- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
با لحن مهربانی گفت:
- میتونم خستگی رو توی تنت حس کنم؛ اما باید دوباره تبادل خون کنیم.
دست سردش روی دستان گرم و ظریف دنیل نشست و آنها را فشرد.
- باید پیوندمون رو برای فردا قوی کنیم تا من بتونم از خودم و تو دفاع کنم.
سپس دستور داد:
- یهکم جابهجا شو!
دنیل مسـ*ـخ شده بدنش را حرکت داد و برای او جا باز کرد. نیک کنارش قرار گرفت. لبهی پنجره آنقدر بزرگ نبود که برای هردویشان کافی باشد و در نتیجه کاملاً به یکدیگر چسبیده بودند. نیک گفت:
- ازم بنوش.
ساعد عضلهایش را جلوی دهان دنیل گرفت. قلب دنیل از این همه نزدیکی به تپش افتاد.
نیک دم گوش دنیل زمزمه کرد:
- با دندونات خراشش بده و بنوش.
دنیل با تردید به دستش نگاه کرد و گفت:
- مسئله اینه که خب من... نیشای... تو رو ندارم.
نیک دوباره کنار گوشش گفت:
- فقط امتحان کن.
سرش را جلو برد و به آرامی زمزمه کرد:
- آروم باش و امتحان کن.
دنیل نفس عمیقی کشید و به خودش یادآوری کرد که نیک هم یک خونخوار است. با اعتمادبهنفس بیشتری انگشتان دست راستش را دور مچ نیک حلـ*ـقه کرد و بهسمت دهانش برد. تمام زورش را در دندانهایش ریخت و پوست سفید و سرد نیک را درید.
درد در شریان نیک جاری شد؛ اما این درد از روی لـ*ـذت بود. راههای زیاد و سریعتری برای تبادل خون وجود داشت و در بین همهی آنها، این یکی از همه خاصتر بود.
گاز گرفته شدن پوست خونآشامها توسط آن دندانهای ضعیف انسانها، برایشان چنان لـ*ـذتی ایجاد میکرد که هیچ خون تازهای نمیتوانست. باید یک خونآشام باشید تا این لـ*ـذت را متوجه شوید.
نیشهای نیک نتوانستند سرجایشان باقی بمانند و بیرون زدند. بوی خونش بدجور خونآشام را وسوسه میکرد.
آن طرف، دنیل توانسته بود با همان گاز، پوست نیک را پاره کند و مزهی لذیذ خون او را بچشد. میدانست که بارها خون ریک را نوشیده است؛ اما در همهی آنها، بین خواب و بیداری بود و هرگز متوجه نشده بود که خون یک خونآشام چه مزهای دارد.
حال که خون سرد نیک در گلویش جاری میشد، حس عجیبی داشت. خون مزهی همه چیز میداد و در عین حال، هیچ چیز. چیز عجیبی در آن وجود داشت جوری که دنیل با حرص بیشتری مچ نیک را به دهان فشرد و با صدایی از داخل گلویش، طلب بیشتر و بیشتر کرد. حس کرد که خراش روی پوست نیک کافی نیست؛ پس با دندانهایش دوباره پوست را درید. در اوج لـ*ـذت ناگهان سوزش دردناکی روی گردنش حس کرد.
ناخونهایش در گوشت مچ نیک فرو رفتند. خونآشام لعنتی داشت از دنیل مینوشید. دهان دنیل از مچ او جدا شد. ناخوداگاه سعی کرد تا بلند شده و از او دور شود. گاز خونآشام آنقدر درد نداشت؛ اما دنیل در ذهنش از آن یک هیولا ساخته بود و ذهنش حالا فرمان فرار میداد.
نیک بلافاصله دستش را خواند و جنبید. دخترک میان چنگالش اسیر شد و نالید:
- ولم کن.
ولی تقلایش چنان بیحال بود که به یک نـ*ـوازش میماند.
چند لحظه بعد، بدنش آرام شد و از حالت تدافعی در آمد. عضلاتش شل شدند. بزاق دهان خونآشام بالاخره اثرش را گذاشته بود.
چشمان دنیل از روی لـ*ـذت خمـار شده بودند. نمیتوانست بفهمد نیک با او چه میکند؛ اما دنیل نمیخواست هرگز تمام شود. حریصانه باز به مچ نیک چنگ زد.
زیر نور مهتاب، یک خونآشام و یک انسان، بیآنکه خودشان بدانند، ریسمان عشق میبافتند و در گردن یکدیگر میانداختند.
***
- میتونم خستگی رو توی تنت حس کنم؛ اما باید دوباره تبادل خون کنیم.
دست سردش روی دستان گرم و ظریف دنیل نشست و آنها را فشرد.
- باید پیوندمون رو برای فردا قوی کنیم تا من بتونم از خودم و تو دفاع کنم.
سپس دستور داد:
- یهکم جابهجا شو!
دنیل مسـ*ـخ شده بدنش را حرکت داد و برای او جا باز کرد. نیک کنارش قرار گرفت. لبهی پنجره آنقدر بزرگ نبود که برای هردویشان کافی باشد و در نتیجه کاملاً به یکدیگر چسبیده بودند. نیک گفت:
- ازم بنوش.
ساعد عضلهایش را جلوی دهان دنیل گرفت. قلب دنیل از این همه نزدیکی به تپش افتاد.
نیک دم گوش دنیل زمزمه کرد:
- با دندونات خراشش بده و بنوش.
دنیل با تردید به دستش نگاه کرد و گفت:
- مسئله اینه که خب من... نیشای... تو رو ندارم.
نیک دوباره کنار گوشش گفت:
- فقط امتحان کن.
سرش را جلو برد و به آرامی زمزمه کرد:
- آروم باش و امتحان کن.
دنیل نفس عمیقی کشید و به خودش یادآوری کرد که نیک هم یک خونخوار است. با اعتمادبهنفس بیشتری انگشتان دست راستش را دور مچ نیک حلـ*ـقه کرد و بهسمت دهانش برد. تمام زورش را در دندانهایش ریخت و پوست سفید و سرد نیک را درید.
درد در شریان نیک جاری شد؛ اما این درد از روی لـ*ـذت بود. راههای زیاد و سریعتری برای تبادل خون وجود داشت و در بین همهی آنها، این یکی از همه خاصتر بود.
گاز گرفته شدن پوست خونآشامها توسط آن دندانهای ضعیف انسانها، برایشان چنان لـ*ـذتی ایجاد میکرد که هیچ خون تازهای نمیتوانست. باید یک خونآشام باشید تا این لـ*ـذت را متوجه شوید.
نیشهای نیک نتوانستند سرجایشان باقی بمانند و بیرون زدند. بوی خونش بدجور خونآشام را وسوسه میکرد.
آن طرف، دنیل توانسته بود با همان گاز، پوست نیک را پاره کند و مزهی لذیذ خون او را بچشد. میدانست که بارها خون ریک را نوشیده است؛ اما در همهی آنها، بین خواب و بیداری بود و هرگز متوجه نشده بود که خون یک خونآشام چه مزهای دارد.
حال که خون سرد نیک در گلویش جاری میشد، حس عجیبی داشت. خون مزهی همه چیز میداد و در عین حال، هیچ چیز. چیز عجیبی در آن وجود داشت جوری که دنیل با حرص بیشتری مچ نیک را به دهان فشرد و با صدایی از داخل گلویش، طلب بیشتر و بیشتر کرد. حس کرد که خراش روی پوست نیک کافی نیست؛ پس با دندانهایش دوباره پوست را درید. در اوج لـ*ـذت ناگهان سوزش دردناکی روی گردنش حس کرد.
ناخونهایش در گوشت مچ نیک فرو رفتند. خونآشام لعنتی داشت از دنیل مینوشید. دهان دنیل از مچ او جدا شد. ناخوداگاه سعی کرد تا بلند شده و از او دور شود. گاز خونآشام آنقدر درد نداشت؛ اما دنیل در ذهنش از آن یک هیولا ساخته بود و ذهنش حالا فرمان فرار میداد.
نیک بلافاصله دستش را خواند و جنبید. دخترک میان چنگالش اسیر شد و نالید:
- ولم کن.
ولی تقلایش چنان بیحال بود که به یک نـ*ـوازش میماند.
چند لحظه بعد، بدنش آرام شد و از حالت تدافعی در آمد. عضلاتش شل شدند. بزاق دهان خونآشام بالاخره اثرش را گذاشته بود.
چشمان دنیل از روی لـ*ـذت خمـار شده بودند. نمیتوانست بفهمد نیک با او چه میکند؛ اما دنیل نمیخواست هرگز تمام شود. حریصانه باز به مچ نیک چنگ زد.
زیر نور مهتاب، یک خونآشام و یک انسان، بیآنکه خودشان بدانند، ریسمان عشق میبافتند و در گردن یکدیگر میانداختند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: