« ارس بعد تو
این زمستان، فقط برفک بخش میکند.
نه هیچ ژاکتی میتواند نقش آغوشت را بازی کند،
نه هیچ شالگردنی، نقش دستهایت را...»
صدای حرفزدن دایی و حاجبابا پای پنجرهی اتاقم، فرکانسهای کنجکاویام را فعال کرد.
صدای حاجبابا از قطر دیوارها گذشت، من هم با تمام جان دلم گوش شدم.
- دکتر زند امسال هم نیومد؛ مطمئنی کارت دعوت بهش دادن؟
صدای دایی میان زمزمهی مردها و نوحه ترکی گم میشد:
- آقاجان...شما خودت اون رو میشناسی، به هیچی اعتقاد نداره.
- سهند...چند بار بگم ندونسته قضاوت نکن. این مرد روزی علم امام حسین(ع) رو روی دوشش حمل میکرد، حالا هم برو به مهمانها برس!
صدای محکم حاجبابا مثل سنگی که در برکهای آرام انداخته باشی، لرزان و پر از بغض بود.
صدای صلوات توی عمارت پیچید، ته دلم از گرسنگی مالش رفت. در آینه، دختر چشمدرشت خاکستری لبخندی بر لب نشاند؛ با اینکه جای خالی پدرم در سفره، غمی پنهان در دلم جاری میکرد.
حاجبابا او را آرتیست میخواند؛ ولی من از هر بار دیدن ایفای نقش پدرم روی صحنهی تئاتر، غرق لـ*ـذت بینظیری میشدم.
وقتی در عمق تاریکی در ردیف صندلیهای وسط صحنه مینشستم، پرده عریض و سنگین صحنه کنار میرفت.
این زمستان، فقط برفک بخش میکند.
نه هیچ ژاکتی میتواند نقش آغوشت را بازی کند،
نه هیچ شالگردنی، نقش دستهایت را...»
صدای حرفزدن دایی و حاجبابا پای پنجرهی اتاقم، فرکانسهای کنجکاویام را فعال کرد.
صدای حاجبابا از قطر دیوارها گذشت، من هم با تمام جان دلم گوش شدم.
- دکتر زند امسال هم نیومد؛ مطمئنی کارت دعوت بهش دادن؟
صدای دایی میان زمزمهی مردها و نوحه ترکی گم میشد:
- آقاجان...شما خودت اون رو میشناسی، به هیچی اعتقاد نداره.
- سهند...چند بار بگم ندونسته قضاوت نکن. این مرد روزی علم امام حسین(ع) رو روی دوشش حمل میکرد، حالا هم برو به مهمانها برس!
صدای محکم حاجبابا مثل سنگی که در برکهای آرام انداخته باشی، لرزان و پر از بغض بود.
صدای صلوات توی عمارت پیچید، ته دلم از گرسنگی مالش رفت. در آینه، دختر چشمدرشت خاکستری لبخندی بر لب نشاند؛ با اینکه جای خالی پدرم در سفره، غمی پنهان در دلم جاری میکرد.
حاجبابا او را آرتیست میخواند؛ ولی من از هر بار دیدن ایفای نقش پدرم روی صحنهی تئاتر، غرق لـ*ـذت بینظیری میشدم.
وقتی در عمق تاریکی در ردیف صندلیهای وسط صحنه مینشستم، پرده عریض و سنگین صحنه کنار میرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: