کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
ابروم رو بالا انداختم و گفتم
_اون جوری براتون گرون تموم میشه ها
خندید و گفت
_اشکال نداره
****
به رفتنش نگاه کردم که چشمم به یه مرد خورد که چهره اش خیلی برام آشنا بود بیشتر بهش دقت کردم ، بلاخره یادم افتاد همونی بود که چهره ی من رو به یکی از آشناهاش شباهت میداد ... به سمتش رفتم باید از این مرد مجهول توضیح میخواستم برای حرفای نصف و نیمه ای که بهم زده بود
اونهم من رو دید و به سمتم اومد ،مثل اینکه اومده بود تا من رو ببینه قبل از من شروع به صحبت کرد
_سلام ،چند وقت پیش اومدم تا ببینمتون اما همکارتون گفت که کمی کسالت دارید و نیستید برای همین ازشون خواستم وقتی اومدید حتما خبرم کنن...
_خوب الان هستم بفرمایید چیکارم داشتین؟
_اگه یادتون باشه من تقریبا یه ماه پیش اومدم پیشتون درمورد شباهت فوق العاده شما با همسر دوستم گفتم
نیشخند زد و ادامه داد
_اما برای شما سوتفاهم شد که نکنه عاشق دلباخته تون شده باشم و برای اینکه نظرتون رو جلب کنم این حرف رو زدم ...
اما الان با دلیل و مدرک اومدم تا بهتون ثابت کنم که حرفم دروغ نبود از جیب کتش یه عکس در آورد و به سمتم گرفت
_عکس یه دختر بود شکل من با موهای طلایی که بغـ*ـل یه پسر با چهره شرقی و فوق العاده جذاب بود که تو چهره هر دو شون لبخند بود
_به هر حال من باز هم اومدم تا از شما کمک بگیرم ،وضعیت روحی دوستم هر لحظه داره وخیم تر میشه ...
یه کارت به سمتم گرفت و گفت
_فکراتون رو بکنید و نظرتون رو حتی اگه منفی هم بود بهم بگید من منتظر تماستون میمونم
و بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم رفت.
دوباره به عکس نگاه کردم حس غریبی به دختر تو عکس داشتم با انگشت شستم چهره اش رو لمس کردم ...اینهمه شباهت بین دو و ادم غریبه غیر ممکن بود ،ولی باید سر از ته و توه قضیه در می آوردم
از نمایشگاه بیرون اومدم فکرم هنوزم درگیر عکس دختر تو عکس بود ...سرم رو که بلند کردم همون پرشیای مشکی با شیشه های دودی رو دیدم که اون طرف خیابون پارک کرده بود نمیدونم چرا حس میکردم یه نفر تو ماشینه و زل زده به من ، چشم از ماشین گرفتم و دستم رو تکون دادم تا یه دربستی بگیرم
****
خانوم این پرشیا مشکیه با شما نسبتی دارن؟
این دومین باری بود که این سوال ازم پرسیده میشد گفتم
_نخیر
_ولی از وقتی شما سوار ماشین شدید داره تعقیبمون می کنه ها...
فکرم انقدر درگیر بود که به این موضوع فکر نکنم
_ولش کنید آقا
دیگه چیزی نگفت ،وقتی خونه رسیدم مامان پیشم اومد و حالم و پرسید ...جواب سر سری بهش دادم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم
موقع شام حاج بابا متوجه گرفتگیم شد
_رها جان چرا با فرات بازی میکنی و نمیخوری ، چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
قاشق و چنگال رو روی بشقاب گذاشتم و به حاج بابا گفتم
_حاج بابا ممکنه دو نفر که غریبن و هیچ نسبتی باهم ندارنخیلی شبیه به هم باشن ؟ یعنی نشه از هم تشخیصشون داد؟
شونه هاش رو داد بالا و گفت _نمیدونم عزیزم ، تو این دنیا هیچ چیزی نشد نداره
کلافه بودم نمیدونستم موضوع امروز رو باهاشون در بمون بزارم یا نه
ولی بهتر بود خودم قضیه رو بفهمم پس سوال دووم رو پرسیدم
_چرا بعد من دیگه بچه‌ای نیاوردید؟
از سوالم هر دو شون شکه شدن ، مامان سریع جواب داد
_ خدا تورو هم با کلی نظر و نیاز به ما داد عزیزم...دیگه توانایی آوردن بچه دیگه ای رو نداشتیم
نگاهی به بابا کردم انگار از چیزی کلافه بود چون قاشق رو سفت چسبیده بود و فشارش میداد
_حاج بابا حالتون خوبه
نگاهی عمیقی بهم انداخت و گفت _آره عزیز بابا خوبم
بعدش هم از سر میز بلند شد و از مامان تشکر کرد
من هم دیگه اشتهایی برای خوردن نداشتم از سر میز بلند شدم بعد از تشکر از مامان رفتم اتاقم ...
تصمیمم رو گرفته بودم ...میخواستم وارد بازی بشم که هیچ نمیدونستم برام خوبه یا بد ...قصدم فقط کمک نبود ...هدف اصلیم شناخت کامل اون دختر او عکس بود ...
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم
سریع جواب داد انگار که خیلی وقته منتظر تماسم بود شاید هم من اینطور فکر میکردم
_الو
_سلام من رها مجد هستم ،تو نمایشگاه ازم خواستین فکرام رو که کردم تماس بگیرم
_بله خانوم مجد منتظر تماستون بودم ، فکراتون رو کردید ؟
_بعله اما اولش باید یه چیزایی رو بدونم
_بفرمایید در خدمتم
_اول اینکه اگه تصمیم مثبت باشه و بخوام بهتون کمک کنم بعدش میخوام مطمئن شم که برام مشکلی پیش نمیاد ...یعنی برام دردسر نشه ...شما ازم برای یه مدتی که حال روحی دوستتون خوب شه کمک خواستین ...
_بعله برای یه مدتی ازتون کمک میخوام...بهتر فردا به قراری باهم بزاریم تا کامل تر شما رو در جریان قرار بزارم نظرتون چیه
بدون مکث گفتم بعله اینطوری بهتره
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    ***
    وارد کافی شاپ که شدم تو اولین نظر دیدمش کنار یه دختر چشم و ابرو مشکی که چهره ی با نمکی داشت نشسته بود وقتی متوجه من شدن هردوشون از جاشون بلند شدن ،سلام دادم و هر دو شون جوابم رو دادن
    روبه زنی که کنارش بود کرد و گفت
    _بیتا همسر عزیزم
    و بعد دستش رو به سمت من گرفت و گفت
    _خانوم رها مجد
    با بیتا دست دادم ،از دیدنش ابراز خوشبختی کردم
    بیتا با ناباوری زل زده بود بهم بعد رو به همسرش کرد و گفت
    _آخه چطور ممکنه بهراد؟ یه لحظه احساس کردم خود نیاز جلوم واستاده
    جالب بود باهاش قرار گذاشته بودم و اسمش رو نمیدونستم پس اسم این مرد مجهول بهراد بود
    _آره عزیزم منم وقتی واسه اولین بار دیدمش همین حس رو داشتم
    بعد رو به من کرد و گفت
    _بشینین لطفا
    و بعد ازم پرسید
    _ چی میل دارین خانوم مجد؟
    _چیزی نمیخوام فقط اومدم یه چیزایی رو برام روشن کنید
    سرش رو تکون داد و گفت
    _ بله در خدمتم
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    _اول اینکه میخوام بدونم چطور باهم آشنا شدن و بعدش اینکه ...اممم...آدرس همین دختره نیاز رو میخوام
    ابروش رو داد بالا و گفت
    _ادرسش رو میخواین چیکار
    ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم
    _فکر کنم برای نقشتون لازم باشه
    ابروهاش رو بالا داد و گفت
    _بله حواسم نبود
    و ادامه داد
    _نیما و نیاز تو دانشگاهه...شیراز باهم آشنا شده بودن نیاز شیرازی بود ولی نیما اهل تهران بود و برا ادامه تحصیل اونجا رفته بود از آشناییشون زیاد نگذشته بود که نیما تصمیم به ازدواج با نیاز گرفت ولی نیاز به هیچ وجه موافق نبود دلیلش هم اختلاف طبقاتی زیادی بود که بین خودش و نیما حس میکرد ...البته وضعشون اونقدرا هم وخیم نبود یه زندگیه معمولی داشتن و دستشون به دهنشون میرسد....ولی در مقابل وضع مالی نیما شاید اندازه ی یه نقطه کور هم دیده نمیشدن
    نیما خیلی تلاش میکرد تا این فکر اشتباه رو از سرش دور کنه ولی نیاز قبول نمیکرد و میگفت فردا تو زندگی مشترک از خودت گرفته تا خانواده ات تا نقی به توقی بخواد بخوره میخواین سرم سرکوفت بزنین که این بودی و این شدی
    از حق نگذرم خانواده نیما اصلا اینجوری نبودن

    بلاخره بعد شش ماه راضی شد ولی با شرط و شروط های خاص خودش ...اولین شرطش هم این بود که حق طلاق با خودش باشه تا اگه موقعی احساس حقارت کرد ،خودش با پای خودش از اون زندگی بیرون بیاد ...رابـ ـطه ی عاطفی که بینشون بسته شده بود شاید باید بگم خیلی عمیق و اسطوره ای بود ..خانواده ها هم باهم خیلی بودن ...طوری که اختلاف طبقاتیشون هم حتی یه درصد نمیتونست به این رابـ ـطه صدمه بزنه ...گذشت و گذشت...تا یه هفته به عروسیشون موند ...همچی خوب بود ...تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد ...تو اون تصادف وحشت ناک ...
    و یه نفس عمیق کشید و به جرعه آب خورد تا بغضش رو قورت بده
    بیتا که سرش رو گذاشته بود رو میز و بی صدا گریه میکرد
    _نیاز بیچاره تو ماشین له شده بود ...یه ناجوون مرد با هیجده چرخ از پشت بهش زده بود از جلو هم که به یه کامیون خورده بود ...نمیتونی حتی تجسم کنی که جسم بی جونش رو چطوری از تو اون آهن پاره در آوردن ...نیما که دیووونه شده بود ناله هاش گریه هاش نیاز ،نیاز کردنش دل سنگ رو هم آب میکرد ...بیچاره نیما بیچاره پدر مادرش که ساکت یه جا نشسته بودن واسه جوووون از دست رفتشون گریه میکردن و حسرت میخوردن چه ساده ارزوهاشون برباد رفته بود ....
    تو مراسم خاک سپاری همه دنبال نیما بودیم نبودش گوشیش هم که خاموش بود ...یه بیست دقیقه بعد اومد اونم چه اومدنی
    بهراد دستش رو روی چشماش گذاشت ..بیتا که با یه ببخشید فوری از کنارمون بلند شد و گریه کنان رفت بیرون
    بهراد دوباره ادامه داد ...
    ماشینش رو گل کاری کرده بود گلای رز آبی همین جور که بوق میزد داشت میومد وقتی پیاده شد
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    یه درد دیگه به دردهای هممون اضافه شد
    کت شلوار دومادیش رو پوشیده بود ....موهاش رو مرتب زده بود بالا ...صورتش رو سه تیغ کرده بود
    در سمت راننده رو باز کردو از توش یه لباس عروس با یه دسته گل از رزای آبی در آورد لبخند به لب به سمت قبر نیاز اومد همه راه رو براش باز کردیم گل های گلایول رو از روی قبرش برداشت و انداخت اونور لباس عروس رو خیلی با دقت کشید روش و دسته گل رو گذاشت روش
    پچید سمت ما داد زد اون صوت مزخرف رو خاموش کنین ...کدوم عروسی دیدین که از این نوارها بزارن ...واسه چی نیازم رو ناراحت کردین ؟
    بعد دوباره به سمت قبر نیاز برگشت و گفت
    _ماشین رو دیدی عزیزم به گل فروشه گفتم همش رو با رز آبی تزیین کنه فقط به خاطر اینکه تو دوست داری بعد دسته گل رو نشون داد و گفت گلت رو هم دوست داری خانووووممم؟
    ...جوری رفتار میکرد که واقعا نیاز جلو روش نشسته ...
    روی لباس عروس دست کشید و گفت همون یه که تو دوست داری ...گفتم که شده کل شهر رو به هم می ریزم و پیداش میکنم ولی تو همش ناراحت بودی و میگفتی فقط یه دونه از اون هست
    حالا بخند عشقم
    خودش هم شروع کرد مثل دیوانه ها خندیدن
    چند ساعت همونجوری گذشت
    همه دو مون جمع شده بودن به نیما نگاه میکردن
    رفتم زیر بغلش رو گرفتم و گفتم
    _پاشو داداش دیگه بسه باید بریم دلمون رو بیشتر از این خون نکن رفتن نیاز واسه هممون سخت بود ...پاشو
    یه سمتم برگشت و گفت
    _کی میگه نیاز رفته ؟ پس اینی که لباس عروس تشنه کیه ...نیاز منه دیگه ...
    دستش رو محکم تر کشیدم و گفتم
    _پاشو نیما بسه دیگه
    خندید و گفت
    _آخه پسر خوب کدوم دومادی عروسش رو شب حجله تنها میذاره تو حجله گاه ...امشب شب من و اونه ...شب یکی شدنمون ...کجا بیام با تو ؟ میخوای عروس مثل دست گلم و تنها بذارم؟
    بعدش هم بلند شد و رو به همه گفت
    _خیلی ازتون ممنونم که اومدید من و نیاز رو خیلی خوشحال کردید ایشالا تو خوشیاتون جبران میکنم ولی یه کوچولو ازتون ناراحت شدم چرا همه مشکی تنتونه ناسلامتی اومدید عروسی مثل اینکه
    همه دستشون رو گذاشته بودن رو دهنشون رو گریه میکردن بعضی ها هم زیر لب میگفتن
    _بیچاره جووون مردم از دست رفت و دیوونه شد
    از همشون خواستم بزن بعدا خودم نیما رو میارم

    همه رفتن فقط من موندم و پدر و مادر نیما و نیاز ...رفتم کنارشون آروم ازشون خواستم که برن اما قبول نمیکردن خانواده نیاز دلتنگ دختر از دست رفتشون بودن و خانواده نیما دلواپس واسه پسرشون که تو عاشقی باخته بود
    به هر ضرب و زوری بود بلندشون کردم تا برن هنوز یه قدم بر نداشته بودن که نیما گفت
    _پس واسه من و عروسیم آرزوی خوشبختی نمیکنین؟
    پدر نیما گریه کنان دستم و گرفت و گفت
    _تو رو خدا بیارش بهراد یکم دیگه اینجا بمونه جنون میگیره
    ولی هر کاری کردم نتونستم متقاعدش کنم پیش خودم گفتم شاید واسه خداحافظی و وداعش از عشقش خودش رو زده به دیوونگی و یکم اگه بمونه بر میگرده واسه همین رفتم خونه
    ساعت نزدیکیای دو شب بود که مادر ش بهم زنگ زد و گفت نیما با یه وضع آشفته اومد خونه و همش میگفت نیاز سردشه...نیاز سردشه ...باید یه پتو براش ببرم ، پدرش هم که وضع نیما رو دید حالش بد شد واسه همین متوسل به من شده بود تا برم دنبالش
    سریع از خونه زدم بیرون به اولین جایی که ذهنم رسید روندم درست اومده بودم دوباره اومده بود سر خاک نیاز پتو رو روی خاک سرد کشیده بود و بغلش کرده بود ....از دیدن این صحنه انقدر حالم بد شده بود که حتی نمی تونستم برم جلو ...مصیبت بزرگی براش بود واسه همین به این حال و روز افتاده بود ... از اون موقع به بعد تحت نظر یه پزشک روان شناس قرارش دادن حتی چند ماه هم تو بیمارستان روانی بستری شد ولی حال روحیش حتی ذره ای بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد .... پزشکش معتقد بود که خود نیما نمیخواد حالش خوب شه و دوست داره تو همون خیال های واهیش دست و پا بزنه ... الان از اون ماجرا یک سال و نیمه که میگذره نیما الان بیشتر شبیه به مرده متحرک شده قرص ایی که اون می ندازه حتی فیل رو هم از پا در میاره چه برسه به اون
     
    آخرین ویرایش:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    بعدش زل زد بهم و گفت
    _امیدوارم سر قولتون بمونید و کمکم کنید
    از توی جیبش یه دفترچه در آورد و به.چیزی یادداشت کرد وبه سمتم گرفت
    _این آدرس خونه ی پدریه نیازه
    برگه رو از دستش گرفتم و تشکر کردم
    _قبل اینکه بهتون کمک کنم باید برم به این آدرس تا خونواده نیاز رو ببینم زمانی که برگشتم باهاتون تماس میگیرم ...از میز بلند شدم تا برم که بیتا برگشت چشماش و بینش سرخ شده بود معلوم بود که خیلی گریه کرده از هر دو شون خدافظی کردم همین که خواستم برم بیتا صدام کرد
    _نیاز
    با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
    _معذرت میخوام رها جان یه لحظه اشتباه کردم ...اممم...میشه ازت یه درخواست داشته باشم؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم
    _باشه عزیزم چی
    چهره اش ناراحت و شرم زده شد ... آروم گفت
    _میشه یه لحظه بغلت کنم؟
    از کارش تعجب کردم ولی نخواستم دلش رو بشکونم دستام رو از هم باز کردم و گفتم
    _البته
    به سمتم اومد وقتی بغلم کرد دوباره بغضش ترکید و گریه کرد
    _نیاز دوست صمیمی و خیلی عزیزی برام بود ،دوست دارم که با تو هم رابـ ـطه دوستانه داشته باشم..میشه ؟
    لبخندی به چهره اش زدم و گفتم
    _البته چرا که نه
    بعد اینکه شمارم رو دادم بهش از کافی شاپ بیرون اومدم
    باید با حاج بابا و مامان صحبت میکردم تا راضیشون کنم یه مدت برم شیراز ...فقط خدا خدا میکردم که قبول کنن و با تنها رفتنم کاری نداشته باشن
    ***
    حاج بابا و مامان مشغول دیدن یکی از سریالا تو تلویزیون بودن به سمت آشپزخونه رفتم سه تا چایی تازه دم و خوشرنگ ریختم و آوردم ...چایی ها رو روی عسلی گذاشتم و کنار حاج بابا نشستم
    لبخندی به روم زد و پیشونیم رو بوسید
    _دست رهای بابا درد نکنه
    لبخند مهربونی زدم و گفتم
    _نوش جونتون
    بعد ادامه دادم
    _راستش با اجازه شما و مامان به مدتیه میخوام یه چیزی رو بهتون بگم...ولی نمیدونم چطور شروع کنم که شما قبولش کنین
    _خیر باشه بابا
    دوباره ادامه دادم
    _یه مدتیه از لحاظ روحی و جسمی یکم خسته م و میدونم خیلی اذیتتون کردم شرمندم به خدا ولی برخی از کارام دست خودم نیست حتی یه چند وقت یه که دست و دلم به نقاشی هم نمیره ...یعنی انگیزه ای برای خلق یه تصویر جدید رو ندارم،برای همین تصمیم گرفتم یه مسافرتی برم تا از این حال و هوا در بیام و بشم همون رهای همیشگی
    حاج بابا دستش رو به صورت نوازش رو سرم کشید و گفت
    _باشه عزیزم آخر هفته رو سعی میکنم هماهنگ کنم تا بریم مسافرت هرجا که تو دلت خواست
    سریع گفتم
    _نه ...
    پشت بند حرفم اضافه کردم
    _یعنی میخوام تنها برم ...نه اینکه دوست نداشته باشم شما باشین نه ...فقط میخوام این اجازه رو بهم بدین که یه مدتی رو تنها باشم...تا خودم رو بتونم از گذشتم بکشم بیرون ...
    بعدش چشمام رو مظلوم کردم و گفتم
    _میفهمین که چی میگم حاج بابا؟
    چشماش رو به علامت تایید باز و بسته کرد و گفت
    _باشه عزیزم حالا دلت میخواد کجا بری تا برات بلیط بگیرم
    از خوشحالی لبخند پت و پهنی زدم و گفتم
    _شیراز
    مامان به عینه رنگش پرید و گفت
    _لازم نکرده شیراز دوره نمیش
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _مامان خواهش میکنم مگه شما به من اعتماد ندارین؟
    با اخم گفت
    _همین که گفتم نمیشه
    بعدشم بلند شد و رفت آشپزخونه
    تا حالا مامان رو اینجوری ندیده بودم به حاج بابا متوسل شدم
    _حاج بابا مامان چرا اینجوری کرد ؟
    _اشکال نداره عزیزم به خاطر اینه که خیلی بهت وابستگی داره ...من راضیش میکنم
    ****
    زمان گذشته
    دوباره شمارش رو گرفتم
    «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد....»
    لعنتی زیر لبم گفتم و گوشی رو روی تخت پرت کردم
    پس این یه هفته رو کجا بود که به گوشیش جواب نمیداد ،چرا من رو در جریان کارایی که انجام میداد نمیزاشت، نکنه براش بازیچه بودم؟ نه ممکن نبود چشماش که اونهمه عشق و صداقت رو بهم دروغ نمیگفت ،میگفت؟...
    از شدت گرسنگی معدم به سوزش افتاده بود رفتم پایین تا یه چیزی بخورم ...
    مامان داشت تو آشپزخونه سالاد درست میکرد و با گوشی حرف میزد
    _نگفته بودی سارا
    به سمت یخچال رفتم تا یه سیب بردارم
    _یه هفته است که رفته آمریکا ؟
    گوشام و تیز کردم پس در مورد احسان حرف میزدن
    همون جور که خیار رو خورد میکرد گفت
    _ای بابا سارا جان الکی خودت رو ناراحت نکن برای چی بمونه ...کاراش رو بکنه بر میگرده دیگه
    پس برگشته بود آمریکا ...یعنی اندازه ی یه خبر ارزشش رو نداشتم تا من رو هم مطلع کنه
    از کاری که کرده بود عصبی شدم ...سیب رو گذاشتم سر جاش رو رفتم اتاق
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با عصبانیت گوشیم و برداشتم و خاموش کردم پس رفته بود ،اونهمه ادعای دوست داشتن میکرد این بود که من رو بزاره تو بی خبری و خودش بره پی خوش گذرونیش یعنی سرش انقدر شلوغ بود که نمیتونست حتی بهم یه زنگ بزنه و باخبرم کنه
    رو تخت نشستم و پاهام رو جمع کردم تو شکمم ....سرم و گذاشتم رو پاهام و زیر لب گفتم ...بد کردی باهام احسان ....
    ***
    دوهفته بود بود که احسان رفته بود و من تو تب و تاب عشقش میسوختم و دم نمیزدم ...نه تنها از لحاظ روحی حالم خوب نبود بلکه از لحاظ جسمی هم اوضاع چندان تعریفی نداشتم حتی گوشیم رو هم روشن نکرده بودم که ببینم باهام تماس گرفته یا نه ...حسابی تو این دو هفته مریض و ضعیف شده بودم اطرافیانم همگی متوجه حال بد من شده بودن هر کدومش واسه خوب شدنم یه چیزی تجویز میکرد برخی از دوستام از روی شوخی و شیطنت بهم میگفتن :رها عاشق شدی ... تو جوابشون همیشه تلخ می خندیدم و دیووونه خطابشون میکردم ، صبح ها حاج بابا میرسوندتم مدرسه و ظهر ها هم آژانس می فرستاد دنبالم ...یه بار که اومدم خونه مامان نبود روی میز کنسول هم واسم یادداشت گذاشته بود که عزیزم حسینه ی سر کوچمون قراره فردا نذری بده میرم تو کارا بهشون کمک کنم صواب داره ...غذات رو هم گذاشتم تو فر گرمش کن بخور...
    یادداشت رو سر جاش گذاشتم ،اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم به سمت پله ها رفتم که تلفن خونه زنگ خورد حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    قطع شد و دوباره زنگ خورد یه لحظه از فکرم گذشت که شاید کار مهمی داشته باشن
    واسه همین راهم رو کج کردم تا به تلفن جواب بدم
    بدون اینکه به شماره اش نگاه کنم بر داشتمش
    _الو
    _رهای من
    از شنیدن صداش یه حال عجیبی بهم دست داد
    با عصبانیت گفتم
    _اشتباه گرفتی آقا
    و تلفن رو کوبیدم تو جاش
    دوباره زنگ خورد جواب ندادم دلخور بودم ازش و میخواستم تنبه بشه
    ولی ول کن نبود دوباره زنگ زد ...دوباره و دوباره ...
    با عصبانیت گوشی رو برداشتم و بهش توپیدم
    _چیه آقا مگه نمیگم اشتباه گرفتی پس واسه چی مزاحم میشی
    با حرفی که زد قلبم از حرکت ایستاد
    _دلتنگتم رها
    دلتنگم بود ؟ دلتنگ منی که اینهمه مدت تو بی خبر گذاشته بودتم...
    تموم دق و دلی این دو هفته رو سرش خالی کردم
    _خفه شو عوضی ..._خفه شو جنایت کار ،حالم از آدمی مثل تو بهم میخوره ،هههه میخواستی منو بازیچه خودت کنی ؟ ارهههههه ...گفته بودم که از اونا نیستم ،نگفته بودم ...
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم برو به خوشی هات برس ...همون خوشی هایی که این دو هفته سرگرمت کرده
    با این که هیچ کدوم حرف دلم نبود ولی دوست داشتم بفهمه که ازش دلخورم ...
    دیگه نزاشت ادامه بدم
    _گوش کن رها باز که داری تند میری عزیزم نمیخوای حرفام گوش کنی ؟
    با اینکه سعی میکردم گریه نکنم ولی بغضم شکست
    _مگه حرفی هم برای گفتن داری
    _آره عشقم تو بزاری توضیح میدم
    همونجور که گریه میکردم گفتم
    _دل...خور....م ..از..ازت...احسان ...خیلی...هم دلخورم...
    صداش نگران شد و گفت
    _حالت خوبه عزیزم
    دلم رو زدم به دریا باید اعتراف میکردم به این عشقی که ریشه هاش چند ماهه که کل وجودم رو گرفته
    رو زمین نشستم و با گریه گفتم
    ..._نه حالم خوب نیست...اصلا هم خوب نیست...واسه اینکه تو رو کم دارم ...برگرد احسان دارم دیووونه میشم به خدا اگه باز هم این مسافرت لعنتیت طول بکشه میمیرم ...خواهش میکنم برگرد
    گریه ام اوج گرفت و با صدایی لرزون که حسابی هم دو رگه شده بود گفتم
    _دوست دارم احسان ...دو...سست...دا...رم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    تو رو خدا برگرد نبودنت واسم سخته ...نیستی ببینی تو چه حال و روزیم ...
    _گریه نکن عشق من ...با اولین پرواز بر میگردم ...مطمئن باش ...بهت قول مردونه میدم .....دیگه گریه نکن عزیزم...
    _منتظرت می مونم خدافظ
    _خدافظ عزیزم
    تلفن رو که قطع کردم حس خوبی داشتم دیگه اون افکار منفی تو ذهنم جولان نمیداد
    پاشدم و دور خودم چرخیدم و با صدای بلند گفتم
    خدایا داره احسانم میاد ممنونم ازت
    ***
    راوی داستان
    بعد از اینکه تماس قطع شد گوشی را روی قلبش فشار داد چشمانش را بسته بود و سعی میکرد رها را کنار خودش تجسم کند
    بلاخره به عشق پاکش اعتراف کرده بود و چه شیرین بود این اعتراف از نظر احسان ...دستی به سر باند پیچی شده اش کشید و لبخند روی لبانش نقش بست بی شک رها دیوانه میشد اگر او را در این وضع میدید
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    ***
    سارا خانوم دستش را روی زانویش گذاشته بود و آرام آرام از پله ها بالا می امد و زیر لب غر میزد از درد طاقت فرسای ارتروز پایش ...با صدای جیغ رها که میگفت
    خفه شو عوضی ....بند دلش پاره شد سریع خود را به پشت در رساند دستش را به سمت دستگیره ی در برد اما یک لحظه دچار تردید شد ، دخترک مهربانش با که اینگونه سخن میگفت پس در ایستاد و گوش سپرد به مکالمه ی دخترش با فرد ناشناسی که پشت خط تلفن بود
    _دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم برو به خوشی هات برس ...همون خوشی هایی که این دو هفته سرگرمی کرده
    ....
    مگه حرفی برای گفتن داری
    .....

    دلخورم ازت احسان خیلی هم دلخورم
    ....
    پاهایش تحمل ایستادن را از او سلب کرد کنار دیوار روی زمین نشست پس حال بد این روز های دخترش به خاطر نبود احسان بود اما از کی بود که رها پنهان کاری میکرد آنهم از او ...
    _نه حالم خوب نیست ...اصلا هم خوب نیست ...واسه اینکه تو رو کم دارم ...برگرد احسان دارم دیوووونه میشم..................................................
    چه راحت از دلدادگیش برای معشوقش میگفت و چه راحت در آن لحظه بدون اینکه بخواهد دل مادرش را شکسته بود به راستی مادرش را محرم راز خود نمی دانست ؟

    ***
    چشمانش را بسته بود و سعی میکرد رها را آن موقع که از عشق و دلدادگیش میگفت تجسم کند ...چقدر این اعتراف او را عزیز تر کرده بود پیش احسان ...عزیزش بود و عزیزتر شده بود ....
    بلند شد و رو به اینه ایستاد دستی به سر باند پیچی شده اش کشید ....لبخندش عمیق تر شد خیال نداشت حالا حالا این باند را از سرش بردارد ...رها اگر او را اینگونه میدید آیا باز هم سرزنشش میکرد برای بی خبر گذاشتنش؟
    او چه میدانست که احسان بیش از یه هفته در بیمارستان در حالت اغما به سر میبرد
    *****
    سه روز بعد
    *رها*
    عمه صبح زنگ زده بود و برگشت احسان رو خبر داده بود از خوشحالیش مهمونی گرفته بود
    احسان دیروز خودش بهم خبر داده بود ...از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ....جلوی میز آرایشم نشستم،نگاهی به چهرم انداختم تو این مدتی که نبود حسابی صورتم لاغر و بی روح شده بود ...کرم پودر و برداشتم و کمی به صورتم زدم ...کمی هم پنکک از روش زدم به گونه هام روژ گونه زدم تا گونه هام برجسته بشه ...با یه رژ لب صورتی آرایشم رو تکمیل کردم
    هر چند دوست داشتم آرایشم بیشتر و قشنگ تر باشه ولی از واکنش مامان میترسیدم سه روز بود که حسابی بهم گیر میداد ...
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    *****
    وقتی رسیدیم خونشون همه اومده بودن مثل همیشه آخرین نفر ما بودیم با چشمام دنبالش گشتم اما با دیدن احسان تو اون وضعیت سرم گیج رفت ...یه بانداژ به سرش پیچیده بودن ...چونش زخم شده بود و دستش هم تو گچ بود ...خدا خیلی بهم رحم کرد که همونجا از حال نرفتم
    سوال تو ذهن من رو مامان به زبون آورد
    _وای پسرم خدا بد نده چه به روزت اومده
    عمه از شنیدن سوال مامان بغض کرد به جای احسان جواب داد
    _میبینی سارا ...بچم چی به روزش اومده ...چقدر موقع رفتن بهش گفتم عزیزم ،دلم به این سفر راضی نیست ولی کو گوش شنوا ....پاش نرسیده به اونور تصادف کرد و این شد سرو وضعش
    و با دستش احسان رو نشون داد ولی با دیدنش دوباره گریس گرفت زد به سینش و گفت الهی مادرت برات بمیره
    احسان جلو اومد و عمه رو بغـ*ـل کرد
    _آخه چرا این حرف و میزنی مادر من،اتفاق بود دیگه مهم الانه که پیشتم
    بعد رو کرد به ما گفت
    _هر مهمونی از در اومده مامان همین حرفارو بهش زده و آخرش هم رسیده به اینجا
    و بعد دستش رو به سمت سالن گرفت و گفت
    _خواهش میکنم بفرمایین داخل
    یه بار دیگه به چهره ش نگاه کردم ولی با دیدن بانداژ روی سرش حالم بد شد چی در موردش فکر میکردم و چی شد....
    از مامان اینا جدا شدم و رفتم پیش دخترا که کنار هم بودن
    منظورم از دخترا همون فرزانه . فریبا . شقایق .و الهه بودن با همشون دست دادم وقتی به الهه دست دادم به چشماش نگاه کردم حس کردم دیگه اون نفرت همیشگی تو چشماش موج نمیزنه و جاش رو با یه چیز دیگه عوض کرده مثله....نمیدنم شاید حسرت.
    با صدای آرومی من رو مخاطب داد و گفت
    _چقدر لاغر شدی ...
    بعد لبخند غمگینی زد و آروم در گوشم گفت
    _حتما به خاطر این دوهفته است
    بعدش ازم جدا شد ،ولی شنیدم که گفت
    _این دو هفته واسه منم خیلی سخت بود
    یه لحظه دلم براش سوخت بیچاره اونهم گناهی نداشت ...عاشق شدن که جرم نبود ...بود؟...
    دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
    فرزانه_رها چقدر لاغر شدی
    بقیه هم حرفش رو تایید کردن
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
    _احتمالا به خاطر امتحان های آخر ترمه ...تازه شروع شده و میدونین که سال آخر درساش چقدر سنگینه...
    فرزانه ابروش رو داد بالا و گفت
    _پس که اینطور...
    بعد رو کرد به الهه و گفت
    _الهه جون کم پیش میاد وقتی احسان هست پیش ما باشی ...
    بعد چشماش رو ریز کرد و گفت
    _ببینم نکنه قهر کردی باهاش و میخوای ناز کنی براش
    الهه لبخند آرومی زد و گفت
    _نه اینطور نیست ،از وقتی اومدم کم پیش اومده کنار شما باشم ...واسه همین یه امشب رو ترجیح دادم کنار شما دخترا بگذرونم
    اینبار فریبا الهه رو به رگبار سوال بست
    _هنوز تصمیمتون جدی نشده؟
    چشاش رو به حالت سوالی به فریبا دوخت
    _تصمیم چی ؟؟؟در چه مورد ؟؟؟
    فریبا لباش رو غنچه کرد و گفت
    _خوب ...امممم....منظورم ازدواج تو احسانه دیگه...به نظر من به اندازه کافی دیگه هم دیگه رو شناختین ، پس واسه چی الکی طولش میدین
    از سوال ناگهانی فریبا خشکم زد
    به الهه نگاه کردم تا ببینم چه جوابی به فریبا میده
    نگاه عمیقی به من انداخت و گفت
    _فکر نمیکنم هر رابـ ـطه صمیمی که بین دو جنس مخالفه به منظور ازدواج صورت گرفته باشه...درسته بین من و احسان رابـ ـطه عاطفی وجود داره ...اما...این حس
    مستأصل بود که چه جوابی بده ،صورتش از هر حرفی که میزد سرخ تر میشد شاید هم من اینطور فکر میکردم ادامه داد
    _این حس همون حسیه که تو ی یه خونواده...خواهر به برادر داره....برادر به خواهر داره ...میفهمین که چی میگم
    فریبا چشماش رو درست کرد و گفت
    _الهه واقعا داری راست میگی یا ما رو داری میپیچونی
    بعد رو کرد به ما و گفت
    _من و باش که داشتم خودم رو آماده میکردم واسه جشن این دوتا نگو هممون رکب خوردیم
    الهه نفس عمیقی کشید و نگاه پر حسرتی به من انداخت و گفت
    _تا شما باشین زود قضاوت نکنین
    فقط من میدونستم که فریبا با سوالش چه ضربه بدی به روح و روان الهه زده
    نگاه حسرت بارش من رو از خودم بیزار میکرد ...حس عذاب کل وجودم رو گرفته بود ...عذابی شدید بعد از ارتکاب به جرم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا