کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
انقدر فکرم مشغول الهه بود که احسان رو پاک فراموش کرده بودم ...فقط موقع برگشت چشمای دلگیرش رو دیدم که میخ من شده بود ...
****
رو تخت دراز کشیدم و شماره احسان رو گرفتم
با اولین بوقی که خورد جواب داد
_الو
از شنیدن صدای قشنگش لبخند عمیقی زدم
_سلام خوبی ....عزیزم
اولین بار بود که بهش میگفتم عزیزم ...چه خوب بود که کنارم نبود وگرنه از خجالت میمردم
...از کی تا حالا شدم عزیز خانوم خانوما
چشمام رو بستم و با تموم احساسم گفتم
_از همون موقع که اولین نگاهت قلبم رو لرزوند
خنده بلندی کرد و گفت
...قربون اون قلب کوچیکت بشم که مال منه
و بعدش ادامه داد
_اصلا انتظار رفتار سرد امروزت رو نداشتم عشقم...دوست داشتم تو هم امشب رو برای دیدنم بیتاب باشی....اما تو امشب به کل من رو از یادت رفت
_نه احسان اینطوری نیست
...پس چطوریه؟؟؟؟
_امممم بزار به پای تنبیه دو هفته پیش که بی خبر رفتی
...خانوم کوچولو پشت گوشی خیلی شیطونیا...
خنده ی ریزی کردم و گفتم
_میخوای بشم همون رهای خجالتی
خندید و گفت
....رها میدونی الان چی دستمه
لب بالاییم رو به دهن گرفتم و گفتم
_اممم...نمیدونم
...یه هدیه ی قشنگ که امروز میخواست مال تو بشه ....ولی نشد
از شنیدن اسم هدیه لبخند زدم پس اونور به فکر من هم بود
_چی گرفتی برام احسان
...نمیتونم بگم عزیزم باید ببینیش
_تو رو خدا چیه بگو اذیتم نکن
..حالا به موقع اش میبینی عزیزم

بعدش هم با تموم بد جنـ*ـسی ازم خداحافظی کرد
گوشی رو گذاشتم رو میزتحریرم و کتاب تاریخ رو برداشتم و یه دور دیگه خوندم...
****
طبق معمول بعد خوردن صبحانه با حاج بابا رفتیم سوار ماشین شدیم تا من رو برسونه مدرسه
به سر خیابون که رسیدیم با دیدن ماشین احسان که اون طرف تر پارک شده بود آه از نهادم بلند شد
_چیشد دختر بابا چرا آه میکشی
سرم رو انداختم پایین و گفتم
_هیچی حاج بابا مهم نیست
ولی مهم بود خیلی هم برام مهم بود
چرا اصلا حواسم به حضور احسان نبود
گوشی رو از جیبم در آوردم و بهش پیام دادم
_ببخش من رو عزیزم اصلا حواسم نبود که ممکنه بیای دنبالم ...وقتی سر خیابون دیدمت خیلی ناراحت شدم ...آخه از وقتی که رفتی حاج بابا من رو میرسونه مدرسه .فعلا عزیزم
حاج بابا که گوشی رو تو دستم دید گفت
_رها مگه گوشی تو مدرسه مجازه بابا ..
لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و گفتم
_نه حاج بابا مجاز نیست ولی خوب لازم میشه واسه همین اکثریت دخترا میارن
همون جور که حواسش یه جاده بود گفت
_خوب اونا هم اشتباه میکنن عزیزم...گذشتن از حریم ها هیچ وقت کار درستی نبوده
سریع گفتم
_مامان هم اطلاع داره ....یعنی خودش گفت که بهتره با خودم گوشی ببرم تا اگه یه موقع لازم شد بهش زنگ بزنم
سرش رو تکون داد و نمیدونم زیر لب چی گفت و بعدش هم که خندید
همون لحظه گوشی تو دستم ویبره خورد
بازش کردم پیام از طرف احسان بود
_باشه خانوم اشکال نداره موفق باشی
*****
بعد اینکه از امتحان اومدم گرفتم خوابیدم به مامان هم گفتم که بیدارم نکنه
ساعت چهار عصر بود که بیدار شدم ...به گوشیم نگاهی انداختم احسان چهار بار بود ه زنگ زده بود و چون سایلنت بود متوجه نشده بودم
سریع بهش زنگ زدم ، مثل همیشه زود جواب داد
_الو
سریع قبل اینکه بپرسه چرا جواب تماس هام رو ندادی شروع کردم به توضیح دادن
_عزیزم ساعت یازده از امتحان اومدم گرفتم خوابیدم تا خود الان شرمنده اگه نگرانت کردم گوشیم رو سایلنت بود و متوجه نشدم
...سلامت و موش خورد؟
دستم رو آروم رو سرم زدم از بی حواس پرتیم
_اوه ببخشید سلام
....سلام عزیزم....
انگار میخواست چیزی بهم بگه ولی نمی دونست چطور شروع کنه
_چیزی میخوای بگی احسان
....آره دلتنگتم رها دارم دیووونه میشم از این دوری
نفسم و تازه کردم و یواش گفتم
_بخدا منم دلم برات تنگه ولی چه میشه کرد ...فردا هم دیگه رو میبینیم
...فردا خیلی دیره رها ...من همین حالا بهت نیاز دارم
از حرفش قُر گرفتم نمیدونستم چی بگم
که دوباره خودش شروع کرد به حرف زدن
...باید ببینمت عزیز همین ساعت و همین لحظه
_آخه چجوری
بدون مکثی گفت
...آماده شو بیام دنبالت بریم بیرون
صدام رو آروم کردم و گفتم
_احسان نمیشه اذیت نکن یه موقع یکی ببینه ابروم میره
_اذیت نکن دیگه خانومی ، یعنی تو دلت نمیخواد یه بار با من بیای بیرون
_چرا بخدا دلم میخواد ولی به مامانم چی بگم
_چه میدونم بگو میری کتاب بخری
یه بهونه بیار دیگه خانومم ...الان چند روزه ندیدمت...دلم بیقرارت شده
از حرفاش قلبم پر از هیجان شد
دلم نیومد نارحتش کنم گفتم
_پس بیا پارک نزدیک خونمون
از اینکه قبول کرده بودم خیلی خوشحال شد و گفت
_پس یه دیقه دیگه اونجام
و سریع تماس رو قطع کرد،حتی مهلت نداد خدافظی کنم شاید میترسید پشیمون بشم ....
بلند شدم
جلوی میز آرایشم رفتم و کمی آرایش کردم از تو کمد لباس هام هم مانتوی زرشکیم رو بداشتم با شلوار مشکی و یه روسری بلند زرشکی یه نگاه تو آینه به خودم انداختم قشنگ شده بودم ....اما با یه رژ زرشکی بهتر از این میشدم...سریع از تو کیف آرایشم برش داشتم بعد اینکه به لبام زدم از اتاق بیرون اومدم
_مامان خونه نبود و از این بابت خوشحال بودم چون مجبور نبودم بهش دروغ بگم

*****
با دیدنش قلبم محکم به سینم
میکوبید باز هم احسان بود و ممنوعه های با اون بودن
چقدر دوست داشتمش ...چقدر لـ*ـذت میبردم وقتی با اون از حریم های مهم زندگیم میگذشتم
پشتش به من بود ایستاده بود و پاش رو به زمین میکوبید
آروم آروم سمتش رفتم یه قدمی وایستادم صداش زدم
_احساااااانم
به طرفم چرخید و چون فاصله ای نداشتیم بدنش یه بدنم خورد و از این کارش غرق خجالت شدم و یه قدم عقب رفتم
لبخند مهربونی زد و گفت
_خانوم کوچولوی من باز خجالتی شد
تای ابروش رو باز هم داد بالا
سرم رو انداختم پایین و گفتم
_نکن احسان چهرت رو اینجوری نکن
از حرفم بلند خندید و دستم رو گرفت با این کارش کل بدنم رو حرارت گرفت، دستم رو فشار داد و گفت
_دیگه داشتم نا امید میشدم عزیز دلم،فکر کردم نمیخوای بیای
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی اجازه نداد
_قرار نبود اذیت کنی رها خانوم
_احسان تورو خدا ول کن دستمو این کارا یعنی چی؟
اما یه نیمه ی وجودم اصلا نمیخواست دستم از دستش ول بشه
_باز که رها خانوم رنگش مثل لبو شد خجالت میکشی
ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم
_نخیر خجالت نمیکشم
_پس اگه خجالت نمیکشی بزار دستت تو دستم باشه
***
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    همون جور که دستم تو دستش بود به سمت ماشینش رفتیم
    با اینکه با تموم وجودم دوستش داشتم ولی این حس عذاب واسم خیلی سخت و دردناک بود
    ازش پرسیدم
    _قراره من رو جایی ببری
    لبخند زد و گفت
    _آره خانومم میخوام ببرمت یه جای خوب
    ****
    همون طور که ماشین رو پارک میکرد من رو مخاطب قرار داد
    _اینجا کافی شاپ دوستمه خیلی جای دنجه و قشنگیه...من که اینجا رو خیلی دوست دارم امیدوارم تو هم خوشت بیاد
    از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل کافی شاپ تقریبا شلوغ بود آخرین میز رو واسه نشستن انتخاب کردیم که اطرافش نسبت به بقیه میزهاخلوت تر بود
    _به آقا احسان خیلی وقته بهمون سر نمیزنی داداش
    سرم رو بلند کردم به پسر جونی که که احسان رو مخاطب داده بود نگاه کردم
    یه پسر سبزه و قد بلند که چشمای درشت مشکی و دماغ و دهن مناسب ترکیب صورتش رو شکل داره بود ،چهره ی معمولی داشت ولی هیکلش حسابی خوب و ورزشکاری بود
    احسان از میز بلند شد و بغلش کرد
    _یه مدتیه نبودم ...تو چیکار میکنی آقا قباد
    قباد دستش رو تو موهای پرپشتش کشید و گفت
    _میگذونم دیگه ...من و این کافی شاپ و مشتری ها
    بعد به سمت من نگاه کرد و سلام داد من هم سرم رو تکون دادم
    رو به احسان گفت
    _خانوم رو معرفی نمیکنی
    احسان دستش رو به سمت من گرفت و گفت
    _نامزدم رها
    از اینکه من رو نامزد خودش معرفی کرد گر گرفتم ودستام رو زیر میز قفل کردم تو هم
    و بعد دستش رو به سمت رفیقش گرفت و گفت
    _ایشون هم بهترین و صمیمی ترین دوستم قباد
    به رسم ادب از روی صندلی بلند شدم و اظهار خوشبختی کردم
    دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
    _منم خوشبختم از دیدنتون رها خانوم
    سرم رو از خجالت انداختم پایین
    احسان اخم کرد و گفت
    _قباد جان خانوم من آدم معتقدیه ...
    قباد که چشماش از رفت تعجب گشاد شده بود فوری دستش رو پس کشید و گفت
    _اوه شرمنده اگه نظراتتون کردم رها خانوم ...آخه. فکر نمیکردم .. امممم چی بگم ...فکر نمیکردم احسان با ....
    احسان نزاشت حرفش رو ادامه بده سریع گفت
    _قباد جان خوشحالم میکنی اگه دوتا قهوه ی ترک سفارشی واسمون بیاری
    نگاه معنی داری به احسان کرد و گفت باشه
    _حتما
    پنج دقیقه بعد با دو قهوه و یه کیک شکلاتی اومد
    و رو به احسان گفت
    _فعلا تنها تون میزارم ولی آقا احسان این رسم رفاقت نبود ...نامزد کردی من رو صدا نکردی
    احسان خندید و گفت
    _هنوز رسمی نشده قباد ...وقتش که برسه تو اولین نفری هستی که کارت دعوت به دستت میرسه
    قباد چونش رو خاروند و گفت
    _باید هم اینطور باشه داداش
    همون لحظه گوشیش زنگ خورد یه خدا حافظی سر سری باهامون کرد و رفت
    وقتی تنها شدیم احسان گفت
    _قهوه های اینجا معرکه ست امیدوارم خوشت بیاد عزیزم ،منکه هر وقت میام اینجا فقط قهوه سفارش میدم .
    تا حالا قهوه نخورده بودم یعنی حاج بابا و مامان از این جور چیزا خوششون نمی اومد من هم علاقه ای نداشتم برم سمتش
    ولی خجالت کشیدم بهش بگم تا حالا به قهوه لب نزدم
    حتما چیز خوبی بود که اینهمه آدم طرفدارش بودن
    دوباره من رو مخاطب قرار داد
    _من تلخ دوست دارم تو چی ؟
    لبخند آرومی زدم و گفتم
    _منم همون تلخ میخورم
    فنجون رو نزدیک لبم بردم ولی وقتی طعم گس و تلخش به دهنم خورد سریع گذاشتمش رو میز ...طعمش فوق العاده بد بود و تلخ
    احسان با تعجب به من و فنجون قهوه نگاه کرد
    قبل اینکه سوال بپرسه گفتم
    _بهتره یکم شکر بهش اضافه کنم
    سرش رو کمی کج کرد و گفت
    _باشه عزیزم هرطور راحتی
    دوباره کمی ازش خوردم ولی طمعش باز هم همون قدر تلخ و مزخرف بود
    دوباره بهش شکر اضافه کردم و کمی ازش خوردم ولی باز هم تغییری نکرده بود احسان به کارام زل زده بود و به لبخند رو لبش بود
    ازم پرسید
    _چطوره عزیزم ؟
    زل زدم به چشماش و گفتم
    _مزخرفه...
    بعدش به خاطر اینکه از طعمش بدم اومده بود صورتم رو جمع کردم و به فنجون اشاره کردم
    _تو واقعا به این میگی نوشیدنی ...مزه تلخش هنوز هم از دهنم نرفته
    با تعجب به حرفام گوش میداد ولی نمیدونم چرا یهو زد زیر خنده
    _واقعا متاسفم عزیزم نمیدونستم تا حالا قهوه نخوردی
    ناراحت روم رو گرفتم اونطرف و گفتم
    _مسخرم میکنی
    دستم رو که رو میز بود تو دستش گرفت و گفت
    _نه قربونت برم
    بدنم از این کارش یهوییش یخ بست نگران پرسید
    _رها چرا اینهمه سردی
    سرم و رو انداختم پایین و گفتم
    _وقتی دستم رو میگیری اینجوری میشم
    سریع دستم رو ول کرد و گفت
    _فکر نمیکردم ناراحت شی عزیزم
    حرفم رو اصلاح کردم و گفتم
    _نه ناراحت نمیشم ولی ...ولی...یه حس عذاب سراغم میاد
    سرم و بردم جلو و گفتم
    _هرچی نباشه من و تو نامحرمیم احسان
    دستش رو گذاشت رو چشماش و گفت
    _باشه خانومی قول میدم تا زمونی که محرم نشدیم حتی انگشتمم بهت نخوره
    بعدش قهوه ام رو از جلوم برداشت و گذاشت جلوی خودش
    _قهوه ی من که تموم شد مثل اینکه قسمت بود قهوه ی تو رو هم من بخورم...تو چی میخوای سفارش بدم برات
    کیک شکلاتی رو کشیدم جلوم و گفتم
    _همین کیک خوبه
    دستش رو روی لبه های فنجون کشید و درست همون جایی که رد لبم مونده بود نگه داشت
    نگاهی یه من انداخت و بعدش به فنجون تو دستش
    سرم رو انداختم پایین و مشغول کیک خوردن شدم ولی دیدم که درست همونجایی که رد لبم افتاده بود رو نزدیک لبش برد و یه لحظه چشماش رو بست
    حتی از فکر اینکه اینکارو با چه هدفی انجام داده غرق شرم شدم و به خودم لعنت فرستادم که چرا رژ زدم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    بعد پنج دقیقه شروع کرد به حرف زدن
    _همون طور که بهت گفتم ،از همون لحظه ی اولی که دیدمت تو دلم نشستی ،نمیگم با نگاه اول عاشقت شدم ...ولی از همون لحظه واسم تبدیل شدی به یه دختر خاص کسی که با تموم همنوعانش یه تفاوت اساسی داشت ...درست نمیدونم چی ولی فرق داشتی با همه ،حداقل نسبت به دخترایی که من تو تموم عمرم دیده بودم متفاوت بودی ...هر چقدر که می گذشت و میدیدمت بیشتر متوجه ی این موضوع میشدم ...تا اینکه به خودم اومدم و دیدم عاشقت شدم ...موضوع رو با مامانم در مدیون گذاشتم خیلی خوشحال شد و کلی قربون صدقه ام رفت سر انتخابم ولی گفت تا وقتی که دیپلم رو نگرفتی اجازه ندارم بهت نزدیک شم ، میگفت به درسات لطمه میخوره....ولی نتونستم و بلاخره به عشقم بهت اعتراف کردم و ازت خواستم یه مدت بهم وقت بدی تا تو رو هم عاشق خودم کنم...
    بعد به چشمام زل زد و شیطون شد و یه تای ابروش رو داد بالا
    _که موفق هم شدم
    لبخندی به صورت مهربونش زدم که ادامه داد
    _ولی دیگه صبرم تموم شده رها ...میخوام که هرچه سریع تر تو مال من شی
    از حرفی که زد غرق لـ*ـذت شدم
    دستش رو کرد داخل کتش و یه جعبه ی کوچیک ازش در آورد و بازش کرد
    از دیدن چیزی که داخل جعبه بود نتونستم خودم رو نگه دارم دستم رو گرفتم جلوی دهنم و ار خوشحالی زیاد چشمام پر از اشک شد
    جعبه رو برداشتم و روبه احسان گفتم
    _این ...این...خیلی قشنگه احسان
    داخل جعبه یه حلقه ی سفید تک نگینه خیلی ناز و ظریف بود
    لبخندی به روم زد و صورتش رو جلو آورد و گفت
    _با من ازدواج میکنی رها
    _
    منتظر این حرفش بودم ولی دیگه نه تا این حد ناگهانی
    هول شده بودم و نمیدونستم چی دقیقا باید چه عکس العملی داشته باشم ...اینجور موقعه ها دختر های رمان چیکار میکردن که پسره تحت تاثیر قرار بگیره ...هرچی به ذهنم فشار میاوردم یادم نمی اومد ...
    _آخر هفته به مامان میگم هماهنگ کنه تا با زندایی هماهنگ کنه بیام واسه خواستگاری
    با حرفی که زد حواس پرتم رو به خودش جلب کرد ...گیج بودم و نمیدونستم الان چی باید بگم ،مگه بار ها تو رویاهام این صحنه رو تجسم نمیکردم...نا خودآگاه فکرم رو به زبون آوردم
    _وای احسان ...من...من نمیدونم الان باید چی بگم ...
    بعدش هم چشمام رو مظلوم دوختم به چشماش
    دستش رو تو موهای پر پشتش کرد و گفت
    _فقط بگو که قبول میکنی...بگو که دوست داری شکسته بشه این حریم ها و سنت ها ...
    نگاهی به چشمای شفافش انداختم که با صداقت به چشمام دوخته شده بود بود ....
    لبخندی از رضایت زدم و چشمام رو به تایید باز و بسته کردم
    _قبول میکنم
    ****
    حاج بابا مخالف سر سخت این ازدواج بود و نمیتونستم هیچ اعتراضی بهش بکنم یه هفته بود که کارم شده بود گریه ....دو امتحان آخرم رو که افتضاح داده بودم ....از حاج بابا دلخور بودم که چرا راضی به خوشبختی من نیست ،برای همین باهاش سر سنگین بودم ....در عین حال هنوزم با احسان در ارتباط بودم
    همیشه دلگرمم میکرد که بلاخره حاج بابا هم راضی میشه و این جدایی دیگه خیلی طول نمیکشه ،امروز قرار بود عمه دوباره زنگ بزنه و من رو برای احسان خواستگاری کنه
    دل تو دلم نبود ...تصمیمم رو گرفته بودم باید قبل اینکه عمه زنگ میزد با حاج بابا صحبت میکردم
    رفتم پایین و کنارش نشستم صدام و صاف کردم و گفتم
    _حاج بابا وقت دارین باهم صحبت کنیم
    چشمای مهربونش رو به صورتم دوخت و گفت
    _من واسه تو همیشه وقت دارم عزیزکم
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم
    _حاج بابا تو تموم عمرم سعی کردم جوری زندگی کنم که باب طبع شما باشه ...که شما رو خوشحال کنم ...خوشحالیتون باران خیلی با ارزش بود و هست ...دوست داشتم باعث افتخاتون باشم...ولی
    بخدا شرمندم که این رو میگم...تصمیم های شما همیشه به صلاح من بوده ...اما ....سر در نمیارم از این تصمیم اخریتون ...چرا به عمه اینا جوابه رد دادین
    بعد اینکه جمله ی آخرم رو گفتم لبم و از خجالت گاز گرفتم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    سرم رو انداختم پایین و دستام رو محکم یه هم فشار دادم
    تو دلم هی صلوات میفرستادم نمیدونم برای چی ولی ارومم میکرد
    _عزیزم من همیشه خوشی و خوشبختیت رو میخوام ...اینکه با این ازدواج مخالفم دلیلش این نیست که از احسان بدم میاد...نه عزیزم اینجوری نیست اتفاقا مثل پسر نداشتم دوستش دارم...اما باید قبول کنی که بین دنیای تو و اون کلی فاصله است ....
    دستش رو گذاشت رو دستم و ادامه داد
    _حقیقت اینه که احسان ده سال از زندگیش رو تو امریکا گذرونده،ده سال عمری رو که شخصیت یه انسان شروع به شکل گرفتن میکنه...
    نمیگم که پسره بدیه و شاید اونطرف کارایه اشتباهی انجام داده...نه ....اما این ده سال باعث شده که نگرشش اعتقادش رفتاراش کلی با ویژگی های تو فاصله داشته باشه ....تو هنوز سنت کمه چند سال دیگه بهتر متوجه حرفای الان من میشی
    حرفاش رو برای اولین قبول نداشتم و تو کتم نمیرفت
    سرم رو انداختم پایین و گفت
    _خوب همین تفاوت هاست که یه زندگیه ایده آل رو شکل میده
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
    _اگه قرار باشه آدم تو هر چیزی با شخص مقابلش تفاهم داشته باشه که ...زندگی ...خیلی کسل کننده و یک نواخت میشه
    باورم نمیشد که این حرفا رو دارم به حاج بابا میزنم...شرمنده از حرفایی که گفتم و یه ببخشید سریع از کنارش بلند شدم و رفتم ....
    اما ته دلم راضی بود ...
    در اتاقم رو باز کردم اما با شنیدن صدای تلفن درو آروم ول کردم و سمت پله ها رفتم
    مامان تلفن رو برداشت
    الو
    ....
    سلام سارا جان
    ....
    والا نمیدونم چی بگم میدونی که حرف حرفه کاظمه
    .....
    اصلا گوشی رو میدم خودت باهاش صحبت کن
    ....
    بی حوصله به طرف اتاق رفتم ...میدونستم که حاج بابا بازم مخالفت میکنه روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد
    با تکون های مامان بلند شدم
    _رها ...عزیزم بلند شو
    به سمت مخالفش چرخیدم و گفتم
    _مامان خوابم میاد ولم کن
    اما با حرفی که زد دومتر پریدم هوا
    _بلند شو عروس خانوم باید بریم خرید عمه ت اینا فردا میان برای خواستگاری
    چشمای خواب آلودم رو. ناباور بهش دوختم
    _چیییییی
    چشماش رو اروم باز و بسته کرد و گفت
    _آره عزیزم درست شنیدی
    بعدش هم بغلم کرد و گفت
    _الهی مادر سفید بخت بشی
    از خوشحالی زیاد محکم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
    ****
    همون شب حاج بابا صیغه ی عقد من و احسان رو جاری کرد
    دوتامون رو اسمونا سیر میکردیم ...وقتی انگشتر رو تو دستم انداخت چشمام رو با احساس بستم و از خدا به خاطر این خوشی و خوشبختی سپاس کردم برای
    سه روز دیگه قرار عقد رو گذاشتیم
    فرداش قرار بود بریم خرید های لازم رو برای جشن بکنیم
    _رها...پاشو حواست کجاست دختر ...احسان پایین منتظرته
    با شنیدن اسم احسان مثل برق از جام بلند شدم و خواب الود به سرم کوبیدم
    _ای وای مامان مگه ساعت چنده
    دلخور نگام کردو گفت
    _ساعت نه صبحه
    از جام بلند شدم سمت حموم رفتم
    به مامان گفتم
    _مامان بهش بگو نیم ساعت منتظرم باشه زود اماده میشم میام
    _زشته اول بیا یه سلام بهش بده بعد میای آماده میشی
    نگاهی تو آینه‌ خودم انداختم چشمام حسابی پف کرده بود و زشت شده بودم
    رو به مامان کردم و گفتم
    _اینجوری بیام پایین که بیچاره پس میوفته زود دوش میگیرم و آماده میشم
    بعدش هم سریع خودم رو انداختم حموم تا دیگه هیچ اعتراضی نکنه
    یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون
    بعد اینکه موهام رو خشک کمی آرایش جزئی کردم تا پیشش قشنگ باشم
    مانتوی لیموییم رو با شال و شلوار سفید پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم
    صداش رو شنیدم که گرم صحبت با مامان بود
    چقدر این تن صدا واسم خوش ریتم و دلنواز بود
    لبخند به لب از پله ها پایین رفتم
    جلو رفتم و بهش سلام دادم
    به پام بلند شد و جوابم رو داد
    بعد از خوردن دو سه تا لقمه اونهم به زور احسان از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    اول رفتیم به یه جواهر فروشی احسان از مرده خواست کارای تک و گرون قیمتش رو واسمون بیاره
    از بین حلقه ها یه حلقه ی ست ساده سفید چشمم رو گرفت که در عین سادگیش خیلی قشنگ بود به احسان نشونش دادم تا از فروشنده بخواد همون رو واسمون بیاره
    از بین سرویس ها هم به انتخاب احسان یکیش رو برداشتیم یه سرویس ظریف و قشنگ ...
    از جواهر فروشی که اومدیم بیرون به سمت پاساژ های لباس رفتیم
    از لباس های بیرونی گرفته تا لباس خونگی همه رو خریدیم ....احسان هم تمام خریدار رو کرده بود ،فقط مونده بود لباس مجلسی برای جشن ...هرچی بیشتر به لباسا نگاه میکردم بیشتر دلزده میشدم ....اکثر لباس ها یا خیلی کار شده بودن یا که خیلی باز بودن و قابل پوشیم نبودن
    دنبال لباس خاصی میگشتم که هم ساده باشه هم جمع و جور ولی چیزی چشمم رو نمیگرفت
    با صدای احسان به خودم اومدم
    _عزیزم چه لباسی مدنظرته ؟بگو شاید بتونم کمکت کنم
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
    _وای واقعا نمیدونم یه چیزی که اصلا شبیه اینا نباشه ...پوشیده و سر سنگین باشه و مثل اینا خیلی کار شده نباشه ....
    _آهان باشه گلم ولی اینا هم تو تن قشنگ میشنا
    به صورتش نگاه کردم و گفتم
    _نه احسان من خیلی اهل لباس های آزاد نیستم اکثر لباسام پوشیدن ...فکر نکنم اصلا تو اینجور لباسا راحت باشم
    پاهام دیگه جون نداشتن تا به حال اینقدر پیاده روی طولانی نداشتم ،بیچاره احسان رو هم خسته کرده بودم و چقدر از این موضوع شرمنده بودم
    _رها این چطوره
    به سمتی که احسان اشاره میکرد نگاه کردم یه لباس بلند شیری پوشیده که روش با مخمر مشکی طرح های شیکی زده شده بود
    تو اولین نظر خیلی چشمم رو گرفت دست احسان رو محکم فشار دادم و گفتم
    _وای این خیلیییییی قشنگه احسان
    _پس بریم پرو ش کنی
    سرم رو به معنی تایید تکون دادم
    داخل مغازه شدیم ...فروشنده اش یه خانوم بود احسان لباس رو نشون داد و ازش خواست به سایز من یکی بده
    خانومه لباس رو گرفت سمتم و گفت
    _عزیزم میخوای بیام کمکت بکنم راحت بپوشی
    رو بهش کردم و گفتم
    _نه خودم می پوشم
    وارد اتاق پرو شدم و لباس رو به سختی تنم کردم وقتی به آینه نگاه کردم لبخند رضایت رو لبم اومد
    فوق العاده بهم میومد
    احسان دوتا ضربه به در اتاق زد
    _عزیزم تونستی بپوشی
    _آره پوشیدم
    مکثی کرد و گفت
    _پس درو باز کن ببینمت
    از حرفی که زد هول شدم مردد بودم درو باز کنم ...کمی ازش خجالت میکشیدم ولی الان که دیگه محرمم بود ...همسرم بود ...پس خجالت معنی نداشت
    گفتم
    _باشه چند لحظه صبر کن عزیزم
    گیرم رو باز کردم و موهای مواجم رو روی شونم ریختم
    اولین بار بود که بدون حجاب میخواستم رو در روش قرار بگیرم
    ولی دوست داشتم عکس للعملش رو ببینم
    خنده ی ریزی کردم و درو باز کردم
    پشتش به سمت در بود صداش زدم _احسانم چطوره؟
    به سمتم برگشت ولی با دیدن چهره ی بی حجابم یه لحظه ماتش برد و یه قدم جلو تر اومد
    خجالت رو کنار گذاشتم و یه دور چرخیدم
    _چطوره احسان
    انگار که هیپنوتیزمم شده بود جلو تر اومد و دستش رو روی صورتم کشید
    دستاش پر از حرارت بود از خجالت سرم رو پایین انداختم با دستش چونم رو گرفت و بالا آورد
    _شبیه پری های افسانه ای شدی عشق من
    لبخند ی به چهره ی مهربونش زدم چشمای سبزش حسابی خمـار شده بود رو به بسته شدن بود ...بلاخره پلکاش روی هم افتاد ،صورتش رو نزدیک صورتم کرد ...نزدیک و نزدیک تر ...دست دیگش رو روی کمرم گذشت
    حتی از فکر اینکه یه چند لحظه بعد چه اتفاقی قراره بیوفته غرق خجالت شدم
    صدای فروشنده هر دومون رو از این خلسه ی شیرین در آورد
    _خانومی تونستی بپووو...
    با دیدن ما تو اون وضعیت خنده ی ریزی کرد
    _اوه شرمنده
    دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه احسان سریع ازم جدا شد و گفت
    _میرم حساب کنم عزیزم ...توهم لباست رو دربیار
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    لباس رو از تنم در آوردم و بعد از پوشیدن مانتوم از اتاق بیرون اومدم
    سرم رو انداختم پایین و سعی کردم چشمم به احسان و فروشندهه نیوفته
    تا وقتی سوار ماشین بشیم هیچ حرفی باهاش نزدم و وقتی چیزی میگفت هم سعی میکردم کوتاه جواب ش رو بدم
    وقتی یاد خلوت تو اتاق پرو میوفتادم بدنم گُر میگرفت
    احسان هم متوجه رفتارم شده بود هر از گاهی نگاهم میکرد و ریز میخندید
    خدا خدا میکردم که سریع برسیم خونه
    رو به احسان کردم و گفتم
    _بلاخره خرید هامون تموم شد بریم خونه
    ابروش رو داد بالا و گفت
    _خونه چرا عزیزم ،خسته شدی از بودن با من
    سریع حرفم رو اصلاح کردم و گفتم _نه این چه حرفیه ...تو رو هم امروز حسابی خسته کردم ...دیگه بهتره که برگردیم
    لبخندی به صورتم زد و گفت
    _نه گلم امروز بهترین روز واسه منه ، چه خستگیی...از من باشه شب رو هم نمیزارم از پیشم بری
    این حرفش عجیب به دلم نشست لبخندی به چهره ی جذابش زدم
    ازم پرسید
    _خوب خانومم دلش رستوران میخواد یا فسفودی؟
    لب بالایم رو تو دهنم گرفتم و گفتم
    _امممم...خیلی وقته که پیتزا نخوردم همون بریم فسفودی
    همون طور که حواسش به جاده بود دستش رو به سمت لپم آورد و کشید و تو یه حرکت غافلگیر کننده لپم رو بوسید
    کارش انقدر واسم غیر قابل پیش بینی بود که دستم رو جایی که بوسیده بود گذاشتم و درحالی که چشمام کم مونده بود از حدقه در بیاد با صدای بلند گفتم
    _هیییییی احسااااان
    چشماش رو خمـار کرد و گفت
    _جان احسان
    در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
    _تو...تو ...الان چیکار کردی
    زل زد به جاده و گفت
    _کاری رو کردم که تو این چند ماه شده بود بزرگ ترین ارزوم
    لبم رو به دندون کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم

    پارت صد و چهل و سه
    تا برسیم دیگه هیچ حرفی نزدیم
    ****
    پنج دقیقه بعد رسیدیم احسان رفت تا سفارش رو بده
    با لبخند به سمتم اومد و وقتی کنارم نشست دستم رو تو دستش گرفت و گفت
    _عزیزم دلم میدونم سختته ولی گلم الان دیگه ما به هم محرمیم از لحاظ شرعی و قانونی هم حساب کنی هیچ مشکلی نداره ...مگه تو من رو دوست نداری پس چرا اینهمه از من گریز میکنی ... بیا از همین اولش همه چیز رو آسون بگیریم باشه گلم؟
    به چشمای شفاف و بی ریاش زل زدم
    آروم زیر لب گفتم
    _باشه
    ****
    سه روز خیلی زود گذشت
    صبح احسان دنبالم اومده بود تا من رو بیاره آرایشگاه
    جشنمون تو باغ عمه اینا بر گذار میشد
    خانوم ها داخل ویلا و مرد ها تو باغ
    یه ساعتی بود که زیر دست آرایشگر بودم
    دیگه حسابی خسته شده بودم
    بی حوصله گفتم
    _هنوز تموم نشده ؟
    لبخندی زد و گفت
    _چرا تموم شد عزیزم ...فقط من از تو یه قولی میخوام
    با تعجب پرسیدم چه قولی؟
    _قول بده وقتی بلند شدی چشمات رو ببندی و اصلا به آینه نگاه نکنی
    لبخندی زدم و گفتم
    _باشه
    چشمام رو بستم و از جام بلند شدم و به کمک آرایشگر روی یه صندلی نشستم تا حدودی میدونستم داره چیکار میکنه موهام رو فرق باز کرده بود و داشت با بابلیس فر میکرد حدودای نیم ساعت بعد کارش تموم شد و گفت میتونی چشمات رو باز کنی
    وقتی خودم رو تو آینه دیدم نشناختم خیلی تغییر کرده بودم یه آرایش ملیح و مات رو چشمام کار کرده بود ولی حسابی تغییر کرده بودم موهام هم فر شده بود روش یه تاج وپرنسسی گذاشته بود از ذوق نمیدونستم چیکار کنم
    رفتم سمت آرایشگر و بغلش کردم
    _وای ازتون ممنونم خیلی قشنگ شدم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _خودت هم ناز بودی عزیزم
    همون موقع احسان به گوشیم زنگ زد و گفت پایین منتظرمه
    شنل رو روی سرم گذاشتم و رفتم پایین فیلم بردار همون طور که از احسان فیلم میگرفت میگفت
    چشمات رو ببند وقتی عروس خانوم اومد از عکس العملت فیلم گرفته شه
    احسان هنوز متوجه حضورم نشده بود آروم جلو رفتم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش
    آروم به سمتم چرخید ناباور بهم زل زد
    مردمک چشماش دو دو میزد ...انگار که بی تاب بودن و قصد سیر شدن نداشتن دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و از زمین بلندم کرد و دور تا دورش چرخوند
    وقتی روز زمین گذاشتتم پیشونیم رو بوسید و به سمت ماشین حرکت کردیم
    درو برام باز کرد و تا کمر خم شد و دستش رو به سمت ماشین دراز کرد و گفت
    _عشقم افتخار میدی ؟
    حالم وصف نشدنی بود لبخند پر مهری به عشق بی همتاش کردم و سوار ماشین شدم
    اکثر دختر پسرهای جون اطرافمون جمع شده بودن و دست میزدن
    اول رفتم آتلیه و بعد گرفتم کلی عکس بلاخره به سمت باغشون حرکت کردیم
    با ورودمون به باغ همه دست زدن و کل کشیدن عمه و شوهر عمه و حاج بابا و مامان جلو بودن اومدن و بغلمون کردن ....با اشک و لبخند برامون آرزوی خوشبختی کردن
    یکی از خدمه ها واسمون اسفند آورد
    دستم رو بردم جلو کمی اسفند برداشتم و دور سر احسان چرخوندم و تو زغال های جا اسفندی ریختم
    احسان هم اسفند و دور سرم چرخوند و روی زغال ها ریخت
    همه این لحظات واسم ناب و قشنگ بود از بین جمعیت گذشتیم و داخل ویلا شدیم از دیدن جمعیت با کلی تفاوت خنده گرفت
    طرف ما معتقد بودن و اکثریت به خاطر احسان شال یا روسری سرشون بود ولی اقوام احسان اکثریت آزاد و با لباس های آنچنانی
    به طرف جایگاهمون رفتیم که سفره ی عقد به طرز خیلی با سلیقه و شیکی جلوش چیده شده بود
    ذوق زده رو به احسان گفتم
    _وای احسان چقدر خوب و قشنگ چیده شده کار کیه ؟
    لبخندی زد و گفت
    _کار الهه ست گلم
    بعدش ادامه داد
    _همه چیز واسه تو باید به بهترین شکل ممکن انجام بشه پری ناز من
    بازوش رو که تو دستم بود و محکم به معنی تشکر فشار دادم
    تو جایگاهمون قرار گرفتم و بعد پنج دقیقه عاقد به همراه حاج بابا و آقا صادق داخل اومدن
    حاج باباتا حدی که ممکن بود سرش رو پایین گرفته بود تا مبادا چشمش به کسی بیوفته
    هر سه شون اومدن و رو به روی ما رو صندلی هایی که چیده شده بودن نشستن
    مامان و عمه همه به جعممون اضافه شدن
    فرزانه و فریبا تور رو روی سرمون نگه داشته بودن و شقایق هم قند ها رو تو دستش گرفته بود تا روی سرمون بسابه
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کردقرآن رو برداشتم و بوسیدمش سوره ی الرحمن رو آوردم و شروع به خوندن کردم
    _عروس خانوم ایا وکیلم شما را با مهریه ی معلومه یه جفت اینه و شمعدان یک...............
    دیگه چیزی نمیشنیدم ،از ته دلم از خدا میخواستم که خوشبختمون کنه و زندگیمون همیشه خوب باشه ، بعد اینکه سوره الرحمن رو تموم کردم صدای شقایق رو شنیدم که گفت
    عرووووس زیر لفظی میخواد
    با این حرفش آقا صادق و بابا جلو اومدن
    آقا صادق یه سرویس گرون و پهن بهم داد و حاج بابا سند ویلای لواسون رو که خیلی دوسش داشتم دست هر دوشون رو بوسیدم و با قدر دانی نگاهشون کردم
    عاقد دوباره تکرار کرد
    _آیا وکیلم؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم
    _با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگ تراب مجلس بله
    صدای جیغ و دست همه سالن رو پر کرد
    اینبار عاقد رو به احسان کرد و گفت
    _آقای احسان راد ایا وکیلم
    احسان همون به گفتن بله ی خالی اکتفا کرد
    همه دست زدن و برامون ارزوی خوشختی کردن
    عاقد بهمون اشاره کرد بریم پیشش و یه دفتر بزرگ رو باز کرد و جاهایی که نشون داد رو امضا زدیم
    بعد اینکه کارمون تموم شد واسمون کلی دعای خیر کرد و با یه خدافظی جعممون رو ترک کرد
    دخترای جون رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن بعد نیم ساعت فیلم بردار بهم اشاره کرد برم وسط و برقصم به احسان هم گفت بایسته و بهم دست بزنه تا زمانی که برم و دستش رو بگیرم و بیارمش وسط
    از جام بلند شدم و گل رو تو دستم گرفتم و با لبخند همونطور که از دوتا پله ی جایگاه پایین میومدم آروم گلم رو تو دستم تکون میدادم
    ریتمم رو با اهنگی که پخش میشد هماهنگ کردم و زل زدم به احسان و با ناز شروع به رقصیدن کردم
    دیگه ازش خجالت نمیکشیدم انگار که خطبه ی عقد تموم خجالتم رو از بین بـرده بود
    احسان مات من و برقصم شده بود با ناز جلو رفتم و دستش رو گرفتم و اوردمش وسط
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با تعجب زل زده بود به من و عشـ*ـوه هایی که براش می رفتم ....دستاش رو مثل رباط هماهنگ بامن تکون میداد
    بعد چند تا رقـ*ـص به سمت جایگاهمون رفتیم و نشستیم
    دستم رو تو دستش گرفت و گفت
    _فکر کنم امشب میخوای با افسونگری دیووونم کنی
    ریز خندیدم و گفتم
    _حالا یه کوچولو دیونگی واسه یه مجنون بدم نیست
    یه تای ابروش رو داد بالا و گفت
    _پس اینجوریاست
    بعدش هم ادامه داد
    _فقط حواست باشه من دیووونه شم واسه لیلی م خطرناک میشم
    از حرفی که زد بلند خندیدم لبخندی به صورتم زد و گفت
    _قربون خنده هات بشم رهای من
    *****
    آخرای شب بود و اکثر مهمونا رفته بودن از خستگی زیاد دیگه روی پا بند نبودم احسان هم مثل من بود چشماش از خستگی سرخ شده بود
    امروز برای من و اون بدون شک بهترین بود بهترین
    مامان و حاج بابا که از جاشون بلند شدن دیگه فهمیدم که وقت رفتنه شنل رو روی سرم میزون کردم و بلند شدم
    عمه که دید منهم همپای حاج بابا بلند شدم گفت
    _تو کجا عزیزم
    از سوالش جا خوردم و جواب دادم
    _خوب میرم خونه دیگه عمه جون
    نگاه معنی داری بهم انداخت و لبخند زد و روی به حاج بابا گفت
    _میگم خان داداش اگه شما اجازه میدید عروسمون امشب رو همینجا بگذرونه فردا به احسان میگم برش میگردونه...بلاخره از رسوماتمونه دیگه
    از حرفی که زد خواب از سرم پرید به احسان نگاه کردم اونهم انگار جا خورده بود ولی همچین ملتمسانه به حاج بابا زل زده بود که گویی منتظر جواب مثبت از دهنش بود
    حاج بابا نگاهی به من انداخت که از خجالت سرم رو انداختم پایین به پارکت های قهوه ای زمین زل زدم
    _رها دیگه عروس این خونس از نظر من هیچ مشکلی نداره ...
    از حرفی که زد بیشتر خجالت کشیدم ...هم احساس خوبی داشتم ،هم حسی مثل شرم
    نمیدونستم چی بگم ...اصلا باید تو این شرایط چیزی میگفتم یا که نه؟
    انقدر با ذهنم درگیر بودم که نفهمیدم اصلا کی رفتن فقط لحظه ی آخر چشمای نگرون مامان رو دیدم که زل زده بود به چشمام و همینجور که دستم رو فشار میداد گفت
    _امشب مواظب خودت باش عزیزم
    از حرفی که زد تموم افکار منفی به ذهنم هجوم آوردن مگه امشب قرار بود اتفاقی بیوفته که مامان اینطور نگران نگام میکرد ...
    دیگه خواب از سرم پریده بود منظور عمه از رسم و رسومات چی بود
    کم کم زنگای خطر تو گوشم صدا میکردن و هر وقت به احسان نگاه میکردم و چشمای خمارش رو میدیدم ناخودآگاه ترس تو وجودم رخنه میکرد
    عمه در حالی که خمیازه میکشید به سمتم اومد و بار دیگه صورتم و بـ*ـوس کرد و گفت
    _ایشالا که سفید بخت شید عزیزم
    و بعدش به سمت احسان رفت و صورت اون رو هم بوسید و گفت
    _دیگه پاشید برید بخوابید حسابی خسته شدین
    بعدش هم خودش و آقا صادق از کنارمون با یه شب بخیر رد شدن و رفتن
    احسان به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت
    _پاشو عزیزم دیگه بهتره بریم بالا اتاق من
    دستم رو تو دستش گذاشتم و باهاش به سمت اتاقش رفتیم
    سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    وقتی وارد اتاقش شدیم اضطرابم
    بیشتر شد نمیدونستم باید الان تو این موقعیت چیکار کنم احسان لبخندی به چهرم زد و شنل رو از روی سرم برداشت و پیشونیم رو بوسید
    از حرارت لب هاش احساس کردم که پوست پیشونیم سوخت ،سرم رو انداختم پایین
    که تو یه حرکت غافلگیر کننده من رو گرفت تو بغلش و محکم به خودش فشرد
    دمای بدنم از این نزدیکی ناگهانی بالا رفته بود و قلبم به شدت میتپید طوری که هر آن حس میکردم که الانه که از قفسه ی سینم بزنه بیرون
    _بگو که رویا نیست عزیزم...بگو که دیگه برای همیشه برای من شدی
    از حرفاش حالم عجیب دگرگون میشد ،دستام بی اراده روی کمرش قفل شد
    گفتم
    نه عزیزم دیگه سختی ها و انتظار ها تموم شد حالا دیگه ماله هم هستیم واسه همیشه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا