کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
سوفیا با این دستور، حتی بیشتر ترس به جانش نشست. چگونه یک شکار می‌توانست به قوت قلب شکارچی راضی شود؟ تمام سلول‌های خاکستری مغزش در تکاپو بودند تا بداند چرا اینجاست؟ هلن از او چه می‌خواهد؟ اصلاً هلن چطور او را می‌شناخت؟ سوفیا یادش نمی‌آمد که برخوردی از قبل بینشان شکل گرفته باشد.
هلن روی پاهایش ایستاد و نرم و با ناز از سوفیا دور شد. هر چه فاصله‌ی بینشان بیشتر می‌شد، سوفیا نفس راحت‌تری می‌کشید. انگار اطراف هلن، اکسیژن تحت شعاع قرار می‌گرفت.
پشت به سوفیا گفت:
- حیف شد! نیک حتماً بی‌مباشرش خیلی تنها میشه.
سوفیا چشمانش را بست. چرا همان اول به فکرش نرسید؟ البته که او به‌خاطر نیک اینجا بود. حتماً ملکه می‌خواهد از سوفیا چیزی بفهمد که نمی‌دانسته؛ اما چه حیف که سوفیا هم نیک را زیاد نمی‌شناسد.
نیکیتا با مهربانی یک مادر، هشدار داده بود که عقب بایستد، که قاطی بازی دنیای شب نشود که بگذارد خون‌آشام‌ها از پس هم برآیند؛ اما دل نازک سوفیا راضی نمی‌شد؛ قلب زبان نفهمش نمی‌فهمید و دست‌ودلش بد برای لردش رفته بود.
به نیک فکر کرد، به معشوقی که چندین روز در زندان به سر می‌برد. به تنهایی که نیک دچارش است و به تنهایی خودش. اگر باز هم مثل همیشه فداکاری می‌کرد، بالاخره لردش او را می‌دید؟ بالاخره چشمان تیزبینش که در حضور سوفیا کور می‌شدند،‌ سوفیا را نشانش می‌دادند؟ یا باز هم سوفیای کوچکی که روزی نجات داده بود، می‌ماند؟
در دل به خودش یادآوری کرد که این آخرین بار است و اگر باز نیکش ندید، سوفیا دست از فداکاری‌های یک‌طرفه خواهد کشید. به خودش، به قلبش و عقلش قول داد و بعد در یک تصمیم ناگهانی،‌ تن به بازی او داد و با صدای بغض کرده‌ای گفت:
- من... من این طور فکر نمی‌کنم.
هلن چرخید؛ ولی همان دور ایستاد. او هم مثل سوفیا نقش بازی می‌کرد و جالب اینجاست که هر کدام خود را برتر از دیگری می‌دانست.
- من هم امیدوارم تصمیم شورا عوض شه. حیف لردی مثل اونه که به ملاقات خورشید بره.
لحن دل‌سوزانه‌اش، نزدیک بود که نیشخندی روی لبان سوفیا بکارد. او که با خودش در جدل بود، موفق شد تا به جای آن نیشخند تمسخر، قطره اشکی را از چشمش روان کند. به دنبال آن، دومی و سومی هم پایین ریختند. انگار فقط اولی سخت بود.
هلن لحظه‌ای لبخند زد؛ اما آن‌قدر کم‌رنگ که سر پایین افتاده‌ی سوفیا آن را نبیند. سپس با استفاده از سرعتش، فاصله را طی کرد و کنار جادوگر ظاهر شد. با لحن دل‌سوزانه‌ای گفت:
- این اشک‌ها رو خوب می‌شناسم.
سوفیا سرش را بالا گرفت و با چشمان مملو از اشکش به ملکه نگاه کرد. خوشبختانه برای گریه کردن، جادویی لازم نداشت. کافی بود به نیک و مادرش فکر کند و بعد احساساتش کار را به دست بگیرند.
چشمان هلن هر قطره اشکی که پایین می‌افتاد را دنبال می‌کرد. چیزی در سیـ*ـنه‌اش حس می‌کرد، یک خاطره‌ی قدیمی. چشمانش بالا آمدند و نگاه به سوفیا داد. این بار یک لبخند واقعی تحویلش داد و با لحن عجیبی گفت:
- زمانی که انسان بودم، همین علاقه‌ی قلبی‌ که تو به یه خون‌آشام سردمزاج داری رو داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    لحنش آنقدر بی‌تفاوت بود که سوفیا نمی‌توانست حدس بزند که ملکه دروغ می‌گوید، راست می‌گوید، یا کمی از هردو.
    با غم عجیبی سرش را تکان داد و ادامه داد:
    - می‌دونم چه غمی به‌خاطر به چشمش نیومدن، روی سینته!
    سپس باز نگاهش را به سوفیا داد. با لحن قاطعی که کاملاً متفاوت از غم چند لحظه پیشش بود، گفت:
    - شاید اون موقع نتونستم؛ اما حالا می‌تونم برات تغییرش بدم.
    سوفیا پلک زد و آخرین قطره‌ی اشک هم روی گونه‌اش جاری شد. نگاه غم‌بار، اما امیدوارش به ملکه بود. هلن به‌سمتش خم شد. فاصله‌ی صورت‌هایشان یک وجب بود. با لحن صمیمانه‌ای ادامه داد:
    - من می‌تونم کاری کنم که نیک از تصمیم شورا، جون سالم به در ببره.
    شاید حرفش دروغ محض باشد،‌ که جز خودش می‌دانست؟ اما قلب سوفیا به تپش افتاد و ساده‌لوحانه به خودش اجازه داد تا امیدوار شود. کور جز دو چشم بینا چه می‌خواست؟
    با این حال، لحن مرددش سرجا باقی بود.
    - چ... طور؟
    هلن سوالش را با سوال جواب داد.
    - آیا حاضری هر فداکاریی برای لرد و معشقوت انجام بدی تا برگرده پیشت؟
    سوفیا بی‌معطلی گفت:
    - البته.
    هلن صاف ایستاد و با چشمانی که برق می‌زدند، لبش را کج کرد وگفت:
    - هر فداکاریی؟
    سوفیا این‌بار قبل از جواب دادن، با احتیاط پرسید:
    - چرا... چرا به‌عنوان ملکه‌ی دنیای شب، به این فرمان‌بردارتون کمک نمی‌کنید؟
    هلن نیشخند زد را و گفت:
    - بذار این‌طور بگم که نیک، کمک مستقیم من رو قبول نمی‌کنه و...
    شانه‌اش را بالا انداخت و بی‌تفاوت ادامه داد:
    - برمی‌گرده به عمر طولانی و اتفاقاتی که پیش اومده.
    نگاهش را به سوفیا داد و با تاکید گفت:
    - اما تو می‌تونی این کار رو بکنی.
    به پاهایش حرکت داد و دوباره یک‌طرفه روی میز نشست.
    - تو می‌تونی از مرگ نجاتش بدی و مطمئناً قلبش رو این شکلی ببری.
    سوفیا می‌دانست که هلن تنها چیزهایی که سوفیا می‌خواهد بشنود را می‌گوید. ذات مکار ملکه را می‌شناخت. با این حال بیشتروبیشتر تن به بازی او داد و مثل یک معشوق‌ پریشان، مشتاقانه پرسید:
    - چطور؟
    هلن که به زور خودش را کنترل می‌کرد، گفت:
    - باید برگردی به قصر و همون‌طور که قبلاً مراسم بیداری لرد کریستین رو مدیریت می‌کردی، به کارت ادامه بدی.
    دست دراز کرد و گونه‌ی سوفیا را نـ*ـوازش کرد.
    - هیچ‌کس به امین نیک، شک نمی‌کنه.
    سوفیا محصور شده پرسید:
    - باید چی‌کار کنم؟
    هلن دستش را عقب کشید.
    - می‌خوام به معجونی که برای لرد در روز بیداریش بـرده میشه، چیزی اضافه کنی.
    - چی؟
    هلن لبخند زد.
    - یه هدیه است!
    سوفیا ساده‌لوحانه پرسید:
    - و بعد نیک؟
    هلن محکم گفت:
    - نمی‌ذارم به ملاقات خورشید بره.
    سوفیا بدون هیچ فکر دوباره‌ای گفت:
    - قبوله.
    هلن لبخند زد و دستش را جلو برد.
    - باید پیمان خون ببندی.
    قبل از اینکه دست هلن را بگیرد، مکث کرد. آیا تعداد پیمان‌های خونی، محدودیت داشت؟ تا کنون دو پیمان بسته بود که نقض هرکدام، مساوی با جانش بود و حالا ملکه یک پیمان خونی دیگر می‌خواست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    کمتر از یک ساعت تا طلوع مانده بود و هلن باید هنوز به کاری رسیدگی می‌کرد. با عجله و قدم‌های بلند به‌سمت زندان نیک می‌رفت و شش خون‌آشام دیگر هم دنبالش می‌کردند. برای گیر انداختن نیک، بهترین مامورینش را برگزیده بود؛ رام کردن اسب‌های چموش، کمی حوصله و صبر و البته استادانی می‌طلبید. شاید رام کردن نیک، دردسرهای زیادی در پی داشت؛ ولی خب هلن اگر این دردسرها را هر چند قرن برای خودش نمی‌ساخت، لـ*ـذت این عمر طولانی را چطور می‌برد؟
    جلوی سلول متوقف شدند. سلول‌های خون‌آشامی در پایین‌ترین طبقه‌ی قصر خون، کنار اتاق‌های شکنجه قرار داشتند تا این‌گونه لرد قصر، مطمئن شود که مجرم تا قبل از قصاص،‌ به‌خاطر خورشید نمی‌سوزد. جمعاً شش سلول انفرادی بود که دیوارهای داخل هرکدام و درهایش از نقره‌ی خالص و البته فولاد به قطر ۳۰ سانت تشکیل شده بود. بالاخره خون‌آشام‌ها در راس موجودات شب از نظر قدرت قرار داشتند و اگر لباسشان را دور مچ‌هایشان می‌پیچیدند، قر کردن در‌هایی که تنها از نقره ساخته شده بودند، کار آسانی می‌شد.
    تمام این سلول‌ها هم از ابتکارات نیک بودند و چه حیف که همان‌ها او را چندین روز در خود حبس کرده بودند.
    ملکه به یک خون‌آشام دستور داد:
    - بازش کن!
    خون‌آشام سریعاً حرکت کرد و کلید نقره را در چرخاند. محافظ‌هایی که روی دستان همه‌یشان بود، باعث می‌شد که زنجیرهای بلند نقره‌ای که برای نیک آورده‌اند، خودشان را نسوزاند.
    خون‌آشام دستان دستکش پوشش را فرز حرکت می‌داد و بعد از ثانیه‌ای در باز شده بود. در نقره را به داخل هل داد و کنار ایستاد. هلن می‌دید که قطر در چقدر زیاد است و حتی باز کردنش برای یک خون‌آشام غول‌پیکر هم سخت است.
    زودتر از بقیه داخل شد. برای هر فرد غیرخون‌آشامی،‌ سلول خالی به نظر می‌رسید؛ اما چشمان یک خون‌آشام، توانست نیک را در میان سایه‌ها با نیش‌های برهـ*ـنه و آماده‌ی حمله، تشخیص دهد. غیر از آن، هر خون‌آشامی به‌طور ذاتی، می‌توانست خون‌آشام‌های دیگر را تشخیص دهد و هلن مطمئن بود که طعمه‌اش هنوز داخل قفسه است.
    قبل از اینکه حمله کند، شش خون‌آشام دیگر، پشت هلن صف بستند. هرشش‌نفر هیکل‌های بزرگی داشتند و زنجیرهای بلند نقره را در دستانش می‌چرخاندند. هیچ‌کدامشان قبلاً در قصر خون نبودند و از اعضای کادر امنیت ویژه‌ی مایکل بودند. همان‌هایی که مایکل شخصاً برای ملکه‌اش تربیت کرده بود.
    هلن با آرامش گفت:
    - باید بگم،‌ صبحت به‌خیر نیک.
    نیک که نقره‌ها را خوب می‌شناخت و در این چند روز، خوب گوشت تنش را با آن‌ها سوزانده بودند و به‌خاطر عدم استفاده‌ی خون، هنوز رد بعضی‌هایشان روی بدنش مانده بود. نیش‌هایش را به داخل برگرداند و از میان همان سایه‌ها غرید:
    - چی می‌خوای؟
    - گمون کنم، هنوز کار نیمه‌تمومی داری.
    هلن قدم دیگری جلو رفت و صلح‌جویانه ادامه داد:
    - بذار تا مقبره‌ی کریستین همراهیت کنیم.
    نیک جوابی نداد و هلن با قدم دیگری جلو رفت.
    - برادرم منتظره.
    صدای پوزخند نیک، لرزی شد و بر تن هلن نشست.
    - برادر!
    لحنش به‌شدت طعنه‌آمیز بود. حرکتی کرد و از میان سایه‌ها بیرون آمد. نوری که از در باز وارد می‌شد، کمی به صورتش تابید و هلن توانست نفرت محض را از تیله‌های آبی او بخواند. قد بلندش روی هلن سایه انداخت. پیراهنی در تن نداشت و جین گشاد پایش پاره‌پاره بود و لکه‌های خون رویش خودنمایی می‌کرد. کاملاً از لرد نیواورلانز به یک زندانی تغییر کرده بود.
    هلن در دل ایگان را تحسین کرد، این فرصتی بود تا نیک را رام کند. آرامشش را مثل همیشه حفظ کرد و گفت:
    - بله، برادرم!
    دستانش را پشت‌سرش قفل کرده بود و با اعتماد‌به‌نفس به شیر خشمگین جلویش خیره بود.
    نیک جلوتر آمد و تمام شش خون‌آشام پشت هلن هم قدمی جلو گذاشتند. هلن دستش را بالا برد تا آن‌ها را متوقف کند. آنقدر سنش زیاد بود که از پس نیک براید. البته شاید دست و پایی از دست می‌داد.
    - یادم نمیاد توی تمام این مدت، سری بهش زده باشی.
    جلوتر آمد و در یک قدمی هلن ایستاد.
    پوزخند زد و گفت:
    - اوه ببخشید! یادم نبود که از برادرت می‌ترسی ملکه‌ی من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    خون هلن به جوش آمد؛ ولی سال‌ها ظاهرسازی عادتش بود. لبخند وسوسه‌کننده‌ای به لب نشاند و جلو رفت. کنار گوش نیک گفت:
    - هر خواهر کوچولویی از برادر بد اخلاقش می‌ترسه.
    صدای آرامش برای این نبود که خون‌آشام‌های دیگر نشوند، برای این بود که تاثیرش را در عمق وجود نیک بگذارد.
    نیک هم سرش را کمی کج کرد تا لبانش مماس گوش هلن شوند.
    - می‌دونم که خواب بودن کریستین برات منفعت بیشتری داره.
    هلن سرش را عقب کشید و با چشمانی گرد شده، کاملاً خودش را متعجب نشان داد.
    - فکر کردی من انقدر سنگ‌دلم؟ برادر عزیزم سال‌هاست که منتظر تا به این دنیا و زیبایی‌هاش برگردونده بشه. واقعاً فکر کردی من جلوش رو می‌گیرم؟
    سپس لبخند زد و با دو قدم کنار ایستاد.
    - حرف بسه!
    به خون‌آشام‌های اطرافش اشاره کرد و شش خون‌آشام به‌سمت لرد رفتند. او بدون هیچ مقاومتی، به‌خاطر خالقش، اجازه داد تا نقره‌ها دوباره روی پوست ملتهبش فرود آیند. هر تماس نقره بدنش را می‌سوزاند. دور گردن، دستان، پاها و سـ*ـینه‌اش‌ نقره کشیدند. عملاً نمی‌توانست حتی حرکت کند.
    دو تن از خون‌آشام‌ها، یکی کچل و یکی سیاه‌پوست، دو طرف بازوهایش را گرفتند و او را پشت سر هلن بیرون بردند. یونیفرم‌های کریچیشان مهر تاییدی برای نیک بود تا بداند که محافظین شخصی مایکل هستند. تشریفاتی که خودش هرگز نداشت.
    حرکت برایش سخت بود؛ اما آن‌ها با بی‌تفاوتی مجبور به راه رفتنش می‌کردند. سرش را به اقتدار یک لرد، که لرد هم بود، بالا نگه داشته بود و از درد، دندان روی دندان می‌سایید؛ اما دریغ از یک ناله که از لب‌هایش بیرون آید.
    ته هر زنجیری که به نیک بسته شده بود، در دستان یک خون‌آشام بود. منتظر بودند تا اگر خطایی از او سر زد، با کشیدن زنجیرها و سوختگی بیشتر،‌ رامش کنند.
    پوست سفید و رنگ‌پریده‌ی نیک، در اکثر جاها سوخته بود و نقره‌ای که روی زخم‌ها بود، مجال خوب شدن نمی‌داد.
    هلن لطف کرده بود و به طرز عجیبی، لابی قصر خون و حیات از هر جنبنده‌ای خالی بود. خودش جلوتر می‌رفت و از قصد، پاشنه‌هایش را روی زمین می‌کوبید. با هر کوبش، یک چکش هم در سر نیک فرود می‌آمد. خودش را برای سال‌ها خویشتن‌داری لعنت کرد. خودش را لعنت کرد که قلمرویش را همیشه در صلح نگه داشته است. خودش را لعنت کرد که چرا حالا با این همه قدرتش، نرفته بود تا گردن لعنتی هلن را بزند.
    حالا هم دیر نبود؛ اما اربابی داشت که صد سال پیش، از فرزندش قول بیداری گرفته بود و نیک برای کریستین، هر چیزی را فدا می‌کرد.
    به مقبره رسیدند و همگی پشت‌سر هلن متوقف شدند. یک مقبره‌ی سنگی با سنگ‌های سیاه‌رنگ بود. روی دیوارهایش، علف هرز روییده و بالا رفته بود. درگاه با در فلزی به سبک انگلیسی محافظت می‌شد و تنها نیک می‌دانست که جادو از این مقبره‌ی به ظاهر ساده محافظت می‌کند.
    تمام لـ*ـذت بیداری اربابش را کسی که مجبور بود همراه او این کار را انجام دهد، از بین می‌برد. رقیب قدیمی‌اش، آدام، میان درگاه سنگی ایستاده بود و با لبخند ژکوند و کت‌شلوار نقره‌ای که عجیب بر تنش نشسته بود، آن‌ها را نگاه می‌کرد. می‌دید که رقیبش چگونه از این اسارت نیک، خوش‌حال است.
    آدام تکیه‌اش را از مقبره برداشت و جلو رفت. چاپلوسانه دست هلن را گرفت و بـ*ـوسه‌ای پشت آن نشاند. نیک نیش‌هایش را از خشم نشان داد و محافظین گوش بزنگ، زنجیرها را کشیدند. نیک مثل یک سگ زخمی غرید و بی‌توجه به درد، نیش‌هایش را به آدام نشان داد و خرناس کشید.
    آدام بی‌توجه به او ایستاد و هلن از روی شانه نیک را نگاه کرد.
    هیچ‌کس نمی‌دانست که نیک چقدر از آدام متنفر است، حتی خود آدام. در چشمان نیک، او یک سگ چاپلوس بی‌ارزش بود که وقتی منفتعش را در بارگاه کریستین از دست داد، دمش را در خانه‌ی هلن تکان داد؛ ولی چه حیف که او و کریستین، تنها فرزندان زنده، البته از نظر فنی مرده‌ی کریستین بودند.
    آدام با خنده گفت:
    - از آخرین‌باری که هم رو دیدیم، خیلی تغییر کردی، برادر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک تنها از میان گلویش غرید. هلن دستی به شانه‌ی آدام زد و گفت:
    - چیزی به طلوع نمونده. بیا تمومش کنیم.
    آدام چشمان نفرت‌انگیزش را از نیک گرفت و با لبخند و لحنی که صد درجه تغییر کرده بود، گفت:
    - هر طور شما بخواید ملکه‌ی من.
    هلن با بی‌قراری، سرش را به دنبال کسی به اطراف چرخاند و گفت:
    - پس ایگان کجاست؟
    آدام با سر به پشت‌سرش،‌ به مقبره اشاره زد.
    - اون تو. گفت روی مقبره جادو گذاشته.
    هلن به مقبره نگاه کرد و بلند صدایش کرد:
    - ایگان!
    چند ثانیه‌ای بدون پاسخ گذشت و بعد در مقبره بدون اینکه کسی به آن دست زند، باز شد و ایگان جادوگر بیرون آمد. روی لباسش کمی گرد‌وخاک نشسته بود و رنگ سیاه آن، گردوخاک را بیشتر نمایش می‌داد.
    - همه چی حاضره ملکه‌ی من.
    نیک از دیدن او حتی بیشتر عصبانی شد. یک مشت خائن که زمانی دوستانش بودند! ایگان نگاهش به نیک افتاد و نیشخندی از روی تمسخر زد.
    - اوضاع به کام!
    هلن جلو رفت و گفت:
    - سریع رسیدگی کن.
    ایگان سرش را تکان داد و رو به محافظین نیک گفت:
    - ولش کنید.
    دستانش را با الگوی عجیبی حرکت داد و لحظه‌ای بعد، زنجیرها رفته بودند؛ ولی نیک قدرت حرکت نداشت. بدنش گویی خشک شده بود و از مغزش فرمان برداری نمی‌کرد. با اراده‌ی فولادینش، سعی کرد تا پایی را حرکت دهد؛ اما هر چه تلاش می‌کرد،‌ کمتر نتیجه می‌گرفت.
    ایگان با صدایی که در آن افتخار حس می‌شد، گفت:
    - ورد توقف جدیده!
    سپس یکی از دستانش را تکان داد و نیک در کمال حیرت خودش،‌ شروع به حرکت کرد؛ ولی باز هم پاها در اختیار خودش نبودند و با سرعت به‌سمت مقبره می‌رفتند.
    هلن سرش را تکان داد و راضی گفت:
    - کارت خوبه!
    ایگان سرش را خم کرد و چاپلوسانه گفت:
    - خدمت به شما، افتخار منه.
    هلن به آدام که با خنده نیک را نگاه می‌کرد، تشر زد.
    - بجنب!
    نیک، به دنبالش ایگان و در آخر آدام داخل مقبره شدند. هلن قبل از اینکه به دنبال آن‌ها برود، رو به محافظین گفت:
    - گوش به زنگ باشید. زیاد به جادوی ایگان در مقابل نیک اعتماد ندارم.
    هرشش‌نفر، زنجیرهایشان را در دست جابه‌جا کردند و هماهنگ سرهایشان را برای ملکه خم کردند.
    هلن که داخل شد، دو خون‌آشام، خون‌هایشان را داخل جام می‌ریختند. این جام مخصوص بیدار کردن خون‌آشام‌های خفته ساخته شده بود؛ یک جام با شیشه‌ی کدر و طرح‌های طلایی نیش در هرجای آن. در یک دست جا می‌شد؛ اما به‌شدت سنگین بود.
    نیک بود که جام پر شده را به‌سمت لبان کریستین برد. هلن جرئت نمی‌کرد جلو برود. همان‌جا در درگاه ایستاده بود و از دور نظاره می‌کرد.
    می‌دید که برادرش، ترس بزرگ زندگی‌اش، آنجا خفته است. در آن تابوت قهوه‌ای‌رنگ آرامیده است، گویی هرگز ملکه‌ی عذاب هلن نبوده است. پوست سفیدی که هلن از او به یاد داشت،‌ حال خشکیده بود و کاملاً به استخوان‌هایش چسبیده بود. هیچ لباسی به تن نداشت و همین، پوست خشک شده‌اش را بیشتر نمایش می‌داد. هیکل چهارشانه‌ای که هلن از برادرش به یاد داشت، جای خود را به یک جسد اسکلتی داده بود. درازبه‌دراز افتاده بود و به تقلید از مسیحیان، دست‌هایش ضربدری روی سـ*ـینه‌اش بودند.
    هلن مشت کرد و سعی کرد خود را آرام کند. دو غروب دیگر، مرگ هلن بیدار می‌شد؛ ولی این‌بار هلن مسلحه بود.
    نیک خون را میان لب‌های باز او می‌ریخت و با محبت خالقش را می‌نگریست. وصال این دو نزدیک بود حتی اگر نیک تنها ساعتی را کنار خالقش می‌گذراند.
    وقتی آخرین قطره‌ی خون از جام سر خورد و میان لب‌های او ریخت، نیک می‌دانست که باید به سلول‌اش برگردد؛ به همان دخمه‌ای که خودش ساخته بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    طبق معمول در نبودش، جنیفر آن بالا، روی سکو ایستاده بود و مرتب بر سر دیگران فریاد می‌کشید.
    دختر سیاه‌پوست، اهل مکزیک بود؛ ولی هفت سالی می‌شد که به دل خطر زده بود و خانه و آشیانه را به خاطر دنیای شب رها کرده بود.
    با آن صدای تیزش، دست به کمر زد و گفت:
    - آنجلا، چرا درست کار نمی‌کنی؟ گفتم می‌خوام که سوپ خون، گرم سرو شه!
    آنجلا که مردی مسن و غوز کرده بود، با لب‌هایش ادای جنیفر را در آورد و بعد در پیچی ناپدید شد.
    جنیفر از سکو پایین آمد و به‌سمت ادین رفت. ادین، مسئول خریدوفروش خون بود.
    - محموله‌های خون رسیدن؟
    ادین که مردی کچل، با شکم برآمده‌ای بود، سرش را تکان داد.
    - آره. ۸۰۰ واحد خون از هر گروه خونی.
    ابروهای سوفیا بالا پریدند. این حجم از خون، زیاد نبود؟
    به پاهایش حرکت داد. تکیه از چهارچوب در برداشت. و به دل شلوغی زد. پشت‌سر جنیفر، گلویش را با صدا صاف کرد و منتظر ایستاد. دخترک خیلی زود برگشت و با چشمان گرد شده نگاهش کرد. سپس همان‌طور که سوفیا انتظارش را داشت، واکنشش از سکوت به جیغ گوش‌خراشی تبدیل شد.
    - سوفیا!
    یای اسم سوفیا را خیلی کشید و باعث شد تا صورت همه‌ی کارکنان از جمله خود سوفیا در هم رود. سپس طبق انتظار بعدی سوفیا، با یک حرکت در آغـ*ـوش جادوگر پرید و ادامه‌ی جیغش را در گوش سوفیا انجام داد.
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    سوفیا دستی به کمر باریک او زد و درحالی‌که داشت از فشار بازوهای او دور گردنش خفه می‌شد، به زور گفت:
    - برگشتم سرکارم.
    جنیفر او را رها کرد و سوفیا با اشتیاق هوا را بلعید. جنیفر با چشمان گرد شده نگاهش می‌کرد. با اشتیاق و صدای تیزش گفت:
    - واقعاً؟
    سپس دوباره به آغـ*ـوش سوفیا پرید و درحالی‌که جیغی از خوش‌حالی می‌کشید، مرتباً او را به خود می‌فشرد.
    ادین از پشت جنیفر، برای سوفیا لب زد:
    - خدا به دادت برسه.
    جنیفر کمی بعد سوفیا را باز رها کرد و این‌بار سوفیا جنبید. قبل از اینکه جنیفر دوباره او را به خود فشارد، راهش را کج کرد و با خوش‌حالی آشکاری رو به کارکنان منتظر گفت:
    - من برگشتم.
    ادین دستی به شانه‌ی سوفیا زد و با صدایی که محتاطانه آرام نگه داشته بود، گفت:
    - فرشته‌ی نجاتی.
    سوفیا خندید و از بالای شانه‌اش جنیفر را دید، خوشبختانه متوجه نشده بود.
    مت، دیمن، کری، کای و الین، نفرات بعدی بودند که خوش آمد گفتند؛ اما قبل از اینکه خوش‌وبششان به اوج برسد، جنیفر دست به کمر زد و با صدای جیغش گفت:
    - برید سرکاراتون ببینم. چند ساعت بیشتر وقت نیست.
    سپس بدون آنکه منتظر شود، سریعاً بازوی جادوگر را کشید و به‌سمت مبلمان جلوی میز سابق سوفیا برد. کارکنان هم با خنده، متفرق شدند.
    اتاق کارکنان، دقیقاً پشت قصر خون قرار داشت و مطلقاً، سوفیا آن را اداره می‌کرد. در ابتدا تنها به یک سوله‌ی بزرگ می‌ماند؛ اما به مرور دیوارهایی در آن ساخته،‌ وسایل به آن آورده و آدم‌ها در آن مشغول به کار شدند. بخش جنوبی متعلق به آشپزخانه بود تا خوراک نگهبانان روز،‌ خون‌دهندگان و همچنین کارکنان را آماده کنند.
    بخش شمالی مربوط به سوگولی‌های قصر خون، خون‌دهندگان بود که گهگاهی، میهمان‌های نامیرا نیز داشتند.
    بخش مرکزی، مثل اتاق فرمان می‌ماند. کوچک‌ترین بخش بود؛ اما در مقابل، کل بخش‌های دیگر را اداره می‌کرد. از حقوق کارکنان گرفته تا باز و بسته شدن پنجره‌ای در قصر خون و همه‌ی این‌ها به مدت هشت سال، بر دوش سوفیا بود.
    جنیفر با بی‌ادبی تمام، سر یکی از زن‌های روپوش‌دار، داد زد:
    - سودا بیار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    زن که با چرخدستی ملافه‌ها رد می‌شد، غرغری کرد؛ اما به جنیفر نه نگفت. همان‌طور که سوفیا دست راست نیک بود، جنیفر هم دست راست سوفیا محسوب می‌شد. یک نابغه‌ی آی‌تی که اپلیکیشن خون را هم او طراحی کرده بود.
    با اشتیاق به‌سمت سوفیا برگشت و گفت:
    - خب، زود باش بگو ببینم. چی شد برگشتی؟
    سوفیا که نگاهش با دل‌تنگی آشکاری اطراف را می‌کاوید، گفت:
    - درخواست ملکه بود. می‌خواست همه‌چیز برای جشن بیداری لرد، عالی باشه.
    جنیفر ناله‌ای کرد و پاهایش را روی میز شیشه‌ای گذاشت. سوفیا می‌دید که به کف پوتین‌هایش، آدامس چسبیده است و خدا می‌دانست که چقدر چندشش شد.
    - کارش خوب بوده! مهمون‌ها دارن مرتباً می‌رسن و نگهباناشون می‌خوان که اتاقا رو چک کنن. کلی تابوت برای جابه‌جایی داریم.
    سوفیا خندید و درحالی‌که به سکو اشاره می‌زد، گفت:
    - چقدرم تو بدت میاد! می‌دونم که رئیس‌بازی رو دوست داری.
    جنیفر رد اشاره‌اش را زد و خندید.
    - خوب شناختیم.
    سکو به شکل دایره بود و در مرکز اتاق فرمانده‌یشان قرار داشت. حدوداً یک متر بالاتر از کف زمین بود و سوفیا هرگاه می‌خواست که سخنرانی کند، از پله‌هایش بالا می‌رفت و آنجا بر روی همه تسلط داشت.
    سوفیا مچش را بالا برد و درحالی‌که به ساعت شیشه‌ای نقره‌ایش می‌نگریست، گفت:
    - دقیقا‍ً یازده ساعت تا مراسم بیداری لرد فاصله داریم.
    به جنیفر نگاه داد و با مهربانی پرسید:
    - کاری هست که بتونم توی این یازده ساعت باقی مونده انجام بدم؟
    جنیفر دست زیر چانه زد و ژست متفکری گرفت.
    - چطوره تا من یه‌کم صبحونه می‌خورم،‌ باهام بیای و غذای همراه‌ها رو چک کنی؟
    سوفیا با عجله ایستاد و گفت:
    - چرا که نه.
    عجله‌اش کمی عجیب نمود، چرا که جنیفر هنوز نشسته، سرش را بالا گرفت و با ابروهای بالا رفته گفت:
    - چقدر برای کار عجله داری؟
    سوفیا در دل به حماقت خود لعنت فرستاد و درحالی‌که ژست بی‌خیالی می‌گرفت، گفت:
    - نمی‌خوام شهرت نیک، خدشه‌دار شه.
    جنیفر دستانش را روی دسته‌های مبل گذاشت و ایستاد. قدش از سوفیا کمی بلندتر و به‌شدت لاغرتر بود و حتی لباس پلنگی و موهای افشونش، نتواسته بودند تا این ناهماهنگی را بپوشانند.
    به‌سمت سوفیا خم شد و سوفیا متقابلاً کمی عقب رفت. جنیفر با صدای آرامی که برای شخصیتش،‌ زیادی آرام بود، گفت:
    - ببینم، سر لردمون چی میاد؟
    موهای فرش را پشت گوش زد و آرام‌تر ادامه داد:
    - همه‌جا شایعه پیچیده که به‌خاطر اون دورگه، قراره اعدام شه.
    سوفیا دلش می‌خواست تا داد بزند که او، شخصاً با ملکه قراری بسته تا نیکش در امان بماند؛ اما امان از پیمان خونی که بسته بود. پس شانه‌اش را بالا انداخت و قدمی عقب گذاشت.
    - بیا دعا کنیم که لرد کریستین همون‌قدر که میگین قوی باشه و جلوش رو بگیره.
    سپس خودش جلوتر راه افتاد تا جنیفر وقت نکند که کاراگاه بازی‌اش را ادامه دهد.
    کریستین را نود درصد زندگان قصر خون، ندیده بودند. تنها یک آوازه وجود داشت که او پیرترین خون‌آشام دنیا، قوی‌ترین آن‌ها و مدت مدیدی پادشاه بوده است. تا اینکه به‌طور ناگهانی به نیواورلانز عقب‌نشینی کرده و سیاست را رها کرده بود.
    سوفیا خواست تا از جنیفر سوالی بپرسد که متوجه شد، عقب مانده. ایستاد و درحالی‌که دستیارش نزدیکش می‌شد، گفت:
    - ببینم، خون‌دهنده‌هایی که قراره امشب به لرد کریستین خدمت کنند،‌ حاضرن؟
    جنیفر سرش را تکان داد.
    - آره، همون‌طور که قبلاً برنامه‌ریزی کرده بودی، نه تا از هر نژادی که داشتیم.
    سوفیا سرش را تکان داد و گفت:
    - پس بریم اول اونا رو چک کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    در راهرو پیچید و نفس حرص‌دارش را بیرون داد. خدا می‌دانست که چقدر از رویارویی با دیگر جادوگران اعظم متنفر بود. جادوگران، نمونه‌ی کامل آشغال‌های دنیای شب بودند.
    آهی کشید و جادوی موردنظر را به‌سمت در اتاقش فرستاد. جادوی سبزرنگ، مثل دودی از سر انگشتانش خارج شد و روی دستگیره‌ی فلزی در نشست. دستگیره پایین کشیده شد و در باز شد.
    خود را با حداکثر سرعت، داخل انداخت و در را پشت‌سرش کوبید. این روزها استرس عجیبی دامنش را گرفته بود. یک فکر شوم که اگر نقشه‌هایشان نقش بر آب می‌شد، چه؟
    به خودش دل‌داری داد و یادآوری کرد که او قوی‌ترین جادوگر ایالات متحده است، او نماینده‌ی جادوگران دنیای شب است.
    تکیه‌اش را از در برداشت. با چند قدم بلند، در مرکز اتاق، روی ستاره‌ی شش‌پری که روی زمین کشیده بود، ایستاد. روی دوپایش نشست و هرکدام از دست‌هایش را روی یک پر گذاشت. سپس آرام‌آرام ورد مورد نظرش را خواند. کم‌کم ستاره‌ی شش‌پر دورش، شروع به درخشیدن با تلاطوی سفیدی کرد.
    یک‌باره ایستاد و دستانش را بالا کشید. حفاظ زردرنگی، هم‌زمان با دست‌هایش بالا کشید شد و اتاق در امنیت فرو رفت.
    نفسش را رها کرد و با عجله از ستاره خارج شد. ستاره هنوز می‌درخشید و این نشان می‌داد که سپرش، خوب کار می‌کند.
    کتابخانه‌ی مصلحتی‌اش را با جادو تکان داد و پشت‌سر آن، در اتاقک کوچکی، شاهکار وایات می‌جوشید.
    دیگ را با جادو بیرون کشید و آخرین تکه‌ی معجون را از میان دیگر شیشه‌های خودش برداشت. می‌دانست که وقتی پر اضافه شود، رنگ معجون به بی‌رنگ تغییر می‌کند؛ اما بوی بد آن، مشام را خواهد زد.
    چوب‌پنبه را برداشت و لوله‌ی شیشه‌ای را کج کرد. پر به آسانی سر خورد و در کف دستش نشست. پر بلند قرمزرنگی بود که پایین آن با تلاطم آتشینی می‌درخشید.
    انگشتانش را باز کرد و اجازه داد تا پر سر بخورد و در محلول جوشان سقوط کند. به محض برخوردشان، دود سیاه غلیظی برخواست و جادوگر را به سرفه انداخت. سرفه‌کنان از محلول دور شد. به حدی دود غلیظ بود که حتی فرصت نمی‌کرد، وردی بخواند و دود را برهاند.
    سـ*ـینه و گلویش از تنفسی که کرده بود، شدیداً می‌سوخت و با هربار سرفه، می‌دید که دود سیاه‌رنگی از سـ*ـینه‌اش خارج می‌شود. به سختی زبانش را تکان داد و همان‌طور که روی پاهایش خم شده بود، ورد خواند.
    دستش را به‌سمت دیگ گرفت و وردش، دود را به خود کشید. چند لحظه بعد، اتاق خالی از آن بوی گند بود؛ اما سیـ*ـنه‌ی جادوگر هنوز می‌سوخت.
    ایستاد. از شدت سرفه، اشک از چشمانش سرازیر شده بود. با شستش اشک‌ها را پاک کرد و به‌سمت دیگ برگشت.
    معجون کمی در ته ظرف مانده بود، همان‌قدر که بتوان یک بار برای تغییر شکل استفاده کرد. بدون اینکه حرکتی کند، یک شیشه‌ی خالی از روی میز فراخواند و همان‌طور که شیشه روی هوا معلق بود، معجون را درون آن ریخت. لوله تا نصفه پر شد. سر آن را با چوب‌پنبه‌ای بست و آن را داخل جیب کتش سراند.
    حال باید عجله می‌کرد و به کارهای دیگرش می‌رسید،‌ قبل از آنکه کسی به نبودش شک کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سوفیا وقتی مطمئن شد که حواس همه به ناهارشان بند است،‌ به بهانه‌ی دست‌شویی از کنار جنیفر بلند شد و بیرون رفت.
    نیکیتا دقیقه‌ای قبل با او تماس گرفته بود و خبر از آماده شدن معجون درخواستی ملکه داده بود. بیرون از اتاق کارکنان، در کنار انبوه درختان، نفس عمیقی کشید و به بیرون از قصر خون تلپورت کرد.
    مثل همیشه تلپورتش موفقیت‌آمیز نبود و به محض منتقل شدن، تلوتلو خورد و از روی آگاهی خم شد. محتویات معده‌اش به‌راحتی بالا آمدند و روی زمین پخش شدند. دید که چند آدم وقتی از کنارش رد می‌شدند، خود را عقب کشیدند و صدای آه بعضی از آن‌ها را هم شنید.
    اخمی کرد و آب دهانش را همان‌طور خم شده، قورت داد.
    مزه‌ی تلخی در گلویش زد و دوباره مجبور به خالی کردن معده‌ی لعنتی‌اش شد.
    - هنوزم ضعیفی.
    صدای آشنای نیکیتا این را گفت و بعد دستمالی به‌سمتش دراز شد. هنور خم بود. دستش را بالا گرفت و کورکورانه به دنبال دستمال گشت. نیکیتا جلو رفت تا کمکش کند.
    دستمال را گرفت و همان‌طور که روی زانوهایش خم شده بود، دهانش را پاک کرد. مثل اینکه بدنش، هرگز به این تلپورت‌ها عادت نمی‌کرد.
    روی پا ایستاد. هنوز کمی ضعف داشت؛ اما بهتر شده بود. نیکیتا را دید که مثل همیشه لباس بلندی بر تن کرده است تا پاهایش را بپوشاند. این‌بار رنگ لباس سرمه‌ای بود و بالا تنه‌اش پر از بند بود؛ یک لباس خوب برای زن بزی. کلاه و چکمه‌هایش را هم در این تابستان ست کرده بود.
    - خوبی؟
    سوفیا سرش را تکان داد و با بی‌حالی گفت:
    - استرس شدیدی دارم.
    به درختی تکیه داد و با بی‌حالی به نفس‌هایش ریتم داد. دم و بازدم‌های پی‌درپی و بلند، تا بلکه این حالت تهوع، دست از جانش بردارد.
    نیکیتا دست در کیف روی شانه‌اش کرد و از داخل آن، جعبه‌ای بیرون کشید. بند بافتنی کیف را دوباره روی شانه‌اش انداخت و دستش را به‌سمت سوفیا دراز کرد.
    سوفیا نمی‌خواست دیگر ادامه دهد. می‌خواست فرار کند. از صبح که به قصر برگشته بود، تا همین الان، تحت فشار عصبی شدیدی بود و اگر به‌خاطر نیکش نبود‌، بارها پا پس می‌کشید.
    نیکیتا دستش را تکان داد و با صدای آرامی گفت:
    - بگیرش دیگه!
    از تاکید صدای زن بزی، سوفیا به خود آمد و جبعه را میان دستان سردش گرفت. نیکیتا درحالی‌که اطراف را نگاه می‌کرد، گفت:
    - باید دقیقاً توی معجونی بریزی که جلوی همه قراره بخوره.
    سوفیا که جعبه را در دستش می‌فشرد، با صدای خش‌داری گفت:
    - می‌ترسم.
    نیکیتا قدمی عقب رفت و گفت:
    - نباید بترسی.
    سپس چن قدم دیگر و لحظه‌ای بعد در شلوغی محله‌ی جادوگرها گم شده بود. با اینکه می‌دانست دیده شدنشان کنار هم، در این زمان از روز، خطرناک است، باز هم دلش گرفت. دوست صمیمی مادرش، نمی‌توانست کمی دیگر کنار سوفیای نالان بماند؟
    سوفیا با بی‌رمقی، چشم از جای خالی او گرفت و روی صندلی‌ای که کنارش بالا آورده بود، نشست.
    دلش آشوب بود و احتمالاً اگر معده‌اش پر بود، چند دست دیگر بالا می‌آورد. دستی به صورت تب‌دارش کشید. اگر لو می‌رفت چه؟ خدا می‌دانست که با وجود تنهایی، نمی‌خواست بمیرد.
    جعبه را در دستش چرخاند؛ یک جعبه‌ی مربعی ساده بود؛ ولی داخلش...
    آه کشید و چشمانش را بست. به این فکر کرد که اگر نقشه‌یشان بگیرد، چقدر خوب خواهد شد؛ اما بعد، صدایی دم گوشش گفت که اگر نگیرد، نیک حرف او را باور می‌کند یا نه؟
    رعدوبرق شدیدی در آسمان، باعث شد از جای بپرد. باران را در هیمن لحظه کم داشت. سریعاً روی پاهایش ایستاد. حالت تهوعش فعلاً رفته بود.
    اطراف را بررسی کرد. وقتی از خلوتش مطمئن شد، تمرکز کرد و دوباره به اتاق کارکنان تلپورت کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    باد ملایمی می‌وزید و هوهوکشان زوزه می‌کشید. جمعیت کثیری از خون‌آشام‌ها در محوطه‌ی قصر خون حاضر شده بودند و هزاران جفت چشم، با کنجکاوی و هیجان، خیره به مقبره‌ای ساده بودند که قرار بود کهن‌ترین موجود زمین، از آن بیرون آید.
    طبق قانونی نانوشته، هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد و انگار سکوت ضروری بود.
    تنها خون‌آشام‌ها می‌توانستند صدای اتفاقات داخل مقبره را بشنوند و برای بقیه‌ی گوش‌ها، فقط انتظار قابل شنیدن بود.
    داخل مقبره، آدام و نیک، دوباره دو طرف تابوت ایستاده بودند. با اینکه هردو با غیظ خیره یکدیگر بودند، دست‌های راستشان، محکم در هم گره خورده و محل تلاقی مچ‌هایشان، موازی با دهان نیمه باز لرد خفته بود.
    خون‌هایشان از محل بریدگی روی مچ‌ها، بیرون می‌آمد و قبل از ریخته شدن در دهان خالقشان،‌ با یکدیگر آمیخته می‌شد.
    با هر قطره خون، رنگ خاکستری بدن لرد، کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ.تر می‌شد. رگه‌های سیاه و خاکستری که نشان از خشک شدن بدنش داشتند، محو می‌شدند و همه‌ی حاضرین داخل مقبره، می‌دیدند که حیات به شریانش برمی‌گردد.
    هلن و مایکل با نگرانی ایستاده بودند. دورتر، اما جایی که باز هم دید خوبی داشته باشند. دستان مایکل دور هلن حلقه شده و تمام قدرتش را در اختیار ملکه‌اش گذاشته بود؛ ولی هلن باز هم حس می‌کرد که قلب خاموشش،‌ در حلقش می‌زند.
    بالای سر کریستین، ایگان ایستاده بود و به درست اجرا شدن مراسم، نظارت داشت. او هم می‌دید که تا ثانیه‌های دیگر، کهن مرد زمین، چشم می‌گشود.
    با باز شدن ناگهانی چشم‌های کریستین، نیک و آدام یک صدا نالیدند:
    - پدر!
    صدای یکی ناراحت بود و دیگری شوق عشق را در برداشت. مچ‌هایشان بلافاصله از هم جدا شد و روی زانو افتادند. همان چشم گشودن ساده، چیزی را در سـ*ـینه‌ی دو خون‌آشام به حرکت در آورد؛ شوقی عجیب از وصال.
    کریستین داخل تابوت، هنوز بدن خشکی داشت و قدرت حرکتی حس نمی‌کرد؛ اما چشم‌هایش به خوبی می‌دید؛ گوش‌هایش می‌شنید و دماغش می‌بویید.
    لبان خون‌آلودش را به‌آرامی لیسید. خستگی عجیبی در تنش بود و هنوز می‌خواست که بخوابد.
    بالای سرش، جادوگری را دید که بس آشنا می‌نمود. ایگان با تلاقی چشمانشان، لبخند زد و گفت:
    - خوش برگشتید اعلی‌حضرت.
    نیک و آدام به طرز حیرت‌آوری، هماهنگ ایستادند و چون فرزندانی سربه‌زیر، نگاه مشتاق به پدر دادند. قبل از آدام، نیک با شوق آشکاری گفت:
    - خوش برگشتی.
    روی لب‌های باریک کریستین، لبخند محوی شکل گرفت و پلک‌هایش را برهم زد. نیک به سوفیا که دورتر، کنار درگاه ایستاده بود، اشاره کرد و او هم سریعاً بیرون رفت. خون‌آشام می‌دانست که اربابش تشنه است و وقت سیراب کردن این خفاش رسیده.
    دورتر از همه‌ی آن‌ها، هلن هنوز می‌ترسید. آن‌قدر که با وجود فشار مایکل به پهلویش، قدمی جلو نگذاشته و هنوز تنها نظاره‌گر بود. بزرگترین ترس زندگی‌اش، بازگشته بود و کابوس‌های جنون‌وار هلن هم به دنبالش.
    مایکل دوباره به پهلویش فشار آورد و سعی کرد تا ملکه‌اش را هل دهد. می‌دانست که این رفتار ملکه، عاقبت خوشی نخواهد داشت؛ اما امان از اینکه زورش نمی‌رسید!
    سوفیا با سه خون‌دهنده‌ی داوطلب برگشت. هر سه هنوز جوان بودند و تاکنون کسی از آن‌ها ننوشیده بود. اختصاصاً برای این روز پرورش یافته بودند.
    نیک با احترام از خالقش دور شد و دست یکی از خون‌دهنده‌ها را گرفت. این یکی از همه جوان‌تر بود و عاری از هرگونه آرایش یا عطری. لباس سفید بر تن داشت و موهایش را به زیبایی بافته بودند.
    خون‌دهنده‌ی جوان، پلک زد و با لبخندی درخشان، درحالی‌که احساس غرور می‌کرد و تشعشات آن را تمام خون‌آشام‌ها حس می‌کردند، دنبال نیک راه افتاد.
    جلو رفتند و بالای تابوت لردش، متوقف شدند. نیک به نرمی برگ گل گفت:
    - برای تو.
    یکی از دستانش را پشت گردن خون‌دهنده گذاشت و حس کرد که کمی ترس برش داشته است. قبل از اینکه او را خم کند، دم گوشش زمزمه کرد:
    - اصلاً دردی حس نمی‌کنی.
    دروغ می‌گفت! گاز خون‌آشام‌هایی که به تازگی بیدار شده بودند، بیشترین درد را داشت. چرا که هیچ بزاقی نبود تا زخم را التیام بخشد و خون‌دهنده را مـسـ*ـت کند.
    با یک حرکت او را خم کرد و گردنش را در معرض دید خالقش قرار داد.
    لحظه‌ای بعد، جیغی که دخترک کشید، نشان از اتمام کار داشت. نیک او را رها نکرد و همان‌جا ایستاد. با مهربانی موهای او را نـ*ـوازش می‌کرد و می‌خواست که آرام باشد. دخترک آشکارا از درد و ترس می‌لرزید؛ اما امان که خیلی دیر شده بود.
    بالاخره دست خشک شده‌ی کریستین حرکت کرد و خودش به گردن دخترک چنگ زد. هنوز رگه‌های خاکستری روی عضلاتش دیده می‌شد؛ اما نیک می‌دانست که با رسیدن به خون‌دهنده‌ی سوم، تمام آن‌ها گم خواهند شد.
    دخترک بور را رها کرد و قدمی عقب رفت. قصد نداشت که اجازه دهد تا اربابش او را بکشد؛ اما با آن چند لیتر، می‌توانست مدتی عقب بماند.
    نفسی کشید و ساعتش را چک کرد. او هم به نوبه‌ی خود در کنار شادی بزرگ بازگشت خالقش، نگران بود. یک نگرانی عجیب از اینکه همه چیز در لحظه‌ی آخر خراب شود؛ ولی کاری جز صبر و اعتماد نمی‌توانست انجام دهد.
    مچ ساعت‌دارش را پشت‌سرش برد. نباید بقیه‌ی خون‌آشام‌ها را به‌خاطر این چک کردن مداوم، حساس می‌کرد.
    وقتی حس کرد که دست و پا زدن دخترک کم شده، سریعاً بازوی دیگری را چنگ زد و به دنبال خودش کشید. این یکی سیاه‌پوست بود و از ترس شش نگهبان غول‌پیکر سرجایش ایستاده بود.
    به‌آرامی گفت:
    - کافیه اربـاب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا