نوچی کردم.
- این دو-سه ماه هم میگذره جونت که بالا نمیاد، میاد؟ من واسه آخر هفته قرار میذارم. پررویی هم حدی داره! به خدا هر بار که خاله و عمو رو میبینم من جای تو خجالت میکشم.
- ثریا؟
- ثریا و درد! ثریا و مرض! حتما باید زور بالای سرت باشه؟
پوفی کشید و بهسمت کمدش رفت، در کشوییاش را کشید و با جعبه جواهری بهسمتم آمد. با لبخند جعبه را بهسمتم گرفت و باز کرد. نیمست زیبا و ظریفی که شامل گردنبند و انگشتر و گوشواره میشد درون جعبه میدرخشید. با ذوق گردنبند را برداشتم و نگاهش کردم.
- وای چقدر قشنگه علی.
لبخندی زد.
- این رو چندماهه واسهش خریدم!
- ای کلک رو نکرده بودی؟
سرش را به زیر انداخت.
- من میخوام با دست پر برم جلو.
دستم را روی شانهاش گذاشتم.
- تو همین الان هم دستت پره. عشقی که بهش داری به همه دنیا میارزه. همین که داری واسه به دست آوردنش تلاش میکنی، خیلی با ارزشه. ساره همین چیزا رو میبینه که پای تو مونده، قرار نیست همه اول زندگی همهچیز داشته باشن.
گردنش را کج کرد.
- پس واسه آخر هفته قرار میذاری؟
با ذوق پریدم و گونهاش را بوسیدم.
- همین الان میگم مامان زنگ بزنه!
از اتاقش خارج شدم که زنگ واحد به صدا در آمد. بهسمت در رفتم و بازش کردم، آذین و محمدطاها پشت در ایستاده بودند.
لبخند تمام صورتم را پر کرد.
- سلام خسته نباشید.
محمدطاها: سلام خانومم. سلامت باشی.
آذین: سلام بر خواهرزن. زن ما کجاست نیومد پیشوازمون؟
- اونکه نمیتونه از جاش تکون بخوره، برا خودش پنگوئنی شده!
اخمی کرد و سر دماغم را کشید.
- به خانوم من اینجوری نگو.
دست محمدطاها را کشیدم.
- خیلی حرف میزنی. شوهر من خستهست دم در نگهش داشتی.
- نه اینکه کوهم از صبح تا حالا جابهجا کرده.
محمدطاها: سروکلهزدن با تو خودش یه انرژی عظیم میخواد!
با ورودمان علی اعتراض کرد.
- یه روز آسایش نداریم از دست شما دوتا. دوتا خواهر داشتیم، گفتیم شوهر میدیم میرن سر خونه زندگیشون نمیدونستیم میشن ۷-۸تا برمیگردن!
پدر از اتاقشان خارج شد.
- دامادای به این خوبی کجای دنیا دیدی آخه؟
آذین و محمدطاها با پدر و مادرم سلام و علیک کردند.
علی: اگه تعریفشون هم نکنی که این دوتا تحفه رو میذارن دم در میرن!
رها: بپا خودت رو پرت نکنیم بیرون.
مادر: بیاید چایی بخورید کم سربهسر هم بذارید.
آذین: مادر ما که به طعنههای این آقا عادت داریم.
علی: دوتا خواهر داشتم انداختمشون تو چاه، چاهدستی نهها! چاه عمیق.
محمدطاها: ای خدا کی این زن بگیره من تلافی تموم کاراش رو سرش دربیارم؟
بعد نگاهی به دور و برش انداخت.
- پس مهرداد کجاست؟
- تو اتاق علیه.
علی: میخوای کجا باشه؟ پدر لپتاپ من رو درمیاره، هر دفعه یه سری اطلاعات رو جابهجا میکنه تا سه روز باید دنبالشون بگردم.
استکان چایش را برداشت.
- زندگی ندارم که از دست شما و بچههاتون.
استکانی چای برداشتم و به دست محمدطاها که کنارم نشسته بود دادم.
- نوش جونت.
- مرسی خانوم.
آرام کنار گوشش زمزمه کردم:
- بالاخره علی راضی شد بریم خواستگاری ساره!
لبخندی شیطانی بهسمت علی زد.
- بهسلامتی.
- اینجور چپچپ نگاه به داداشم نکن!
- باید تلافی تموم ظلمایی که در حق من و آذین کرده سرش دربیاریم.
- این دو-سه ماه هم میگذره جونت که بالا نمیاد، میاد؟ من واسه آخر هفته قرار میذارم. پررویی هم حدی داره! به خدا هر بار که خاله و عمو رو میبینم من جای تو خجالت میکشم.
- ثریا؟
- ثریا و درد! ثریا و مرض! حتما باید زور بالای سرت باشه؟
پوفی کشید و بهسمت کمدش رفت، در کشوییاش را کشید و با جعبه جواهری بهسمتم آمد. با لبخند جعبه را بهسمتم گرفت و باز کرد. نیمست زیبا و ظریفی که شامل گردنبند و انگشتر و گوشواره میشد درون جعبه میدرخشید. با ذوق گردنبند را برداشتم و نگاهش کردم.
- وای چقدر قشنگه علی.
لبخندی زد.
- این رو چندماهه واسهش خریدم!
- ای کلک رو نکرده بودی؟
سرش را به زیر انداخت.
- من میخوام با دست پر برم جلو.
دستم را روی شانهاش گذاشتم.
- تو همین الان هم دستت پره. عشقی که بهش داری به همه دنیا میارزه. همین که داری واسه به دست آوردنش تلاش میکنی، خیلی با ارزشه. ساره همین چیزا رو میبینه که پای تو مونده، قرار نیست همه اول زندگی همهچیز داشته باشن.
گردنش را کج کرد.
- پس واسه آخر هفته قرار میذاری؟
با ذوق پریدم و گونهاش را بوسیدم.
- همین الان میگم مامان زنگ بزنه!
از اتاقش خارج شدم که زنگ واحد به صدا در آمد. بهسمت در رفتم و بازش کردم، آذین و محمدطاها پشت در ایستاده بودند.
لبخند تمام صورتم را پر کرد.
- سلام خسته نباشید.
محمدطاها: سلام خانومم. سلامت باشی.
آذین: سلام بر خواهرزن. زن ما کجاست نیومد پیشوازمون؟
- اونکه نمیتونه از جاش تکون بخوره، برا خودش پنگوئنی شده!
اخمی کرد و سر دماغم را کشید.
- به خانوم من اینجوری نگو.
دست محمدطاها را کشیدم.
- خیلی حرف میزنی. شوهر من خستهست دم در نگهش داشتی.
- نه اینکه کوهم از صبح تا حالا جابهجا کرده.
محمدطاها: سروکلهزدن با تو خودش یه انرژی عظیم میخواد!
با ورودمان علی اعتراض کرد.
- یه روز آسایش نداریم از دست شما دوتا. دوتا خواهر داشتیم، گفتیم شوهر میدیم میرن سر خونه زندگیشون نمیدونستیم میشن ۷-۸تا برمیگردن!
پدر از اتاقشان خارج شد.
- دامادای به این خوبی کجای دنیا دیدی آخه؟
آذین و محمدطاها با پدر و مادرم سلام و علیک کردند.
علی: اگه تعریفشون هم نکنی که این دوتا تحفه رو میذارن دم در میرن!
رها: بپا خودت رو پرت نکنیم بیرون.
مادر: بیاید چایی بخورید کم سربهسر هم بذارید.
آذین: مادر ما که به طعنههای این آقا عادت داریم.
علی: دوتا خواهر داشتم انداختمشون تو چاه، چاهدستی نهها! چاه عمیق.
محمدطاها: ای خدا کی این زن بگیره من تلافی تموم کاراش رو سرش دربیارم؟
بعد نگاهی به دور و برش انداخت.
- پس مهرداد کجاست؟
- تو اتاق علیه.
علی: میخوای کجا باشه؟ پدر لپتاپ من رو درمیاره، هر دفعه یه سری اطلاعات رو جابهجا میکنه تا سه روز باید دنبالشون بگردم.
استکان چایش را برداشت.
- زندگی ندارم که از دست شما و بچههاتون.
استکانی چای برداشتم و به دست محمدطاها که کنارم نشسته بود دادم.
- نوش جونت.
- مرسی خانوم.
آرام کنار گوشش زمزمه کردم:
- بالاخره علی راضی شد بریم خواستگاری ساره!
لبخندی شیطانی بهسمت علی زد.
- بهسلامتی.
- اینجور چپچپ نگاه به داداشم نکن!
- باید تلافی تموم ظلمایی که در حق من و آذین کرده سرش دربیاریم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: