نگاه مبهوت گیسو، بین اطرافش در گردش بود و نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است. تمام تلاشش را میکرد که به چیزی که در ذهنش ریشه میدواند، اهمیتی ندهد و آرزو میکرد که هیچکدام اینها حقیقت نداشته باشد.
گویی از شدت ترس، لکنت زبان گرفته بود و نمیتوانست کلمات را به صورت کامل ادا کند.
- م... من... منظ... منظورت... چ... چی... چیه؟
امیرعلی خواست چیزی بگوید که با لرزیدن کافه صدا در گلویش خفه شد. صدای جیغ نرجس و حلما بلند شد و لحظهای قطع نمیشد. اما گیسو، در شوک عظیمی فرو رفته بود و حتی توان تکانخوردن هم نداشت. لرزش استخوانهایش قطع نمیشد. با چشمان بزرگشده از ترس و بهت و تعجب، به دوستانش که در تکاپو افتاده بودند و تلاش میکردند فرار کنند، چشم دوخته بود.
سعید نگاهی به دور و برش انداخت و فریاد کشید:
- باید فرار کنین! همین الان!
لرزشهای ساختمان هم به مانند استخوانهای گیسو قطع نمیشدند و هرلحظه بیشتر و بیشتر میشدند و باقیماندهی اسباب ساختمان را خرابتر از پیش میکردند.
امیرعلی داد زد:
- گیسو بیا!
سعید رو به امیرعلی گفت:
- تو نرجس و حلما رو ببر. منم گیسو رو میارم.
امیرعلی همراه نرجس و حلما به سرعت ساختمان را ترک کردند و بیرون ساختمان، منتظر آنها ماندند.
سعید کنار گیسو رفت و تکانش داد و گفت:
- گیسو! خواهش میکنم! باید بریم.
با تکانهای شدیدی که سعید به او وارد کرد، به خودش آمد و سری تکان داد و سریع از جایش برخاست. هر لحظه امکان داشت که ساختمان ریزش کند و آن ساختمان دوطبقه بر روی سرشان آوار شود.
سعید فریاد کشید:
- گیسو بدو!
سعید شروع به دویدن کرد و گیسو هم پشت سرش میدوید. گیسو برای لحظهای مکث کرد. نگاهی به خنجر دراگون زیرپایش انداخت. نمیتوانست نگاهش را از آن بگیرد و بدون توجه به آن از کنارش بگذرد. نفهمید چه شد که در یک تصمیم آنی، خنجر را از روی زمین برداشت.
سعید نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره فریاد زد:
- داری چیکار میکنی گیسو؟
خنجر را در زیر مانتویش پنهان کرد و گفت:
- اومدم.
همراه سعید از ساختمان خارج شدند و کنار بقیه که روبهروی ساختمان ایستاده بودند، ایستادند.
نرجس با بهت به ساختمانی که لرزشش پایان یافته بود، خیره شد و لب زد:
- یعنی چه اتفاقی داره میفته؟
امیرعلی هم به ساختمان خیره شد و همانند نرجس لب زد:
- نمیدونم!
در این بین، صدایی درست زیر گوشهای گیسو فریاد کشید:
- فکر کردی از دستم در رفتی برگزیده؟
گیسو با بهت رو به بقیه گفت:
- شما هم این صدا رو شنیدین؟
حلما نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
- کدوم صدا؟ نمی دونم، امیرعلی رو میگی؟
سری به طرفین تکان داد و گفت:
- نه نه! یه صدای خیلی بلند! یکی فریاد کشید.
امیرعلی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی داری میگی گیسو؟
گیسو با بهت گفت:
- همون صدایی که گفت «فکر کردی از دستم در رفتی برگزیده؟» رو نشنیدین؟
نرجس قدمی به عقب برداشت. امیرعلی با تعجب نگاهش میکرد. سعید دنبال راهحلی برای حل مشکل بود.
حلما با نگرانی گفت:
- گیسو مطمئنی حالت خوبه؟
گیسو با بهت به آنان نگاه میکرد. خواست چیزی بگوید که صدای همان قهقهه دوباره در گوشش زنگ زد.
دستانش را روی گوشهایش گذاشت و گفت:
- ولم کن! دست از سرم بردار!
اما گویی او دست بردار نبود و ادامه داد:
- من هیچوقت کنار نمیکشم! اگه فدا نشدی، مطمئن باش به موقعش و اون هم به دستهای خودم با دنیا خداحافظی میکنی!
آن صدا لحظه به لحظه بلندتر میشد. گیسو روی زانویش نشست و با درد چشمانش را بست و جیغ کشید:
- ولم کن!خواهش میک...
ناگهان،تصویری جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد. چیزی که میدید را باور نداشت. سه مرد شنلپوش، در همان کاخی که آن شب جلوی چشمانش دیده بود، دور گویِ آتشین، حلقه زده بودند و قهقههزنان، مشغول زمزمهکردن چیزی بودند.
گویی از شدت ترس، لکنت زبان گرفته بود و نمیتوانست کلمات را به صورت کامل ادا کند.
- م... من... منظ... منظورت... چ... چی... چیه؟
امیرعلی خواست چیزی بگوید که با لرزیدن کافه صدا در گلویش خفه شد. صدای جیغ نرجس و حلما بلند شد و لحظهای قطع نمیشد. اما گیسو، در شوک عظیمی فرو رفته بود و حتی توان تکانخوردن هم نداشت. لرزش استخوانهایش قطع نمیشد. با چشمان بزرگشده از ترس و بهت و تعجب، به دوستانش که در تکاپو افتاده بودند و تلاش میکردند فرار کنند، چشم دوخته بود.
سعید نگاهی به دور و برش انداخت و فریاد کشید:
- باید فرار کنین! همین الان!
لرزشهای ساختمان هم به مانند استخوانهای گیسو قطع نمیشدند و هرلحظه بیشتر و بیشتر میشدند و باقیماندهی اسباب ساختمان را خرابتر از پیش میکردند.
امیرعلی داد زد:
- گیسو بیا!
سعید رو به امیرعلی گفت:
- تو نرجس و حلما رو ببر. منم گیسو رو میارم.
امیرعلی همراه نرجس و حلما به سرعت ساختمان را ترک کردند و بیرون ساختمان، منتظر آنها ماندند.
سعید کنار گیسو رفت و تکانش داد و گفت:
- گیسو! خواهش میکنم! باید بریم.
با تکانهای شدیدی که سعید به او وارد کرد، به خودش آمد و سری تکان داد و سریع از جایش برخاست. هر لحظه امکان داشت که ساختمان ریزش کند و آن ساختمان دوطبقه بر روی سرشان آوار شود.
سعید فریاد کشید:
- گیسو بدو!
سعید شروع به دویدن کرد و گیسو هم پشت سرش میدوید. گیسو برای لحظهای مکث کرد. نگاهی به خنجر دراگون زیرپایش انداخت. نمیتوانست نگاهش را از آن بگیرد و بدون توجه به آن از کنارش بگذرد. نفهمید چه شد که در یک تصمیم آنی، خنجر را از روی زمین برداشت.
سعید نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره فریاد زد:
- داری چیکار میکنی گیسو؟
خنجر را در زیر مانتویش پنهان کرد و گفت:
- اومدم.
همراه سعید از ساختمان خارج شدند و کنار بقیه که روبهروی ساختمان ایستاده بودند، ایستادند.
نرجس با بهت به ساختمانی که لرزشش پایان یافته بود، خیره شد و لب زد:
- یعنی چه اتفاقی داره میفته؟
امیرعلی هم به ساختمان خیره شد و همانند نرجس لب زد:
- نمیدونم!
در این بین، صدایی درست زیر گوشهای گیسو فریاد کشید:
- فکر کردی از دستم در رفتی برگزیده؟
گیسو با بهت رو به بقیه گفت:
- شما هم این صدا رو شنیدین؟
حلما نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
- کدوم صدا؟ نمی دونم، امیرعلی رو میگی؟
سری به طرفین تکان داد و گفت:
- نه نه! یه صدای خیلی بلند! یکی فریاد کشید.
امیرعلی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی داری میگی گیسو؟
گیسو با بهت گفت:
- همون صدایی که گفت «فکر کردی از دستم در رفتی برگزیده؟» رو نشنیدین؟
نرجس قدمی به عقب برداشت. امیرعلی با تعجب نگاهش میکرد. سعید دنبال راهحلی برای حل مشکل بود.
حلما با نگرانی گفت:
- گیسو مطمئنی حالت خوبه؟
گیسو با بهت به آنان نگاه میکرد. خواست چیزی بگوید که صدای همان قهقهه دوباره در گوشش زنگ زد.
دستانش را روی گوشهایش گذاشت و گفت:
- ولم کن! دست از سرم بردار!
اما گویی او دست بردار نبود و ادامه داد:
- من هیچوقت کنار نمیکشم! اگه فدا نشدی، مطمئن باش به موقعش و اون هم به دستهای خودم با دنیا خداحافظی میکنی!
آن صدا لحظه به لحظه بلندتر میشد. گیسو روی زانویش نشست و با درد چشمانش را بست و جیغ کشید:
- ولم کن!خواهش میک...
ناگهان،تصویری جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد. چیزی که میدید را باور نداشت. سه مرد شنلپوش، در همان کاخی که آن شب جلوی چشمانش دیده بود، دور گویِ آتشین، حلقه زده بودند و قهقههزنان، مشغول زمزمهکردن چیزی بودند.
آخرین ویرایش: