وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
***
صبح روز بعد
شیپور آماده‌باش زده شد. سپاه ایران آماده‌ی نبرد شده بودند. شاه اسماعیل همان‌طور که بر روی اسب نشسته بود، برای سربازانش سخنرانی کرد:
- امروز نبرد سختی در پیش داریم. تمامی شما باید به دشمن، جسارت و رشادت یک ایرانی را نشان دهید. سلطان سلیم باید بداند حمله به خاک ایران جز نابودی، ارمغان دیگری برایشان ندارد. پس با تمام قوا از سرزمینمان دفاع خواهیم کرد.
همه هورا کشیدند. شاه اسماعیل به بچه‌ها گفت:
- مجید به‌همراه ما می‌آید. جناب آرش و بانو پریا در کنار ملکه تاجلی‌بیگم باشند و بانو نارسیس، ملکه بهروزه خانم را همراهی کنند. جناب آرش! اگر برای ملکه‌های ما اتفاقی افتاد، شما مختار هستید بی‌درنگ آن‌ها را بکشید.
آرش همین‌که این حرف را شنید، با ترس گفت:
- من ملکه‌ها رو بکشم؟ ببخشید جناب شاه! هرگز همچین کاری نمی‌کنم. شرمنده؛ این کار من نیست.
شاه اسماعیل گفت:
- این جزء قوانین ماست و شما باید آن را انجام دهید.
آرش گفت:
- ولی عالی‌جناب! من دل‌وجرئت این رو ندارم که یه نفر رو بکشم. به یکی دیگه بگین این کار رو براتون انجام بده.
مجید خندید و گفت:
- جناب شاه! راست میگه. این آرش ما سوسول‌تر از این حرف‌هاست که بخواد کسی رو بکشه. عامو این یه مگس می‌کشه تا یه هفته براش مراسم ختم می‌گیره. چجوری ازش توقع دارین که آدم بکشه؟! نه جانم! آرش این‌کاره نیست. از یکی دیگه بخوایین.
شاه اسماعیل کمی فکر کرد و گفت:
- بسیار خب. شخص دیگری را مأمور این کار می‌کنیم.
شاه اسماعیل به یکی از غلامان دربار دستور این کار را داد. بعد از اینکه شاه اسماعیل دستورات لازم را داد، لشکر ایران به‌سمت اردوگاه دشمن راه افتاد.
در جنگ چالدران، سربازان ایرانی رشادت‌های فوق‌العاده‌ای از خودشان نشان دادند. به‌طوری‌ که سلطان سلیم تا مدتی مات‌ومبهوت سپاه ایران شده بود و نمی‌دانست باید چه اقدامی علیه آن‌ها انجام دهد. شاه اسماعیل، شخصاً در جلوی سپاه بود و قصد ضربه‌زدن به سلطان سلیم را داشت. پریا از کنار تاجلی‌بیگم کنار نمی‌رفت و آرش با شمشیری که در دست داشت، هوشیارانه مواظب آن‌ها بود. یک طرف دیگر نارسیس بود که مواظب بهروزه خانم بود. تصمیم گرفته بود هر جور که شده، نگذارد آسیبی به بهروزه خانم برسد. با خودش فکر کرده بود که شاید بتواند این قسمت از تاریخ را عوض کند.
جنگ در ساعات اولیه به‌نفع ایران تمام شد و سپاه عثمانی مجبور به عقب‌نشینی شد. بعد از اینکه عثمانی‌ها به‌عقب رفتند، شاه اسماعیل دستور توقف جنگ را داد و سپاه ایران با خوش‌حالی با صدای بلند هلهله کردند. جنگ تلفات زیادی داده بود. نارسیس با نگرانی به‌سمت میدان رفت و دنبال مجید می‌گشت. همین‌طور که می‌دوید داد می‌زد:
- مجید! مجید تو کجایی؟ مجید!
همین موقع یک نفر از پشت سر صدایش زد. نارسیس برگشت و مجید را دید که با خنده می‌گفت:
- این خانوم خوشگله با من کار داره؟
نارسیس با دیدن مجید با خوش‌حالی به‌سمتش دوید و گفت:
- خدا رو شکر! مجید حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟
مجید در حالی که سعی می‌کرد ادای رزمنده‌ها را در بیاورد، گفت:
- فکر کردی به همین راحتی جون به عزرائیل میدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با خوش‌حالی بازوی مجید را گرفت و گفت:
    - بیا بریم یه کم آب بهت بدم تا خستگیت در بره.
    - بزن بریم. راستی از آرش و پریا چه خبر؟
    - حالشون خوبه. تو جایی که ما هستیم، فعلاً هیچ خطری تهدیدمون نمی‌کنه.
    - خدا کنه تا آخرش همین‌طور باشه. ناری جونم؟ اگه یه وقت حمله کردن و بهروزه خانم رو اسیر کردن، تو زود فرار کن.
    - یعنی کمکش نکنم؟
    - تو که نمی‌تونی کمکش کنی. عامو این‌ها دیگه عمرشون رو به من و تو دادن. کمک‌کردن به این‌ها فایده‌ای نداره.
    - آخه گـ ـناه داره. حداقل بفهمیم سرنوشتش چی میشه.
    - تو مواظب سرنوشت خودت و بچه‌هامون باش. این‌ها عمرشون رو کردن.
    - جنگ تا کی ادامه داره؟
    - یه توقف کوتاه‌مدت داشت و تو این فاصله، عثمانی‌ها تدارک جنگ با سلاح گرم دیدن؛ اما ایران...
    یک‌مرتبه مجید ساکت شد؛ چون یادش افتاد که دورمیش خان باعث‌وبانی شکست نیروهای ایران شده بود. نارسیس با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
    - مجید چیزی شده؟ چرا ساکت شدی؟
    مجید با نگرانی گفت:
    - اگه الان نریم پیش شاه اسماعیل، دورمیش خان کار خودش رو می‌کنه.
    نارسیس با تعجب پرسید:
    - مگه چی کار می‌کنه؟
    - دورمیش خان نظر شاه رو برای حمله‌ی غافل‌گیرانه عوض می‌کنه. باید زود بریم پیش شاه و بگیم با نظریات نورعلی خلیفه‌لو و محمدخان اُستاجلو موافقت کنه. اون‌ها آشنایی کامل با استراتژی عثمانی‌ها دارن و خیلی خوب می‌فهمن که الان تو سپاه عثمانی دارن چه نقشه‌ای می‌کشن. باید بریم پیش شاه. ناری بیا زود بریم.
    مجید و نارسیس با عجله به‌سمت چادر شاه اسماعیل رفتند. پیش‌بینی مجید درست بود. چون نورعلی خلیفه‌لو و محمدخان اُستاجلو در مورد نقشه‌ی عثمانی‌ها در حال مذاکره با شاه بودند و دورمیش خان و شاه اسماعیل هم هیچ‌کدام از صحبت‌های آن‌ها را قبول نمی‌کردند. نورعلی خلیفه‌لو گفت:
    - سرورم! با توجه به آشنایی‌ که از عثمانی‌ها دارم، آن‌ها هم‌اکنون در حال تکمیل آرایش دفاعی خود هستند. نباید فرصت این کار را به آن‌ها بدهیم.
    محمد خان استاجلو در تأیید حرف‌های نورعلی گفت:
    - بله سرورم! ایشان درست می‌گویند. ما باید از پشت به دشمن حمله کنیم تا فرصت استفاده از سلاحشان را نداشته باشند. سپاه ما به‌قدر کافی تلفات داده است. بیشتر از این نباید بگذاریم سربازان ما کشته شوند.
    شاه اسماعیل به دورمیش خان نگاه کرد و پرسید:
    - نظر شما چیست جناب دورمیش خان؟
    دورمیش خان جواب داد:
    - اگر نظر من را می‌خواهید باید بگویم با نظر آن‌ها مخالف هستم. ما باید زمانی که دشمن حمله را آغاز کرد، به آن‌ها حمله کنیم.
    همین موقع مجید بلند گفت:
    - خیرندیده! اگه صبر کنیم که تا اون موقع دیگه دشمن کار خودش رو کرده و این وسط ما نابود میشیم. جناب شاه! خواهشاً به حرفش گوش ندین. اون باعث بدبختی بزرگی برای شما و حرم‌سراتون میشه.
    دورمیش خان با عصبانیت گفت:

    - گستاخ! تو جوان خام تدابیر من را رد می‌کنی؟ سرورم! او را ادب کنید تا درس عبرتی شود برای کسانی که این‌گونه گستاخی می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با خشم گفت:
    - باشه بگو ادبم کنن؛ اما اگه یه مو از سر زنان شاه کم بشه، تو باید جوابگو باشی. جناب شاه! شما اگه الان به نظر نورعلی و محمد خان گوش ندین، دود این کار تو چشم خودتون میره. من دیگه حرفی ندارم، در عوض دست زنم، پسرخاله‌م و دخترعموی زنم رو می‌گیرم و با خودم می‌برم. چه لزومی داره ما جان‌نثاری کنیم وقتی ملکه‌های شما به دست خودتون تو خطر میفتن؟ نارسیس! یالله راه بیفت بریم. ما با این‌ها کاری نداریم.
    مجید با عصبانیت از چادر خارج شد. شاه اسماعیل او را صدا زد؛ اما مجید گوش نداد و رفت. نارسیس هم ببخشیدی گفت و سریع از چادر خارج شد. شاه اسماعیل به بقیه نگاهی کرد و رو به دورمیش خان گفت:
    - جناب دورمیش خان! همان کاری را که صلاح می‌دانید، انجام دهید.
    دورمیش خان لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - اطاعت سرورم!
    نورعلی خلیفه‌لو و محمد خان استاجلو به یکدیگر نگاهی کردند و با تأسف سر تکان دادند.
    صدای شیپور جنگ از سپاه عثمانی شنیده شد. در یک چشم‌برهم‌زدن، لشکر عثمانی به‌سمت سپاه ایران یورش برد. ایرانی‌ها با سلاح‌هایی که داشتند، به‌سمت عثمانی‌ها حمله کردند؛ اما ناگهان صدای شلیک توپ و آتشی که توپ‌ها در زمین و آسمان پرتاب می‌کردند، ایرانی‌ها را میخ‌کوب کرد. با هر بار شلیک توپ، آتش به جان سربازان ایرانی می‌افتاد و آن‌ها را به کشتن می‌داد. آرش در چادر تاجلی‌بیگم بود و از لا‌به‌لای درِ چادر با نگرانی صحنه‌ی جنگ چالدران را نگاه می‌کرد. پریا خودش را به آرش رساند و با احتیاط از جنگ چالدران فیلم گرفت. آرش به پریا گفت:
    - با دقت به این صحنه نگاه کن. این همون جنگیه که تبعات سختی برای ایران داشت.
    نارسیس در چادری دیگر، در کنار بهروزه خانم نشسته بود و با دست گوش‌هایش را گرفته بود و زیر لب دعا می‌خواند. بهروزه خانم هم گوشه‌ی دامنش را گرفته بود و نگران حوادث بعد از جنگ بود.
    اما در میدان جنگ، مجید به‌همراه شاه اسماعیل بود. مجید کوله‌پشتی‌اش را با خودش حمل می‌کرد تا در موقع لزوم از ترقه استفاده کند. بعد از مدتی، احساس کرد نیاز به استفاده از ترقه دارد؛ برای همین یک گوشه از میدان نشست و سریع درِ کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و دنبال ترقه گشت. تمام کوله‌اش را زیرورو کرد؛ اما فقط یک ترقه دید. با چشمانی سرخ و نگران به همان یک دانه ترقه نگاه کرد و یک‌مرتبه وسط جنگ بلند فریاد زد:
    - یا ابوالفضل!
    کسانی که نزدیک‌تر بودند با تعجب برگشتند و دیدند که مجید روی زمین نشسته و با گریه به چیزی که در دست دارد، نگاه می‌کند و مشت روی زمین می‌کوبد. یکی از سربازان ایرانی خود را به مجید رساند و بلند گفت:
    - چه شده است؟ چرا این‌گونه آشفته شدی؟
    مجید با حالت زار گفت:
    - ندارم. دیگه ترقه ندارم. خدایا! چه خاکی تو سرم بریزم؟!
    سرباز با تعجب به مجید نگاه کرد و به‌سمت میدان جنگ رفت. مجید همین‌طور که روی زمین نشسته بود، خودش را می‌زد و از زمین‌وزمان شِکوِه می‌کرد.

    جنگ به اوج خودش رسیده بود. دود و آتش همه‌جا را گرفته بود و چشم کار نمی‌کرد. بعد از اینکه سپاه عثمانی آخرین توپ را شلیک کرد و نیمی از سپاه ایران را به کشتن داد، شاه اسماعیل فرمان عقب‌نشینی داد. سپاه ایران به عقب رانده شدند و عثمانی‌ها به‌سمت چادرهای ایرانی‌ها حمله‌ور شدند. صدای جیغ و فریاد زنان شنیده شد. چند نفر از عثمانی‌ها به چادر تاجلی‌بیگم یورش بردند. با وجود مقاومت آرش، آن‌ها تاجلی‌بیگم و پریا را اسیر کردند و با خودشان بردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    در چادر بهروزه خانم، نارسیس وقتی دید که نمی‌تواند در برابر عثمانی‌ها مقاومت کند، مجبور شد با زحمت از آنجا فرار کند و در جایی مخفی شود. خلاصه جنگ با همه‌ی اتفاقات وحشتناکش تمام شد. کمی بعد سکوت همه‌جا را فرا گرفت و فقط صدای ضعیف ناله‌ی زخمی‌ها شنیده می‌شد. مجید بعد از اینکه آرام شد، کوله‌پشتی‌اش را برداشت و آهسته از میان کشته‌ها و زخمی‌ها حرکت کرد. نمی‌دانست کجاست؛ چون چشم‌هایش جایی را درست نمی‌دید؛ اما جلوی راهش، یکی از سربازان را دید که روی زمین، غرق‌درخون افتاده بود. به نظرش آشنا آمد. سریع بالای سر او رفت و با نگرانی داد زد:
    - ممد! ممد! حالت خوبه؟ ممد!
    محمد کمی تکان خورد و چشم‌هایش را باز کرد. مجید با لبخند گفت:
    - خدا رو شکر زنده‌ای! بذار کمکت کنم بریم یه جای امن که بگم نارسیس برات مرهم بذاره.
    محمد به‌سختی لبخندی زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - نیازی به این کار نیست. من رفتنی هستم. تو برو و مواظب اهل‌وعیالت باش.
    مجید با تشر به محمد گفت:
    - این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ پاشو خرس گنده! این‌قدر خودت رو لوس نکن. پاشو مَرد.
    محمد سرفه‌ای کرد و گفت:
    - نه مجید. من دارم می‌میرم؛ اما قبل از مرگم، می‌خواهم چیزی به تو بدهم که باید آن را همیشه با خودت حفظ کنی؛ زیرا آن سند مهمی است. شاید روزی به کارت آید. حال در جیب چپم دست ببر و پارچه‌ای از جنس چرم از داخل آن بیرون آور. بر روی آن نقشه‌ی کامل کاخ عثمانی کشیده شده است. حتی نقشه‌ی حرم‌سرای آن نیز به‌طور کامل و واضح کشیده شده است. می‌توانی آن را با خود ببری و در مواقع لزوم از آن استفاده کنی. یادت باشد تمام نقاط جنگی عثمانی‌ها بر روی آن حک شده است.
    محمد دیگر نتوانست ادامه دهد و با شدت شروع به سرفه کرد. مجید سر محمد را کمی بالا آورد و گفت:
    - زیاد به خودت فشار نیار. بذار کمکت کنم بریم تو چادر.
    محمد با لبخند نگاهی به مجید کرد و آرام گفت:
    - خدا پشت‌وپناهت باشد برادر!
    محمد با لبخند از دنیا رفت و مجید برای اولین بار با صدای بلند، همین‌طور که محمد را صدا می‌زد، گریه کرد.

    جنگ چالدران 27 هزار نفر از سپاه ایران و 42 هزار نفر از سپاه عثمانی‌ها تلفات گرفت. با شکست سپاه قزلباش، درفش ارتش ایران به دست سپاه عثمانی افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید جنازه‌ی محمد را با احترام به گوشه‌ای از میدان برد و همان‌جا گذاشت. کمی بالای سرش نشست. فاتحه‌ای خواند و به آن دو روزی که با هم بودند، فکر کرد. بعد از خداحافظی با محمد، بلند شد و به‌سمت چادرها رفت. با دیدن اوضاع، نگران به‌سمت چادرها دوید. بعضی از چادرها سوخته بودند و خبری هم از شاه اسماعیل و ملکه‌هایش نبود. مجید به‌سمت چادر تاجلی‌بیگم و بهروزه خانم دوید و با نگرانی داد زد:
    - آرش! نارسیس! پریا! کجایین؟ آرش!
    نارسیس که در جایی مخفی شده بود، تا صدای مجید را شنید، داد زد:
    - مجید! بیا من اینجام مجید!
    مجید با شتاب به‌طرف نارسیس دوید. نارسیس با دیدن شوهرش، همین‌طور که گریه می‌کرد، از مخفیگاهش بیرون دوید. مجید را محکم بغـ*ـل کرد و گفت:
    - خدا رو شکر مجید! خدا رو شکر که زنده‌ای!
    مجید: چی شده ناری؟ چه اتفاقی افتاده؟ پس آرش و پریا کجا هستن؟
    نارسیس اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - بهروزه خانم رو اسیر کردن. نمی‌دونم چی به سر آرش و پریا اومده.
    مجید گفت:
    - خیله‌خب. باشه. دیگه گریه نکن. بیا با هم بریم دنبالشون بگردیم.
    - باشه، بریم.
    مجید و نارسیس با احتیاط بین چادرها دنبال آرش و پریا می‌گشتند که یک‌مرتبه آرش را دیدند که یک گوشه روی زمین افتاده است. مجید با نگرانی بلند داد زد:
    - یا حضرت عباس! آرش!
    دوتایی به‌سمت آرش دویدند و بالای سرش نشستند. مجید آرش را نیم‌خیز کرد. کمی تکانش داد و گفت:
    - آرش! آرش! چشم‌هات رو باز کن داداش!
    نارسیس با نگرانی گفت:
    - مجید تو کوله‌ت آب نداری یه کم بپاشیم تو صورتش؟
    مجید: یه بطری کوچیک داشتم. یه نگاه کن ببین هست یا نه.
    نارسیس در حالی که دست‌هایش می‌لرزید، با شتاب بطری آب را بیرون آورد و کمی به صورت آرش پاشید. کمی بعد آرش تکانی خورد و چشم‌هایش را باز کرد. مجید با خوش‌حالی گفت:
    - خدا رو شکر زنده‌ست. آرش حالت خوبه؟
    آرش به‌سختی نشست و دست پشت سرش گذاشت. صورتش از درد در هم پیچید. مجید پرسید:
    - چی شد که این‌جوری شدی؟
    آرش گفت:

    - یادمه چند نفر ریختن تو چادر و می‌خواستن تاجلی‌بیگم رو با خودشون ببرن. پریا هم کنارش وایستاده بود. می‌خواستم حداقل پریا رو نجات بدم که یکی از سربازها با دسته‌ی شمشیرش تو سرم زد. دیگه نفهمیدم چی شد تا الان که شما رو دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس تا شنید که پریا اسیر شده است، با دست به صورتش زد و گفت:
    - خدا مرگم بده! پریا اسیر عثمانی‌ها شده؟ یا خدا! یا قمر بنی‌هاشم! وای خدا حالا جواب زن‌عموم رو چی بدم؟ وای خدا! وای خدا!
    نارسیس همین‌طور که گریه می‌کرد، به سروصورتش هم می‌زد. مجید با نگرانی دست‌های نارسیس را گرفت و مانع زدن خودش شد. با لحنی که نارسیس آرام بشود، گفت:
    - ناری جونم! این کار رو نکن عزیزم! خودت رو نزن. به جای این کارها بهتره یه فکر حسابی کنیم. ناری بسه. باشه؟ دیگه بسه. بذار فکر کنم ببینم چه کاری ازمون بر میاد.
    آرش هم گفت:
    - نارسیس خانم! بهتره به‌جای گریه‌وزاری یه فکر اساسی کنیم. لطفاً آروم باشین.
    نارسیس کمی آرام شد و چیز دیگری نگفت. مجید کنارش نشست و بعد از چند دقیقه به یاد نقشه‌ای که محمد قبل از مرگش به او داده بود، افتاد. با خوش‌حالی گفت:
    - بچه‌ها! دیگه نگران نباشین. یه چیزی دارم که می‌تونیم باهاش پریا رو نجات بدیم.
    نارسیس و آرش با کنجکاوی به مجید نگاه کردند. مجید همین‌طور که با خوش‌حالی لبخند می‌زد، نقشه را از جیبش بیرون آورد. به بقیه نشان داد و گفت:
    - خدا محمد رو بیامرزه! قبل از مرگش این رو داد به من و گفت به دردم می‌خوره.
    آرش پرسید:
    - این چی هست؟
    مجید نقشه را باز کرد و گفت:
    - می‌گفت این یه نقشه‌ی کامل و جامع از کاخ‌ها و قسمت‌های مختلف قلمرو عثمانیه. مثل اینکه راه ورود به کاخ اصلی و حتی حرم‌سرا هم توش کشیده شده.
    نارسیس گفت:
    - یعنی با این می‌تونیم پریا رو نجات بدیم؟
    مجید: نه‌تنها پریا، بلکه تاجلی‌بیگم و بقیه رو هم می‌تونیم نجات بدیم.
    آرش گفت:
    - چه فایده؟ نمی‌تونیم که بهروزه خانم رو نجات بدیم.
    مجید: خدا ببخشه؛ اما برا اون نمیشه کاری کرد؛ چون نمی‌تونیم تاریخ رو عوض کنیم.
    نارسیس با عجله گفت:
    - پس چرا معطلین؟ پاشین بریم.
    مجید: آرش پاشو. وسایلات کجاست برات بیارم؟
    آرش: تو چادر تاجلی‌بیگم بود؛ البته اگه اون ترک‌های عثمانی غارتشون نکرده باشن.
    مجید کمک کرد که آرش از روی زمین بلند بشود. وسایلشان را برداشتند. نارسیس کوله‌پشتی پریا را که جا مانده بود، برداشت و سه تایی به‌سمت نقطه‌ی نامعلومی راه افتادند تا بلکه بتوانند به قلمرو عثمانی برسند.
    ***
    سلول زندان تاریک و سرد بود. فقط نور ضعیفی از پنجره‌ی کوچکی که در بالای دیوار قرار داشت، می‌تابید. پریا اشک‌هایش را پاک کرد. به تاجلی‌بیگم نگاه کرد و گفت:
    - تاجلی‌بیگم! ما تا کی اینجاییم؟
    تاجلی‌بیگم بی‌رمق به پریا نگاه کرد و با صدای آرامی جواب داد:
    - نمی‌دانم. باید به درگاه خداوند دعا کنیم. امیدوارم شاه اسماعیل سالم باشند.
    پریا با بغض گفت:
    - دیگه از این سفر خسته شدم. دلم شور نارسیس و بقیه رو می‌زنه. کاش هیچ‌وقت تو اون خونه‌ی متروک لعنتی نرفته بودم.
    تاجلی‌بیگم به پریا نگاه کرد و گفت:

    - حقیقت شما چیست؟ شما که هستید و چگونه از این همه رخداد باخبر بودید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا کمی به تاجلی‌بیگم نزدیک‌تر شد و آهسته گفت:
    - ما از ایرانِ چند قرن بعد از شما اومدیم. یعنی یه چیزی حدود پونصد-شیشصد سال بعد از شماها.
    تاجلی‌بیگم با حیرت به سرتاپای پریا نگاه کرد. با خودش فکر کرد که چرا تا به حال متوجه‌ی رفتارها، نوع گفتار و حتی نوع پوشش آن‌ها نشده بود. چیزی که در پریا دید باعث ترسش شد. کمی عقب رفت و به پریا گفت:
    - به من نزدیک نشو. ممکن است تو از خوبان باشی (منظورش از ما بهتران بود) چون فقط آن‌ها می‌توانند از زمانی به زمان دیگر بروند. از من دور شو.
    پریا پوزخندی زد و گفت:
    - نترس تاجلی‌بیگم. من هم یه آدمم مثل شما؛ اما گرفتار یه سفر زمان شدم. یعنی از دوره‌ی خودمون افتادیم تو دوره‌ی گذشته وگرنه هیچ آسیبی بهتون نمی‌زنیم. فقط طبق اطلاعاتی که ما از شما داریم، شما باید فکرتون رو به کار بندازین تا بتونیم از اینجا فرار کنیم.
    تاجلی‌بیگم با تردید گفت:
    - چه کار باید کرد؟
    پریا گفت:
    - شما اون یه جفت گوشواره‌ی لعل آبی که الان به گوشاتون آویزونه، به نگهبان بدین تا اون هم جفتمون رو آزاد کنه.
    تاجلی‌بیگم دست روی گوشش گذاشت و گفت:
    - اما این گوشواره‌ها یادگار شب تولد ولیعهد است. سرورم آن‌ها را به پاس اینکه برایش ولیعهدی آوردم، به من هدیه داد. نمی‌توانم آن‌ها را نادیده بگیرم.
    پریا گفت:
    - اما تاجلی‌بیگم! در حال حاضر جونتون و از همه مهم‌تر آبرو و حیثیتتون واجب‌تر از یه جفت گوشواره‌ست. وقتی نجات پیدا کردین، می‌تونین یه بهترش رو از شاه بخوایین.
    تاجلی‌بیگم گفت:
    - اما این‌ها برایم بسیار ارزشمند هستند.
    - بسیار خب. گوشواره‌ها رو ندین و به‌جاش تا چند سال با همین گوشواره‌ها تو زندون عثمانی‌ها عمرتون رو تلف کنین. من یه راهی برای فرار خودم پیدا می‌کنم؛ چون شما ملکه‌ی ایران هستین، نمی‌تونین مثل من راحت فرار کنین.
    تاجلی‌بیگم کمی فکر کرد و گفت:
    - بسیار خب. همان کار را می‌کنم که تو می‌گویی؛ اما باید قول بدهی که من را تنها نگذاری.
    پریا با خوش‌حالی گفت:
    - وای تاجلی‌بیگم! شما خیلی خوبین. قول میدم تا شما رو به شاه اسماعیل نرسونم، یه دقیقه هم تنهاتون نذارم.
    تاجلی‌بیگم ایستاد و گفت:
    - بسیار خب. ببینم چه می‌توان کرد. تو همین‌جا بمان.
    پریا با خوش‌حالی دست‌هایش را به هم زد و به تاجلی‌بیگم نگاه کرد. تاجلی‌بیگم به‌سمت در رفت و نگهبان را صدا زد:
    - نگهبان! نگهبان!
    نگهبان در را باز کرد. وارد شد و پرسید:
    - چه می‌خواهید؟
    تاجلی‌بیگم یکی از گوشواره‌هایش را در آورد و به نگهبان نشان داد. گفت:
    - می‌دانی این چیست و ارزش آن چقدر می‌باشد؟
    نگهبان به گوشواره نگاه کرد و کمی بعد با حیرت گفت:
    - این لعل آبی است. بسیار گران‌بهاست.
    تاجلی‌بیگم گفت‌:
    - اگر کاری را که می‌خواهم انجام دهی، هر دوی این‌ها را به تو خواهم داد.
    نگهبان که گوشواره‌ها چشمش را گرفته بود، به بیرون از سلول نگاه کرد و بعد آهسته پرسید:

    - این چه کاری است که در ازایش این گوشواره‌ها را به من می‌دهی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    تاجلی‌بیگم گفت:
    - می‌خواهم من و این دخترک را از اینجا بیرون ببری. ما باید هر چه سریع‌تر به ایران برویم.
    نگهبان با نگرانی گفت:
    - اما نمی‌توانم این کار را انجام دهم. ممکن است سلطان سلیم سر از تنم جدا کند.
    تاجلی‌بیگم گفت:
    - نترس. سلطانتان با تو کاری نخواهد داشت. تو ما را از اینجا خارج کن و جایت را با یکی دیگر عوض کن. اگر متوجه‌ی فرار ما شدند، نگهبانی که به‌جای تو آمده، مجازات خواهد شد.
    نگهبان با تردید گفت:
    - اما او بی‌گـ ـناه مجازات می‌شود.
    تاجلی‌بیگم گفت:
    - شاید هم مجازات نشود.
    نگهبان ساکت شد و کمی بعد گفت:
    - بسیار خب. قدری تأمل کنید تا اوضاع را بررسی کنم. آن‌وقت شبانه شما را از اینجا خارج خواهم کرد.
    تاجلی‌بیگم یکی از گوشواره‌ها را به نگهبان داد و گفت:
    - این برای شروع کارت است. بعد از اینکه ما را خارج کردی، آن یکی را هم به تو خواهم داد.
    نگهبان به پریا نگاه کرد و پرسید:
    - در ازای آزادی او چه خواهی داد؟
    تاجلی‌بیگم چند تا از النگوهایش را بیرون آورد و به نگهبان داد و گفت:
    - این هم در ازای آزادی او. حال برو و برای آزادی ما اقدام کن.
    نگهبان از سلول خارج شد و رفت. پریا به‌سمت تاجلی‌بیگم رفت و با لبخند گفت:
    - خیلی ممنون تاجلی‌بیگم! هر وقت به دوره‌ی خودم برگشتم، به همه میگم شما چقدر شجاع و با تدبیر بودین. فقط این‌جوری می‌تونم محبت‌های شما رو جبران کنم.
    تاجلی‌بیگم لبخندی زد و گفت:
    - نیازی به جبران نیست. من ملکه‌ی ایران هستم و باید به فکر جان مردمان سرزمینم باشم.
    پریا تاجلی‌بیگم را محکم بغـ*ـل کرد و گفت:
    - الهی قربونتون برم که این‌قدر خوبین!

    تاجلی‌بیگم با تعجب به این رفتار پریا نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت و خندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نیمه‌های شب بود که سرباز در سلول را باز کرد و آهسته، به تاجلی‌بیگم گفت:
    - همه‌چیز آماده است. آهسته و با احتیاط همراه من بیایید.
    تاجلی‌بیگم و پریا به‌همراه سرباز با احتیاط کامل از زندان خارج شدند. سرباز آن‌ها را به جایی رساند و گفت:
    - از اینجا راهی به‌سمت مرز ایران می‌باشد. نگران نباشید؛ امن است و کسی نمی‌تواند شما را پیدا کند. نمی‌توانم بیشتر از این همراهی‌تان کنم؛ اما مراقب خود باشید.
    پریا با قدردانی گفت:
    - شما لطف بزرگی به ما کردین. امیدوارم سلطان سلیم آسیبی به شما نرسونه.
    سرباز لبخندی زد و گفت:
    - فکر آنجا را نیز کرده‌ام. شما نگران نباشید.
    تاجلی‌بیگم آن یکی گوشواره را هم به سرباز داد و گفت:
    - این هم بقیه‌ی پاداشت. خداوند تو را از هر گزندی محفوظ بدارد. تو امشب کار بسیار بزرگی انجام دادی.
    سرباز گوشواره را گرفت. تشکری کرد و رفت. تاجلی‌بیگم به پریا نگاه کرد و گفت:
    دختر جان! از اینجا به بعد راه سختی در پیش داریم. آیا می‌توانی همراه من با این سختی‌ها مبارزه کنی؟
    پریا لبخندی زد و گفت:
    - تاجلی‌بیگم! تو زندگیم از هر کسی بیشتر سختی کشیدم. نازپرورده هم نبودم. این‌قدر مقاوم هستم که می‌تونم بگم یا علی مدد! بریم.
    تاجلی‌بیگم به‌همراه پریا از طریق راه مخفی، از مرز ایران گذشتند.
    ***
    مجید یک بار دیگر از آرش پرسید:
    - یه بار دیگه درست بگو ببینم اون سربازی که پریا و تاجلی‌بیگم رو اسیر کرد، چه شکلی بود؟
    آرش با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
    - صد بار تا حالا این رو پرسیدی و من هم صد بار گفتم درست یادم نیست. اصلاً می‌دونی چیه؟ سربازه شکل باباش بود.
    مجید با نقشه، آرام به سر آرش زد و گفت:
    - خاک تو سرت با اون تشخیص‌دادنت! کافیه من یه نفر رو یه بار ببینم، تا عمر دارم قیافه‌ش یادم نمیره.
    آرش گفت:
    - مجید کمتر دروغ بگو. اگه راست میگی که این‌قدر باهوشی، پس چرا از رو این نقشه صد بار دور خودمون چرخیدیم؟
    مجید گفت:
    - آخه من ترکی بلدم؟ بابام ترک بود یا مامانم؟
    آرش نقشه را از مجید گرفت و گفت:
    - تو یه نگاه رو این نقشه بنداز! آخه این به زبان ترکی نوشته شده؟ نه، تو بگو؛ به زبان ترکیه؟ نارسیس خانم شما نگاه کن ببین به ترکی نوشته؟ جناب عقل کل! به زبان فارسی نوشته. یعنی تو فارسی رو از ترکی تشخیص نمیدی؟
    نارسیس کلافه نقشه را از دست آرش کشید و گفت:
    - الان جای دعواست؟ معلوم نیست پریا رو کجا بردن، اون‌وقت شما دو تا مثل خروس‌جنگی افتادین به جون هم.
    مجید در ادامه‌ی حرف نارسیس گفت:
    - همین رو بگو. من دلم داره مثل سیروسرکه می‌جوشه، اون‌وقت این آقا دعوا راه انداخته. ما رو باش که می‌خواستیم پریا رو بدیم بهش. کور خوندی. بهت زن نمیدیم.
    آرش: مگه من گفتم زن می‌خوام؟ خودتون بریدین و دوختین.
    نارسیس: ای بابا! بس کنین دیگه. بیایین بریم یه بار دیگه بگردیم. اصلاً این بار خودم نقشه رو می‌خونم. به کمک شما هم نیاز ندارم.
    نارسیس نقشه را باز کرد و کمی بعد گفت:
    - بیایین از این طرف بریم.
    نارسیس جلوتر رفت و مجید و آرش هم پشت سرش راه افتادند. سه نفری در حالی که چراغ‌قوه‌ها را روشن کرده بودند، به‌سمت جایی می‌رفتند که بر روی نقشه مشخص شده بود؛ جایی شبیه مخفیگاهی بین مرز ایران و عثمانی. بچه‌ها خبر نداشتند که تاجلی‌بیگم و پریا خیلی وقت پیش از آنجا رد شده بودند و آن‌ها خلاف جهت حرکت تاجلی‌بیگم و پریا، به‌سمت مقر عثمانی‌ها می‌رفتند. بین راه مجید گفت:
    - بچه‌ها! رسیدیم تو کاخ عثمانی. دست‌خالی زشت نباشه؟
    نارسیس گفت:
    - مجید الان چه وقت شوخیه؟
    مجید: گفتم حالا یه وقت زشت نباشه بعد از چند قرن میریم تو قصر توپکاپی، دست‌خالی بریم. بالاخره یه خرم‌سلطانی، کوشم‌سلطانی، کسی اونجاست. زشته یهویی بریزیم تو قصرشون و بگیم زود باشین پریا رو بدین.
    نارسیس به مجید نگاه کرد و بعد از چند لحظه مکث، گفت:
    - راه بیفت و کمتر نمک بریز.
    نارسیس جلوجلو رفت. مجید آهسته به آرش گفت:
    - همش تقصیر توئه که زنم من رو دعوا می‌کنه. دیدی چجوری نگاهم کرد؟
    آرش خندید و گفت:
    - حقته. تا تو باشی وسط یه عملیات حساس، نمک‌پاشی نکنی.
    - خدا مرگت بده! بذار برگردیم، به خاله زیبا میگم چه پسر سوسولی بار آورده.
    آرش خندید و چیزی نگفت. نزدیک صبح بود که به پایتخت عثمانی رسیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس روی نقشه نگاه کرد و گفت:
    - طبق این نقشه، الان ما باید نزدیک حرم‌سرا باشیم. اونجا هم یه راه مخفی برای ورود به خوابگاه سلطان وجود داره. ما باید وارد حرم‌سرا بشیم.
    مجید با خنده گفت:
    - چه خوب! هم فال و هم تماشا.
    نارسیس با اخم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مجید!
    مجید: جونم؟
    نارسیس: زهرمار! بخوای هیزی کنی، من می‌دونم و تو! فهمیدی؟
    مجید روی یکی از چشم‌هایش دست گذاشت .کمی خم شد و با حالت بامزه‌ای گفت:
    - چشم بانو!
    آرش خندید. مجید نگاه معناداری به آرش کرد و به نارسیس گفت:
    - میگم ناری! چطوره دست آرش رو تو همین حرم‌سرا بند کنیم؟ نظرت چیه؟
    نارسیس: بهتره به جای خوش‌مزه‌بازی، بریم تا دیر نشده.
    سه تایی به‌سمت راه مخفی راه افتادند. با زحمت زیاد توانستند وارد مکانی شوند که به حرم‌سرا راه داشت. راه مخفی کمی تاریک بود و فقط قسمتی از آن با مشعل‌هایی که به دیوارها آویزان کرده بودند، روشن بود. نارسیس آهسته گفت:
    - تو سریالی که ترکیه ساخته بود، یه همچین جایی رو نشون داده بودن. نمی‌دونستم واقعاً وجود داشته.
    مجید: خب اون‌ها سریالاشون رو براساس واقعیت می‌سازن دیگه.
    آرش: من که ترکیه رفته بودم، تو بازدید از کاخ‌هاشون، این جاها رو هم نشونمون دادن.
    نارسیس یک‌مرتبه گفت: آرش! تو الان می‌تونی راهنمامون باشی. چون قبلاً هم اینجا اومدی.
    آرش گفت: فکر کنم بتونم کمک کنم؛ چون یه چیزهایی یادمه.
    مجید با طعنه گفت:
    - جناب استاد! شما زمانی از کاخ‌های ترکیه دیدن کردی که نگهباناش بهتون خوشامد می‌گفتن و خوش‌حال بودن که اومدین بازدید کاخ؛ اما الان نگهباناشون تا ببیننت، با نیزه شکمت رو سفره می‌کنن.
    آرش گفت:
    - خب این هم حرفیه. راست میگه. الان نمی‌تونیم آزادنه به هر طرف که می‌خواییم بریم.
    نارسیس یک‌مرتبه ساکت شد و به بقیه هم اشاره کرد که ساکت باشند. مجید آهسته پرسید:
    - چی شده ناری؟
    نارسیس گفت:
    - هیس! فکر کنم یکی داره میاد این ور.
    بچه‌ها ساکت شدند و با دقت گوش دادند. صدای پای کسی می‌آمد. مجید آهسته گفت:
    - بچه‌ها! صداتون در نیاد. آهسته بریم پشت اون دیوار قایم بشیم.
    بچه‌ها آهسته پشت یکی از دیوارها قایم شدند و منتظر شدند که ببینند چه کسی به آن سمت می‌آید. کمی بعد، یکی از سربازان عثمانی ظاهر شد. مکثی کرد و بعد آهسته خطاب به کسی گفت:
    - بیرون بیا.
    بچه‌ها از پشت دیوار شخصی را دیدند که از پشت ستونی بیرون آمد و جلوی سرباز ایستاد. سرباز گفت:
    - بگو ببینم. چه آورده‌ای؟
    شخص مرموز گفت:
    - این پیامی است از طرف والده سلطان. گفته‌اند آن بانوی ایرانی را به عقد کسی در آورید تا درس عبرتی باشد برای آن شاه خیره‌سر ایرانی.
    سرباز گفت:
    - باشد. پیغامت را می‌رسانم. حال برو. ممکن است کسی تو را ببیند.
    شخص مرموز به‌سرعت رفت و سرباز هم برگشت. بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند. آرش گفت:
    - والده سلطان کیه؟
    نارسیس گفت:
    - والده سلطان همون مادر سلطان سلیمه. اسمش گلبهار سلطان بود. تمام دستورات حرم‌سرا رو اون صادر می‌کرد.
    مجید: حالا چرا دستور داده بهروزه خانم رو به عقد کسی در بیارن؟
    آرش: چون می‌خواستن به شاه اسماعیل توهین کنن، این عمل زشت رو انجام دادن.
    نارسیس: چه بی‌رحم! خاک تو سرشون!
    مجید با طعنه به نارسیس گفت:
    - حالا هی بشین و سریال ترکی نگاه کن. ببین چجوری به زن و مرد ایرانی توهین می‌کردن.
    نارسیس معترض گفت:
    - من کی نگاه می‌کردم؟ محبوبه خودش رو کشت از بس خرم‌سلطان نگاه کرد.
    آرش: خیله‌خب، دعوا نکنین. بیایین بریم که وقت تنگه.
    مجید به متلک گفت:
    - آره. بیا بریم تا زودتر یه زن خوب تو حرم‌سرا براش پیدا کنیم.
    آرش با حرص گفت:
    - زهرمار. کمتر حرف بزن.
    بچه‌ها با احتیاط به راهشان ادامه دادند تا اینکه دری در انتهای راهرو دیدند. آرش آهسته گفت:
    - فکر کنم این در به‌داخل حرم‌سرا باز بشه.
    نارسیس به در دست زد و گفت:
    - یه جورایی داغه. شما هم دست بزنین.
    مجید و آرش هم دست زدند. مجید گفت:
    - فکر کنم آشپزخونه باشه.
    آرش گفت:
    - نه، فکر نکنم آشپزخونه باشه؛ چون اگه بود الان بوی غذا پیچیده بود.

    مجید: پس چی ممکنه باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا