نگاهی به آقابهزاد انداخت و گفت:
- کجا میخواستین برین؟
آقابهزاد لحظهای مکث کرد و گفت:
- بالارود؛ خونه بابام اونجاست.
آن مرد قدمی به سمتشان برداشت و گفت:
- خب تا اونجا که راه زیاده؛ فکر نمیکنم بتونین پیاده به اونجا برسین. نظرتون چیه شب رو بیاین خونه ما؟ من دارو برای درمان دخترتون رو توی خونه دارم.
فاطمه خانم بدون مکث و با نگرانی گفت:
- چه بلایی سر دخترم اومده؟
او لحظهای مکث کرد؛ گویی در ذهنش به دنبال جوابی برای او بود. نمیدانست چه بگوید که آنها بتوانند باورش کنند.
لحظهای بعد گفت:
- شوک بهش وارد شده.
آقابهزاد با لحن مشکوکی گفت:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
آن مرد لبخندی زد و گفت:
- بعد از این جنگل، خونه منه. یه صدایی شنیدم؛ اومدم ببینم چه خبره!
مکثی کرد و با لحن منتظری ادامه داد:
- با من میاین؟
آقابهزاد با تردید نگاهی به فاطمه خانم انداخت که سرش را تکان داد و لب زد:
-بریم!
و نگاهش را به سمت او سوق داد و گفت:
- مزاحمتون میشیم!
***
به سختی چشمانش را باز کرد. احساس میکرد دو وزنه سنگین بر روی چشمانش قرار دارد و مانع از گشودن چشمانش میشود. به آرامی دستش را بالا آورد و روی چشمانش کشید.
تازه متوجه غریب بودن اطرافش شد. نمیدانست کجاست و چه بلایی به سرش آمده است.
سعی کرد سرجایش بنشیند و از موقعیتش آگاه شود. روی تختی دو نفره و نسبتاً بزرگ خوابیده بود. نگاه متعجبش را اطرافش چرخاند و هرچه فکر کرد، نتوانست به یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده است!
آرام پتو را از روی خودش کنار زد و به پنجرههای سرتاسری اتاق خیره شد. با قدمهای لرزان به سمتش قدم برداشت. پرده خاکستری رنگ را کنار زد و با دیدن جنگل تاریک روبهرویش، از ترس قدمی به عقب برداشت. ترس بدی وجودش را دربرگرفته بود که منشأ آن، همان جنگل رعبانگیز بود. نمیدانست این حس عجیب چیست که بر دلش افتاده است؛ اما میدانست که تا به حال آن را احساس نکرده است.
چند قدمی عقبگرد کرد. دستی به موهای قهوهای رنگش کشید و فهمید که شالش روی سرش نیست. با همان حس عجیبی که در دل داشت، به سمت تخت برگشت و به دنبال شالش گشت؛ اما آن را پیدا نکرد.
نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و نگاهش در نقطهای متوقف ماند. مسخ شده چند قدم به سمتش برداشت. نقاشی بزرگی که روی دیوار کشیده شده بود، هرکسی را جذب خود میکرد. نقاشیای که آنقدر واقعی بود که نقاشی بودنش به چشم نمیآمد.
گیسو قدم دیگری به سمتش برداشت. گویی در چشمان قرمزی که لابهلای درختان جنگل تاریک خودنمایی میکرد، غرق شده بود. جفت چشمان قرمزی که آتش در آن شعله میکشید و گویی میخواست همهجا را به نگاهش به آتش بکشد.
با قدمهای آرامش، چند قدم باقیمانده بین خودش و نقاشی را پر کرد و کاملاً روبهروی نقاشی ایستاد. ناخواسته دستش را بهروی آن جفت چشمان خیره کننده کشید. انگار که میتوانست از درون نقاشی هم خشمی که از آن چشمان قرمز شعله میکشد را حس کند!
قدمی به عقب برداشت و سرش را کمی بالا برد. بالای انبوه درختان جنگل تاریک، آسمان شبی بود که ماه نو را در آغـ*ـوش گرفته بود!
به آرامی نگاه مبهوتش را از ماه گرفت. کمی پایینتر در لابهلای درختان، به چشمان دیگری هم رسید. چشمانی که رنگ کهرباییاش، برای دلبردن بود و بس!
خیلی دلش میخواست نقاش این اثر را ببیند و از او بپرسد که صاحب این دو جفت چشم چه کسانی هستند.
آنقدر مبهوت آن نقاشی خیرهکننده شده بود، که متوجه نشد در باز شده و فردی وارد اتاق شده است و با تعجب به او نگاه میکند.
صدایی با تعجب گفت:
- تو کی هستی؟
آخرین ویرایش: