کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
سپس روی سمش چرخید و تق‌تق‌کنان دوباره در تاریکی که از قبل در آن بود، فرو رفت. فضا آن‌قدر تاریک بود که حتی نیک خون‌آشام هم نمی‌توانست چیزی در آنجا ببیند. می‌دانست که پای طلسم سیاهی وسط است. اصلاً نیکیتا به سیاهی معروف بود.
به پاهای خشک شده‌اش حرکت داد و به‌سمت دنیل خم شد. دست زیر پاها و گردن ظریفش انداخت؛ زن به سبکی پرکاه بود. نیک او را به آغـ*ـوش کشید و ایستاد. هنوز خاطرات هلن در جلوی چشمانش رژه می‌رفت و هوشیار بودن را برایش سخت می‌کرد. دور خودش به دنبال تختی که نیکیتا گفته بود، چرخید.
هیچ‌چیز در پناهگاه نیکیتا نبود که به تخت شبیه باشد. نیک قدمی به عقب برداشت و پایش به چیزی برخورد کرد. سریعاً چرخید. جایی که دنیل قبلاً روی آن بیهوش افتاده بود، حالا با یک تخت ساده‌ی چوبی و تشکی از پر، تصرف شده بود.
سری برای حقه‌های نیکیتا تکان داد و دنیل را روی پرها گذاشت. زیر وزن زن، پرها فرو رفتند؛ اما همچنان مثل یک تشک عمل می‌کردند. پرهای سفیدرنگ بلندی که نیک نمی‌دانست متعلق به کدام پرنده‌اند.
همان‌طور ایستاده، دست راست دنیل را بررسی کرد. معلوم بود که چند انگشتش شکسته است. آهی از میان لبان خون‌آشام به بیرون جهید. نیکیتا با بی‌رحمی، دردناک‌ترین خاطره‌ی نیک را بیرون کشیده بود. همان‌هایی که سال‌ها کابوس بیداری‌اش بودند. نیک خیلی خوب به یاد داشت که هلن آن روز...
- این رو بمال به دستش.
افکارش با دستور نیکیتا به هم ریخت. زن دوباره از تاریکی بیرون خزیده بود و با آن سم‌هایش آن‌قدر بی‌صدا حرکت می‌کرد که گوش‌های نیک هم متوجه نمی‌شدند.
دست دراز کرد و از دست زن، کاسه‌ی چوبی را گرفت. چوبش متعلق به درخت گردو و به‌خوبی صیقل داده شده بود، درونش محلول سبز رنگی دیده می‌شد.
نیک خم شد و بی‌هیچ حرفی کنار تخت چوبی، روی پاهایش نشست. با اینکه انگشتان شکسته شده‌ی دنیل را می‌دید، باز هم عذاب‌وجدان نداشت؛ خودش که نخواسته بود آسیب برساند.
انگشت اشاره و وسطی را در آن محلول فرو برد؛ نه سرد بود و نه گرم، بویی هم نداشت. تمامش را روی انگشتان زن کشید و وقتی کار تمام شد، نیکیتا باز به حرف آمد.
- خاطره‌ی باارزشی بود.
نیک جوابی نداد. حتی اخمی هم روی پیشانی ننشاند. نیکیتا را خوب می‌شناخت، این زن قطعاً از سن بشریت هم پیرتر بود؛ دقیقاً از میان کهن بیرون آمده بود.
نیکیتا با لحنی که نشان می‌داد سرگرم شده گفت:
- برای مدت‌ها می‌تونه سرگرمم کنه.
نیک لبانش را روی هم فشرد و باز هم جوابی نداد. کاسه به دست ایستاد و با صورتی بی‌حالت، کاسه را به‌سمتش دراز کرد. نیکیتا با لبخند کاسه را گرفت و با آرامش گفت:
- چند دقیقه‌ی دیگه دستش خوب میشه و بهوش هم میاد.
چرخید و درحالی‌که دوباره در تاریکی‌اش فرو می‌رفت، ادامه داد:
- بعدش می‌تونیم تبادل خون رو باطل کنیم.
***

هلن لبه‌ی کلاه توری‌اش را جابه‌جا کرد. گویا بی‌آینه هم می‌دانست که پرستیژش به هم خورده است. نگاه بنفشش رو به دریا بود. امواج خروشان آب، خودشان را می‌کشتند تا زودتر از دیگری به آغـ*ـوش ساحل برسند و آرام بگیرند. غیر از خون‌آشام‌ها، انسان‌ها هم در ساحل بودند؛ اما با خبر از مد آب، فاصله‌یشان را از دریا حفظ کرده بودند. به‌خاطر تاریکی شب، جز صدای دریا هم چیزی برای لـ*ـذت وجود نداشت؛ اما خون‌آشام‌ها می‌توانستند با چشمان جادوییشان به خوبی دریا را ببیند. به لـ*ـذت روز نبود؛ اما خب قرن‌هاست که به شب عادت کرده‌اند.
به پاهای برهـ*ـنه‌ی مایکل ، دانه‌های ماسه چسبیده بود. حدود دویست متر عقب‌تر از هلن ایستاده بود و با لـ*ـذت، به لـ*ـذت هلن از دریا نگاه می‌کرد. معشوقش در آن لباس حریر سفیدرنگ و بلند که در باد به رقـ*ـص در آمده بود، می‌درخشید. کلاه توری سیاه روی خرمن بلند موهایش نشسته و او را به یک اشراف‌زاده مانند کرده بود.
مایکل به خودش اعتراف کرد که عاشق این زن است. قرن‌ها بود که در کنار یکدیگر در شب گشته و با وجود اخلاق خاص هلن، رابـ*ـطه‌شان را حفظ کرده بودند. تجربه نشان می‌داد که اگر دو خون‌آشام چندین قرن را در کنار هم زندگی کنند و یکدیگر را نکشند، تبدیل به تنها دارایی هم می‌شوند؛ تنها چیزی که یادگار دوران آدم بودنشان است.
سن مایکل از هلن بیشتر بود؛ اما مغز متفکر گروهشان، هلن نام داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    لبخندی روی لبان مایکل شکل گرفت و جلو رفت. خودش در آن پیراهن و شلوار سفید، بی‌نظیر شده بود. از قصد این دو لباس را بر تن کرده بود تا با هلنش ست شود.
    هنوز به هلن نرسیده بود که زن به‌سمتش چرخید و گفت:
    - بریم شنا کنیم؟
    مایکل با عشق گفت:
    - هرچی تو بخوای.
    هلن دستش را به‌سمت او دراز کرد. مایکل با ژست مخصوص خودش آن را میان انگشتانش گرفت و بـ*ـوسه‌ای بر پوست نرم پشت دستش زد، سپس پنجه‌هایشان در هم قفل شد و دوش‌به‌دوش جلو رفتند.
    هلن با خنده‌ی ظریفی گفت:
    - مردم به عقل ما شک می‌کنند.
    مایکل طبق عادت زمزمه کرد:
    - ما برای مردم زندگی نمی‌کنیم.
    دست در دست جلو می‌رفتند. کم‌کم، پاهایشان نم ماسه را حس کرد؛ به دنبالش خود آب. آن‌قدر جلو رفتند که تا کمر زیر آب بودند. هلن متوقف شد و نگاهش را به افق داد. جوری عمیق نگاه می‌کرد که گویی چیزی آنجاست و مایکل توانایی دیدنش را ندارد.
    مایکل پشت‌سر او قرار گرفت و دستانش را دور کمر باریکش حلـ*ـقه کرد. چانه‌ی مربعی‌اش را روی شانه‌ی راست هلن گذاشت. از لمس هلن، آرامش در شریانش جاری شد. مطمئن بود که این دو، نیمه‌ی گمشده‌ی یکدیگرند. مایکل هلن را مثل کف دستش حفظ بود.
    هلن دستانش را روی دستان قفل شده‌ی مایکل گذاشت و با خیال راحت به معشوقش تکیه داد. مثل همه‌ی زوج‌ها، یکی در بین این دو بی‌وفا بود؛ اما هردو یاد گرفته بودند که کنار آیند.
    مایکل پرسید:
    - هنوز هم نمی‌خوای بهم بگی از کجا می‌دونی اون گل اینجا رشد می‌کنه؟
    هلن با ناز و به نرمی خندید. شانه‌هایش از این خنده تکان می‌خوردند و روی سیـ*ـنه‌ی مایکل کشیده می‌شدند. مایکل این حس را دوست داشت.
    - خیلی سمجی.
    هلن بعد از اتمام خنده‌اش، این جمله را گفت. مایکل جوابی نداد و لبانش را روی گوش او کشید. شاید بدنشان سرد بود؛ اما عشق بینشان گرمای کافی را داشت.
    هلن با انگشتان کشیده‌اش، ساعد مایکل را نـ*ـوازش می‌کرد. بعد از سکوتی بلند، به حرف آمد. صدایش کمی حسرت‌زده و ترسان بود.
    - کاش کریس برادرم نبود.
    مایکل خوب مقصود هلن از این آرزو را می‌دانست. صدها هزاربار این آرزو را شنیده بود؛ اما باز هم گوش سپرد.
    - تنم می‌لرزه که فقط هیجده روز تا بیدار شدنش فاصله است.
    مایکل سر هلن را بـ*ـوسید تا نشان دهد کنارش است. زمزمه کرد:
    - نمی‌تونیم تا ابد ازش فرار کنیم.
    هلن پوزخند زد و جواب داد:
    - برای همین اینجاییم.
    مایکل متفکرانه گفت:
    - و هنوز بهم نگفتی از کجا می‌دونی اون گل اینجا رشد می‌کنه!
    هلن از آغـ*ـوشش بیرون آمد و چرخید تا رو‌به‌رویش قرار بگیرد. باد، خرمن موهایش را به رقـ*ـص درآورد. چشمان بنفش هلن، چون آتش می‌درخشیدند. البته این آتش از خشم بود.
    - این تنها گله.
    این جوابی نبود که مایکل دنبالش باشد. هلن از میان دندان‌های فشرده شده، ادامه داد:
    - اگر موفق نشم، کریس تا ابد مثل هیولا می‌مونه برام.
    چنگی میان موهایش زد و پریشان ادامه داد:
    - اون هیولا نمی‌ذاره ما پیشرفت کنیم.
    مایکل قدمی جلو گذاشت تا فاصله‌ی ایجاد شده را پر کند.
    - آدام با گل برمی‌گرده هلن. نگران نباش.
    هلن سرش را روی سیـ*ـنه ی ستبر او گذاشت. صدایش خفه بود.
    - کاش می‌تونستم بکشمش و برای بقیه‌ی این جاودانگی، راحت شم!
    مایکل خندید.
    - می‌خوای لنگرمون رو بکشی؟
    هلن جیغ کشید:
    - خفه شو.
    مایکل خنده‌اش را خورد و جدی‌تر شد.
    - هلن عزیزم، من اینجام. مثل همیشه پشتتم و از شر کریس راحت می‌شیم.
    هلن سرش را برداشت و خنده‌ی هیستیرکی کرد.
    - می‌ترسم وقتی خشک شد هم دست از سرمون برنداره.
    مایکل دست دراز کرد و تره‌ی مزاحم روی پیشانی هلن را با عشق پشت گوشش گذاشت. با لبخند مطمئنی گفت:
    - اون هیچ‌وقت بیدار نمیشه هلن. صد ساله که خوابه؛ تضمین می‌کنم که این خواب تا ابدیت طول خواهد کشید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک دست دراز کرد تا بازویش را لمس کند که زن خودش را به‌شدت عقب کشید و غرید:
    - به من دست نزن.
    نیک اخمی کرد و دست دراز شده‌اش را مشت کرد و کنارش انداخت. دنیل خودش از روی تخت بلند شد و ایستاد. فاصله‌ی قدیشان حالا که در کنار هم بودند، بیشتر به چشم می‌آمد.
    نیکیتا از چهارچوب رد شد و صدای آویزها درآمدند. گفت:
    - توی مرکز ستاره بشین، آدمیزاد.
    دنیل بدون نگاهی به نیک، از کنارش گذشت و چشمش را در جستجوی ستاره چرخاند.
    یک ستاره‌ی شش‌پر سیاه سفید که با علائم عجیب‌غریب و یک‌سری حروف پر شده بود، روی زمین نزدیک به قسمت تاریکی مطلق، قرار داشت. دنیل به خودش وعده داد که به‌زودی راحت می‌شد. مدام این حرف را در ذهن تکرار می‌کرد تا شجاعت کسب کند.
    روی پنج ضلعی وسط ستاره قرار گرفت و با نفس عمیقی، چهار زانو نشست. رویش به تاریکی بود و با وجود آن همه نزدیکی، باز هم نمی‌توانست چیزی در آن ببیند.
    صدای زن بزی از کنار گوشش آمد.
    - به‌سمت من بچرخ.
    دنیل نمی‌خواست پشت به تاریکی کند؛ اما خودش را قانع کرد و چرخید. رو به زن نشست. زن گفت:
    - شاید یکم درد روحی داشته باشه.
    سپس از داخل کاسه‌ی در دستش، پودر سفیدرنگی را بیرون آورد؛ به آرد می‌ماند. آن را در هوا، روی سر دنیل پخش کرد. چند لحظه بعد پودر در هوا ناپدید شد.
    زن روی پاهایش نشست کاسه را روی زمین گذاشت و گفت:
    - دست‌هات رو بده به من.
    دنیل اخم کرد.
    - دوباره دست؟
    زن با حوصله توضیح داد:
    - باید درونت فرو برم تا ارتباط رو از ریشه قطع کنم.
    دنیل اصلاً از این توضیح خوشش نیامد. خودش را به‌سمت تاریکی عقب کشید و با ترس گفت:
    - نه، نمی‌ذارم واردم شی!
    زن پلک زد و گفت:
    - راه دیگه‌ای نیست.
    دنیل سرش را به طرفین تکان داد و محکم گفت:
    - نمی‌ذارم.
    نیک از آن دور غرید:
    - دنیل!
    دنیل اصلاً محلی به او نگذاشت. او که درک نمی‌کرد. این بدن، یک بار توسط هلن تصرف شده بود. دنیل اجازه نمی‌داد تا دوباره بازیچه شود.
    نیکیتا با بی‌صبری ایستاد و به نیک گفت:
    - اگر خودش نخواد، کاری از دستم برنمیاد.
    نیک اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - می‌خواد.
    دنیل از روی زمین، صدایش بلندتر از معمول شد.
    - نمی‌خوام. من نمی‌ذارم دوباره تسخیرم کنید.
    ایستاد و از ستاره بیرون آمد. نیک با استفاده از سرعتش جلوی او درآمد. خوشبختانه دنیل این بار نترسید و فقط پلک‌هایش به هم خورد. نیک با نیش‌های عـ*ـریان غرید:
    - فرصت زیادی نداریم.
    دنیل هم با خیره‌سری صدایش را بلند کرد.
    - بدن منه، نه تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک به بازویش چنگ زد و او را به‌سمت خودش، بالا کشید. بدن دنیل یک‌طرفه بالا آمد. فشار دست نیک کمی زیادتر از حد تحملش بود. دست آزادش را روی سیـ*ـنه‌ی ستبر خون‌آشام گذاشت و درحالی‌که با تمام توان او را حل می‌داد، از میان دندان‌های کلید شده غرید:
    - درد دارم.
    نیک او را بعد از مکث کوتاهی رها کرد. نمی‌خواست اتفاقات چند دقیقه قبل را تکرار کند؛ اما هنوز عصبانیت را می‌شد در میان آبی نگاهش خواند. قدمی عقب رفت تا آسیبی به زن نرساند.
    دنیل از حالت نیک ترسیده بود. خون‌آشام با آن رگ بیرون زده‌ی پیشانی‌اش و اخم خط انداخته‌ی غلیظش، ترسناک شده بود.
    همان‌طور که دنیل آنجا ایستاده بود و بازویش را می‌مالید، نیک سعی داشت خودش را آرام کند. به این زن احمق نیاز داشت و حیف که نیاز داشت!
    با تمام خشم، ماسک بی‌تفاوتی به چهره زد و به‌سمت او برگشت. با این کارش دنیل لرزید. زن هنوز هم ترس داشت که نیک هم مثل ریک، به ناگهان، گردنش را بدرد.
    نیک فاصله‌ی میانش را به‌سرعت پر کرد. نیم نگاهی به نیکیتا انداخت و با لحنی که سعی می‌کرد ابداً دستوری نباشد که مبادا این موجود کهن‌سال را بیازارد، گفت:
    - به کارت برس. انسان آماده است.
    نیکیتا با بدبینی نگاهش می‌کرد. مکث طولانی‌ای ایجاد شد تا اینکه جادوگر سم‌هایش را حرکت داد و باز به کارش پرداخت.
    نیک نگاهش را به صورت حق به جانب، اما ترسیده‌ی دنیل داد، سپس با آرامش ظاهری گفت:
    - اگر این مراسم رو انجام بدیم و هیچ رابـ*ـطه‌ای با ریک نداشته باشی، دست هلن هم ازت کوتاه میشه.
    کف دست‌هایش را به هم فشرد و سعی کرد تا لحنش قانع کننده‌تر باشد.
    - ریک با اینکه برادرمه، به‌شدت طرف‌دار هلنه و هلن و مایکل به‌‌خاطر پس زدن روح هلن تا ابد دنبالت می‌کنند.
    دنیل اخم‌هایش را در هم کشید.
    - و چطور باید بهتون اعتماد کنم؟
    قدمی عقب رفت و تقریباً با ناله پرسید:
    - اگر اینم یه حقه‌ی دیگه باشه چی؟
    نیک سرش را به طرفین تکان داد.
    - نیست!
    لبانش را روی هم فشرد و در ذهنش به دنبال چاره‌ای گشت. باورش سخت بود که لرد خوش آوازه‌ی نیواورلانز در برابر این انسان ایستاده باشد و نتواند قانعش کند. عاقبت گفت:
    - بهت تعهد خون میدم که من و تو توی جناح مقابل اون‌هاییم.
    دنیل از کلماتی که کنارشان خون داشت، متنفر بود؛ قصر خون، تبادل خون، تعهدنامه‌ی خون و... ولی در مقابل خوب می‌دانست که واژه‌ی خون برای خون‌آشام‌ها مقدس است.
    - و اون چیه؟
    نیک با آرامش ظاهری بیشتری توضیح داد:
    - تعهدی با خون بین من و تو که زیر پا گذاشتنش مساوی با مرگه.
    دنیل بدون فکر گفت:
    - قبوله.
    به‌محض بیرون جستن کلمات از دهانش، خودش را لعنت کرد. از کجا معلوم که خون‌آشام راست می‌گفت؟ اما فرصت فکر کردن بیشتر نداشت، چرا که خون‌آشام سریعاً فاصله‌ای که دوباره ایجاد شده بود را پر کرد. مچ خود را بالا برد و درید. سپس مچ دنیل را گرفت. دنیل از جا پرید و درحالی‌که نگاه هراسانش به مچ خون‌آلود او بود، گفت:
    - چی... چی‌کار می‌کنی؟
    نیک تنها گفت:
    ‌- تعهد می‌گیرم.
    مچ دنیل را جلوی چشمان بهت‌زده‌اش درید. فرو رفتن نیش‌های تیز نیک در مچ ظریفش، درد خفیفی را به جانش انداخت. مثل فرو رفتن سوزن بود. نیک دقیقاً دست‌های راست جفتشان را دریده بود، سپس با دنیل دست داد و با این کار مچ‌های خون‌آلودشان با یکدیگر تماس پیدا کرد.
    نیک نیش‌هایش را به داخل برگرداند و دست دنیل را فشرد.
    - من، نیک تعهد میدم که من و تو توی جناح مقابل هلن هستیم و هردو تقریباً یه هدف رو دنبال می‌کنیم.
    به دنبال حرف‌هایشان، گرمای لـ*ـذت‌بخش از محل تماس خون‌ها در بدن هر دو جاری شد. گرمای لـ*ـذت‌بخش، روی لبان دنیل لبخند نشاند. لبان باریک و رنگ‌پریده‌ی نیک هم ناخودآگاه به لبخند کم‌رنگی کش آمد.
    سپس چیز دیگری دنیل را از جا پراند. یک نوار نقره‌ای و محو از بین خون‌ها بیرون آمد و و دور مچ‌هایشان پیچید. نیک زمزمه کرد:
    - تقاص شکستن این پیمان مرگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سپس نوار نقره‌ای به همان ناگهانی که پدیدار شده بود، محو گشت. نیک دستش را عقب کشید. دنیل متوجه شد که خون‌هایشان ناپدید شده است و هیچ جای زخمی هم روی مچش ندارد. قبل از اینکه فرصت کند سوالی بپرسد، نیک از بازویش گرفت و او را به‌سمت ستاره، هل آرامی داد.
    - زود باش تا متوجه غیبتت نشدن.
    دنیل با حس عجیبی و بدون مخالفت به‌سمت ستاره رفت. پشت به تاریکی در مرکز ستاره نشست. نیکیتا جلو رفت و روی پاهایش روبه‌روی دنیل نشست. دست‌های گرم دنیل را در دست گرفت.
    دنیل متوجه شد که دقیقاً برخلاف سرمای خون‌آشام‌ها، این زن گرمای عجیبی دارد. نیکیتا دست‌های او را فشرد و با زبانی کاملاً ناشناخته شروع به صحبت کرد. لبان قلوه‌ایش تکان می‌خوردند و بعد از مدت کوتاهی همان صدای آرامش هم رو به خاموشی رفت؛ اما جنبش لبانش قطع نشدند.
    به طرز کاملاً ناگهانی، دنیل احساس ضعف کرد. به جلو خم شد و ناله‌ای آرام از دهانش به گوش رسید. نمی‌توانست بگوید منبع درد کجاست. در یک‌لحظه همه‌جا بود و در لحظه‌ی دیگر هیچ‌جا. درد انگار از هر سلول ساتع و در ثانیه‌ای خاموش می‌شد.
    نیکیتا دستان دنیل را رها نکرد و عمیق‌تر وارد شد. باید تمام جادوی خون ریک را بیرون می‌کشید. سلول به سلول جلو می‌رفت و ارتباط را قطع می‌کرد.
    سپس درد رفته بود. شاید به یک دقیقه هم طول نکشید که درد ناپدید شد. هیچ اثری از آن نماند. نیکیتا دستش را رها کرد و نیک را مخاطب قرار داد:
    - الان کاملاً آزاده.
    نیک که دویست متر دورتر از آن‌ها با فاصله‌ی لازم تا تاریکی ایستاده و پاهایش را به عرض شانه باز کرده بود، با مکث تکانی به خود داد و جلو رفت.
    - تموم؟
    نیکیتا روی سم‌هایش ایستاد. موقع حرکت پیراهن سفیدش روی هوا تاب می‌خورد. لبخند ملایمی روی لبش نشاند.
    - تموم.
    دستش را به‌سمت دنیل دراز کرد تا به او در ایستادن کمک کند. سپس مثل یک دکتر گفت:
    - احتمال داره احساس ضعفش تا فردا باقی بمونه. بدنش از جادو تخلیه شده و همین ضعیفش کرده.
    به نیک نگاه کرد و با لبخند مرموز و نگاهی که به جای قهوه‌ای به سیاهی شومی می‌زد، گفت:
    - البته اگر جادو به طریقی دوباره به بدنش برگرده، سرحال میشه.
    سپس دنیل را رها کرد و به یک‌باره لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرد. این بار خشک و جدی بود و اخم‌هایش را هم در هم کشیده بود.
    - هر چه زودتر از اینجا برید. من نه شما رو دیدم و نه شما اینجا بودید.
    دنیل واقعاً احساس ضعف می‌کرد؛ اما از کنارش گذشت و به‌سمت نیک رفت. حس خستگی عجیبی زیر پوستش می‌پیچید؛ انقدر که شاید یک هفته خواب، حالش را خوب می‌کرد.
    نیکیتا در تاریکی ناپدید شد. مرض بین تاریکی و روشنایی خانه‌اش کاملاً محسوس بود و به‌محض شروع تاریکی، چشم چیزی نمی‌دید.
    نیک جلوتر بیرون رفت و دنیل هم به کندی دنبالش کرد. آویزها باز به صدا درآمدند و این بار روی اعصاب دنیل بودند.
    وقتی از در اصلی خانه هم خارج شدند، تمام نیروی دنیل به یک‌باره خارج شد. پاهایش تحمل وزن زیادش را نداشتند. بلافاصله به دیوار آجری تکیه داد و تمام وزنش را روی آن انداخت. نفس‌هایش به قدری تند، سریع و بلند بودند که گویا مایل‌ها بی‌وقفه دویده است.
    حس گرمای زیادی داشت و دلش می‌خواست تا حتی همین پیراهن نخی سرمه‌ای را بکند و بعد داخل آب یخ بپرد. وقتی به پیشانی‌اش دست کشید، متوجه شد که از عرق خیس است.
    نمی‌دانست چه مرگش شده؛ اما به شدت خسته بود. پلک‌هایش برای روی هم افتادن تقلا می‌کردند.
    نیک که موشکافانه او را زیر نظر داشت، در زمان درست زیر بازویش را گرفت و او را از سقوط نجات داد. زن به سبکی پرکاه بود. نیک او را با یک دست بلند کرد و به‌سمت نیمکت داخل محوطه برد.
    اگر حرف‌های ایگان درست باشند، صدوبیست درصد احتمال داشت که نیک و دنیل از یک قبیله باشند و نیک حتی می‌توانست عمویش باشد!‌ این حدس، نتیجه می‌داد که دنیل هم از جنس جادو باشد و نیکیتا هم با بی‌رحمی علاوه بر جادوی خون ریک، جادوی خودش را هم بیرون کشیده بود.
    نیک هم دوست داشت که این حدس‌ها درست باشند و هم دوست نداشت.
    سر دنیل را روی پایش جابه‌جا کرد. مچش را درید و بالای لب‌های خشک و رنگ‌پریده‌ی او نگه داشت. از این زاویه که به زن نگاه می‌کرد، معصومیت عجیبی را در چشمانش می‌دید. مژه‌های بلندش روی گونه‌هایش سایه انداخته و به این معصومیت افزوده بودند.
    گونه‌هایش نسبت به اولین دیدارشان برجسته‌تر شده بودند که این هم حاصل آب رفتن لپ‌هایش بود.
    خون میان لبان بازش چکید. خون خون‌آشام‌ها، خاصیت‌های زیادی دارد و یکی از مهم‌ترین این خاصیت‌ها، قدرت دادن به صاحب خون است. وقتی خون نیک وارد بدن دنیل شود، حتی یک قطره‌ی کوچک، به نیک این قدرت را می‌داد تا دنیل را حس کند؛ از احساساتش گرفته تا نفس کشیدنش را!
    نیک به‌محض ورود خون، حجم زیادی از احساسات را از طرف او حس کرد. اضطراب، تشویش، غم و حسرت را. حجم احساسات به قدری منفی بود که نیک هم ناخوداگاه حس ناراحتی کرد.
    دستش را عقب نکشید و اجازه داد تا تمام جادوی خونش، جایگزین جادوی تحلیل رفته‌ی زن شوند.
    به ده قطره نرسیده بود که دنیل به‌آرامی پلک‌هایش را گشود. نیک چشمان باز او را که دید گفت:
    - یادته گفتم ریک چون طرف هلنه باید قدرتی روت نداشته باشه؟
    دنیل پلک زد. پلکش مثل یک تایید می‌ماند. نیک مچش را با دهان او تماس داد و ادامه داد:
    - اگر طرف خون‌آشامی نباشی، هلن بازم می‌تونه گیرت بندازه؛ پس باید با من تبادل خون کنی!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    در اتاق را هنوز کامل نگشوده بود که صدای آشنایی غرید:
    - کجا بودید؟
    نیک در را کامل باز کرد. یک تای ابرویش را بالا داد و با تمسخر گفت:
    - ببخشید؟
    ریک و ایگان شانه‌به‌شانه‌ی هم در مقابل جیکوب و جوزف ایستاده بودند. نیش‌های سه خون‌آشام برهـ*ـنه بود و تهدیدوار به هم نگاه می‌کردند. ایگان هم با تاسف آشکاری نظاره‌گر بود.
    دنیل حس خوبی به آن نگاه‌های درنده نداشت. او اصلاً حس خوبی به دنیای شب نداشت. اگر دست خودش بود، فرار می‌کرد و هرگز هم برنمی‌گشت؛ اما چه حیف که دست خودش نبود!
    ریک قدمی جلو گذاشت که جیکوب و جوزف در یک واکنش کاملاً به موقع به هم چسبیدند و بین نیک و ریک دیواری درست کردند.
    ریک به اجبار از پشت آن‌ها با عصبانیت گفت:
    - اون زن مال منه.
    دنیل با تعجب گفت:
    - من؟
    هم لحنش تعجب زیادش را نشان می‌داد و هم چشم‌های خاکستری درشت شده‌اش. موهایش را بافته بود و ظاهر مرتب‌تری برای خود درست کرده بود.
    نیک با تفریحی به چهارچوب در تکیه داد و نیشخند زد.
    - راست میگه! منظورت با کیه؟
    نگاهش با تفریح آشکاری به چشمان خشمگین ریک بود. ریک سعی کرد تا جوزف و جیکوب را هل دهد.
    - برید کنار تا نشونشون بدم کی.
    نیک به سردی دستور داد:
    - برید کنار!
    جوزف و جیکوب بلافاصله اطاعت کردند. ریک اما قدمی به داخل نگذاشت. هر چقدر هم که خشمگین باشد، تا هیجده روز آینده، نیک همچنان لردش بود و حق بی‌احترامی نداشت.
    مجبور شد تنها از میان دندان‌های به هم کلید شده بغرد:
    - دنیل مال منه!
    نیک تکیه‌اش را برداشت و شانه‌به‌شانه‌اش ایستاد. قد دو خون‌آشام دقیقاً برابر بود.
    دنیل برای اولین‌بار متوجه شد که این دو چقدر شبیه هم هستند. همان موها، چشم‌ها، قد، هیکل و نگاه. موهای نیک بلندتر و کدرتر بودند و در مقابل ریک رنگ‌پریده‌تر بود؛ ولی چیزی در نیک، لرد نیواورلانز بود که برادرش نداشت. یک چیزی که از بین آن دو با آن همه شباهت، نیک را لرد می‌کرد و ریک را نه!‌
    - پس چرا خون من توی رگاشه؟
    نه تنها دنیل بلکه دوقلوها و ایگان هم مطمئن بودند که نیک با این سوال ریک را به دوئل دعوت می‌کند.
    ریک از این همه حقارت در برابر نیک متنفر بود. بندبند وجودش می‌سوخت؛ اما خودش را با تمام توان کنترل می‌کرد. هیجده روز دیگر خود کنترلی و بعد می‌توانست حساب همه چیز را از نیک بکشد.
    در بین جدال دو برادر، ایگان از آن گوشه با صدای آرام اما محکمی گفت:
    - با نام ملکه هلن، من شما رو به عدالت خون فرا می‌خوانم.
    دنیل ایده‌ای نداشت که این لغت اصلاً یعنی چه! ولی هر چیزی که در آن خون داشت، مطمئناً چیز خوبی نبود. جزئت هم نداشت در آن جو سوالی بپرسد.
    نیک نگاه سردش را به ایگان داد. چه روزهایی که با هم دوست بودند! سردتر از نگاهش جواب داد:
    - و من می‌پذیرم.
    ایگان بازوی ریک را گرفت و تنها گفت:
    - فردا شب، یک ساعت بعد از غروب.
    سرش را به نشانه‌ی احترام برای لرد پایین آورد و ریک را به دنبال خود کشید.
    هیچ صدایی از بقیه در نیامد. دنیل متوجه شد که سالن تمرین خون‌آشام‌ها خالی‌ست و جز خودشان و آن دو نفر دیگر که دور می‌شدند، کسی به چشم نمی‌خورد.
    به‌آرامی و با شک پرسید:
    - عدالت خون باز چیه دیگه؟
    نیک بدون برگشتن جواب داد:
    - جایی که من باید به‌خاطر کارهام به شورای دنیای شب جواب پس بدم.
    دنیل کاملاً می‌دید که دوقلوها با نگاه نگرانی به اربابشان خیره‌اند. قدمی جلو گذاشت و به خودش شجاعت داد.
    - و چیش انقدر بده؟
    نیک نگاه آبی توخالی‌اش را به او داد و جوری جواب داد که انگار اهمیتی ندارد.
    - اگر نتونم قانعشون کنم... اعدام میشم.
    دنیل حس کرد اتاق از سرما قندیل بست. اگر نیک اعدام می‌شد، تنها مقابل این دنیا چه می‌کرد؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ایگان تقریباً او را داخل اتاق پرت کرد. قطعاً اگر ریک خون‌آشام نبود، نمی‌توانست خودش را کنترل کند. با نیش‌های برهـ*ـنه و با عصبانیت به‌سمت ایگان چرخید.
    - چه غلطی می‌کنی؟
    ایگان داخل شد و در را کوبید. با عصبانیت کنترل شده‌ای گفت:
    - عقلت رو از دست دادی؟
    ریک نیش‌هایش را به داخل فرستاد. با قدم بلندی فاصله‌ی بین خودشان را پر کرد و به تخت سیـ*ـنه‌ی ایگان کوبید.
    - کسی داره این رو به من میگه که لرد نیواورلانز رو می‌خواد استیضاح کنه!
    ایگان دستی میان موهای نیمه فرش کشید. به تازگی رنگشان را به قهوه‌ای روشنی تغییر داده بود.
    - من دارم برای ملکه وقت میخرم.
    ریک دستانش را باز کرد و با تمسخر گفت:
    - موفق باشی!
    ایگان سعی کرد باز هم روی خودش مسلط بماند. مشتش را به محکمی می فشرد.
    - با عصبانیت بی‌موقعت خرابش می‌کنی!
    ریک نیشخندی زد.
    - بی موقع؟ دنیل مال منه!
    - مال تو یا هرخون‌آشام دیگه، برای تعهد خون نبردیش، بردیش؟
    ریک با فک سفت شده‌ای گفت:
    - نه.
    ایگان با اشاره‌ی انگشتش در را باز کرد و گفت:
    - پس کارها رو به من بسپار.
    ریک با تهدید جلو آمد.
    - تو خون‌آشام نیستی.
    ایگان به آبی کم‌رنگ چشمان او زل زد.
    - ولی در غیاب ملکه مسئولم تا نقشه‌ش خراب نشه!
    ریک قدم دیگری جلو گذاشت. فاصله‌ی قدیشان زیاد بود. به‌آرامی یقه‌ی پیراهن سفید ایگان را صاف کرد.
    - خون‌آشام‌ها هرگز پشت هم رو خالی نمی‌کنن.
    ایگان منظور او را خوب می‌دانست. دو قرن بود که برای هلن، انتخاب دوم بود؛ اما باز هم احمقانه تلاش می‌کرد.
    ایگان اخمی کرد و عقب کشید. با دست به در کشید.
    - چیزی تا طلوع نمونده و من باید قاضی‌های دادگاه رو برای فردا شب دعوت کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    از گوشه‌ی چشم نگاهی به لرد انداخت. از وقتی از آن دوقلوها جدا شده و مسیر اتاق موقت دنیل را در پیش گرفته بودند، نیک در سکوت اسکورتش می‌کرد.
    همان مسیر قبلی را طی می‌کردند؛ اما این دلیل نمی‌شد تا دنیل دوباره قصر خون را تحسین نکند. دیوارها و ستون‌های بلندش قطعاً از جنس مرمر بودند؛ گاه سفید و گاه سیاه. دنیل نتوانسته حتی همین طبقه‌ی همکف را کامل ببیند و نمی‌دانست چگونه می‌توان به آن حیاط بزرگ و مجلل قصر خون رفت؛ همانی که مرتباً از داخل پنجره‌ی اتاقش، تماشایش می‌کرد. در آن درختان سر به فلک کشیده‌ی سرو و آب‌نماهای خیره کننده‌ای یافت می‌شد.
    خود این طبقه هم از تالارهای مجلل فیلم‌ها قطعاً چیزی کم نداشت. سرسراهای بزرگش هوش از سر می‌بردند. کافی بود تا سرت را بالا کنی و با انبوه لوسترهای درخشان روبه‌رو می‌شدی.
    آهی کشید. زیبایی خیره‌کننده‌ی اینجا، او را به یاد خانه‌اش می‌انداخت. همان که در آن موقع کودکی با پدرش قایم‌باشک‌بازی می‌کرد. آهش را در نطفه خفه کرد و تمرکزش را به اطراف برگرداند.
    نسبت به مسیر رفتشان، جمعیت کمتری به چشم می‌خورد؛ اما باز هم نگاه‌ها موقع عبور دنبالشان می‌کردند.
    دنیل معذب شده کمی فاصله‌اش را با نیک کم کرد و بعد متوجه شد که نیک هم از سرعت قدم‌هایش کاست تا دنیل دوبار هم قدم با او شود. با حرص در خیالاتش نیک را خفه کرد و از روی ناچاری دوباره به‌سرعتش افزود.
    جلوی آسانسور متوقف شدند. نیک دکمه‌ی سبزرنگ را فشرد. چند ثانیه‌ی بعد، در باز شد و دنیل متوجه شد که دوباره وارد همان آسانسور بی‌آینه می‌شوند.
    درهای آسانسور که پشت‌سرشان بسته شد. دنیل طاقت نیاورد و محتاطانه پرسید:
    - واقعاً لازمه من رو تا دم در اتاق ببری؟
    نیک با صدایی کاملاً عادی جواب داد:
    - آره، باید حرف بزنیم.
    سپس خم شد و دکمه‌ی طبقه ی دوم را فشرد. جوری رفتار می‌کرد که انگارنه‌انگار که طبق گفته‌ی خودش، احتمال داشت فردا بمیرد. دنیل از این همه خونسردی نیک حرص می‌خورد. نیک چگونه می‌توانست بمیرد، آن هم وقتی با دنیل پیمان بسته بود تا از شر هلن خلاص شوند.
    آسانسور تکان خورد و باز دل دنیل در هم پیچ خورد؛ اما عقب ننشست و پرسید:
    - خب، چرا همون... جا نزدیم؟
    حقیتاً دنیل همراهی با این خون‌آشام را دوست نداشت. در اصل همراهی هیچ کدامشان را دوست نداشت.
    خون‌آشام با صدایی که نشان از کلافگی می‌داد، گفت:
    - دیوارها موش دارن.
    آسانسور متوقف شد و نیک اولین نفر بیرون زد. دنیل این سرعت عملش را پای کمی نگرانی گذاشت. بالاخره وقتی احتمال داشته باشد با غروب بعدی خورشید بمیرید، کمی نگران می‌شوید دیگر!
    - فکر می‌کردم لرد نیواورلانز بودن یعنی توی ایالت از همه قوی‌تری.
    نیک ایستاد و گفت:
    - هستم.
    سپس دوباره قدم‌های بلندش را از سر گرفت. دنیل آماده بود تا خون‌آشام را بزند؛ ولی البته که جرئتش را نداشت. با کمی مکث دنبالش کرد و مجبور شد مسیر کوتاهی را هم بدود. چرا انقدر کلمه‌ای جواب می‌داد؟ میمرد تا اگر خودش دنیل را از این حیرانی درآورد؟ دنیل به خود یادآوری کرد که نیک قبلاً مرده است.
    بالاخره بعد از سیزده دقیقه‌ی عذاب‌آور، جلوی در اتاقش متوقف شدند. بادیگارد‌های لعنتی به محض دیدن نیک تعظیم کوتاهی کردند و عقب ایستادند.
    دنیل که آن اتاق کوچک را امن‌تر از هرجایی در این قصر می‌دید، پا تند کرد و زودتر از نیک وارد اتاق شد. آماده بود تا حرف‌های نیک را بشنود و بعد هم بخوابد. با وجود خون نیک، باز هم احساس خستگی داشت. احساس خستگی‌ای که با وجود نگرانی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. حسش مثل زمانی بود که در دبیرستان به کمپ رفتند و مجبور شدند تا هر روز مایل‌ها میان جنگل بدوند.
    وسط اتاق ایستاد و برگشت. از دیدن نیک دقیقاً پشت‌سرش جا خورد و از ترس هین کشید. چند قدم عقب رفت و نالید:
    - میشه یکم صدا بدی؟
    موهای تیره‌ی نیک پیشانی و چشم راستش را پوشانده بود. نیشخندی روی لبش شکل گرفت. دنیل از بالای شانه‌ی او، متوجه شد که در هم بسته است. ابروهایش بالا پرید. چگونه هم وارد شده و هم در را بسته بود؟ نیک روی حالت میوت حرکت می‌کرد یا اینکه دنیل مشکل شنوایی پیدا کرده بود؟
    - یادت نره، ما طرف همیم.
    دنیل نگاه از در بسته گرفت و به تک چشم قابل دیدن نیک داد. خون‌آشام ادامه داد:
    - احتمالاً فضای دادگاه فردا کمی برات ترسناک باشه. من سعی می‌کنم از طریق پیوندمون بهت آرامش بدم.
    دنیل با تعجب پرسید:
    - چی؟
    نیک لبان باریکش را روی هم فشرد. چگونه با این زن کنار می‌آمد؟ با آرامشی ساختگی جواب داد:
    - حالا که تبادل خون کردیم، من می‌تونم هر احساسی داشته باشی رو حس کنم.
    رنگ دنیل آشکارا پرید. نمی‌خواست تا این خون‌آشام متعصب، نفرت و ترسش را حس کند. اگر می‌فهمید که دنیل میل به خفه کردنش را دارد چه؟ رنگ دنیل از این فکر بیشتر پرید.
    نیک به‌آرامی قدمی برداشت. این بار مثل یک انسان با صدا بود و از خوفناکی خون‌آشام کاست. جلو رفت و با طمانینه دنیل را دور زد. از این حرکت، قلب دنیل در سـ*ـینه ایستاد. اگر نیک از پشت به او حمله می‌کرد چه؟ اگر نیش‌هایش قبل از اینکه دنیل فرصت کند، گردنش را می‌دریدند چه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    دستانش از روی غـ*ـریـ*ـزه مشت شدند تا اگر حمله‌ای صورت گرفت، بتواند از خود دفاع کند. به یک‌باره از کنار گوشش شنید:
    - مثل الان.
    روح از تن دنیل خارج شد. قطعاً خارج شد و باز به کالبدش برگشت. برعکس چیزی که خودش فکر می‌کرد، حتی نتوانست نفس بکشد، چه برسد به استفاده از مشت‌هایش. بدنش از ترس منقبض شد.
    خون‌آشام نفسی نداشت تا دنیل را قلقلک دهد؛ اما تمام بدنش لرزید. تبسمی روی صورت نیک از این لرزش شکل گرفت. انسان‌ها خیلی سریع تحت تاثیر قرار می‌گرفتند. می‌توانست احساس ضد و نقیض دنیل را حس کند. خونش در شریان زن جاری بود و همان‌طور که رد می‌شد، اطلاعت خوبی را به نیک منتقل می‌کرد. حس ترس، شادی، غم و حتی حرص دنیل را بدون خواندن نگاه و زبان بدنش هم می‌فهمید و این واقعاً سرگرم‌کننده بود.
    نیک دوباره چرخید تا این بار روبه‌رویش قرار بگیرد. می‌توانست ببیند که خونش به‌خوبی روی ظاهر زن نیز تاثیر گذاشته است. پوستش شفاف‌تر، موهای سیاهش درخشان‌تر و چشمانش با تلاطم زیبایی برق می‌زدند. کاملاً ملموسانه چیزی در او تغییر کرده بود. این هم از قدرت‌های یک خون قوی!
    نیک سرش را خم کرد و زمزمه کرد:
    - هنوزم می‌ترسی.
    دنیل با عزم عجیبی، قدمی عقب گذاشت و تمام جاذبه‌ی نیک را قطع کرد. یک قدم دورتر توانست نفس بکشد. گویا جاذبه و قدرت نیک شعاع کمی داشت. هنوز مشت کرده بود. به انگشتانش تکانی داد و دنبال کلمات گشت. با صدای آرام اما قاطعی گفت:
    - نکن.
    هر چند که لحنش محکم بود، نمی‌توانست به آن دریای آبی نگاه او، چشم بدوزد. به خودش هشدار می‌داد، التماس می‌کرد و خط‌ونشان می‌کشید تا خام نشود. به پای قلبش افتاد و عاجزانه خواست که انقدر تند نزند.
    نمی‌توانست باز بازیچه‌ی مردان شود. نیک هم قطعاً دنبال سود خودش بود. دنیل هیچ‌وقت از مردها شانس نیاورده بود. تنهایی برایش امن‌تر بود. چند بار در ذهنش نوشت و مهر کرد تا تحت تاثیر نیک قرار نگیرد.
    نیک خنده‌ی آرام و با صدایی کرد. دنیل دزدکی نگاهش کرد. چقدر خنده به آن صورت رنگ‌پریده می‌آمد. اگر نیک مرتباً می‌خندید چه؟ تحمل آن نگاه سردش برای دنیل راحت‌تر بود.
    خنده‌ی خون‌آشام به همان سرعتی که آمد، ناپدید شد. با قیافه‌ای که دوباره جدی شده بود گفت:
    - وقتی من توی خواب به سر می‌برم، به هیچ‌کس جز سوفیا اطمینان نکن.
    دنیل که حالا ریلکس‌تر شده بود، پرسید:
    - چرا باید به اون دادگاه بری؟
    نیک از او دور شد و روی تخت نشست.
    - بری نه، بریم!
    دنیل پلک زد.
    - من چرا؟
    دوست نداشت در این سن اعدام شود. هنوز باید زندگی می‌کرد. برنامه داشت تا بعد از خلاصی از دست خون‌آشام‌ها، دور دنیا را بگردد و دورترین منطقه از آن‌ها را برای زندگی کردن انتخاب کند. جایی که آن‌قدر دور باشد تا این موجودات سریع هم خسته شوند.
    نیک دست‌هایش را روی تخت گذاشت و شانه‌هایش را عقب داد. با این مدل نشستن، بیشتر شبیه به انسان‌ها بود.
    - این دادگاه داره به خاطر تو برگذار میشه.
    دنیل درحالی‌که به‌سمت پنجره می‌رفت، گفت:
    - چرا من؟
    لبه‌ی پنجره نشست و نگاه کنجکاوش را به نیک داد.
    - تو و ریک با هم تبادل خون کرده بودید، هر چند به خواسته‌ی تو نبود؛ اما به هر حال تبادل خون انجام شده بود و...
    دنیل وسط حرفش پرید:
    - و تبادل خونم یه چیز مقدس واسه خون‌آشاماست و...
    کلافه چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت:
    - این قسمتاش رو بلدم، میشه بری جلوتر؟
    نیک اخمی کرد و دنیل بلافاصله آرزو کرد که کاش اصلاً لال شده بود. لعنت بر این زبان! لبانش را روی هم فشرد گویا با این کار می‌توانست جلوی کلمات را قبل از خارج شدن بگیرد.
    نیک صاف نشست و دوباره صدایش یخی شد.
    - من بی‌اجازه‌ی اون تو رو ازش گرفتم و در نتیجه باید جواب پس بدم.
    سکوت بینشان طنین انداخت. فکر دنیل سخت مشغول بود. سعی داشت تا قطعات پازل را کنار هم بچیند. در آن لحظه نیک هم نگاهش به او بود.
    دنیل دقیقاً زیر نور مهتاب نشسته بود، موهای بافته شده‌اش، زیر نور مهتاب درخشان‌تر بودند. پوست سفیدش برق می‌زد و منظره‌ای چشم‌نواز ایجاد کرده بود. نیک سرش را ناخوداگاه کج کرد و دقیق‌تر نگاهش کرد. دنیل شبیه به... به الهه‌ها شده بود؛ نه هر الهه‌ای؛ الهه‌ی معصومیت! هر چند که نیک شک داشت چنین چیزی وجود داشته باشد. با این حال به قدر زن معصوم بود که هلن با فرو رفتن در این بدن،‌ قطعاً یک توهین بزرگ به الهه کرده بود.
    - منظورش از اینکه من مال اونم هم همین بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک با همان نگاه کالبد شکافانه‌اش جواب داد:
    - مسلماً وقت نکرده عاشق چشم و ابروت شه!
    شانه‌اش را بالا انداخت و با تمسخر ادامه داد:
    - یا اخلاق خوبت!
    کنایه‌اش به رفتار متغییر دنیل بود. گاهی این چنین معصوم و گاهی یک ماده ببر!
    دنیل یک زن بود و حساس! بی‌توجه به ترسش از نیک، با اخم‌های در هم تشر زد:
    - خیلی هم خوشگلم.
    نیک که بررسی‌اش را کامل انجام داده بود، تصدیق کرد.
    - آره، واقعاً خوشگلی!
    دنیل جا خورد. سرش را با تعجب بالا گرفت و نگاهش کرد. نیک لبخند کجی زد:
    - واقعاً میگم.
    این دیگر خارج از تصورات دنیل بود! چند هفته‌ی پیش در یک آب‌جوفروشی، جذب ظاهر این مرد شده بود و خوابش را هم نمی‌دید که این‌گونه روبه‌روی هم بنشیند و از او بشنود که زیباست.
    نیک به او فرصت قند ساییدن در دلش را نداد و باز جدی شد.
    - وقتی یه خون‌آشام ادعای مالکیت یه انسان رو می‌کنه، حتی بدون تبادل خون، خواه‌ناخواه دست بقیه‌ی خون‌آشام‌ها، حتی لرد نیواورلانز که من باشم از اون انسان کوتاه میشه. تبادل خون این مالکیت رو در حد جادویی محکم می‌کنه.
    دنیل نتیجه‌گیری کرد:
    - پس یعنی الان تو یه جورایی من رو ازش دزدیدی؟
    نیک سرش را تکان داد و موهای بازیگوشش روی هوا تاب خوردند. دنیل با تعجب متوجه شد که متعلق به نیک بودن را دوست دارد. تمام حس‌های زنانه‌اش با همین چند کلمه‌ی ساده در حال بیدار شدن بودند.
    دنیل عاقل وجودش اخم غلیظی کرد و عینک عقلش را روی بینی جابه‌جا کرد. تشر زد:
    «- وقت این تصورات بچگونه نیست. یادت رفته اونم یکی از هموناست؟ از کدومشون خیر دیدی؟ یکیشون بابات رو کشت. یکیشون بدنت رو تصاحب کرد. یکیشون دوبار تا دم مرگ بردت!»
    دنیل دخترانه‌ی وجودش، بق کرده عقب نشست. دنیل هردوی آن‌ها را کنار زد و متوجه شد که نیک ایستاده است.
    نگاه خون‌آشام به بالای سر دنیل و به ماه کامل بود.
    - من باید برم. به‌زودی خورشید طلوع می‌کنه و هنوز کمی کار دارم.
    چشمانش چرخیدند و دوباره روی نگاه خاکستری دنیل متوقف شدند.
    - وقت نداریم تا برای جلسه زیاد هماهنگ شیم؛ ولی یادت نره من و تو طرف همیم. اونجا تا ازت سوالی نپرسیدن، هیچ حرفی نمی‌زنی.
    دنیل سرش را تکان داد و با خودش تکرار کرد که هیچ حرفی نمی‌زند. خون‌آشام ادامه داد:
    - من و تو توی محله‌ی جادوگرها آشنا شدیم و تصمیم به تبادل خون گرفتیم؛ ولی ریک این فرصت رو ازمون گرفت.
    دنیل باز سرش را تکان داد و سعی کرد تا حرف به حرف دستورات نیک را به خاطر بسپارد. نیک به پاهای بلندش حرکت داد و نزدیک به دنیل شد.
    دنیل مجبور شد تا سرش را کاملاً بلند کند؛ ولی باز هم نتوانست او را کامل ببیند. آن‌طور که دنیل نشسته و نیک ایستاده بود، خون‌آشام برایش حکم یک سایبان را داشت. قد خون‌آشام واقعا بلند بود. نیک خم شد و سرش را روبه‌روی سر زن قرار داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا