کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
_نه بابا کاظم خیلی دیر میشه
به همراه بابا کاظم پایین رفتم سوار ماشین شدیم
***
آه خداروشکر بلاخره رسیدم در ماشین روباز کردم و با دویدن حیاط مدرسه روطی کردم پله ها را دوتا یکی گذروندم ،کلاسمون تو طبقه اول بود پشت در یه لحظه ایستادم بسم اللهی گفتم در زدم و.داخل شدم
وای درست میدیم آقای رحیمی نیومده بود؟
کاش چیز دیگه ایمیخواستم، با خوشحالی به سمت صندلی رفتم و نشستم ،نفسم رو با صدا بیرون دادم
_ خوشحالی آره؟اگه الان کلاس بود و میدید هنوز نیومدی دیگه تا آخر ترم تو کلاسش راهت نمیداد
و پقی زد زیر خنده
_وای رها چهرت خیلی بامزه شده بود وقتی درو باز کردی و دیدی نیومده
مریم بود دوست کناریم،لبخندی بهش زدم و گفتم
_ باورت میشه مریم از چهارشنبه ها بیزارم فقط هم به خاطر رحیمی به خاطر درس سخت افزارش ،به خاطر هشت ساعتی که باید تحملش کنم
در همان حین مدیر وارد کلاسمان شد و گفت آقای رحیمی امروز به کلاس نخواهد آمد و ما میتوانیم به خانه بر گردیم
کوله ام را برداشتم و با خوشحالی به همراه بچه ها از کلاس خارج شدم
«آه یادش بخیر چه روزگاری داشتم»
رشته درسیم کامپیوتر بود و من عاشقش بودم
****
با کلید در حیاط روباز کردم از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم
_چشمتون روشن پس مسافرتون بلاخره از سفر دل کند و داره بر میگرده
_باشه حتما مزاحم میشم
_خدافظ
اول صبحی مامان با کی صحبت میکرد، مگر مسافری داشتیم ؟
اون کی بود که مامانم از اومدنشخوشحال شده بود
پشت مامان به من بود هنوز گوشی تو دستش بود ،انگار توفکر بود اصلا متوجه حضورم نشده بود،دلم شیطنت میخواست با صدای بلند صداش زدم
_مامااااااان
هین بلندی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت وگوشی از اون یکی دستش افتاد زمین
سمت من برگشت
_تو نمیخوای بزرگ شی دختر قلبم واستاد
چشمام را ریز کردم و لبخندی از شیطنت زدم
_مامان مسافر برگشتیمون کیه ک من نمیشناسمش
مامان که هنوزم تو شک بود نفسی کشید و گفت
_احسان
_احسان؟
_آره دیگه عزیزم پسر عمه فروغت درسش تموم شده و داره از آمریکا برمیگرده
_پس چرا اینهمه یهویی
_مثلا خواسته عمه رو خوشحال کنه یه روز به پروازش موندنی زنگ زده بهش گفته
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    انگاری که تازه حواسش جمع من شده باشه رو به من کرد و پرسید
    _اصلا ببینم تو الان خونه چیکار میکنی مگه نباید مدرسه باشی
    _چرا اما به خاطر دیر کردنم تا آخر ترم حق حضور به کلاس چهارشنبه ها رو ندارم
    _تقصیر خودته دیگه مگه مجبوری بشینی تا صبح رمان بخونی
    _اوه مامان شوخی کردم فقط معلمم نیومده بود همین
    _خوب همین و بگو دیگه باید من رو دق بدی
    لبخند کوتاهی زدمبوسه ی به گونه اش نشاندم و به سمت بالا رفتم
    _عصری آماده شو بریم خرید چیز جدیدی نداری برای پوشیدن همه لباسات قدیمی شدند
    _مادر من این کارات نتیجه ی نشست و برخاست با عمه هاستا ، به قول حاج بابا هر چیزی زیادش خوب نیست
    مامان که با حرفم حرصی شده بود رو به من گفت:
    _ببین میتونی با این کارات ابرومو جلوی عمه هات ببری
    و به حالت قهر به سمت آشپزخانه خانه ازم رو گرفت و رفت
    در اتاق رو باز کردم و روی تختم به صورت دمر دراز کشیدم ...احسان داشت می اومد...سعی کردم چهره اش را به خاطر بیاورم ...چهره ی گنگی تو ضمیر خاطره هام داشت
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    یادم میاد که هر وقت به خونه ی ما می اومد انقدر لپ های من رو میکشد که گریه ام در می آمد ، چقدر به این کارم میخندید و در آخر با یه بسته پاستیل از دلم در می آورد ،دلم پر میکشید تا فردا برای اون پسرک مهربان و بدجنس کودکی هام،کاش امروزم زود تر از هرروز تمام شود
    ****
    به اصرار مامان آماده شدم تا باهم به خرید برویم، دروغ چرا خودم هم دلم میخواست تو مهمونی فردا بدرخشم و زیباییم هرچه تمام تر دل ببرد از هرکسی....چی میگفتم؟ مگه قرار بود دلبری کنم ...چرا امروز رویا پرداز شده بودم ؟...
    ****
    بلاخره همون هایی روخریدم که دلم میخواست ...با این لباس شیری پوشیده فردا میدرخشم مطمئنم
    دیگه باید بخوابم خیال پردازی تعطیل
    ****
    _رها جان هنوز آماده نشدی؟
    _چرا مامان امادم بزار لباس هام رو بپوشم
    با نگاه آخری که به خودم انداختم لبخند به ل*ب*هام اومد ...مثل همیشه ساده و زیبا ، خودم این روخواسته بودم ....دلم نمی خواست به خیال پردازی هام بیش از این بها بدم و چهره ام را با آرایش غلیظ فریبنده کنم فقط به یک ریمل و رژ صورتی کمرنگ بسنده کردم ....
    مانتوی سفیدم روتنم کردم و شال سفید رو هم روی سرم گذاشتم...کیفم رو هم برداشتم و به پایین رفتم
    مامان با دیدنم سریع جلواومد و صورتم رو بوسید
    _ماشالا چه خوشگل شدی عزیزم
    _ مامان کاش اصرار نمی کردی سفید بپوشم
    _چرا یه نگاه به خودت بکن ماشالا عروسک شدی
    و به سمت آشپزخونه خانه رفت
    _نه رها جان اینجوری نمیشه بزار یه اسپند دود کنم برات بعد بریم
    لبخندی به کارهاش زدم مادر بود دیگه
    ****
    اولین نفر بودیم که تو فرودگاه حاضر شده بود و منتظر بقیه....
    مامان انقدر عجله کرده بود فکر کردم هم الان اینجا جمع اند ...یک ربع بعد از ما خانواده عمه فروغ و عمه سارا با فامیل های آقا صادق «شوهر عمه فروغ»اومدند
    دختران برادر آقا صادق چرا خودشون رو به این شکل و شمایل در آورده بودند مگه آدم فضایی بودند ؟
    به سمتشون رفتیم و احوال پرسی کردیم بین دختر ها فقط شقایق دختر عمه سارا رودوست داشتم مثل من بود ساده و بی آلایش و کنار همسرش طاها ایستاده بود
    با صدای عمه فروغ حواس همه به سمت اون جمع شد
    _بلاخره اومد قربون قد و باباش برم چقدر قشنگ شده
    و شروع کرد به دست تکان دادن و صدا زدن
    _احسانم ،احسان جان
    و شروع کرد به گریه کردن و دویدن سمت او نگاهی به اون سمتی که عمه دویده بود کردم ...
    پسری قد بلند و عضلانی با صورتی گندم گون و خیلی جذاب که یک تی شرت جذب مشکی به همراه شلوار پوشیده بود ...چشماش ،وای خدایا چشماش همرنگ چشمای من بود،همرنگ چشمای من...
    قرار بود دل ببرم یا ببازم؟
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    به سمتشون رفتیم تا ما هم از این مسافر از سفر برگشته مون حال و احوالی کنیم آقا صادق دستش رو روی شونه عمه فروغ گذاشت و گفت:
    _خانوم بیا کنار منم دلم برا پسرمون تنگ شدها
    امامگه عمه ول کن بود ، احسان با دیدن آقا صادق دستای عمه رو از دور کمرش باز کرد و بوسید و اینبار پدرش رو تو آغـ*ـوش گرفت و گفت
    _خیلی دلتنگتون بودم بابا
    _منم دلتنگت بودم پسرم،بزرگ شدی ...این ده سال تو رو مردی کرده واسه خودت
    _همش رو مدیون شمام بابا
    بابا کاظم به سمتشون رفت و صداشون کرد...
    _صادق جان تو از فروغ بدتری که بیا کنار ما هم زیارتش کنیم
    با این حرف بابا پدر و پسر از هم جدا شدند ...و همه یکی یکی جلو رفتند برای خوشامد گویی ...
    فرزانه و فریبا هم با عشـ*ـوه پیش احسان رفتن و با کلی ناز و ادا با احسان دست دادن و خوش اومد گفتند ،وای چقدر بی حیا بودن،که پیش پدراشون از تیپ و قافیه احسان تعریف میکردن ...با تعجب به مامان نگاه کردم رو کرد به من و یواشکی گفت
    _همه که مثل تو خانوم نیستند ،برو جلو عزیزم توهم باهاش حال و احوال کن
    آخرین نفر من بودم که پیش احسان میرفت ،وای اون اصلا حواسش به من نبود و با فرزانه و فریبا گپ میزد ...دستام یخ یخ شده بود و صورتم نبض میزد ...وای خدا تموم اعتماد به نفسم رو از دست دادم خدایاخودت کمکم کن نفس عمیقی کشیدم و صداش زدم:
    _آقا احسان
    رو به من برگشت زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و یک تای آبروش رو بالا داد با لبخند سلام داد
    وای خدای من چقدر زیبا و نفس گیر بود ، باز هم غافلگیرم کرد
    _رها خودتی چقدر بزرگ شدی
    تن صداش چقدر مردونه بود ،به خودم مسلط شدم و گفتم
    _سلام آقا احسان بله خودمم رها

    انگار که اعتماد به نفسم برگشته باشه لبخندی زدم که چال گونم زیباییم رو دو چندان کنه ،الان نوبت من بود دلبری کنم
    _نکنه انتظار داشتید یه دختر کوچولوی شیش ساله جلو روتون باشه
    با حرفم زد زیر خنده و دستش رو کرد تو موهاش و گفت
    _آره راستشو بخوای انتظار داشتم همون دختر شیش ساله الان رو به روم باشه
    لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم
    _به هر حال برگشتون به وطن و خانوادتون رو تبریک میگم
    و ازش فاصله گرفتم پیش مامان برگشتم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با برگشت من دوباره با فرزانه و فریبا گرم گرفت پسره غرب نما... آقا صادق چمدون های احسان رو برداشت گفت
    _بسه بقیه ی حرفا بمونه برای خونه ...همه منتظر توان احسان جان...
    ****
    جلوی در عمه فروغ نگه داشتیم و پیاده شدیم آقا صادق به خاطر برگشت احسان پنج تا گوسفند جلو پاش قربونی کرد و سپرد به یه اقایی به اسم عبدالله تا ببره تو محل های فقیر نشین پخش کنه...بعد اینکه وارد خونشون شدیم به سمت اتاق مهمان رفتم تا لباسم رو عوض کنم ...یه لباس عروسکی پوشیده ی گیپور که پشت کمرش یه پاپیون داشت به رنگ شیری با یه جوراب شلواری سفید در عین سادگی خیلی قشنگ بود جلوی آینه رفتم و رژم رو تمدید کردم و کمی شالم رو جلو کشیدم ....که یه دفعه در باز شد و احسان اومد داخل، با دیدنم یه لحظه ماتم شد از نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و با یه ببخشیدی خواستم از اتاق بیرون بیام که دستش رو گذاشت روی چارچوب در ...دوباره یه تای ابروش رو داد بابا ...با اینکارش دوباره ضربان قلبم بالا رفت ...وای خدا یعنی می دونست اینطوری چقدر جذاب میشه که این کارو میکرد...
    _تو اتاق من چیکار میکردی
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _من فقط اومده بودم لباس عوض کنم، مگه مجرم گرفتید آقا احسان برید کنار یکی مارو اینجا پیش هم ببینه فکرهای اشتباه میکنه
    _خوب حالا چرا اینهمه سرخ شدی من فقط یه سوال پرسیدم ازت
    و راه رو برام باز کرد دوباره بهش یه ببخشیدی گفتم و از کنارش رد شدم و به سمت مامان رفتم ...که پیش یه خانوم خوش پوش و مذهبی نشسته بود ...به رسم ادب بهشون سلام دادم...مامان با دیدنم لبخندی زد و رو به خانومه گفت
    _مهشید جان اینم دختر من رها
    مهشید خانوم با دیدنم چشماش برق زدو گفت
    _« فتبارک الله احسن الخالقین» ماشالا هزار ماشالا چه خانومی
    و رو به مادر کرد و گفت
    _سارا جان نگفتی دختر به این خانومی و خوشگلی داری...
    _نظر لطفته مهشید خانوم
    ****
    ساعت دوازده شب بود و مهمان های غریبه رفته بودند و خودمانی ها ماندند احسان چمدان هاش رو آورد و گفت
    _خوب الان وقت سوغاتی هاست هرکی سوغاتی میخواد بیاد جلو ، فرزانه و فریبا خیلی سریع پیش احسان رفتند و گفتند
    _ احسان جونم اول واسه ما
    اَه اَه حالم بهم خورد چقدر سبک باز و بی شرم و حیا،احسان گفت نه اول کادوی بزرگ ترا بعد برای دخترا..... برای آقا صادق یه کت خیلی قشنگ سورمه ای آورده بود و برای عمه فروغ یه پیرهن مجلسی خیلی شیک مشکی...برای بابا کاظم و عموهاش ،هرکدام یه پیرهن قهوه ای رسمی آورده بود....برای مامان و عمه سارا و دوتا زنعمو هاش هم پیرهن مجلسی آورده بود
    _خوب حالا مهشید و فرزانه بیان جلو که وقت کادو های اوناست
    با کلی جلف بازی جیغ جیغ کنان رفتن پیش احسان نشستند ...
    نامرد برای من هیچی نیاورده بود
    دوتا عطر از چمدون در اورد به هرکدومشون یکیشو داد اسم عطر و هم گفت ولی خیلی سخت بود اصلا یادم نموند فقط همش میگفت کلی اونجا رو زیرو رو کرده تا سفارش فرزانه و فریبا رو پیدا کنه...هرچی باشه فکر کنم خیلی گرون بود خوش به حالشون
    _رها
    سرم رو بلند کردم احسان از اون یکی چمدون یه جعبه ی قشنگ در آورد و به سمتم گرفت :
    _تو سوغاتی نمیخوای
    گونه هام سریع گل انداخت پس منو یادش نرفته بود
    _دستتون درد نکنه آقا احسان راضی به زحمتتون نبودم
    رو به من گفت :
    _راستش هرچی فکر کردم برا تو چی بگیرم چیزی به جز این به ذهنم نیومد
    فرزانه و فریبا با حسادت آشکاری گفتند
    _رها جون نمیخوای باز کنی ببینیم واسه تو چی آورده؟مثل اینکه واسه تو از همه سفارشی تره
    خودم هم خیلی دوست داشتم ببینم برام چی آورده با ذوق در جعبه رو برداشتم اما با چیزی که داخلش دیدم از عصبانیت سرخ شدم ،فرزانه که کنجکاو شده بود سریع اومد کنارم با دیدن عروسک و پاستیل داخل جعبه پقی زد زیر خنده
    _آخی کوچولو ...
    و رو کرد به احسان و گفت
    _احسان مگه واسه بچه داشتی کادو میگرفتی
    و دوباره زد زیر خنده
    با اینکه خیلی عصبی بودم اما بهش گفتم
    _ممنون خیلی قشنگه
    _خاک تو سرت احسان
    شقایق بود که این را میگفت و کوسن را سمت احسان پرت کرد
    _برای من چرا هیچی نیاوردی دیوونه کلی پز ت رو به طاها دادم احسان اینجوریه اونجوریه ...ولی تو برام هیچی نیاوردی کوفتت بشه همه ی اون خوراکیایی که تو بچه گی به حساب من خوردی......همه بحرف شقایق خندیدند

    _چرا میزنی واسه تو توی این چمدونه ،شوهرت چی می کشه از دست تو بیا اینم مال توعه
    و بسته کادو پیچی به سمتش گرفت ، شقایق که خیلی ذوق کرده بود سریع کادو رو گرفت و باز کرد یک کت دامن کوتاه خیلی ناز به رنگ سفید محشر بود ....
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    تو دلم یه لحظه به شقایق و فرزانه و فریبا حسودیم شد ،مثلا چی میشد اگه برای منم یه عطر یا کت دامن می‌گرفت
    ****
    زمان حال
    _رهای مامان پاشو عزیزم صبحونه آماده ست
    با زور یه چشمم رو نیم باز کردم و گفتم
    _هر وقت بلند شدم میخورم هنوز خوابم میاد
    _پاشو تنبل حاج بابات داره میره کارخونه ،میخواد با دخترش صبحونه بخوره
    _من رفتم زود بیا
    بعد گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت
    دیگه خوابم پریده بود یه نگاه به ساعت کردم دیدم ده صبحه، با بی حالی از جام بلند شدم جلوی آینه رفتم وقتی خودم رو اینه با اون صورت بی روح دیدم همه چیز دوباره به یادم اومد ...
    آه پس خواب نبود و کل دیروز حقیقت داشت یه حقیقت تلخ...
    شونه رو برداشتم موهام رو نشونه کردم به قول حاج بابا دنیا که به آخر نرسیده بود ،رسیده بود؟
    از اتاقم بیرون اومدم و پله هارو خیلی آروم طی کردم و به سمت آشپزخونه رفتم
    _سلام
    حاج بابا با دیدنم لبخندی به روم زد
    _سلام بابا جان صبحت بخیر
    _صبح شما هم بخیر حاج بابا
    رفتم و کنارش رو صندلی نشستم
    *****
    بعد از خوردن صبحونه حاج بابا بلند شد که بره،که زنگ خونه رو زدن
    _منتظر کسی هستی مامان؟
    _نه والا بزار برم ببینم کیه
    رفت و آیفون رو برداشت نمیدونم طرف چی گفت که چهره ی مامان یه دفعه سرخ شد
    _بعله الان میام پایین
    آیفون و گذاشت سرجاش و به حاج بابا گفت
    _کاظم میشه بری در و باز کنی
    _کی بود خانوم
    یه لحظه لکنت زبون گرفت و شمرده شمرده گفت
    _ راستش چی....بگم ...احسان
    با شنیدن اسمش تپش قلبم بالا رفت، اون اینجا چیکار میکرد اومده ببینه چه بلایی سرم آورده ،اومده بدبختیمونو ببینه
    _چی میخواد ،اینجا چیکار میکنه
    حاج بابا بود که اینو گفت
    _خودش که نیومده...
    یه نفس عمیق کشید و گفت
    _جهاز رها رو پس فرستاده
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    بابا بدون هیچ حرفی رفت و آیفون رو زد
    و از خونه بیرون رفت ،حالم چقدر بد بود دلم میخواست گریه کنم ،ولی نه پیش مامان و بابا ،سریع از پله ها بالا رفتم داخل اتاقم شدم....
    زدم زیر گریه با چه ذوق و شوقی که جهاز گرفته بودم و با کلی سلیقه تو خونه ی آرزوهام چیده بودم ،اما احسان همه چی رو خراب کرد لعنت بهت احسان ،لعنت بهت
    *****
    از روی تخت بلند شدم و به طرف پنجره اتاقم رفتم که مشرف به حیاط خونه بود...مثل اینکه کارگرا همه چیز رو تو حیاط چیده بودند ... همسایه ها همه جلوی درمون جمع شده بودند و با هم دیگه پچ پچ میکردن و هر از گاهی یکیشون میومد پیش مامان و یه چیزی میگفت و میرفت
    وقتی که کارگرا کارشون تموم شد مامان رفت و درو بست .... حاج بابا منو ببخش من با انتخابم باعث شکستن آبروت شدم
    همینطور که به حاج بابا نگاه میکردم یه لحظه احساس کردم تسبیح از دستش افتاد زمین ...دست راستش رو روی سینش فشار داد ...چرا نمی تونستم حرکت کنم ،مامان چرا سراسیمه رفت پیشش و زد به سرش ...نکنه...وای خدایا نکنه حاج بابام....خدایا نهههههه
    نمی دونم با چه سرعتی خودم رو به حیاط رسوندم و رفتم بابا سرش ...مامان داشت جیغ میزد ،حاج بابا چرا اینهمه بی حال افتاده بود زمین ....
    _رها زنگ بزن اورژانس،برو قرص زیر زبونیش رو بیار بدوووووو
    هراسون رفتم خونه وقرصش رو از تو کتش برداشتم گوشی همراهمم برداشتم و با حالت دوو خودم رو بالا سر حاج بابا رسوندم
    قرص رو زیر زبونش گذاشتم
    و فوری شماره اورژانس رو گرفتم
    یه بوق ...دو بوق ...بلاخره برداشت
    با گریه آدرس رو دادم و ازشون خواستم سریع خودشون رو برسونن
    ****
    آقا تورو خدا یکم سریع تر بابام بیماری قلبی داره
    بلاخره دکتر بالا سرش اومد و رو به من گفت
    _خانوم شما که حال خودت وخیم تر از بیماره لطفا برین بیرون بزارین کارم رو کنم
    ****
    دستم رو ،روی شیشه icu گذاشتم و زیر لب گفتم
    _بابا خواهش میکنم حالت زود تر خوب شه وجودت تو زندگیمون خالیه ،کم رنگه...
    زدم زیر گریه مامان بیچارم که از صبح تو نماز خونه ی بیمارستان مشغول راز و نیاز...تا دیروز فکر میکردم جداییم از احسان بدترین اتفاقی بود که برام افتاده ...اما حالا ...این وضع بابا ...آخر مصیبته...خدایا حاج بابا رو به ما ببخش دکترا گفتن اگه ظرف 48 ساعت بهوش نیاد دیگه هیچ امیدی به بودنش نیست ...خدایا میگن سکته کرده یه سکته ی خفیف...خدایا کمکمون کن...
    اصلا چرا اینجوری شد...چرا؟
    قلبم اتیش گرفت مسبب این مصیبت هم احسان بود...لعنتی ...
    گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره احسان رو گرفتم
    جواب نداد،دوباره گرفتم ، دوباره ...و دوباره
    بلاخره برداشت،
    _الو
    _خیلی نامردی احسان ازت بیزارم ، خدا ازت نگذره
    گریه میکردم و جیغ میزدم احسان که انگاری شکه شده باشه سعی میکرد ارومم کنه
    _رها جان ،عزیزم
    این بی شرف چی میگفت "عزیزم؟"
    _خفه شو فقط خفه شو امروز واقعا ازت بیزار شدم ، بیزارم کردی از خودت بیشرف...مگه نمیخواستی شکستنم رو ببینی بیا...بیا و ببین که از همیشه بیچاره ترم
    _درست صحبت کن ببینم چی میگی رها
    پاهام دیگه جون نداشتن روی زمین افتادم و با گریه گفتم
    _بابام...حاج بابا جونم ...سکته کرده ...میفهمی سکتهههه...گوشه ی icu بی جون افتاده ..دکترا ....دکترا میگن شاید اصلا بهوش نیاد ....مسببش تو یی نامرررررد
    _چی ...چیشده ...دایی سکته کرده
    _هیچی نگو دیگه نمیخوام صدات رو بشونم
    گوشی رو محکم به طرف دیوار پرت کردم ...سرم گیج میرفت ...دیگه جونی برام نمونده بود ...همه ی جلوی چشمم تار دیدم میشد ...
    چشمام رو هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    چشمام رو آروم باز کردم ، مامان با دیدنم دستاش رو بلند کرد و گفت
    _خدایا شکرت...شکر
    هنوز گیج بودم مگه من پشت شیشه icu پیش بابا نبودم پس اینجا چیکار میکردم
    _مامان من چرا اینجام ؟
    _مامان خم شد و صورتم رو بوسید
    _فشارت افتاده بود عزیزم بیهوش شده بودی...
    _حاج بابا چطوره؟
    غم نشست تو صورتش
    _وضعش هیچ تغییری نکرده
    از رو تخت بلند شدم و سرم رو از دستم بیرون کشیدم
    مامان ترسید و دستم رو گرفت
    _چیکار میکنی رها تو هنوز حالت خوب نشده
    _نه مامان خوبم باید برم پیش حاج بابا
    و از تخت پایین اومدم و اتاق خارج شدم ،مامان هم دنبالم اومد ... icu طبقه سوم بود
    ***
    اینا اینجا چیکار میکردن ...
    _شماها اینجا چیکار میکنین اومدین این سری راهی قبرستونش کنین
    گریه میکردم ومیگفتم
    _اصلا کی خبرتون کرده هاااااا
    با صدای بلندم پرستارها رو سرم ریختن
    _خانوم لطفا ساکت ...اینجا بیمارستانه
    _خفه شید ...همتون خفه شید ،مگه وظیفتون نیست که حال بیماراتون رو خوب کنین ... پس چرا بابام حالش خوب نشده ...عمه فروغ سمتم اومد خواست بغلم کنه
    _آروم باش عزیز عمه
    _نه بهم دست نزن مسبب حال حاج بابا شمایید نمیبخشمتون ، برید از اینجا برید
    عمه فروغ گریه میکرد ...نه همشون داشتن گریه میکردن....
    چرا همشون دور سرم می چرخیدند چرا تعادل پاهام رو نداشتم....چرا اینا باز داشتند جیغ می کشیدند
    _یا خدا
    کی بود که اینو میگفت چرا همشون اینهمه هراسون من بودند
    *****
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    چشمام رو باز کردم
    آه ...باز که تو این اتاق بودم ،یعنی باز هم ضعف کردم ... پرستار با دیدن چشمای بازم لبخند زد
    _بلاخره بهش اومدی عزیزم
    _مامانم کجاست
    _نمیدونم الان رفت بیرون
    بلند شدم که برم دستش رو روی دستم گذاشت
    _سرمت که تموم شد میتونی بلند بشی بری عزیزم اما الان نه باز ضعف میکنی
    قبل از اینکه بره فوری دستش رو گرفتم
    _خانوم پرستار میشه ازتون یه خواهشی کنم
    به سمتم برگشت
    _بگو عزیزم
    _میشه بابام رو ببینم ...تو icu
    _گفتم که سرمت تموم شد مرخصی
    _منظورم از پشت شیشه نیست میخوام برم از جلو ببینمش باهاش حرف دارم
    _نمیتونم بهت قول بدم عزیزم ،با دکترش حرف میزنم اگه قبول کرد بهت میگم
    _پس منتظرتون میمونم
    ***
    بعد بیست دقیقه همون پرستاره دوباره اومد گفت
    _عزیزم با دکترش صحبت کردم اگه میخوای ببینی باید بریم لباس مخصوص بپوشی سرمت هم که دیگه تموم شده
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا