کمی از نگرانیام کاسته شد. سرم را تکان دادم.
- هر چی به نفعشه انجام بدید. کمکی از من برمیاد؟
با حرفی که زد، نگرانی تنها چیزی نبود که حس میکردم. ناراحتی و عذابوجدان نیز به آن اضافه شد. او گفت:
- شنیدم خیلی شبا میاومد پیش شما میخوابید.
سرم را تکان دادم.
- درسته!
ادامه داد:
- راستش برای من عجیب بود. اون از خونهی ما رفت تا مستقل و تنها باشه؛ اما اینکه هرشب میاومده اینجا یهخورده شک برانگیز بود.
با خود گفتم:
- اگه میفهمیدی هرروز یه شیرینکاری میکرده نظرت عوض میشد.
- یه روز دلیلش رو پرسیدم. میدونی چی جواب داد؟
- اینکه خونهش تعمیرات میخواسته؟
سرش را به طرفین تکان داد.
- گفت خیلی دوست داره با شما وقت بگذرونه. میگفت هرروز به بهونهی تعمیرات خونه پیش شما میموند؛ چون میدونست از تنهایی نفرت دارین.
سکوت کردم. عطیهی دستوپاچلفتی قلب به این بزرگی داشت؟ لبخندی زد.
- فکر میکردم اگه اجازه مستقلبودن رو بهش بدم اون روزبهروز بیشتر شبیه جوونای بیخیال امروزی میشه؛ اما اون روز فهمیدم نه تنها اینطور نشد، بلکه با آشنایی با شما تبدیل شد به یه دختر مهربون و مسئولیتپذیر!
سکوت طولانیام را که دید، خداحافظی کرد و گفت:
- عطیه نگرانت بود. فقط اومدم حالتو بپرسم.
لحظهی آخر بلند گفتم:
- به عطیه بگو ماما سیسی گفت ممنونم.
از ماشین دست تکان داد.
- حتماً!
گاهی آدمها آنطور که بهنظر میرسند، نیستند. الیزا با آن چهره مهربان و اخلاق نرم اینگونه بود و عطیه با بیخیالی و دستوپاچلفتیهایش چنین دختر شیرین و دوستداشتنی!
روی صندلی گهوارهای نشسته و به بوتههای گل که یخ زده بودند، خیره شدم. ناتان با قیافه پکر و غمگین کنارم نشست. متعجب به او نگاه میکردم و به دنبال حلاجی رفتار و حضورش بودم. بدون اینکه به من نگاه کند، گفت:
- هی! ما رو هم انداختن بیرون.
- چرا؟
پراهیتی: چون آقا بازم میخواست الماس رو بدزده.
نگاه متعجبم سمت پراهیتی رفت.
- تا این حد حماقت؟
ناتان با اخم گفت:
- بهش نیاز دارم. میفهمی؟
فنجان قهوه را روی لبهایم قرار دادم.
- آره میفهمم؛ ولی خب الیژا زرنگتر از این حرفاست
بیخیال گفت:
- کار امینه بود! اون منو لو داد.
ابروهایم بالا پرید.
- چرا باید واسه امینه مهم باشه؟
پراهیتی: شاید خودشم الماس رو میخواد؛ البته باید اعتراف کرد اون الماس آبی بزرگ که دورتادورش نگین براق داره، وسوسهکنندهست!
ناتان عصبی گفت:
- تو ساکت باش! اگه درست کارتو انجام داده بودی، الان الماس توی دستای من بود.
پراهیتی عصبیتر از او فریاد زد:
- ببین ناتان! حق نداری با من اینطوری صحبت کنی. اگه برم نه میتونی الماسو به دست بیاری، نه هیچ عتیقهی دیگهای رو!
ناتان: آب!
پراهیتی: گفتم سر من د...
مکث کرد و متعجب گفت:
- چی؟!
- فکر کنم آب میخواد.
با دست به داخل اشاره کردم که شنلش را روی صورت پراهیتی زد و وارد خانه شد. پراهیتی کنارم نشست و شنل ناتان را روی میز انداخت، کلافه بود.
- موجه گعر جاناهه. (میخوام برم خونه.)
نفس عمیقی کشیدم.
- موجه بی. (منم همینطور.)
با اینکه در خانهی خودم هستم؛ اما آن خانهای را میخواستم که در آن بزرگ شده بودم؛ همان خانهی سرد و بیروح.
- هر چی به نفعشه انجام بدید. کمکی از من برمیاد؟
با حرفی که زد، نگرانی تنها چیزی نبود که حس میکردم. ناراحتی و عذابوجدان نیز به آن اضافه شد. او گفت:
- شنیدم خیلی شبا میاومد پیش شما میخوابید.
سرم را تکان دادم.
- درسته!
ادامه داد:
- راستش برای من عجیب بود. اون از خونهی ما رفت تا مستقل و تنها باشه؛ اما اینکه هرشب میاومده اینجا یهخورده شک برانگیز بود.
با خود گفتم:
- اگه میفهمیدی هرروز یه شیرینکاری میکرده نظرت عوض میشد.
- یه روز دلیلش رو پرسیدم. میدونی چی جواب داد؟
- اینکه خونهش تعمیرات میخواسته؟
سرش را به طرفین تکان داد.
- گفت خیلی دوست داره با شما وقت بگذرونه. میگفت هرروز به بهونهی تعمیرات خونه پیش شما میموند؛ چون میدونست از تنهایی نفرت دارین.
سکوت کردم. عطیهی دستوپاچلفتی قلب به این بزرگی داشت؟ لبخندی زد.
- فکر میکردم اگه اجازه مستقلبودن رو بهش بدم اون روزبهروز بیشتر شبیه جوونای بیخیال امروزی میشه؛ اما اون روز فهمیدم نه تنها اینطور نشد، بلکه با آشنایی با شما تبدیل شد به یه دختر مهربون و مسئولیتپذیر!
سکوت طولانیام را که دید، خداحافظی کرد و گفت:
- عطیه نگرانت بود. فقط اومدم حالتو بپرسم.
لحظهی آخر بلند گفتم:
- به عطیه بگو ماما سیسی گفت ممنونم.
از ماشین دست تکان داد.
- حتماً!
گاهی آدمها آنطور که بهنظر میرسند، نیستند. الیزا با آن چهره مهربان و اخلاق نرم اینگونه بود و عطیه با بیخیالی و دستوپاچلفتیهایش چنین دختر شیرین و دوستداشتنی!
روی صندلی گهوارهای نشسته و به بوتههای گل که یخ زده بودند، خیره شدم. ناتان با قیافه پکر و غمگین کنارم نشست. متعجب به او نگاه میکردم و به دنبال حلاجی رفتار و حضورش بودم. بدون اینکه به من نگاه کند، گفت:
- هی! ما رو هم انداختن بیرون.
- چرا؟
پراهیتی: چون آقا بازم میخواست الماس رو بدزده.
نگاه متعجبم سمت پراهیتی رفت.
- تا این حد حماقت؟
ناتان با اخم گفت:
- بهش نیاز دارم. میفهمی؟
فنجان قهوه را روی لبهایم قرار دادم.
- آره میفهمم؛ ولی خب الیژا زرنگتر از این حرفاست
بیخیال گفت:
- کار امینه بود! اون منو لو داد.
ابروهایم بالا پرید.
- چرا باید واسه امینه مهم باشه؟
پراهیتی: شاید خودشم الماس رو میخواد؛ البته باید اعتراف کرد اون الماس آبی بزرگ که دورتادورش نگین براق داره، وسوسهکنندهست!
ناتان عصبی گفت:
- تو ساکت باش! اگه درست کارتو انجام داده بودی، الان الماس توی دستای من بود.
پراهیتی عصبیتر از او فریاد زد:
- ببین ناتان! حق نداری با من اینطوری صحبت کنی. اگه برم نه میتونی الماسو به دست بیاری، نه هیچ عتیقهی دیگهای رو!
ناتان: آب!
پراهیتی: گفتم سر من د...
مکث کرد و متعجب گفت:
- چی؟!
- فکر کنم آب میخواد.
با دست به داخل اشاره کردم که شنلش را روی صورت پراهیتی زد و وارد خانه شد. پراهیتی کنارم نشست و شنل ناتان را روی میز انداخت، کلافه بود.
- موجه گعر جاناهه. (میخوام برم خونه.)
نفس عمیقی کشیدم.
- موجه بی. (منم همینطور.)
با اینکه در خانهی خودم هستم؛ اما آن خانهای را میخواستم که در آن بزرگ شده بودم؛ همان خانهی سرد و بیروح.
آخرین ویرایش توسط مدیر: