کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
****
بعد پوشیدن لباس مخصوص سریع وارد icu شدم
کنار حاج بابا نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم
_حاج بابا ...حاج بابا جونم ...هنوز نمیخوای بلند شی ؟... توی این چند ساعتی که نیستی برامون خیلی سخت گذشته ...پاشو بابا جونم روپا شو ، چشماتو وا کن...من و مامان بهت احتیاج داریم...بدون تو هیچیم بابا....
تو فقط بلند شو ... بخدا قول میدم برات همیشه بخندم بشم همون رهای همیشگی ...بابا جونم تو رو جونه من بلند شو اگه تو نباشی به چه امیدی زندگی کنم .... بابا تو رو به خدا بلند شو ...دارم قسمت میدم به خدا به بزرگیش چشماتو وا کن
...
چشمام رو بستم و اشک ریختم ،کاش بابا کاظم چشماش رو باز میکرد
_ر...ه...ا...ی با..با
چی میشنیدم این صدای حاج بابا ی خودم بود؟
چیزی رو که می دیدم اصلا نمیتونستم باور کنم
_حاج بابا
با همون صدای ضعیفش لبخندی زد و گفت
_جان...ه ..با..با
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم گونش رو بوسیدم
_بابا کاظم الان میام
سریع دوویدم بیرون
پرستار ...پرستار...
یکی از پرستارها سریع اومد پیشم
_چی شده
بادستم icu رو نشون دادم
_بابام...بابا کاظمم بهوش اومده
*****
زمان گذشته
الان یه هفته ای میشه که احسان اومده
امروز عمه فروغ شام دعوتمون کرده از اینکه امروز احسان رو میبینم خیلی خوشحالم
عروسکی رو که برام آورده بود رو تو دستم میگیرم یه عروسک دختر خوشگل با لباس صورتی...در پاستیل رو باز میکنم و یکی میزارم تو دهنم از طعم خوبی که داره کل وجودم سرازیر از شیرینی میشه...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Roghi.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    9
    امتیاز
    0
    ****
    وای خدا چقدر سردرگمم الان چی بپوشم
    یه نگاه دیگه به داخل کمد انداختم
    این مانتوی کرم با شال لیمویی هم بد نبودا
    نه اتفاقا خوب هم بود ،سریع از توی کمد درش آوردم و روی تخت گذاشتمش جلوی آینه رفتم و مشغول آرایش شدم ...مثل همیشه ملایم و کمرنگ ...موهام رو با کش محکم بالای سرم جمع کردم که باعث میشد چشمام بیشتر کشیده بشن ...مانتوم رو پوشیدم و شال رو روی سرم گذاشتم ...
    از اتاق بیرون اومدم و رفتم پایین
    _مامان من آمدم
    _چه عجب بلاخره تموم شدی
    خندیدم و گفتم
    _خوب عجله داریم مگه مامان
    مامان بهم اخم کرد و گفت
    _رها، یکم موهات رو بده داخل حاج بابات اینجوری ببینتت ناراحت میشه
    _باشه مامان خانوم چششششم
    جلوی آینه رفتم و شالم رو جلو کشیدم ، رو به مامان برگشتم و گفتم
    _الان چی خوب شد مامان
    ****
    بلاخره رسیدیم
    بابا از ماشین پیاده شد تا زنگ درو بزنه
    صدای عمه از آیفون پخش شد
    _بله
    _ماییم فروغ جان باز کن درو
    _خیلی خوش اومدید بفرمایید
    بابا دوبار سوار ماشین شد تا توی حیاط پارکش کنه
    ***
    نه مثل اینکه امشب خیلی عجله نکرده بودیم همه بودند بجز ما
    اما تو ی این جمع جای خالیه یه نفر حسابی حس میشد...چرا احسان نبود
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با دیدن فرزانه و فریبا خندم گرفت اونا از منم دمق تر بودند ...اوه خدایا چقدر هم سنگ تمام گذاشته بودند برای صورت و تیپشون اصلا بهتر که احسان نبود، مگه من پیش اینا اصلا امتیازی هم برای دلبری داشتم ؟
    وای خدا باز هم که حرف از دلبری زدم با این حساب چه فرقی با فرزانه و فریبا داشتم ؟
    ****
    بعد اینکه شام رو خوردیم و جمع کردیم ...با اینکه اصلا هیچ علاقه ای به رفتن و هم صحبت شدن با فرزانه و فریبا رو نداشتم ...اما ناچار رفتم و پیش اونا نشستم
    ****
    برخلاف اون چیزی که من تصور میکردم اصلا دخترای بد و قدی نبودند و بر عکس خیلی خون گرم و مهربون بودند ،فرزانه میگفت که قرار آخر این هفته با پسر خالش نامزد کنه، الان هم به خاطر کارش ماموریته و همون آخه هفته بر میگرده....و فریبا هم از عشقی که به هم داشنگاهیش داشت صحبت میکرد از اینکه باباش مخالف ازدواجشونه و چقدر سنگ جلوی پای پسر انداخته فقط به خاطر اینکه وضع پسره معمولیه ....ازم میخواست که دعاشون کنم به هم برسن...

    وای خدای من چه فکر ها که درموردشون نمیکردم....خدایا تو ببخش من رو به خاطر قضاوت اشتباهم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _رها تو خیلی نازی
    فرزانه بود که این رو میگفت
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    _نظر لطفته عزیزم
    ***
    دیگه باهاشون حسابی توی این نیم ساعته صمیمی شده بودم چقدر به حرفای فرزانه که از خاطراتش با نامزدش میگفت خندیده بودم
    کاش میشد که هیچ وقت از ظاهر آدم ها قضاوت نکرد
    ****
    در باز شد و احسان اومد تو ، با صدای پر از انرژی رو به همه گفت
    _سلام ...سلام ....خیلی خوش اومدید
    با این پیرهن سبز چقدر جذاب تر و شیطون تر دیده میشد ... بانگاهش همه رو از نظر گذروند و وقتی چشمش به من افتاد یه لحظه لبخند زد که باعث شد دو تا چال گونه ش دیده بشه و سرش رو به نشونه سلام بهم تکون داد....
    با این کارش سلام دادم و سرم رو انداختم پایین بدون شک الان مثل لبو سرخ شده بودم ...چقدر این کارش برام لـ*ـذت بخش بود ....چقدر هم که بچه گونه کلی فکر و خیال با این کارش کرده بودم ...
    _کجا بودی احسان جان مثلا ما اومده بودیم تو رو ببینیم
    حاج بابا بود که این رو گفت
    _شرمندم دایی با بچه ها رفته بودیم تو شهر چرخ بزنیم ،تو این ده سال تهرون کمی واسم غریبه شده می دونین که....

    و رفت و تو جمع مردا نشست ....
    نمیدونم چرا همش احساس میکردم که حواسش به منه ...یه لحظه سرم رو بلند کردم که میخکوب نگاهش شدم
    دلم هری ریخت پایین ...نگاهش ....لبخندش....وای خدا ...بدون شک امروز قلبم تو این خونه تو اون گوی سبز چشما جا می مونه....
    زمان ایستاده بود انگاری چرا دل نمیکندم از نگاهش ...
    وای خدا من داشتم چیکار میکردم اگه یکی متوجه ی نگامون میشد؟ ....اگه حاج بابا ،یا مامان....وای خدا ....فوری چشم چرخوندم سمت حاج بابا نه مثل اینکه حواسش نبود .....اما همین که چشمم به مامان افتاد با چشم غره ای که بهم رفت حساب کار دستم اومد پس فهمیده بود.......دیگه تا آخر مهمونی کوفتم شد یعنی مامان تو خونه چه عکس العملی نشون میده؟
    *****
    همین که رسیدیم خونه خستگی رو بهونه کردم و سریع رفتم اتاقم ....اما کل شب رو نتونستم بخوابم چون قلب و ذهنم هنوز توی اون چشمای سبز گیر کرده بود
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    ساعت حدودای 4صبح بود که خوابم برد
    ****
    با صدای آلارم گوشیم با خستگی از خواب بلند شدم ...اصلا دلم نمی خواست از جام کنده بشم کی حوصله مدرسه داشت ،حالا اگه یه روز هم غیبت میکردم که چیزی نمیشد...
    چشمام رو بستم اما از یادآوری دیشب...از اینکه مامان دلیل چشم چرانی دیشبم رو بپرسه...سرشار از خجالت و شرم شدم...سریع بلند شدم آماده شدم کتاب هام رو تو کیف ریختم بدون خوردن صبحونه راهی مدرسه شدم
    تو کلاس که اصلا حواسم به درس نبود ، ذهنم هنوز هم مشغول دیشب بود و احسان...
    کاش این حس بین احسان هم مشترک باشه ...کاش اون هم همین لحظه به فکر من باشه ...ای کاش...
    ****
    بعد اینکه از مدرسه اومدم بعد خوردن غذام رفتم اتاقم دفتر خاطراتم رو باز کردم و نوشتم
    ***
    از دیشب اصلا تو حس و حال خودم نیستم ...احسان ..نگاهای بی پروای دیشبمون به هم اصلا یه لحظه هم از ذهنم کنار نمیره... حس خاصی دارم یه حس شیرین...فکر کنم قلبم مالکش رو پیدا کرد...فکر کنم عاشقش شدم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    وای خدا اگه اون دوسم نداشته باشه اگه توی این چند سالی که تو آمریکا بود عاشق شده باشه ، من با این حس تازه چیکار کنم ؟ اما یه حسی بهم میگه احسان هم کل شب رو پا به پای من بیدار بود ....یه حسی بهم میگه اونم دوستم داره...
    ****
    زمان حال
    بلاخره حاج بابا امروز مرخص میشه ،الان دوروزه که به بخش منتقل شده
    از صبح دنبال کارای ترخیص شم
    یه نفس عمیق کشیدم...در رو زدم و داخل شدم،
    _حاج بابا هنوز که بلند نشدی از این تخت، استراحت دیگه بسه باید دیگه بریم خونه
    لبخند کم جونی زد و سرش رو به معنی باشه تکون داد ،حتی توانایی حرف زدن نداشت چقدر از پا افتاده بود ...
    رفتم جلو دستشو گرفتم کمکش کردم که ازتخت پایین بیاد از این به بعد باید بیشتر حواسمون به سلامتیش می بود
    دیشب به دوست صمیمی بابا که من بهش عمو اردلان میگفتم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم زنگ زدم و خبر ترخیص شدن بابا رو دادم و ازش خواستم فردا دم در جلوی پای حاج بابا دوتا گوسفند قربونی کنه و بین کسایی که احتیاج دارن پخش کنه
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    دستش رو گرفتم کمکش کردم که از ماشین پیاده بشه ....همه دورمون جمع شدن با حاج بابا حال و احوال کردن...عمه فروغ با چهره ی شرمنده و سر به زیر پیش بابا اومد و فقط گفت
    _شرمندم به خدا حاجی تو بگذر ازمون
    بابا با صدای خیلی ضعیف گفت
    _بخشش برا چی فروغ جان مگه گناهی در حقم کردید؟
    عمه با گریه بابا رو بغـ*ـل کرد
    _داداش مسبب حال الان تو ماییم ...تورو به خدات ببخش....تو رو به یگانگی خدا قسمت میدم از پسرم بگذر ...هم تو ببخشش...هم....
    سرش رو به سمت من برگردوند
    _هم...تو رها جان...بخدا رها اگه بگم احسان هنوزم دوست داره باور نمیکنی ....نیستی ببینی حالش چقدر بعده طلاقتون خراب شده... همش اس تو رو صدا میزنه تو خواب و بیداری
    _عمه خواهش میکنم تمومش کن ...همه چیز گذشته ،من و پسر شما حالا فقط غریبه ایم... پس گفتن این حرفا بین اینهمه مردم چه لزومی داره؟....
    سرم رو جلو بردم و دم گوشش گفتم
    _نکنه همین یه ذره آبرو رو هم برای ما زیاد میدونید ...میخواید این سری حاج بابام رو کفن پوش کنید....اگه حال پسرتون بده به خاطر بلای جسمی و روحیه که سر من آورده ....بهش میگن عذاب وجدان عمه جون نه عشق و عاشقی
    چهرش به آنی سرخ شد
    رو به من گفت : نکنه...نکنه
    نزاشتم حرفش رو ادامه بده بهش گفتم
    _هیچ وقت ازش نمیگذرم ...حالا راهمون رو باز کنید حاج بابام زیاد سرپا وایسته
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    از جلومون کنار رفت و بعد اینکه جلو پاش قربونی رو بریدند داخل خونه شدیم ....مامان دیروز اومده بود خونه و تخت یه نفره رو آورده بود پذیرایی تا حاج بابا راحت باشه
    ساعت حدودای دوازده بود که مهمونا رفتند ...از وقتی از بیمارستان اومده بودیم از بابا نمی تونستم چشم بردارم میخواستم چشمام از بودنش ،از وجوش سیراب بشه...
    _حاج بابا
    _جان بابا
    _هیچ وقت تنهامون نذار
    لبخندی بهم زد و چشماش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد
    *****
    زمان گذشته
    کنترل تلویزیون دستم بود و کانالا رو بالا پایین میکردم حتی روزای تعطیل هم یه به برنامه خوب و مفرح نداشت ...
    با صدای زنگ تلفن به سمتش رفتم
    شماره عمه فروغ بود ...لبخندی زدم و جواب دادم
    _الو سلام عمه جون
    _سلام رها خانوم چطوری عزیزم ،چیکارا میکنی خبری ازت نیست عزیزم
    _دست بـ*ـوس شمام عمه راستش درسام حجمش خیلی زیاده و کل وقتم رو گرفته شرمندتونم
    _آره دیگه اونم هستش موفق بشی عزیز دلم، مامانت هست
    _نه عمه قبل اینکه شما زنگ بزنی رفت بیرون ، کاری داشتین؟
    _راستش سه شنبه شب تولد احسانمه... حتما تشریف بیارید
    احسان چند وقت بود که اصلا بهش فکر نکرده بودم...فکر اینکه احسان یک کلاه شیپوری روی سرش گذاشته باشه و همه شعر تولدت مبارک رو براش بخونن خندم گرفت
    _وا عمه جون مگه احسان بچه یکی دوسالت که میخواید براش تولد بگیرین
    دوباره با این فکر خنده ی ریزی کردم
    _میخوام بعد ده سال سوپرایزش کنم به مامان و حاجی یادت نره بگی
    لحنش دلخور شده بود شاید هم حق داشت بنده خدا خیلی بد از کارش انتقاد کرده بودم
    _باشه عمه جون حتما میگم بهشون ایشالا آقا احسان صد ساله شه خدافظ
    _خدافط
    *****
    مامان که اومد بهش گفتم و اونهم از این کار عمه خوشش اومد
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    تصمیم گرفته بودم که من هم براش یه کادو بگیرم ...رفتم اتاق و آماده شدم سه روز دیگه تولدش بود
    مامان میخواست با انتخاب من یه پیرهن برای احسان بگیره ...ولی خودم هنوز مونده بودم که براش چی بخرم، دلم میخواست کادوی من تک باشه بین همه یه فرق اساسی داشته باشه ....همش بین مغازه های مختلف چشم می‌چرخوندم اما چیزی که به چشمم بیاد و قشنگ باشه نبود که نبود ....همشون تکراری بودن ، من چیزی میخواستم که فرق کنه بین تموم اینها
    بلاخره یه پیرهن از یه بوتیک انتخاب کردیم و اومدیم بیرون هر چند که فروشنده ی چندش و عوضی داشت همچین سر تا پا آنالیزم میکرد که انگاری عـریـ*ـان مادر زاد جلوش وایستادم
    وقتی از مغازه اومدیم بیرون مامانم چقدر غر غر کرد و به پسر فوش داد
    _اِاِاِ پسره ی بی شرم و حیا رو دیدی از من هم خجالت نمیکشید که اونجوری بهت زل زده بود کم مونده بود درسته قورتت بده
    بعد رو کرد به من و گفت
    _چقدر بهت گفتم ازاین مغازه.....
    وقتی منو دید عصبی شد، از کارش تعجب کردم
    _چیزی شده مامان
    _مادر مرده پس تقصیر تو هم بود بده تو اون موها رو
    پس شالم عقب رفته بود ،نگاهی تو ی شیشه مغازه به خودم کردم نه مثل اینکه شالم داشت ار سرم می افتاد
    مامان که این سری من رو به رگبار بسته بود به حرفاش خندیدمو شالم رو کشیدم جلو
    _اِ مامان حواسم نبود دیگه ببین کشیدم جلو حالا بگو من برای آقا احسان چی بگیرم ؟
    _وا هیچی مگه قراره تو هم چیزی بخری ...
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با دیدن بوم نقاشی توی مغازه ذهنم جرقه زد ..نقاشی ...آره بهتر بود از استعداد خودم استفاده کنم ...وسیله هاش هم که همیشه توی اتاقم بود ...لبخندی به لبم اومد ...فقط سه روز وقت داشتم ...فقط سه روز
    با خوشحالی همراه مامان مسیر خونه رو طی کردیم همین که رسیدیم رو به مامان گفتم
    _واسه شام صدام نکن مامان اشتها ندارم
    و سریع از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم ...در رو قفل کردم و وسیله های مورد نیارم رو چیدم رو ی میز، بوم رو هم کنار پنجره گذاشتم چشمام رو بستم و احسان رو وقتی که میخواست هدیه ی من رو ببینه تجسم کردم وقتی که میخواست با اون چشمای زمردیش زل بزنه به چشمام و بگه رها این عالیه ...لبخند به صورتم اومد و شروع کردم به کشیدن ساعت نزدیکتر پنج صبح بود که کارش تموم شد یعنی فقط یه رنگش موند اون رو هم وقتی از مدرسه اومدم انجام میدم ....وقتی رو تخت دراز کشیدم فوری خوابم برد صبح هم که با چه کسالت به مدرسه رفتم ....حتی یادم رفته بود کتاب هام رو ببرم ، از کلاس اصلا هیچی نفهمیدم فقط یه فکر این بودم که برم خونه بخوابم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا