- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
ساعت نزدیک سه و نیمِ شبه و من هنوز نتونستم اعدادِ رمز رو بهدست بیارم. کلافه روی تخت میشینم و به این کمد خراطیشدهی شیک نگاه میکنم. مغز بابا برای دعاوی حقوقی مثل ساعت کار میکنه؛ ولی چیزی که همیشه توی خونه به اون اعتراف داشت، بیحوصلگی مفرطش نسبت به جزئیات بود. برای همین باورم نمیشه که هیچ الگویی برای رمز این کمد نذاشته باشه تا بهراحتی و سریع، درش رو باز کنه. شایدم من دارم راه رو اشتباه میرم و نباید از اون سه عدد قبلی استفاده کنم.
اون روز که بابا من رو به این دفتر آورد، اوضاع بدی توی خونه جریان داشت. گرچه بابا و مامان با یه توافق ضمنی، سعی به سکوت و آرامش داشتند؛ ولی اینکه بابا توی هر مکالمه سن بیشتر مامان رو به رخش میزد و یا با یک آه پر سوز، خواستهی دلش رو که در واقع وجود یه فرزند پسر در زندگیش بود فریاد میکرد، موجب به هم ریختگی همون نیمچه آرامشمون شد و بهار هم که همیشه واسهی بابا شمشیرش رو از غلاف بیرون میآورد، همون روز یه سر و صدای اساسی و یه جسارت بیش از حد نسبت به بابا نشون داد. مامان تصمیم گرفت که یه چند روز به باغ نارنج ببردش و من هم بهخاطر آخرین امتحانم، پیش بابا موندم. اما تازه بعد از اون، غصههامون بیشترم شد؛ چون علائم مامان، از داستان تلخ جدیدی خبر میداد.
سیماجون نوشته:
«اولین باری که بهخاطر بعضی از علائمم به پزشک مراجعه کردم، تنها چیزی که به ذهنم خطور نمیکرد، سرطان بود. اینکه بدونی به قدری جوون هستی که هنوز یک کدوم از تارهای انبوه موهات سفید نشده؛ ولی باید اونها رو بتراشی تا شیمیدرمانی و رادیوتراپی و دهها قرص و دارو، نه تنها گیسوان فروافتادهات رو، بلکه سالهای از دست رفتهی زندگیت رو به رُخت نکشند و آرزوهات، به شکل فناشدهای از مقابل چشمات گذر نکنه.
باور دارم که یکی از عوامل ایجاد سرطان در بدن بیقوت من، درد نامردی مَردیه که سالها زخم زبونها و کنایههایش رو به دوش کشیدم و بیوفاییش رو تحمل کردم و نهایتا خونِ سیاهِ زخم این دورانها رو بالا آوردم. شاید در تموم این رنجکشیدنهام، فقط یک بار مرد من مرهم شد و اون هم زمانی بود که با شکوه گفتم در تموم زندگی مشترکمون، همیشه یادم رو به فراموشی سپردی؛ وای به مرگم که یقینا هیچ خاطرهای رو از من به یاد نخواهی آورد.
اون موقع بود که با کمی چاشنی مهربانی غریبانهاش به من گفت: قول میدم کاری کنم که هر روز، یادت در خاطرم زنده بشه...»
این هم برگ نوشتهای از دفتر مامان سیما بود که مثل تمامی صفحاتش، از حفظم و پس از اون هم، دست نوشتههای بهار عزیزمه که در صفحات واپسین، به یادگار گذاشته.
جملهی بابا توی مغزم اکو شد:«قول میدم کاری کنم که هر روز یادت در خاطرم زنده بشه...»
ناگهان به سمت کمد پرواز کردم و ششعدد رو به ترتیب سال تولد مامان، ماه و روزش وارد کردم. خوشترین نوا در اون لحظه، بوقِ چراغ سبز چشمکزن و بازشدن قفل کمد بود. باورم نمیشد که بابا واقعا چنین کاری کرده باشه. هم ذوق بازشدن در رو داشتم و هم بهتزده از کار بابا بودم. از صمیم قلب مطمئنم که دست حامی مامان روی دوشمه.
تا شش صبح، زمان در اختیار دارم و گرچه این سرگیجه به شدت کلافهام کرده؛ ولی باید دقیق و مرتب باشم تا به چیزی که میخوام برسم. تازه بعد از اتمام کارم، باید بوق هشدار رو هم وصل کنم و همه چیز رو به حالت قبلی برگردوندم؛ پس با ذهنی سبک شروع به کار کردم.
اون روز که بابا من رو به این دفتر آورد، اوضاع بدی توی خونه جریان داشت. گرچه بابا و مامان با یه توافق ضمنی، سعی به سکوت و آرامش داشتند؛ ولی اینکه بابا توی هر مکالمه سن بیشتر مامان رو به رخش میزد و یا با یک آه پر سوز، خواستهی دلش رو که در واقع وجود یه فرزند پسر در زندگیش بود فریاد میکرد، موجب به هم ریختگی همون نیمچه آرامشمون شد و بهار هم که همیشه واسهی بابا شمشیرش رو از غلاف بیرون میآورد، همون روز یه سر و صدای اساسی و یه جسارت بیش از حد نسبت به بابا نشون داد. مامان تصمیم گرفت که یه چند روز به باغ نارنج ببردش و من هم بهخاطر آخرین امتحانم، پیش بابا موندم. اما تازه بعد از اون، غصههامون بیشترم شد؛ چون علائم مامان، از داستان تلخ جدیدی خبر میداد.
سیماجون نوشته:
«اولین باری که بهخاطر بعضی از علائمم به پزشک مراجعه کردم، تنها چیزی که به ذهنم خطور نمیکرد، سرطان بود. اینکه بدونی به قدری جوون هستی که هنوز یک کدوم از تارهای انبوه موهات سفید نشده؛ ولی باید اونها رو بتراشی تا شیمیدرمانی و رادیوتراپی و دهها قرص و دارو، نه تنها گیسوان فروافتادهات رو، بلکه سالهای از دست رفتهی زندگیت رو به رُخت نکشند و آرزوهات، به شکل فناشدهای از مقابل چشمات گذر نکنه.
باور دارم که یکی از عوامل ایجاد سرطان در بدن بیقوت من، درد نامردی مَردیه که سالها زخم زبونها و کنایههایش رو به دوش کشیدم و بیوفاییش رو تحمل کردم و نهایتا خونِ سیاهِ زخم این دورانها رو بالا آوردم. شاید در تموم این رنجکشیدنهام، فقط یک بار مرد من مرهم شد و اون هم زمانی بود که با شکوه گفتم در تموم زندگی مشترکمون، همیشه یادم رو به فراموشی سپردی؛ وای به مرگم که یقینا هیچ خاطرهای رو از من به یاد نخواهی آورد.
اون موقع بود که با کمی چاشنی مهربانی غریبانهاش به من گفت: قول میدم کاری کنم که هر روز، یادت در خاطرم زنده بشه...»
این هم برگ نوشتهای از دفتر مامان سیما بود که مثل تمامی صفحاتش، از حفظم و پس از اون هم، دست نوشتههای بهار عزیزمه که در صفحات واپسین، به یادگار گذاشته.
جملهی بابا توی مغزم اکو شد:«قول میدم کاری کنم که هر روز یادت در خاطرم زنده بشه...»
ناگهان به سمت کمد پرواز کردم و ششعدد رو به ترتیب سال تولد مامان، ماه و روزش وارد کردم. خوشترین نوا در اون لحظه، بوقِ چراغ سبز چشمکزن و بازشدن قفل کمد بود. باورم نمیشد که بابا واقعا چنین کاری کرده باشه. هم ذوق بازشدن در رو داشتم و هم بهتزده از کار بابا بودم. از صمیم قلب مطمئنم که دست حامی مامان روی دوشمه.
تا شش صبح، زمان در اختیار دارم و گرچه این سرگیجه به شدت کلافهام کرده؛ ولی باید دقیق و مرتب باشم تا به چیزی که میخوام برسم. تازه بعد از اتمام کارم، باید بوق هشدار رو هم وصل کنم و همه چیز رو به حالت قبلی برگردوندم؛ پس با ذهنی سبک شروع به کار کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: