- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
سوفیا با این دستور، حتی بیشتر ترس به جانش نشست. چگونه یک شکار میتوانست به قوت قلب شکارچی راضی شود؟ تمام سلولهای خاکستری مغزش در تکاپو بودند تا بداند چرا اینجاست؟ هلن از او چه میخواهد؟ اصلاً هلن چطور او را میشناخت؟ سوفیا یادش نمیآمد که برخوردی از قبل بینشان شکل گرفته باشد.
هلن روی پاهایش ایستاد و نرم و با ناز از سوفیا دور شد. هر چه فاصلهی بینشان بیشتر میشد، سوفیا نفس راحتتری میکشید. انگار اطراف هلن، اکسیژن تحت شعاع قرار میگرفت.
پشت به سوفیا گفت:
- حیف شد! نیک حتماً بیمباشرش خیلی تنها میشه.
سوفیا چشمانش را بست. چرا همان اول به فکرش نرسید؟ البته که او بهخاطر نیک اینجا بود. حتماً ملکه میخواهد از سوفیا چیزی بفهمد که نمیدانسته؛ اما چه حیف که سوفیا هم نیک را زیاد نمیشناسد.
نیکیتا با مهربانی یک مادر، هشدار داده بود که عقب بایستد، که قاطی بازی دنیای شب نشود که بگذارد خونآشامها از پس هم برآیند؛ اما دل نازک سوفیا راضی نمیشد؛ قلب زبان نفهمش نمیفهمید و دستودلش بد برای لردش رفته بود.
به نیک فکر کرد، به معشوقی که چندین روز در زندان به سر میبرد. به تنهایی که نیک دچارش است و به تنهایی خودش. اگر باز هم مثل همیشه فداکاری میکرد، بالاخره لردش او را میدید؟ بالاخره چشمان تیزبینش که در حضور سوفیا کور میشدند، سوفیا را نشانش میدادند؟ یا باز هم سوفیای کوچکی که روزی نجات داده بود، میماند؟
در دل به خودش یادآوری کرد که این آخرین بار است و اگر باز نیکش ندید، سوفیا دست از فداکاریهای یکطرفه خواهد کشید. به خودش، به قلبش و عقلش قول داد و بعد در یک تصمیم ناگهانی، تن به بازی او داد و با صدای بغض کردهای گفت:
- من... من این طور فکر نمیکنم.
هلن چرخید؛ ولی همان دور ایستاد. او هم مثل سوفیا نقش بازی میکرد و جالب اینجاست که هر کدام خود را برتر از دیگری میدانست.
- من هم امیدوارم تصمیم شورا عوض شه. حیف لردی مثل اونه که به ملاقات خورشید بره.
لحن دلسوزانهاش، نزدیک بود که نیشخندی روی لبان سوفیا بکارد. او که با خودش در جدل بود، موفق شد تا به جای آن نیشخند تمسخر، قطره اشکی را از چشمش روان کند. به دنبال آن، دومی و سومی هم پایین ریختند. انگار فقط اولی سخت بود.
هلن لحظهای لبخند زد؛ اما آنقدر کمرنگ که سر پایین افتادهی سوفیا آن را نبیند. سپس با استفاده از سرعتش، فاصله را طی کرد و کنار جادوگر ظاهر شد. با لحن دلسوزانهای گفت:
- این اشکها رو خوب میشناسم.
سوفیا سرش را بالا گرفت و با چشمان مملو از اشکش به ملکه نگاه کرد. خوشبختانه برای گریه کردن، جادویی لازم نداشت. کافی بود به نیک و مادرش فکر کند و بعد احساساتش کار را به دست بگیرند.
چشمان هلن هر قطره اشکی که پایین میافتاد را دنبال میکرد. چیزی در سیـ*ـنهاش حس میکرد، یک خاطرهی قدیمی. چشمانش بالا آمدند و نگاه به سوفیا داد. این بار یک لبخند واقعی تحویلش داد و با لحن عجیبی گفت:
- زمانی که انسان بودم، همین علاقهی قلبی که تو به یه خونآشام سردمزاج داری رو داشتم.
هلن روی پاهایش ایستاد و نرم و با ناز از سوفیا دور شد. هر چه فاصلهی بینشان بیشتر میشد، سوفیا نفس راحتتری میکشید. انگار اطراف هلن، اکسیژن تحت شعاع قرار میگرفت.
پشت به سوفیا گفت:
- حیف شد! نیک حتماً بیمباشرش خیلی تنها میشه.
سوفیا چشمانش را بست. چرا همان اول به فکرش نرسید؟ البته که او بهخاطر نیک اینجا بود. حتماً ملکه میخواهد از سوفیا چیزی بفهمد که نمیدانسته؛ اما چه حیف که سوفیا هم نیک را زیاد نمیشناسد.
نیکیتا با مهربانی یک مادر، هشدار داده بود که عقب بایستد، که قاطی بازی دنیای شب نشود که بگذارد خونآشامها از پس هم برآیند؛ اما دل نازک سوفیا راضی نمیشد؛ قلب زبان نفهمش نمیفهمید و دستودلش بد برای لردش رفته بود.
به نیک فکر کرد، به معشوقی که چندین روز در زندان به سر میبرد. به تنهایی که نیک دچارش است و به تنهایی خودش. اگر باز هم مثل همیشه فداکاری میکرد، بالاخره لردش او را میدید؟ بالاخره چشمان تیزبینش که در حضور سوفیا کور میشدند، سوفیا را نشانش میدادند؟ یا باز هم سوفیای کوچکی که روزی نجات داده بود، میماند؟
در دل به خودش یادآوری کرد که این آخرین بار است و اگر باز نیکش ندید، سوفیا دست از فداکاریهای یکطرفه خواهد کشید. به خودش، به قلبش و عقلش قول داد و بعد در یک تصمیم ناگهانی، تن به بازی او داد و با صدای بغض کردهای گفت:
- من... من این طور فکر نمیکنم.
هلن چرخید؛ ولی همان دور ایستاد. او هم مثل سوفیا نقش بازی میکرد و جالب اینجاست که هر کدام خود را برتر از دیگری میدانست.
- من هم امیدوارم تصمیم شورا عوض شه. حیف لردی مثل اونه که به ملاقات خورشید بره.
لحن دلسوزانهاش، نزدیک بود که نیشخندی روی لبان سوفیا بکارد. او که با خودش در جدل بود، موفق شد تا به جای آن نیشخند تمسخر، قطره اشکی را از چشمش روان کند. به دنبال آن، دومی و سومی هم پایین ریختند. انگار فقط اولی سخت بود.
هلن لحظهای لبخند زد؛ اما آنقدر کمرنگ که سر پایین افتادهی سوفیا آن را نبیند. سپس با استفاده از سرعتش، فاصله را طی کرد و کنار جادوگر ظاهر شد. با لحن دلسوزانهای گفت:
- این اشکها رو خوب میشناسم.
سوفیا سرش را بالا گرفت و با چشمان مملو از اشکش به ملکه نگاه کرد. خوشبختانه برای گریه کردن، جادویی لازم نداشت. کافی بود به نیک و مادرش فکر کند و بعد احساساتش کار را به دست بگیرند.
چشمان هلن هر قطره اشکی که پایین میافتاد را دنبال میکرد. چیزی در سیـ*ـنهاش حس میکرد، یک خاطرهی قدیمی. چشمانش بالا آمدند و نگاه به سوفیا داد. این بار یک لبخند واقعی تحویلش داد و با لحن عجیبی گفت:
- زمانی که انسان بودم، همین علاقهی قلبی که تو به یه خونآشام سردمزاج داری رو داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: