**فصل 10**
ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..
صدای داد بابا تو کلِ خونه پخش شده بود
و من فقط به تلویزیون خیره شده بودم ..ترانه و یاسمین با حرص به من نگا میکردن..میلاد و امیر سر به زیر میخندیدن..مامان داشت بابا رو آروم میکرد فرزاد هم فقط نظاره گر بود..
یاسین نگاهی بهم کرد:خاله حالا باباجون میزنت
لبخندی بهش زدم:نه خاله جان نمیزنه..
*یاسین پسر یاسمین و فرزاد بود 5سالشه*
بابا با عصبانیت رو به من گف:یلدا واسه بار آخر میگم ما این جمعه میریم خونه شاهینینا تو هم باید بری
دیگه طاقتم طاق شد از جام بلند شدم کنترلو روی میز انداختم:باشه پدر من باشه..اگه زوری باشه نمیام
بابا گُر گرف:میگه زوری!!اخه دختر تو یدفعه چت شد..تو که تا میگفتیم میخایم بریم خونه خالت اولین نفر خودت اماده میشدی..حالا 6ساله معلوم نی چت شده ..
کلافه به ترانه و میلاد نگا کردم..ترانه با نگرانی و میلاد با اخم نگا میکرد
آروم گفتم:باشه من جمعه میام باهاتون..اولین نفرم خودم اماده میشم ..
نگاهمو از بابا گرفتم و رفتم تو اتاقم بازم مث این همه 6سال با دیدن قاب عکسِ الله لبخندی رو لبم اومد رفتم سمتش دستی روش کشیدم
-ممنونم خدا ممنون که کمکم کردی..
روی تخت نشسته تو آیینه نگاهی انداختم..به تغییراتی که تو این 6سال تو من بوجود اومده بود فکر کردم..دیگه ساده نیستم دیگه مهربونیمو واسه هر کسی خرج نمیکنم دیگه غرورمو واسه هر کسی نمیشکنم دیگه از تنهایی با هیچ مردی نمی ترسم..دیگه یک من بی ارزش نیستم..لبخندی رو لبم اومد با ذوق گفتم:یک منِ با ارزش
به پشت روی تخت افتادم پاهام هنوز از تخت آویزون بود به سقف خیره شدم..آخی بچه که بودم همش فکر میکردم خدا بالای سقف قایم شده به فکر خودم خندیدم تنها چیزی که توی من فرق نکرده دیوونه بودنم تو تنهاییِ..
تقه ی به در خورد
-بیا تو
ترانه اومد داخل لبخند رو لبش بود:سلام خانوم مهندس
لبخند کوتاهی زدم:بیا تو نمک نریز
ترانه:چشم مهندس..مهندس بگو ببینم ساختمون در چه حاله
دستشو کشیدم اونم کنارم افتاد:زرمارو مهندس..کم تو شرکت بهم میگن مهندس تو هم اضافه شو
ترانه خندید و گف:مگه بده..اصن مگه دروغِ
-نه ولی ترجیع میدم تو خونه همون یلدا باشم
ترانه با خنده گف:اوهووووو ترجیع میده
اروم خندیدم:بی جنبه ای دیگه
ترانه یهو جدی شد:یلدا شینا فهمید قضیه رو
از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم رو تخت با شک گفتم:کدوم قضیه؟؟
ترانه هم متقابلا نشست:تو و بابک
با اینکه تعجب کردم و اصلا دلم نمیخواست شینا بفهمه ولی عادی گفتم:آها..چه جور فهمید؟؟
ترانه:میلاد بهش گف
اینبار تعجبمو نشون دادم:میلاد!؟
ترانه با ذوق شروع به تعریف کرد:
**ترانه**شب گذشته**
شینا:یلدا خیلی نامردِ كثافت شمارشو به هیچکس نده..
به میلاد نگاهی کردم از عصبانیت سرخ شده بود شینا هم ول کن نبود لامصب
شینا:مهندس شده خودشو میگیره
میلاد یهو ترکید:بس میکنی یا نه..میخای بدونی چرا یلدا این کارو کرد اره..پاشو بیا بیرون تا بهت بگم ترانه تو هم بیا
با ترس به بقیه نگاه کردم ولی خدا رو شکر کسی حواسش نبود همراشون رفتم تا رسیدیم تو حیاط شینا طلب کارانه برگشت:میلاد بار آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی..مگه دروغ میگم خواهرت خودشو میگیره
میلاد چشاشو بست یدفعه هجوم برد سمته شینا با دست جلو دهنشو گرف و زدش به دیوار:خفه شو شینا خفه شو..یه کاری نکن تلافی کارِ بردارتو سر تو خالی کنم اونقد هم تو دلم هست که بخوام تلافی کار بردارتو سر تو یکی خالی کنم پس خفه شو و فقط گوش کن..
شینا با بُهت به میلاد نگا میکرد میلاد گفت همه چیو گف حتی حال الانِ يلدا رو
هر چقد بیشتر میگف شينا ناباورانه تر به منو میلاد نگا میکرد
میلاد:حالا فهمیدی چرا یلدا 6ساله خودشو از عالمو ادم قایم کرد..حالا فهمیدی چقد برادرت کثیفه..
شینا ناباورانه سرشو تکون داد و اروم گف:دروغ میگی..
~یلدا
همه برگشتیم سمته صدا بابک بود و..
با دیدن یلدا دهنم وا موند اومد یلدا اومد..
خندیدم که میلاد سریع گف:هیسس آروم..بابک نباید بفهمه ما اینجایم
شینا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت
یلدا بدون توجه به بابک به راهش ادامه داد
~یلدا
دوباره بابک صداش زد:یلدا
اینبار جدی برگشت سمتش نگاهی به سرتاو پاش انداخت و خیلی سرد گف:سلام
بابک لبخندی زد:چقد تغییر کردی یلدا..خوشکل تر شدی
صدای میلاد اومد:میکشمت بابک بخدا امشب دیگه خالی میکنم این عقده ی 6ساله رو..
یلدا لبخند خشکی زدم:نظر لطفته..ببخشید من باید برم داخل
یلدا برگشت که بره
بابک یه قدم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود
یلدا پوزخندی زد:برعکس من اصلا دل تنگ نشده بودم
باز یه قدم برداشت که..
بابک:دروغ میگی
یلدا برگشت نگاه پر از نفرتی به بابک انداخت بابک جا خورد
لبخندی رو لبم اومد تو دلم ایولی به یلدا گفتم..ولی به ثانیه نگذشت که لبخندم با کارِ بابک پرید...
ایستادم تا یه روزی بی طاقت بشه دلت که با بی رحمی خواست نبودنت عادت بشه از دسته من راحت بشه..
صدای داد بابا تو کلِ خونه پخش شده بود
و من فقط به تلویزیون خیره شده بودم ..ترانه و یاسمین با حرص به من نگا میکردن..میلاد و امیر سر به زیر میخندیدن..مامان داشت بابا رو آروم میکرد فرزاد هم فقط نظاره گر بود..
یاسین نگاهی بهم کرد:خاله حالا باباجون میزنت
لبخندی بهش زدم:نه خاله جان نمیزنه..
*یاسین پسر یاسمین و فرزاد بود 5سالشه*
بابا با عصبانیت رو به من گف:یلدا واسه بار آخر میگم ما این جمعه میریم خونه شاهینینا تو هم باید بری
دیگه طاقتم طاق شد از جام بلند شدم کنترلو روی میز انداختم:باشه پدر من باشه..اگه زوری باشه نمیام
بابا گُر گرف:میگه زوری!!اخه دختر تو یدفعه چت شد..تو که تا میگفتیم میخایم بریم خونه خالت اولین نفر خودت اماده میشدی..حالا 6ساله معلوم نی چت شده ..
کلافه به ترانه و میلاد نگا کردم..ترانه با نگرانی و میلاد با اخم نگا میکرد
آروم گفتم:باشه من جمعه میام باهاتون..اولین نفرم خودم اماده میشم ..
نگاهمو از بابا گرفتم و رفتم تو اتاقم بازم مث این همه 6سال با دیدن قاب عکسِ الله لبخندی رو لبم اومد رفتم سمتش دستی روش کشیدم
-ممنونم خدا ممنون که کمکم کردی..
روی تخت نشسته تو آیینه نگاهی انداختم..به تغییراتی که تو این 6سال تو من بوجود اومده بود فکر کردم..دیگه ساده نیستم دیگه مهربونیمو واسه هر کسی خرج نمیکنم دیگه غرورمو واسه هر کسی نمیشکنم دیگه از تنهایی با هیچ مردی نمی ترسم..دیگه یک من بی ارزش نیستم..لبخندی رو لبم اومد با ذوق گفتم:یک منِ با ارزش
به پشت روی تخت افتادم پاهام هنوز از تخت آویزون بود به سقف خیره شدم..آخی بچه که بودم همش فکر میکردم خدا بالای سقف قایم شده به فکر خودم خندیدم تنها چیزی که توی من فرق نکرده دیوونه بودنم تو تنهاییِ..
تقه ی به در خورد
-بیا تو
ترانه اومد داخل لبخند رو لبش بود:سلام خانوم مهندس
لبخند کوتاهی زدم:بیا تو نمک نریز
ترانه:چشم مهندس..مهندس بگو ببینم ساختمون در چه حاله
دستشو کشیدم اونم کنارم افتاد:زرمارو مهندس..کم تو شرکت بهم میگن مهندس تو هم اضافه شو
ترانه خندید و گف:مگه بده..اصن مگه دروغِ
-نه ولی ترجیع میدم تو خونه همون یلدا باشم
ترانه با خنده گف:اوهووووو ترجیع میده
اروم خندیدم:بی جنبه ای دیگه
ترانه یهو جدی شد:یلدا شینا فهمید قضیه رو
از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم رو تخت با شک گفتم:کدوم قضیه؟؟
ترانه هم متقابلا نشست:تو و بابک
با اینکه تعجب کردم و اصلا دلم نمیخواست شینا بفهمه ولی عادی گفتم:آها..چه جور فهمید؟؟
ترانه:میلاد بهش گف
اینبار تعجبمو نشون دادم:میلاد!؟
ترانه با ذوق شروع به تعریف کرد:
**ترانه**شب گذشته**
شینا:یلدا خیلی نامردِ كثافت شمارشو به هیچکس نده..
به میلاد نگاهی کردم از عصبانیت سرخ شده بود شینا هم ول کن نبود لامصب
شینا:مهندس شده خودشو میگیره
میلاد یهو ترکید:بس میکنی یا نه..میخای بدونی چرا یلدا این کارو کرد اره..پاشو بیا بیرون تا بهت بگم ترانه تو هم بیا
با ترس به بقیه نگاه کردم ولی خدا رو شکر کسی حواسش نبود همراشون رفتم تا رسیدیم تو حیاط شینا طلب کارانه برگشت:میلاد بار آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی..مگه دروغ میگم خواهرت خودشو میگیره
میلاد چشاشو بست یدفعه هجوم برد سمته شینا با دست جلو دهنشو گرف و زدش به دیوار:خفه شو شینا خفه شو..یه کاری نکن تلافی کارِ بردارتو سر تو خالی کنم اونقد هم تو دلم هست که بخوام تلافی کار بردارتو سر تو یکی خالی کنم پس خفه شو و فقط گوش کن..
شینا با بُهت به میلاد نگا میکرد میلاد گفت همه چیو گف حتی حال الانِ يلدا رو
هر چقد بیشتر میگف شينا ناباورانه تر به منو میلاد نگا میکرد
میلاد:حالا فهمیدی چرا یلدا 6ساله خودشو از عالمو ادم قایم کرد..حالا فهمیدی چقد برادرت کثیفه..
شینا ناباورانه سرشو تکون داد و اروم گف:دروغ میگی..
~یلدا
همه برگشتیم سمته صدا بابک بود و..
با دیدن یلدا دهنم وا موند اومد یلدا اومد..
خندیدم که میلاد سریع گف:هیسس آروم..بابک نباید بفهمه ما اینجایم
شینا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت
یلدا بدون توجه به بابک به راهش ادامه داد
~یلدا
دوباره بابک صداش زد:یلدا
اینبار جدی برگشت سمتش نگاهی به سرتاو پاش انداخت و خیلی سرد گف:سلام
بابک لبخندی زد:چقد تغییر کردی یلدا..خوشکل تر شدی
صدای میلاد اومد:میکشمت بابک بخدا امشب دیگه خالی میکنم این عقده ی 6ساله رو..
یلدا لبخند خشکی زدم:نظر لطفته..ببخشید من باید برم داخل
یلدا برگشت که بره
بابک یه قدم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود
یلدا پوزخندی زد:برعکس من اصلا دل تنگ نشده بودم
باز یه قدم برداشت که..
بابک:دروغ میگی
یلدا برگشت نگاه پر از نفرتی به بابک انداخت بابک جا خورد
لبخندی رو لبم اومد تو دلم ایولی به یلدا گفتم..ولی به ثانیه نگذشت که لبخندم با کارِ بابک پرید...
آخرین ویرایش: