- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
انقدر فکرم مشغول الهه بود که احسان رو پاک فراموش کرده بودم ...فقط موقع برگشت چشمای دلگیرش رو دیدم که میخ من شده بود ...
****
رو تخت دراز کشیدم و شماره احسان رو گرفتم
با اولین بوقی که خورد جواب داد
_الو
از شنیدن صدای قشنگش لبخند عمیقی زدم
_سلام خوبی ....عزیزم
اولین بار بود که بهش میگفتم عزیزم ...چه خوب بود که کنارم نبود وگرنه از خجالت میمردم
...از کی تا حالا شدم عزیز خانوم خانوما
چشمام رو بستم و با تموم احساسم گفتم
_از همون موقع که اولین نگاهت قلبم رو لرزوند
خنده بلندی کرد و گفت
...قربون اون قلب کوچیکت بشم که مال منه
و بعدش ادامه داد
_اصلا انتظار رفتار سرد امروزت رو نداشتم عشقم...دوست داشتم تو هم امشب رو برای دیدنم بیتاب باشی....اما تو امشب به کل من رو از یادت رفت
_نه احسان اینطوری نیست
...پس چطوریه؟؟؟؟
_امممم بزار به پای تنبیه دو هفته پیش که بی خبر رفتی
...خانوم کوچولو پشت گوشی خیلی شیطونیا...
خنده ی ریزی کردم و گفتم
_میخوای بشم همون رهای خجالتی
خندید و گفت
....رها میدونی الان چی دستمه
لب بالاییم رو به دهن گرفتم و گفتم
_اممم...نمیدونم
...یه هدیه ی قشنگ که امروز میخواست مال تو بشه ....ولی نشد
از شنیدن اسم هدیه لبخند زدم پس اونور به فکر من هم بود
_چی گرفتی برام احسان
...نمیتونم بگم عزیزم باید ببینیش
_تو رو خدا چیه بگو اذیتم نکن
..حالا به موقع اش میبینی عزیزم
بعدش هم با تموم بد جنـ*ـسی ازم خداحافظی کرد
گوشی رو گذاشتم رو میزتحریرم و کتاب تاریخ رو برداشتم و یه دور دیگه خوندم...
****
طبق معمول بعد خوردن صبحانه با حاج بابا رفتیم سوار ماشین شدیم تا من رو برسونه مدرسه
به سر خیابون که رسیدیم با دیدن ماشین احسان که اون طرف تر پارک شده بود آه از نهادم بلند شد
_چیشد دختر بابا چرا آه میکشی
سرم رو انداختم پایین و گفتم
_هیچی حاج بابا مهم نیست
ولی مهم بود خیلی هم برام مهم بود
چرا اصلا حواسم به حضور احسان نبود
گوشی رو از جیبم در آوردم و بهش پیام دادم
_ببخش من رو عزیزم اصلا حواسم نبود که ممکنه بیای دنبالم ...وقتی سر خیابون دیدمت خیلی ناراحت شدم ...آخه از وقتی که رفتی حاج بابا من رو میرسونه مدرسه .فعلا عزیزم
حاج بابا که گوشی رو تو دستم دید گفت
_رها مگه گوشی تو مدرسه مجازه بابا ..
لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و گفتم
_نه حاج بابا مجاز نیست ولی خوب لازم میشه واسه همین اکثریت دخترا میارن
همون جور که حواسش یه جاده بود گفت
_خوب اونا هم اشتباه میکنن عزیزم...گذشتن از حریم ها هیچ وقت کار درستی نبوده
سریع گفتم
_مامان هم اطلاع داره ....یعنی خودش گفت که بهتره با خودم گوشی ببرم تا اگه یه موقع لازم شد بهش زنگ بزنم
سرش رو تکون داد و نمیدونم زیر لب چی گفت و بعدش هم که خندید
همون لحظه گوشی تو دستم ویبره خورد
بازش کردم پیام از طرف احسان بود
_باشه خانوم اشکال نداره موفق باشی
*****
بعد اینکه از امتحان اومدم گرفتم خوابیدم به مامان هم گفتم که بیدارم نکنه
ساعت چهار عصر بود که بیدار شدم ...به گوشیم نگاهی انداختم احسان چهار بار بود ه زنگ زده بود و چون سایلنت بود متوجه نشده بودم
سریع بهش زنگ زدم ، مثل همیشه زود جواب داد
_الو
سریع قبل اینکه بپرسه چرا جواب تماس هام رو ندادی شروع کردم به توضیح دادن
_عزیزم ساعت یازده از امتحان اومدم گرفتم خوابیدم تا خود الان شرمنده اگه نگرانت کردم گوشیم رو سایلنت بود و متوجه نشدم
...سلامت و موش خورد؟
دستم رو آروم رو سرم زدم از بی حواس پرتیم
_اوه ببخشید سلام
....سلام عزیزم....
انگار میخواست چیزی بهم بگه ولی نمی دونست چطور شروع کنه
_چیزی میخوای بگی احسان
....آره دلتنگتم رها دارم دیووونه میشم از این دوری
نفسم و تازه کردم و یواش گفتم
_بخدا منم دلم برات تنگه ولی چه میشه کرد ...فردا هم دیگه رو میبینیم
...فردا خیلی دیره رها ...من همین حالا بهت نیاز دارم
از حرفش قُر گرفتم نمیدونستم چی بگم
که دوباره خودش شروع کرد به حرف زدن
...باید ببینمت عزیز همین ساعت و همین لحظه
_آخه چجوری
بدون مکثی گفت
...آماده شو بیام دنبالت بریم بیرون
صدام رو آروم کردم و گفتم
_احسان نمیشه اذیت نکن یه موقع یکی ببینه ابروم میره
_اذیت نکن دیگه خانومی ، یعنی تو دلت نمیخواد یه بار با من بیای بیرون
_چرا بخدا دلم میخواد ولی به مامانم چی بگم
_چه میدونم بگو میری کتاب بخری
یه بهونه بیار دیگه خانومم ...الان چند روزه ندیدمت...دلم بیقرارت شده
از حرفاش قلبم پر از هیجان شد
دلم نیومد نارحتش کنم گفتم
_پس بیا پارک نزدیک خونمون
از اینکه قبول کرده بودم خیلی خوشحال شد و گفت
_پس یه دیقه دیگه اونجام
و سریع تماس رو قطع کرد،حتی مهلت نداد خدافظی کنم شاید میترسید پشیمون بشم ....
بلند شدم
جلوی میز آرایشم رفتم و کمی آرایش کردم از تو کمد لباس هام هم مانتوی زرشکیم رو بداشتم با شلوار مشکی و یه روسری بلند زرشکی یه نگاه تو آینه به خودم انداختم قشنگ شده بودم ....اما با یه رژ زرشکی بهتر از این میشدم...سریع از تو کیف آرایشم برش داشتم بعد اینکه به لبام زدم از اتاق بیرون اومدم
_مامان خونه نبود و از این بابت خوشحال بودم چون مجبور نبودم بهش دروغ بگم
*****
با دیدنش قلبم محکم به سینم
میکوبید باز هم احسان بود و ممنوعه های با اون بودن
چقدر دوست داشتمش ...چقدر لـ*ـذت میبردم وقتی با اون از حریم های مهم زندگیم میگذشتم
پشتش به من بود ایستاده بود و پاش رو به زمین میکوبید
آروم آروم سمتش رفتم یه قدمی وایستادم صداش زدم
_احساااااانم
به طرفم چرخید و چون فاصله ای نداشتیم بدنش یه بدنم خورد و از این کارش غرق خجالت شدم و یه قدم عقب رفتم
لبخند مهربونی زد و گفت
_خانوم کوچولوی من باز خجالتی شد
تای ابروش رو باز هم داد بالا
سرم رو انداختم پایین و گفتم
_نکن احسان چهرت رو اینجوری نکن
از حرفم بلند خندید و دستم رو گرفت با این کارش کل بدنم رو حرارت گرفت، دستم رو فشار داد و گفت
_دیگه داشتم نا امید میشدم عزیز دلم،فکر کردم نمیخوای بیای
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی اجازه نداد
_قرار نبود اذیت کنی رها خانوم
_احسان تورو خدا ول کن دستمو این کارا یعنی چی؟
اما یه نیمه ی وجودم اصلا نمیخواست دستم از دستش ول بشه
_باز که رها خانوم رنگش مثل لبو شد خجالت میکشی
ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم
_نخیر خجالت نمیکشم
_پس اگه خجالت نمیکشی بزار دستت تو دستم باشه
***
****
رو تخت دراز کشیدم و شماره احسان رو گرفتم
با اولین بوقی که خورد جواب داد
_الو
از شنیدن صدای قشنگش لبخند عمیقی زدم
_سلام خوبی ....عزیزم
اولین بار بود که بهش میگفتم عزیزم ...چه خوب بود که کنارم نبود وگرنه از خجالت میمردم
...از کی تا حالا شدم عزیز خانوم خانوما
چشمام رو بستم و با تموم احساسم گفتم
_از همون موقع که اولین نگاهت قلبم رو لرزوند
خنده بلندی کرد و گفت
...قربون اون قلب کوچیکت بشم که مال منه
و بعدش ادامه داد
_اصلا انتظار رفتار سرد امروزت رو نداشتم عشقم...دوست داشتم تو هم امشب رو برای دیدنم بیتاب باشی....اما تو امشب به کل من رو از یادت رفت
_نه احسان اینطوری نیست
...پس چطوریه؟؟؟؟
_امممم بزار به پای تنبیه دو هفته پیش که بی خبر رفتی
...خانوم کوچولو پشت گوشی خیلی شیطونیا...
خنده ی ریزی کردم و گفتم
_میخوای بشم همون رهای خجالتی
خندید و گفت
....رها میدونی الان چی دستمه
لب بالاییم رو به دهن گرفتم و گفتم
_اممم...نمیدونم
...یه هدیه ی قشنگ که امروز میخواست مال تو بشه ....ولی نشد
از شنیدن اسم هدیه لبخند زدم پس اونور به فکر من هم بود
_چی گرفتی برام احسان
...نمیتونم بگم عزیزم باید ببینیش
_تو رو خدا چیه بگو اذیتم نکن
..حالا به موقع اش میبینی عزیزم
بعدش هم با تموم بد جنـ*ـسی ازم خداحافظی کرد
گوشی رو گذاشتم رو میزتحریرم و کتاب تاریخ رو برداشتم و یه دور دیگه خوندم...
****
طبق معمول بعد خوردن صبحانه با حاج بابا رفتیم سوار ماشین شدیم تا من رو برسونه مدرسه
به سر خیابون که رسیدیم با دیدن ماشین احسان که اون طرف تر پارک شده بود آه از نهادم بلند شد
_چیشد دختر بابا چرا آه میکشی
سرم رو انداختم پایین و گفتم
_هیچی حاج بابا مهم نیست
ولی مهم بود خیلی هم برام مهم بود
چرا اصلا حواسم به حضور احسان نبود
گوشی رو از جیبم در آوردم و بهش پیام دادم
_ببخش من رو عزیزم اصلا حواسم نبود که ممکنه بیای دنبالم ...وقتی سر خیابون دیدمت خیلی ناراحت شدم ...آخه از وقتی که رفتی حاج بابا من رو میرسونه مدرسه .فعلا عزیزم
حاج بابا که گوشی رو تو دستم دید گفت
_رها مگه گوشی تو مدرسه مجازه بابا ..
لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و گفتم
_نه حاج بابا مجاز نیست ولی خوب لازم میشه واسه همین اکثریت دخترا میارن
همون جور که حواسش یه جاده بود گفت
_خوب اونا هم اشتباه میکنن عزیزم...گذشتن از حریم ها هیچ وقت کار درستی نبوده
سریع گفتم
_مامان هم اطلاع داره ....یعنی خودش گفت که بهتره با خودم گوشی ببرم تا اگه یه موقع لازم شد بهش زنگ بزنم
سرش رو تکون داد و نمیدونم زیر لب چی گفت و بعدش هم که خندید
همون لحظه گوشی تو دستم ویبره خورد
بازش کردم پیام از طرف احسان بود
_باشه خانوم اشکال نداره موفق باشی
*****
بعد اینکه از امتحان اومدم گرفتم خوابیدم به مامان هم گفتم که بیدارم نکنه
ساعت چهار عصر بود که بیدار شدم ...به گوشیم نگاهی انداختم احسان چهار بار بود ه زنگ زده بود و چون سایلنت بود متوجه نشده بودم
سریع بهش زنگ زدم ، مثل همیشه زود جواب داد
_الو
سریع قبل اینکه بپرسه چرا جواب تماس هام رو ندادی شروع کردم به توضیح دادن
_عزیزم ساعت یازده از امتحان اومدم گرفتم خوابیدم تا خود الان شرمنده اگه نگرانت کردم گوشیم رو سایلنت بود و متوجه نشدم
...سلامت و موش خورد؟
دستم رو آروم رو سرم زدم از بی حواس پرتیم
_اوه ببخشید سلام
....سلام عزیزم....
انگار میخواست چیزی بهم بگه ولی نمی دونست چطور شروع کنه
_چیزی میخوای بگی احسان
....آره دلتنگتم رها دارم دیووونه میشم از این دوری
نفسم و تازه کردم و یواش گفتم
_بخدا منم دلم برات تنگه ولی چه میشه کرد ...فردا هم دیگه رو میبینیم
...فردا خیلی دیره رها ...من همین حالا بهت نیاز دارم
از حرفش قُر گرفتم نمیدونستم چی بگم
که دوباره خودش شروع کرد به حرف زدن
...باید ببینمت عزیز همین ساعت و همین لحظه
_آخه چجوری
بدون مکثی گفت
...آماده شو بیام دنبالت بریم بیرون
صدام رو آروم کردم و گفتم
_احسان نمیشه اذیت نکن یه موقع یکی ببینه ابروم میره
_اذیت نکن دیگه خانومی ، یعنی تو دلت نمیخواد یه بار با من بیای بیرون
_چرا بخدا دلم میخواد ولی به مامانم چی بگم
_چه میدونم بگو میری کتاب بخری
یه بهونه بیار دیگه خانومم ...الان چند روزه ندیدمت...دلم بیقرارت شده
از حرفاش قلبم پر از هیجان شد
دلم نیومد نارحتش کنم گفتم
_پس بیا پارک نزدیک خونمون
از اینکه قبول کرده بودم خیلی خوشحال شد و گفت
_پس یه دیقه دیگه اونجام
و سریع تماس رو قطع کرد،حتی مهلت نداد خدافظی کنم شاید میترسید پشیمون بشم ....
بلند شدم
جلوی میز آرایشم رفتم و کمی آرایش کردم از تو کمد لباس هام هم مانتوی زرشکیم رو بداشتم با شلوار مشکی و یه روسری بلند زرشکی یه نگاه تو آینه به خودم انداختم قشنگ شده بودم ....اما با یه رژ زرشکی بهتر از این میشدم...سریع از تو کیف آرایشم برش داشتم بعد اینکه به لبام زدم از اتاق بیرون اومدم
_مامان خونه نبود و از این بابت خوشحال بودم چون مجبور نبودم بهش دروغ بگم
*****
با دیدنش قلبم محکم به سینم
میکوبید باز هم احسان بود و ممنوعه های با اون بودن
چقدر دوست داشتمش ...چقدر لـ*ـذت میبردم وقتی با اون از حریم های مهم زندگیم میگذشتم
پشتش به من بود ایستاده بود و پاش رو به زمین میکوبید
آروم آروم سمتش رفتم یه قدمی وایستادم صداش زدم
_احساااااانم
به طرفم چرخید و چون فاصله ای نداشتیم بدنش یه بدنم خورد و از این کارش غرق خجالت شدم و یه قدم عقب رفتم
لبخند مهربونی زد و گفت
_خانوم کوچولوی من باز خجالتی شد
تای ابروش رو باز هم داد بالا
سرم رو انداختم پایین و گفتم
_نکن احسان چهرت رو اینجوری نکن
از حرفم بلند خندید و دستم رو گرفت با این کارش کل بدنم رو حرارت گرفت، دستم رو فشار داد و گفت
_دیگه داشتم نا امید میشدم عزیز دلم،فکر کردم نمیخوای بیای
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی اجازه نداد
_قرار نبود اذیت کنی رها خانوم
_احسان تورو خدا ول کن دستمو این کارا یعنی چی؟
اما یه نیمه ی وجودم اصلا نمیخواست دستم از دستش ول بشه
_باز که رها خانوم رنگش مثل لبو شد خجالت میکشی
ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم
_نخیر خجالت نمیکشم
_پس اگه خجالت نمیکشی بزار دستت تو دستم باشه
***
دانلود رمان و کتاب های جدید