-خانم بنده فامیل دارم اینجا محل کارمه ما هم نسبتی با هم نداریم پس لطفاً بیخودی صمیمی نشین
-باید باهات حرف بزنم
-احترام خودتون نگه دارین از اینجا برین ما حرفی نداریم بزنیم
-گـ ـناه من چیه به آرمیتا چی گفتی که از من متنفر شده[نمیدونستم آرمیتا انقدرذ عاقل شده]
-فکر کنم دیروز واضح صحبت کردم نزلرین لحن صحبت من تغییر کنه تشریفتون ببرین[حیف زنی]
-فکر کردی کی هستی که برای من تاغچه بالا میزاری خیلی ها منتظر یه اشاره ی منن[عجب الاغایی پیدا میشن]
- . . .
-به چی میخندی
-به اون خیلی ها یه میگی
-تو اصلاً میدونی پدر من کیه
-برام مهم نیست به اون خیلی ها سلام برسونین امیدوارم دیگه نبینمتون بفرمایید کنار
[جلو راهو گرفته بود وگرنه بیکار نیستم با این حرف بزنم]
-برات متاسفم
-برای خودت باش
-داری بزرگترین شانس زندگیت از دست میدی[این بزرگو خوب اومدی]
-به سلامت[از کنارش رد شدم]
-پشیمون میشی
[به معنی برو بابا دستم تو هوا تکون دادم و رفتم تو رصدخونه . اون روز تمام مدت درحال زدن مخ مشیری بودم که این یه هفته ای که نیستم کار به اخراج نکشه . بعد از رصدخونه یه سر به مغازه زدم و با خودم فکر کردم که کارم درسته یا نه من هیچی از این حرفه نمیدونم انقدر سرگرم درس و علم و علم اندوزی و تحقیق و مقاله های رنگ و وارنگ بودم که حتی به مغزم هم خطور نمیکرد پا تو این حرفه بزارم یا با بابا برم طلا فروشی و با کسبه هم کلام بشم اوایل به عنوان شغل پدرم شاید به نظرم جالب میومد ولی بعد از اینکه خودم درآمد پیدا کردم همون مقدار کنجکاوی هم از بین رفت فکر نکنم اون چند وقتی که تو مکانیکی عمو کار میکردم زیاد به این شغل ربط داشته باشه حتی نمیدونم چی باید بفروشم بابا از بیکاری نفرت داره این یه خصیصه امون شبیه همه این مغازه رو برای وقت های بیکاری خودم رهن کردم تا وقتی که حس کنم حال بابا بهتر شده . برای اولین بار حس میکنم بهتره از یه نفر غیر از خودم کمک بگیرم چون این مغازه به یه تمیزکاری اساسی میخواد خوبیش اینه که قفسه و ویترین داشت . این کمک خواستن تنها تغییرم تو این مدت نیست . به دستام نگاه کردم این دستها دستهایی نیست که یه روز فقط خودکار حمل میکرد این دستا حتی یه بار خشت زدن چوپانی یه قسمت کوچیک از کاری بود که تو ده میکردم کشاورزی هم داشتن یاد غوزه های پر از خار پنبه افتادم یاد خاک عجیب کویر ، درخت های انار و زرشک ، اون منظره ها ، اون آدما که بی هیچ توقعی به آدم غریبه و مشکوکی مثل من کمک کردن دلم براشون تنگ شده چقدر نا امید کننده فقط بدی ها رو میدیدم جالبه حتی دلم برای اون وقت ها که جوونای ده خروس هارو به جون هم مینداختن هم تنگ شده برای کبوترهای خسرو ، دستپخت ثریا ، عبدا... ، وانت محمود آقا ، اون شیشه الـ*کـل بزرگ رو طاغچه خونه خسرو که جنازه مار توش مثل سمبل قدرت بود ، گوسفندها و . . . عجیبه من دلم برای این چیزا تنگ شده ]
[هنوز تو فکر بودم که رسیدم خونه از آخرین باری که با آریا حرف زدم خاطره خوبی ندارم ولی نمیشه تا ابد اینجوری بمونه . به آریا رو کتاب هاش خم شده بود و ادای درس خوندن در میاورد نگاه کردم معلوم بود درس نمیخونه برای جلو گیری از درگیری احتمالی این کار میکرد]
-آریا
[سیخ نشست و با یه صدای ضعیف جواب داد]-بله
-به نظرت حال بابا بهتر شده
-حتماً بهتر شده دیگه
-درست جواب بده من خونه نیستم بابا چکار میکنه
-تو خونه راه میره تلوزیون نگاه میکنه به باغچه میرسه چند بار هم از خونه رفت بیرون ولی زود برگشت به همه چی گیر میده خوش به حالت روزها خونه نیستی
-درست صحبت کن . . . فردا پنجشنبه اس تعطیلی نه؟
-آره برای چی؟
-با هم باید بریم جایی یه کار مردونه اس بعداً بهت میگم
[خب که چی؟ الان شدی داداش خوبه دیگه یه لبخند هم بزن پاک تابلمون کن تعارف نکن . حالم از خودم به هم خورد بعد از تعریف کردن زندگیم برای سجاد این مضخرف ترین کار عمرم بود . فردا صبح زود آریا رو بیدار کردم و راه افتادیم سمت مغازه دلم میخواست با خیال راحت از طرف خانواده ام برم . قفل باز کردم و کشو رو کشیدم بالا]
آرین-به نظرت چطوره
-خیلی کوچیکه کثیف هم هست
-اینجا رو رهن کردم با اون پول از اینجا بهتر گیرم نیومد
-تو که کار داری اینجا رو میخوای چکار
-تا هر وقت بتونم خودم میام حال بابا که بهتر شد برای تفریح بیاد اینجا تو خونه بمونه بدتر میشه
-عجب فکر توپی کردی نمیدونی بابا تو خونه چقدر غر میزنه اعصاب برامون نذاشته حالا چی میخوای بفروشی
-کتاب و لوازم تحریر و از این جور چیزا جواز کسب هم گرفتم
-پولش از کجا میاری
-یکم پول تو حساب نگه داشتم از آرمان هم طلبکارم برای شروع خوبه امروز و فردا که هر دومون بیکاریم تمیزکاری و رنگ کاری دیوارها و قفسه ها رو تموم میکنیم تا بعداً جنس بخرم
-به آرمیتا بگم بیاد کمکمون
-نه بابا بین خودمون باشه بهتره فردا پس فردا کنکور قبول نمیشه میگه شما منو از درس انداختین میشناسیش که
-راست میگی ها دمت گرم حالا از کجا شروع کنیم
-اول بریم خرت و پرت بخریم اینجا رو تمیز کنیم
-یه سری چیزا تو خونه داریم
-راست میگی تو این وضع خرج اضافه نکنیم بهتره بریم ببینیم آرمان ماشینش قرض میده یا نه اینجوری کارها راحتره
[و این شد اولین کار مشترک من و آریا هر وقت که با سجاد و پسرهای خسرو خوب برخورد میکردم شدیداً دچار عذاب وجدان میشدم چون هیچ وقت اون جور که با اونها صمیمی بودم با برادر خودم نبودم . ماشین آرمان که قرض گرفتم اون هم قاطی ماجرا شد و کمکمون کرد جمع سه نفره جالبی بود مخصوصاً آرمان که از سادگی آریا سو استفاده میکرد و سر کارش میزاشت در کمال تعجب مهین و نگین دختر آرمان هم به جمعمون اضافه شدن هر چند نوزاد با نمکی بود ولی صدای گریه اش که هر از گاهی بلند میشد اعصابمو به هم میریخت باید اعتراف کنم تو بعضی مسائل حضور یه زن واقعاً میتونه مفید باشه هرچند مهین بیشتر سرگرم بچه بود ولی نظرهایی که میداد خیلی کمک کرد بعد از تمیز کاری ها و رنگ کردن قفسه ها و تعویض چراغ ها میشه گفت کلی رفت رو قیمت مغازه اگه صاحب مغازه اونجا رو میدید مطمئنم پشیمون میشد چرا به این قیمت رهنش داده برای خرید جنس هم خدا کمک کرد و آرمان یه آشنا داشت که خیلی باهامون راه اومد . مهین هم کمک کرد و با سلیقه ی اون چیدمان مغازه و اجناس کامل شد یه جورایی درست کردن اون کتاب فروشی کوچیک برای هممون یه دستاورد بزرگ به حساب میومد . از اون روز یه پام مغازه بود یه پام خونه یکی رصدخونه چند بار دیگه هم میترا اومد رصدخونه و حرف های مضخرف قبلیش تکرار کرد از دیدن قیافه اش حالم بد میشد تنها چیزی که تو اون روزها باعث ناراحتیم میشد همین رفت و آمدهای بیخودی میترا بود . تمام سعیم این بود که زندگی کنم . آریا همش غر میزد که زودتر مغازه رو تحویل بابا بدم ولی هنوز به نظرم زود میومد بسته نگه داشتن دهن آریا خیلی سخت بود . یه روز که تو مغازه مشغول کتاب خوندن بودم به این فکر کردم که چرا برای گرفتن دکترا اقدام نمیکنم به نظرم حالا که زندگیم ثبات پیدا کرده این بهترین کار میتونه باشه . بیشتر مشتری های مغازه دانش آموزهایی بودن که کتاب کار میخواستن کتاب های غیر درسی فروش کمی داشت مردم علاقه ای به کتاب خوندن نشون نمیدن کم کم باید کتاب ها رو کم کنم و بیشتر لوازم تحریر بیارم وگرنه ور شکست میشم ][تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد]
-بله
سجاد-سلام عبدا...
-سلام آقا سجاد چی شده یادی از ما کردی
-میدونستم یادت میره زنگ زدم بگم فردا آخرین امتحانم میدم
-چه زود یه ماه شد
-جنابعالی خوابی میخوای چه کار کنی میای یا نه
-پس فردا حاضر باش با هم میریم
[همون موقع آرمان که نگین بغلش بود اومدن تو]
آرمان-بَه سلام شووَر میترا جون
[سجاد هنوز پشت خط بود]آرین-پس فردا صبح میام در خوابگاه دنبالت آماده باش فعلاً خداحافظ[قطع کردم]
آرمان-دنبال کی میری خواستگار جدیده
-چی شد گذرت اینورها افتاده
-اومدم برای دخترم کتاب تست بخرم
-برای بچه ای که یه سالش هم نشده تست چی میخوای؟
-تو کتاب فروشی از من میپرسی
-حالت مساعده
-قربون شما خودت چطوری
-آها خوب شد دیدمت من پس فردا باید برم جایی میتونی یه یک هفته ای ماشینت قرض بدی
-کجا میخوای بری کلک صبر کن به زنم میگم ماموریت کاریه با هم بریم میدونی این جور جاها رو نباید تنهایی رفت هم خطر داره هم صفا نداره
-چی میگی
-باور کن راست میگم . . . ای داد حالا فهمیدم دوباره میخوای بری موج سواری
-زدی تو خال
-امکان نداره دفعه پیش با موتور رفتی بعد یه سال بی موتور برگشتی اون هم درب و داغون این دفعه اگه با ماشین بری سرنوشت ماشین که معلومه جنازه ات هم باید تحویل بگیریم طول و مدتش هم بیخیال
-تو جوش منو میزنی یا ماشینتو
-معلومه که ماشینم کی به تو بدبخت فکر میکنه ماشینمو میدم چون خراب رفاقتم ولی عمراً اگه فکر کنی میزارم تنها بری کور خوندی من و ماشین هم به هم وصلیم من هم میام موج سواری
-دوست داری بیا فقط یه فکری به حال اونی که تو بغلت داره موهاتو میکشه و عیالت هم بکن
-اصلاً دست جمعی میریم خوش میگذره
-موج سواری جای زن و بچه نیست بعد من نیستم کی کارهای منو تو رصد خونه بکنه
-رو که نیست سنگ پای قزوینه ماشینو میبری هیچ عوضت باید خر حمالی هم بکنم اصلاً تو یه جای کارت میلنگه الان وسط هفته ایم پس فردا میخوای بری یه هفته هم بیشتر نمیمونی با این حساب زیاد رصدخونه کار نداریم مرخصی میگیریم با هم میریم موج سواری
مهین-چشمم روشن کجا میخواین برین که موج سواری داره
آرمان-اِ تو کی رسیدی فکر کردم تو روسری فروشی جات گذاشتم
مهین-حق داری تعجب کنی آدمو سر کار میزاری خودت فرار میکنی بچه ات که دستته زنتو میخوای چیکار سلام آرین خان
آرین-سلام مهین خانم بیا این شوهرتو با خاک انداز جمع کن تو خونه زندانی کن که برای جامعه بشری خطرناکه
آرمان-شما سه تا کمر به قتل من بستین خانم بیا این بچه رو بگیر کچلم کرد انقدر موهامو کشید
مهین-حالا اون چهارتا شوید چی هست مگه این بچه حق منو از تو بگیره ظالم
آرمان-مگه من کمر شکسته چه کار کردم همتون ضد منین بشکنه این دست که نمک نداره
مهین-کار و بار خوبه آرین خان
آرین-بد نیست
آرمان-نقشه سفر خارج از کشور میریزه بعد میگه بد نیست ما که میدونیم مایه داری داداش از خواستگارات معلومه
مهین-راستی . . . برنامه میریختین کجا برین؟
آرمان-من که بدون زن و بچه ام جایی نمیرم این داشت منو از خط به در میکرد
مهین-هیچکی هم نه جنابعالی اصلاً به قیافه این بنده خدا میاد بخواد کسی رو از خط به در کنه؟
آرمان-نگاه به اون عینک و چشمای مظلوم و فرق راستش نکن زیر این پوست گرگی خوابیده که نگو
آرین-بابا خسته ام کردین مهین خانم من یه هفته ماشین این همسر عتیقه اتون امانت خواستم ولی پشیمون شدم با اتوبوس برم دو هفته بمونم اخراج بشم سنگین تره
آرمان-حالا چرا گریه میکنی من که گفتم ماشینمو میدم ولی خودم هم میام
مهین-آرمان تو که از این اخلاق ها نداشتی آقا آرین یه هفته ماشین میخواد چرا خسیس بازی در میاری
[مهین اخلاقش با زن های دیگه فرق میکنه]
آرمان-خانم شما دو دقیقه بیا من کارت دارم[حالا همش به چشمک میزنن]
آرمان-ای بابا بیا دیگه[رو به من]-تو هم این بچه رو نگه دار دودقیقه برات خوبه
[نگین گذاشت تو بغـ*ـل من و خودش و خانمش رفتن بیرون مغازه از شیشه مغازه میدیدم دارن حرف میزنن . کاش خودمو کوچیک نمیکردم و از آرمان نمیخواستم ماشینش بده ولی معلومه جریان یه چیز دیگه اس چون اگه نمیخواست بده بی رودرواسی میگفت معلوم نیست پیش خودش چی فکر کرده ببین چه قیافه ی جدی به خودش گرفته کاش لب خونی بلد بودم . نگین اول شروع کرد به ور رفتن با دماغ و دهنم که روشو کردم به میز و چسبید به بهم ریختن لوازم رو میز دستش داشت میرفت طرف تپلت که رو میز بود گرفتمش بالا همون موقع آرمان و مهین اومدن تو]
آرمان-چه کار کردی بچه ببین زن چه بچه ای تربیت کردی زد فاتحه میز بنده خدا رو خوند این باید تنبیه بشه
آرین-حالا تو از سر تقصیراتش بگذر بیا بگیرش دیگه وایستاده منو نگاه میکنه
-اخه منظره ات قشنگه تو باید دختر میشدی نمیدونی چه مادر نمونه ای میشدی خودم میومدم خواستگاریت
[بچه رو گرفتم سمتش از دستم گرفتش]آرین-خدا به زنت صبر بده
مهین-خدا از زبونت بشنوه
آرمان-فعلاً خداحافظ تو رصدخونه میبینمت دیگه
آرین-به گمانم
-باید باهات حرف بزنم
-احترام خودتون نگه دارین از اینجا برین ما حرفی نداریم بزنیم
-گـ ـناه من چیه به آرمیتا چی گفتی که از من متنفر شده[نمیدونستم آرمیتا انقدرذ عاقل شده]
-فکر کنم دیروز واضح صحبت کردم نزلرین لحن صحبت من تغییر کنه تشریفتون ببرین[حیف زنی]
-فکر کردی کی هستی که برای من تاغچه بالا میزاری خیلی ها منتظر یه اشاره ی منن[عجب الاغایی پیدا میشن]
- . . .
-به چی میخندی
-به اون خیلی ها یه میگی
-تو اصلاً میدونی پدر من کیه
-برام مهم نیست به اون خیلی ها سلام برسونین امیدوارم دیگه نبینمتون بفرمایید کنار
[جلو راهو گرفته بود وگرنه بیکار نیستم با این حرف بزنم]
-برات متاسفم
-برای خودت باش
-داری بزرگترین شانس زندگیت از دست میدی[این بزرگو خوب اومدی]
-به سلامت[از کنارش رد شدم]
-پشیمون میشی
[به معنی برو بابا دستم تو هوا تکون دادم و رفتم تو رصدخونه . اون روز تمام مدت درحال زدن مخ مشیری بودم که این یه هفته ای که نیستم کار به اخراج نکشه . بعد از رصدخونه یه سر به مغازه زدم و با خودم فکر کردم که کارم درسته یا نه من هیچی از این حرفه نمیدونم انقدر سرگرم درس و علم و علم اندوزی و تحقیق و مقاله های رنگ و وارنگ بودم که حتی به مغزم هم خطور نمیکرد پا تو این حرفه بزارم یا با بابا برم طلا فروشی و با کسبه هم کلام بشم اوایل به عنوان شغل پدرم شاید به نظرم جالب میومد ولی بعد از اینکه خودم درآمد پیدا کردم همون مقدار کنجکاوی هم از بین رفت فکر نکنم اون چند وقتی که تو مکانیکی عمو کار میکردم زیاد به این شغل ربط داشته باشه حتی نمیدونم چی باید بفروشم بابا از بیکاری نفرت داره این یه خصیصه امون شبیه همه این مغازه رو برای وقت های بیکاری خودم رهن کردم تا وقتی که حس کنم حال بابا بهتر شده . برای اولین بار حس میکنم بهتره از یه نفر غیر از خودم کمک بگیرم چون این مغازه به یه تمیزکاری اساسی میخواد خوبیش اینه که قفسه و ویترین داشت . این کمک خواستن تنها تغییرم تو این مدت نیست . به دستام نگاه کردم این دستها دستهایی نیست که یه روز فقط خودکار حمل میکرد این دستا حتی یه بار خشت زدن چوپانی یه قسمت کوچیک از کاری بود که تو ده میکردم کشاورزی هم داشتن یاد غوزه های پر از خار پنبه افتادم یاد خاک عجیب کویر ، درخت های انار و زرشک ، اون منظره ها ، اون آدما که بی هیچ توقعی به آدم غریبه و مشکوکی مثل من کمک کردن دلم براشون تنگ شده چقدر نا امید کننده فقط بدی ها رو میدیدم جالبه حتی دلم برای اون وقت ها که جوونای ده خروس هارو به جون هم مینداختن هم تنگ شده برای کبوترهای خسرو ، دستپخت ثریا ، عبدا... ، وانت محمود آقا ، اون شیشه الـ*کـل بزرگ رو طاغچه خونه خسرو که جنازه مار توش مثل سمبل قدرت بود ، گوسفندها و . . . عجیبه من دلم برای این چیزا تنگ شده ]
[هنوز تو فکر بودم که رسیدم خونه از آخرین باری که با آریا حرف زدم خاطره خوبی ندارم ولی نمیشه تا ابد اینجوری بمونه . به آریا رو کتاب هاش خم شده بود و ادای درس خوندن در میاورد نگاه کردم معلوم بود درس نمیخونه برای جلو گیری از درگیری احتمالی این کار میکرد]
-آریا
[سیخ نشست و با یه صدای ضعیف جواب داد]-بله
-به نظرت حال بابا بهتر شده
-حتماً بهتر شده دیگه
-درست جواب بده من خونه نیستم بابا چکار میکنه
-تو خونه راه میره تلوزیون نگاه میکنه به باغچه میرسه چند بار هم از خونه رفت بیرون ولی زود برگشت به همه چی گیر میده خوش به حالت روزها خونه نیستی
-درست صحبت کن . . . فردا پنجشنبه اس تعطیلی نه؟
-آره برای چی؟
-با هم باید بریم جایی یه کار مردونه اس بعداً بهت میگم
[خب که چی؟ الان شدی داداش خوبه دیگه یه لبخند هم بزن پاک تابلمون کن تعارف نکن . حالم از خودم به هم خورد بعد از تعریف کردن زندگیم برای سجاد این مضخرف ترین کار عمرم بود . فردا صبح زود آریا رو بیدار کردم و راه افتادیم سمت مغازه دلم میخواست با خیال راحت از طرف خانواده ام برم . قفل باز کردم و کشو رو کشیدم بالا]
آرین-به نظرت چطوره
-خیلی کوچیکه کثیف هم هست
-اینجا رو رهن کردم با اون پول از اینجا بهتر گیرم نیومد
-تو که کار داری اینجا رو میخوای چکار
-تا هر وقت بتونم خودم میام حال بابا که بهتر شد برای تفریح بیاد اینجا تو خونه بمونه بدتر میشه
-عجب فکر توپی کردی نمیدونی بابا تو خونه چقدر غر میزنه اعصاب برامون نذاشته حالا چی میخوای بفروشی
-کتاب و لوازم تحریر و از این جور چیزا جواز کسب هم گرفتم
-پولش از کجا میاری
-یکم پول تو حساب نگه داشتم از آرمان هم طلبکارم برای شروع خوبه امروز و فردا که هر دومون بیکاریم تمیزکاری و رنگ کاری دیوارها و قفسه ها رو تموم میکنیم تا بعداً جنس بخرم
-به آرمیتا بگم بیاد کمکمون
-نه بابا بین خودمون باشه بهتره فردا پس فردا کنکور قبول نمیشه میگه شما منو از درس انداختین میشناسیش که
-راست میگی ها دمت گرم حالا از کجا شروع کنیم
-اول بریم خرت و پرت بخریم اینجا رو تمیز کنیم
-یه سری چیزا تو خونه داریم
-راست میگی تو این وضع خرج اضافه نکنیم بهتره بریم ببینیم آرمان ماشینش قرض میده یا نه اینجوری کارها راحتره
[و این شد اولین کار مشترک من و آریا هر وقت که با سجاد و پسرهای خسرو خوب برخورد میکردم شدیداً دچار عذاب وجدان میشدم چون هیچ وقت اون جور که با اونها صمیمی بودم با برادر خودم نبودم . ماشین آرمان که قرض گرفتم اون هم قاطی ماجرا شد و کمکمون کرد جمع سه نفره جالبی بود مخصوصاً آرمان که از سادگی آریا سو استفاده میکرد و سر کارش میزاشت در کمال تعجب مهین و نگین دختر آرمان هم به جمعمون اضافه شدن هر چند نوزاد با نمکی بود ولی صدای گریه اش که هر از گاهی بلند میشد اعصابمو به هم میریخت باید اعتراف کنم تو بعضی مسائل حضور یه زن واقعاً میتونه مفید باشه هرچند مهین بیشتر سرگرم بچه بود ولی نظرهایی که میداد خیلی کمک کرد بعد از تمیز کاری ها و رنگ کردن قفسه ها و تعویض چراغ ها میشه گفت کلی رفت رو قیمت مغازه اگه صاحب مغازه اونجا رو میدید مطمئنم پشیمون میشد چرا به این قیمت رهنش داده برای خرید جنس هم خدا کمک کرد و آرمان یه آشنا داشت که خیلی باهامون راه اومد . مهین هم کمک کرد و با سلیقه ی اون چیدمان مغازه و اجناس کامل شد یه جورایی درست کردن اون کتاب فروشی کوچیک برای هممون یه دستاورد بزرگ به حساب میومد . از اون روز یه پام مغازه بود یه پام خونه یکی رصدخونه چند بار دیگه هم میترا اومد رصدخونه و حرف های مضخرف قبلیش تکرار کرد از دیدن قیافه اش حالم بد میشد تنها چیزی که تو اون روزها باعث ناراحتیم میشد همین رفت و آمدهای بیخودی میترا بود . تمام سعیم این بود که زندگی کنم . آریا همش غر میزد که زودتر مغازه رو تحویل بابا بدم ولی هنوز به نظرم زود میومد بسته نگه داشتن دهن آریا خیلی سخت بود . یه روز که تو مغازه مشغول کتاب خوندن بودم به این فکر کردم که چرا برای گرفتن دکترا اقدام نمیکنم به نظرم حالا که زندگیم ثبات پیدا کرده این بهترین کار میتونه باشه . بیشتر مشتری های مغازه دانش آموزهایی بودن که کتاب کار میخواستن کتاب های غیر درسی فروش کمی داشت مردم علاقه ای به کتاب خوندن نشون نمیدن کم کم باید کتاب ها رو کم کنم و بیشتر لوازم تحریر بیارم وگرنه ور شکست میشم ][تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد]
-بله
سجاد-سلام عبدا...
-سلام آقا سجاد چی شده یادی از ما کردی
-میدونستم یادت میره زنگ زدم بگم فردا آخرین امتحانم میدم
-چه زود یه ماه شد
-جنابعالی خوابی میخوای چه کار کنی میای یا نه
-پس فردا حاضر باش با هم میریم
[همون موقع آرمان که نگین بغلش بود اومدن تو]
آرمان-بَه سلام شووَر میترا جون
[سجاد هنوز پشت خط بود]آرین-پس فردا صبح میام در خوابگاه دنبالت آماده باش فعلاً خداحافظ[قطع کردم]
آرمان-دنبال کی میری خواستگار جدیده
-چی شد گذرت اینورها افتاده
-اومدم برای دخترم کتاب تست بخرم
-برای بچه ای که یه سالش هم نشده تست چی میخوای؟
-تو کتاب فروشی از من میپرسی
-حالت مساعده
-قربون شما خودت چطوری
-آها خوب شد دیدمت من پس فردا باید برم جایی میتونی یه یک هفته ای ماشینت قرض بدی
-کجا میخوای بری کلک صبر کن به زنم میگم ماموریت کاریه با هم بریم میدونی این جور جاها رو نباید تنهایی رفت هم خطر داره هم صفا نداره
-چی میگی
-باور کن راست میگم . . . ای داد حالا فهمیدم دوباره میخوای بری موج سواری
-زدی تو خال
-امکان نداره دفعه پیش با موتور رفتی بعد یه سال بی موتور برگشتی اون هم درب و داغون این دفعه اگه با ماشین بری سرنوشت ماشین که معلومه جنازه ات هم باید تحویل بگیریم طول و مدتش هم بیخیال
-تو جوش منو میزنی یا ماشینتو
-معلومه که ماشینم کی به تو بدبخت فکر میکنه ماشینمو میدم چون خراب رفاقتم ولی عمراً اگه فکر کنی میزارم تنها بری کور خوندی من و ماشین هم به هم وصلیم من هم میام موج سواری
-دوست داری بیا فقط یه فکری به حال اونی که تو بغلت داره موهاتو میکشه و عیالت هم بکن
-اصلاً دست جمعی میریم خوش میگذره
-موج سواری جای زن و بچه نیست بعد من نیستم کی کارهای منو تو رصد خونه بکنه
-رو که نیست سنگ پای قزوینه ماشینو میبری هیچ عوضت باید خر حمالی هم بکنم اصلاً تو یه جای کارت میلنگه الان وسط هفته ایم پس فردا میخوای بری یه هفته هم بیشتر نمیمونی با این حساب زیاد رصدخونه کار نداریم مرخصی میگیریم با هم میریم موج سواری
مهین-چشمم روشن کجا میخواین برین که موج سواری داره
آرمان-اِ تو کی رسیدی فکر کردم تو روسری فروشی جات گذاشتم
مهین-حق داری تعجب کنی آدمو سر کار میزاری خودت فرار میکنی بچه ات که دستته زنتو میخوای چیکار سلام آرین خان
آرین-سلام مهین خانم بیا این شوهرتو با خاک انداز جمع کن تو خونه زندانی کن که برای جامعه بشری خطرناکه
آرمان-شما سه تا کمر به قتل من بستین خانم بیا این بچه رو بگیر کچلم کرد انقدر موهامو کشید
مهین-حالا اون چهارتا شوید چی هست مگه این بچه حق منو از تو بگیره ظالم
آرمان-مگه من کمر شکسته چه کار کردم همتون ضد منین بشکنه این دست که نمک نداره
مهین-کار و بار خوبه آرین خان
آرین-بد نیست
آرمان-نقشه سفر خارج از کشور میریزه بعد میگه بد نیست ما که میدونیم مایه داری داداش از خواستگارات معلومه
مهین-راستی . . . برنامه میریختین کجا برین؟
آرمان-من که بدون زن و بچه ام جایی نمیرم این داشت منو از خط به در میکرد
مهین-هیچکی هم نه جنابعالی اصلاً به قیافه این بنده خدا میاد بخواد کسی رو از خط به در کنه؟
آرمان-نگاه به اون عینک و چشمای مظلوم و فرق راستش نکن زیر این پوست گرگی خوابیده که نگو
آرین-بابا خسته ام کردین مهین خانم من یه هفته ماشین این همسر عتیقه اتون امانت خواستم ولی پشیمون شدم با اتوبوس برم دو هفته بمونم اخراج بشم سنگین تره
آرمان-حالا چرا گریه میکنی من که گفتم ماشینمو میدم ولی خودم هم میام
مهین-آرمان تو که از این اخلاق ها نداشتی آقا آرین یه هفته ماشین میخواد چرا خسیس بازی در میاری
[مهین اخلاقش با زن های دیگه فرق میکنه]
آرمان-خانم شما دو دقیقه بیا من کارت دارم[حالا همش به چشمک میزنن]
آرمان-ای بابا بیا دیگه[رو به من]-تو هم این بچه رو نگه دار دودقیقه برات خوبه
[نگین گذاشت تو بغـ*ـل من و خودش و خانمش رفتن بیرون مغازه از شیشه مغازه میدیدم دارن حرف میزنن . کاش خودمو کوچیک نمیکردم و از آرمان نمیخواستم ماشینش بده ولی معلومه جریان یه چیز دیگه اس چون اگه نمیخواست بده بی رودرواسی میگفت معلوم نیست پیش خودش چی فکر کرده ببین چه قیافه ی جدی به خودش گرفته کاش لب خونی بلد بودم . نگین اول شروع کرد به ور رفتن با دماغ و دهنم که روشو کردم به میز و چسبید به بهم ریختن لوازم رو میز دستش داشت میرفت طرف تپلت که رو میز بود گرفتمش بالا همون موقع آرمان و مهین اومدن تو]
آرمان-چه کار کردی بچه ببین زن چه بچه ای تربیت کردی زد فاتحه میز بنده خدا رو خوند این باید تنبیه بشه
آرین-حالا تو از سر تقصیراتش بگذر بیا بگیرش دیگه وایستاده منو نگاه میکنه
-اخه منظره ات قشنگه تو باید دختر میشدی نمیدونی چه مادر نمونه ای میشدی خودم میومدم خواستگاریت
[بچه رو گرفتم سمتش از دستم گرفتش]آرین-خدا به زنت صبر بده
مهین-خدا از زبونت بشنوه
آرمان-فعلاً خداحافظ تو رصدخونه میبینمت دیگه
آرین-به گمانم
دانلود رمان و کتاب های جدید