#پارت_نوزدهم
بالاخره زمان خداحافظی فرا رسید . عاطفه از همان ابتدا اشک راه گونه هایش را پیدا کرد ، زیرا جدایی از خانواده اش برایش به شدت سخت بود . مادرش اورا تنگ در آغـ*ـوش گرفت و همانطور که اشک می ریخت ، در گوشش آرام گفت :
- تو رو اول به خدا ، بعد به شوهرت میسپارم . برو عزیز دلم ، برو خدا پشت و پناهت !
عاطفه گونه ی مادرش را بوسید و به همان آرامی جواب داد :
- خیلی دوست دارم مامان . هیچوقت فراموشم نکن !
ثریا با حرف عاطفه شدت گریه اش بیشتر شد و بعد از فشردن عاطفه به سـ*ـینه اش ، از او جدا شد . گوشه ای ایستاد و به اشک هایش اجازه ریختن داد .
عاطفه با همان صورت خیس از اشکش این بار به طرف پدرش رفت . عبدالله به سختی جلوی ریزش اشک هایش را می گرفت و تنها خیره خیره به عاطفه نگاه می کرد .
- شرطمون رو که یادت نرفته ؟!
عاطفه در جواب سرش را به نشانه نفی تکان داد و سعی در فرو دادن بغض در گلویش داشت .
- خوبه ! امیدوارم خوشبخت بشی . طوری که به ما در زندگیت احتیاج نداشته باشی و مجبورشی به سراغمون بیای ! می دونی که ، این زندگی همونیه که خودت خواستی !
عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد و نالید :
- چشم بابا !
- خیله خب ، برو به سلامت !
سر عاطفه را جلو آورد و هرچه عشق داشت در بـ..وسـ..ـه ای که به پیشانی عاطفه زد ریخت . سپس پشتش را به عاطفه کرد و خودش را مشغول حرف زدن با برادرش کرد .
عاطفه با دیدن عرفان در کنار زهره به طرفش قدم برداشت . محکم او را در آغـ*ـوش گرفت و بی محابا اشک ریخت .
- خدافظ داداش کوچولو ! یادت نره یه خواهر داشتی که همیشه دوست داشت ؟!
عرفان خودش را بیشتر به عاطفه چسباند و نالید :
- یادم نمیره آبجی ! چرا طوری اشک می ریزی انگار داری برای همیشه میری ؟!
عاطفه با لبخندی ، بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه ی عرفان زد و او را از خود جدا کرد . ایستاد و این بار خیره در چشمان به اشک نشسته زهره زل زد و به شوخی گفت :
- تو دیگه چرا گریه می کنی ؟! توکه دیگه قراره یکی از خودمون بشی !
و در میان گریه خندید . ( یوسف یکی از دوستان خانوادگی شاهی به حساب می آمد و با آنها رابـ ـطه خوبی داشت .) زهره در مقابل حرف عاطفه لبخندی زد و در جواب گفت :
- گریه ام از اینه که همبازی بچگی هام داره برای همیشه از دنیای دخترونمون جدا می شه !
سپس با گریه خودش را به آغـ*ـوش عاطفه انداخت و هردو آرام گریستند . آرمین که تماشاگر این صحنه ها بود ، به طرف عاطفه قدم برداشت و آرام او را از زهره جدا کرد .
عاطفه در حالی که آرمین بازویش را گرفته بود ، بار دیگر به طرف خانواده اش برگشت و چهره تک تکشان را از نظر گذراند . حس کرد همین حالا دلش برای آنها تنگ شده است . باورش نمی شد این آخرین دیدار خود با خانواده اش است !
آرمین او را بر روی صندلی جلو ماشین جا داد و بعد از خداحافظی با چند نفر برای شروع ماه عسلشان ، راهی جاده شدند .
***
در راه تنها آهنگ ملایمی که در ماشین پخش شده بود سکوت را در هم شکسته بود . از هیچکدام صدایی در نمی آمد . آرمین که حواسش را به رانندگی اش داده بود و عاطفه خیره به مناظری که به سرعت از جلوی چشمانش می گذشتند شده بود و اشک می ریخت .
آرمین هر از گاه به عاطفه نگاه می کرد و با دیدن وضع حالش خود نیز ناراحت می شد . تا اینکه طاقت نیاورد و آرام عاطفه را صدا زد :
- عاطفه ؟
عاطفه جوابی نداد . آرمین این بار کمی بلند تر او را صدا زد :
- عاطفه خانم ؟
عاطفه با صورت خیس از اشک به طرف آرمین سر چرخاند . آرمین با دیدن صورت اشک آلود عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و خیره به جلو او را مخاطب قرار داد :
- ببین خودت رو ! با این اشک ریختنا داری خودت رو می کشی ! بسه دیگه عزیز من . ناسلامتی شب عروسی مونه !
عاطفه دماغش را بالا کشید . اشک هایش را با دستمال پاک کرد و با صدای بغض آلود جواب داد :
- نمی تونم آرمین ، خیلی سخته ! هنوز هم باورم نمی شه بابام این شرط رو برای ازدواجمون گذاشته . باورم نمی شه که دیگه هیچوقت نمی بینمشون !
و دوباره هق هق گریه اش را سر داد . آرمین آهی از سـ*ـینه بیرون فرستاد و تنها گفت :
- بهتره دیگه با این موضوع کنار بیای . چاره ای نمیشه کرد !
عاطفه سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب روبه آرمین گفت :
- از حالا به بعد دیگه خونواده ای ندارم . دیگه تنها شدم !
آرمین در جواب حرف عاطفه اخمی بر پیشانی نشاند و با غر غر گفت :
- یعنی چی که تنها شدی ؟ پس من اینجا نقش پیازم ؟!
عاطفه برای لحظه ای کنج لبش به نشانه خنده بالا رفت که از دید آرمین دور نماند . دستش را آرام به روی دست آرمین که روی دنده بود ، گذاشت و عاشقانه به نیمرخش نگاه کرد و جواب داد :
- از حالا به بعد تو تمام خونواده منی . قول بده هیچوقت تنهام نزاری !
آرمین با لبخند دست عاطفه را که روی دستش بود بالا آورد و بـ..وسـ..ـه ای به رویش زد و گفت :
- مگه می شه عاشقی معشوقش رو ول کنه ؟! تا ابد نوکرتم !
***
بالاخره زمان خداحافظی فرا رسید . عاطفه از همان ابتدا اشک راه گونه هایش را پیدا کرد ، زیرا جدایی از خانواده اش برایش به شدت سخت بود . مادرش اورا تنگ در آغـ*ـوش گرفت و همانطور که اشک می ریخت ، در گوشش آرام گفت :
- تو رو اول به خدا ، بعد به شوهرت میسپارم . برو عزیز دلم ، برو خدا پشت و پناهت !
عاطفه گونه ی مادرش را بوسید و به همان آرامی جواب داد :
- خیلی دوست دارم مامان . هیچوقت فراموشم نکن !
ثریا با حرف عاطفه شدت گریه اش بیشتر شد و بعد از فشردن عاطفه به سـ*ـینه اش ، از او جدا شد . گوشه ای ایستاد و به اشک هایش اجازه ریختن داد .
عاطفه با همان صورت خیس از اشکش این بار به طرف پدرش رفت . عبدالله به سختی جلوی ریزش اشک هایش را می گرفت و تنها خیره خیره به عاطفه نگاه می کرد .
- شرطمون رو که یادت نرفته ؟!
عاطفه در جواب سرش را به نشانه نفی تکان داد و سعی در فرو دادن بغض در گلویش داشت .
- خوبه ! امیدوارم خوشبخت بشی . طوری که به ما در زندگیت احتیاج نداشته باشی و مجبورشی به سراغمون بیای ! می دونی که ، این زندگی همونیه که خودت خواستی !
عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد و نالید :
- چشم بابا !
- خیله خب ، برو به سلامت !
سر عاطفه را جلو آورد و هرچه عشق داشت در بـ..وسـ..ـه ای که به پیشانی عاطفه زد ریخت . سپس پشتش را به عاطفه کرد و خودش را مشغول حرف زدن با برادرش کرد .
عاطفه با دیدن عرفان در کنار زهره به طرفش قدم برداشت . محکم او را در آغـ*ـوش گرفت و بی محابا اشک ریخت .
- خدافظ داداش کوچولو ! یادت نره یه خواهر داشتی که همیشه دوست داشت ؟!
عرفان خودش را بیشتر به عاطفه چسباند و نالید :
- یادم نمیره آبجی ! چرا طوری اشک می ریزی انگار داری برای همیشه میری ؟!
عاطفه با لبخندی ، بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه ی عرفان زد و او را از خود جدا کرد . ایستاد و این بار خیره در چشمان به اشک نشسته زهره زل زد و به شوخی گفت :
- تو دیگه چرا گریه می کنی ؟! توکه دیگه قراره یکی از خودمون بشی !
و در میان گریه خندید . ( یوسف یکی از دوستان خانوادگی شاهی به حساب می آمد و با آنها رابـ ـطه خوبی داشت .) زهره در مقابل حرف عاطفه لبخندی زد و در جواب گفت :
- گریه ام از اینه که همبازی بچگی هام داره برای همیشه از دنیای دخترونمون جدا می شه !
سپس با گریه خودش را به آغـ*ـوش عاطفه انداخت و هردو آرام گریستند . آرمین که تماشاگر این صحنه ها بود ، به طرف عاطفه قدم برداشت و آرام او را از زهره جدا کرد .
عاطفه در حالی که آرمین بازویش را گرفته بود ، بار دیگر به طرف خانواده اش برگشت و چهره تک تکشان را از نظر گذراند . حس کرد همین حالا دلش برای آنها تنگ شده است . باورش نمی شد این آخرین دیدار خود با خانواده اش است !
آرمین او را بر روی صندلی جلو ماشین جا داد و بعد از خداحافظی با چند نفر برای شروع ماه عسلشان ، راهی جاده شدند .
***
در راه تنها آهنگ ملایمی که در ماشین پخش شده بود سکوت را در هم شکسته بود . از هیچکدام صدایی در نمی آمد . آرمین که حواسش را به رانندگی اش داده بود و عاطفه خیره به مناظری که به سرعت از جلوی چشمانش می گذشتند شده بود و اشک می ریخت .
آرمین هر از گاه به عاطفه نگاه می کرد و با دیدن وضع حالش خود نیز ناراحت می شد . تا اینکه طاقت نیاورد و آرام عاطفه را صدا زد :
- عاطفه ؟
عاطفه جوابی نداد . آرمین این بار کمی بلند تر او را صدا زد :
- عاطفه خانم ؟
عاطفه با صورت خیس از اشک به طرف آرمین سر چرخاند . آرمین با دیدن صورت اشک آلود عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و خیره به جلو او را مخاطب قرار داد :
- ببین خودت رو ! با این اشک ریختنا داری خودت رو می کشی ! بسه دیگه عزیز من . ناسلامتی شب عروسی مونه !
عاطفه دماغش را بالا کشید . اشک هایش را با دستمال پاک کرد و با صدای بغض آلود جواب داد :
- نمی تونم آرمین ، خیلی سخته ! هنوز هم باورم نمی شه بابام این شرط رو برای ازدواجمون گذاشته . باورم نمی شه که دیگه هیچوقت نمی بینمشون !
و دوباره هق هق گریه اش را سر داد . آرمین آهی از سـ*ـینه بیرون فرستاد و تنها گفت :
- بهتره دیگه با این موضوع کنار بیای . چاره ای نمیشه کرد !
عاطفه سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب روبه آرمین گفت :
- از حالا به بعد دیگه خونواده ای ندارم . دیگه تنها شدم !
آرمین در جواب حرف عاطفه اخمی بر پیشانی نشاند و با غر غر گفت :
- یعنی چی که تنها شدی ؟ پس من اینجا نقش پیازم ؟!
عاطفه برای لحظه ای کنج لبش به نشانه خنده بالا رفت که از دید آرمین دور نماند . دستش را آرام به روی دست آرمین که روی دنده بود ، گذاشت و عاشقانه به نیمرخش نگاه کرد و جواب داد :
- از حالا به بعد تو تمام خونواده منی . قول بده هیچوقت تنهام نزاری !
آرمین با لبخند دست عاطفه را که روی دستش بود بالا آورد و بـ..وسـ..ـه ای به رویش زد و گفت :
- مگه می شه عاشقی معشوقش رو ول کنه ؟! تا ابد نوکرتم !
***
آخرین ویرایش: