- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
نوشیدنیای که پایش را به آن مغازهی عجیبوغریب کشانده بود، اکنون در کولهاش قرار داشت. با قدمهای بلندی بهسمت محلهی جادوگرها میرفت. فعلاً در این شهر، این محله بهتر از همهجا بهنظر میرسید. دنیل گم شدن میان شلوغیاش را دوست داشت. فرصتی بود تا ذهنش دست از خیالپردازی بردارد.
دوباره مرد بلوند جلوی چشمانش ظاهر شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد این فکر را کنار بزند؛ ولی نمیتوانست. در عمرش مردی به نفسگیری او ندیده بود. نمیدانست زیباییاش در گروی کدام طراح است. چرا که جین گشاد و پاره و ژاکت چرم اصلاً به هم نمیآمدند؛ ولی در تن او... .
مرد بلوند مثل یکی از خدایان یونان میماند. همانهایی که دنیل وصف زیبایی نفسگیرشان را بارها میان سطرهای کتابهایش خوانده بود.
صدای بم و محکمش همچنان در گوش دنیل زنگ میزد. آنچنان دلبرانه بود که... .
نفس عمیق دیگری کشید. اصلاً دلش نمیخواست این تصورات به فعال شدن هورمونهایش منجر شود.
حین راه رفتن کنار خیابان کولهاش را جلو کشید و موبایل و هندزفریاش را بیرون آورد. بطری تازه خریده شده به او چشمک میزد و هرچه را که دنیل سعی در فراموشیاش داشت دوباره به یادش میآورد.
هندزفری سفیدش را داخل گوشهایش گذاشت و قفل موبایلش را باز کرد. از بین لیست آهنگهایش، آهنگی از شان مندز پلی کرد و بهسرعت قدمهایش افزود.
«You’ve got a hold of me
تو من رو توی چنگت گرفتی
Don’t even know your power
حتی خودت هم این قدرتت رو نمیدونی.»
از پیچ خیابان گذشت و وارد خیابان اصلی شد. خیابان اصلی بهشدت شلوغ بود و ماشینها با سرخوشی در آن ویراژ میدادند. گوشهی خیابان را برای راه رفتن انتخاب کرد و مسیرش را تا پل ادامه داد.
«I stand a hundred feet
من معمولاً خیلی محکم هستم
But I fall when I’m around you
ولی وقتی کنارتم شل میشم
Show me an open door
به من یه راه باز نشون بده
Then you go and slam it on me
بعد برو و باهام به هم بزن (قبل از به هم زدن بهم یه چاره نشون بده)
I can’t take anymore
دیگه نمیتونم تحمل کنم.»
همراه با خوانندهی کمسنوسال کانادایی زمزمه کرد:
- «I’m saying baby
عزیزم دارم میگم
Please have mercy on me
به من رحم کن
Take it easy on my heart
به قلبم فشار نیار.»
با تمام قلبش زمزمه کرد:
- «Even though you don’t mean to hurt me
حتی اگه هدفت آسیب زدن به من نیست
You keep tearing me apart
همینجوری مدام داغونم میکنه.»
آهنگ فکر دنیل را کاملاً منحرف کرد. خوشبختانه محلهی جادوگرها زیاد دور نبود. بعد از سومین تِرک آهنگ رسید.
محلهی جادوگرها شامل محوطهی بهشدت بزرگی در اواسط شهر نیواورلانز بود که سرتاسر آن را تردستها، جادوگرنماها، دزدها و توریستها پر کرده بودند.
البته این حدس دنیل بود. محض رضای خدا! مگر جادو جز در فیلمها وجود داشت؟!
دنیل لبخندی به شلوغی زد و وارد جمعیت شد. آدمهای زیادی دور میزهای مختلف جمع شده بودند و زنهایی با لباسهایی عجیبغریب و جواهراتی عجیبتر مشغول فال گرفتن بودند. بعضی کفبینی میکردند و بعضی هم با گوی مرواریدشکلی که مثلاً آینده را نشان میداد مشغول اخاذی از مردم سادهلوح بودند. دنیل میتوانست سکانسهایی را شبیه به اینها که در فیلمها دیده بود کاملاً در ذهنش مجسم کند. مردم چقدر سادهلوح بودند که همچنان پای این شیّادان مینشستند. در چهرهی بعضی از توریستها چنان تعجب پر میزد که انگار واقعا جادو را میبینند.
نیشخندی زد و نگاهش را چرخاند. مردی با نیمتنهی برهنه و خالکوبیهای عجیبغریب، با آتش شیرینکاری اجرا میکرد. روی چهارپایهای چوبی ایستاده بود. در یک دست شیشهای پر از مایعی بیرنگ داشت و در دست دیگر، میلهای که سرش آتش گرفته بود. وقتی با غرشی مثل یک اژدها آتش بیرون داد، دنیل هم به دنبال جمعیت برایش دست زد. میدانست که تمام این شیرینکاری به آن مایع بیرنگ برمیگردد. احمق نبود؛ ولی کار مرد هم جالب بود.
مرد از روی چهارپایه پایین آمد و با متفرق شدن جمعیت دنیل هم راهش را بهسمت دیگری کج کرد. هندزفری و موبایلش را داخل جیب جینش سراند و به گشت زدن ادامه داد.
امروز هم این محله به اندازهی دیروز شلوغ بود. توریستها با علاقهی عظیمی به اینجا یورش میآوردند و هردسته که میرفت، دستهای دیگر آماده بود تا جایش را بگیرد.
دستفروشهای زیادی وسایلِ به حساب جادویی میفروختند. تعدادی دادزن مشغول بازاریابی بودند و القصه که هیاهوی عظیمی بر پا بود. به معنی واقعیِ کلمه زندگی جریان داشت.
روبهروی دکهای توقف کرد. کولهاش را کمی روی شانهاش جابهجا کرد و با شگفتی به وسایل جور واجور روی میز خیره شد. فروشنده زنی سیاهپوست بود که مهربان بهنظر میرسید. موهای فرفری بادکردهاش را با دستمال طلایی زیبایی بسته بود. روی لبان بزرگش رژ لب تیرهای به چشم میآمد و چشمان عسلی درخشانش زیبایش کرده بودند.
- چهجوری میتونم کمکت کنم عزیزم؟ ضدّ طلسم میخوای یا طلسم شانس؟
لبخند زد و بهسرعت افزود:
- چشم باباقوری هم دارم. نعل اسب برای اینکه دشمنات رو نفرین کنی! از گربهی سیاه میترسی؟ آینه شکسته چی؟ این گردنبند رو بنداز و از هفت سال بدبختی جلوگیری کن.
گردنبند با ظاهر عجیبغریبی بهسمتش گرفت. تندتند حرف میزد و سعی در فروش داشت. دنیل که قصد خرید نداشت با لبخند پیشنهادش را رد کرد.
- نه ممنون. چیز خاصی نمیخوام.
و نگاهش را روی ماسکهای عجیب و چوبی آویزان از میلهی دکه گرداند؛ اما زن مصرانه ادامه داد:
- برات فال بگیرم؟ میتونم بگم در آینده چیکار میکنی. بهنظر میرسه توی تصمیمی دودلی. میتونم بهت توی انتخاب کمک کنم.
دنیل اخم کمرنگی روی صورتش نشاند. از اینهمه سماجت خوشش نیامد.
- نه مرسی. فقط به فال اعتقادی ندارم.
قدمی برداشت تا دکه را به مقصد دیگری ترک کند. هنوز کامل نچرخیده بود که دستان بزرگ زن سیاهپوست جلو آمدند و دستان دنیل را گرفتند.
- میتونم کاری کنم اعتقاد پیدا کنی؛ اما اگه بعد از گرفتن فالم باز هم نخواستی، پولش رو نده. خوبه؟
هرجور بود میخواست چیزی غالب کند. دنیل نفسی کشید و مستأصل موافقت کرد.
- باشه.
لبخندی از رضایت روی لبان قلوهای زن نقش بست.
- بیا اینجا بشین لطفاً.
به صندلیای اشاره کرد. پشت میز گرد چوبیای بود که روی آن یک دسته کارتهای عجیبوغریب قرار داشتند. دنیل چند قدم برداشت و نشست. زن هم بعد از چند ثانیه روبهرویش قرار گرفت.
درحالیکه کارتها را روی میز میچید گفت:
- میتونم بگم که در تصمیمگیری دودلی.
اخمی میان ابروهای دنیل نشست. بار دوم بود که این حرف را تکرار میکرد. مشکوکانه پرسید:
- از کجا میدونی؟
زن برای جلب توجه او لبخندی زد.
- فقط میدونم.
به میز اشاره کرد.
- سهتا کارت انتخاب کن. کارت اول بهت کمک میکنه تصمیم بگیری. کارت دوم مسیر عشقی زندگیت رو نشون میده و کارت سوم...
کمی مکث کرد و برای تأثیر بیشتر نگاهی به چشمان خاکستری دنیل که با شکاکی ریز شده بودند انداخت و ادامه داد:
- بهت میگه باید دنبال چی باشی.
دنیل که اعتقادی به فال گرفتن نداشت بیحوصله سه کارت دقیقاً کنار هم را از جلوی خودش برداشت و بهسمت زن گرفت. دلش میخواست هرچه زودتر این میز را ترک کند.
دستفروش نگاهی به کارتهای داخل دستش انداخت. کمی پریشان بهنظر میرسید. قبل از اینکه آنها را جلوی دنیل ردیف کند مرتباً جابهجایشان کرد و نگاهش را از کارتی به کارت دیگر داد. صبر دنیل رو به لبریز شدن بود. مگر تکرار حرفهای همیشگی چقدر کار داشت؟ این بازیها برای چه بود؟ بالاخره زن نفس حبس شدهاش را آشکارا رها کرد و کارت اول را روی میز گذاشت. مردی مشغول معامله بود. با لحنی که اصلاً هیجان اولیه را نداشت و اخمی که روی پیشانی بلندش خط انداخته بودگفت:
- اینجا بمون، برات بهترین انتخابه.
دنیل به کارت خیره ماند. مرد روی کارت ردایی شبیه به لباسهای رومیان باستان بر تن داشت. روی چهارپایه نشسته بود و یک پایش بالاتر از دیگری روی چهارپایه بود. به جلو خم شده بود و گویی مشغول شمردن سکههای داخل کیسهی در دستش بود. جلوی او بساطی از شیشهها و بطریهای رنگارنگ پهن بود. چند مرد و زن که به همان سبک رومی لباس پوشیده بودند هم جلوی بساط ایستاده بودند و دو نفر از مردها شیشه در دست داشتند، از آن دست شیشههایی که انگار برای جادوگری به کار میرود.
دنیل متفکرانه فکر کرد که زن از کجا میداند؟ معامله چه ربطی به دودلی دنیل داشت؟
کارت دوم را روی میز گذاشت. زنی را نیمهبرهـ*ـنه در میان گلهای انبوه با گیلاسی نشان میداد. اینبار سبک لباس خیلی متفاوت بود. دنیل نمیدانست متعلق به چه خاندانیست؛ ولی سلطنتی بودنشان معلوم بود. زن با قیافهی عجیبی لبخند میزد و به نقطهای نامعلوم خیره بود.
- از عشقا و شکستای گذشتهت دست بکش. درسته بهت خــ ـیانـت کردن؛ اما بالاخره آدمایی رو پیدا میکنی که برات اهمیت قائل میشن.
صدای زن رباتوار تکرار میشد. اخمش پررنگتر شده بود و اصلاً به دنیل نگاه نمیکرد. دنیل نگاهش را بین زن و کارتها میچرخاند. مگر قرار نبود فالها چرت باشند؟ جس و خیانتش را به یاد آورد و با حیرت به کارت خیره ماند. هنوز دو جواب قبلی را درک نکرده بود که زن با دستان تیرهاش کارت سوم را روی میز گذاشت.
یک دوراهی بود. سمتی به جنگلی سرسبز و سمتی به مخروبهای ختم میشد. هیچچیز دیگری در تصویر نبود. زن به سردی ادامه داد:
- دوراهی بزرگی داری. یکی به سعادتت ختم میشه و دیگری به تباهی میکشونتت. البته نه فقط تو رو، بلکه یک جامعه رو. مسئولیت زیادی روی دوشته!
به دنبال حرفش، کارتها را بهسرعت از روی میز قاپید و ایستاد.
- برو!
آنها را مرتب داخل جعبهی سیاه روی میز گذاشت. اصلاً به دنیل نگاه نمیکرد و حرکاتش با تشویش ملموسی همراه بودند.
دنیل که هم شوکهی فال بود و هم رفتار تغییرکردهی زن را درک نمیکرد، از جا پرید و دستان یخکردهاش روی دستان داغ زن نشستند. سریع پرسید:
- هی... صبر کن. از کجا میدونستی؟ این چرتوپرتایی رو که تحویلم دادی از کجا میدونستی؟
زن دستش را با خشونت کشید و همچنان از نگاه کردن به دنیل اجتناب میکرد.
- فقط برو!
دنیل جنبید و بازویش را گرفت. باید میفهمید. توی صورت زن صدایش را بالا برد.
- باید بهم بگی! از کجا میدونستی که نمیدونم میخوام اینجا بمونم یا نه؟ دربارهی خیـ*ـانت بهم از کجا میدونی؟
عصبانی اضافه کرد.
- این کارتا مگر قرار نیست چرتوپرت دربیان؟
زن بازویش را کشید و بالاخره نگاهش را به چهرهی پریشان دنیل داد.
- من خیلی چیزا میدونم، دنیل استایلز.
صدایش آرام و شمرده بود؛ اما باعث شد دنیل یخ بزند. اسمش را دیگر از کدام گوری میدانست؟ دستش بهتزده از روی بازوی زن برداشت و کنار بدنش افتاد.
زن پشت بساطش برگشت. دنیل عصبانی با قدمهای بلندی میز را دور زد و روبهرویش قرار گرفت.
- تو هم... یه جاسوس لعنتی دیگهای؟
با مشت روی میزش کوبید و فریاد کشید:
- مایکل لعنتی تو رو هم استخدام کرده؟ برو بهش بگو گم شه از زندگیم بیرون.
زن بیحالت نگاهش میکرد. آنقدر خونسرد که شک دنیل بیشتر شد.
لگدی به میز زد و بلندتر داد زد:
- فهمیدی؟ برو بهش بگو گم شه.
از کنار بساط زن گذشت. باید از این شهر هم میرفت. محلهی جادوگرها جوابش را داده بود. نیواورلانز جایی نبود که خانهاش شود.
***
دوباره مرد بلوند جلوی چشمانش ظاهر شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد این فکر را کنار بزند؛ ولی نمیتوانست. در عمرش مردی به نفسگیری او ندیده بود. نمیدانست زیباییاش در گروی کدام طراح است. چرا که جین گشاد و پاره و ژاکت چرم اصلاً به هم نمیآمدند؛ ولی در تن او... .
مرد بلوند مثل یکی از خدایان یونان میماند. همانهایی که دنیل وصف زیبایی نفسگیرشان را بارها میان سطرهای کتابهایش خوانده بود.
صدای بم و محکمش همچنان در گوش دنیل زنگ میزد. آنچنان دلبرانه بود که... .
نفس عمیق دیگری کشید. اصلاً دلش نمیخواست این تصورات به فعال شدن هورمونهایش منجر شود.
حین راه رفتن کنار خیابان کولهاش را جلو کشید و موبایل و هندزفریاش را بیرون آورد. بطری تازه خریده شده به او چشمک میزد و هرچه را که دنیل سعی در فراموشیاش داشت دوباره به یادش میآورد.
هندزفری سفیدش را داخل گوشهایش گذاشت و قفل موبایلش را باز کرد. از بین لیست آهنگهایش، آهنگی از شان مندز پلی کرد و بهسرعت قدمهایش افزود.
«You’ve got a hold of me
تو من رو توی چنگت گرفتی
Don’t even know your power
حتی خودت هم این قدرتت رو نمیدونی.»
از پیچ خیابان گذشت و وارد خیابان اصلی شد. خیابان اصلی بهشدت شلوغ بود و ماشینها با سرخوشی در آن ویراژ میدادند. گوشهی خیابان را برای راه رفتن انتخاب کرد و مسیرش را تا پل ادامه داد.
«I stand a hundred feet
من معمولاً خیلی محکم هستم
But I fall when I’m around you
ولی وقتی کنارتم شل میشم
Show me an open door
به من یه راه باز نشون بده
Then you go and slam it on me
بعد برو و باهام به هم بزن (قبل از به هم زدن بهم یه چاره نشون بده)
I can’t take anymore
دیگه نمیتونم تحمل کنم.»
همراه با خوانندهی کمسنوسال کانادایی زمزمه کرد:
- «I’m saying baby
عزیزم دارم میگم
Please have mercy on me
به من رحم کن
Take it easy on my heart
به قلبم فشار نیار.»
با تمام قلبش زمزمه کرد:
- «Even though you don’t mean to hurt me
حتی اگه هدفت آسیب زدن به من نیست
You keep tearing me apart
همینجوری مدام داغونم میکنه.»
آهنگ فکر دنیل را کاملاً منحرف کرد. خوشبختانه محلهی جادوگرها زیاد دور نبود. بعد از سومین تِرک آهنگ رسید.
محلهی جادوگرها شامل محوطهی بهشدت بزرگی در اواسط شهر نیواورلانز بود که سرتاسر آن را تردستها، جادوگرنماها، دزدها و توریستها پر کرده بودند.
البته این حدس دنیل بود. محض رضای خدا! مگر جادو جز در فیلمها وجود داشت؟!
دنیل لبخندی به شلوغی زد و وارد جمعیت شد. آدمهای زیادی دور میزهای مختلف جمع شده بودند و زنهایی با لباسهایی عجیبغریب و جواهراتی عجیبتر مشغول فال گرفتن بودند. بعضی کفبینی میکردند و بعضی هم با گوی مرواریدشکلی که مثلاً آینده را نشان میداد مشغول اخاذی از مردم سادهلوح بودند. دنیل میتوانست سکانسهایی را شبیه به اینها که در فیلمها دیده بود کاملاً در ذهنش مجسم کند. مردم چقدر سادهلوح بودند که همچنان پای این شیّادان مینشستند. در چهرهی بعضی از توریستها چنان تعجب پر میزد که انگار واقعا جادو را میبینند.
نیشخندی زد و نگاهش را چرخاند. مردی با نیمتنهی برهنه و خالکوبیهای عجیبغریب، با آتش شیرینکاری اجرا میکرد. روی چهارپایهای چوبی ایستاده بود. در یک دست شیشهای پر از مایعی بیرنگ داشت و در دست دیگر، میلهای که سرش آتش گرفته بود. وقتی با غرشی مثل یک اژدها آتش بیرون داد، دنیل هم به دنبال جمعیت برایش دست زد. میدانست که تمام این شیرینکاری به آن مایع بیرنگ برمیگردد. احمق نبود؛ ولی کار مرد هم جالب بود.
مرد از روی چهارپایه پایین آمد و با متفرق شدن جمعیت دنیل هم راهش را بهسمت دیگری کج کرد. هندزفری و موبایلش را داخل جیب جینش سراند و به گشت زدن ادامه داد.
امروز هم این محله به اندازهی دیروز شلوغ بود. توریستها با علاقهی عظیمی به اینجا یورش میآوردند و هردسته که میرفت، دستهای دیگر آماده بود تا جایش را بگیرد.
دستفروشهای زیادی وسایلِ به حساب جادویی میفروختند. تعدادی دادزن مشغول بازاریابی بودند و القصه که هیاهوی عظیمی بر پا بود. به معنی واقعیِ کلمه زندگی جریان داشت.
روبهروی دکهای توقف کرد. کولهاش را کمی روی شانهاش جابهجا کرد و با شگفتی به وسایل جور واجور روی میز خیره شد. فروشنده زنی سیاهپوست بود که مهربان بهنظر میرسید. موهای فرفری بادکردهاش را با دستمال طلایی زیبایی بسته بود. روی لبان بزرگش رژ لب تیرهای به چشم میآمد و چشمان عسلی درخشانش زیبایش کرده بودند.
- چهجوری میتونم کمکت کنم عزیزم؟ ضدّ طلسم میخوای یا طلسم شانس؟
لبخند زد و بهسرعت افزود:
- چشم باباقوری هم دارم. نعل اسب برای اینکه دشمنات رو نفرین کنی! از گربهی سیاه میترسی؟ آینه شکسته چی؟ این گردنبند رو بنداز و از هفت سال بدبختی جلوگیری کن.
گردنبند با ظاهر عجیبغریبی بهسمتش گرفت. تندتند حرف میزد و سعی در فروش داشت. دنیل که قصد خرید نداشت با لبخند پیشنهادش را رد کرد.
- نه ممنون. چیز خاصی نمیخوام.
و نگاهش را روی ماسکهای عجیب و چوبی آویزان از میلهی دکه گرداند؛ اما زن مصرانه ادامه داد:
- برات فال بگیرم؟ میتونم بگم در آینده چیکار میکنی. بهنظر میرسه توی تصمیمی دودلی. میتونم بهت توی انتخاب کمک کنم.
دنیل اخم کمرنگی روی صورتش نشاند. از اینهمه سماجت خوشش نیامد.
- نه مرسی. فقط به فال اعتقادی ندارم.
قدمی برداشت تا دکه را به مقصد دیگری ترک کند. هنوز کامل نچرخیده بود که دستان بزرگ زن سیاهپوست جلو آمدند و دستان دنیل را گرفتند.
- میتونم کاری کنم اعتقاد پیدا کنی؛ اما اگه بعد از گرفتن فالم باز هم نخواستی، پولش رو نده. خوبه؟
هرجور بود میخواست چیزی غالب کند. دنیل نفسی کشید و مستأصل موافقت کرد.
- باشه.
لبخندی از رضایت روی لبان قلوهای زن نقش بست.
- بیا اینجا بشین لطفاً.
به صندلیای اشاره کرد. پشت میز گرد چوبیای بود که روی آن یک دسته کارتهای عجیبوغریب قرار داشتند. دنیل چند قدم برداشت و نشست. زن هم بعد از چند ثانیه روبهرویش قرار گرفت.
درحالیکه کارتها را روی میز میچید گفت:
- میتونم بگم که در تصمیمگیری دودلی.
اخمی میان ابروهای دنیل نشست. بار دوم بود که این حرف را تکرار میکرد. مشکوکانه پرسید:
- از کجا میدونی؟
زن برای جلب توجه او لبخندی زد.
- فقط میدونم.
به میز اشاره کرد.
- سهتا کارت انتخاب کن. کارت اول بهت کمک میکنه تصمیم بگیری. کارت دوم مسیر عشقی زندگیت رو نشون میده و کارت سوم...
کمی مکث کرد و برای تأثیر بیشتر نگاهی به چشمان خاکستری دنیل که با شکاکی ریز شده بودند انداخت و ادامه داد:
- بهت میگه باید دنبال چی باشی.
دنیل که اعتقادی به فال گرفتن نداشت بیحوصله سه کارت دقیقاً کنار هم را از جلوی خودش برداشت و بهسمت زن گرفت. دلش میخواست هرچه زودتر این میز را ترک کند.
دستفروش نگاهی به کارتهای داخل دستش انداخت. کمی پریشان بهنظر میرسید. قبل از اینکه آنها را جلوی دنیل ردیف کند مرتباً جابهجایشان کرد و نگاهش را از کارتی به کارت دیگر داد. صبر دنیل رو به لبریز شدن بود. مگر تکرار حرفهای همیشگی چقدر کار داشت؟ این بازیها برای چه بود؟ بالاخره زن نفس حبس شدهاش را آشکارا رها کرد و کارت اول را روی میز گذاشت. مردی مشغول معامله بود. با لحنی که اصلاً هیجان اولیه را نداشت و اخمی که روی پیشانی بلندش خط انداخته بودگفت:
- اینجا بمون، برات بهترین انتخابه.
دنیل به کارت خیره ماند. مرد روی کارت ردایی شبیه به لباسهای رومیان باستان بر تن داشت. روی چهارپایه نشسته بود و یک پایش بالاتر از دیگری روی چهارپایه بود. به جلو خم شده بود و گویی مشغول شمردن سکههای داخل کیسهی در دستش بود. جلوی او بساطی از شیشهها و بطریهای رنگارنگ پهن بود. چند مرد و زن که به همان سبک رومی لباس پوشیده بودند هم جلوی بساط ایستاده بودند و دو نفر از مردها شیشه در دست داشتند، از آن دست شیشههایی که انگار برای جادوگری به کار میرود.
دنیل متفکرانه فکر کرد که زن از کجا میداند؟ معامله چه ربطی به دودلی دنیل داشت؟
کارت دوم را روی میز گذاشت. زنی را نیمهبرهـ*ـنه در میان گلهای انبوه با گیلاسی نشان میداد. اینبار سبک لباس خیلی متفاوت بود. دنیل نمیدانست متعلق به چه خاندانیست؛ ولی سلطنتی بودنشان معلوم بود. زن با قیافهی عجیبی لبخند میزد و به نقطهای نامعلوم خیره بود.
- از عشقا و شکستای گذشتهت دست بکش. درسته بهت خــ ـیانـت کردن؛ اما بالاخره آدمایی رو پیدا میکنی که برات اهمیت قائل میشن.
صدای زن رباتوار تکرار میشد. اخمش پررنگتر شده بود و اصلاً به دنیل نگاه نمیکرد. دنیل نگاهش را بین زن و کارتها میچرخاند. مگر قرار نبود فالها چرت باشند؟ جس و خیانتش را به یاد آورد و با حیرت به کارت خیره ماند. هنوز دو جواب قبلی را درک نکرده بود که زن با دستان تیرهاش کارت سوم را روی میز گذاشت.
یک دوراهی بود. سمتی به جنگلی سرسبز و سمتی به مخروبهای ختم میشد. هیچچیز دیگری در تصویر نبود. زن به سردی ادامه داد:
- دوراهی بزرگی داری. یکی به سعادتت ختم میشه و دیگری به تباهی میکشونتت. البته نه فقط تو رو، بلکه یک جامعه رو. مسئولیت زیادی روی دوشته!
به دنبال حرفش، کارتها را بهسرعت از روی میز قاپید و ایستاد.
- برو!
آنها را مرتب داخل جعبهی سیاه روی میز گذاشت. اصلاً به دنیل نگاه نمیکرد و حرکاتش با تشویش ملموسی همراه بودند.
دنیل که هم شوکهی فال بود و هم رفتار تغییرکردهی زن را درک نمیکرد، از جا پرید و دستان یخکردهاش روی دستان داغ زن نشستند. سریع پرسید:
- هی... صبر کن. از کجا میدونستی؟ این چرتوپرتایی رو که تحویلم دادی از کجا میدونستی؟
زن دستش را با خشونت کشید و همچنان از نگاه کردن به دنیل اجتناب میکرد.
- فقط برو!
دنیل جنبید و بازویش را گرفت. باید میفهمید. توی صورت زن صدایش را بالا برد.
- باید بهم بگی! از کجا میدونستی که نمیدونم میخوام اینجا بمونم یا نه؟ دربارهی خیـ*ـانت بهم از کجا میدونی؟
عصبانی اضافه کرد.
- این کارتا مگر قرار نیست چرتوپرت دربیان؟
زن بازویش را کشید و بالاخره نگاهش را به چهرهی پریشان دنیل داد.
- من خیلی چیزا میدونم، دنیل استایلز.
صدایش آرام و شمرده بود؛ اما باعث شد دنیل یخ بزند. اسمش را دیگر از کدام گوری میدانست؟ دستش بهتزده از روی بازوی زن برداشت و کنار بدنش افتاد.
زن پشت بساطش برگشت. دنیل عصبانی با قدمهای بلندی میز را دور زد و روبهرویش قرار گرفت.
- تو هم... یه جاسوس لعنتی دیگهای؟
با مشت روی میزش کوبید و فریاد کشید:
- مایکل لعنتی تو رو هم استخدام کرده؟ برو بهش بگو گم شه از زندگیم بیرون.
زن بیحالت نگاهش میکرد. آنقدر خونسرد که شک دنیل بیشتر شد.
لگدی به میز زد و بلندتر داد زد:
- فهمیدی؟ برو بهش بگو گم شه.
از کنار بساط زن گذشت. باید از این شهر هم میرفت. محلهی جادوگرها جوابش را داده بود. نیواورلانز جایی نبود که خانهاش شود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: