- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
من هم لبخندی زدم و با مهربونی گفتم:
- محمد، خیلی تغییر کردی. من همون ترنج بچگیهامونم، دیگه خانومش چیه؟ اگه توی خیابون میدیدمت، اصلا نمیشناختمت. از بعد سربازیت که اصلا ندیدمت. هر وقت میاومدم، بهیخانوم میگفت که دلت با اون سرزمین محرومی که نظامت رو گذروندی، گره خورده. میگفت همونجا درس میخونی و درس میدی. اگه نمیدیدمت، باورم نمیشد که این همه عوض شده باشی.
لبخندی زد و گفت:
- آره، حق داری. دوران بچگی و نوجوونی، اونقدر سرخوش بودم و عشق قیصر و فردینبازی داشتم که وقتی اون منطقهی بیآب و علف و مردمان ساده و قانع به پستم خورد، تازه فهمیدم باید برای کی قیصر بود و کجا فردینبازی درآورد. نظام رو که تموم کردم، هر چی مامان و بابا خواستند که من رو نگهام دارند و یه جورایی همین جا پاگیرم کنند، دلم راضی نشد. برگشتم همونجا و دانشگاه قبول شدم. اوایل هم، تدریس رو از ردهی ابتدایی شروع کردم. الآنم که با استانداری و جهاد همکاری میکنم و با کمک خیرین و با احداث مدارس توی روستاها و جذب معلمین داوطلب، سعیمون به اینه که بچههای کوچیک برای درسخوندن، به جاهای خیلی دور نرند. یه سری کتابخونههای کوچیک هم راه میاندازیم که کل تفریح کودکیشون، بازی با اون شنهای داغ و بالارفتن از نخلهای خشک، وسط اون آفتاب سوزان نباشه.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و خجالتزده شدم. من رو باش که با تفکر اون دورانهای دور، از محمد چه شخصیتی برای خودم ساختم. شخصیتی که نه تنها اونموقع، بلکه همین الآن و بیشتر از هر زمانی قابل ارزشگذاری و تکیهزدن هست. ستون محکمی برای پشتداری مردمانی فقیر در سرزمینهای محروم وطنم.
صدای بهیخانوم ما رو به خودمون آورد. همینطور که به سمتم میاومد، دستهاش رو از هم باز کرد تا توی آغـ*ـوش مادرانهاش بگیره؛ مثل همیشه، سرخ و تپل و خوشمزه با بوی خوش بهار نارنج.
بچگیهامون، از اینکه محمد شبیه مادرش بود، مسخرهاش میکردم. بهش میگفتم مثل بهیجون تپل و لُپلُپویی؛ ولی الآن به قدری آفتاب سوخته و لاغر شده که تنها چشمان عقیقرنگ مادرش رو میتونستی توی اون صورت کشیده و چرم شده از آفتاب، ببینی.
معلومه که تموم اوقاتش، در اون مناطقی که براشون جون میذاره و بهقول خودش فردینبازی درمیاره؛ زیر آفتاب سوزان و مرگآورش، در حال چرخیدنه و خدماتش رو انجام میده.
بهیخانوم من رو به داخل برد و ازم خواست که توی اتاق خودش، رخت و لباس عوض کنم تا کمی خنکتر بشم. مقنعهام رو که برمیدارم، از موهای کوتاهشدهام به خنده میافتم. مثلا میخواستم بیشتر شبیه ممدلوتی باشم تا بابا و اون شهاب، حساب کار دستشون بیاد؛ ولی حالا حالاها مونده که در حد مرام و شخصیت امثال محمدها قرار بگیرم.
من خودم رو درگیر پدری کردم که تا به این سن، متوجه اشتباهات و خطاهاش نشده و بهقولی میخواستم کاری کنم که به خودش بیاد؛ غافل از اینکه آدمهای سنگقلب، دلشون با هیچ چیز نرم و آب نمیشه.
بابا حتی با مرگ دختر عزیزش، به خودش نیومد. درسته بهخاطر نزدیکی مرگ مامان و بهار و بهخاطر آبروداری، دو سال صبر کرد تا اون جشن عروسی کذایی رو راه بندازه؛ ولی همه میدونستیم که هنوز چهلم مامان نشده، زندگیش رو با اون مجسمهی عذاب شروع کرده بود.
اونچه که بهار رو از شهاب زده کرد و حاضر نبود تن به ازدواجش بده، جانبداری بیش از حدی بود که از بابا میکرد. اون حتی بهخاطر مشغلهی بابا، خودش تا چابهار رفت که عروسخانوم رو با عزت و ناز به تهران بیاره و همین شد که برای ما، دوستی و دوستداشتنش، به صفر رسید. بهار تا آخرین لحظهی عمرش، شهاب رو نبخشید و یقین دارم که این عذاب وجدان، همیشه با اون مرد چشمآبی، همراه خواهد بود.
- محمد، خیلی تغییر کردی. من همون ترنج بچگیهامونم، دیگه خانومش چیه؟ اگه توی خیابون میدیدمت، اصلا نمیشناختمت. از بعد سربازیت که اصلا ندیدمت. هر وقت میاومدم، بهیخانوم میگفت که دلت با اون سرزمین محرومی که نظامت رو گذروندی، گره خورده. میگفت همونجا درس میخونی و درس میدی. اگه نمیدیدمت، باورم نمیشد که این همه عوض شده باشی.
لبخندی زد و گفت:
- آره، حق داری. دوران بچگی و نوجوونی، اونقدر سرخوش بودم و عشق قیصر و فردینبازی داشتم که وقتی اون منطقهی بیآب و علف و مردمان ساده و قانع به پستم خورد، تازه فهمیدم باید برای کی قیصر بود و کجا فردینبازی درآورد. نظام رو که تموم کردم، هر چی مامان و بابا خواستند که من رو نگهام دارند و یه جورایی همین جا پاگیرم کنند، دلم راضی نشد. برگشتم همونجا و دانشگاه قبول شدم. اوایل هم، تدریس رو از ردهی ابتدایی شروع کردم. الآنم که با استانداری و جهاد همکاری میکنم و با کمک خیرین و با احداث مدارس توی روستاها و جذب معلمین داوطلب، سعیمون به اینه که بچههای کوچیک برای درسخوندن، به جاهای خیلی دور نرند. یه سری کتابخونههای کوچیک هم راه میاندازیم که کل تفریح کودکیشون، بازی با اون شنهای داغ و بالارفتن از نخلهای خشک، وسط اون آفتاب سوزان نباشه.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و خجالتزده شدم. من رو باش که با تفکر اون دورانهای دور، از محمد چه شخصیتی برای خودم ساختم. شخصیتی که نه تنها اونموقع، بلکه همین الآن و بیشتر از هر زمانی قابل ارزشگذاری و تکیهزدن هست. ستون محکمی برای پشتداری مردمانی فقیر در سرزمینهای محروم وطنم.
صدای بهیخانوم ما رو به خودمون آورد. همینطور که به سمتم میاومد، دستهاش رو از هم باز کرد تا توی آغـ*ـوش مادرانهاش بگیره؛ مثل همیشه، سرخ و تپل و خوشمزه با بوی خوش بهار نارنج.
بچگیهامون، از اینکه محمد شبیه مادرش بود، مسخرهاش میکردم. بهش میگفتم مثل بهیجون تپل و لُپلُپویی؛ ولی الآن به قدری آفتاب سوخته و لاغر شده که تنها چشمان عقیقرنگ مادرش رو میتونستی توی اون صورت کشیده و چرم شده از آفتاب، ببینی.
معلومه که تموم اوقاتش، در اون مناطقی که براشون جون میذاره و بهقول خودش فردینبازی درمیاره؛ زیر آفتاب سوزان و مرگآورش، در حال چرخیدنه و خدماتش رو انجام میده.
بهیخانوم من رو به داخل برد و ازم خواست که توی اتاق خودش، رخت و لباس عوض کنم تا کمی خنکتر بشم. مقنعهام رو که برمیدارم، از موهای کوتاهشدهام به خنده میافتم. مثلا میخواستم بیشتر شبیه ممدلوتی باشم تا بابا و اون شهاب، حساب کار دستشون بیاد؛ ولی حالا حالاها مونده که در حد مرام و شخصیت امثال محمدها قرار بگیرم.
من خودم رو درگیر پدری کردم که تا به این سن، متوجه اشتباهات و خطاهاش نشده و بهقولی میخواستم کاری کنم که به خودش بیاد؛ غافل از اینکه آدمهای سنگقلب، دلشون با هیچ چیز نرم و آب نمیشه.
بابا حتی با مرگ دختر عزیزش، به خودش نیومد. درسته بهخاطر نزدیکی مرگ مامان و بهار و بهخاطر آبروداری، دو سال صبر کرد تا اون جشن عروسی کذایی رو راه بندازه؛ ولی همه میدونستیم که هنوز چهلم مامان نشده، زندگیش رو با اون مجسمهی عذاب شروع کرده بود.
اونچه که بهار رو از شهاب زده کرد و حاضر نبود تن به ازدواجش بده، جانبداری بیش از حدی بود که از بابا میکرد. اون حتی بهخاطر مشغلهی بابا، خودش تا چابهار رفت که عروسخانوم رو با عزت و ناز به تهران بیاره و همین شد که برای ما، دوستی و دوستداشتنش، به صفر رسید. بهار تا آخرین لحظهی عمرش، شهاب رو نبخشید و یقین دارم که این عذاب وجدان، همیشه با اون مرد چشمآبی، همراه خواهد بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: