[نمازم خوندم و در اتاق باز گذاشتم که اگه عبدا... خواست بره ببینمش من و این مرد یه درد داشتیم اون شاید آینه من بود زل زده بودم به حیاط و فکر میکردم که عبدا... از جلو در رد شد بلند شدم و صداش کردم ]
آرین- آقا عبدا... آقا معلم برادر[این چرا برنمیگرده]
[دستمو گذاشتم رو شونه اش]-باشمام ها
[برگشت سمتم]-ها چیه چی میگی؟
-میای با هم بریم حموم؟
-حموم ده ما جن نداره نترس
[مَردم مطمئنن دیوونه اس این حاضر جوابی و اعتماد به نفس از یه دیوونه بعیده]
-دوست نداری نیا اصلاً شاید خودت میترسی[باید مثل بچه ها باهاش حرف بزنم ]
-که چی بشه مثل زن ها گروهی بریم حموم
-من دارم میرم اگه خواستی تو هم بیا[برگشتم تو اتاق و لباسام جمع مردم یکم نم داشت ولی مهم نبود دم در منتظرش موندم چند لحظه بعد با یه بقچه زیر بغلش از دور ظاهر شد با خودم گفتم این سالمه فقط خودشو زده به دیوانگی تا یادش بره ]
آرین- سلام آقا معلم
[جواب نداد جلو جلو راه افتاد بین راه نگاه های خیره به خودم حس میکردم ولی به روی خودم نیاوردم مطمئناً یه غریبه که با دیوونه دِه میگرده شک برانگیزه حتی وقتی از حموم بیرون اومدیم هم نگاه ها ادامه داشت دستمو انداختم دور گردن عبدا...]
-دوست باشیم آقا معلم
-من با دیوونه ها دوست نمیشم
-حالا بیا و با ما رفاقت کن
-ازت خوشم نمیاد
-ولی من از تو خوشم میاد داداش ، مخصوصاً از وقتی از حموم اومدی بیرون که خیلی آقا شدی
-من داداش تو نیستم
-باشه هر چی تو بگی ولی اگه با من دوست بشی میبرمت با موتور دور بزنیم
-فقط به خاطر موتور
-دست نمیدی مثلاً دوست شدیم دیگه
[دستمو دراز کردم سمتش یکم نگاه کرد بعد دست داد من شک ندارم این مشاعیرش سالمه]
آرین-بیا بریم موتورم بهت نشون بدم
[پشت سرم راه افتاد جالبه من تا چند ساعت پیش حوصله خودم هم نداشتم حالا اینجوری با صبر و لبخند دارم با کسی که نمیشناسم کل کل میکنم اگه آرمان بود میگفت دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید که به نظرم استدلال خوبی برای این موقعیت به حساب میاد وقتی پلاستیک رو موتور برمیداشتم برخلاف تصورم موتور تمیز و سالم بود فضله کبوتری روش دیده نمیشد لباس کثیف ها رو انداختم تو اتاق و سویچ از جیب کاپشنم برداشتم وتشستم رو موتور]
آرین-سوار نمیشی خوشتیپ
-چه موتور بد رنگی داری
-سلیقه داداشمه حالا بشین بریم
[موقع اومدن در چهارطاق باز گذاشته بودم . کلاه کاسکت از دستم گرفت و سرش گذاشت و پشتم نشست و از در زدم بیرون یکم اطراف دور زدم جالب این بود که چیزی نمیگفتدیگه یقین کردم که دیوونه نیست کاراش خیلی حساب شده بود]
آرین-خوش میگذره؟
-نه
-چرا؟
-چون حوصله امو سر بردی این گاریت بوق هم داره
-بله که داره بیا[دو تا بوق زدم]
-اصلاًخوشم نیومد
-خود تو چه چیز جالبی داری که نشونم بدی
-قول میدی به کسی نگی
-آره رفقیم آ رفیق ها که راز همو لو نمیدن
-پس برو اونجا[رد دستشو دنبال کردم و موتور چرخوندم سمتی که میگفت]
آرین-خب حالا کجا بریم؟
[هر جا آدرس داد رفتم تا از ده دور شدیم و رسیدیم به خرابه ای که خیلی از ده فاصله داشت و گفت نگه دارم خودش زودتر پیاده شد با همون کلاه سرش رفت تو خرابه من هم دنبالش رفتم . شبیه هیچی نبود انگار یه نفر با دقت آشغال انتخاب کرده بود چندتا کارتن روی هم چیده بود و رو کارتن ها و زمین پر از چیزهای عجیب بود چند تا شیشه پر از سنگ یه لباس زنانه چندتا اسباب بازی چند تا تیکه پارچه دو شونه خالی تخم مرغ یه مهتابی یه چرخ دوچرخه . . . یعنی چی آخه؟!!! دیوانه]
عبدا...- قصرم قشنگه نه؟
-حرف نداره این ها رو خودت جمع کردی
-آره اگه به کسی بگی با چکشم انقدر میزنم تو سرت که بمیری فهمیدی؟
-نه خاطرت تخت به هیچکی نمیگم
-خیله خب هنوز هیچی ندزدیدی بریم[بعداً فهمیدم همه جای خرابه یا به قول خودش قصر میدونن]
[تمام راه برگشت تو سکوت گذشت و به این فکر کردم که بالاخره یه خل و چل بازی اساسی ازش دیدم جلو در خونه کلاه بهم پس داد]-نمیای تو آقا معلم
-من کار و زندگی دارم مثل تو بیکار نیستم
[پشتش کرد و رفت من هم رفتم تو داشتم دوباره رو موتور میپوشوندم که خسرو از در اومد ]
آرین-سلام آقا خسرو
خسرو-سلام پسرم جایی میرفتی
-نه تازه اومدم
-اتاق درست کردین؟
-بله
-بعد از شام میریم خونه کریم آقا یادت نره
-چشم
[اون رفت تو خونه من هم برگشتم تو اتاق یه جورایی حس میکردم نرگس تو اونجا منتظرمه به محض اینکه پامو گذاشتم تو اتاق حضورش حس کردم رو به روی در اتاق ایستاده بود و من نگاه میکرد اومدم تو و در بستم]
آرین- سلام عزیزم چرا اونجا وایستادی؟
[یه اخم غلیظ رو صورتش بود]
-بگو محکومم کن چرا هیچی نمیگی
- . . .
-چون با اون دیوونه خندیدم ناراحتی
- . . .
-قول میدم بار آخرم باشه تو که میدونی دوست ندارم ناراحت باشی
- . . . [کاپشنم برداشتم]
-این چه لباسیه که پوشیدی؟ اگه سرما بخوری بابات حسابمو میرسه که . . . بیا اینو بپوش [رفتم نزدیک و کاپشن انداختم رو شونه اش ولی با افتادن کاپشنم رو زمین نبودنش دوباره بهم یادآوری شد کم کم دارم دیوونه میشم]
آرین- آقا عبدا... آقا معلم برادر[این چرا برنمیگرده]
[دستمو گذاشتم رو شونه اش]-باشمام ها
[برگشت سمتم]-ها چیه چی میگی؟
-میای با هم بریم حموم؟
-حموم ده ما جن نداره نترس
[مَردم مطمئنن دیوونه اس این حاضر جوابی و اعتماد به نفس از یه دیوونه بعیده]
-دوست نداری نیا اصلاً شاید خودت میترسی[باید مثل بچه ها باهاش حرف بزنم ]
-که چی بشه مثل زن ها گروهی بریم حموم
-من دارم میرم اگه خواستی تو هم بیا[برگشتم تو اتاق و لباسام جمع مردم یکم نم داشت ولی مهم نبود دم در منتظرش موندم چند لحظه بعد با یه بقچه زیر بغلش از دور ظاهر شد با خودم گفتم این سالمه فقط خودشو زده به دیوانگی تا یادش بره ]
آرین- سلام آقا معلم
[جواب نداد جلو جلو راه افتاد بین راه نگاه های خیره به خودم حس میکردم ولی به روی خودم نیاوردم مطمئناً یه غریبه که با دیوونه دِه میگرده شک برانگیزه حتی وقتی از حموم بیرون اومدیم هم نگاه ها ادامه داشت دستمو انداختم دور گردن عبدا...]
-دوست باشیم آقا معلم
-من با دیوونه ها دوست نمیشم
-حالا بیا و با ما رفاقت کن
-ازت خوشم نمیاد
-ولی من از تو خوشم میاد داداش ، مخصوصاً از وقتی از حموم اومدی بیرون که خیلی آقا شدی
-من داداش تو نیستم
-باشه هر چی تو بگی ولی اگه با من دوست بشی میبرمت با موتور دور بزنیم
-فقط به خاطر موتور
-دست نمیدی مثلاً دوست شدیم دیگه
[دستمو دراز کردم سمتش یکم نگاه کرد بعد دست داد من شک ندارم این مشاعیرش سالمه]
آرین-بیا بریم موتورم بهت نشون بدم
[پشت سرم راه افتاد جالبه من تا چند ساعت پیش حوصله خودم هم نداشتم حالا اینجوری با صبر و لبخند دارم با کسی که نمیشناسم کل کل میکنم اگه آرمان بود میگفت دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید که به نظرم استدلال خوبی برای این موقعیت به حساب میاد وقتی پلاستیک رو موتور برمیداشتم برخلاف تصورم موتور تمیز و سالم بود فضله کبوتری روش دیده نمیشد لباس کثیف ها رو انداختم تو اتاق و سویچ از جیب کاپشنم برداشتم وتشستم رو موتور]
آرین-سوار نمیشی خوشتیپ
-چه موتور بد رنگی داری
-سلیقه داداشمه حالا بشین بریم
[موقع اومدن در چهارطاق باز گذاشته بودم . کلاه کاسکت از دستم گرفت و سرش گذاشت و پشتم نشست و از در زدم بیرون یکم اطراف دور زدم جالب این بود که چیزی نمیگفتدیگه یقین کردم که دیوونه نیست کاراش خیلی حساب شده بود]
آرین-خوش میگذره؟
-نه
-چرا؟
-چون حوصله امو سر بردی این گاریت بوق هم داره
-بله که داره بیا[دو تا بوق زدم]
-اصلاًخوشم نیومد
-خود تو چه چیز جالبی داری که نشونم بدی
-قول میدی به کسی نگی
-آره رفقیم آ رفیق ها که راز همو لو نمیدن
-پس برو اونجا[رد دستشو دنبال کردم و موتور چرخوندم سمتی که میگفت]
آرین-خب حالا کجا بریم؟
[هر جا آدرس داد رفتم تا از ده دور شدیم و رسیدیم به خرابه ای که خیلی از ده فاصله داشت و گفت نگه دارم خودش زودتر پیاده شد با همون کلاه سرش رفت تو خرابه من هم دنبالش رفتم . شبیه هیچی نبود انگار یه نفر با دقت آشغال انتخاب کرده بود چندتا کارتن روی هم چیده بود و رو کارتن ها و زمین پر از چیزهای عجیب بود چند تا شیشه پر از سنگ یه لباس زنانه چندتا اسباب بازی چند تا تیکه پارچه دو شونه خالی تخم مرغ یه مهتابی یه چرخ دوچرخه . . . یعنی چی آخه؟!!! دیوانه]
عبدا...- قصرم قشنگه نه؟
-حرف نداره این ها رو خودت جمع کردی
-آره اگه به کسی بگی با چکشم انقدر میزنم تو سرت که بمیری فهمیدی؟
-نه خاطرت تخت به هیچکی نمیگم
-خیله خب هنوز هیچی ندزدیدی بریم[بعداً فهمیدم همه جای خرابه یا به قول خودش قصر میدونن]
[تمام راه برگشت تو سکوت گذشت و به این فکر کردم که بالاخره یه خل و چل بازی اساسی ازش دیدم جلو در خونه کلاه بهم پس داد]-نمیای تو آقا معلم
-من کار و زندگی دارم مثل تو بیکار نیستم
[پشتش کرد و رفت من هم رفتم تو داشتم دوباره رو موتور میپوشوندم که خسرو از در اومد ]
آرین-سلام آقا خسرو
خسرو-سلام پسرم جایی میرفتی
-نه تازه اومدم
-اتاق درست کردین؟
-بله
-بعد از شام میریم خونه کریم آقا یادت نره
-چشم
[اون رفت تو خونه من هم برگشتم تو اتاق یه جورایی حس میکردم نرگس تو اونجا منتظرمه به محض اینکه پامو گذاشتم تو اتاق حضورش حس کردم رو به روی در اتاق ایستاده بود و من نگاه میکرد اومدم تو و در بستم]
آرین- سلام عزیزم چرا اونجا وایستادی؟
[یه اخم غلیظ رو صورتش بود]
-بگو محکومم کن چرا هیچی نمیگی
- . . .
-چون با اون دیوونه خندیدم ناراحتی
- . . .
-قول میدم بار آخرم باشه تو که میدونی دوست ندارم ناراحت باشی
- . . . [کاپشنم برداشتم]
-این چه لباسیه که پوشیدی؟ اگه سرما بخوری بابات حسابمو میرسه که . . . بیا اینو بپوش [رفتم نزدیک و کاپشن انداختم رو شونه اش ولی با افتادن کاپشنم رو زمین نبودنش دوباره بهم یادآوری شد کم کم دارم دیوونه میشم]