کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
برای اولین بار از سر خم‌شده‌ی منصوره‌خانوم از پنجره‌ی خونه‌اش، موج شادی توی رگ‌های بدنم به جریان افتاد. اون دو تا گنده‌بک هم عقب کشیدند و خودشون رو پشت دیوار ساختمون کناری که فرورفتگی داشت، پنهون کردند. ضرب آهنگ صدای منصوره‌خانوم، به جانم نشست وقتی که گفت:
- ترنج‌جان تویی؟ پس این چندوقت کجا غیب شده بودید آخه؟
با خوشحالی زیاده از حدی که حتی باعث تعجب اون زن همیشه کنجکاو ساختمون بود، گفتم:
- سلام منصوره‌خانوم، الآن یه دقیقه میام دم خونه‌تون تا یه چیز کوچیکی بهتون بگم.
- بیا تا منم نتیجه برنامه‌ی نوسازی ساختمون رو بهت بگم. بهار کجاست؟
- الآن میام و میگم؛ اجازه بدید.
کلید انداختم و در لحظه‌ی آخر، نگاهی به اون دو تا وارفته و بعد هم کوبوندن در تا بلکه با صدای بلندش، مشت محکم اعتراضم رو به گوششون فرو کرده باشم.
بعد از سفارشم به منصوره‌خانوم در مورد پست لپتاپم و شنیدن پرگویی‌های فراوونش در مورد مسائل ساختمون، با عجله خداحافظی کردم تا حرف بهار رو پیش نکشه و منم درمونده‌ی جواب‌های قاتی و پاتی برای توجیهش نشم.
به آپارتمانم رفتم و با بازکردن درش، موجی از بوی نم و فاضلاب و هم چنین خاک‌گرفتگی این روز‌ها، توی صورتم خورد. بعد از این چند روزِ باغ‌نشینی و طراوت هوا و بوی خوش درختان نارنج، تحمل این محیط خفه و نامطبوع، واقعا دشوار و غیر قابل تحمل بود و برای اولین بار از گرفتن این خونه پشیمون شدم.
به ساعت نگاهی انداختم و طی یک تصمیم آنی، شروع به نظافت کلی آپارتمانم کردم. ساعت ده شب بود که از شدت گرسنگی، وسط فرش هال افتادم و به‌خاطر بوی تمیزی، لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
فکر کردم که فردا باید یه سری به دانشگاه بزنم تا حداقل خودی نشون بدم و به آموزش هم برم تا شرایط انتقال به دانشگاه شهر دیگه رو بپرسم. از وقتی که آدرس محل سکونت محمد رو فهمیده بودم، از اعماق وجودم آرزوی این رو داشتم که بتونم با انتقالی به اون استان محروم، نزدیکِ امن‌ترین آدم زندگیم باشم و به این پیوستگی‌های روحی و دلی بینمون، ارزش بدم و محرم‌ترین کسی رو که شریک خاطرات دور منه و علائقمون کاملا به هم گره خورده، از دست ندم.
می‌تونم باور داشته باشم که در حال حاضر، نزدیک‌ترین فامیل من همون‌هایی هستند که در شهر دیگه، نگران حال و وضع من‌اند و در کنارِ من و با من بودن رو آرزو دارند.
هفت صبح آماده بودم که از خونه راهی بشم و به دانشگاه برم. اون‌قدر گرسنه هستم که صورتم در آینه، رنگ پریدگی واضحی رو نشون می‌داد. توی خونه هیچی نداشتم و با اون همه کار دیروز، تموم انرژی ذخیره‌ام رو از دست داده بودم.
کیفم رو برداشتم و قبل از اینکه بیرون بزنم، جعبه‌ی منبت پرشده از بهار نارنجم رو داخلش قرار دادم. توی آسانسور، سرگیجه و تهوع بدی سراغم اومد و به محض بازکردن در ساختمون، چیزی نمونده بود که از حال برم. باید به اولین سوپری می‌رفتم و کیک و شیرکاکائویی می‌خوردم تا فشارم بالا بیاد.
هنوز قدم اول رو توی کوچه‌مون نذاشته بودم که دو تا دست قوی، از دو طرف بازوم رو گرفتند و تا من بخوام به خودم بیام و چیزی بگم، بلند شدم و به سمت ماشین درجه‌یک بابا که خیلی خوب می‌شناختم، کشونده و با بازشدن در عقب، به داخل هل داده شدم. ضعف خودم هم اون‌قدر زیاد بود که نایی برای فریادکشیدن نداشتم؛ اما وقتی بابا رو تکیه‌زده در کنارم دیدم، بدون هیچ تقلایی چشم روی هم گذاشتم و با خیال راحت، از حال رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با حس دست‌های سنگینی که خوب می‌شناختم و مدام به دو طرف صورتم می‌خورد و صدام می‌زد، چشم باز کردم. بابا با اخم‌های تو هم رفته‌ی جذابش، نگاهم می‌کرد و با چشم‌های نافذش به چیزی که توی دست‌هاش بود؛ اشاره می‌زد. چشم انداختم و دیدم که یه رانی آناناس و یه کیکه و منظورش اینه که بخورم تا حال بگیرم. این دیگه ‌‌نهایت مهربونی و نگرانیش بود! یه ارتزاق صرف و بدون هیچ واژگان محبت‌آمیزی!
    خودم رو کمی بالا کشیدم و بی‌رمق، اونا رو از دستش گرفتم و آروم شروع به خوردن کردم. نمی‌دونم داریم کجا می‌ریم؛ ولی با یه نگاه کوتاه هم می‌تونستم بگم که شاید دو سه خیابون از خونه‌ام، فاصله گرفته بودیم. کمی که جون گرفتم، به سمتش برگشتم و بی‌اختیار گفتم:
    - سلام بابا.
    نگاه موشکافانه و سردش، توی صورتم چرخی زد و در جوابم، فقط سری تکون داد و باز هم ساکت موند. یقینا از دست من و کارهای این چندوقتم، به شدت عصبی و ناراحته. بازم آروم گفتم:
    - بابا کجا می‌ریم؟ باید یه سر به دانشگاه‌مون بزنم؛ کاملا از کلاس‌ها و امتحاناتم بی‌خبرم.
    بدون اینکه تغییری در چهره‌اش دیده بشه؛ با همون صدای جدی و آروم گفت:
    - بهتره ساکت باشی و اونا رو هم تا آخرش بخوری که این‌قدر چپ و راست غش نکنی.
    لب ورچیدم و بازم به رانی که اصلا دوست ندارم نگاهی انداختم و از کیک وانیلی‌ که هیچ وقت لب نمی‌زنم، با زور توی دهنم گذاشتم و یه قورت هم از اون نوشیدنی پر از شکرش خوردم و به این فکر کردم که بابا از اولش هم، هیچی از بچه‌هاش نمی‌دونسته و همچنان هم همین‌طوره، حتی یادش نیست که چه‌قدر عاشق شیرکاکائو بوده و هستم.
    توی ترافیک صبح گیر کرده بودیم و منم مثل خودش، توی سکوت به این فکر می‌کردم که برنامه‌اش چیه و من باید چه عکس‌العملی در مقابلش نشون بدم. فعلا می‌خواستم ترنج باشم و حوصله‌ی هیچ نقش و نگار دیگه‌ای رو هم نداشتم.
    وقتی نیم‌ساعت بعد، جلوی یه ساختمون پزشکان فوق شیک نگه داشت، از چیزی که توی فکرش بود شوکه و متعجب شدم؛ اما من خودم رو برای هر چیزی آماده کرده بودم و هیچ اشکالی هم برام نداشت که بخوام با روانپزشک معتمد بابا، صحبتی داشته باشم.
    نمی‌دونم پدر محترمم، این آقای دکتر رو از کجا پیدا کرده؛ اما به یقین یکی از متمول‌ترین افراد فعال در این عرصه‌ست. از نما و معماری داخل ساختمون که بیشتر شبیه هتل‌های بین‌المللی برای سران بر‌تر کشورهای توسعه یافته‌ست، بیشتر به وجد اومدم و سهل‌انگارانه به هر جا چشم می‌انداختم و پشت سر بابا قدم برمی‌داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    بالأخره تو طبقه‌ای پیاده شدیم و خیلی جدی و مقتدرانه به سمت سالنی رفت و منشی وارسته‌ای هم، با دیدنش قامت راست کرد و سلام داد. تعجب زیادم به این دلیل بود که انتظار نداشتم این وقت صبح، این‌گونه مطب‌ها و اونم تا این حد لوکس، شروع به کار کرده باشند و یا دکتر سحرخیزی پشت میزش نشسته و منتظر بیمار سرگردونی مثل من باشه. البته اگه به من بود که تره هم برام خُرد نمی‌کردند؛ احتمالا همه‌ی این‌ها به‌خاطر باباست و چه بسا رئیس و رؤسای چنین ساختمون پزشکانی هم، از موکلای اداره‌ی حقوقی خودش بوده باشند!
    منشی ما رو تا اتاق دکتر راهنمایی و با گشودن در اتاقش، دعوت به داخل‌شدن نمود. تازه اون‌جا بود که متوجه شدم ایشون خانوم هستند و مبهوت از این قضیه، یه نگاه زیرزیرکی هم به بابا انداختم.
    از این بابای من که هیچ‌چیزی بعید نیست؛ ولی بهتره که گـ ـناه این خانوم‌دکترِ رو برای خودم نذارم و بی‌خیال ربط این دو تا به هم بشم.
    فضای آنتیک اتاق و مبلمان راحتی و بسیار شیک چرم و جیر زرشکی و کرم، باعث می‌شد که دلت بخواد خیلی راحت لم بدی و به کتابخونه‌ی سراسری و پر از کتاب‌هایی که رنگ‌های فوق‌العاده‌ی جلدهاشون، کاملا با رنگ کتابخونه‌ی طرح گردویی‌اش همخونی داشتند؛ خیره بشی. یعنی واقعا ما این همه کتاب‌های مجلد خوشرنگ داریم که می‌تونه قشنگ‌تر از مجسمه و تزیینات دیگه، به محیط اطرافمون رنگ و جلا بدند؟ واقعا که خیره کننده‌ست!
    خانوم‌دکترمون که از چهره‌اش می‌تونستی حدس بزنی که کاملا در کارش حرفه‌ایه و به‌نظرم، هم سن و سال بابا هم بود؛ کاملا سرحال و برازنده با لباس‌های شیکی که از بین دکمه‌های باز روپوش سفیدش که شبیه فرم پزشکی‌ هم نبود و چشم‌ها رو خیره می‌کرد، جلو اومد و در کمال حیرت من، با حاجیمون دست داد و تعارف کرد که همگی روی اون مبل‌هایی که اشتیاق نشستنشون رو از اول ورودم داشتم، بشینیم و صحبت کنیم.
    بعد از خوش و بش‌هایی که اصلا ازشون سر درنمی‌آوردم، خانوم‌دکتر رو به من کرد و پرسید:
    - ترنج‌جان چند سالته و چه رشته‌ای تحصیل می‌کنی؟
    خب، مگه خود بابا اینا رو از قبل بهش نگفته؟ یا مثلا می‌خواد با ایجاد حس نزدیکی و رفاقت، مشاوره و مداواش رو پیش ببره؟
    چشمی چرخوندم و با یه تِم ملایم و محجوبی گفتم:
    - خانوم‌دکتر؛ این کتاب‌ها واقعی‌اند و یا فقط مجلدهای تزیینی و دکوری‌اند؟
    خداروشکر یه تغییری توی ماهیچه‌های صورت بابا که از صبح تکونی نخورده بود و کم‌کم داشتم شک می‌کردم که شاید بوتاکس کرده که هیچ حسی در صورتش دیده نمیشه، به‌وجود اومد و خانوم‌دکتر هم با لبخند دلپذیری گفت:
    - درست حدس زدی! البته باید بگم که اولین کسی هستی که با ورود به دفترم، به این نکته توجه کرده و دوست دارم بگی که چه‌طور چنین چیزی به ذهنت اومد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    یه نگاهی به بابا کردم و به نظرم اومد که اون هم دوست داره جواب من رو بشنوه؛ بگذریم از اینکه نظر اونم به کتابخونه جلب شده و با ریزکردن چشم‌هاش، سعی داشت که از قسمت صحافی بعضی‌هاشون، تیترهای زرکوب قلابیشون رو ببینه و بخونه. سعی کردم همون‌طور گرم و ملایم بگم:
    - خب اگه بخوام شفاف صحبت کنم؛ اون‌قدر تجملات محیطی این ساختمون، از ابتدای ورودمون چشمگیر بود که وقتی وارد اتاقتون شدم و مردمک چشم‌هام از جلدهای وزین و رنگین این کتابخونه؛ بیشتر از هر گالری تزئیناتی به وجد اومد، حدس زدم که بیشتر از اینکه این‌ها نوشتار باشند، زینت آلاتی برای هر چه زیبا‌ترکردن محیط و فضا هستند.
    دکتر عزیزمون که الآن داشت رج‌های زنجیر طلای تا پایین قفسه سـ*ـینه‌اش رو دور انگشت اشاره‌اش تاب می‌داد، با حس تاییدکننده‌ای به من خیره بود و نهایتا گفت:
    - دوست داری جواب سوال‌های اولم رو بدی؟
    من هم لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - واقعا جواب‌هاش رو نمی‌دونید؟
    نگاهی به پدرم انداخت و گفت:
    - مثل خودت تیز و زیرکه؛ یعنی باور کنم که از بیماری سختی رنج می‌بره؟
    بابا نگاه کوتاهی به سمتم انداخت و به روبه‌رو متمرکز شد. برای اینکه جو رو به دست بگیرم، خیلی متین گفتم:
    - خانوم‌دکتر؛ من برای مدت کوتاهی، پیش چند تا دوست بودم که از قضا یکی از اون‌ها روانپزشکه و ظاهرا اون فرد به پدرم گفته که من مشکلاتی دارم. شاید ایشون درست گفته باشند و بابا هم حرف‌هاشون رو پذیرفته باشه؛ اما همه‌ی این‌ها باعث شده که من از درس و دانشگاهم عقب بیفتم و سرگردونِ این طرف و اون طرف بشم. اگه قراره کمکی به من بشه، خواهش می‌کنم شرایط من رو هم در نظر بگیرید.
    حالا دیگه بابا اعصابش تحـریـ*ک شده بود و مثل همه‌ی این مواقع، مشت‌هاش فشرده و پای راستش رو بلند و روی چپ گذاشت و به دنبالش، فک فشرده‌شده‌اش رو کمی شل کرد.
    دکتر باتجربه‌ای بود و این رو از اون‌جا متوجه شدم که لبخندی به حرکت بابا زد و با اشاره‌ی نگاهش، به من حالی کرد که بی‌خیال عصبانیت اون بشم و حواسم رو فقط به خودش بدم. در همون حال گفت:
    - موافقم که برنامه‌هات به هم نریزه؛ ولی درمانت هم خیلی مهمه. اگه واقعا اختلالی وجود داشته باشه، ناخودآگاه روی فعالیت‌هات هم تاثیر می‌ذاره. گاهی یه کارهایی ازت سر می‌زنه که اطرافیان تایید به انجامش توسط تو می‌کنند؛ در حالی که خودت کاملا بی‌خبری و ممکنه فکر کنی که دچار فراموشی شدی و موارد دیگه. پدرت معتقده که این اواخر مشکلات رفتاری زیادی داشتی. مثلا بهم بگو چرا موهات یه دفعه این‌قدر کوتاه شده، خودت یادت میاد که چه‌طوری به این روز دراومده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    طره‌ای از موهای کوتاه زبر و طلایی‌ام رو که بیرون زده و روی پیشونی‌ام افتاده، به داخل مقنعه فرستادم و کاملا متوجه شدم که بابا در مورد تک‌تک کارهام، گزارش جامعی بهش داده.
    - اگه بخوام رو راست باشم، یه چیزهایی یادمه؛ اما اینکه توی چه شرایطی بودم که دست به چنین کاری زدم، شاید خود بابا بهتر بدونه.
    خب، این بهترین چیزی بود که می‌تونستم بگم و توپ رو توی زمین بابا بندازم. از اخم واضحش هم مشخصه که یاد چی افتاده؛ چون خیلی واضح بهش رسونده بودم که اون آدمِ دست آموزش، در زمان نامناسبی به اتاقش وارد و بالای سر دختر تنهاش اومده و باعث ترس شدیدش شده.
    دکتر نگاه مشکوکی به بابا انداخت و این نشون می‌داد که حاجی، یه چیزهایی رو فاکتور گرفته و اطلاعات داده‌شده‌اش، خیلی کامل نبوده و مسلما این موضوع، گواه اینه که یه نقصی در رفتار‌ها و سیاست‌های بابا نسبت به من و مشکلاتم وجود داره.
    - می‌خوای خودت بهم بگی که پدرت چه چیزی رو بهتر می‌دونه؟
    خودم رو کمی جمع کردم که از نگاه دکتر دور نموند و کاملا اشراف داشتم که از بعد روان‌شناسی به حالتی می‌مونه که بخوای خودت رو از یه جور تعـ*رض، محفوظ نگه داری.
    با سری فرو افتاد و با تُن صدای غمداری گفتم:
    - نمی‌تونم مطمئن باشم؛ ولی شاید اون شبی که توی دفتر بابا خوابیده بودم و قرار نبود که اون در قفل شده توسط کسی به جز خود بابا، باز بشه و کسی داخل بیاد؛ احساس کردم که کسی وارد شد و بالای سرم اومد و زمزمه‌هایی کرد که ترس شدیدی رو در من برانگیخت. به نظرم صبح زود همون روز به جون موهام افتادم.
    دکتر سری تکون داد و من رو که حالا با یادآوری قیچی‌زدن به موهام، به واقع به لرزه افتاده بودم؛ دعوت به آرامش کرد و به سمت سرویس کامل قهوه‌سازش رفت و با سه عدد فنجون شیک و قهوه‌ی خوش‌عطر داخلش، نزدیک شد و این بار کاملا در کنار من جای گرفت و یکی از فنجون‌ها رو به دستم داد و گفت:
    - کمی از این قهوه‌ی کاملا شیرین بخور و سعی کن آروم باشی.
    صدای فوت‌کردن نفس عمیق بابا به گوشم رسید و سرم رو بلند کردم تا از حس و حالش، نتیجه‌ی حرف‌هام رو متوجه بشم. گرچه دوست نداشتم که برای شهاب مشکلی پیش بیاد؛ ولی حداقل به بابا هشدار میده که نباید اجازه بده دخترش و ناموسش در معرض هر جور خطری قرار بگیره. اون حالا حالا‌ها باید خیلی چیز‌ها رو می‌فهمید و درک می‌کرد که هر رفتار سرزنش‌باری، می‌تونه عواقب سخت و دامن‌گیری داشته باشه.
    در کنار یکی از صفحات دفتر مامان، با خط خوانایی یه بیت شعر درج شده؛ فکر کنم دقیقا بعد از گندکاری‌های زیبا توی چابهار که اخبارش گزارش شده بود، اون رو حاشیه نویسی کرده:
    « عاقبت دست در آغـ*ـوش نگارش ببرند
    هرکه یک بـ..وسـ..ـه ستاند ز لب یار کسی»
    عواقب بعضی از رفتار‌ها، درست به مثابه رفتار خودمونه و من که به این اصل باور دارم، دنبال راهیم که هم خودم رو از نوع زندگی که در پیش گرفتم، نجات بدم و هم اینکه قبل از جدایی کاملم از مرد جفاکار زندگیمون، یه چیزهایی رو هم به اون بفهمونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    اولین جلسه که بیشتر برای معارفه بود، به پایان رسید و از اون اتاق شکیل بیرون اومدم و بابا هم با خانوم‌دکتر جاه‌منش که تازه اسمش رو متوجه شدم و به نظرم که نامش کاملا با پوزیشن اشرافیش هماهنگی داشت، مشغولِ یه گفتگوی مختصر و خصوصی شدند و بالأخره بعد از هفت هشت دقیقه، پدرمون هم بیرون اومد و به من اشاره کرد که راه بیفتم.
    وقتی همپاش شدم، نگاه خاصی بهم انداخت؛ به‌طوری که کمی خجالت کشیدم و اصلا هم دلیلش رو متوجه نمی‌شدم. نگاهش عمق داشت و کمی هم دلسوزانه! که ابدا خواسته‌ی من چنین چیزی نبوده و نیست. قلبا ترجیح میدم که ازم خوف داشته باشه تا بخواد دلسوزی کنه؛ چرا که به واقع، ترحم برازنده‌ی خودشه که خانواده‌اش رو به چنین حال و روزی انداخته.
    سوار ماشینش که شدیم، خودش به حرف اومد:
    - ترنج، نمی‌خوام بهت تحکم کنم یا تحت فشارت بذارم، ولی باید به مهمونی امشب بیای. حجت مالک یکی از مهم‌ترین موکلای منه و خیلی هم تاکید کرده که دوست داره خانواده‌ی من رو از نزدیک ببینه و یقین دارم که به توصیه‌ی پسرش داره برای دیدن تو میاد.
    سعی کردم آروم باشم و کمی توجیهش کنم:
    - بابا جون! منم نمی‌خوام شما رو ناراحت کنم؛ ولی این پسرِ، یعنی فهیم مالک یه حرف‌های عجیب و غریبی به من می‌زنه. میگه اصلا با تو کاری ندارم و چشمم پی خواهرت بهاره! به نظرتون اونا خبر ندارند که بهار فوت کرده؟ اگه بیان و بهار نباشه، به نظرتون عکس‌العملشون چیه؟
    بابا به فکر فرو رفت و مسلما حرف‌هام که کاملا هم حقیقت محضه، در منطق خودش هم موجه بود.
    - سعی می‌کنم از طریق بعضی دوستان با نفوذم، برای حجت برنامه‌ای بچینم که اجبارا، خودش عذر امشب رو بخواد. این‌طوری یه فرصت زمانی داریم تا شرِّ این پسرِ رو کم کنیم.
    منم تا تنور رو داغ دیدم، فوری نونم رو چسبوندم و گفتم:
    - بابا فکر می‌کنم برای اینکه مالک رو بی‌خیال این قضیه کنیم تا این همه گیر الکی بهم نده، بهتره یه ترم مهمون بشم و به یه دانشگاه دیگه و حتی شهر دیگه برم تا از این قضایا دور بمونیم. به نظرم تغییر محیط و آدم‌های اطرافم، کمک کنه تا آرامشم رو به‌دست بیارم.
    بابا به سمتم چرخید و کمی هم مشکوک نگاهم کرد. بدون تعارف گفت:
    - شهاب می‌گفت این سری که رفتی و اونم از پِی‌ات اومده، محمد، پسر کربلایی‌جواد، هم اون‌جا بوده. اون‌قدر عصبی بودم که اگه این همه کار و گرفتاری سرم نریخته بود، می‌اومدم و دستت رو می‌گرفتم و خودم برت می‌گردوندم. از سربازی به این‌ورش که همون‌جا موندگار شد، خیالم راحت بود که دیگه ارتباطی با هم ندارید. نبینم یه وقت دمخورش بشی و مثل سابق کیپ هم و جدانشدنی و یار غار‌ها؛ گرفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    پس درست فکر می‌کردم؛ این بابای ما به‌شدت روی محمد حساسه. دقیقا بعد از اینکه دوزاریم افتاد که پرت‌شدنش برای سربازی به اون منطقه‌ی خشک و بی‌آب و علف، جزای نزدیکی و رفاقت خالصش با منه؛ از اینکه بخوام با محمد همراه و همقدم بشم، نگرانی تموم وجودم رو در برگرفت.
    تهدیدهای اون‌روز شهاب و پیش‌کشیدن اسم حاجی، تاکیدی بود تا باورم بشه که اگه محمد توی کارهایی که علیه باباست همراهیم کنه، فقط خطر و سختی گریبانش رو می‌گیره و روی همین اصل، تنهایی رو برگزیدم تا کار خانوادگی رو صرفا به دست یکتا نفر باقیمانده، یعنی خودم به سرانجام برسونم.
    الآن اگه می‌گفتم که برای کجا می‌خوام درخواست مهمان‌شدن و انتقالی بدم، خون توی رگش یخ می‌زد و من رو محبوس می‌کرد و از درس‌خوندن هم می‌انداخت. برای همین با لبخند کوچیکی و در ‌‌نهایت سادگی گفتم:
    - اون دو روزی که اون‌جا بودم، فرشته، دختر ملوک‌خانومِ باغ بالایی، اون‌قدر به اونا چسبیده بود که جایی برای من نمی‌موند. بعدش من الآن فقط به فکر خودم هستم که بتونم آرامش بگیرم؛ نه اینکه بخوام با کسی روی هم بریزم و با این زندگی آشفته‌ام، دیگران رو متوجه‌‌ی خودم و مشکلاتم بکنم.
    بابا هم که انگار پذیرفته بود، فقط به اون حالت سکون قبلیش برگشت و چیز دیگه‌ای نگفت. باید ممنون شهاب می‌شدم که از چسبیدن من به محمد و دست به گردنش انداختنم، حرفی نزده. شاید هم چون فکر می‌کرد که در قالب شخصیت‌های بیمارگونه‌ام این کار‌ها رو انجام دادم، صلاح ندیده که به بابا چیزی بگه. برای سپاس و قدردانی تصمیم گرفتم که دیگه به اون قضیه‌ی ورود غیراخلاقی‌اش به اتاق بابا، گیر ندم و بی‌خیالش بشم.
    بابا به راننده‌اش اشاره کرد که جلوی نزدیک‌ترین آژانس، برای من نگه داره و به منم تاکید کرد که پس فردا صبح، باز هم همین برنامه رو داریم. من هم بی‌خیال دانشگاه‌رفتن شدم و یه خیابون قبل از خونه‌ام، از راننده‌ی آژانس خواستم تا پیاده‌ام کنه. به نزدیک‌ترین بازار روز و فروشگاه زنجیره‌ای محله‌مون رفتم و با یه خرید کامل که بیشتر مربوط به غذاهای آماده و کنسروی و قدری هم میوه‌ست، به آپارتمانم برگشتم.
    روز بعد وقتی به دانشگاه رسیدم، از سوت و کوری بیش از اندازه‌اش متعجب شدم. توی ذهنم حلاجی کردم و با خودم گفتم که حتما فرجه‌ی امتحانات شروع شده و با خیال راحت از اینکه مالک و یا داور رو نخواهم دید، به سمت آموزش رفتم. گرچه داور دوست خوبیه و هر چه که الآن در دست داشتم و به واسطه‌ی اون می‌تونستم کمی بابا رو به خودش بیارم، از دولتی سر کمک‌های اونه؛ ولی واقعا روی این رو نداشتم که مقابلش بایستم و توجیهش کنم که چرا ناگهانی تصمیم به کنار‌گیری و قطع ارتباطمون گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    یک‌ساعت توی آموزش بال و پایین رفتم تا بلکه بتونم از چند مسئولی که پشت میزهاشون حضور داشتند، این رو متوجه بشم که انتقالی و مهمان دانشگاه دیگه شدن، به اون راحتی که در ذهنمه، نیست و مسائل و درگیری‌های خودش رو داره.
    به هرحال من گام اول رو برداشتم و فرم درخواست رو برای دانشگاه مقصد پُر کردم و ظاهرا می‌تونستم با چند تا مهر و امضایی که می‌بایست پای فرمم قرار بگیره، به شهر مورد نظر برم و بخشی از کار رو اون‌جا پیگیری کنم.
    با یاد اون نامه‌ی دعوت به مراسم خیریه و اینکه محمد حتما خودش رو به اون خواهد رسوند، فکر کردم که اگه فردا بتونم بعد از جلسه‌ی مشاوره به سمت فرودگاه برم، شاید تا ظهر برسم و غافلگیرش کنم. این‌طوری اون هم با آشناهایی که داره، شاید بتونه در روند انتقالی من کمک کنه. پس اگه پرواز قبل از ظهری وجود داشته باشه، با خرید یه بلیت آنلاین می‌تونستم خودم رو برسونم.
    با دست‌های پُرم جلوی ورودی ساختمون، با زور سعی به چرخوندن کلید قفل در رو داشتم که منصوره‌خانوم خم شد و خبر خوش رسیدن بسته‌ی پستی لپتاپم رو داد.
    با ذوق زیاد، ابتدا به آپارتمان خودم رفتم و تموم خریدهای بهداشتی‌ام رو جلوی درِ آپارتمانم‌‌ رها و بعد هم بی‌خیال آسانسور، پله‌ها رو دو تا دو تا طی کردم و با شادمانی لپتاپم رو که امروز خیلی لازممه، گرفتم و کلی تشکر کردم.
    بعد از جمع و جورکردن و خوردن کمی غذا و میوه، سراغ کار اصلیم رفتم تا به یکی دیگه از شیرین‌کاری‌های بابا و زنش، متمرکز بشم و یه مرحله جلو‌تر برم.
    تکلیف زیبا که معلومه و اون هم ارسال صفحات جالبی از گزارش سقط جنینیه که در چابهار و بعد از دو ماه ول‌گشتن با یه جوونک هفت خط، توسط آدم‌های وکیل کارکشته‌ی مامان، براش فرستاده شد.
    فکر کنم حاج پدر با دیدن این گزارش‌ها، یه کوچولو حالش جا بیاد و بخواد پیگیری کنه که چرا زیبا خانومش باردار نمیشه و پسر رویاهاش رو توی آغوشش قرار نمیده. به هرحال این گزارش‌ها نشون میده که سقط جنین در شرایط خیلی غیراستاندارد و مخفیانه انجام شده و تا جایی که خودم اطلاعاتی رو سرچ کردم، می‌تونستم درک کنم که روند غیربهداشتی این کار، چه اثرات نامطلوبی رو می‌تونه برای یه زن و بارداری‌های بعدیش به‌وجود بیاره. و اما برای پیشکشی باباجونم هم با سرک‌کشیدن به سایر پرونده‌هاش، به چیز جالبی دست پیدا کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    پرونده‌ای که مربوط میشه به ساخت و ساز یه بازار بزرگ در زمینی که کاملا به بازار قدیم یکی از مناطق جنوبی تهران، اتصال داره که نه تنها زمینش موقوفیه، که کل کاسبین بازار قدیم با شکایتشون مبنی بر اینکه وجود این بازار جدید و با اتصالی که به سمت بقعه‌ی مبارکه‌ی اون منطقه داره، کسب اونا رو تعطیل و سود اصلی رو به جیب خریداران غرفه‌های بازار نو و سرمایه‌گذاران این پروژه می‌کنه. خود این قضیه که چه‌طوری روی موقوفه تونستند چنین ساخت و سازی کلونی راه بندازند یه معماست و اینکه چه‌طوری کسبه‌ی اون بازار قدیم رو راضی و بهتر بگم مجبور به فروش مغازه‌هاشون به اداره کل حقوقی و خرید مغازه‌ای در بازار نو کردند، معمای بزرگ‌تر این پرونده‌ی جالب مقابلمه. در واقع مغازه‌هایی رو که یه بخشیشون موقوفه‌ست، به کسبه‌ی بدبخت فروخته بودند و زمین وسیع بدون مشکل و با امتیاز بالای کاربری تجاری رو تصاحب و خدا می‌دونه که چه بناهای مهم و بزرگ تجاری رو ساخت و ساز کردند. با تمرکز و دقت یک‌ساعته در اسناد و مدارک بابا، با تموم نا‌آگاهی‌هایی که در روند مسائل حقوقی دارم، می‌تونستم بفهمم که چه راه‌ها و طریقی رو پیش گرفتند که هم از شرّ شکایت کسبه‌ی بازار قدیم در رفتند و هم تونستند مغازه‌های کم‌ارزش‌تر رو با یه فضای بزرگ پرارزش‌تر معاوضه کنند. واقعا که کارشون حرف نداشته و با چه هوش و فراست و زد و بندهایی، به چنین سرمایه‌های درشت و کلانی می‌رسیدند.
    بخشی از اسناد رو توی فلش نویی که تو کشوی میزم داشتم، کپی کردم و صفحه‌ی جدید باز کردم و نوشتم:
    « حاجی کارتون واقعا حرف نداره. به نظرت اگه این اسناد و مدارک به دست چند تا از کله‌گنده‌های فریب‌خورده‌ی بازار قدیم برسه، می‌تونید از دادگاهی‌شدن و جریمه‌های کلون‌دادن، در برید؟ پیشنهاد می‌کنم که تا به آب خنک‌خوردن نیفتادی، از میز ریاستت بیرون بیا و یه فکری هم برای این زنِ همه‌کاره‌ات بکن!»
    گزارشات سقط جنین زیبا رو به همراه عکسی رو که از خودش و رفیق دیدنیش برای مامان فرستاده بودند، کپی کردم و ضمیمه پرونده کپی‌شده قرار دادم و به این فکر کردم که به‌خاطر نداشتن پرینتر، شاید بهتره که این فلش رو برای حاجی ارسال کنم و از تیپ سنتیِ پاکت و تمبر خارج بشم و قدم توی دنیای هوشمندی بذارم!
    شب آرومی رو گذروندم و با حس خوبی که به‌خاطر پروازی که برای ساعت یازده به مقصد زابل و خرید بلیت آنلاینی که قسمتم شده بود، چشم باز کردم و بعد از نیایش، صبحونه‌ی درست و درمونی خوردم تا به قول بابا جون بگیرم و با غش‌کردنم، موجبات کدورت ایشون رو فراهم نکنم.
    مانتوی نخیِ آبی‌کمرنگی رو با جین سرمه‌ای و شال آبی‌نفتی، ست کردم و کمی هم وسایل ضروری اولیه و یه بلوز نخی آستین‌دار خونگی هم توی کیف نسبتا بزرگی که داشتم، قرار دادم و با فلش و جعبه‌ی منبتم و شماره فیش پرداختی و کد خرید آنلاین بلیتم، از آپارتمان خارج و با گشودن در ساختمون، چشم چرخوندم و دقیقا رأس ساعت هفت صبح، سوار ماشینش شدم و کمی هم سرحال، سلام دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    بابا که کمی به در کناریش تکیه داده و به سمت من متمایل بود، به‌نظر راضی می‌رسید و این بار یه سلامی در جوابم گفت. کت و شلوارش واقعا شیک و رسمی و به چهره و نگاه خاصش، جذابیت بیشتری بخشیده بود. موهاش هم مثل همیشه کمی آشفته، ولی خوش‌حالت بود. دیگه سکوت مطلق رو با پدر عزیزم، در هوای مطبوع و خنکی کولر ماشین درجه‌یکش در پیش گرفتیم تا به نزدیکی‌های ساختمونِ آنتیک پزشکان رسیدیم.
    همون موقع گوشی راننده زنگ خورد و با جواب‌های کوتاهش، متوجه شدم که به پیغام‌هایی که برای باباست، جواب میده. به سمت پنجره برگشتم و پیشونیم رو چسبوندم و به بیرون خیره شدم. راننده از آینه نگاهی به من انداخت و بعد به آهستگی و خطاب به بابا گفت:
    - آقا از دفتره، ظاهرا سپرده بودید که اگه باز پاکت تمبردار و پست عادی داشتید، براتون جدا کنند.
    گوش‌هام به شدت تیز شد و در آنی، چشم‌هام رو بستم تا خودم رو بی‌خیال نشون بدم. بابا مکثی کرد و با تردید گفت:
    - برای خونه هم چیزی بوده؟
    ای وای! یعنی پاکت زیبا رو بابا هم دیده؟ فکر می‌کردم که جرأت نکنه که به بابا نشون بده؛ اما با حرفی که راننده به زبون آورد، متوجه شدم که زیباخانوم به صندوق‌پستی خونه دسترسی نداره.
    راننده: آقا سپرده بودید که میرزایی، هر بسته‌ی پستی رو که توی صندوق‌خونه میفته، فقط برای شما و به دفترتون بیارند. ظاهرا همزمان به دفتر و منزلتون، یه ارسالی عادی داشتید.
    کمی لرزم گرفته بود. برام عجیبه که این ترسی که از خشم بابا همه‌ی تار و پودم رو به چالش می‌کشه، موقعی که در ‌‌نهایت شجاعت اقدام به چنین زورآزمایی‌ می‌کنم، چه‌طوری نیست و نابود میشه که با سر پُر باد، مدارک می‌دزدم و نامه‌ی تهدیدآمیز براش ارسال می‌کنم؟
    با خودم فکر کردم که سیستم پستمون، چه‌قدر کارآمده که نامه‌های عادی رو دو سه روزه ارسال می‌کنه! واقعا باید بهشون دست مریزاد گفت. البته با تمبرهایی که من به پاکت‌هام چسبوندم، اکسپرس و پیشتاز هم حقشون بود!
    دوست داشتم با بابا به محل کارش می‌رفتم تا با گشودن و مشاهده‌ی پاکت‌ها و تصاویر زیباخانومِ آویزون به اون جوون‌های خوشتیپ و امروزی، چه حس و حالی بهش دست میده؛ اما می‌ترسیدم که چشم‌هام کار دستم بده و هویت بنده رو به‌عنوان ارسال‌کننده، برملا کنه.
    تازه معلوم نیست با محتوای این فلش و اخبار جدید، چه عکس‌العملی نشون خواهد داد. به ساختمون پزشکان که رسیدیم، موقع پیاده‌شدن به بابا نگاهی انداختم و از چهره‌ی درهمش دونستم که پاکت‌های اول اون‌قدر موثر بودند که الآن نگران پاکت‌های جدیده. با خوشی‌ که زیر پوستم رفت و یادی که از مامان و بهار توی ذهنم نقش بست، با چهره‌ی شکفته‌تری داخل اتاق خانوم‌دکتر شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا