- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
سپس روی سمش چرخید و تقتقکنان دوباره در تاریکی که از قبل در آن بود، فرو رفت. فضا آنقدر تاریک بود که حتی نیک خونآشام هم نمیتوانست چیزی در آنجا ببیند. میدانست که پای طلسم سیاهی وسط است. اصلاً نیکیتا به سیاهی معروف بود.
به پاهای خشک شدهاش حرکت داد و بهسمت دنیل خم شد. دست زیر پاها و گردن ظریفش انداخت؛ زن به سبکی پرکاه بود. نیک او را به آغـ*ـوش کشید و ایستاد. هنوز خاطرات هلن در جلوی چشمانش رژه میرفت و هوشیار بودن را برایش سخت میکرد. دور خودش به دنبال تختی که نیکیتا گفته بود، چرخید.
هیچچیز در پناهگاه نیکیتا نبود که به تخت شبیه باشد. نیک قدمی به عقب برداشت و پایش به چیزی برخورد کرد. سریعاً چرخید. جایی که دنیل قبلاً روی آن بیهوش افتاده بود، حالا با یک تخت سادهی چوبی و تشکی از پر، تصرف شده بود.
سری برای حقههای نیکیتا تکان داد و دنیل را روی پرها گذاشت. زیر وزن زن، پرها فرو رفتند؛ اما همچنان مثل یک تشک عمل میکردند. پرهای سفیدرنگ بلندی که نیک نمیدانست متعلق به کدام پرندهاند.
همانطور ایستاده، دست راست دنیل را بررسی کرد. معلوم بود که چند انگشتش شکسته است. آهی از میان لبان خونآشام به بیرون جهید. نیکیتا با بیرحمی، دردناکترین خاطرهی نیک را بیرون کشیده بود. همانهایی که سالها کابوس بیداریاش بودند. نیک خیلی خوب به یاد داشت که هلن آن روز...
- این رو بمال به دستش.
افکارش با دستور نیکیتا به هم ریخت. زن دوباره از تاریکی بیرون خزیده بود و با آن سمهایش آنقدر بیصدا حرکت میکرد که گوشهای نیک هم متوجه نمیشدند.
دست دراز کرد و از دست زن، کاسهی چوبی را گرفت. چوبش متعلق به درخت گردو و بهخوبی صیقل داده شده بود، درونش محلول سبز رنگی دیده میشد.
نیک خم شد و بیهیچ حرفی کنار تخت چوبی، روی پاهایش نشست. با اینکه انگشتان شکسته شدهی دنیل را میدید، باز هم عذابوجدان نداشت؛ خودش که نخواسته بود آسیب برساند.
انگشت اشاره و وسطی را در آن محلول فرو برد؛ نه سرد بود و نه گرم، بویی هم نداشت. تمامش را روی انگشتان زن کشید و وقتی کار تمام شد، نیکیتا باز به حرف آمد.
- خاطرهی باارزشی بود.
نیک جوابی نداد. حتی اخمی هم روی پیشانی ننشاند. نیکیتا را خوب میشناخت، این زن قطعاً از سن بشریت هم پیرتر بود؛ دقیقاً از میان کهن بیرون آمده بود.
نیکیتا با لحنی که نشان میداد سرگرم شده گفت:
- برای مدتها میتونه سرگرمم کنه.
نیک لبانش را روی هم فشرد و باز هم جوابی نداد. کاسه به دست ایستاد و با صورتی بیحالت، کاسه را بهسمتش دراز کرد. نیکیتا با لبخند کاسه را گرفت و با آرامش گفت:
- چند دقیقهی دیگه دستش خوب میشه و بهوش هم میاد.
چرخید و درحالیکه دوباره در تاریکیاش فرو میرفت، ادامه داد:
- بعدش میتونیم تبادل خون رو باطل کنیم.
***
هلن لبهی کلاه توریاش را جابهجا کرد. گویا بیآینه هم میدانست که پرستیژش به هم خورده است. نگاه بنفشش رو به دریا بود. امواج خروشان آب، خودشان را میکشتند تا زودتر از دیگری به آغـ*ـوش ساحل برسند و آرام بگیرند. غیر از خونآشامها، انسانها هم در ساحل بودند؛ اما با خبر از مد آب، فاصلهیشان را از دریا حفظ کرده بودند. بهخاطر تاریکی شب، جز صدای دریا هم چیزی برای لـ*ـذت وجود نداشت؛ اما خونآشامها میتوانستند با چشمان جادوییشان به خوبی دریا را ببیند. به لـ*ـذت روز نبود؛ اما خب قرنهاست که به شب عادت کردهاند.
به پاهای برهـ*ـنهی مایکل ، دانههای ماسه چسبیده بود. حدود دویست متر عقبتر از هلن ایستاده بود و با لـ*ـذت، به لـ*ـذت هلن از دریا نگاه میکرد. معشوقش در آن لباس حریر سفیدرنگ و بلند که در باد به رقـ*ـص در آمده بود، میدرخشید. کلاه توری سیاه روی خرمن بلند موهایش نشسته و او را به یک اشرافزاده مانند کرده بود.
مایکل به خودش اعتراف کرد که عاشق این زن است. قرنها بود که در کنار یکدیگر در شب گشته و با وجود اخلاق خاص هلن، رابـ*ـطهشان را حفظ کرده بودند. تجربه نشان میداد که اگر دو خونآشام چندین قرن را در کنار هم زندگی کنند و یکدیگر را نکشند، تبدیل به تنها دارایی هم میشوند؛ تنها چیزی که یادگار دوران آدم بودنشان است.
سن مایکل از هلن بیشتر بود؛ اما مغز متفکر گروهشان، هلن نام داشت.
به پاهای خشک شدهاش حرکت داد و بهسمت دنیل خم شد. دست زیر پاها و گردن ظریفش انداخت؛ زن به سبکی پرکاه بود. نیک او را به آغـ*ـوش کشید و ایستاد. هنوز خاطرات هلن در جلوی چشمانش رژه میرفت و هوشیار بودن را برایش سخت میکرد. دور خودش به دنبال تختی که نیکیتا گفته بود، چرخید.
هیچچیز در پناهگاه نیکیتا نبود که به تخت شبیه باشد. نیک قدمی به عقب برداشت و پایش به چیزی برخورد کرد. سریعاً چرخید. جایی که دنیل قبلاً روی آن بیهوش افتاده بود، حالا با یک تخت سادهی چوبی و تشکی از پر، تصرف شده بود.
سری برای حقههای نیکیتا تکان داد و دنیل را روی پرها گذاشت. زیر وزن زن، پرها فرو رفتند؛ اما همچنان مثل یک تشک عمل میکردند. پرهای سفیدرنگ بلندی که نیک نمیدانست متعلق به کدام پرندهاند.
همانطور ایستاده، دست راست دنیل را بررسی کرد. معلوم بود که چند انگشتش شکسته است. آهی از میان لبان خونآشام به بیرون جهید. نیکیتا با بیرحمی، دردناکترین خاطرهی نیک را بیرون کشیده بود. همانهایی که سالها کابوس بیداریاش بودند. نیک خیلی خوب به یاد داشت که هلن آن روز...
- این رو بمال به دستش.
افکارش با دستور نیکیتا به هم ریخت. زن دوباره از تاریکی بیرون خزیده بود و با آن سمهایش آنقدر بیصدا حرکت میکرد که گوشهای نیک هم متوجه نمیشدند.
دست دراز کرد و از دست زن، کاسهی چوبی را گرفت. چوبش متعلق به درخت گردو و بهخوبی صیقل داده شده بود، درونش محلول سبز رنگی دیده میشد.
نیک خم شد و بیهیچ حرفی کنار تخت چوبی، روی پاهایش نشست. با اینکه انگشتان شکسته شدهی دنیل را میدید، باز هم عذابوجدان نداشت؛ خودش که نخواسته بود آسیب برساند.
انگشت اشاره و وسطی را در آن محلول فرو برد؛ نه سرد بود و نه گرم، بویی هم نداشت. تمامش را روی انگشتان زن کشید و وقتی کار تمام شد، نیکیتا باز به حرف آمد.
- خاطرهی باارزشی بود.
نیک جوابی نداد. حتی اخمی هم روی پیشانی ننشاند. نیکیتا را خوب میشناخت، این زن قطعاً از سن بشریت هم پیرتر بود؛ دقیقاً از میان کهن بیرون آمده بود.
نیکیتا با لحنی که نشان میداد سرگرم شده گفت:
- برای مدتها میتونه سرگرمم کنه.
نیک لبانش را روی هم فشرد و باز هم جوابی نداد. کاسه به دست ایستاد و با صورتی بیحالت، کاسه را بهسمتش دراز کرد. نیکیتا با لبخند کاسه را گرفت و با آرامش گفت:
- چند دقیقهی دیگه دستش خوب میشه و بهوش هم میاد.
چرخید و درحالیکه دوباره در تاریکیاش فرو میرفت، ادامه داد:
- بعدش میتونیم تبادل خون رو باطل کنیم.
***
هلن لبهی کلاه توریاش را جابهجا کرد. گویا بیآینه هم میدانست که پرستیژش به هم خورده است. نگاه بنفشش رو به دریا بود. امواج خروشان آب، خودشان را میکشتند تا زودتر از دیگری به آغـ*ـوش ساحل برسند و آرام بگیرند. غیر از خونآشامها، انسانها هم در ساحل بودند؛ اما با خبر از مد آب، فاصلهیشان را از دریا حفظ کرده بودند. بهخاطر تاریکی شب، جز صدای دریا هم چیزی برای لـ*ـذت وجود نداشت؛ اما خونآشامها میتوانستند با چشمان جادوییشان به خوبی دریا را ببیند. به لـ*ـذت روز نبود؛ اما خب قرنهاست که به شب عادت کردهاند.
به پاهای برهـ*ـنهی مایکل ، دانههای ماسه چسبیده بود. حدود دویست متر عقبتر از هلن ایستاده بود و با لـ*ـذت، به لـ*ـذت هلن از دریا نگاه میکرد. معشوقش در آن لباس حریر سفیدرنگ و بلند که در باد به رقـ*ـص در آمده بود، میدرخشید. کلاه توری سیاه روی خرمن بلند موهایش نشسته و او را به یک اشرافزاده مانند کرده بود.
مایکل به خودش اعتراف کرد که عاشق این زن است. قرنها بود که در کنار یکدیگر در شب گشته و با وجود اخلاق خاص هلن، رابـ*ـطهشان را حفظ کرده بودند. تجربه نشان میداد که اگر دو خونآشام چندین قرن را در کنار هم زندگی کنند و یکدیگر را نکشند، تبدیل به تنها دارایی هم میشوند؛ تنها چیزی که یادگار دوران آدم بودنشان است.
سن مایکل از هلن بیشتر بود؛ اما مغز متفکر گروهشان، هلن نام داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: