- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
محمد حمایتگرانه گفت:
- حاجی بود؟
- اوهوم؛ ولی قطع کرد.
- کارت باهاش به کجا رسید؟
- به سیلی محکمی که صبحی ازش خوردم!
«چی؟!» دردمند و ناباورش، به قدری سرشار از احساس بود که تموم وجودم رو در برگرفت.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- ناراحت نباش محمدجان، من عادت دارم. فقط خوشحالم که با همهی کمبودنهام و کاستیهام، تونستم بهش نشون بدم که خونهای که ساخته، روی تارهای عنکبوته. چه اون شغلش که باعث خجالت بچهشه و چه اون زندگی و زنش که معلوم نیست چه موقع باعث بیآبروییش بشه.
خواست چیزی بگه که دوباره گوشیم زنگ خورد. بدون معطلی سبز رو کشیدم و بیاختیار گفتم:
- سلام بابا.
-...
چرا هیچی نمیگفت؟ دلم ریخت و با تموم حواس چندگانهام، متمرکز شدم و خشم و ناراحتیاش رو از اونور خط درک کردم و نزدیک بود که اشکم دربیاد. فقط صدای نفسهاش رو میشنیدم و شمارش میکردم. خوشیهای این چند ساعت، فراموشم شد و باز به یاد حال و هوای تهرون و بابا افتادم. درد سیلی صبحش به تنم دوید و بغضم رو چاق کرد. اشکم گرم بود و دلم هوایی. هرچهقدر هم که من و محمد همدیگه رو میخواستیم، باز یه مانع بزرگتری به اسم پدر و اجازهاش، به زندگیم سایه میانداخت و من رو درهم میپیچید. بیاراده حرف زدم و وصف حال گفتم:
- بابا اونجایی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هنوز صورتم از سیلی صبحت و تموم اون ضربشستهایی که بارها نشونم دادی، درد داره. زندگی که به من دادی، سراسر از غمه.. دلم خیلی ازت گرفته... اصلا یه حال بدی دارم... دلم مامان و بهار رو میخواد.. قلبم از تو و کارهات درد داره... دلم دیگه نمیخوادت... تو کارهای بد زیادی کردی و من نمیتونم دوستت داشته باشم. اصلا بیا و یه قولی به هم بدیم؛ نه من دیگه با تو کاری دارم و نه تو با من کاری داشته باش. بذار واسهی خودمون زندگی کنیم تا بمیریم و به وقتش حساب و کتاب بشیم. من فقط پیش محمد آروم و قرار دارم و خودت این رو از خیلی وقت پیش میدونستی که پرتش کردی توی یه صحرای بیآب و علف؛ اما دیگه بذار آرامش داشته باشم.. بذار شاد زندگی کنم.. بذار اگه غم مامان و بهار رو دارم، کمی هم احساس خوشبختی داشته باشم. میذاری بابا؟
- حاجی بود؟
- اوهوم؛ ولی قطع کرد.
- کارت باهاش به کجا رسید؟
- به سیلی محکمی که صبحی ازش خوردم!
«چی؟!» دردمند و ناباورش، به قدری سرشار از احساس بود که تموم وجودم رو در برگرفت.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- ناراحت نباش محمدجان، من عادت دارم. فقط خوشحالم که با همهی کمبودنهام و کاستیهام، تونستم بهش نشون بدم که خونهای که ساخته، روی تارهای عنکبوته. چه اون شغلش که باعث خجالت بچهشه و چه اون زندگی و زنش که معلوم نیست چه موقع باعث بیآبروییش بشه.
خواست چیزی بگه که دوباره گوشیم زنگ خورد. بدون معطلی سبز رو کشیدم و بیاختیار گفتم:
- سلام بابا.
-...
چرا هیچی نمیگفت؟ دلم ریخت و با تموم حواس چندگانهام، متمرکز شدم و خشم و ناراحتیاش رو از اونور خط درک کردم و نزدیک بود که اشکم دربیاد. فقط صدای نفسهاش رو میشنیدم و شمارش میکردم. خوشیهای این چند ساعت، فراموشم شد و باز به یاد حال و هوای تهرون و بابا افتادم. درد سیلی صبحش به تنم دوید و بغضم رو چاق کرد. اشکم گرم بود و دلم هوایی. هرچهقدر هم که من و محمد همدیگه رو میخواستیم، باز یه مانع بزرگتری به اسم پدر و اجازهاش، به زندگیم سایه میانداخت و من رو درهم میپیچید. بیاراده حرف زدم و وصف حال گفتم:
- بابا اونجایی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هنوز صورتم از سیلی صبحت و تموم اون ضربشستهایی که بارها نشونم دادی، درد داره. زندگی که به من دادی، سراسر از غمه.. دلم خیلی ازت گرفته... اصلا یه حال بدی دارم... دلم مامان و بهار رو میخواد.. قلبم از تو و کارهات درد داره... دلم دیگه نمیخوادت... تو کارهای بد زیادی کردی و من نمیتونم دوستت داشته باشم. اصلا بیا و یه قولی به هم بدیم؛ نه من دیگه با تو کاری دارم و نه تو با من کاری داشته باش. بذار واسهی خودمون زندگی کنیم تا بمیریم و به وقتش حساب و کتاب بشیم. من فقط پیش محمد آروم و قرار دارم و خودت این رو از خیلی وقت پیش میدونستی که پرتش کردی توی یه صحرای بیآب و علف؛ اما دیگه بذار آرامش داشته باشم.. بذار شاد زندگی کنم.. بذار اگه غم مامان و بهار رو دارم، کمی هم احساس خوشبختی داشته باشم. میذاری بابا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: