کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
جس به‌آرامی و زمزمه‌کنان به مایکل گزارش کار می‌داد.
بیرون از اتاق مایکل و هلن ایستاده بودند.
- ملکه خوشبختانه تونست کنترلش رو به دست بیاره.
مایکل سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی خب، می‌تونی بری. فقط، بازم ریز گزارش هر اتفاقی رو می‌خوام.
جس سر تکان داد و با خودشیرینی گفت:
- بله اربـاب.
سپس با سرعت خون‌آشامی‌اش، ناپدید شد.
بعد از رفتن جس، مایکل چند دقیقه‌ای بیشتر بیرون ماند. با این هلن بی‌قرار چه می‌کرد؟ به‌خاطرش همه کار کرده بود؛ اما این عجله‌ی هلن، کارهایشان را خراب می‌کرد. آن هم وقتی تنها چند روز به حذف کریستین، نیک و رسیدن به قدرت مطلق، فاصله داشتند.
قبل از داخل شدن،‌ دستی میان موهایش کشید و بعد در را گشود.
هلن روی تخت مشغول نوشیدن از پسری زیباروی بود. با دیدن مایکل، مسـ*ـتانه سرش را برداشت و دستش را به‌سمت مایکل دراز کرد.
- بیا با من بنوش!
مایکل به جای پیوستن، روی مبل فرود آمد. حرکتش،‌ اخمی میان ابروهای هلن انداخت.
- عشق من، ناراحتی؟
مایکل پا روی پا انداخت.
- این خودسری‌های تو ناراحتم می‌کنه!
هلن درحالی‌که لبانش را می‌لیسید، پسرک را روی تخت رها کرد و اجازه داد تا بزاق دهانش، او را مسـ*ـت کند. ایستاد و با طنازی به‌سمت مایکل رفت.
- می‌دونی که من زیاد با صبرم شناخته نیستم.
مایکل با ناامیدی گفت:
- و همین داره نقشه‌مون رو خراب می‌کنه!
هلن روی دسته‌ی مبل مایکل نشست و گفت:
- من نمی‌ذارم خراب شه.
با انگشتان بلندش، موهای مایکل را نـ*ـوازش کرد و با ناز گفت:
- ولی یه‌کم تفریح که لازمه؟
سپس میان موهای مایکل چنگ زد و سرش را بالا کشید. روی لب‌های او گفت:
- میرم نیک رو با پیشنهادمون ببینم.
اجازه نداد بـ*ـوسه‌ای شکل بگیرد و لبانش را به‌سمت گوش راست مایکل برد.
- می‌دونی که من اون رو توی دنیای جدیدمون می‌خوام.
مایکل نالید:
- اون خیلی چموشه!
هلن دستش را پایین برد.
- از تو بیشتر؟
فشار داد.

- من تو رو رام کردم.

سپس با سرعت خون‌آشامی‌اش، دور شد و وسط اتاق ایستاد. مایکل عادت داشت که تشنه لب آب برود و برگردد.
هلن لباس طوسی‌اش را با یک حرکت از سر درآورد. اجازه داد تا مایکل از چیزی که می‌ببند، لـ*ـذت ببرد.
درحالی‌که لباس‌هایش را پایین و بالا می‌کرد، پرسید:
- با نیکیتا حرف زدی؟ معجون رو می‌سازه؟
مایکل خیره به هلن گفت:
- می‌سازه؛ ولی یه شرط داشت.
هلن سرش را کج کرد و موهای بلوندش تاب خوردند.
- چی؟
مایکل همچنان خیره بود.
- توی امپراطوری جدید، جای ایگان رو می‌خواست.
با مکث کوتاهی،‌ قهقه‌ی هلن بالا رفت. لباسی سرخابی‌ بیرون کشید و چرخید.
- پس به اون عفریته بگو که شرطش قبوله!
لباس را پوشید و زیپش را بدون کمک بست. خم شد و رژی برداشت. از داخل آینه، خیره به مایکل گفت:
- می‌دونی که ایگان زیاد می‌دونه و وقتشه حذف بشه!
رژ را پایین گذاشت و دستی میان موهایش کشید.
- تا من نیک رو وسوسه می‌کنم،‌ گل رو برای نیکیتا ببر. بهش بگو که اگر دهنش بلغزه، با جونش تاوان میده.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    فصل آخر
    سه روز از فرار ناموفق دنیل می‌گذشت. دوباره زندانی شده بود. مثل تمام عمرش، دیگران او را تحت کنترل داشتند.
    روزهایش به تماشای بیرون از پشت میله‌ها می‌گذشت و شب‌هایش به عروسک دست ایگان و هلن شدن! هر دو سخت در تلاش بودند تا بفهمند که چگونه یک میزبان، روح قدرتمند هلن را پس می‌زند.
    از هیچ‌چیز و هیچ‌کس خبر نداشت. نگهبانی که برایش غذا می‌آورد و گـه گاهی هم او را به اتاق ایگان می‌برد، حرفی نمی‌زد. هر چقدر که دنیل سعی کرده بود تا حرف بکشد، ساکت می‌ماند.
    تمام این سه روز، یک سوال مهم در ذهنش داشت. چرا نیک با آن همه ادعایش، برای نجات دنیل نمی‌آمد؟ گاهی دنیل کودک درونش، در جواب به این سوال،‌ دم گوشش پچ‌پچ می‌کرد که نیک، ناراحت شده است؛ ولی باز سوال دیگری پیش می‌آمد که مگر از دنیل، جز فرار انتظار دیگری می‌رفت؟
    آهی کشید و باز به روی تخت برگشت. کی این فلاکت تمام می‌شد؟ کی سوال‌هایش پاسخ داده می‌شدند؟ کی رها می‌شد؟
    ملافه‌ی تخت را روی سرش کشید. می‌دانست که تمام مدت روز، دوربین‌هایی تماشایش می‌کنند. پس تنها چاره‌ی کار، خود را به خواب زدن بود. جایی که می‌توانست به تصویری که از خود درست کرده بود، ادامه دهد.
    نقشه‌اش را در ذهن باز کرد و مشغول مرور آن شد.
    ***
    ساعتی از ظهر گذشته بود، ایگان به بهانه‌ی پیدا کردن چند ترکیب مهم، راه خانه‌ی دوستی قدیمی را در پیش گرفته بود.
    چند تقه به در چوبی زد و منتظر ایستاد. مطمئنا اگر در هم نمی‌زد، دوست قدیمی‌اش، متوجه می‌شد.
    در بدون اینکه کسی پشت آن باشد، باز شد. ایگان با چند نگاه به اطراف تا مطمئن شود که تعقیب‌کننده‌ای ندارد، داخل شد.
    به محض ورود، در پشت‌سرش بسته شد و صدایی گفت:
    - پارسال دوست، امسال آشنا!
    ایگان به کنایه‌اش خندید و صلح‌جویانه گفت:
    - ظهر بخیر وایات.
    وایات در چهارچوب دری پیدایش شد.
    - ظهر تو هم به‌خیر.
    هنوز لحنش پر از نیش و کنایه بود. ایگان نیشخندی به شکم او زد.
    - هنوزم مثل قبلی!
    وایات دستی به شکمش کشید:
    - حداقل این یکی رفیق شفیقم شده.
    ایگان دستش را بالا آورد و گفت:
    - کنایه می‌تونه صبر کنه! برای درخواست کمک اومدم.
    وایات بی‌میل، سرتا پای ایگان را بررسی کرد. بعد از مکثی طولانی، با سر به داخل اشاره زد.
    - بیا تو.
    ایگان نمی‌دانست حکمت این راهرو که میان دو در اصلی خانه‌ی وایات قرار گرفته است، چیست. با این حال جلو رفت و از در دوم رد شد.
    خانه‌ی وایات، بیشتر شبیه به یک غار جادوگری بود. جز آن راهرو، تنها یک سالن داشت و دیگر هیچ.
    ایگان می‌دانست که وایات، زندگی‌اش را از راه معجون‌سازی می‌گذراند؛ در نتیجه، دورتادور، بی‌نهایت دیگ مشغول جوشش بودند و هر از گاهی، دودهای رنگی هم از خود بیرون می‌دادند.
    ایگان درحالی‌که بینی‌اش را گرفته بود، گفت:
    - واقعاً این علاقه‌ی تو نوبره!
    وایات شانه‌اش را بالا انداخت.
    - بالاخره هرکس سلیقه‌ای داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ایگان سرش را تکان داد و گفت:
    - کاسبی چطوره؟ معجون‌های عشقت که شنیدم خیلی خوب،‌ فروش میرن.
    وایات قهقه زد و درحالی‌که با یک بطری ودکا به‌سمت ایگان برمی‌گشت، گفت:
    - تو که می‌دونی من حق ندارم به غیر اعضای دنیای شب، معجون واقعی بفروشم.
    ایگان سری از تایید تکان داد. وایات لیوانی به‌سمتش دراز کرد و گفت:
    - پادویی برای ملکه چطوره؟
    ایگان لیوان را گرفت و شانه‌اش را بالا انداخت.
    - ملکه است و زیاده‌خواهی‌هاش!
    وایات لیوان را پر کرد و بعد اجازه داد تا بطری روی هوا معلق شود. نوشیدنی‌اش را مزه کرد و گفت:
    - می‌بینم که بازم خوش‌تیپی.
    ایگان با لیوانش به او اشاره زد:
    - دقیقاً برعکس تو!
    تضاد عجیبی بین بیژامه‌ی سرخابی و سرهم وایات و کت چرم ایگان وجود داشت.
    وایات تنها خندید. درحالی‌که مثلاً موهای نارنجی‌اش را مرتب می‌کرد، گفت:
    - خب، جادوگر اعظم دنیای شب! بگو ببینم، اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    ایگان آخرین جرعه‌ی نوشیدنی‌اش را بالا داد و به تقلید از وایات، لیوان را روی هوا معلق کرد. سپس جدی شد و خیره به صورت تپل وایات، پرسید:
    - شنیدم پر ققنوس خریدی.
    به‌محض تمام شدن جمله‌ی خبری‌اش که چندان تهدید‌آمیز هم نبود، وایات چشمانش را بست و نالید:
    - لعنتی!
    سپس با چشمان باز، قدمی عقب رفت و ترسان لبخند زد:
    - قسم می‌خورم برای خودم نیست.
    ایگان فاصله‌ی ایجاد شده را با قدم دیگری پر کرد و متفکرانه سر تکان داد:
    - می‌دونم؛ برای همین اومدم ببینم اون معجون رو برای کی درست می‌کنی و البته با چه هدفی.
    وایات خنده‌ی عصبی‌ای کرد.
    - می‌دونی که به‌عنوان یه فروشنده، اسرار... اسرار مشتری رو باید نگه دارم.
    ایگان سر تکان داد و با لحن دل‌سوزانه‌ای گفت:
    - کاملاً درک می‌کنم.
    لبخندزنان سرش را کج کرد و ادامه داد:
    - اما به عنوان جادواگر اعظم دنیای شب، منم باید روی تهیه‌ی معجونای ممنوعه رسیدگی کنم.
    وایات دوباره قدمی عقب رفت:
    - من مجوز معجون‌سازی دارم.
    ایگان دوباره قدمی جلو رفت:
    - منم تنها می‌خوام بدونم کی این معجون رو خواسته!
    سپس موج ملایمی از انرژی را به‌سمت وایات فرستاد. همان‌طور که انتظار داشت،‌ وایات سپرش را فعال کرده بود؛ ولی متوجه موج انرژی ایگان شد.
    - لازم نیست خشن باشیم.
    ایگان سرش را تکان داد و درحالی‌که موج انرژی بیشتری می‌فرستاد، تایید کرد:
    - درسته! پس اسم و معجون رو لازم دارم.
    وایات سپرش را قوی‌تر کرد و ایگان حمله‌اش را.
    سپس در این جدال، وایات بود که روی زمین افتاد و سپرش شکست. از موج انرژی ناگهانی ایگان، موهایش سیخ شدند و از لباس‌هایش دود برخواست.
    درحالی‌که روی زمین دراز‌به‌دراز افتاده بود، نالید:
    - باشه، تو بردی.
    ایگان گرد و خاک روی لباسش را کاملاً مصنوعی تکاند و تعظیم کوتاهی کرد.
    - خواهش می‌کنم!
    سپس جلو رفت و دست کمک به‌سمت وایات دراز کرد. جادوگر خپل، دهانش را مثل کودکان برای ایگان کج کرد؛‌ ولی دست چاقش را در دستان ظریف ایگان گذاشت و به کمکش ایستاد.
    درحالی‌که کمی نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - برای ریک می‌سازمش.
    اخمی روی پیشانی ایگان افتاد و متفکرانه زمزمه کرد:
    - ریک؟
    وایات سرش را تکان داد و درحالی‌که مثل پنگوئن‌ها به‌سمت یکی از دیگ‌های جوشان می‌رفت، گفت:
    - می‌دونی که خیلی رابـ*ـطه‌ی خوبی داریم. یه معجون تغییر شکل خواست و منم یک ماهی است دارم روش کار می‌کنم. پر ققنوس رو امشب اضافه می‌کنم و سه روز دیگه آماده میشه!
    سه روز دیگر؟ ایگان اطلاعاتش را بررسی کرد. سه روز دیگر چه مناسبت خاصی بود؟‌ ریک، معجون را برای چه می‌خواست؟
    - و احیانا، ریک نگفت اون معجون برای کی ساخته شده؟
    جلو رفت و کنار وایات متوقف شد. معجون سبز رنگ، می‌جوشید و بخار سبز کم‌رنگی هم داشت.
    وایات بی‌اهمیت گفت:
    - یه دختری که بین دو برادر سرش جنگ بود. دنیل!
    گوش‌های ایگان تیز شدند. ریک پشت‌سرش چه غلطی می‌کرد؟ سعی کرد نقش بازی کند.
    - این دنیل کی هست؟
    وایات درحالی‌که گوشش را با انگشت کوچکش می‌خاراند، نگاهش کرد و گفت:
    - یه دختری که با ریک تبادل خون کرده و نجاتش داده. قضیه‌ی مهمی نیست. ریکم خیلی وقته ندیدم که ازش بپرسم به کجا رسید.
    ایگان سرش را تکان داد. برعکس وایات، او خیلی خوب می‌دانست که به کجا رسیده است. یک معجون تغییر شکل، خیلی زیاد به دردشان می‌خورد و دست مریزاد به وایات که کار را برای ایگان راحت کرده بود.
    سرش را بالا گرفت و با لحن جادوگر اعظم دنیای شب، توبیخ‌کننده گفت:
    - معجون شما، مصادره میشه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیکیتا در سکوت خانه‌اش نشسته بود و گل ملکه را بررسی می‌کرد. گل را به‌محض قبول ماموریت، در جام مخصوص شیشه‌ای قرار داده بود تا اکسیژن و خون مصرف کند. این لیخون، بس کمیاب بود. می‌دانست که اگر این کار را هم قبول نمی‌کرد، هلن از در تهدید وارد می‌شد.
    به‌هرحال او را قرن‌ها بود که از جامعه‌ی شب حذف کرده بودند، پس نگرانی‌ای برای مجازات نداشت. چرا معجون را برای ملکه نمی‌ساخت و دستمزدش را نمی‌گرفت؟
    ناگهان تمام حواس جادوگری‌اش فعال شدند. حس پرسه‌زدن کسی بیرون از خانه‌اش، باعث شد تا چشمانش را از گل بگیرد و روی سم‌هایش بایستد. مثل قبل نمی‌توانست حس کند که دقیقاً کیست، آن هم از این فاصله! پس برای احتیاط، نگشت اشاره‌اش را با عجله دور گل چرخاند و در ثانیه‌ای، شیشه و گل در قسمت تاریک خانه‌اش مخفی شدند. قسمت تاریکی که هیچ‌کس جز خودش نمی‌توانست وارد آن شود.
    به محض به گوش رسیدن صدای در، بالاخره فهمید که مهمانش کیست. تمام هراسش به یک‌باره خاموش شد. روی سم‌هایش حرکت کرد و با جادویش در را گشود.
    چند لحظه بعد سوفیا در درگاه بود و با خستگی نگاهش می‌کرد.
    - هی نیکیتا!
    نیکیتا لبخند زد و خود را مشغول معجونی نشان داد.
    - عصر تو هم بخیر سوفیا.
    سوفیا کاملا وارد خانه‌اش شد و آویزهای آویزان از چهارچوب در به صدا در آمدند.
    آشنایی سوفیا و نیکیتا به دوستی نیکیتا با لیزا برمی‌گشت. یادآوری لیزا، غمی در سیـ*ـنه‌ی نیکیتا شکل داد. چه سخت بود مرگی که هیچ‌کس قدرت غلبه بر آن را نداشت.
    سوفیا جلو آمد و گونه‌ی زن بزی را بـ*ـوسید.
    - خوبی؟
    نیکیتا سرش را تکان داد و چند تار مو، یکی از شاخ‌هایش را پوشاندند.
    - خوبم.
    دستی تکان داد و دو صندلی راحتی ظاهر کرد. درحالی‌که به صندلی‌ها اشاره می‌زد، گفت:
    - بشین.
    سوفیا کیف چرمش را که یک‌طرفه انداخته بود، از گردن در آورد و نشست. کیف را کنار پایش گذاشت.
    نیکیتا هم معجون الکی را غیب کرد و روی صندلی چوبی روبه‌روی سوفیا نشست.
    با چشمانش سوفیا را بررسی کرد و بعد به مهربانی گفت:
    - خوب به‌نظر نمیای.
    واقعاً به نظر نمی‌آید، سوفیای وسواسی که همیشه عادت داشت مرتب و زیبا به‌نظر آید، جایش را به زنی ساده و شکسته داده بود.
    همین کافی بود تا اشک به چشمان سبز دخترک هجوم آورد. نیکیتا دستش را بلند کرد و روی دستان سرد سوفیا گذاشت.
    ـ- چی شده دخترکم؟
    بغض سوفیا از این محبت شکست و قطرات اشک روی پوست برنزه‌اش سرازیر شدند. چشم از نیکیتا دزدید و نالید:
    - امشب دفنش می‌کنیم.
    نیکیتا خوب می‌دانست که مفعول جمله‌ی دخترک کیست. برای قوت قلب دستانش را فشرد و مهربان‌تر از قبل پرسید:
    - منم دعوتم؟
    سوفیا با عجله دستانش را از زیر دستان او بیرون کشید. سرش را تندتند تکان می‌داد.
    - البته... البته که دعوتی.
    خم شد و از داخل کیف، دعوت‌نامه‌ای بیرون کشید. تمام کارهایش را با عجله انجام می‌داد. به طوری که دفعه‌ی اولی که خواست کیف را از بدنش بلند کند، کیف سر خورد و روی زمین افتاد. دخترک مجبور شد تا کیف را این بار از بدنه‌اش بلند کند. دستانش هنگام باز کردن آن و بیرون کشیدن دعوت‌نامه‌ای به نام نیکیتا، آشکارا می‌لرزید.
    نیکیتا به جای گرفتن دعوت‌نامه، دستانش را دور دست دراز شده‌ی سوفیا حلـ*ـقه کرد. جادوی آرامش را از طریق دستانشان به سوفیا منتقل کرد و در همان حال مرتباً می‌گفت:
    - آروم باش عزیزم... آروم باش!
    هرچه جادوی بیشتری به درون سوفیا وارد می‌شد، رنگ زرد چهره و لرزش دستانش کمتر می‌شد.جادوی نیکیتا به قلب سوفیا نفوذ کرد و قوت قلبش شد. غم هنوز انجا بود؛ اما به یک‌باره قابل‌تحمل شده بود.
    به‌آرامی زمزمه کرد:
    - ممنون.
    نیکیتا تنها تبسمی در جواب نشانش داد و دعوت‌نامه را گرفت. مثل تمام دعوتنامه‌های اشرافی از کاغذ پوستین تیره‌ای بود که خط خوش و طلایی‌رنگ دعوت‌نامه‌ها رویش می‌درخشید. لول شده بود و روبان سیاهی ضمیمه‌اش بود.
    تنها پرسید:
    - چرا انقدر دیر؟
    سوفیا کیفش را بست و روی زمین گذاشت. آهش ملموس بود.
    - لرد نیک می‌خواست که مراسم رو خودش بگیره؛ اما متاسفانه اوضاع قصر به هم ریخته.
    موهایش را پشت گوش زد:
    - خبر داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیکیتا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
    - البته، شاید من عضوی از جامعه‌ی شب نباشم؛ اما می‌دونی که کلاغ‌هام همه جا هستند.
    سوفیا خندید و تایید کرد:
    - درسته.
    پس از ثانیه‌ای پرسید:
    - هنوزم قلبت در گروئه اون خون‌آشامه؟
    سوفیا با خنده‌ی تلخ و نگاهی که به زمین خیره بود گفت:
    - من تمام زندگیم اون رو دوست داشتم نیکیتا. یاد نگرفتم بدون عشقش زندگی کنم.
    نیکیتا خوب درک می‌کرد که عشق به قهرمان زندگی‌ات، ولی به چشم او نیامدن یعنی چه. برای عوض کردن جو، چشمکی زد و گفت:
    - می‌خوای یه معجون عشق واست ردیف کنم؟
    خنده‌ی سوفیا این بار تلخ تر بود و حتی خنده را از لبان زن بزی نیز برد. سوفیا به جان ناخون‌هایش افتاد و با حسرت گفت:
    - می‌دونی چی الان بیشتر اذیتم می‌کنه؟
    سریعاً اشک‌های سرازیر شده از چشمش را پاک کرد و با خنده گفت:
    - اینام که دیگه بند نمیان.
    چنگی میان موهایش زد و آن‌ها را عقب راند. با لحن که حسرتش را داد می‌زد، خیره به زمین با خجالت ادامه داد:
    - انقدر غرق نیک بودم که مامان رو از یاد بردم.
    پوست کنار شستش را با ناخون بیشتر و بیشتر کند.
    - من بهترین زمانای زندگیم رو، مشغول رسیدگی به کارای نیک بودم تا...
    قطره اشکی همراه با تمام کردن جمله‌اش از چشم راستش چکید و زیر چانه‌اش گم شد.
    - تا وقت‌گذرونی با مامان.
    چشم بست و برای اولین‌بار بلند اعتراف کرد:
    - الان که می‌فهمم چقدر نبودش سخته، می‌فهمم چقدر نبودن من براش سخت بوده.
    با چشمان پر اشک، به نیکیتا نگاه کرد و نالید:
    - من خودم رو ازش دریغ کردم اونم وقتی که فقط... فقط من رو داشت!
    بالاخره بغضش کامل شکست و با شانه‌هایی که می‌لرزیدند، سر روی شانه‌ی نیکتا گذاشت. نیکتا دستانش را دور او حلـ*ـقه کرد. می‌دانست که سوفیا زیاد با کسی نمی‌جوشد و مهم‌تر از آن، کمی مغرور است. این گریه‌ی سوفیا روی شانه‌های نیکیتا، نشان می‌داد که چقدر شکسته است.
    ساعتی به همین منوال گذشت. سوفیایی که برای اولین بار خودش را خالی می‌کرد و نیکیتایی که دست محبت بر سر او می‌کشید و دل‌داری‌اش می‌داد. بالاخره بعد از لیوان آبی که نیکیتا برایش آورد، حال دخترک بهتر شد.
    بعد از نوشیدن آب، سوفیا حس می‌کرد که آن غده‌ی گیر کرده در گلویش، بالاخره رهایش کرده است و بعد از مدت‌ها، احساس بهتری دارد. غم مادرش هنوز انجا بود؛ اما حالا شانه‌های نحیفش می‌توانستند آن غم را حمل کنند.
    نگاه تشکرآمیزش را به نیکیتا دوخت. زن بزی با همه‌ی جادوگران دنیا متفاوت بود و به خاطر همین تفاوت، همیشه تنها ولی همه اشتباه می‌کردند؛ چرا که لیزا و سوفیا با چشمان خود دیده بودند که با جود آن شاخ‌ها و پاهای بز، یک قلب مهربان دارد.
    سوفیا به صورتش دست کشید تا مطمئن شود که ردی از اشک باقی نمانده است. سپس خیره به چشما نیکیتا گفت:
    - یه درخواستی ازت داشتم.
    صدایش به خاطر گریه دورگه شده بود و دماغش هم کم‌کم راه می‌افتاد.
    نیکیتا لبخند زد:
    - گوش می‌کنم.
    جادوگر نفس عمیقی کشید و دلش را به دریا زد:
    - می‌خوام نیک رو از این مهلکه نجات بدم و به کمکت نیاز دارم.
    نیکیتا بدون اینکه تعجب کند، گفت:
    - می‌خوای علیه ملکه و افرادش، تک نفره بایستی؟
    سوفیا قاطعانه سرش را تکان داد.
    - می‌دونم که من با این سن کم و جادوی ضعیفم نمی‌تونم تنهایی این کار رو بکنم؛ برای همین به کمکت نیاز دارم.
    نیکیتا همان لحظه جواب ندهد. جوری که شک به دل سوفیا افتاد و به طرف نیکیتا خم شد. با صدای آرام و محتاطی گفت:
    - تو سنت خیلی زیاده! قطعاً روشی می‌دونی که بتونه به موفقیتم کمک کنه.
    دندان‌هایش را روی هم فشرد و نالید:
    - می‌ترسم که نیک نتونه به مراسم خالقش برسه.
    نیکیتا باز هم جوابی نداد. سوفیا از خیلی چیزها بی‌خبر بود و نیکیتا هم دستور مهمی گرفته بود تا دهانش را بسته نگه دارد.
    او را بررسی کرد. دلش به حال این زن می‌سوخت. نگاهش عمیقاً منتظر و امیدوار بود یک جنگجوی کامل که برای عشقش حاضر به هر فداکاری‌ای بود. دوباره نیکیتا را به یاد خودش انداخت. سوفیا همین چند دقیقه‌ی پیش از پشیمانی‌اش گفته بود؛ اما باز هم برای نیک می‌جنگید. دوباره مثل خودش!
    نگاهش به‌سمت پاهایش کشیده شد. عشقی که برایش این نفرین را به همراه داشت. سوفیا و نیکیتا هر دو احمقانه برای عشقی ممنوعه می‌جنگیدند.
    آهی کشید و به تمام قول و قرارهایش پشت‌پا زد.
    ایستاد و در مقابل چشمان منتظر سوفیا، ورد پیچیده‌ای خواند. دستانش را کف زمین گرفت و به یک‌باره تا سقف بالا برد. حفاظ قدرتمندی دور خانه‌اش کشید تا هر جنبنده ای را دور نگه دارد.
    سپس با عجله روی صندلی‌اش برگشت و صدایش را آرام نگه داشت:
    - من خیلی چیزها دارم که بهت بگم سوفیا!
    دستش را به‌سمت سوفیا دراز کرد و گفت:
    - ولی قبل از گفتنش باید به پیمان خون ببندی که هرگز حتی وقتی همه چیز رو شد، حرفی به زبون نیاری که می‌دونستی.
    سوفیا بدون معطلی، قاطعانه سرش را تکان داد و دست نیکیتا را گرفت:
    - می‌بندم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    در فلزی با صدای قیژقیژ دل‌خراشی باز شد. برای دنیل، آن صدا مثل سوهان کشیدن روحش بود. پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. دست‌های بسته‌اش نمی‌توانستند گوش‌هایش را بپوشانند و این کار، گویی صدا را کم می‌کرد.
    وقتی صدا قطع شد، خواست چشمانش را باز کند؛ اما نور به اندازه‌ی صدا عذاب‌آور بود. سریعاً چشمانش را بست و سرش را کج کرد. موهای پریشانش، سایبانی روی چشمانش شدند.
    صدای قدم‌های محکمی به‌سمتش می‌آمد. دنیل از نوع نفس کشیدن و فاصله‌ی بین قدم‌هایش، می‌دانست که فرد یک مرد است. سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای زخمتی گفت:
    - بلند شو!
    صدایش جوری بود که انگار تارهای سوتی‌اش را یک‌بار از دم بریده‌اند و دوباره سرجایش گذاشته‌اند؛ اما هر تکه را در جایی اشتباهی.
    مثل خودش گفت:
    - کوری؟ بسته شدم به این صندلی.
    از میان موهایش مرد را تماشا کرد. پشت مرد به نور بود و زیاد دیده نمی‌شد؛ اما همان دید باعث شد تا نفسش لحظه‌ای بند آید. مرد تا خرخره مسلحه بود. روی لباس مشکی جذب نیم آستین و شلوار ارتشی‌اش، کلکسیونی از چاقوها، ستاره‌ها پرتابی، کلت، هفت‌تیر و چوب بود.
    مرد چاقوی ضامن‌داری را بیرون کشید و برقش، چشمان دنیل را زد. خم شد و کابل‌های سفیدرنگ را برید و قبل از اینکه دنیل وقت کند آزادی را بچشد، به بازویش چنگ زد و او را روی پاهایش بلند کرد.
    بی‌هیچ حرفی او را به دنبال خود کشید. پاهای خواب رفته‌ی دنیل به زحمت قدم‌های گنده‌ی مرد را دنبال می‌کردند. به‌محض خارج شدن، نور با قدرت زیادی به جان تیله‌های دنیل افتاد.
    دست آزادش را سریعاً سایبان کرد. لعنت بر تاریکی و نور! چرا این خون‌آشام‌ها عادت داشتند تا مرتب او را زندانی کنند؟!
    مرد لحظه‌ای امان نمی‌داد و با قدم‌های بلند او را به دنبال خود می‌کشید. دنیل هم مجبور بود تقریباً بدود. از قسمت اصلی قصر خون عبور نمی‌کردند و مسیر راه‌پله‌ی خلوت را در پیش گرفته بودند.
    رفته‌رفته چشمانش به نور عادت کرد و توانست مثل قبل ببیند. راه اتاق آشنایی را در پیش داشتند. یک اتاق آشنا که لرزه به جان دنیل می‌انداخت.
    قدرت مرد آن‌قدر زیاد بود که دنیل چندبار سعی کرد بایستد؛ اما بیشتر از یک ثانیه طول نمی‌کشد و باز برای جلوگیری از کنده شدن بازویش، مجبور بود بدود.

    پشت در اتاق ایستادند و مرد در زد. دنیل می‌توانست عضلات بی‌نظیرش را ببنید که چطور درهم پیچیده بودند و ساعد پهنی را رقم زده بودند. از ذهنش لقب هالک گذشت.
    قبل از اینکه از این بازیگوشی‌اش لـ*ـذت ببرد، در باز شد و جادوگر نفرین شده در درگاه بود. نگاهی به دنیل و مرد انداخت.
    در را کاملاً گشود و به مرد گفت:
    - از اینجا به بعدش رو خودم مراقبم.
    مرد بدون اینکه بازوی دنیل را رها کند، او را با خود به داخل کشید وبا همان صدای خش‌دار گفت:
    - ملکه دستور اکید داده که ولش نکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    با شانه‌ی عظیم‌الجثه‌اش، تنه‌ای به بدن نحیف ایگان زد و وارد شد. درد در شانه‌ی ایگان پیچید و تنها توانست روی زانوهایش خم شود. چرا مزدورهای مایکل عقل در سر نداشتند؟
    دنیل می‌دید که هیکل مرد، سه برابر ایگان است، البته این مشکل از ایگان هم بود که زیادی به‌عنوان یک مرد،‌ ظریف حاضر شده بود.
    مزدور، دنیل را روی صندلی پرت کرد و درد این بار در بدن دنیل پیچید. بدنش به اندازه‌ی کافی این روزها کوفته بود و مثل اینکه همه دست‌به‌دست هم داده بودند تا استخوان‌های دنیل بشکنند.
    مرد دقیقاً کنارش ایستاد. بازوی دنیل از درد زق‌زق می‌کرد؛ ولی قطعاً اعتراضش کار به جایی نمی‌برد. صاف نشست و با بدختی منتظر سرنوشت شومش شد.
    ایگان که نفسش کمی سرجا آمده بود، ایستاد و مصلحتی گلویش را صاف کرد. برایش افت داشت که بگوید از یک تنه‌ی ساده، نفسش از درد بنده آمده است.
    با نگاهی به دنیل و آن مرد، به‌سمت میز معجون‌هایش که دقیقاً کنار صندلی دنیل بود، رفت.
    نگاهش را در جست‌و‌جوی معجونی چرخاند و با یافتنش آن را برداشت.
    شیشه را محلول آبی‌رنگ را سمت زن گرفت و گفت:
    - این درد رو کاهش میده.
    دنیل لبانش را محکم روی هم فشرد و سرش را به نشانه‌ی « عمراً بخورم.» تکان داد.
    ایگان که از سروکله زدن با همه خسته شده بود، بی‌حوصله دستور داد:
    - بازش کن!
    دنیل لبانش را محکم‌تر فشرد و محکم سرش را تکان داد.
    ایگان به‌سمتش خم شده بود که دنیل نیم‌خیز شد؛ ولی مزدور که انتظارش را داشت، با دست راستش دنیل را سرجایش نشاند. از شدت قدرتی که به شانه‌ی دنیل وارد می‌کرد، بدن دنیل به یک سمت کج شد.
    ایگان این‌بار از در صلح‌جویانه وارد نشد. به‌سمت دهان دنیل اشاره کرد و انگشتش را پایین کشید. به دنبال آن، دهان دنیل باز شد. چشمان دنیل گرد شدند.
    ایگان جلو رفت و سرش را گرفت. دنیل که نه می‌توانست دهانش را ببند و نه بلند شود، سعی کرد سرش را به اطراف کج و راست کند تا معجون در دهانش ریخته نشود. کمی هم موفق شد و نصف معجون به جای دهانش روی گونه‌اش ریخت.
    خنکی عجیبی را روی پوستش حس کرد. مثل استفاده از استون بود. ایگان با حرص سرش داد زد:
    - احمق! می‌دونی چقدر قیمتش بود!
    رو به غول تشن گفت:
    - سرشم نگهدار.
    مرد شانه‌ی دینل را ول کرد؛ اما با سرعتی که برای هیکلش عجیب بود، با یک دست صورت دنیل را صاف نگه داشت و با دست دیگر دستانش را. ایگان این بار بی‌هیچ مشکلی معجون را تماماً در دهان باز دنیل خالی کرد و با رضایت عقب رفت.
    غول‌تشن هم زن را ول کرد و دوباره سرجایش ایستاد. ایگان وردی خواند و ناگهان دست و پای دنیل به صندلی قفل شدند. دنیل که نمی‌توانست دهانش را ببند، تنها صداهای نامفهومی در می‌آورد.
    نه ایگان و نه مزدور به تقلاهای او اهمیتی ندادند. مجبور شد تنها در دلش به آن‌ها فحش دهد و صدایش را ببرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ایگان کتابی ظاهر کرد و آن را روی هوا معلق کرد. کتاب نسبت به کتاب‌های معمولی بزرگ‌تر و قطورتر بود و به جرئت می‌توان گفت که از بالا تنه‌ی جادوگر، بزرگ‌تر بود. مشغول ورق زدن شد و در همان حین گفت:
    - بذار ببینیم که میزبان کوچولومون در چه حد قدرت داره!
    لحظه‌ای نگاهش به دنیل، صورت سرخ و دهان بازش افتاد. خنده‌اش گرفت و با اشاره‌ی چشمان، لطف کرد و دهان دنیل را به حالت اول در آورد.
    دنیل به‌محض راحت شدن از طلسمش، جیغ کشید:
    - ولم کن آشغال!
    ایگان سری از تاسف تکان داد و درحالی‌که روی کتابش خم شده بود گفت:
    - وقتی صدات در نمی‌اومد،‌ بهتر بود.
    دنیل با تمام توان خود و صندلی را تکان می‌داد؛ اما زنجیرهای بسته شده به دست و پایش، محکم‌تر از این حرف‌ها بودند و جز آلودگی صوتی، کار دیگری نمی‌کردند.
    - بذار برم لعنتی!
    محکم‌تر فشار می‌آورد و اهمیتی به درد دست و پایش نمی‌داد.
    - آخه چی از جون من می‌خواید؟
    ایگان که تقریباً پشت بزرگی کتاب گم شده بود، گفت:
    - من فقط دارم دستورات رو اجرا می‌کنم.
    دنیل با حرص جلوی پای جادوگر تف کرد و جیغ کشید:
    - ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه!
    ایگان دهانش را کج کرد و ادایش را درآورد:
    - ممنون.
    سپس دست راستش را بلند کرد و درحالی‌که از روی کتاب وردی روخوانی می‌کرد، آن را به‌سمت دنیل نشانه رفت.
    - ادما، ریما، دیما، نیما!
    جادوی سبزرنگ از سر انگشتانش کنده شد و به‌سمت دنیل رفت. مثل یک تیر پرتاب شدند؛ اما دقیقاً مثل تیرهایی که به صخره‌ای برخورد کنند، روی پاهای دنیل افتادند و بعد غیب شدند.
    دنیل که لحظه‌ای نفسش بند آمده بود، هین بلندی کشید و نگاه هراسانش را به ایگان داد. این جادوگر چه بلایی سر او می‌آورد؟
    ایگان انگشت میان موهای فرش برد و آن‌ها را خاراند.
    - خب، این یکی که کار نکرد.
    بعد دوباره روی کتاب خم شد و با خودش حرف زد:
    - چرا اطلاعات ما از میزبان‌ها انقدر کمه؟
    یک ساعت بعد به همین منوال گذشت و ایگان نتوانست کاری از پیش ببرد. مسئله این بود که هیچ کدام از وردهای شکنجه، بر بدن دنیل اثر نمی‌کردند و ایگان سه دفعه هم سعی کرد تا روح دنیل را خارج کند؛ اما باز هم ناموفق بود.
    دست آخر، نفس‌نفس‌زنان و با خستگی روی زمین نشست. نیاز داشت برای راند بعدی، تجدید قوا کند.
    نفس و امان دنیل هم بریده بود. ایگان تمام فکرش مشغول بود. به هلن کم‌صبر چه جوابی می‌داد؟
    برای خودش گیلاس پر نوشیدنی‌ ظاهر کرد و رو به مزدور گفت:
    - می‌خوری؟
    مزدور تنها نه‌ی خشکی گفت. ایگان شانه‌اش را بالا انداخت و چشم از صورت پر زخم و زیلی‌اش گرفت. کمی از نوشیدنی‌اش را مزه‌مزه کرد و این بار به دنیل گفت:
    - اوه راستی! شوالیه‌ت الان توی بد دردسری افتاده، می‌دونستی؟
    البته که نمی‌دانست! دنیل بیچاره یا تمام مدت زندانی بود و یا در حال فرار. با بی‌حالی گفت:
    - چه... دردسری؟
    ایگان دلش به حال او سوخت و یک لیوان آب جلوی دهانش ظاهر کرد.
    - بخور.
    لیوان را با جادو به‌سمت لبان خشک دنیل کج کرد و اجازه داد تا حیات را به بدنش برگرداند.
    - از اونجایی که تو زیاد از دنیای شب سر در نمیاری، باید خلاصه بهت بگم که شوالیه‌ت یه چند تا قانون رو زیر پا گذاشته و به همین دلیل قراره به آغـ*ـوش خورشید بره.
    نوشیدنی را یک ضرب بالا داد و از طعم تلخش لـ*ـذت برد. وقتی دوباره به دنیل نگاه کرد، قیافه‌اش را علامت سوالی دید. هر دو لیوان را ناپدید کرد و گفت:
    - اه! اون یه اصطلاحه.
    ایستاد و کش‌و‌قوسی به بدنش داد.
    - یعنی قراره موقع طلوع خورشید بیرون فرستاده بشه و بالاخره مرگ حقیقی رو تجربه کنه.
    چیزی در دل دنیل پایین ریخت. حتماً به پیوندی که بینشان داشتند، ربط داشت. چرا که دردی در سیـ*ـنه‌اش شکل گرفت و با غم نالید:
    - نه!
    صدایش آرام بود و به یک التماس می‌ماند.
    ایگان سرخوشانه به‌سمتش آمد و با خنده گفت:
    - اوه، پایان بدیه نه؟ تنها میشی!
    خم شد و موهای پریشان دنیل را پشت گوشش زد. چشمان زن عمیقاً ناراحت بود.
    ایگان انگشتش را وسط قفسه‌ی سیـ*ـنه‌ی او، جای قلبش گذاشت و به‌آرامی گفت:
    - دردناکه، نه؟ جادویی که شما رو به هم متصل می‌کنه...
    فشار انگشتش را زیاد کرد:
    - الان بدجور در تقلاست.
    خیره به تیله‌های خاکستری دنیل، نیشخند زد:
    - درد عجیبی داری، نه؟ انگار که خودت قراره بمیری.
    انگشتش را برداشت و ایستاد.
    دوباره به‌سمت کتابش برمی‌گشت.
    - ملکه‌م سعی کرد تا بهش پیشنهاد بده؛ نیک مهره‌ی ارزشمندیه.
    کتاب را ورق زد و شانه‌اش را بی‌اهمیت بالا انداخت.
    - اما اون راه نیومد.
    دنیل آب دهانش را قورت داد و به زحمت از ایگان بی‌خیال، پرسید:
    - اون... اون اتفاق کی قراره بیفته؟
    ایگان سرش را از روی کتاب بلند کرد و جواب داد:
    - فردای مراسم بیداری لرد کریستین!
    ژست فکر کردن به خودش گرفت و بعد از مکثی که دنیل را جان به لب کرد، ادامه داد:
    - که دقیقاً میشه دو روز دیگه، هم‌زمان با اولین روز پاییز.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    کسی انتظار نداشت تا در مراسم خاکسپاری یک جادوگر ترد شده از حلـ*ـقه، باران ببارد؛ اما مثل اینکه آسمان هم حجم غم سوفیا را درک می‌کرد که او را همراهی کرد. مجبور شده بودند مراسم را پس از غروب آفتاب بگیرند، زمانی که قدرت خون‌آشام‌ها در راس بود.
    گوشه‌ای‌ترین قبر قبرستان، به زودی متعلق به لیزا می‌شد و از این به بعد، سوفیا برای دیدنش باید به دیدن این قبر می‌آمد.
    سوفیا مثل ماتم‌زده‌ها ایستاده بود و جای‌گذاری تابوت را در قبر تماشا می‌کرد. صورتش بی‌روح بود و چشمانش تر. لباس سیاه ساده‌ای پوشیده بود و زحمت موهایش را هم نیکیتا کشیده بود.
    تمام شد! حالا سوفیا به معنی واقعی کلمه تنها شده بود. چه اهمیتی داشت که هنوز پدری دورگه، جایی آن بیرون منتظرش بود؟‌ سوفیا ذره‌ای اهمیت به آن موجود نمی‌داد.
    دورتادور قبر، تنها چند دوست و آشنا حاضر بودند و بس. مکس، نیکیتا، داوینا و چند تن دیگر از دوستان لیزا.
    هیچ خون‌آشام و جادوگر دیگری حاضر نبود؛ مراسم آن‌طور که نیک قولش را داده بود، شکوهمند برگزار نشد؛ سوفیا به تنهایی مادرش را بدرقه کرد.
    بعد از پر کردن قبر و جای‌گذاری سنگ قبر سیاه بدون تاجی، همه با گفتن چند جمله‌ی تسلی‌بخش به سوفیا، چتر به دست تنهایش گذاشتند؛ ولی تمام مدت، نیکیتا بود که بالای سر سوفیا چتر نگه داشته بود و از بقیه به‌خاطر حضورشان تشکر می‌کرد.
    وقتی همه مراسم را ترک کردند، نیکیتا دست آزادش را دور سوفیا که سمت چپش ایستاده بود، حلـ*ـقه کرد. لباس نخی سوفیا کمی خیس بود و نگاه‌اش از همه خیس‌تر.
    نیکیتا به‌آرامی گفت:
    - بیا بریم خونه‌ی من.
    سوفیا سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه، ممنون. من، میرم به خونه‌م.
    به خودش یادآوری کرد که نبود نیک در کنارش به‌خاطر بی‌محبتی‌اش نیست، بلکه چاره‌ی دیگری نداشته است. باز هم به دل شکسته‌اش یادآوری کرد که با وجود ساده برگزار شدن مراسم مادرش، به آن‌ها قبری در کنار جادوگرهای دیگر داده‌اند و همین را هم مدیون نفوذ نیک است؛ اما دلش سر ناسازگاری می‌زد.
    دستانش را روی گونه‌های خیسش کشید و رو به نیکیتا گفت:
    - ممنون که کنارم بودی.
    نیکیتا لبخند مهربانی زد و گونه‌اش را بوسید. می‌دانست که دخترک به تنهایی نیاز دارد. چتر را به دستش سپرد و با نگاه آخر، سوفیا را با مادرش تنها گذاشت. چقدر فکر خوبی کرده بود که بارانی بلند و دامن پوشیده بود. سم‌هایش آن زیر،‌ خیلی خوب مخفی بودند و تا رسیدن به خانه، مردم عادی را وحشت‌زده نمی‌کرد.
    سوفیا دقایق دیگری چتر به دست ایستاد. خیره به خانه‌ی جدید مادرش، خاطراتش با لیزا جلوی چشمانش رژه می‌رفت و به غمش می‌افزود. نمی‌خواست به خانه‌یشان برگردد؛ آن خانه بدون مادرش، جهنم بود؛ اما در قصر خون هم بعد از استعفا و اتمام حجت ایگان، جایی نداشت.
    سرش را بلند کرد و به آسمان برای همراهی‌اش لبخند زد. بالاخره که باید روبه‌رو می‌شد.
    سپس چرخید تا راه خانه را در پیش گیرد؛ اما دو نفر پشت‌سرش، باعث شد تا از جا بپرد و البته وحشت کند.
    مایکل و هلن، سیاه‌پوش، زیر چتری که مایکل آن را حمل می‌کرد، ایستاده بودند. هلن لبخند زیبایی روی لبش داشت.
    - من رو توی غم خودت شریک بدون سوفیا.
    صدایش برای جادوگر، حکم ناقوس مرگ را داشت. نفرت در دل سوفیا شعله کشید؛ اما جرئت نداشت که حرفی بزند یا جادوی کند.
    هلن که در آن لباس بلند سیاه دکمه‌دار، چکمه و کلاه مثل همیشه زیبا شده بود، گفت:
    - اجازه بده ما تا خونه‌ت همراهیت کنیم.
    سوفیا دسته‌ی چتر را در دستش فشار داد و به زحمت گفت:
    - خونه... نمیرم.
    می‌دانست که هلن برعکس ظاهر خوبش، یک سیب از داخل کرم خورده است و خطرناک‌ترین دوپایی که روی زمین راه رفته است. قلبش تند می‌کوبید و خون‌آشام‌ها هم از این موضوع آگاه بودند.
    هلن با مهربانی ظاهری گفت:
    - پس کجا میری؟
    سوفیا سعی کرد ترس را به فکر اینکه موهای بلوند هلن و کلاه سیاه‌اش چه تضادی قشنگی دارند، عقب نگه دارد.
    - به... قصر خون.
    لبخند هلن عمیق‌تر شد.
    - چه بهتر. پس اونجا حرف می‌زنیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    هلن یک جام پر از خون گرم شده برداشت و لبخند زد. لبخندش طعنه‌آمیز بود و نگاه بنفشش را هم به جادوگر کوچک دوخته بود. بدون قطع کردن اتصال چشم‌هایش، جام را میان لب‌های سرخش برد و خون را مزه‌مزه کرد.
    سوفیا کاملاً معذب نشسته بود و نگاهش مرتباً به در بود. هلن این امیدواری انسان‌ها را دوست داشت که با وجود بودن در دل خطر، باز هم به فکر فرار بودند. یقین داشت که سوفیا هم مرتباً راه‌های فرار را چک می‌کند تا اگر هلن به‌سمتش حمله کرد، جایی برای فرار داشته باشد.
    جامش را بیشتر مزه‌مزه کرد و گرمی لذیذ خون، وجودش را پر کرد.
    از قصد و به‌آرامی، جام پایه بلند بلوری را پایین برد و روی میز شیشه‌ای بزرگ گذاشت. بزرگی میز به اندازه‌ی ۴۰ نفر بود و کاملاً یک بیانه‌ی علمی را می‌شد پشت آن برگزار کرد.
    ترجیح داده بود تا در اتاق کنفرانس صحبت کنند. هلن سر میز نشسته بود و سوفیا سه صندلی آن طرف‌تر در سمت راست و هر جایی را نگاه می‌کرد جز به هلن.
    صدای برخورد جام با میز شیشه‌ای، سوفیا را از جا پراند. لبخند هلن عمیق‌تر شد؛ چقدر این قدرتش را دوست داشت، چقدر این تاثیرگذاری را دوست داشت و بیشتر از همه، چقدر ترس انسان‌ها را از خودش دوست داشت.
    با ناز تار موهای مزاحم جلوی صورتش را عقب زد و روی صندلی کمی جابه‌جا شد. پاهای بلندش را روی هم انداخت و کمرش را صاف کرد و چانه‌اش را بالا گرفت. دقیقاً ژست یک ملکه بود. انگشت لاک زده‌اش روی لبه‌ی جام بلند‌پایه نشست و دایره‌وار حرکت کرد.

    - برعکس اولین روزهایی که اینجا اومدیم، الان زیاد این اطراف نمی‌بینمت.

    صدایش آرام و بی‌تفاوت بود؛ ولی پشت هر کلمه، ساعت‌ها فکر خوابیده بود.
    سوفیا باز هم نگاه‌اش نمی‌کرد. این بار به دست‌های گره شده‌ی روی پاهایش خیره بود که محکم در هم فشرده می‌شدند. پاهایش به جای اینکه با اعتماد‌به‌نفس روی هم بیفتند، کنار هم چفت شده بودند و هلن می‌توانست، فشار پاشنه‌های کوتاه کفش جلو بسته‌ی سیاه‌اش را به زمین ببیند. همه و همه، بدون اینکه به ریتم نامنظم قلب جادوگر گوش دهد، نشان از ترسش داشتند. لبخند محوی گوشه‌ی لب هلن نشست.
    جادوگر با صدایی که کمی لرز در آن مشهود بود، گفت:
    - استعفا.... استعفا دادم.
    هلن که خودش به خوبی در جریان بود، در جلد بازیگری‌اش فرو رفت و خودش را سوپرایز نشان داد. انگشتش روی لبه‌ی جام متوقف شد و چشمانش را کمی گرد کرد.
    - اوه! چطوره که همه دارن پشت نیک رو خالی می‌کنن؟
    سوفیا لبانش را روی هم فشرد و جوابی نداد. هلن ایستاد و سوفیا از جا پرید. البته برای چشم‌های غیرخون‌آشامی محسوس نبود؛ اما چشمان تیزبین هلن، هر حرکت سوفیا را زیر نظر داشت. بدن سوفیا لرزید و خیلی کم خودش را عقب کشید، انگار که می‌تواند در صندلی حل شود.
    هلن با طنازی و آرام به‌سمت طعمه‌اش رفت. این بازی غیرعلنی را دوست داشت. اینکه حتی قدم‌های بی‌صدایش هم، سوفیای کوچک را می‌ترساند.
    یک‌طرفه، روی میز جلوی سوفیا نشست. پای چپش روی میز بود و پای راستش آویزان. دامن کوتاه سیاه‌اش خوب جلوه‌گری می‌کرد.
    سوفیا می‌توانست دوباره تضاد پاشنه بلندهای قرمز هلن و دامن سیاه‌اش را ببیند. سعی کرد بیشتر به زیبایی آن‌ها توجه کند و ترس را عقب نگه دارد.
    هلن سرش را کج کرد و موشکفانه طعمه‌اش را بررسی کرد. جادوگر باز هم نگاهش نمی‌کرد. قلبش به تندی می‌زد، عرق‌کنار پیشانی‌اش نشسته بود و همه‌ی این‌ها، هلن را برای گردن بلند او وسوسه می‌کرد. اینکه موهای بلندش را چنگ بزند و سرش را عقب بکشد. گردنش که لـ*ـخت شد، با یک حرکت، نیش‌هایش را فرو کند و طعم لذیذ آن را بچشد.
    پلک زد و بعد تمام آن هـ*ـوس رفته بود. از مزایای سن زیاد برای یک خون‌آشام، خودکنترلی بسی زیادی است که یاد می‌گیرند.
    انگشت اشاره‌ی دست چپش را بلند کرد و زیر چانه‌ی سوفیا گذاشت. پایین رفتن بزاق دهانش را از داخل گلویش حس کرد. چشمان سبزش چرخیدند و بالاجبار روی هلن نشستند. ترس در بادام آن‌ها کاملاً به چشم می‌خورد. هلن نمی‌توانست به جادوگرها نفوذ ذهنی کند و چه حیف!
    از جذابیت ذاتی‌اش استفاده کرد و با لحن مهربانی گفت:
    - چرا انقدر پریشونی؟
    سوفیا جرئت نداشت تکانی بخورد، می‌ترسید ناخن بلند زیر گلویش، جانش را به‌آسانی آب خوردن بگیرد. نفسش را رها کرد و صادقانه گفت:
    - از شما می‌ترسم.
    هلن از این اعتراف صادقانه خوشش آمد. درحالی‌که انگشتش را عقب می‌کشید، قهقه‌ی بلندی سر داد. سرش را به عقب بـرده بود و آبشار موهایش سرازیر شده بودند. صدای قهقه‌اش، چنان نازی داشت که حتی سوفیا هم لحظه‌ای مات آن شد.
    سوفیا با ترس نگاهش می‌کرد. او با وجود جادوگر بودن، بد از این خون گ‌آشام می‌ترسید. آن‌قدر که اگر هلن به‌سمتش حمله می‌کرد،‌ سوفیا قطعاً نصف وردهایی که حفظ بود را از یاد می‌برد. از لحظه‌ای همراه هلن و مایکل شده بود، تا همین الان، مرتباً خودش را لعنت می‌فرستاد که چرا درس‌های جادوگری‌اش را خوب دنبال نکرده است! یک جادوگر بود؛ اما حالا فرق چندانی با یک انسان عادی،‌ یک خون.دهنده‌ی مفلوک نداشت.
    خنده‌ی هلن، نیامده قطع شد؛ اما روی لبان سرخش ته مایه‌ی خنده‌اش مانده بود.
    دست چپش را باز بلند کرد و این‌بار تار موهای باز سوفیا را پشت گوشش زد. با مهربانی گول‌زننده‌ای گفت:
    - نترس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا