- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
برای اولین بار از سر خمشدهی منصورهخانوم از پنجرهی خونهاش، موج شادی توی رگهای بدنم به جریان افتاد. اون دو تا گندهبک هم عقب کشیدند و خودشون رو پشت دیوار ساختمون کناری که فرورفتگی داشت، پنهون کردند. ضرب آهنگ صدای منصورهخانوم، به جانم نشست وقتی که گفت:
- ترنججان تویی؟ پس این چندوقت کجا غیب شده بودید آخه؟
با خوشحالی زیاده از حدی که حتی باعث تعجب اون زن همیشه کنجکاو ساختمون بود، گفتم:
- سلام منصورهخانوم، الآن یه دقیقه میام دم خونهتون تا یه چیز کوچیکی بهتون بگم.
- بیا تا منم نتیجه برنامهی نوسازی ساختمون رو بهت بگم. بهار کجاست؟
- الآن میام و میگم؛ اجازه بدید.
کلید انداختم و در لحظهی آخر، نگاهی به اون دو تا وارفته و بعد هم کوبوندن در تا بلکه با صدای بلندش، مشت محکم اعتراضم رو به گوششون فرو کرده باشم.
بعد از سفارشم به منصورهخانوم در مورد پست لپتاپم و شنیدن پرگوییهای فراوونش در مورد مسائل ساختمون، با عجله خداحافظی کردم تا حرف بهار رو پیش نکشه و منم درموندهی جوابهای قاتی و پاتی برای توجیهش نشم.
به آپارتمانم رفتم و با بازکردن درش، موجی از بوی نم و فاضلاب و هم چنین خاکگرفتگی این روزها، توی صورتم خورد. بعد از این چند روزِ باغنشینی و طراوت هوا و بوی خوش درختان نارنج، تحمل این محیط خفه و نامطبوع، واقعا دشوار و غیر قابل تحمل بود و برای اولین بار از گرفتن این خونه پشیمون شدم.
به ساعت نگاهی انداختم و طی یک تصمیم آنی، شروع به نظافت کلی آپارتمانم کردم. ساعت ده شب بود که از شدت گرسنگی، وسط فرش هال افتادم و بهخاطر بوی تمیزی، لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
فکر کردم که فردا باید یه سری به دانشگاه بزنم تا حداقل خودی نشون بدم و به آموزش هم برم تا شرایط انتقال به دانشگاه شهر دیگه رو بپرسم. از وقتی که آدرس محل سکونت محمد رو فهمیده بودم، از اعماق وجودم آرزوی این رو داشتم که بتونم با انتقالی به اون استان محروم، نزدیکِ امنترین آدم زندگیم باشم و به این پیوستگیهای روحی و دلی بینمون، ارزش بدم و محرمترین کسی رو که شریک خاطرات دور منه و علائقمون کاملا به هم گره خورده، از دست ندم.
میتونم باور داشته باشم که در حال حاضر، نزدیکترین فامیل من همونهایی هستند که در شهر دیگه، نگران حال و وضع مناند و در کنارِ من و با من بودن رو آرزو دارند.
هفت صبح آماده بودم که از خونه راهی بشم و به دانشگاه برم. اونقدر گرسنه هستم که صورتم در آینه، رنگ پریدگی واضحی رو نشون میداد. توی خونه هیچی نداشتم و با اون همه کار دیروز، تموم انرژی ذخیرهام رو از دست داده بودم.
کیفم رو برداشتم و قبل از اینکه بیرون بزنم، جعبهی منبت پرشده از بهار نارنجم رو داخلش قرار دادم. توی آسانسور، سرگیجه و تهوع بدی سراغم اومد و به محض بازکردن در ساختمون، چیزی نمونده بود که از حال برم. باید به اولین سوپری میرفتم و کیک و شیرکاکائویی میخوردم تا فشارم بالا بیاد.
هنوز قدم اول رو توی کوچهمون نذاشته بودم که دو تا دست قوی، از دو طرف بازوم رو گرفتند و تا من بخوام به خودم بیام و چیزی بگم، بلند شدم و به سمت ماشین درجهیک بابا که خیلی خوب میشناختم، کشونده و با بازشدن در عقب، به داخل هل داده شدم. ضعف خودم هم اونقدر زیاد بود که نایی برای فریادکشیدن نداشتم؛ اما وقتی بابا رو تکیهزده در کنارم دیدم، بدون هیچ تقلایی چشم روی هم گذاشتم و با خیال راحت، از حال رفتم.
- ترنججان تویی؟ پس این چندوقت کجا غیب شده بودید آخه؟
با خوشحالی زیاده از حدی که حتی باعث تعجب اون زن همیشه کنجکاو ساختمون بود، گفتم:
- سلام منصورهخانوم، الآن یه دقیقه میام دم خونهتون تا یه چیز کوچیکی بهتون بگم.
- بیا تا منم نتیجه برنامهی نوسازی ساختمون رو بهت بگم. بهار کجاست؟
- الآن میام و میگم؛ اجازه بدید.
کلید انداختم و در لحظهی آخر، نگاهی به اون دو تا وارفته و بعد هم کوبوندن در تا بلکه با صدای بلندش، مشت محکم اعتراضم رو به گوششون فرو کرده باشم.
بعد از سفارشم به منصورهخانوم در مورد پست لپتاپم و شنیدن پرگوییهای فراوونش در مورد مسائل ساختمون، با عجله خداحافظی کردم تا حرف بهار رو پیش نکشه و منم درموندهی جوابهای قاتی و پاتی برای توجیهش نشم.
به آپارتمانم رفتم و با بازکردن درش، موجی از بوی نم و فاضلاب و هم چنین خاکگرفتگی این روزها، توی صورتم خورد. بعد از این چند روزِ باغنشینی و طراوت هوا و بوی خوش درختان نارنج، تحمل این محیط خفه و نامطبوع، واقعا دشوار و غیر قابل تحمل بود و برای اولین بار از گرفتن این خونه پشیمون شدم.
به ساعت نگاهی انداختم و طی یک تصمیم آنی، شروع به نظافت کلی آپارتمانم کردم. ساعت ده شب بود که از شدت گرسنگی، وسط فرش هال افتادم و بهخاطر بوی تمیزی، لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
فکر کردم که فردا باید یه سری به دانشگاه بزنم تا حداقل خودی نشون بدم و به آموزش هم برم تا شرایط انتقال به دانشگاه شهر دیگه رو بپرسم. از وقتی که آدرس محل سکونت محمد رو فهمیده بودم، از اعماق وجودم آرزوی این رو داشتم که بتونم با انتقالی به اون استان محروم، نزدیکِ امنترین آدم زندگیم باشم و به این پیوستگیهای روحی و دلی بینمون، ارزش بدم و محرمترین کسی رو که شریک خاطرات دور منه و علائقمون کاملا به هم گره خورده، از دست ندم.
میتونم باور داشته باشم که در حال حاضر، نزدیکترین فامیل من همونهایی هستند که در شهر دیگه، نگران حال و وضع مناند و در کنارِ من و با من بودن رو آرزو دارند.
هفت صبح آماده بودم که از خونه راهی بشم و به دانشگاه برم. اونقدر گرسنه هستم که صورتم در آینه، رنگ پریدگی واضحی رو نشون میداد. توی خونه هیچی نداشتم و با اون همه کار دیروز، تموم انرژی ذخیرهام رو از دست داده بودم.
کیفم رو برداشتم و قبل از اینکه بیرون بزنم، جعبهی منبت پرشده از بهار نارنجم رو داخلش قرار دادم. توی آسانسور، سرگیجه و تهوع بدی سراغم اومد و به محض بازکردن در ساختمون، چیزی نمونده بود که از حال برم. باید به اولین سوپری میرفتم و کیک و شیرکاکائویی میخوردم تا فشارم بالا بیاد.
هنوز قدم اول رو توی کوچهمون نذاشته بودم که دو تا دست قوی، از دو طرف بازوم رو گرفتند و تا من بخوام به خودم بیام و چیزی بگم، بلند شدم و به سمت ماشین درجهیک بابا که خیلی خوب میشناختم، کشونده و با بازشدن در عقب، به داخل هل داده شدم. ضعف خودم هم اونقدر زیاد بود که نایی برای فریادکشیدن نداشتم؛ اما وقتی بابا رو تکیهزده در کنارم دیدم، بدون هیچ تقلایی چشم روی هم گذاشتم و با خیال راحت، از حال رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: