کامل شده رمان ایستادم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگا دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
**فصل 10**
ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..





صدای داد بابا تو کلِ خونه پخش شده بود
و من فقط به تلویزیون خیره شده بودم ..ترانه و یاسمین با حرص به من نگا میکردن..میلاد و امیر سر به زیر میخندیدن..مامان داشت بابا رو آروم میکرد فرزاد هم فقط نظاره گر بود..
یاسین نگاهی بهم کرد:خاله حالا باباجون میزنت
لبخندی بهش زدم:نه خاله جان نمیزنه..
*یاسین پسر یاسمین و فرزاد بود 5سالشه*
بابا با عصبانیت رو به من گف:یلدا واسه بار آخر میگم ما این جمعه میریم خونه شاهینینا تو هم باید بری
دیگه طاقتم طاق شد از جام بلند شدم کنترلو روی میز انداختم:باشه پدر من باشه..اگه زوری باشه نمیام
بابا گُر گرف:میگه زوری!!اخه دختر تو یدفعه چت شد..تو که تا میگفتیم میخایم بریم خونه خالت اولین نفر خودت اماده میشدی..حالا 6ساله معلوم نی چت شده ..
کلافه به ترانه و میلاد نگا کردم..ترانه با نگرانی و میلاد با اخم نگا میکرد
آروم گفتم:باشه من جمعه میام باهاتون..اولین نفرم خودم اماده میشم ..
نگاهمو از بابا گرفتم و رفتم تو اتاقم بازم مث این همه 6سال با دیدن قاب عکسِ الله لبخندی رو لبم اومد رفتم سمتش دستی روش کشیدم
-ممنونم خدا ممنون که کمکم کردی..
روی تخت نشسته تو آیینه نگاهی انداختم..به تغییراتی که تو این 6سال تو من بوجود اومده بود فکر کردم..دیگه ساده نیستم دیگه مهربونیمو واسه هر کسی خرج نمیکنم دیگه غرورمو واسه هر کسی نمیشکنم دیگه از تنهایی با هیچ مردی نمی ترسم..دیگه یک من بی ارزش نیستم..لبخندی رو لبم اومد با ذوق گفتم:یک منِ با ارزش
به پشت روی تخت افتادم پاهام هنوز از تخت آویزون بود به سقف خیره شدم..آخی بچه که بودم همش فکر میکردم خدا بالای سقف قایم شده به فکر خودم خندیدم تنها چیزی که توی من فرق نکرده دیوونه بودنم تو تنهاییِ..
تقه ی به در خورد
-بیا تو
ترانه اومد داخل لبخند رو لبش بود:سلام خانوم مهندس
لبخند کوتاهی زدم:بیا تو نمک نریز
ترانه:چشم مهندس..مهندس بگو ببینم ساختمون در چه حاله
دستشو کشیدم اونم کنارم افتاد:زرمارو مهندس..کم تو شرکت بهم میگن مهندس تو هم اضافه شو
ترانه خندید و گف:مگه بده..اصن مگه دروغِ
-نه ولی ترجیع میدم تو خونه همون یلدا باشم
ترانه با خنده گف:اوهووووو ترجیع میده
اروم خندیدم:بی جنبه ای دیگه
ترانه یهو جدی شد:یلدا شینا فهمید قضیه رو
از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم رو تخت با شک گفتم:کدوم قضیه؟؟
ترانه هم متقابلا نشست:تو و بابک
با اینکه تعجب کردم و اصلا دلم نمیخواست شینا بفهمه ولی عادی گفتم:آها..چه جور فهمید؟؟
ترانه:میلاد بهش گف
اینبار تعجبمو نشون دادم:میلاد!؟
ترانه با ذوق شروع به تعریف کرد:

**ترانه**شب گذشته**
شینا:یلدا خیلی نامردِ كثافت شمارشو به هیچکس نده..
به میلاد نگاهی کردم از عصبانیت سرخ شده بود شینا هم ول کن نبود لامصب
شینا:مهندس شده خودشو میگیره
میلاد یهو ترکید:بس میکنی یا نه..میخای بدونی چرا یلدا این کارو کرد اره..پاشو بیا بیرون تا بهت بگم ترانه تو هم بیا
با ترس به بقیه نگاه کردم ولی خدا رو شکر کسی حواسش نبود همراشون رفتم تا رسیدیم تو حیاط شینا طلب کارانه برگشت:میلاد بار آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی..مگه دروغ میگم خواهرت خودشو میگیره
میلاد چشاشو بست یدفعه هجوم برد سمته شینا با دست جلو دهنشو گرف و زدش به دیوار:خفه شو شینا خفه شو..یه کاری نکن تلافی کارِ بردارتو سر تو خالی کنم اونقد هم تو دلم هست که بخوام تلافی کار بردارتو سر تو یکی خالی کنم پس خفه شو و فقط گوش کن..
شینا با بُهت به میلاد نگا میکرد میلاد گفت همه چیو گف حتی حال الانِ يلدا رو
هر چقد بیشتر میگف شينا ناباورانه تر به منو میلاد نگا میکرد
میلاد:حالا فهمیدی چرا یلدا 6ساله خودشو از عالمو ادم قایم کرد..حالا فهمیدی چقد برادرت کثیفه..
شینا ناباورانه سرشو تکون داد و اروم گف:دروغ میگی..
~یلدا
همه برگشتیم سمته صدا بابک بود و..
با دیدن یلدا دهنم وا موند اومد یلدا اومد..
خندیدم که میلاد سریع گف:هیسس آروم..بابک نباید بفهمه ما اینجایم
شینا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت
یلدا بدون توجه به بابک به راهش ادامه داد
~یلدا
دوباره بابک صداش زد:یلدا
اینبار جدی برگشت سمتش نگاهی به سرتاو پاش انداخت و خیلی سرد گف:سلام
بابک لبخندی زد:چقد تغییر کردی یلدا..خوشکل تر شدی
صدای میلاد اومد:میکشمت بابک بخدا امشب دیگه خالی میکنم این عقده ی 6ساله رو..
یلدا لبخند خشکی زدم:نظر لطفته..ببخشید من باید برم داخل
یلدا برگشت که بره
بابک یه قدم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود
یلدا پوزخندی زد:برعکس من اصلا دل تنگ نشده بودم
باز یه قدم برداشت که..
بابک:دروغ میگی
یلدا برگشت نگاه پر از نفرتی به بابک انداخت بابک جا خورد
لبخندی رو لبم اومد تو دلم ایولی به یلدا گفتم..ولی به ثانیه نگذشت که لبخندم با کارِ بابک پرید...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 10**
    ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..





    صدای داد بابا تو کلِ خونه پخش شده بود
    و من فقط به تلویزیون خیره شده بودم ..ترانه و یاسمین با حرص به من نگا میکردن..میلاد و امیر سر به زیر میخندیدن..مامان داشت بابا رو آروم میکرد فرزاد هم فقط نظاره گر بود..
    یاسین نگاهی بهم کرد:خاله حالا باباجون میزنت
    لبخندی بهش زدم:نه خاله جان نمیزنه..
    *یاسین پسر یاسمین و فرزاد بود 5سالشه*
    بابا با عصبانیت رو به من گف:یلدا واسه بار آخر میگم ما این جمعه میریم خونه شاهینینا تو هم باید بری
    دیگه طاقتم طاق شد از جام بلند شدم کنترلو روی میز انداختم:باشه پدر من باشه..اگه زوری باشه نمیام
    بابا گُر گرف:میگه زوری!!اخه دختر تو یدفعه چت شد..تو که تا میگفتیم میخایم بریم خونه خالت اولین نفر خودت اماده میشدی..حالا 6ساله معلوم نی چت شده ..
    کلافه به ترانه و میلاد نگا کردم..ترانه با نگرانی و میلاد با اخم نگا میکرد
    آروم گفتم:باشه من جمعه میام باهاتون..اولین نفرم خودم اماده میشم ..
    نگاهمو از بابا گرفتم و رفتم تو اتاقم بازم مث این همه 6سال با دیدن قاب عکسِ الله لبخندی رو لبم اومد رفتم سمتش دستی روش کشیدم
    -ممنونم خدا ممنون که کمکم کردی..
    روی تخت نشسته تو آیینه نگاهی انداختم..به تغییراتی که تو این 6سال تو من بوجود اومده بود فکر کردم..دیگه ساده نیستم دیگه مهربونیمو واسه هر کسی خرج نمیکنم دیگه غرورمو واسه هر کسی نمیشکنم دیگه از تنهایی با هیچ مردی نمی ترسم..دیگه یک من بی ارزش نیستم..لبخندی رو لبم اومد با ذوق گفتم:یک منِ با ارزش
    به پشت روی تخت افتادم پاهام هنوز از تخت آویزون بود به سقف خیره شدم..آخی بچه که بودم همش فکر میکردم خدا بالای سقف قایم شده به فکر خودم خندیدم تنها چیزی که توی من فرق نکرده دیوونه بودنم تو تنهاییِ..
    تقه ی به در خورد
    -بیا تو
    ترانه اومد داخل لبخند رو لبش بود:سلام خانوم مهندس
    لبخند کوتاهی زدم:بیا تو نمک نریز
    ترانه:چشم مهندس..مهندس بگو ببینم ساختمون در چه حاله
    دستشو کشیدم اونم کنارم افتاد:زرمارو مهندس..کم تو شرکت بهم میگن مهندس تو هم اضافه شو
    ترانه خندید و گف:مگه بده..اصن مگه دروغِ
    -نه ولی ترجیع میدم تو خونه همون یلدا باشم
    ترانه با خنده گف:اوهووووو ترجیع میده
    اروم خندیدم:بی جنبه ای دیگه
    ترانه یهو جدی شد:یلدا .شینا فهمید قضیه رو
    از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم رو تخت با شک گفتم:کدوم قضیه؟؟
    ترانه هم متقابلا نشست:تو و بابک
    با اینکه تعجب کردم و اصلا دلم نمیخواست شینا بفهمه ولی عادی گفتم:آها..چه جور فهمید؟؟
    ترانه:میلاد بهش گف
    اینبار تعجبمو نشون دادم:میلاد!؟
    ترانه با ذوق شروع به تعریف کرد:

    **ترانه**شب گذشته**
    شینا:یلدا خیلی نامردِ كثافت شمارشو به هیچکس نده..
    به میلاد نگاهی کردم از عصبانیت سرخ شده بود شینا هم ول کن نبود لامصب
    شینا:مهندس شده خودشو میگیره
    میلاد یهو ترکید:بس میکنی یا نه..میخای بدونی چرا یلدا این کارو کرد اره..پاشو بیا بیرون تا بهت بگم ترانه تو هم بیا
    با ترس به بقیه نگاه کردم ولی خدا رو شکر کسی حواسش نبود همراشون رفتم تا رسیدیم تو حیاط شینا طلب کارانه برگشت:میلاد بار آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی..مگه دروغ میگم خواهرت خودشو میگیره
    میلاد چشاشو بست یدفعه هجوم برد سمته شینا با دست جلو دهنشو گرف و زدش به دیوار:خفه شو شینا خفه شو..یه کاری نکن تلافی کارِ بردارتو سر تو خالی کنم اونقد هم تو دلم هست که بخوام تلافی کار بردارتو سر تو یکی خالی کنم پس خفه شو و فقط گوش کن..
    شینا با بُهت به میلاد نگا میکرد میلاد گفت همه چیو گف حتی حال الانِ يلدا رو
    هر چقد بیشتر میگف شينا ناباورانه تر به منو میلاد نگا میکرد
    میلاد:حالا فهمیدی چرا یلدا 6ساله خودشو از عالمو ادم قایم کرد..حالا فهمیدی چقد برادرت کثیفه..
    شینا ناباورانه سرشو تکون داد و اروم گف:دروغ میگی..
    ~یلدا
    همه برگشتیم سمته صدا بابک بود و..
    با دیدن یلدا دهنم وا موند اومد یلدا اومد..
    خندیدم که میلاد سریع گف:هیسس آروم..بابک نباید بفهمه ما اینجایم
    شینا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت
    یلدا بدون توجه به بابک به راهش ادامه داد
    ~یلدا
    دوباره بابک صداش زد:یلدا
    اینبار جدی برگشت سمتش نگاهی به سرتاو پاش انداخت و خیلی سرد گف:سلام
    بابک لبخندی زد:چقد تغییر کردی یلدا..خوشکل تر شدی
    صدای میلاد اومد:میکشمت بابک بخدا امشب دیگه خالی میکنم این عقده ی 6ساله رو..
    یلدا لبخند خشکی زدم:نظر لطفته..ببخشید من باید برم داخل
    یلدا برگشت که بره
    بابک یه قدم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود
    یلدا پوزخندی زد:برعکس من اصلا دل تنگ نشده بودم
    باز یه قدم برداشت که..
    بابک:دروغ میگی
    یلدا برگشت نگاه پر از نفرتی به بابک انداخت بابک جا خورد
    لبخندی رو لبم اومد تو دلم ایولی به یلدا گفتم..ولی به ثانیه نگذشت که لبخندم با کارِ بابک پرید...
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    یلدا برگشت که بابک دستشو گرفت
    میلاد خواست بره که دستشو گرفتم:وایسا میلاد بزار یلدا خودش جوابشو ب..
    حرفم تمام نشده بود که صدای کشیده ی یلدا که تو صورتِ بابک زده بود تو فضا پخش شد
    دروغ نگفتم اگه بگم دلم میخواست برم یلدا رو بـ..وسـ..ـه بارون کنم
    بابک چند قدم به عقب رف و پاش گیر کرد به سنگ و به پشت خورد زمین لبخندی رو لبم اومد
    یلدا با قدمای محکم رفت بالا سرش و با تمام نفرت تو صداش گف:امشب فقط و فقط اومدم بفهمم چقد ازت متنفرم و فهمیدم..اینی که خوردی خیلی کمت بود منتظر بعدیا باش.
    انگشت اشارشو تهدید وارانه تکون داد:فقط 1بار دیگه دستت بهم بخوره قول نمیدم بدتر از این سرت نیارم..
    نگاهی با نفرت بهش انداخت و با قدمای محکم از خونه زد بیرون
    صدای هق هقِ شينا بلند شد كه بابک با ترس برگشن سمتمون شینا دوید سمتش با مشت به سینش میزد:خیلی آشغالی بابک چرا اینکارو کردی..چرا بایلدا این کارو کردی..ها
    بابک دستای شینا رو گرف و از خودش جداش کرد
    برگشت که بره
    میلاد:بابک
    برگشت میلاد اروم و ریلکس رفت سمتش فقط یه نیم قدم بینشون فاصله بود..
    میلاد تو چشاش زل زد:دلت واسه یلدا تنگ شده بود
    بابک حرفی نزد
    میلاد:یلدا خیلی خوشکل شده بود آره!؟
    بابک حرفی نزد که میلاد بی هوا مشتی تو صورتش زد
    منو شینا با هم هیععع بلندی گفتم
    میلاد,ریلکس برگشت سمتمون:هیس چتونه بقیه میفهمن..خاله و عمو میفهمن این (با پا لگدی به بابک که روی زمین افتاده بود زد) چقد نامردِ
    خم شد یقه بابک گرف رفت تو صورتش:فقط 1بار دیگه ببینم دور ور خواهر من میپلکی چنان بلایی سرت میارم که اسم خودتم فراموش کنی..الان هم فقط و فقط بخاطر خاله و عمو همینجا جنازتو نمیذارم وگرنه میدونستم چه جوری تلافی کارتو سرت بیارم تا تو باشی دیگه فکرِ كمک به خواهر من به سرت بزنه
    بهروزی که رف برگشتم سمته ساختمون:خدا خفت کنه شمس که انقد فراموش کاری..فقط کارو تعطیل میکرد ببین من چکارت میکردم
    چشم به 2تا پسری که داشتن میرفتن تو ساختمون نگا کردم اعصابم خراب شد قادری کجاس که اینا همینجور سرشون انداختن اومدن داخل
    داد زدم:آقا کجا میری
    و تند تند رفتم سمتشون برگشتن ولی من ایستادم و نگام به پیمانی بود که بُهت زده نگام میکرد..
    سریع بخودم اومد اخمی کردم و رفتم جلو سعی کردم به پیمان نگاه نکنم و به پسری,نگا کنم که عجیب واسم آشنا بود
    -آقا با کی کار دارید؟؟
    پسره لبخندی زد:خانومِ تابش
    اخمی کردم:بله..ولی شما رو به جا نمیارم
    سنگینی نگاه پیمان رو حس میکردم ولی توجه ی نکردم
    پسره دستشو کشید سمتم:فرهاد هستم برادر شهاب
    نگاهی به دستش کردم و خیلی ریلکس گفتم:آهان..خب کاری داشتید اینجا
    بیچاره ضایع شد دستشو انداخت:شهاب گف بهتون بگم از این به بعد آقای زارعی به جای خودش میاد اینجا..
    ابروهام پرید بالا یعنی شهاب کارو داد به پیمان حرصم گرف بدون مشورت با من!!
    -صبر کنید
    رفتم سمته دفتر کوچیکی که درست کرده بودم تند تند وسایلمو برداشتم کلید در اصلی ساختمون رو برداشتم و اومدم بیرون
    فرهاد نگاهی به وسایلم انداخت:ولی..
    پریدم وسطه حرفش:خود آقای شمس هم میدونه من از کاری که توش بی نظمی باشه اصلا خوشم نمیاد..
    کلیدو گرفتم سمتش
    فرهاد صبرکنید و یکم ازمون دور شد
    پیمان:چیه نکنه میترسی یدفعه تنها با من بمونی من بخورمت..
    جدی برگشتم سمتش با نفرت نگاش کردم:نه نمیترسم..فقط حالم بهم میخوره با آدمی مث تو کار کنم..کلا کارم میره زیر سوال
    با تعجب نگام کرد
    پوزخندی بهش زدم کلیدو گرفتم سمتش:بفرمایید
    پیمان:بخاطر من کارتو ول نکن
    خندیدم:بخاطر تو!!تو کی هستی که من بخاطرت سابقه کاریمو زیر سوال ببرم..
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 11**
    ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..






    پیمان کلیدو گرف
    فرهاد هم اومد رو به من گف:خانوم تابشِ شهاب ميگه برید شرکت
    اخم کردم و جدی گفتم:اوکی..بگید میام ولی واسه تصفیه نه چیزه دیگه ی..
    رو به پیمان گفتم:به آقای شمس هم بگید محافظِ طبقه آخرو بزنيد..فعلا
    و از جلوی نگاه خیره پیمان رد شدم..



    دور میز چرخیدم و خم شدم تا وسایلِ كمد رو در بيارم
    شمس:خانوم تابش این مسخره بازیا چیه؟؟
    در همون حال گفتم:کدوم مسخره بازی؟؟
    برگه رو پرت کرد رو میز:همین استعفای که دادید
    درست ایستادم اخمی کردم:آقای شمس من همون روز اول گفته بودم از بی نظمی تو کار خوشم نمیاد اتفاقا اول شما گفتید و من تایید کردم..درسته
    شمس:بله درسته ولی مگه چی شده؟؟
    به مسخره خندیدم:میگه چی شده؟؟
    جدی شد و با لحن محکمی گف:خانوم تابش جوک نگفتم که میخندید گفتم چی شده که این تصمیمو گرفتی
    کیفمو برداشتم:اینکه شما بدون هیچ مشورتی یه نفرو جای خودتون میفرستید این بی نظمی نیست..بعدشم بعد شما اگه کسی بخواد بشه مهندسِ اصلی منم نه اون (و دستمو به سمته پیمانِ فرضی حرکت دادم) آقا
    دستاشو تو جیبش کرد و تکیه داد به میز:پس فرهاد درست واسه ات نگف
    گیج گفتم:چی!؟
    شهاب:پیمان پسر داییِ منه
    اخمامم رف تو هم پوزخندی زدم:اها پس بحث پارتی بازیه نه بی نظمی
    برگشتم که برم
    شمس:اون ساختمون مالک اصلیش داییمه..پیمان هم تا 1هفته پیش شهر دیگه ی بود الان برگشته و داییم خواست پسره خودش رو کار ساختمون نظارت کنه..من کاری ندارم که شما نمیخواید سر اون پروژه وایسید ولی اجازه نمیدم از شرکت استعفا بدید..
    با جمله آخرش لبخندی رو لبم اومد
    صداش اومد:الان هم وسایلتون رو برگردونید سرجاش بعد هم بیاید اتاقِ من...
    برگشتم سمتش
    شمس:پروژی جدید اینبار پروژه ی یه بیمارستانِ
    چشمکی زد و گف:مالکشم غریبه اس
    از کنارم رد شد و رف بیرون..واسه لحظه ی صورتش جلو چشام رژه میرفت..چشمای عسلی روشن روشن بینی کشیده و لبای معمولی قیافش خوب بود از همه بیشتر چشاش واسم جالب بود که شبیه چشای خودم قهوه ی سوخته بود ولی بی برو برگشت همه مشکی میخوندنش به خودم اومدم خندیدم سرمو تکون دادم تا از فکرش در بیام رفتم پشت میز نشستم رو صندلی آخ که من عاشقِ اين صندليم که از تختم راحتره..وسایلمو سر جاش گذاشتم از جام بلند شدم دستی به لباسام کشیدم و خانومانه از اتاق زدم بیرون
    با قدمای محکم رفتم سمته اتاقِ شمس تقه ی به در زدم
    صداش اومد:بیا تو
    درو باز کردم و رفتم داخل داشت به نقشه نگا میکرد اونم دقیق دقیق..
    کنار میز ایستادم سرشو بلند کرد
    شمس:تابش بیا ببین این مشکلی نداره..میخام بفرستمش واسه شروع
    میزو دور زدم و کنارش ایستادم خم شدم به نقشه نگا کردم چند دیقه کلِ نقشه رو زير رو كردم ولی مشکلی نبود
    برگشتم سمتش:مشکلی ندا..
    نگام تو نگاش که دقیق داشت نگام میکرد قفل شد چند ثانیه همینجور همو نگا میکردیم تا اینکه بخودش اومد:خب چی شد؟؟
    تکونی خوردم داشت به نقشه نگا میکرد با صدای آرومی گفتم:مشکلی نداره
    دستشو پشته گردنش گذاشت:پس یعنی کارو شروع کنیم
    نگاش کردم
    شمس:فردا به فدایی میگم برم واسه شروع..یه مدت که از کارای اولیه گذشت میریم سر میزنیم..
    دقیق فهمیدم الکی داره حرف میزنه و اصلا این حرفا گفتن نداشت ناخوداگاه لبخندی رو لبم اومد
    اونم انگار فهمید چی میگم که خندید و گف:من چی میگم..
    سرمو پایین انداختم و خندیدم
    یدفعه شمس دستشو اورد بالا و گف:پروانه رو سرته
    دستمو بالا اوردم و با ذوق گفتم:آخی پروانه
    در اتاق باز شد منو شمس برگشتیم سمته در..وضعیتمون دقیق اینجور بود که منو شمس با فاصله نیم قدمی پشت میز رو به رو هم ایستاده بودیم شمس دستشو روی شال منو بود منم دستم بالای دستش
    فرهاد با تعجب نگامون میکرد برگشتیم همو دیدیم نمیدونم چی شد که دوتامو به سرعت 1قدم رفتیم عقب که من پام به صندلی گیر کرد کمرم به پایین رف که شمس سریع کمرمو گرف اومدم بالا و دوباره نگامون تو هم قفل شد با صدای اوهوم اوهوم به خودمون اومدیم شمس ولم کرد
    و برگشتیم با دیدنِ فرهاد و پیمانی که انگار تازه اضافه شده بود از خجالت سرخ شدم
    سریع گفتم:ببخشید
    و از جلو نگاه خاص شمس و نگاه شیطنت آمیزِ فرهاد ووووو نگاه دلخورِ پیمان رد شدم اومدم بیرون ابروهام از تعجب بالا پرید:این چرا نگاش اینجور بود شونه ی بالا انداختم:بدرک...



    دستمو از زیر چوونم برداشتم و نگاه کلافمو از ترانه گرفتم یه ریز داشت حرف میزد..
    تکیه دادم به مبل من نمیدونم این چرا همش اینجاست مگه خودش خونه نداره
    ترانه:گوش میدی یلدا؟؟
    همونجور که سرم تکیه داد بودم به مبل برگشتم سمتش دیگه اشکم داشت در میومد:آره گوش میدم
    ترانه طلبکارانه گف:اگه گوش میدادی بگو ببینم چی میگفتم..
    حرصی نگاش کردم:ترانه
    خیارتو دهنش کرد و گاز زد:ها
    مشکوک نگاش کردم این چرا امروز انقد میخوره نکنه حامله اس
    -ترانه حامله ای؟؟
    خیار گیر کرد تو گلوش و به سرفه افتاد زدم پشت کمرش:هووو چته کشتی خودته
    لیوان ابو از رو میز برداشت و سر کشید حالش که جا اومد برگشت سمتم:زرمار نزدیک بود خفه بشم..نخیر حامله نیستم
    -باشه خب نیستی که نیستی
    ترانه ایششششی گف و بلند شد و رفت سمته آشپزخونه
    با خنده گفتم:ولی یه آزمایش بده بد نیست..
    جیغ زد:یلدااا خفه شو
    ریز خندیدم ولی مطمئنم حامله اس چون یاسمن سر نسترن همینجور شده بود..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گفتم نسترن یادش افتادم خیلی وقته ندیدمش امسال میرفت 4وم و خانومی واسه خودش شده هر وقتم منو میبینه کلی از خاطراتش تو مدرسه تعریف میکنه..صدای گوشیم اومد با دیدن اسمِ شهاب تعجب كردم شمس با من چکار داره!!
    گفتم شمس!!اروم خندیدم اصلا از فامیلیش خوشم نمیاد واسه همین زحمت کشیدم و دختر خاله شدم و اسمشو تو گوشی شهاب سیو کردم جواب دادم
    -الو
    شمس:سلام باران خانوم
    حرصم گرف باران خانوم چه خریه؟؟اشتباه زنگ زده
    جدی گفتم:اشتباه گرفتید آقای شمس
    صداش با خنده قاطی شد:اِ شماييد خانومِ تابش
    -بله..ببخشید من فعلا کار دارم..خدافظ
    و قطع کردم اصلا هم نذاشتم جواب خدافظیمو بده بیشور اشتباهی زنگ زده به من گفتم چکار داره حالا..باران خانوم..باران چه خریه دیگه اه کثافت
    صدای میلاد باعث شد از غر زدن زیر لب دست بکشم
    میلاد:چته بد اخلاق زیر لب چی میگی!؟
    بی حوصله گفتم:هیچی
    با تعجب نگام کرد:یلدا خوبی؟؟
    یدفعه به خودم اومدم خو من چه مرگمه حالا!!ناراحتم واسه چی؟؟ اصلا ناراحت نیستم..په اگه نیستی چرا اینجوری میکنی..
    میلاد:یلدا!؟
    گیج گفتم:ها!؟
    میلاد با خنده گف:داشتی با کی حرف میزدی که انقد رفتی تو فکر انقدم عصبی شدی
    آروم خندیدم:هیچی ولش کن
    با شیطنت گفتم:از خودت بگو
    میلاد با صدای بلند زد زیر خنده
    با تعجب نگاش کردم بر حسب عادت میلاد الان باید اخم میکرد و میگف بس کن یلدا ولی این حرکتش یکم مشکوک بود یکم که نه خیلی مشکوک بود
    با شک نگاش کردم که گف:اینجور نگا نکن خندم میگیره
    سرمو با خنده تکون دادم..
    -حالا بگو چرا خندیدی؟؟چرا مثل همیشه اخم نکردی..
    میلاد لبخندی زد:میگم برات زوده
    و از جاش بلند شد برگشتم سمتش:وایسا ببینم چیو زوده..بیا ببینم
    همینجور که از پله ها میرفت بالا گف:میگم برات زودِ
    با حرص جیغ زدم:میلاد
    ولی جواب نداد
    گیج به شمس نگاه کردم آروم خندید و گف:خانوم تابش میگم آقای زارعی یعنی دایم خواهش کرد شما یه سر بهش بزنید
    -خب چرا!؟
    شمس:واسه یه سری کارای ساختمون به مشکل بر خوردن
    -خب چرا شما نرفتید
    به میزش اشاره کرد:کلی کار ریخته سرم
    نگاه کوتاهی به میزش انداختم به ثانیه نشد که با تعجب به میزش که خالی از پرونده بود نگا کردم
    نگامو بش دوختم و با لحن جالبی گفتم:کلی کار!!
    و به دست به میزش اشاره کردم
    دستی پشته گردنش کشید و به میز نگا کرد:خبببببب
    یهو نگاشو از میز گرف و به من نگاه کرد:من با داییم رابـ ـطه خوبی ندارم..کارشم به خواهشِ مامان قبول كردم..
    دقیق نگاش کردم اونم نگام کرد واسه اینکه باز ضايع بازی نشه گفتم:باشه من میرم..فقط کی
    گیج گف:کی چی؟؟
    با تعجب گفتم:کی برم شرکت داییتون؟؟
    شمس:آها..هر وقت خواستی بری بهم بگو میبرمت
    و رفت پشت میزش نشست منم برگشتم سمتش:شما که گفتید کلی کار دارید
    خندید و گف:بعدشم دیدی که بهونه اورد تازه 1ساعت مرخصی هیچی نمیشه
    چشامو چرخوندم:اها..پس من برم کیفمو بردارم
    شمس:منم میرم پایین تا شما بیاید
    -باشه
    از اتاق اومدم بیرون به منشی که با شک نگام میکرد چشم غره ی رفتم و از کنارش رد شدم..از تو اتاق کیفو برداشتم و اومدم بیرون شمس تو ماشین منتظرم بود خیلی شیک رفتم جلو نشستم بدون هیچ رو درواسی
    نگاهی بهم انداخت و حرکت کرد
    شمس:چکار کرد؟؟
    گیج نگاش کردم:چیو چکار کرد؟؟
    دقیق نگام کرد و گف:هیچی
    وا یعنی چی؟؟لبامو کج کردم یعنی چه میدونم
    شمس:خانوم تا...
    یهو گف:میشه یلدا خانوم صداتون بزنم
    -بیرون از محیط کار موردی نداره
    شمس:مرسی
    نگاش کردم:چیزی میخواستید بگید
    شمس:نه..
    -آخه قبلش گفتید خانوم تابش ولی یهو حرفتون رو قطع کردید
    شمس:نه چیزی نخواستم بگم
    -آها
    وا معلوم نیست چشه امروز هی حرفاشو نصفه قطع میکنه
    صدای گوشیم اومد با دیدن اسم ستاره لبخندی رو لبم اومد سریع جواب دادم
    -جانم ستاره
    ستاره:دردو جانم بی معرفت کارت که با من تموم شد دیگه سراغیم نگرفتی
    اروم خندیدم:شرمندم بخدا وقت نکردم بخدا
    ستاره:کوفت نامرد..ببین به یه شرط میبخشمت
    -چه شرطی!؟
    ستاره:فردا باید بیای تولدم
    نیشم باز شد:کاش همه شرطا اینجوری بود باشه که میام..ساعت چند
    ستاره خندید:دیوونه..7اینجا باش
    -چشم رو چشم..دیگه
    ستاره:هیچ سلامتی..تازه یلدا از ترانه فهمیدم چه گردو خاکی کردی ایول دختر کارت عالی بود
    خندیدم:اون یه چشمش بود مونده تا آخرش
    ستاره خندید و گف:هنوز ایستادی رو قولت
    جدی گفتم:ایستادم تا آخرش
    ستاره:آفرین همینه
    شمس ماشینو نگه داشت
    -ستاره جان من فعلا برم کاری نداری؟؟
    ستاره:نه قربونت برم..فردا میبینمت خدافظ
    -خدافظ
    قطع کردم همونجور که گوشیو تو کیف میذاشتم گفتم:رسیدیم
    شمس:آره اونجاس
    سرمو بالا اوردم به درِ شركت نگاه کردم:آها..من برم
    دستم به دستگیره رفت که گف:منتظرت میمونم تا بیای
    با تعجب نگاش کردم عجب رییس مهربونیه این شمس
    لبخند مهربونی زد:برو دیگه یلدا خانوم
    از ماشین پیاده شدم همزمان ماشینِ ديگه ی هم پشت سرِ شمس پارک کرد..با دیدن پیمان اخمی کردم و سریع قدم برداشتم..


    از اتاق زدم بیرون رو به منشی گفتم:آقای زارعی کارتون داره
    منشی بلند شد و رف تو اتاق زارعی منم سریع اومدم بیرون چقد سوال پرسید اه خسته شدم انقد فک زدم تو سالن داشتم میرفتم که:
    پیمان:صبر کن یلدا
    ایستادم اومد جلوم ایستاد:یل..
    پریدم وسطه حرفش و جدی گفتم:خانوم تابش
    پیمان کلافه گف:یلدا مسخ..
    بلند گفتم:خانوم تابش
    پیمان به اطراف نگا کرد:باشه آروم چرا داد میزنی..
    فقط نگاش کردم یه جوری یعنی حرفتو بزنه
    پیمان:قبلا که مامانت اجاز....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 12**
    ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..




    دوباره پریدم وسطه حرفش:آره مامانجونم نمیذاشت بیام بیرون ولی الان دلم میخواد با هر کی دوس دارم بگردم..اون موقع دختر پیغمبر بودم و دست زدن بهم حرام بود ولی الان شدم قدیسه نجـ*ـس و دلم میخواد همه بهم دست بزنن به تو مربوطه!!
    پیمان ناباورانه نگام میکرد انگار باورش نمیشد اینی که رو به روشه همون یلدا 6سال پیشه
    همونجور که از رو عصبانیت تند تند نفس میکشیدم گفتم:ببین آقای زارعی نمیدونم تا حالا شنیدی یا نه ولی میگن گاهی یه جور میشکننت که وقتی تیکه هاتو به هم میچسبونی یه آدم دیگه میشی..الان من یه آدمه دیگم دیگه اون یلدای احمقِ 6سال پیش نیستم اگه بخوای بهم نزدیک بشی یا فکر شکستنم به سرت بزنه جوری خوردت میکنم که دیگه نتونی خودتو جمع کنی..پس دم پرِ من نپلک که بد میبنی..
    و از کنارش گذشتم انقد تند میرفتم که به دختری برخورد کردم
    دختر:هوووو خانوم چه خبره
    ایستادم صداش آشنا بود برگشتم مث خودش گفتم:هووو خانوم
    برگشت انگار براش آشنا بودم چون داشت دقیق نگام میکرد
    پیمان هم برگشته بود سمتمون
    دخترِ انگار شناخت که سریع گف:پیمان این همون دختره..
    پریدم وسطه حرفش:دختره اسم داره..آره همونم اسمم یلداس خانوم به ظاهر متشخص دختره اخمی کرد:پیمان نمیخای حرفی بزنی
    پیمان بدون اینکه نگاشو از روم برداره گف:بس کن بیتا
    پوزخندی زدم و برگشتم و رفتم سمته ماشینِ شمس.......




    ستاره نگران به من نگا کرد:یلدا تو رو خدا برو به سیاوش بگو نره تو اون اتاق
    به ستاره نگاه کردم که داشت اینو آروم تو گوشم میگف
    با تعجب گفتم:چرا
    ستاره:میگم برات برو..من خودم نمیتونم نمیبینی ولم نمیکنن
    -باشه
    دوستش اومد سمتمون:د بیا دیگه ستاره
    ستاره:برو
    از جام بلند شدم لباسمو بالا گرفتم یه لباس شب مشکی که تا روی شکم تنگ بود و از شکم به پایین گشاد بود با کفشای پاشنه 10سانتی که قدمو بلند تر میکرد از پله ها رفتم بالا رفتم سمته اتاقی که از سالن پایین درش معلوم بود در اتاقو باز کردم صدای میومد صدای حرف زدن
    سیاوش:کی اینجاس..کی اتاقو تاریک کرد
    -سیاوش
    صدای دادش بلند شد سریع دکمه چراغر روشن کردم ولی روشن نشد پس سوخته اس به سیاوش که گوشه تخت نشسته بود نگا کردم هه فوبیا!!ترس از تاریکی ترس از همه چی
    کنار تخت نشستم سیاوش با ترس گف:برو عقب برو عقب
    پوزخندی زدم:یکم بازی کنیم سیاوش..من نمیخام اذیتت کنم
    صدای لرزونش اومد:توکی هستی
    -من یلدام یادته چقد باهام بازی میکردی و من دوست نداشتم حالا بیا بازی کنیم
    صدای گریه سیاوش اومد دلم سوخت براش رفتم چراغ دستشویی رو روشن کردم اتاق یکم روشن شد چراغ خواب رو هم روشن کردم در اتاقم باز کردم اتاق روشن شده بود انگار هنوز می ترسید
    -سیاوش پاشو بریم بیرون..پاشو
    سیاوش:نه ولم کن تو میخای بکشیم
    -نه سیاوش من باهات کاری ندارم..بیا بریم از جاش بلند شد و دوید بیرون مث یه بچه به روشنایی که رسید ایستاد و برگشت سمتم صورتش قرمز بود از ترس
    ~وای خاک به سرم آقا سیاوش شما چرا اومدید بیرون از اتاق کی بیدار شدید..بیاید بریم تو اتاق قرصتو بدم بخوابی
    و دستشو کشید بردش اما نگاه سیاوش هنوز روی من بود تا لحظه ی که در اتاق بسته بشه داشت نگام میکرد نفسمو بیرون فرستادم از پلها اومدم پایین صدای آهنگ کر کننده بود ولی اتاقها عایق بندی بودن چون وقتی تو اون اتاق بودم صدایی خیلی کمی میومد..
    ترانه تا دیدم اومد سمتم عصبی گف:معلوم کجا رفتی
    -چی شده حالا مگه بچم..یدیقه رفتم بالا
    ترانه چشم غره ی بهم رف:داداشه ستاره مریضه..انقد مریضیش حادِ كه ستاره با اینکه روانشناسه نمیتونه براش کاری کنه
    متقابلا چشم غره ی براش رفتم:مریضیش فوبیاس روانی که نیست نگران میشی..تازه آدمای روانیم بیخود به آدم گیر نمیدن
    ترانه:خوبه بابا ول نمیکنی
    روشو برگردوند ولی باز گف:گشنمه یلدا
    با تعجب نگاش کردم طلبکارانه گف:چیه خو گشنمه
    -رفتی واسه آزمایش
    ترانه برگشت نگام کرد یه جوری که یعنی خفه شو
    آروم خندیدم:نه جون ترانه برو یه آزمایش بده ضرر که نمیکنی
    جواب نداد..منم دیگه چیزی نگفتم....




    آماده رو مبل نشسته بودم بالاخره شبه جعمه رسیده بود و طبق قولم به بابا اولین نفر آماده شدم و دقیقا نیم ساعته منتظرم
    یاسین:عمه من آماده شدم
    لبخندی بهش زدم:قربونت بشه عمه بیا بغلم ببینم
    یاسین نشست تو بغلم و گف:عمه حالا شیرین هم میاد
    با خنده گفتم:عمه قربونت نکنه عاشقه شیرین شدی ها؟؟
    یاسین خجولانه خندید محکم بغلش کردم:آخ قربونت بشم با این خجالت کشیدنت..اره عمه میاد
    شیرین دختر 3ساله ی شیناس از ترانه شنیدم با یکی از دکترای بخششون ازدواج کرده خودشم که پرستار شده
    بابا و مامان اومدن پایین بابا با رضایت نگام کرد لبخندی زدم..
    میلاد هم اومد امیر و ترانه هم از اتاق زدن بیرون مونده بود یاسمین و فرزاد
    مامان:یاسمین بیا دیگه
    خوبه والا هر کدومشون خونه دارن ولی واسه خودشون اتاق گرفتنه اینجا
    فرزاد و یاسمین هم اومدن..
    سوار ماشین بابا شدم یاسین روتو بغلم جا به جا کردم میلاد کنارم نشست
    برگشت سمتم میدونستم چی میخواد بپرسه اینکه حالم خوبه اینکه مطمئنم میخوام بیا از صبح تا حالا چند دفعه پرسیده قبل از اینکه بپرسه با اطمینان نگاش کردم:مطمئنم میلاد..نگران من نباش
    لبخندی زد و سرمو رو سینش گذاشت:خودم حواسم بهت هست مطمئن باش.....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شینا با صدای بلند تو بغلم گریه میکرد با لحن آرومی گفتم:شینا جان آروم باش الان خاله و عمو شک میکنن
    و به خاله که با مهربونی نگام میکرد لبخندی زدم
    شینا اروم گف:نمیدونستم بخدا نمیدونستم که بابک این کارو کرد وگرنه به بابا میگفتم
    اخم کردم:هیس شینا هیچی به هیچکس نمیگی!!خب؟؟
    لبخندی رو لبش اومد:هنوز مهربونی..ولی مهربونی با غرور..اینجوری بیشتر بهت میاد
    آروم خندیدم
    شیرین اومد سمتمون:مامانی چلا گیه میتونی؟؟
    خم شدم بغلش کردم و نشوندمش رو پام:خاله مامانی یکم لوسه مگه نه
    به شینا نگا کرد موهاشو پشت گوشش زد سرشو به نشونه نه بالا انداخت:نچ
    و با عروسکه تو دستش بازی کرد
    سرمو بالا اوردم و رو به شینا گفتم:ببینم چطور این شوهرتو تور کردی
    چشم غره ی بهم رف:اسم شوهر نیار که یادِ عروسيم ميوفتم و داغ ميكنم کثافت بابک غلط اضافه کرد چطور دلت اومد عروسیم نیای میدونی چقد منتظرت بودم
    یاسمین که متوجه حرفش شد گف:بابا این روانی عروسی میلادو ترانه هم نیومد
    شینا اروم خندید به ترانه نگاه کردم باز دهنش به گشت بود و داشت میخورد
    با شک گفتم:بچه ها بجون همین بچه (دستمو رو سر شیرین گذاشتم) ترانه حامله اس..
    یاسمین سریع گف:آره راست میگه خیلی میخوره
    شینا:حالت تهو ندا..
    حرفش کامل نشده بود که ترانه دوید سمته دستشویی همه نگران بلند شدن
    امیر رفت دنبالش صداش میومد:ترانه چی شد
    ترانه:هیچی زیاد خوردم فک کنم
    امیر:ترانه تو صب هم اینجور شدی..
    ترانه بی حوصله گف:ول کن امیر خوبم
    شینا آروم گف (سر منو یاسمین هم برگشت سمتش):پر خوری؛تهو؛بی حوصلگی یعنی..
    یدفعه 3تامون با هم برگشتیم سمته ترانه و یک صدا گفتیم:حامله ای
    همه برگشتن سمتمون و کم کم رو لبای هم لبخند اومد
    ترانه چشم غره ی بهم رف و سرشو انداخت پایین انگار خودشم فهمید راست میگم
    امیر با ذوق گف:ترانه راست میگن
    ترانه اروم گف:نمیدونم
    خاله خندید و گف:فردا برو یه آزمایش بده..
    امیر با ذوق گف:چه آزمایشی حامله اس دیگه شینا گف مگه نه شینا؟؟
    عخی نمیدونستم امیر انقد بچه دوست داره
    میلاد:د بیا بشین بردار من زشته
    ترانه بیچاره سرخ شده بود
    مامان:بیا بشین ترانه جان
    یاسمین:اوه شروع..
    ترانه نشست کنارم بی هوا نشگونی ازم گرف
    از دهنم پرید:اخ وحشیییی
    ترانه هول شد و لبخند احمقانه ی به جمع زد و گف:خفه شو یلدا فقط منو تو تنها نشیم
    ریز خندیدم:بالاخره که باید میفهمیدن
    چشم غره ی بهم رف و حرفی نزد...





    -آقای شمس میشه برید کنار
    فرهاد با خنده گف:اوه شمس!؟بع کجا چنین شتابان بابا همون فرهاد کافیه
    اخمامو تو هم کشیدم و جدی گفتم:ترجیع میدم همون آقای شمس باشید..برید کنار
    دقیق توی درگاه اتاق کارم ایستاده بود..میخواستم برم تو اتاق اصلیم که نمیذاشت
    فرهاد با لحن چندشی گف:شهاب رو هم شمس صدا میزنید
    دندونامو بهم سابیدم:آقای شمس واسه بار آخر میگم برید کنار
    فرهاد:اگه نرم میخای چکار کنی!؟نکنه بزنی!!اوخی مگه با این دستای ظریف کاری هم میتونی بکنی
    دیگه حالم داشت ازش بهم میخورد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمه چرتی باشه اونم اینه همه از چرتم رد کرده..
    فرهاد با پرویی تمام بهم نزدیک شد رفتم عقب:میدونم خوشکلتر از شهاب نیستم..ولی مطمئن باش راضیت می..
    نذاشتم حرفش تمام بشه و با تمام زوری که داشتم خوابوندم زیر گوشش و با صدای که از عصبانیت می لرزید گفتم:بار آخرت باشه..
    دستمو به نشونه تهدید بالا اوردم:بار آخرت باشه این حرف و این حرکاتو انجام میدی
    فرهاد برگشت سمتم با نفرت نگام کرد:همتون همینجورید اولش همین حرفا رو میزنید
    شاید اگه 6سال پیش این حرفا رو میزد فقط گریه میکردم ولی الان نه..
    خیره داشت نگام میکرد که بی هوا زدم تو صورتش
    یدفعه هجوم اورد سمتم که:
    صدای دادی تو فضای اتاق پیچید:فرهاد
    هر دومون با شوک و تعجب برگشتیم شمس بود..اه منظورم شهابِ
    شهاب بگم راحتره..
    شهاب اومد جلو یقه ی فرهاد رو گرف و با خودش کشوند:فک کردم آدمی اما نه تا وقتی با پیمان میگردی همینی..گمشو از شرکت بیرون..فقط 1بار دیگه پاتو تو شرکت من بزاری قلم پاتو میشکنم
    و بلند تر گف:گمشو
    فرهاد:شهاب بخدا اون...
    نذاشت حرفشو بزنه:خفه شو اسم خدا رو روی دهن نجست نیار فرهاد..اگه این بار اولت بود شاید باور میکردم ولی این بار اولت نیس پس فک نکن خرم از اول حرفاتو شنیدم..گمشو بیرون
    فرهاد خشمگین نگام کرد و رف بیرون
    شهاب هم نگران برگشت سمتم من ناباورانه نگاش میکردم
    اومد سمتم:خوبی یلدا
    فقط نگاش میکردم چشای عسلیش با اینکه عصبی بود ولی خوش رنگ تر شده بود از فکر خودم خندم گرف و باعث شد لبخندی رو لبم بیاد
    شهاب هم لبخندی زد:دست بزنت خوبه نه؟؟اصلا هم نمیترسی
    بدون اینکه نگامو از چشاش بگیرم گفتم:آره..چرا بترسم..حرفِ چرت زد حقش بود
    آروم خندید:فرهاد اینجوریه یادم رفته بود گوش زد کنم بهتون یکیه مث پیمان
    از دهنم پرید:میدونم!؟
    با تعجب نگام کرد عخییی چه تعجب میکنه چشاش خوشکل میشه اه خفه شو یلدا
    شهاب:از کجا میدونی
    با خنده الکی گفتم:من آدم شناسم
    شهاب با شک نگام کرد
    لبخند زورکی زدم و از کنارش رد شدم..
    اوخ چه سوتی دادم
    برگشتم نگاش کردم دست به جیب رو پاشنه پا برگشت سرشم کج بود:پس چرا نفهمیدی فرهاد چه جور آدمیه؟؟
    ریلکس گفتم:ناراحت نشید ولی بردارتون خیلی مرموزِ آقای شمس
    شهاب:شهاب
    گیج نگاش کردم و ابرومو بردم بالا شونه ی بالا انداختم:هووم
    خندید:تو تنهایی بگو شهاب..مث من که میگم شهاب
    ابرویی بالا انداختم:آها..ولی من راحتم..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 13**
    ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..




    سریع گف:ولی من ناراحتم
    همونجور که داشتم میزمو تمیز میکردم گفتم:چه کنم من؟
    مث بچه ها گف:بگو شهاب..زود تند سریع
    با تعجب نگاش کردم
    جدی گف:بگو
    با تعجب گفتم:آقای شمس
    حرصی گفت:شهااااب..شین ه آ ب..سخته
    با دستشو عدد 4رو نشون داد:4 حرفه بهتره آقای شمسِ كه 7 حرفه
    خندیدم و سرمو تکون دادم:حالا بگم شهاب حله؟؟
    خندید و گف:تا حدودی
    لبخندی زدم:شهاب اون پرونده رو روی میز بده
    لبخندی زد و خم شد پرونده رو بهم داد
    -میگم شهاب شما کار نداری
    لبخندی زد:مزاحمم
    خندیدم:نههه
    اونم خندید:چرا ولی..
    و حرفشو قطع کرد
    -ولی چی؟
    سریع گف:هیچی
    و سریع رف بیرون آروم خندیدم..یعنی رییسه ولی همش تو اتاقِ من پلاسه..
    **شهاب**
    از خودم حرصم گرف چرا من انقد خرم سرتهمو هم بزنن تو اتاقِ يلدام..يلدا چقد دوست داشتم اسمشو یعنی بلند ترین شب سال لبخندی رو لبم اومد با تقه که به در خورد تکونی خوردم لعنتی
    با حرص گفتم:بیا داخل
    در اتاق باز شد با دیدنِ فرهاد اخمی کردم
    از رو صندلی بلند شدم:فره..
    پرید وسطِ حرفم:شهاب جون مامان بزار حرفمو بزن
    -خفه شو فرهاد جون مامانو الکی قسم نخور
    فرهاد:باشه جون من بزار حرفمو بزنم
    آروم و با تمسخر گفتم:چه حرفی فرهاد!؟من خودم هر چی باید میشنیدمو شنیدم..
    فرهاد با خواهش گف:شهاب بزار حرفمو بزنم..من میدونم تو از اون دختر خوشت میاد یا شایدم فکر ازدواج باهاش به سرت زد
    با لحن مسخره ی گفتم:چرا چرتو پرت میگی فرهاد
    اخمی کرد و داد زد:چرتو پرت نمیگم دارم حقیقتو میگم شهاب..اون دختر به درده تو نمیخوره..اون قبلا با پیمان بودِ
    يكه خوردم چشام از تعجب گرد شد آروم و شک گفتم:چی فرهاد؟؟
    فرهاد پوزخندی زد:نمیدونستی نه؟
    فرهاد ادامه داد:همون روزی که به تو قول دادم دیگه دورِ اين كارا نرم قولم قول بود امروز هم فقط واسه شناخته این دخترِ رفتم كه تو نذاشتی..
    بدون مکث گف: خودتم میدونی کسی که با پیمان باشه یعنی ته کثیفی..بجون خو..
    آروم گفتم:بس کن فرهاد..نمیخام دیگه چیزی بشنوم برو به یل..(حرفمو قطع کردم و بجای یلدا گفتم:) به خانومِ تابش بگو اخراجِ
    فرهاد با تعجب گف:شهاب من اینا رو نگفتم که اخراجش کنی گفتم بگم حواست به خودتو احساست باشه
    پوزخندی زدم:برو فرهاد
    حرکتی نکرد که داد زدم:برووووو فرهاد
    فرهاد تکونی خورد و رفت سمته در تا درو باز کرد یه قدم اومد عقب نگام تو نگاه دلخورِ يلدا گره خورد
    پرونده ی تو دستشو رو سـ*ـینه ی فرهاد زد و گفت:فقط نیم ساعت واسه جمع کردنِ وسايلم نياز دارم آقای شمس..
    و برگشت که بره ولی باز برگشت رو به فرهاد گف :هیچوقت کسی رو از روی گذشتشون قضاوت نکن هیچوقت..شاید بعضی وقتا گذشته یه چیزایی داشته باشه که سعی در تغییرش داری..
    گیج نگاش میکردم دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت و رفت..
    فرهاد برگشت سمتم پوزخندی زد:قضاوت نکن برو ب..
    داد زدم:برو بیرون فرهاد میخام تنها باشم
    فرهاد با تعجب نگام کرد اخم وحشتناکی رو پیشونیم نشست:برو بیرون فرهاد
    حرفی نزد پرونده ی توی دستشو روی میز گذاشت و رفت بیرون
    سرمووبه مبل تکیه دادم صداش تو گوشم پیچید:هیچوقت کسی رو از روی گذشتشون قضاوت نکن هیچوقت..شاید بعضی وقتا گذشته یه چیزایی داشته باشه که سعی در تغییرش داری..
    یعنی چی!؟یعنی یلدا تغییر کرده نکنه راست بگه و من زود قضاوت کردم
    صدای فرهاد تو گوشم پیچید: خودتم میدونی کسی که با پیمان باشه یعنی ته کثیفی..
    دوباره صدای یلدا و دوباره صدای فرهاد هردو با هم تو گوشم میپچید نمیدونم به کدوم توجه کنم
    نگاه خیره یلدا جلوی چشام زنده شد نه این چشما دروغ نمیگه این چشما کثیف نیست من بیتا رو دیدم بیتایی که یه روز قرار بود به زورِ دايی بشه زنِ بيتا ولی به طور ناگهانی پیمان نامزدی رو بهم زد..
    صدای یلدا که با لبخند رو لبش اسممو صدا زد تو گوشم صدا داد:شهاب اون پرونده رو روی میز بده
    کلافه به دورِ اتاق نگاه کردم رفتم کنارِ پنجره به خیابون و آدماش نگاه کردم هر کسی در حال کاری بود یکی میخندید یکی حرف میزد یکی رانندگی میکرد..
    همینجور که نگامو میچرخوندم نگام به یلدا افتاد رفت سمته ماشینش وسایلشو رو صندلی عقب گذاشت درو بست و دستی روی گونش کشید ته دلم لرزید یلدا داشت گریه میکرد ولی چرا!؟اگه حرفای فرهاد درست باشه الان یلدا که نباید گریه کنه باید..
    با حرص برگشتم لگدی به میز زدم که آخم در اومد خم شدم پامو گرفتم
    صدای باز شدن در اومد و پشت بندش صدای منشی:آقای مهندس
    سرجام ایستادم:بله
    لبخندی زد و اومد جلو برگه رو جلوم گذاشت:بفرمایید خانوم تابش استعفا داد و خودش رفت
    جدی نگاش کردم و از دستش گرفتم:ممنون..میتونید برید
    بدون حرف رفت بیرون برگه استعفا رو بدون اینکه باز کنم پارش کردم حالا من یه زری زدم ای چه زود باور کرد..من چقد با خودم درگیرم..از اینکه انقد فکر کردم خسته شدم واسه رهایی از فکر پروندهی که یلدا اورده بود رو باز کردم ولی نه!!مگه میشد یه لحظه هم از فکرِ حرفای فرهاد و یلدا بیرون نمیومدم...آخرش پرونده رو بستم کتمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
    منشی سریع از جاش بلند شد
    -همه قرارهای کاری امروز رو لغو کن
    و از کنارش گذشتم..



    **یلدا**
    در باز شد با دیدنِ ستاره بغضم سنگین تر شد
    ستاره اول با لبخند ولی کم کم لبخندش به اخم و نگرانی تبدیل شد:یلدا خوبی؟؟
    با صدای لرزون گف:میشه بیام داخل......
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سریع از جلوی در کنار رف:بیا داخل حواسم نبود..
    وارد مطب ستاره شدم
    -منشی نیستش
    ستاره:نه امروز کاری نداشتم
    لبخند تلخی زدم:پس مزاحمت شدم
    ستاره:چرت نگو یلدا..بیا بشین ببینم روی مبل تو اتاقش نشستم ستاره هم کنارم نشست
    ستاره:بگو
    منتظر همین کلمه بودم تا مث این 6سال تمامِ حرفای دلمو بزنم..تمامِ كارای شهاب تو این 1سالِ کاری.. نگاهاش ؛ رفتارش و الی آخر تا به امروز و قضاوت عجولانش که بدجور سوزوندم..
    حرفام که تمام شد ستاره جدی گف:توضیح ندادی براش
    اخمی کردم:نه توضیح واسه چی؟؟اون ازم توضیح نخواست فقط گف که برادرش بهم بگه اخراجم
    ستاره تو جاش جابه جا شد:اون نخواست تو چرا توضیح ندادی..
    -به شهاب ربطی نداشت
    ستاره لبخندی زد:منم منظورم همین بود چرا نگفتی بهش به تو مربوط نیست..واسش توضیح میدادی که این موضوع به اون ارتباطی نداشت
    سرمو پایین انداختم
    ستاره:دوباره شدی یلدای 18ساله آره..بازم دلت نخواست شهاب ازت دلخور بشه ولی در عین همین غرورتو حفظ کردی و بدون توضیح اضافه زدی بیرون از شرکت..چرا یلدا؟؟چرا قبل از اینکه بیای پیشِ من درست به خودت و حست فکر نکردی
    با تعجب گفتم:چه حسی
    ستاره بلند خندید:هیچی ولش کن..
    گیج نگاش کردم....



    کلافه تو خونه تاب میخوردم نمیدونم چرا حس میکردم یه چیزی کم دارم هر وقتم دنبالشو میگرفتم به هیچی نمی رسیدم جز اینکه دلم واسه کار تو شرکتِ شهاب تنگ میشد..
    مامان با حرص نگام کرد:یلدا د بیا بتمرگ سر جات 1ساعته هی داری تو اتاق دور میخوری سرت گیج نرفت
    تا خواستم حرف بزنم صدای گوشیم اومد
    رو به مامان با خنده گفتم:الان میام عشقم
    و رفتم سمته اتاق گوشیو برداشتم با دیدنِ اسمِ شهاب چشام گرد شد و علاوه بر چشام یه حسی بهم دست داد جواب دادم
    -بله بفرمایید
    حرفی نزد دوباره گفتم:الو بفرمایید...
    صدای بوق تو گوشم پیچید با تعجب به گوشی نگاه کردم این چش بود چرا همچین کرد..
    ولی با این حال لبخند گشادی رو لبم اومد چرا نمیدونم..
    از اتاق زدم بیرون داد زدم:مامااااااااان
    و از رو پله اخر پریدم که صدای پام تو اتاق پیچید
    مامان داشت با تلفن حرف میزد زد تو صورتش و چشم غره ی بهم رفت
    با تعجب نگاش کردم لب زدم کیه
    ولی جواب نداد همیجور همیشه وقتی داره با تلفن حرف میزنه دیگه محل نمیذازه کنارش نشستم
    مامان:چشم با بابای یلدا صحبت میکنم بعد خبرتون میکنم....چشم حتما...قربونت خدافظ
    و قطع کرد با شیطنت گفتم:ها کی بود که باز باکلاس صحبت میکردی
    مامان مشکوک نگام کرد:چرا از شرکت زدی بیرون؟؟
    گیج نگاش کردم:چی؟؟
    مامان:میدونی کی بود زنگ زد!؟
    سوالی نگاش کردم:نه کی بود؟؟
    مامان از جاش بلند شد و همونجور که میرفت سمته آشپزخونه گف:مادر رئیست
    برگشتم سمتش:آقای شمس
    مامان ایستاد و سرشو برگردوند سمتم:آره..اجازه خواست جعمه بیاد خواستگاری
    یکه خوردم با بُهت به مامان نگاه کردم الان دقیقا مامان چی گف!؟مادر شمس زنگ زد واسه خواستگاری یعنی چی؟؟
    احمقانه پرسیدم:واسه کی؟؟
    مامان با خنده گف:واسه بابات
    لبام به خنده باز شد:مامان جدی
    مامون پشت اپن ایستاد و اخم کرد:زرمار یلدا په این سوال داره خو واسه تو دیگه..
    دیگه حرفی نزدم و فقط به مامان خیره شدم...





    بابا:میلاد تو میشناسی این پسره رو
    میلاد:آره بابا
    بابا با شک گف:مطمئنی پسره خوبیه
    میلاد نگاهی به من کرد:تا جایی که من میدونم پسره خوبیه خودِ يلدا هم تا حدودی میشناسش..
    پرووو پرو نگامو بین بابا و میلاد ردو بدل میکرد اصلا خوشم نمیومد ادا خجالتیا رو در بیارم
    بابا:یلدا خودت چی میگی!؟
    اینبار جدی از میلاد خجالت کشیدم ولی بازم سرمو پایین ننداختم
    بابا:البته تحقیق هم می کنیم ولی بگو نظرِ خودت چیه بگیم بیان..
    میلاد لبخندی به روم پاشید خدایش روم کم شد سرمو پایین انداختم آروم گفتم:نمیدونم بابا هر چی شما صلاح میدونید
    بابا خندید و گف:طاهره فردا زنگ بزن بگو بیان..
    لبخند محوی رو لبم نشست...
    صدای آیفون اومد
    برای خلاصی از نگاه میلاد سریع گفتم:من باز میکنم
    و سریع از جام بلند شدم
    -بفرمایید
    ترانه با ذوق گف:درو بزن عروس خانوم
    اروم خندیدم و درو باز کردم
    رو به مامان گفتم:مامان حتما به خاله هم گفتی اره
    مامان خندید و گف:بعد عمری یه نفر پیدا شد تو رو ور داره ببر خوب ذوق زده شدم
    جیغ زدم:مامااااااان
    همشون زدن زیر خنده
    ترانه اومد داخل بدون سلام کردن گف:بیا ببینم ورپریده
    مامان:علیک سلام ترانه خانوم..
    ترانه سریع گف:اوخ حواسم نبود سلام مامان سلام بابا سلام میلاد..تمام شد بیا کارت دارم
    و دستمو کشوند برد تو اتاق
    ترانه:خب بگو ببینم چی کار کردی
    -چیو؟؟
    ترانه:اون خری که میخواد تو رو بگیره
    -زرمارررر
    ترانه متعجب گف:هیععععععع چه پشتیشم میگیره کثافت
    زدم زیر خنده:درد منظورم اینه مگه من چمه؟؟
    ترانه با لحنی اینکه یعنی حرفمو باور نکرده گف:آرههههه تو که راست میگی
    با خنده زرماری نثارش کردم
    -راستی آزمایش دادی
    نیشش شل شد:آره
    -خب چی شد؟؟
    ترانه:فردا جوابشو میدن
    -اها..ولی من که مطمئنم..
    ترانه:یادم ندازه جمعه چه گندی زدیا
    با نیش باز نگاش کردم که خندید:زرمار نیشتو ببند بی ریخت میشی..





    روی تخت دراز کشیده بودم مث بچه ها پاهامو تو هوا تکون میدادم و به گذشته و حال فکر میکردم که با صدای گوشیم از فکر اومدم بیرون سریع گوشیو برداشتم رو سـ*ـینه شدم شماره غریبه بود با شک جواب دادم:بفرمایید
    ~سلام..یلدا
    صداش برام آشنا بود یکم فکر کردم ولی به جایی نرسیدم که خودش گف:پیمانم......
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 14**
    ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..




    چشام گرد شد پیمان!!
    جدی شدم:بفرمایید
    پیمان:میشه همو ببینم
    کوتاه جواب دادم:نه
    با عجز گف:خواهش میکنم یلدا..میخوام یه حرفایو بزنم
    -من با تو حرفی ندارم
    داد زد:ولی من دارم
    منم داد زدم:بدرک..داد نزن
    آروم گف:باشه ببخشید..یلدا لطفا
    -خانوم تابش
    با حرص گف:خانومِ تابش لطفا
    پیروزمندانه خندیدم و گفتم:اوکی..کافه نگاه منتظرتم
    پیمان سریع گف:نه اونجا نه
    جدی گفتم:کافه نگاه 1ساعت دیگه..
    و قطع کردم..گوشیو کنارم انداختم به سقف خیره شدم
    (-پیمان کجایی تو!؟2روزِ دارم زنگ میزنم بهت هیچ جواب نمیدی
    صدای سردش تو گوشم پبچید:سلام..
    فقط همین پس چرا احوال پرسی نمیکنه چرا نمیگه یلدای من چطوره چرا سر به سرم نمیذاره
    ناباورانه گفتم:پیمان خودتی
    صدای دختری اومد:پیمااان بیا دیگه
    لرزه ی به تنم افتاد صدای اون دختره!؟
    با صدای لرزون گفتم:پی..پی..پیمان
    سریع گف:میخام ببینمت یلدا..یه چیزای هست که باید بهت بگم
    دوباره ترس تو دلم ریخت بازم دست و دلم نرفت بگم باشه لب زدم:اما...
    صدای دادش باعث شد خفه خون بگیرم:بسه دیگه یلدا 2ماه باهات دوستم 1بار درست باهام نیومدی بیرون هی بابا به 1دیقه دیدنت اونم گذری دل خوش کنم..امروز ساعت 6 کافه نگاه منتظرتم نیومدی دیگه به من زنگ نزن
    و قطع کرد بی حال روی تخت نشستم)
    لبخند تلخی زدم از جام بلند شدم رفتم سمته کمد با حساسیت مانتو انتخاب کردم آخر مانتو 4رو خونه ی آبی قهوه ایمو پوشیدم با شلوار لی آبی کاربنی شاله قهویمو رو تخت انداختم..
    رفتم سمته میز آرایش..یکم کرم زدم تو صورتم که بی روح نباشه صورتم مداد چشمو بالا چشمم کشیدم ریملوو چند بار رو مژهام کشیدم تا یکم بلند تر بشن
    رژ گونه قهویمو رو گونم کشیدم و مداد قهویمو به لبم کشیدم..تمام چقدم خوشکل شدم خوشبحال شهاب که زنش انقد نازه خخخ..
    شالمو سر کردم کیفمو گوشیو برداشتم و اومدم بیرون
    -مامان من میرم تا یه جایی بر میگردم
    مامان:برو حواست بخودت باشه
    -چشم
    کفشای پاشنه فیلیمو پام کردم و تند تند از پله ها پایین اومدم..
    داشتم میرفتم سمته ماشین که:
    ~یلدا
    کیفمو رو شونم انداختم و در همون حال برگشتم بابک بود
    -سلام..چیه
    بابک:1دیقه کارت دارم
    به ماشین اشاره کردم:سوارشو..
    سوار ماشین شدم اونم سوار شد
    سریع گفتم:حرفتو بزن کار دارم
    بابک:میخای بری پیشِ اون پسرِ!؟
    دستمو رو فرمون گذاشتم و برگشتم سمتش:همینو میخاستی بپرسی؟؟
    بابک:پس حدسم درست بود
    جدی گفتم:به تو مربوطت نیست..برو پایین
    بابک:اگه میدونستم یه روزی این میشی هیچوقت ولت نمیکردم
    چشاموبستم:بابک تا 3میشمارم پیاده شدی که شدی نشدی من میدونم با تو..
    صدای باز شدن در اومد:تلافی میکنم یلدا
    داد زدم:خفه شوووو گمشو پایین
    از ماشین پیاده شد منم سریع حرکت کردم....
    ماشینو پارک کردم و پیاده شدم با قدمای آروم واردِ كافه شدم..این کافه هم زمین تا آسمون فرق کرده ولی من هنوز جایی که پیمان و بیتا ایستاده بودن رو یادمه..به اطراف نگا کردم پیمان رو دیدم..با قدمای محکم و مغرورانه رفتم سمتش بی حرف نشستم رو به روش
    پیمان:سلام
    -سلام
    پیمان نگاهی بهم کرد و گف:چی میخوری!؟
    جدی گفتم:واسه خوردن نیومدم..حرفتو بزن
    همون لحظه آهنگی تو محیطِ كافه پخش شد لبخندی زدم آهنگِ مورد علاقم..
    (آهنگِ ايستادم از سامان جليلی)
    (بگو تو این شبا دلت کجاست
    اگه که راهمون جداست
    مقصرش کی بین ماست)
    پیمان:نمیدونم از کجا بگم..یا اصلا از کجا شروع کنم
    فقط نگاش میکردم که کلافه گف:اینجور نگا نکن یلدا خواهش میکنم
    (بگو که دلخوشی تو باورت
    منم اسیر آخرت تو جنگ نابرابرت)
    پیمان:یلدا یه شانس دیگه بهم بده خواهش میکنم بخدا من دوست دارم
    پوزخندی زدم و آروم گفتم: گاهی وقتا دادن شانسه دوباره به کسی مثل دادن یه گلوله اضافه ست..برای اینکه بار اول نتونسته تو رو خوب هدف بگیره...
    (همین که فهمید پر از خواهشم دودمانم
    رفت بی اون زجر میکشم قلبمو کشت تا زیر آوارش کشوند یه حسی پشت چشام بود اما اون نخوند)
    پیمان با عجز گف:یلدا بخدا مجبور شدم
    از جام بلند شدم:مجبور شدی؟؟مجبور شدی غرورمو بشکونی آره؟؟به من بگو مجبور بودی
    (ایستادی تو به مردنم راضی بشم اصلا تو بخشیدی منو تو هر چی میسازی بشم خسته از این بازی بشم)
    پیمان:برات میگم خواهش میکنم به شهاب جوابِ منفی بده
    پوزخندی عصبی زدم:چرا!!بخاطر چی!!بخاطر تو؟؟من 6ساله منتظر همین لحظه بودم
    (ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه
    دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دست من راحت بشه …)
    پیمان کلافه به اطراف نگاه کرد اوضاعش داغون بود یدفعه بلند شد با تعجب نگاش کردم:دلم پره یلدا خیلی..بخدا من همون موقع هم دوست داشتم مجبور شدم
    (حالا که وقت گفتنه دلت پر از بی حرفی
    میگی هوای زندگیت بدجوری سرد و برفیه
    عذاب این روزای تو کاری که با من کردیه)
    داد زدم:بگو مجبور به چی؟؟کی مجبورت کرد غرورمو بشکنی..کی مجبورت کرد
    با عجز گف:غلط کردم یلدا..بخدا من عاشقتم حتی بیشتر از شهاب
    پوزخندی زدم برگشتم که برم
    (افتادنت به پای من همین مگه کم دردیه
    بگو مگه کم دردیه حالا تو افتادی به پام)
    دستمو گرف:خواهش میکنم
    برگشتم طرفش با بغضی که تو گلوم بود با خواننده آروم همرایی کردم:(به بدترین حالت میریخت تو اون روزا اشک از چشام)
    -نگو ببخشم پیمان..قضاوتم کردی 1بار ازم نپرسیدی چه مرگم بود که نمیتونم باهات بیام بیرون....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا