- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
ابروم رو بالا انداختم و گفتم
_اون جوری براتون گرون تموم میشه ها
خندید و گفت
_اشکال نداره
****
به رفتنش نگاه کردم که چشمم به یه مرد خورد که چهره اش خیلی برام آشنا بود بیشتر بهش دقت کردم ، بلاخره یادم افتاد همونی بود که چهره ی من رو به یکی از آشناهاش شباهت میداد ... به سمتش رفتم باید از این مرد مجهول توضیح میخواستم برای حرفای نصف و نیمه ای که بهم زده بود
اونهم من رو دید و به سمتم اومد ،مثل اینکه اومده بود تا من رو ببینه قبل از من شروع به صحبت کرد
_سلام ،چند وقت پیش اومدم تا ببینمتون اما همکارتون گفت که کمی کسالت دارید و نیستید برای همین ازشون خواستم وقتی اومدید حتما خبرم کنن...
_خوب الان هستم بفرمایید چیکارم داشتین؟
_اگه یادتون باشه من تقریبا یه ماه پیش اومدم پیشتون درمورد شباهت فوق العاده شما با همسر دوستم گفتم
نیشخند زد و ادامه داد
_اما برای شما سوتفاهم شد که نکنه عاشق دلباخته تون شده باشم و برای اینکه نظرتون رو جلب کنم این حرف رو زدم ...
اما الان با دلیل و مدرک اومدم تا بهتون ثابت کنم که حرفم دروغ نبود از جیب کتش یه عکس در آورد و به سمتم گرفت
_عکس یه دختر بود شکل من با موهای طلایی که بغـ*ـل یه پسر با چهره شرقی و فوق العاده جذاب بود که تو چهره هر دو شون لبخند بود
_به هر حال من باز هم اومدم تا از شما کمک بگیرم ،وضعیت روحی دوستم هر لحظه داره وخیم تر میشه ...
یه کارت به سمتم گرفت و گفت
_فکراتون رو بکنید و نظرتون رو حتی اگه منفی هم بود بهم بگید من منتظر تماستون میمونم
و بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم رفت.
دوباره به عکس نگاه کردم حس غریبی به دختر تو عکس داشتم با انگشت شستم چهره اش رو لمس کردم ...اینهمه شباهت بین دو و ادم غریبه غیر ممکن بود ،ولی باید سر از ته و توه قضیه در می آوردم
از نمایشگاه بیرون اومدم فکرم هنوزم درگیر عکس دختر تو عکس بود ...سرم رو که بلند کردم همون پرشیای مشکی با شیشه های دودی رو دیدم که اون طرف خیابون پارک کرده بود نمیدونم چرا حس میکردم یه نفر تو ماشینه و زل زده به من ، چشم از ماشین گرفتم و دستم رو تکون دادم تا یه دربستی بگیرم
****
خانوم این پرشیا مشکیه با شما نسبتی دارن؟
این دومین باری بود که این سوال ازم پرسیده میشد گفتم
_نخیر
_ولی از وقتی شما سوار ماشین شدید داره تعقیبمون می کنه ها...
فکرم انقدر درگیر بود که به این موضوع فکر نکنم
_ولش کنید آقا
دیگه چیزی نگفت ،وقتی خونه رسیدم مامان پیشم اومد و حالم و پرسید ...جواب سر سری بهش دادم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم
موقع شام حاج بابا متوجه گرفتگیم شد
_رها جان چرا با فرات بازی میکنی و نمیخوری ، چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
قاشق و چنگال رو روی بشقاب گذاشتم و به حاج بابا گفتم
_حاج بابا ممکنه دو نفر که غریبن و هیچ نسبتی باهم ندارنخیلی شبیه به هم باشن ؟ یعنی نشه از هم تشخیصشون داد؟
شونه هاش رو داد بالا و گفت _نمیدونم عزیزم ، تو این دنیا هیچ چیزی نشد نداره
کلافه بودم نمیدونستم موضوع امروز رو باهاشون در بمون بزارم یا نه
ولی بهتر بود خودم قضیه رو بفهمم پس سوال دووم رو پرسیدم
_چرا بعد من دیگه بچهای نیاوردید؟
از سوالم هر دو شون شکه شدن ، مامان سریع جواب داد
_ خدا تورو هم با کلی نظر و نیاز به ما داد عزیزم...دیگه توانایی آوردن بچه دیگه ای رو نداشتیم
نگاهی به بابا کردم انگار از چیزی کلافه بود چون قاشق رو سفت چسبیده بود و فشارش میداد
_حاج بابا حالتون خوبه
نگاهی عمیقی بهم انداخت و گفت _آره عزیز بابا خوبم
بعدش هم از سر میز بلند شد و از مامان تشکر کرد
من هم دیگه اشتهایی برای خوردن نداشتم از سر میز بلند شدم بعد از تشکر از مامان رفتم اتاقم ...
تصمیمم رو گرفته بودم ...میخواستم وارد بازی بشم که هیچ نمیدونستم برام خوبه یا بد ...قصدم فقط کمک نبود ...هدف اصلیم شناخت کامل اون دختر او عکس بود ...
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم
سریع جواب داد انگار که خیلی وقته منتظر تماسم بود شاید هم من اینطور فکر میکردم
_الو
_سلام من رها مجد هستم ،تو نمایشگاه ازم خواستین فکرام رو که کردم تماس بگیرم
_بله خانوم مجد منتظر تماستون بودم ، فکراتون رو کردید ؟
_بعله اما اولش باید یه چیزایی رو بدونم
_بفرمایید در خدمتم
_اول اینکه اگه تصمیم مثبت باشه و بخوام بهتون کمک کنم بعدش میخوام مطمئن شم که برام مشکلی پیش نمیاد ...یعنی برام دردسر نشه ...شما ازم برای یه مدتی که حال روحی دوستتون خوب شه کمک خواستین ...
_بعله برای یه مدتی ازتون کمک میخوام...بهتر فردا به قراری باهم بزاریم تا کامل تر شما رو در جریان قرار بزارم نظرتون چیه
بدون مکث گفتم بعله اینطوری بهتره
_اون جوری براتون گرون تموم میشه ها
خندید و گفت
_اشکال نداره
****
به رفتنش نگاه کردم که چشمم به یه مرد خورد که چهره اش خیلی برام آشنا بود بیشتر بهش دقت کردم ، بلاخره یادم افتاد همونی بود که چهره ی من رو به یکی از آشناهاش شباهت میداد ... به سمتش رفتم باید از این مرد مجهول توضیح میخواستم برای حرفای نصف و نیمه ای که بهم زده بود
اونهم من رو دید و به سمتم اومد ،مثل اینکه اومده بود تا من رو ببینه قبل از من شروع به صحبت کرد
_سلام ،چند وقت پیش اومدم تا ببینمتون اما همکارتون گفت که کمی کسالت دارید و نیستید برای همین ازشون خواستم وقتی اومدید حتما خبرم کنن...
_خوب الان هستم بفرمایید چیکارم داشتین؟
_اگه یادتون باشه من تقریبا یه ماه پیش اومدم پیشتون درمورد شباهت فوق العاده شما با همسر دوستم گفتم
نیشخند زد و ادامه داد
_اما برای شما سوتفاهم شد که نکنه عاشق دلباخته تون شده باشم و برای اینکه نظرتون رو جلب کنم این حرف رو زدم ...
اما الان با دلیل و مدرک اومدم تا بهتون ثابت کنم که حرفم دروغ نبود از جیب کتش یه عکس در آورد و به سمتم گرفت
_عکس یه دختر بود شکل من با موهای طلایی که بغـ*ـل یه پسر با چهره شرقی و فوق العاده جذاب بود که تو چهره هر دو شون لبخند بود
_به هر حال من باز هم اومدم تا از شما کمک بگیرم ،وضعیت روحی دوستم هر لحظه داره وخیم تر میشه ...
یه کارت به سمتم گرفت و گفت
_فکراتون رو بکنید و نظرتون رو حتی اگه منفی هم بود بهم بگید من منتظر تماستون میمونم
و بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم رفت.
دوباره به عکس نگاه کردم حس غریبی به دختر تو عکس داشتم با انگشت شستم چهره اش رو لمس کردم ...اینهمه شباهت بین دو و ادم غریبه غیر ممکن بود ،ولی باید سر از ته و توه قضیه در می آوردم
از نمایشگاه بیرون اومدم فکرم هنوزم درگیر عکس دختر تو عکس بود ...سرم رو که بلند کردم همون پرشیای مشکی با شیشه های دودی رو دیدم که اون طرف خیابون پارک کرده بود نمیدونم چرا حس میکردم یه نفر تو ماشینه و زل زده به من ، چشم از ماشین گرفتم و دستم رو تکون دادم تا یه دربستی بگیرم
****
خانوم این پرشیا مشکیه با شما نسبتی دارن؟
این دومین باری بود که این سوال ازم پرسیده میشد گفتم
_نخیر
_ولی از وقتی شما سوار ماشین شدید داره تعقیبمون می کنه ها...
فکرم انقدر درگیر بود که به این موضوع فکر نکنم
_ولش کنید آقا
دیگه چیزی نگفت ،وقتی خونه رسیدم مامان پیشم اومد و حالم و پرسید ...جواب سر سری بهش دادم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم
موقع شام حاج بابا متوجه گرفتگیم شد
_رها جان چرا با فرات بازی میکنی و نمیخوری ، چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
قاشق و چنگال رو روی بشقاب گذاشتم و به حاج بابا گفتم
_حاج بابا ممکنه دو نفر که غریبن و هیچ نسبتی باهم ندارنخیلی شبیه به هم باشن ؟ یعنی نشه از هم تشخیصشون داد؟
شونه هاش رو داد بالا و گفت _نمیدونم عزیزم ، تو این دنیا هیچ چیزی نشد نداره
کلافه بودم نمیدونستم موضوع امروز رو باهاشون در بمون بزارم یا نه
ولی بهتر بود خودم قضیه رو بفهمم پس سوال دووم رو پرسیدم
_چرا بعد من دیگه بچهای نیاوردید؟
از سوالم هر دو شون شکه شدن ، مامان سریع جواب داد
_ خدا تورو هم با کلی نظر و نیاز به ما داد عزیزم...دیگه توانایی آوردن بچه دیگه ای رو نداشتیم
نگاهی به بابا کردم انگار از چیزی کلافه بود چون قاشق رو سفت چسبیده بود و فشارش میداد
_حاج بابا حالتون خوبه
نگاهی عمیقی بهم انداخت و گفت _آره عزیز بابا خوبم
بعدش هم از سر میز بلند شد و از مامان تشکر کرد
من هم دیگه اشتهایی برای خوردن نداشتم از سر میز بلند شدم بعد از تشکر از مامان رفتم اتاقم ...
تصمیمم رو گرفته بودم ...میخواستم وارد بازی بشم که هیچ نمیدونستم برام خوبه یا بد ...قصدم فقط کمک نبود ...هدف اصلیم شناخت کامل اون دختر او عکس بود ...
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم
سریع جواب داد انگار که خیلی وقته منتظر تماسم بود شاید هم من اینطور فکر میکردم
_الو
_سلام من رها مجد هستم ،تو نمایشگاه ازم خواستین فکرام رو که کردم تماس بگیرم
_بله خانوم مجد منتظر تماستون بودم ، فکراتون رو کردید ؟
_بعله اما اولش باید یه چیزایی رو بدونم
_بفرمایید در خدمتم
_اول اینکه اگه تصمیم مثبت باشه و بخوام بهتون کمک کنم بعدش میخوام مطمئن شم که برام مشکلی پیش نمیاد ...یعنی برام دردسر نشه ...شما ازم برای یه مدتی که حال روحی دوستتون خوب شه کمک خواستین ...
_بعله برای یه مدتی ازتون کمک میخوام...بهتر فردا به قراری باهم بزاریم تا کامل تر شما رو در جریان قرار بزارم نظرتون چیه
بدون مکث گفتم بعله اینطوری بهتره