کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
Be-Range-Khon_negahdl.com_.jpg
«با نام و یاد او»

نام رمان: به رنگ خون (جلد اول)
نام نویسنده:zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک ، فانتزی، عاشقانه
نام ناظر: NAZ-BANOW



خلاصه:

آن‌ها را زندانی کردند. تبعیدی که باید تا ابد در آنجا می‌ماندند. آن‌ها را تبعید کردند تا از قدرتشان بکاهند؛ ولی نمی‌دانستند در تبعیدماندن، آ‌ن‌ها را قوی‌تر خواهد کرد.
حال آن‌ها از سیاه‌چال گریخته‌اند و خطری بزرگ برگزیده را تهدید می‌کند! خطری که می‌تواند روحش را از او بگیرد و زندگی آرام او را تحت تأثیر قرار دهد.



خوشحال میشم که اگه نقدی یا پیشنهادی راجع به رمانم داشتین تو صفحه نقد رمان بگین.
منتظر نقدهای سازنده تون هستم!
لینک تاپیک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    (مقدمه)
    در اولین شب از ماه نو،
    همان شبی که ماه نو در معرض طلوع، ضعیف و شکننده می‌شود، هاله‌ای از جنس خون ماه را دربرمی‌گیرد.
    و هیولاهایی از جنس خاک متولد می‌شوند تا در کنار مراقبت از ماه نو، جزای کارهای خبیثانه‌شان را نیز بپردازند!
    همان کارهایی که آنها را وادار به هیولاشدن کرده و انسانیت را از آنان گرفته است.
    هیولاهایی که متولد شده‌اند تا ترس را در قلب انسان‌های ضعیف بیاندازند.
    تا به آنها نشان دهند در تاریک‌ترین نقطه وجودشان،
    نقطه تاریک‌تری هم وجود دارد تا آنها را نابود سازد.
    اما شاید کسی باشد که بتواند در اعماق وجود تاریکشان، روح از دست رفته‌شان را پیدا کند و آنان را از سیاه‌چال وجودشان رها سازد!
    همان هیولاهایی که برای سرباز شدن آماده می‌شوند.
    آری! همان هیولاهای به رنگ خون!
    ***
    (دانای کل)
    قهقهه‌ای که سر داد، سقف‌های تالار را لرزاند. حتی اشیاء نیز از آن می‌ترسیدند. از آن ردای سیاه و بلندش که حتی در تبعید نیز آن را از تن درنیاورده بود، از آن چشمان سیاهی که در تاریکی تالار سیاه برق می‌زدند، از انگشتر نقره‌‌فامش که طرح جمجمه در آن جای خوش کرده بود، از مار سیاه چشم آبی‌ای که روی شانه‌های او پیچیده بود و در دنیا بی‌همتا بود، وحشت داشتند.
    وحشت داشتند که جرئت سر بلند کردن نداشتند. وحشت داشتند که تک‌تک استخوان‌های بدنشان می‌لرزید. وحشت داشتند که توان سخت گفتن از آنان سلب شده بود. وحشت داشتند که حتی با نفس کشیدنش، به خود می‌لرزیدند. وحشت داشتند و می‌دانستند که در زندان، قوی‌تر شده است و حال می‌خواهد انتقام قرن‌ها زندانی شدن را از بانیان این‌کار بگیرد.
    با هرقدمی که بر‌می‌داشت، تکه‌ای از زنجیرهای عجین شده با بدنش جدا می‌شد. زنجیر‌هایی که قرار بود تا پایان دنیا باقی بمانند؛ قرار بود بمانند و نگذارند او دوباره پا به این دنیا بگذارد. قرار نبود به این زودی باز شوند. قرار نبود او به این زودی رها شود!
    قدم‌های محکمش، روی پله‌های سنگی، ترس را در قلب خدمتگزارانش می‌انداخت؛ ترسی که قابل توصیف نبود. ترسی که با جسم و روح آنان عجین شده بود و تنها آنان می‌دانستند که از او چه کارهایی برمی‌آید!
    دستی به ریش‌های سیاهش کشید و روی آخرین پله، آخرین تکه از زنجیرهای آهنین نیز از بدنش جدا گشت.
    یکی از ملازمانش، پاهای بزرگش را تکان داد و قدمی پر از ترس به سمتش برداشت و پایین پله‌ها ایستاد و صداهای ناهنجاری از حنجره او بیرون آمد:
    - خوش برگشتید سرورم!
    نگاه سیاه و خشمگینش را حواله او کرد و با خشم فریاد زد:
    - برادرانم کجا هستند؟
    ناگهان صدایی درست از پشت ستون بزرگ کاخ، با خنده گفت:
    - سلام برادر!
    با دل‌تنگی به سمت صدا برگشت و با لایکائون که همانند همیشه شنل سرمه‌ای برتن داشت، مواجه شد و لبخند خشنودی بر لبانش نقش بست:
    - کجا بودی برادر؟
    او قهقهه‌ای سر داد و لب زد:
    -به نظر می‌رسه اتاق کناری بودم.
    او خواست قدمی به سوی یار دیرینش بردارد که ناگهان، با بادی که وزید، موهای بلند و سیاهش در دست باد افتاد و سپس صدایی گفت:
    -فکر می‌کنم باز من رو فراموش کردین.
    و سپس مرد قهوه‌ای پوشی در مرکز تالار نمایان شد و آن دو نفر، با رضایت به سوی او بازگشتند و اورفئوس با خنده گفت:
    -می‌بینم که هنوز هم با گرد و خاک می‌آیی!
    واران قهقهه‌ای زد و قدمی به سمتشان برداشت و گفت:
    -مگه قرار بود تغییری کنم؟
    لایکائون با خنده قدمی به سوی واران برداشت و درحالی‌که او را در آغـ*ـوش می‌گرفت، گفت:
    -آن‌ها می‌خواستند تغییر کنیم؛ ما هم با تغییری عظیم، به نزدشان بازگشتیم!
    این را گفت و هر سه آنها شروع به قهقهه زدن کردند.
    یکی از خدمتکارانش، با هیکل نحیف و لاغرش، قدمی به سمتشان برداشت و با چشمان از حدقه بیرون‌زده‌اش با چاپلوسی گفت:
    -خوشحالیم که برگشتید قربان!
    اورفئوس بدون آن‌که نگاهی به آنها بیاندازد، با حرکت دستش تمام آنها را از در سنگی و بزرگ کاخ که طرح مار روی آن داشت، بیرون پرتاب کرد و گفت:
    - ساکت شوید!
    و رو به برادرانش با خنده گفت:
    -حالا که همه ما آزاد شدیم، بهتر است که برای تجدید قوا آماده شویم و او را پیدا کنیم.
    با لبخند رضایت‌مندی که بر لب داشتند، چشمانشان را بستند و دود سیاه‌رنگی جلویشان نمایان شد. در میان آن دود، دخترکی در اتاقش نشسته بود و با خوشحالی مشغول جمع‌کردن لباسش بود. اورفئوس چشمانش را باز کرد و خنده‌ی شیطانی‌ای سر داد و در یک چشم به هم زدن، به دود تبدیل و محو شدند!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    ***
    گیسو کمی روی صندلی کنار اتاقش جابه‌جا شد و کلافه رو به فاطمه خانم گفت:
    -مامان! من می‌تونم از پس خودم بربیام.
    فاطمه خانم با عصبانیت به سمت تنها دخترش برگشت و چشمان قهوه‌ای‌اش را در حدقه چرخاند و زیر لب غرولند کرد:
    -آره، تو از پس خودت برمیای. تو اگه از پس خودت بر‌می‌اومدی، الان خودت داشتی لباسات رو جمع می‌کردی، نه من!
    گیسو موهای خرمایی‌اش را از جلوی صورتش کنار زد و معترض گفت:
    -مامان! اذیت نکن دیگه.
    فاطمه خانم با اخم به سمت گیسو برگشت و خواست چیزی بگوید که صدای آقابهزاد مانع آن شد:
    -باز چی‌شده؟
    گیسو که با دیدن پدرش در راهرو انرژی گرفته بود، معترض لب گشود:
    -بابا! خواهش می‌کنم تو یه چیزی به مامان بگو.
    آقابهزاد چمدان‌ها را کنار در چوبی اتاق گذاشت و از در اتاق گذشت و کمی به آن‌ها نردیک‌تر شد و گفت:
    - فاطمه خانم، من به آقاجون زنگ زدم و گفتم که داریم میایم؛ اون الان منتظرمونه. زشت نیست بهش بگم نمیایم؟
    فاطمه خانم نگاهش را از لباس‌های رنگاوارنگ گیسو گرفت و به آقابهزاد دوخت و با عصبانیت گفت:
    -نیازی نیست بگی نمیریم؛ ما میریم ولی موقع برگشت، گیسو هم باهامون میاد.
    آقابهزاد تک‌خنده‌ای کرد و روی تخت کنار پنجره، درست کنار فاطمه‌خانم نشست و با شوخی به گیسو اشاره‌ای کرد و گفت:
    -خانم! بذار این دختره بره یکم دوتایی خوش بگذرونیم.
    فاطمه خانم، شال حریری که در دست داشت را روی تخت انداخت و با ناراحتی گفت:
    -شما پدر و دختر هرکاری که دلتون بخواد رو انجام میدین؛ پس چرا نظر من رو می‌پرسین؟
    بعد از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد. گیسو با ناراحتی رو به آقابهزاد برگشت و معترض گفت:
    -بابا!
    آقابهزاد تک‌خنده‌ای کرد و با شیطنت چشمکی رو به تنها دخترش زد و لب زد:
    -مامانت با من.
    گیسو لبخند دندان‌نمایی زد که ردیف دندان‌های ارتودنسی شده‌اش به نمایش گذاشته شد و گفت:
    -عاشقتم بابایی!
    آقابهزاد در حالی که از جایش بلند می‌شد، اشاره‌ای به چمدان باز گیسو کرد و گفت:
    -این رو هم ببند تا بزنیم به جاده.
    گیسو لبخندی زد و در‌حالی‌که شال حریرش را از روی تخت برمی‌داشت، گفت:
    -ای به چشم!
    نگاهی به دور و برش انداخت و خواست شارژرش را از پریز برق بکشد، که ناگهان درد عجیبی در سرش پیچید. حس می‌کرد سرش سوت می‌کشید و چشمانش سیاهی می‌رفت. چشمش را بست و دستش را روی سرش گذاشت و شقیقه‌هایش را ماساژ داد. جلوی چشمانش سه مرد را دید. سه مردی که بالای سکویی ایستاده بودند. بالای سکویی که در کاخ سیاهی قرار داشت. کاخی که روی کوه بلند و دوری بود.
    آن سه مرد وِردی زمزمه کردند و چشمانشان را بستند و ناگهان دود سیاه رنگی همه‌جا را دربرگرفت. گیسو سریع چشمانش را باز کرد و نفس‌نفس‌زنان به دور و برش نگاه کرد. آرام دستش را روی قلبش گذاشت و وحشت‌زده زیرلب زمزمه کرد:
    - این دیگه چی بود؟
    نفس عمیقی کشید. دستی به شقیقه‌هایش کشید و موهای خرمایی رنگش را کنار گوشش زد و سعی کرد آرام باشد و با صدای آرامی گفت:
    - حتماً توهم زدم!
    گیسو بعد از بستن چمدانش، شال صورتی‌اش را روی سرش تنظیم کرد و دستی بر مانتوی سفیدش کشید و بعد از اطمینان از کامل بودن خود، چمدانش را در دست گرفت و از اتاق خارج شد. با لبخندی که از سر رضایت بر لب داشت، از راهرو گذشت و به پذیرایی رسید و با گفتن «من آماده‌ام» اعلام حضور کرد.
    آقابهزاد نگاهش را از فاطمه خانم گرفت و به گیسو دوخت و گفت:
    -دختر ما هم که آماده شد؛ حالا بزنیم به جاده فاطمه؟
    فاطمه خانم بدون آن‌که جوابی به آقابهزاد بدهد، کیف دستی کوچکش را در دست گرفت و از خانه خارج شد. تمامی نشانه‌ها، حاکی از این بود که آقابهزاد هنوز موفق نشده است که رضایت فاطمه خانم را بگیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو اخمی مزین صورتش کرد و با کلافگی گفت:
    - بابا! خودت گفتی می‌تونی راضیش کنی.
    آقابهزاد نگاهی به کک‌ومک‌های صورت دخترش انداخت و با غرور گفت:
    - بابات رو دست کم گرفتی؟
    مکثی کرد و با لحن خندانی ادامه داد:
    - من مامانت رو می‌شناسم. اون راضیه؛ فقط داره ناز می‌کنه.
    آقابهزاد با این حرفش، خنده را مهمان لبان کوچک گیسو کرد و نگاهی به ساعتش انداخت و تندتند گفت:
    - بدو؛ بدو بریم که دیر شد.
    و این را گفت و چمدان به دست، از خانه کوچکشان خارج شد. گیسو نیز چمدانش را از روی زمین برداشت و پشت سر پدرش، از پله‌های نسبتاً زیاد خانه، پایین رفت.
    فاطمه خانم با همان اخمی که ناشی از نارضایتی‌اش بود، در ماشین نشسته و به نقطه نامعلومی زل زده بود.
    گیسو نگاهش را به سوی آقابهزاد سوق داد و شانه‌ای بالا انداخت و آقابهزاد چشمکی به تک‌دخترش زد و به‌سوی ماشین حرکت کرد.
    ***
    بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، فاطمه خانم رضایت به آشتی داد و بساط خنده و شوخی برپا شد.
    گیسو به دره کنار جاده زل زده بود. نمی‌توانست از آن چشم بگیرد. در کمال زیبایی فریب‌دهنده‌اش، ترسناک بود. باد که در میان شاخ‌و‌برگ‌های اندوهش می‌وزید، به‌مانند امواجی خروشان به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و هر رهگذری را در خود غرق می‌کردند.
    گویی این‌گونه بود که با زیبایی مدهوش‌کننده‌اش، می‌خواست آرام‌آرام رهگذران را عاشق و دل‌باخته خود کند و بعد، گردبادی سهمگین شود و آن‌ها را در خود ببلعد.
    گیسو به سختی چشمانش را از آن سیاه‌چالی که در عین‌ ترسناکی‌اش زیبا بود، گرفت و کمی خود را جلو کشید و رو به آقابهزاد گفت:
    - بابا کی می‌رسیم؟
    آقابهزاد نگاهی به ساعت انداخت و با لحن نامطمئنی گفت:
    - خب، حدودا دو یا سه ساعت دیگه می‌رسیم.
    گیسو لبخندی از سر رضایت زد و رو به فاطمه خانم که در حال پوست کندن میوه بود، گفت:
    - مامان منم می‌خوام.
    فاطمه خانم درحالی‌که پرتقال را پوست می‌کند، با غرغر گفت:
    - صبر کن پوست بکنم، بهت می‌دم.
    گیسو لبخند دندان‌نمایی زد و به صندلی ماشین تکیه داد و منتظر به حرکات دست مادرش خیره شد.
    فاطمه خانم چند تکه میوه در زیردستی گذاشت و به سمت گیسو برگشت و آن را به طرفش نگه داشت و با خنده گفت:
    - بفرما شکمو!
    گیسو دستش را دراز کرد و خواست از او بگیرد که با ترمز شدید ماشین، هرکدامشان به سمتی رفتند. میوه‌هایی که در دست فاطمه خانم بودند، به زیر صندلی‌ها افتادند. گیسو با دو دستش به صندلی چسبیده بود و به همین دلیل مانع برخوردش با شیشه ماشین ‌شد.
    تپش قلبش کاملاً محسوس بود و لرزش دستانش را احساس می‌کرد و تنفسش تند شده بود.
    گیسو نگاه متعجبش را به بیرون دوخت؛ آقابهزاد در یک پیچ تند و در چند قدمی سقوط تا دره، ترمز کرده بود.
    فاطمه خانم با عصبانیت به سمت آقابهزاد برگشت و تقریباً فریاد کشید:
    - هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟ مگه وسط خیابون، اونم بین کوه و دره جای ترم...
    با سکوت ناگهانی‌اش، گیسو تازه متوجه چهره غرق در بهت آقابهزاد شد که به نقطه نامعلومی خیره شده بود و چشم از بیرون برنمی‌داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    فاطمه خانم با نگرانی به چهره غرق در بهت همسرش خیره شد و آرام لب زد:
    - بهزاد؟ حالت خوبه؟
    اما دریغ از شنیدن جوابی از بهزاد! گویی در باتلاق بهت فرو رفته بود و به سختی دست‌وپا می‌زد تا رهایی یابد؛ اما ممکن نبود.
    گیسو نگاهی به دوروبرش انداخت و با نگرانی خود را جلو کشید و با صدای لرزانی پدرش را صدا زد:
    - بابا؟ چی‌شده؟ بابایی؟!
    باز سکوت بود و بهزادی که مبهوت بیرون شده بود.
    فاطمه خانم با نگرانی بازوی آقابهزاد را در دست گرفت و کمی تکانش داد و با صدای نسبتا بلندی صدایش زد:
    - بهزاد؟ بهزاد جان؟ صدام رو می‌شنوی؟ جواب بده بهزاد!
    آقابهزاد که با تکان‌های همسرش از غرق شدن در باتلاق نجات یافته بود، آرام نگاهش را از همان نقطه نامعلوم گرفت و به فاطمه خانم دوخت و با بهت لب زد:
    - م...مار!
    فاطمه خانم متعجب گفت:
    - چی؟
    آقابهزاد با همان بهت لب زد:
    - یه مار، یه مار سیاه جلوم دراومد!
    فاطمه خانم که از این حرف آقابهزاد عصبی شده بود، ضربه‌ای به صندلی زد و گفت:
    - من رو مسخره کردی بهزاد؟ من رو بگو که از نگرانی مردم و زنده شدم؛ فکر کردم خدای نکرده بلایی سرت اومده! اون‌وقت تو بهم میگی یه مار اون‌جا بود؟
    اما حواس بهزاد آنجا نبود. او با بهت به پشت سر فاطمه خانم خیره شده بود.
    فاطمه خانم وقتی نگاه خیره آقابهزاد را روی پشت سرش دید، درحالی‌که به سمت شیشه پشت سرش برمی‌گشت، با کلافگی گفت:
    - چیه؟ لابد پشت سرم اژده...
    با دیدن مار سیاه و چشم آبیِ رو‌به‌رویش، گویی توان سخن گفتن از او سلب شد و برای چند لحظه، فقط متعجب به آن مار چشم آبی که گاه زبان سه‌شعبه‌اش را به بیرون می‌فرستاد و دندان‌های نیش بزرگش را به نمایش گذاشته بود، خیره شد و بعد از چند لحظه شروع به جیغ کشیدن کرد.
    ولی گیسو، فقط به آن مار خیره شده بود و نگاه آن مار نیز به گونه‌ای بود که گویی به او زل زده است و به دنبال او به آن‌جا آمده است. ماری که پولک‌هایش زیر نور خورشید برق می‌زد و با چشمان آبی نافذش به چشمان سبزرنگ گیسو خیره شده بود.
    آقابهزاد برای فرار از دست آن مار، خواست ماشین را روشن کند و از آنجا بگریزد که تعادل ماشین از دستش در رفت و به سمت پایین سقوط کردند.
    ماشین با شتاب به‌سوی درختان می‌رفت. صدای فریادهایشان، با صدای فریادهایی که ناشی از برخورد چرخ‌های ماشین با سنگ‌های دره بود، یکی شده بود. گیسو مرگ را جلوی چشمان خود می‌دید. فاطمه خانم فریاد می‌کشید و احساس کمبود اکسیژن داشت و آقابهزاد رنگ به رخسار نداشت و فقط، سعی در کنترل ماشین داشت و نمی‌خواست خانواده‌اش کم‌ترین آسیبی نیز ببینند.
    ماشین با سنگ‌های کنار کوه، برخوردی می‌کرد و باز به سقوط خود ادامه می‌داد‌. گیسو به هرجا که به دستش می‌رسید، چنگ می‌انداخت تا بتواند خود را نگه دارد.
    سرانجام ماشین به تنه درخت قطوری برخورد و ساکن شد. با ساکن شدن ناگهانی ماشین، گیسو وحشت‌زده به جلو پرتاب شد و دنیا جلوی چشمانش تیره‌و‌تار شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    فاطمه خانم درحالی‌که سرفه می‌کرد، به سمت گیسو برگشت و تکانش داد. آقابهزاد به خودش آمد و درِ ماشین که قفل شده بود را به سختی باز کرد.
    فاطمه خانم با دیدن دخترش که به سمت شیشه پرتاب شده بود، با نگرانی به سمتش رفت و گیسو را صدا زد:
    - گیسو؟ گیسو مامان؟ چشم‌هات رو باز کن.
    اما گیسو جوابی نمی‌داد. فاطمه خانم با لحنی که ترس در آن مشهود بود، آقا‌بهزاد را صدا زد:
    - بهزاد؟ بهزاد گیسو بیدار نمی‌شه.
    همان‌طور که بهزاد را صدا می‌زد، با گریه گیسو را تکان می‌داد تا بیدار شود. آقابهزاد سریع خود را به آن‌ها رساند و با نگرانی کنار در ماشین ایستاد و گفت:
    - چرا بیدار نمیشه؟
    فاطمه خانم درحالی‌که از ترس نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - نمی‌دونم بهزاد؛ ببرش بیرون.
    آقابهزاد سری تکان داد و به سمت گیسو که به شیشه ماشین برخورد کرده بود، آمد و او را بلند کرد که ناگهان صدای جیغ فاطمه بلند شد‌
    - بهزاد! خون!
    آقابهزاد نگاهی به شیشه ماشین که لکه‌هایی از خون در آن دیده می‌شد، انداخت و با نگرانی گیسو را بیرون برد و به سرش نگاهی کرد. فاطمه خانم در‌حالی‌که از ترس و نگرانی اشک می‌‌ریخت و می‌لرزید، از ماشین پیاده شد.
    آقابهزاد گیسو را روی تخته سنگ بزرگی گذاشت و نگاه دیگری به سرش انداخت؛ وقتی که زخمی روی سر گیسو ندید، نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
    - زخمی نشده!
    فاطمه خانم درحالی‌که اشک روی گونه‌هایش را پاک می‌کرد، با بهت گفت:
    - چی؟!
    آقابهزاد روی دو زانویش نشست و گفت:
    - بیا خودت ببین؛ هیچ زخمی روی بدنش نیست.
    فاطمه خانم با ترس چند قدم به سمت گیسو برداشت و از دور به سرش نگاه انداخت. از خون می‌ترسید؛ در واقع نمی‌توانست خون دخترش را ببیند.
    با بهت دستش را روی دهانش گذاشت و در‌حالی‌که نگاهش را به سوی آقابهزاد سوق می‌داد، گفت:
    - پس چرا بهوش نمیاد بهزاد؟
    آقابهزاد دستش را روی پیشانی گیسو گذاشت و با سردرگمی گفت:
    - نمی‌دونم فاطمه؛ نمی‌دونم.
    فاطمه خانم با بیچارگی کنار دخترش نشست و به او زل زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - برو یکم آب بیار؛ شاید بهوش اومد.
    آقابهزاد سری تکان داد و سریع از جایش برخاست و به سوی ماشین پرواز کرد. اولین بطری آبی که جلوی چشمانش آمد را برداشت و به سمت گیسو دوید. در بطری را گشود و کمی آب روی صورتش ریخت؛ اما باز هم گیسو بهوش نیامد.
    آقابهزاد با نگرانی به سمت فاطمه خانم برگشت و سریع گفت:
    - خودت خوبی؟ چیزیت نشد؟
    فاطمه درحالی‌که از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود، گفت:
    - خوبم. برو زنگ بزن اورژانس؛ برو بهزاد!
    بهزاد سریع به سمت ماشین رفت و به دنبال موبایل خود گشت. در کمال ناباوری‌اش، تلفن‌های همراهشان خاموش بودند و بدون هیچ شکستگی، هیچ‌کدامشان روشن نمی‌شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با عصبانیت تلفن‌ها را به یک طرف پرتاب کرد و فریاد کشید:
    - لعنت بهت!
    فاطمه خانم با نگرانی به سمت بهزاد برگشت و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
    - چی‌شد بهزاد؟
    آقابهزاد با کلافگی دستی به موهای مشکی‌اش کشید و چشمانش را باز و بسته کرد و با عصبانیت گفت:
    - خاموشن؛ همشون باهم خاموش شدن. روشن نمیشن!
    عصبی به در ماشین تکیه داد و آرام‌آرام روی علف‌های جنگل نشست و صورتش را با دستانش پوشاند.
    فاطمه با گریه گفت:
    - بهزاد چی‌کار کنیم؟ گیسو بیدار نمیشه!
    بهزاد بدون آنکه دستش را از روی صورتش بردارد، با لحن ناامیدی گفت:
    - نفس می‌کشه؟
    فاطمه خانم با عصبانیت به سمت بهزاد برگشت و گفت:
    - اِ بهزاد؟ خب معلومه نفس می‌کشه!
    آقابهزاد نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و درحالی‌که به سمت آن‌ها قدم برمی‌داشت، گفت:
    - بلند شو بریم.
    فاطمه متعجب لب زد:
    - کجا بریم؟
    آقابهزاد درحالی‌که سعی می‌کرد گیسو را بلند کند و روی پشتش بگذارد، گفت:
    - نمی‌دونم؛ هرجا جز اینجا. ماشین که روشن نمی‌شه.
    نگاهی به خیابان که در فاصله بالاتری قرار داشت، انداخت و گفت:
    - از این دره هم که نمی‌تونیم بالا بریم.
    به شاخ و برگ‌‌های بزرگ درختان جنگل هم اشاره‌ای کرد و گفت:
    - این‌ها هم که نمی‌ذارن کسی مارو ببینه.
    مکثی کرد و دست گیسو را روی شانه خود گذاشت و گفت:
    - پس باید بریم و تا شب نشده، از این جنگل دیوونه‌کننده بریم بیرون؛ وگرنه ممکنه گم بشیم‌ و شب هم جنگل خطرناکه.
    فاطمه سری تکان داد و به آقابهزاد کمک کرد تا گیسو را روی پشتش بگذارد. فاطمه به سمت ماشین رفت تا وسایل مورد نیاز را بردارد. بعد از برداشتن آب و خوراکی و موارد مورد نیاز دیگر، نگاه آخرش را به ماشین که از چند جا خراش برداشته و کاپوتش کاملاً جمع شده بود، انداخت و به دنبال آقابهزاد روانه شد.
    درختان جنگل، بزرگی و عظمت خویش را به رهگذران نشان می‌دادند. با هر بادی که می‌وزید، شاخه ها این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و باد در آن‌جا، وحشت‌زده زوزه می‌کشید. گویی که باد را به اجبار به رفتن در لا‌به‌لای درختان، محکوم کرده‌اند!
    کمی آن‌طرف‌تر، تراکم شاخ‌وبرگ‌ها کمتر بود و اشعه‌های نور خورشید، با وسواس خود را به علف‌های هرز کف جنگل می‌رساندند و بعضی قسمت‌ها شاخ‌و‌برگ درختان آن‌قدر در هم فرو رفته بودند که حتی هوا هم به‌سختی از بین آنها می‌گذشت.
    فاطمه خانم با ترس به دوروبرش خیره شد و گفت:
    - بهزاد، تاحالا اینجا اومدی؟
    آقابهزاد نگاهی به پیرامونش انداخت و گفت:
    - نه؛ بابا اجازه نمی‌داد که بیایم اینجا!
    فاطمه خانم کمی خود را به بهزاد نزدیک‌تر کرد و با کنجکاوی گفت:
    - چرا؟
    آقابهزاد لبخند موذیانه‌ای بر لب نشاند و به سمت فاطمه خانم برگشت و گفت:
    - حتماً حیوون وحشی داره دیگه.
    فاطمه خانم با ترس ضربه‌ای به بازوی بهزاد زد و گفت:
    - ساکت شو؛ من می‌ترسم!
    آقابهزاد تک خنده‌ای کرد و بعد از چند لحظه با لحن جدی گفت:
    - فاطمه؟
    فاطمه خانم به سمتش برگشت و گفت:
    - چیه؟
    آقابهزاد چشمان مشکی‌اش را در حدقه چرخاند و در چشمان فاطمه خانم خیره شد و با لحن نامطمئنی گفت:
    - اگه گیسو زخمی نشده بود، پس اون خون روی شیشه مال کی بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    فاطمه خانم از ترس به خودش لرزید و گفت:
    - نمی‌دونم!
    آقابهزاد گیسو را کمی بالاتر کشید و به صورت گیسو که روی شانه‌اش قرار داشت، نگاهی انداخت و با لحن نگران و صدای آرامی گفت:
    - چرا بهوش نمیاد؟ خیلی نگرانشم!
    فاطمه خانم بدون توجه به این حرف بهزاد، به روبه‌رو خیره ماند و با لحن بهت زده‌ای گفت:
    - بهزاد! این‌ ماشین خودمون نیست؟
    آقابهزاد نگاهش را از صورت گیسو گرفت و به روبه‌رویش خیره شد و مبهوت گفت:
    - یعنی فقط داریم دور خودمون می‌چرخیم؟
    فاطمه خانم به ساعتش نگاه انداخت و روی زمین نشست و با عجز گفت:
    - دو ساعت تموم راه رفتیم؛ آخرش به جای اولمون رسیدیم!
    آقابهزاد صورتش را از درد جمع کرد و کلافه دور خودش چرخید؛ سعی کرد آسمان را ببیند اما شاخ‌و‌برگ‌های درختان، سقفی برای جنگل ساخته بودند.
    با کلافگی رو به فاطمه خانم که حال روی زمین نشسته و صورتش را با دستانش پوشانده بود، نگاهی انداخت و با لحنی که کلافگی در آن موج می‌زد، گفت:
    - بلند شو خانم. یه ساعت دیگه خورشید غروب می‌کنه، باید به یه جایی برسیم‌.
    فاطمه آرام‌آرام دستش را از روی صورتش برداشت و با ناتوانی نالید:
    - داریم دور خودمون می‌چرخیم بهزاد.
    فریاد عصبی آقابهزاد، موجب شد پرندگان از وحشت، از روی درختان پرواز کنند و خود را به آرامگاه امنی رسانند تا کمی آرامش داشته باشند.
    - انتظار داری همین‌جا بشینیم و دست روی دست بذاریم؟ این بچه بیهوش شده و بیدار نمیشه.
    مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و با لحن آرام‌تری گفت:
    - نمیشه که خانم؛ باید اون‌قدر بریم تا به یه آبادی برسیم.
    فاطمه خانم با عجز از جایش برخاست و گفت:
    - باشه؛ بریم.
    ثانیه‌ها می‌گذشتند و جای خود را به دقایق می‌دادند و دقایق گویا، سریع‌تر از ثانیه‌ها می‌گذشتند. آن‌قدر سریع، که آن‌ها در گذر دقایق، در لا‌به‌لای جنگل هزارتو مانند، گم شدند.
    درد شدیدی که در کمر بهزاد پیچید، موجب شد بایستد و
    در‌حالی‌که گیسو را با احتیاط به روی زمین می‌گذاشت، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - دیگه نمی‌تونم راه برم.
    مکثی کرد و بعد از اینکه گیسو را کاملاً روی زمین گذاشت، دستش را روی کمرش قرار داد و گفت:
    - کمرم درد می‌کنه.
    فاطمه خانم نگاه محتاطانه‌ای به دور و برش انداخت و گفت:
    - می‌خوای همین‌جا استراحت کنیم؟
    آقابهزاد با چهره‌ای که از درد جمع شده بود، سری تکان داد و تکیه‌اش را به درخت پشت سرش داد و آرام روی زمین نشست.
    فاطمه خانم هم کنار گیسو نشست و به چشمان بسته دخترش که بسته شده بود و باز نمی‌شد، خیره ماند و بین گریه گفت:
    - چرا به‌هوش نمیای دخترم؟
    آقابهزاد آرام‌آرام چشمانش را گشود و با لحنی که نگرانی در آن مشهود بود، فاطمه خانم را مورد خطاب قرار داد:
    - فکر کنم دیگه داره شب می‌شه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فاطمه خانم بدون آنکه از دخترش چشم بردارد، گفت:
    - حالا باید چی‌کار کنیم بهزاد؟
    با لحن ناامیدی لب زد:
    - نمی‌دونم.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - آقاجون باید تا الان نگران شده باشه.
    فاطمه خانم آهی کشید و گفت:
    - با اون زنگی که تو زدی و بهش گفتی تا دو ساعت دیگه می‌رسیم، حتماً نگران شده.
    صدای زوزه گرگی از فاصله نه‌چندان‌دور، به گوش می‌رسید و ترس را در دل آنان انداخت.
    فاطمه خانم کمی خود را به سمت آقابهزاد متمایل کرد و با صدای مرتعشی گفت:
    - بهزاد!
    آقابهزاد درحالی‌که از جایش بلند می‌شد، رو به فاطمه خانم گفت:
    - نترس خانم! نزدیک نیست. اگه بیاد هم من هستم.
    آقابهزاد احساس کرد که در رو‌به‌رویش علف‌ها تکان می‌خورند. فاطمه خانم با ترس و استرس به دور و برش نگاه می‌کرد و سر گیسو را در آغـ*ـوش گرفته بود. دستانش می‌لرزید و این لرزش، به جسم گیسو که در آغوشش بود نیز انتقال یافته بود.
    آقابهزاد چندقدم به سمت آن علف‌ها برداشت که فاطمه خانم متوجه آن شد و گفت:
    - کجا داری میری؟
    آقابهزاد آرام به سمت فاطمه خانم برگشت و انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش قرار داد و با صدای آرامی گفت:
    - هیس! فکر کنم یه چی اونجاست.
    و بعد به سمت آنجا قدم برداشت که صدای مردانه‌ای از پشت درخت‌ها به گوششان خورد:
    - کسی اونجاست؟
    آقابهزاد چند قدم به سمت عقب برداشت و به‌مانند یک محافظ رو‌به‌روی خانواده‌اش ایستاد و با تحکم گفت:
    - تو کی هستی؟ بیا بیرون.
    بعد از چند ثانیه، مردی از لابه‌لای علف‌های بلند، به بیرون آمد و وقتی با آن سه نفر مواجه شد، متعجب گفت:
    - شما این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنین؟
    آقابهزاد نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
    - تصادف کردیم و افتادیم تو دره؛ الان هم گم شدیم.
    آن مرد سری به نشانه تفهیم تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
    - این جنگل همه رو می‌بلعه!
    آقابهزاد متعجب پرسید:
    - چیزی گفتین؟
    آن مرد سری به طرفین تکان داد و گفت:
    - نه!
    قدمی به سمتشان برداشت و با دیدن گیسویی که در آغـ*ـوش مادرش بیهوش افتاده بود، با لحن نامطمئنی گفت:
    - دخترتون بیهوش شده؟
    آقابهزاد با ناراحتی نگاهی به گیسو انداخت و گفت:
    - آره؛ متأسفانه بعد از اون تصادف بیهوش شد و با این‌که هیچ آسیبی ندیده، ولی بازم بهوش نمیاد.
    آن مرد دستی به موهای لَخت پر کلاغی‌اش کشید و گفت:
    - می‌تونم نگاهی بهش بندازم؟
    فاطمه خانم که تا آن‌لحظه ساکت مانده بود، با لحن امیدواری گفت:
    - دکترین؟
    آن مرد سری تکان داد و با لحنی که چندان مطمئن نبود، گفت:
    - تا حدودی!
    آقابهزاد سری تکان داد و گفت:
    - اگه سر در میارین، بفرمایین معاینه‌ش کنین.
    آن مرد درحالی‌که به سمت گیسو قدم بر‌می‌داشت، گفت:
    - ممنون!
    کنار گیسو نشست و با دیدن چهره گیسو، لحظه‌ای با تعجب به او خیره شد. باورش برایش سخت بود که او خودش باشد. چهره‌اش که شبیه خودش بود. با خود گفت: «یعنی واقعاً خودشه؟»
    بعد از چند لحظه به خود مسلط شد و دستی به روی پیشانی گیسو گذاشت و فهمید که چه بلایی بر سر گیسو آمده است.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا