- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
****
بعد پوشیدن لباس مخصوص سریع وارد icu شدم
کنار حاج بابا نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم
_حاج بابا ...حاج بابا جونم ...هنوز نمیخوای بلند شی ؟... توی این چند ساعتی که نیستی برامون خیلی سخت گذشته ...پاشو بابا جونم روپا شو ، چشماتو وا کن...من و مامان بهت احتیاج داریم...بدون تو هیچیم بابا....
تو فقط بلند شو ... بخدا قول میدم برات همیشه بخندم بشم همون رهای همیشگی ...بابا جونم تو رو جونه من بلند شو اگه تو نباشی به چه امیدی زندگی کنم .... بابا تو رو به خدا بلند شو ...دارم قسمت میدم به خدا به بزرگیش چشماتو وا کن
...
چشمام رو بستم و اشک ریختم ،کاش بابا کاظم چشماش رو باز میکرد
_ر...ه...ا...ی با..با
چی میشنیدم این صدای حاج بابا ی خودم بود؟
چیزی رو که می دیدم اصلا نمیتونستم باور کنم
_حاج بابا
با همون صدای ضعیفش لبخندی زد و گفت
_جان...ه ..با..با
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم گونش رو بوسیدم
_بابا کاظم الان میام
سریع دوویدم بیرون
پرستار ...پرستار...
یکی از پرستارها سریع اومد پیشم
_چی شده
بادستم icu رو نشون دادم
_بابام...بابا کاظمم بهوش اومده
*****
زمان گذشته
الان یه هفته ای میشه که احسان اومده
امروز عمه فروغ شام دعوتمون کرده از اینکه امروز احسان رو میبینم خیلی خوشحالم
عروسکی رو که برام آورده بود رو تو دستم میگیرم یه عروسک دختر خوشگل با لباس صورتی...در پاستیل رو باز میکنم و یکی میزارم تو دهنم از طعم خوبی که داره کل وجودم سرازیر از شیرینی میشه...
بعد پوشیدن لباس مخصوص سریع وارد icu شدم
کنار حاج بابا نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم
_حاج بابا ...حاج بابا جونم ...هنوز نمیخوای بلند شی ؟... توی این چند ساعتی که نیستی برامون خیلی سخت گذشته ...پاشو بابا جونم روپا شو ، چشماتو وا کن...من و مامان بهت احتیاج داریم...بدون تو هیچیم بابا....
تو فقط بلند شو ... بخدا قول میدم برات همیشه بخندم بشم همون رهای همیشگی ...بابا جونم تو رو جونه من بلند شو اگه تو نباشی به چه امیدی زندگی کنم .... بابا تو رو به خدا بلند شو ...دارم قسمت میدم به خدا به بزرگیش چشماتو وا کن
...
چشمام رو بستم و اشک ریختم ،کاش بابا کاظم چشماش رو باز میکرد
_ر...ه...ا...ی با..با
چی میشنیدم این صدای حاج بابا ی خودم بود؟
چیزی رو که می دیدم اصلا نمیتونستم باور کنم
_حاج بابا
با همون صدای ضعیفش لبخندی زد و گفت
_جان...ه ..با..با
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم گونش رو بوسیدم
_بابا کاظم الان میام
سریع دوویدم بیرون
پرستار ...پرستار...
یکی از پرستارها سریع اومد پیشم
_چی شده
بادستم icu رو نشون دادم
_بابام...بابا کاظمم بهوش اومده
*****
زمان گذشته
الان یه هفته ای میشه که احسان اومده
امروز عمه فروغ شام دعوتمون کرده از اینکه امروز احسان رو میبینم خیلی خوشحالم
عروسکی رو که برام آورده بود رو تو دستم میگیرم یه عروسک دختر خوشگل با لباس صورتی...در پاستیل رو باز میکنم و یکی میزارم تو دهنم از طعم خوبی که داره کل وجودم سرازیر از شیرینی میشه...
آخرین ویرایش: