کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
نوشیدنی‌ای که پایش را به آن مغازه‌ی عجیب‌وغریب کشانده بود، اکنون در کوله‌اش قرار داشت. با قدم‌های بلندی به‌سمت محله‌ی جادوگرها می‌رفت. فعلاً در این شهر، این محله بهتر از همه‌جا به‌نظر می‌رسید. دنیل گم شدن میان شلوغی‌اش را دوست داشت. فرصتی بود تا ذهنش دست از خیال‌پردازی بردارد.
دوباره مرد بلوند جلوی چشمانش ظاهر شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد این فکر را کنار بزند؛ ولی نمی‌توانست. در عمرش مردی به نفس‌گیری او ندیده بود. نمی‌دانست زیبایی‌اش در گروی کدام طراح است. چرا که جین گشاد و پاره و ژاکت چرم اصلاً به هم نمی‌آمدند؛ ولی در تن او... .
مرد بلوند مثل یکی از خدایان یونان می‌ماند. همان‌هایی که دنیل وصف زیبایی نفس‌گیرشان را بارها میان سطرهای کتاب‌هایش خوانده بود.
صدای بم و محکمش همچنان در گوش دنیل زنگ می‌زد. آنچنان دلبرانه بود که... .
نفس عمیق دیگری کشید. اصلاً دلش نمی‌خواست این تصورات به فعال شدن هورمون‌هایش منجر شود.
حین راه رفتن کنار خیابان کوله‌اش را جلو کشید و موبایل و هندزفری‌اش را بیرون آورد. بطری تازه خریده شده به او چشمک می‌زد و هرچه را که دنیل سعی در فراموشی‌اش داشت دوباره به یادش می‌آورد.
هندزفری سفیدش را داخل گوش‌هایش گذاشت و قفل موبایلش را باز کرد. از بین لیست آهنگ‌هایش، آهنگی از شان مندز پلی کرد و به‌سرعت قدم‌هایش افزود.
«You’ve got a hold of me
تو من رو توی چنگت گرفتی
Don’t even know your power
حتی خودت هم این قدرتت رو نمی‌دونی.»
از پیچ خیابان گذشت و وارد خیابان اصلی شد. خیابان اصلی به‌شدت شلوغ بود و ماشین‌ها با سرخوشی در آن ویراژ می‌دادند. گوشه‌ی خیابان را برای راه رفتن انتخاب کرد و مسیرش را تا پل ادامه داد.
«I stand a hundred feet
من معمولاً خیلی محکم هستم
But I fall when I’m around you
ولی وقتی کنارتم شل میشم
Show me an open door
به من یه راه باز نشون بده
Then you go and slam it on me
بعد برو و باهام به هم بزن (قبل از به هم زدن بهم یه چاره نشون بده)
I can’t take anymore
دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.»
همراه با خواننده‌ی کم‌سن‌وسال کانادایی زمزمه کرد:
- «I’m saying baby
عزیزم دارم میگم
Please have mercy on me
به من رحم کن
Take it easy on my heart
به قلبم فشار نیار.»
با تمام قلبش زمزمه کرد:
- «Even though you don’t mean to hurt me
حتی اگه هدفت آسیب زدن به من نیست
You keep tearing me apart
همین‌جوری مدام داغونم می‌کنه.»
آهنگ فکر دنیل را کاملاً منحرف کرد. خوشبختانه محله‌ی جادوگرها زیاد دور نبود. بعد از سومین تِرک آهنگ رسید.
محله‌ی جادوگرها شامل محوطه‌ی به‌شدت بزرگی در اواسط شهر نیواورلانز بود که سرتاسر آن را تردست‌ها، جادوگرنماها، دزدها و توریست‌ها پر کرده بودند.
البته این حدس دنیل بود. محض رضای خدا! مگر جادو جز در فیلم‌ها وجود داشت؟!
دنیل لبخندی به شلوغی زد و وارد جمعیت شد. آدم‌های زیادی دور میزهای مختلف جمع شده بودند و زن‌هایی با لباس‌هایی عجیب‌غریب و جواهراتی عجیب‌تر مشغول فال گرفتن بودند. بعضی کف‌بینی می‌کردند و بعضی هم با گوی مرواریدشکلی که مثلاً آینده را نشان می‌داد مشغول اخاذی از مردم ساده‌لوح بودند. دنیل می‌توانست سکانس‌هایی را شبیه به این‌ها که در فیلم‌ها دیده بود کاملاً در ذهنش مجسم کند. مردم چقدر ساده‌لوح بودند که همچنان پای این شیّادان می‌نشستند. در چهره‌ی بعضی از توریست‌ها چنان تعجب پر می‌زد که انگار واقعا جادو را می‌بینند.
نیشخندی زد و نگاهش را چرخاند. مردی با نیم‌تنه‌ی برهنه و خال‌کوبی‌های عجیب‌‌غریب، با آتش شیرین‌کاری اجرا می‌کرد. روی چهارپایه‌ای چوبی ایستاده بود. در یک دست شیشه‌ای پر از مایعی بی‌رنگ داشت و در دست دیگر، میله‌ای که سرش آتش گرفته بود. وقتی با غرشی مثل یک اژدها آتش بیرون داد، دنیل هم به دنبال جمعیت برایش دست زد. می‌دانست که تمام این شیرین‌کاری به آن مایع بی‌رنگ برمی‌گردد. احمق نبود؛ ولی کار مرد هم جالب بود.
مرد از روی چهارپایه پایین آمد و با متفرق شدن جمعیت دنیل هم راهش را به‌سمت دیگری کج کرد. هندزفری و موبایلش را داخل جیب جینش سراند و به گشت زدن ادامه داد.
امروز هم این محله به اندازه‌ی دیروز شلوغ بود. توریست‌ها با علاقه‌ی عظیمی به اینجا یورش می‌آوردند و هردسته که می‌رفت، دسته‌ای دیگر آماده بود تا جایش را بگیرد.
دست‌فروش‌های زیادی وسایلِ به حساب جادویی می‌فروختند. تعدادی دادزن مشغول بازاریابی بودند و القصه که هیاهوی عظیمی بر پا بود. به معنی واقعیِ کلمه زندگی جریان داشت.
روبه‌روی دکه‌ای توقف کرد. کوله‌اش را کمی روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و با شگفتی به وسایل جور واجور روی میز خیره شد. فروشنده زنی سیاه‌پوست بود که مهربان به‌نظر می‌رسید. موهای فرفری بادکرده‌اش را با دستمال طلایی زیبایی بسته بود. روی لبان بزرگش رژ لب تیره‌ای به چشم می‌آمد و چشمان عسلی درخشانش زیبایش کرده بودند.
- چه‌جوری می‌تونم کمکت کنم عزیزم؟ ضدّ طلسم می‌خوای یا طلسم شانس؟
لبخند زد و به‌سرعت افزود:
- چشم باباقوری هم دارم. نعل اسب برای اینکه دشمنات رو نفرین کنی! از گربه‌ی سیاه می‌ترسی؟‌ آینه شکسته چی‌؟ این گردن‌بند رو بنداز و از هفت سال بدبختی جلوگیری کن.
گردن‌بند با ظاهر عجیب‌غریبی به‌سمتش گرفت. تندتند حرف می‌زد و سعی در فروش داشت. دنیل که قصد خرید نداشت با لبخند پیشنهادش را رد کرد.
- نه ممنون. چیز خاصی نمی‌خوام.
و نگاهش را روی ماسک‌های عجیب و چوبی آویزان از میله‌ی دکه گرداند؛ اما زن مصرانه ادامه داد:
- برات فال بگیرم؟ می‌تونم بگم در آینده چی‌کار می‌کنی. به‌نظر می‌رسه توی تصمیمی دودلی. می‌تونم بهت توی انتخاب کمک کنم.
دنیل اخم کم‌رنگی روی صورتش نشاند. از این‌همه سماجت خوشش نیامد.
- نه مرسی. فقط به فال اعتقادی ندارم.
قدمی برداشت تا دکه را به مقصد دیگری ترک کند. هنوز کامل نچرخیده بود که دستان بزرگ زن سیاه‌پوست جلو آمدند و دستان دنیل را گرفتند.
- می‌تونم کاری کنم اعتقاد پیدا کنی؛ اما اگه بعد از گرفتن فالم باز هم نخواستی، پولش رو نده. خوبه؟
هرجور بود می‌خواست چیزی غالب کند. دنیل نفسی کشید و مستأصل موافقت کرد.
- باشه.
لبخندی از رضایت روی لبان قلوه‌ای زن نقش بست.
- بیا اینجا بشین لطفاً.
به صندلی‌ای اشاره کرد. پشت میز گرد چوبی‌ای بود که روی آن یک دسته کارت‌های عجیب‌وغریب قرار داشتند. دنیل چند قدم برداشت و نشست. زن هم بعد از چند ثانیه روبه‌رویش قرار گرفت.
درحالی‌که کارت‌ها را روی میز می‌چید گفت:
- می‌تونم بگم که در تصمیم‌گیری دودلی.
اخمی میان ابروهای دنیل نشست. بار دوم بود که این حرف را تکرار می‌کرد. مشکوکانه پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
زن برای جلب توجه او لبخندی زد.
- فقط می‌دونم.
به میز اشاره کرد.
- سه‌تا کارت انتخاب کن. کارت اول بهت کمک می‌کنه تصمیم بگیری. کارت دوم مسیر عشقی زندگیت رو نشون میده و کارت سوم...
کمی مکث کرد و برای تأثیر بیشتر نگاهی به چشمان خاکستری دنیل که با شکاکی ریز شده بودند انداخت و ادامه داد:
- بهت میگه باید دنبال چی باشی.
دنیل که اعتقادی به فال گرفتن نداشت بی‌حوصله سه کارت دقیقاً کنار هم را از جلوی خودش برداشت و به‌سمت زن گرفت. دلش می‌خواست هرچه زودتر این میز را ترک کند.
دست‌فروش نگاهی به کارت‌های داخل دستش انداخت. کمی پریشان به‌نظر می‌رسید. قبل از اینکه آن‌ها را جلوی دنیل ردیف کند مرتباً جا‌به‌جایشان کرد و نگاهش را از کارتی به کارت دیگر داد. صبر دنیل رو به لبریز شدن بود. مگر تکرار حرف‌های همیشگی چقدر کار داشت؟ این بازی‌ها برای چه بود؟ بالاخره زن نفس حبس شده‌اش را آشکارا رها کرد و کارت اول را روی میز گذاشت. مردی مشغول معامله بود. با لحنی که اصلاً هیجان اولیه را نداشت و اخمی که روی پیشانی بلندش خط انداخته بودگفت:
- اینجا بمون، برات بهترین انتخابه.
دنیل به کارت خیره ماند. مرد روی کارت ردایی شبیه به لباس‌های رومیان باستان بر تن داشت. روی چهارپایه نشسته بود و یک پایش بالاتر از دیگری روی چهارپایه بود. به جلو خم شده بود و گویی مشغول شمردن سکه‌های داخل کیسه‌ی در دستش بود. جلوی او بساطی از شیشه‌ها و بطری‌های رنگارنگ پهن بود. چند مرد و زن که به همان سبک رومی لباس پوشیده بودند هم جلوی بساط ایستاده بودند و دو نفر از مرد‌ها شیشه در دست داشتند، از آن دست شیشه‌هایی که انگار برای جادوگری به کار می‌رود.
دنیل متفکرانه فکر کرد که زن از کجا می‌داند؟ معامله چه ربطی به دودلی دنیل داشت؟
کارت دوم را روی میز گذاشت. زنی را نیمه‌برهـ*ـنه در میان گل‌های انبوه با گیلاسی نشان می‌داد. این‌بار سبک لباس خیلی متفاوت بود. دنیل نمی‌دانست متعلق به چه خاندانی‌ست؛ ولی سلطنتی بودنشان معلوم بود. زن با قیافه‌ی عجیبی لبخند می‌زد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود.
- از عشقا و شکستای گذشته‌ت دست بکش. درسته بهت خــ ـیانـت کردن؛ اما بالاخره آدمایی رو پیدا می‌کنی که برات اهمیت قائل میشن.
صدای زن ربات‌وار تکرار می‌شد. اخمش پررنگ‌تر شده بود و اصلاً به دنیل نگاه نمی‌کرد. دنیل نگاهش را بین زن و کارت‌ها می‌چرخاند. مگر قرار نبود فال‌ها چرت باشند؟ جس و خیانتش را به یاد آورد و با حیرت به کارت خیره ماند. هنوز دو جواب قبلی را درک نکرده بود که زن با دستان تیره‌اش کارت سوم را روی میز گذاشت.
یک دوراهی بود. سمتی به جنگلی سرسبز و سمتی به مخروبه‌ای ختم می‌شد. هیچ‌چیز دیگری در تصویر نبود. زن به سردی ادامه داد:
- دوراهی بزرگی داری. یکی به سعادتت ختم میشه و دیگری به تباهی می‌کشونتت. البته نه فقط تو رو، بلکه یک جامعه رو. مسئولیت زیادی روی دوشته!
به دنبال حرفش، کارت‌ها را به‌سرعت از روی میز قاپید و ایستاد.
- برو!
آن‌ها را مرتب داخل جعبه‌ی سیاه روی میز گذاشت. اصلاً به دنیل نگاه نمی‌کرد و حرکاتش با تشویش ملموسی همراه بودند.
دنیل که هم شوکه‌ی فال بود و هم رفتار تغییرکرده‌ی زن را درک نمی‌کرد، از جا پرید و دستان یخ‌کرده‌اش روی دستان داغ زن نشستند. سریع پرسید:
- هی... صبر کن. از کجا می‌دونستی‌؟ این چرت‌وپرتایی رو که تحویلم دادی از کجا می‌دونستی؟
زن دستش را با خشونت کشید و همچنان از نگاه کردن به دنیل اجتناب می‌کرد.
- فقط برو!
دنیل جنبید و بازویش را گرفت. باید می‌فهمید. توی صورت زن صدایش را بالا برد.
- باید بهم بگی! از کجا می‌دونستی که نمی‌دونم می‌خوام اینجا بمونم یا نه؟ درباره‌ی خیـ*ـانت بهم از کجا می‌دونی؟‌
عصبانی اضافه کرد.
- این کارتا مگر قرار نیست چرت‌وپرت دربیان؟
زن بازویش را کشید و بالاخره نگاهش را به چهره‌ی پریشان دنیل داد.
- من خیلی چیزا می‌دونم، دنیل استایلز.
صدایش آرام و شمرده بود؛ اما باعث شد دنیل یخ بزند. اسمش را دیگر از کدام گوری می‌دانست‌؟ دستش بهت‌زده از روی بازوی زن برداشت و کنار بدنش افتاد.
زن پشت بساطش برگشت. دنیل عصبانی با قدم‌های بلندی میز را دور زد و رو‌به‌رویش قرار گرفت.
- تو هم... یه جاسوس لعنتی دیگه‌ای؟
با مشت روی میزش کوبید و فریاد کشید:
- مایکل لعنتی تو رو هم استخدام کرده؟ برو بهش بگو گم شه از زندگیم بیرون.
زن بی‌حالت نگاهش می‌کرد. آن‌قدر خون‌سرد که شک دنیل بیشتر شد.
لگدی به میز زد و بلندتر داد زد:
- فهمیدی؟ برو بهش بگو گم شه.
از کنار بساط زن گذشت. باید از این شهر هم می‌رفت. محله‌ی جادوگرها جوابش را داده بود. نیواورلانز جایی نبود که خانه‌اش شود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    به‌محض اینکه دنیل، عصبانی دور شد؛ لیزا روی صندلی‌اش افتاد. نفس‌هایش منقطع شده بودند. تمام بدنش از هیجان و ترس می‌لرزید. دستی به صورت عرق کرده‌اش کشید.
    چند وقت گذشته بود؟ بیشتر از چندسال که هیچ الهامی نداشت و بعد از مدت‌ها توسط این زن الهامی دریافت کرده بود. باید هرچه زودتر به نیک خبر می‌داد. حضور دنیل استایلز برای نیواورلانز خوب نبود، اصلاً و ابداً خوب نبود.
    ایستادن دوباره روی پاهای لرزانش کمی سخت بود. از میز کمک گرفت و نگاهش اطراف را کاوید. پیدا کردن کیفش در این شلوغ‌بازار آسان نبود. با همان پاهای لرزان تمام اطراف غرفه‌اش را زیرورو کرد تا بالاخره زیر میز پیدا شد. موبایل دکمه‌ای‌اش را بیرون کشید و با دستانی لرزان‌تر از کل بدنش، از داخل لیست تماس سوفیا را پیدا کرد. دوباره خودش را روی صندلی انداخت و با هول‌وولا به انتظار برقراری تماس نشست.
    - مامان، سر کارم!
    صدای معترض و بی‌حوصله‌ی سوفیا بود.
    - سوفیا... بیا، بیا باید برات چیزی تعریف کنم.
    سوفیا بی‌حوصله‌تر غر زد:
    - نمی‌تونم مامان. لرد نیک کلی کار بهم سپرده. می‌دونی که جشن بیداری نزدیکه.
    سعی کرد متقاعدکننده باشد.
    - طلوع آفتاب برمی‌گردم خونه و حرف می‌زنیم، باشه؟
    لیزا از موقعیت‌نشناسی سوفیا عصبانی شد و تقریباً فریاد زد:
    - سوفیا محض رضای خدا حرف گوش کن! بهم الهام شده.
    کلمه‌ی الهام کافی بود تا سوفیا سر جای خودش خشک شود.
    - الان میام.
    و تماس را قطع کرد. این طرف خط لیزا با دستانی لرزان، موبایلش را پایین آورد. الهام‌هایش مثل قبل نبودند؛ اما بالاخره بعد از مدت‌ها الهام بودند. از طرف این زن انرژی عجیبی حس می‌کرد. شاید همین انرژی جرقه‌ی دوباره برای بازگشت استعدادش شده بودند.
    رسیدن سوفیا زیاد طول نکشید. مادرش را در همان غرفه‌ی همیشگی‌اش سردرگم و پریشان پیدا کرد. از دور دید که لیزا پشت میز نشسته است و عمیقاً در فکر است.
    سوفیا نگران جلو رفت و نرسیده به غرفه صدا زد:
    - مامان؟ مامان؟
    جلوی پاهایش دوزانو نشست. چشمان لیزا در کاسه چرخیدند و روی سوفیا ثابت شدند. دخترکش اصلاً شبیه به خودش نبود. هرچند که پوست تیره‌اش را کمابیش به ارث بـرده بود، بیشتر شبیه به...
    - حالت خوبه؟
    سوال سوفیا روی افکارش خط بطلان کشید. حالش خوب بود؟ بله؛ ولی از هیجان می‌لرزید.
    نگران مادرش شده بود. سال‌ها بود لیزا هیچ الهامی دریافت نمی‌کرد و سوفیا هیچ ایده‌ای نداشت که چه الهامی است که او را این‌قدر به هم ریخته است.
    دست لرزان مادرش بالا آمد و روی دستان سوفیا نشست. از سرمایشان بدن گرم سوفیا لرز کرد.
    - باید... باید... باید به لرد... بگی. بگو... بگو زنی اینجاست که... که برای جامعه‌مون خطرناکه!
    سعی کرد ماردش را آرام کند. دست خودش را روی دست او گذاشت و فشرد.
    - باشه، بهش میگم. اول تو آروم باش. یخ کردی!
    لیزا بی‌اهمیت ادامه داد:
    - اسمش... اسمش دنیلا استایلزه. تازه به این شهر اومده. بگو دیدم که سرنوشت، لرد و این زن رو به سمت هم می‌کشونه.
    سوفیا را تکان داد و با پریشانی التماس کرد:
    - باید بهش بگی!
    سوفیا گیج از این اطلاعات گفت:
    - مامان... می برمت قصر خون. خودت همه‌چیز رو به لرد بگو.
    ایستاد و دست لیزا را کشید تا بلند شود؛ اما او با وحشت واکنش نشان داد.
    - نه... نه... من نمیام. خودت برو.
    سوفیا کلافه دستش را رها کرد و روی دو پایش نشست.
    - باشه اما باید کامل بهم بگی چی دیدی. می‌دونی که اون از حرف نصف‌ونیمه خوشش نمیاد.
    لیزا باشه‌ای گفت و به صندلی اشاره کرد.
    - بشین تا بگم.
    سوفیا نمی‌توانست حال مادرش را درک کند؛ اما خوب می‌دانست آنچه می‌گوید چیزی جز واقعیت نیست. لیزا زمانی ساحره‌ای بزرگ بود؛ اما به‌خاطر عشق به یک دورگه از جامعه‌ی شب ترد شده بود. سوفیا نمی‌دانست آن دورگه که بوده! مادرش هرگز در این باره صحبت نمی‌کرد. هرکه بود، باعث شده بود که ساحره‌ای به بزرگی لیزا بیرون رانده شود و همراه سوفیای کوچک آواره. درست زمانی که هیچ امیدی نبود و سوفیا در میان کوچه‌های تنگ و باریک لندن گریه می‌کرد، قهرمانش پیدا شد. نیک با آن قد بلند، پوست رنگ‌پریده، موهای بلوند و چشمان طوفانی‌اش، در دل شب پا به دنیای آن‌ها گذاشت، سوفیای ۱۴ساله را از دست اراذل نجات داد و به هردو پناه. در نیواورلانز به آن‌ها خانه و هویتی جدید بخشید. گویی لیزا هرگز رسوایی به بار نیاورده باشد. در عوض هم، وفاداری لیزا و قلب سوفیا را به دست آورد.
    کمی طول کشید تا مادرش آرامشش را بازیابد. سال‌ها بود هیچ الهامی نداشت و بعد از مدت‌ها هیجان‌زده شده بود.
    - مامان؟
    صدای معترض سوفیا باعث شد تا لیزا لب باز کند. در این شهر سوفیا دست راست لرد بود و وقتش حکم طلا داشت.
    نگاه به سوفیا داد و لبانش را تر کرد.
    - یه زنی اومد به... غرفه‌م. برای سرگرمی و پول خواستم فالش رو بگیرم؛ اما... تا دستش رو گرفتم... اسمش بهم الهام شد.
    هیجان‌زده دست سوفیا را در دست گرفت و ادامه داد:
    - می‌دونی... الهاما خیلی وقت بود قطع شده بودند. اون هم اصلاً به فال و جادوگری اعتقاد نداشت. اما، باعث شده بود الهام‌ها برگردند. براش فال گرفتم، به زور و اجبار. هرکارتی که به دستم می‌داد، یه الهام جدید دنبالش می‌اومد.
    سوفیا به جلو خم شد و با کنجکاوی و نگرانی پرسید:
    - اونا چی بودن؟
    - دیدم... دیدم که این زن هرج‌ومرج رو به جامعه‌ی شب میاره.
    به چشمان سوفیا زل زد و برگ برنده‌اش را رو کرد.
    - این زن قلب نیک رو به تصرف درمیاره.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    چندساعتی از اتفاق عجیب عصر می‌گذشت؛ اما حرف‌های زن جادوگر لحظه‌ای رهایش نمی‌کردند. خواب را از چشمانش ربوده بودند و خستگی را برجای گذاشته بودند. برای بار هزارم به پهلوی راستش چرخید.
    فال‌ها هرگز چیزی نبودند که زمان دودلی سراغشان برود. حتی در دبیرستان هم که عشق دخترها گرفتن فال بود، دنیل همیشه کنار می‌کشید. هرگز اعتقاد نداشت؛ اما حالا سه کارت لعنتی و معنیشان، تمام افکارش را پوشانده بودند.
    دوباره غلت زد و این‌بار به پشت خوابید. طبق آماری که گرفته بود سقف ۳۲۰ ترک داشت. بیشتر از سقف آپارتمانش در لس‌آنجلس.
    سریع روی تخت نشست. اگر یک ترک لعنتی دیگر می‌شمرد بالا می‌آورد. دستی به گردنش کشید و بلند شد. گلویش خشک بود؛ ولی حال‌وحوصله‌ی پایین رفتن را نداشت. اتاق کرایه‌ای‌اش کوچک و به افتضاحی کل این مسافرخانه بود. کل وسایلش را تنها تختی فلزی، صندلی‌ای قدیمی و یک کمد کوچک در کنج اتاق تشکیل می‌دادند؛ اما پنجره‌ی بزرگش به سادگی‌اش می‌چربید. بزرگیش آن‌قدر بود که تقریباً کل دیوار را بپوشاند. به‌علاوه‌ی سکویی که زیرش قرار داشت و دنیل می‌توانست روی آن بنشیند و از مهتاب لـ*ـذت ببرد. اصلاً هم مهم نبود که فلز قابش زنگ‌زده است و گرد و خاک دارد.
    دستگیره را چرخاند و بازش کرد. باد خنکی صورتش را نوازش کرد و بین موهای سیاه باز و پریشانش پیچید و آن‌ها را به رقـ*ـص با سمفونی‌اش واداشت. لبه‌ی پنجره نشست و خیابان را از نظر گذراند. خیابانی تنگ و باریک بود و نسبت به نیواورلانز لوکس، زیادی ساده.
    لازم نبود زیاد بگردد تا آن مغازه‌ی کثیف پایین خیابان را پیدا کند. همان که نفس‌گیرترین مرد زندگی‌اش را در آن ملاقات کرده بود و نوشیدنی‌ای که از آنجا خریده بود هنوز داخل کوله‌اش قرار داشت.
    سه ماشین از بالای خیابان پیدایشان شد. هرسه لوکس و وصله‌ای بس ناجور برای این خیابان بودند. از هرماشین چهار نفر بیرون آمدند. به‌خاطر نور کم خیابان نمی‌توانست جنسیتشان را تشخیص دهد. مشغول دید زدن بود که در مقابل چشمان متعجبش هر دوازده نفر وارد همان مغازه شدند.
    با چشمان گرد شده به بیرون خم شد تا دید بهتری پیدا کند و دست راستش به لبه‌ی پنجره چنگ زد تا از سقوط احتمالی‌اش جلوگیری کند. غیر از اینکه ظاهرشان اصلاً به آن مغازه نمی‌آمد، شک داشت که همه‌ی آن‌ها داخل جا شوند؛ اما چندلحظه بعد اثری از هیچ‌کدام نبود.
    نمی‌توانست از مغازه چشم بردارد. برای بار هزارم ابعاد آنجا را تصور کرد و سعی کرد به هزار روش منطقی همه‌ی دوازده نفر را به‌علاوه‌ی فروشنده، داخل آن بگنجاند؛ ولی نمی‌شد!
    وسط حل معادله‌ی قرن بود که چیزی از بغـ*ـل گوشش رد شد و با صدای بدی داخل اتاقش افتاد. دنیل به طور مضحکی از جا پرید و تعادلش را از دست داد. نزدیک بود که با سر به کف اتاق سقوط کند؛ اما خوشبختانه به موقع به پنجره چنگ زد و با حالت مضحکی میان زمین و هوا خودش را نگه داشت.
    وقتی مطمئن شد که قرار نیست بیفتد صاف ایستاد و گوشه ی پنجره را رها کرد و چرخید تا مزاحم را شناسایی کند.
    - اوه مریم مقدس!
    ذکر مقدس از میان لبانش خارج شد و با صورت جمع‌شده عقب رفت تا بیشترین فاصله را بین خودش و آن جسم روی زمین ایجاد کند.
    روی چوب قدیمی و رنگ‌ورو‌رفته‌ی اتاق کلاغ سیاهی افتاده بود. از ظاهر پرنده‌ی بیچاره کاملاً معلوم بود که مرده و لحظه‌ی آخر از شانس خیلی خوب دنیل، داخل اتاقش سقوط کرده است.
    با بیزاری داخل اتاق چشم گرداند تا وسیله‌ای پیدا کند که با آن کلاغ بخت‌برگشته را بیرون بیندازد؛ اما هیچ‌چیز به درد بخوری توجهش را جلب نکرد.
    با کنجکاوی چند قدم جلو رفت تا وضعیتش را بررسی کند. نسبت به کلاغ‌های دیگر جثه‌ی بزرگ‌تری داشت و بال چپش خونی بود؛ اما خون زیادی کف اتاق نریخته بود. کلاغی یک‌دست سیاه و ظاهراً مرده. بدشانسی که کنتور نمی‌انداخت!
    قدم دیگری برداشت و روی دوپا نشست؛ اما چندان جلو نبود. کلاغ ظاهراً مرده، نزدیک تخت دنیل افتاده بود. سر و منقارش از حالت عادی کمی بالاتر بودند. به درگاه تمام خدایان دعا کرد که مرده باشد. چرا که یک کلاغ زنده‌ی زخمی داخل اتاق کرایه‌ای‌اش نمی‌خواست.
    با تکان ناگهانی پرنده از جا پرید و چند قدم به عقب تلو خورد. عالی بود! زنده مانده بود که شب بی‌نظیر دنیل را تکمیل کند.
    کلاغ دوباره تکان خورد. دنیل از روی غـ*ـریـ*ــزه گارد گرفت. دستانش را بالا آورد. آماده بود تا با بلند شدن کلاغ و پروازش به دور اتاق کوچک به بیرون بدود و یک‌راست به سراغ مارگارت و ادی برود. تکان سوم و در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی دنیل شروع به بزرگ‌شدن کرد. مدام بزرگ‌تر می‌شد و پرهایش یکی پس از دیگری ناپدید می‌شدند. ناپدید که نه، در گوشت فرو می‌رفتند و جزئی از آن می‌شدند. بعد منقارش ناپدید شد و پاهایش کش آمدند و بدنش به دنبال آن‌ها شروع به بزرگ‌شدن کرد.
    و کلاغ رفته بود!
    روی زمین، مردی با پیراهن و شلوار و البته کفش، دَمَر دراز کشیده بود. چهره‌اش قابل دیدن نبود، موهای بلوند کوتاهی داشت که روی صورتش ریخته بودند. سرش دقیقاً زیر پایه‌ی فلزی تخت قرار داشت. یکی از دستانش زیر بدنش بود و مثل مرده‌ها افتاده بود.
    پاهای دنیل مقاومتشان را از دست دادند و او را به زمین انداختند. روی زانوهایش فرود آمد. چشم‌هایش از مردی که باید کلاغ می‌بود کنده نمی‌شدند و بعد دهانش باز شد و جیغ بلندی بود که بی‌وقفه از آن خارج می‌شد. دستانش بالا آمدند و روی گوش‌هایش نشستند. از شدت ترس جیغش هرلحظه بلندتر می‌شد.
    کاملاً وحشت کرده بود. جیغ ناخودآگاه از دهانش بیرون می‌آمد. چیزی که رخ داده بود بیشتر به کابوس می‌ماند.
    کسی به در کوبید. تلنگری شد تا جیغ دنیل در گلو خفه شود؛ ولی از جا پرید و روی زمین به عقب خزید. یکی از دستانش را روی دهنش فشار می‌داد. نگاهش بین در و مرد کلاغی جا‌به‌جا می‌شد.
    صدای کلفت و معترضی هوار کشید:
    - چه خبرته؟
    دوباره به در کوبید.
    - ما اینجا خوابیم.
    و بعد در زیر لگدش تکان خورد. قلب دنیل در سیـ*ـنه‌اش می‌کوبید. صدای کوبشش را مثل تیک‌تیک ساعت به وضوح می‌شنید. وقتی دوباره صدایی از طرف در نیامد جرئت کرد و چشمانش را به‌سمت مرد کلاغی چرخاند.
    همچنان بی‌حرکت بود. مرده یا نه؟ فحشی زمزمه کرد. نیواورلانز از جانش چه می‌خواست؟ یک‌بار مردی زیبا را به جانش می‌انداخت. بار دیگر با فالی خواب را از چشمانش می‌ربود و حالا مرد کلاغی؟
    مرد را برای بار هزارم بررسی کرد؛ اما جرئت نداشت تا جلو برود. عقلش مدام التماس می‌کرد تا با سرعت نور از کنار او بگذرد و فریادکشان پیش ادی و مارگارت برود و بقیه کارها را به آن‌ها بسپارد؛ ولی جرئتی که جرقه‌ی این حرکت را بزند نداشت و روی زمین خیره به مرد مانده بود.
    وسط وحشت و دودلی دنیل صدای ناله‌ای از او در آمد.
    - مریم مقدس! چرا آخه من؟
    این را با خودش زمزمه کرد. در اصل با خودش که نه! اعتراضی مظلومانه به کائنات بود.
    تردید و ترس را کنار زد. بالاخره که باید با او رو‌به‌رو می‌شد. با تمام جرئت باقی‌مانده‌اش چهاردست‌وپا و با احتیاط جلو رفت. قبل از اینکه لمسش کند با شک بررسی‌اش کرد. کاملاً بی‌حرکت بود.
    در همان حالت چهاردست‌وپا، دست راست دنیل بالا آمد و با وجود تردید و ترس بسیار مرد را لمس کرد. دقیقاً مثل تمام مردان دیگر از گوشت و استخوان ساخته شده بود؛ اما آن‌قدر سرد که از روی پیراهنش هم به‌خوبی حس می‌شد.
    دست دیگر دنیل هم بالا آمد و سعی کرد تا به پشت برش گرداند؛ اما نشد. به سنگینی یک وزنه‌ی هزارپوندی می‌ماند. دنیل از تمام زورش استفاده کرد و بعد از چندبار تلاش بالاخره مرد کلاغی روی شانه‌اش چرخید و به پشت افتاد.
    با همین تلاش کوچک دنیل به نفس‌نفس افتاد. به موهای بازش چنگ زد و آن‌ها را پشت گوشش گذاشت تا مزاحمش نشوند. با کنجکاوی و ترس مرد را دید زد. موهای بلوندش همچنان روی صورتش ریخته بودند. دست لرزان دنیل بالا آمد و موهای بلوند او را کنار زد.
    اوه مسیح! رنگ‌پریده بود. لبان باریکش تقریباً به سفیدی می‌زدند. چشمانش بسته بود؛ ولی با تمام این وجود کاملاً واضح بود که چه مرد کلاغیِ خوش‌قیافه‌ای است.
    بدنش را بررسی کرد. قد بلندی داشت و از زیر پیراهن براقش بدن خوش‌فرمش معلوم بود. خیسی پیراهنش توجه دنیل را جلب کرد. پیراهن را که کنار زد بدترین زخم زندگی‌اش را دید.
    روی بدن شش‌تکه و جذاب مرد، زخم عجیبی وجود داشت. مثل جای گلوله بود! اما با مخلوط فیلم‌های علمی-تخیلی. دورتادور زخم را رگه‌های سیاهی احاطه کرده بودند و رنگ پوستش در آن ناحیه به خاکستری می‌زد.
    دنیل سرش را خم کرد تا زخم را دقیق‌تر بررسی کند. ناله‌ی مرد باعث شد از جا بپرد. پیراهن را با حداکثر سرعت ممکن انداخت و از او دور شد. باید می‌رفت و به صاحبین مسافرخانه خبر می‌داد. این مرد چیزی نبود که بخواهد خود را درگیر آن کند.
    نیم‌خیز شده بود که چشم‌هایش باز و مستقیم به دنیل خیره شدند. حرکت ناگهانی‌اش باعث شد که دنیل دستپاچه شود. پایش را اشتباهی جلوی پایش قرار داد و هول شد، تعادلش را کاملاً از دست داد و بعد به سمت زمین سقوط کرد. دقیقاً کنار مرد با پیشانی زمین خورد. صدای افتادنش در اتاق اکو شد. فحشی زیر لب فرستاد و درحالی‌که پیشانی‌اش را می‌مالید بلند شد. این‌بار بااحتیاط‌تر. دوباره موهای بلند و سرکشش جلو ریختند و پرده‌ای میان او و مرد شدند. آن‌ها را با ترس کنار زد و به مرد نگاه کرد. چشم‌های مرد همچنان باز بودند.
    مریم مقدس! چطور می‌شود مردی زخمی این‌قدر خوش‌قیافه باشد؟ چشم‌های آبی کشیده‌اش بدون پلک زدن خیره‌ی دنیل بودند.
    لب باز کرد.
    - به کمکت نیاز دارم.
    قبل از اینکه دنیل بفهمد لبانش خیـ*ـانت کردند و از هم باز شدند.
    - چه کمکی؟
    ترسش کنار رفته بود و به‌طرز عجیبی مغزش یک فرمان می‌داد «کمک به این مرد کلاغی!»
    اصلاً مهم نبود چند لحظه پیش از کلاغ به انسان تبدیل شده یا اینکه زخم عجیبی داشت. مغز دنیل سیگنال کمک به او را ارسال می‌کرد.
    - به... به خونت... به خونت نیاز دارم... تا... بتونم... نیروم رو به دست بیارم.
    آرام و مقطع صحبت می‌کرد. از صدایش دردی که می‌کشید مشخص بود.
    دنیل محصورشده سرش را تکان داد و پرسید:
    - باشه. چطور بهت خون بدم؟
    مرد با تقلا گفت:
    - مچت رو... مچت رو... ببر و... و... بده تا بنوشم.
    - باشه.
    احمقانه بود؛ اما دنیل از جا برخاست تا کاری که مرد می‌خواست را انجام دهد. چاقو پیدا می‌شد؟
    - توی... توی جیب شلوارم... چاقو هست.
    - آها.
    دنیل روی زانوهایش نشست و جیب‌های مرد را در جست‌وجوی چاقو گشت. داخل جیب چپ شلوارش پیدا شد، یک چاقوی ضامن‌دار طلایی-نقره‌ای. نسبت به چاقوهای جیبی دیگر‌ بزرگ‌تر بود. دنیل اهرمش را فشرد و چاقو بی‌صدا و سریع از ضامنش خارج شد.
    مچ چپش را بالا آورد و طبق خواسته‌ی مرد برید. درد بلافاصله در بدنش پیچید؛ اما او به خون نیاز داشت. این فکر باعث شد تا دنیل درد را کنار بزند و مچش را به‌سمت دهان او ببرد. خون قطره‌قطره داخل دهانش می‌چکید. می‌دید که با هرقطره رنگ بیشتری به صورت مرد برمی‌گردد.
    دست مرد بعد از چند لحظه بالا آمد و روی مچ دنیل نشست و سفت آن را به دهانش فشرد. دنیل سوزش ناگهانی‌ای حس کرد، مثل فرو رفتن سوزن بود.
    آخی از دهانش خارج شد و بدنش رفته‌رفته شل شد. هرچه بیشتر می‌نوشید، دنیل حس ضعف بیشتری می‌کرد. چشمانش شروع به بسته‌شدن کردند و سرش سقوط کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ریک نمی‌دانست چگونه از این اتاق سر درآورده است. تا جایی که یادش می‌آمد آخرین چیزی که با دید افتضاح کلاغی‌اش دیده بود، آسمان شب نیواورلانز بود؛ اما حالا به‌جای آن داخل اتاقی چشم باز کرده بود که به‌شدت بوی کهنگی می‌داد. چشم باز کردنش انسانی که کنارش نشسته بود را به‌شدت ترساند. می‌دانست زن ترسیده‌ی کنارش انسان است؛ زیرا بوی ترس می‌داد، قلبش به تندی یک تراکتور کار می‌کرد و نفس‌هایش مقطّع و کوتاه بودند.
    ریک هیچ ایده‌ای نداشت چگونه به‌جای آسمان و کلاغ بودن اینجاست. به مهره‌های کمرش برای بلند شدن فشار آورد؛ اما به‌
    محض اعمال فشار درد از شکمش شروع شد و در کل بدنش پخش شد.
    حافظه‌اش بلافاصله همه‌چیز را به یاد آورد، از لس‌آنجلس تا نیواورلانز را پرواز کرده بود تا بتواند بین راه شجاعت کسب کند و بالاخره خواسته‌اش را برای برادرش نیک، لرد نیواورلانز، مطرح کند. بین راه به شکارچیان لعنتی برخورده بود و یکی از آن وحشی‌ها او را زخمی کرده بود و البته ریک آماده بود تا آن‌ها را تحسین کند، چرا که به‌جای گلوله‌ی معمولی‌، ‌از گلوله‌ی نقره‌ی آغشته به زهر دورگه، استفاده کرده بودند. همین باعث شد بود تا جادوی داخل رگ‌هایش عمل نکند و ریک به زحمت خودش را به شهر برساند و وقتی یک ثانیه به بیهوش شدنش مانده بود خود را به داخل اولین پنجره‌ی باز بیندازد.
    بدون تکان خوردن هم گلوله‌ی نقره را که دقیقاً زیر صفرایش نسشته بود حس می‌کرد. سعی کرد تا زن خودش را از روی زمین جمع‌وجور می کند، اوضاع را سبک‌سنگین کند. زخمی شده بود. به خاطر وجود زهر و نقره، بدنش نمی‌توانست فرایند بازسازی را انجام دهد. زهر گرگینه با در نظر گرفتن قدرت ریک و سن زیادش یک ساعت تا کشتن او فاصله داشت. این یعنی ریک باید از این اتاق بوگندو بیرون می‌زد و به قصر خون می رسید. و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، باید خبر رسیدن دشمن بزرگشان را به نیک می‌داد.
    ولی با تمام این وجود هنوز کف اتاق دراز کشیده بود و به زن نگاه می‌کرد. موهای سیاه بلندی داشت که پریشان دورش را گرفته بودند. بلندی گیسش تا جایی که ریک می‌دید به زیر سیـ*ـنه‌اش می‌رسید. چشمان سیاهش از ترس گشاد شده بودند و با وحشت به ریک خیره بودند.
    ریک پلک زد. همین الان بهترین ایده‌ی دنیا به ذهنش رسید. کافی بود تا از او بنوشد و انرژی از دست رفته‌اش را پس بگیرد؛ سپس حافظه‌اش را پاک کند و بعد هم به‌سمت قصر خون بپرد.
    راضی از تصمیمش که البته در این زمان بهترین بود، به‌عنوان خون‌آشامی هزارساله تمام قدرتش را فراخواند و به او نفوذ ذهنی کرد. به چشمان ترسیده‌اش زل زد و به داخل ذهنش رفت.
    - به کمکت نیاز دارم.
    زن پلک نزد. با کمی مکث پرسید:
    - چه کمکی؟

    ریک نفوذش را ادامه داد.
    - به... به خونت... به خونت نیاز دارم... تا... بتونم... نیروم رو به دست بیارم.

    آرام و مقطع صحبت می‌کرد. درد اجازه‌ی تاثیرگذاری بیشتر نمی‌داد؛ اما همین هم زن را رام کرده بود.
    - باشه. چطور بهت خون بدم؟
    - مچت رو... مچت رو... ببر و... و... بده تا بنوشم.
    - باشه.
    راحت تسلیم شد. ریک ماند به خودش افتخار کند که در بدترین وضعیت فیزیکی توانسته بود به ذهن زنی نفوذ کند یا برای زن تأسف بخورد که این‌قدر راحت تسلیم شد؟
    ایستاده بود و با گیجی اطراف را نگاه می‌کرد.
    ریک انرژی بیشتری استفاده کرد تا جمله‌ای بگوید.
    - توی... توی جیب شلوارم... چاقو هست.
    - اها.
    دوباره کنار ریک نشست و رویش خم شد. لثه‌های ریک شروع به خارش کردند. وقتی جیب پیراهنش را می‌گشت بوی عجیبی به مشام خون‌آشام خورد، بوی بی‌نظیری که باعث شد ریک چشم ببندد و با تمام وجود استشمامش کند.
    زن پایین‌تر رفت تا جیب‌های شلوارش را بگردد؛ اما رد بوی خوبش هنوز زیر بینی ریک مانده بود. بالاخره چاقو را پیدا کرد و بدون لحظه‌ای درنگ مچش را برید. خون‌آشام درهم رفتن صورتش را دید؛ اما شجاعت زن شگفت‌زده‌اش کرد.
    به محض بیرون آمدن خون ریک اعتراف کرد بوی بهشت را می‌شنود. از همان چندقطره خونی که بیرون آمده بود بوی بهشت تراوش می‌کرد. تا زن مچش را حرکت دهد و ریک بتواند بهشت را مزه کند، چند ثانیه طول کشید؛ اما برای خون‌آشام هرثانیه مثل یک قرن گذشت.
    بالاخره مچ زن بالای دهانش توقف کرد و اولین قطره سر خورد و روی زبان ریک چکید. چشمان ریک بسته شدند. لـ*ـذت و قدرت بی‌نظیری را همراه همان یک قطره حس می‌
    کرد. قطره‌های بعدی به دنبالش پایین ریختند و ریک با هرکدام قدرت بیشتری را حس کرد. وقتی آن‌قدر نیرو گرفت تا دستش را حرکت دهد، درنگ نکرد و مچ زن را سفت چسبید.
    نیش‌هایش در جدال با لثه‌ها و عقلش پیروز شدند و داخل مچ ظریف زن فرو رفتند. خون گرمِ به‌شدت لذیذ و سرتاسر پر از زندگی را با عجله می‌نوشید. اما خون زن به طرز عجیبی مثل دریایی شور می‌ماند، هرچه بیشتر می‌چشید تشنه‌تر می‌شد.
    اگر زن از شدت کم‌خونی روی سیـ*ـنه‌ی ریک سقوط نمی‌کرد، خون‌آشام تا آخرین قطره‌ی حیاتش را می‌نوشید؛ اما سقوطش باعث شد تا ریک تکان بدی بخورد و به یک‌باره به خودش بیاید. بیشتر از چیزی که برنامه‌اش را داشت نوشیده بود، خیلی خیلی بیشتر. ناجی‌اش را کاملاً از یاد بـرده بود.
    نیش‌هایش به داخل برگشتند. دستش را دور شانه‌های ظریف زن انداخت و بلند شد. در‌حالی‌که خون دور لبش را می‌لیسید زن را بررسی کرد. رنگش کاملاً پریده بود و نبضش به کندی می‌زد. نمی‌خواست کسی که بی‌هیچ مقاومتی ناجش‌اش شده بود را بکشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    همان‌طور که زن را در آغـ*ـوشش نگه داشته بود، خودش و او را عقب کشید و به تخت تکیه داد. حتی با وجود شنوایی قوی‌اش هم به زور صدای قلب زن را می‌شنید. فحشی زمزمه کرد. مثلاً می‌خواست فقط به اندازه‌ی نیاز بنوشد. با عذاب‌وجدان و بدون هیچ فکری مچ خودش را بالا آورد و نیش‌هایش آن را دریدند. مزه‌ی لذیذ خون در دهانش جاری شد. کمی زن را در آغـ*ـوش خود جا‌به‌جا کرد تا در موقعیت بهتری قرار بگیرد. مچش را روی دهان زن فشرد و اجازه داد جادوی خونش به زن حیات را برگرداند، همان‌طور که زن چند لحظه پیش برای او این کار را کرده بود.
    جادو اثر کرد و زن نالید. دستور داد.
    - بخور. زود باش.
    انسانِ بی‌جان اطاعت کرد. لبان باریکش شروع به مکیدن مچ ریک کردند. ریک به آسانی خروج خون را حس می‌کرد. در همان حین به قلبش گوش فرا داد. هرچه بیشتر می‌نوشید، قلبش قوی‌تر می‌زد. حالا که زن داخل آغـ*ـوشش بود، بوی خوبش بهتر به مشام می‌رسید. زن از خون لـ*ـذت می‌برد و ریک از عطر او.
    وقتی به اندازه‌ای که نیاز بود نوشید و ریک مطمئن شد زن از شدت کم‌خونی نخواهد مرد، مچش را عقب کشید. سر زن به دنبال آن کشیده شد و غرشی به نشانه‌ی اعتراض از گلویش خارج شد. چشمان خاکستری‌اش خمـار شده بودند و تمام بدنش در قطره‌ای بیشتر از خون ریک می‌سوخت.
    ریک به آرامی زمزمه کرد:
    - هیش! بسه.
    بیشتر از چیزی که باید هم نوشیده بود و این نحوه‌ی تشکر ریک بود. البته به‌علاوه‌ی پاک کردن حافظه‌ی زن. همین مانده بود که تبدیل شدنش به انسان و بعد هم خون خوردنش در حافظه‌ی این زن می‌ماند. آن‌وقت ریک مهم‌ترین و اولین قانون جامعه‌ی شب را نقض کرده بود. و آنجا بود که عذاب‌وجدان عقب رفت.
    لعنت! با بدبختی پلک زد. همین الان قانون نقض شده بود. چرا که از شانس بی‌نظیرش بدون اینکه دقت کند با زن تبادل خون کرده بود. و این یعنی هرگونه قدرتی علیه او را، از خودش و هرخون‌آشام دیگری سلب کرده بود.
    با وحشت و خشم زن را کنار زد. زن با بی‌حالی و گیجی کنار تخت ماند. ریک کلافه ایستاد. چه غلطی داشت می‌کرد؟ عذاب‌وجدان؟! نجات جان یک انسان؟! تبادل خون؟!
    لگدی به تخت کوبید. اثرش بالافاصله روی میله‌ی آهنی و زنگ‌زده‌اش ماند. لگدش زن را از جا پراند و ریتم یکنواخت قلبش را روی هزار برد.
    زن با ترس و لرز از مردی که به‌نظر عصبانی می‌رسید پرسید:
    - تو... کی... هستی؟
    صدای آرام اما دل‌نشین زن باعث شد خون‌آشام از حرکت بایستد. چشم‌هایش روی او چرخیدند و حس کرد قلبش از حرکت ایستاد. البته از نظر فنی قلبش همان هزاروخرده‌ای سال پیش از حرکت ایستاده بود.
    زن زیر نور مهتاب، خسته و پریشان اما به طرز نفس‌گیری زیبا نشسته بود. تاپ کوتاهش بالا رفته بود و کمر باریکش زیر مهتاب خودنمایی می‌کرد. چشمانش خمـار به ریک خیره بودند. به قدری منظره نفس‌گیر بود که ریک عصبانیت را از یاد برد و حس کرد نیش‌هایش دوباره به التماس افتادند.
    به دست آوردن دوباره‌ی خودکنترلی‌اش، به سختی پرواز دورتادور قاره‌ی آمریکا با ظاهر و دید کلاغ بود. همان‌قدر سخت و بعید؛ اما شدنی. دست
    هایش مشت شدند. آماده بود تا از جا بپرد و نیش‌هایش را در گردن بلند زن فرو کند و به نـ*ـاله‌هایش گوش دهد.
    اما با عزمی راسخ تمام تصوراتی را که در حال شکل‌گیری بودند کنار زد. نمی‌توانست و بیشتر از آن نمی‌خواست که امشب برای بار دوم این زن باعث از دست رفتن خودکنترلی‌اش شود. اراده‌ی فولادینش را فراخواند و قدمی به عقب گذاشت. چشم روی تمام آن خواسته‌ها بست و سعی کرد ذهنش را منحرف کند. پشت به زن رو به نور مهتاب ایستاد و دودستی میان موهای بلوندش چنگ زد. این‌همه دردسر داشت و به‌جای رسیدگی به آن‌ها، داشت اینجا وقتش را تلف میکرد.
    گلوله و زهر هنوز داخل شکمش جا خوش کرده بودند. یک ساعت تا طلوع خورشید فاصله داشتند و شکارچیان در راه نیواورلانز بودند. و فاجعه‌تر از همه‌ی این‌ها، البته کمی کمتر از شکارچیان، خبردار کردن زنی از وجود جامعه‌یشان بود.
    وقت نداشت که تا از دست رفتن تأثیر خونش پیش او بماند و بعد خاطرات امشب را پاک کند. برادرش کیلومتری آن‌طرف‌تر منتظر او و خبرهایش بود.
    دستانش را پایین انداخت و از روی شانه‌اش به زن نگاه کرد. تحت تأثیر از دست دادن خون زیاد و بعد جایگزین شدن آن با خون قوی ریک گیج می‌زد؛ اما این گیجی زیاد طول نمی‌کشید و لعنت به ریک که احتیاط به خرج نداده بود.
    نگاهش را دوباره به بیرون، به آسمان دوخت. به قرص نصفه‌ی ماه زل زد و فکر کرد به کدام یک اول رسیدگی کند؟ و البته جواب واضح بود. شکارچیان در اولویت بودند و بعد از حل آن، برمی‌گشت تا مسئولیت این زن را به عهده بگیرد، مسئولیتی که فرار از زیر آن غیرممکن بود.
    ثانیه‌ای دیگر را از دست نداد. تمرکز کرد و جلوی چشم‌های بهت‌زده‌ی زن تبدیل به کلاغ شد و از پنجره به سوی قصر خون پرید.
    تبدیل شدن دوباره به کلاغ و بال زدن تا قصر خون تمام انرژی‌ای که به دست آورده بود را هدر داد. زهر دورگه و گلوله‌ی نقره هم در ضعف دوباره‌ی ریک، بی‌تأثیر نبودند.
    بالاخره عمارت زیبای قصر خون آشکار شد. از داخل اولین پنجره‌ی باز به داخل بال زد. نیک کجا بود؟ با همان ظاهر کلاغی‌اش تمرکز کرد تا قوی‌ترین حاله‌ی قدرت را حس کند. آسان بود، سیگنال از سمت دفتر نیک فرستاده می‌شد.
    تندتر بال زد و از داخل سالن گذشت. مسیر راه‌پله را بال زد و روبه‌روی دفتر نیک تبدیل به ظاهر انسانی‌اش شد و روی پاهایش فرود آمد. بدون در زدن خودش را داخل انداخت.
    نیک و سوفیا نشسته بودند و نگاه نیک به‌سمت در بود. ریک زیاد تعجب نمی‌کرد. گوش‌های نیک آن‌قدر تیز بودند که نمی‌شد او را ترساند.
    بلافاصله خبر بد را روی میز گذاشت.
    - شکارچیا اینجان! توی مسیر بهشون برخوردم.
    پیراهنش را بالا زد و زخم فوق افتضاحش را نشان داد. چهره‌ی بهت‌زده‌ی نیک را که دید نیشخند زد.
    - زهر دورگه و نقره!
    نیک و سوفیا تقریباً از جا پریدند و نیک موفق شد قبل از اینکه ریک روی زمین سقوط کند، میان زمین و هوا تکیه‌گاهش شود.
    بدنش چندین برابر سردتر از همیشه بود. این یعنی ریک فرصت زیادی نداشت.
    لرد خون‌آشامان بر سر دست راستش فریاد زد:
    - الکس، همین حالا!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    جلوی چشم‌های دنیل، مرد تبدیل به کلاغ شده بود و پر زده بود. با همین چشم‌ها کوچک‌تر شدن و تبدیلش را دید؛ ولی با اینکه مثل دفعه‌ی اول شگفت‌زدهاش کرده بود، ترسی نداشت. چرا که نمی‌دانست چه چیزی ترسناک‌‌تر است، مردی که به کلاغ تبدیل می‌شود، زخمی که روی شکمش داشت، یا رفتار خون‌آشام‌مانندش؟ و بدتر از همه دنیلی که با اشتیاق خونش را خورده بود.
    مرد بلوند مدتی بود که اتاق دنیل را از حضورش خالی کرده بود؛ اما دنیل بدون ذره‌ای تکان خوردن تمام مدت همان‌جا روی همان چوب کهنه نشسته بود.
    مغزش نهایت تلاشش را می‌کرد تا بفهمد اوضاع از چه قرار است؛ اما جدا از غیرطبیعی بودن امشب گیجی عجیبی داشت و نمی‌توانست درست فکر کند. منگی‌ای مثل بعد از خوردن یک بطری کامل نوشیدنی. دنیل الان دقیقاً همان‌قدر گیج و سرخوش بود.
    دستش بلند شد تا از تخت به عنوان تکیه‌گاه استفاده کند‌. با قدم‌های نامیزان به‌سمت کوله‌اش رفت‌. به خریدی که امشب از بدترین مغازه‌ی دنیا کرده بود نیاز داشت.
    کندن چوب پنبه‌اش سخت بود؛ اما غیرممکن نه. چوب پنبه را طرفی پرت کرد و بطری را یک‌ضرب بالا فرستاد. تا وقتی نصف مایع داخلش ناپدید نشد، دهانش را از بطری نکند و نفسی نکشید.
    اما بالاخره نیاز به تنفس باعث شد شیشه را پایین بیاورد و هوا را ببلعد‌. امشب چه دیده بود؟ دقیقاً دو قدم جلوتر مردی تبدیل به کلاغ شده بود و رفته بود، دقیقاً دو قدم جلوتر. شعبده‌بازی بود؟ یا واقعا در این شهر جادوگر پیدا می‌شد؟ یا خون‌آشام بود؟ شاید هم جادوگرِ خون‌آشام؟
    برای فرار از این فکر‌ها و حدس‌های بی‌نتیجه دوباره به نوشیدنی‌اش پناه برد و مقدار بیشتری نسبت به قبل نوشید؛
    اما وقتی بطری دوباره پایین آمد و چشمانش به پنجره افتاد تمام افکار برگشتند. سرش را چرخاند و با قدم‌های نامنظم به‌سمت تخت رفت. حفظ تعادل سخت بود و دقیقاً یک‌متری تخت روی زمین پخش شد.
    چشمانش به رد وحشیانه‌ی پای او روی تخت خیره شدند. قهقهه‌ی بی‌موقعی هوا رفت. نمی‌توانست دست بردارد. صدای خنده‌اش کل اتاق را پر کرده بود.
    روی زمین مشت می‌کوبید و می‌خندید. نمی‌دانست چرا؛ ولی همه‌چیز خنده‌دار بود. دنبال بطری محبوبش گشت. آن‌طرف‌تر افتاده بود و مقداری نوشیدنی چوب کهنه را خیس کرده بود.
    به خیسی اشاره کرد و قهقهه‌اش دوباره بالا رفت. نوشیدنی‌اش ریخته بود و واقعاً به‌نظر خنده‌دار بود.
    ولی بالاخره قهقهه‌اش به خنده‌های کوتاه همراه با سکسکه تبدیل شدند. مثل جنین توی خودش جمع شد و درحالی‌که هنوز می‌خندید و سکسکه می‌کرد، اجازه داد چشمانش روی هم قرار بگیرند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    الکس بطری خالی پادزهر را روی میز گذاشت. خوشبختانه به موقع رسیده بود و جان خون‌آشام در امان بود. نگاهش به لرد نیواورلانز افتاد. در آن پیراهن سرمه‌ای براق و جین آبی گشاد و کهنه‌اش، اصلاً شبیه به قوی‌ترین خون‌آشام نیواورلانز نبود. بیشتر به سوپرمدلی می‌ماند که با اخم‌های درهم به دیوار تکیه داده باشد، آن هم برای ژست عکسی روی معروف‌ترین مجله‌ی دنیا. البته الکس با کمی بررسی به این نتیجه رسید که نیک می‌تواند یکی از خدایان یونانی که این روز‌ها برای پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد هم باشد، مثلاً کاندیدای خدای زیبایی بودن؟
    - تموم شد؟
    نیک بود که می‌پرسید و اصلاً هم صدای مهربانی نداشت. چشمانش از زمین کنده و با سگرمه‌های درهم به الکس خیره شدند. زیر آن نگاه نافذ الکس هول شد.
    - ب... بله.
    به دنبال جوابش سعی کرد تا سریع بایستد؛ اما بدتر شد و پایش به میز گیر کرد. ما بین میز و مبل روی زمین افتاد. از این سقوط پیشانی‌اش به گوشه‌ی میز برخورد کرد. درد گرفت؛ اما الکس با ته‌مانده‌ی عزت نفسش آن را نمالید. تنها فحش زشتی نثار خودش کرد. وقتی که توانست با موفقیت روی پایش بایستد اضافه کرد:
    - مثل همیشه‌ست و به خون تازه نیاز داره .
    نیک که کاملاً معلوم بود صبرش لبریز شده از داخل گلویش غرید:
    - گلوله چی؟
    الکس با سریع‌ترین حرکتی که می‌توانست گلوله‌ی نقره را که رد قرمزی از خون خشک شده رویش باقی بود از روی میز قاپید.
    - نقره‌ست و مال یکی از این تفنگای خفنه!
    و برای توجیه اضافه کرد.
    - با توجه به اندازه ‌ش میگم.
    به‌محض تمام شدن جمله‌اش لازم نبود به نیک نگاه کند تا بفهمد که احمقانه‌ترین حرف ممکن را زده و خون‌آشام اصلاً مشتاق ادامه‌ی این مکالمه نیست؛ اما چشمانش سرکشی کردند و روی خون‌آشام قرار گرفتند. نیک حتی نگاهش هم نمی‌کرد و با سوفیا به آرامی صحبت می‌کردند. درمانگر کاملاً از خودش ناامید شد. می‌توانست توجه یک لرد را داشته باشد، اگر و تنها اگر این‌قدر مزخرف رفتار نکرده بود.
    نفس ناامیدش را بیرون فرستاد و روی میز خم شد تا وسایلش را جمع کند. از گوشه چشم دید که سوفیا بیرون رفت.
    - الکس؟
    صدای نیک که نامش را می‌خواند باعث شد چیزی به دلش چنگ بزند. همان‌قدر که می‌خواست مخاطب او باشد، می‌ترسید.
    ـ- ب... بله؟
    خون‌آشام با لحنی که کمتر نشان از تمسخر داشت گفت:
    - هرچی که خواستی به سوفیا بگو. جون ریک رو نجات دادی و این رو مدیونتم.
    الکس نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا نه. این‌طور نبود که با خون‌آشامان و رفتارهای متناقصشان سروکار نداشته باشد؛ اما این مرد، یعنی خون‌آشام، باعث می شد الکس بدجور دستپاچه شود. نیک جور دیگری بود. جوری که هرگز لنگه‌اش پیدا نمی‌شد.
    مثلاً داشت به الکس پاداش می‌داد و تشکر می‌کرد؛ اما حتی نگاهش هم نمی‌کرد. جای آن با بی‌خیالی سرش را داخل اسمارت‌فون نقره‌ایش فرو کرده بود و همچنان به دیوار تکیه داده بود. رفتارش طوری بود که انگار دنیا به هیچ جایش نیست؛ اما صاحب یکی از بزرگ‌ترین کمپانی‌های سرگرمی قاره بود. به‌علاوه‌ی خون‌آشامی درجه یک در کل آمریکای شمالی. همین‌ها باعث می‌شدند تا سلول به سلول الکس برای شناختنش بسوزد و چه حیف که نمی‌توانست.
    - هنوز که اینجا ایستادی!
    لحن سرد نیک باعث شد که الکس دوباره هول شود. با بدبختی داشتم می‌رفتمی زمزمه کرد و تمام وسایل داخل دستانش را داخل کیف قهوه‌ای‌رنگ کهنه‌اش ریخت. بعد خم شد و وسایل و شیشه‌های روی میز را هم جمع کرد.
    تمرکز کرد و بعد غیب شده بود. تلپورتی که نیک هرگز نمی‌توانست انجام دهد و چه حیف! خون‌آشام به جای خالی درمانگر خیره بود که صدای تقی آمد و بعد سوفیا بود که همراه دختری ظاهر شد.
    یک دختر جوان با موهای کوتاه قهوه‌ای، چشمانی کشیده و البته زیبا. لباس سفید کوتاهی به تن داشت و به‌محض دیدن نیک با ناز لبخند زد. احتمالاً فکر می‌کرد قرار است گردنش را برای نیک کج کند.
    سوفیا با انداختن نیم‌نگاه پرحرصی به خون‌دهنده بازویش را کشید و به‌سمت ریکی که همچنان روی کاناپه افتاده بود برد.
    گوشی دوباره در دست نیک لرزید. نگاه از عملیاتی که روی مبل در حال انجام بود گرفت و پیامکش را چک کرد. فیلیپ خبر داده بود که شیفت روز را با پنج‌برابر سرباز شروع می‌کند، دقیقاً همان‌طور که نیک خواسته بود.
    لبخندی از سر رضایت روی لبانش نقش بست. موبایل را داخل جیب جینش سراند و نگاهش را به خون‌دهنده‌ای که با ریک مشغول بود داد. بوی خون را کامل حس می‌کرد و اشتیاق عجیبی به دلش چنگ زد. به تازگی تجدید قوا کرده بود؛ اما بوی خون کافی بود تا دوباره وسوسه شود.
    سوفیا از کنار آن‌ها بلند شد و با قدم‌هایی سریع به‌سمتش آمد.
    - خب؟ یک کلام باهام حرف نزدی. باید نگران این شکارچیا باشم یا نه؟
    صدایش هم‌زمان آرام، نگران و محتاطانه بود. موهای بلندش را یک‌طرفه بافته بود و خط چشم، چشمان کشیده‌اش را جذاب‌تر از همیشه کرده بود. در آن لباس‌های یک‌دست طوسی هم زیبا شده بود. هرچند قد کوتاهش کمی توی ذوق می
    زد.
    خون‌آشام نیشخندی زد.
    - اونا یه مشت ترسوان!
    سوفیا با شگفتی دست‌هایش را روی سـ*ـینه چلیپا کرد.
    - اما همون ترسوها برادرت رو تقریباً به آغـ*ـوش مرگ واقعی بردن!
    نیک متوجه شد که سوفیا دست‌بند هدیه‌اش را به دست انداخته و با وجود اینکه سعی می‌کرد تا زیر آستین‌های بلند حریر لباسش مخفی شود، دیده می‌شد.
    نیک دوباره به دیوار تکیه داد و ژست بی‌خیالی مورد علاقه‌اش را گرفت.
    - ببین سوفی...
    سوفی گفتنش دل ساحره را لرزاند و سوفیا تمام کائنات را شکر کرد که صدای این لرزش برای خون آشام‌ها قابل شنیدن نیست.
    - اونا ترسوان. می‌دونی چرا؟ چون هرگز توی شب به هیچ خون‌آشامی حمله نمی‌کنن، مخصوصاً به یه اجتماع از ما. پس نگرانی‌ای نمی‌خواد داشته باشی. اونا پاشون به قصر خون نمی‌رسه.
    سوفیا با سر به ریک اشاره زد و گفت:
    - پس ریک؟
    نیک توجیه کرد.
    - توی آسمون بوده. همون کلاغ شدن مسخره‌اش.
    سوفیا با نگرانی لب پایینش را به دندان گرفت و مکید. اگر نیک می‌گفت چیزی برای نگرانی نیست؛ نبود. شکارچیان خون‌آشام به دنبال او که نبودند. سعی کرد احتمالات دیگری را در نظر بگیرد.
    - اما روز چی؟
    نیک تکیه‌اش را از دیوار برداشت.
    - ترتیب امینت روز رو دادم. و حالا تو بهتره بری خونه و استراحت کنی. چون همچنان مراسم بیداری لرد توی راهه!
    شانه‌ی سوفیا را فشرد و به‌سمت برادرش رفت. ریک کاملاً بیدار بود و با اشتیاق روی گردن دخترک خون‌دهنده خم بود.
    خم شد و بازوی خون‌دهنده را گرفت و با یک حرکت بلندش کرد. با ابرو به سوفیا اشاره کرد و گفت:
    - این رو هم ببر.
    وقتی اتاق از هردو انسان خالی شد، نیک روی مبل رو‌به‌رویی نشست و با ابروی بالارفته به ریک نگاه کرد.
    ریک کاملاً سرحال به عقب تکیه داد و نیشخند زد. دکمه‌های پیراهنش باز بودند و با انرژی زیادی به نیک نگاه می‌کرد.
    - خب؟
    ریک جای جواب دادن پیراهن را بالا زد و شکمش را چک کرد.
    نیک طعنه زد.
    - سیکس‌پکت سر جاشه!
    ریک پیراهنش را پایین زد و همان‌طور که مشغول بستن دکمه‌هایش بود با خون‌سردی جواب داد:
    - خوش‌حالم که سر جاشه. می‌دونی که این روزا دخترا واسه‌ی این سیکس‌پک می‌میرن.
    نیک دستانش را روی سیـ*ـنه چلیپا کرد و یک راست سراغ اصل مطلب رفت.
    - خب، می‌شنوم.
    ریک با بی‌خیالی گفت:
    - چی رو؟
    نیک توبیخ‌کننده گفت:
    - مسافرخونه‌ی داغون شهر که روبه‌روی بار خونه، اونجا چی‌کار می‌کردی ریک؟!
    ریک فحشی فرستاد. چطور برادرش از همه‌چیز خبر داشت؟ صاف نشست و با تمسخر گفت:
    - وقتی خودت همه‌چیز رو می‌دونی دیگه چی بگم؟
    نیک تقریباً سرش فریاد زد:
    - عقلت کجا رفته؟ رفتی اونجا و با زنی که نباید تبادل خون کردی؟ به‌جای اینکه مستقیماً بیای اینجا!
    صدایش کاملاً سرزنش‌کننده بود و همین ریک را کفری می‌کرد. متقابلاً داد کشید:
    - جاسوست گفت که من داخل پنجره‌ی اون اتاق سقوط کردم؟ گفت که یه قدمی مرگ بودم و زنی که اونجا بود نجاتم داد؟
    به موهایش چنگ زد و پوزخند دردناکی کنار لبش نشست.
    - حتی به داداشت هم اعتماد نداری؟ واقعاً نیک؟
    نیک ایستاد و دوباره داد زد:
    - احمق! جاسوسم برای تو اونجا نبود. داشت اون زن رو می‌پایید.
    عصبانیت ریک خوابید و به‌جایش کاملاً شگفت‌زده شد.
    - چرا باید یه زن رو بپایی؟
    نیک پشت میزش روی آن صندلی چرخان بزرگ نشست. چشمانش را از ریک گرفت و از داخل گلو غرید:
    - به تو ربطی نداره. فعلاً به گندی که زدی فکر کن.
    - گند؟ باشه گند خودمه، خودم هم جمعش می‌کنم.
    هیچ‌کدام حاضر نبودند از موضعشان کوتاه بیایند. نیک اخم‌هایش را درهم کشید و غرید:
    - خوبه!
    ریک ایستاد و گفت:
    - معلومه که خوبه
    .
    و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب نیک باشد از اتاق بیرون زد.
    به‌محض بسته شدن در نیک مشتی روی میز کوبید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    با حس گرسنگی عجیبی چشم‌هایش باز شدند. به محض به دست آوردن هوشیاری‌اش صدای غرغر شکمش واضحانه شنیده شد. دستانش را تکیه‌گاه کرد و نشست. با گیجی اطراف را نگاه کرد. چرا روی زمین بود؟ سرش درد می‌کرد؛ اما به یاد نمی‌آورد چرا. همه‌چیز به طرز عجیبی گنگ بود. نگاهش که به تخت فرورفته افتاد، همه‌چیز روشن شد. تمام اتفاقات شب گذشته به یادش آمدند و سرش تیر کشید. دوباره روی زمین پهن شد. کمرش از این حرکت تیر کشید؛ اما دردش در مقابل سرِ نزدیک به انفجارش هیچ بود.
    مریم مقدس! امیدوار بود همه‌ی آن اتفاقات خواب بوده باشند؛ اما این فرورفتگی خیلی واقعی به نظر می‌رسید. همان‌طور خوابیده دست دراز کرد و با شک و تردید اجازه داد تا انگشتانش سردی آهن را حس کنند، کاملاً واقعی قِر شده بود.
    بدنش یارای نگهداری دستش را نداشت. با صدا روی زمین افتاد. به سقف زل زد و سعی کرد اصلاً به دیشب فکر نکند؛ اما همان‌طور که بدنش همیشه در حال خیـ*ـانت است، این‌بار هم در برابر التماس‌ها و زجه‌های او مقاومت کرد و یک جفت چشم آبی کشیده و زیبا، میان صورت کشیده‌ی رنگ‌پریده‌ای، در حصار موهای بلند طلایی‌رنگی ظاهر شدند.
    وقتی صورتش کاملاً عین خودش جلوی چشم‌های دنیل نقش بست تسلیم شد و اجازه داد افکارش مسیر دلخواهشان را طی کنند.
    دنیل واقعاً شاهد جادو بود. کلاغی به اتاقش پا گذاشته بود که می‌توانست تبدیل به انسان شود و برعکس. زخم عجیبی داشت و لعنت! خون می‌خورد.
    روی شانه‌اش چرخ زد و مثل جنین در خودش جمع شد. کمرش کمی درد می‌
    کرد. آن هم احتمالاً حاصل شبی که روی زمین سخت گذرانده بود باشد؛ ولی چیزی که بیشتر درد می‌کرد، سر لعنتی‌اش بود.
    با بدبختی کف دستش را بلند کرد و چندبار محکم روی گیجگاهش کوبید. شاید که از این درد طاقت‌فرسا کم شود؛ اما خیال خام!
    کوله‌اش چندمتر آن‌طرف‌تر روی زمین بود و کاش می‌شد که در آن آسپرین پیدا کند. نگاهش از کوله، به لبه‌ی پنجره سر خورد. تصویر مرد بلوند بلندقدی جلوی چشمانش نقش بست که تبدیل به کلاغ شده بود.
    فحش زشتی داد و با بدبختی نشست. این‌بار با دو دست به گیجگا‌ هایش کوبید. تنبلی بس بود، وگرنه قبل از اینکه بفهمد اتفاقات دیشب رویا بوده‌اند یا نه، این سردرد او را می‌کشت.
    ایستاد و با قدم‌های محکم به‌سمت کوله‌اش رفت. پیداکردن قوطی آسپرین آسان بود، آن هم وقتی به لطف جس یک سالی بود حملش می‌کرد.
    قرصی از داخل قوطی سفید و کوچکش بیرون کشید و چشمانش به دنبال چیزی که با آن این قرص را ببلعد اتاق را کاویدند.
    شیشه‌ی کدر نوشیدنی دیشب که مدرک دیگری بود تا حقیقت دیشب را توی صورتش بکوبد کنار پایه‌ی تخت قرار داشت و می‌توانست ببیند که هنوز مقداری داخلش مانده.
    شانه‌ای بالا انداخت و به همان قناعت کرد.
    شیشه‌ی خالی را داخل سطل زباله پرت کرد. صدای بدی ایجاد کرد و همان لحظه باعث شد خودش را لعنت کند. صدایش داخل سر دردمندش اکو شد.
    با تمام آن درد به خود امید داد که آسپرین قوی‌ای خورده و هرلحظه اثر می‌کند.
    فکر کرد، بعدش چه؟ برنامه‌ی امروز چه بود؟ جواب به راحتی پیدا شد. زن سیاه‌پوستی در محله‌ی جادوگرها که باید به سوالاتش جواب می‌داد.
    وسایل پراکنده‌ی داخل اتاق را جمع کرد و همه را کنار کوله‌اش انداخت. به خود قول داد که حراجی‌ای در این حوالی پیدا کند.
    لباس‌هایش را با جین و تیشرت آستین‌بلند ساده‌
    ی سفیدی عوض کرد. وقتش بود که این شهر به دنیل جواب پس دهد.
    ***
    محله‌ی جادوگرها، دقیقاً مثل چندباری بود که سر زده بود. حتی یک اپسیلون تغییر هم دیده نمی‌شد. نگاهش در جست‌وجوی زن سیاه‌پوست آشنایی بود. اگر جادو و چیزهایی که دید بود رویا یا زاده‌ی تخیل خودش نبودند این زن شاید می‌توانست تا جوابی جلوی دنیل بگذارد.
    جست‌وجو زیاد طول نکشید، چرا که وقتی حس می‌کرد وسط آن شلوغ‌بازار راه را گم کرده است دستی روی شانه‌اش قرار گرفت و صاحبش همان زن بود.
    اصلاً مهربان نمی‌زد. با اخم غلیظی میان ابروان تیره‌اش گفت:
    - دنبال من می‌گردی؟
    بهت‌زده پلک زد.
    - از کجا می‌دونی؟
    زن جای جواب دادن با سرش اشاره‌ای زد.
    - دنبالم بیا.
    و خودش جلوتر راه افتاد. دنیل دوید تا عقب نماند و در همین حین گفت:
    - اومدم ازت سوال بپرسم.
    زن با بی‌میلی علنی‌ای جواب داد:
    - می‌دونم!
    دنیل این‌بار دیگر تعجب نکرد. نیشخندی زد و از کنار مردی که داد می‌زد کلاه‌های فلان و طلسم‌های فلان، گذشت.
    - البته که می‌دونی! این‌طور که دارم می‌بینم همه‌چیز رو می‌دونی.
    زن به یک‌باره ایستاد. دنیل هم تبعیت کرد. با چشم‌های ریز شده گفت:
    - و تو مشکلی داری؟
    سریع واکنش نشان داد.
    - نه!
    زن دوباره راه افتاد.
    - پس دنبالم بیا.
    از سر راه پس بچه‌ای که با عجله می‌دویید کنار رفت و زن را دنبال کرد. موقع دویدن پشت‌سر آن زن که به طرز عجیبی برای سن و هیکلش فرز بود، کوله‌ی دنیل بین جمعیتی که از بینشان رد می‌شد گیر کرد.
    درحالی‌که با بیچارگی کوله‌اش را می‌کشید و تندتند عذرخواهی می‌کرد، سرش را چرخاند تا زن را گم نکند. رها که شد مجبور شد تا علناً بدود و بالاخره کنار غرفه‌اش به او برسد.
    دقیقاً مثل دیروز بود، یک میز پر از وسایلی که بیشتر توی فیلم‌های علمی-تخیلی می‌شد دید. به‌علاوه‌ی سایبان پارچه‌ای بزرگی که هم میز غرفه‌اش و هم میز و ۲ صندلی‌ای که روی آن‌ها فال می‌گرفت را پوشش داده بود.
    زن روی یکی از همان صندلی‌های کذایی نشست و به دنیل نگاه کرد. دنیل نفسش را فوت کرد و قبل از نشستن تمام اعتقاداتش را کنار گذاشت.
    زن با دقت تمام بررسی‌اش کرد، از نوک سر تا جایی که می‌توانست ببیند. دنیل زیر نگاه کنکاشگرش راحت نبود؛ اما لعنت به این زن که دنیل به جواب‌هایی که می‌داد و چیز‌هایی که می‌دانست نیاز داشت! بالاخره مستقیم به چشم‌های دنیل نگاه کرد و به سردی گفت:‌
    - تغییر کردی!
    تغییر کرده بود؟ خب نسبت به دیروز بله، لباس‌هایش عوض شده بودند و موهایش بافت نامنظمی داشتند؛ اما خب صددرصد منظورش این تغییر نبود.
    خوشبختانه خودش ادامه داد:
    - موهات روشن‌تر، پوستت براق‌تر و نشاط و حیات بیشتری توی صورتت به‌نظر می‌رسه!
    - چی؟
    دنیل واقعاً هیچ ایده‌ای نداشت که زن چه می‌گوید.
    آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و خم شد.
    - چی میگی؟
    زن به عقب تکیه داد و با جدیت گفت:
    - بعد از ملاقاتی که داشتیم اتفاقی برات افتاد؟
    خیلی خب، این دیگر آخرش بود. با این حرفش دنیل رسماً غالب تهی کرد. دست‌هایش از روی میز پایین افتادند و روی پاهایش محکم به هم چفت شدند. بعد از مکثی که خیلی طولانی شده بود بالاخره توانست بگوید:
    - تو... از کجا می‌دونی؟
    خدایان را شکر کرد وقتی صدایش به اندازه‌ی خودش ترسیده نبود!
    زن لبخند عجیبی زد.
    - من خیلی چیزا می‌دونم دختر! به لطف تو!
    دنیل با گیجی پرسید:
    - من؟
    سر تکان داد؛ اما جوابی نیامد. دنیل بی‌صبرانه پرسید:

    - می‌دونی... چی شد؟ دیشب؟
    سرش را به طرفین تکان داد:
    - نه کاملاً، اما می‌تونم حدس بزنم.
    دنیل نمی‌خواست که اگر زن یک‌دستی می‌زند موفق شود.
    - و حدست؟
    دست‌های سیاه‌رنگش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. لب‌هایش حرکت کردند. گوش‌های دنیل تیز شدند؛ ولی در آن سروصدا هیچ چیزی نشنید. بازی‌های لب خوانی که با جس انجام می‌داد به کمکش رسیدند و خواند
    خون‌آشام.
    دنیل تقریباً بلندتر از کل سروصدای آنجا داد زد:
    - چی؟
    زن سریع تشر زد.
    - آروم باش. می‌خوای کل آدما رو خبر کنی؟
    سرش به اطراف چرخید؛ اما هیچ‌کس توجه‌اش جلب نشده بود. با حرص مثل زن خودش را جلو کشید و آرام‌تر پرسید:
    - تو الان چی گفتی؟
    کمی بلندتر از قبل، جوری که گوش‌ها و لب‌های دنیل هردو باهم بفهمند گفت:
    - یه خون‌آشام!
    دنیل خنده‌اش گرفت. عقب نشست. انگشتش را کنار شقیقه‌اش چرخاند و پرسید:
    - پاک دیوونه شدی؟
    صورت زن بی‌حالت شد. جدیتی که در نگاهش بود باعث شد دنیل به شک بیفتد. ذهنش التماس کرد تا صحنه‌ی دیشب را هم در نظر بگیرد و بعد حرف بزند.
    نمی‌دانست صورتش چه نشان داد که زن عقب نشست و گفت:
    - حدسم درست بوده! حالا تعریف کن. چون وقتی دوباره اومدی سراغم و نشونه‌های تبادل خون هم با خودت داری، یعنی حافظه‌ات دستکاری نشده.
    این زن دیگر داشت زیادی جلو می‌رفت؛ چون دنیل هیچ ایده‌ای نداشت چه می‌گوید. قبل از اینکه فرصت کند درباره‌ی چرت‌وپرت‌های او بپرسد، دستی روی بازویش نشست و با یک حرکت بلندش کرد. کوله‌اش بلند شده بود که به صورت مهاجم کوبیده شود؛ اما با دیدن چهره‌اش ماند؛ یک زن بود، نه مرد.
    مهاجم دهانش را کج کرد و با لهجه‌ی روسی ضایعی گفت:
    - نمی‌خوای با اون بزنی توی صورتم که؟
    دنیل کوله‌اش را پایین آورد و طلبکارانه پرسید:
    - و جناب‌عالی کی باشی؟
    جای او،
    زن جادوگر گفت:
    - بانی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی دقیقاً؟ داری مشتریم رو می‌پرونی!
    صدایش معترض و خشمگین بود.
    زن روسی که چهره‌اش هم تأییدکننده‌ی هویتش بود، چشمان سبز-آبی روشن، موی روشن‌تر و پوست مهتابی پر از کک‌ومک همه مال روسیه بودند دیگر؟! چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و بی‌حوصله گفت:
    - لیزا! از طرف ریک اومدم. باز هم حرفی داری؟
    لیزا یا همان زن سیاه‌پوست بلافاصله گفت:
    - هرطور راحتی.
    عقب‌نشینی‌اش باعث شد ابروهای دنیل بالا بپرند. سرش را کج کرد تا زن سیاه‌پوست را نگاه کند. کاملاً حواسش را منحرف کارت‌هایش کرده بود. گیج به زن روسی، یعنی همان بانی چشم دوخت. اینجا چه خبر بود؟
    زن روسی به‌سمت دنیلی چرخید که هاج‌وواج نگاهش می‌کرد و گفت:
    - خب خوشگله، بریم که باعث شدی کلی شخص توی دردسر بیفتن.
    راه افتاد و بازوی دنیل را کشید.
    - هی صبر کن!
    دقیقاً چرا داشت با او می‌رفت؟ ایستاد و او هم مجبور به ایست شد. سرش را چرخاند و علناً کلافه نگاهش کرد.
    دنیل دست آزادش را روی هوا چرخاند.
    - و سوالم هنوز سر جاشه. جناب‌عالی کی باشی؟ به‌علاوه‌ی اینکه کجا می‌بری من رو؟ ریک کیه؟
    لب‌های زن روس کمی غنچه شدند و سعی کرد ادای دنیل را در آورد.
    - اوه اوه! آروم باش.
    بعد مثل خودش شد و ادامه داد:‌
    - باهام بیا. وقتی به جایی که ازم خواسته شده بردمت می‌تونی این سوالا رو بپرسی.
    و لبخند متقاعدکننده‌ای تحویل دنیل داد؛ ولی دنیل متقاعد نشد. بازویش را کشید و در جواب لبخند مسخره‌ای زد.
    - ولی من نمی‌خوام بیام.
    لعنتی چه قدرتی داشت‌! دنیل کلی زور زد تا بازویش رها شود؛ اما همچنان داخل حصار دست زن بود و او بی‌حوصله با سر کج نگاهش می‌کرد.
    دنیل تسلیم شده ایستاد و نالید:‌
    - ولم کن! دقیقاً چرا باید با یه غریبه بیام‌؟
    سر زن به عقب خم شد و با دهان کج‌شده معترض شد.
    - چرا من باید بین اون‌همه نگهبان انتخاب بشم؟
    بعد بلافاصله با سرعت عجیبی مثل خود قبلی‌اش شد و با جدیت ادامه داد:
    -‌ اون‌قدر که ریک می‌گفت ناجی به نظر نمیای!
    دنیل فکر کرد که چرا آدم‌های اطرافش طوری حرف می‌زنند که نفهمد؟
    زن قدمی به جلو رفت و لب‌هایش را به هم فشرد. حالتش طوری بود که انگار کاری که نمی‌خواهد را انجام می‌دهد. سرانجام گفت:
    - خودت مجبورم کردی!
    ضربه‌ی محکمی به پشت گردن دنیل زد و جسم بیهوشش را روی هوا گرفت. با صدای بلند به همراهش گفت:
    - پنهانمون کن.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سوفیا نتوانست بیشتر از این در رخت‌خواب بماند. هرچند که تنها دو ساعت بود که به خانه‌اش برگشته و ساعت هنوز به هشت صبح هم نرسیده بود.
    تمام بدنش را ترس عجیبی احاطه کرده بود. ترس از شکارچیانی که در پی موجودات شب بودند باعث شده بود خواب به چشمانش نیاید. روی تخت نشست و ساعت را چک کرد. هفت و چهل دقیقه بود. به طور عادی ساحره تا نزدیک‌های ظهر و گاهی تا عصر می‌خوابید تا تجدید قوا کند؛ اما نگرانی باعث شده بود با وجود خستگی و فشار، این شب‌ها نتواند بخوابد.
    بلند شد و در اتاقش را به‌آهستگی باز کرد. لیزا، مادرش، هنوز در خواب بود و سوفیا اصلاً نمی‌خواست او را بیدار کند. بیرون رفت و در را آهسته بست. خوشبختانه اتاق مادرش بالای پله‌ها قرار داشت و مال او پایین؛ پس زیاد جای نگرانی نبود.
    از پذیرایی جمع‌وجورشان که پر از وسایل جادوگری بود گذشت و وارد آشپزخانه شد. آشپزخانه‌ای جمع‌وجورتر که کابینت‌های ام‌دی‌اف و یک میز ناهارخوری کوچک آن را پر می‌کردند. انتهای آشپزخانه، نزدیک به گاز، قهوه‌ساز مورد علاقه‌ی سوفیا قرار داشت. هدیه‌ی نیک بود و البته که برای سوفیا هرچیزی که به نیک ختم می‌شد صفت مورد علاقه می‌گرفت. هدیه‌ی تولد ۲۸‌سالگی‌اش بود، مشکی‌رنگ و کاملاً مدرن.
    قهوه‌ساز را به برق زد و پر کرد. تا آماده شدن قهوه همان‌جا ماند و سعی کرد به افکارش سروسامان دهد.
    مراسم بیداری لرد نیواورلانز، کریستین، نزدیک بود. با اینکه سالیان سال بود که همه نیک را به‌عنوان لرد این قسمت از آمریکا می‌شناختند؛ اما نیک خودش به‌خوبی می‌دانست تمام قدرتی که در حال حاضر دارد، متعلق به جسم بی‌جانی است که درون تابوت خوابیده.
    آن‌طور که نیک گفته بود لرد کریستین، بعد از صدسال بیدار می‌شد تا در گردهمایی بزرگ موجودات شب حاضر باشد. گردهمایی‌ای که هر پنجاه سال برگزار می‌شد و تمام بزرگان گرد هم می‌آمدند تا برای قوانین جدید یا اصلاح قوانین قبلی، مجازات‌ها و فلان و فلان بحث کنند، پز قلمرویشان را بدهند و یا حتی سمت‌وسوی قدرت را عوض کنند؛ که البته سوفیا اصلاً نمی‌خواست این اتفاق بیفتد. او از اینکه خون‌آشام‌ها در رأس باشند لـ*ـذت می‌برد.
    این موجودات سریع، زیبا و بی‌پروا بودند و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها توانسته بودند یکپارچگی عظیمی برای جامعه‌ی شب به وجود آوردند. کاری که سوفیا شک داشت گرگینه‌های همیشه عصبانی و پرخاشگر، ساحره‌های دورو و بدتر از همه دورگه‌ها، لکه‌های ننگ دنیای شب، بتوانند انجام دهند.
    به‌عنوان دست راست و امین نیک همیشه کارهای زیادی برای انجام دادن داشت؛ اما از تمام آن‌ها لـ*ـذت می‌برد. برای او نیک، همیشه قهرمان و سال‌ها بود که عشق زندگی‌اش بود، هرچند که خود لرد زیبا نمی‌دانست. همه‌ی این مسئولیت‌هایی که نیک بر دوشش می‌گذاشت را با جان و دل انجام می‌داد. اخیراً سخت‌ترین وظیفه‌اش رسیدگی به امور جشن بیداری بود. دعوت نصف خون‌آشامان آمریکا، هماهنگی برای خون‌دهندگان زیبا و دسته‌ی اول، سازماندهی ساحره‌ها برای گرم کردن مراسم آن شب و سخت‌تر از همه، راضی کردن کل رهبران گرگینه‌ها تا بدون تکه‌وپاره کردن هم در جشن حاضر شوند.
    همه‌ی این وظایف باعث شده بودند تا سوفیای همیشه قوی خسته شود؛ اما نمی‌توانست به لرد خون‌آشامان بگوید که مدیریت همه‌ی این مراسم چقدر برایش سخت است. حالا که شکارچیان هم در بدترین شرایط حاضر شده بودند.
    سوفیا هرگز یک شکارچی ندیده بود؛ اما از صحبت‌ها می‌دانست آن‌ها دو چیز شکار می‌کنند، گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها. می‌دانست شکارچیان، انسان‌ها و گاهاً ساحره‌های قوی و کاردرستی هستند و یک‌بار که طعمه‌ای را انتخاب کنند تا شکارش از پا نمی‌شینند.
    نیک به سوفیا اطمینان داده بود که هیچ شکارچی‌ای به دنبال یک ساحره نمی‌آید و البته جرئت نمی‌کنند که به قصر خون حمله کنند. این یعنی آن‌ها طعمه‌هایشان را تک‌وتنها گیر می‌انداختند. همین موضوع نگرانی را به رگ‌های سوفیا تزریق می‌کرد. فکر اینکه نیکش، اسیر این آدم‌های پلید شود تمام روح و روانش را به بازی می‌گرفت.
    صدای بوق قهوه‌ساز رشته‌ی افکارش را پاره کرد. لیوان سیاه همیشگی‌اش را از کنار بقیه ظروف برداشت و مشغول پر کردنش شد. کافئین می‌توانست کم‌خوابی را جبران کند و تا طلوع فردا سر پا نگهش دارد.
    به اپن تکیه داد و طعم گس قهوه را مزه‌مزه کرد. برای امروز باید لیست خون‌دهنده را چک می‌کرد، باقی دعوت‌نامه‌ها را با نهایت احترام می‌فرستاد و اطمینان حاصل می‌کرد که نیروی امنیت روز، به اندازه‌ای امن باشد که هیچ شکارچی لعنتی‌ای برای آتش زدن قصر خون وارد نشود.
    لیوان خالی قهوه را داخل سینک گذاشت و با قدم‌های سریع از آشپزخانه بیرون زد. اگر یک‌لحظه‌ی دیگر می‌ماند یقیناً از فکر و خیال دیوانه می‌شد. باید می‌رفت و با چشم امنیتی که نیک گفته بود را می‌دید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    - به‌نظرت خوشگل نیست؟
    صدای مردانه و تیزی این حرف را زد. با کمی مکث صدای زنانه‌ای که کمی بی‌حوصله بود جوابش را داد:
    - از نظر تو همه خوشگلن.
    صدای اول اما همچنان مصمم ادامه داد:
    - باشه! من یه‌جورایی زیادی خوش‌بینم؛ اما این زن خوشگله.
    صدای دوم تسلیم شد و با بی‌علاقگی جواب داد:
    - باشه هرچی تو بگی.
    کمی سکوت تا صدای مرد دوباره شروع کرد.
    - چرا ریک خواسته مواظبش باشیم؟
    صدای زن که حالا لهجه‌ی روسی آشنایی از آن به گوش می‌رسید جواب مرد را داد:
    - توی خونش وی داره.
    صدای مرد شوکه به گوش رسید.
    - اوه خدای من!
    مطمئن بود که طرف صحبت این دو نفر خودش است؛ اما چشم باز کردن و جنگیدن با میل خوابیدن بسیار سخت بود. پلک‌هایش همچنان به هم چسبیده بودند. با هزار تلاش و وعده‌ووعید بازشان کرد. بلافاصله نور کمی به چشمانش خورد. البته اذیت‌کننده نبود. آن هم به لطف دو آدمی که سرهایشان روی او خم بود و جلوی عبور نور بیشتر را گرفته بودند.
    مرد با دیدن چشم‌های باز دنیل بلافاصله واکنش نشان داد.
    - اوه! به هوش اومد.
    این دو نفر که بودند؟ دنیل زن را در جا تشخیص داد، بانی!
    صدای مرد تشخیصش را تصدیق کرد.
    - چه عجب بیدار شدی زیبای خفته! دیگه کم‌کم داشتیم نگران می‌شدیم که بانی زیادی محکم توی سرت کوبیده.
    با یادآوری آخرین صحنه‌ای که می‌توانست، مغزش استارت خورد و سریع روی تخت نشست. خوشبختانه زن روس، بانی، همان‌قدر سریع بود و به موقع واکنش نشان داد و عقب کشید؛ اما مرد تا بفهمد که دنیل قصد نشستن دارد دیر شد و پیشانی دنیل و بینی او تصادف بدی کردند. با عقب رفتن آن دو نور به چشمان دنیل زد. سریع دست‌هایش سایبانی رویشان شد.
    مرد داد کشید و به بینی‌اش چنگ زد. پیشانی دنیل هم از درد گزگز می‌کرد؛ اما عذاب‌وجدان گریبانش را گرفت.
    - هی خوبی؟
    همان‌طور که بینی‌اش را میان دستانش گرفته بود با صدای خفه‌ای جواب داد:
    - عجب جمجمه‌ی محکمی داری دختر!
    بانی که اوضاع را امن دید قدمی جلو گذاشت و گفت:
    - مسخره نباش وایات! تو هم دماغ محکمی داری که با وجود بی‌عرضگیت یه بار هم نشکسته.
    ابروهای دنیل از تعجب بالا پریدند. وایات اسم بسیار زیبا و باکلاسی بود. اصلاً نمی‌توانست ببیند چرا مردی مثل او باید این اسم را داشته باشد؟ مرد، یعنی همان وایات، قد کوتاه و شکم برآمده‌ای داشت. موهایش را به شکل احمقانه‌ای کوتاه کرده بود و رنگ هویجی رویشان اصلاً به او نمی‌آمد. از همه بدتر دستان پرمویش بودند که همچنان روی بینی‌اش قرار داشتند. این‌ها باعث شدند تا دنیل اخم کند و نتیجه‌گیری کند که اسم وایات برای این مرد حیف است. قصدش توهین نبود؛ اما وایات بیشتر به شاهزاده‌ای دلربا می‌آمد تا آن مرد.
    هی! صبر کن. اصلاً اینکه اسم وایات به این مرد می‌آید یا نه به دنیل چه ربطی داشت؟ جای اینکه بفهمد چرا اینجاست و این دو عتیقه که هستند، احمقانه نشسته بود و وایات را ارزیابی می‌کرد.
    دست‌هایش را با احتیاط از روی چشم‌هایش برداشت و خدا را شکر کرد که نور اتاق چندان زیاد نیست. به هردویشان نگاه کرد و سعی کرد آرام باشد.
    - من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
    بانی دست از بررسی وایات مجروح برداشت و به دنیل نگاه کرد.
    - یکم لجباز بودی و من اصلاً حوصله‌ی راضی کردنت رو نداشتم. برای همین از برهان قاطع استفاده کردم.
    پشت بند حرف‌های احمقانه‌اش لبخند مزخرفی روی لب‌هایش نشست. از آن‌ها که برای ماست‌مالی گندکاری می‌زنند.
    قبل از اینکه دعوایی را شروع کند اتاق را برای راه‌های فرار احتمالی بررسی کرد‌. چشمانش با یک دور گشتن دور اتاق گرد شدند و سوتی در ذهنش زده شد. یک اتاق کاملاً بزرگ که به طرز حیرت‌آوری دکور شده بود، جلوی چشمانش قرار داشت. پرده‌ای طلایی-مشکی آن‌طرف اتاق در دورترین نقطه از تختی که روی آن نشسته بود آویخته شده بود. کنارش میز طلایی‌رنگ زیبایی با مبل مشکی‌رنگی قرار داشت. کف اتاق با کارپت‌های مشکی مخملی پوشیده شده بود و تختی را که روی آن نشسته بود ملافه‌های طلایی براقی در بر گرفته بودند. دقیقاً روبه‌روی تخت دو در قرار داشت. دنیل ایده‌ای نداشت که کدام یک به بیرون باز می‌شود و احتمالاً از دست این دو نفر باید به سمتش فرار کند.
    بانی بی‌‌هوا جلوی چشم‌هایش بشکنی زد که باعث شد دنیل تکان بدی بخورد. نگاهش که کرد زن روس با بی‌خیالی گفت:
    - فکر فرار نکن. یکی از اون درایی که چشمت بهشونه حمومه و اون یکی می‌خوره به اتاق کار ریک.
    حالت متفکری به خود گرفت و ادامه داد:
    - دری که داخل اتاق کار ریکه هم می‌خوره به پذیرایی این خونه که توش دوتا از دوستای وایات که من تضمین می‌کنم چقدر کارشون با جادو خوبه با سه‌تا از شاگردهای کاردرست خودم دارن پوکر بازی می‌کنن.
    بعد لبخند مهربانی که ظاهراً مهربان بود چاشنی حرف‌هایش کرد.
    - حالا بهم بگو چی شد که توجه ریک رو جلب کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا