***
صبح روز بعد
شیپور آمادهباش زده شد. سپاه ایران آمادهی نبرد شده بودند. شاه اسماعیل همانطور که بر روی اسب نشسته بود، برای سربازانش سخنرانی کرد:
- امروز نبرد سختی در پیش داریم. تمامی شما باید به دشمن، جسارت و رشادت یک ایرانی را نشان دهید. سلطان سلیم باید بداند حمله به خاک ایران جز نابودی، ارمغان دیگری برایشان ندارد. پس با تمام قوا از سرزمینمان دفاع خواهیم کرد.
همه هورا کشیدند. شاه اسماعیل به بچهها گفت:
- مجید بههمراه ما میآید. جناب آرش و بانو پریا در کنار ملکه تاجلیبیگم باشند و بانو نارسیس، ملکه بهروزه خانم را همراهی کنند. جناب آرش! اگر برای ملکههای ما اتفاقی افتاد، شما مختار هستید بیدرنگ آنها را بکشید.
آرش همینکه این حرف را شنید، با ترس گفت:
- من ملکهها رو بکشم؟ ببخشید جناب شاه! هرگز همچین کاری نمیکنم. شرمنده؛ این کار من نیست.
شاه اسماعیل گفت:
- این جزء قوانین ماست و شما باید آن را انجام دهید.
آرش گفت:
- ولی عالیجناب! من دلوجرئت این رو ندارم که یه نفر رو بکشم. به یکی دیگه بگین این کار رو براتون انجام بده.
مجید خندید و گفت:
- جناب شاه! راست میگه. این آرش ما سوسولتر از این حرفهاست که بخواد کسی رو بکشه. عامو این یه مگس میکشه تا یه هفته براش مراسم ختم میگیره. چجوری ازش توقع دارین که آدم بکشه؟! نه جانم! آرش اینکاره نیست. از یکی دیگه بخوایین.
شاه اسماعیل کمی فکر کرد و گفت:
- بسیار خب. شخص دیگری را مأمور این کار میکنیم.
شاه اسماعیل به یکی از غلامان دربار دستور این کار را داد. بعد از اینکه شاه اسماعیل دستورات لازم را داد، لشکر ایران بهسمت اردوگاه دشمن راه افتاد.
در جنگ چالدران، سربازان ایرانی رشادتهای فوقالعادهای از خودشان نشان دادند. بهطوری که سلطان سلیم تا مدتی ماتومبهوت سپاه ایران شده بود و نمیدانست باید چه اقدامی علیه آنها انجام دهد. شاه اسماعیل، شخصاً در جلوی سپاه بود و قصد ضربهزدن به سلطان سلیم را داشت. پریا از کنار تاجلیبیگم کنار نمیرفت و آرش با شمشیری که در دست داشت، هوشیارانه مواظب آنها بود. یک طرف دیگر نارسیس بود که مواظب بهروزه خانم بود. تصمیم گرفته بود هر جور که شده، نگذارد آسیبی به بهروزه خانم برسد. با خودش فکر کرده بود که شاید بتواند این قسمت از تاریخ را عوض کند.
جنگ در ساعات اولیه بهنفع ایران تمام شد و سپاه عثمانی مجبور به عقبنشینی شد. بعد از اینکه عثمانیها بهعقب رفتند، شاه اسماعیل دستور توقف جنگ را داد و سپاه ایران با خوشحالی با صدای بلند هلهله کردند. جنگ تلفات زیادی داده بود. نارسیس با نگرانی بهسمت میدان رفت و دنبال مجید میگشت. همینطور که میدوید داد میزد:
- مجید! مجید تو کجایی؟ مجید!
همین موقع یک نفر از پشت سر صدایش زد. نارسیس برگشت و مجید را دید که با خنده میگفت:
- این خانوم خوشگله با من کار داره؟
نارسیس با دیدن مجید با خوشحالی بهسمتش دوید و گفت:
- خدا رو شکر! مجید حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟
مجید در حالی که سعی میکرد ادای رزمندهها را در بیاورد، گفت:
- فکر کردی به همین راحتی جون به عزرائیل میدم؟
صبح روز بعد
شیپور آمادهباش زده شد. سپاه ایران آمادهی نبرد شده بودند. شاه اسماعیل همانطور که بر روی اسب نشسته بود، برای سربازانش سخنرانی کرد:
- امروز نبرد سختی در پیش داریم. تمامی شما باید به دشمن، جسارت و رشادت یک ایرانی را نشان دهید. سلطان سلیم باید بداند حمله به خاک ایران جز نابودی، ارمغان دیگری برایشان ندارد. پس با تمام قوا از سرزمینمان دفاع خواهیم کرد.
همه هورا کشیدند. شاه اسماعیل به بچهها گفت:
- مجید بههمراه ما میآید. جناب آرش و بانو پریا در کنار ملکه تاجلیبیگم باشند و بانو نارسیس، ملکه بهروزه خانم را همراهی کنند. جناب آرش! اگر برای ملکههای ما اتفاقی افتاد، شما مختار هستید بیدرنگ آنها را بکشید.
آرش همینکه این حرف را شنید، با ترس گفت:
- من ملکهها رو بکشم؟ ببخشید جناب شاه! هرگز همچین کاری نمیکنم. شرمنده؛ این کار من نیست.
شاه اسماعیل گفت:
- این جزء قوانین ماست و شما باید آن را انجام دهید.
آرش گفت:
- ولی عالیجناب! من دلوجرئت این رو ندارم که یه نفر رو بکشم. به یکی دیگه بگین این کار رو براتون انجام بده.
مجید خندید و گفت:
- جناب شاه! راست میگه. این آرش ما سوسولتر از این حرفهاست که بخواد کسی رو بکشه. عامو این یه مگس میکشه تا یه هفته براش مراسم ختم میگیره. چجوری ازش توقع دارین که آدم بکشه؟! نه جانم! آرش اینکاره نیست. از یکی دیگه بخوایین.
شاه اسماعیل کمی فکر کرد و گفت:
- بسیار خب. شخص دیگری را مأمور این کار میکنیم.
شاه اسماعیل به یکی از غلامان دربار دستور این کار را داد. بعد از اینکه شاه اسماعیل دستورات لازم را داد، لشکر ایران بهسمت اردوگاه دشمن راه افتاد.
در جنگ چالدران، سربازان ایرانی رشادتهای فوقالعادهای از خودشان نشان دادند. بهطوری که سلطان سلیم تا مدتی ماتومبهوت سپاه ایران شده بود و نمیدانست باید چه اقدامی علیه آنها انجام دهد. شاه اسماعیل، شخصاً در جلوی سپاه بود و قصد ضربهزدن به سلطان سلیم را داشت. پریا از کنار تاجلیبیگم کنار نمیرفت و آرش با شمشیری که در دست داشت، هوشیارانه مواظب آنها بود. یک طرف دیگر نارسیس بود که مواظب بهروزه خانم بود. تصمیم گرفته بود هر جور که شده، نگذارد آسیبی به بهروزه خانم برسد. با خودش فکر کرده بود که شاید بتواند این قسمت از تاریخ را عوض کند.
جنگ در ساعات اولیه بهنفع ایران تمام شد و سپاه عثمانی مجبور به عقبنشینی شد. بعد از اینکه عثمانیها بهعقب رفتند، شاه اسماعیل دستور توقف جنگ را داد و سپاه ایران با خوشحالی با صدای بلند هلهله کردند. جنگ تلفات زیادی داده بود. نارسیس با نگرانی بهسمت میدان رفت و دنبال مجید میگشت. همینطور که میدوید داد میزد:
- مجید! مجید تو کجایی؟ مجید!
همین موقع یک نفر از پشت سر صدایش زد. نارسیس برگشت و مجید را دید که با خنده میگفت:
- این خانوم خوشگله با من کار داره؟
نارسیس با دیدن مجید با خوشحالی بهسمتش دوید و گفت:
- خدا رو شکر! مجید حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟
مجید در حالی که سعی میکرد ادای رزمندهها را در بیاورد، گفت:
- فکر کردی به همین راحتی جون به عزرائیل میدم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: