**فصل 5**
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
“ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ" بی ارزش
حامد:به بالاخره شازده اومد
لبخندی به حرفش زدم:صبح همگی بخیر
امیر:صحبت بخیر ساعت خواب
شینا:چقد میخابی یلدا خواستیم بریم بازار
یاسمین بدون مکث پشت سر شینا گف:فردا از ای خبرا نباشه ها وگرنه ولت میکنیم میریم
بابک:بابا بسه شما هم..یکی بعد دیگری غر میزنید خب بیچاره خسته بود مگه نه یلدا!!
یه جور خاصی نگام کرد نگاشو دوس نداشتم اصلا
واسه رهایی از نگاش گفتم:آره خو خسته بودم...
یاسمن:حالا وقت هست..یلدا برو آشپزخونه صبحانتو بخور..نسترن بیا پیشه من خاله بره صبحانه بخوره
نسترن گردنمو محکم گرف:نه منم با آله میلم صوبونه بخولم (نه منم میرم با خاله صبحانه بخورم)
یاسمن اخمی کرد:نه حالا خاله رو دیوونه میکنی
گونه بــ..وسـ...ید:چکارش داری یاسمن
و با خودم بردمش تو آشپزخونه تو طول صبحانه خوردن این وروجوک یه لحظه ساکت نشد خودِ ياسمن بچشو میشناختااا که گف دیوونم میکنه...
شینا با خنده گف:نه جدی میگم فرزاد
فرزاد:خو منم جدی گفتم
شینا با حرص گف:اِ ياسمين یه چی بش بگو
حامدو فرزاد قهقه زدن بیچاره شینا حالا فهمیدن از سوسک میترسه دیگه ولش نمیکنن
بابک بهو گف:حالا شینا خوبه از سوسک میترسه یلدا که از ماهی هم میترسه
میلاد بالحن جالبی گف:عجبببب یلدا تو هم
حامد با خنده گف:اههههه این که وضعش خرابتره
جیغ زدم:حااااااامد...دروغ میگه بابا
بابک تکیشو از مبل گرف و با لحنی که یعنی متعجبه گف:اِ من دروغ ميگم کی بود اونشب تو خونه فرزادینا از ترس ماهی خیسم کرد
امیر یهو گف:حالا خوبه خود..
میلاد یدفعه جلو دهنشو گرف:تو رو خدا خفه شو امیر
و رو به ما گف:خدمت بش نساخته به جای اینکه آدم بشه خرتر شده
شینا بلند زد زیر خنده که بابک تشر زد:شینا چته آروم
یاسمن با خنده پرید وسط بحث:بسه اینا رو ول کنید پاشید جمع کنید واسه شب بریم بیرون
حامد:راست میگه خانوما پاشن وسایلو جمع کنن
یاسمن:نه عزیزم شما پاشو با بابک و فرزاد برید خرید
حامد چشاش درشت شد:پیع جان جدت ول کن یاسمن مگه چقد خرید داری که 2تا کمکی میفرستی
خندم گرف از حرف زدنه حامد
یاسمن با خنده گف:پاشو پاشو غر نزن حالا لیست خریدو میدم میفهمی چقده
میلاد سریع گف:په ما هم بریم
یاسمن با تعجب گف:کجا
امیر با لحن باحالی گف:گنا دارن ای همه جنسو 3نفر نمیتونن بیارن..
یاسمن مسخره ی نثارشون کرد و رف تو آشپزخونه
فرزاد برگشت سمته یاسمین:تو چیزی نمیخ....
حرفش هنوز تمام نشده بود که من سریع گفتم:چرا من کاکائو میخام..میخری برام!!
به جای فرزاد بابک جواب داد:من میخرم برات
نگاش کردم اه باز از اون نگاها بهم انداخت ناخوداگاه واسه اینکه ناراحت نشه لبخندی به روش پاشیدم:مرسی
چشمکی زد:خواهش خنگول...
پامو تو آب تکون میدادم با حس نشستن کسی کنارم برگشتم بابک بود برگشت سمتم نگام تو نگاش قفل شد چشای عسلیشو برق میزد یدفعه از سکو خودشو پایین انداخت و رفت تو آب از ترس جیغ زدم:بابک
دستمو رو دهنم گذاشتم ایستادم سر پا آب تا روی رونم بود از فکر اینکه زیر پاش خالی شده باشه دل تو دلم نبود
نگران صداش زدم:بابک
صداش اومد:من اینجام
به وسط آب نگا کردم وا اون اونجا چکار میکنه از قیافم که شبیه علامت سوال شده بود خندش گرف
با حرص داد زدم:آب یخِ بيا بيرون بابک
صدای جیغِ نسترن اومد برگشتم مث جت داشت میدوید طرفم
-نه نسترن نه
ولی دیر گفتم و نسترن روی زمینو هوا معلق بود و من مث اسکلا نگاش میکردم چشامو بستم و منتظر صدای گریش بودم
ولی برعکس صدای جیغای پر از ذوقش چشامو باز کردم تو بغـ*ـلِ بابک بود بابک هم هی میبردش سمته آب و میوردش بالا
نسترن با جیغ گف:آب آب بازی تونیم عمو
بابک نسترن پرت کرد تو هوا:آب یخِ عمو
نسترن با حرص گف:عمو آب بازی
اخمی کردم:نسترن نه آب سرده سرما میخوریا
نسترن قیافش رفت تو هم و بغ کرده تلاش کرد از بغـ*ـلِ بابک بیرون بیاد
و اما بابک بی پلک زدن داشت نگام میکرد سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:بریم پیشِ بقيه..تو هم برو تو ماشين الان سرما ميخوری
بابک با لحن آرومی گف:چرا سرتو پایین انداختی..سرتو بگیر بالا
از لحنش تعجب کردم سرمو بالا گرفتم
نسترن رو روی سکو پارک گذاشت و نسترن بی مکث با ناراحتی رف سمته یاسمن
بابک با یه حرکت رفت بالا سکو اوخ حالا من چه جوری برم بالا با حالت زاری به سکو نگا کردم
صدای بابک اومد:دستتو بده
نگامو به دست بابک انداختم بدون هیچ مکثی دستمو تو دستش گذاشتم و کشیدم بالا انقد محکم کشیدم بالا که خوردم به سینش و یه قدم رف عقب نگاش رو به چشام دوخت به فاصله ی کم بینمون نگاهی انداختم هول شدم و سریع بدون حرف از کنارش گذشتم و اما.....
نگاه مشکوک بچه ها روی منو بابک...از شینا بگم که با لبخند گشادی نگام میکرد یاسمن و یاسمین با شک میلاد اخم کرده بود ولی فرزاد و حامدو امیر بیخیال داشتن بازی میکردن کنارِ ميلاد نشستم هنوز نگاش اخم داشت
با ترس و شک نگاش کردم:چیه!؟
با صدای که سعی میکرد بالا نره گف:1بار دیگه تو این 1ماه نبینم اینجوری و به این شکل نزدیکه بابک بشی؟؟شنیدی
با تعجب گفتم:چه جوری؟؟
میلاد سعی کرد آروم باشه:گفتم شنیدی
اخمی کردم:میلاد
یدفعه بلند گف:شنیدی!!
خجالت زده سرمو بالا گرفتم ولی انقد باشعور بودن که نگام کنن و اما بابک که تازه رسیده بود
بابک:چی شده میلاد!؟ ...
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
“ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ" بی ارزش
حامد:به بالاخره شازده اومد
لبخندی به حرفش زدم:صبح همگی بخیر
امیر:صحبت بخیر ساعت خواب
شینا:چقد میخابی یلدا خواستیم بریم بازار
یاسمین بدون مکث پشت سر شینا گف:فردا از ای خبرا نباشه ها وگرنه ولت میکنیم میریم
بابک:بابا بسه شما هم..یکی بعد دیگری غر میزنید خب بیچاره خسته بود مگه نه یلدا!!
یه جور خاصی نگام کرد نگاشو دوس نداشتم اصلا
واسه رهایی از نگاش گفتم:آره خو خسته بودم...
یاسمن:حالا وقت هست..یلدا برو آشپزخونه صبحانتو بخور..نسترن بیا پیشه من خاله بره صبحانه بخوره
نسترن گردنمو محکم گرف:نه منم با آله میلم صوبونه بخولم (نه منم میرم با خاله صبحانه بخورم)
یاسمن اخمی کرد:نه حالا خاله رو دیوونه میکنی
گونه بــ..وسـ...ید:چکارش داری یاسمن
و با خودم بردمش تو آشپزخونه تو طول صبحانه خوردن این وروجوک یه لحظه ساکت نشد خودِ ياسمن بچشو میشناختااا که گف دیوونم میکنه...
شینا با خنده گف:نه جدی میگم فرزاد
فرزاد:خو منم جدی گفتم
شینا با حرص گف:اِ ياسمين یه چی بش بگو
حامدو فرزاد قهقه زدن بیچاره شینا حالا فهمیدن از سوسک میترسه دیگه ولش نمیکنن
بابک بهو گف:حالا شینا خوبه از سوسک میترسه یلدا که از ماهی هم میترسه
میلاد بالحن جالبی گف:عجبببب یلدا تو هم
حامد با خنده گف:اههههه این که وضعش خرابتره
جیغ زدم:حااااااامد...دروغ میگه بابا
بابک تکیشو از مبل گرف و با لحنی که یعنی متعجبه گف:اِ من دروغ ميگم کی بود اونشب تو خونه فرزادینا از ترس ماهی خیسم کرد
امیر یهو گف:حالا خوبه خود..
میلاد یدفعه جلو دهنشو گرف:تو رو خدا خفه شو امیر
و رو به ما گف:خدمت بش نساخته به جای اینکه آدم بشه خرتر شده
شینا بلند زد زیر خنده که بابک تشر زد:شینا چته آروم
یاسمن با خنده پرید وسط بحث:بسه اینا رو ول کنید پاشید جمع کنید واسه شب بریم بیرون
حامد:راست میگه خانوما پاشن وسایلو جمع کنن
یاسمن:نه عزیزم شما پاشو با بابک و فرزاد برید خرید
حامد چشاش درشت شد:پیع جان جدت ول کن یاسمن مگه چقد خرید داری که 2تا کمکی میفرستی
خندم گرف از حرف زدنه حامد
یاسمن با خنده گف:پاشو پاشو غر نزن حالا لیست خریدو میدم میفهمی چقده
میلاد سریع گف:په ما هم بریم
یاسمن با تعجب گف:کجا
امیر با لحن باحالی گف:گنا دارن ای همه جنسو 3نفر نمیتونن بیارن..
یاسمن مسخره ی نثارشون کرد و رف تو آشپزخونه
فرزاد برگشت سمته یاسمین:تو چیزی نمیخ....
حرفش هنوز تمام نشده بود که من سریع گفتم:چرا من کاکائو میخام..میخری برام!!
به جای فرزاد بابک جواب داد:من میخرم برات
نگاش کردم اه باز از اون نگاها بهم انداخت ناخوداگاه واسه اینکه ناراحت نشه لبخندی به روش پاشیدم:مرسی
چشمکی زد:خواهش خنگول...
پامو تو آب تکون میدادم با حس نشستن کسی کنارم برگشتم بابک بود برگشت سمتم نگام تو نگاش قفل شد چشای عسلیشو برق میزد یدفعه از سکو خودشو پایین انداخت و رفت تو آب از ترس جیغ زدم:بابک
دستمو رو دهنم گذاشتم ایستادم سر پا آب تا روی رونم بود از فکر اینکه زیر پاش خالی شده باشه دل تو دلم نبود
نگران صداش زدم:بابک
صداش اومد:من اینجام
به وسط آب نگا کردم وا اون اونجا چکار میکنه از قیافم که شبیه علامت سوال شده بود خندش گرف
با حرص داد زدم:آب یخِ بيا بيرون بابک
صدای جیغِ نسترن اومد برگشتم مث جت داشت میدوید طرفم
-نه نسترن نه
ولی دیر گفتم و نسترن روی زمینو هوا معلق بود و من مث اسکلا نگاش میکردم چشامو بستم و منتظر صدای گریش بودم
ولی برعکس صدای جیغای پر از ذوقش چشامو باز کردم تو بغـ*ـلِ بابک بود بابک هم هی میبردش سمته آب و میوردش بالا
نسترن با جیغ گف:آب آب بازی تونیم عمو
بابک نسترن پرت کرد تو هوا:آب یخِ عمو
نسترن با حرص گف:عمو آب بازی
اخمی کردم:نسترن نه آب سرده سرما میخوریا
نسترن قیافش رفت تو هم و بغ کرده تلاش کرد از بغـ*ـلِ بابک بیرون بیاد
و اما بابک بی پلک زدن داشت نگام میکرد سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:بریم پیشِ بقيه..تو هم برو تو ماشين الان سرما ميخوری
بابک با لحن آرومی گف:چرا سرتو پایین انداختی..سرتو بگیر بالا
از لحنش تعجب کردم سرمو بالا گرفتم
نسترن رو روی سکو پارک گذاشت و نسترن بی مکث با ناراحتی رف سمته یاسمن
بابک با یه حرکت رفت بالا سکو اوخ حالا من چه جوری برم بالا با حالت زاری به سکو نگا کردم
صدای بابک اومد:دستتو بده
نگامو به دست بابک انداختم بدون هیچ مکثی دستمو تو دستش گذاشتم و کشیدم بالا انقد محکم کشیدم بالا که خوردم به سینش و یه قدم رف عقب نگاش رو به چشام دوخت به فاصله ی کم بینمون نگاهی انداختم هول شدم و سریع بدون حرف از کنارش گذشتم و اما.....
نگاه مشکوک بچه ها روی منو بابک...از شینا بگم که با لبخند گشادی نگام میکرد یاسمن و یاسمین با شک میلاد اخم کرده بود ولی فرزاد و حامدو امیر بیخیال داشتن بازی میکردن کنارِ ميلاد نشستم هنوز نگاش اخم داشت
با ترس و شک نگاش کردم:چیه!؟
با صدای که سعی میکرد بالا نره گف:1بار دیگه تو این 1ماه نبینم اینجوری و به این شکل نزدیکه بابک بشی؟؟شنیدی
با تعجب گفتم:چه جوری؟؟
میلاد سعی کرد آروم باشه:گفتم شنیدی
اخمی کردم:میلاد
یدفعه بلند گف:شنیدی!!
خجالت زده سرمو بالا گرفتم ولی انقد باشعور بودن که نگام کنن و اما بابک که تازه رسیده بود
بابک:چی شده میلاد!؟ ...