کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
[نمازم خوندم و در اتاق باز گذاشتم که اگه عبدا... خواست بره ببینمش من و این مرد یه درد داشتیم اون شاید آینه من بود زل زده بودم به حیاط و فکر میکردم که عبدا... از جلو در رد شد بلند شدم و صداش کردم ]
آرین- آقا عبدا... آقا معلم برادر[این چرا برنمیگرده]
[دستمو گذاشتم رو شونه اش]-باشمام ها
[برگشت سمتم]-ها چیه چی میگی؟
-میای با هم بریم حموم؟
-حموم ده ما جن نداره نترس
[مَردم مطمئنن دیوونه اس این حاضر جوابی و اعتماد به نفس از یه دیوونه بعیده]
-دوست نداری نیا اصلاً شاید خودت میترسی[باید مثل بچه ها باهاش حرف بزنم ]
-که چی بشه مثل زن ها گروهی بریم حموم
-من دارم میرم اگه خواستی تو هم بیا[برگشتم تو اتاق و لباسام جمع مردم یکم نم داشت ولی مهم نبود دم در منتظرش موندم چند لحظه بعد با یه بقچه زیر بغلش از دور ظاهر شد با خودم گفتم این سالمه فقط خودشو زده به دیوانگی تا یادش بره ]
آرین- سلام آقا معلم
[جواب نداد جلو جلو راه افتاد بین راه نگاه های خیره به خودم حس میکردم ولی به روی خودم نیاوردم مطمئناً یه غریبه که با دیوونه دِه میگرده شک برانگیزه حتی وقتی از حموم بیرون اومدیم هم نگاه ها ادامه داشت دستمو انداختم دور گردن عبدا...]
-دوست باشیم آقا معلم
-من با دیوونه ها دوست نمیشم
-حالا بیا و با ما رفاقت کن
-ازت خوشم نمیاد
-ولی من از تو خوشم میاد داداش ، مخصوصاً از وقتی از حموم اومدی بیرون که خیلی آقا شدی
-من داداش تو نیستم
-باشه هر چی تو بگی ولی اگه با من دوست بشی میبرمت با موتور دور بزنیم
-فقط به خاطر موتور
-دست نمیدی مثلاً دوست شدیم دیگه
[دستمو دراز کردم سمتش یکم نگاه کرد بعد دست داد من شک ندارم این مشاعیرش سالمه]
آرین-بیا بریم موتورم بهت نشون بدم
[پشت سرم راه افتاد جالبه من تا چند ساعت پیش حوصله خودم هم نداشتم حالا اینجوری با صبر و لبخند دارم با کسی که نمیشناسم کل کل میکنم اگه آرمان بود میگفت دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید که به نظرم استدلال خوبی برای این موقعیت به حساب میاد وقتی پلاستیک رو موتور برمیداشتم برخلاف تصورم موتور تمیز و سالم بود فضله کبوتری روش دیده نمیشد لباس کثیف ها رو انداختم تو اتاق و سویچ از جیب کاپشنم برداشتم وتشستم رو موتور]
آرین-سوار نمیشی خوشتیپ
-چه موتور بد رنگی داری
-سلیقه داداشمه حالا بشین بریم
[موقع اومدن در چهارطاق باز گذاشته بودم . کلاه کاسکت از دستم گرفت و سرش گذاشت و پشتم نشست و از در زدم بیرون یکم اطراف دور زدم جالب این بود که چیزی نمیگفتدیگه یقین کردم که دیوونه نیست کاراش خیلی حساب شده بود]
آرین-خوش میگذره؟
-نه
-چرا؟
-چون حوصله امو سر بردی این گاریت بوق هم داره
-بله که داره بیا[دو تا بوق زدم]
-اصلاًخوشم نیومد
-خود تو چه چیز جالبی داری که نشونم بدی
-قول میدی به کسی نگی
-آره رفقیم آ رفیق ها که راز همو لو نمیدن
-پس برو اونجا[رد دستشو دنبال کردم و موتور چرخوندم سمتی که میگفت]
آرین-خب حالا کجا بریم؟
[هر جا آدرس داد رفتم تا از ده دور شدیم و رسیدیم به خرابه ای که خیلی از ده فاصله داشت و گفت نگه دارم خودش زودتر پیاده شد با همون کلاه سرش رفت تو خرابه من هم دنبالش رفتم . شبیه هیچی نبود انگار یه نفر با دقت آشغال انتخاب کرده بود چندتا کارتن روی هم چیده بود و رو کارتن ها و زمین پر از چیزهای عجیب بود چند تا شیشه پر از سنگ یه لباس زنانه چندتا اسباب بازی چند تا تیکه پارچه دو شونه خالی تخم مرغ یه مهتابی یه چرخ دوچرخه . . . یعنی چی آخه؟!!! دیوانه]
عبدا...- قصرم قشنگه نه؟
-حرف نداره این ها رو خودت جمع کردی
-آره اگه به کسی بگی با چکشم انقدر میزنم تو سرت که بمیری فهمیدی؟
-نه خاطرت تخت به هیچکی نمیگم
-خیله خب هنوز هیچی ندزدیدی بریم[بعداً فهمیدم همه جای خرابه یا به قول خودش قصر میدونن]
[تمام راه برگشت تو سکوت گذشت و به این فکر کردم که بالاخره یه خل و چل بازی اساسی ازش دیدم جلو در خونه کلاه بهم پس داد]-نمیای تو آقا معلم
-من کار و زندگی دارم مثل تو بیکار نیستم
[پشتش کرد و رفت من هم رفتم تو داشتم دوباره رو موتور میپوشوندم که خسرو از در اومد ]
آرین-سلام آقا خسرو
خسرو-سلام پسرم جایی میرفتی
-نه تازه اومدم
-اتاق درست کردین؟
-بله
-بعد از شام میریم خونه کریم آقا یادت نره
-چشم
[اون رفت تو خونه من هم برگشتم تو اتاق یه جورایی حس میکردم نرگس تو اونجا منتظرمه به محض اینکه پامو گذاشتم تو اتاق حضورش حس کردم رو به روی در اتاق ایستاده بود و من نگاه میکرد اومدم تو و در بستم]
آرین- سلام عزیزم چرا اونجا وایستادی؟
[یه اخم غلیظ رو صورتش بود]
-بگو محکومم کن چرا هیچی نمیگی
- . . .
-چون با اون دیوونه خندیدم ناراحتی
- . . .
-قول میدم بار آخرم باشه تو که میدونی دوست ندارم ناراحت باشی
- . . . [کاپشنم برداشتم]
-این چه لباسیه که پوشیدی؟ اگه سرما بخوری بابات حسابمو میرسه که . . . بیا اینو بپوش [رفتم نزدیک و کاپشن انداختم رو شونه اش ولی با افتادن کاپشنم رو زمین نبودنش دوباره بهم یادآوری شد کم کم دارم دیوونه میشم]
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [در اتاق زدن]آرین-بله
    امیرعلی- بابام گفت اینو برات بیارم
    [در رو باز کردم یه چراغ نفتی دستش بود]امیرعلی-بابام گفت شب هوا سرد میشه اینو برات بیارم
    -دستت درد نکنه [چراغ گذاشتم تو اتاق]
    -بابام گفت بیا تو خونه کارت داره
    -باشه الآن میام
    [انگار کوکش کردن بابام گفت بابام گفت]
    [رفتم خونه پیش خسرو بعد از صرف چایی راجع به شرایط ده و آدم هاش حرف زد یه سری سفارش کرد و گفت مواظب حرف زدنم باشم که شب کمسیون آشنایی گذاشتن قرار شد بعد از اینکه تاییدیه ی اهالی رو گرفتم فردا صبح برم شهر و از بانک پول بردارم برای خرید گوسفند یه سری وسیله هم خودم لازم داشتم بعد از گپ و گفتمان با خسرو و شام نماز خوندیم و رفتیم سمت خونه آقا کریم
    تو هال خونه اشون دور تا دور مردهای روستا نشسته بودن با دیدن اون همه آدم قُل چماغ یه لحظه هـ*ـوس کردم فرار کنم سمت بیابون ولی جلو خودمو گرفتم بعد از احوالپرسی و دست دادن با همه کنار خسرو نشستم پسراش هم دور و برمون نشستن و سیل سوالا شروع شد تا یه جایی شبیه سوالا خسرو بود ولی بعدش واقعیت و دروغ و خیال با هم قاطی کردم و جواب سوالاشون دادم حتی یک کلمه هم از دروغ هام یادم نیست فقط می خواستم از این مرحله رد بشم بقیه اش مهم نبود ظاهراً کارساز هم بود کشف کردم بی خوابی مغزم راه میندازه ولی خسته شدم به عمرم انقدر دروغ نگفته بودم بعد از بیرون اومدن از اون خونه و اون جمع به این فکر کردم که میخوام به کجا برسم و هیچ جوابی براش پیدا نکردم تمام شب فکر کردم و مثل دیروز موقع نماز صبح از جا بلند شدم و دست از فکرهای دیوونه کننده کشیدم وقتی برای صبحانه میرفتم از جلو آینه قدی که تو راهرو بود رد شدم یه لحظه از عکس خودم ترسیدم خودمو نشناختم یه صورت کش اومده موهای نامرتب چشمای قرمز یه هفته اس که به سر و صورتم نرسیدم اینجوری نمیشد جلو زن و بچه مردم راه رفت اون بنده خداها چه گناهی کردن کله سحری قیافه داغون منو تحمل کنن دوباره برگشتم تو حیاط امیرحافظ هم تو حیاط بود]
    آرین- امیرحافظ
    -بله
    -میتونی یه شونه برام جور کنی
    [اون که رفت من هم رفتم سراغ تلمبه آب و چند بار تلمبه زدم و سرم گرفتم زیر آب بعد از اینکه سرمو از آب بیرون کشیدم امیرحافظ بایه شونه پلاستیکی که نصف دندونه هاش شکسته بود جلوم ظاهر شد ازش تشکر کردم باز هم بهتر از هیچی بود خوبیش این بود که میرفتم شهر دلم نمیخواد کسی بفهمه چقدر درب و داغونم به هر ضرب و زوری بود موهام خشک کردم رفتم جلو همون آینه و موهام مرتب کردم قرمزی چشمام کمتر شده بود میشد تحملم کرد چاره ای هم نبود.
    حین صبحانه دوباره متوجه نگاه خیره فاطمه شدم یکی نیست بگه این قیافه حلبی دیدن داره آدم باغ وحش هم میره بعضی چیزها رو نگاه نمیکنه]
    [خسرو خواست باهام بیاد ولی گفتم نیازی نیست میرم و با پول برمیگردم عصر هم میریم برای خرید گوسفند کاپشن و مدارکم برداشتم و سوار بر موتور راه شهر در پیش گرفتم وسطای راه بودم که موتور از حرکت ایستاد تازه متوجه شدم بنزین نداره اگه دیروز اون عبدا... نمی بردم گردش الان تو راه نمی موندم جاده خاکی بود سواره باید یه ساعت تو راه میبودی و حالا پیاده بیشتر طول میکشید چاره ای هم نبود موتور هل دادم و راه افتادم]
    [انقدر راه رفته بودم پاهام بی حس شده بود از این جاده نفرین شده محض رضای خدا یه نفر رد نشد یکم بنزین بده به شهر که رسیده بودم وسط ظهر بود و بانک ها بسته بودن موتور بنزین زدم و از عابر بانک یه مقدار پول گرفتم طبق عادت رسید گرفتم و موجودیم بررسی کردم . . .
    عجیب بود . . .
    موجودیم دو برابر شده بود مطمئنا خواب نما نشدم برای خرج و مخارج عروسی و رهن خونه پول جمع میکردم ولی این همه پول از کجا اومده بود؟
    یکم فکر کردم و پازل ذهنیم مرتب کردم که یادم از گوشیم اومد حتماً وقتی زنگ خورده و من قطع کردم . . .
    بابا . . .
    دلم میخواست فکر کنن من مُرده ام ولی حالا . . .
    من پول خودم برمیدارم . . .
    دیگه دست به این حساب نمیزنم اصلاً از این پول خوشم نمیاد با خودشون چی فکر کردن]
    [همه حرصم سر رسید بانکی خالی کردم تا باز شدن بانک نیم ساعت وقت داشتم یه داروخانه شبانه روزی پیدا کردم چندبسته قرص خواب و مسواک و یه سری چیزهای دیگه خریدم از شلخته بودن جلو بقیه و غیر طبیعی جلوه کردن متنفرم ]
    [رفتم بانک و مقداری که میخواستم پول برداشت کردم ولی قبل از برگشتن یه شارژر برای گوشی خریدم اگه به عکس های نرگس نگاه نکنم روزم شب نمیشه نمیدونم دیگه میشه با خسرو برای خرید برم یا نه چون مطئناً وقتی برسم شب شده به هر حال راهی که باید برم موتور روشن کردم و راه افتادم تا یه مسیری آسفالت بود خورشید کم کم داشت غروب میکرد وسط های جاده خاکی بودم که دیگه ظلمت و تاریکی همه جا رو گرفت چراغ موتور یه طرح مات از جاده بهم میداد دور و برم نگاه کردم چه تاریکی وحشتناکی پس نرگس دنیا رو اینجوری میدیده یادمه بار اول که سوار موتور شد خیلی ترسیده بود از پشت محکم منو چسبیده بود تا در خونه اشون انقدر خندیدم که دل درد گرفتم اون هم میخندید . . . چرا خندیدم لعنت به من نکنه اذیت شده باشه . . . ولی نه اگه نمیخندیدم ترسش نمیریخت اگه نمیخندیدم اون هم نمیخندید و دیگه سوار موتورم نمیشد . . .
    دلم برات تنگ شده نرگس]
    [با دیدن چراغ های ده به این فکر کردم جواب بدقولیم چی بدم جلو در خونه موتور نگه داشتم و در زدم امیرحسام در باز کرد سلام کردم یه یاا... بلند گفتم و رفتم تو که خسرو از خونه اومد بیرون و دوید طرفم یه نگاه به سر تا پام کرد]
    خسرو-کجا بودی؟[عصبانی بود]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -شرمنده ام آقا خسرو موتور بنزین تموم کرد مجبور شدم نصف راهو تا شهر پیاده برم برای همین دیر شد
    - ترسیدم بلایی سرت اومده باشه [حالم از این لحن به هم میخوره مگه مامانمی اینجوری حرف میزنی مرد گنده]
    آرین- ببخشید اگه نگران شدید الان نمیتونیم بریم برای خرید
    -نه باشه برای فردا صبح الان برو استراحت کن صبح که با اون قیافه رفتی الان هم دیر برگشتی نگران شدم
    [همون عصبانیت بهتر بود]-باز هم عذر میخوام با اجازه
    -یه ساعت دیگه بیا خونه برای شام
    -باشه ممنون
    [رفتم سمت اتاق که دیدم ثریا و فاطمه جلو در خونه ایستادن]
    خسرو-برین تو دیگه
    [از محبتشون شرمنده میشم یه جورایی ناراحتم که سربار به حساب میام خدا آخر عاقبت ما رو بخیر کنم ]
    [رفتم تو اتاق ایندفعه نرگس گوشه اتاق نشسته بود کنارش نشستم]
    -خانم من چرا اینجا نشسته میدونی امروز یاد موتور سواریمون افتادم
    [از اون لبخند قشنگ هاش زد]-همیشه همینجوری باش دیگه نبینم اخم کردی
    [چیزهایی که خریده بودم از جیب کاپشنم در آوردم]
    -ببین قرص خواب گرفتم از دست تو شب ها خواب ندارم که . . . یه برس هم گرفتم تو که دوست نداری موهای شوهرت مثل جنگل باشه دوست داری؟ باید سر و شکلم درست کنم که هر وقت میام اینجا اونجوری نگام نکنی همین جا هستی من برم پیش خسرو و برگردم آفرین دختر خوب یکم تا اینجا رو مرتب کنی برگشتم
    [سیم کارت از تو گوشیم در آوردم و انداختم تو جلد مدارک موبایل و شارژر برداشتم و رفتم خونه و گوشی رو زدم به شارژ فردای اون روز با خسرو رفتیم و دوتا گوسفند نر و یه ماده خریدیم یه بز هم گرفتم روشون علامت گذاشتیم که معلوم بشه اینها مال منن بعد رفتیم یه طویله خیلی بزرگ که گوسفندهای خسرو اونجا بود و گوسفند های من هم انداختیم همون جا بعد از اونجا رفتیم خونه آقا مراد تا با سجاد آشنا بشم پسر خوبی بود یکم راجع به درس هاش حرف زدیم جالب این بود که چون فکر میکرد من دیپلم دارم ، بیشتر از اون نمیفهمم مثل هم کلاسیش با من حرف میزد .
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل5

    حسابش از دستم در رفته چند ماهه اینجام دیگه به این زندگی عادت کردم با اهالی ده دوست شدم آدمای خون گرم و سخت کوشین چم و خم کارها اومده دستم هر وقت با سجاد میریم برای چرای گله من حواسم به گوسفند و بزها بود و سجاد سرش تو کتبش یه بار داشت تست ریاضی حل میکرد محض کنجکاوی رفتم بالا سرش یه انتگرال اشتباه حل کرده بود]
    آرین-اینو اشتباه حل کردی
    سجاد-آره؟ . . . تو بهتر بلدی بیا حل کن
    -بیا اینجا
    [مسئله رو حل کردم و براش توضیح دادم]
    -ببین درسته من خیلی وقته دیپلم گرفتم ولی یه چیزایی یادمه سوال داشتی ازم بپرس
    -آخه این چیزهایی که تو گفتی اصلاً تو کتاب ما نیست[اِ پس سوتی دادم]
    -خب زمان ما بود حتماً برای شما حذف شده کنکوره دیگه نگاه به کتاب نمیکنن سوال میارن
    [اینجوری شد که پاسخگوی سوال درسی های سجاد شدم این سجاد هم که دهن لق ، بچه های دیگه هم سوال داشتن میومدن پیش من سرگرمی خوبی بود از فکر و خیال بهتر بود هر چند باعث میشد حسابی دلم برای عینکم تنگ بشه اگه حق التدریس میگرفتم کلی کاسب میشدم روزهایی که با سجاد گوسفندها رو میبردیم یه کلاس جانورشناسی و گیاه شناسی کامل برام میذاشت هر سوراخی تو زمین میدیدیم جلوش کشیک وایمیستادیم بلکه مار یا موشی بیاد بیرون باز اون بگه اسم این مار فلانه ما بهش فلان میگیم اگه نیش بزنه اینجوری میشه از دایره المعارف اطلاعاتم بیشتر شده یه بار هم شب مجبور شدیم تو بیابون بمونیم جالب این بود که با این که سجاد بچه ی کویر و صحرا بود جهت یابی از رو ستاره ها رو یاد نداشت براش خوشه پروین و دب اکبر و اصغر و ستاره قطبی گفتم شب سختی بود ولی با صحبت هایی که کردیم تا صبح گذشت الان که فکر میکنم میبینم زندگی اینجا اونقدر که فکر میکردم سخت نیست مردک معتاد به من گفت بی کسی ازمرگ بدتره ولی من واقعاً دارم زندگی میکنم نرگس همیشه تو اون اتاق منتظرمه من همه چیز دارم حتی نرگسو ]
    [نزدیک های نوروزیم امروز با امیرحسام و امیرعلی و امیرحافظ میخوایم بریم شهر ثریا خانم اصرار داشت خودش لباس بدوزه ولی من پافشاری کردم تا راضی شدن عید امسال بچه ها با سلیقه من لباس بپوشن تا به حال این همه آدم رو موتورم ننشسته بودن صبح زود راه افتادیم بین راه مدام سر به سر بچه ها میذاشتم و از عمد ترمز میزدم وقتی با صدای بلند میخندیدن دل مُرده من هم شاد میشد بچه ها رو بردم یه پاساژ شاید کارم خودخواهی بود ولی به سلیقه خودم براشون لباس خریدم اونا هم به نظر راضی میومدن میخواستم برگردیم که دیدم امیرحافظ جلو یه مغازه ایستاده به امیر حسام پول دادم که بره برای خودشون هله هوله بخره خودم رفتم پیش امیرحافظ ]
    آرین-چیزی دیدی؟
    -این روسریه رو برای فاطمه میخری؟
    -آره بیا بریم یکی هم برای مامانت میخریم
    [برق شادی رو تو صورت بچه دیدم]آرین-امیرعلی دم در باش حسام گممون نکنه
    [رفتیم تو و دوتا روسری به سلیقه امیرحافظ خریدم]
    -خب حالا بریم برای من هم لباس بخریم من هم لباس عید میخوام دیگه
    [تو لباس فروشی هر کدوم یه نظری میدادن اون روز حسابی زدم زیر قوانین سفت و سختی که تمام این ماه ها رعایت کرده بودم خرج کردن از حساب بانکیم و خندیدن اینا از منطق من دور بود از یه فست فودی برای پسرا ساندویچ خریدم قصد برگشتن کردیم که یادم اومد داروخانه نرفتم بچه ها رو موتور نشسته بودن که رفتم تو داروخانه . بدون قرص خواب شب ها خوابم نمی برد با فروشنده داروخانه یه مقدار سر مضرات قرص خواب حرف زدم آخر سر هم یه دز بالاترش گرفتم ولی گفت از این بالاتر نسخه میخواد . از داروخانه که اومدم بیرون بارون گرفته بود بچه ها رو زود سوار موتور کردم ، خریدها رو گذاشتیم بینمون و سفت به هم چسبیدیم نزدیک های غروب آفتاب بود و هوا حسابی سرد شده بود مخصوصاً که بارون هم میومد روی موتور تو هوای آزاد بیشتر سرد میشد امیرحافظ جلو من نشسته بود کلاه کاسکت سرش گذاشتم تا باد به صورتش نخوره و سرما بخوره به هر حال مسئولیت این بچه ها با من بود اگه نرگس بود الان خریدهای عروسیمون میکردیم قرارمون بر این بود که تو نوروز عروسیمون بگیریم اگه نرگس زنده بود الان کجا بودم چکار میکردم؟ . . . من نرگسو دارم تو خونه تو اتاق منتظرمه]
    -بچه ها چرا حرف نمیزنین؟
    امیرعلی-هوا سرده عبدا...
    -می دونم نزدیکیم دیگه الآناست که برسیم اونا چراغا رو میبینین ؟ رسیدیم دیگه
    [از در که رفتیم تو بچه ها بدو بدو رفتن تو خونه خریدها رو هم با خودشون بردن من هم رو موتور پوشوندم و پشت سرشون رفتم تو بعد از سلام و احوالپرسی خودم رسوندم کنار بخاری پیش پسرها صورتم حسابی یخ کرده بود شک نداشتم سرما خوردم بعد از اینکه خودمون گرم کردیم دور هم نشستیم . پسرها با هیجان خریدها رو به خسرو و ثریا و فاطمه نشون میدادن یه لبخند رضایت عجیب نشست رو لبم امیرحافظ روسری هایی خریده بود به مادر و خواهرش نشون میداد و ماجراهایی که از صبح پیش اومده بود تعریف میکرد]
    خسرو-پس خیلی خرجشون شده
    -اینا هدیه اس خسرو خان دیگه حرفش نزنین
    [یکم دیگه دور هم صحبت کردیم بعد از شام و تشکرات معمول چون خسته بودم دیگه نموندم و رفتم سمت اتاق که امیرحسام پاکت خریدهام داد دستم شب بخیری گفتم و رفتم تو اتاق]
    -سلام نرگس من اومدم . . . از دستم ناراحت نباش میخواستم برات چیزی بگیرم ولی پسرها دوره ام کرده بودن نمیشد حالا سری بعد . . . دلم میخواست با هم بریم برات لباس عروس بخرم یادت میاد بهت گفتم میریم با هم انتخاب میکنیم ولی تو که از این اتاق بیرون نمیای یه لباس دیدم برات کم از لباس عروس نداره الآن که خیلی خسته ام سرما خوردم فردا با هم حرف میزنیم باشه
    [یه قرص خوردم و دراز کشیدم نگام به سقف بود و منتظر بودم تا قرصه اثر کنه و بتونم بخوابم به خاطر سرما خوردگی بدن دردم شروع شده بود بیخوابی و سرما خوردگی باعث سردرد هم شده بود و دیگه اصلاً خوابم نمیبرد گوشی رو برداشتم یک و نیم شب بود اگه قرصه میخواست اثر کنه تا حالا کرده بود شاید بهتر باشه برم دکتر تا یه قرص قوی تر بهم بده اینا دیگه اثر نمیکنه دوباره فایل عکس ها رو باز کردم یه نیم ساعتی خودمو سرگرم کردم باز هم خوابم نبرد میخواستم برم تو حیاط یه هوایی بخورم یکم راه برم بلکه خسته شم بخوابم هنوز دستم سمت دستگیره نرفته بود که از حیاط صدایی شنیدم
    لای در آروم باز کردم سایه ی یه مرد تشخیص دادم از رو قد و هیکلش میشد فهمید خسرو نیست پس این موقع شب کیه که تو حیاط میچرخه سایه داشت میومد طرف اتاق من پشت در مخفی شدم در اتاق باز شد و اومد تو از پشت سر پریدم رو سرش و با هم درگیر شدیم تو تاریکی صورتش درست نمیدیدم ولی فهمیدم که آشنا نیست سعی میکردم از پشت بگیرم اون هم مقاومت میکرد با صدای بلند فریاد میزدیم تو یه حرکت دستاشو از پشت سر گرفتم و خوابوندمش رو رو زمین همون موقع چراغ اتاق روشن شد و خسرو جلو در ظاهر شد با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن مردی که گرفته بودم مدام زیر دستم تقلا میکرد تا خودشو آزاد کنه]
    آرین-خسرو خان فکر کنم دزده اومده بود تو حیاط داشت میومد تو اتاق که گرفتمش
    خسرو-ما دزد نداشتیم تا حالا اینجا ولش کن ببیینم کیه
    [آروم دستاشو ول کردم و از روش بلند شدم اون هم زود بلند شد و رو به خسرو داد زد]-این کیه؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [پسرها و ثریا هم اومده بودن و با تعجب نگاه میکردن جمع سنگین بود تا ثریا سکوت شکست]
    -کی اومدی محمد جان؟چرا خبر ندادی؟
    آرین-میشناسینش آقا خسرو؟
    خسرو-یه لحظه صبر کنین اینجا سوء تفاهم شده . عبدا... این پسرم امیرمحمده رفته بود سربازی بیخبر اومده[عجب گندی زدم]
    آرین- من واقعاً معذرت میخوام الان حالت خوبه کاری نشدی؟
    امیرمحمد- برو بابا این کیه تو اتاق من چی میخواد
    خسرو- شما فعلاً بیا بریم خونه برات تعریف میکنم
    [بازو پسرشو گرفت و از اتاق رفتن بیرون وقتی بیرون میرفت یه نگاه کینه توزانه به من انداخت از الان معلومه آبمون تو یه جوب نمیره بقیه هم رفتن و در بستن]
    -دیدی چی شد نرگس خدا بهم رحم کنه . . . این پسره بیست سال به بالا میزد غلط نکنم این خسرو قبلاً زن گرفته من دیدم به ثریا خانم نمیخوره مادر فاطمه باشه . تازه داره یه چیزهایی دستگیرم میشه اصلاً به من چه برم فکر خودم باشم که فکر کنم با این کاری که الان کردم و ظاهراً اتاق این پسره رو هم تصاحب کردم حسابی کارم سخت شده اگه تو دختر میذاشتی من بخوابم الان اینجوری نمیشد . میخندی؟بخند تو نخندی کی بخنده ولی این تن بمیره حرکتو حال کردی؟ بدبختی فردا کار هم ندارم بزنم از خونه بیرون اشکال نداره یه بهانه جور میکنم در میرم خوش ندارم فردا خونه باشم تو هم میای اگه نمیای حتماً درو از پشت ببندی ها دوست ندارم کسی بیاد اینجا . . .
    [دیگه خوابم نبرد . وقتی برای نماز صبح وضو میگرفتم یه لحظه با امیرمحمد که اخم غلیظی رو صورتش بود مواجه شدم دلم نمیخواست با یه لبخند یا یه سلام غرورم زیر پا بذارم ولی اونقدر بی چشم و رو نبودم که بد برخورد کنم پس کلاً هیچ کار نکردم. فرار کردن از موقعیت های سخت کار همیشگیم بود بعد از نماز نگاهی به چهره ام که بی خوابی و سرما خوردگی وحشتناکش کرده بود کردم و با خودم گفتم امروز دیگه این قیافه بهم کمک میکنه فرار کنم بدون توجه به چیزی مثل هر روز رفتم خونه برای صبحانه از در که میخواستم برم تو صدای بحث و سر و صدا میومد حس استراق سمع نداشتم یه یاا... گفتم که همه ساکت شدن]
    [دور سفره هم جو سنگین بود هیچکی هیچی نمیگفت فقط امیرمحمد هر از گاهی با نفرت نگام میکرد میدونستم به خاطر اقتدار زیادی خسرو جرات نمیکنه کاری کنه حتی حرف زدن . طی یه عمل انقلابی سکوت شکستم]
    آرین-بچه ها شما هیچ کدوم سرما نخوردین؟
    امیرحسام-نه چطور؟
    -دیروز رو موتور خیلی سرد بود گفتم نکنه سرما خورده باشین
    امیرحسام-نه من و علی که پشت تو بودیم امیرحافظ هم کلاه سرش بود سرما نخوردیم
    -به هر حال من دارم میرم شهر دکتر اگه حالتون خوب نیست با هم بریم[به این میگن تعارف شاه عبدالعظیمی]
    امیرمحمد-اگه میخوای بری برو من بچه ها رو کار دارم
    [یه لبخند خونسرد زدم تا بیشتر حرصش بالا بیاد خسرو یه نگاه به اون و بعد به من کرد و سرش تکون داد و دوباره جو سنگین شد بهتره من زودتر برم ظاهراً مزاحم صحبت های خانوادگیشون شدم با این فکر بلند شدم و بعد از تشکر رفتم تو اتاق و آماده شدم و اومدم بیرون باید برای اینجا یه قفل بخرم با وجود این یارو دیگه کلاً آسایش ندارم اگه بیاد اینجا هوایی که از اون روز تو اتاق با حضور نرگس ساختم خراب میشه روکش موتور برداشتم و بی خداحافظی اومدم بیرون به جای دکتر رفتم یه پاساژ و برای نرگس یه پیراهن مجلسی سفید و یه جفت صندل نقره ای خریدم به موجودی حسابم خیلی وقت بود که نگاه نکرده بودم از قبلاً بیشتر شده بود چرا بابا چرا؟دیگه انقدر برای رسیدن به نرگس و نشون دادن اون لباس بهش شوق داشتم که حوصله فکر کردن به چیزهای دیگه رو نداشتم مغزم به کار افتاد و دنبال بهانه گشت اصلاً چه معنی میده هر وقت یه مشکلی پیش میاد من فرار میکنم. اگه حرفی داره بیاد به خودم بگه من کوتاه بیا نیستم رفتم داروخانه و یه مقدار قرص سرماخوردگی گرفتم و برگشتم . در خونه که رسیدم بعد از چندبار در زدن در باز شد امیر محمد که پشت در بود با دیدن من از خونه زد بیرون موتور سر جاش گذاشتم و روشو پوشوندم و خریدهارو بردم تو اتاق داشتم لباسی که خریده بودم به نرگس نشون میدادم که امیرحافظ صدام کرد]
    آرین-چی شده امیرحافظ؟
    -هیچی بیا بریم خونه با هم چایی بخوریم[اومدم بیرون و در بستم]
    -مطمئنی چیزی نشده
    [گنگ نگام کرد انگار داشت فکر میکرد]-بابام با محمد دعوا کرد
    -برای چی؟
    -به خاطر تو
    -من که کاری نکردم
    -چیزهایی که خریده بودیم دید
    -خب چه عیبی داره
    -خب فکر کنم از روسری فاطمه . . . [حرفشو خورد ولی تا تهشو خوندم اوضاع دیگه زیادی پیچ خورده دستی رو سر امیرحافظ کشیدم]- تو خودتو ناراحت نکن
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [با صدای خسرو سرم برگردوندم]-کی برگشتی پسرم
    -یه ساعتی میشه
    -رفتی دکتر
    -بله [دکتر آرین نیکپور یعنی خودم]
    -برو استراحت کن که فردا نوبت تو و سجاده
    [دیگه اینکه اون روز و اون شب چه جو سنگینی تحمل کردم گفتن نداره تنها دلخوشیم این بود که فردا خونه نیستم اونشب حس میکردم تب دارم هر وقت سرما میخوردم تب شدید رو شاخش بود ولی از ترس فردا با یه قرص سرما خوردگی دو یا شاید سه تا قرص خواب سرم گذاشتم رو بالش و به این فکر کردم که شاید این مقدار قرص برای خودکشی کافی باشه ولی دیگه خیلی وقت بود که یه قرص بی خوابیم بر طرف نمیکرد یکم طول کشید ولی بالاخره سرم سنگین شد و خوابم برد . صبح بعد از نماز وقتی از خونه میومدم بیرون تازه یادم اومد قفل نخریدم ولی دیگه چاره ای نبود اون روز هم با سجاد و کیف پر از کتابش راهی شدیم اون درسش میخوند و من نگام به گله بود غروب که برگشتم بچه ها داشتن تو حیاط بازی میکردن با دیدن من امیرحافظ زودتر دوید سمت من و سلام کرد لپش کشیدم و جواب سلامش دادم پشت سرش امیرعلی و امیرحسام هم سلام کردن که جواب سلامشون دادم و به عادت همیشگی رفتم تو خونه و به یکی از پشتی ها تکیه دادم که متوجه یه نکته طلایی شدم . . . امیر محمد نبود خوشحال از نبودنش بودم که فکری از سرم گذشت نکنه رفته باشه تو اتاق به سرعت خودمو رسوندم به اتاق ولی خوشبختانه اونجا نبود امیرحافظ دیدم و رفتم نزدیکش]
    آرین-امیرمحمد کو؟
    امیرحافظ-رفت.
    -کجا؟
    -سربازی
    -مگه تموم نشده بود
    -نه اومده بود مرخصی
    [چه خوب که میشه از بچه ها آمار همه چیزو گرفت ولی خب خدا رو شکر از دست عامل شکنجه و تفرقه رهایی پیدا کردم]
    [ضربه ی آرومی به پشتش زدم و برگشتم تو خونه. از اون به بعد اوضاع به روال عادی برگشت و مطمئناً دور بودن از تشنج بیخودی برای من عالی بود ولی میدونستم این بلای آسمانی دیر یا زود برمیگرده لحظه سال تحویل رو با خانواده خسرو جشن گرفتیم و من دلم نمیخواست ذهنم کشیده بسه به سال های قبل و مامان بابا و بقیه به وقت هایی که زندگی بر وقف مراد بود و شاد بودم . من کم کم داشتم فراموش میکردم که کی بودم و چی بودم و از کجا اومدم با تصور بودن نرگس واقعیت خط زدم و زندگی کردم این دیوانگی رو دوست دارم حتی توهمش دوست دارم خیالش هم قشنگه]
    [نزدیک های تیرماه بودیم و سجاد به خاطر کنکورش خیلی استرس داشت گرمای زیادی هوا باعث میشد کلافگی و خستگی دو برابر بشه پس خودم از سجاد خواستم دیگه نیاد و بشینه خونه درسش بخونه . هنوز هم شب ها به کمک قرص خوابم میبره ولی راحت زندگی میکنم . چندتا نکته تستی و ترفند یاد سجاد دادم و روز کنکورش خودم رسوندمش حوزه مطمئن بودم که نتیجه میگیره ولی وقتی اومد بیرون خیلی تو هم بود ]
    آرین-چکار کردی شیری یا روباه
    سجاد-خیلی سخت بود
    -دقیقاً چکار کردی[سرشو به طرفین تکون داد]
    -چندتا سوال جواب ندادم
    - ببین منو یعنی واقعاً انتظار داشتی همشو جواب بدی
    [نفسشو محکم داد بیرون نزدیک بود از خنده پس بیفتم یکی زدم تو سرش که برق سه فاز ازش پرید]
    -برو از الان فکر انتخاب دانشگاه باش بیا بریم برای همه شیرینی بخریم
    [کلاً چون با کسی شوخی ندارم فهمید جدی میگم و حال خودش هم بهتر شد رفتیم شیرینی پزی و چند تا جعبه شیرینی خریدیم و کارت کشیدم و وقتی رسیدش دستم اومد متوجه شدم از سری پیش که پیراهن نرگسو خریدم دیگه موجودیم تکون نخورده یه چیزی ته دلم ناراحت شد و گفت: به جمع مرده ها خوش اومدی]
    [نتیجه کنکور سجاد هم که اومد دیدم بله حدسم درست بوده رتبه اش دو رقمی شده بود اون هم فکر کنم به خاطر نمره منفی بوده و اگر نه تک رقمی میشد حتی اومدن ده و باهاش مصاحبه کردن من هم از ترس اینکه مبادا انگشت کوچیکم تو فیلمشون بیفته فرار کردم رفتم شهر بعد با خودم فکر کردم چقدر آدم هست که منو میشناسن از فامیل رد بشیم دوستام تو باشگاه و گروه کوه نوردیمون و محیط کارم رصدخونه ، دوستای بابام ، در و همسایه ، تو دانشگاه که دیگه معروف شده بودم بعد از المپیاد که دیگه . . . خیلی ها هستن که منو میشناسن و من نمیشناسمشون حتی تو صدا سیما هم ممکنه کسی باشه . . . نمیدونم چرا آدمایی که دوستشون داشتم برام هیولا شدن ]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [از اون روز بود که حس کردم سجاد رو کارام مشکوک شده نتیجه انتخاب رشته اش که اومد دیدم همون دانشگاهی که من میرفتم قبول شده برای اون خوشحال شدم ولی یه هراسی ته دلم بود که نکنه لو برم ولی با این فکر که دیگه آرین نیکپور نیستم و رفتم قاطی مرده ها خودمو تسکین دادم دیگه داره یه سال میشه کی یادش مونده زنده ها همیشه کار خودشون میکنن . داشتم از خوبی های دانشگاه رفتن و سیستم و این چیزا براش میگفتم که گفت:]
    -تو که دیپلم بیشتر نداری این چیزها رو از کجا میدونی؟
    [تازه فهمیدم چقدر سوتی دادم چون تازه داشتم از فضای دانشگاه براش میگفتم]
    -خب من همون دانشگاه قبول شدم ولی نرفتم
    -آهان
    [معلوم بود قانع نشده مشکوک نگاه میکرد تو همین گیرو دار خبر تاسف بار پایان خدمت امیرمحمد به گوشم رسید سجاد ازم خواست برای کارای ثبت نامش باهاش بیام از یه طرف بهانه خوبی بود تا فرار کنم ولی فرار به جایی که ازش فرار کردم کار احمقانه ای بود پس بد به بدتر ترجیح دادم آبستن بودن گوسفندمو بهانه کردم نرفتم . قرار بود به همراه پدرش با اتوبوس بره .]
    [عبدا... یه آشغال جدید پیدا کرده بود و به زور میخواست بهم نشون بده من که میخواستم برم خونه آقا مراد با سجاد خداحافظی کنم فکری که همیشه داشتم بلند گفتم ولی با یه لحن شوخ]
    -من که میدونم دیوونه نیستی بیا و این دفعه رو بیخیال ما شو سری بعدی بگو چی پیدا کردی
    -دیوونه هفت جد و آبادته برم چکشم بیارم
    [رفت چکش خیالیش بیاره من هم فرصت غنیمت شمردم و رفتم خونه آقا مراد مادر سجاد گفت سجاد رفته خونه خسرو دنبال من قدم هامو به سمت خونه تند کردم در حیاط مثل اکثر مواقع باز بود رفتم خونه امیرعلی تو سالن بود]
    -سجاد اینجاست
    -نه رفت تو اتاقت
    [دیگه خون به مغزم نرسید با یه دو خودمو رسوندم اتاق و در با یه ضرب باز کردم که دیدم سجاد وسط اتاق ایستاده و لباسی که برای نرگس گرفته بودم دستش بود]
    -داری چکار میکنی؟
    [با صدای من سرشو برگردوند سمت در اومدم تو و درو بستم و لباس از دستش کشیدم و بادقت گذاشتمش تو جعبه اش]
    آرین-برای چی بی اجازه اومدی اینجا؟
    سجاد- . . .
    -چرا حرف نمیزنی بچه؟
    -این لباس برای کی خریدی؟
    -فوضولیش به تو نیومده
    -چرا لباس زنونه تو اتاقت داری . . . تو چه جور آدمی هستی عبدا...
    -دوست داری چی جواب بگیری
    -میخوام راستشو بگی میدونم فکر میکنی بچه ام ولی فرض کن رفیقتم تو انقدر مشکوکی که من شک دارم حتی اسمتو درست گفته باشی
    -برو گمشو بیرون تا اون روم بالا نیومده
    -باشه میرم ولی از این در رفتم به همه میگم برای فاطمه لباس خریدی
    -تو غلط میکنی تو از من هیچی نمیدونی برای چی میخوای پشت سر دختر مردم حرف درست کنی ناموس سرت نمیشه
    -مثل ادم راستش بگو و اگر نه . . .
    -صبر کن صبر کن تو میخوای از من حق السکوت بگیری
    -من میخوام راستشو بگی
    -چیزی نیست که بگم من سرم تو کار خودمه تو هم سرت به کارت باشه
    -هرچی بقیه ساکت موندن من نمیتونم جواب سوالامو میخوام روزی که اومدی ریختت داد میزد اهل اینجور جاها نیستی قیافت از تیپت ضایع تر انگار یه تریلی از روت رد شده میگی دیپلم داری ولی من خنگ نیستم کتابا انقدر تغییر نمیکنن تو زیادی میدونی آدم تحصیل کرده رو زود میشه تشخیص داد با اون عبدل عاشق میگردی به جز اون دو جمله ای که اول گفتی دیگه لهجه نداشتی شب اون روز که اومدی انقدر حالت خراب بود که خسرو مجبور شد برات دکتر بیاره ولی به همه سپرد چیزی بهت نگن میگی زن نداری ولی حلقه دستت میکنی الان هم که تو اتاقت این لباسو پیدا کردم خدا میدونه اگه باز هم میگشتم چی پیدا میکردم [دیگه خفه شدم و هیچی نگفتم]-حالا یا حرف میزنی یا آبروتو میبرم حرف میزنی یا بازهم میگی چیزی نیست بگم
    [همون جا پشت در سُر خوردم رو زمین دو قدم اومد نزدیکم و کنارم رو زمین نشست ]
    سجاد-بیا و یه بار هم که شده مرد باش و راستشو بگو
    -چی بگم؟
    -دوست نداری حرف بزنی جواب سوالام بده
    -چرا فکرمیکنی من باید جوابتو بدم
    -اولا چون دوست ندارم خر فرض بشم دوماً با این که تو بزرگتر من به حساب میای ولی من تو رو مثل داداشم میدونم سوماً آخرش که باید با یکی حرف بزنی
    [بلند شدم ]-خیلی رو داری پاشو برو بیرون دیگه ریختت نبینم
    -من از اینجا برم بیرون خطرناک میشم یه جوری باهام کنار بیا
    -چی میخوای بدونی [انگار مجوز سوال کردنش صادر شد]
    -مدرکت چیه؟
    -فوق لیسانس
    -از مشهد نیومدی نه؟
    -نه
    -زن و بچه داری؟
    [سوال سختی پرسیده بودبه صورتش نگاه کردم فهمیدم تا جواب نگیره نمیره رفتم گوشه اتاق و مدارکم که زیر موکت قایم کرده بودم دادم دستش]
    سجاد-اینا چیه
    -بخون نصف سوالات جواب داده میشه
    [دوباره نشستم سر جام یه نگاه به من کرد و جلد مدارک باز کرد مدارک نگاه میکرد و از چشماش سوال میبارید وقتی شناسنامه رو برداشت یه لحظه قلبم مچاله شد وقتی نگاش رفت رو صفحه دوم فهمیدم داره اسم نرگسو نگاه میکنه . نگرانی خاموش شدم برگشت تمام این مدت زندگی کردم چون فکر میکردم کسی منو نمیشناسه ولی حالا حس میکنم همه پوسته ای که برای محافظت از اصرارم ساختم نابود شده]
    سجاد-چرا اومدی اینجا؟
    -چون اینجا کسی منو نمیشناسه
    -زنت کجاست؟
    -تا قبل از اینکه تو بیای همین جا بود نمیدونم حالا باز هم میاد یا نه[اصلاً نمیفهمیدم چی میگم]
    -چرا چرت و پرت میگی موقع من اومدم اتاق خالی بود
    -حتماً تو رو دیده رفته
    -فکر کنم پاک از مخ تعطیل شدی تا جایی که من خبر دارم به جز ثریا خانم و فاطمه زن دیگه ای تو این خونه نیست
    -دوست داری چی بشنوی این که دیگه نیست این قاتلش پیدا نکردن اینکه روز تشییع جنازه اش . . . من آدم مضخرفیم برای راحتی خودم اومدم اینجا من هنوز شک دارم اصلاً نفهمیدم چی شد...
    [با یه نگاه پر از سوال بهم خیره شده بود و من گفتم وقتی تعریف میکردم زندگیم و کارام مثل فیلم از جلو چشمام رد شد]
    سجاد-یعنی انقدر تو شوک بودی که فکر نکردی راجع بهت چطوری فکر میکنن عملاً جا زدی و در رفتی
    -دیگه مهم نیست
    -یعنی نمیخوای برگردی؟
    -نه
    -ببین من میفهمم ناراحت بودی روت فشار بوده هنوز هم هست ولی با اینجا موندن اون هم تا آخر عمرت گند میزنی به زندگیت تو نمیتونی رو همه چی خط بکشی
    -رو همه چی خط کشیدم که اینجام
    -به پدر مادرت فکر کردی؟
    -نمیخوام فکر کنم یادشون میره یادشون رفته دیگه داره یه سال میشه
    [سعی کرد جو عوض کنه]-حالا جا قحطی بود اومدی اینجا میرفتی شمال با صفا بود یا خیلی جنون داشتی میرفتی جنوب کنار دریا یا میرفتی دریاچه ارومیه اونقدر گریه میکردی مشکل کم آبی اونجا هم برطرف میشد یا میرفتی . . .
    -حرفات تموم شد؟ فضولیت ارضاء شد؟ حالا پاشو برو بچه جان چفت و بست دهنت هم ببند
    -از این بچه به تو نصیحت برگرد نه به خاطر خودت بخاطر مادرت من درست درکت نمیکنم چون جای تو نیستم ولی اینو میدونم که مادرها همشون مثل همن فکر کن الان مادرت چه حالیه رو حرفام فکر کن تو پسرشونی حق نداری اینجوری اذیتشون کنی مرد باش پای سختی ها بمون[از جاش بلند شد]ما که رفتیم فکرکنم با اتوبوس های بعد از ظهر باید برم . . . راستی اسم خودت قشنگتره دیگه هم شهری شدیم
    -حالا زوده هنوز.پسرخاله نشو
    -ما که رفتنی شدیم بدی خوبی دیدی حلال کن داداش
    -کار دیگه ای نمیتونم بکنم
    [با هم دست دادیم رفت سمت در دستش رو دستگیره بود برگشت سمتم]
    -برگرد به قول بابام این ره که تو میروی به ترکستان است نمیگم فراموش کن ولی یه جوری کنار بیا
    [دیگه حرفی نزد و رفت و من موندم و . . .]
    -دیدی چی شد نرگس رازمون بر ملا شد من نمیتونم دیگه فرار کنم بیا برگردیم . . . اخم کردی ناراحتی دوست نداری بریم هرچی تو بگی هر وقت تو خواستی هر جا تو خواستی میریم
    [فردای اونروز امیرمحمد اومد فرقش این بود که دیگه برگشتی در کار نبود انگار تو این مدت که من سرگرم فکرهای خودم بودم اون فکر بیرون کردن من بوده
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    حالم از این وضعیت به هم میخوره حرفای سجاد رو مخمه امیرمحمد هم که هر وقت چشم خسرو دور میدید مثل زن ها تیکه بارم میکرد و تازگی ها تهدیدم بهش اضافه شده طرز نگاه کردنش اعصابم به هم میریزه هیچ کار نمیتونم بکنم تا اینکه خبر رسید که از این به بعد ما دو تا رو با هم میفرستن برای بردن گله خواستم قبل از اینکه کار به اونجا برسه یه تصمیم درست و حسابی بگیرم از حسام کاغذ و خودکار گرفتم و قبل از اینکه با قرص خودمو بخوابونم یه جدول کشیدم و همه نکته های مثبت و منفی موندن و نموندن رو نوشتم بعد راه حل ها رو نوشتم نرگس هم داشت نوشتن منو تماشا میکرد]
    -نظرت چیه بریم یا بمونیم . . . پس میریم . . . تازه من فقط عکسهاتو دارم خیلی وقته صداتو نشنیدم دلم برای فیلم عقدمون تنگ شده بریم تا من بتونم از کامپیوتر چند تا از فیلماتو ببینم این دلم باز بشه داره کم کم یه سال میشه ها فردا میرم شهر با یه شماره غیر از شماره خودم به یکی زنگ میزنم ببینم اوضاع چه طوریه از اونجا که اومدم راه میوفتیم خودتو آماده کن الان هم قرص هامو بیار میخوام بخوابم آفرین دختر خوب . . . راستی تو چرا لباسی که برات خریدم نمیپوشی ببینم چه شکلی میشی . . .
    [صبح با تردید از خونه اومدم بیرون چشمم به عبدا... افتاد هنوز تو این موضوع موندم که دیوونه اس یا خودشو به دیوونگی زده]
    آرین-صبح بخیر آقا معلم خوشتیپ
    عبدا...-بیا کارت دارم
    -من کار دارم باید برم
    [اومد جلو و بازومو کشید]-واستا خب با موتور میریم
    [نشست رو موتور]عبدا...-خب برو دیگه
    [نشستم رو موتور]-حالا کجا بریم
    -برو قصر
    -نمیشه یه روز دیگه بریم من امروز کار دارم
    -میری یا چکشم بیارم
    [چاره ای نبود راه افتادم سمت خرابه اش وقتی رسیدیم طبق معمول جلو جلو رفت تو فقط دلم میخواست زودتر حرفش بزنه برم رد کارم پشت سرش رفتم تو . آشغال پاشغال های تو خرابه اش یکم جا به جا شده بود درسته که به نظر آشغال میومدن ولی با یه الگوی خاص چیده بودتشون حالا اون الگو دچار یکم تغییر شده بود]
    -چقدر خوشگل شده اینجا
    -خوشت میاد میخوام زن بگیرم
    -به سلامتی مبارک باشه حالا کی هست؟
    -به تو چه برم چکشم بیارم مغزت داغون کنم
    -نه داداش مرسی من باید برم تو نمیای؟
    -نه امشب دامادیه باید برم عروسو بیارم تو برو[بهتر که نمیای ما که رفتیم]
    -پس خداحافظ
    -تو عروسی نمیای؟
    -نه خوش بگذره
    -باید بیای میخوام آهنگ بخونی
    -باشه حالا ساعت چند هست عروسیت
    -خودم میام دنبالت حالا هم برو تا چکشم نیاوردم
    [دیگه حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم زدم از خرابه اش بیرون یه گالن بنزین تو خونه داشتم موتور بنزین زدم که یادم از مدارکم اومد موبایلم و مدارکم برداشتم و رفتم شهر خودم هم نمیدونستم به کی و چرا دارم زنگ میزنم وقتی اومدم ده همین لباسا و همین وسایل داشتم الان که دارم نقشه رفتن میکشم همون چیزا رو دارم یه کارت تلفن خریدم و یه تلفن عمومی که کسی طرفش نمیرفت انتخاب کردم یه مدت جلو تلفن واستادم و به شماره ها خیره شدم. به کی میخوای زنگ بزنی؟ بالاخره باید از یه جایی شروع کنم به کسی زنگ میزنم که بی طرف و بی خیال باشه دستم رفتم سمت کلیدها و شماره آرمان گرفتم آهنگ پیشواز مسخره اش باعث شد بعد یه مدت یه لبخند واقعی بشینه رو لبم تو فکر بودم که صداش پیچید تو گوشی]
    -بله [میخواستم تلفن قطع کردم ولی دیگه جرات تکون خوردن نداشتم]
    -دِ حرف بزن مزاحم
    - . . .
    -آها فهمیدم اگه زنی دوتا فوت کن اگه مردی یه فوت کن
    [خاک تو سرت آرمان آدم نمیشی . از اون سمت تلفن صدای گریه نوزاد میومد]
    آرمان-مهین بیا این بچه رو جمع کن تلفن ضروری دارم
    آرین-آرمان
    -بله شما؟
    -آرین . . .
    [دیگه صداش نیومد یکم صبر کردم حتماً داره فکر میکنه کدوم آرین من با شک زنگ زده بودم و سکوتش طولانی تر از تحمل من بود گوشی رو قطع کردم دیگه هیچی مهم نیست وقتی صدام یادش نبود یعنی اوضاع برای برگشت مساعده.
    یکم تو شهر دور زدم و به این فکر کردم که برگشتم کجا برم چکار کنم چی بگم ولی به این نتیجه رسیدم که این هم مثل بقیه ی زندگیم غافلگیر کننده باشه بهتره خورشید غروب کرده بود که رسیدم ده همه جا زیادی ساکت و تاریک بود رفتم سمت خونه خسرو بر خلاف همیشه در بسته بود چند ضربه محکم به در زدم بعد از چند ثانیه در باز شد چراغهای خونه خاموش بود موتور هل دادم سمت حیاط به محض اینکه اومدم تو در پشت سرم با صدای بلندی بسته شد به سمت در برگشتم که ضربه محکمی به سرم خورد و باعث شد زمین بخورم موتور هم سمت دیگه افتاد
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    خواستم بلند بشم که ضربه های بعدی هم وارد شد تو تاریکی حیاط به جز درد ضربه ها و گرمی خونی که رو صورتم ریخته بود چیزی نمیفهمیدم به پهلو رو زمین افتاده بودم بیشتر ضربه ها به دست چپم میخورد فرصت دفاع از خودم نداشتم چند ضربه به صورتم باعث شد دستمو که دیگه بی حس شده بود فراموش کنم دیگه حتی نمیتونستم فریاد بزنم یا حتی ناله کنم یا حتی درست نفس بکشم فقط یه لحظه صدای در و بعد هم فریاد خسرو]-دارین چه غلطی میکنین
    [ضربه ها قطع شد چشمامو باز کردم تو تاریکی فقط نرگس دیدم بالاخره لباس سفیدی که براش خریده بودم پوشیده بود بالاخره از اتاق اومده بود بیرون داشت گریه میکرد خواستم چشمامو ببندم ولی باید میفهمیدم این کار کیه من قوی تر از چیزیم که بدون هیچ تلاشی تسلیم بشم فقط رو صداها دقیق شدم]
    امیرمحمد-من میدونم کار این آشغاله[یه ضربه با لگد به پهلوم زد]
    خسرو-پسره خر اگه کار عبدا... بود نمیومد اینجا که تو و دوست هات با چماق بیفتین به جونش
    -پس فاطمه کجاست
    -عوض اینکه اینجا کمین گذاشتین اگه یکم آدم بودی تا حالا پیداش کرده بودی
    [فاطمه گم شده . . .]
    آرین-کار عبداللهه
    -چی؟
    [دوباره نیرومو جمع کردم]- کار عبداللهه
    خسرو- از کجا میدونی
    آرین-صبحی میگفت میخواد زن بگیره
    خسرو-یا قمر بنی هاشم کسی از صبح عبدا... دیده[کسی چیزی نگفت]
    آرین- تو خرابه اس
    [همون موقع صدای عبدا... شنیدم]-این خله کو قول داده بود تو عروسیم آواز بخونه
    امیرمحمد-فاطمه کو مرتیکه
    عبدا...-هوی با من درست حرف بزن میرم چکشم میارم ها
    [دیگه نمی تونستم باقی مکالمه اشو گوش کنم چشمام افتاد رو هم لحظه اخر نرگسو دیدم که دوید طرفم]
    .
    .
    .
    [با حس تکانه های شدید چشمام باز کردم اولین چیزی که دیدم آسمون پر ستاره کویر بود یکم چشم چرخوندم خسرو کنارم بود در حال حرکت بودیم پشت وانت محمود آقا بودم]
    -فاطمه سالمه؟
    خسرو-آره پسرم الحمدا... اتفاقی براش نیوفتاده فقط ترسیده بود
    [از درد حس میکردم مفاصلم در حال جدا شدنه ولی من مرد ناله کردن جلو بقیه نبودم دندون هامو به هم فشار میدادم و چشمامو میبستم حتی وقتی رسیدیم بیمارستان موقع جا به جایی وقت معاینه و عکس برداری صدام در نیومد موقع بخیه زدن سرم وقتی دکتر گفت دستت هم شکسته هم در رفته تمام مدت خسرو پیشم بود وقتی اومدن دستمو جا بندازن تو چشماش زل زدم به صورتش خیره شدم تا متوجه نشم چه بلایی سرم اومده فقط لحظه ای که مفصل جا افتاد یه لحظه نفسم حبس شد و چشمامو از درد روی هم فشار دادم دلم نمیخواست ضعفی ازم ببینه یا با ناله کردن من احساس گـ ـناه بهش دست بده یکی از پرستارها گفت از ظاهرت معلومه زدنت شکایت نمیکنی محکم گفتم از کسی شکایت ندارم دیگه نمیتونستم اونجا بمونم کارتبانکم به خسرو دادم تا مبادا دوا درمونم براش خرج داشته باشه به محض اینکه از بیمارستان مرخص شدم خسرو رسوندم خونه زود بار و بندیلم جمع کردم و از محمود آقا خواستم برسونتم شهر وقتی از خونه بیرون میرفتم صدای خسرو مانعم شده]
    -حلالمون میکنی پسرم؟[شرمنده شدم]
    -خسرو خان شما خیلی به گردن من حق دارین اگه کسی هم باید حلالیت بخواد اون منم
    -از ما ناراحت نباش پسرم
    -دنیا بیرحمه آقا خسرو ولی من ناراحت نیستم نمیتونم زحمت هاتون جبران کنم ولی مطمئن باشین بر میگردم موتورم امانت پیشتون باشه تا مطمئن باشین دوباره مزاحمتون میشم نمیدونم کی ولی بر میگردم . . .
    .
    .
    .
    خسته ام از این کویر
    این کویر کور و پیر
    این هبوط بی دلیل
    این سقوط ناگزیر
    آسمان بی هدف
    بادهای بی طرف
    ابرهای سر به راه
    بیدهای سر به زیر
    ای نظاره ی شگفت
    ای نگاه ناگهان
    ای هماره در نظر
    ای هنوز بی نظیر
    آیه آیه ات صریح
    سوره سوره ات فصیح
    مثل خطی از هبوط
    مثل سطری از کویر
    مثل شعر ناگهان
    مثل گریه بی امان
    مثل لحظه های وحی
    اجتناب ناپذیر
    ای مسافر غریب
    در دیار خویشتن
    با تو آشنا شدم
    با تو در همین مسیر
    از کویر سوت و کور
    تا مرا صدا زدی
    دیدمت ولی چه دور
    دیدمت ولی چه دیر
    این تویی در آنطرف
    پشت میله ها رها
    این منم در این طرف
    پشت میله ها اسیر
    دست خسته ی مرا
    مثل کودکی بگیر
    با خودت مرا ببر
    خسته ام از این کویر

    قیصر امین پور
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل6

    اتوبوس از حرکت ایستاد و من فهمیدم که رسیدم به مقصد به شهری که آغاز و پایان زندگیم شکل داد جایی که دیوونگی رو برام معنی کرد وحالا من دوباره اینجام توی شهری که با وجود هوای کثیفش نفس کشیدن برام راحت تره ]
    [با این لنگ زدنم راه زیادی نمیتونستم برم اگه انقدر درب و داغون نبودم تا خود خونه قدم میزدم . ولی نمیتونستم از ترمینال که بیرون اومدم رفتم سمت تاکسی ها میخواستم سوار بشم که صدایی آشنا مانعم شد صدای فریاد دختری که دلواپسش بودم رومو برگردوندم سمت صدای آرمیتا بود یه مرد مچ دستش گرفته بود و آرمیتا با جیغ و داد سعی داشت دستش از دست یارو بکشه بیرون موهای فرفریش از روسریش اومده بود بیرون آرمینا بدون چادرش تا سر کوچه هم نمیرفت چه برسه به این تیپ و قیافه . با دیدن این صحنه خونم به جوش اومد همین جور لنگان لنگان که سعی میکردم سرعتش زیاد باشه خودمو رسوندم بهشون. همه خشمم رو ریختم تو صدام]
    آرین-اینجا چه خبره؟
    [هر دو برگشتن سمتم ]
    -دزد گرفتم میخواست کیفمو بزنه
    [آرمیتا با چشم های درشت شده فقط نگام میکرد]
    آرین-این وصله ها به خواهر من نمی چسبه
    -تو چه جوری داداششی که میزاری اینجوری بگرده جیب بری کنه
    -کار اون نبوده ولش کن
    -ول نکنم چکار میخوای بکنی؟
    [دنبال شر میگشت حیف که دستم شکسته بود واگر نه فکش جابه جا میکردم ولی با این وضعیت کاری از دستم بر نمیومد]
    آرین-چقدر بدم ولش کنی؟ اصلاً چقدر زده ازت؟
    -هنوز نزده میخواست بزنه مچش گرفتم اصلاً تو چکاره ای این وسط این باید بره کلانتری
    -گفتم بهت برادرشم دارم درست باهات حرف میزنم میگم ولش کن نیازی به کلانتری نیست
    [دستشو ول کرد و هلش داد طرف من]
    -بگیر خواهرت جمع کن دست تو جیب مردم نکنه
    [بازو آرمیتا رو گرفتم و نشوندمش تو یکی از تاکسی ها زورم به اون یارو نمیرسید به این که میرسید]
    آرین-داشتی چه غلطی میکردی این چه سر و شکلیه؟
    [هنوز داشت نگام میکرد]-واقعاً میخواستی جیب اون یارو رو بزنی؟[تکونش دادم]-با توام
    [زد زیر گریه با صدای بلند گریه میکرد دیگه دلم طاقت نیاورد دلم برای خواهر کوچیکترم تنگ شده بود وسعت این دلتنگی اونقدر زیاد بود که بدون توجه به آدم های دور و برم محکم تو آغوشم گرفتمش با صدایی که از هق هق به زحمت در میومد شروع کرد به حرف زدن]
    -به قرآن بار اولم بود تو کجا بودی میدونی تو این مدت چی به سر ما اومده به خاک سیاه نشستیم داداش از سر ناچاری امروز میخواستم اینکار بکنم اگه تو بودی اینجوری بدبخت نمیشدیم بگو که دیگه نمیری بگو که همه چیز درست میکنی
    [صورتش از خودم جدا کردم با دقت به صورتش که از گریه خیس و قرمز شده نگاه کردم با دست سالم موهاش جمع کردم تو روسریش]-هیش دیگه من هستم
    [راننده تاکسی به زاویه دویست و هفتاد درجه چرخیده بود سمت ما یه نگاه بهش کردم]
    -لطفاً حرکت کنین [آدرس خونه رو بهش دادم اون هم مثلاً حواسش داد به رانندگیش]
    آرین-چی کم داشتی رفتی دزدی خجالت میکشم اینو بگم کارت به کجا رسیده که فکر دزدی افتادی میدونی اگه میبردت کلانتری چی میشد
    [گریه اش کمتر شده بود]-مجبور بودم
    -چی میخوای چقدر پول میخوای واسه چی میخوای؟من نبودم بابا که بود هرچقدر میخواستی بهت میداد تو آبروی خانواده امونی بعد رفتی اینجوری آبرو ریزی میکنی
    -میخواستم پول قرص های بابا رو جور کنم
    -یعنی چی؟ بابا که قرص نمیخورد
    -تو که رفتی اوضاع ما خیلی فرق کرد نبودی ندیدی به شیش ماه نکشیده همه چیزمون از دست رفت فقط بابا تونست خونه رو نگه داره میگفت آرین بیاد اول میاد اینجا
    -درست حرف بزن ببینم چی میگی چی شده
    -یه نامردی سر بابا کلاه گذاشت طلافروشی از دست رفت هرچی داشتیم و نداشتیم دادیم تا قرض های بابا صاف شد و نیوفتاد زندان ولی از غصه و فشار سکته کرد آریا بچه تر از چیزیه که بخواد کاری بکنه هر وقت میخواد یه کاری کنه یه دردسر جدید درست میکنه مامان هم فقط گریه میکنه امروز دیگه مجبور شدم اینجوری لباس پوشیدم فکر میکردم با چادر نمیشه دزدی کرد به خدا داداش مجبور شدم تو خونه هیچی نداریم بابا نمیتونه تکون بخوره تو خونه افتاده اگه تو بودی اینجوری نمیشد
    [دوباره شروع کرد به گریه کردن] [چقدر من از خانواده ام غافل بودم انقدر سرگرم فکرهای مسخره ام بودم که نفهمیدم]
    -آقا نگه دار [جلو یه داروخانه بودیم ]-اسم قرصهای بابا چیه؟ دفترچه یا نسخه داری؟
    -آره آره
    [از تو کیفش دفترچه بابا رو در آورد پول تاکسی دادم میخواستم آرمیتا رو بفرستم خونه ولی نمی رفت داروها رو گرفتم با خونه زیاد فاصله نداشتیم کنار هم راه میرفتیم اون راه میرفت من هم لنگ میزدم ]
    آرمیتا- کی این بلا رو سرت آورده؟
    -چیه میخوای بری جیبشو بزنی؟
    -من بگم غلط کردم کافیه
    -غلط واسه کاری که کردی کمه ولی دیگه نمیخوام حرفشو بزنی اگه من نمیرسیدم میدونی چه بلایی سرت میومد
    -میخوای دستت رو بندازی دور شونه ام
    -همینم مونده . . .
    -پس وسایلت بده من
    -نه خودم میارم[لباس وصندل های نرگس هم باهاشون بود]
    [جلو سوپری سر کوچه امون بودیم]
    آرین-چیزی هم نسیه گرفتین؟
    -نه از این کارا یاد ندارم[دزدی بلده نسیه نه پس اوضاع انقدرها وخیم نیست تنها مشکل خنگی آرمیتاست که درمان هم نداره]
    -برو هرچی لازم داری بردار
    [رفتیم تو هر چی فکر میکردم لازمه از حبوبات و لبنیات و سوسیس و تخم مرغ و برنج و روغن خریدم و آدرس خونه رو دادم تا خودشون بیارن در خونه]
    -بستنی نمیخوای آرمیتا؟
    -نه مرسی
    -قبلاً که قاتل بستنی بودی از اونجایی که من میام بستنی مثل آب حیاته برو یه بستنی بردار
    [از سوپری که اومدیم بیرون سرش پایین بود یه شهر رو به آتیش میکشوند حالا اینجوری ساکت شده]
    آرین-یعنی جداً من چرا به آریا میگفتم نخودمغز وقتی کارای تو رو نمیدیدم آخه دختره خنگ به جز دزدی به هیچ راه دیگه ای فکر نکردی تو اون کله ات گچه . زیادی فیلم میبینی نه؟
    -دلم برای نخودمغز گفتنت تنگ شده بود
    -فکر نکن اینجوری میگی از سر تقصیراتت میگذرم بستنیت بخور آب شد که رسیدیم خونه
    [چند دقیقه بعد جلو در خونه بودیم از دیدن دوباره خونه و مخصوصاً مامان اضطراب داشتم از فکر اینکه چی جلو رومه وحشت داشتم قبل از من آرمیتا زنگ خونه رو زد بدون پرسش در باز شد آرمیتا جلوتر راه افتاد و رفت تو خونه با قدم های آروم وارد شدم و در حیاط بستم تازه خاطراتم داشت زنده میشد تازه میفهمیدم دل کندن از اینجا چقدر سخته
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا