- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
_نه بابا کاظم خیلی دیر میشه
به همراه بابا کاظم پایین رفتم سوار ماشین شدیم
***
آه خداروشکر بلاخره رسیدم در ماشین روباز کردم و با دویدن حیاط مدرسه روطی کردم پله ها را دوتا یکی گذروندم ،کلاسمون تو طبقه اول بود پشت در یه لحظه ایستادم بسم اللهی گفتم در زدم و.داخل شدم
وای درست میدیم آقای رحیمی نیومده بود؟
کاش چیز دیگه ایمیخواستم، با خوشحالی به سمت صندلی رفتم و نشستم ،نفسم رو با صدا بیرون دادم
_ خوشحالی آره؟اگه الان کلاس بود و میدید هنوز نیومدی دیگه تا آخر ترم تو کلاسش راهت نمیداد
و پقی زد زیر خنده
_وای رها چهرت خیلی بامزه شده بود وقتی درو باز کردی و دیدی نیومده
مریم بود دوست کناریم،لبخندی بهش زدم و گفتم
_ باورت میشه مریم از چهارشنبه ها بیزارم فقط هم به خاطر رحیمی به خاطر درس سخت افزارش ،به خاطر هشت ساعتی که باید تحملش کنم
در همان حین مدیر وارد کلاسمان شد و گفت آقای رحیمی امروز به کلاس نخواهد آمد و ما میتوانیم به خانه بر گردیم
کوله ام را برداشتم و با خوشحالی به همراه بچه ها از کلاس خارج شدم
«آه یادش بخیر چه روزگاری داشتم»
رشته درسیم کامپیوتر بود و من عاشقش بودم
****
با کلید در حیاط روباز کردم از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم
_چشمتون روشن پس مسافرتون بلاخره از سفر دل کند و داره بر میگرده
_باشه حتما مزاحم میشم
_خدافظ
اول صبحی مامان با کی صحبت میکرد، مگر مسافری داشتیم ؟
اون کی بود که مامانم از اومدنشخوشحال شده بود
پشت مامان به من بود هنوز گوشی تو دستش بود ،انگار توفکر بود اصلا متوجه حضورم نشده بود،دلم شیطنت میخواست با صدای بلند صداش زدم
_مامااااااان
هین بلندی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت وگوشی از اون یکی دستش افتاد زمین
سمت من برگشت
_تو نمیخوای بزرگ شی دختر قلبم واستاد
چشمام را ریز کردم و لبخندی از شیطنت زدم
_مامان مسافر برگشتیمون کیه ک من نمیشناسمش
مامان که هنوزم تو شک بود نفسی کشید و گفت
_احسان
_احسان؟
_آره دیگه عزیزم پسر عمه فروغت درسش تموم شده و داره از آمریکا برمیگرده
_پس چرا اینهمه یهویی
_مثلا خواسته عمه رو خوشحال کنه یه روز به پروازش موندنی زنگ زده بهش گفته
به همراه بابا کاظم پایین رفتم سوار ماشین شدیم
***
آه خداروشکر بلاخره رسیدم در ماشین روباز کردم و با دویدن حیاط مدرسه روطی کردم پله ها را دوتا یکی گذروندم ،کلاسمون تو طبقه اول بود پشت در یه لحظه ایستادم بسم اللهی گفتم در زدم و.داخل شدم
وای درست میدیم آقای رحیمی نیومده بود؟
کاش چیز دیگه ایمیخواستم، با خوشحالی به سمت صندلی رفتم و نشستم ،نفسم رو با صدا بیرون دادم
_ خوشحالی آره؟اگه الان کلاس بود و میدید هنوز نیومدی دیگه تا آخر ترم تو کلاسش راهت نمیداد
و پقی زد زیر خنده
_وای رها چهرت خیلی بامزه شده بود وقتی درو باز کردی و دیدی نیومده
مریم بود دوست کناریم،لبخندی بهش زدم و گفتم
_ باورت میشه مریم از چهارشنبه ها بیزارم فقط هم به خاطر رحیمی به خاطر درس سخت افزارش ،به خاطر هشت ساعتی که باید تحملش کنم
در همان حین مدیر وارد کلاسمان شد و گفت آقای رحیمی امروز به کلاس نخواهد آمد و ما میتوانیم به خانه بر گردیم
کوله ام را برداشتم و با خوشحالی به همراه بچه ها از کلاس خارج شدم
«آه یادش بخیر چه روزگاری داشتم»
رشته درسیم کامپیوتر بود و من عاشقش بودم
****
با کلید در حیاط روباز کردم از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم
_چشمتون روشن پس مسافرتون بلاخره از سفر دل کند و داره بر میگرده
_باشه حتما مزاحم میشم
_خدافظ
اول صبحی مامان با کی صحبت میکرد، مگر مسافری داشتیم ؟
اون کی بود که مامانم از اومدنشخوشحال شده بود
پشت مامان به من بود هنوز گوشی تو دستش بود ،انگار توفکر بود اصلا متوجه حضورم نشده بود،دلم شیطنت میخواست با صدای بلند صداش زدم
_مامااااااان
هین بلندی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت وگوشی از اون یکی دستش افتاد زمین
سمت من برگشت
_تو نمیخوای بزرگ شی دختر قلبم واستاد
چشمام را ریز کردم و لبخندی از شیطنت زدم
_مامان مسافر برگشتیمون کیه ک من نمیشناسمش
مامان که هنوزم تو شک بود نفسی کشید و گفت
_احسان
_احسان؟
_آره دیگه عزیزم پسر عمه فروغت درسش تموم شده و داره از آمریکا برمیگرده
_پس چرا اینهمه یهویی
_مثلا خواسته عمه رو خوشحال کنه یه روز به پروازش موندنی زنگ زده بهش گفته