدند، دوندگان می‌دویدند تا راهی برای فرار خود بیابند.
    و اما گیسو، در میان گردباد ایستاده بود. توان تکان خوردن نداشت. می‌خواست فرار کند اما گویی، اجازه‌ای برای فرار نداشت.
    گردباد لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد و تلاش‌های گیسو برای فرار بیشتر! درخواست کمک می‌کرد، فریاد می‌کشید، ضجه می‌زد، ولی گویی هیچ‌کس از آن گردباد سیاه زنده نمانده بود تا او را نجات دهد!
    گرد و خاک در گلویش رفته بود و مدام سرفه می‌کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و دیگر نای فریاد زدن هم نداشت.
    آرام چشمانش بسته شد و...
    ***
    نفس‌نفس‌زنان از خواب پرید. بار چندم بود که این کابوس را می‌دید؟ آن‌قدر این کابوس را دیده بود که دیگر شمارش از دستش در رفته بود.
    سرجایش نشست. در این دو هفته هر شب همین کابوس را می‌دید. آرام و قرار نداشت. نمی‌دانست دلیل این کابوس‌ شبانه چه می‌تواند باشد و ترسش را بیشتر می‌کرد.
    دستی به گونه‌اش کشید. مثل همیشه خیس از اشک بود! به آرامی اشک‌های نشسته بر گونه‌هایش را پاک‌کرد و نگاهی به ساعت کنار تختش انداخت. مثل همیشه، ساعت دو و سی و هفت دقیقه‌ی بامداد را نشان می‌داد.
    هیچ کدام این اتفاقات، برایش عادی و قابل هضم نبود. هرشب، در یک ساعت معین، یک کابوس از نابود شدن همه‌جا، هیچ کدام این‌ها را نمی‌توانست درک کند!
    به آرامی تلفنش را برداشت و بدون توجه به ساعت، برای حلما نوشت: «سلام حلما! بیداری؟»
    تلفنش را در دست گرفت و روی تخت دراز کشید و به سقف اتاقش که در این وقت شب چیز زیادی از آن نمی‌دید، خیره شد.
    بعد از گذشت چنددقیقه، صدای تلفنش بلند شد و گیسو پیامی که از طرف حلما بود را باز کرد: «سلام! آره بیدارم؛ چطور؟ بازم کابوس دیدی؟»
    نفس عمیقی کشید و نوشت: «خداروشکر که بیداری. آره بازم همون کابوس رو دیدم. وای حلما دارم دیوونه میشم! هر شب همون کابوس رو می‌بینم. نمی‌دونم چی‌کار باید کنم.»
    دستش را به آرامی روی دکمه ارسال لغزاند و پیام ارسال شد.
    دقیقه‌ای نگذشت که حلما پاسخ داد: «به چیزی فکر نکن، بگیر بخواب. تا فردا یه کاری می‌کنیم.»
    با ناامیدی نوشت: «چی‌کار؟»
    بعد از چند دقیقه که گیسو از جواب دادن حلما ناامید شده بود، لرزیدن تلفن در دستش و بعد پیام حلما او را به خودش آورد و پیام را باز کرد: «غمت نباشه! بگیر بخواب تو.»
    - «باشه. شب بخیر!»
    تلفنش را روی میز پاتختی پرت کرد و چشمانش را بست و سعی کرد بدون فکر کردن به کابوس‌های همیشگی‌اش، بخوابد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    ***
    با تعجب به دور و برش نگاه می‌کرد. حلما بدون توجه به گیسو در خیابان‌ها رانندگی می‌کرد و فقط خودش می‌دانست که کجا می‌خواهد برود و گیسو نمی‌دانست و می‌خواست بداند که حلما به سمت کجا می‌راند.
    - حلما! میشه بگی کجا داریم می‌ریم؟
    حلما نیم‌نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
    - صبر کن، می‌فهمی.
    با کلافگی نگاهش را به بیرون انداخت. مسیر رفتنشان برایش آشنا بود.
    با تردید نگاهش را از بیرون گرفت و گفت:
    - داریم میریم خونه نرجس؟
    حلما سری تکان داد و گفت:
    - آره.
    - چرا؟
    حلما بدون آنکه نگاهش را از رو‌به‌رو بگیرد، گفت:
    - می‌فهمی خودت!
    کلافه پوفی کشید و تصمیم گرفت که از پنجره به بیرون نگاه کند و دیگر سوالی نپرسد. چون می‌دانست که حلما نخواهد چیزی بگوید، اگر تا صبح هم اصرار کند، چیزی نمی‌گوید.
    وقتی از کوچه پر از درخت منتهی به خانه نرجس گذشتند، نرجس را دیدند که جلوی درب خانه‌شان ایستاده بود.
    حلما 206 نقره‌ای رنگش را جلوی نرجس پارک کرد و نرجس بدون لحظه‌ای مکث در را باز کرد و با گفتن «سلام» نسبتاً بلندی سوار ماشین شد.
    نگاه موشکافانه گیسو بین نرجس و حلما در گردش بود تا بتواند پاسخی برای سوالات متعدد خود بیابد. اما هیچ‌کدام از آن دو، چیزی نمی‌گفتند و اصلاً از چهره‌شان هم نمی‌توانست از نقشه‌ی آنان سر در بیاورد.
    آخر طاقت نیاورد و گفت:
    - میشه بگین موضوع چیه؟
    نرجس بدون توجه به گیسو، کمی سرش را تکان داد و رو به حلما گفت:
    - راه بیفت حلما!
    گیسو در‌حالی‌که دستش را به سمت فرمان ماشین می‌برد، عصبی شد.
    - اَه! یعنی چی؟ یکیتون بگین ببینم دارین چی‌کار می‌کنین؟
    نرجس کمی خودش را جلو کشید و زمزمه کرد:‌
    - می‌خوایم بریم دلیلی واسه اون کابوس‌هات پیدا کنیم!
    گیسو چشمانش را ریز کرد و به سمت نرجس برگشت و موشکافانه نگاهش کرد.
    - چطوری اون‌وقت؟
    حلما درحالی‌که استارت می‌زد، با خنده گفت:
    - اونش دیگه مهم نیست!
    با اخم به سمت حلما برگشت و خواست چیزی بگوید که نرجس به میان حرفش پرید:
    - هیس! هیچی نگو. وقتی رسیدیم، می‌فهمی‌‌.
    با کلافگی به بیرون و رفت و آمد آدم‌ها خیره شد و باز تصمیم گرفت که سکوت کند. می‌دانست آن‌ها چه نقشه‌ای برایش کشیدند و می‌خواهند با او چه‌کار کنند.
    نرجس باز هم کمی خود را جلو کشید و آرنج دستانش را روی صندلی‌های جلو گذاشت و مشتاقانه گفت:
    - خب، بگو ببینم دقیقاً کابوس‌هات چه شکلی‌اند؟
    گیسو اخم ظریفی روی پیشانی‌اش نشاند و طلبکارانه گفت:
    - مگه شما بهم می‌گین می‌خواین چی‌کار کنین که من بهتون بگم؟
    نرجس خندید و گفت:
    - حالا تو بگو، ما هم می‌گیم که می‌خوایم چی‌کار کنیم.
    گیسو با تردید به آن دو نفر نگاه کرد و بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
    - بعد از اون اتفاق توی کافه، هر شب ساعت دو و سی و هفت دقیقه، همین کابوس رو می‌بینم. کار هر شبم شده با این کابوس از خواب پریدن. هر شب می‌بینم که بین یه گردباد سیاه گیر افتادم و درخواست کمک می‌کنم اما کسی پیدا نیست، یعنی همه مردن! هیچ‌کس زنده نیست. همه آدم‌ها رو اون گردباد از بین بـرده و من آخرین نفری‌ام که زنده موندم و اون می‌خواد من رو هم بکشه‌‌. اما هیچ‌وقت مرگم رو نمی‌بینم و قبل از اینکه بمیرم، از خواب می‌پرم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    به آرامی نفس عمیقی کشید و سرش را به شیشه ماشین چسباند و به بیرون خیره شد. سکوت ماشین را در برگرفته بود. گویی هر سه آن‌ها به تنها چیزی که فکر می‌کردند، این بود که دلیل کابوس‌های شبانه گیسو چه چیزی می‌تواند باشد.
    از خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌گذشتند و می‌گذشتند. تنها کسی که نمی‌دانست کجا می‌روند و چرا می‌روند، گیسو بود. آن‌ها قصدشان خیر بود و می‌خواستند دوست خود را از کابوس‌های شبانه‌اش راحت کنند.
    بعد از گذر از کوچه‌های باریک که در وسطشان جوی آب رد می‌شد و کنار خیابان، خانه‌های قدیمی تهران بودند، ماشین حلما رو‌به‌روی خانه‌ای آجری ایستاد.
    گیسو با تعجب به دور و برش نگاه می‌کرد. گویی تازه متوجه شده بود که کجا آمده‌اند.
    با بهت لب زد:
    - اینجا کجاست؟
    نرجس درحالی‌که پیاده می‌شد، گفت:
    - پیاده شین بچه‌ها!
    به دنبال حرف نرجس، حلما نیز پیاده شد و از بیرون به گیسو اشاره‌ای کرد تا بیرون بیاید.
    گیسو سریع از ماشین پیاده شد و دست به سـ*ـینه تکیه‌اش را به ماشین داد و نگاهی به خانه آجری که سقفش از جنس حلب بود، انداخت و گفت:
    - میشه بگین اینجا کجاست؟
    نرجس نگاه اجمالی به دور و برش انداخت و گفت:
    - ببین گیسو! می‌دونم این‌جور چیزا رو قبول نداری، ولی بذار امتحانش کنیم.
    گیسو با چشمان ریز نگاهش کرد و لب زد:
    - چی رو قبول ندارم؟ چی رو باید امتحان کنیم؟
    حلما نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تنها راهی که برای کابوس‌هات به ذهنمون رسید و به نظرمون کاربردی بود، اینه که بیایم پیش دعاگر.
    گیسو با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - چی؟
    نرجس کف دستانش را بالا آورد و گفت:
    - آروم! بذار یه بار امتحان کنیم‌.
    گیسو درحالی‌که در ماشین می‌نشست، گفت:
    - من عمراً دیگه با این‌جور جک و جونورا ارتباطی داشته باشم!
    بعد از تمام شدن حرفش، خودش هم از گفتن این حرف پشیمان شد. حرفی که زد، می‌توانست بیان‌گر اتفاقات گذشته هم باشد و حرف درستی نبود و نباید آن را جلوی دوستانش می‌گفت.
    حلما متعجب گفت:
    - منظورت چیه گیسو؟
    گیسو دستپاچه گفت:
    - هیچی! هیچی!
    نرجس با موشکافی گفت:
    - گیسو توی شمال چه اتفاقی افتاد؟
    گیسو به سرعت سری به دو طرف تکان داد و گفت:
    - هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچی!
    مکثی کرد و برای عوض کردن بحث گفت:
    - چطوره بریم تو؟
    حلما خواست چیزی بگوید که نرجس گفت:
    - وایسین زنگ بزنم.
    به سمت درب چوبی زهوار دررفته قدم برداشت و دستش را روی زنگ آویزان از دیوار کنار در فشرد.
    چند دقیقه بعد، صدایی گفت:
    - بله؟!
    نرجس با صدای نسبتاً بلندی پاسخ داد:
    - میشه در رو باز کنین؟ من هماهنگ کرده بودم‌.
    چند لحظه بعد، در باز شد دختری با سارافون جلو باز زرشکی رنگ و شلواری سفید رنگ جلوی درب نمایان شد. چشمان آبی‌اش، اولین چیزی بود که توجه انسان را به خود جلب می‌کرد.
    نرجس سری تکان داد:
    - سلام! با ساره خانم هماهنگ کردم.
    دختر نگاه دیگری به آن‌ها انداخت و گفت:
    - سلام! بیاین تو.
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و پشت سر حلما و نرجس وارد خانه شدند. پس از ورود آن‌ها، آن دختر به بیرون نگاه کرد تا از امنیت آنجا مطمئن شود.
    علی‌رغم فضای بیرونی خانه که مانند خانه‌ای قدیمی و کهنه بود، درون خانه زیبا بود. درختان و گیاهان زیادی در باغچه‌ی حیاط کاشته شده بودند‌. اما باز هم چیزهای عجیب دیده می‌شد؛ مثل فانوس‌هایی که به جای چراغ، در آن مایعی سبز رنگ قرار داشت و از قسمت‌های گوشه خانه آویزان شده بود و یا حوض خانه که با نقش‌های عجیبی نقاشی شده بود.
    به آرامی از مسیری که با سنگ‌های رنگی تزیین شده بود، گذشتند و به پله‌ها رسیدند و آنجا ایستادند. آن دختر از پله‌ها بالا رفت و دستش را روی دستگیره در گذاشت و به سمت آن‌ها برگشت و گفت:
    - بیاین بالا.
    به تبعیت از حرفش، از پله‌ها بالا رفتند و وارد خانه شدند. بوی عود، اولین چیزی بود که بینی‌شان را آزار می داد. اتاق نسبتاً تاریکی بود.
    حلما قدمی به جلو برداشت که سرش به چیزی برخورد کرد. به آرامی نگاهش را به سمت بالای سرش برد و با دیدن عروسک کاموایی آویزان شده از سقف که به جای چشم برایش دکمه دوخته بودند، وحشت‌زده به عقب قدم برداشت.
    با تعجب به دور و برشان نگاه می‌کردند که صدایی زمزمه‌وار گفت:
    - خوش اومدی برگزیده!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    نگاه گیسو در اطرافش در گردش شد و به دنبال صاحب صدا می‌گشت. ضربان قلبش بالا رفته بود و دستانش می‌لرزید. کف دستش عرق کرده بود و نفس نفس می‌زد. میترسید؛ از اینکه او هم جادوگر باشد، می‌ترسید. او روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود. روزهای سختی بود. او دو بار از مرگ جان سالم به در بـرده بود. طعم مرگ را با تک‌تک سلول‌هایش چشیده بود و حال، ترسش چندین برابر شده بود. نمی‌دانست اگر او هم طبق گفته‌ی نانسیس خواهان او باشد و بخواهد بلایی به سرش بیاورد، باید چه‌کار کند.
    - خوشحالم که نمردم و بالاخره دیدمت!
    بالاخره یخ زبان گیسو شکست و زبانش را در دهانش چرخاند و صدای لرزانش، در اتاق نجوا کرد:
    - تو کی هستی؟
    نرجس و حلما، از حرف‌هایشان سر در نمی‌آوردند. نمی‌توانستند درک کنند که آن زن جادوگر چرا گیسو را برگزیده خطاب کرد. آن‌ها هیچ نمی‌دانستند. در دنیای خود زندگی می‌کردند و ماورا را جزئی از تخیل می‌دانستند.
    نگاه گیسو در گوشه‌ای از اتاق ثابت ماند. گویی در آنجا زنی را دیده بود که گوشه‌ای از اتاق نشسته است و با چشمان نافذش به او خیره شده بود. طوری به او نگاه می‌کرد که انگار آخرین باری‌ست که به دنیا نگاه می‌کند.
    گیسو مِن‌مِن کنان لب زد:
    - تو من رو از کجا می‌شناسی؟
    آن زن بدون آنکه نگاهش را از گیسو بگیرد، گفت:
    - کسی نیست که تورو نشناسه.
    گیسو مبهوت قدمی به سمتش برداشت و گفت:
    - چطوری؟
    نگاهی به نگینِ اسکلت مانند انگشترش انداخت و لب زد:
    - طلسم شب فدا نصفه مونده. دهن به دهن چرخیده که یه ابله، آخرین برگزیده رو پیدا کرده ولی مراسم فدا رو کامل نکرده!
    مکثی کرد و نگاهش را به سمت گیسو کشید و گفت:
    - الان همه می‌دونن که آخرین برگزیده هنوزم زنده‌ست و در تکاپوان که پیداش کنن‌.
    با بهت گفت:
    - برای چی پیداش کنن؟
    آن زن از جایش برخاست و قدمی به سمت گیسو برداشت و لب زد:
    - قدرت برگزیده خیلی زیاده. طمع‌کار‌های زیادی هستن که می‌خوان از قدرت برگزیده به نفع خودشون استفاده کنن.
    گیسو در آن مکان نسبتاً تاریک، چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - تو هم همین رو می‌خوای؟
    آن زن سرش را به طرفین تکان داد و به دو طرفش نگاهی انداخت و با صدای آرامی گفت:
    - نه! نانسیس بزرگ الگوی زندگی منه. نمی‌تونم از دخترش سوءاستفاده کنم.
    نرجس که همراه حلما، کنار در چوبی اتاق ایستاده بودند، تمام جرئتش را جمع کرد و با ترس گفت:
    - منظورتون چیه؟
    آن زن نگاهی به حلما و نرجس انداخت و با لحن مرموزی گفت:
    - دوست‌ها و دشمن‌هات رو جدا کن. نذار کنارت بمونن و آزارت بدن!
    تردید تمام وجود گیسو را در برگرفته بود. نمی‌دانست منظور آن زن، از این حرف‌ها چیست‌. حق هم داشت؛ او هنوز چیز زیادی نمی‌دانست!
    - میشه بگین منظورتون چیه؟
    آن زن بدون توجه به سوالش، در چشمان گیسو خیره شد و وِردی زیر لب زمزمه کرد و سپس، درحالی‌که آن‌ها را به بیرون راهنمایی می‌کرد، با لحن مطمئنی گفت:
    - مشکل کابوس‌های شبانه‌‌ت هم حل شد!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا