کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان

نگاهی به آقابهزاد انداخت و گفت:
- کجا می‌خواستین برین؟
آقابهزاد لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- بالارود؛ خونه بابام اونجاست.
آن مرد قدمی به سمتشان برداشت و گفت:
- خب تا اونجا که راه زیاده؛ فکر نمی‌کنم بتونین پیاده به اونجا برسین. نظرتون چیه شب رو بیاین خونه ما؟ من دارو برای درمان دخترتون رو توی خونه دارم.
فاطمه خانم بدون مکث و با نگرانی گفت:
- چه بلایی سر دخترم اومده؟
او لحظه‌ای مکث کرد؛ گویی در ذهنش به دنبال جوابی برای او بود. نمی‌دانست چه بگوید که آنها بتوانند باورش کنند.
لحظه‌ای بعد گفت:
- شوک بهش وارد شده.
آقابهزاد با لحن مشکوکی گفت:
- شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
آن مرد لبخندی زد و گفت:
- بعد از این جنگل، خونه منه. یه صدایی شنیدم؛ اومدم ببینم چه خبره!
مکثی کرد و با لحن منتظری ادامه داد:
- با من میاین؟
آقابهزاد با تردید نگاهی به فاطمه خانم انداخت که سرش را تکان داد و لب زد:
-بریم!
و نگاهش را به سمت او سوق داد و گفت:
- مزاحمتون می‌شیم!
***
به سختی چشمانش را باز کرد. احساس می‌کرد دو وزنه سنگین بر روی چشمانش قرار دارد و مانع از گشودن چشمانش می‌شود. به آرامی دستش را بالا آورد و روی چشمانش کشید.
تازه متوجه غریب بودن اطرافش شد. نمی‌دانست کجاست و چه بلایی به سرش آمده است.
سعی کرد سرجایش بنشیند و از موقعیتش آگاه شود. روی تختی دو نفره و نسبتاً بزرگ خوابیده بود. نگاه متعجبش را اطرافش چرخاند و هرچه فکر کرد، نتوانست به یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده است!
آرام پتو را از روی خودش کنار زد و به پنجره‌های سرتاسری اتاق خیره شد. با قدم‌های لرزان به سمتش قدم برداشت. پرده خاکستری رنگ را کنار زد و با دیدن جنگل تاریک رو‌به‌رویش، از ترس قدمی به عقب برداشت. ترس بدی وجودش را دربرگرفته بود که منشأ آن، همان جنگل رعب‌انگیز بود. نمی‌دانست این حس عجیب چیست که بر دلش افتاده است؛ اما می‌دانست که تا به حال آن را احساس نکرده است.
چند قدمی عقب‌گرد کرد. دستی به موهای قهوه‌ای رنگش کشید و فهمید که شالش روی سرش نیست. با همان حس عجیبی که در دل داشت، به سمت تخت برگشت و به دنبال شالش گشت؛ اما آن را پیدا نکرد.
نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و نگاهش در نقطه‌ای متوقف ماند. مسخ شده چند قدم به سمتش برداشت. نقاشی بزرگی که روی دیوار کشیده شده بود، هرکسی را جذب خود می‌کرد. نقاشی‌ای که آن‌قدر واقعی بود که نقاشی بودنش به چشم نمی‌آمد.
گیسو قدم دیگری به سمتش برداشت. گویی در چشمان قرمزی که لا‌به‌لای درختان جنگل تاریک خودنمایی می‌کرد، غرق شده بود. جفت چشمان قرمزی که آتش در آن شعله می‌کشید و گویی می‌خواست همه‌جا را به نگاهش به آتش بکشد.
با قدم‌های آرامش، چند قدم باقی‌مانده بین خودش و نقاشی را پر کرد و کاملاً رو‌به‌روی نقاشی ایستاد. ناخواسته دستش را به‌روی آن جفت چشمان خیره کننده کشید. انگار که می‌توانست از درون نقاشی هم خشمی که از آن چشمان قرمز شعله می‌کشد را حس کند!
قدمی به عقب برداشت و سرش را کمی بالا برد. بالای انبوه درختان جنگل تاریک، آسمان شبی بود که ماه نو را در آغـ*ـوش گرفته بود!
به آرامی نگاه مبهوتش را از ماه گرفت. کمی پایین‌تر در لابه‌لای درختان، به چشمان دیگری هم رسید. چشمانی که رنگ کهربایی‌اش، برای دل‌بردن بود و بس!
خیلی دلش می‌خواست نقاش این اثر را ببیند و از او بپرسد که صاحب این دو جفت چشم چه کسانی هستند.
آن‌قدر مبهوت آن نقاشی خیره‌کننده شده بود، که متوجه نشد در باز شده و فردی وارد اتاق شده است و با تعجب به او نگاه می‌کند.
صدایی با تعجب گفت:
- تو کی هستی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    آن صدا گیسو را از غرق شدن در آن نقاشی نجات داد و موجب شد وحشت زده، به سمت صدا برگردد. با دیدن مرد بلندقامتی در روبه‌رویش، با لکنت زبان گفت:
    - خ...خودت ک...کی هستی؟
    آن مرد پوزخندی زد و با طعنه گفت:
    - تو توی خونه من و اتاق منی؛ بعد از من می‌پرسی کی‌ام؟
    گیسو با شنیدن این جمله، جرئت خود را جمع کرد و قدمی به سمتش برداشت و با عصبانیت گفت:
    - چرا من رو آوردی اینجا؟
    آن مرد قهقهه‌ای سر داد و با چشمانی که عصبانیت از آن شعله می‌کشید و با آن جفت چشمان قرمز آن نقاشی هیچ فرقی نداشت، به گیسو زل زد و گفت:
    - واقعاً جالبه! من آوردمت اینجا؟
    مکثی کرد و با عصبانیت قدمی به سمت گیسو برداشت و ادامه داد:
    - بفرما برو بیرون خانم.
    گیسو عصبی گفت:
    - مامان و بابام کجان؟ اینجا کجاست؟ تو من رو آوردی اینجا، طلبکار هم هستی؟
    آن مرد با عصبانیت به سمت گیسو قدم برداشت و دست گیسو را محکم گرفت و او را از اتاق به بیرون برد.
    گیسو درحالی‌که سعی می‌کرد دستش را از دستان آن مرد که نمی دانست کیست دربیاورد، عصبی گفت:
    - ولم کن! می‌خوای من رو کجا ببری؟
    آن مرد با عصبانیت مکثی کرد و به سمت گیسو برگشت و از بین دندان های به هم قفل شده اش گفت:
    - چند دقیقه خفه میشی؟
    این را گفت و در حالی که از راهروهای پیچ در پیچ و باریک خانه بزرگشان می گذشت، با صدای بلند کسی را صدا می زد.
    - آرتا! آرتا کجایی؟
    در حالی که گیسو را به دنبال خود می‌کشید، آرتا را صدا می‌زد. از پله‌های سنگی پایین رفت و با دیدن آرتا که در پذیرایی نشسته و با یک زن و مرد گرم صحبت بود، با عصبانیت گفت:
    - این‌ها کی‌ان آوردیشون خونه من؟
    با صدای عصبی آن مرد، لحظه‌ای سکوت خانه را در برگرفت و آرتا به سمت پله‌ها برگشت و با لحن آرامی گفت:
    - مهمون ما هستن.
    و به سمت گیسو برگشت و با دیدن گیسویی که بالاخره بهوش آمده بود، لبخندی روی لبش نشست و گفت:
    - خوشحالم که بهوش اومدین.
    گیسو نگاهش را به سمت پذیرایی کشاند و با دیدن پدر و مادرش، با خوشحالی گفت:
    - مامان! بابا!
    گیسو سعی کرد دستش را آزاد سازد و با تقلا گفت:
    - ولم کن!
    آرتا رو به آن مرد گفت:
    -دستش رو ول کن اوتانا!
    آن مرد که اوتانا نام داشت، با عصبانیت نگاهی به گیسو انداخت و در حالی که نمی‌خواست، دست گیسو را رها کرد و رو به آرتا و با لحن کلافه ای گفت:
    - بیا کارت دارم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    بعد از اینکه اوتانا دست‌های گیسو را رها کرد، گیسو به سمت پدر و مادرش پرواز کرد. فاطمه خانم چند قدم به سمتش برداشت و آغوشش را برای تنها دخترش باز کرد و او را با عشق در آغـ*ـوش کشید.
    گیسو در آغـ*ـوش مادرش غرق شد و عطر تن او را با اشتیاق به ریه‌هایش فرستاد. در این چند ساعت که گیسو بیهوش بود، گویی زمین برای آنان به آسمان رفته است. کم اتفاقی نیفتاده بود؛ تنها دخترشان چند ساعت بیهوش بود و چشم باز نمی‌کرد. باید هم دل‌تنگش شوند و این‌گونه او را در آغـ*ـوش کشند.
    آقابهزاد که دید آن دو محکم هم را در آغـ*ـوش گرفته‌اند، با لحن جالبی گفت:
    - بسه دیگه. کم‌تر ابراز عشق کنین به هم‌دیگه!
    گیسو گویی تازه متوجه پدرش شده بود. در حالی که از آغـ*ـوش مادرش بیرون می‌آمد، با بهت‌زدگی گفت:
    - بابا چی‌شده؟ اینجا کجاست؟
    اشاره‌ای به جای خالی اوتانا کرد و ادامه داد:
    -اون‌ها کی‌ان؟
    آقابهزاد نفس عمیقی کشید و به مبل سلطنتی طلایی رنگ خانه اشاره‌ای کرد و گفت:
    - بشین میگم بهت.
    گیسو با تعجب نگاهش را اطرافش چرخاند و با دیدن لوستر عجیب قهوه ای رنگی که از سقف آویزان بود، به آن خیره شد. حس می کرد این لوستر را جایی دید است؛ ولی هرچه فکر می کرد، به ذهنش نمی رسید. با شنیدن صدای آقابهزاد، نگاهش را از آن لوستر گرفت و روی اولین مبل تک‌نفره‌ای که نزدیکش بود، نشست و منتظر به لب‌های آقابهزاد چشم دوخت.
    آقابهزاد نگاهی به فاطمه خانم انداخت و لبانش را با زبانش تر کرد و رو به گیسو گفت:
    - وقتی تصادف کردیم و توی دره افتادیم، ماشینمون خراب شد و روشن نمی‌شد. تو هم به شیشه ماشین خوردی و بیهوش شدی. توی جنگل گم شدیم و بعد آقا آرتا پیدامون کرد و گذاشت بیایم این‌جا و شب رو توی خونشون بمونیم و فردا صبح بریم سمت روستا.
    گیسو با نگرانی گفت:
    - شما حالتون خوبه؟ چیزیتون نشد؟
    فاطمه خانم لبخند مهربانی زد و دستی به روی شانه گیسو کشید و گفت:
    - نه عزیزم، ما حالمون خوبه.
    گیسو نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
    -خداروشکر!
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد و گویی چیزی به یادش آمده باشد، سریع گفت:
    - راستی! اون بداخلاقه کیه؟
    آقابهزاد تک‌خنده‌ای کرد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم!
    فاطمه خانم به دور و برش نگاهی انداخت و با نگرانی گفت:
    - ولی می‌گم بهزاد! فکر کنم اون دوستش از اینکه ما اینجاییم، ناراحت شده.
    آقابهزاد به مبل تکیه داد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و با حالت متفکر به میز خیره شد و با صدای آرامی گفت:
    - من هنوزم ذهنم درگیر اون خون روی شیشه‌ست!
    گیسو متعجب لب زد:
    - خون؟!
    آقابهزاد نگاهش را به سمت گیسو سوق داد و خواست جوابش را بدهد که با صدای آرتا سکوت کرد و به سمتش برگشت.
    - واقعا عذر می‌خوام که تنهاتون گذاشتم!
    گیسو نگاهش را به سمت آرتا برگرداند و با دیدن اوتانایی که موهای موج‌دار قهوه‌ای داشت، اخمی مزین صورتش کرد.
    آرتا لبخندی زد و دستش را روی شانه اوتانا گذاشت و با لحن آرامی گفت:
    - ایشون دوست عزیزم اوتاناست؛ البته خوب نیست دوست خطابش کنم. ما مدت‌های زیادیه که باهمیم؛ پس برادر بهتره!
    آقابهزاد لبخندی زد و به نشانه احترام بلند شد و با لحن مهربانی گفت:
    - خیلی خوشبختم آقا اوتانا! و خیلی عذرمی‌خوام که مهمون ناخونده‌تون شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا قدمی به سمت آقا‌بهزاد برداشت و دستش را به سمت او دراز کرد و با لبخندی که اصلا به لبخند شباهتی نداشت، گفت:
    -خواهش می‌کنم؛ این‌جا رو مثل یه مهمون‌خونه بین راهی بدونین.
    آقابهزاد فشاری به دستان اوتانا وارد کرد و لبخند ساختگی‌ای زد و گفت:
    -ممنون!
    آرتا یک‌بار چشمان نسبتاً درشتش را باز و بسته کرد و سپس به مبل‌ها اشاره‌ای کرد و گفت:
    - چرا ایستادین؟ بشینین لطفاً
    آقابهزاد سری تکان داد و روی مبل سلطنتی و قدیمی خانه نشست. اوتانا با همان لبخند موذیانه روی لبش، روی صندلی رو‌به‌روی گیسو جای گرفت‌.
    گیسو با اخم نیم‌نگاهی به اوتانا که روبه‌روی خودش نشسته بود، انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
    - مار از پونه بدش میاد؛ در لونه‌ش سبز میشه!
    اوتانا با همان لبخند روی لبش، کمی خود را جلو کشید و گیسو را مورد خطاب قرار داد:
    - خب باید همیشه یه‌جوری جنگ و دعوا باشه؛ وگرنه زندگی بدون دعوا و دشمنی معنایی نداره، مگه نه؟
    گیسو سرش را بالا برد. چیزی از حرف‌های اوتانا نفهمید و گنگ لب زد:
    - چی؟
    اوتانا خندید و گفت:
    - هیچی!
    و رو به آقابهزاد ادامه داد:
    -خب، چه‌طور از این جنگل پرهیاهو سر درآوردین؟
    آقابهزاد به سمت اوتانا برگشت و تکیه‌اش را از مبل گرفت و گفت:
    - داشتیم از جاده‌ای که از کنار دره رد می‌شد، می‌گذشتیم که یهو یه مار جلومون سبز شد و بعدش تعادلمون رو از دست دادیم و افتادیم تو دره.
    اوتانا چشمانی که درست به رنگ موهایش، قهوه‌ای بود را یک‌بار باز و بسته کرد و سری تکان داد و موشکافانه پرسید:
    - اون مار چه شکلی بود؟
    آقابهزاد حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
    - کاملاً سیاه بود و چشم‌های آبی داشت و خیلی هم بزرگ بود. پوست سیاهش، که پر از پولک بود، تو آفتاب برق می‌زد!
    اوتانا با حالت تفهیم سری تکان داد و در‌حالی‌که با لبخند موذیانه‌ای که بر لب داشت به سمت گیسو برمی‌گشت، زیرلب گفت:
    - که این‌طور!
    گیسو که نگاه اوتانا را روی خود دید، اخمش را غلیظ‌تر کرد و با کلافگی نگاهش را از وی گرفت.
    آرتا لبخند مصلحتی روی لب باریکش نشاند و رو به اوتانا گفت:
    - خب اوتاناجان نیازی نیست این‌قدر کنجکاوی کنی.
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - باشه.
    ***
    آرام به طرف دیگر چرخید. خوابش نمی‌برد؛ مدام نگاه‌های خیره اوتانا و آن لبخند‌های مسخره‌اش جلوی چشمانش می‌آمد و نمی‌گذاشت خواب به چشمانش بیاید. به‌جز اوتانا و نگاه‌هایش، دلیل دیگری هم برای نخوابیدن داشت؛ آن مار سیاه و تصویری که صبح جلوی چشمانش دید! این‌ها نمی‌توانستند به‌هم بی‌ربط باشند.
    کلافه روی تخت چرخید و به سقف بالای سرش خیره شد. حس خوبی نسبت به این خانه و اهالی‌اش نداشت و هرلحظه احساس می‌کرد که ممکن است در گشوده شود و فردی وارد اتاق شود.
    کلافه روی تخت نشست و به دور و برش نگاه انداخت. از کمد گوشه اتاق گرفته تا میز کنار تخت و پرده‌ها و خود تخت، همه و همه قدیمی بودند. از این جوانانی که سنشان به ۳۰ نمی‌رسید، داشتن چنین خانه‌ای بعید بود!
    به آرامی پتو را از روی خود برداشت و از روی تخت برخاست و به سمت پنجره قدی که کنار تخت بود، قدم برداشت. پرده را کنار زد و به جنگل تاریک و ترسناک رو‌به‌رویش خیره شد.
    وقتی شاخ‌و‌برگ درختان که درهم فرورفته بودند را می‌دید، به یاد همان نقاشی می‌افتاد و آن جفت چشمان قرمز رو‌به‌روی صورتش نمایان می‌شد. آن نقاشی روی دیوار و این جنگل، کاملاً شبیه هم بودند و شاخ‌و‌برگ‌‌‌‌‌های این جنگل، همان‌قدر زیاد بود که در نقاشی بود. سایه‌هایی که در بعضی نقاط به‌دلیل انبوه درختان به‌وجود آمده بود و قسمت‌هایی که نور مهتاب به‌دلیل کم‌تراکم بودن شاخ‌وبرگ‌ها می‌توانست به خاک جنگل راه یابد، همه و همه در آن نقاشی ماهرانه کشیده شده بودند.
    نفس عمیقی کشید و دستش را روی شیشه گذاشت. از لا‌به‌لای شاخ‌وبرگ‌های تنومند جنگل، گاه صدای زوزه گرگی خسته و گاه، صدای قهقهه شغالی می‌آمد که گویی طعمه خود را در چنگ دارد و خشنود قهقهه سر می‌دهد!
    آرام چشمانش را بست که صدای قهقهه‌ای به گوشش رسید. وحشت‌زده چشمانش را باز کرد و به سمت پشت سرش برگشت؛ اما کسی را ندید.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با ترس خود را به دیوار پشت سرش چسباند و با صدای لرزانی گفت:
    - کسی این‌جاست؟
    باز صدایی نشنید و کسی را ندید. دستش را روی قلبش گذاشت و نفس‌نفس‌زنان، سرش را به دیوار تکیه داد و آرام چشمانش را بست و با انگشتانش، شقیقه‌هایش را به آرامی ماساژ داد.
    اما گیسو، رو‌به‌روی چشمان بسته‌اش، مردی را دید که دیوانه‌وار می‌خندید و با هر حرکت دستش، آتشی به راه می‌انداخت و با حرکت دست دیگرش، آدمی را از زندگی فارغ می‌کرد و لحظه‌ای بعد آن انسان، دوباره زنده می‌گشت و تبدیل به موجود دیگری می‌شد. موجودی که با انسان تفاوت‌های بسیار زیادی داشت؛ چشمان ریزشان تبدیل به چشمانی درشت می‌شد که تمام آن سیاه بود. از جای زخمشان خون‌های بنفش بیرون می‌ریخت و با آن دندان‌های یکی‌درمیانشان گلوی هرانسانی که جلویشان می‌دیدند را پاره می‌کردند. ناخن‌های سیاه و درازشان را در قلب کودک و پیر و زن و مرد، فرو می‌کردند و آنان را از هستی ساقط می‌کردند.
    مردی که ردای سیاه و بلندش، قلب هر موجود جهنده‌ای را فرو می‌ریخت، در بالای تپه‌ای ایستاده بود و جهنمی که ساخته بود را نظاره می‌کرد. مردی که دیوانه‌وار قهقهه سر می‌داد و از کشتن هیچ اِبایی نداشت.
    گیسو وحشت‌زده چشمانش را گشود و چندجیغ به‌طور متوالی کشید. در‌حالی‌که می‌لرزید، روی زمین نشست و سرش را با دستانش پوشاند و اشک ‌ریخت. از ترس خود را در گوشه دیوار جمع کرد و با وحشت به دور‌ و برش نگاه کرد. همه‌چیز برایش شبیه آن جهنم شده بود. حس می‌کرد از همه‌جا خون می‌بارد و خاکستر مرده روی تمام وسایل خانه نشسته است.
    وحشت کرده بود. لرزش تک تک استخوان‌هایش را احساس می‌کرد. نفس‌نفس می‌زد. قلبش دیوانه‌وار خود را به قفسه سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. خود را بیشتر به دیوار چسباند. اشک‌هایش بی‌وقفه از چشمه اشکش می‌جوشید و لحظه‌ای مکث نمی‌کرد.
    ترس و وحشت به مانند خوره به جانش افتاده بود و دست از سرش برنمی‌داشت!
    در اتاق با شدت باز شد و بعد قامت بلند آرتا در چهارچوب در به نمایش گذاشته شد.
    آرتا با سرعت وارد اتاق شد و رو‌به‌روی گیسو نشست و با نگرانی لب زد:
    -گیسو خانم! چی‌شده؟
    گیسو با هق‌هق سرش را بالا آورد و به چشمان نگران آرتا زل زد. به‌خاطر گریه و جیغ‌هایی که کشیده بود، صدایش درنمی‌آمد.
    آرتا خواست دوباره چیزی بگوید که صدای نگران فاطمه خانم بلند شد.
    - گیسوجان؟ چی‌شده مامان؟
    گیسو نگاهش را از صورت نگران آرتا گرفت و معطوف مادرش کرد و به سختی لب زد:
    -مامان!
    با دیدن مادرش، گویی دیگر از آن خاکستر مرده‌ای که در جای‌جای اتاق ریخته شده بود، خبری نبود و کمی دلش آرام گرفت. فاطمه‌خانم به سمت گیسو قدم برداشت. آرتا از جایش بلند شد و فاطمه‌خانم جای او را گرفت و با نگرانی گفت:
    - جان دلم مامان؟ چی‌شده فدات‌شم؟
    گیسو با صدای لرزانی لب زد:
    - مامان اون...
    گریه به او اجازه نداد که حرفش را ادامه دهد.
    آقابهزاد قدمی به سویش برداشت و با کلافگی گفت:
    - اون چی؟ گیسو؟!
    گیسو وحشت‌زده لب زد:
    - اون داشت همه رو می‌کشت!
    فاطمه‌خانم دستی به گونه‌های دخترش کشید و با مهربانی گفت:
    - چیزی نیست مامان؛ کابوس دیدی!
    گیسو با لحن کلافه‌ و صدایی که به سختی از حنجره‌اش خارج می‌شد، گفت:
    - نه! کابوس نبود! من دیدمش.
    آرتا موشکافانه به گیسو خیره شد و گفت:
    - کجا دیدیش؟
    گیسو که هنوز هم هق‌هق می‌کرد، لب زد:
    - چشمام‌ رو که بستم، دیدمش! انگار منم همون‌جا بودم و داشتم نگاهش می‌کردم.
    اوتانا که تا الان سکوت کرده بود، از چهارچوب در کمی جلو آمد و با لحن نامطمئنی گفت:
    - چه شکلی بود؟
    گیسو به نقطه نامعلومی خیره شد و با ترس لب زد:
    - قدش بلند بود، خیلی زشت بود، سر تا پا سیاه پوشیده بود؛ اون همه رو می‌...
    دوباره هجوم اشک به چشمانش به او اجازه ادامه دادن نداد.
    آقابهزاد نگاه نگرانش را حواله آرتا کرد و گفت:
    - واسه تصادفه؛ مگه نه؟
    آرتا نگاه وحشت‌زده‌اش را از گیسو گرفت و به آقابهزاد دوخت و با حواس‌پرتی گفت:
    -ها؟ آره، آره!
    نگاهش به اوتانایی افتاد که پشت‌سر آقابهزاد ایستاده بود و نگران به او خیره شده بود. نگرانی مثل خوره به وجودشان نفوذ کرده بود. حتی به فکرشان نمی‌رسید که دوباره این اتفاق بیافتد.
    کم اتفاقی نیفتاده بود، او دوباره برگشته بود!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    ***
    آقابهزاد با عصبانیت تلفن همراهش را گوشه‌ای پرتاب کرد و زیرلب غرولند کرد:
    - واقعا من نمی‌فهمم چرا نمی‌تونن ماشین رو بیان ببرن؟ انگار ماشین تو دره‌های کوه قاف افتاده که میگن نمی‌تونیم ببریمش!
    فاطمه‌خانم از پشت نرده‌های ایوان نگاهش را از گیسو که در تلاش بود تا گوجه‌سبز‌های خانه پدربزرگش را بچیند، گرفت و به سمت آقابهزاد سوق داد و گفت:
    - حالا نمی‌خواد عصبی بشی! یه مدت این‌جا می‌مونیم؛ بعد که ماشین درست شد، می‌ریم.
    آقابهزاد نگاه عصبی‌اش را از سنگ‌ریزه‌های حیاط گرفت و به فاطمه‌خانم داد و عصبی‌تر از قبل گفت:
    - مثل اینکه شما یادتون رفته من سه‌روز رو به سختی مرخصی گرفتم تا گیسوخانم رو برسونم این‌جا و هم خودمون آب و هوایی عوض کنیم؟
    مکثی کرد و با حرص ادامه داد:
    - الان هم دوروز گذشته و من ‌فردا باید سرکار باشم خانم!
    فاطمه‌خانم شانه‌ای بالا انداخت و کنار آقابهزاد روی پله‌های چوبی خانه نشست و گفت:
    - نظرت چیه امروز بعدازظهر با اتوبوس بری تهران و من و گیسو این‌جا بمونیم؟
    آقابهزاد متفکر به نقطه‌ای خیره شد و گفت:
    - خودمم تو همین فکر بودم!
    فاطمه‌خانم لبخندی رو به همسرش زد و نگاهش را به سمت گیسو که روی درخت گوجه سبز نشسته بود، سوق داد.
    با دیدن گیسو که روی شاخه درخت نشسته و با میـ*ـل گوجه سبز می‌خورد، با عصبانیت روی پله‌ها ایستاد و گفت:
    - گیسو اون بالا چی‌کار می‌کنی؟
    گیسو درحالی‌که تلاش می‌کرد دستش را به شاخه بالاتر برساند، گفت:
    - دارم آلوچه می‌خورم مامان.
    فاطمه‌خانم عصبی چندقدم به سمت گیسو برداشت و با تحکم گفت:
    -همین الان بیا پایین!
    گیسو کلافه نگاهش را از گوجه سبز مد نظرش گرفت و با کلافگی لب زد:
    - مامان یه چند دقیقه صبر کن؛ میام.
    فاطمه‌خانم دست به سـ*ـینه به‌سمت آقابهزاد برگشت و گفت:
    - بهزاد تو یه‌چیزی بهش بگو.
    آقابهزاد با خنده از روی پله بلند شد و درحالی‌که به سمت فاطمه‌خانم قدم برمی‌داشت، گیسو را مورد خطاب قرار داد:
    - گیسو بابا، بی‌زحمت یه چندتا هم برای من بچین.
    فاطمه‌خانم با عصبانیت همسرش را صدا زد:
    - بهزاد!
    آقابهزاد با خنده نگاهش را سمت فاطمه خانم سوق داد و گفت:
    - جانم خانم؟
    فاطمه‌خانم عصبی و با حرص لب زد:
    - میفته یه بلایی سر خودش میاره.
    آقابهزاد تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - عیب نداره خانم حرص نخور!
    گیسو درحالی‌که مشت پر از گوجه سبزش را به سمت آقابهزاد می‌گرفت، گفت:
    - بابا بیا بگیرشون؛ واسه شما چیدم.
    آقابهزاد خندید و به سمت دخترش رفت و گفت:
    - آفرین بابا! حقا که دختر خودمی.
    فاطمه‌خانم با حرص لب زد:
    -جفتتون لنگه همین!
    و بعد از گفتن این حرف، با عصبانیت به سمت خانه قدم برداشت.
    آقابهزاد نگاهی به مسیر رفتن فاطمه‌خانم انداخت و بعد به‌سمت گیسویی که در تلاش بود تا از درخت پایین بیاید، سوق داد و بعد از لحظه ای مکث گفت:
    - فکر کنم مامانت قهر کرد!
    گیسو هرچه سعی می‌کرد از درخت پایین بپرد، نمی‌توانست‌. ارتفاع زیاد بود و گوجه‌سبزهایی که در دست داشت هم مانع می‌شد که با خیال راحت از شاخه بپرد.
    وقتی که دید نمی‌تواند پایین برود، با عجز رو به پدرش گفت:
    -بابا!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آقابهزاد نگاهی به گیسو انداخت و سری به طرفین تکان داد و گفت:
    - چه‌طور خودت تونستی بری اون بالا؟ الان میگی بابا؟
    نگاه ملتمسش را رو به پدرش سوق داد و با لحنی که سعی می‌کرد ناتوانی و خودشیرینی در آن باشد، گفت:
    - بابا توروخدا! فقط یه کمک کوچولو.
    آقابهزاد سری به نشانه تاسف تکان داد و به سمت درخت قدم برداشت و دستش را به‌طرف شاخه‌ای که گیسو روی آن نشسته بود، بلند کرد و گیسو نیز دستش را در دست قوی و بزرگ پدرش گذاشت و با کمک او، از درخت پایین پرید.
    گیسو لبخند دندان‌نمایی زد و اشاره‌ای به جیب لباسش که پر از گوجه سبز بود، کرد و گفت:
    - بابا میای بریم کنار رودخونه آلوچه‌ها رو بخوریم؟
    آقابهزاد اشاره‌ای به خانه کرد و گفت:
    - نه بابایی؛ اگه می‌خوای، خودت برو من کار دارم.
    گیسو لب برچید و گفت:
    - باشه خودم میرم.
    به سمت ایوان قدم برداشت و شال مشکی‌اش را از روی نرده‌های آبی‌رنگ ایوان برداشت و روی سرش گذاشت و خواست برود که آقابهزاد با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - راستی زود بیا! زود نهار می‌خوریم؛ من بعدازظهر می‌خوام برم.
    گیسو به سمت پدرش برگشت و متعجب گفت:
    - کجا؟
    آقابهزاد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - تهران دیگه.
    گیسو قدمی به سمت آقابهزاد برداشت و با خوشحالی گفت:
    - مگه ماشین درست شد؟
    آقابهزاد سری به نشانه نفی تکان داد و گفت:
    - نه خب؛ با اتوبوس میرم. تو و مامانت هم می‌مونین.
    گیسو سری به نشانه تفهیم تکان داد و با لحن ناراحتی گفت:
    - یعنی تو تنها میری تهران؟
    آقابهزاد سری تکان داد و گفت:
    - ماشین که درست شد، میام دنبال مامانت. مامانت هم یه‌مدت پیش آقاجون می‌مونه تو کارهاش بهش کمک می‌کنه.
    گیسو آرام سری تکان داد و مکثی کرد و درحالی‌که به‌سمت در برمی‌گشت، گفت:
    - پس من دیگه میرم.
    آقابهزاد با صدای بلندی گفت:
    - مواظب خودت باش. زود هم برگرد.
    گیسو یک گوجه‌سبز از جیبش بیرون آورد و درحالی‌که گازی از آن می‌گرفت، گفت:
    - چشم!
    با خوش‌حالی از کوچه‌های کوهستانی روستا می‌گذشت و به رودخانه سنگی کنارش نگاه می‌کرد. آب سرد رودخانه از بالای کوه سرچشمه می‌گرفت و تک‌تک زمین‌های پایین کوه را سیراب می‌کرد. از دل جنگل روانه می‌شد و با پیوستن به جوی‌های کوچک دیگر، رودخانه بزرگ و نسبتاً طویلی را در پایین کوه به‌وجود می‌آورد.
    گیسو با لبخندی که بر لب داشت، از کنار همان رودخانه کوچیک می‌گذشت و به سنگ‌های رنگی‌ای که در کف این رودخانه زلال قرار داشتند، نگاه می‌کرد.
    زیاد از خانه دور نشده بود که با دختری روبه‌رو شد که به‌نظر می‌رسید تقریبا هم‌سن خودش باشد و از بالای کوه می‌آید.
    لباس زیبایی بر تن داشت. وزش باد سبب می‌شد گل‌های قرمز روی دامنش، خود را به دست آن بسپارند و به این‌طرف و آن‌طرف بروند. گل‌های قرمزی که روی زمینه سفید دامن چین‌دارش می‌درخشیدند. پیراهن فیروزه‌ای رنگش چشمان گیسو را به‌سوی خود جلب کرد.
    آن دخترک با دیدن گیسو لبخند مهربانی زد که چال روی گونه‌اش پیدا شد. گیسو نیز لبخند متقابلی به روی او زد و گفت:
    - سلام!
    آن دختر با چشمان عسلی‌اش، به گیسو خیره شد و گفت:
    - سلام! تو گیسویی؟ نوه حاج احمد؟
    گیسو سری تکان داد و با لبخند گفت:
    - آره خودمم.
    آن دختر لبخندی زد که لپ‌های سفیدش قرمز شد و گفت:
    - منم زهره‌ام. منو یادته؟
    گیسو موشکافانه نگاهش کرد و بعد از کمی فکر کردن، با یادآوری زهره که در کودکی با او بازی می‌کرد، با خنده گفت:
    - مگه میشه هم‌بازیم رو یادم نباشه؟
    زهره لبخندی زد و نگاهی به دوروبرش انداخت و رو به گیسو گفت:
    - کجا می‌خوای بری؟
    گیسو نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم؛ میرم قدم بزنم.
    زهره دست گیسو را گرفت و گفت:
    - پس بیا باهم بریم.
    گیسو شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - باشه بریم!
    ***
    گیسو به‌سمت پدرش رفت و او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - دلم واست تنگ میشه بابا!
    آقابهزاد خندید و گفت:
    - سفر قندهار نمیرم که گیسو؛ دارم میرم خونه.
    گیسو از آغـ*ـوش پدرش جدا شد و چپ‌چپ به پدرش نگاه کرد‌. لحظه‌ای نگذشت که فاطمه‌خانم با سبدی که در دست داشت، از آشپزخانه بیرون آمد و درحالی‌که آن‌ها را به‌دست آقابهزاد می‌داد، گفت:
    - یکم برات غذا درست کردم گذاشتم توی این. خونه هم توی فریزر یکم غذا هست همون رو گرم کن و بخور. اگه تا وقتی که ماشین درست بشه و بیای دنبالم، غذا تموم شده بود، بهم زنگ بزن بگم چه غذایی درست کنی که راحت باشه و بلد هم باشی.
    آقابهزاد شروع به خندیدن کرد. میان خنده نگاهی به داخل سبد انداخت و گفت:
    - نه! مثل اینکه جدی‌جدی اهل و عیال فکر کردین دارم میرم سفر قندهار!
    حاج احمد خندید و گفت:
    - بده زن و بچه‌ت به فکرتن؟
    آقابهزاد تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - نه والا! خیلی‌هم عالیه!
    بعد از خداحافظی با آقابهزاد و بدرقه او، وارد خانه شدند. گیسو گوشه‌ای از خانه نشسته و دستش را روی شکمش گذاشته بود و صورتش از درد جمع شده بود.
    فاطمه خانم بعد از اینکه آینه روی طاقچه را کمی تمیز کرد، خواست برگردد که با دیدن گیسو و چهره درهم‌رفته‌اش، متعجب گفت:
    - چی‌شده؟
    گیسو چهره‌اش را درهم پیچید و با درد لب زد:
    - دلم درد می‌کنه مامان!
    فاطمه خانم چپ‌چپ گیسو را نگاه کرد و لب زد:
    - به‌خاطر آلوچه‌ست دیگه! چه‌قدر بهت گفتم زیاد نخور؛ گوش نکردی.
    گیسو دندان‌هایش را روی هم فشرد که فاطمه خانم گفت:
    - صبر کن برم ببینم چی می‌تونم پیدا کنم واست.
    گیسو دستی به موهایش کشید و به نقطه‌ای خیره شد. دل‌دردش خیلی زیاد شده بود و خود را گوشه اتاق جمع کرده بود.
    بعد از چند دقیقه، فاطمه خانم با لیوانی در دست وارد اتاق شد و تندتند گفت:
    - آخه چقدر بهت گفتم کمتر آلوچه بخور بچه؛ دل‌درد می‌گیر‌ی‌ها! اما کو گوش شنوا؟!
    لیوان را به سمت گیسو گرفت و گفت:
    - بیا اینو بخور خوب میشی.
    گیسو سرش را بلند کرد و نگاهش را بین لیوان و مادرش چرخاند و با درد گفت:
    - چی هست؟
    فاطمه خانم لیوان را در دست گیسو گذاشت و گفت:
    - عرق نعناست.
    فاطمه خانم مکثی کرد و ادامه داد:
    - آقاجون گفت می‌خوایم بریم سر باغ. تو که نمیای؛ میای؟
    گیسو لیوان را سر کشید و با صورت در هم رفته گفت:
    - خیلی دلم می‌خواست بیام؛ ولی حالم خوب نیست.
    فاطمه خانم سری تکان داد و لیوان را از دست گیسو گرفت و درحالی‌که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:
    -آره! بمون خونه استراحت کن.
    ***
    به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد و به دور و برش نگاه کرد. کی خوابش بـرده بود؟ خودش نیز نمی‌دانست. خورشید کم‌کم در حال غروب کردن بود؛ این را می‌توانست از تاریک بودن اتاق بفهمد.
    نگاه دیگری به دور و برش انداخت. احساس بهتری می‌کرد؛ حس می‌کرد اکنون حالش بهتر شده و دیگر خبری از آن دل‌درد وحشتناک نیست.
    با شنیدن صدای حاج احمد، به خودش آمد و فهمید با صدای حاج احمد که او را صدا می‌زد، بیدار شده است.
    - گیسو جان؟! بیا بیرون دخترم.
    گیسو دستی به چشمانش کشید و موهایش را بست و از جایش بلند شد و به سمت در رفت. در را باز کرد و با لحن خواب‌آلودی گفت:
    - جانم آقاجون؟!
    نگاهی به حیاط خانه انداخت؛ غروب شده بود. اما کسی در حیاط نبود. با خودش فکر کرد که حتماً آن‌ها پشت خانه رفته‌اند. چند قدم برداشت و کنار نرده آبی رنگ خانه ایستاد و با تعجب گفت:
    - آقاجون؟ کجایین؟
    اما باز هم صدایی نشنید و کسی را ندید. نفس عمیقی کشید و کلافه زیرلب گفت:
    - حتما باز توهم زدم!
    خواست برگردد و به اتاق برود که با شنیدن صدایی درست پشت سرش، بر سر جایش میخ‌کوب شد و نفس در سـ*ـینه‌اش حبس گردید‌.
    - سلام مادمازل!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    صدا در کمال ناآشنایی، برای گوش‌هایش آشنا بود! اما نمی‌دانست که این صدا، کجا و چگونه به گوشش رسیده است.
    ترسیده بود؛ نمی‌دانست اویی که پشت سرش ایستاده، کیست و با او چه‌کار دارد و اصلاً اینجا چه می‌کند؟ صدای تپش قلبش که بالا رفته بود را به‌راحتی می‌توانست بشنود؛ هم خودش و هم صاحب آن صدای مرموز.
    آن فرد آرام‌آرام به گوش راستش نزدیک شد و نفس‌های داغش را در لاله گوشش فوت کرد و با صدای آرامی گفت:
    - جواب سلام بلد نیستی دوشیزه؟
    گیسو با وحشت پرید و به سمت صدا برگشت و با دیدن آن فرد آشنا، خواست جیغ بکشد که با قرارگیری دستش بر روی لبان گیسو، جیغش در گلو خفه شد.
    او آرام انگشت اشاره‌اش را روی لبانش گذاشت و با لحن وحشتناکی گفت:
    - هیس! قرار نیست جیغ بکشی!
    گیسو از ترس مثل بید می‌لرزید. حتی توان تکان خوردن را هم از دست داده بود و نمی‌توانست هیچ تقلایی برای رهایی از چنگال ببر مانند او کند! تندتند نفس می‌کشید. وحشت به تمام وجودش نفوذ کرده بود و این می‌توانست دلیلی برای لرزیدن دست و پاهایش باشد. نمی‌دانست او اینجا چه می‌خواهد و برای چه اینجاست؛ اما حال فهمیده بود که صاحب آن صدا کیست!
    گیسو کاملا به ستون ایوان چسبیده بود. اوتانا با همان لبخند موذیانه‌ای که بر لب داشت، سرش را درست مقابل صورت زردشده از وحشت گیسو قرار داد و با صدای پچ‌پچ مانندی گفت:
    - می‌خوای ولت کنم؟
    گیسو اما، شوک‌زده و با چشمانی که وحشت از آن می‌بارید، به او خیره شده بود. نه توانایی سخن گفتن داشت و نه می‌توانست سرش را تکان دهد و فقط، با چشمان درشت‌شده‌اش به چشمان اوتانایی خیره شده بود که شرارت از آن شعله می‌کشید.
    اوتانا قهقهه‌ای سر داد و گفت:
    - نمی‌خواد اون‌طوری نگاهم کنی؛ فقط قول بده وقتی ولت کردم، داد و بی‌داد راه نندازی، باشه؟
    گیسو لحظه‌ای با ترس به او خیره ماند و بعد درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، سرش را به آرامی تکان داد.
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و به آرامی دستش را از روی دهان گیسو برداشت و با خنده گفت:
    - حالا شدی دختر خوب!
    گیسو به‌سختی و نفس‌نفس‌زنان، لب زد:
    - از...از ج...جون م‌‌...من چی...چی می‌خوای؟
    اوتانا همان لبخند همیشگی‌اش را روی لبانش نشاند و سرش را کمی پایین آورد تا بتواند در چشمان سرشار از وحشت گیسو زل بزند.
    با لحن رعب‌انگیزی لب زد:
    - جونت رو!
    گیسو با وحشت خود را کاملا به ستون چسباند و با انگشتانش به نرده چوبی ایوان چنگ انداخت. رنگ صورتش پریده بود و به زردی می‌زد. لرزش تک‌تک استخوان‌های بدنش را با تمام وجود احساس می‌کرد. حس بره‌ای را داشت که در چنگال گر‌گی وحشی اسیر شده است و هیچ راه فراری برای او وجود ندارد.
    اوتانا قهقهه‌ای سر داد و لب زد:
    - چیه؟ ترسیدی جوجه کوچولو؟
    گیسو سرفه‌ای کرد تا راه گلویش باز شود. به سختی لبانش را تکان داد و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می‌آمد، گفت:
    - برو او...اون‌طرف!
    اوتانا مسـ*ـتانه خندید و کاملا خود را به گیسو نزدیک کرد و گفت:
    - اگه نرم، چی‌کار می‌کنی؟
    مکثی کرد و بی‌رحمانه ادامه داد:
    - یعنی چه‌کاری از دستت برمیاد؟!
    گیسو درحالی که از شدت ترس و اضطراب به سختی نفس می‌کشید، سرش را به ستون چسباند و با عجز و لحن مرتعشی گفت:
    - دست از سرم بردار!
    اوتانا بی‌رحمانه به گیسو خیره شد. گویی از این‌که طعمه‌اش را این‌گونه در وحشت و ترس ببیند، لـ*ـذت می‌برد!
    با همان لبخند موذیانه‌ همیشگی‌اش گفت:
    - اگه برندارم؟
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد و با صدای لرزانی ادامه داد:
    - جی...جیغ می‌کشم!
    اوتانا قهقهه‌ دیگری سر داد و قدمی به عقب برداشت و دست به سـ*ـینه به گیسو خیره شد و با تمسخر گفت:
    - هرچه‌قدر که دلت می‌خواد جیغ بکش و کمک بخواه مادمازل!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    با این حرف اوتانا، گیسو وحشت‌زده به دور و برش نگاه کرد. نمی‌دانست چرا؛ ولی احساس می‌کرد اوتانا او را به مکانی دیگر بـرده و خودش متوجه نشده است. ولی اشتباه فکر می‌کرد؛ هنور هم در همان ایوان دوست‌داشتنی‌اش، گیر افتاده بود.
    اوتانا خندید و گفت:
    - چرا جیغ نمی‌کشی؟ درخواست کمک کن! التماسم کن ولت کنم. بجنب! تو می‌تونی.
    گیسو چندبار دهانش را باز کرد، اما جز صداهای نامفهوم، صدای دیگری از دهانش خارج نگشت. گویی دستان اوتانا روی گلویش قرار داشت و مانع بیرون آمدن صدا از گلویش می‌شد.
    آرام دست چپش را روی دهانش گذاشت و با صدایی که از شدت استرس می‌لرزید، گفت:
    - می‌خوای با من چ...چی‌کار کنی؟
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - هیچی عزیزم؛ فقط می‌خوام اون روح خوشگلت رو از زندونی که توش گیر کرده آزادش کنم، همین!
    گیسو با تته پته لب زد:
    - ی...یعنی چی؟
    اوتانا موذیانه خندید و با واژه‌ها، بر روح گیسو تازیانه زد.
    - می‌خوام بکشمت!
    گیسو دیگر تاب ایستادن روی پاهایش را نداشت. این همه ترس و اضطراب برایش بیش از حد بود. با چنگ زدن دوباره به نرده‌های ایوان، از سقوطش جلوگیری کرد. می‌ترسید که اوتانا و حرف‌هایش واقعیت باشند و او واقعاً بخواهد بلایی به سرش بیارد.
    سعی کرد به خودش مسلط شود و امیدواری دهد که هیچ‌کاری از دستان اوتانا برنمی‌آید. نفس عمیقی کشید و تمام جرئت خود را جمع کرد و در چشمان قهوه‌ای و کشیده اوتانا زل زد و با صدایی که لرزش محسوسی داشت، گفت:
    - گفتم برو اون‌طرف، یعنی برو بیرون. مگه شهر هرته که بی‌اجازه وارد خونه مردم میشی و تهدید به مرگشون می‌کنی؟
    اوتانا مسـ*ـتانه قهقهه سرمی‌داد؛ گویی از این طعمه خوشش آمده بود و می‌خواست بیشتر با او بازی کند. بازی کند و او را بترساند و بیشتر لـ*ـذت ببرد. لـ*ـذت ببرد و هـ*ـوس درونی‌اش را سیراب سازد!
    بعد از اینکه اوتانا از خنده سیر شد، با لبخند موذیانه‌اش گفت:
    - دستمال می‌خوای؟
    حال چشمان گیسو در کنار ترس، با تعجب نیز آمیخته شده بود. نمی‌فهمید؛ نمی‌فهمید که اوتانا چه می‌گوید و قصدش از زدن این حرف چیست.
    اوتانا که نگاه متعجب گیسو را روی خودش دید، با شرارت گفت:
    -با پای خودت باهام میای یا اینکه به زور ببرمت؟
    گیسو جرئتش را در صدایش جمع کرد و با صدای مرتعشی گفت:
    - نمیام؛ توهم نمی‌تونی به زور من رو جایی ببری!
    اوتانا قهقهه دیگری سر داد و گفت:
    -واقعا؟
    و به نقطه‌ای اشاره کرد و چند لحظه بعد، دستی بر روی شقیقه‌های گیسو قرار گرفت و با زمزمه کردن چیزی زیر لب، همه چیز رو‌به‌روی چشمان گیسو تیره و تار شد!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    ***
    با احساس سردرد عجیبی چشمانش را گشود. درد در سرش سوت می‌کشید. سقف بالای سرش برای چشمانش ناآشنا بود. آرام سرش را چرخاند تا از موقعیت خود آگاه شود. با درد وحشتناکی که در گردنش پیچید، از درد جیغ خفیفی کشید و دستش را به سمت گردنش برد و به آرامی آن را ماساژ داد.
    حتی توان بلند شدن از جایش را نیز نداشت. کرختی و بی‌حالی را در نقطه به نقطه بدنش احساس می‌کرد. گویی سنگی چندین کیلویی بر روی قفسه سـ*ـینه‌اش قرار داشت و مانع آن می‌شد که از جایش بلند شود و یا حتی به درستی نفس بکشد.
    به آرامی سرش را چرخاند؛ اولین چیزی که نگاهش را جلب کرد، پرده صورتی رنگی بود که از شدت چرک و آلودگی به بنفش می‌زد و از پنجره چوبی آویزان بود.
    موقعیت خود را نمی‌توانست درک کند و نمی‌دانست که چه‌طور به اینجا آمده است و می‌خواست هرچه سریع‌تر بفهمد که این مکان ناشناخته کجاست.
    سرفه‌ای کرد و سعی کرد سرجایش بنشیند؛ اما سخت بود نمی‌توانست؛ تمام بدنش درد می‌کرد و صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد.
    چنگی به ملافه کرم رنگ روی تخت زد و به سختی روی تخت نشست و تازه توانست موقعیت خود را درک کند. در اتاق قدیمی و فرسوده‌ای خوابیده بود. اتاقی که سقفش از جنس چوب بود و دیوارهای آجری داشت. اتاقی که معلوم نبود که در کدام نقطه از زمین قرار دارد.
    گیسو نگاهش را دورتادور اتاق چرخاند و روی در آهنی آن‌جا ثابت ماند. تمام توانی که در بدنش مانده بود را جمع کرد و از روی تخت بلند شد و تلوتلوخوران به سمت در قدم برداشت.
    دستانش را مشت کرد و مشت‌های بی‌جانش را به در آهنی و سخت اتاق کوبید و با تمام توانی که در بدنش بود، فریاد کشید:
    - کمک! کسی اونجا نیست؟ یکی کمکم کنه!
    اما دریغ از صدایی از آدمی‌زاد! ولی گیسو تسلیم نشد و پی‌درپی به در مشت می‌کوبید و درخواست کمک می‌کرد. اما کسی نبود؛ شاید هم بود و دربرابر فریادهای گیسو واکنشی نشان نمی‌داد. باز مشت‌های ضعیفش را به در کوبید. تمام توانش را جمع کرد و یک‌بار دیگر با صدای تحلیل‌رفته‌ای فریاد زد:
    - یعنی کسی اون بیرون نیست؟ خواهش می‌کنم یکی بیاد نجاتم بده!
    گیسو خسته از این‌همه تلاش کردن و به نتیجه‌ای نرسیدن، به در تکیه داد و آرام‌آرام روی زمین نشست. آرام بغض فروخورده‌اش را آزاد ساخت. نمی‌دانست کجاست و چه کسی او را به اینجا آورده است و از جانش چه می‌خواهند. از طرفی نمی‌دانست اینجا کجاست و از طرفی دردی که در سر و تمام بدنش می‌پیچید، امانش را بریده بود.
    کمی فکر کرد تا به یاد بیاورد چه‌گونه به‌ اینجا آمده است و چهره اوتانا رو‌به‌روی چشمانش آمد. با یادآوری اوتانا و آن لبخندهای موذیانه‌اش، لرزی به بدنش افتاد. دستش را آرام بالا برد و سیلی‌ای به صورتش زد تا شاید از خواب بیدار گردد. اما خواب نبود، بلکه حقیقتی‌ انکار ناپذیر بود. تک‌تک حرف‌های اوتانا در گوشش اکو می‌شد. «می‌خوام بکشمت!» سرش را به طرفین تکان داد و با سردرگمی زیرلب زمزمه کرد:
    - نه نه! این امکان نداره! این حقیقت نداره!
    گیسو از جایش برخاست. نمی‌توانست آنجا بماند؛ نباید می‌ماند. به دور و برش نگاه کرد؛ اما به‌جز تخت و صندلی چوبی و فرش رنگ‌ورو رفته‌ای که وسط اتاق پهن بود، چیز دیگری پیدا نکرد.
    با دیدن پنجره به سمتش پرواز کرد. در دلش امیدوار بود که پنجره حفاظ نداشته باشد. پرده را کنار زد و تمام امیدش ناامید شد؛ شیشه‌ پنجره از چندقسمت ترک داشت اما حفاظ داشت و راه فراری نبود.
    نفس عمیقی کشید و سرش را از پنجره بیرون برد و دوباره با صدای بلندی فریاد کشید:
    - کمک! کسی اینجا نیست؟ یکی بیاد نجاتم بده! خواهش می‌کنم!
    طولی نکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل بلند شد. گیسو امیدوارانه به سمت در چرخید. در باز شد و چهره دختری قد بلند در چهارچوب در نمایان شد.
    آن دختر با چشمان مشکی‌اش به گیسو خیره شد و با عصبانیت لب زد:
    - معلومه چه‌خبرته؟ نمیشه ساکت شی؟ کل جنگل رو گذاشتی روی سرت!
    گیسو آب دهانش را قورت داد و قدمی به عقب برداشت و با صدای لرزانی گفت:
    - ت...تو کی هستی؟
    آن دختر لبخندی زد که جذابیتش را چندبرابر کرد و گفت:
    - نیازی نیست به تو توضیح بدم کی هستم!
    گیسو در حالی که نفس‌نفس می‌زد، قدمی به سمت آن دختر برداشت و گفت:
    - چرا من‌ رو آوردین اینجا؟ با من چی‌کار دارین؟
    آن دختر خندید و قدمی به داخل اتاق برداشت و در را پشت سرش بست و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
    - مگه میشه ندونی برگزیده؟
    گیسو نگاه متعجش را حواله چشمان به رنگ شب آن دختر کرد و با تته پته لب زد:
    - ب...برگ...برگزیده؟
    آن دختر تای ابروان سیاه و بلندش را بالا برد و گفت:
    - یعنی واقعا نمی‌دونی؟
    گیسو با کلافگی موهای قهوه‌ای روشنش را پشت گوشش زد و گفت:
    - چی...چی رو؟
    نگاه موشکافانه آن دختر سرتاپای گیسو را گذراند و به چشمان سبزرنگش رسید و گفت:
    - که اوتانا می‌خواد باهات چی‌کار کنه؟
    گیسو وحشت‌زده به آن دختر چشم دوخت و با سردرگمی سرش را به طرفین تکان داد. آن دختر لبخند موذیانه‌ای بر لب نشاند و با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:
    - پس خودم بهت میگم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا