کامل شده رمان حزب تقابل | مروارید 781 نویسنده انجمن نگاه دانلود

شخصیت مورد علاقه‌ی شما در رمان کیست؟

  • امین

    رای: 19 51.4%
  • شیدا

    رای: 4 10.8%
  • شایان

    رای: 3 8.1%
  • احسان

    رای: 1 2.7%
  • ثمین

    رای: 6 16.2%
  • پرویز

    رای: 1 2.7%
  • امیر

    رای: 3 8.1%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مروارید 781

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/24
ارسالی ها
549
امتیاز واکنش
66,897
امتیاز
1,103
محل سکونت
خونه‌:/
19F1EE8E_27E5_4CDB_A172_174B0342DEC0.png
با تشکر از @F.sh.76 برای این جلد زیبا

اول دفتر به نام ایزد دانا/صانع پروردگار حی توانا
نام رمان: حزب تقابل
نویسنده: مروارید 781 (فاطمه عسکری) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی-مافیایی، اجتماعی، عاشقانه
نام ناظر: FATEMEH_R
ویراستاران: @_mah_ و @niloofar.zng و @Sara0413 و @"DINO"
سطح رمان: نیمه‌حرفه‌ای

خلاصه:
قصه‌ی زندگی شیدا، دختری که از کودکی توی خانواده‌ای بی‌مسئولیت بزرگ میشه و توی دام گذشته‌ی زندگی پدر و مادرش میفته و به‌طرز عجیبی به این گذشته پی می‌بره. قصه‌ی زندگی امین، پسر پرورشگاهی که به‌محض ورود به دانشگاه، متوجه آدم جدیدی میشه که خیلی به عزیزترین آدم زندگیش شباهت داره. نزدیک‌شدن به اون دختر، ثمین، اون رو وارد باند خلاف‌کاری بزرگی می‌کنه. در نهایت امین متوجه رازهای سربه‌مهر زندگی پدر و مادرش میشه.


قسمتی از داستان:

به مرد سرافکنده‌ی مقابلم خیره شدم. من دنبال مقصر نمی‌گشتم. یعنی دیگه نمی‌خواستم مقصر اتفاقاتی رو که برام افتاده بود، پیدا کنم. دیگه خسته و بریده بودم. توی این مدت مدام دستم رو به‌سمت دیگرون دراز کردم و گفتم تو مقصری، اون مقصره. انقدر دور خودم چرخیدم و دیگرون رو مقصر کردم که تعدادش از دستم در رفته؛ اما چه فایده؟
دو قدم فاصله‌ی بینمون رو پر کردم. قد عمو از من بلندتر بود. سرم رو بالا گرفتم. روی پنجه‌ی پا بلند شدم و صورتش رو بوسیدم. نگاهی به صورت قرمزشده از خجالتش کردم. دستم رو بلند کردم و روی ریش‌های سفیدشده‌ی صورتش کشیدم و با لبخندی بهش گفتم:
- نه! این اتفاقا هیچ ارتباطی به شما نداره عمو. شما نباید برای اتفاق‌هایی که مسئول افتادنشون نیستی، خودت رو سر‌زنش کنی.
چشم‌های عسلیش رو بهم دوخت. چشم‌هاش تاریک و ناامید بودن. دستم رو پشت کمرش گذاشتم و نوازش‌گونه روی کمرش کشیدم. مثل بچگی‌هام که با ذوقی کودکانه و با عشق صداش می‌کردم، صداش زدم:
- عمو!
نگاه معذبش رو بالا آورد و به‌سختی و کلمه‌کلمه گفت:
- بهت حق میدم اگه بهم اعتماد نداشته باشی.
انگار با این حرفش ذوق کودکانه‌م رو کور کرده باشه. پنچر شدم. دست‌هام رو روی بازوهای مردونه‌ش گذاشتم و جدی توی چشم‌هاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
- من اگه به شما اعتماد نداشتم، هیچ‌وقت پام رو اینجا نمی‌ذاشتم عمو.
با تردید نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و غم‌زده گفت:
- اما...
نذاشتم بیشتر حرف بزنه و با یه هیس کشیده، ساکتش کردم.
- گوش کن عمو! بذار فکر کنم همه‌ی این اتفاق‌ها که افتادن، تقصیر منه. می‌خوام این‌جوری فکر کنم.
شونه‌هاش رو محکم‌تر توی دست‌هام گرفتم و به چشم‌های شرمنده‌ش زل زدم و گفتم:
- اگه من به وحید می‌گفتم اگه من رو می‌خواد، باید بره سراغ بابام، این‌جوری نمی‌شد. اگه هر روز باهاش نمی‌رفتم بیرون و افسار احساساتم رو دستش نمی‌دادم، این‌جوری نمی‌شد. اگه اجازه نمی‌دادم بهم نزدیک بشه، این‌جوری نمی‌شد. اگه نمی‌ترسیدم و به شماها می‌گفتم، اگه طمع نمی‌کردم برای پولای پدرام...
مکث کوتاهی کردم و با چشم‌هایی که از حسرت پر شده بود، گفتم:
- می‌بینی؟ اگه تو یه اگه واسه گفتن داری، من تعدادش از دستم در رفته.
اشکی رو که از گوشه‌ی چشمم بی‌اجازه سر خورده بود، کنار زدم. بینیم رو بالا کشیدم و با صدای بغض‌آلود و با تأکید گفتم:
- گوش کن! فقط من مقصرم، من! من بودم که زندگیم رو این‌جوری به گند کشیدم. شایان بود که به زندگیش گند زد. ما بودیم که نتونستیم تشخیص بدیم آدمای اشتباه زندگیمون کیا هستن و چرا نباید انتخابشون کنیم و کنارشون باشیم.
عمو که با این حرف‌ها به گریه افتاده بود، در حالی که دست‌هاش رو روی صورتم می‌کشید و اشک‌هام رو پاک می‌کرد، با درد گفت:
- ما برای شماها کم گذاشتیم. ما تنهاتون گذاشتیم که شما به این روز افتادین.
خودم رو از آغـ*ـوش عمو بیرون کشیدم و اشک‌هام رو کنار زدم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌م با سرعت زیاد بالاوپایین می‌شد. سرم رو به ‌طرفین تکون دادم و در حالی که عقب‌عقب می‌رفتم، گفتم:
- بذار فکر کنم فقط خودم مقصرم.
روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م کوبیدم و در حالی که چشم‌هام از گریه تار می‌دید، گفتم:
- فقط من!
بغضم رو قورت دادم و با چشم‌هایی که ملتمس نگاهش می‌کردن، گفتم:
- این‌جوری شاید بتونم خودم کاری کنم که حالم بهتر بشه. بتونم بخندم. بتونم انتخاب کنم که مثل بقیه بشم. بتونم شایان رو نجات بدم. بتونم آدمای اضافی رو از زندگیم حذف کنم. من باید بتونم، می‌فهمی عمو؟ اگه مامان و بابام مقصر باشن، چه‌جوری ازشون انتظار داشته باشم از زیر خروارها خاک بیان و من رو از این وضعیت نجات بدن؟ اگه وحید مقصر باشه، چه‌جوری انتظار داشته باشم تموم حس‌وحال نفرت‌انگیزی که کنار اون و آدماش داشتم، از حافظه‌م پاک کنه؟
به عمو که خشک‌شده نگاهم می‌کرد، خیره شدم و گفتم:
- من از مقصردیدن دیگران هیچ خیری ندیدم عمو. بذار خودم، خودم رو نجات بدم، هیچ‌کسِ دیگه‌ای نمی‌تونه.

پ.ن: قصه‌ی راوی‌های داستان از هم جداست و یه جاهایی به هم گره می‌خورن. یه بار اون اوایل، یه بار اون اواخر. به دلیل جدابودن داستان، رمان چند راوی داره.
پ.ن2: داستان هر نوع شخصیتی رو پوشش میده. از هر نوع شخصیتی توش هست، لطفاً جبهه نگیرید که چون این شخصیتش مذهبیه یا اون یکی شخصیتش غیرمذهبیه، رمان رو نمی‌خونیم. رمان مثل زندگی عادی ما شامل هر نوع شخصیتی هست. مطمئن باشید با جلورفتن داستان، بیشتر متوجه تکراری‌نبودن موضوع و داستان می‌شید؛ پس صبور باشید.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    مقدمه:
    گذشته‌ی آن‌ها در نهایت کابوسی می‌شود که بر دوش فرزندانشان سنگینی می‌کند، کاش گذشته در گذشته می‌ماند تا ندانند کودکانشان، که مادرها و پدرهایشان چه کردند و چه بر سر فرزندانشان آوردند.
    نام شعر: گذشته‌ی سوخته!

    امین آبرویش شد اینجا حراج
    گرفتند از زن در این قصه باج

    ثمین کودکی بود دایم به کار
    به‌جای عروسک غمش بود یار

    چرا جسم بی‌جان زخمی شود
    و چشمان پی خود فریبی رود

    چرا عشق اینجا تباه می‌شود
    و دستی ز هر سو جدا می‌‌رود

    مقصر منم؟ تو؟ و یا دیگری؟
    پدر یا که بی‌جان شده مادری

    بخوان شاید از روزهایی دراز
    رسیده‌ست ننگ و تباهی فراز

    بخوان قصه را مرغ بالش شکست
    کسی زخم این قهرمان را نبست
    شاعر: @Melika_mghzi
    مهرانگیز
    در حال شستن لباس سر حوض بودم که با شنیدن صدای زنگ در، دست‌هام رو آب کشیدم. به‌سمت بند رخت رفتم و چادرم رو از روی بند برداشتم. سر کردم و به‌سمت در رفتم. قبل از باز کردن در با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
    - کیه؟
    اما کسی جوابم رو نداد. با تردید در رو باز کردم. با دیدن کسی که پشت در بود، وحشت‌زده خواستم در رو ببندم که مانع شد و به‌زور خودش رو داخل انداخت. جیغ کوتاهی کشیدم و درحالی که عقب‌عقب می‌رفتم، با عجز توی چشم‌های بی‌احساس و تیره‌ش خیره شدم و نالیدم:
    - چرا دست از سر من برنمی‌دارین؟ چرا؟ چرا نمی‌ذارین زندگیم رو بکنم؟
    مرد اخم‌هاش رو توی هم کرد و با جدیتی که همه‌ی آدم‌های ماشینی اون خونه داشتن، گفت:
    - شرمنده خانوم، ولی دستور آقاست که امانتیشون رو ازتون بگیریم.
    و با نگاهی سَرسَری کل خونه رو از نظر گذروند و بالاخره روی پسرک دوساله‌ که روی تخت چوبی کنار حیاط خوابیده بود، متوقف شد. متوجه‌ی هدف شوم مرد شده بودم. با لحنی که طلبکاری و دشمنی در اون بی‌داد می‌کرد، رو به مرد گفتم:
    - امانتی؟ کدوم امانتی؟ شوخیت گرفته؟ مگه اون رئیس احمقت نگفت که اگه برم دست از سرم برمی‌داره؟ پس چرا سایه‌به‌سایه دنبالمین؟
    به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م کوبیدم و داد زدم:
    - این رو بهش بگو!
    به امین اشاره کردم و غریدم:
    - اون مال منه. به هیچ احدالناسی نمیدمش.
    مرد بی‌تفاوت گفت:
    - آقا گفتن اگه ندادین به‌زور بگیریمش.
    و بدون تعلل به‌سمت تخت حرکت کرد. قلبم داشت از دهنم بیرون می‌زد. با شتاب خودم رو جلوی مرد انداختم و بی‌توجه به چادرم که روی شونه‌م افتاده بود، با حرص توی صورت مرد داد زدم:
    - دست به بچه‌ی من زدی، نزدی مردک! من بچه‌م رو به اون مرتیکه‌ی حروم‌لقمه نمیدم. به اون آقات هم بگو هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. اگه همین الان گورت رو گم نکنی، انقدر جیغ می‌زنم که کل محله بریزن اینجا. فکر نکن می‌شینم و نگاه می‌کنم که امینم رو ببری.
    مرد بی‌اهمیت به حرف‌هام به‌عقب هلم داد و بچه رو از روی تخت برداشت. جلوی مرد پریدم. باهاش درگیر شدم اما زورم بهش نمی‌رسید. مرد هم که دید اجازه نمیدم رد بشه، محکم توی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م کوبید. به زمین افتادم. نزدیک در بود که دیگه راهی جز دادزدن نداشتم. به‌سرعت از جا بلند شدم و به مرد حمله کردم. هم‌زمان جیغ زدم:
    - مردم به دادم برسین! داره بچه‌م رو به‌زور ازم می‌گیره. ایهاالناس! دزد!
    مرد که وضعیت رو نامناسب می‌دید، خواست سریع‌تر از خونه بیرون بزنه که با ظاهرشدن دو تا از همسایه‌ها جلوی در، راهش بسته شد. اول می‌خواست اون دو نفر رو بزنه که با دیدن بیشترشدن تعداد همسایه‌ها، پشیمون شد و من رو که هنوزم در حال جیغ‌زدن و کشیدن بچه از بغلش بودم به‌داخل هل داد و در رو بست. صدای در که توسط همسایه‌ها کوبیده می‌شد، صدای مردهای همسایه و صدای من، آرامش محله رو به هم ریخته بود. امین بیدار شده بود و با وحشت به اتفاق‌های دوروبرش نگاه می‌کرد. با بالا اومدن مردهای همسایه از روی دیوار، مرد که مشغول کلنجاررفتن با من بود تا بچه رو ول کنم، بچه رو ول کرد و به‌سمت پله‌های ایوون رفت و از دیوار کوتاه ساختمون بالا رفت. به‌سمت پشت بوم رفت و فرار کرد.
    با رفتن مرد، بچه‌به‌بغـ*ـل، روی زمین آوار شدم. بچه رو توی آغوشم فشار می‌دادم. هجوم فکر و خیال قلبم رو به اعتراض انداخته بود و دست‌ها و پاهام کم‌حس و ناتوان شده بود. باز هم باید فرار می‌کردم؛ اما تا کی. تا کی این آوارگی و بی‌خانمانی ادامه داشت. تا کی باید از انتخاب اشتباهم فرار می‌کردم. به آسمون نیم‌نگاهی انداختم و گفتم:
    - خسته‌م. امتحانت برای من زیادی سنگین نیست؟ کم‌کم دارم از قبولی ناامید میشم.
    صدایی توی ذهنم با نفرت گفت:
    - یادت که نرفته؟ این خود تو بودی که این سرنوشت رو برای خودت انتخاب کردی. فکر می‌کردی با اون مرد خوشبخت میشی؛ یادته؟ حالا نه‌تنها توی بیداری، توی خواب هم از اون و خانواده‌ش فرار می‌کنی.
    صدای بغض‌آلود و پشیمونی توی ذهنم گفت:
    - من نمی‌دونستم چی کاره‌ست!
    دوباره اون صدای سرزنش‌گر گفت:
    - ولی تو باهاش موندی.
    قطره‌ی اشکی از چشم‌هام سرازیر شد. قطره‌ی اشک رو کنار زدم و زمزمه کردم:
    - ازت متنفرم هرمز!
    صدای گریه‌ی امید زندگیم، حواسم رو بهش جلب کرد. از روی زمین بلند شدم و کودکم رو در آغـ*ـوش گرفتم. به‌سمت تخت روی حیاط رفتم. روی تخت چوبی زهواردررفته که با فرش قرمز رنگ‌ورورفته‌ای پوشیده شده بود، نشستم و تشک امین رو روی پام گذاشتم. امین رو روی تشک خوابوندم. اشک‌هام بی‌اجازه صورتم رو خیس می‌کردن و من زیر لب براش لالایی می‌خوندم؛ اما انگار کودکم نمی‌خواست ساکت بشه. شاید اون هم متوجه ترس و تردید من شده بود. می‌ترسیدم؛ فکر کردن به اون هیولا ترسیدن هم داشت. اگر جاه‌طلبی او سر اون میراث کثیف نبود، من الان خانواده‌م رو داشتم. چیزی که الان گوشه‌های دلم به یه حسرت عمیق تبدیل شده. امین کم‌کم ساکت شد. دستم رو به موهای طلاییش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
    - کاش انقدر شبیه‌ش نبودی پسرم!
    آهی زیر لب کشیدم و زمزمه کردم:
    - این‌جوری خیلی سخت می‌گذره. نکنه نونی که بهت دادم، از تو یکی بسازه مثل پدرت؟ من می‌ترسم امین؛ از تو، از آینده‌ت!
    دستم رو روی گونه‌م کشیدم و اشک‌هام رو کنار زدم. بـ..وسـ..ـه‌ای کف پای کوچولوش زدم. چشم‌های قشنگش رو باز کرد و خواب‌آلود من رو نگاه کرد. لبخند کودکانه‌ش، لبخند تلخی رو روی لبم آورده بود. بالاخره زبون باز کرد و گفت:
    - ماما!
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - جان مامان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    دستش رو بلند کرد و به‌سمت صورتم گرفت. با لب‌های جمع‌شده و بغض‌دار گفت:
    - گلیه کلدی؟
    لبخندی به کلمات شیرین و لحن خوش‌مزه‌ش زدم. به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    - نه عزیز دلم!
    پاهام رو آروم‎آروم تکون دادم تا کم‌کم خوابش ببره. وقتی مطمئن شدم که خوابیده، بلند شدم و در حالی که کودکم رو با تشکش از جا بلند می‌کردم تا به داخل ببرم، به‌سمت پله‌های ایوون رفتم. وارد خونه‌ی کوچیکم شدم. امین رو روی فرش پذیرایی گذاشتم و خودم به‌سمت کمد وسایل رفتم. در کمد رو باز کردم و نگاهی به‌ داخل کمد قدیمی و چوبی خونه انداختم. این کمد رو از خونه‌ی صاحب‌خونه آورده بودم. یعنی تقریباً تمام وسایل خونه رو از اون گرفته بودم. کدوم آدم فراری با خودش وسیله‌ی خونه جابه‌جا می‌کرد که من بکنم. چمدونم رو از بالای کمد برداشتم و روی زمین گذاشتم. مقابلش نشستم. دونه‌دونه لباس‌ها رو جمع می‌کردم و هم‌زمان توی سرم افکار نگران‌کننده بالا و پایین می‌شد. مدت زیادی از آخرین فرارمون و رهن این خونه نمی‌گذشت. نمی‌دونم جواب صاحب‌خونه رو چی باید می‌دادم. چطور پولم رو پس می‌گرفتم و از اینجا می‌رفتم؛ با چه رویی. مگر نه این‌ که با کلی التماس و خواهش این خونه رو رهن کرده بودم. از کجا معلوم که این‌ بار هم می‌تونستم خونه‌ای با حداقل امکانات برای خودم و این بچه جفت‌وجور کنم. مگه این بار سوم نبود که فرار می‌کردم و پیدام می‌کردن. این دفعه کجا می‌رفتم. آهی از بیچارگی کشیدم و لباس‌های کودک دوساله‌م رو که تاکرده و مرتب روی طبقه‌ای از کمد چیده بودم، برداشتم و توی ساک دستی کوچیکش گذاشتم. بقیه‌ی وسایلش رو هم در چمدون خودم جا دادم و کنار وسایلم گذاشتم. به‌زور در چمدون رو بستم. می‌دونستم وقتی هومن بشنوه که فرار کردم، خودش به اینجا میاد تا ردی از ما پیدا کنه. همین موضوع نگرانم کرده بود.
    از اتاق دوازده‌متریم بیرون اومدم و توی حال کوچیک خونه‌مون نگاهم رو به امین کوچولو که راحت و آسوده خوابیده بود، انداختم. وقت زیادی نبود؛ باید می‌رفتیم. بعد از عوض کردن لباس‌هام و سر کردن چادر مشکیم امین رو توی بغـ*ـل گرفتم و از خونه بیرون زدم تا به صاحب‌خونه اطلاع بدهم. نمی‌تونستم با این وضعیت توی خونه تنهاش بذارم. از خونه بیرون زدم. سرم رو پایین گرفتم و بدون نگاه کردن به کسی، نگاهم رو به جوب کوچیک وسط کوچه دوختم. به‌سرعت طول کوچه رو طی کردم و سعی کردم اهمیتی به زن‌های بیکار محله که مقابل در یکی از همسایه‌ها نشسته بودند و کله‌پاچه‌ی ملت رو بار می‌ذاشتند، ندم. اصلاً از راه‌رفتن توی این محله احساس آرامش نمی‌کردم. اون‌قدر نگاه‌های سنگین مردم روی دوشم سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم در مقابلشون نفس کم میارم. با هیچ‌کدوم از همسایه‌ها حرف نمی‌زدم. یعنی اون‌ها هم علاقه‌ای به حرف‌زدن با من نداشتند. همین که در این محله کسی رو پیدا کرده بودم که حاضر باشه بی‌هیچ چشم‌داشتی به من خونه‌ای اجاره بده، کلاهم رو هوا انداخته بودم. خونه‌ی صاحب‌خونه دو کوچه اون ورتر بود و تا دو کوچه اون ورتر، باید نگاه‌های مسخره و معنی‌دارشون رو تحمل می‌کردم. مخصوصاً حالا که سوژه‌ی تپلی دستشون داده بودم. امین رو زیر چادرم مخفی کردم تا صورتش نسوزه. صدای پچ‌پچ‌هاشون اذیتم می‌کرد. سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم و از کوچه خارج شدم. به‌سمت منزل صاحب‌خونه رفتم. جلوی در خونه‌ی صاحب‌خونه، آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی زنگ بلبلی خونه‌شون گذاشتم. بعد از صدای زنگ، بلافاصله صدای هاتف، پسر بزرگ صاحب‌خونه، بلند شد:
    - کیه؟
    جواب ندادم. من که نمی‌تونستم مثل اون صدام رو روی سرم بندازم تا به گوشش برسه. صبر کردم تا بالاخره در رو باز کرد. با دیدن من کمی اخم‌هاش رو در هم کرد و نامحسوس سعی کرد، این طرف و اون طرف رو نگاهی بندازه که یه‌ وقت خدایی نکرده، کسی ما رو نبینه. پوزخندی زدم و بدون این که به‌روم بیارم، گفتم:
    - بابا هست؟
    چشم‌هاش رو ریز کرد. نگاه بدبین و شکاکش رو به من دوخت و گفت:
    - باهاش چی کار داری؟
    بدون جواب بهش خیره شدم. وقتی دید نمی‌خوام جوابش رو بدهم، گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    - صبر کن.
    پوزخندی زدم و فکر کردم:
    - با شلوار کردی و زیرپوش میاد تو کوچه و جلوی ناموس مردم رژه میره، بی‌آبرویی نیست، حرف زدن با یه زن بدبخت مثل من بی‌آبروییه.
    با صدای نکره‌ش که دوباره روی سرش انداخته بود، لب‌هام رو به‌حالت چندش جمع کردم.
    - بابا! بیا ببین این زنِ دم در چی کارت داره؟
    دست‌هام رو مشت کردم. تا کی باید بی‌حرمتی‌ها رو می‌شنیدم و دم نمی‌زدم. تا کی باید چشم‌هام رو به روی نگاه‌های معنی‌دار و بعضی وقت‌ها کثیفشون می‌بستم. خدایا مگه من آدم نیستم. چرا فکر نمی‌کنن این اتفاق می‌تونست واسه خودشون یا بچه‌های عزیزدردونه‌شون بیفته. یعنی با بچه‌های خودشون هم این‌جوری رفتار می‌کنن.
    با باز شدن در، نگاهم به پیرمرد باانصافی افتاد که مثل بقیه‌ی مردم، قضاوتم نکرد. مثل بقیه، من رو میشی ندید که چون به قول خودشون صاحب نداره، می‌تونه تیکه‌پاره‌ش کنه و ازش انتظار نا‌به‌جا داشته باشه.
    مثل تمام این چندباری که رخ‌به‌رخ شدیم، در نهایت سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - چیزی شده دخترم؟ به چیزی احتیاج داری؟
    لبخند تلخی زدم و در حالی که چادرم رو سفت‌تر می‌گرفتم، امین رو که سعی می‌کرد چادرم رو کنار بزنه و خودی نشون بده، محکم‌تر در آغوشم گرفتم. توجه‎ای به غرغرهای زیرپوستی و مشت و لگدهای یواشکیش نکردم. با شرمساری گفتم:
    - شرمنده آقای بابایی. می‎دونم این چند وقت خیلی باعث دردسرتون بودم. حلالم کنین!
    پیرمرد لحظه‌ای سرش رو بالا گرفت و به چشم‌هام نگاه کرد. با همون لبخند پدرانه که همیشه به لب داشت، گفت:
    - مدیونی اگه فکر کنی مزاحم منی. تو هم جای دختر من.
    بغضی رو که داشت خفه‌م می‌کرد، قورت دادم. لبخندی تحویلش دادم و با خجالت اشک‌هایی رو که این بین از چشمم سرازیر بود، کنار زدم. پیرمرد خنده‌ای کرد و گفت:
    - باز چی شده که اشکت دم مشکته دختر؟
    تنها کسی بود که من رو دختر صدا می‌زد. لبخند خجالت‌زده‌م رو کمی بیشتر کشیدم تا شباهتی به لبخند واقعی پیدا کنه اما فکر کنم موفق نشدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - آقای بابایی با اجازه‌تون امروز دارم از این شهر میرم.
    مکث کوتاهی کردم. لبم رو به دندون گرفتم و با شرمندگی گفتم:
    - می‌دونم هنوز دو ماه نشده که اومدم توی این خونه اما...
    وسط حرفم پرید و ناراحت گفت:
    - چرا دخترم؟ چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ ببینم باز خانوم من که سراغت نیومده؟
    روز اولی که پام رو توی این خونه گذاشتم، هنوز دو ساعت از بستن قرارداد نگذشته بود که سروکله‌ی زنش، عاطفه خانوم، پیدا شد و با کولی‌بازی می‌خواست من رو از خونه بیرون بندازه. می‌گفت اجازه نمیده که یه زن بی‌سرپرست و جوون توی خونه‌ش زندگی کنه و قرارداد باید فسخ بشه. من خیلی توی همین محل دست رد به سـ*ـینه‌م خورده بود تا تونستم این خونه رو پیدا کنم. برای پیدا کردن خونه، چون اسم هرمز توی شناسنامه‌م بود، مجبور شدم بگم شوهرم مرده. هر صاحب‌خونه‌ای که می‌فهمید شوهرم مرده، بلافاصله از اجاره دادن خونه‌ش بهم پشیمون می‌شد. یعنی اگه خودشون هم می‌خواستن اجاره بدن، زن‌هاشون وقتی می‌فهمیدن با جاروجنجال مرد بدبخت رو از کارش پشیمون می‌کردن. با شنیدن این حرف خیلی بهم برخورد. هیچ‌کس تا حالا این موضوع رو توی سرم نکوبیده بود. با جدیت بهش یادآوری کردم که این قرارداد رو من با شوهرش بستم و حق نداره دخالت کنه. اون هم با شنیدن این حرف چنان آبروریزی توی محل راه انداخت که بعد از گذشت دو ماه، هنوز هم اهالی محل توی خیابون بد نگاهم می‌کردن. هرچند شوهرش معذرت‌خواهی کرد و ازم خواست بمونم. اگه از این همه گشتن و به نتیجه نرسیدن خسته نبودم، حتماً از اون خونه می‌رفتم اما من داغون بودم. غرورم جوری شکسته بود که هیچ‌جوره وصله‌پینه نمی‌شد. اون زن با به زبون آوردن اون افکار شرم‌آورش، ضربه‌ی روحی بزرگی بهم زد که تا مدت‌ها درگیرش بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    صدای مرد من رو از افکار مالیخولیایی بیرون کشید.
    - دختر! این بچه خفه شد این زیر از گرما. بچه رو بیرون بیار. اصلاً معلوم هست کجایی؟
    بی‌توجه به حرفش راجع به بیرون آوردن امین، هول‌شده و معذب گفتم:
    - نه. کسی اذیتم نکرده؛ نگران نباشید. فقط این محل دیگه جای مناسبی برای من نیست.
    ابروهاش رو در هم گره زد و گفت:
    - می‌دونم نگاه‌های مردم اذیتت می‌کنه. اما دخترم هر جا بری آسمون برات همین رنگه. خیلی زود مثل اینجا تو محل پر میشه که تو یه زن بیوه‌ای و...
    لبم رو با زبون خیس کردم و دودل بین گفتن و نگفتن، زبون باز کردم و گفتم:
    - راستش آقای بابایی، مسأله‌ی من مردم نیستن. درسته که خیلی اذیت میشم اما مشکل این نیست.
    آقای بابایی نگران چند قدم جلو اومد و من ناخودآگاه دو قدم عقب رفتم. نمی‌تونستم حقیقت رو بگم اما می‌تونستم جوابی براش سَمبَل کنم.
    - بیشتر نگرانم کردی دختر، چی شده؟
    لب‌هام رو با تردید باز کردم و زمزمه کردم:
    - شوهرم...
    نگاه بهت‌زده و ناباورش رو ندیده گرفتم و گفتم:
    - شوهرم جام رو پیدا کرده باید از اینجا بریم.
    آقای بابایی به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - من فکر می‌کردم...
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - می‌دونم. گفته بودم شوهرم مرده.
    اخم‌هاش داشت توی هم می‌رفت که به‌سختی گفتم:
    - شما تنها کسی هستین که بهش اعتماد دارم و حرفم رو بهش می‌زنم. وگرنه گفتن این حرفا حرف و حدیث مردم رو بیشتر می‌کنه.
    - صبرکن دخترم. صبر کن.
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - چند لحظه اینجا باش، بر می‌گردم.
    سرم رو تکون دادم و به رفتنش چشم دوختم. پرده‌ی مقابل در رو که کنار زد، نگاهم به نگاه ریزشده و کنجکاو همسرش افتاد. سرم رو به‌نشونه‌ی سلام از دور براش تکون دادم که در جوابم با اخم نگاه دزدید و رفت. پوفی کشیدم که با صدای اعتراض امین مجبور شدم از زیر چادر بیرون بکشمش و آروم‌آروم تکونش بدم. آقای بابایی شاید بعد از دو دقیقه سروکله‌ش پیدا شد و گفت:
    - بیا تو دخترم. بیا تو حرف می‌زنیم. اینجا گوش زیاده.
    لب‌هام رو با تردید روی هم فشار دادم و همون‌طور که امین رو تو بغلم بالا و پایین کردم تا صدای گریه‌ش قطع بشه، گفتم:
    - آخه می‌دونین که خانومتون خیلی رو من حساسن؛ می‌ترسم دعواتون بشه.
    بی‌خیال نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
    - نگران نباش دخترم. بیا تو.
    نگاهی به دوروبرم انداختم و گفتم:
    - آخه می‌ترسم سروکله‌ی شوهرم پیدا بشه. باید زودتر از اینجا برم.
    پیرمرد نگاهی به ترس و تردید توی چشم‌هام کرد و دستی به سر امین که در حال غر زدن بود، کشید و گفت:
    - باشه دخترم. تو برو خونه، وسایلت رو جمع کن، منتظر باش. پول رو میارم دم خونه بهت میدم. اینجا پول ندارم؛ باید برم مغازه.
    لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
    - دیر میشه آقای بابایی. من میرم ترمینال منتظرتون می‌مونم.
    آقای بابایی که از این همه عجله‌ی من متعجب بود، گفت:
    - باشه دخترم. فقط نزدیک در ورودی اصلی وایسا که پیدات کنم.
    سرم رو تکون دادم و بلافاصله امین رو توی دستم جابه‌جا کردم و گفتم:
    - ممنونم. با اجازه. می‌دونم این چند وقت خیلی اذیتتون کردم.
    سرش رو با تواضع تکون داد و مهربون گفت:
    - این چه حرفیه دخترم. برو در امان خدا.
    خداحافظی کردم و به‌سرعت مسیر رو طی کردم و به‌سمت خونه رفتم. جلوی در کلید رو توی قفل انداختم و خودم رو توی خونه انداختم. طول حیاط رو دویدم و پله‌ها رو به‌سرعت بالا رفتم. از راهروی کوچیک و باریک خونه دو قدم جلوتر رفتم و خودم رو توی اتاق کوچیک خونه انداختم. امین رو که تو آغوشم در حال بالا و پایین پریدن بود، پایین گذاشتم. نگاهی به چمدون و ساک‌دستی انداختم. بند بلند ساک‌دستی رو برداشتم و ساک رو روی دوشم گذاشتم. چادر مشکیم رو روش کشیدم. امین رو که در حال بازیگوشی توی اتاق بود، برداشتم و چمدون رو به دست گرفتم و از خونه خارج شدم. بدون توجه به نگاه دیگران، کل مسیر تا ایستگاه اتوبوس رو با راه رفتنی که بی‌شباهت به دویدن نبود، طی کردم.

    ***
    مقابل در ورودی اصلی ترمینال داشتم با آقای بابایی خداحافظی می کردم که با احساس سنگینی نگاهی روم، سرم رو به‌عقب برگردوندم و با چشم‌های قرمز و هشداردهنده‌ی هومن روبه‌رو شدم. در لحظه احساس کردم دنیا رو سرم خراب شده و زمان برام وایساده. هومن اینجا چی کار می‌کرد. امین رو که در آغوشم در حال تقلا برای راه رفتن بود، سفت‌تر گرفتم و بدون این که جوابی واسه نگاه پرسوال آقای بابایی داشته باشم، بدون فکر شروع به دویدن کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    هیچ‌چیز نمی‌دیدم؛ نه نگاه متعجب مردم، نه ساک‌هایی رو که کنار آقای بابایی روی زمین جا گذاشته بودم و نه اتوبوس‌هایی رو که به مقصد شهرهای دیگه در حال حرکت بودن. صدای «وایسا، وایسای» هومن رو شنیده یا نشنیده، با برخورد به چیزی روی زمین افتادم و بچه از دستم پرت شد. جیغ بلندی کشیدم:
    - امین!
    - خانم؟ خانم؟
    با تکون‌های شدید دستی و صدای بچه که گریه می‌کرد، از جا پریدم. نگاه تارم به زن چادری مقابلم بود که امین رو در آغـ*ـوش گرفته و با دست بالا و پایین می‌برد تا ساکت شه. نگاهی به امین‌کوچولو که توی بغـ*ـل زن بی‌قراری می‌کرد، کردم و ترسیده از آغـ*ـوش زن بیرونش کشیدم و توی بغلم گرفتم. صورتش رو به صورتم چسبوندم و بوسیدمش. زیر لب زمزمه کردم:
    - خدایا شکرت! همه‌ش خواب بود.
    قطره‌های اشک رو از صورتم پاک کردم و به زن که با تعجب به من نگاه می‌کرد، گفتم:
    - خدا خیرتون بده خانوم!
    زن لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
    - خواهش می‌کنم عزیزم. دیدم بچه بیداره و شما خوابی، گفتم یه‌وقت اتفاقی واسه بچه نیفته. واسه همین بغلش کردم.
    نگاه قدرشناسانه‌ای به زن که صندلی کنارم توی اتوبوس نشسته بود، کردم و گفتم:
    - لطف کردین. ممنون.
    زن نگاهی به مسافرهای اتوبوس کرد و گفت:
    - شوهرتون کجان؟ مسافرت تنها با یه بچه کوچیک سخته. کاش تنها نبودین! این‌جوری خیلی اذیت میشی.
    با شنیدن این حرف، معذب، دروغ همیشگی رو تکرار کردم و باز هم با دلسوزی‌های توخالی روبه‌رو شدم.
    زن چهره‌ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
    - آخی! بنده خدا! فکر نکنم هنوز سی سالتم شده باشه. خدا بیامرزه!
    به این دل‍سوزی‌های بی‌خودی یا شاید نفرت‌انگیزعادت داشتم. تشکر زیر لبی و کوتاهی کردم و مشغول بازی با امین شدم. این چه خواب مزخرفی بود که من دیدم. دست‌هام از ترس خیس عرق شده بود و فکرم کار نمی‌کرد. حتی نمی‌دونستم واسه چی این مقصد رو واسه خودم انتخاب کردم. جلوی باجه که وایسادم، فقط گفتم برای یه ساعت دیگه بلیت می‌خوام. وقتی مقصد رو پرسید، گفتم فرقی نمی‌کنه. مهم نبود که مرد خیلی بد نگاهم کرد. خب واقعاً برام فرقی نمی‌کرد. فقط می‌خواستم از این شهر رفته باشم. از کیفم شیشه‌ی شیر پسرم رو بیرون کشیدم و دادم دستش تا بخوره. همون‌طور که می‌خورد، تکونش دادم تا کم‌کم خوابش ببره. بعد از ساعتی امین به خواب عمیقی فرو رفت و من سرم رو به صندلی تکیه دادم و ناخودآگاه به یاد روزهای شیرین‌مون افتادم. روزهایی که هنوز واقعیت مثل پتک تو سرم نخورده بود. روزهایی که تنها عشق بود و عشق. خبری از آدمِ بدِ قصه‌ها نبود. روزهایی که هنوز فکرشون به اعماق قلبم گرمی می‌داد. هرمز چه عجیب وارد زندگیم شد. حس عاشقی اون روزها چه قشنگ بود. ولی چه فایده که جز نفرت چیزی نمونده بود. شاید تنها فایده‌ش گـه‌گاه سر زدن به صندوقچه‌ی قلبم بود و کمی احساس خوشبختی از این که گذشته‌ای بود که هر چند کوتاه بود ولی عشقی و صفایی هم در اون بود. کاش این‌طور نمی‌شد هرمز! کاش! کاش اینی که هستی، واقعیت تو نبود! قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمم پایین اومد، مقدمه‌ای از به یاد آوردن خاطرات شیرین بود.
    ***
    روسری محلیمون رو مثل همیشه دور سرم بستم و چادر رنگی محلیمون رو سرم کردم. آماده‌ی رفتن به سفره‌‌خونه‌ی آقام شدم. چند روزی بود که آشپز بابام مریض احوال بود و بابام نمی‌خواست کارگر جدید بیاره. واسه همین ازش خواستم به سفره‌خونه‌ش برم و بهش کمک کنم. این چند روز رو خیلی بیشتر از تموم روزهایی که می‌نشستم تو خونه و گل‌دوزی و ملیله‌دوزی می‌کردم، دوست داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    موندن تو خونه و نگاه کردن به ترقی و پیشرفت دیگران، اصلاً جذاب نبود. به‌خصوص وقتی منظور از دیگران برادرهات باشن. این حس تفاوتی که ناخودآگاه آزارت میده خیلی حس مزخرفیه. به‌خصوص وقتی یکی مثل خودت مانع پیشرفتت بشه. کسی که سال‌ها مجبورش کردن بمونه کنج خونه و بپوسه و حالا فکر می‌کرد زن بودن یعنی در خدمت و غلام مرد بودن. من دلم می‌خواست کار کنم، پول دربیارم تا واسه خودم توی زندگیم اختیار و قدرت تصمیم‌گیری داشته باشم. اما همه‌ی این‌ها، این حوالی یعنی کشک.
    پام رو که از در خونه بیرون گذاشتم، ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم. می‌ترسیدم مامان بازم من رو ببینه و دعوامرافعه راه بندازه. داشتم از کوچه‌های خاکی واسه خودم می‌رفتم که با صدای مرد غریبه‌ای که من رو خطاب قرار داد، سه متر از جا پریدم.
    - عرض ادب سرکار خانوم!
    سرم رو به‌عقب چرخوندم و نگاهم به نگاه مردی که تیپ شهری داشت افتاد. با خودم فکر کردم حتماً گم شده و دنبال جایی می‌گرده. کامل برگشتم سمتش و گفتم:
    - بفرمایید؟
    نگاه موشکافانه‌ش رو به چشم‌هام دوخت و همون‌طور که به لباس‌های محلی پرزرق‌وبرقم خیره بود، با لبخند ژکوندش در حالی که سرتاپام رو برانداز می‌کرد، گفت:
    - غرض از مزاحمت، عرض ارادت بانو!
    ابرویی بالا انداختم و در حالی که از پررویی این مردک انگشت‌به‌دهن مونده بودم، اخم‌هام رو تو هم کردم و گفتم:
    - برو مزاحم نشو آقا! طرفت رو اشتباه گرفتی.
    از نگاه خریدارانه و چشم‌های براق و پر از شیطنتش همه‌چیز واضح بود و نیازی نبود توضیح بیشتری بده تا بفهمم چی تو سرش می‌گذره. برگشتم و با سرعت بیشتری به‌سمت سفره‌خونه رفتم. سعی کردم اهمیتی بهش که پشت سرم می‌اومد، ندم. تموم طول مسیر، صدای اعتراض قلبم بلند شده بود. حضور بی‌معنای این غریبه حالم رو بد کرده بود. با رسیدن به سفره‌خونه از در پشتی خودم رو توی آشپزخونه‌ی سفره‌خونه انداختم و نفس عمیقی کشیدم. زیر لب بدوبیراهی نثار این مردک مزاحم کردم. به در تکیه داده بودم و نفس‌نفس می‌زدم که بابا یه‌دفعه جلوم ظاهر شد و با تعجب گفت:
    - چی شده دخترم؟
    لبم رو به دندون گرفتم و با استرس و با چاشنی لبخند الکی گفتم:
    - هیچ‍.... چی.
    بابا ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:
    - پس چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
    سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم. از در فاصله گرفتم و گفتم:
    - یه کم از راه رو دویدم.
    سری تکون داد و گفت:
    - خیله‌خب! بیا کمک!
    و خودش به‌سمت قلیون‌های چیده‌شده توی ویترین چوبی و چندطبقه رفت. فضای سفره‌خونه به‌خاطر دودْودَم همیشگی که آقایون توش راه می‌نداختن، پر از دود بود و نفس کشیدن تو فضای خفه‌ی اینجا زیاد آسون نبود. مامان که مخالف سرسخت کار کردن من بود، یه دعوای حسابی تو خونه راه انداخت و گفت که نباید من رو به سفره‌خونه‌ش ببره. شاید بشه گفت حق داشت. ولی من خوش‌حال بودم چون می‌تونستم از بابا به‌خاطر کار کردن توی سفره‌خونه، حقوق بگیرم.
    صدای عصبانی بابا من رو از جا پروند.
    - دختر! سفارشای نیمروی صبحونه رو آماده کن. فعلاً هشت تا، تا بگم بهت.
    سریع به‌سمت منبعِ بزرگ آب که سمت راست در ورودی بود، رفتم. دست‌هام رو شستم و وارد آشپزخونه‌ی کوچیک سفره‌خونه شدم. تخم‌مرغ‌ها رو که آماده، روی سکوی آجری و سرتاسری آشپزخونه بود، تو کاسه‌ی بزرگی شکوندم و با قاشق شروع به هم زدن کردم. سفره‌خونه‌ی پدرم که خودش با دست‌های خودش آجرهاش رو روی هم گذاشته بود، توی یه زمین مربعی بنا شده بود. در واقع از دو قسمت درست شده بود. یه قسمت آشپزخونه و یه قسمت سالنی بودکه دورتادور اون تخت‌های چوبی برای مشتری‌ها چیده شده بود. درهای ورودی این دو قسمت از هم جدا بود و همین موضوع باعث شده بود که بابا با پیشنهاد من برای کمک کردن بهش موافقت کنه. وگرنه که دادن همچین پیشنهادی به یه پدر متعصب، سرم رو به باد می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    کپسول گاز رو باز کردم و بعد از روشن کردن کبریت، گاز رو روشن کردم. چند تا از ماهیتابه‌های کوچیک و سفیدرنگ رو که برای درست کردن نیمرو ازش استفاده می‌کردیم، روی گاز گذاشتم و روغن ریختم. کمی از مایع نیمرو، توی هر ماهیتابه ریختم و بعد از نمک زدن بهش، منتظر پختنش شدم. این سفره‌خونه در اصل پاتوق اهالی محل برای حرف زدن و دورهمیای مردونه به حساب می‌اومد و کار عمده‌ی پدرم، قلیون چاق کردن و چایی دادن بود. اینجا صبحونه تخم‌مرغ و برای ناهار آبگوشت هم داشتیم. هر چند کار من سر ظهر با آماده کردن آبگوشت‌ها تموم می‌شد اما بابا تا شب اینجا بود و تو دورهمیای آقایون براشون قلیون چاق می‌کرد. تخم‌مرغ‌های آماد‌ه‌شده رو روی سکو که با یه روکش پارچه‌ای پوشیده شده بود، گذاشتم و چادرم رو جلوتر کشیدم. موهای بیرون اومده از روسریم رو تو کردم. به‌سمت در ورودی سالن رفتم و سرک مختصری کشیدم تا بابا رو پیدا کنم اما با چشم‌توچشم شدن با اون مردک که تا اینجا تعقیبم کرده بود، چشم‌هام تو حدقه گرد شد. ناخودآگاه آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو عقب کشیدم. سرم رو به دیوار آجری و زمخت آشپزخونه تکیه دادم و زیر لب لعنتی حواله‌ش کردم. بازم ضربان قلبم تند شده بود. با وارد شدن بابا به آشپزخونه، سرم رو از دیوار آجری فاصله دادم.
    بابا نگاهی به من انداخت و گفت:
    - آماده‌ست؟
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت بودن جواب سوالش بالا و پایین کردم و به سکوی آشپزخونه اشاره کردم. به‌سمت سکو که دقیقاً سمت راست من کشیده شده بود، رفت و نیمروها رو توی سینی که درون دستش بود، چید و همون‌طور که بیرون می‌رفت، گفت:
    - یه چهار تا املت بزن.
    سرم رو به نشونه‌ی اطاعت بالا و پایین کردم و با فکری درگیر، سراغ کارم رفتم.
    ***
    ساعت حدودای سه‌بعدازظهر بود که کارم تو سفره‌خونه تموم شد. چادر رنگی محلیم رو سر کردم و از در پشتی از سفره‌خونه خارج شدم و به‌سمت خونه رفتم. مسیر از سفره‌خونه تا خونه‌ی ما مثل تمام مسیرهای این روستا خاکی بود. دیوارگلی همه‌ی خونه‌ها کوتاه بودن و هرکس اولین بار به اینجا می‌اومد، با خودش فکر می‎کرد که این‌ها نمی‎ترسن خونشون دزد بیاد. در بیشتر خونه‌های روستایی همیشه باز بود و شغل بیشتر مردم اینجا دامداری بود. خانم‌ها هم بیشتر خودشون رو با دوخت‌ودوز سرگرم می‌کردن و آقایون وقتی به شهر می‌رفتن، کارهای خانم‌ها رو می‎بردن و می‎فروختن. از اونجایی که اینجا یه روستای مرزی بود، یه سری از مردم هم تو کار قاچاق کالا بودن. این وسط بابای من که معتقد بود نون تو شکم مردمه، تو کار سفره‎خونه زد. هر چند نیت اصلی بابام، جمع کردن یه مشت معتاد دور هم بود.
    - خانم‎خانما؟ تحویل نمی‎گیری ما رو؟ می‎دونی از صبح تا حالا چشمم به در اون سفره‎خونه خشک شده؟
    با شنیدن دوباره صدای منحوس اون مردک، نفسم توی سـ*ـینه حبس شد. از حرکت وایسادم و نگاهم رو دورتادور جاده‌ی خاکی و خلوت گردوندم. جز اون کسی نبود. قدم‌هام رو تند کردم و تصمیم گرفتم با کم‌محلی از کنارش رد بشم که اون هم قدم‌هاش رو تند کرد و مقابلم وایساد و راه رو بست.
    چند بار تغییر جهت دادم که باز هم راهم رو بست. با عصبانیت سرم رو بالا گرفتم و نگاه قهوه‌ایم رو به چشم‌های سبزش دوختم و عصبانی گفتم:
    - از سر راه برین کنار.
    سرش رو کج کرد و برعکس من با انعطاف اما با صدایی که تن آدم رو می‌لرزوند، گفت:
    - عزیزم! چرا عصبانی شدی؟
    با کج کردن سرش موهای طلاییش روی صورتش ریخت. چشمکی زد و با همون تن صدا گفت:
    - من که بیشتر از اونایی که تو سفره‌خونه باهاشون اختلاط کردی، ازت انتظار ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    با شنیدن این جمله، تنم یک پارچه آتیش شد و احساس کردم از سرم دود بلند میشه. تنها کاری که اون لحظه ازم برمی‌اومد تا این آتیش رو خاموش کنم، این بود که دستم رو بلند کنم و محکم بزنم تو گوشش و زدم. جوری که برای چند ثانیه چشم‌های کثیفش رو بست. مطمئنم گوشش تا چند ثانیه از صدای سیلی زنگ می‌زد. دیگه نموندم تا به خودش بیاد و سریع از کنارش رد شدم و از جلو چشمش دور شدم. چادرم رو روی سرم محکم کردم و کل مسیر رو تا خونه دویدم. پام رو که توی حیاط خونه‌مون گذاشتم، نفس‌نفس می‌زدم. قلبم از هیجان توی سـ*ـینه بند نبود. مامان با سروصدای من از یکی از اتاق‌ها بیرون اومد و روی ایوون به من که نفس کم آورده بودم، گفت:
    - چته دختر؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ مگه سگ دنبالت کرده بود؟
    با خودم زمزمه کردم:
    - سگ؟ سگ به امثال این آدم شرافت داره.
    مامانم مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
    - ببینم تا اینجا رو دویدی؟
    آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب به خودم که تابلوبازی درآورده بودم و خودم رو جلوی مامان که همیشه دنبال سوژه می‌گشت، تابلو کرده بودم، بدوبیراهی گفتم و سعی کردم ماجرا رو ماست‌مالی کنم.
    - اوهوم. همین یه تیکه راه تا دم خونه رو.
    مامان پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
    - آره جون خودت. تو که راست میگی.
    لبم رو به دندون گرفتم و ناراحت به مامان نگاه کردم و زیر لب گفتم:
    - باز امشب ماجرا داریم. حتماً زیرآبم رو پیش بابا می‌زنه.
    مامان معتقد بود که خوب نیست یه خانوم توی خیابون بدوه. به‌نظرش با این کار، شخصیت و منش یه خانوم زیر سوال میره و دلایل دیگه‌ای که حوصله‌ی فکر کردن بهشون رو ندارم. سرم رو زیر انداختم و همون‌طور که از پله‌های ایوون بالا می‌رفتم، زیر لب معذرت خواستم و از کنار مامان رد شدم. به‌سمت اولین اتاق از سمت چپ رفتم. هر چند مامان هنوز داشت زیر لب غر می‌زد ولی من ترجیح دادم سکوت کنم تا عصبانیتش بخوابه. دورتادور ایوون پنج-شش‌تا در بود. در اول از سمت چپ، اتاق من، اتاق بعدی، اتاق میثم و اتاق بعدیش، اتاق محمد بود. اتاق‌های بعدی هم آشپزخونه و اتاق مامان و بابا بود. اتاق آخر هم که نزدیک به در ورودی بود، اتاق پذیرایی بود. وارد اتاق شدم و در رو بستم. چادر محلی رنگی و پرزرق‌وبرقم رو از سرم کشیدم و روسری نازکم رو از سرم برداشتم. قلبم هنوز کم‌وبیش تو سـ*ـینه بی‌قرار بود و دست‌هام گـه‌گاه نبض می‌زد. افکار شوم اون مردک تو سرم بالا و پایین می‌شدن و لحظه‌به‌لحظه از خجالت بیشتر سر خم می‌کردم. یه فکر مدام توی سرم زنگ می‌زد:
    - اون مردک چرا با خودش فکر کرده بود می‌تونه چنین پیشنهاد وقیحانه‌ای به من بده؟ چرا فکر کرده بود من تو اون سفره‌خونه...
    چشم‌هام رو با اکراه بستم و نگاهی به چادر و روسری محلیم انداختم. به‌خاطر هوای همیشه گرم و سوزان اینجا لباس‌های محلیمون بیشتر نازک بودن. دستی به موهای بلند و قهوه‌ای تیره‌م که تا کمرم می‌رسید، کشیدم. همیشه از دو طرف بافته و روی شونه‌هام می‌نداختم که خب همیشه از زیر روسری بیرون می‌زد. بی‌تفاوت گفتم:
    - اما من مطابق عرف محل لباس می‌پوشم و هیچ‌وقت کسی این جوری نگام نکرده.
    روی فرش دست‌بافت قرمز‌رنگ با طرح‌های لوزی‌شکل اتاقم نشستم. زیر لب فحشی نثار مردک کردم و گفتم:
    - مردک خودش مشکل روانی داشت. اصلاً به من چه؟
    اما از طرفی فکری از سرم گذشت که مو به تنم راست کرد.
    - نکنه به‌خاطر این که من جایی کار می‌کنم که مشتری‌هاش مردن، همچین فکری به سرش زد؟
    ناخودآگاه دست‌هام از حرص و بغض مشت شد. مردک من رو با زن‌های... . با یادآوری سیلی که به صورتش زدم، کمی دلم خنک شد اما خیالم راحت نبود. نکنه تا اینجا من رو تعقیب کرده باشه. با این فکر بدنم از ترس لرزید. فکری مثل خوره مغزم رو می‌خورد. اونم این بود که نکنه اون مرد بازم سروکله‌ش پیدا بشه. اگر پدر یا برادرهام می‌فهمیدن که کسی این‌طور دنبال من افتاده، با خودشون چی فکر می‌کردن. اون شب انقدر حرص خوردم که شب، قبل از این که پدرم به خونه برگرده، به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا