کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
-آقا آقا بلند شو[شاگرد راننده اتوبوس بود][عجیبه خوابم بـرده بود نمیدونستم تو کدوم شهر بودیم ولی رو به روی یه امامزاده بودیم با یه نگاه دقیق تر امامزاده رو شناختم با گروه هر وقت وقت میومدیم کویر رفت و برگشت اینجا یه استراحت میکردیم یادمه یه ساندویچی اینجا بود که با پسر صاحب مغازه مصطفی خیلی رفیق شده بودیم رفتم سمت سرویس ها برای وضو دلم میخواد این گچ دستمو باز کنم خیلی مزاحمه بعد از نماز و زیارت رفتم سمت ساندویچی کذایی]
آرین- الو نرگس خودتی؟
نرگس- الو آرین صدات درست نمیاد
[چند قدم جا به جا شدم]-حالا خوب شد نرگس
- آره آره کجایی؟
- رسیدیم اون امامزاده ای که برات تعریف کرده بودم
- خوش بگذره برای من هم دعا کن من هم تازه از بیرون اومدم
- نرگس
- جان
- جات خیلی خالیه دلم برات تنگ شده
- دل من هم برات تنگ شده
- حالا کجا بودی خانم خانما؟
- با آرمیتا و مامان رفته بودیم خرید چند تا هم لباس عروس دیدن
- چیزی که نخریدین؟
[آرمان صدام کرد]-آرین بیا دیگه این مصطفی کشت ما رو انقدر صدات کرد
آرین- الآن میام . . . ببین نرگس لباس عروس با هم میریم میخریم بقیه چیزها رو بگیرین
نرگس- باشه خاطرت جمع سلام برسون به آقا آرمان مثل اینکه صدات میکنه
- آره دو دقیقه از دستش آسایش ندارم مواظب خودت باش سعی میکنم زود برگردم
- تو هم مواظب خودت باش با من کار نداری
- نه فقط . . . هیچی خداحافظ
- خب پس خداحافظ
- خداحافظ
- قطع کن دیگه
- تو اول قطع کن
- اصلا با هم قطع میکنیم حالا
[باز هم نتونستم قطع کنم ولی صدای بوق اشغال نشون میداد اون قطع کرده]
- آقا آرین؟!!!!!
- چطوری شناختی مصطفی؟
- چه به روزت اومده چرا این شکلی شدی؟شش ساعته زل زدم به قیافت تا تونستم بشناسمت. تنهایی؟
- آره
-کجا بودی بچه های گروهتون یه چیزایی میگفتن هیچکدوم ازت خبری نداشتن کی به این روز انداختت؟
- مهم نیست
- کجا بودی این همه مدت همه ناراحت و نگران بودن
- بیا بیخیال شو خودت خوبی
- من خوبم با اون اتوبوس اومدی؟
- آره
- پس هنوز یه ده دقیقه ای وقت داری چیزی خوردی؟
- اگه هنوز از اون ساندویچ مخصوصات داشته باشی چیزی میخورم
- باشه به شرطی که مهمون من باشی
-دست و دلباز شدی با گروه که میومدیم از این کارا نمیکردی
- اولا حساب تو جداست دوما خودت میگی گروه اگه هردفعه با گروه میاین از این کارا بکنم که ورشکست میشم
- خیله خب دلیل منطق نیار یه مو از خرس غنیمته
-بیا و خوبی کن هنوز هم مثل قبلی
- خدا کنه
-من الآن میام[رفت و با دوتا ساندویچ برگشت]
مصطفی- نمیخوای برام تعریف کنی کجا غیبت زد چه بلایی سرت اومده که این شکلی شدی
- نه نمیخوام حرف بزنم تو بگو هنوز مجردی؟
-نه همین چند ماه پیش رفتیم خواستگاری جواب مثبت هم گرفتیم
-کی هست خانمت
- اوه ماجرایی داره این مادر ما همه جا گشت دنبال یه دختر آخر سر هم تو همین امامزاده با مادرزنم هم کلام میشه اون میگه دخترم این میگه پسرم بعد عکس رد و بدل میکنن با هم توافق میکنن ما هم از همه جا بیخبر . . .
کمک راننده- اتوبوس رفت نمیاین
مصطفی-مثل اینکه باید بری
-آره دیگه به خانمت سلام برسون
- مواظب خودت باش باز هم این طرف ها بیا این هم ببر تو اتوبوس بخور
[بعد از یه خداحافظی مختصر و تعارفات معمول با هم دست دادیم وبرگشتم به اتوبوس]
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل3
    [دلم براش خیلی تنگ شده دو روزه هر چی زنگ میزنم خونه اشون کسی گوشی رو بر نمیداره کاش میتونست پیامک بخونه اون وقت بهش پیام میدادم این دو روز از نگرانی مُردم هر وقت به مامان زنگ میزدم میگفت حال نرگس خوبه خیالم راحت میشد خوش به حال مامان نرگسو میبینه نمیدونم تلفن خونه اشون چش شده که زنگ نمیخوره هر چند تا یه ساعت دیگه میرسم به محضی که رسیدم میرم پیش نرگس خیلی دلم براش تنگ شده هر چند تصویرهای خیلی جالبی گرفتیم ولی پشیمون شدم اومدم به پیشنهاد بچه ها یه وَن گرفته بودیم تا چند تا ماشین نباشیم و همدیگه رو گم کنیم انگار اون ها هم خوشحال بودن برمیگردن مثل بچه های دبیرستانی دور هم شیرین کاری میکردن گل سر سبدشون هم آرمان بود همه جور جوکی بلد بود بچه ها هم می خندیدن که یهو برگشت طرف من]
    آرمان- اوهوی تو چرا مثل مادر مرده ها ساکت نشستی؟
    آرین- چه کار کنم پاشم برات برقصم
    -استعداد این یه مورد نداری از استعداد های دیگه ات استفاده کن[رو به بچه ها]-این شاسکول که اینجا نشسته و هیچ صدایی ازش در نمیاد آتیش زیر خاکستره الان که می بینین هیچی نمیگه دلش برا زنش تنگ شده[چه رویی داره!][یه چشم غره بهش رفتم]
    آرمان- چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ . . . تو دانشگاه عین برج زهرمار بود آدم میترسید از کنارش رد بشه گاز بگیره
    آرین- سوژه از من بهتر پیدا نکردی؟
    آرمان- هیچکی نمیتونه پیدا کنه تو دو دقیقه هیچی نگو بذار بفهمن چه موجودی کنارشون نشسته من وظیفه خودم میدونم این بچه ها رو آگاه کنم
    آرین-جهنم هرچی میخوای بگو ولی از الان بگم هر چی میگه دروغ میگه
    آرمان- آره میگفتم یه پسر گُلیه محجوب سر به زیر
    آرین- مسخره[بچه ها میخندیدن]
    آرمان-آها مسخره هم هست یه بار رفتیم بابچه های دانشگاه اردو آقا وقتی فهمیدن این هم تو اردو هست نصفشون اسمشون خط زدن بقیه هم دپرس شدن گفتیم مامور منکرات آوردن اردو که ضدحال بزنه ولی من به بچه ها گفتم بابا آدمه نترسین خلاصه روز اردو هرکسی یه وسیله آورد که از خودش دفاع کنه ولی من قائله رو خوابوندم گفتم میارمش تو خط شماها کنار وایستین من هستم خودم راهش میندازم خلاصه اتوبوس که راه افتاد دیدیم بابا یکی باید ما رو راه بندازه این آب نمی دیده و اگر نه شناگر ماهریه یه کاری کرد که تا دو هفته بعد از اردو بچه ها از دل درد نیومدن دانشگاه
    [اسماعیل یکی از بچه های گروه]-دل درد برای چی چیزی تو غذاتون ریخته بود؟
    آرمان-نه بابا از این جرأتا نداره از بس ما رو خندونده بود تا آخر اردو هیچی نخوردیم هیچ از خنده چنان دل دردی گرفتیم که تا دو هفته کلا هیچی نخوردیم
    [هوشنگ یکی دیگه از اعضای گروه]-مگه چکار میکرد؟
    آرمان- کاراش که گفتن نداره دیدن داره به هفت هشت ها گویش و لهجه ی زنده ی ایران سخن میگه کیفیت بالا دستپختش که حرف نداره خانه داریش هم یکه زیبا جادار مطمئن . . .
    [ناگهانی ساکت شد و به پنجره ماشین نگاه کرد]آرمان- اون پدر زنت نیست آرین؟
    [پشت چراغ قرمز بودیم ماشین پدر نرگس کنار ما نگه داشته بود ]
    آرین- آره خودشه فکر میکردم الآن باید دانشگاه باشه اینجا چکار میکنه
    -پدر مادرت هم هستن
    -آره
    -مامانت به نظر ناراحته پاشو برو پایین ببین جریان چیه؟
    [نگاهی به تایمر چراغ قرمز کردم هنوز شصت ثانیه تا سبز شدن مونده بود از وَن اومدم بیرون آرمان هم پشت سرم پیاده شد بچه ها چسبیده بودن به شیشه های ماشین و نگاه میکردن]
    آرمان- شماها منتظر ما نمونین برین من یه سلامی به استاد بکنم
    [رفتم سمت ماشین پدر جلو رو صندلی راننده نشسته بود حالت صورتش طوری بود انگار گریه کرده آروم زدم به شیشه، شیشه رو داد پایین به طرف من برگشت تو نگاهش چیز عجیبی بود که نمیتونستم بفهمم چیه]
    [آرمان پیش قدم شد]-سلام استاد
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [از ماشین پیاده شد و محکم منو بین بازوهاش گرفت و شروع کرد به گریه کردن مامان و بابا هم از ماشین پیاده شدن]
    مامان- ای وای... ای وای...
    [با صدای بلند گریه میکرد برگشتم سمت آرمان اون هم تعجب کرده بود تازه متوجه ماشین های اقوام و لباس های سیاه تن مامان و بابا و پدر شدم بقیه هم با دیدن این صحنه از ماشین هاشون و وسط خیابون شروع کردن به گریه کردن][کلافه شدم اینجا چه خبره آریا و آرمیتا از ماشین عمو پیاده شدن و اومدن سمت من]
    [رو به بابا]-چه خبره چی شده؟
    [فقط گریه میکردن]-ای بابا یکی به من هم بگه چی شده مُردم از نگرانی برای کسی اتفاقی افتاده
    [چراغ سبز شده بود و بوق ممتد و پشت سر هم ماشین ها بیشتر اعصابم داغون میکرد یه نگاه به ماشین ها کردم دوباره داخل ماشین نگاه کردم رو به پدر]-پدر نرگس کو با شماها نیست؟
    [راننده یکی از ماشین ها]- چه خبره راه بیفتین دیگه
    بابا- فرامرز خان بشینین تو ماشین آرین تو هم بشین
    آرین- دِ یکی به من بگه اینجا چه خبره
    بابا- بشین تو ماشین بهت میگم آرمان تو هم بشین
    [نشستیم تو ماشین بابا رانندگی میکرد حتما سالگرد مادر نرگسه . . .شاید . . . نمیدونم . . . اصلا این نرگس کو ساعت یازده اس همین موقع هاست که از موسسه بیاد بیرون به جهنم هر جا میرن من میرم دنبال نرگس]آرین- بابا میشه ماشینو نگه داری
    بابا- برای چی؟
    -الآناست موسسه نرگس تعطیل بشه میرم اونجا[مامان گریه میکرد]
    - یعنی نمیخوای بفهمی چی شده
    - بعدا برام تعریف کنین
    [یه جورایی داشتم فرار میکردم معلومه خبر خوبی نیست دوست ندارم اینجا باشم این فضا داره خفم میکنه]
    بابا-دو دقیقه صبر کن بعد با هم میریم
    آرین- پدر چرا تلفن خونه رو جواب نمیدین دو روزه از نگرانی مُردم
    [این آرمان چرا هیچی نمیگه]-برای چی دانشگاه نرفتین پدر؟[برای چی سوالای احمقانه میپرسم نمیدونم شاید از خبری که میخوان بهم بدن میترسم ][حالا اینا چرا هیچی نمیگن ]
    آرین- به نظرتون الآن نرگس خونه اس من بهش زنگ بزنم
    [این مامان چقدر گریه میکنه]بابا-نرگس خونه نیست
    [یه نگاه به ساعت کردم]آرین- راست میگین هنوز مونده تا موسسه تعطیل بشه حالا چرا داریم میریم اینوری امروز که پنجشنبه نیست[این مسیرو خوب میشناختم میدونستم تهش میرسه به . . .]
    بابا-باید یه چیزی نشونت بدم
    [این آرمان بد مدل ساکته]آرین- تو چرا هیچی نمیگی؟
    آرمان- چی بگم؟
    -نمیدونم یه چیزی بگو از این چرت و پرتایی که همیشه میگی . . . اینجا هواش گرفته نیست یکی پنجره اشو رو بکشه پایین
    بابا- لازم نیست رسیدیم
    [ماشین نگه داشت برگشت طرف من]-ببین آرین نرگس تصادف کرده
    آرین- چی؟ کِی؟ الآن حالش خوبه؟این چه طرز خبر دادنه
    بابا- نه حالش اصلا خوب نیست
    - خب پس چرا اینجا وایستادین میخوام برم پیش نرگس
    -میبرمت فقط بیا تا یه جایی بریم[رو به مامان]-فرشته تو توی ماشین بمون
    [بابا جلوتر راه افتاد من و آرمان و پدر هم پشت سرش راه افتادیم دلشوره عجیبی داشتم گوشیم برداشتم و شماره نرگسو گرفتم دوباره و دوباره کسی گوشی رو برنداشت]
    آرین-نرگس خونه نیست پس کجاست گوشیش هم برنمیداره حالش خوبه یه چیزی بگین
    [هنوز سرم تو گوشیم بود بابا اومد جلو و بازمو گرفت وبرد نزدیک نزدیک یه قبر من هم دنبالش کشیده شدم خاک روی قبر تازه بود این یعنی کسی که این زیر خوابیده تازه مُرده نگام رو اسم و عکسی که بالای قبر گذاشته بودن ثابت موند]
    آرین- این یعنی چی؟[بابا هم حالا گریه میکرد]
    بابا-با دوستش رو به روی موسسه بودن که یه موتوری از خدا بیخبر از تو پیاده رو . . .
    آرین- پدر من که گفتم نرگسو از جونم بیشتر دوست دارم نیازی به این بازی ها نیست اصلا فکر نمیکردم نرگس بخواد شوخی هامو اینجوری تلافی کنه
    [راه افتادم سمت ماشین که بابا از پشت دستمو کشید زل زد تو چشمام]
    بابا- بیدار شو پسر جان این شوخی نیست
    آرین- بزارین برم میرم با خودش حرف میزنم[میرم خونه اشون آره میرم اونجا]
    [دیگه به صدای آرمان و بابا که پشت سرم منو صدا میکردن توجهی نکردم اونقدر دویدم که رسیدم ایستگاه مترو از شدت عصبانیت یا نمیدونم سردرگمی مغزم قفل شده فقط میدونم باید با نرگس حرف بزنم باید ببینمش باید برم خونه اشون باید . . . ]
    [سرمو بین دستام گرفتم هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر میفهمیدم انگار دیگه مغزم اصطحکاک کافی نداشت وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم تا خونه ی نرگس پیاده رفتم گاهی آروم میرفتم و فکر میکردم گاهی عصبی میشدم و میدویدم به دور و برم توجهی نداشتم فقط به خونه ی نرگس فکر میکردم به این که الان تو اتاقش نشسته و منتظر منه موبایلم مدام زنگ میخورد صداش ناراحتم میکرد ولی حتی نمیخواستم خاموشش کنم باید زودتر خودمو میرسوندم وقت و حوصله ور رفتن با موبایل نداشتم باید نرگسو ببینم باید توضیح بده]
    [بالاخره رسیدم وسایلم تو وَن بود ولی مدارکم و کلیدهام تو جیبم بود کلید انداختم ودر حیاط باز کردم بدون توجه به پرچم های سیاه تسلیت دور و اطراف خونه رفتم تو ، حیاط خیلی شلوغ بود با ورود من سرها برگشت سمت من فقط دنبال یه چهره میگشتم بین جمعیت تو حیاط ندیدمش رفتم تو خونه سنگینی نگاه جمعیت حاضر تو خونه رو حس میکردم حالم از هوای گرفته و غمزده داخل خونه بهم میخورد رفتم به طرف اتاق نرگس . . . خالی بود . . . اونجا نبود بین جمعیت داخل سالن دنبالش گشتم به جز چهره هایی با حس های منفی ، سینی های خرما ، بوی گلاب و صدای همهمه چیزی نبود . . . نرگس خونه نبود اومدم بیرون[شاید هنوز از موسسه نیومده]
    [منتظرعکس العمل بقیه نموندم از خونه اومدم بیرون متوجه ماشین پدر شدم که از پیچ خیابون به سمت خونه میومد پشتم و کردم و راه موسسه رو پیش گرفتم اونقدر راه رفته بودم که پاهام از خستگی تا میخورد ولی کم نیاوردم رفتم تا به موسسه رسیدم ولی درش بسته بود چند بار در زدم تا بالاخره یکی اومد دم در نمیشناختمش ولی باید ازش میپرسیدم]
    -با خانم مجد کار داشتم
    -شما؟
    -من همسرشون هستم
    -بفرمایید تو
    [رفتم تو بار اول نبود میومدم اینجا ولی به نظر نا آشنا میومد رفتم سمت مدریت]
    -بفرمایید بشینین الآن میام خدمتتون[خودش رفت]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [رو یکی از صندلی ها کنار میز گوشه دیوار نشستم یه مدت که گذشت کلافه شدم صدای زنگ موبایلم دیگه نمیومد شاید خاموش شده برای چی این خانم نمیاد . . . شاید رفته نرگسو صدا کنه خوبه چون اگه اینجا هم نبود دیگه نمیدونستم باید کجا برم شاید مجبور میشدم برم خونه یه سری هم اونجا میزدم]
    [سرم پایین بود و منتظر بودم پامو به حالت عصبی تکون میدادم که صدای در اومد با فکر اینکه نرگسه از جا بلند شدم و به سمت در برگشتم اما با دیدن آرمان و بابا تعجب و عصبانیتم مخلوط شد]
    آرمان- آرین بیا بریم با هم حرف میزنیم
    آرین- حرف چی همینم مونده با تو حرف بزنم
    بابا- دیوونه بازی در نیار پسر مادرت داره از نگرانی میمیره بیا بریم خونه نرگس آبروریزی نکن
    -آخه پدر من چه آبروریزیی؟ من فقط دنبال نرگس میگردم
    بابا- پسرم نرگس دیگه نیست بیا و قبول کن
    -مثل بچه ها با من حرف نزنین گفتم شوخیتون بی مزه بود هر وقت نرگسو پیدا کردم با هم برمیگردیم شماها برین
    بابا- خب یه چیزی به من بگو کجا میخوای دنبالش بگردی؟
    -این خانمه رفت صداش کنه
    بابا- به اون خانم ما زنگ زدیم گفتیم تو رو نگه داره تا ما برسیم
    -خب میرم خونه خودمون حتما رفته اونجا پیش آرمیتا
    -خونه خالیه همه خونه آقای مجدن
    -خب نمیدونم شاید . . .
    -ببین نرگس و میترا جلو در همین موسسه بودن که یه موتوری از تو پیاده رو میاد و میزنه به نرگس و در میره [اومد جلو و بازوهامو گرفت]-قبول کن انقدر خودتو من و مادرتو عذاب نده نرگس دیگه نیست
    -آها میترا میترا میرم خونه اونا حتما اونجاست
    [بابا نشست رو یکی از صندلی ها]- ای خدا منو بکش این حال و اوضاعو نبینم
    -چی میگین شماها آدرس خونه میترارو دارین؟
    [بابا بلند شد و دوباره بازوهام گرفت فرقش این بود که این دفعه به شدت تکون میداد]
    بابا- ببین پسر جان میترا هم خونه آقای مجده همه اونجان ما تازه از تشییع جنازه میایم نمیدونستیم کی بر میگردی نمیشد میت رو زمین بمونه تلفن جواب نمیدادن چون تو بیمارستان بودن
    -مگه نمیگین تصادف کرده خب چرا اذیت میکنین یه کلام بگین کدوم بیمارستان
    [دوباره شروع کرد به تکون دادنم انگار وقتی اینکارو میکرد واقعیت مثل سیلی به صورتم میخورد]
    بابا-نیست دیگه بیمارستان نیست دیگه اینجا نیست اصلا دیگه تو این دنیا نیست خسته ام کردی بسه دیگه هر چی دیوونه بازی کردی
    [تو صورت بابا زل زدم دیگه طاقت نداشتم اونجا بمونم زده ام بیرون تا یه مسیری دویدم صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شده بود این دفعه خاموشش کردم نمیدونم چقدر راه رفتم طرفای غروب بود که رسیدم خونه کلید انداختم و رفتم تو چراغای خونه روشن بود پله ها روطی کردم و رفتم تو خونه آریا داشت تلوزیون نگاه میکرد صدای در که اومد بلند شد وایستاد رفتم تو اتاق سویچ و مدارک موتور زیر تشک قایم کرده بودم که آریا بر نداره برداشتمشون کاپشنم پوشیدم و رفتم تو حیاط پاشنه کفشام بالا کشیدم]
    آریا- کجا میری؟
    [برگشتم سمتش من هیچ وقت با این بچه خوب رفتار نکردم دو قدم اومدم نزدیکش میشد تو چشماش دید چقدر ازم میترسه محکم بغلش کردم]
    آرین- منو ببخش داداش که همیشه ترسوندمت خوب درس بخون آرمیتا رو اذیت نکن بهش بگو کنکورش خوب بده به مامان بگو غصه نخوره باشه
    [پشتم کردم بهش و موتور راه انداختم و از خونه ی کودکی هام اومدم بیرون دنبال یه جای خلوت و بلند بودم یه جا دور از شلوغی شهر دور از ساختمون دور از ترافیک دور از صدا دور از چراغ دور از آدم یه جا که بشه بین ستاره ها نرگسو ببینم یه جای بلند و تاریک اونقدر رفتم تا رسیدم به جایی که میخواستم رفتم لبه پرتگاه سرم گرفتم بالا اگه برای دیدن این ستاره ها و اون ماه و اون خسوف لعنتی نبود الآن نرگس پیشم بود ]
    -فردا جنازه ام اون پایین پیدا میکنن صدام میشنوی نرگس من هم دارم میام
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [رفتم نزدیک و لبه ایستادم که صدایی پشت سرم اومد]-نرگس مُرده؟
    -تو دیگه کی هستی؟[از تاریکی اومد بیرون یه پیرمرد درب و داغون که به نظر میرسید معتاد باشه]
    -یه بدبختی مثل خودت
    -بهشون بگو منو کنار نرگس خاک کنن[خیز برداشتم که خودمو پرت کنم که دوباره صداش متوقفم کرد]
    - من نمیدونم اون نرگس چه مدل آدمی بوده ولی اگه الآن از اونجا بپری میری به جهنم و دَرَک جایی که بهش میگن اسفل السافلین معلوم نیست بری پیش نرگس جونت حالا میل خودته اگه خودتو پرت کردی به زن و بچه من هم سلام برسون چون حتما اونجان
    [نشستم رو زمین مستأصل شدم]
    آرین- تو میگی من چکار کنم
    - مردن آسونه دوست داری فرار کن
    -کجا
    -پول داری به من بدی[سر و کارم بیشتر با عابر بانک بود ولی هرچی داشتم دادم بهش به پول کمی که کف دستش بود نگاه کرد]-بابا تو دیگه چه بد بختی هستی
    - میخوای کارت بانکم بهت بدم
    -نه بابا حوصله این دنگ و فنگا رو ندارم
    [بلند شد که بره]-کجا میری
    -میرم زهره ماری بگیرم خودمو بسازم
    -من چکار کنم [دست کرد تو جیبش یه بسته در آورد و گرفت سمتم]
    -این چیه؟
    -شناسنامه پسرمه هنوز باطلش نکردم اگه زنده بود همسن تو بود اگه خیلی از زندگیت بیزاری فرار کن برو جایی که کسی نشناسدت اون وقت میفهمی بی کسی از مردن بدتره
    [اینو گفت و تو تاریکی گم شد]
    [اگه نمیتونم برم پیش نرگس اینجا هم نمیتونم بمونم و چهره های مملو از ترحم دور و بریامو ببینم یه نگاه به بسته دستم کردم من میرم اگه بی کسی از مردن بدتره پس میرم ، میرم کویر این کویر بود که نرگسو از من گرفت میرم اونجا تا هزار بار بدتر بمیرم و هر روز به این فکر کنم که اگه آسمون کویر نبود نرگس زنده بود نشستم رو موتور و راه افتادم به مقصدی نامعلوم ]
    [تمام شب موتور روندم سرم سنگین شده بود اما خوابم نمیومد از صبح چیزی نخورده بودم ولی گرسنه نبودم با اون حال تصادف نکردن معجزه بود انقدر رفتم تا بنزین موتور تموم شد هوا سرد بود و باد سردی که به صورتم میخورد بیشتر مغزمو خراش میداد و حالمو بدتر میکرد یه بغض بزرگ تو گلوم بود داشت خفه ام میکرد ولی خالیش نکردم موتورو دنبال خودم میکشیدم داشت سپیده میزد وقت نماز صبح بود روز قبل اصلا نماز نخونده بودم.
    تو تاریکی و گرگ و میش تونستم پمپ بنزین رو بشناسم یه گوشه پمپ بنزین موتورو پارک کردم نماز صبحو تو نمازخونه پمپ بنزین خوندم از عابر بانک اونجا یکم پول گرفتم موتورو بنزین زدم و راه افتادم خورشید داشت کم کم طلوع میکرد به سمت خورشید میروندم نورش مستقیم میخورد تو چشمم سر گیجه هم به سر دردم اضافه شده بود و دیدم هر لحظه بدتر میشد از جون خودم نمی ترسیدم به این فکر میکردم که شاید یکی مثل نرگس بخاطر دید بد من . . . نمیخوام بهش فکر کنم
    فکر نبودن نرگس اذیتم میکنه
    بغض خفه شدم دوباره برگشت. موتور کنار جاده نگه داشتم.
    کجا دارم میرم؟ از دیشب تا حالا شهرها رو رد کردم دوست نداشتم به شلوغی شهر برگردم مدارکم از جیبم در آوردم چون از سفر بر میگشتم همه مدارکم همراهم بود حتی شناسنامه ام ، به اسم نرگس تو شناسنامه ام خیره شدم حلقه ای که تو دست چپم بود به نظر سنگین تر شده بود مدارکو جمع کردم و بسته ای که تو جیب کاپشنم بود در آوردم به شناسنامه ای که توش بود نگاه کردم معلوم بود مواظبش نبوده عکس رو شناسنامه زیاد قابل تشخیص نبود یه عکس سیاهو سفید از چهره ی یه پسر معمولی که هیچ چیز خاصی تو صورتش اونو از من یا کس دیگه متمایز نمیکرد اسمشو خوندم عبدا... محمدی فرزند حسین یه نقطه مشترک اسم پدر جفتمون حسینه نام مادر خدیجه، متولد مشهد حالا با این هویت جدید میخوام چکار کنم ؟
    دوتا نفس عمیق کشیدم این مسیرو بلد بودم تا یه جایی اتوبان بود با توجه به راهی که دیشب تا حالا اومدم الآن باید وسطای اتوبان باشم یه شهر این نزدیکیا بود که هیچ وقت به اسمش دقت نکردم میرم اونجا و یه نقشه میگیرم کلاه کاسکت سرم گذاشتم و راه افتادم با احتیاط میرفتم تا حال خرابم باعث تصادف نشه چون صبح خیلی زود بود به سختی تونستم یه کتاب فروشی باز پیدا کنم یه نقشه خریدم و رو تَرک موتور پهنش کردم جلو یه عابر گرفتم و اسم شهرو ازش پرسیدم اونقدر کور و بیسواد شده بودم که تابلوهای دور و اطرافم نمی دیدم فقط تو اون لحظه نقشه خوانی بلد بودم یارو یه نگاه عجیب بهم انداخت بعد اسم شهرو گفت یه مسیر خوب پیدا کردم مسیری که توش به هیچ شهر بزرگی برخورد نمیکردم یه جاده که منتهی میشد به خشک ترین و گرم ترین نقطه ی کشور دیگه اینکه کدوم کویر کجای کویر اهمیت نداره انقدر میرم که بمیرم]

    آواز عاشقانه ما در گلو شکست
    حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

    دیگر دلم هوای سرودن نمیکند
    تنها بهانهء دل ما در گلو شکست

    سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
    آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

    ای داد، گوش به داغ دل باغ ندادم
    ای وای، های های عزا در گلو شکست

    آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
    خوابم پرید خاطره ها در گلو شکست

    «بادا»مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
    «آیا»زیاد رفت و «چرا»در گلو شکست

    فرصت گذشت حرف دلم نا تمام ماند
    نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

    تا آمدم با تو خداحافظی کنم
    بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

    (قیصر امین پور)
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل4
    چهار روزه تو راهم به جز خرما و آب چیزی نخوردم یعنی فکر نمیکنم بتونم چیزی بخورم سرم درد میکنه چشمام میسوزه ولی خوابم نمیره ساعت مچیم دوازده شبو نشون میده تو نقشه دنبال یه اسم گشتم یه دِه یا دهستان یه جای دنج و کوچیک که تا حد ممکن اسم وحشتناکی داشته باشه یه جایی که مردمش با سوالاشون آزارت بدن تا نتونی راحت زندگی کنی یه جا که با روحیات من نمیسازه . نقشه ای که گرفته بودم انقدرها کلی نبود فکر کنم تا فردا صبح حوالی جایی میخوام میرسم بعد از اون میگردم دنبال اون دهی که میخوام به اندازه سنگینی همه دنیا خسته ام خوابم نمیبره چهار روزه دارم این موتورو میرونم راه فقط ده دقیقه تونستم چشمامو رو هم بذارم دیگه خوابم نبرد مطمئنم الآن از یه روح سرگردان یا یه جنازه چیزی کم ندارم .
    [پیدا کردن یه دِه کوچیک وسط این بیابون بر خلاف تصور قبلیم کار ساده ای بود هوای صبحگاهی خیلی سرد بود از دور خونه های دِه میدیدم سقف های گنبدی و دیوارهای کاه گِلی با نزدیکتر شدن مرغ و خروس هایی که جلو در خونه ها چرخ میزدن هم قابل تشخیص میشد به جز صدای پارس چند سگ و موتور من چیزی مانع سکوت نمیشد یه عده بچه های دبستانی بین راه بودن که با نزدیک شدن من به سمتم برگشتن حالا میشد گفت تقریبا وسط ده بودم جلوی هرخونه یه سکو بود که رو هرکدوم یه عده نشسته بودن موتورو نگه داشتم و پیاده شدم وکلاه کاسکت برداشتم و با خودم مرور کردم تو دیگه از حالا عبدا... از مشهدی]
    -دنبال کسی میگردین؟
    [یه مرد میانسال قوی هیکل با سبیل های کلفت بود][ته لهجه]
    آرین- دنبال کار مگردم
    [حالا چند نفر دیگه هم جمع شده بودن]-مَردم تو شهر دنبال کار میگردن نه اینجا
    -کار شهر به درد مو نمُخوره
    -چکار بلدی
    -همه کار[دروغ نگفتم به جز ربان دوزی رسما همه کاری بلد بودم]
    -اسمت چیه ؟
    -عبدا..
    [یکی از بچه های قاطی جمعیت]-این عبدل عاقله اس
    [همشون زدن زیر خنده][شیرین میزدن. اخمام کشیدم تو هم]
    [اون مَرد اومد نزدیک]-ناراحت نشو پسرجان معلومه خیلی خسته ای بیا مهمون ما باش بعد برام تعریف کن از کجا میای که اینجا دنبال کار میگردی
    [کلا اهل زیاد حرف زدن نبودم ولی ظاهرا باید یه داستانی سرهم کنم]
    [پشت سرش رفتم تو یکی از خونه ها]
    -تو چه موقع بدی اومدی دنبال کار تو این فصل این ورها کار پیدا نمیکنی
    -هرکار بشه مکنم راستیتش آمدم که بمانم
    [موتورو بردم تو حیاط خونه اشون.
    زمین حیاطشون خاکی بود کبوترها آزادانه توش میچرخیدن یه تانکر آب گوشه حیاط بود انگار میخواستن از همه ی فضای کوچیک حیاطشون استفاده کنن] -بیا تو
    [یه یاا... گفتم و رفتم تو [این مرد چه راحت به من اعتماد کرد]به یکی از پشتی های کنار دیوار تکیه دادم]
    -به دک و پوزت نمیخوره کارگر باشی
    -مگه من چمه[پس لهجه ات کو]
    -برادر من با اون موتور زرد قناریت و این لباسای شهریت نشستی جلوم میگی اومدی بمونی بعد میگی چمه؟
    -شما فرض بگیر ورشکست رِفتُم کار داری به مو بدی یا نه؟
    -تا دلت بخواد کار هست فقط بگو از کجا میای[شروع شد یه مسیر نزدیک بگو ولی نه خیلی]
    -از بیرجند
    - لهجه ات به مشهدی ها میخوره[چه تیزه فکر نمیکردم لهجه ها انقدر ها فرق داشته باشه]
    -مشهدیم از بیرجند میام
    -مجردی؟[نرگس. . . ]
    -آره
    -ببین داداش من اینجا جای موندن نیست آخه جا قحطی بود مردم با غریبه ها خوب رفتار نمیکنن مخصوصا یکی مثل تو
    -حاج آقا این چیزا برا من مهم نیست مخوام اینجا کار و زندگی کنم کمکم مکنی یا نه
    [چه اصرار بیخودی قحطی دِه که نیومده پاشو برو یه جای دیگه]
    -قبلا چه کار میکردی؟
    -مکانیکی داشتم[اینم از مزیت های رشته فیزیک و از بچگی تو مکانیکی عمو کار کردن]
    -چند کلاس سواد داری؟
    -دیپلم دارم[دارم دیگه]
    [نمیدونم با این حال خرابم این همه ایده ی نوین از کجا رسیده]
    -فاطمه مهمون داریم چرا چایی نمیاری
    -نه حاج آقا زحمت نکشین
    -امشب مهمون ما باش تا با هم فکر کنیم چکار میتونی بکنی
    -مزاحم نمیشم
    -اولا مراحمی دوما کار دیگه ای نمیتونی بکنی
    [چطوری فهمید]- از کجا میتونم لباس بخرم
    -از شهر
    [دیگه نمیتونم تا اونجا برم ولی مجبورم من عزا دار نرگسم ولی لباسام تیره نیست . . .
    من عزا دارم؟ . . . من . . . چکار کردم چرا انقدر خودخواه بودم نرگس الآن تنهاست من یه نماز براش نخوندم تنهاش گذاشتم اومدم اینجا زندگی کنم؟[انگار بعد چهار روز مغزم به کار افتاده بود]به حرفای یه پیرمرد معتاد دیوانه گوش کردم و برای نرگس عزا داری نکردم اون الآن یه جایی وسط قبرستون تنهاست لعنت به من][ بلند شدم]
    آرین-من باید برم
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [مچ دستمو گرفت]
    -کجا پسرجان یه لحظه بشین[مجبور شدم دوباره بشینم][نباید می اومدم اینجا]-چند وقته تو راهی
    - یه روزه
    -چند وقته نخوابیدی
    -یادم نیست[چرا دارم حرف میزنم ] [دوباره بلند شدم برم]
    -کجا میخوای بری
    -قبرستون
    -همون اول دیدمت فهمیدم حالت خوب نیست تو هم جای پسر من الآن جایی نرو یکم استراحت کن یکم فکر کن بعد برو هر جا دوست داری
    [همون موقع یه دختر هفده هیجده ساله با یه سینی چایی اومد تو. طوری خودش رو تو چادر سفیدش پوشونده بود انگار در معرض حمله مسلحانه است و چادر ضد گلوله است]
    -چایی ها رو بزار اینجا خودت برو
    [عملا از سالن فرار کرد. مرد هنوز مچ دستم رو رها نکرده بود]
    -من باید برم
    -یه بار دیگه هم گفتی. نمیخوام تو کارت فضولی کنم وجدانم نمیذاره بزارم اینجوری بری
    -آقا من چکار به وجدان شما دارم یه غلطی کردم اومدم اینجا حالا هم پشیمون شدم بذار برم
    -میای یه چیزی نشونت میدم بعد هر کار دوست داشتی بکن این قیافه ای که من از تو میبینم دو قدم جلوترت معلوم نیست باید اینو ببینی بلند شو
    -کجا
    -بیا میفهمی[یکی کمک نخواد باید کی رو ببینه ][پشت سرش رفتم بین راه یه نگاه به موتور انداختم اگه از فضله کبوترها فاکتور بگیریم سالم بود و این یعنی میشد رفت. هنوز مردم بیرون خونه جمع بودن به همشون سلام کرد من هم فقط سر تکون دادم]
    -بیا
    -حاج آقا من عجله دارم بزارین برم
    -تا اینو نبینی هیچ جا نمیری
    [از ده دور میشدیم یه مسیر خاکی که دور و برش جز بیابون چیزی نبود]
    -کجا میریم
    -چند سال پیش بود نمیدونم شاید هفت یا هشت سال پیش یه همسایه داشتیم از طبس اومده بود یه مرد جوون با زن و بچه اش ، معلم روستا بود معلمایی که میان اینجا معمولاً صبح میان کارشون که تموم بشه برمیگردن شهر ولی اون همینجا با خانواده اش زندگی میکرد اسم اون هم عبدا... بود به همه کمک میکرد یه روز رفت شهر برای بچه ها کتاب بخره هنوز نفهمیدیم چطوری ولی خونه اش آتیش گرفت هر کاری کردیم نتونستیم زن و بچه اش نجات بدیم عبدا... که از شهر برگشت داغون شد چند روز رفت تو یکی از اتاقهای خونه من و بیرون نیومد وقتی اومد بیرون قیافه اش شبیه تو شده بود دیدمت یاد اون افتادم زن و بچه اش تو همین قبرستون خاک کردیم بعد از اینکه از خلوتش اومد بیرون گفت میخواد بره پیش زن وبچه اش گفتم حتما میخواد بره سر قبرشون ولش کردم به حال خودش هنوز پنج دقیقه از رفتنش نگذشته بود که صدای جیغ و داد از کوچه بلند شد اومدم بیرون دیدم به خودش برق وصل کرده میخواست خودشو بکشه ولی نمرد
    [همینطور که صحبت میکرد مسیر هم طی میکردیم سرم پایین و به حرفاش گوش میکردم]
    آرین- خب اینا رو چرا به من میگی
    -بیا رسیدیم اونو میبینی؟
    [رد نگاهش دنبال کردم جلو روم یه قبرستون بود هیچ کس تو قبرستون نبود فقط یه مرد بود که از روی قبرها میپرید و لِی لِی میکرد و آواز میخوند موهای سرش تراشیده بود و روی صورتش رد یه سوختگی قدیمی دیده میشد قد بلندش نشون میداد یه زمانی جوون خوش تیپی بوده]
    -اون عبداللهه مردم روش اسم گذاشتن بهش میگن عبدل عاشق اون برق گرفتگی هم باعث سوختگیش شد هم عقلشو زایل کرد دیوونه ی بی آزاریه عبدا.. وقتی از خونه من اومد بیرون شبیه الآن تو شده بود شاید خودتو تو آینه ندیدی معلومه حالت خرابه زیر چشمات سیاه شده حتی متوجه نیستی که داری میلرزی بیا بریم خانه من برو تو اون اتاقی که عبدا... خلوت کرده بود بشین فکر کن ببین میخوای چکار کنی به عبدا... فکر کن ببین میخوای مثل اون بشی یا نه میدونم الآن عجله داری ولی رو پات بند نیستی تو این مدت مهمون من باش
    [دیگه مخم نمیکشید دیگه نمیتونستم موتور برونم . . . راست میگفت دست و پام میلرزید . . . ولی نرگس تنها بود . . . مجبور بود افسارم رو بدم دست یکی دیگه. فکری شده بودم توان رفتن نداشتم دل موندن هم نداشتم]
    -قبول کردی پسر جان یا باز هم بگم؟
    -فقط چند ساعت مزاحمتون میشم
    -حالا بیا بریم راجع به زمانش بعدا با هم حرف میزنیم [راه رفته رو برگشتیم]
    [با خودم فکر کردم: چهار روز یعنی واقعا دیگه نرگس نیست با امروز میشه پنج روز الآن باید برگردم با چه رویی بگردم؟ برم چی بگم من مثل آدم های ترسو و بی لیاقت ولش کردم مثل یه بیمار روانی رفتار کردم با چه منطقی اومدم اینجا که خودمو زجر بدم . . . حالا چکار کنم]
    -این از حموم تو برو من برات لباس میارم
    -نه من باید زودتر برگردم
    -یه بار بهت گفتم هیچ جا نمیری تا از این حال و اوضاع در بیای
    [چاره ای نیست خودم هم از این اوضاعم ناراحتم تازه دوست ندارم وقتی برگشتم نرگس منو اینجوری ببینه]
    آرین- ببخشید حاج آقا یه زحمتی براتون داشتم
    - اسمم خسروه هنوز هم حج نرفتم پس نگو حاج آقا حالا هرچی میخوای بگو
    -اگه براتون زحمتی نیست برام لباس تیره بیارین هر چی پولش بشه من تقدیم میکنم
    -دیگه از این حرفا نزن مرد حسابی عصبانی میشم برو
    [هلم داد سمت جایی که اسمش گذاشته بودن حموم درش کوچیک و کوتاه بود سر خم کردم و رفتم تو فضای نور و تاریک و تا حدودی شلوغش خفم میکرد ]
    [خسرو بد قولی نکرد و برام لباس آورد خوشحال شدم که منظورمو فهمید و لباس مشکی آورد بین راه برگشت دوباره با چهره های کنجکاو اهالی روبه رو شدم اصرار داشت تا وقت نهار تو سالن خونه بشینم ولی نه حوصله اشو داشتم نه این معده دیگه چیزی رو قبول میکرد وقتی قبول نکردم اتاقی که فکر میکرد اونجا میتونم استراحت کنم نشونم داد یه اتاق بی پنجره و کوچیک رفتم گوشه اتاق نشستم منتظر شدم وقت نماز ظهر برسه یه مدت در و دیوارو نگاه کردم همیشه وقتی تو یه مسئله میموندم همه چیزو یادداشت میکردم تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم ولی الآن بعد از چهار روز بیداری واقعا مغزم به هیچی نمیرسه
    یه تصویر ذهنی برای خودم ساختم: میتونم نمازم که خوندم برگردم ولی نه من یه بار رو موندن فکر کردم اون شهر تمامش منو یاد نرگس میندازه نمیتونم با آدماش زندگی کنم با اون نگاه ها با اون حرفا مخصوصا با اوضاع پیش اومده نه من دیگه بر نمیگردم اونجا بی نرگس . . . نرگس منو ببخش که تنهات گذاشتم ولی من دیگه نمیتونم برگردم]
    -منو ببخش
    [شناسنامه ام درآوردم دوباره اسم نرگسو نگاه کردم دستی به صورتم کشیدم بالاخره صورتم خیس شد بالاخره طلسم شکست خندیدم یه خنده ی هیستیریک ، قهقهه زدم ، اشک ریختم و خندیدم کم کم خنده ام جمع شد فقط اشک موند دلم میخواست داد بزنم ولی نمیشد اینجا جای داد زدن نبود با هر دو دستم جلو دهنم گرفتم و چشمامو رو هم فشار دادم من نرگسو تنها گذاشتم بار اول وقتی اومدم صحرا و از دستش دادم بار دوم وقتی فرار کردم و اومدم اینجا من باید تنبیه بشم من باید مجازات بشم]
    [اونقدر اشک ریختم و فکر کردم و به خودم پیچیدم که خوابم برد بعد از چهار روز بی خوابی بالاخره خوابم برد]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [نمیدونم چقدر خوابیدم وقتی بیدار شدم تا یه ساعت به سقف زل زده بودم و فکر میکردم کجام و چی شد که اومدم اینجا یه بار دیگه خاطراتم مرور کردم و یه بار دیگه مرگ نرگس به خاطرم اومد سر جام نشستم و به این فکر کردم که حالا باید چکار کنم اونقدر خسته ام و اونقدر خموده ام که نمیتونم به زندگی کردن فکر کنم دیگه مغزم کار نمیکنه سرم گیج میرفت ولی بلند شدم حتی حوصله نداشتم فکر کنم که کی رومو پوشونده چون وقتی خوابم میبرد سرم گذاشتم رو زمین رفتم سمت در هنوز دستم به در نرسیده بود که خسرو درو باز کرد]
    -بیدار شدی؟
    -ساعت چنده؟
    -ساعت میخوای چکار یه روز و نصفه که خوابی[چه افتضاحی کاش کلاً بیدار نمیشدم]
    -پس خیلی مزاحم شدم
    -آخه برادر من تو مزاحمتت کجا بود اولش تو خواب هزیون میگفتی بعدش همچین بی سر و صدا شدی که زنم فکر کرد دور از جون مُردی[معلوم نیست چی گفتم]-حالا بیا اول یه چیزی بخور بعد بگو میخوای چکار کنی
    -راستش اگه شما کمک کنین من می مونم ولی نمیدونم باید چکار کنم
    -من دیروز تا حالا کلی فکر کردم ولی میخواستم ببینم خودت چی میگی حالا بیا بعداً حرف میزنیم
    [رفتیم تو سالن و با خانم و بچه های خسرو آشنا شدم زنش خیلی جوون تر از خودش بود یه دختر به اسم فاطمه و سه تا پسر کوچک داشت امیرحسام ، امیرعلی و امیرحافظ با خودم فکر کردم اگه یه امیرمحمد هم جور کنن کلکسیون تکمیل میشه.
    من نمیدونم با وجود سر وصدای این بچه ها چطوری این همه مدت خوابیدم بعد از سلام و احوال پرسی و ارزیابی نگاه های مشکوکشون رفتم تو حیاط خورشید غروب کرده بود و حیاط با نور یه چراغ روشن بود شیر آبی که به تانکر متصل بود رو باز کردم و آبی به دست و صورتم زدم نمیدونم چرا ولی خیلی تشنه بودم اون موقع که خسرو چیزی نگفت ولی بعداً فهمیدم آب شرب بوده که سخت بدست میاد کارم یه جورایی حروم کردن ثروتشون بوده چون برای شست و شو ازش استفاده نمیکنن بعد از سوتی بزرگم یه نگاه به موتور انداختم روش پلاستیک انداخته بودن رو پلاستیکه هم پر از فضله کبوتر بود با خودم گفتم ببین زیر پلاستیکه چه خبره برگشتم به سالن سفره رو پهن کرده بودن و دورش نشسته بودن خسرو که تعارف کرد بین خودش و پسر کوچیکش که امیرحافظ باشه نشستم پسر بزرگش که ده ساله میزد امیرحسام بود امیرعلی هم پسر وسطیش بود اسم خانمش ثریا بود به نظر زن کم حرف و مهربونی میومد تا الآن خیلی مدیونشون شده ام ولی من آدمی نیستم که سربار کسی باشم میخوام بدونم چکار میتونم بکنم از بچگی کارهای مختلفو امتحان میکردم ولی فکر نکنم کاری بلد باشم که به درد اینجا بخوره سینوس زاویه خارهای صحراشون با زمینو بگیرم مقدار نور ساطع شده از ریگ های کف حیاطشون تخمین بزنم طول موج فضله کبوترها رو حساب کنم یا شیب سنگ قبرهای قبرستونشون رو محاسبه کنم دلم خوش بود یه سر رشته ای تو مکانیکی دارم از وقتی پامو گذاشتم اینجا به جز موتور خودم هیچ وسیله نقلیه ی دیگه ای ندیدم]
    خسرو- عبدا.. عبدا..
    [دستشو که گذاشت رو شونم تازه فهمیدم با منه]
    -بله
    -چرا به غذات دست نمیزنی غریبگی نکن بعداز شام کلی باهات کار دارم
    -بله چشم ممنون
    [یه نگاه به بشقاب جلوم کردم قاشقو از کنار بشقاب برداشتم دوباره بغض گلومو گرفت چشمام میسوخت ولی دوست نداشتم جلو این خانواده بشکنم نمیخواستم خورد بشم بغضمو با غذا قورت دادم]
    خسرو-یه سوال ازت بکنم[یه نفس عمیق کشیدم که صدام خش دار نباشه]
    -بفرمایید
    -چرا بعضی وقتا لهجه داری بعضی وقتا نداری
    -خب شما هم لهجه ندارین
    -این هم حرفیه
    [یکم با غذام بازی کردم همون دو سه قاشقی که خوردم هم معجزه بود بچه ها کمک کردن سفره رو جمع کردن اگه خونه خودمون بود شاید کمک میکردم ولی الآن یکم تابلو بود کنار خسرو نشستم]
    -گفتی مجردی؟[نمیشد نمیپرسیدی]
    -آره
    -پس چرا حلقه دستته
    -یادگاریه
    -چند وقت میمونی؟
    -همیشه
    -هیچی همیشگی نیست . . . پس تصمیمت قطعیه
    -آره
    -اون موتور مال خودته؟
    -آره
    -مثل موتورت تو شهر دیدم اگه بفروشیش میتونی یه وانت یا یه تیکه زمین یا نمیدونم گوسفند و بز بگیری و خودت یه کاری چیزی راه بندازی
    -فکر خوبیه ولی من سند موتورو همراهم نیاوردم
    -پول مول تو بساطت نداری
    -چرا یه مقدار تو حسابم دارم فکر کنم اون قدری بشه که میگین
    -خب خوبه جوون های اینجا نوبتی چوپانی میکنن سری بعد نوبت تو و سجاده از عهده اش بر میای
    -یعنی من برم وسط بیابون گوسفندها رو بگردونم
    -به گمانم همینیه که تو میگی
    -خب این که خیلی خوبه من که گفتم همه کار میکنم
    [شاید گرگی ، پلنگی ، ماری ، عقربی چیزی پیدا شد خلاصم کرد نصف شب تو بیابون و سرما و گرما مهم نیست وقتی نمیتونم به جای نرگس ببینم دیگه هیچ چیزو نمیبینم]
    خسرو-آسون نیست ها
    -من هم دنبال کار آسون نیستم اومدم اینجا زندگی کنم هرکار بقیه میکنن من هم میکنم
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -ببین من با یه نگاه آدمارو میشناسم میدونم آدم بدی نیستی ولی مشکوکی این دستایی که من میبینم مال کار سخت نیست حتی مکانیکی . دوست ندارم زیاد ازت سوال کنم فقط یه چیزی بگو . . . هیچکی نگرانت نمیشه؟ کسی نیست که چشم به راهت باشه ؟سِنت اونقدر هست که بچه بازی در نیاری ولی این کارهایی که تو میکنی عادی نیست . فکراتو خوب کردی ؟ زندگی اینجا زیاد راحت نیست
    -شما خیلی تا الآن به من لطف کردین من دیگه دنبال زندگی راحت نیستم دیگه هم نمیخوام به زندگی قبلیم برگردم یعنی نمیتونم. راجع به مکانیکی ، اگه به کار میاد هم مکانیکی بلدم هم هرجور تعمیرات لوازم برقی دیگه اگه شما کمک کنین هر کاری میکنم
    -این اتاق که توش بودی مال خودت. خودم بهت یاد میدم چکار کنی سجاد هم هست پسر آقا مراده امسال کنکور داره اگه بره دانشگاه دیگه نمیتونه گوسفندهارو ببره به فکر بودیم که تو آمدی فعلاً با اون برو کرها رو بهت یاد میده بچه خوبیه چون اینجا دبیرستان نداریم راه دور درس میخونه اگه تونستی کمکش کن باید خودتو نشون بدی تا بهت اعتماد کنن و مالشون بسپرن دستت این کاری که من میگم متوجه هستی که حالا حالاها از پول خبری نیست مشکلی نداری؟
    -فقط با یه قسمتش
    -چی؟
    -من نمیتونم مزاحم شما و خانواده اتون باشم . . .شما چطور انقدر راحت به من اعتماد میکنین[یه لبخند محو زد]
    -تو هم مثل پسر خودم اگه دوست نداری یه اتاق تو حیاط هست اونو برات خالی میکنیم اگه کلاً دوست نداری اینجا باشی با چندتا از همسایه ها حرف میزنم
    -نه اگه اشکال نداره همون اتاق تو حیاط بهتره دوست ندارم برای کس دیگه ای زحمت درست کن
    -من فردا میرم شهر به پسرها میسپارم با هم کمک کنین اون اتاقو خالی کنین
    -باز هم ممنون فقط من از کِی کارم شروع میشه؟
    -همچین میگه انگار قراره تو شرکت استخدام بشه
    [میخواستم بخندم ولی یادم رفته بود چطوری]
    خسرو-یکم صبر کن خودتو به مردم نشون بده بذار معرفیت کنم فردا اون اتاقو مرتب کن بعد چندتا گوسفند خوب بگیر بعد بهت میگم چکار کنی الآن هم برواستراحت کن که معلومه هنوز خسته ای
    -ممنون با اجازه[این همه محبت رو چطور میشه جبران کرد]
    [رفتم سمت در که با صداش متوقفم کرد ]-خیلی برات عزیز بوده؟
    -چی؟
    -هر کی یا هرچی به این روز انداخته ات . . . اگه دوست نداری جواب نده
    [دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم دوست نداشتم با حرف زدن آروم بشم حتی اهل حرف زدن هم نبودم فقط میخوام تنها باشم و اونقدر به نرگس فکر کنم که حتی یه لحظه هم نبودنشو حس نکنم توی تنهایی من و خیال نرگس کسی جا نداره آرمان میگفت تو هر جا یه مدلی اینجا این مدلیم مرد مرموزی که نه میخنده نه حرف میزنه نه میبینه تو این مدت من چشم های نرگس بودم بهش میگفتم چی میبینم طوری براش تعریف میکردم که ملموس باشه نرگس نیست و من انقدر نامرد بودم که حتی برای عزا داریش نایستادم پس تاوان گناهم تنهائیه]
    [دوباره فکری شده بودم خسرو که دید هیچی نمیگم فقط به صورتم خیره شده بود سعی میکرد از تو اون چهره ی درهم چیزی پیدا کنه]
    [یه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق یه نگاه به چراغ خاموش بالا سرم کردم خوبه حداقل اینجا برق داره از جیب کاپشنم گوشیمو درآوردم یه حسی بهم میگفت روشنش کن گوشی روشن کردم و تو تاریکی اتاق زل زدم به صفحه اش شارژش کم بود کلی پیام داشتم بین خوندن و نخوندنشون مونده بودم که بینشون چشمم به شماره بابا افتاد بابا هیچ وقت به هیچکس پیام نمیداد ناخوداگاه پیامشو باز کردم تاریخش مال امروز بود امروز صبح چشمم رو متن پیام ثابت موند(امروز پلیس اومده بود میگن کسی که به نرگس زده موتورش دزدی بوده تو کجایی مادرت خیلی نگرانه حداقل بگو سالمی)
    اونی که به نرگس زده . . .
    چرا بهش فکر نکرده بودم؟
    من انقدر تو شوک بودم که حواسم به باعث بانی این مصیبت نبود یعنی حتی نتونستن پیداش کنن]
    [مشت هام گره شد از شدت عصبانیت دندونهامو به هم فشار میدادم کاش میموندم و پیداش میردم گردنشو میشکستم ]
    [موبایل پرت کردم سمت دیوار دلم میخواست داد بزنم فضای اتاق دیوونم میکرد حالا حس نفرت به حس های دیگه ام اضافه شده بود نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم چراغ سالن هنوز روشن بود از اتاق زدم بیرون مشتامو کنار پام گره گرده بودم رفتم سمت در ]
    خسرو- کجا میری این موقع شب؟
    [برنگشتم تا چهره عصبیمو نبینه سعی کردم صدام عادی باشه]-برمیگردم
    [از خونه زدم بیرون و راه قبرستونو پیش گرفتم جای دیگه ای بلد نبودم که فاصله اش دور باشه سرما و سوت و کور بودن بیابون به کنار خوفناک بودن قبرستون اعصابم تحـریـ*ک میکرد به اندازه کافی از ده دور شده بودم تو این بیابون هر چیزی ممکن بود خطرناک باشه تو روز روشن از نیش مار و عقرب در امان نیستی چه برسه به شب تاریک ولی من انقدر فشار مغزیم بالا بود که به هیچی فکر نمیکردم مثل روح سرگردان رفته بودم جایی که کسی صدامو نشنوه ]
    [سرمو بالا گرفتم و داد زدم دوباره و دوباره از روی غم و نفرت از اونی که نرگسمو ازم گرفته بود از خودم از زندگی که دیگه نداشتمش رو زمین نشستم و کف دستامو چسبوندم به زمین دیگه نایی برای داد زدن نداشتم دیگه هیچ امیدی برای برگشتن ندارم]
    [یکم تو همون حالت موندم اگه از خونه بیرون نمیزدم حتماً سکته میکردم اون وقت خسرو بیچاره باید خرج کفن و دفنمو میداد به سختی از رو زمین بلند شدم اشکامو پاک کردم و از روی تک و توک چراغای روشن ده راهمو پیدا کردم و برگشتم هنوز عصبانی بودم ولی میتونستم فضای خونه رو تحمل کنم در حیاط باز بود و برقا خاموش بود برگشتم به اتاق و تکه های موبایلو دوباره سرهم کردم ولی دیگه نمیخواستم پیامی بخونم . آرین دیگه مُرد اینی که اینجاست هیچی نیست یه مُرده ی متحرکه یه . . . فردا هفتم نرگسه یه هفته اس که دنیا با نبودنش ضرر بزرگی کرده . دوباره صورتم خیس شد . باشه نرگس قبول . . . حتی اگر نباشی میافرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را (قیصر امین پور) فقط منو ببین حالا دیگه میتونی تو همیشه اینجایی . . .]
    [خوابم نبرد در اتاقو باز کردم صدای رفت و آمد میومد موقع نماز صبح بود رفتم تو سالن]
    خسرو- خوب شد بیدار شدی بیا اینجا[دنبالش رفتم تو حیاط یه تلمبه نشونم داد چطور اینو قبلاً ندیده بودم توضیح داد که برای شست و شو از آب چاه استفاده میکنن آشپزخونه و اتاق کذایی هم کنار هم تو حیاط بودن بعد از نماز دیگه همه بیدار شده بودن بعد از صرف صبحانه ثریا رفت سراغ دستگاه پارچه بافی که گوشه سالن بود خسرو هم که قصد داشت بره شهر قبلش من و پسرهاشو صدا کرد تو حیاط]
    خسرو-بچه ها این آقا عبدا... از این به بعد مثل داداش بزرگترتونه بهش احترام بزارین من امروز میرم شهر با هم کمک کنین اون اتاقو خالی کنین برای عبدا...
    امیرحسام-ولی اتاق تو حیاط که ما . . .
    خسرو- باز رو حرف من حرف زدی همین که گفتم
    امیرحسام- ببخشید
    [رو به من ]خسرو- امشب خانه آقا کریم همه جمعن خودتو آماده کن
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    آرین-بله چشم باز هم ممنون
    خسرو- دیگه سفارش نکنم عصر که اومدم اون اتاق باید حاضر باشه مفهوم بود
    [پسرها انگار تو پادگان بودن هر سه با هم یه بعله محکم گفتن خسرو یه لبخند رضایت زد قصد رفتن کرد که صداش کردم ]
    آرین- اگه دوست دارین با موتور من برین الان سویچ میارم
    -نه با وانت محمود میرم زحمت نکش
    -به هر حال هر وقت لازم داشتین بگین
    -باشه خداحافظ
    [با هم دست دادیم و رفت اگه آرین همیشگی بودم کلی با پسرها گرم میگرفتم امّا امروز هفتم نرگس بود وقتی برای رفتار دوستانه و شوخی کردن نداشتم حوصله اش هم نداشتم دیشب یه ثانیه هم چشم رو هم نذاشتم ]
    [رو به پسرها ]آرین- از کجا شروع کنیم ؟
    [امیرحسام که خودشو از اون های دیگه بزرگتر میدید رفت جلو در اتاق]
    امیرحسام-اول باید وسایل اتاق بیرون بیاریم
    [به در آهنی اتاق نگاه کردم دستگیره رو کشیدم و در باز کردم معلوم بود اتاق مال کس دیگه ای بوده تمام دیوارها پر از پوستر بود از موتور و ماشین گرفته تا بروسلی و سایر هنرپیشه ها از زن و مرد نمایشگاهی بود تماشایی یه تخت گوشه اتاق بود یه صندوق آهنی قرمز یه گوشه دیگه یه آینه بزرگ به دیوار کنار در متصل بود با کمک هم صندوق و تخت رو بیرون بردیم امیر حافظ چون کوچیک بود و شوق کمک کردن داشت با جمله گول زننده ی مسئول پوسترها سرگرمش کردم و بهش تذکر دادم با دقت جداشون کنه چون معلوم بود صاحب قبلی اتاق خیلی دوستشون داشته اتاق خالی شده بود فقط یه موکت کف اتاق پهن بود]
    آرین- این هم جمع کنیم؟
    امیرعلی-نه دیگه فکر نکنم این یکی لازم باشه مگه نه حسام؟
    امیرحسام-آره بریم وسایلتو بیاریم
    [چه وسایلی یه دست رخت خواب یه متکا و لباسام بعد از این همه تکاپو تازه ساعت نه صبح بود ثریا خانم تو آشپزخونه مشغول تدارک نهار بود یه یاا... گفتم و رفتم تو آشپزخونه جالبه این ده گاز کشی و برق کشی هست ولی انگار سر و کله اداره آب و فاضلاب این طرفا نیوفتاده ]
    آرین- ببخشید مزاحم شدم
    [یکم روسریشو عقب جلو کرد]
    ثریا-کاری داشتین؟
    -بله میخواستم بپرسم کجا میتونم لباسامو بشورم؟
    -بدین فاطمه میشوره
    -این که خیلی زشته من همچین کاری نمیکنم شما یه تشت و پودر به من بدین ممنون میشم
    [خدا بیامرزه هر کی ماشین لباس شویی رو اختراع کرد]
    -ولی این کار خانم هاست
    -شستن لباسای من فقط کار خودمه
    [انگار بی اعصابی من مصری بود چون دیگه بحث نکرد یه تشت فلزی و یه قوطی پودر داد دستم به چاهی که کنار تلمبه بود اشاره کرد و گفت اونجا لباسارو بشورم با سر ازش تشکر کردم و رفتم اونجا و مشغول لباس شستن شدم همین طور که ناشیانه به لباس ها چنگ میزدم سرمو بلند کردم دیدم امیرحسام با یه خنده مسخره و امیرعلی با کنجکوی دارن نگام میکنن امیرحافظ هم مشغول بازی با کبوترها بود ]
    آرین- امیرحافظ میتونی برام یه طناب جور کنی؟
    امیرحافظ-باشه
    [سنگینی یه نگاه دیگه رو هم حس میکردم ولی سرمو بلند نکردم تا دنبال رد نگاهی که روم بود بگردم امیر حافظ با یه تیکه طناب اومد رو به روم]
    آرین-این که کوتاهه میخوام تو اتاق لباس پهن کنم دوتا میخ هم بیار دستت درد نکنه
    [دوباره رفت این دفعه امیرعلی هم دنبالش رفت امیرحسام هنوز داشت تماشا میکرد انگار چه چیز جالبی دیده سنگینی اون نگاه دیگه روهنوز حس میکردم سر برگردوندم طرف آشپزخونه ثریا پشت به من مشغول غذا پختن بود امیرعلی و امیرحافظ با یه طناب پلاستیکی و دوتا میخ اومدن لباسا رو چلوندم و انداختم تو تشت و بردم تو اتاق طناب و میخ از بچه ها گرفتم داشتم برگشتم سمت اتاق که چشمم افتاد به پنجره خونه که به حیاط راه داشت فاطمه پشت پنجره داشت نگاه میکرد تا متوجه من شد فرار کرد و رفت من هم رفتم تو اتاق و لباس ها رو آویزون کردم و در اتاقو بستم ساعت مچیم رو کاپشنم گوشه اتاق بود این ساعت با ساعت نرگس سِت بود هنوز ساعت یازده بود حالا تو خلوت خودم بودم با دیدن موبایلم دوباره قلبم فشرده شد روشنش کردم تعداد پیام ها بیشتر شده بود دیگه نمیخواستم بخونمشون متن همشون یکیه نیازی به خوندن نیست بهتره فکر کنن مُردم.
    رفتم تو پوشه تصاویر و به عکس های نرگس خیره شدم دلتنگی و افسوس داشت دیوونه ام میکرد قبل از رفتن به کویر این عکسا رو ریختم تو گوشی تا هر وقت دلم تنگ شد تماشا کنم فکر نمیکردم آخرین یادگاری از بودنش بشه کاش فیلم میریختم یا صداش ضبط میکردم کاش تک تک لحظه های کنار نرگس بودن رو ثبت میکردم هنوز باورم نمیشه که نیست عکسشو بوسیدم و دوباره صورتم خیس شد
    کی گفته مرد نباید گریه کنه
    من نمیتونم
    از پشت سرمو چندبار زدم دیوار مشتمو با حرص کوبیدم زمین تا انرژیم تخلیه بشه و گریه ام بند بیاد و صداش از اتاق بیرون نره خدایا کی فکرشو میکرد کوه غرورم اینجوری با خاک یکسان بشه دیگه هیچی نیستم صدای خنده هاش از سرم بیرون نمیره]
    [یه لحظه تصورش کردم با اون بلوز شلوار سفیدی که براش خریده بودم کنارم نشسته بود و مثل من زانو هاشو تو شکمش جمع کرده بود و نگام میکردسرشو گذاشت رو شونم و من دیگه اشک نریختم نفس های کوتاه و ممتد میکشیدم حتی خیال نرگس هم بهم آرامش میداد ]
    [یکی به در میکوبید]
    -بله؟
    امیرحافظ-مامانم میگه بیا نهار بخور
    -باشه مرسی
    [سرم گیج میرفت ولی نه خیلی رفتم تو حیاط دست و صورتم شستم و وضو گرفتم چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه حتی وقتی نفس میکشیدم صدام میلرزید یکم طول کشید تا حالم جا اومد دستی به صورتم کشیدم و با یه یاا... رفتم تو ساعت دیواری ساعت یک ظهر نشون میداد انقدر تو افکارم غرق شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم همه دور سفره نشسته بودن من هم نشستم که در خونه رو زدن و امیرحسام رفت دم در چند لحظه بعد امیرحسام برگشت و پشت سرش عبدا... اومد و سر سفره نشست درست رو به روی من بود ثریا با خوشرویی براش غذا کشید چهارزانو نشسته بود و سرجاش تکون میخورد من و اون همدرد بودیم ولی خوش به حالش که چیزی از غمش یادش نمونده ]
    ثریا- بفرمایید
    آرین-ممنون زحمت کشیدین
    [به غذا خوردن عبدا.. نگاه کردم خوش به حالش از هفت دولت آزاده و خاطرش راحته من که غذا از گلوم پایین نمیره ]
    عبدا...-اگه نمیخوری بده من
    [بشقابم گرفتم سمتش]
    ثریا- خدا مرگم غذا هست میکشم براش
    آرین- نه زحمت نکشین من هم سیر شدم خیلی خوب بود ممنون
    [برگشتم اتاق به محض اینکه وارد اتاق شدم متوجه زنگ خوردن گوشیم شدم یادم رفته بود خاموشش کنم بدون اینکه به صفحه نگاه کنم خاموشش کردم ]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا