کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
ساعت نزدیک سه و نیمِ شبه و من هنوز نتونستم اعدادِ رمز رو به‌دست بیارم. کلافه روی تخت می‌شینم و به این کمد خراطی‌شده‌ی شیک نگاه می‌کنم. مغز بابا برای دعاوی حقوقی مثل ساعت کار می‌کنه؛ ولی چیزی که همیشه توی خونه به اون اعتراف داشت، بی‌حوصلگی مفرطش نسبت به جزئیات بود. برای همین باورم نمیشه که هیچ الگویی برای رمز این کمد نذاشته باشه تا به‌راحتی و سریع، درش رو باز کنه. شایدم من دارم راه رو اشتباه میرم و نباید از اون سه عدد قبلی استفاده کنم.
اون روز که بابا من رو به این دفتر آورد، اوضاع بدی توی خونه جریان داشت. گرچه بابا و مامان با یه توافق ضمنی، سعی به سکوت و آرامش داشتند؛ ولی اینکه بابا توی هر مکالمه سن بیشتر مامان رو به رخش می‌زد و یا با یک آه پر سوز، خواسته‌ی دلش رو که در واقع وجود یه فرزند پسر در زندگیش بود فریاد می‌کرد، موجب به هم ریختگی همون نیمچه آرامشمون شد و بهار هم که همیشه واسه‌ی بابا شمشیرش رو از غلاف بیرون می‌آورد، همون روز یه سر و صدای اساسی و یه جسارت بیش از حد نسبت به بابا نشون داد. مامان تصمیم گرفت که یه چند روز به باغ نارنج ببردش و من هم به‌خاطر آخرین امتحانم، پیش بابا موندم. اما تازه بعد از اون، غصه‌هامون بیشترم شد؛ چون علائم مامان، از داستان تلخ جدیدی خبر می‌داد.
سیماجون نوشته:
«اولین باری که به‌خاطر بعضی از علائمم به پزشک مراجعه کردم، تنها چیزی که به ذهنم خطور نمی‌کرد، سرطان بود. اینکه بدونی به قدری جوون هستی که هنوز یک کدوم از تارهای انبوه موهات سفید نشده؛ ولی باید اون‌ها رو بتراشی تا شیمی‌درمانی و رادیوتراپی و ده‌ها قرص و دارو، نه تنها گیسوان فروافتاده‌ات رو، بلکه سال‌های از دست رفته‌ی زندگیت رو به رُخت نکشند و آرزوهات، به شکل فناشده‌ای از مقابل چشمات گذر نکنه.
باور دارم که یکی از عوامل ایجاد سرطان در بدن بی‌قوت من، درد نامردی مَردیه که سال‌ها زخم زبون‌ها و کنایه‌هایش رو به دوش کشیدم و بی‌وفاییش رو تحمل کردم و نهایتا خونِ سیاهِ زخم این دوران‌ها رو بالا آوردم. شاید در تموم این رنج‌کشیدن‌هام، فقط یک بار مرد من مرهم شد و اون هم زمانی بود که با شکوه گفتم در تموم زندگی مشترکمون، همیشه یادم رو به فراموشی سپردی؛ وای به مرگم که یقینا هیچ خاطره‌ای رو از من به یاد نخواهی آورد.
اون موقع بود که با کمی چاشنی مهربانی غریبانه‌اش به من گفت: قول میدم کاری کنم که هر روز، یادت در خاطرم زنده بشه...»
این هم برگ نوشته‌ای از دفتر مامان سیما بود که مثل تمامی صفحاتش، از حفظم و پس از اون هم، دست نوشته‌های بهار عزیزمه که در صفحات واپسین، به یادگار گذاشته.
جمله‌ی بابا توی مغزم اکو شد:«قول میدم کاری کنم که هر روز یادت در خاطرم زنده بشه...»
ناگهان به سمت کمد پرواز کردم و شش‌عدد رو به ترتیب سال تولد مامان، ماه و روزش وارد کردم. خوش‌ترین نوا در اون لحظه، بوقِ چراغ سبز چشمک‌زن و بازشدن قفل کمد بود. باورم نمی‌شد که بابا واقعا چنین کاری کرده باشه. هم ذوق بازشدن در رو داشتم و هم بهت‌زده از کار بابا بودم. از صمیم قلب مطمئنم که دست حامی مامان روی دوشمه.
تا شش صبح، زمان در اختیار دارم و گرچه این سرگیجه به شدت کلافه‌ام کرده؛ ولی باید دقیق و مرتب باشم تا به چیزی که می‌خوام برسم. تازه بعد از اتمام کارم، باید بوق هشدار رو هم وصل کنم و همه چیز رو به حالت قبلی برگردوندم؛ پس با ذهنی سبک شروع به کار کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    صبح که بابا وارد دفترش شد، مقابلش روی مبل چرمی سه نفره‌اش، لم داده بودم و زنجیری رو دور انگشت‌هام می‌چرخوندم. توی سرویس، تا جایی که امکان داشت موهام رو با قیچی بریدم تا مردونه‌تر باشه و از بین لباس‌هایی که توی ساکم گذاشته بودم، یه تی شرت چرک‌مرده‌ی داغونِ کش‌اومده رو تنم کردم. شلوار جینم، مناسب بود و کاری باهاش نداشتم.
    در حال حاضر، صورتم مثل شبح سفید و رنگ پریده‌ست و پای چشمم، به‌خاطر شب‌بیداری کبود و چشم‌هام هم دودو می‌زنه.
    بابا به محض دیدنم، یکه‌ای خورد و پایی که برای داخل‌شدن به جلو آورده بود، دو قدم هم عقب‌گرد کرد. با ترس به پشت سرش نگاهی انداخت و به منشی دفترش، با تحکم گفت که فعلا مزاحمش نشه.
    سریع به داخل اومد و در رو هم بست و یه قفل هم انداخت. خیلی مشکوک بهم نگاهی انداخت و منم ریلکس، زنجیرم رو می‌چرخوندم. بالأخره تصمیم گرفت که حرف بزنه:
    - ترنج؟! موهات چرا این‌طوری شده؟ چرا این‌قدر رنگ‌پریده‌ای؟ زیر چشمات چرا این‌طوریه؟
    یه پووفی کشیدم و گردنم رو چپ و راست شکوندم و با یه حالت دلخوری و جاهلی گفتم:
    - دِ کی، حاجی خیلی بی‌مرامی. یعنی ما این‌قدر ضایعیم که با اون ترنج زپرتی اشتباه می‌گیری؟ حالا خوبه همیشه وردستت بودیم و چای و قلیونت توی خونه باغ، با کوچیکت بوده. ترنج زرزروت‌ام که یا روی شونه‌هام و یا به پشتم، این‌ور و اون،ور می‌بردمش. دیگه بی‌مرامیه که ممد رو ترنج صدا بزنی!
    حس شکستگی بابا رو می‌تونستم از توی چشم‌هش بخونم. انگار یه حرفی و یا یه خواهشی رو با نگاهش فریاد می‌زد؛ ولی به‌خاطر غرورش حاضر نبود به زبون بیاره. کمی شکسته و دولا اومد و مقابلم نشست. مشت‌هاش طبق معمول همیشه به هم گره داشت و رگ‌های دست‌هاش، در حال انفجار بود. تکیه‌اش رو بیشتر به پشتی مبل فرو داد و عمیق نگاهم کرد.
    - خب ممد آقا چی شد از این‌ورا تشریفتون رو آوردی؟
    یه پا رو بالا آوردم و موهام رو به عقب کشوندم و این بار زنجیر رو دور مچم گرد کردم و خیلی مشتی‌وار با انگشت شست و اشاره‌ام حس گرفتم و گفتم:
    - وقتی بابای آبجیمون، یعنی جناب حاجی این غزه معرفت نداره که دختر دسته‌گلش رو این‌جا‌‌ رها نکنه که یه گرگ‌صفتی، نصف شبی سراغش نیاد و زهله‌اش رو نترکونه؛ خب بایست غلومت پیداش بشه و ازش با این تیزی مراقبت کنه!
    در همون حال تیزی رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و به سمت بابا یه چرخ دادم؛ طوری که ترسان خودش رو عقب کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    قیافه‌اش دیدنی بود؛ بد‌تر از من حالا اون بود که رنگ به چهره نداشت. متفکر بلند شد و گفت:
    - کدوم گرگ‌صفتی، سر و کله‌اش رو توی این دفتر انداخته؟
    - ها، این دیگه کار خودِ حاجیمونه که سر در بیاره که کی بی‌اجازه سرش رو توی هر آخوری فرو می‌بره و باعث میشه ترنجکم اون‌قَدَر بترسه که از ممد، پسر کربلایی جواد یاری بطلبه!
    بابا سری تکون داد و همچنان متفکر گفت:
    - باشه، خودم تَه توی قضیه رو درمیارم. حالا بلند شو، می‌خوام ببرمت خونه‌ی همون دکترِ. اگه راست گفته باشه و امروز مادرش رو بیاره، می‌ذارم همون‌جا بمونی و برای دوا و درمونت هم هر چی لازم باشه در اختیارش می‌ذارم.
    - هه، می‌خوای نوکرت رو از سر باز کنی و ما رو حواله‌ی غریبه بدی حاجی، خوشا به مرامت. دَم همون دُکی رو عشقست. لااقل اون دلش واسه‌ی آبجی ما بیشتر از تو می‌سوزه؛ گرچه من تازه دارم رو میام و خودم حواسم به همه چیز هست. حتی اجازه نمیدم این بهار ورپریده هی بیاد و جای ترنجمون رو بگیره. اصلا می‌دونی چیه؟ این ضعیفه‌ها یه مرد لازم دارند و کی از من بهتره که دربست در خدمتشونم و کل بچگیامم با اینا گذشته. غمت نباشه حاجی، خودم مواظبشون هستم.
    بعد خیلی لاتی، دست انداختم و موهام رو مرتب و به پشت گردنم هم دستی کشیدیم و گفتم:
    - بفرما تا دیر نشده بند و بساطمون رو جمع کنیم و بریم سر کلاس آبجیمون بشینیم تا عقب نیفته طفلی.
    این بار دیگه بابا با عصبانیت شدید فریاد زد:
    - چی؟! تو بی‌جا می‌کنی بخوای آبروی همه‌ی ما رو ببری. حواست رو جمع کن چی میگم؛ فقط ترنج می‌تونه دانشگاه بره، وگرنه کاری می‌کنم که همگیتون حبس بشید و هیچ تنها بنده‌ای هم سراغ ترنج رو نگیره، حالیته؟
    منم غلاف کردم و گفتم:
    - ای بابا حاجی چته، چرا بی‌اعصاب بازی درمیاری؟ حالا ما هم دلمون خواست یه چند ساعتی سر درس و حساب و جدول ضرب بشینیم. خیلی خب بابا نمی‌ریم، ارزونی خودتون.
    بابا دیگه کاملا مستاصل شده بود و نمی‌دونست با من چی کار کنه. اون‌قدر خواهش و تمنا کرد تا یه مانتو به تنم و یه شال هم به سرم انداخت و با ساک دستی‌ام، از دفترش خارج و بدون اهمیت‌دادن به هول زدن‌های منشی‌اش برای یادآوری جلسات و مذاکرات و بازدیدهای امروزش، من رو سوار آسانسور کرد و بالأخره توی ماشینش نشوند و راه افتاد و الآن هم نیم‌ساعته که من رو این‌جا‌‌ رها کرده و رفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    نمی‌دونم به‌خاطر ترس از چیزیه که براش ناشناخته‌ست به این روز افتاده، یا از بی‌آبرویی و هیاهویی که ممکنه گریبانش رو بگیره‌ست که به هر راه و طریقی چنگ می‌اندازه.
    واقعا باورم نمیشه که بخواد یه زمانی از ترس کارهای من، یه جایی پرتم کنه و در رو ببنده تا هیچ‌کس از هیچی با خبر نشه؛ اما من می‌دونم کجا ترمز بگیرم و کجا تو قالب شخصیت‌هام پنهون بشم و حرفم رو پیش ببرم.
    خیلی خانوم و متین و با حجاب کامل، آماده شدم که به دانشگاه برم. پولاد هم به بیمارستان رفت تا کارهای ترخیص مهری‌خانوم رو انجام بده. من هم تموم مدارک و کارت شتاب و رسید پولایی رو که از بیمارستان گرفته بودم، تحویلش دادم تا مشکلی از این بابت نداشته باشه.
    در آپارتمان رو که باز کردم، قیافه‌ی خسته‌اش رو دیدم که به دیوار روبه‌رویی، تکیه زده و سرش رو هم از پشت، به دیوار فشار میده که ظاهرا دردش رو کمتر کنه. با صدای من چشم باز کرد و راست ایستاد.
    - باورم نمی‌شد که بابات برت گردونده باشه. پولاد بهم پیام داد. دیشب به‌خیر گذشت؟ اتفاقی نیفتاد؟
    با طمانینه کفش‌هام رو پام کردم و در رو هم بستم و به سمتش رفتم. اون که از آرامش من کلافه بود، دوباره به حرف افتاد:
    - قولت رو که فراموش نکردی؟
    چپ‌چپ نگاهش کردم و آروم گفتم:
    - نخیر؛ فراموش نکردم. حالا اگه اجازه بدی برم که به کلاس‌هام برسم.
    - خب منم دارم میرم. از دست تو که تا صبح خواب به چشم نداشتم، بیا تا قبل از کلاس کمی برامون شفاف‌سازی کن تا ببینم این وسط با چه کسی شریک دزدی و از اون طرف هم رفیق گرمابه و گلستان شدم!
    - مطمئنی ضرب‌المثلت درسته؟
    - حالا هر چی؛ اون‌قدر خوابم میاد که چشمام باز نمیشه.
    - خب ببخشید حالا. آدم واسه یه شب نخوابیدن که این همه ناله نمی‌کنه؛ مثلا منم تا صبح بیدار بودم. ضمنا هیچ چیزی هم ندزدیدم، فقط از یه سری مدارک مهم عکس گرفتم.
    «چی؟!»‌ای که گفت، من رو هم یه متر بلند کرد.
    - چته بابا ساکت! حالا بعدا برات توضیح میدم.
    هنوز پر از استفهام بود؛ ولی دزدگیر ماشین رو زد تا سوار بشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با دلخوری گفت:
    - واسه‌ بی‌خوابی ناله نمی‌زنم، خیلی نگران بودم. این کاری‌‌ هم که کردی واقعا خطرناکه و دردسر بزرگی هم برات درست می‌کنه. حالا مثلا با این عکس‌ها و مدارک می‌خوای چه کار مهمی انجام بدی؟
    - اولا گفتم که به ما اهمیتی نده و توجه‌ای نداشته باش...
    هنوز دومی رو نگفته بودم که بهم پرید:
    - نه بابا، بازم که ما.. ما می‌کنی؟ دیگه پیش قاضی و معلق بازی؟ اصلا باید از اول برام بگی که این چند شخصیتی رو از کدوم خورجینی بیرون کشیدی که همه رو ذله کردی؟
    - از مامان خدا بیامرزم!
    - چی؟! مامانت؟ خب خدا رحمتش کنه؛ اما ایشونم هویت‌پریش بودند؟
    صدام بالا رفت و ملامتگرانه گفتم:
    - چی میگی واسه‌ی خودت؟ مواظب حرفات باش!
    - خب آخه خودت گفتی.
    - مامانم فوق لیسانس روان‌شناسی داشت، پایان نامه‌ی ارشدش در مورد هویت‌پریشی‌هاست و منم از دو سال پیش، روز و شبم مطالعه‌ی این رساله و چندین کتب و فیلم مربوط به این بیماری که توی لوازمش پیدا کردم، بوده. جالبه که بابام هیچ‌وقت نفهمید که مامان کی به دانشگاه میره، کی امتحان داره و یا رساله‌اش درباره‌ی چیه! اگه یه کم درمورد زنش می‌دونست، حداقل الآن یه کم به من شک می‌کرد.
    - مشکل تو با پدرت به‌خاطر بی‌مهری‌هاش به مامانته؟
    - هم اون و هم چیزهای دیگه. سال‌های زندگی من پُر از پریشانی‌هاییه که اگه واقعا در برابرشون ایستادگی نداشتم و غمخوار عزیزی مثل خواهرم در کنارم نبود، بی‌ برو برگرد به این بیماری گرفتار می‌شدم. من و خواهرم، پدرم رو مسبب تموم تلخی‌های زندگیمون می‌دونستیم. بهار نه فقط خواهر، بلکه بهترین دوستم بود. علاقه‌ی عجیبی به من داشت و خودمم به‌شدت بهش وابسته بودم. بعد از فوت مادرمون، بابا دنبال عشق و عاشقی‌هاش رفت و می‌خواست به زور، اون رو به ما بقبولونه و جایگزین مادر از دست‌رفته‌مون کنه؛ ولی بهار دیگه مثل مامان صبور و خوددار نبود، حملاتش به بابا وسعت گرفت و جنگ اعصابی نبود که هر روز و شبی توی خونه‌ی ما نباشه. با اینکه بابا می‌خواست با سماجت خودش، بساط عروسیش رو با شهاب راه بندازه و بعد هم خودش عروسش رو به خونه بیاره؛ ولی بهار عین شیر ایستاده بود و می‌گفت تا سال مامان تموم نشه و تکلیف من و ترنج هم به یه نحوی معلوم نباشه، حق چنین کاری رو نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    - این شهابی که میگی...
    - آره همونه که جلوی در خونه دیدی و دیشب هم سراغ من اومد، دیوونه باورش شده که روح بهار توی من حلول کرده و سرخوش از اینکه می‌تونه من رو تصاحب کنه.
    چشم‌های داور گرد شد. کمی فکر کرد و گفت:
    - که این‌طور؛ ولی نگفتی که چه جوری با مهری‌خانوم ما قاتی شدی؟
    خنده‌ام گرفت و کل جریان رو براش تعریف کردم. اینکه از دو سال پیش، با جداشدن از بابا، سعی‌ام بر این بوده که تا جایی که ممکنه با درآمد خودم زندگی کنم و مشغول‌بودنم تو بخش اپراتوری مخابرات و بالأخره رسیدم به اون‌جا که مهری‌خانوم شماره‌ی اورژانس رو اشتباه گرفت و به‌خاطر کمک و پیداکردن کلید توی جاکفشی، سر از خونه‌اش درآوردم. دست می‌کشید روی سرش تا ببینه شاخی سبز نشده باشه. باور نمی‌کرد که اصل قضیه یه شماره‌گیری غلط باشه. از کارهاش خنده‌ام گرفت و سرم رو به سمت خیابون چرخوندم. بالأخره زبونش چرخید و گفت:
    - واقعا چه‌قدر عجیب و جالب! همه‌ی این‌ها بهونه‌ای بود که این آشنایی صورت بگیره؛ ولی نمی‌خوای با پولاد صحبت کنی تا حقیقت رو بدونه؟ می‌خوای همین‌طوری به نقشی که داری بازی می‌کنی، ادامه بدی؟ اگه یه جا کم بیاری و یا سوتی بدی، می‌دونی چه‌قدر برات بد میشه؟
    به مسیر خیره بودم و فکرم درگیر حرفش بود؛ ولی فعلا جوابی نداشتم که بهش بدم.
    فقط چیزی رو که ذهنم رو از دیشب مشغول کرده بود، به زبون آوردم:
    - داور یه سوال ازت دارم؟
    - بپرس.
    - چه‌جوری شد که راحت بهم اعتماد کردی و تو کاری که ممکنه برات عواقب داشته باشه، درگیر شدی؟
    همون موقع ماشین رو به کناری کشید و مقابل کافی‌شاپی که یه خیابون پایین‌تر از دانشگاهه و همیشه این موقعِ صبح مشتری‌های خودش رو داره، نگه داشت و پارک کرد.
    - آفرین، سوال خوبیه! اما فعلا بپر پایین تا قبل از شروع کلاس‌ها یه قهوه و کیک بخوریم تا بتونیم تا ظهر دووم بیاریم؛ منم در مورد مقوله‌ی اعتماد، باهات یه صحبت اساسی بکنم.
    ظاهرا چاره‌ای نداشتم. با هم به سمت کافی‌شاپ رفتیم و پشت تنها میز خالیش نشستیم. فضای ساده و صبحانه‌های دلچسب و نسبتا ارزون‌قیمت این کافه‌ی نزدیک دانشگاه، باعث شلوغی اون در این وقت صبح می‌شد. چشم که می‌چرخوندی، اکثرا دانشجو‌های خودمون با تک و توکی از کارمندان جوون رو می‌دیدی که به سرعت سفارششون رو می‌خوردند تا زود‌تر به کارشون برسند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    داور هم نگاهی به اطراف انداخت و حتی برای یکی از میز‌ها سری تکون داد و بعد به من خیره شد و نهایتا شروع به صحبت کرد:
    - من فکر می‌کنم که اعتماد، باارزش‌ترین چیزیه که بین آدم‌ها به‌وجود میاد. گاهی تو فرایند زمان و با الگوی رفتاری و کرداری و صداقتِ نشون‌داده‌شده، خودش رو به‌وجود میاره و گاهی همون ابتدا به ساکن، مثل یه نخ نامریی بین دسته‌ای از آدم‌ها ایجاد میشه و مسلما هر کسی هم لیاقت داشتن اعتماد ما رو نداره. گرچه بعضی اشخاص و در بعضی مواقع، با برنامه پیش میرن و متاسفانه یه اعتماد دروغین رو بین خودشون و مخاطبینشون ایجاد می‌کنند و اون‌ها هم کورکورانه تحت تاثیر قرار می‌گیرند؛ ولی یقینا طول عمر این جور باور‌ها، کوتاه و متاسفانه لطمه‌زننده‌ست. من و تو همزمان با هم درگیر مهری‌خانوم شدیم و شخصا در درون تو، انسانی رو دیدم که نمی‌تونه نسبت به آدم‌ها و ناتوان‌ها و افراد تنها و بی‌کس، بی‌تفاوت باشه و اینکه در هر کدوم از شخصیت‌هایی که قرار گرفتی؛ چون در وجود خودت یک انسان خوب هست، قادر به خاموش‌کردن وجدانت نمی‌شدی و رفتارهای نادرست هم نمی‌کردی. همین باعث شد که بتونم بهت اعتماد کنم. ولی اگه بخوای به دروغ‌گفتن‌هات ادامه بدی و آدم‌های خوبی رو مثل پولاد و یا مهری‌خانوم گول بزنی، شاید دیگه نتونی به خُلق خوبت برگردی و اون پرده‌ی اعتماد آدم‌های ساده و مهربون رو هم پاره می‌کنی. پس بهتره به کاری که می‌خوای انجام بدی، عمیق‌تر بشی و بعد تصمیم بگیری.
    هر دومون در سکوت مشغول خوردن کیک و نسکافه‌مون بودیم که سایه‌ی کسی روی میزمون افتاد. همزمان به سمت طرف چرخیدیم.
    - به به ببین کی اینجاست! ترنج ساده‌ی ما که این همه التماسش کردیم و حاضر نشد با ما یه لیوان آب ساده میل کنه، حالا ور دل این آقا نشسته و لاو می‌ترکونه، همه چی برای ما بد بود؛ جوجه طلایی؟
    با اون تیشرت سفیدی که پوشیده بود، سیاهی‌اش خیلی توی چشم می‌زد و یه کمی هم آدم ازش می‌ترسید. کمی عقب کشیدم؛ ولی داور با عصبانیت میز رو یه هل کوچیک داد و خودش رو بیرون کشید و قد به قدش ایستاد و گفت:
    - هوی، حریم خصوصی سرت نمیشه که عین چی سبز میشی و سایه‌ی سنگینت رو روی صبحونه‌ی دونفره‌ی ما می‌ندازی و مزاحمت ایجاد می‌کنی؟
    فهیم که معلومه هنوز زخمیِ اون شب گالری بود، یه نگاه ریزبینانه‌ای به من کرد و گفت:
    - ببین جوجوخانوم، به اون قلت هم بگو که بازی هنوز تموم نشده. هیچ کی حق نداره فهیم مالک رو قال بذاره و بپیچونه! دادم ردتون رو گرفتند و اگه گفتی به کی رسیدند؟ بله، حاج نوریانی معروف که اتفاقا پدر صد مرتبه معروف‌تر بنده هم یکی از موکلین اداره کل حقوقی ایشونه. بالأخره امروز و فردا دیدی که با یه سبد گل و چند دوری شیرینی واسه‌ی معارفه و پررنگ‌شدن ارتباطات خدمت رسیدیم. به اون بهارخانوم هم بگو حالا حالا‌ها بی‌خیالش نمیشم.
    این رو گفت و یه نگاه خشن به داور انداخت و راهش رو کشید و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    داور هم با یه نگاه چپ، بهم چشم دوخت و با ناراحتی گفت:
    -این چش بود؟ مگه غیر از اون روز جلوی دانشگاه، بازم تو رو دیده که این‌قدر نوسان و اتصالات مغزیش سنگین شده؟
    خنده‌ام گرفته بود که مثال‌هاش هم مطابق رشته‌شه؛ ولی بازم خیلی جدی بی‌خیال بقیه‌ی کیکم شدم و کیفم رو برداشتم و از پشت میز بیرون اومدم و بدون هیچ توجه‌ای، از کافه بیرون زدم و پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم. لازم نمی‌دونستم که بخوام هر چیزی رو براش توضیح بدم.
    تا داور بخواد میز رو حساب کنه و دنبالم بیاد، با سرعتی که به پاهام دادم، یه خیابون رو طی و به خیابون اصلی دانشگاه رسیدم. اما با بوق ممتدی که پشت سرم بلند شد، به عقب برگشتم و اون رو که خیلی خشمگین و از کوره دررفته پیاده می‌شد و به سمتم می‌اومد، دیدم. فایده نداشت، باید می‌ایستادم و خط و نشون‌هام رو باهاش می‌کشیدم. نزدیکم شد و همون‌طور که کمی نفس می‌زد، گفت:
    - اختلال چند شخصیتی هم نداشته باشی، یه درد و مرض دیگه‌ای توی این اعصاب و روانت داری، نه؟! تو دفتر و کتاب‌های مامانت بگرد بلکه به یه خود تشخیصی هم برسی. اگه مرام و ظرفیتت هم، به همین اندازه‌ست که ما رو به خیر و تو رو به سلامت.
    این رو گفت و برگشت و به سمت ماشینش رفت، حتی نشد که یک کلمه هم من بگم. درمونده بودم و نمی‌دونستم چی کارش کنم. از یه طرفی به خودم قول داده بودم که حرمت دستش رو نشکونم و از طرف دیگه می‌دونستم که با مداخله‌هاش، مسلما من رو هم سست می‌کنه و به‌قول خودش نمی‌تونم توی دروغ‌هام باقی بمونم و با یه عده آدم صاف و صادق، با نیرنگ و دروغ پیش برم. اما اگه به تنهایی سابقم برگردم، شاید دیگه لازم نباشه که نگران این چیز‌ها باشم.
    من مرحله‌ی اول برنامه‌ریزی خودم رو انجام دادم و با به‌دست‌آوردن پرونده‌هایی که می‌خواستم، می‌تونستم وارد مرحله‌ی دوم نقشه‌ام بشم. دو سال توی تمرین و ممارست بودم و تو تنهایی‌هام، نقش‌هام رو مثل یه حرفه‌ای، دوباره‌خونی و اجرا می‌کردم.
    چندین ماه، اون‌قدر به خودم تلقین کردم که اول از همه مغز خودم همه چیز رو باور کنه تا بتونم به باور بقیه برسونم؛ به قولی باید اول خودم این دروغ رو باور می‌کردم تا بقیه هم به شک نیفتند.
    حتی دوره‌های هیپنوتیزم درمانی رفتم تا اگه بابا تصمیم گرفت که من رو تحت درمان این فرایند، پیش متخصصین فنی‌اش ببره؛ بدونم که با چی طرف هستم و چه‌طوری باید از پسش بر بیام. اما الآن در برابر داور و اعتماد و صداقتش قرار گرفتم. با اومدن مالک، حتی نتونستم بهش بگم که دلایل اعتماد من به خودش چی هست!
    ماشینش که از کنارم عبور کرد، درد بدی توی قفسه سـ*ـینه‌ام پیچید. بازم حس طردشدگی به سراغم اومد. حس از دست دادن و فقدان. مگه آدم توی زندگیش، چند بار با کسانی مواجه میشه که بی‌هیچ خواسته و یا ارتباط ویژه‌ای، اعتماد و امنیت حضورشون رو بهت تقدیم کنند؟ اصلا مگه آدم توی کل زندگیش، چند بار با آدمهای روراست و صادقی تلاقی پیدا می‌کنه که با اخلاق و اصیل باشند و به حد و مرز‌ها احترام بذارند و بی‌هیچ چشم‌داشتی، معتمد و وفادار بمونند؟
    توی همین مدت کوتاه، داور نشون داد که همه‌ی این‌ها رو بود و لحظه‌ای میان این قدم‌زدن‌هام در مسیری که راه رفته‌ی اون، هدایتم می‌کرد و با دورشدن هر چه بیشتر خودروش، اندیشه و قلبش رو دست‌نیافتنی‌تر می‌دیدم؛ این حس و باور در من رخنه می‌کرد که همچون نامش، من رو و کار‌ها و رفتاری رو که در پیش گرفتم داره داوری می‌کنه
    انگار آینه‌ای روبه‌روم بود، صاف و شفاف و بی‌کلک. داشت نشون می‌داد که ممکنه عواقب کارهام، به کجا برسه و اون چند تا آدم خوبای ماجرا رو هم، فدای تیزی برنده‌ی ترازوی عدالتی که برای نامردهای زندگی‌ام بنا کردم، بکنه.
    اون رو همچون نامش، داور اعمالم می‌دیدم و به نگرانی و باورهای درستش اعتماد داشتم. یک اعتماد واقعی و پیچیده در یک نخ محکم نامریی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    مامان سیما نوشته:
    « شاید بهترین لحظات زندگی ما، زمانی بود که پیرمقداد، همه‌ی ما رو تو باغ نارنج جمع می‌کرد. باغی رو که جدش، با عشق و علاقه به بار رسوند و حالا محلی برای دلخوشی‌های چندروزه‌ی نتیجه و نبیره و ندیده‌هاش شده. دانش هم این باغ رو خیلی دوست داره و بعد از فوت پدرش، سهم بقیه رو خرید و به‌خاطر عشق بیش از حدِ بهار و ترنج به شکوفه‌های پربرکت سفیدش، سندش رو به نام این دو دخترکان عزیزم زد. اما بد‌ترین خاطره‌ی من در میان انبوه عطر خوش بهارنارنج، زمانی بود که متوجه‌ی بد‌ترین کار دانش با خودم شدم...»
    بعد از رفتن داور، بر روی سنگفرش‌های اون پیاده‌روی کذایی، دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. به خونه‌ی مهری‌خانوم برگشتم و وسایلم رو جمع کردم. از اینکه نشد تا باهاشون خداحافظی کنم، هم غمگین بودم و هم خوشحال که اجباری به دروغگویی نداشتم.
    از توی کیفم، یه برگه‌ی یادداشتی درآوردم و توضیح مختصری برای پولاد نوشتم که باید می‌رفتم و برای مادرش هم آرزوی سلامتی کردم. کلیدهای خونه رو کنار اون برگه، روی میز آشپزخونه گذاشتم و بیرون اومدم.
    وقتی به کوچه‌ی خودمون رسیدم، با دیدن تویوتای کج و کوله‌ی عزیزم، حس خوبی زیر پوستم دوید؛ انگار فامیل نزدیکم رو بعد از مدت‌ها می‌دیدم! می‌دونستم که کمی خطرناکه؛ ولی اگه با احتیاط رانندگی می‌کردم، مشکلی پیش نمی‌اومد؛ نهایتا دیر‌تر به باغ می‌رسیدم.
    مطابق انتظارم، منصوره‌خانوم جلوی در ورودی رو گرفت و پشت سر هم از بهار و اینکه شما دو تا کجایید و چرا با صاحبخونه‌تون تماس نگرفتید و چه و چه و چه... حرف زد. سرم که به درد اومد، نتونستم مثل همیشه خونسرد و خوددار باشم. با دلخوری گفتم:
    - منصوره‌خانوم! به خدا دیرمه و باید جایی برم. هر وقت هم که برگردم، این آپارتمان رو ارزونی صاحبش می‌کنم. حالا فعلا با اجازه‌تون!
    بهتش در حدی بود که بتونم گریز بزنم و از کنارش رد بشم و سریع به سمت آپارتمانم برم.
    لپ تاپ و پرینتر دست دومی رو که قبلا خریده بودم، به‌همراه کمی وسایل شخصی، برداشتم و اول از همه به یه تعمیرگاه رفتم تا باد لاستیک‌ها و آب و روغن ماشینم رو چک کنه؛ بعد یه دل سیر بنزین هم توی باکش ریختم و با سرعتی متوسط، وارد جاده شدم.
    با خودم فکر می‌کردم که اگه به گوش بابا برسه که من رفتم، چه عکس‌العملی نشون میده. از یه طرف خیالش راحت میشه که دور و برش نیستم تا براش مشکلی درست کنم؛ و از طرف دیگه شاید کمی نگرانی به دلش بیاد که در چه موقعیتی‌ام و ممکنه چه دردسری براش بتراشم!
    نزدیک پنج‌ساعته که توی جاده‌ام و یه کله به سمت شهسوار می‌رونم و به‌خاطر وسط هفته بودن و ساعت خوب حرکتم، با هیچ مشکلی مواجه نشدم. فقط بی‌خوابی و بی‌غذاییه که داره داغونم می‌کنه و انگشت‌های پاهام، دیگه رمق فشارآوردن به پدال‌های ترمز و گاز رو نداره.
    جلوی در ورودی باغ که رسیدم، پاهای دردناکم رو به پایین کشوندم و از ماشین تا زنگ کنار اون در بزرگ سفید، به سختی قدم برداشتم. شدیدا به سرویس بهداشتی نیاز داشتم و می‌ترسیدم اگه هر چه زود‌تر این در باز نشه، کار دست خودم بدم.
    در باز شد؛ ولی بر خلاف انتظارم که دیدن کربلایی جواد بود، چشمم به نگاه آشنای دورهای دورِ زندگیم افتاد؛ محمد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    خدایا باورم نمیشه که این ممد خودمون باشه. وقتی اول چشمش به تویوتا کارینای یادگاری آقاجون و بعد هم توی صورت من چرخ خورد، خیلی معصومانه سرش رو پایین انداخت و با وجد و مهربونی گفت:
    - سلام ترنج خانوم؛ خوش اومدید. اگه این ماشین رو نمی‌شناختم، شک می‌کردم که خودتونید. بفرمایید، بفرمایید.
    به حدی با ادب و متین بود که باورم نمی‌شد که اون پسرک لاتی بچگی‌هامون، به این روز در اومده باشه.
    منِ حیرت زده، حتی احتیاجات فشاردهنده‌ی اولیه رو هم فراموش کردم و فقط به اون جهش‌یافته، خیره بودم.
    صدای مردونه‌ی کربلایی جواد و پشت سرش، لهجه‌ی مخصوص بهی‌خانوم، من رو از فکر بیرون آورد و بی‌تعارف توی باغ پریدم و همون‌طور که به سمت اولین سرویس بهداشتی گوشه‌ی باغ می‌دویدم، داد زدم:
    - سلام به همگی، محمدجان اون ماشین رو بی‌زحمت داخل بیار.. بهی جون صبر کن الآن میام.
    صدای خنده‌هاشون رو می‌شنیدم و من که از وقتی خودم رو یادمه، یا روی دوش‌هاشون، این طرف و اون طرف می‌رفتم و یا روی پاهاشون می‌نشستم و لقمه از دستشون می‌خوردم؛ هیچ حس غریبگی باهاشون نداشتم.
    وقتی صفایی به دست و صورت دادم، تازه متوجه‌ی کبودی زیر چشم‌هام شدم. شوخی که نبود؛ بعد از دلهره‌ها و بی‌خوابی‌های شب گذشته، توی جاده افتادم و غم‌زده از درسی که یک دوست بهم داد، این همه مسافت رو بدون خوردن غذایی، رانندگی کردم.
    اکنون و میان این درختان عزیز و پرخاطره، نفس عمیقی می‌کشم و به سمت خونه‌ی ساده و سنگی این خونواده‌ی از فامیل نزدیک‌تر قدم برمی‌دارم. ماشینم رو دیدم که زیر سایه‌بون زرد رنگ کهنه، پارک شده و باغچه‌ی کنار خونه سنگی، پر از بوته‌های گوجه‌فرنگی و بادمجونه. بهجت‌خانوم که از همون اول، بهی‌خانوم صداش می‌زدیم، عاشق میرزا قاسمیه و مطمئنم که همه‌ی این‌ها، کار دست خودشه که هر وقت هـ*ـوس کرد، موادش رو به راحتی داشته باشه.
    نزدیک خونه‌شون که رسیدم، محمد از درشون بیرون می‌اومد و با دیدن من، یه لبخند بانمک به لب آورد و دوباره سرش رو پایین انداخت. خیلی آروم و خوش‌لهجه که یقینا مربوط به محلیه که سال‌ها اون‌جا اطراق کرده، پرسید:
    - چی شده ترنج خانوم، چرا تنهایی به جاده زدید؟ با این ماشین، خیلی خطر کردید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا