۳۹
خواستم چیزی بگم که علی دستم رو محکم گرفت و بلند شد و رو به سروان گفت
-خداحافظ.
و بعد دستم رو کشید و به آرام گفت
-بریم آرام.
آرام سری تکون داد و بلند شد و هرسه از در خارج شدیم،دستم رو از دست علی بیرون کشیدم و بی توجه به نگاه بدش به سمت ماشین حرکت کردم و سوار شدم و طولی نکشید که علی و آرام هم سوار شدن،علی به محض سوار شدن به سمتم برگشت و با عصبانیت گفت
-این چه طرز صحبت کردن با یه مرد غریبه بود هان.
سرم رو پایین انداختم چیزی نگفتم که داد بلند و ترسناکی زد و گفت
-دِ جواب بده دختر.
بادادش تکونی خوردم که آرام به سمت جلو کشیدش و گفت
-ولش کن علی.داد زدن واسه زخمات بده.
علی نگاهی بهش کرد،نفهمیدم چی گفت که رام شد و با عصبانیت ماشین رو روشن کرد.سرم رو به شیشه تکیه دادم،با عصبانیت علی تازه فهمیدم که چه قدر زبون درازی کردم،درسته که عصبی بودم ولی.. فکر کنم زیادی تند رفتم و خوب میدونستم که علی چه قدر روی این امور حساسه،آهی کشیدم و به خونمون خیره شدم، پاسگاه تا خونه ما فقط یک خیابون فاصله داشت،هیچ دوست نداشتم که برسیم چون خوب میدونستم که علی سر این قضایا کوتا بیا نیست،با ترس به آینه ماشین نگاه کردم و چشمم به چشم های عصبی علی گره خورد،اونقدر عصبی بود که کارد میزدی هم خونش در نمی یومد!سریع سرم رو پایین انداختم و برای فرار از اون نگاه های پر نفوذ و ترسناکش از ماشین پیاده شدم و بعد از باز کردن در به سرعت خودم رو به داخل خونه رسوندم،نزدیک اتاقم بودم که با صدای بلند بسته شدن در مو به تنم راست شد،با ترس به سمت در بر گشتم و با دیدن علی که با عصبانت بهم نگاه می کرد قدمی به عقب برداشتم که با دست های مشت شده و ابرو های گره خورده به سمتم اومد،باترس خودم رو به دیوار چسبوندم که دو دستش رو به طرفین دیوار گذاشت و به صورتم خیره شد، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که با حالت تحدید گفت
-یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه همچین رفتاری از خودت نشون بدی بلایی به سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت زار زار گریه کنن.فهمیدی؟
با ترس سرم رو تکون دادم که آرام نزدیک اومد و دست علی رو کشید و گفت
-بسته دیگه علی،اینقدر اضیتش نکن.
علی به سمتش برگشت و گفت
-با این کاری که کرده خیلی بهش احترام گذاشتم که نزدمش.
کنار دیوار نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم.آرام به سمتم اومد و آروم در گوشم گفت
-پا شوضحی،پاشو برو توی اتاقت.جلوی چشمش نباشی زود تر آروم میشه.
به صورتش نگاه کردم.به روم لبخندی زد و روبه علی گفت
-اینقدر حرص نخور علی،واسه زخمات بده.
علی به من نگاهی کرد و با عصبانیت گفت
-چه جوری حرص نخورم هان.
انگار حق با آرام بود،اگه جلوی چشمش نباشم کمتر عصبی میشه،بلند شدم و نه تنها به خاطر خودم بلکه به خواطرحال بد علی به سرعت به سمت اتاقم رفتم و بعد باز کردن در بی وقفه خودم رو روی تشک انداختم و نفسی از سر آسودگی کشیدم و به فکر فرو رفتم،با اتفاقات این مدت دیگه مطمئن بودم که هیچ کدومشون حاضر به کمک کردن بهم نمی شن.به علاوه خودم هم خوب میدونستم که خیلی خطرناکه و دوست نداشتم که عزیز ترین کسانم رو تو درد سر بندازم و از طرفی هم عذاب وجدان داشتم و دلم میخواست بهش کمک کنم.غلطی روی تشک زدم و با خودم گفتم
-آخه چه جوری میتونم کمکش کنم،وقتی که هیشکی نیست که همراهیم کنه.
همون لحظه فکری اساسی به ذهنم رسید که به سرعت تشک نشستم و گفتم
-خودشه،سروان عارف.
وبعد باذوق به سمت در حرکت کردم و آروم بازش کردم و به بیرون نگاهی انداختم.خوشبختانه هیچ کدومشون توی پذیرایی نبودن،از اتاق بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که هردو داخل اتاقن،نفسی از سر آسودگی کشیدم و پاورچین پاورچین و با ترس از خونه خارج شدم و به سرعت به سمت پاسگاه حرکت کردم.
**************
خواستم چیزی بگم که علی دستم رو محکم گرفت و بلند شد و رو به سروان گفت
-خداحافظ.
و بعد دستم رو کشید و به آرام گفت
-بریم آرام.
آرام سری تکون داد و بلند شد و هرسه از در خارج شدیم،دستم رو از دست علی بیرون کشیدم و بی توجه به نگاه بدش به سمت ماشین حرکت کردم و سوار شدم و طولی نکشید که علی و آرام هم سوار شدن،علی به محض سوار شدن به سمتم برگشت و با عصبانیت گفت
-این چه طرز صحبت کردن با یه مرد غریبه بود هان.
سرم رو پایین انداختم چیزی نگفتم که داد بلند و ترسناکی زد و گفت
-دِ جواب بده دختر.
بادادش تکونی خوردم که آرام به سمت جلو کشیدش و گفت
-ولش کن علی.داد زدن واسه زخمات بده.
علی نگاهی بهش کرد،نفهمیدم چی گفت که رام شد و با عصبانیت ماشین رو روشن کرد.سرم رو به شیشه تکیه دادم،با عصبانیت علی تازه فهمیدم که چه قدر زبون درازی کردم،درسته که عصبی بودم ولی.. فکر کنم زیادی تند رفتم و خوب میدونستم که علی چه قدر روی این امور حساسه،آهی کشیدم و به خونمون خیره شدم، پاسگاه تا خونه ما فقط یک خیابون فاصله داشت،هیچ دوست نداشتم که برسیم چون خوب میدونستم که علی سر این قضایا کوتا بیا نیست،با ترس به آینه ماشین نگاه کردم و چشمم به چشم های عصبی علی گره خورد،اونقدر عصبی بود که کارد میزدی هم خونش در نمی یومد!سریع سرم رو پایین انداختم و برای فرار از اون نگاه های پر نفوذ و ترسناکش از ماشین پیاده شدم و بعد از باز کردن در به سرعت خودم رو به داخل خونه رسوندم،نزدیک اتاقم بودم که با صدای بلند بسته شدن در مو به تنم راست شد،با ترس به سمت در بر گشتم و با دیدن علی که با عصبانت بهم نگاه می کرد قدمی به عقب برداشتم که با دست های مشت شده و ابرو های گره خورده به سمتم اومد،باترس خودم رو به دیوار چسبوندم که دو دستش رو به طرفین دیوار گذاشت و به صورتم خیره شد، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که با حالت تحدید گفت
-یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه همچین رفتاری از خودت نشون بدی بلایی به سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت زار زار گریه کنن.فهمیدی؟
با ترس سرم رو تکون دادم که آرام نزدیک اومد و دست علی رو کشید و گفت
-بسته دیگه علی،اینقدر اضیتش نکن.
علی به سمتش برگشت و گفت
-با این کاری که کرده خیلی بهش احترام گذاشتم که نزدمش.
کنار دیوار نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم.آرام به سمتم اومد و آروم در گوشم گفت
-پا شوضحی،پاشو برو توی اتاقت.جلوی چشمش نباشی زود تر آروم میشه.
به صورتش نگاه کردم.به روم لبخندی زد و روبه علی گفت
-اینقدر حرص نخور علی،واسه زخمات بده.
علی به من نگاهی کرد و با عصبانیت گفت
-چه جوری حرص نخورم هان.
انگار حق با آرام بود،اگه جلوی چشمش نباشم کمتر عصبی میشه،بلند شدم و نه تنها به خاطر خودم بلکه به خواطرحال بد علی به سرعت به سمت اتاقم رفتم و بعد باز کردن در بی وقفه خودم رو روی تشک انداختم و نفسی از سر آسودگی کشیدم و به فکر فرو رفتم،با اتفاقات این مدت دیگه مطمئن بودم که هیچ کدومشون حاضر به کمک کردن بهم نمی شن.به علاوه خودم هم خوب میدونستم که خیلی خطرناکه و دوست نداشتم که عزیز ترین کسانم رو تو درد سر بندازم و از طرفی هم عذاب وجدان داشتم و دلم میخواست بهش کمک کنم.غلطی روی تشک زدم و با خودم گفتم
-آخه چه جوری میتونم کمکش کنم،وقتی که هیشکی نیست که همراهیم کنه.
همون لحظه فکری اساسی به ذهنم رسید که به سرعت تشک نشستم و گفتم
-خودشه،سروان عارف.
وبعد باذوق به سمت در حرکت کردم و آروم بازش کردم و به بیرون نگاهی انداختم.خوشبختانه هیچ کدومشون توی پذیرایی نبودن،از اتاق بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که هردو داخل اتاقن،نفسی از سر آسودگی کشیدم و پاورچین پاورچین و با ترس از خونه خارج شدم و به سرعت به سمت پاسگاه حرکت کردم.
**************
آخرین ویرایش: