کامل شده رمان ایستادم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگا دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
**فصل 5**
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
“ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ" بی ارزش




حامد:به بالاخره شازده اومد
لبخندی به حرفش زدم:صبح همگی بخیر
امیر:صحبت بخیر ساعت خواب
شینا:چقد میخابی یلدا خواستیم بریم بازار
یاسمین بدون مکث پشت سر شینا گف:فردا از ای خبرا نباشه ها وگرنه ولت میکنیم میریم
بابک:بابا بسه شما هم..یکی بعد دیگری غر میزنید خب بیچاره خسته بود مگه نه یلدا!!
یه جور خاصی نگام کرد نگاشو دوس نداشتم اصلا
واسه رهایی از نگاش گفتم:آره خو خسته بودم...
یاسمن:حالا وقت هست..یلدا برو آشپزخونه صبحانتو بخور..نسترن بیا پیشه من خاله بره صبحانه بخوره
نسترن گردنمو محکم گرف:نه منم با آله میلم صوبونه بخولم (نه منم میرم با خاله صبحانه بخورم)
یاسمن اخمی کرد:نه حالا خاله رو دیوونه میکنی
گونه بــ..وسـ...ید:چکارش داری یاسمن
و با خودم بردمش تو آشپزخونه تو طول صبحانه خوردن این وروجوک یه لحظه ساکت نشد خودِ ياسمن بچشو میشناختااا که گف دیوونم میکنه...
شینا با خنده گف:نه جدی میگم فرزاد
فرزاد:خو منم جدی گفتم
شینا با حرص گف:اِ ياسمين یه چی بش بگو
حامدو فرزاد قهقه زدن بیچاره شینا حالا فهمیدن از سوسک میترسه دیگه ولش نمیکنن
بابک بهو گف:حالا شینا خوبه از سوسک میترسه یلدا که از ماهی هم میترسه
میلاد بالحن جالبی گف:عجبببب یلدا تو هم
حامد با خنده گف:اههههه این که وضعش خرابتره
جیغ زدم:حااااااامد...دروغ میگه بابا
بابک تکیشو از مبل گرف و با لحنی که یعنی متعجبه گف:اِ من دروغ ميگم کی بود اونشب تو خونه فرزادینا از ترس ماهی خیسم کرد
امیر یهو گف:حالا خوبه خود..
میلاد یدفعه جلو دهنشو گرف:تو رو خدا خفه شو امیر
و رو به ما گف:خدمت بش نساخته به جای اینکه آدم بشه خرتر شده
شینا بلند زد زیر خنده که بابک تشر زد:شینا چته آروم
یاسمن با خنده پرید وسط بحث:بسه اینا رو ول کنید پاشید جمع کنید واسه شب بریم بیرون
حامد:راست میگه خانوما پاشن وسایلو جمع کنن
یاسمن:نه عزیزم شما پاشو با بابک و فرزاد برید خرید
حامد چشاش درشت شد:پیع جان جدت ول کن یاسمن مگه چقد خرید داری که 2تا کمکی میفرستی
خندم گرف از حرف زدنه حامد
یاسمن با خنده گف:پاشو پاشو غر نزن حالا لیست خریدو میدم میفهمی چقده
میلاد سریع گف:په ما هم بریم
یاسمن با تعجب گف:کجا
امیر با لحن باحالی گف:گنا دارن ای همه جنسو 3نفر نمیتونن بیارن..
یاسمن مسخره ی نثارشون کرد و رف تو آشپزخونه
فرزاد برگشت سمته یاسمین:تو چیزی نمیخ....
حرفش هنوز تمام نشده بود که من سریع گفتم:چرا من کاکائو میخام..میخری برام!!
به جای فرزاد بابک جواب داد:من میخرم برات
نگاش کردم اه باز از اون نگاها بهم انداخت ناخوداگاه واسه اینکه ناراحت نشه لبخندی به روش پاشیدم:مرسی
چشمکی زد:خواهش خنگول...




پامو تو آب تکون میدادم با حس نشستن کسی کنارم برگشتم بابک بود برگشت سمتم نگام تو نگاش قفل شد چشای عسلیشو برق میزد یدفعه از سکو خودشو پایین انداخت و رفت تو آب از ترس جیغ زدم:بابک
دستمو رو دهنم گذاشتم ایستادم سر پا آب تا روی رونم بود از فکر اینکه زیر پاش خالی شده باشه دل تو دلم نبود
نگران صداش زدم:بابک
صداش اومد:من اینجام
به وسط آب نگا کردم وا اون اونجا چکار میکنه از قیافم که شبیه علامت سوال شده بود خندش گرف
با حرص داد زدم:آب یخِ بيا بيرون بابک
صدای جیغِ نسترن اومد برگشتم مث جت داشت میدوید طرفم
-نه نسترن نه
ولی دیر گفتم و نسترن روی زمینو هوا معلق بود و من مث اسکلا نگاش میکردم چشامو بستم و منتظر صدای گریش بودم
ولی برعکس صدای جیغای پر از ذوقش چشامو باز کردم تو بغـ*ـلِ بابک بود بابک هم هی میبردش سمته آب و میوردش بالا
نسترن با جیغ گف:آب آب بازی تونیم عمو
بابک نسترن پرت کرد تو هوا:آب یخِ عمو
نسترن با حرص گف:عمو آب بازی
اخمی کردم:نسترن نه آب سرده سرما میخوریا
نسترن قیافش رفت تو هم و بغ کرده تلاش کرد از بغـ*ـلِ بابک بیرون بیاد
و اما بابک بی پلک زدن داشت نگام میکرد سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:بریم پیشِ بقيه..تو هم برو تو ماشين الان سرما ميخوری
بابک با لحن آرومی گف:چرا سرتو پایین انداختی..سرتو بگیر بالا
از لحنش تعجب کردم سرمو بالا گرفتم
نسترن رو روی سکو پارک گذاشت و نسترن بی مکث با ناراحتی رف سمته یاسمن
بابک با یه حرکت رفت بالا سکو اوخ حالا من چه جوری برم بالا با حالت زاری به سکو نگا کردم
صدای بابک اومد:دستتو بده
نگامو به دست بابک انداختم بدون هیچ مکثی دستمو تو دستش گذاشتم و کشیدم بالا انقد محکم کشیدم بالا که خوردم به سینش و یه قدم رف عقب نگاش رو به چشام دوخت به فاصله ی کم بینمون نگاهی انداختم هول شدم و سریع بدون حرف از کنارش گذشتم و اما.....
نگاه مشکوک بچه ها روی منو بابک...از شینا بگم که با لبخند گشادی نگام میکرد یاسمن و یاسمین با شک میلاد اخم کرده بود ولی فرزاد و حامدو امیر بیخیال داشتن بازی میکردن کنارِ ميلاد نشستم هنوز نگاش اخم داشت
با ترس و شک نگاش کردم:چیه!؟
با صدای که سعی میکرد بالا نره گف:1بار دیگه تو این 1ماه نبینم اینجوری و به این شکل نزدیکه بابک بشی؟؟شنیدی
با تعجب گفتم:چه جوری؟؟
میلاد سعی کرد آروم باشه:گفتم شنیدی
اخمی کردم:میلاد
یدفعه بلند گف:شنیدی!!
خجالت زده سرمو بالا گرفتم ولی انقد باشعور بودن که نگام کنن و اما بابک که تازه رسیده بود
بابک:چی شده میلاد!؟ ...
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    میلاد اخمی کرد و محکم جواب داد:هیچی
    و به من نگا کرد یعنی فهمیدی حرفمو سرمو پایین انداختم:باشه
    آروم گف:آفرین خنگول
    قهرو کنار گذاشتم و لبخندی بهش زدم..
    میلاد سرشو رو پام گذاشت:یلدا
    نگامو از نسترن که داشت با یاسمین در موردِ نی نی حرف میزد گرفتم:جونم داداشی
    میلاد:چند روزِ حالت خوب نیست..همش تو خودتی!؟کسی خواهر خنگول خودمو اذیت کرد..اگه آره بگو برم بزنم لهش کنم
    لبخندی زدم من عاشقِ اين تکیه گاه تکیه گاهی که اسمش بردارِ ای کاش این تکیه گاه 9سال پیش اینجوری غیرتی بود اینجوری حواسش به کارای من بود
    صدای نگرانِ ميلاد اومد:يلدا!؟
    با تمام احساس خواهرانه جواب دادم:جان يلدا
    لبخندی زد:خوبی خواهری..تو که منو نگران کردی
    لبخند دلنشینی زدم:دلم واسه صورتت تنگ شده بود..چقد دیگه از سربازیت مونده؟؟
    دیدین چقد قشنگ پیچوندمش خب چی بش میگفتم از سیاوش میگفتم یا از پیمان
    میلاد:4ماه دیگه
    -خدا رو شکر کم مونده..بعدشم باید عروسی کنی بعدشم بچه دار بعدشم بچتو بزرگ کنی بعدشم بچتو بفرستی مدرسه بعد دانشگاه بعد عروسی کنه بعد خودت بمونیو خانومت
    با خنده گف:بعدشم حتما بمیرم
    کلمه ی بمیرم رو که آورد بغض کردم هیچوقت دوست نداشتم فک کنم یه روزی شاید یکی از خانوادم نباشن شاید هزار بار به نبودن خودم فکر کردم ولی هیچوقت نتونستم فکر از دست دادن عزیزامو بکنم با حس آغـ*ـوش میلاد از فکر در اومدم
    مهربون گف:قربونت بشه میلاد گریه نکن من غلط کردم اصن..من تا آخر عمر فقط به امیدِ تو يکی زنده میمونم
    محکم گونه بــ..وسـ...ید
    یاسمن:میلاد چی بش گفتی اشکشو در اوردی
    بینیمو بالا کشیدم میلاد خندید و محکم به خودش فشردم:هیچی والا تو که یلدا رو میشناسی چقد دل نازکه
    سرمو رو شونه میلاد گذاشتم..رو شونه برادری که حس بودنش بهم احساسِ قدرت ميده..
    اصلا كی گفته این بغـ*ـل گرفتنا این سر رو شونه گذاشتنا این با عشق نگا کردنا فقط ماله عشقته نه اینا ماله یه تکیه گاه یه بردار یه داداش یه پدر یه خواهر و یه مادر شاید هم در آخر برای عشق..
    امیر:میلاد بیا بازی
    میلاد:چی!؟حتما پاسور
    امیر چشم غره ی به میلاد رف:اُمُل خر
    ميلاد خم شد پس گردنی به امیر زد:دیگه به من نگی امل..امل عمته خرفت
    خندام گرف از حرکات این دو نفر با اینکه دوقلون ولی هیچیشون شبیه هم نیستن به هر کی هم میگیم 2قلوه باور نمیکنه
    آخه امیر مث مامانِ موهاش قهوی تیره صورتش سفید چشای عسلی بینی کشیده چشای درشت و لباس قلوه ی ولی امیر مث باباس چشم ابرو مشکی رنگ صورتشم سبزس چشاشم معمولی بینی کشیده و لباشم معمولی.. در کل دوتاشون قیافه هاشون خوبه
    از اخلاقاشون بگم که هیچیشون شبیه هم نیست امیر یکم شیطون تر از میلادِ و زياد مردونه نيست ولی میلاد تمام حرکاتش مردونه و بجاس..مث به دختر که باید خانومانه رفتار کنه میلاد مردونه رفتار میکنه برعکسه امیر
    یدفعه شینا بی حوصله گف:اه بسه دیگه چقد بـازی میکنید بیاید وسطی
    فرزاد سریع گف:اصلا که..
    حرفشو قطع کرد و با ذوق انگار چیزی فهمیده داد زد:آقا بابک تقلب کرد بابک تقلب کرد
    یاسمین اخمی کرد بلند شد رفت بالاسرشون
    فرزاد سرشو بالا گرف:ها خیره!؟
    یاسمین یه دستشو به کمر زد و یه دستشم کشید طرفه فرزاد:بده به من
    فرزاد گیج گف:چی!؟
    یاسمین:پاسورا رو بده به من
    فرزاد به پسرا نگا کرد
    حامد:بدین بابا یاسمین یه جور گارد گرفته که اگه بش ندیدم همینجا هممون رو به چوب دار میکشه
    از قیافه یاسمین معلوم بود خندش گرفته ولی واسه اینکه پروو نشن نخندید
    ولی منو یاسمنو شینا با نیش باز نگاش میکردیم آخرم موفق شد و پاسورا رو ازشون گرف انداختشون تو کیفش
    توپ هم پرت کرد سمته امیر
    رو به ما کرد:پاشین برید وسطی من که فعلا قدغنه
    یاسمن با ذوق گف:خاله قربونش
    نسترن:بابا منم بازی تونم؟؟
    حامد خم شد نسترنو بـ*ـوس کرد:نه فدات شم میوفتی زمین اوف میشی تو بشین پیش خاله باشه!؟
    نسترن سرشو تکون داد:باش
    میلاد لبخندی رو لبش نشست انگار حرصش کرد چون رفت سمته نسترن بغلش کرد و محکم بوسش کرد:آخ دایی فدات انقد تو حرف گوش کنی
    امیر داد زد:بیا میلاد تو بزن..
    میلاد نسترنو زمین گذاشت
    حامد:منو فرزاد نخودی
    زدم زیر خنده با این هیکل چه خودشو نخودی کرد
    حامد مظلوم گف:یاسمن ببین یلدا رو
    خندم بیشتر شد
    یاسمن با خنده گف:یلدا نخند به شوهرم گنا داره باشه شما دوتا نخودی
    همه رفتیم وسط بابک و میلاد دو طرف ایستاده بودن پرتاب اولو میلاد زد داشت میخورد به فرزاد که پاشو صد و هشتاد درجه باز کرد توپ که رد شد جیغ زد:هوووو این..
    و اما...هنوز حرفشو کامل نزده بود که بابک توپو پرت کرد و محکم خورد بش با حالت زاری به بابک نگا کرد:تف به گور نامردت
    بابک با خنده شونه ی بالا انداخت
    فرزاد رفت کناره یاسمین نشست
    میلاد توپو پرت کرد یاسمن پرید جلو و یه بُل گرف حامد محکم بغلش کرد:ایول دیدی خانوم منهااااا
    یاسمن خندید:ول کن حامد زشته
    حامد گونشو محکم بـ*ـوس کرد و ولش کرد 10دیقه از بازی گذشته بود فقط من مونده بودم
    یاسمن داد زد:7تاو 2پاس
    قبول کردن با انرژی بیشتر میدویدم
    -جون من میلاد نزنیاااا
    میلاد پرت کرد ولی نخورد
    شینا داد زد:یکی
    ه بابک نگا کردم:جون من نزن ضایعم نکن
    خندید و توپو پرت کرد بازم نخورد
    تا 6تا رفته بودیم داشتم واسه آخرین پرتاب میدویدم سمته میلاد که....
    صدای نازک دختری اومد:پیمان عزیززززم
    ایستادم برگشتم ولی برگشتم همانا و برخورد شدید توپو با صورتم همانا جیغ نزدم یعنی دردی حس نکردم فقط نگام به پیمان بود....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 6**
    ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
    “ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ" بی ارزش




    صدای داد میلاد اومد:یلدا
    نگامو با مکث از پیمان گرفتم یهو سرم گیج رف گرمی خونی رو که از بینیم می اومد رو تازه حس کردم پامو بیجون شدن نشستم رو چمنا همه کنارم ایستادن
    میلاد سریع دستمال رو گذاشت رو بینیم و سرمو گرف بالا تا سرمو بالا گرفتم قطر اشکی از گوشه چشم چکید و تا گوشم رف
    یاسمن:یلدا خواهری خوبی!؟
    دوباره و دوباره مث همیشه با شنیدن صدای مهربون یاسمن گریم شدت گرف دسته میلاد پس زدم نگام باز رف سمته پیمان واسه اینکه دیگه نبینمش سرمو رو سـ*ـینه میلاد گذاشتم میلاد محکم بغلم کرد
    میلاد:آروم باش یلدا میلاد قربونت بشه چیزیت که نشد
    نگو میلاد تو رو خدا حرف نزن بدتر نکن وضعمو اگه بدونی چرا دارم گریه میکنم هیچوقت اینجوری حرف نمیزدی شاید هم اصن دیگه نگامم نمیکردی..
    از بغـ*ـلِ ميلاد بيرون كشيده شدم
    بابک بود رو به میلاد گف:یه لحظه..
    و از جام بلندم کرد
    میلاد:کجا میبریش
    بابک:آب بزنه تو صورتش
    بچه ها رفته بودن و من دقیقا وسطه میلاد و بابک گیر کرده بودم
    بابک با حرص گف:نمیخورمش میلاد
    میلاد ابرویی بالا انداخت:مگه خواهر من خوردنیه که فکر کنم میخای بخوریش
    بابک برو بابایی گف و دسته منو کشوند با خودش به میلاد نگا کردم لب زد:حواسم بهت هس عزیزم
    لبخندی زدم نگام دوباره رف سمته پیمان یهو احساس کردم یه چیزی تو دلم ریخت پیمان نگاش به من بود نگامون تو هم قفل بود و دستم توسط بابک کشیده میشد..یدفعه دستمو کشید دقیقا رو به روش ایستادم
    بابک رد نگامو گرف:به کجا نگا میکنی؟؟
    هول شدم سریع گفتم:هیجا
    بابک:آها بشین
    گیج گفتم:ها!؟
    خندید و دستمو کشید و مجبورم کرد باز برم تو آب
    خودش دستشو زد تو آب و زد تو صورتم دستش که تو صورتم کشیده میشد تمامِ فکرم پیشه پیمان بود که مطمئن بودم داره نگا میکنه دوباره آب زد تو صورتم
    دستشو به بینیم زد:درد نمیکنه
    مث بچه ها گفتم:نچ
    لبخندی زد:معذرت میخوام یهو حواسم پرت شد
    آروم گفتم:اشکال نداره
    بابک:یلدا
    یجور با یه احساسی گف یلدا که ناخوداگاه سرم اومد بالا و نگام قفل چشاش شد واقعا چشاش معرکه بود عسلیش فوق العاده بود
    نمیدونم چقد همو نگا کردیم که با صدای فوقِ خشنِ ميلاد به خودم اومدم
    ميلاد:يلدا
    سريع سرمو برگردوندم
    اخمای میلاد تو هم بود:بیا بالا
    و دستشو سمت کشید کلا پیمان از یادم برد اخمای میلاد اومدم بالا
    میلاد خیلی خشک رو به بابک گف:میای بالا یا کمک کنم
    بابک کلافه گف:شما برید
    میلاد دستمو کشوند و با خودش برد
    رو به من گف:برو اون فروشگاه واسه نسترن پفک بخر بیار 3تا دختر کار میکنن توش
    یه جور نگاش کردم یعنی مگه دخترا میخان بخورنت
    معلوم بود خندش گرف ولی خودشو نگه داشت برگردوندم و زد پشت کمرم:برو دیگه
    یه قدم رفتم جلو که موهام ریختن تو صورتم آروم خندیدم موهامو کنار زدم باز نگام تو نگا پیمان قفل شد و دوباره حالم بد شد
    اما صدای میلاد نذاشت زیاد نگام به میلاد طولانی بشه
    میلاد:د برو دیگه
    سرمو پایین انداختم و رفتم سمته فروشگاه 3تا پفک و چیپس و اندازه تعداد بستنی خریدم پولو حساب کردم برگشتم
    برگشتنم همانا و دیدنِ پیمان همانا!!چرا من یادم رف پیمان هم اصفهانیه و گفته بود هر سال این موقعها میاد اصفهان
    ناخوداگاه لبخندی رو لبم اومد:سلام
    پوزخندی زد:واسه ما مامانجوت اجازه نمیده بیای بیرون ولی الان جلو خانوادت با 2تا پسر ل*ا*س میزنی
    سرمو پایین انداختم
    دوباره صداش اومد:واسه ما که دختر پیغمبر بودی و دست زدن بهت حرام بود الان اون بین اون پسرا د*س*ت م*ا*ل*ی میشدی هیچی نبود
    قطره اشکی از چشمم چکید اومد جلو دم گوشم دقیقا دم گوشم گف:یلدا
    سرمو بالا اوردم تو چشاش زل زدم :از هر چی که منو یاد تو میندازه متنفرم..الخصوص خودت
    چشامو بستم دستمو به یخچال بستنیا گرفتم صدای پاش که ازم دور میشد به گوشم رسید اشکام تند تند روی گونم سُر ميخوردن اينا هم منو به بازی گرفتن صدای پیمان تو گوشم نجوا کنان پخش میشد :از هر چی که منو یاد تو میندازه متنفرم..الخصوص خودت
    صداش مدام تو گوشم تکرار میشد
    چشامو باز کردم دیگه نبود دیگه پیمان نبود رفته بود رفته بود پیش اون دختره!؟حتما
    بغضمو قورت دادم و رفتم سمته بچه ها نسترن تا منو دید از تو بغـ*ـلِ بابک بیرون اومد و دوید سمتم..
    نسترن:ماماااا پوپک (مامان پفک)
    کنارش زانو زدم لبخندی به نسترن زدم:اول خاله رو بـ*ـوس کن تا بهت پفک بدم
    سریع دوتا دستای کوچولوشو دو طرف صورتم گذاشت و بوسم آخر
    چشامو بستم و از ته دل گفتم:آخیششش یکی دیگه
    صدای آروم بابک اومد:من حاضرم 100تا بوست کنم تو هم هیچی ندی
    لبخند رو لبام محو شد برگشتم سمتش لبخندی رو لبش بود
    پفکا رو داد دسته نسترن اونم ذوق زده رف کنار یاسمن..
    کنار شینا و یاسمین و یاسمن نشستم
    سرم پایین بود بدجور بغض داشتم بغضم داشت دیوونم میکرد چقدر دلم میخواست الان تو اتاق خودم بودم و خودمو خالی میکردم دلم تنگه قاب عکس الله بود کاش با خودم اورده بودمش..دلم تنگه بغـ*ـل گرفتمه خدا بودم دلم تنگه ترانه بود که بی تعارف تو بغلش گریه میکردم نمیتونم میترسم پیشِ شينا و ياسمين حرف بزنم در مورد پیمان هم فقط گفتم بهشون که خبر داشته باشن ولی یاسمین خیلی بهم گف بهش دل نبند اما کاش یادم میداد چه جوری دل نبندم. .
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    یاسمن:یلدا
    سرمو بالا اوردم:جانم
    یاسمن:حالت خوبه
    یاسمین و شینا با ناراحتی نگام میکردن لبخندی بهشون زدم:بابا خوابم میاد به ساعت نگا کردید 1و نیم شد
    یاسمن:راست میگه بچه ها پاشید بریم خونه دير وقته
    امير بیخیال گف:زود بابا یاسمن منو میلاد همین هفته هستیم بزار خوش باشیم
    میلاد اخم کرد و رو به امیر گف:پاشو امیر انقد بیخیال نباش هوا سرد شده..پاشو بچه ها خوابشون گرف
    فرزاد رو به امیر گف:پاشو فردا هم میایم
    امیر از جاش بلند شد:باشه پس من برم تو ماشین
    دو قدم رفته بود که میلاد دستشو گرف:در نرو وسایلو بردار
    امیر متعجب گف:همش
    میلاد خندید:نه روانی
    از جامون بلند شدیم یاسمن خم شد موکد زیر پامونو بردار کمکش کردم تا جمعش کنه..یاسمین خواست ظرف غذا رو برداره که شینا سریع گف:جان جدت بشین شرِ فرزاد رو نزار
    ياسمين:خوبم بابا
    يهو فرزاد از همون دور كه داشت میومد سمتمون داد زد:یاسمین دست به چیزی نزن خطر داره واسه ات
    یاسمین زد تو صورت خودش:هیعععع خاک به سرم آبرومو برد ملت فهمیدن من حامله ام
    منو یاسمن و شینا زدیم زیر خنده
    فرزاد بهمون رسید و پرسید:چتونه؟؟
    یاسمین چشم غره ی بش رف بشکه آبو ورداشت فرزاد خواست حرفی بزنه که یاسمین سریع و شاکی گف:ها چیه نکنه اینم سنگینه
    فرزاد در حالی که میرف خندید و گف:نه قربونت بیار..فقط زیاد حرص نخور خطر داره
    یاسمین با حرص پاشو به زمین زد و کشدار گف:از دست توووووو
    شینا خندید و گف:بده به فکرته
    یاسمین:بریم بابا..این منو حرص نده انقد محتاطه حالا انگار دیگه هیچکس حامله نمیشه الا من..




    شینا:یلدا
    دستمو زیر سرم گذاشتم و کماکان به سقف خیره بودم:هووم
    با لحن محتاطانی گف:یه سوال بپرسم
    میدونستم در موردِ پیمان:بپرس
    شینا:چرا زدی بهم؟؟
    پوزخندی زدم ولی مطمئن بودم تو اون تاریکی اتاق شینا متوجه پوزخندم نمیشه صادقانه جواب دادم:من نزدم بهم اون زد بهم
    صدای پر تعجب شینا اومد:اون زد بهم؟؟
    رو دست خوابیدم دقیقا رو به رو شینا اونم به تقلید از من روی دست خوابید
    بازم بدون هیچ دروغی گفتم:نامزد کرد
    به وضوح گرد شدنه چشای شینا رو دیدم دوباره حالم خراب شد برای رهایی از سوالای شینا بلند شدم:من برم آب بخورم
    و سریع از اتاق زدم بیرون رفتم تو آشپزخونه
    با دیدن بابک تو آشپزخونه تعجب کردم سرش رو میز غذا خوری بود:بابک
    سرشو بلند کرد با دیدن من لبخندی زد:جان بابک
    یه جوری شدم کنارش روی صندلی نشستم:خوبی چرا اینجا نشستی؟؟
    دستاشو روی دستای یخ زدم گذاشت چهرش نگران شد:بخ زدی یلدا خوبی؟؟
    آروم خندیدم:من اول پرسیدما
    اونم خندید:من خوبم..تو خوبی دستات یخن
    -خوبم..دستام همیشه سردن
    با لحن بخصوصی گف:خودم گرمشون میکنم
    و بدون اینکه اجازه عکس العملی بده دوتا دستامو گرف تو دستاش نگاش کردم اونم نگام میکرد دوباره عسلی نگاش برق میزد
    نمیدونم چی تو نگاش بود که هروقت بهش نگا میکردم دیگه نمیتونستم ازش دل بکنم..با صدای افتادن چیزی تو جام تکونی خوردم به اطراف نگا کردم لعنتی پشقاب از تو جا ظرفی افتاده بود رو سینک
    صدای آرومِ بابک اومد:ترسیدی
    از جام بلند شدم:آره
    اونم متقابلا بلند شد:تا من هستم هیچوقت نترس
    دستم رو دستگیر یچخال ثابت موند صدای قدماش که از آشپزخونه بیرون میرف اومد نفس راحتی کشیدم لیوان آبمو خوردم و رفتم تو اتاق خدا رو شکر شینا خوابیده بود. ..
    صدای گوشیم بی حوصله جواب دادم:الو
    صدای ترانه تو گوشی پیچید:سلام نامرد رفتی اصفهان ما رو یادت رف
    لبخندی زدم:سلام من غلط بکنم تو رو فراموش کنم..فقط وقت نکردم بزنگم بهت
    صداش شیطون شد:آفرین..حالا بگو ببینم اونجا شوهر پیدا نکردی..هیچ خریو عاشق خودت نکردی
    نمیدونم چرا با جمله آخرش یهو اسمِ بابک تو ذهنم اومد
    در اتاق باز شد و نسترن اومد داخل
    -نه بابا کی عاشقِ من ميشه
    ترانه:تا دلشون هم بخواد مگه عشقِ من چشه..
    لبخندی به حرفش زدم
    نسترن:آله ماما میده آماده سو بلیم بازال
    ترانه که انگار صدا نسترنو شنید با ذوق گف:آخ قربونش که *ر* رو *ل* میگه..یلدا بیشوری اگه جا من یه گازش نگیری
    -کافر دلت میاد...باشه خاله الان آماده میشم
    نسترن باشه ی گف و دوید رف
    ترانه:چند سالشه یلدا ببین واسه طاها ما خوب نیست
    زدم زیر خنده:تو اول واسه طاهرتون زن پیدا کن..طاها فعلا پیش کش..امسال 3سالش تمام میشه میره تو 4
    ترانه هم خندید و گف:زرمار خر
    یدفعه گف:خو برو مزاحمت نشم
    -قربونت مراحمی
    ترانه با شیطنت گف:اینو که میدونم حالا فعلا خودم کار دارم..بای بای
    -دیوونه..بای
    قطع کردم و بلند شدم از تو ساک لباسایی که میخام بپوشمو در اوردم انداختم رو تخت
    رفتم سمته کمد آرایشی تو آیینه به خودم نگا کردم دستمو رو گوشم گذاشتم لبخند تلخی زدم
    (پیمان:یلدا
    -جونم
    پیمان:عاشقِ هر چیم که منو یادِ تو ميندازه.)
    بغض كردم و اينبار
    ( پیمان:یلدا
    پیمان:از هر چی که منو یاد تو میندازه متنفرم..الخصوص خودت)
    پوزخند غمگینی زدم اروم گفتم:خدا لعنت کنه پیمان
    ولی سریع تو دلم گفتم:خدا نکنه
    پوزخندی زدم چقد دلمو عقلم با هم تفاوت دارن..




    صدای نسترن تو اون شلوغی بازار تنها چیزی بود که توجه همه رو جلب کرده بود آخه دقیقا تو سنی بود که هر چی براش گنگ بود میپرسید چیه؟...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل7**
    ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
    “ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “من"بی ارزش

    یاسمن دیگه کلافه شده بود
    نسترن:ماما این شیه!؟
    یاسمن با حرص دسته نسترنو ول کرد:اِ ياسمن ديوونم كردی هی ماما ای شیه
    نسترن بغ کرد و برگشت به دیوار تکیه داد دلم ضعف رف واسه ژستی که گرف رفتم سمتش
    -بیا خاله خودم بهت میگم..این گردنبند میخایش
    نسترن:نه بلیم
    و دستمو کشید و منم دنبالش رفتم انقد رفتیم تا دیگه به آخرش رسیدیم هیچکدوم از بچه ها هم نبودن
    نسترن:آله ای شیه؟؟(خاله این چیه!؟)
    نگامو از اطراف گرفتم:چی خاله!؟
    نسترن:ای
    به عروسک باب اسفنجی نگا کردم متعجب گفتم:نمیدونی خاله؟؟
    نسترن:چلا علوسکه ولی اسمس شیه؟؟ (چرا عروسکه ولی اسمش چیه؟؟)
    -آها باب اسفنجی
    نیشش شل شد:آله باب افسنجی میلخی بلام (خاله باب اسفنجی میخری برام)
    خندم گرف چه جور میگه باب اسفنجی:چشم خاله بریم بخریم برات
    وارد مغازه شدیم
    فروشنده سریع اومد سمتمون:بفرمایید خانوم
    به باب اسفنجی اشاره کردم:میشه اون باب اسفنجی رو بیارید
    چشمی گف و رف اوردش
    -چند قیمته
    فروشنده:قابل نداره
    -ممنون
    فروشنده:15تومن
    کارتو کشید سمتش که دستی رو دستم نشست سریع برگشتم با دیدنِ بابک لبخندی زدم:ببخشید
    با همون لحن خاص خودش گف:ببخشید..خودم حساب میکنم
    و کارت خودشو داد به فروشنده نگام رفت سمته خرس بزرگی که گوشه مغازه بود چه ناز بود..سفید و صورتی چقدم بزرگ بود
    صدای بابک اومد:اون خرس رو هم برمیداریم
    برگشتم سمتش:واسع کی؟؟
    لپم رو کشید:واسه تو خوشکل
    با تعجب گفتم:من!؟
    چشمکی زد و گف:بهت میاد
    -اما..
    اخمی کرد:یه هدیه ای میخام بدمش دختر عمومم تو چکار داری
    لبخندی زدم خرس رو گرف
    نسترن ذوق زده به خرس نگا کرد:وای آله چقد بزوگه (وای خاله چقد بزرگه)
    لبخندی بش زدم:آره خاله بزرگه..
    رو به بابک گفتم:حالا چه جور ببریمش
    همون موقع فروشنده اومد گذاشته بودش تو پلاستیک بزرگ
    بابک با ابرو به پلاستیک اشاره کرد:اینجور..حالا بریم
    از مغازه زدیم بیرون صدا گوشیم اومد به گوشی نگا کردم میلاد بود جواب دادم
    -جانم میلاد
    میلاد:کجایی یلدا؟؟
    -خوب معلوم تو بازار
    داد زد:بابکم پیشته یلدا
    لبمو گزیدم به بابک نگا کردم:آروم میلاد
    میلاد:تا 2دیقه دیگه اول بازار منتظرتم..بجان یلدا 2دیقه بشه 3دیقه بازارو رو سر جفتتون خراب میکنم
    و قطع کرد
    بابک:کی بود
    -میلاد بود گف اول بازار منتظرمونه..سریع بریم
    بابک به بستنی فروشی اشاره کرد:اول بریم بستنی بخوریم بعد بریم
    سریع گفتم:نه میلاد گف زود بیاید
    دقیق نگام کرد و گف:باشه هر چی تو بگی...
    لبخند محوی زدم..من نمیدونم پسر به این خوبی چرا میلاد انقد ازش بدش میاد..در عرض همون 2دیقه ی که میلاد گف رسیدم دم پاساژ..همه ایستاده بودن و هر کدوم یکاری میکرد و اما میلاد..میلاد هی از اینور به اونور میرف نسترن با ذوق دوید سمته حامد:بابایی ببین باب افسنجیمو
    میلاد مث برق برگشت طرفمون اخماش بدجور تو هم بود نگاهی بهم انداخت رو به فرزاد گف:بریم فرزاد
    فرزاد:نمیدونم بچه ها خرید ندارید
    همه نه گفتن انگار فهمیده بودن اوضاع قمر در عقربه
    یاسمین اومد سمتم:یلدا میلاد اعصابش خرابه
    -واسه چی؟؟
    یاسمین نگاهی بهم انداخت:یعنی تو نمیدونی میلاد اصلا از بابک خوشش نمیاد
    -چرا بابک که پسره خوبیه..تازه پسر خالمون هم هست
    یاسمین:منم نگفتم پسر بدیه گفتم میلاد خوشش نمیاد یکم مراعات کن
    -باش...






    میلاد:یلدا من که رفتم هی نری پیشه بابکااا
    اخمی کردم:یعنی چی میلاد
    کلافه گف:جان میلاد نری..
    -باشه بهم بگو چرا ازش خوشت نمیاد میلاد!؟مگه چکار کرده
    میلاد:هیچی فقط نزار بهت نزدیک بشه..باشه یلدا؟؟
    لبخندی زدم:چشم
    امیر:بریم میلاد
    میلاد نگاهی بهم کرد بغض کردم بازم میلاد میخاد بره و من گریم گرف
    میلاد خندید:یلدا نگو باز میخای گریه کنی
    منتظر بودم و همینم شد زدم زیر گریه
    حامد با خنده گف:اون دوربین منو بیارید از این لحظه فیلم بگیرم..یاسمن بدو
    یاسمن با صدای بغض دار گف:حامد بس کن
    تو بغـ*ـلِ ميلاد بودم عطرشو وارد ریه ام میکردم میدونستم تا 4ماه دیگه که سربازیش تمام میشه دیگه نمیتونم ببینمش و واسه منی که بیشتر از هر چیزی به میلاد وابستم 4ماه خیلیه
    میلاد آروم گف:بسه یلدا جان..من که نمیرم بمونم 4ماه دیگه میام..اونوقت دیگه عمرا تنهات بزارم..
    لبخندی زدم تو بغـ*ـل امیر هم رفتم
    -حواست بخودتون باشه
    امیر:چشم خواهری چشم تو هم حواست به خودت باشه
    -چشم
    خدافظی کردن و رفتن ماشین كه حركت كرد با صدای بلند زدم زیر گریه
    یاسمین بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه...


    -مامان کی میاید
    مامان:چرا یلدا!!
    بغض کردم:مامان امروز میلادو امیر رفتن
    مامان مهربون گف:خو بسلامتی..انشالله 4ماه دیگه برمیگردن..یلدا نکنه باز گریه کردی
    -مامان بیا دلم واسه ات تنگ شده..کی میای؟؟
    مامان:دو سه روز دیگه میام..یلدا مامان گریه نکن زشته تو که بچه نیستی قربونت بشم
    اشکامو پاک کردم:باشه مامان..فقط شما زود بیاید دلم واسه تو بابا تنگ شد
    مامان:باشه قربونت منم دلم واسه ات تنگ شده..
    یکم دیگه با مامان حرف زدم بعد قطع کردم
    به ماهی های توی حوض نگا کردم دستمو بردم داخل
    بابک:نکن الان باز ماهی میاد واسه ات
    برگشتم سمتش لبخند اومد رو لبم
    کنارم نشست:چه ماهی های خوشکلیه..اخه اینا ترس دارن
    نگاش کردم:من نمیترسم
    ابروهاشو رف بالا:جدی!؟
    -اهووم
    بابک:یلدا!؟
    -هووم...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بابک:هوم نه بله
    خندیدم:اوهووووو
    خندید و بی جنبه ی نثارم کرد
    -حالا بگو چکار داشتی
    بابک:میشه از این به بعد هروقت دلم تنگ شد واسه ات بهت پیام بدم
    عادی گفتم:مگه قبلا پیام نمیدادی؟؟
    بابک:چرا ولی اون موقع چند هفته ی یبار بود
    نگاش کردم:خب!؟
    بابک:الان میدونم که دیگه هروز دلتنگت میشم
    چشام درشت شد سرشو پایین انداخت کماکان نگاش میکردم
    از جاش بلند شد:ببخشید نمیخاد میسازم
    خواست بره ولی دلم نیومد ناراحت بشه آروم گفتم:باشه زنگ بزن..
    با مکث:هروقت خواستی
    با خوشحالی برگشت سمتم:جدی!؟
    لبخندی بهش زدم:آره
    با ذوق گف:ایووول یلدا..
    لبخندی به این همه ذوقش زدم..










    **1ماه بعد**
    با صدای زنگ سریع کولمو برداشتم و دویدم بیرون
    ترانه:هووو آروم باش..
    -بدو بیا بابک الان میاد دنبالمون
    ترانه دستمو گرف و نگهم داشت:یلدا
    -چیه بیا دیگه
    ترانه کلافه نگام کرد:یلدا من نمیتونم امروز بیام باهات..طاهر داره میاد دنبالم
    رنگ از روم پرید فکر تنها بودن با بابک تمام وجودمو به لرزش مینداخت
    ترانه نگران گف:یلدا خوبی!؟
    با بغض گفتم:یلدا تو رو خدا..
    ترانه سردرگم نگام کرد با یه تصمیم آنی گفتم:من از در پشتی میرم
    ترانه:یلدا چی میگی..مگه بابک منتظرت نیست
    -چرا ولی نمیخوام باهاش تنها باشم میترسم..میرم خونه بعد میگم ندیدمش
    ترانه:چرا چرتو پرت میگی اون همیشه جلو در وای میسته چطور بعد بگی ندیدیشی
    با حالت زاری گفتم:ترانه
    خم شد:برو قربونت نترس هیچی نمیشه
    حرفی نزدم که گف:باشه از در پشتی برو..منم یه جور میرم که نبینم
    لبخند رو لبم اومد:من رفتم
    و دویدم سمته در پشتی مدرسه..از در پشتی زدم بیرون..
    وارد خونه شدم
    -ماااامان
    مامان:سلام..خسته نباشی برو لباساتو عوض کن بیا ناهار
    رفتم گونه بــ..وسـ...ید:چشم الان میام
    رفتم تو اتاق سریع گوشیو روشن کردم
    تا روشن شد گوشی تو دستم لرزید اسمِ بابک رو صحفه اومد لب گزیدم با مکث دستمو رو صحفه کشیدم
    صدای حرصیش اومد:یلدا کجایی؟؟
    نیشم شل شد:خونه..تو کجایی
    با حرص گف:من 1ساعت دم مدرسه منتظرت بودم یلدا..مگه منو ندیدی
    با لحن حق به جانبی گفتم:نه کجا ایستاده بودی که من ندیدمت
    صدای پر از تعجب شد:یلدا من دقیقا رو به رو درِ مدرسه بودم تو منو نديدی؟؟
    کلافه کش موهام کشیدم و موهام پشت کمرم پخش شد:ندیدم خو
    با شک گف:واقعا؟
    -آره
    بابک:اها..یلدا امشب میای خونمون دیگه!؟
    گیج گفتم:خونتون!؟واسه چی
    با لحن مهربونی گف:چون دعوتید اینجا
    -واقعا!!من نمیدونستم
    بابک:حالا که فهمیدی سریع بیا دلتنگتم
    لبخندی رو لبم نشست یکم دیگه با؛بابک حرف زدم بعد قطع کردم رفتم پایین
    -مامان غذا چی داریم
    مامان همونجور که برنجو تو دیس میکشید گف:خورش سبزی
    نیشم باز شد:آخ من فدات
    مامان خندید:شکمو
    -شکمو چیه واقعا عاشقتم
    و محکم گونه بــ..وسـ...ید..داشتیم غذا رو میخوردیم که مامان گف:امشب خونه خالتینا دعوتیم
    الکی مثلا من نمیدونم:اِ واقعا!؟
    مامان:آره..بابات گف شما زود تر برید
    -مثلا کی؟؟
    مامان:غذا خوردی برو آماده شو
    متعجب گفتم:الان!؟
    مامان:اره خالت گف شما وقتی یلدا اومد بیاید..
    -آها!!باشه
    غذا رو که خوردم رفتم تو اتاق دلم بدجور هوسه میلاد رو کرده بود گوشی رو برداشتم شماره پادگان رو گرفتم بعد از 4بوق صدای مردی اومد:بله
    -سلام..آقا میخواستم با میلاد و امیر تابش صحبت کنم..
    مرد:چند لحظه صبر کنید
    چند دیقه گذشت و صدا امیر تو گوشی پیچید
    امیر:سلام..یلدا خوبی خواهری!؟
    لبخندی زدم:سلام..مرسی..شما خوبید؟؟خوش میگذره
    با خنده گف:آره خیلییییی خوش میگذره تو که نمیدونی
    اروم خندیدم:دلم واستون خیلی تنگ شده امیر!؟نمیاید؟؟
    امیر:نه قربونت مرخصی نمیدن ان شا الله 3ماه دیگه
    -ان شا الله..امیر گوشیو بده میلاد یکم باهاش حرف بزنم تا قطع نکرده
    امیر:میلاد نیومد
    نگران شدم:چرا امیر؟؟حالش خوبه؟؟اصلا کجاس که نیومد
    امیر:یلدا چته قربونت حاله میلاد خوبه بخدا با شهاب رفته جایی..فقط دستش بند بود نتونست بیاد
    بغض کردم نکنه داشت دروغ میگفت و اتفاقی واسه میلاد افتاده با این فکر استرسم صدبرابر شد
    صدای امیر اومد:یلدا
    -هووم
    مهربون گف:بخدا حاله میلاد خوبه..تو 1ساعت دیگه زنگ بزنم جواب میده
    مث بچه ها گفتم:قول
    امیر:قولِ قول..حالا من فعلا بايد برم حواست به خودت باشه
    -چشم.تو هم حواست به خودتو میلاد باشه..
    امیر:چشم..خدافظ قربونت..
    قطع کردم مامان اومد داخل:تو هنوز آماده نشدی
    سریع از جام بلند شدم:الان آماده میشم
    مامان:زود
    و رف بیرون رفتم سمته کمد سارفون بلندمو با زیر سارفونی مشکیمو در اوردم همون لباسایی که اون روز پوشیدم
    صداش تو فضا پیچید:نه عزیزم هنوز نیومد
    دخترِ:اينِ پیمان
    پیمان:آره
    دختر:ببین خانوم من نامزدِ پیمانم..امروز هم اومدیم که همینو بهت بگیم..لطفا دیگه به نامزد من زنگ نزن این چند روز گفتم بهت کم محلی کنه شاید دیگه زنگ نزنی اما دیدم تو از اونای..
    ترانه:بس کن خانوم..نامزدت پیشکش خودت یلدا کاری با نامزدت نداره و با صدای بلندی گفت:بفرمایید
    لبخند تلخی زدم لباسا رو پرت کردم رو تخت شال مشکیمو کنارش انداختم
    رفتم سمته میز آرایش اول کرم زدم بعد با خط چشم بالای چشمم خط کشیدم ریمل هم زدم با رژ گونه صورتی زیاد زدم تا برجستگی گونم بیشتر نشون بدم خط لب صورتیمو رو لبم کشیدم..
    موهام بالا بستم و یکمشونم ریختم تو صورتم خوب عالیه..لباسا رو پوشیدم ساپورتمم پوشیدم شالمو سر کردم عطر زدم کیفو برداشتم و اومدم بیرون مامان هم آماده نشسته بود رو مبل
    -بریم مامان من آماده ام..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل8**
    ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
    “ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “من"بی ارزش






    مامان:صبر کن زنگ بزنم آژانس
    -مگه ماشین میلاد نیست؟؟
    مامان اخمی کرد:چرا!؟
    -مامان جون من بیا من میبرمتون
    مامان:نخیر گواهی نامه نداری
    -مامان گواهی نامه میخام چکار نمیخام که برم بیرون از شهر..همینجاس
    مامان با شک نگام کرد مظلوم گفتم:قول میدم سرعت نرم
    مامان یکم نگام کرد و رف سمته پله ها
    -کجا میری مامان
    مامان:میرم سویچ ماشینِ ميلادو بيارم
    با ذوق گفتم:وای من عاشقتم مامان....
    ماشینو کنار خونه خاله پارک کردم:بفرما مامان
    مامان لبخندی زد پیاده شد از ماشین پیاده شدم مامان زنگ درو زد
    صدای بابک تو آیفون پخش شد:سلام.خاله بیاید بالا
    و درو باز کرد حتی با شنیدن صداش نیشم باز میشد از بس بی جنبم من..
    مامان داشت با خاله حرف میزد بابک هم از بالا پله ها خودشو کشته بود که من برم پیشش از شانسِ گندم شینا هم نبودش و رفته بود خونه عمه مهتاب نگاهی به بابک کردم اخم کرد و دستشو به نشونی بیا تکون داد و لب زد:بیا
    لبخند زورکی زدم از جام بلند شدم پاهام از ترس میلرزید با صدای لرزون گفتم:من میرم بالا
    خاله:برو یلدا جان برو استراحت کن یه 1ساعت دیگه شینا میاد..
    لبخندی زدم:چشم خاله..ممنون
    با قدمای آهسته سمته پله ها میرفتم مامان بگو نرو بگو بشین همینجا مامان تو رو خدا نزار برم خدا جونم تو رو خدا..قاب عکس الله جلوی چشمم زنده شد سرمو بالا گرفتم به بابک نگا کردم لبخند زد و اشاره کرد به اتاقش و خودش رف روی پله ها ایستادم به مامان نگا کردم مامان نزار برم نزار من دیگه بچه نیستم مامان بابکو دوس دارم ولی از تنها بودن باهاش میترسم خداجونم کمکم کن خدا..
    مامان برگشت سمتم انگار سنگینی نگامو حس کرد:چی شده یلدا
    هول شدم و سریع گفتم:هیچی
    و تند از پله ها رفتم بالا به آخرین پله که رسیدم نگام ثابت شد روی در اتاقِ بابک مردمک چشام لرزید بغض کردم کاش میلاد بود اصلا کاش بابکو دوست نداشتم اصن الان بش میگم دیگه بهم زنگ نزنه میگم دیگه نمیخام باهاش در ارتباط باشم..ولی اگه گف چرا!!بگم چی بگم چون از تنها بودن باهاش میترم ولی تا کی!!تا کی میخام بترسم تا کی از تنها بودن با بابک سرباز کنم در اتاق باز شد
    بابک لبخندی زد:د بیا دیگه
    قدم اولو برداشتم:خدایا خودمو به تو میسپارم خدایا یه کاری کن باعث نشم بابک ناراحت شه من دلم نمیخاد بابک ازم دلخور بشه خداجونم من بابکو دوس دارم بعد از پیمان تنها کسی بود که منو واسه خودم میخواست نه چیز دیگه ی..
    وارد اتاق شدم یه اتاق 30متری با ست آبی
    اروم خندیدم:استقلالیی هستی؟؟
    جواب نداد برگشتم نگام تو نگاش قفل بود بدون اینکه نگاشو ازم بگیره درو بست و..
    با شنیدن قفل شدن در لرزید با ترس گفتم:چرا درو بستی بابک؟؟
    لبخند زد:همینجور که کسی مزاحممون نشه
    یه قدم رفتم عقب یلدا نترس اون کاریت نداره بابک دوست داره از رفتارش نفهمیدی اون نمیتونه بلایی سرت بیاره اون مث سیاوش نیست..سیاوش!!خیلی وقته دیگه کابوس ندیدم شاید بخاطر وجودِ بابکِ كه به زندگیم آرامش داده
    با صداش بخودم اومدم:بشین چرا ایستادی
    دستمو گرف رو تخت نشستیم
    مهربون گف:باز که دستات سردن خانوم خوشکله
    به زور لبخند زدم دوتا دستامو گرف نگام به هر جا بود جز بابک
    صدای آرومش اومد:یلدا!!
    نگامو از قاب عکس بابک گرفتم:جانم
    دوباره فقط نگام کرد هنوز داشتم از تو میلرزیدم کاش حداقل درو باز میکرد
    بابک:چقد دوسم داری یلدا!؟
    یکه خوردم از سوالش قیافش تو هم رف دستامو ول کرد از جاش بلند شد
    ترسیدم از ناراحتیش ترسیدم از اینکه ازم دلخور بشه من دل ندارم کسی ازم ناراحت بشه الخصوص بابکی که خیلی واسم عزیزه دستشو گرفتم
    سرمو پایین انداختم:خیلی..خیلی دوست دارم بابک
    با مکث برگشت سمتم لرزش بدنم کمتر شد ولی بازم میترسیدم نگام به قفل در بود بابک کنارم نشست لبخند رو لبش بود یدفعه محکم بغلم کردم دستام یخ زدن دلم میخواست بزنم زیر گریه واسه یه لحظه هم صورت سیاوش از یادم نمی رف نمیدونم شاید الان باید خوشحال باشم که به بابک گفتم دوسش دارم ولی..
    با صدا گوشی بابک از فکر در اومدم گوشیشو نگاهی انداخت و سریع رف بیرون نفس راحتی کشیدم دستامو تو هم قفل کردم سریع از جام بلند شدم که برم بیرون ولی بابک اومد
    بابک:من باید برم بیرون یلدا ببخشید
    لبخندی زدم:اشکال نداره عزیزم برو..منم میرم تو اتاق شینا استراحت میکنم
    بابک:قربونت بشم زود برمیگردم
    -باشه..من برم بیرون تا آماده شی
    و سریع اومدم بیرون
    یکم گذشت صدای ماشینِ بابک اومد لبخندی زدم و چشامو بستم اما صدای گوشیم از اون خلصه شیرین درم اورد جواب دادم
    -جانم
    ترانه:سلام یلدا..یلدا جووونم
    خندیدم:باز چی میخای که شدم یلدا جونت
    ترانه با خنده گف:نامردی دیگه نامرد تو همیشه یلدا جونمی
    -باشه خر شدم حالا بگو چی میخای؟؟
    ترانه:پاشو با ماشین میلاد بیا دنبالم بریم دَدَر
    تعجب كردم:ترانه به ساعت نگا کردی 4الان!!
    ترانه:تو رو خدا یلدا حوصلم سر رف
    پوفی کردم:آماده شو میام دنبالت
    جیغی از سر خوشی زد:عاشقتم یلدا..فعلا
    و قطع کرد دیوونه
    از رو تخت بلند شدم و اومدم پایین با هزار زور مامانو راضی کردم و اومدم بیرون.
    ترانه:برو کافه نگ..
    سریع دستشو جلو دهنش گذاشت لبخند تلخی زدم و رفتم همون سمتی که ترانه گف
    ترانه شرمنده نگام کرد:بخدا حواسم نبود یلدا..داری کجا میری!!
    -کافه نگاه....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ترانه گیج نگام کرد لبخند محوی زدم سرعتمو بردم بالا و در عرضِ 10ديقه رسيديم
    -تو برو من پارک کنم الان میام
    ترانه پیاده شد و رف داخل ماشینو با هزار بدبختی پارک کردم پیاده شدم رفتم سمته در کافه دستم به دستگیر در رف که ترانه با هول اومد بیرون بازومو گرف:بیا از اینجا بریم یلدا
    از رفتارش تعجب کردم:یعنی چی ترانه!!بریم داخل
    ترانه نگران گف:نه یلدا اینجا نریم..
    نگاه مشکوکی بهش انداختم:چته ترانه!؟
    ~وایسا ترلان وایسا بخدا اونجور که فکر میکنی نیست ترلان
    صداش برام آشنا بود خیلی آشنا سرمو برگردوندم اما..
    برگشت سرم همانا و یکه خوردنم همانا..
    ترانه با عجز گف:بریم یلدا
    آروم لب زدم:بابک
    متوجه ام شد نگاشو از راهی که ترلان رف گرف با خشم اومد سمته ترانه داد زد:تو از کجا یدفعه اومدی..اون چرندیات چی بود تحویلِ ترلان دادی ها!!
    ترانه با ترس نگام کرد انقد همه چی یدفعه پیش اومد که لال شده بودم
    بابک رو به ترانه داد زد:اصلا به تو چه که من به دختر خالم خــ ـیانـت کردم..اصلا چه خیانتی!؟ مگه منو یلدا با هم دوست بودیم که من نباید بهش خــ ـیانـت کنم..من فقط بهش نزدیک شدم چون میخاستم نره سمته یه غریبه..
    برگشت سمتم بی رحمانه زل زد تو چشام:میدونی چرا؟؟چون 1ماه پیش تو همین کافه دیدم چه جور داری واسه به غریبه گریه میکنی نزدیک شدم بهت تا دیگه سمته غریبه نری نزدیک شدم چون خیلی شلی چون خیلی زود خودتو میبازی مث یه بچه زود عاشق میشی امروز تو اتاق میخواستم بهت بگم دلیل نزدیک شدنم بهتو ولی نشد..میخواستم امشب بگم ولی چه بهتر که خودت فهمیدی..
    چشام از اشک پر شده بود پلک کوچیکی زدم که اشکام رو گونم سُر خوردن
    بابک برگشت که بره که با صدای لرزون گفتم:پس..پس او..اون..اون رفتا...رفتارا..
    ولی نه ايستاد و رف دستمو رو دهنم گذاشتم
    و دویدم سمته ماشین
    صدای بغض داره ترانه اومد:یلدااا
    سوار ماشین شدم اجازه ندادم ترانه سوار شه ماشین با صدای بدی از جاش کندِ شد با سرعت سرسام اوری رانندگی میکردم دستگاه ماشینو روشن کردم صدا رو تا ته زیاد کردم..
    **دانای کل**
    (ﺍﻭﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ
    ﺍﻭﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺯﺧﻤﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻣﻮ ﺧﻮﺑﺶ ﮐﻦ
    ﺍﻭﻥ ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﺪ ﮐﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶﮐﻦ)
    پیمان:نه عزیزم هنوز نیومد
    نامزد پیمان:ببین خانوم من نامزدِ پیمانم..امروز هم اومدیم که همینو بهت بگیم..لطفا دیگه به نامزد من زنگ نزن این چند روز گفتم بهت کم محلی کنه شاید دیگه زنگ نزنی اما دیدم تو از اونای..
    (ﻣﻦ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﭼﺮﺍ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻢ
    ﯾﻪ ﻋﻤﺮﻩ ﻣﺜﻞ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺸﻢ)
    هق هق گریهاش با صدای آهنگ پیچیده بود..سرعتش هر لحظه بیشتر میشد
    (ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﻢ ﺩﻟﻢ ﺩﻟﺖ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺭ ﻩ ﻃﺎﻗﺖ ﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺗﻠﺦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻩ)
    پیمان:واسه ما مامانجوت اجازه نمیده بیای بیرون ولی الان جلو خانوادت با 2تا پسر ل*ا*س میزنی اومد
    پیمان:واسه ما که دختر پیغمبر بودی و دست زدن بهت حرام بود .... هیچی نبود
    (ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﺑﻬﺎﺭﻩ
    ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ)
    صحنه های این مدت مث فیلم از جلو چشام هایش میگذشت چشام از گریه ی زیاد تار میدید صدای پیمان تو گوشش پیچید
    (ﭼﻪ ﺳﺨﺘﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻋﺸﻘﺘﻮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ)
    پیمان:یلدا..از هر چی که منو یاد تو میندازه متنفرم..الخصوص خودت
    (ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻢ
    ﻣﺎ ﺑﯽ ﺍﻭﻥ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ)
    بابک:اصلا به تو چه که من به دختر خالم خــ ـیانـت کردم..اصلا چه خیانتی!؟ مگه منو یلدا با هم دوست بودیم که من نباید بهش خــ ـیانـت کنم..
    (ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﻢ)
    میدونی چرا؟؟چون 1ماه پیش تو همین کافه دیدم چه جور داری واسه به غریبه گریه میکنی نزدیک شدم بهت تا دیگه سمته غریبه نری نزدیک شدم چون خیلی شلی چون خیلی زود خودتو میبازی مث یه بچه زود عاشق میشی امروز تو اتاق میخواستم بهت بگم دلیل نزدیک شدنم بهتو ولی نشد..
    (ﺑﺎﺯ ﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﻟﺖ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﻪ
    ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ
    ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺮﯼ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﯿﺸﻪ)
    بابک: .میخواستم امشب بگم ولی چه بهتر که خودت فهمیدی
    دستاشو روی گوشش گذاشت جیغ زد از ته دل:خفه شووو نمیخام بشنوم
    بابک: .نزدیک شدم بهت تا دیگه سمته غریبه نری..
    جنون آمیز جیغ زد:خفه شو
    بابک:چون خیلی زود خودتو میبازی..مث یه بچه زود عاشق میشی
    (ﺩﻟﻢ ﺩﻟﺖ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺭﻩ ﻃﺎﻗﺖ ﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺗﻠﺦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻩﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﺑﻬﺎﺭﻩ)
    چشاشو بست و به سمته پایه برق گوشه خیابون پیچید
    (ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺳﺨﺘﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻋﺸﻘﺘﻮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ) سرش محکم به فرمون خورد آخِ آرومی گف و چشاشو بست
    ترانه با بُهت از ماشين پیاده شد دو قدم جلو اومد به صحنه رو به روش نگا میکرد
    گُنگ بود واسش آمبولانس کنارِ ماشينِ يلدا چکار میکرد
    با قدمای لرزون جلو رف یکی یکی جمعیت رو کنار میزد چشاشو بست خدا خدا میکرد یلدا نباشه یلداش از دست نرفته باشه
    صدایی اومد:خانوم
    چشاشو باز کرد به مرد سفید پوشی که کنارش ایستاده بود انداخت مرد اشاره ی به یلدا کرد:میشناسید
    ترانه با مکث و دلهره رد اشاره مرد رو گرف با دیدنِ يلدا تمام اميدش به ياس تبديل شد
    پلک زد که اشکاش همراش شروع به ریزش کردن به صورت غرق خونه یلدا نگا کرد
    با صدای لرزون گف:زندس!؟
    مرد:آره خانوم نگران نباشید...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 9**
    ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..




    چشامو آروم باز کردم نگاه پر دردمو به مامان دوختم اشکاش آروم و بی صدا می ریختن از خودم بدم اومد دوباره چشامو بستم که اشکای مامان رو نبینم آروم گفتم:گریه نکن مامانم..حالم خوبه
    مامان:چی شد یلدا!!جان مامان چی شد که اینجوری شدی هان؟؟مگه تو قول نداده بودی آرومم رانندگی کنی ها؟
    لبخند تلخی زدم:ببخشید مامان
    مامان لبخندی زد:مگه چکار کردی قربونت بشم..
    -مامان..بابا کجاست؟؟
    مامان:بابات رفت ترانه رو برسونه اون بیچاره هم تا مطمئن نشد حالت خوبه نرف..
    بغض کردم:مامان
    مهربون گف:گوشیم کجاست!؟
    مامان:گوشی میخای چکار
    صدام لرزید:دلم واسه میلاد تنگ شده میخام باهاش حرف بزنم..
    مامان:یلدا جان ساعتِ 10شبه
    اشکم در اومد با عجز گفتم:مامان تو رو خدا
    مامان:باشه گریه نکن..بیا زنگ میزنم به دوستش شهاب..هم اتاقیشه
    گوشیشو بهم داد و گف:من برم به دکتر بگم بهوش اومدی
    خواست بره که گفتم:مامان اسمشو چی سیو کردی
    مامان:شمس
    مامان رف منم شمارشو پیدا کردم زنگ زدم جواب نداد دوباره زنگ زدم
    اینبار صدای خواب آلودی اومد:بلهههههه
    با صدای لرزون گفتم:گوشیو بده میلاد
    صدای پر تعجبش اومد:بله؟؟شما
    دلم داشت پر میزد واسه شنیده صدای میلاد:خواهرش
    شهاب:آها..خوابه ولی صبر کنید بیدارش کنم
    آروم گفتم:باشه
    چند دیقه گذشت که صدای نگرانه میلاد اومد:جانِ دلم يلدا؟؟چی شده؟؟
    خودمو نگه داشتم گریه نکنم صدامو صاف کردم:سلام داداشی..هیچی دلم واسه ات تنگ شده بود..امیر بهت گف صب زنگ زدم
    میلاد:آره..یلدا؟؟
    دیگه داشتم کم میوردم صدای میلاد بدجور آرامش بهم میداد:جانِ يلدا
    ميلاد:خوبی!؟صدات گرفته اس..
    لبخند تلخی زدم به دروغ گفتم:نه داداشی خوبم..تو خوبی
    میلاد:خوبم قربونت بشم..راستی یلدا یه خبر خوب
    -چی!؟
    میلاد:تا 1هفته دیگه میایم
    ذوق زده شدم:جون یلدا!؟مگه نگفتی تا آخر خدمت نمیتونی بیای!؟
    میلاد:2ماهش کم شد..میام واسه همیشه
    اینبار از خوشی زدم زیر گریه میلاد نگران گف:یلدا چی شد؟؟
    از ته دلم خندیدم:اشکه شوقِ ميلاد..بيا ميلاد دلم طاقت نداره بیا داداشی
    میلاد هم خندید:باشه قربونت منم دلتنگتم
    یکم دیگه حرف زدیم بعد قطع کردیم..




    ترانه:یلدا
    نگامو بش دوختم:ها؟؟
    کنارم روی تخت نشست:میشه یدیقه چش از اون قاب بگیری
    به کلمه الله نگا کردم لبخندی زدم آرامش لحظه هام آروم سرجاش گذاشتمش
    -بگو
    ترانه:نمیخوای بخودت بیای یلدا!؟تا کی میخای از بقیه بخوری..تو به خودت نگا کردی تو این 1هفته شدی پوسته استخون..اصلا به مامانت نگا کردی..اون نگرانته به یاسمین نگا کردی اون حامله اس یلدا ولی همش استرس تو رو داره باباتو دیدی چقد با حسرت نگات میکنه..تو میدونی اگه میلاد از قضیه بویی ببره چکار میکنه..یلدا از لاکِ خودت بيرون بيا..
    بغض کردم:ترانه نمیتونم..بابکو دوست..
    ترانه از کوره در رف داد زد:تو غلط میکنی دوست داشته باشی..بس کن یلدا اسم هر چی دخترو بردی زیر سوال..عارم میگره دیگه نگات کنم د بس کن یکم مغرور باش..تو فک کردی خیلی مهربونی..نه خانوم این مهربونی این ته شکستگی غرورته..واسه کسی بمیر که واسه ات تب کنه نه یکی مثِ بابک..
    کیفشو برداشت:خدافظ
    و از اتاق زد بیرون درو محکم بست تو جام تکونی خوردم چشام بسته شد حرفای ترانه تو گوشم مث ظبط صوت پخش میشد..
    زیر لب گفتم: ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ“ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “من"بی ارزش
    مهبوت شدم تو آینه نگا کردم آروم لب زدم:یک منِ بی ارزش؟؟ارزش؟؟
    دستمو رو صورتم گذاشتم تکرار کردم:یک منِ بی ارزش
    در اتاق زده شد خواستم بگم بیا تو ولی انقد حواسم پرت بود که گفتم:یک من بی ارزش
    در اتاق باز شد با دیدن میلاد با ذوق پریدم بغلش و جیغ زدم:میلاااااااااااد
    بلند خندید و بغلم کرد..محکم بغلش کردم..اینبار تو بغـ*ـلِ بهترين بردار دنيا متولد شدم تو بغـ*ـلِ میلاد قول دادم دیگه ساده نباشم دیگه مهربون نباشم دیگه دل نبندم دیگه نشکنم قول دادم پاشم وایسم مث یه زمین خورده پاشم وایسم..قول دادم انتقامه غرور شکستمو بگیرم..قول دادم دیگه ترحم انگیز نباشم قول دادم دیگه مایعِ عارِ ترانه نباشم..قول دادم دیگه از مردا نترسم..قول دادم و رو قولم ايستادم..


    **6سال بعد**
    ~خانوم مهندس خانوم مهندس خانوم مه..
    برگشتم سمته قادری اخمی کردم:یکبار دیگه بگی خانوم مهندس اخراجی
    تعجب کرد:پس چی بگم خانوم مهندس..
    جدی گفتم:یبار صدا زدی فهمیدم نیاز نیست ده بار صدام بزنی
    قادری دستی به پشت گردنش زد:حالا بگو چکارم داشتی؟؟
    قادری:آقای شمس با شما کار دارن
    اخمی کردم:آقای شمس کار دارن من برم پیششون!؟
    قادری با تعجب گف:بله
    -بله
    و به راهم ادامه دادم باز صداش اومد:خانوم مهندس
    سرجام ایستادم از حرص چشامو بستم خدا نکشت شمس که خوب میدونی کیو بفرستی دنبالم
    با حرص گفتم:قادری دنبالم نیا..باشه میرم پیش آقای شمس
    برگشتم دستمو به نشونِ برو تكون دادم:فقط برو
    قادری:چشم
    قادری که رف به ساختمون نیمه کار نگاهی کردم..کار دسته منو شمس..همون دوسته میلاد که تو سربازی باهاشون بود..رفتم سمته شمس کنار یکی از کارگرا ایستاده بود دیگه از تنهایی با مردا نمی ترسیدم و اینو مدیونِ ستاره بودم خواهر کسی که این بلا رو سرم اورد
    کنار شمس ایستادم:آقای شمس
    رو به کارگر گف:برو به کارت برس
    و برگشت سمتم:بله!؟...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    یه تای ابرومو بالا دادم:بله!؟قادری گف کارم داشتید
    خندید..گیج نگاش کردم چرا میخنده
    شمس:فکر نمیکردم بیاید گفتم حالا میگید خود شمس کار داره خودشم بیاد
    لبخند کوتاهی زدم:اتفاقا همین رو هم گفتم..ولی شما چسبناک ترین آدمو فرستادی دنبالم
    حرفم که تمام شد بلند زد زیر خنده
    اخمی کردم:آقای شمس آرومتر..لطفا هم کارتون رو سریع بگید باید برم
    خندشو جمع کرد و جدی گف:من فردا نمیتونم بیام سر ساختمون تو شرکت کلی کار هست..فردا هم مامور میاد واسه بازدید از ساختمون..لطفا حواستون باشه قادری خراب نکنه همه چیو
    نگاهی به اطراف کردم:چشم حواسم هست...میتونم برم
    جدی گف:بله بفرمایید
    -فعلا
    و ازش دور شدم صدای کفشای پاشنه بلندم رو اعصابم بود بگو آخه کی واسه همچین جایی کفش 10سانتی میپوشه..ولی خب اینجوری کلاسش بیشترِ
    صدای گوشیم اومد از تو کیف درش اوردم طبق معمول ترانه بود
    جواب دادم:بگو مزاحم
    ترانه:تف به گورت مزاحم عمه اته..حالا که اینجورِ اصن نميگم چی خواستم بگم
    بیخیال گفتم:خو نگو
    ترانه با حرص گف:بعضی وقتا دلم میخواد بشی همون یلدا 6سال پیش..اه
    آروم خندیدم:خب بابا باشه بگو چی خواستی بگی..پشت فرمونم
    ترانه لحنش عوض شد:یلدا خاله اینا دارن میان اینجا
    بازم بیخیال گفتم:خب بیان..من چه کنم
    ترانه با حرص گف:زرمار انقد بیخیال نباش دیگه..یادت رف بابا گف باید حتما اینبار تو هم باشی
    ماشینو از ساختمون بردم بیرون:منم گفتم نمیام
    ترانه عصبی گف:یلداااا
    -خدافظ
    و قطع کردم..6سالِ نه رفتم خونه خالينا نه وقتی اونا میان من خونه میمونم..صدای گوشیم بلند شد اینبار امیر بود میدونستم ترانه با گوشی امیر زنگ زده..راستی امیر و ترانه 2ساله با هم ازدواج کردن..ولی میلاد هنوز هیچ گاهی شک میکنم بهش ولی سریع میفهمه و قسم میخوره که هیچکسو نداره
    ماشینو کنارِ ساختمون نگه داشتم..از ماشین پیاده شدم و رفتم تو ساختمون کلید خونه رو از تو کیف در اوردم یه آپارتمان 70متری که به زور بابا برام کرایش کرد..
    در آپارتمان رو باز کردم که یادِ حرفِ ستاره افتادم که دیروز بهم گف:
    ستاره:از واقعیت فرار نکن یلدا حتی اگه این واقعیت ها واسه ات تداعی خاطراته تلخ..باهاشون رو به رو شو..اصلا ببین تونستی فراموششون کنی یا فقط این همه مدت تلقین کردی که عوض شدی..
    وارد خونه شدم رو مبل نشستم سرمو به پشتی مبل تکیه دادم..
    ستاره:واقعیت هر چقد تلخ ولی با رو به رو شدن باهاش خیلی از دوگانگی های زندگیت حل میشه
    از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه يه ليوان برداشتم پارچه آبو خم کردم
    ستاره:باره بعدی برو و با بابک رو به رو شو ببین تونستی فراموشش کنی یا فقط تلقین کردی به خودت
    با حس سردی پام از فکر اومدم بیرون پارچِ آبو صاف کردم سریع لیوان و پارچِ آبو گذاشتمش رو میز و اومدم بيرون دویدم سمته اتاق..بهترین مانتو شلوارمو پوشیدم..
    مانتو آبیم که جلوش حالت گیپور بود و شلوار لی آبی تیرم شالِ مشكيمو رو تخت انداختم صورتم آرايش داشت فقط مداد لبمو پررنگ کردم..دستی به موهای عسلیم که 4سالِ رنگشون عوض شده کشیدم..کیفمو برداشتم و اومدم بیرون تو ماشین به گوشیم نگا کردم اوه 4تا میس کال از بابا داشتم..بابا هم حق داشت آخه عمو ناراحت بود از قایم موشک بازی من ولی هیچ کدومشون نمیدونستن قضیه از چه قرارِ به جز ميلاد..كه وای بر من وقتی فهمید با هزار قسمِ آیه و قران نگهش داشتم که نره واسه بابک..و از ترانه شنیدم که تو مهمونیا میلاد نگاهشو که پر از کینه اس ازش برنمیداره میدونستم دلش میخواد بکشتش ولی فقط به خاطر آبروی من کاری نمیکنه..
    ماشینو کنار خونه پارک کردم یکم استرس گرفته بودم
    البته ستاره گفته بود که ممکنِ بار اول همينجور باشم کلیدو تو در چرخوندم و وارد حیاط شدم..درو اروم بستم و با قدمای آروم رفتم سمته خونه تنها صدای پاشنه کفشام تو فضا پیچیده بود
    ~یلدا
    ایستادم تو وجودم دنبال احساس ذوق یا شاید عشق گشتم ولی جز حس نفرت از این صدا و صاحب صدا پیدا نکردم لبخندی رو لبم اومد ولی سریع لبخندمو جمع کردم بی توجه به بابک که پشت سرم ایستاده بود به راهم ادامه دادم
    دوباره صداش اومد:یلدا
    اینبار جدی برگشتم سمتش به رسمِ ادب سلامی کردم
    چقد تغییر کرده قیافش جا افتاده تر شده بود
    بابک لبخندی زد:چقد تغییر کردی یلدا..خوشکل تر شدی
    لبخند خشکی زدم:نظر لطفته..ببخشید من باید برم داخل
    برگشتم که برم
    بابک:دلم واسه ات تنگ شده بود سعی کردم برنگردم و نزنم تو صورتش و به جاش پوزخنده عصبی زدم:برعکس من اصلا دل تنگ نشده بودم
    یه قدم برداشتم
    بابک:دروغ میگی
    باز برگشتم سمتش با نفرت نگاش کردم به وضوح جا خوردنشو دیدم
    برگشتم که برم که با حس دستم که بابک گرفته بودش مث برق گرفته ها تو جام تکون خوردم چند ثانیه گذشت که بخودم اومد بی هیچ مکثی برگشتم و با تمام وجودم دستمو بردم بالا و پایین اوردم تو صورتِ بابک
    چند قدم به عقب رف و پاش گیر کرد به سنگ و به پشت خورد زمین
    با قدمای محکم رفتم بالا سرش:امشب فقط و فقط اومدم بفهمم چقد ازت متنفرم و فهمیدم..اینی که خوردی خیلی کمت بود منتظر بعدیا باش..
    انگشت اشارمو تهدید وارانه تکون دادم:فقط 1بار دیگه دستت بهم بخوره قول نمیدم بدتر از این سرت نیارم..
    نگاهی نفرت واری بهش انداختم و با قدمای محکم و سریع از خونه زدم بیرون همین..من فقط واسه دریافت این انرژی اومدم اینجا دیگه نیازی با رفتن به داخل نبود سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمته خونه خودم..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا