کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
آرام لای پلک‌هایش را باز کرد. متعجب به دوروبرش نگاه کرد؛ در همان پارک نشسته بود. خبری از نانسیس نبود. صدایی در گوشش نجوا نمی‌کرد. دنیای دوروبرش دیگر نمی‌چرخید. همه‌چیز آرام بود و تنها صدایی که سکوت آنجا را می‌شکست، صدای بارانی بود که حال با شدت بیشتری خود را به زمین می‌کوبید.
حس عجیبی داشت. حس تازه متولدشدن در وجودش آشوبی به‌پا کرده بود. حس می‌کرد آدم دیگری شده است. حس قدرت زیادی در وجودش به‌وجود آمده بود. حس می‌کرد حال می‌تواند هرچیزی را شکست دهد.
حال که همه‌چیز را فهمیده بود، حس خوش‌حالی وصف‌نشدنی در تک‌تک سلول‌های بدنش نفوذ کرده بود.
لبخندی روی لبش نشست. لبخندی که از روی رضایت و خوش‌حالی بود.
بی‌توجه به بارانی که روی صورتش می‌بارید، از روی زمین بلند شد و رو به آسمان کرد و با خوش‌حالی فریاد زد:
- سربلندت می‌کنم نانسیس!
با خنده به همان آسمان خیره شد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. نمی‌دانست چقدر آنجا روی زمین نشسته بود‌. اهمیتی هم نمی‌داد. دلیل تمام این چندماه عذاب کشیدنش را فهمیده بود و حال نمی‌دانست چرا، اما خوش‌حال بود.
بدون توجه به پالتوی خیسش، به سمت ورودی پارک قدم برداشت. به پیاده‌روی کنار پارک رسید که قدیمی بودنش از شکسته بودن کاشی‌هایش مشخص بود!
به دوروبرش نگاه کرد. حالا چطور باید برمی‌گشت؟ آرام دور خودش چرخید. آنجا آن‌قدر مخروبه بود، که کسی گذرش به آن پارک نمی‌افتاد. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. به آسمان بالای سرش نگاه کرد که شدت بارانش حتی برای لحظه‌ای کمتر نمی‌شد؛ هوا کاملاً تاریک شده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- حالا چی‌کار کنم؟ چه‌جوری تا خونه برم؟
دستی به موهایش کشید و فهمید که چقدر موهایش خیس شده است. لرز بدی به بدنش افتاده بود. سریع کلاه پالتویش را روی سرش گذاشت و در همان حال که روی پیاده‌رو ایستاده بود، به دوروبرش نگاه کرد.
درحالی‌که لبش را می‌جوید، کلافه زمزمه کرد:
- اه نانسیس! بین این قدرت‌هات، قدرت تله‌پورت نداری؟
با اینکه برای خودش هم احمقانه می‌آمد، ولی سریع چشمانش را بست و با حالت مسخره‌ای زیرلب گفت:
- من می‌خوام برم خونه!
چندثانیه همین‌طور ایستاد و بعد، چشمانش را باز کرد و به دوروبرش نگاه کرد. باز همان‌جا ایستاده بود.
لبش را به دندان گرفت و کلافه گفت:
- اه لعنتی! می‌دونستم احمقانه‌ست!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با یادآوری تلفنش، سریع دستش را در جیبش کرد و آن را بیرون آورد. سریع روی شماره‌گیر را لمس کرد و شماره آژانس را فشرد. در همین چندثانیه‌ای که گوشی را در دست گرفته بود، تلفنش از دانه‌های باران خیس شد. تلفن را سریع به گوشش نزدیک کرد ولی با شنیدن صدای آن زن پشت تلفن که می‌گفت:
    - موجودی حساب شما کافی نی...
    با عصبانیت تلفنش را پایین آورد و آن را در جیبش انداخت.
    کلافه نگاه آخرش را به دوروبرش انداخت و تصمیم گرفت پیاده‌ برود.
    از سرما به خودش می‌لرزید. دندان‌هایش به سرعت به‌هم برخورد می‌کردند. از بس راه رفته بود، به نفس‌نفس افتاده بود. حس می‌کرد دیگر انگشتان دستش نمی‌توانند سرجای خود بمانند و از شدت سرما یخ‌زده‌اند. پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشتند. با اولین عطسه‌ای که کرد، فهمید سرماخورده است.
    نفهمید چه‌قدر گذشت که صدای زنگ تلفن، او را به خودش آورد. سریع گوشی‌اش را از جیب پالتو بیرون آورد و با دیدن اسم «اوتانا» خیلی خوش‌حال شد و سریع دکمه‌ی برقراری تماس را لمس کرد.
    صدای عصبی اوتانا پشت تلفن پیچید:
    - معلوم هست کجایی؟
    گیسو با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - اوتانا!
    اوتانا که صدای باران و این لحن تحلیل‌رفته‌ی گیسو را شنیده بود، پرسید:
    - گیسو کجایی؟
    گیسو درحالی‌که صدایش از شدت سرما می‌لرزید، چندسرفه کرد و گفت:
    - اوتانا بیا دنبالم!
    اوتانا کلافه پرسید:
    - دِ بگو کجایی؟
    گیسو به دوروبرش نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌دونم! یه‌جایی اطراف اون پارکی که سعید گم شد. دارم میرم سمت شهر. یه ساعته که دارم راه میرم ولی نرسیدم. شبیه اتوبانه؛ ولی هیچ ماشینی نیست!
    اوتانا کلافه گفت:
    - خیله‌خب! برو یه‌جایی پیدا کن که خیس نشی تا من بیام.
    گیسو سری تکان داد و تماس را قطع کرد. به دوروبرش نگاه کرد. تا چشم کار می‌کرد، جاده بود و تیربرق‌هایی که تا دوردست ادامه داشت. هیچ سرپناهی نبود که گیسو به آن ببرد.
    نفهمید چه شد که همان‌جا روی پاهایش نشست. دیگر به اندازه‌ی کافی خیس شده بود و برایش مهم نبود که بیشتر خیس شود یا نه.
    طولی نکشید که شدت باران کمی کمتر شد. اما خبری از اوتانا نبود. آرام چشمانش را بست. در خیال خود به خودش و فکرهایی که برای قدرت‌های نانسیس کرده بود، پوزخند زد. حتی قدرت‌های نانسیس هم به‌کارش نیامد.
    با عجز لب زد:
    - چرا پیدام نمی‌کنی اوتانا؟ تو که همیشه سر وقت می‌رسیدی. پس الان کجایی؟
    نفهمید چقدر گذشت. اما باران بند آمد. شب شده بود و چراغ‌های برق کنار خیابان یکی‌درمیان روشن بودند. چشمانش تار می‌دید. گلویش عجیب می‌سوخت. دست و پاهایش گزگز می‌کرد. ثانیه به ثانیه سرفه می‌کرد. پاهایش تحمل وزنش را نداشت و همان‌جا روی زمین خیس خیابان نشست.
    نوری چشمان گیسو را اذیت کرد. سریع چشمش را باز کرد و صدای بوق ماشینی شنید و بعد، در ماشین باز شد و مردی از ماشین پیاده شد. با نگرانی به سمت گیسو دوید و گفت:
    - گیسو حالت خوبه؟
    گیسو با چشمانی که تار می‌دید، به مرد روبه‌رویش خیره شد و با ناباوری لب زد:
    - آرتا!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آرتا دستش را روی بازوی گیسو گذاشت و چندبار او را تکان داد و گفت:
    - خوبی گیسو؟ گیسو صدام رو می‌شنوی؟
    گیسو با صدایی که گویی از ته چاه می‌آمد، لب زد:
    - آ...آرتا!
    آرتا با نگرانی و صدای بلندی گفت:
    - بله؟ حرف بزن گیسو!
    گیسو به خود لرزید و بریده‌بریده گفت:
    - خ...خیلی...خیلی سر...سردمه!
    آرتا سری تکان داد و کلافه گفت:
    - می‌تونی بلند شی؟
    گیسو آرام سرش را تکان داد و لب زد:
    - م...من اون...اون رو...می‌ک...
    آرتا وسط حرف گیسو پرید و درحالی‌که بازویش را می‌گرفت و از روی زمین بلندش می‌کرد، گفت:
    - فعلاً نمی‌خواد چیزی بگی. صبر کن بریم خونه، بعد هرچی که دوست داری بگو.
    گیسو بی‌حال به سمت ماشین رفت و به کمک آرتا روی صندلی شاگرد نشست. آرتا هم پشت فرمان نشست و نیم‌نگاهی به گیسو انداخت که از سرما به خود می‌لرزید.
    کلافه کاپشن چرمش را از تن درآورد و روی گیسو گذاشت و با نگرانی گفت:
    - بپوشش گیسو. داری از سرما می‌لرزی.
    گیسو کاپشن را روی خودش کشید و به آرتا خیره شد. آرتا تلفنش را از روی داشبورد برداشت و شماره‌ای گرفت. بعد از چند بوق صدای اوتانا پشت تلفن پیچید:
    - چی‌شد آرتا؟ پیداش کردی؟
    آرتا نیم‌نگاهی به گیسویی انداخت که خوابیده بود و در خواب می‌لرزید. با صدای آرامی لب زد:
    - آره پیداش کردم.
    اوتانا نفسی از سر آسودگی کشید و سریع گفت:
    - حالش خوبه؟
    آرتا نفس عمیقی کشید و با همان صدای آرام گفت:
    - فکر نکنم‌.
    اوتانا سریع گفت:
    - یعنی چی که حالش خوب نیست؟ چش شده؟
    - سرما خورده؛ می‌برمش درمونگاه نزدیک اینجا. تو هم بیا اونجا.
    این را گفت و دیگر منتظر جواب اوتانا نماند و تماس را قطع کرد‌. نگاهی به چشمان بسته گیسو انداخت و آرام لب زد:
    - آخه این وقت شب، زیر این بارون، اینجا چی‌کار می‌کنی تو گیسو؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    ***
    بوی بد الـ*کـل بینی‌اش را آزار می‌داد. آرام لای پلک‌هایش را باز کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، سرمی بود که به دستش زده بودند. سرش را چرخاند و با زنی کنارش روبه‌رو شد.
    چشمانش باز تار می‌دید. دستش را روی چشمانش کشید که آن زن گفت:
    - بیدار شدی مامان؟
    چندبار پلک زد تا توانست به‌خوبی زنی که کنارش نشسته بود را ببیند.
    فاطمه‌خانم با نگرانی گفت:
    - خوبی؟
    گیسو خواست چیزی بگوید که سرفه به او این اجازه را نداد. فاطمه‌خانم سریع گفت:
    - نمی‌خواد چیزی بگی. استراحت کن دخترم.
    فاطمه‌خانم با همان نگرانی مادرانه به گیسو خیره شده بود. گیسو با صدای گرفته‌ای گفت:
    - مامان! اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    فاطمه‌خانم کلافه سری تکان داد و گفت:
    - بابات اگه اومد، هیچی نگو! باشه؟
    گیسو با بهت به چهره‌ی مادرش خیره شد و آرام گفت:
    - چ...چرا؟
    فاطمه‌خانم خواست چیزی بگوید که در باز شد و چهره‌ی عصبانی آقابهزاد در چهارچوب در نمایان شد. گیسو سرش را به‌طرف در برد و با دیدن چهره پدرش متعجب به او خیره شد.
    - این پسره اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    گیسو به سختی سرجایش نیم‌خیز شد و لب زد:
    - ک...کدوم؟
    فاطمه‌خانم به‌سمت آقابهزاد برگشت و گفت:
    - بهزاد توروخدا! الان وقتش نیست.
    از حرف‌های پدرومادرش سر در نمی‌آورد. نمی‌دانست درمورد چه حرف می‌زنند.
    فاطمه‌خانم مکثی کرد و نیم‌نگاهی به گیسو انداخت و دوباره آقابهزاد را نگاه کرد و با لحن نگرانی گفت:
    - نمی‌بینی حالش بده؟ رنگ به صورت نداره بچه‌م! بذار بریم خونه، بعد هرچی دلت خواست بگو. باشه بهزاد؟
    آقابهزاد چشمانش را بست و به‌سمت گیسو برگشت و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورتش تکان داد و گفت:
    - گیسو وای‌به‌حالت بفهمم داری کار اشتباهی می‌کنی و از ما مخفی می‌کنی!
    این را گفت و در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی گیسو از آنجا رفت و در را محکم بست. گیسو مبهوت جای خالی پدرش بود. متوجه منظورش نمی‌شد. با خود گفت «یعنی بابا کی‌ رو میگه؟»
    فاطمه‌خانم دستی به‌روی شانه‌اش گذاشت و او را روی تخت خواباند و گفت:
    - استراحت کن تا سرمت تموم شه بریم خونه.
    گیسو به سمت مادرش برگشت و با صدای گرفته‌ای که حال می‌لرزید، گفت:
    - چی‌ شده مامان؟ بابا چرا عص...عصبی بود؟
    چند سرفه‌ی پشت سر هم کرد و به فاطمه‌خانم خیره شد. فاطمه‌خانم نگاهی به چشمان منتظر گیسو انداخت و با صدایی که سعی داشت کنترل کند تا بالا نرود، گفت:
    - گیسو! اون پسره کیه؟
    گیسو با عجز لب زد:
    - کدوم پسره مامان؟
    - همون پسری که آوردت درمونگاه!
    گیسو سرفه‌ای کرد و متعجب گفت:
    - کی من رو آورد؟
    فاطمه‌خانم خانم عصبی گفت:
    - داری جلوی مادرت خودت رو می‌زنی به اون راه؟
    گیسو لحظه‌ای فکر کرد و با به یادآوری اینکه به اوتانا گفته بود دنبالش بیاید، سریع سرش را بالا آورد که مادرش گفت:
    - همون پسری که تو شمال یه شب خونه‌شون موندیم.
    با ناباوری لب زد:
    - اوتانا؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فاطمه‌خانم چپ‌چپ به گیسو نگاه کرد و کلافه گفت:
    - این نه؛ رفیقش.
    گیسو با تعجبی که چندبرابر شده بود، لب زد:
    - آرتا من رو آورد اینجا؟
    فاطمه‌خانم خانم لحظه‌ای مکث کرد و با کنایه گفت:
    - چه با همشون صمیمی هم هستی!
    گیسو لحظه‌ای چشمش را بست و بعد گفت:
    - مامان باور کن اون‌جور که فکر می‌کنی، نیست!
    فاطمه‌خانم عصبی گفت:
    - پس بگو چه‌جوریه گیسو؟
    گیسو دستی به صورتش کشید و کلافه لب زد:
    - نمی‌تونم بگم. اگه بگم هم باور نمی‌کنی مامان.
    فاطمه‌خانم کلافه و عصبی به چشمان سبز دخترش خیره شد و گفت:
    - به من بگو بین تو و اون دونفر چه‌خبره. من می‌تونم بابات رو آروم کنم. وگرنه اگه به من نگی و بریم خونه، معلوم نیست بابات چی‌کار می‌کنه.
    گیسو با درماندگی به مادرش خیره شد.
    - نمی‌تونم بهت بگم مامان. خواهش می‌کنم!
    فاطمه‌خانم هوفی کشید و گفت:
    - حداقل بگو کجا رفته بودی که اون پسره پیدات کرد آوردت درمونگاه؟
    گیسو لبش را به دندان گرفت.
    - نمی‌تونم بگم مادرِ من!
    فاطمه‌خانم با عصبانیت به دخترش خیره شد و گفت:
    - گیسو!
    گیسو سرفه‌ای کرد و گفت:
    - مامان ببخشید نگرانتون کردم! رفته بودم بیرون کار داشتم‌. نمی‌تونم بگم کجا رفته بودم. ببخشید که نمی‌تونم بگم مامان. ولی بدون بین من و آرتا هیچ چیزی نیست.
    فاطمه‌خانم از جایش بلند شد و عصبی گفت:
    - باشه به من هیچی نگو. خونه که میای!
    ***
    آقابهزاد عصبی گفت:
    - برو تو اتاقت، بیرون هم نیا! نمی‌خوام ببینمت.
    گیسو با صدای گرفته‌ای نالید:
    - بابا!
    با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - گفتم برو!
    گیسو با دست‌وپایی لرزان از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. آرام روی تختش نشست. دستی به چشمانش کشید. نمی‌خواست اعتماد پدرومادرش را از دست بدهد. اما نمی‌توانست به آنان بگوید. مطمئن بود که باور نمی‌کنند. حتی اگر باور هم کنند، می‌دانست که برایشان خطرآفرین است و نمی‌خواست این موضوع برای خانواده‌اش مشکلی درست کند.
    نفس عمیقی کشید و دستی به شقیقه‌هایش کشید و سعی کرد آرام باشد.
    نگاهی به تلفنش انداخت که زنگ می‌خورد. به سمتش رفت و با دیدن نام «اوتانا» سریع جواب داد:
    - الو؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا با شنیدن صدای گیسو متعجب گفت:
    - یعنی این‌قدر شدید سرما خوردی که صدات این‌جوری شده؟ حالت خوبه؟
    گیسو با لحن تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - نه!
    لحن اوتانا نگران شد.
    - چرا گیسو؟
    لحظه‌ای مکث کرد و گویی که چیزی یادش آمده باشد، سریع گفت:
    - واقعاً ازت عذر می‌خوام! نمی‌تونستم بیام بیمارستان.
    گیسو سری تکان داد و گفت:
    - اشکالی نداره؛ مهم نیست.
    - نگفتی هنوز بهتر نشدی؟
    گیسو به فرش فانتزی وسط اتاقش خیره شد و بدون توجه به سوال اوتانا لب زد:
    - خونوادم اصرار دارن که بدونن رابـ ـطه‌ی من با شماها چیه.
    اوتانا با بی‌خیالی گفت:
    - خب بهشون بگو.
    گیسو عصبی گفت:
    - می‌فهمی چی میگی اوتانا؟
    مکثی کرد و با بغض ادامه داد:
    - یادته وقتی به سعید همه‌چیز رو گفتم، چه بلایی سرش اومد؟ نمی‌خوام بلایی سر مامان و بابام بیاد. از طرفی هم نمی‌خوام اعتمادشون رو نسبت بهم از دست بدن.
    کلافه دستی به موهای پریشانش کشید.
    - نمی‌دونم چی‌کار کنم. دارم دیوونه میشم اوتانا!
    اوتانا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تنها راه همینه گیسو؛ حقیقت رو بهشون بگو. خودمون ازشون مراقبت می‌کنیم که بلایی سرشون نیاد.
    گیسو با صدای گرفته‌ای لب زد:
    - می‌ترسم! با وجود اینکه الان قدرت زیادی دارم، بازم می‌ترسم.
    اوتانا موشکافانه پرسید:
    - صبر کن ببینم! گفتی قدرت زیاد؟ یعنی چی؟
    گیسو با لحن آرامی گفت:
    - پیش نانسیس رفته ب...
    با داد اوتانا حرف گیسو نصفه ماند.
    - چی؟
    گیسو سریع گفت:
    - من باید همه‌چیز رو می‌فهمیدم تا بتونم درست فکر کنم. چندروز بود که داشتم فکر می‌کردم و به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. ولی الان به فکری که تو سرمه، ایمان دارم!
    اوتانا پرسید:
    - چه فکری تو سرته؟
    گیسو مکثی کرد و با لحن مطمئنی گفت:
    - من اون سه نفر رو می‌کشم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا متعجب پرسید:
    - مطمئنی گیسو؟
    گیسو به نقطه‌ای خیره شد و گفت:
    - آره! کاملاً مطمئنم. نمی‌ذارم اون‌ها دوباره توی دنیا غوغا به‌پا کنن و اینجا رو با اون گردباد مسخره‌شون از بین ببرن؛ نمی‌ذارم!
    لبخند محوی روی لب‌های اوتانا نشست و گفت:
    - تصمیم خوبی گرفتی گیسو!
    گیسو آرام سری تکان داد و از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت. سریع که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - راستی! راهش رو پیدا کردین؟
    - سوفیا یه‌چیزایی پیدا کرده؛ فردا بیا اینجا تا بهت بگیم اوضاع از چه قراره.
    گیسو کنجکاوانه پرسید:
    - چی؟
    - حالا تو فردا بیا، میگم چی پیدا کرده.
    گیسو کلافه دستی به پرده اتاقش کشید و گفت:
    - باشه. پس فعلاً خداحافظ!
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - خداحافظ خانم قهرمان!
    گیسو سری به طرفین تکان داد و تماس را قطع کرد و تلفنش را آرام پایین آورد. به آسمان شب خیره شده بود. هوا ابری بود و ماه و ستاره‌ها در پشت ابرها پنهان شده بودند.
    درحالی‌که به آسمان تاریک و ابری روبه‌روی چشمانش خیره شده بود، زیرلب زمزمه کرد:
    - واقعاً من می‌تونم این کار رو انجام بدم؟
    با شنیدن صدایی درست از پشت سرش، از ترس جیغ خفیفی کشید.
    - کدوم کار؟
    سریع به سمت پشت‌سرش برگشت و با دیدن مادرش نفسی از سر آسودگی کشید. چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد و درحالی‌که دستش را روی قلبش می‌گذاشت، گفت:
    - مامان ترسوندیم!
    فاطمه‌خانم موشکافانه به او خیره شد و گفت:
    - با کی داشتی حرف می‌زدی؟
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد و با تردید پرسید:
    - همه‌ش رو شنیدی؟
    فاطمه‌خانم با تحکم به گیسو خیره شد و گفت:
    - گیسو! حق نداری من رو بپیچونی.
    لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
    - بگو ببینم! داری چی‌کار می‌کنی گیسو؟
    گیسو با عجز به مادرش خیره شد.
    - مامان!
    فاطمه‌خانم عصبی گفت:
    - دِ حرف بزن!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو سکوت کرد. نمی‌دانست چه بگوید. راه فراری نداشت؛ در ظاهر، بین پنجره و مادرش گیر کرده بود؛ اما در اصل بین گفتن یا دروغ گفتن گیر کرده بود!
    فاطمه‌خانم که سکوت دخترش را دید، گفت:
    - اون سه‌نفر کی‌ان؟
    گیسو متعجب به مادرش خیره شد و لب زد:
    - ه...همه‌چی رو ش...شنیدی؟
    ابروهای کمانی فاطمه‌خانم درهم گره خورد.
    - آره شنیدم. پس خودت راستش رو بهم بگو.
    گیسو با تردید لب زد:
    - آخه...
    فاطمه‌خانم سریع به میان حرف گیسو پرید و عصبانی گفت:
    - آخه نداریم؛ تو باید همه‌چی رو بهم بگی گیسو. من مادرتم!
    گیسو به شوفاژ زیر پنجره تکیه داد و آرام‌آرام روی زمین نشست و با عجز نالید:
    - مامان!
    فاطمه‌خانم روبه‌روی گیسو روی زمین نشست و دستش را نوازش‌وار روی گونه‌های گیسو کشید و گفت:
    - بگو ببینم چی‌شده که دخترم این‌قدر ناراحته. بگو اون سه‌نفر کی‌ان؟ چرا میگی نمی‌ذاری اینجا رو از بین ببرن؟ اصلاً چرا گفتی اون سه‌نفر رو می‌کشی؟ تو داری چی‌کار می‌کنی؟ مگه فکر کردی زندگی یه فیلم تخیلیه؟
    قطره‌اشکی از چشمان گیسو چکید و با صدای گرفته‌ای لب زد:
    - ای‌کاش همه‌ی این‌ها یه فقط یه فیلم ترسناک بود که بعد از دیدنش تا چندشب خوابم نبره و بعدش همه‌چی به حالت عادی خودش برگرده! ولی نیست مامان، نیست!
    فاطمه‌خانم متعجب به قطره‌اشکی که از چشم دخترش چکید، نگاه کرد و گفت:
    - درست حرف بزن ببینم!
    بغض گلوی گیسو شکست و بین گریه سرفه‌ای کرد و گفت:
    - مامان نمی‌خوام آسیبی به شما برسه! نانسیس به‌خاطر اون تموم خونواده‌ش رو از دست داد. نمی‌خوام این بلا سر منم بیاد. من نمی‌خوام مثل نانسیس خودم رو تو یه‌ دنیای دیگه حبس کنم و به‌حال خودم افسوس بخورم. می‌خوام شر اون سه‌نفر کنده شه تا دیگه نتونن بلایی سر کسی بیارن.
    فاطمه‌خانم بهت‌زده لب زد:
    - معلوم هست چی داری میگی؟
    ریزش اشک‌های گیسو شدیدتر شد و خود را در آغـ*ـوش مادرش انداخت و با گریه گفت:
    - من نمی‌تونم یه آدم رو بکشم مامان! آخه چطوری باید اون‌ها رو بکشم؟ من حتی نمی‌دونم از این قدرتی که نانسیس بهم منتقل کرده، چه‌جوری باید استفاده کنم. حالا باید چی‌کار کنم مامان؟ من به نانسیس قول دادم که انتقامش رو می‌گیرم. قول دادم که روسفیدش می‌کنم. آرتا و اوتانا برای شکستن اون طلسم مسخره‌شون، همه امیدشون به منه. تو به‌من بگو باید چی‌کار کنم مامان؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فاطمه‌خانم بهت‌زده به دخترش که در آغوشش آن‌طور اشک می‌ریخت، خیره شده بود. موهای قهوه‌ای رنگ دخترش را آرام نوازش کرد و گفت:
    - چیزی نیست دخترم، چیزی نیست!
    گیسو خود را از آغـ*ـوش مادرش جدا کرد و بین گریه لب زد:
    - من خیلی می‌ترسم مامان! اگه همه‌ی این‌ها خواب باشه چی؟ اگه نانسیس قدرت واقعیش رو بهم نداده باشه، چی؟ چی‌کار کنم مامان؟
    فاطمه‌خانم با نگرانی دستش را روی پیشانی گیسو گذاشت و با بهت لب زد:
    - داری تو تب می‌سوزی!
    بدون توجه به گیسو که اشک می‌ریخت، از جایش بلند شد و گیسو را از روی سرامیک سرد اتاق بلند کرد و او را روی تخت خواباند و با نگرانی گفت:
    - همین‌جا بخواب تا بیام.
    گیسو با انگشتانش اشک‌ روی گونه‌هایش را پاک کرد و به سقف خیره شد.
    فاطمه‌خانم سراسیمه از اتاق خارج شد و درحالی‌که در یک ظرف آب می‌ریخت و پارچه‌ای برای خود برمی‌داشت، رو به آقابهزاد با نگرانی گفت:
    - بهزاد! حال گیسو خیلی بده.
    آقابهزاد سرش را بالا آورد و گفت:
    - چی‌شده؟
    فاطمه‌خانم ظرف آب و پارچه را روی اپن گذاشت و قدمی به سمت آقابهزاد برداشت و گفت:
    - تبش خیلی بالاست؛ داره تو تب می‌سوزه! همه‌ش هذیون میگه‌.
    مکثی کرد و با دستپاچگی ظرف آب را برداشت و گفت:
    - باید ببریمش دکتر؟
    آقابهزاد از جایش بلند شد و با نگرانی به دنبال فاطمه‌خانم رفت و گفت:
    - چی میگه؟
    فاطمه‌خانم کنار تخت گیسو که چشمانش را روی هم گذاشته بود، رفت و درحالی‌که پارچه خیس را روی پیشانی‌اش می‌گذاشت، گفت:
    - با گریه می‌گفت باید چند نفر رو بکشه که کسی آسیب نبینه. نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زد.
    آقابهزاد روی صندلی کنار پنجره نشست و گفت:
    - حتماً از بس تبش بالاست، داشت هذیون می‌گفت.
    فاطمه‌خانم با نگرانی به چشمان بسته دخترش خیره شد و خواست چیزی بگوید، که صدای گیسو مانعش شد.
    - نمی‌تونم! من نمی‌تونم یه آدم بکشم. نا...نانسیس باور ک...کن من نمی‌ت...نمی‌تونم نفرینت رو ع...عملی کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آقابهزاد متعجب به گیسو خیره شد. فاطمه‌خانم بدون اینکه نگاهش را از دخترش بردارد، خطاب به آقابهزاد گفت:
    - همه‌ش همچین حرف‌هایی می‌زنه؛ چی‌کارش کنیم بهزاد؟
    آقابهزاد به دخترش که روی پیشانی‌اش عرق نشسته بود، خیره شد و گفت:
    - فعلاً باید تبش رو پایین بیاریم. اگه پایین نیومد، دوباره می‌بریمش دکتر.
    فاطمه‌خانم با نگرانی تمام، دوباره دستمال را از ظرف آب بیرون آورد و روی پیشانی دخترش گذاشت.
    آقابهزاد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - راستی فاطمه!
    فاطمه‌خانم نگاهش را به سمت آقابهزاد سوق داد و گفت:
    - بله؟
    آقابهزاد موشکافانه گفت:
    - می‌دونی گیسو تو این بارون کجا رفته بود؟
    ***
    به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد. گرمای نور خورشید به چشمانش می‌خورد. به دوروبرش نگاه کرد؛ در اتاق خودش خوابیده بود. دستی به صورتش کشید‌. سردرد عجیبی داشت.
    روی تختش نشست که در باز شد و مادرش وارد شد. با دیدن گیسو که روی تخت نشسته بود، لبخندی از سر خوشحالی روی لبش نشست و گفت:
    - بیدار شدی؟
    گیسو به مادرش خیره شد و لبخند ملایمی زد و سرش را تکان داد.
    فاطمه‌خانم کنارش روی تخت نشست و گفت:
    - می‌دونی چقدر نگرانت شدم؟ آخه تو بارون وقت بیرون رفتنه؟ دیشب هم که تا صبح فقط داشتی هذیون می‌گفتی. معلوم نیست چه بلایی سر خودت آوردی.
    گیسو متعجب لب زد:
    - هذیون می‌گفتم؟
    فاطمه‌خانم سری به طرفین تکان داد.
    - ببین چه بلایی سر صداش آورده! آره، هذیون می‌گفتی.
    موشکافانه لب زد:
    - چی می‌گفتم؟
    فاطمه‌خانم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چه‌می‌دونم! همه‌ش درباره اینکه می‌خوای یه نفر رو بکشی ولی نمی‌تونی می‌گفتی.
    گیسو با وحشت به مادرش خیره شد که فاطمه‌خانم گفت:
    - بهشون توجه نکن؛ همه‌شون چرت‌وپرت بود!
    گیسو با تردید سری تکان داد که فاطمه‌خانم از روی تخت بلند شد و درحالی‌که از در بیرون می‌رفت، گفت:
    - تو هم بلند شو بیا صبحونه بخور. رنگ به رو نداری!
    گیسو باز هم سرش را تکان داد. به دوروبرش نگاه کرد و تلفنش را کنار پنجره پیدا کرد. به‌ سمتش رفت و تلفنش را برداشت و نگاهی به صفحه‌اش انداخت. پیامی از آرتا برایش آمده بود.
    «حالت خوبه گیسو؟»
    نگاهی به ساعت دریافت پیام انداخت؛ برای دیشب بود. برایش نوشت:
    «آره، بهترم!»
    و تلفنش را در جیب شلوارش گذاشت و از اتاق خارج شد. آرام به سمت آشپزخانه رفت. با دیدن پدرش، سرش را زیر انداخت و با صدای آرام و گرفته‌ای گفت:
    - سلام.
    آقابهزاد سرش را بالا نیاورد. گیسو همچنان منتظر به پدرش خیره شده بود که آقابهزاد، بدون آنکه نگاهش را از میز بگیرد، گفت:
    - بشین!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا