با تشکر از @F.sh.76 برای این جلد زیبا
اول دفتر به نام ایزد دانا/صانع پروردگار حی توانا
نام رمان: حزب تقابل
نویسنده: مروارید 781 (فاطمه عسکری) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی-مافیایی، اجتماعی، عاشقانه
نام ناظر: FATEMEH_R
ویراستاران: @_mah_ و @niloofar.zng و @Sara0413 و @"DINO"
سطح رمان: نیمهحرفهای
خلاصه:
قصهی زندگی شیدا، دختری که از کودکی توی خانوادهای بیمسئولیت بزرگ میشه و توی دام گذشتهی زندگی پدر و مادرش میفته و بهطرز عجیبی به این گذشته پی میبره. قصهی زندگی امین، پسر پرورشگاهی که بهمحض ورود به دانشگاه، متوجه آدم جدیدی میشه که خیلی به عزیزترین آدم زندگیش شباهت داره. نزدیکشدن به اون دختر، ثمین، اون رو وارد باند خلافکاری بزرگی میکنه. در نهایت امین متوجه رازهای سربهمهر زندگی پدر و مادرش میشه.
قسمتی از داستان:
به مرد سرافکندهی مقابلم خیره شدم. من دنبال مقصر نمیگشتم. یعنی دیگه نمیخواستم مقصر اتفاقاتی رو که برام افتاده بود، پیدا کنم. دیگه خسته و بریده بودم. توی این مدت مدام دستم رو بهسمت دیگرون دراز کردم و گفتم تو مقصری، اون مقصره. انقدر دور خودم چرخیدم و دیگرون رو مقصر کردم که تعدادش از دستم در رفته؛ اما چه فایده؟
دو قدم فاصلهی بینمون رو پر کردم. قد عمو از من بلندتر بود. سرم رو بالا گرفتم. روی پنجهی پا بلند شدم و صورتش رو بوسیدم. نگاهی به صورت قرمزشده از خجالتش کردم. دستم رو بلند کردم و روی ریشهای سفیدشدهی صورتش کشیدم و با لبخندی بهش گفتم:
- نه! این اتفاقا هیچ ارتباطی به شما نداره عمو. شما نباید برای اتفاقهایی که مسئول افتادنشون نیستی، خودت رو سرزنش کنی.
چشمهای عسلیش رو بهم دوخت. چشمهاش تاریک و ناامید بودن. دستم رو پشت کمرش گذاشتم و نوازشگونه روی کمرش کشیدم. مثل بچگیهام که با ذوقی کودکانه و با عشق صداش میکردم، صداش زدم:
- عمو!
نگاه معذبش رو بالا آورد و بهسختی و کلمهکلمه گفت:
- بهت حق میدم اگه بهم اعتماد نداشته باشی.
انگار با این حرفش ذوق کودکانهم رو کور کرده باشه. پنچر شدم. دستهام رو روی بازوهای مردونهش گذاشتم و جدی توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
- من اگه به شما اعتماد نداشتم، هیچوقت پام رو اینجا نمیذاشتم عمو.
با تردید نگاهش رو به چشمهام دوخت و غمزده گفت:
- اما...
نذاشتم بیشتر حرف بزنه و با یه هیس کشیده، ساکتش کردم.
- گوش کن عمو! بذار فکر کنم همهی این اتفاقها که افتادن، تقصیر منه. میخوام اینجوری فکر کنم.
شونههاش رو محکمتر توی دستهام گرفتم و به چشمهای شرمندهش زل زدم و گفتم:
- اگه من به وحید میگفتم اگه من رو میخواد، باید بره سراغ بابام، اینجوری نمیشد. اگه هر روز باهاش نمیرفتم بیرون و افسار احساساتم رو دستش نمیدادم، اینجوری نمیشد. اگه اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشه، اینجوری نمیشد. اگه نمیترسیدم و به شماها میگفتم، اگه طمع نمیکردم برای پولای پدرام...
مکث کوتاهی کردم و با چشمهایی که از حسرت پر شده بود، گفتم:
- میبینی؟ اگه تو یه اگه واسه گفتن داری، من تعدادش از دستم در رفته.
اشکی رو که از گوشهی چشمم بیاجازه سر خورده بود، کنار زدم. بینیم رو بالا کشیدم و با صدای بغضآلود و با تأکید گفتم:
- گوش کن! فقط من مقصرم، من! من بودم که زندگیم رو اینجوری به گند کشیدم. شایان بود که به زندگیش گند زد. ما بودیم که نتونستیم تشخیص بدیم آدمای اشتباه زندگیمون کیا هستن و چرا نباید انتخابشون کنیم و کنارشون باشیم.
عمو که با این حرفها به گریه افتاده بود، در حالی که دستهاش رو روی صورتم میکشید و اشکهام رو پاک میکرد، با درد گفت:
- ما برای شماها کم گذاشتیم. ما تنهاتون گذاشتیم که شما به این روز افتادین.
خودم رو از آغـ*ـوش عمو بیرون کشیدم و اشکهام رو کنار زدم. قفسهی سـ*ـینهم با سرعت زیاد بالاوپایین میشد. سرم رو به طرفین تکون دادم و در حالی که عقبعقب میرفتم، گفتم:
- بذار فکر کنم فقط خودم مقصرم.
روی قفسهی سـ*ـینهم کوبیدم و در حالی که چشمهام از گریه تار میدید، گفتم:
- فقط من!
بغضم رو قورت دادم و با چشمهایی که ملتمس نگاهش میکردن، گفتم:
- اینجوری شاید بتونم خودم کاری کنم که حالم بهتر بشه. بتونم بخندم. بتونم انتخاب کنم که مثل بقیه بشم. بتونم شایان رو نجات بدم. بتونم آدمای اضافی رو از زندگیم حذف کنم. من باید بتونم، میفهمی عمو؟ اگه مامان و بابام مقصر باشن، چهجوری ازشون انتظار داشته باشم از زیر خروارها خاک بیان و من رو از این وضعیت نجات بدن؟ اگه وحید مقصر باشه، چهجوری انتظار داشته باشم تموم حسوحال نفرتانگیزی که کنار اون و آدماش داشتم، از حافظهم پاک کنه؟
به عمو که خشکشده نگاهم میکرد، خیره شدم و گفتم:
- من از مقصردیدن دیگران هیچ خیری ندیدم عمو. بذار خودم، خودم رو نجات بدم، هیچکسِ دیگهای نمیتونه.
پ.ن: قصهی راویهای داستان از هم جداست و یه جاهایی به هم گره میخورن. یه بار اون اوایل، یه بار اون اواخر. به دلیل جدابودن داستان، رمان چند راوی داره.
پ.ن2: داستان هر نوع شخصیتی رو پوشش میده. از هر نوع شخصیتی توش هست، لطفاً جبهه نگیرید که چون این شخصیتش مذهبیه یا اون یکی شخصیتش غیرمذهبیه، رمان رو نمیخونیم. رمان مثل زندگی عادی ما شامل هر نوع شخصیتی هست. مطمئن باشید با جلورفتن داستان، بیشتر متوجه تکرارینبودن موضوع و داستان میشید؛ پس صبور باشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: