آرام لای پلکهایش را باز کرد. متعجب به دوروبرش نگاه کرد؛ در همان پارک نشسته بود. خبری از نانسیس نبود. صدایی در گوشش نجوا نمیکرد. دنیای دوروبرش دیگر نمیچرخید. همهچیز آرام بود و تنها صدایی که سکوت آنجا را میشکست، صدای بارانی بود که حال با شدت بیشتری خود را به زمین میکوبید.
حس عجیبی داشت. حس تازه متولدشدن در وجودش آشوبی بهپا کرده بود. حس میکرد آدم دیگری شده است. حس قدرت زیادی در وجودش بهوجود آمده بود. حس میکرد حال میتواند هرچیزی را شکست دهد.
حال که همهچیز را فهمیده بود، حس خوشحالی وصفنشدنی در تکتک سلولهای بدنش نفوذ کرده بود.
لبخندی روی لبش نشست. لبخندی که از روی رضایت و خوشحالی بود.
بیتوجه به بارانی که روی صورتش میبارید، از روی زمین بلند شد و رو به آسمان کرد و با خوشحالی فریاد زد:
- سربلندت میکنم نانسیس!
با خنده به همان آسمان خیره شد. هوا رو به تاریکی میرفت. نمیدانست چقدر آنجا روی زمین نشسته بود. اهمیتی هم نمیداد. دلیل تمام این چندماه عذاب کشیدنش را فهمیده بود و حال نمیدانست چرا، اما خوشحال بود.
بدون توجه به پالتوی خیسش، به سمت ورودی پارک قدم برداشت. به پیادهروی کنار پارک رسید که قدیمی بودنش از شکسته بودن کاشیهایش مشخص بود!
به دوروبرش نگاه کرد. حالا چطور باید برمیگشت؟ آرام دور خودش چرخید. آنجا آنقدر مخروبه بود، که کسی گذرش به آن پارک نمیافتاد. نمیدانست باید چهکار کند. به آسمان بالای سرش نگاه کرد که شدت بارانش حتی برای لحظهای کمتر نمیشد؛ هوا کاملاً تاریک شده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- حالا چیکار کنم؟ چهجوری تا خونه برم؟
دستی به موهایش کشید و فهمید که چقدر موهایش خیس شده است. لرز بدی به بدنش افتاده بود. سریع کلاه پالتویش را روی سرش گذاشت و در همان حال که روی پیادهرو ایستاده بود، به دوروبرش نگاه کرد.
درحالیکه لبش را میجوید، کلافه زمزمه کرد:
- اه نانسیس! بین این قدرتهات، قدرت تلهپورت نداری؟
با اینکه برای خودش هم احمقانه میآمد، ولی سریع چشمانش را بست و با حالت مسخرهای زیرلب گفت:
- من میخوام برم خونه!
چندثانیه همینطور ایستاد و بعد، چشمانش را باز کرد و به دوروبرش نگاه کرد. باز همانجا ایستاده بود.
لبش را به دندان گرفت و کلافه گفت:
- اه لعنتی! میدونستم احمقانهست!
حس عجیبی داشت. حس تازه متولدشدن در وجودش آشوبی بهپا کرده بود. حس میکرد آدم دیگری شده است. حس قدرت زیادی در وجودش بهوجود آمده بود. حس میکرد حال میتواند هرچیزی را شکست دهد.
حال که همهچیز را فهمیده بود، حس خوشحالی وصفنشدنی در تکتک سلولهای بدنش نفوذ کرده بود.
لبخندی روی لبش نشست. لبخندی که از روی رضایت و خوشحالی بود.
بیتوجه به بارانی که روی صورتش میبارید، از روی زمین بلند شد و رو به آسمان کرد و با خوشحالی فریاد زد:
- سربلندت میکنم نانسیس!
با خنده به همان آسمان خیره شد. هوا رو به تاریکی میرفت. نمیدانست چقدر آنجا روی زمین نشسته بود. اهمیتی هم نمیداد. دلیل تمام این چندماه عذاب کشیدنش را فهمیده بود و حال نمیدانست چرا، اما خوشحال بود.
بدون توجه به پالتوی خیسش، به سمت ورودی پارک قدم برداشت. به پیادهروی کنار پارک رسید که قدیمی بودنش از شکسته بودن کاشیهایش مشخص بود!
به دوروبرش نگاه کرد. حالا چطور باید برمیگشت؟ آرام دور خودش چرخید. آنجا آنقدر مخروبه بود، که کسی گذرش به آن پارک نمیافتاد. نمیدانست باید چهکار کند. به آسمان بالای سرش نگاه کرد که شدت بارانش حتی برای لحظهای کمتر نمیشد؛ هوا کاملاً تاریک شده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- حالا چیکار کنم؟ چهجوری تا خونه برم؟
دستی به موهایش کشید و فهمید که چقدر موهایش خیس شده است. لرز بدی به بدنش افتاده بود. سریع کلاه پالتویش را روی سرش گذاشت و در همان حال که روی پیادهرو ایستاده بود، به دوروبرش نگاه کرد.
درحالیکه لبش را میجوید، کلافه زمزمه کرد:
- اه نانسیس! بین این قدرتهات، قدرت تلهپورت نداری؟
با اینکه برای خودش هم احمقانه میآمد، ولی سریع چشمانش را بست و با حالت مسخرهای زیرلب گفت:
- من میخوام برم خونه!
چندثانیه همینطور ایستاد و بعد، چشمانش را باز کرد و به دوروبرش نگاه کرد. باز همانجا ایستاده بود.
لبش را به دندان گرفت و کلافه گفت:
- اه لعنتی! میدونستم احمقانهست!
آخرین ویرایش: