کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
با لحن مهربانی گفت:
- می‌تونم خستگی رو توی تنت حس کنم؛ اما باید دوباره تبادل خون کنیم.
دست سردش روی دستان گرم و ظریف دنیل نشست و آن‌ها را فشرد.
- باید پیوندمون رو برای فردا قوی کنیم تا من بتونم از خودم و تو دفاع کنم.
سپس دستور داد:
- یه‌کم جابه‌جا شو!
دنیل مسـ*ـخ شده بدنش را حرکت داد و برای او جا باز کرد. نیک کنارش قرار گرفت. لبه‌ی پنجره آن‌قدر بزرگ نبود که برای هردویشان کافی باشد و در نتیجه کاملاً به یکدیگر چسبیده بودند. نیک گفت:
- ازم بنوش.
ساعد عضله‌ایش را جلوی دهان دنیل گرفت. قلب دنیل از این همه نزدیکی به تپش افتاد.
نیک دم گوش دنیل زمزمه کرد:
- با دندونات خراشش بده و بنوش.
دنیل با تردید به دستش نگاه کرد و گفت:
- مسئله اینه که خب من... نیشای... تو رو ندارم.
نیک دوباره کنار گوشش گفت:
- فقط امتحان کن.
سرش را جلو برد و به آرامی زمزمه کرد:
- آروم باش و امتحان کن.
دنیل نفس عمیقی کشید و به خودش یادآوری کرد که نیک هم یک خون‌خوار است. با اعتمادبه‌نفس بیشتری انگشتان دست راستش را دور مچ نیک حلـ*ـقه کرد و به‌سمت دهانش برد. تمام زورش را در دندان‌هایش ریخت و پوست سفید و سرد نیک را درید.
درد در شریان نیک جاری شد؛ اما این درد از روی لـ*ـذت بود. راه‌های زیاد و سریع‌تری برای تبادل خون وجود داشت و در بین همه‌ی آن‌ها، این یکی از همه خاص‌تر بود.
گاز گرفته شدن پوست خون‌آشام‌ها توسط آن دندان‌های ضعیف انسان‌ها، برایشان چنان لـ*ـذتی ایجاد می‌کرد که هیچ خون تازه‌ای نمی‌توانست. باید یک خون‌آشام باشید تا این لـ*ـذت را متوجه شوید.
نیش‌های نیک نتوانستند سرجایشان باقی بمانند و بیرون زدند. بوی خونش بدجور خون‌آشام را وسوسه می‌کرد.
آن طرف، دنیل توانسته بود با همان گاز، پوست نیک را پاره کند و مزه‌ی لذیذ خون او را بچشد. می‌دانست که بارها خون ریک را نوشیده است؛ اما در همه‌ی آن‌ها، بین خواب و بیداری بود و هرگز متوجه نشده بود که خون یک خون‌آشام چه مزه‌ای دارد.
حال که خون سرد نیک در گلویش جاری می‌شد، حس عجیبی داشت. خون مزه‌ی همه چیز می‌داد و در عین حال، هیچ چیز. چیز عجیبی در آن وجود داشت جوری که دنیل با حرص بیشتری مچ نیک را به دهان فشرد و با صدایی از داخل گلویش، طلب بیشتر و بیشتر کرد. حس کرد که خراش روی پوست نیک کافی نیست؛ پس با دندان‌هایش دوباره پوست را درید. در اوج لـ*ـذت ناگهان سوزش دردناکی روی گردنش حس کرد.
ناخون‌هایش در گوشت مچ نیک فرو رفتند. خون‌آشام لعنتی داشت از دنیل می‌نوشید. دهان دنیل از مچ او جدا شد. ناخوداگاه سعی کرد تا بلند شده و از او دور شود. گاز خون‌آشام آن‌قدر درد نداشت؛ اما دنیل در ذهنش از آن یک هیولا ساخته بود و ذهنش حالا فرمان فرار می‌داد.
نیک بلافاصله دستش را خواند و جنبید. دخترک میان چنگالش اسیر شد و نالید:
- ولم کن.
ولی تقلایش چنان بی‌حال بود که به یک نـ*ـوازش می‌ماند.
چند لحظه بعد، بدنش آرام شد و از حالت تدافعی در آمد. عضلاتش شل شدند. بزاق دهان خون‌آشام بالاخره اثرش را گذاشته بود.
چشمان دنیل از روی لـ*ـذت خمـار شده بودند. نمی‌توانست بفهمد نیک با او چه می‌کند؛ اما دنیل نمی‌خواست هرگز تمام شود. حریصانه باز به مچ نیک چنگ زد.
زیر نور مهتاب، یک خون‌آشام و یک انسان، بی‌آنکه خودشان بدانند، ریسمان عشق می‌بافتند و در گردن یکدیگر می‌انداختند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سوفیا با شتاب در اتاق را باز کرد. شدتش آنقدر زیاد بود که در چوبی محکم به دیوار برخورد کرد؛ برخوردش با دیوار، صدای گوش خراشی ایجاد کرد و بعد کمی از مسیر رفته را برگشت.
    ایگان متعجب نشد. تنها با خون‌سردی از روی شانه‌اش به او نگاه کرد و بعد سرش را دوباره روی نامه‌اش برگرداند. قبل از اینکه سوفیا ظاهر شود، شعاع انرژی‌اش را حس کرده بود و در نتیجه انتظار این شدت خشم را داشت.
    سوفیا پا به داخل گذاشت و به‌محض داخل شدن کاملش، ایگان دستش را روی هوا چرخاند. در پشت سر سوفیا بسته شد. ایگان قصد نداشت که اگر سوفیا قصد آبروریزی دارد، کل قصر خون را به عنوان تماشاکننده داشته باشد.
    ساحره با عصبانیت به‌شدت زیادی گفت:
    - عدالت خون؟ چی پیش خودت فکر کردی؟
    صدایش نسبتاً بلند و صورتش از شدت خشم، قرمز شده بود. نیک، خط قرمزش، مورد هجوم قرار گرفته بود و در نتیجه آن روی کمتر دیده شده‌ی سوفیا، بالا آمده بود.
    زن وسط اتاق ایستاده، دستانش را به کمر زده و با نگاهی طوفانی به ایگان نگاه می‌کرد.
    ایگان کاغذ پوستی داخل دستش را روی زمین گذاشت و با آرامش به صندلی چرخانش، تکانی وارد کرد. صندلی چرخید و رو به سوفیای خشمگین قرار گرفت. ایگان سرش را بالا گرفت و با بی‌تفاوتی گفت:
    - به تو ربطی داره؟
    سوفیا با قدم‌هایی که محکم به زمین کوبیده می‌شدند، جلو رفت؛ اما جرئت نداشت چندان جلو رود؛ می‌دانست که هر چقدر هم عصبانی باشد، ایگان مقام بالاتری دارد. دستانش را با خشم مشت کرده بود تا کمی خودش را کنترل کند. خدا می‌داند وقتی از جنیفر قضیه را شنید، چه حالی پیدا کرد.
    ایگان می‌توانست حاله‌ی قرمز عصبانیت را بدون دیدن سوفیا هم تشخیص دهد.
    سوفیا با دندان‌های کلید شده، شمرده‌شمرده گفت:
    - استیضاح نیک؟
    ایگان انگشت‌هایش را در هم گره کرد و سرش را به آرامی تکان داد.
    - لرد نیک دچار خطا شده و باید به خاطرش به دنیای شب جواب پس بده.
    سوفیا چنگی میان موهایش زد تا جلوی دستانش را بگیرد و ایگان را خفه نکند.
    - هر کاری که کرده باشه به جامعه‌ی خون‌آشام‌ها مربوطه.
    در لفافه منظورش این بود که توی ساحره، حق نداری در کار نیک دخالت کنی.
    ایگان زهرخندی زد و با لب کج شده، گفت:
    - تو سنگ کی رو این وسط به سیـ*ـنه می‌زنی؟ نیک یا ساحره‌ها؟
    سوفیا با بیچارگی نالید:
    - عشق ملکه، کورت کرده.
    ایگان ایستاد. حتی ایستاده هم چندان از سوفیا بلندتر نبود. یک لباس ابریشمی سیاه به تن داشت و او را شبیه به شاهزاده‌های یونان باستان می‌کرد. دستانش را داخل جیب شلوار راسته‌اش فرو برد و با بی‌حوصلگی گفت:
    - این ربطی به ملکه نداره سوف! خودت ‌‌رو از این موضوع بیرون بکش. من و تو، اون شب صحبتامون رو کردیم.
    سوفیا آن صحبت‌ها را خیلی خوب به یاد داشت؛ شبی که نیک زخمی را به خانه‌ی ایگان بردند، سوفیا و ساحره‌ی اعظم، گفت‌وگویی طولانی داشتند. به عنوان مسئول ساحره‌ها، ایگان نگران بود تا مبادا جادوگری به توانایی سوفیا، کنار یک خون‌آشام حرام شود. سوفیا به حرام شدن یا نشدن اهمیتی نمی‌داد. خیلی زود جامعه‌ی شب از دورگه بودنش باخبر می‌شدند و به دار آویخته می‌شد. ترجیح می‌داد تا مدت باقی مانده را کنار نیک،‌ لرد و قهرمانش بماند.
    قدمی جلو گذاشت و جلوی ایگان سـ*ـینه سپر کرد.
    - کردیم! تو به من پیشنهاد کار دادی و من گفتم می‌خوام تا آخرین لحظه‌ی فرمانروایی نیک، کنارش بمونم.
    انگشت اشاره‌اش را به سیـ*ـنه‌ی ایگان زد و صدایش کمی بلندتر شد.
    - فکر می‌کردم واضح بودم!
    داشت تند می‌رفت؛ ولی آن‌قدر عصبانی بود که خودش متوجه نشود. ایگان دست‌هایش را روی سیـ*ـنه چلیپا کرد و با تمسخر گفت:
    - واضح بودی یا نه، تو از من دستور می‌گیری!
    سوفیا با ناباوری پلک زد. ایگان، دوست خوب روزهای کودکی‌اش کجا بود؟ این ایگان جلوی روی‌اش که آنقدر خودخواهانه حرف می‌زد را نمی‌شناخت. ایگان بامزه و مهربان کجا شده بود؟ ایگان جلوی روی‌اش اخم کرده بود، چشمانش مهربان نبودند و با غضب به سوفیا نگاه می‌کردند. بهت‌زده گفت:
    - عشق کورت کرده!
    هرکس که نداند، سوفیا خوب می‌دانست که ایگان چقدر خاطر هلن را می‌خواهد. در همان کودکی، ایگان با حسرت کنار سوفیا دردودل می‌کرد، اشک می‌ریخت و از بی‌وفایی معشوق می‌گفت. وقتی سوفیا را روی تاب هل می‌داد، وقتی او را برای خرید کتاب می‌برد، وقتی به او جادو آموزش می‌داد، سوفیا تنها محرم اسرارش بود.
    ایگان خنده‌ی تلخی سر داد و قدمی عقب رفت.
    - من یا تو رو؟
    دورتر شد و به‌سمت پنجره راهش را کج کرد. دستانش همچنان داخل جیب‌های شلوارش بودند. نگاهش را به بیرون داد و به تلخی گفت:
    - عشق نیک، تمام مسئولیت‌هات رو بی‌اهمیت کرده!
    به حیاط روشن و آب‌نماهای خاموش زل زد و کنایه زد:
    - اون‌قدر که مرگ لیزا رو به فراموشی سپردی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سوفیا پلک‌هایش را روی هم فشرد و با خستگی گفت:
    - پای مامانم رو وسط نکش.
    سوفیا آمده بود تا داد و قال کند، نه اینکه رو دست بخورد و ایگان بازخواستش کند.
    ایگان با خشم صورتش را چرخاند. فرهایش در هوا تاب خوردند. به دنبال خشمش، موجی از انرژی آزاد شد و سوفیا تعادلش را از دست داد. موهای ساحره در باد حاصل از انرژی به پرواز درآمد؛ اما خوشبختانه، تابش تکانی نخورد و جینش هم پاره نشد. چند قدم همراه با باد عقب رفت تا دوباره تعادلش را به دست آورد. از این هیجاناتی که ایگان از خود آزاد می‌کرد، متنفر بود. موهایش روی صورتش ریختند و خودش را لعنت کرد که دلش نمی‌آید آن‌ها را کوتاه کند.
    ایگان با صدایی که از شدت خشم دورگه شده بود، تقریباً فریاد کشید.
    - پای مادرت وسطه. یادت رفته زهر دورگه توی خونش پیدا کردم؟‌
    به‌سمت سوفیا چرخید و انگشتش را به سیـ*ـنه‌ی خودش کوبید.
    - من، شخصاً بهت گفتم که لیزا رو یه دورگه کشته.
    به سوفیا اشاره کرد.
    - ولی تو بازم مثل احمقا اینجایی.
    لحنش سرتاسر تحقیر بود. نگاهش سوفیا را متهم می‌کرد. دقیقاً برعکس چیزی که ساحره انتظارش را داشت.
    سوفیا جلو آمد. از خشم آشکارا می‌لرزید هیچ‌کس جای او نبود تا درک کند. ساحره‌ی اعظم آمریکا چه از درد می‌دانست؟ لبانش موقع دفاع کردن از خود می‌لرزید.
    - من اگر احمق بودم، به نیک می‌گفتم که مامانم رو کشتن، من اگر احمق بودم... مامانم... تا حالا دفن شده بود.
    ایگان نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش را کنترل کند. هر دوی آن‌ها زیر فشار بودند؛ ولی بعد از این بحث، باز هم ایگان و سوفیا بودند؛ دو ساحره با رابـ*ـطه‌ای نزدیک. به‌آرامی گفت:
    - اگر احمق نیستی، پس چرا طرف اشتباهی؟
    سوفیا خشکش زد. ایگان چه می‌گفت؟ حرفش را نمی‌فهمید.
    ایگان جلو رفت و دست سوفیا را با مهربانی گرفت.
    - من بی‌گدار به آب نمی‌زنم سوف. نیک توی دادگاه امشب وضع خوبی پیدا نمی‌کنه.
    دستش را فشرد.
    - و یه آدم باهوش، طرف اشتباه نمی‌مونه.
    سوفیا با ناباوری گفت:
    - چه نقشه‌ای براش کشیدی؟
    ایگان دستش را رها کرد، سرش را کج و از روی عادت لبانش را غنچه کرد.
    - واقعاً فکر کردی بهت جواب میدم؟
    لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب نشاند.
    - البته اگر بدونم وفاداریت طرف ملکه است، چرا که نه.
    سوفیا گیج شده بود. تقریباً کاملاً مطمئن بود که چشم هلن دنبال نیک است؛ ولی حالا ایگان چه می‌گفت؟ تمام حرف‌هایشان ضدونقیض بودند. زمزمه کرد:
    - فکر می‌کردم ملکه... نیک رو می‌خواد.
    زدن این حرف اصلاً آسان نبود. کدام زنی می‌توانست قبول کند که چشم رقیبی به دنبال معشـ*ـوقه‌اش باشد؟
    ایگان با تلخی آشکاری خندید و سرش را تکان داد. باز فرهایش در هوا تاب خوردند.
    - اوه البته! ملکه خیلی تنوع طلبه، ولی در عین حال باهوش.
    همان‌طور که حرف می‌زد، به صندلی‌اش برگشت. نشست و با نگاه پرحرفی ادامه داد:
    - ولی هدف‌های بزرگ، قربانی‌های بزرگ می‌طلبن!
    سوفیا هر لحظه گیج‌تر می‌شد. قلبش محکم به سـ*ـینه می‌کوبید. سلول به سلول بدنش در آتش نگرانی برای نیکش می‌سوخت. خون‌آشام‌ها را خوب می‌شناخت. موجوداتی شاید بسیار زیبا و قدرتمند، اما رهبرانی بی‌رحم بودند. نیک قطعاً با این حرف‌هایی که ایگان می‌زد، در خطر بود.
    - چه نقشه‌ای توی سرتونه؟
    صدایش ضعیف و ترسان بود. ایگان لبش را کج کرد.
    - گفتم که فقط وقتی وفاداریت رو داشته باشم، می‌تونم حرف بزنم.
    سوفیا سرش را به طرفین تکان داد و با صدای محکمی گفت:
    - نیک به دام شما نمی‌افته.
    ایگان قهقه‌ای ناگهانی سر داد. قهقه‌اش، دلهره‌ی بیشتری به جان سوفیا انداخت. این همه اطمینان حریف او را می‌ترساند. جادوگر اعظم، میان قهقه‌اش گفت:
    - خیلی وقته افتاده.
    دوباره روی پاهایش ایستاد. دستانش را روی شانه‌های نحیف سوفیا گذاشت. به چشمان سبزش زل زد و با لحن پدرانه‌ای گفت:
    - سوف، نیک قطعاً طرف بازنده است. دوباره بهت میگم، باهوشا طرف بازنده نمی‌مونن!
    سوفیا عقب کشید و دستان ایگان از روی شانه‌اش افتادند. با لحنی که سعی داشت محکم باشد، گفت:
    - بازنده یا برنده، من توی تیم نیک می‌مونم.
    قدمی عقب گذاشت و با شجاعت بیشتری گفت:
    - نیکی که من می‌شناسم،‌ بهتون توی لحظه‌ی آخر رو دست می‌زنه. فقط کافیه به کتابای قدیمی یه سر بزنی و ببینی در ستایش هوشش چه شعرها و داستان‌ها که نگفتن.
    این حرف‌ها،‌ بیشتر از آنکه دفاعیه‌ای در مقابل ایگان باشد، دل‌گرمی‌ برای خودش بود. ایگان خندید و سرش را تکان داد. موهای فرفری‌اش در هوا تاب خوردند. در آن پیراهن سیاه و گشاد که به سبک انگلیسی‌ها، یقه‌اش بند داشت، به‌سان شاهزاده‌ها شده بود.
    - سوفی، فکر می‌کنم باید بری.
    لبخند مهربانی زد؛ ولی با تهدید آشکاری اضافه کرد:
    - و هرگز دوباره اون‌طور وارد اتاق من نمیشی!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    از شب گذشته تاکنون، اشتهایش دو برابر شده بود. یک همبرگر و مقدار زیادی سیب زمینی سرخ کرده قبل از خواب و برای صبحانه مقدار زیادی پنکیک و قهوه خورده بود و حالا هم با اشتها در آشپزخانه‌ی قصر خون در شلوغی جمعیت به مرغ سوخاری و حلـ*ـقه‌های پیازش زل زده بود.
    نمی‌دانست دلیل این افزایش اشتهای ناگهانی چیست؛ ولی قدردانش بود. غذاهای این قصر چنان لذیذ بودند که تنها فکر به آن‌ها دهانش را آب می‌انداخت.
    چنگال را داخل تکه‌ی کوچکی از مرغ فرو کرد و بعد از آغشته کردن به مقدار زیادی سس چیلی، بر دهان گذاشت. تندی چیلی روی زبانش، خاطره‌ای از دیشب را زنده کرد.
    «- ظهر غذای تند خورده بودی؟ بیشتر بخور؛ مزه‌ی خونت رو خاص کرده.»
    با دهان پر، لبخند گشادی روی لبش شکل گرفت. یک تبادل خون ساده،‌ لبه‌ی پنجره انجام داده بودند؛ ولی خاطراتش لحظه‌ای یاد و ذهن دنیل را رها نمی‌کردند.
    بی‌حواس چنگالش را روی ظرف زد. ذهنش سعی داشت تا مرغ دیگری شکار کند؛ ولی حواسش سمت دیگری بود، سمت آن چشم‌های آبی کشیده و آن نگاه جذاب، وقتی که می‌رفت.
    آب دهانش را قورت داد و به خودش نهیب زد تا از فکر بیرون آید. از این اخلاق خودش متنفر بود. نیک تنها چند لبخند تحویلش داده بود؛ ولی دنیل،‌ ساده‌لوحانه تمام شب را رویاپردازی کرده بود.
    آهی کشید و بالاخره چنگالش را در تکه‌ای مرغ فرو کرد. این بار بدون سس و با حرص جویدش. همیشه همین‌طور بود، در دبیرستان هم با یک لبخند ساده‌ی پسرها، مخصوصاً خوش‌قیافه‌هایشان، تمام شب را رویا می‌بافت و روز بعد با دیدن او در کنار دیگری، شکست عشقی‌ای را تجربه می‌کرد.
    سری از روی تاسف برای خودش تکان داد. دنیل عاقل وجودش،‌ صندلی روبه‌روی پشت میز را بیرون کشید و نشست. آدم‌های اطراف متوجه نشدند. از لباس‌هایشان معلوم بود که خدمتکاران و محافظین ساده‌ای بیش نیستند.
    دنیل عاقل، عینک خردش را روی بینی جابه‌جا کرد و با نگاهی عاقل‌ اندر سفیهانه گفت:
    ـ همین احساساتی بودنت، بارها کار دستت داده! بس نیست؟ تو کی از مرد‌ها شانس آوردی؟
    دستانش را روی میز گذاشت و به‌سمت دنیل خم شد. حقیقت را به صورتش کوبید.
    - کدوم مردی رو می‌شناسی که ازش ضربه نخورده باشی؟ مخصوصاً از نوع خون‌آشامش.
    صندلی سمت راستی میز چهار نفره‌ی چوبی،‌ بیرون کشیده شد، دنیل دخترانه‌ی وجودش نشست. از ظاهرش کاملاً معلوم بود که از ان لوس‌های زمانه است. رژ لب براقش، پلک‌هایی که مدام به هم می‌خوردند، برق دندان‌هایش، اداواطور با عشـ*ـوه‌اش و در آخر آن موهای آراسته شده‌اش. با لحن حق به جانبی گفت:
    - نگاهش رو تو که ندیدی، لبخند و حمایتش رو هم ندیدی.
    دنیل عاقل به عقب تکیه داد و گفت:
    - من واقع‌بینم.
    ظاهر او هم دقیقاً بیانگر خردش بود؛ یک کت‌شلوار سرمه‌ای زیبا به تن داشت، موهای سیاه‌اش را یک‌طرفه بافته و صورتش را تنها با عینک مستطیلی سیاهی مزین کرده بود.
    دنیل دخترانه لبخند زد و دندان‌های درخشانش را به نمایش گذاشت.
    - زندگی نیاز به احساسات هم داره. این واقع‌بینی زیاده تو، تا الان ما رو سینگل نگه داشته!
    سپس سرش را به‌سمت دنیل چرخاند و با طنازی پلک زد.
    - مگه نه؟
    دنیل وقت نکرد تا جوابی دهد، چرا که دنیل عاقل زودتر به حرف امد.
    - من یا انتخابات از روی احساس شما؟
    پوزخند زد.
    - من گفتم روز تولد هیجده سالگیمون با جس فرار کنیم؟ من گفتم گاو صندوق مایکل رو خالی کنیم؟ من گفتم بریم لس‌آنجلس؟ یا من گفتم مثل احمقا به جس اعتماد کنیم و اونم رو ما قمار کنه؟
    دنیل با حرص داد زد:
    - بسه!
    دو دنیل دیگر غیب شدند و نگاه اطرافیان به‌سمتش چرخید. کاملاً از خجالت آب شد. چشمانش را بست و یک ردیف فحش در دل نثار خود کرد. حتی چشم بسته هم می‌توانست تشخیص دهد که نگاه بعضی‌ها هنوز رویش قرار دارد. چنگال داخل دستش را محکم می‌فشرد. اگر کسی می‌فهمید که او با خودش حرف می‌زند، کاملاً به دیوانه بودن مشهور می‌شد.
    سرش را در یقه‌اش پنهان کرده بود. چشمانش را آهسته باز کرد و زیر چشمی دید که بعضی‌ها نگاهشان هنوز به‌سمت اوست و پچ‌پچ هم می‌کنند. از این نگاه‌ها متنفر بود. لبش را گزید و دوباره به خودش فحش داد.
    آهی کشید و زیر آن نگاه‌های کنجکاو و عذاب‌آور، صندلی را عقب داد و بلند شد. سینی غذای سلف را همان‌جا رها کرد و با قدم‌های بلند و پرشتابی،‌ سالن غذاخوری را ترک گفت.
    در لابی، بدون آن نگاه‌ها، احساس بهتری داشت. انگار که راه تنفسش دوباره باز شده بود. با وسواس تاپ پشت‌گردنی سیاه‌اش را روی شکم مرتب کرد و سگک مارشکل کمربند شلوارش را که کمی به راست کج شده بود، مرتب کرد. نمی‌دانست چگونه، اما سوفیا همیشه لباس‌هایی دقیقاً هم سایزش می‌آورد.
    سرش را بالا برد و نفس عمیق دیگری کشید. امروز صبح وقتی سوفیا برای نهار پیشش آمده بود، بی‌هیچ درنگی قبول کرد تا همراهش شود. به نیک کم‌وبیش اعتماد داشت و نیک هم سوفیا را تأیید کرده بود. فکر به نیک، لبخند ناخواسته‌ای روی لبش نشاند. فکرش می‌رفت که دوباره منحرف شود؛ ولی تمام احساسش با صدای آشنایی از پشت‌سرش، به هم ریخت.
    - مشتاق دیدار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا

    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg

    [/HIDE-THANKS]
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    صدا را خیلی خوب می‌شناخت. بیشتر از ده سال، این صدا زیر گوشش نجوای عاشقانه می‌خواند، نامش را صدا می‌کرد، شعر می‌گفت و دلبری می‌کرد.
    قلب دنیل با شنیدن صدایش هم به تپش افتاد. نمی‌خواست برگردد. ضعفش نسبت به این مرد هنوز هم پابرجا بود. نفس عمیقی کشید و چرخید.
    چرخیدن مساوی بود با دیدن مرد چشم‌سبز و زیبای رویاهایش. جس با لبخند زیبا و چشم‌های درخشانش به دنیل نگاه می‌کرد. موهایش را نسبت به آخرین دیدارشان کوتاه کرده و به زیبایی آراسته بود. سرشان قهوه‌ای‌روشن زده بود که تضاد زیبایی به قهوه‌ای‌تیره‌ی موهای خودش ایجاد کرده بوند. گوش راستش مثل همیشه، گوشواره‌ی حلـ*ـقه‌ای استیل به گوش داشت.
    لبخندش از نگاه خیره‌ی دنیل، دندان‌نما شد.
    - حالت چطوره؟
    دنیل از دیدن او، اینجا، تعجب نکرد. ادموند خیلی خوب برایش روشن کرده بود که ذات این مرد، هنوز هم تغییر نکرده است. چیزی که دنیل را متعجب می‌کرد، دیدن او، اینجا، بدون مایکل پست‌فطرت بود.
    اخم‌هایش را در هم کشید تا حواسش را جمع کند. دنیل عاقل وجودش مرتباً سیخونک می‌زد و می‌خواست که خودش باشد، سرش را بالا بگیرد و به صورتش بکوبد.
    دنیل دستانش را پشت‌سرش گره زد و محکم در هم فشرد. این کار استرسش را کم می‌کرد. مطمئن بود که قلبش اگر کمی بلندتر بزند، گوش‌های جس هم کوبشش را خواهد شنید.
    دستانش را آن‌قدر محکم درهم می‌فشرد که خودش هم دردش آمده بود. جس باز به حرف آمد.
    - می‌بینم موش با دم خودش توی تله اومده!
    دنیل دلش می‌خواست جس را به باد کتک بگیرد و او را آن‌قدر بزند که خالی شود. از مشت گرفته تا لگد، آن‌قدر ادامه دهد که این گربه‌ی چشم‌سبز به پایش بیفتد؛ اما تنها توانست بگوید:
    - اربابت کجاست؟
    جس تیکه‌اش را خیلی خوب گرفت. خندید و گفت:
    - بهم مرخصی داده.
    از این حجم وقاحت، چشمان دنیل گرد شد. مثل همیشه پررو بود، آنقدر که حتی انکار نکند. حتی نمی‌خواست جس را ببیند، چه برسد به صحبت کردن. قدمی عقب گذاشت و به چشمانش زل زد.
    - حتی نمی‌تونم بگم از دیدنت خوش‌حالم.
    پوزخند زد و اضافه کرد:
    - حتی به دروغ!
    سپس چرخید و در حالی که تندتند پلک می‌زد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند، از او دور شد. کاش سوفیا نیم ساعت پیش، موقع ناهار او را تنها نگذاشته بود. نه، حتی سوفیا را هم نمی‌خواست ببیند. چشمان سبزش او را به یاد جس می‌انداختند.
    بازویش به یک‌باره کشیده و به عقب برگشت. از ترس هینی کشید و سرش را با ضرب بالا برد؛ جس بود که نگاهش می‌کرد. اخم‌های دنیل بلافاصله در هم گره خوردند. بازویش را با تمام توان کشید و با صدای بلندی گفت:
    - بهم دست نزن!
    جس بازویش را سریعاً رها کرد و درحالی‌که اطراف را نگاه می‌کرد و به آدم‌هایی که خیره‌یشان شده بودند، لبخند عذرخواهانه می‌زد، گفت:
    - فقط می‌خواستم حرف بزنیم.
    دنیل از میان دندان‌های کلید شده غرید:
    - نمی‌خوام ریختت رو ببینم، چه برسه به حرف زدن.
    صدایش این بار کنترل شده؛ اما همچنان به‌شدت خشمگین بود.
    جس خندید و گفت:
    - اوه دنیل، بچه نباش.
    دنیل داشت از حرص متنفر می‌شد. این مرد چقدر می‌توانست وقیح باشد! نمی‌دانست چه شد؛ اما وقتی به خود آمد که صدای سیلی در لابی پیچید و صورت جس به یک طرف کج شده بود.
    از درک کارش، هین آرامی کشید و قدمی عقب گذاشت. دست جس با ناباوری روی جای سرخ سیلی نشست. دنیل عاقل وجود دنیل شستش را به نشانه‌ی تایید نشان داد. سپس خود دنیل در یک تصمیم آنی چرخید و با سرعت زیادی از جس دور شد.
    نمی‌دانست کجا می‌رود. حقیقتاً اصلاً قصر خون را نمی‌شناخت؛ اما خون، خونش را می‌خورد و عقلش در آن لحظه اصلاً کار نمی‌کرد. با دست دهانش را پوشاند. چه کرده بود؟ سیلی به جس؟ حتی وقتی فهمید که جس او را قمار کرده، نتوانست چنین کشیده‌ای نثارش کند. این شجاعت از کجا آمده بود؟
    سردرگم، به‌سمت دری که به‌نظر می‌رسید به بیرون راه دارد، مسیرش را عوض کرد. سرعت قدم‌هایش زیاد بود تا هرچه سریع‌تر از جس فرار کند. تنها چیزی که در آن لحظه خوب بود، نباریدن اشک‌های احمقانه‌اش بود.
    در اتومات شیشه‌ای، به‌محض نزدیک شدن دنیل باز شد و او هم با قدم‌های سریعی، سریع‌تر از نگهبان‌ها خارج شد.
    نسیم تابستانی سریعاً صورتش را نـ*ـوازش کرد. می‌دانست که نباید برود. نیک آشکارا هشدار داده بود که اتاقش را ترک نکند؛ ولی روز بود و دست هیچ‌یک از آن پاچه‌خواران هلن، قطعاً به او نمی‌رسید.
    کسی از پشت‌سر او را صدا زد:
    - دنیل، احمق نباش.
    صدای جس هم حالا عصبانی بود. دنیل یک‌لحظه حماقت نکرد. از روی شانه جس را می‌دید. با تصمیمی ناگهانی سرعتش را زیاد کرد، سپس زیادتر و زیادتر و بعد دوید، با تمام توان دوید. می‌خواست تا از همه چیز دور باشد. در خروجی را خیلی زود تشخیص داد.
    بی‌توجه به آب‌نماها،‌ سنگ‌فرش، درختان و مجسمه‌هایی که آروزی دیدنشان را از نزدیک داشت، نه از قاب پنجره‌ی اتاقش، دوید.
    جلوی در ورودی شاهانه‌اش، کسی دنیل را متوقف نکرد. شاید هم وقت نکرد تا دنیل را متوقف کند. خودش بیرون لحظه‌ای متوقف شد. از میان نرده‌ها جس را می‌دید که دنبالش می‌دود. دنیل در آن لحظه دو چیز را مطمئن بود، نمی‌خواهد جس را ببیند و حالا که فرصتش پیش آمده در قصر خون نخواهد ماند.
    دوید و دوید، کوچه‌ها را بی‌هدف در هم می‌پیچید و گاهی از روی شانه عقب را نگاه می‌کرد تا ببیند جس چقدر نزدیک است. به آدم‌ها می‌خورد و بی‌عذرخواهی دوباره دویدن را از سر می‌گرفت.
    نمی‌دانست چقدر دویده است. تنها با تمام قدرتی که در پاهایش داشت، فرار می‌کرد. در دبیرستان همیشه در مسابقات دوی سرعت اول می‌شد و همان، اینجا به کارش آمده بود.
    یادش از مسابقات دوی سال آخر افتاد، وقتی که اول شد به جای دویدن به طرف مربی‌اش، خود را به جس رسانده و در آغـ*ـوش او آرام گرفته بود. همان‌طور نفس‌نفس‌زنان جس را به خود می‌فشرد، هردو با خنده‌های بلند، قهرمانی‌اش را جشن گرفتند.
    با یادآوری آن خاطره، اشک سریعاً به چشمانش دوید. از دردناکی خاطره‌اش، رفته‌رفته از سرعتش کم شد و کمی بعد ایستاد. نفس‌نفس‌زنان روی زانوهایش خم شد، اشک نفس کشیدن را سخت‌تر می‌کرد. همان‌طور غمگین و خسته، درحالی‌که سیـ*ـنه‌اش‌ تندتند بالا و پایین می‌شد، ایستاد و اطراف را بررسی کرد.
    اصلاً و ابداً هیچ خیابانی برایش آشنا نبود؛ ولی مطمئن بود که اگر کوچه را ادامه دهد، به خیابانی چیزی خواهد رسید. این ساختمان‌های بلند و کوچه‌های خلوت را نمی‌شناخت. همان تک‌وتوک مردم، بی‌توجه به او رد می‌شدند و بعضی هم خودشان را کنار می‌کشیدند تا با دنیل برخوردی نداشته باشند.
    به پهلوی دردناکش چنگ زد. موقع دویدن خوب نفس نکشیده بود و باز هم این درد مسخره، گریبانش را گرفته بود. نفس‌هایش هنوز مقطع بودند.
    به عقب برگشت و متوجه شد که جسی در تعقیبش نیست. امیدوار بود تنبلی ذاتی جس در کار باشد، نه فکر همیشه خلاقش. می‌ترسید که جس برای برداشتن ماشین برگشته باشد. این فکر باعث شد تا آدرنالین خونش دوباره بالا برود.
    سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. مهم نبود به کجا فرار می‌کرد؛ اما مایکل، جس، هلن و حتی نیک او را نباید پیدا می‌کردند.
    چند نفس عمیق دیگر کشید و دوباره دویدن را از سر گرفت. باید قبل از هر ماشین احتمالی لعنتی دیگری خود را به یک تاکسی می‌رساند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نمی‌دانست چگونه؛ اما یک معجزه رخ داد و به محض رسیدن به خیابان و دست تکان دادن، یک تاکسی زردرنگ جلویش توقف کرد.
    تاکسی هنوز حتی کاملاً متوقف هم نشده بود که خود را درون آن پرت کرد. از استرس در ماشین را کوبید و نفس‌زنان گفت:
    - لطفاً سریعاً حرکت کنید.

    مرد مسن با تعجب نگاهش می‌کرد و تنها بهت‌زده پرسید:
    - مقصد؟
    دنیل که فقط یک‌جا را می‌شناخت، گفت:
    - محله‌ی جادوگرا.
    راننده سرش را تکان داد و بعد از چند ثانیه نگاه دیگر به دنیل، چرخید و با خون‌سردی‌ عذاب‌آوری، فرمان را چرخاند و راه افتاد. دنیل که از پنجره‌ی عقب چرخیده بود، خیابان را به دنبال جس می‌گشت، گفت:
    - میشه سریع‌تر برید؟ عجله دارم.
    مرد سرش را تکان داد؛ ولی انقدر زیاد به سرعتش نیفزود که باید. چند دقیقه‌ای به همان منوال گذاشت. دنیل هم از دست راننده حرص می‌خورد و هم برمی‌گشت و مرتباً خیابان را چک می‌کرد.
    کمی باورش سخت بود. ساعت‌ها می‌نشست و در آن اتاق، نقشه‌ی فرار می‌کشید؛ ولی در لحظه‌ای که اصلاً انتظار نداشت، درهای آزادی به روی او باز شده بودند.
    بالاخره باورش شد که جسی فعلاً در کار نیست. با خیال راحت‌تری به صندلی تکیه داد و نفسش را بیرون فرستاد.
    در محله‌ی جادوگرها، زنی وجود داشت که می‌توانست دنیل را راهنمایی کند. یک زن به اسم لیزا که گفته بود ریک خون‌آشام است و دنیل، سردرگم و دودل.
    بافت خراب شده‌ی موهایش را باز کرد و آن‌ها را دم‌اسبی بست. کش قرمز مخملی را سه لایه کرد تا اگر لازم شد دوباره بدود، از سرجایشان تکان نخورند.
    از مرد پرسید:
    - چقدر دیگه مونده؟
    مرد با همان صدای خراشیده‌اش گفت:
    - بعد از این چهار راهه. فقط باید یکمش رو پیاده بری.
    دنیل سرش را تکان داد و به انتظار یک چراغ قرمز، شش دنگ حواسش را جمع کرد. مرد کمی بعد پرسید:
    - توریستی؟
    دنیل سرش را تکان داد و با بی‌قراری سرجایش تکان خورد. راننده‌ی پیر تاکسی، در آن پیراهن قرمز با گل‌های زردش، واقعاً آدم بدی به‌نظر نمی‌رسید. تاکسی‌اش تمیز بود و بوی سیگار هم نمی‌داد؛ ولی دنیل چاره‌ای نداشت.
    وقتی به آن چهارراهی که راننده وعده‌اش را داد، رسیدند و پشت چراغ قرمز متوقف شدند، دنیل پرسید:
    - اینجا به بعد رو باید پیاده برم؟
    مرد سرش را تکان داد.
    - آره، جلوتر نگه می‌دارم.
    دنیل با لبخندی که بعد از مدت‌ها واقعی بود، گفت:
    - خیلی ممنون.
    سپس در یک حرکت ناگهانی در را باز کرد و در میان داد راننده که چه کار می‌کنی،‌ از ماشین پیاده شد. در را نبسته، دویدن را شروع کرد. خودش هم نفهمید که چگونه توانست از بین جمعیت ماشین متوقف شده و آن‌هایی که در حال عبور بودند، رد شود.
    ماشین‌ها وقتی زنی را می‌دیدند که به‌سمت خیابان می‌دود، با سرعت روی ترمز می‌زدند و از آن طرف داد و فریاد و فحش‌هایشان هم بلند می‌شد. دنیل اما بی‌توجه به تمام این‌ها، مثل یک تشنه‌ی آزادی، می‌دوید.
    یک‌لحظه نزدیک بود تصادف کند؛ اما به موقع راننده روی ترمز زد و دنیل یک سانتی متری کاپوت متوقف شد. قلبش کاملاً در دهانش بود. لبخند لرزانی به زن راننده که او هم خشکش زده بود و دستانش روی فرمان مانده بودند،‌ زد و سپس ابتدا با قدم‌های لرزان و بعد محکم‌تر دوباره دوید.
    خودش یک نفر، ترافیکی عظیم به راه انداخته بود. از این همه آشوب خنده‌اش گرفت؛ اما متوقف نشد و جایی را که راننده می‌گفت باید پیاده طی کند، دوید. وقتی سایبان‌های آشنای محله‌ی جادوگرها را دید، متوجه شد که شاید ساعتی را در امان باشد.
    خودش را لابه‌لای جمعیت گم کرد و دنبال لیزای پیشگو گشت.
    محله‌ی جادوگرها مثل همیشه شلوغ بود. توریست‌ها با انواع لباس‌های متفاوت و رنگارنگ، سیاه‌پوست و سفیدپوست، سرخ‌پوست و زردپوست، کوچک و بزرگ، زن و مرد، مشغول بودند.
    دنیل آهی کشید و متوجه شد که بعد از مدت‌ها، احساس آرامش می‌کند. دور از موجودات خون‌خوار و ترسناک دنیای شب است.
    نمی‌دانست آن زن، لیزا، کجا ممکن است باشد؛ پس بی‌هدف دست‌هایش را در جیب جینش فرو برد و راه افتاد.
    مردی در میان معرکه آتش‌بازی می‌کرد، زنی مردم را دور خودش جمع کرده بود و از روی حبابی پیشگویی می‌کرد و صف بلندی از مردم، مشغول گرفتن فال تاروت بودند. دنیل از کنارشان گذشت و فال تاروت خودش را به یاد آورد. سری تکان داد و خنده‌اش گرفت. چقدر آن روز متعجب شده بود؛ ولی در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، متوجه شده بود که چیزهایی واقعاً وجود دارند که خوابش را هم نمی‌بیند.
    گشت، گشت و گشت! سرعتش را زیاد کرد، پرس‌وجو کرد، داد زد؛ اما لیز را هیچ کجا پیدا نکرد. وقتی از رهگذری ساعت را پرسید و با جواب شش روبه‌رو شد، قلبش در سیـ*ـنه ایستاد. کمتر از دو ساعت تا غروب آفتاب مانده بود و او فقط سردرگم دنبال هیچ چیز بود.
    وسط آن معرکه و جمعیت ایستاد. اطرافش را بی‌هدف نگاه می‌کرد. بی‌پول، بی‌موبایل و بی‌آشنا، چه می‌کرد؟
    وسط آن همه سردرگمی،‌کسی بازویش را لمس کرد و با حیرت گفت:
    - کاترین!
    دنیل بدون نگاه کردن، بازویش را کشید و گفت:
    - اشتباه گرفتید.
    اما آن فرد، بازویش را این با در دست گرفت و کشیدش.
    - کاترین، اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    دنیل چرخید تا به آن موجود مزاحم لیچار بگوید؛ اما دیدن رئیس سابقش باعث شد تا حرف‌هایش گم شوند. زن خپل و قد کوتاه جلویش قطعاً رز
    بود،‌ حتی اگر موهایش را شرابی رنگ کرده باشد و بازوی مرد خوش‌قیافه‌ای در آن دست دیگرش باشد.
    دنیل با حیرت پلک زد و بهت‌زده گفت:
    - رز!
    رز به یک‌باره بازوی مرد را رها کرد و دنیل را به آغـ*ـوش کشید. با آن هیکلش که البته لباس حریر سیاه‌اش آن را کمی کوچک‌تر نشان می‌داد، دنیل را به خود فشرد و هیجان‌زده گفت:
    - وای دختر!
    دنیل تقریباً داشت له می‌شد، نالید:
    - منم از دیدنت خوش‌حالم.
    رز او را رها کرد و با هیجان گفت:
    - می‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟!
    دنیل کم‌وبیش از دیدن او خوش‌حال بود. لبخند آرامی در جواب زد.
    - ببخشید که اون‌طور رفتم.
    رز با افسوس گفت:
    - کلی دنبالت گشتم. هیچ‌کس مثل تو نمی‌تونست اون کلاس رو اداره کنه.
    دنیل می‌خواست شکلکی در آورد و یادآوری کند که به سختی از پس آن نیم‌وجبی‌ها برمی‌آمد؛ اما رز مهلتش نداد، دنیل را به دنبال خودش کشید و درحالی‌که به‌سمت مرد خوش‌قیافه می‌رفت، گفت:
    - برایان رو یادته؟ اومدیم ماه‌عسل.
    چشمان دنیل گردتر نمی‌شدند. رز با آن سابقه‌ی بلندبالایش در قرار گذاشتن و شکست، کی وقت کرده بود تا نامزد کند؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک مشغول پوشیدن پیراهنش بود و اخم‌هایش کاملاً درهم قرار داشتند. باید تا ساعتی دیگر در دادگاه عدالت خون حاضر می‌شد. دکمه‌های پیراهن سیاه‌اش را بست و کت خوش‌دوختش را برداشت. ترجیح می‌داد تا با ظاهر خوبی در مقابل قاضی‌ها ظاهر شود.
    چند ضربه در بیرونی اتاق نواخته شد. شنوایی خوبش باعث شد تا بتواند صدا را بشنود. بوی مباشرش را از آن فاصله هم حس می‌کرد. کت به دست بیرون رفت و از در بین اتاق‌ها گذشت. با صدای رسایی گفت:
    - بیا تو.
    در بلافاصله روی لولا چرخید و بعد هم قامت سوفیا نمایان شد. نیک درحالی‌که کتش را می‌پوشید، گفت:
    - شب به‌خیر.
    سوفیا در را پشت‌سرش بست. نیک می‌توانست چیز‌هایی را از طرف او حس کند، حتی با اینکه سوفیا خونش را نداشت. هم تمام حس‌های خون‌آشامی نیک به کار افتاده بودند و هم ظاهر سوفیا داد می‌زد که مشکلی وجود دارد.
    سوفیا برعکس همیشه با ظاهری پریشان جلویش ظاهر شده بود؛ موهایش نامرتب اطرافش ریخته بودند و صورتش قطعاً از گریه و عصبانیت سرخ بود. آثار گریه روی مژه‌هایش هم مانده بود و مژه‌های بلندش به هم چسبیده بودند.
    چند قدمی نیک متوقف شد. نیک دست داخل جیب شلوار سیاه‌اش فرو برد و متفکرانه پرسید:
    - چی شده؟
    سوفیا لبانش را روی هم فشرد و نگاه از نیک گرفت. آشکارا معلوم بود که تلاش می‌کند، باز گریه نکند. اخمی میان ابروهای کم‌رنگ نیک، خط انداخت. جلو رفت و تا خواست سوفیا را لمس کند، ساحره عقب کشید. نیک از این توهین، حالش گرفته شد. دستش را مشت کرد و عقب کشید. با صدای متعجبی پرسید:
    - چی شده سوف؟!
    سوفیا به یک‌باره با خشم برگشت. صدایش کمی بلندتر از حد معمول بود و مخلوطی از خشم، درد و غم را به شنونده القا می‌کرد.
    - من خودم رو بهت عرضه کردم و پسم... زدی!
    صدایش به یک‌باره خفه شد و این بار با عجز نالید:
    - اون‌وقت با یه غریبه تبادل خون کردی؟
    مثل این بود که با سوالش التماس می‌کرد. چشم‌های غمگینش جوری به مال نیک خیره بودند که گویا گناهی نابخشودنی مرتکب شده است.
    بعد از سکوتی عذاب‌آور، رفته‌رفته نیشخندی روی لب نیک جای گرفت.
    - باید به تو جواب پس بدم؟
    نیک دقیقاً منظورش به اندازه‌ی جوابش تیز نبود؛ ولی سوفیا زمان بدی را انتخاب کرده بود.
    سوفیا اما انتظار این جواب را داشت، خیلی خوب هم داشت. نیک را می‌شناخت، بهتر از مادرش می‌شناخت؛ اما باز هم قلبش شکست. شیشه‌ی دلش ترک برداشت و به هزاران تکه خرد شد. صدایش که گوش سوفیا را کر کرد؛ ولی نیک باز هم نشنید.
    سوفیا سرش را به طرفین تکان داد. این تکان دادن بیشتر از روی تاسف برای خودش بود. چشم‌هایش در اشک می‌سوختند. التماس می‌کردند تا سد غرور را بشکنند و روی گونه‌هایش سرازیر شوند؛ ولی سوفیا محال بود که اجازه دهد؛ باید حداقل غرورش بی‌خدشه می‌ماند.
    سرش را بالا گرفت و لبخند تلخی روی لبان نشاند. هر چه کرد، نتوانست در این آخرین دیدار یک لبخند واقعی تحویل معشـ*ـوقه‌اش دهد. صدایش موقع حرف زدن می‌لرزید.
    - نه، سرورم.
    سپس جلو رفت و دست سرد نیک را میان دست‌های تب‌آلود خودش گرفت. نیک کاملاً ساکت بود، می‌دانست که سوفیا را رنجانده است؛ ولی باید حدش را روشن می‌کرد. این اشتباه سوفیا بود که محبت نیک را پای چیز دیگر گذاشته و رویابافی کرده بود.
    ساحره بغضش را قورت داد. دست نیک را با حسرت گرفته بود و بدنش مرتباً یادآور می‌شد که این آخرین‌بار است. شاید دیگر هرگز نتواند آن‌قدر نزدیکش بایستد، عطرش را به ریه‌هایش بکشد و به آبی جذاب نگاهش خیره شود.
    سرش را با اکراه بالا گرفت. قدش از نیک خیلی کوتاه‌تر بود و عاشق همین اختلافشان بود. چه شب‌ها و روزها که در تصوراتش این فاصله را برای بـ..وسـ..ـه زدن روی لب‌های کم‌رنگ نیک، طی نکرده بود.
    بی‌روح گفت:
    - من... می‌خوام تمومش کنم لرد من.
    آب دهانش را فرو داد و با جرئت بیشتری چشم به نگاه متعجب نیک داد. کلمات را به‌سختی کنار هم می‌چید.
    - من... می‌خوام... استعفا بدم.
    نیک تا آمد لب باز کند، سوفیا با جرئتی عجیب، انگشت اشاره‌اش را روی لب‌های او گذاشت. اگرنیک کلامی می‌گفت، سوفیا سریعاً از تصمیمش باز می‌گشت. تصمیمی که مدت‌ها بود، گرفته بود؛ ولی نمی‌دانست کی عملی خواهد شد. حال نیک خودش داشت آن را عملی می‌کرد و سوفیا حاضر بود بمیرد؛ اما سر راه او قرار نگیرد.
    ادامه داد:
    - نیک... من... عاشقتم. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
    با صدای آرام‌تری ادامه داد:
    - اما... دیگه نمی‌خوام خودم رو عذاب بدم.
    چشم بست و نگاه از نیک گرفت تا قدرت بیشتری برای ادامه دادن داشته باشد.
    - تو هیچ‌وقت عاشق من نمیشی!
    گفتن این جمله سخت بود. بیشتر از آنکه مخاطبش نیک باشد، دل احمق خودش بود.
    اشک پشت پلک بسته‌اش با لجاجت جوشید و از کنار چشمش جاری شد. تیر آخر را رها کرد.
    - رویای من داره به واقعیت تبدیل میشه.
    دست نیک را فشرد و درحالی‌که نگاه سبزش به دستانشان خیره بود، گفت:
    - من... من... حاضرم بمیرم؛ اما...
    قطره اشک دیگری از چشم دیگرش جوشید و روی دستانشان ریخت.
    - اما رویام رو عملی نکنم.
    دست نیک را با اکراه رها کرد.
    - سرورم من دیگه مباشرتون نخواهم بود.
    تمام شد. بالاخره حرفش را زد و حکم اعدام عشقش را امضا کرد.
    قدمی عقب کشید و خواست بچرخد، بدود و برود. نمی‌توانست بماند، اگر می‌ماند اراده‌اش می‌شکست و به سـ*ـینه‌ی ستبر نیک پناه می‌برد و های‌های گریه سر می‌داد.
    نیک اما به موقع بازویش را چنگ زد و با صدای آرامی نامش را خواند.
    - سوفیا!
    سوفیا آرزو کرد که ای کاش می‌توانست بفهمد نیک چه حسی دارد. آیا بالاخره، حالا که سوفیا او را رها می‌کند، چیزی حس می‌کند؟
    سوفیا برنگشت. بازویش در دست نیک بود؛ اما صورتش را برنگرداند. نیک باز صدایش کرد:
    - سوف!
    سوف گفتنش قلب سوفیا را به تپش انداخت. این قدرتی بود که نیک رویش داشت، در اوج ناراحتی و عصبانیت یک سوف گفتنش برای برنده شدن کافی بود. ضعفی عظیم و بزرگ که سوفیا هم آن را می‌خواست و هم نمی‌خواست.
    سوفیا بازویش را کشید و گفت:
    - استعفانامم از قبل روی میزه.
    کاملاً پشت به نیک ایستاد و زمزمه کرد:
    - متاسفم!
    به سوفیا عاشق وجودش که روی زمین زانو زده بود و زجه می‌زد، اهمیتی نداد. نیک دندان خرابی بود که باید هرچه زودتر دور انداخته می‌شد.
    سپس با عجله به پاهایش فشار آورد و به بیرون دوید و نیک را حیرت‌زده سرجای خودش باقی گذاشت. تنها صدای قدم‌هایش در گوش، چشم‌های بارانی‌اش در خاطر، حس گرمی تب‌آلودش روی پوست و رایحه‌ی دل‌نشینش در بینی نیک ماند.
    چشمان نیک به در بسته شده، خیره بود. احمقانه منتظر بود تا سوفیا برگردد و با لبخند و خنده بگوید که دروغ گفته است؛ اما در باز نشد و سوفیایی داخل نشد؛ چون گوش‌های نیک فقط صدای دور شدن او را می‌شنیدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ***
    فصل سوم

    با ورود نیک به عنوان آخرین نفر،‌ سروصدا به یک‌باره خوابید. سکوت مطلق در تالار طنین انداخت و جز نفس کشیدن انسان‌ها، صدایی به گوش نمی‌رسید. لرد خون‌آشامان، سرش را بالا گرفت تا کسی خالی بودن دستش را نبیند. به پاهای بلندش تکانی داد و از میان سیل جمعیت گذشت. تالار کنفرانس را با کمی جادو به دادگاه رسمی‌ تبدیل کرده بودند.
    در چپ و راست دادگاه، ناظرین نشسته بودند و در راس آن‌ها، پشت میز چوبی بلند، چهار تن از اعضای بلند‌مرتبه‌ی دنیای شب قرار داشتند. نیک از میان راهروی ایجاد شده‌ی میان صندلی ناظرین گذشت و تمام مدت، قیافه‌ی خون‌سردش را حفظ کرد. برای امشب بهترین کت‌شلوارش را به تن داشت؛ خوب می‌دانست که ظاهر خوبش می‌تواند قضاوت آن‌ها را تحت تاثیر قرار دهد.
    ایگان اولین نفر ایستاد. موهای فرش را پشت‌سرش بسته بود و او هم دقیقاً مثل نیک از تاثیر ظاهر خبر داشت. پیراهن مشکی و شلوار کتانش عجیب به بدن لاغرش می‌آمدند. با صدای جدی‌ گفت:
    - منتظرت بودیم.
    نیک لبه‌ی کتش را کنار زد و دست داخل جیبش کرد. نگاه‌هایشان با هم تلقی کرد و شعله‌های خشم، جرقه زد.
    - من سر وقت اومدم، همون وقتی که خودت تعیین کرده بودی.
    ایگان سرش را به‌نرمی تکان داد و با دست به جایگاه اشاره کرد.

    - لطفاً برای جواب‌گویی داخل جایگاه بشین.
    نیک قبل از آنکه به جایگاه متهم برود؛ با احترام سرش را خم کرد و رو به اعضای شب گفت:
    - شب به‌خیر سرورانم.
    روزت، رهبر جانورنماها که خاطرات زیادی با نیک داشت، اولین نفر سخن گفت:
    - خیلی وقته ندیدمت نیک.
    لبخند درخشانی روی پوست برنزه‌‌شده‌اش نشاند. سی و اندی سال می‌شد که با اقتدار و قدرت رهبری جانورنماها، از پلنگ گرفته تا گربه‌ها را در دست داشت.
    نیک نیمچه لبخندی زد و گفت:
    - عذرخواهی من رو بپذیر که در این شرایط داریم هم رو ملاقات می‌کنیم.
    سپس نگاهش را به اندی داد. می‌دانست که رهبر غول‌آسای گرگینه‌ها با آن زخم زشت روی صورتش که از زیر چشم تا چانه‌اش کشیده شده بود، قطعاً امشب بر ضد او رای خواهد داد. با این حال به‌نرمی گفت:
    - امیدوارم تا مراسم بیداری لرد کریستین پیش ما بمونی اندی.
    اندی غرشی کرد و جواب نداد، آشکارا شمشیر را از رو بسته بود، سپس ایگان به‌سمت لردهای جامعه‌ی خون چرخید. جامعه‌ی خون اسم اختصاری بود که خون‌آشام‌ها روی خودشان گذاشته بودند تا اندکی از دنیای شب فاصله بگیرند و حالت مستقل‌تری داشته باشند. از بین پنجاه لرد خون‌آشام، تنها ده لرد بلندپایه حاضر بودند. نیک مختصر گفت:
    - آقایون.
    آن‌ها هم برایش سر تکان دادند. چیز عجیبی بود که از میان تمام لردها، اعضای بلندپایه مذکر بودند؛ ولی در عین حال، در راس تمامی خون‌آشام‌ها و حتی دنیای شب، یک ملکه قرار داشت. آدم می‌ماند که خون‌آشام‌ها تبعیض جنسیتی قائل می‌شوند یا خیر.
    ایگان با بی‌صبری گفت:
    - جلسه رسمیه.
    این یعنی نیک باید تا صبر ایگان سر نیامده بود، در جایگاه متهم قرار می‌گرفت. با این حال نیک عجله‌ای نکرد و با طمانینه و کمی هم فیگور اضافه، در جایگاه قرار گرفت.
    اصولاً ورود عموم به دادگاه آزاد بود و نیک به‌خاطر محبوبیتش در قصر خون، باعث شده بود تا جمعیت زیادی برای تماشا جمع شوند. قطعاً استیضاح یک لرد،‌ دادگاه جالبی برای تماشا بود.
    نیک روی صندلی چوبی سفت و سخت، نشست و تکیه داد.
    ایگان شروع کرد. ابتدا سخنرانی‌ او با کمی چاپلوسی همراه بود. سرش را با احترام خم کرد و گفت:
    - اول از همه‌ی سرورانم متشکرم که در این دادگاه شرکت کردن. لرد نیک، یک‌سری اتهامات داره که من مایلم شما به‌عنوان اعضای بلندمرتبه‌ی شورای نقد، بهشون رسیدگی کنید.
    سپس چرخید و رو به حضار گفت:
    - از شما هم ممنونم که اینجا حاضر شدید و با حضورتون، می‌تونید عدالت شورا رو تایید یا رد کنید.
    چند قدم عرض اتاق را طی کرد و همان‌طور گفت:
    - برای عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستن و صرفاً برای کنجکاوی اینجا هستن، باید بگم که دادگاه عدالت خون، دادگاهی هست که برای خون‌آشام‌ها برپا میشه و علاوه بر خون‌آشامان بلندپایه از شورا هم دعوت می‌کنه؛ چرا که جامعه‌ی خون، از زیر شاخه‌های دنیای شبه.
    نگاهش را بین چشم‌های کنجکاو جمعیت چرخاند و ادامه داد:
    - امیدوارم قضاوت شورا مثل همیشه بی‌نقص باشه.
    اولین کسی که سخنرانی‌ او را قطع کرد، رهبر جانورنماها بود.
    روزت پلک زد و با ناز گفت:
    - ایگان، خیلی دوست دارم اتهامات لرد رو بشنوم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    در صدایش رگه‌هایی از تهدید وجود داشت. نیک به‌نرمی لبخند زد؛ می‌دانست که روزت فعلاً در تیمش قرار دارد.
    ایگان نفس عمیقی کشید و پشت به جمیعت و رو به رهبران ایستاد. با صدای محکمی گفت:
    - لرد نیکلاس جرمی فوربز، متهم به نقض دو قانون از دنیای شبه و امشب برای جواب دادن به اون‌ها احضار شده.
    روزت لبخند درخشانی زد و پرسید:
    - و اون‌ها چین؟
    نیک هم نگاه کنجکاوش را به آن‌ها داد. متاسفانه ایگان آن‌قدر وقت نداده بود تا نیک لیستی از کارهایش درآورد. لرد خون‌آشام، واقعاً برای این دادگاه دست‌هایش خالی بود.
    ایگان لبخند پیروزی روی لب نشاند و درحالی‌که به نیک نگاه می‌کرد، جواب داد:
    - لرد نیک، متهم به دزدیدن انسان برادرشه، این یکی از اتهاماته سرورانم.
    خب نیک خودش این اتهام را خوب می‌دانست. آن‌ها سر بزنگاه مچش را گرفته بودند؛ اما اتهام دیگر که اشتیاقش را در نگاه ایگان می‌خواند، چه بود؟
    نیک متفکرانه جادوگر اعظم را ارزیابی کرد. متاسفانه یا خوشبختانه، جادوگر می‌توانست شعاع‌های انرژی‌اش را کنترل کند و این کار را برای خون‌آشام‌ها سخت می‌کرد؛‌ نمی‌توانست بگوید که ایگان چه حسی دارد. معمولاً در مقابل نود درصد موجودات، پیروز میدان بودند و اصلاً همین بود که آن‌ها را در راس دنیای شب کاشته بود. خون‌آشام‌ها به‌راحتی آب خوردن، هر چند که آب نمی‌خوردند،‌ می‌توانستد دروغ یا راست بودن حرف یک فرد را تشخیص دهند. بوی آن‌ها را حس کنند، ردشان را بزنند، ترس و شادیشان را بو بکشند و امان از روزی که خونشان در رگ‌های طرف باشد؛ آن‌وقت می‌شوند یک کتاب باز آماده‌ی خواندن؛ ولی
    ایگان متفاوت بود. هیچ چیزی از خودش بروز نمی‌داد تا نیک او را بخواند. تنها می‌توانست اشتیاق را در رفتار و نگاهش ببیند، چیزی که قطعاً بقیه هم متوجه‌اش بودند.
    ایگان حین ارزیابی نیک، نگاهش را اصلاً برنگرداند. آماده بود هرچه دارد بدهد تا نگاه نیک را وقتی می‌فهمد که ایگان رازش را کشف کرده است، ببیند.
    - و... دروغ به دنیای شب و فریب همه‌ی ما.
    با صدای بلندتری ادامه داد:
    - مبنی بر قتل تنها فرزندش.
    موفق شد. هرآنچه می‌خواست در صورت نیک ببیند را دریافت کرد. ماسک بی‌تفاوتی خون‌آشام از صورتش افتاد و صدای افتادنش فقط پرده‌ی گوش نیک را درید. نگاه نیک کاملاً ناباوری را داد می‌زد و بدون پلک زدن، خیره‌ی ایگان بود. خون‌آشام جوری بی‌حرکت خشک شده بود که گویا تصویری است بر روی بوم. ایگان با موذی‌گری ادامه داد:
    - سایمون رازل، زنده است و متاسفانه تبدیل به یک دورگه شده.
    به ناگه همهمه‌ی شدیدی در دادگاه برخواست. هیچ‌کس از انسان‌ها و حتی اعضای کم‌سن‌وسال‌تر شورا، سایمون رازل را با چشم خود ندیده بود؛ اما همه معنی جمله‌ی ایگان را خیلی خوب می‌دانستند. آن‌هایی هم که روحشان خبر نداشت با کنجکاوی دست به دامن بقیه می‌شدند و یک جواب می‌شنیدند. دورگه‌ها لکه‌های ننگ دنیای شب هستند و اگر فرزند نیک تبدیل به یکی از آن‌ها شده، باید کشته می‌شد.
    نیک پلک‌هایش را نبست تا به ایگان اوج پیروزی‌اش را نشان دهد. فقط متعجب بود و در عین حال خشمگین. متعجب از اینکه چگونه ایگان خوب قرن‌های قبلی، این‌گونه مقابلش قرار گرفته است؟ هلن کی می‌خواست دست از سر دوستان نیک بردارد؟
    خشمش از جهت دیگری بود. بوی خــ ـیانـت به مشامش می‌رسید؛ بویی تیز و عذاب‌آور. نیک روی رانش مشت کرد. از خشم می‌لرزید و یک سوال در ذهنش داشت؛ ایگان چگونه بو بـرده بود؟ جیانا، جیکوب، جوزف و مارتین، کدام یک به نیک خــ ـیانـت کرده بود؟
    ‌ایگان چرخید و روبه‌روی نیک قرار گرفت. وقتی شروع به حرف زدن کرد، همهمه‌ی جمیعت خوابید.
    - فکر می‌کنم حضار ندونن که این حرف چقدر فاجعه باره؛ اما قطعاً اعضای شورا می‌دونن.
    نگاه همه، حتی روزت هم تغییر کرده بود. نگاه بعضی حاکی از خشم، تعجب و حیرت بود و در این حال نگاه بعضی پر از ترحم بود. ایگان چند قدم به نیک نزدیک شد و ماهرانه‌تر در نقشش فرو رفت.
    - سرورم، سایمون رازل رو من معرفی کنم یا خودت؟
    سوالش اصلاً نیازی به جواب نداشت، چرا که چرخید و با صدایی بلندتر از همه گفت:
    - همه می‌دونن که رابـ*ـطه‌ی بین یک خالق و فرزند، ناگسستنیه، مگر اینکه خالق، فرزند رو از بند رها کنه؛ ولی حتی در اون موقع هم، فرزند از عشق زیادش نمی‌تونه خالق رو ترک کنه.
    نگاهش را روی تک‌تک چرخاند و با لحن اتهام‌آمیزی گفت:
    - لرد نیک، کسی که باید الگوی دنیای شب باشه، قوانین مهم ما رو زیر پا گذاشته.
    به‌سمت اعضای شورا چرخید و از اندی پرسید:
    - سرورم، اگر پسرت، بهت خیـ*ـانت می‌کرد و به جای رهبر گله شدن، عمر طولانی رو ترجیح می‌داد، چه مجازاتی براش در نظر می‌گرفتی؟
    اندی غرید:
    - مرگ!
    قیافه‌اش به‌علاوه‌ی صدا و صورت تیره‌اش از خشم،‌ منظره‌ی ترسناکی برای ببینده ایجاد کرده بود.
    ایگان سری از روی تایید تکان داد و با اندوه‌ ظاهری سری از روی تاسف تکان داد.
    - ولی لرد نیک، سایمون رازل رو فراری داد و به همه اعلام کرد که فرزندش رو به خاطر خــ ـیانـت کشته!
    دوباره صدای جمعیت بلند شد. بلندتر از دفعات قبل. گویا حالا به عمق فاجعه پی بـرده بودند. نیک نگاهش را با سرسختی روی میز جلویش نگه داشته بود. اصلاً نمی‌خواست تا چهره‌ی بقیه را ببیند. می‌توانست به خوبی سرهایشان را نزدیک هم شده بود، دهان‌هایشان که به پچ‌پچ تکان می‌خوردند و نگاه‌های اتهام‌آمیز روانه به‌سمتش را حس کند.
    - سروم آیا این اتهامات رو رد می‌کنی؟
    ایگان بالاخره او را خطاب قرار داده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا