رمان زمهریر| نارینه کاربر نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
« ارس بعد تو
این زمستان، فقط برفک بخش می‌کند.
نه هیچ ژاکتی می‌تواند نقش آغوشت را بازی کند،
نه هیچ شال‌گردنی، نقش دست‌هایت را...»
صدای حرف‌زدن دایی و حاج‌بابا پای پنجره‌ی اتاقم، فرکانس‌های کنجکاوی‌ام را فعال کرد.
صدای حاج‌بابا از قطر دیوارها گذشت، من هم با تمام جان دلم گوش شدم.
- دکتر زند امسال هم نیومد؛ مطمئنی کارت دعوت بهش دادن؟
صدای دایی میان زمزمه‌ی مردها و نوحه ترکی گم می‌شد:
- آقاجان...شما خودت اون رو می‌شناسی، به هیچی اعتقاد نداره.
- سهند...چند بار بگم ندونسته قضاوت نکن. این مرد روزی علم امام حسین(ع) رو روی دوشش حمل می‌کرد، حالا هم برو به مهمان‌ها برس!
صدای محکم حاج‌بابا مثل سنگی که در برکه‌ای آرام انداخته باشی، لرزان و پر از بغض بود.
صدای صلوات توی عمارت پیچید، ته دلم از گرسنگی مالش رفت. در آینه، دختر چشم‌درشت خاکستری لبخندی بر لب نشاند؛ با اینکه جای خالی پدرم در سفره، غمی پنهان در دلم جاری می‌کرد.
حاج‌بابا او را آرتیست می‌خواند؛ ولی من از هر بار دیدن ایفای نقش پدرم روی صحنه‌ی تئاتر، غرق لـ*ـذت بی‌نظیری می‌شدم.
وقتی در عمق تاریکی در ردیف صندلی‌های وسط صحنه می‌نشستم، پرده عریض و سنگین صحنه کنار می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    - شهرزادجان بیا ناهارت رو بخور.
    با صدای مادری از دریای اوهام و خیالاتم بیرون آمدم. به عادت هرسال که غذاهای اضافه‌مانده را بین همسایگان توزیع می‌کردیم، پلاستیک محتوی چند ظرف یک‌بارمصرف را برداشتم.
    هوای ظهر تابستان آن سال عطش داشت؛ آسفالت‌های خیابان از هرم گرما ترک‌های ریز و درشت برداشته بودند.
    چادر عربی روی روسری ساتن سیاهم سر می‌خورد، صدای تپش کرکننده‌ی قلبم را می‌شنیدم.
    نگاهم به شماره پلاک‌های ته کوچه می‌رقصید، مردد جلوی خانه‌ی با نمای شیشه‌ای آبی ایستادم.
    ارس شنیده‌هایم از خانواده‌ات زیاد دلچسب نبود؛ ترس و دودلی را زیر چکمه‌هایم لگدکوب کردم، با دست‌های لرزان زنگ را فشردم.
    ارس تا به حال واژه‌ی انتظار را برایت معنا کرده‌اند؟ انتظار برای گشوده‌شدن درب خانه‌تان، برایم به درازای یک شب یلدا گذشت!
    عرق درشتی از کنج پیشانی‌ام جاری شد، در با صدای تقه‌ای ناهنجار باز شد. موهای سیاهم روی پیشانی خیسم چسبیده بود؛ روسری سیاه را با کف دستم جلوتر کشیدم.
    در گستره‌ی دیدم درخت بزرگ بید مجنونی قرار گرفت، دکتر کیانی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    زن‌های محله در مورد دکتر کیانی داستان‌ها می‌گفتند.
    مردی با هیکلی تنومند و با لباس‌های ورزشی سبزرنگ، طلبکارانه نگاهم می‌کرد:
    - سر ظهری چه خبره؟
    یک تای ابروی سیاهش را بالا بـرده، با چشمانی پر از نخوت هیکل سیاهپوشم را رصد می‌کرد.
    ظرف غذای نذری را به طرفش گرفتم و با صدایی آهسته گفتم:
    - نذریِ امام حسین(ع).
    از درون مردمک‌های سیاهش سرمای سختی به بیرون ساطع می‌شد.
    - دخترجون... ما تو این خونه به این چیزها اعتقادی نداریم!
    دست درازشده‌ام با ظرف غذا، همچون چوب خشک‌شده از بی‌آبی در هوا ماند.
    - به خاطر عاشورا بگیردیش!
    مرد با لبخند پوچ و استهزاآمیز نگاهم می‌کرد، در عرض یک پلک‌زدن ابروهایش از خشم و دژم در هم گره خورد:
    - دخترجون من با دین و خدای شما مشکل دارم، هزاران ساله چسبیدین به سنن پوچ. این عرب‌ها به کشور باستانی ما گند زدند، احمق‌های متحجری چون امثال شما هستین که به این افکار پوچ ادامه می‌دین!
    غذای نذری را با خشم از دستم گرفت، مردمک‌های چشمانم از تعجب و خشم گشاد شده بود؛ نگاهم روی دانه‌های زرد و زرشک‌های قرمز ریخته‌شده روی زمین می‌رقصید.
    دستم روی قلب کوبان و نفسِ کم‌آورده از خشم محکم‌تر شد، با لب‌های ترک‌خورده از گرما و عطش گفتم:
    - این فقط یه نذریه، اگر ادعایی ایرانی‌بودن دارین، دست کسی رو که براتون چیزی آورده پس نمی‌زدین!
    دکتر کیانی با تفریح به در قهوه‌ای‌رنگ برجسته‌اش تکیه داد، ته چشمانش هنوز سرمای زیر صفردرجه بود.
    - دخترخانم ...ایران باستان اون زمان که عرب‌ها ملخ‌خوار بودن، تمدن عظیمی داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    - بابا این‌جا چه خبره؟
    من مبهوت متوجه تماشاگر جدید این تراژدی بودم. نگاهم را از دو چشم یخی دیگر به اطراف گرداندم تا سرمای صاحبشان در وجودم رخنه نکند!
    خنده‌ی سُخره‌آمیز مرد جوان با لبخند ژکوند دکترکیانی، در داغی ظهر عاشورا هارمونی عجیبی به‌وجود آورده بود.
    - خانم کوچولو راهت رو گم کردی؟
    چشم‌های درشت خاکستری‌ام از لحن غریبه‌ات تا پس کله‌ام گشاد شد!
    - خانم کوچولو... چرا چشات مثل جغد شده؟
    حس‌های متناقضی از خشم و خجالت درونم سر بر غلیان برداشت، چادر سیاهم را روی سرم کشیدم.
    پاهایم به سان آهویی گریزپای که از دام صیاد رمیده، از مهلکه دورم کرد.
    ارس صدای بلند خنده‌ی مسـ*ـتانه‌تان بدرقه راهم شد!
    ارس اولین دیدارها آدم‌ها، روی شناخت و تصوری که از آنان در ذهن خواهیم داشت، اثر شگرفی دارد.
    اولین دیدارمان در ظهر عاشورا و میان خنده‌ی تو، شک برای من آغاز شد.
    آن ظهر خودم را به باد شماتت گرفته بودم؛ چرا چون کودکان نوباوه و ترسو گریختم.
    زیر لب مداوم خود ترسویم را شماتت می‌کردم:
    - ای شهرزاد بدبخت شانس نداری! اون‌وقت که سهم شانس پخش می‌کردن تو در حال تئاتربازی‌کردن بودی! پدر و پسر بی‌دین و ایمون خجالت هم نمی‌کشن!
    - شهرزادخانم چه اتفاقی افتاده؟
    بعضی آدم‌ها جای نامناسب و زمان بدی که تو از نظر روحی بدترین حالت را داری، سعی برای نشان‌دادن محبتشان دارند. بی‌شک پیمان شلوارپارچه‌ای با آن خط اتوی برنده، وقت مناسبی را برای دلبری انتخاب نکرده بود.
    - آقا پیمان... هر اتفاقی هم برام افتاده باشه، هرگز به شما یکی ربطی پیدا نخواهد کرد.
    « لبِ تو را که بخندی به
    حال و روزم " سیب "؛
    دل مرا که شود خون
    " انار "
    می‌گویند...»
    درب سنگین آهنی را پشت سرم بستم. از پشت دیوارهای آجری، شکستن دل شیشه‌ای پیمان شلوارپارچه‌ای را شنیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    شب خیلی آرامی بود، تنها صدایی که سکوت را می‌شکست جیرجیرک‌ها بودند. روی تاب فلزی زانوهایم را در آغـ*ـوش دست‌هایم زندانی کرده بودم، چانه‌ام را روی زانویم گذاشته‌ بودم و به اتفاقات امروز فکر می‌کردم.
    حرف‌های زهرآگین دکتر کیانی، لرزشی در دلِ بی‌قرارم ایجاد نکرده بود، فقط کمی شوکه‌آور بود که کسی لقب دکتر را یدک می‌کشد.
    "من" وجودی‌ام هرگز ادعای روشنفکری نداشت. مگر همه این عشق و شور عاشقان حسینی خرافه بود؟
    «امروز را روز شق‌القمر یاد کرده‌اند
    الحق که حسین فرزند علی است،
    و بالای نیزه‌ها دوباره ما را یاد شق‌القمر پدرش انداخته است.»
    وقتی کودکان با تمام عشق و وجود در عزادارهای با پای برهنه، زنجیر بر شانه‌های لاغرشان می‌کوفتند، مگر این حماسه ها خرافه بود؟
    دستی گرم و بزرگ دور شانه‌های لاغرم حلقه شد؛ از آن دست‌ها که طعم تکیه‌گاه دارند، می‌توانی با خیالی راحت از هر طوفانی به آنان تکیه دهی.
    - شهرزادجان....دایی چرا این‌جا غمبرک زدی؟ نکنه عاشق بی‌قرارت اذیتت کرده؟
    لب‌هایم را با حرص روی فشردم، دریای چشمان قهوه‌ای دایی پر از خنده بود.
    - دایی‌جان؟ من و اون شلوارپارچه‌ای چه صنمی باهم داریم؟ به حاج‌بابا بگو ها من با اون شفته عروسی نمی‌کنم!
    لرزیدن شانه‌های پهن دایی از خنده را حس کردم، سرم را روی گستره شانه‌های پهن دایی گذاشتم.
    - شهرزاد...ماه رو نگاه کن...ستاره‌ها دارن دورش می‌رقصن و می‌چرخن! همه‌ی زیبایی ماه تو آسمان به درخشش ستاره‌هاست. خانواده‌ی پیمان مثل اون ستاره‌هاست؛ سرشناس و آدم‌های خیلی خوشنامین. حاجی دلش می‌خواد تو خوشبخت بشی...تو تنها یادگار ترانه هستی.
    - دایی... من پیمان رو دوست ندارم، تو جغرافیای زندگی من مشرق، اون شمال غربی، هیچ نکته اشتراکی بینمون نیست. من عاشق تئاتر و جون‌دادن به نقش‌هامم، تنها ماجراجویی پیمان اینه که سالی یه بار با قطار مشهد بره. گناهه کسی رو بخوام که حالم با اون خوب باشه؟
    - نه عزیزم گـ ـناه نیست! فقط به سرنوشت و خودت فرصت بده. با پیمان حرف بزن ببین زاویه‌‌ی دیدت رو می‌تونی باهاش یکی کنی؟
    دست دایی شانه‌هایم را کمی فشار داد، آهی غلیظ از عمق سـ*ـینه‌اش بیرون آورد. ماه ِ آسمان با تکه ابری سیاه در جنگ و جدال بود؛ گاهی ابر با شیطنت کودکی تخس رویش را می‌پوشاند!
    - شهرزادجان نظر بابات چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    از روی تاب آهنی سفید پایین آمدم، صدای قیژش روی تارهای اعصابم خط کشید.
    دایی دست‌هایش را روی تاب صد و هشتاد درجه باز کرد، با پاشنه کفش‌های سیاهش تاب را به حرکت در آورد. بوی خوش بوته‌ی یاسمن تمام فضای شب را در محاصره‌ی خود درآورده بود.
    بافتِ موی سیاهم را روی پیراهن سیاهم مرتب کردم، دست‌هایم را دور شانه‌هایم حلقه کردم. گاهی دلم برای "من" طفلکم می سوخت؛ مثل جزیره کوچکی بودم که تک و تنها میان اقیانوسی خروشان است.
    - بابام هنوز سر سه روز موندنم در هفته این‌جا بدخلقی می‌کنه، دایی مثل یه گوشت قربونی بین بابا و حاج بابا موندم!
    بابا رو که می‌شناسی، خوش قلب و مهربونه؛ ولی خیلی لجبازه! چند روز پیش باهم دعوامون شد.
    قطره‌های درشت اشک از کنج چشم‌هایم جاری شد، بغضی به بزرگی دریاچه ایل‌گلی در گلو داشتم.
    ارس، شهرزاد با دایی‌سهند همه‌ی نقاب‌هایش فرو می‌ریخت، لازم نبود تظاهر به خوب‌بودن بکند.
    سایه‌ی دراز دایی روی زمین افتاد، دست‌های محکمش پناهگاه نهال لرزان وجودی‌ام شد. بی‌حرف در سکوت توانستم مثل تمام سال‌های کودکی و تنهایی، فقط در آغـ*ـوش او آرام بگیرم.
    « بارها پرسیده بودند
    بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟
    ما هیچ‌وقت نگفتیم "خوشبخت"
    بچه بودیم دیگر
    عقلمان نمی‌رسید..!»
    ارس تا به حال از عشق زیاد خانواده‌ات کلافه شدی؟ همه از من انتظار ایفای نقشی را داشتند که فقط در چهارچوب ذهنی آن‌ها می‌گنجید!
    شهرزاد مثل آینه‌ی شکسته چند تکه بود. تکه‌ای کنار حوض بزرگ آبی با گلدان‌های شمعدانی قرمز و پر از طروات، کنار حاج‌بابا و مادری جامانده بود. تکه‌ی بزرگ دیگری از شهرزاد، درکوچه بن‌بست، در دل خانه‌ای با پنجره‌ای بزرگ که تمام آسمان را گویا در آغوشش گرفته، زندگی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    قطره‌های سرد باران روی صورتم می‌چکد، سرم به اندازه‌ی هزارتن سنگ روی گردنم سنگینی می‌اندازد. جسم لرزانم مثل کوره آهنگری پر از هرم آتش استخوان‌سوز است.
    ارس؛ در سرمای پاییز تمام درونم از عمق بازی ناجوانمردانه‌ای که راه انداختی، هنوز مثل بید می‌لرزد.
    تلفن همراهم کمی آن طرف‌تر کنار کیسه‌ی سیمان خیس افتاده، درد وحشتناکی در ناحیه شکمم می‌پیچد. از درد مثل مارگزیده‌ها در خود می‌پیچم، کاغذ آزمایش دیگری از جیب کیف سورمه‌ای بیرون می‌آورم.
    ارس در تمام سال‌های زندگی مشترک، من موجود ساده‌لوحی بودم که هنوز کودکانه به سراب عشقمان باور دارم.
    کاغذ مچاله‌شده‌ی درخواست طلاقت را از باران خیس و خمیرشده، کنار برگه آزمایش با علامت مثبت می‌گذارم. کلبه‌ی خوشبختیمان به ظن خود از عشق و صداقت لبریز است؛ ولی حال زیر آوار چیزی نمانده به مرز جنون برسم.
    ارس گـ ـناه منِ عاشق فقط دوست‌داشتن زیاد توست! ارس دل لاکردارم مثل کودکی زبان‌نفهم است، حتی این اواخر زمهریر عشقمان را حس می‌کردم. هر کاری از دلِ ساده بخواه، جز اینکه خاکستر عشقمان را با تلی از خاک خاموش کنم.
    «از من کارهای سخت بخواه!
    مثلا
    در چله زمستان
    برایم بهانه در قله قاف بتراش
    یا من را به جنگ اژدها بفرست
    اما هرگز نخواه که
    دوستت نداشته باشم ..!»
    هر دو کاغذ را در دست‌هایم مچاله می‌کنم، درونم خشم عصیانگر چون گردباد سر برمی‌دارد، بند کیفم را روی شانه‌های لرزانم محکم می‌کنم.
    باران هنوز نم‌نم می‌بارد. سرمای خفیفی را درونم حس می‌کنم، بی‌حواس پایم را درون چاله‌ی پر از آب باران فرو می‌کنم. گل و سرما درون کفش و جورابم فرو می‌رود. می‌خواهم پایم را از چاله در بیاورم، صدای بوق ممتد ماشینی که با سرعت به طرفم می‌آید، درونم سیلی از وحشت و ناباوری جاری می‌کند. راننده با چشمان آشنای پر از نفرت محکم به جسم لرزانم می‌کوبد؛ آخرین اشعه‌های نور و روشنایی هم از ذهنم رخت می‌بندد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ***
    پرده دوم: «کابوسی در رویا»
    ارس من همیشه افراد ساکت را دوست دارم. هیچ‌گاه نمی‌فهمیدم در حال رقصیدن در رویای خودشان هستند، یا سنگینی بار هستی را به دوش می‌کشند.
    پدرم مهربانم شبیه رنگین‌کمان‌های نقاشی‌هایم که در کودکی لای دفترچه کاهی ترسیم می‌کردم، بعد از هر باران می‌درخشید.
    صدای هق‌هق آشنایی به گوشم می‌رسید؛ مردی سرش را با لباس گان آبی روی تخت سفید بیمارستان گذاشت.
    شانه‌های مرد از گریه مثل منار جنبان لرزی خفیف دارد، صدای بیب‌های دستگاه اتاقک را فرا می‌گیرد.
    چند قدم جلوتر می‌روم، زیر سیم‌های مختلف صورت مهتابی‌رنگ خیلی آشنا است. با وحشت به طرف دختر آرمیده می‌روم؛ دست‌های منجمد چون یخش را درون دست‌هایم می‌گیرم. شعله‌ی یخ دست‌هایش درونم رشد می‌کند؛ ریشه‌های بزرگی در تمام جانم می‌اندازد، درخت تناوری از یخ به‌وجود می‌آورد.
    با مشت پتک‌وار روی سـ*ـینه‌ی بیمار خفته می‌کوبم، دستم درون جسم خفته در تخت فرو می‌رود.
    مرد مسن با تعلل سر بلند می‌کند. با وحشت کمی عقب می‌جهم؛ چشم‌های خاکستری بزرگ مرد درونشان غم بیداد می‌کند.
    مرد با پشت دستش خطِ باریک اشک روی صورتش را پاک می‌کند.
    - شهرزادجان....جان بابا کی این بلا رو سرمون آورده؟ به قلب پیر پدرت رحم کن...ای خدا این چه بلایی بود سر بچه‌ام آوردی!
    منِ مبهوت لب‌های ترک‌خورده‌ام را روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم:
    - بابایی...من این‌جام.
    آسمان خاکستری چشم‌های مرد مثل افراد گنگ، بی‌تغییر نگاهم می‌کند. دیو وحشت درونم تنوره می‌کشد و کودک ترس‌خورده‌ی درونم، خودش را کنج دیوار مچاله می‌کند.
    « اگر برای ابد
    هوای دیدن تو
    نیفتد از سر من چه کنم؟»
    دست‌هایم را به طرف صورت اشکی بابا می‌برم. دست‌هایم؛ امان از دست‌هایم! درون صورت مرد فرو می‌رود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    اشک‌هایم مثل مروارید روی صورتم می‌درخشید. صدای بلند تق‌تق پاشنه‌های کفش، توجهم را از مرد رویگردان کرد.
    - امیرجان پاشو دیگه! الآن حاجی و سهند پیداشون میشه، دوباره معرکه راه می‌افته.
    دختر موهای سیاهش را مثل شلاق دور صورت سفیدش ریخته، لباس‌های سیاه قیراندودش، غم و یأس جاری در فضا را دوچندان می‌نمود.
    درون چشمانش انگار شور زندگی نبود، لایه‌های یخِ درونشان با اشک‌های گرم روی صورتش تضاد داشت.
    دست لرزان بابا را گرفت و با مهر، گویا می‌خواست کوه غم از شانه‌هایش بردارد:
    - عزیزم ....باید به خدا توکل کنی!
    امیر با خشم دست‌هایش را کنار زد، کلاه آبی‌رنگ را با حرص از سرش برداشت، روی کاشی‌های چرک‌آلود انداخت و لب زد:
    - توکل به کی؟ خدایی که نمی‌دونم هست یا نه؟ انصاف نیست! من همین یه دونه بچه رو از دار دنیا دارم.
    مبهوت به دنبال بابا و زن جوان در راهروهای خاکستری می‌دوم.
    بابا روی صندلی آبی پلاستیکی می‌نشیند، با یأس و دلتنگی خرمن موهای خاکستری‌اش را چنگ می‌زند:
    - دیگه طاقت ازدست‌دادن شهرزاد رو ندارم، سال‌هاست قلبم داره می‌سوزه.
    با دست مشت‌شده روی سـ*ـینه‌اش می‌کوبد. آتنا به دیوار تکیه داد و دست‌هایش با غم ریشه‌های شالش را به بازی می‌گیرد:
    - امیرجان هرچی مصلحت و خیر باشه، همون میشه! ترانه سال‌هاست که توی یه قطعه تو گورستون خوابیده؛ ولی تو بیست و پنج سال به خاطراتِ پوسیده چسبیدی! سال‌هاست با خشم و کینه به دیوار حسرتات مشت می‌کوبی.
    بابا دست‌هایش را از روی صورتش برمی‌دارد؛ غم نهفته درون چشم‌هایش غیرقابل باور بود! انگار بلور باورهایش ترکی عمیق خورده و تکه‌هایش هزاران قسمت شده است.
    «فقط بحث شکستن نیست!
    گاهی دلت
    ترک برمی‌دارد...»
    بابا انگشتان لاغرش را درون جیب کاپشن سیاهش فرو می‌برد، تسبیح سبز رنگی را بیرون می‌آورد. خطوط چهره‌اش به پوزخند وحشتناکی تغییر می‌یابد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    - آتنا یه آدمایی هستن با نقاب به عنوان دوست بهت نزدیک میشن، همه‌‌ی رازها و همه‌ی حرفات رو بهشون میگی. نزدیک‌تر از نفست میشن؛ ولی چهره واقعیشون رو پنهان می‌کنن...ولی به وقتش ماسکشون رو برمی‌دارن و خنجر زهرآگین رو تا دسته تو قلبت فرو می‌کنن.
    ارس ماهی دورمانده از آب را دیده‌ای؟ در تقلای قطره‌ای آب هزاران تکان می‌خورد.
    آتنا با پاهای لرزان تمام‌قد، روی زمین فرو می‌ریزد؛ سرش را روی زانوانش می‌گذارد:
    - امیر زن‌ها از سایه‌بودن متنفرن! همیشه تو زندگیت اولویت دوم بودم، همه‌ی سهم من از زندگی با تو یه اسم زن صیغه‌ای بود. هر شش ماه یه بار تمدید می‌کنی، همه‌ی اون نقاب روشنفکریت فقط مال منه....منِ دیوونه فقط به خاطر عشق کوفتی هر چی گفتی، گوش دادم.
    درونِ چشمان خاکستری بابا برق ناباوری می‌درخشید:
    - پس چرا تا حالا حرفی نزدی؟ تو از عشقم به زن مرحومم خبر داشتی؛ بهت گفته بودم منِ پنجاه‌ساله فقط یه سایبان موقتم.
    گریه‌ی دردآلود آتنا روح و روانم را از غم می‌خراشد.
    ارس زن‌ها بعضی وقت‌ها حرف نمی‌زنند، همه‌ی دردهایشان را درون خود می‌ریزند. مردها با خود نمی‌گویند چرا این زن یکباره لال شد؛ به خود زحمت کندو کاو نمی‌دهند. در ظن خود سکوتِ زن‌ها نشانه‌ی خوشبختیشان است.
    به دیوار سرد و کدر تکیه می‌دهم. من به این زن با چشمان درشت و زیبا همیشه حسادت می‌کنم. وقتی نگاه شیفته بابا را به پیکر مه‌گون او می‌دیدم، از خشم تمام صحنه را به آتش می‌کشیدم. دوباره گردونه‌ی خاطراتم به عقب می‌چرخد؛ به زمانی برمی‌گردم که اولین بار آتنا را دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا