کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
-خانم بنده فامیل دارم اینجا محل کارمه ما هم نسبتی با هم نداریم پس لطفاً بیخودی صمیمی نشین
-باید باهات حرف بزنم
-احترام خودتون نگه دارین از اینجا برین ما حرفی نداریم بزنیم
-گـ ـناه من چیه به آرمیتا چی گفتی که از من متنفر شده[نمیدونستم آرمیتا انقدرذ عاقل شده]
-فکر کنم دیروز واضح صحبت کردم نزلرین لحن صحبت من تغییر کنه تشریفتون ببرین[حیف زنی]
-فکر کردی کی هستی که برای من تاغچه بالا میزاری خیلی ها منتظر یه اشاره ی منن[عجب الاغایی پیدا میشن]
- . . .
-به چی میخندی
-به اون خیلی ها یه میگی
-تو اصلاً میدونی پدر من کیه
-برام مهم نیست به اون خیلی ها سلام برسونین امیدوارم دیگه نبینمتون بفرمایید کنار
[جلو راهو گرفته بود وگرنه بیکار نیستم با این حرف بزنم]
-برات متاسفم
-برای خودت باش
-داری بزرگترین شانس زندگیت از دست میدی[این بزرگو خوب اومدی]
-به سلامت[از کنارش رد شدم]
-پشیمون میشی
[به معنی برو بابا دستم تو هوا تکون دادم و رفتم تو رصدخونه . اون روز تمام مدت درحال زدن مخ مشیری بودم که این یه هفته ای که نیستم کار به اخراج نکشه . بعد از رصدخونه یه سر به مغازه زدم و با خودم فکر کردم که کارم درسته یا نه من هیچی از این حرفه نمیدونم انقدر سرگرم درس و علم و علم اندوزی و تحقیق و مقاله های رنگ و وارنگ بودم که حتی به مغزم هم خطور نمیکرد پا تو این حرفه بزارم یا با بابا برم طلا فروشی و با کسبه هم کلام بشم اوایل به عنوان شغل پدرم شاید به نظرم جالب میومد ولی بعد از اینکه خودم درآمد پیدا کردم همون مقدار کنجکاوی هم از بین رفت فکر نکنم اون چند وقتی که تو مکانیکی عمو کار میکردم زیاد به این شغل ربط داشته باشه حتی نمیدونم چی باید بفروشم بابا از بیکاری نفرت داره این یه خصیصه امون شبیه همه این مغازه رو برای وقت های بیکاری خودم رهن کردم تا وقتی که حس کنم حال بابا بهتر شده . برای اولین بار حس میکنم بهتره از یه نفر غیر از خودم کمک بگیرم چون این مغازه به یه تمیزکاری اساسی میخواد خوبیش اینه که قفسه و ویترین داشت . این کمک خواستن تنها تغییرم تو این مدت نیست . به دستام نگاه کردم این دستها دستهایی نیست که یه روز فقط خودکار حمل میکرد این دستا حتی یه بار خشت زدن چوپانی یه قسمت کوچیک از کاری بود که تو ده میکردم کشاورزی هم داشتن یاد غوزه های پر از خار پنبه افتادم یاد خاک عجیب کویر ، درخت های انار و زرشک ، اون منظره ها ، اون آدما که بی هیچ توقعی به آدم غریبه و مشکوکی مثل من کمک کردن دلم براشون تنگ شده چقدر نا امید کننده فقط بدی ها رو میدیدم جالبه حتی دلم برای اون وقت ها که جوونای ده خروس هارو به جون هم مینداختن هم تنگ شده برای کبوترهای خسرو ، دستپخت ثریا ، عبدا... ، وانت محمود آقا ، اون شیشه الـ*کـل بزرگ رو طاغچه خونه خسرو که جنازه مار توش مثل سمبل قدرت بود ، گوسفندها و . . . عجیبه من دلم برای این چیزا تنگ شده ]
[هنوز تو فکر بودم که رسیدم خونه از آخرین باری که با آریا حرف زدم خاطره خوبی ندارم ولی نمیشه تا ابد اینجوری بمونه . به آریا رو کتاب هاش خم شده بود و ادای درس خوندن در میاورد نگاه کردم معلوم بود درس نمیخونه برای جلو گیری از درگیری احتمالی این کار میکرد]
-آریا
[سیخ نشست و با یه صدای ضعیف جواب داد]-بله
-به نظرت حال بابا بهتر شده
-حتماً بهتر شده دیگه
-درست جواب بده من خونه نیستم بابا چکار میکنه
-تو خونه راه میره تلوزیون نگاه میکنه به باغچه میرسه چند بار هم از خونه رفت بیرون ولی زود برگشت به همه چی گیر میده خوش به حالت روزها خونه نیستی
-درست صحبت کن . . . فردا پنجشنبه اس تعطیلی نه؟
-آره برای چی؟
-با هم باید بریم جایی یه کار مردونه اس بعداً بهت میگم
[خب که چی؟ الان شدی داداش خوبه دیگه یه لبخند هم بزن پاک تابلمون کن تعارف نکن . حالم از خودم به هم خورد بعد از تعریف کردن زندگیم برای سجاد این مضخرف ترین کار عمرم بود . فردا صبح زود آریا رو بیدار کردم و راه افتادیم سمت مغازه دلم میخواست با خیال راحت از طرف خانواده ام برم . قفل باز کردم و کشو رو کشیدم بالا]
آرین-به نظرت چطوره
-خیلی کوچیکه کثیف هم هست
-اینجا رو رهن کردم با اون پول از اینجا بهتر گیرم نیومد
-تو که کار داری اینجا رو میخوای چکار
-تا هر وقت بتونم خودم میام حال بابا که بهتر شد برای تفریح بیاد اینجا تو خونه بمونه بدتر میشه
-عجب فکر توپی کردی نمیدونی بابا تو خونه چقدر غر میزنه اعصاب برامون نذاشته حالا چی میخوای بفروشی
-کتاب و لوازم تحریر و از این جور چیزا جواز کسب هم گرفتم
-پولش از کجا میاری
-یکم پول تو حساب نگه داشتم از آرمان هم طلبکارم برای شروع خوبه امروز و فردا که هر دومون بیکاریم تمیزکاری و رنگ کاری دیوارها و قفسه ها رو تموم میکنیم تا بعداً جنس بخرم
-به آرمیتا بگم بیاد کمکمون
-نه بابا بین خودمون باشه بهتره فردا پس فردا کنکور قبول نمیشه میگه شما منو از درس انداختین میشناسیش که
-راست میگی ها دمت گرم حالا از کجا شروع کنیم
-اول بریم خرت و پرت بخریم اینجا رو تمیز کنیم
-یه سری چیزا تو خونه داریم
-راست میگی تو این وضع خرج اضافه نکنیم بهتره بریم ببینیم آرمان ماشینش قرض میده یا نه اینجوری کارها راحتره
[و این شد اولین کار مشترک من و آریا هر وقت که با سجاد و پسرهای خسرو خوب برخورد میکردم شدیداً دچار عذاب وجدان میشدم چون هیچ وقت اون جور که با اونها صمیمی بودم با برادر خودم نبودم . ماشین آرمان که قرض گرفتم اون هم قاطی ماجرا شد و کمکمون کرد جمع سه نفره جالبی بود مخصوصاً آرمان که از سادگی آریا سو استفاده میکرد و سر کارش میزاشت در کمال تعجب مهین و نگین دختر آرمان هم به جمعمون اضافه شدن هر چند نوزاد با نمکی بود ولی صدای گریه اش که هر از گاهی بلند میشد اعصابمو به هم میریخت باید اعتراف کنم تو بعضی مسائل حضور یه زن واقعاً میتونه مفید باشه هرچند مهین بیشتر سرگرم بچه بود ولی نظرهایی که میداد خیلی کمک کرد بعد از تمیز کاری ها و رنگ کردن قفسه ها و تعویض چراغ ها میشه گفت کلی رفت رو قیمت مغازه اگه صاحب مغازه اونجا رو میدید مطمئنم پشیمون میشد چرا به این قیمت رهنش داده برای خرید جنس هم خدا کمک کرد و آرمان یه آشنا داشت که خیلی باهامون راه اومد . مهین هم کمک کرد و با سلیقه ی اون چیدمان مغازه و اجناس کامل شد یه جورایی درست کردن اون کتاب فروشی کوچیک برای هممون یه دستاورد بزرگ به حساب میومد . از اون روز یه پام مغازه بود یه پام خونه یکی رصدخونه چند بار دیگه هم میترا اومد رصدخونه و حرف های مضخرف قبلیش تکرار کرد از دیدن قیافه اش حالم بد میشد تنها چیزی که تو اون روزها باعث ناراحتیم میشد همین رفت و آمدهای بیخودی میترا بود . تمام سعیم این بود که زندگی کنم . آریا همش غر میزد که زودتر مغازه رو تحویل بابا بدم ولی هنوز به نظرم زود میومد بسته نگه داشتن دهن آریا خیلی سخت بود . یه روز که تو مغازه مشغول کتاب خوندن بودم به این فکر کردم که چرا برای گرفتن دکترا اقدام نمیکنم به نظرم حالا که زندگیم ثبات پیدا کرده این بهترین کار میتونه باشه . بیشتر مشتری های مغازه دانش آموزهایی بودن که کتاب کار میخواستن کتاب های غیر درسی فروش کمی داشت مردم علاقه ای به کتاب خوندن نشون نمیدن کم کم باید کتاب ها رو کم کنم و بیشتر لوازم تحریر بیارم وگرنه ور شکست میشم ][تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد]
-بله
سجاد-سلام عبدا...
-سلام آقا سجاد چی شده یادی از ما کردی
-میدونستم یادت میره زنگ زدم بگم فردا آخرین امتحانم میدم
-چه زود یه ماه شد
-جنابعالی خوابی میخوای چه کار کنی میای یا نه
-پس فردا حاضر باش با هم میریم
[همون موقع آرمان که نگین بغلش بود اومدن تو]
آرمان-بَه سلام شووَر میترا جون
[سجاد هنوز پشت خط بود]آرین-پس فردا صبح میام در خوابگاه دنبالت آماده باش فعلاً خداحافظ[قطع کردم]
آرمان-دنبال کی میری خواستگار جدیده
-چی شد گذرت اینورها افتاده
-اومدم برای دخترم کتاب تست بخرم
-برای بچه ای که یه سالش هم نشده تست چی میخوای؟
-تو کتاب فروشی از من میپرسی
-حالت مساعده
-قربون شما خودت چطوری
-آها خوب شد دیدمت من پس فردا باید برم جایی میتونی یه یک هفته ای ماشینت قرض بدی
-کجا میخوای بری کلک صبر کن به زنم میگم ماموریت کاریه با هم بریم میدونی این جور جاها رو نباید تنهایی رفت هم خطر داره هم صفا نداره
-چی میگی
-باور کن راست میگم . . . ای داد حالا فهمیدم دوباره میخوای بری موج سواری
-زدی تو خال
-امکان نداره دفعه پیش با موتور رفتی بعد یه سال بی موتور برگشتی اون هم درب و داغون این دفعه اگه با ماشین بری سرنوشت ماشین که معلومه جنازه ات هم باید تحویل بگیریم طول و مدتش هم بیخیال
-تو جوش منو میزنی یا ماشینتو
-معلومه که ماشینم کی به تو بدبخت فکر میکنه ماشینمو میدم چون خراب رفاقتم ولی عمراً اگه فکر کنی میزارم تنها بری کور خوندی من و ماشین هم به هم وصلیم من هم میام موج سواری
-دوست داری بیا فقط یه فکری به حال اونی که تو بغلت داره موهاتو میکشه و عیالت هم بکن
-اصلاً دست جمعی میریم خوش میگذره
-موج سواری جای زن و بچه نیست بعد من نیستم کی کارهای منو تو رصد خونه بکنه
-رو که نیست سنگ پای قزوینه ماشینو میبری هیچ عوضت باید خر حمالی هم بکنم اصلاً تو یه جای کارت میلنگه الان وسط هفته ایم پس فردا میخوای بری یه هفته هم بیشتر نمیمونی با این حساب زیاد رصدخونه کار نداریم مرخصی میگیریم با هم میریم موج سواری
مهین-چشمم روشن کجا میخواین برین که موج سواری داره
آرمان-اِ تو کی رسیدی فکر کردم تو روسری فروشی جات گذاشتم
مهین-حق داری تعجب کنی آدمو سر کار میزاری خودت فرار میکنی بچه ات که دستته زنتو میخوای چیکار سلام آرین خان
آرین-سلام مهین خانم بیا این شوهرتو با خاک انداز جمع کن تو خونه زندانی کن که برای جامعه بشری خطرناکه
آرمان-شما سه تا کمر به قتل من بستین خانم بیا این بچه رو بگیر کچلم کرد انقدر موهامو کشید
مهین-حالا اون چهارتا شوید چی هست مگه این بچه حق منو از تو بگیره ظالم
آرمان-مگه من کمر شکسته چه کار کردم همتون ضد منین بشکنه این دست که نمک نداره
مهین-کار و بار خوبه آرین خان
آرین-بد نیست
آرمان-نقشه سفر خارج از کشور میریزه بعد میگه بد نیست ما که میدونیم مایه داری داداش از خواستگارات معلومه
مهین-راستی . . . برنامه میریختین کجا برین؟
آرمان-من که بدون زن و بچه ام جایی نمیرم این داشت منو از خط به در میکرد
مهین-هیچکی هم نه جنابعالی اصلاً به قیافه این بنده خدا میاد بخواد کسی رو از خط به در کنه؟
آرمان-نگاه به اون عینک و چشمای مظلوم و فرق راستش نکن زیر این پوست گرگی خوابیده که نگو
آرین-بابا خسته ام کردین مهین خانم من یه هفته ماشین این همسر عتیقه اتون امانت خواستم ولی پشیمون شدم با اتوبوس برم دو هفته بمونم اخراج بشم سنگین تره
آرمان-حالا چرا گریه میکنی من که گفتم ماشینمو میدم ولی خودم هم میام
مهین-آرمان تو که از این اخلاق ها نداشتی آقا آرین یه هفته ماشین میخواد چرا خسیس بازی در میاری
[مهین اخلاقش با زن های دیگه فرق میکنه]
آرمان-خانم شما دو دقیقه بیا من کارت دارم[حالا همش به چشمک میزنن]
آرمان-ای بابا بیا دیگه[رو به من]-تو هم این بچه رو نگه دار دودقیقه برات خوبه
[نگین گذاشت تو بغـ*ـل من و خودش و خانمش رفتن بیرون مغازه از شیشه مغازه میدیدم دارن حرف میزنن . کاش خودمو کوچیک نمیکردم و از آرمان نمیخواستم ماشینش بده ولی معلومه جریان یه چیز دیگه اس چون اگه نمیخواست بده بی رودرواسی میگفت معلوم نیست پیش خودش چی فکر کرده ببین چه قیافه ی جدی به خودش گرفته کاش لب خونی بلد بودم . نگین اول شروع کرد به ور رفتن با دماغ و دهنم که روشو کردم به میز و چسبید به بهم ریختن لوازم رو میز دستش داشت میرفت طرف تپلت که رو میز بود گرفتمش بالا همون موقع آرمان و مهین اومدن تو]
آرمان-چه کار کردی بچه ببین زن چه بچه ای تربیت کردی زد فاتحه میز بنده خدا رو خوند این باید تنبیه بشه
آرین-حالا تو از سر تقصیراتش بگذر بیا بگیرش دیگه وایستاده منو نگاه میکنه
-اخه منظره ات قشنگه تو باید دختر میشدی نمیدونی چه مادر نمونه ای میشدی خودم میومدم خواستگاریت
[بچه رو گرفتم سمتش از دستم گرفتش]آرین-خدا به زنت صبر بده
مهین-خدا از زبونت بشنوه
آرمان-فعلاً خداحافظ تو رصدخونه میبینمت دیگه
آرین-به گمانم
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل8

    آرمان با چرب زبونی برای هرودمون مرخصی گرفت و بالاجبار با هم همسفر شدیم البته حضورش مفید واقع شد چون مامان وقتی فهمید آرمان هم میاد زیاد نگران رفتنم نشد و مطمئن شد برگشتی در کاره اون روز صبح زود به اتفاق آرمان رفتیم دنبال سجاد مونده بودم چطور سجادو به آرمان معرفی کنم چون به بد عنقی معروف بودم و دوست شدن با کسی که ده سال از خودم کوچیک تر بود عجیب به نظر میومد.
    آخر سر گفتم : سجاد داداش کوچیکترم
    آرمان هم گفت : بیچاره کسی که داداش تو باشه آریا کم بود میخوای یه تو سری خور دیگه تحویل اجتماع بدی
    [از اومدن آرمان خوشحال بودم از یه طرف طول مسیر حوصله امون سر نمیرفت از یه طرف دیگه ما میرفتیم اونجا که حرف بزنیم و سوء تفاهم هارو برطرف کنیم و حرف زدن کاری بود که من ازش نفرت داشتم و آرمان خوب بلد بود شناسنامه ام و چند تا عکس گویا برداشته بودم که تا حد ممکن کم حرف بزنم خودم دوست داشتم همه چیزو بگم چون حس میکردم با جعل عنوان و دروغ به اعتمادشون خــ ـیانـت کردم ]
    [من رانندگی میکردم آرمان کنارم نشسته بود و سجاد پشت بود]
    آرین-شما دوتا چرا انقدر ساکتین؟
    ارمان-مطمئنی حرف زدن اشکال نداره؟
    -از کی تا حالا برای حرف زدن اجازه میگیری خدایا شکرت شفاش دادی
    -این مسیری که میری به موج سواری ختم نمیشه کجا داری میری
    -جواب سوالات دست سجاده تو از اون سوال کن اون از تو هر جا هم زدین خاکی خودم حسابتون میرسم هم وقتتون پر میشه هم حوصله اتون سر نمیره
    -خب داداش کوچیکهء آرین الان تو میدونی داره مارو کجا میبره؟
    [مشغول صحبت حیف که آرمان مجال حرف زدن به سجاد نمیداد همش سوالای بی مورد میپرسید . دیروز که بابا رو بردم مغازه عکس العملش دیدنی بود به پای طلا فروشی بزرگ خودش نمیرسید مثل این بود که یه بچه ماشین کنترلیش و گم کنه و برای دلخوشیش یه کامیون لاکی بدی دستش شاید بشه این حسو درک کرد یه شادی متضاد کامیون لاکیه یه جور خاصی عزیزه ولی میدونی اون قبلیه برای همیشه از دست رفته ][سجاد رسماً دو کلمه بیشتر نگفته بود این که کجا میریم و من اونجا کارم چی بوده که دوباره آرمان حرفش قطع کرد]
    آرمان-های چوپون ده بالا دست رو گوسفندهات اسم هم گذاشته بودی
    [بیا مسخره کردنش شروع شد]
    سجاد-اسم بزشو گذاشته بود . . .
    آرین-هو زیر آب زنی نداشتیم
    آرمان-ولش کن سجاد اسم بزشو چی گذاشته
    آرین-سجاد گفتی نگفتی ها سرتو میزارم رو سینت
    آرمان-مال این حرفا نیستی اسمش چیه
    [صدام بردم بالا]-سجــــــــــاد
    سجاد-بابا اونجا که سوژه شدی بزار این داداشمون هم یه حالی بکنه
    [یکی کم بود دو تا شدن]
    آرمان-حرف راستو از بچه بشنو یالا بگو اسم بزشو
    [با کلافگی سرمو تکون دادم و نفسمو بیرون فرستادم جلو این فاجعه رو هیچ رقمه نمیشه گرفت]
    سجاد-بگم بهش عبدا...
    آرمان-اِ اِ اِ اونجا عبدا... بودی عجب فیلم هندی شد این ماجرا
    آرین-تو که نمیزاری دو کلمه این بچه بگه برای چی داریم میریم اونجا
    آرمان-حالا راه زیاده من هم سوال زیاد دارم نپیچون اسم بزه چی بود
    آرین-چه گیری دادی
    سجاد-مکسی . . .
    آرمان-جـــان؟مکسی؟[زد زیر خنده]
    آرین-میمردی نمیگفتی
    آرمان-مگه سگه اسمشو مکسی گذاشتی
    سجاد-کم از سگ نداره همش بالا پایین میپره از در و دیوار بالا میره هر چی دستش برسه گاز میگیره
    آرمان-مثل صاحبشه[بخندین نامردم اگه تلافیشو در نیارم]
    آرین-برای جفتتون کنار گذاشتم تمیز
    آرمان-گوسفندهاش اسم نداشتن
    سجاد-اون هارو نمیدونم این هم وقتی داشت صداش میکرد مچشو گرفتم
    آرمان-دمت گرم داداش تو که از خودمونی ولی از من شنیده فاصله اتو باهاش حفظ کن تو یه نمونه درد و دل با حیواناتشو دیدی ای نصف عمرش امین آباد بوده میدونی که کجاست؟
    سجاد-دیوونه خونه تهران
    آرمان-بزن قدش[چه ذوقیم کردن حیف که دستم بنده]
    آرمان-خب حالا یکی بگه چرا دارین برمیگردین
    آرین-اون ماجراش طولانیه یه سوال دیگه بپرس
    آرمان-تو چه خوش قلب شدی امروز هر سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟
    آرین-فعلاً که حالم خوبه دو دقیقه دیگه ام معلوم نیست پس زودتر سوالاتو بپرس
    آرمان-اصلاً تو چکاره ای این وسط رانندگیتو بکن حرف هم نزو چون از اونجاییکه ما دوتاییم تو یکی پس امروز تهدیدهات فقط رو میترا کار سازه
    آرین-آرمان میزنم چپ و راستت میکنم ها
    آرمان-دلت میاد نگین یتیم بشه
    آرین-الآن مثلاً داری مظلوم نمایی میکنی از خونت بگذرم یا مسخره میکنی
    آرمان-نه جون عبدا... ترسیدم
    [دیگه حوصله حرف زدن باهاش نداشتم کنار یه رستوران بین راهی نگه داشتم تمام مدتی که مثلاً داشتیم غذا میخوردیم آرمان با کاراش رو اعصابم بود سجاد هم همراهیش میکرد دوباره که بر گشتیم تو ماشین با سوال آرمان جو عوض شد]
    آرمان-ببین عبدا...[از قصد میگفت عبدا... فکر میکرد ناراحت میشم ولی من این اسمو دوست داشتم عبدا... مرد زحمت کشی بود که از لحاظ شخصیتی خیلی از آرین بهتر بود]
    آرین-چی میگی؟
    آرمان-این داداش کوچیکه ات میدونه کی لت و پارت کرده
    -آره
    -پس من کلاً با تو کار ندارم هر حرفی دارم با این میزنم
    -هر چی دوست داری بگو فقط بعدش بگیر بخواب که هم سر من آروم بگیره هم شیفت شب تویی
    -از کی قرار شد شیفت شب بزاریم
    -از همین الان اگه میخوای یه هفته ای برگردیم باید شیفت شب بذاریم
    -حالا کو تا شب
    -باز دبه در نیاری[سرش برگردوند سمت سجاد]
    -خوب داداش کوچیکه بجنب بگو کی داداش بزرگه رو زده که با جکی چان و جت لی بریم سراغش
    [این دفعه سجاد شروع کرد به تعریف کردن و اونقدر پیش رفت که رسید به دلیل برگشتنمون و در کمال تعجب آرمان بدون مسخره بازی گوش کرد من هم دیدم جدی شده با کمال میل دو کلمه حرف زدم]
    آرمان-یعنی شما فکر میکنین اگه این بیاد بگه چه زندگی نکبتی داره حرف و حدیثا میخوابه
    آرین-موضوع فقط این نیست من خودم از اینکه دروغ گفتم عذاب وجدان دارم تازه به قول سجاد محیط کوچیکه اگه ما با یه سوژه داغ تر بریم موضوع بحث عوض میشه حداقل آقا خسرو یه نفس راحت میکشه
    -اگه از من میپرسین باید بگم تو مغز جفتتون چیزی جز کاه خوراک مکسی نیست حالا برای حل مشکل درد وجدان این خوبه ولی اگه میخواین دهن مردمو ببندین دارین کار بیخود میکنین
    -یعنی چی؟
    -نمیفهمین یا خودتون زدین به نفهمی کم حرفی پشت سر این دختر بیچاره نیست حالا تو برو بگو من آجِیم ، ویجِی نیستم میگن خوب به درک که هستی از اون روز این حالا اون کی اهمیت میده فقط برای خودت مهمه
    سجاد-من فکر میکردم اگه مردم بفهمن عبدا... زن داره مشکل حل میشه
    آرمان-پسرجان این یه پای قضیه اس خود آقا خسروتون توضیح بده حله حتی اگه این برنگرده چرا نمیفهمین این دختره یه صبح تا شب دزدیده شده
    آرین-آقا خسرو گفت سالمه فقط ترسیده
    آرمان-کی باور میکنه
    سجاد-آرمان راست میگه چون یه مشکل دیگه هم هست
    [برگشتم سمتش]-دیگه چی؟
    آرمان-روتو بکن اونور هنوز به کشتن ندادیمون[دوباره حواسم دادم به رانندگی]
    سجاد-این چند ماه فاطمه مریض شده از خونه بیرون نمیاد
    آرین-ای وای
    آرمان-حالا به عمق فاجعه پی بردی تو رو خدا یه ذره مختون به کار بندازین سجاد که هیچی ما دوتا میخوایم بریم چی بگیم
    آرین-به نکته ظریفی اشاره کردی من هم هیچی چون تو رو میبرم همه حرفارو تو باید بزنی
    آرمان-یه کلام بگو پیش مرگ شما دوتا گلابی بشم کاش حداقل این داداش کوچیکه ات یه زمینه سازی میکرد
    آرین-حالا کاریه که شده
    -اینو نگی چی بگی کاش زودتر میگفتی اونوقت میشد یه کارایی کرد . . .
    [دیگه راه غر زدنش باز شد انقدر حرف زد که زد به خاطرات دانشجوییش و سجاد خوابش برد وقتی دید سجاد خوابیده دوباره افتاد به جون من و بحث میترا رو پیش کشید یکم گذشت دید جوابشو نمیدم زنگ زد به خانمش جالب این بود که آمار نداد فقط احوال پرسید بعد هم بساط خورد و خوراکش پهن شد رادیو رو روشن کرد ولی گوش نمیکرد یه کنفرانس کامل راجع به برنامه های رادیو داد و آخر سر خودش آهنگ گذاشت بعد از اینکه چندتا ساندویچ سرد که برای شام آورده بودیم خوردیم باز هم من رانندگی کردم اون هم نامردی نکرد گرفت خوابید حالا نمیدونم واقعاً حواسش نبود که شیفت شبه یا داشت از زیرش در میرفت هر چند این اواخر شب ها راحت تر از قبل میخوابیدم اما باز هم به شب بیداری عادت داشتم از خدام بود دو دقیقه صدای آرمان نیاد تا بتونم تو سکوت و تنهایی فکرهامو جمع کنم . . .
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    از وقتی یادم میاد همه تصمیم هام ناگهانی بوده چیزی به اسم برنامه ریزی از پیش تعیین شده نداشتم هنوز نمیدونم میخوام با زندگیم چکار کنم کاش همون موقع که بحث بورس پیش اومد قبول میکردم میدونم الان اگه به خاطر دکترا بخوام برم اونور خیلی دردسر داره . ساعت نزدیک سه صبح بود و باید اعتراف کنم که واقعاً نیاز به خواب داشتم هرچند شغل ما ایجاب میکرد بعضی شبها بیدار باشیم من هم که کلاً این اواخر جغد و خفاشو میذاشتم تو جیبم ولی دیگه چهار ساعت در روز خواب داشتم امروز استراحت نداشتم این آرمان بی انصاف هم حتی یه ساعت هم رانندگی نکرد . یه نگاه به آرمان که غرق خواب بود کردم نمیدونم شاید زیادی نگاهم سنگین بود چون بیدار شد]
    آرین-بگیر بخواب هنوز صبح نشده[یه نگاه به ساعت کرد]
    آرمان-تو آدمی یا خون آشام چطوری هنوز رانندگی میکنی
    -وقتی شیفت شب خوابه من باید جورشو بکشم دیگه
    -یه گوشه نگه دار یادم رفته بود
    -جاده شانه نداره بزار برسیم پارکینگ
    [یکم صورتش مالش داد و سرشو تکون داد تا خواب از سرش بپره . تابلو تا پمپ بنزین هزار متر اون لحظه مثل کارت صد آفرین دوران دبستان بود برام ماشین بنزین زدم آرمان هم دست و صورتش آب زد یه لحظه به سرم زد بهش تعارف کنم اگه خیلی خوابش میاد تا موقع نماز خودم برونم بعد گفتم من هم آدمم هر چند همین جوری هم کلی این بنده خدا رو اذیت کرده بودیم ولی تقصیر خودش بود که اصرار کرد بیاد باید پای عواقبش باشه قید تعارف کردنو زدم و رفتم تو ماشین دو دقیقه بعد هم آرمان اومد]
    آرین-میدونی کجا باید بری دیگه سر از بندرعباس در نیاریم
    -نه بگیر بخواب خاطرت جمع
    -از فردا شیفت شبو خودم میگیرم
    -بهتر
    -آخه مرد حسابی برای چی گیر دادی که بیای
    -راستشو بگم بهت بر نمیخوره
    -نه بابا
    -دیدم خاطرت از طرف خانواده ات جمع شده فکر کردم میخوای یه بلایی سر خودت بیاری یا این یه سال افتادی تو کار خلاف داری بر میگردی
    [ببین چقدر بدبخت شدم که این فکر کرده باید مواظب من باشه حالم از خودم بهم خورد]
    -دو ساعت دیگه برای نماز بیدارم کن
    -خوب شد گفتی
    [سرم چسبوندم به پشتی صندلی و چشمام بستم]
    .
    .
    .
    -پاشین گرگ اومده گوسفندها رو برد پاشین که گرگ زد به گله بدبخت شدین
    آرین-چی میگی چپون دروغ گو نمیزاری دو دقیقه سرم بزارم
    -دو ساعتت تموم شد پاشو نمازت قضا نشه
    -چه زود رسیدیم اینجا[رو به رو امام زاده بودیم]-حیف فکر نکنم مصطفی باشه
    -آره
    -راستی میدونی مصطفی هم رفت قاطی مرغا
    -خوب شد گفتی ها برگشتنا کلی سرکارش میزاریم
    -این یکی رو هستم . . . سجادو بیدار کردی؟
    -آره جلوتر رفت . . . بچه خوبیه
    -این ها همشون خوبن
    -حتی اونی که زد لت و پارت کرد
    -حتی اون
    [بعد از نماز و زیارت یه سر به فست فودی مصطفی زدیم ولی نبود ما هم یه کاغذ بزرگ پیدا کردیم کلی چرت و پرت و فحش روش نوشتیم انداختیم تو مغازه اش پایینش هم اسمامون نوشته بودیم و دوباره راه افتادیم]
    [بین راه دوباره آرمان شروع کرد به مضخرف گفتن انگار نه انگار داریم کجا میریم و برای چی میریم من هم اوضاع مناسب دیدم و خوابیدم تا بتونم شیفت شبو بگیرم اون روز هم با چرت و پرت های آرمان گذشت و به محض غروب آفتاب جامو با آرمان عوض کردم و مشغول رانندگی شدم دمدم های صبح بود که رسیدیم شهر بعد از نماز صبح جو خیلی استرسی شده بود سجاد دیگه خوابش نمیبرد ولی آرمان تخت خوابیده بود از بیخیالی اون حال من هم خوب شده بود ولی قیافه درهم و فکری سجاد ناراحتم میکرد با خودم گفتم همین راه باقی مونده رو یکم حرف های متفرقه بزنیم شاید چون زود رسیدیم این بچه استرس گرفته خوبی ماشین همینه با اتوبوس دو روز ونصفی راه بود با موتور چون مسیر ناجور انتخاب کردم و به خاطر حالم اروم میرفتم چهار روز تمام طول کشید با این سرعتی که ما اومدیم دو روز هم زیادی بود]
    آرین-حالت خوبه سجاد
    سجاد-آره
    -یه سوال بپرسم
    -بپرس
    -آدرس خونه ما رو از کجا پیدا کردی
    -چه عجب پرسیدی
    -چه منتظر بودی کلی حرص خوردی نپرسیدم نه
    -تو چرا انقدر حس کنجکاویت ضعیفه
    -کمترین فایده اش درآوردن حرص توه حالا ولش کن آدرسو از کجا آوردی؟
    -از استاد مجد گرفتم
    -چی؟تو که چیزی بهش نگفتی گفتی؟
    -نه بابا قضیه چیز دیگه اس . سر کلاس بحث سر دانشجوهای قدیمی چطوری بودن و جدیدیا چطورین بود استاد گفت جدید و قدیم نداره یه سری مشخصه گفت برای یه دانشجوی نمونه بودن یکی گفت اینی که شما میگین تو اورانوس پیدا میشه استاد گفت نه یه دونه زمینیشو داریم که یکی از دخترها گفت خاک تو سرش چه آدم چندشیه
    -یعنی چی چندش
    -من نمیدونم برو از دختره بپرس
    -خب این ها چه ربطی به من داره
    -آخه اون آدم چندشه تو بودی
    [اینجا بود که آرمان که از اون موقع تا حالا فکر میکردیم خوابه زد زیر خنده]
    آرین-تو مگه خواب نبودی چلغوز
    آرمان-جایی که یکی داره راجع به تو حقیقت یابی میکنه کی خوابش میبره
    سجاد-من فهمیدم بیداره
    آرمان-من نمیگم این خودیه
    آرین-یه روز هر دوتاتون له میکنم
    آرمان-جدی نگیر عموجون این فقط زورش به میترا و آریا میرسه
    آرین-آرمان یه بار دیگه جلو من اسم اون جادوگرو آوردی نیاوردی ها
    آرمان- مادرزن دیروز همسر امروز انگیزه قتل فردا میترا
    آرین- یه لحظه هیچی نگو . . . سجاد استاد همین جوری آدرس خونه ما رو داد به تو
    آرمان-حالا چندش فکر کرده چقدر مهمه که آدرس خونه اشون سِکرت باشه
    آرین- دو دقیقه در اون ترمینلو قفل کن . . . چطور آدرس داد بهت
    سجاد-اول سر کلاس یکم از افتخاراتت گفت . . . بابا تو چه مخی بودی رو نمیکردی
    آرین- خب
    سجاد-هیچی دیگه از چندشی در اومدی
    [دوباره آرمان زد زیر خنده]
    آرین-یه کاری میکنی همین جا پیاده ات کنم تا خود ده بدویی درست حرف بزن اعصاب ندارم
    آرمان-شاخ نزن بچه میترسه
    آرین-تو هیچی نگو یه کلام استاد چطوری بهت آدرس داد
    آرمان-دمت گرم سجاد چه لجی درآوردی ازش من تا حالا نتونسته بودم
    سجاد-ما اینیم دیگه
    [ماشین نگه داشتم]-جفتتون پایین
    آرمان-این دیگه چه چندشیه صاحب ماشینو از ماشین خودش بیرون میکنه الحق که به میترا میای
    آرین-باشه به شما خوش بگذره من رفتم
    [از ماشین اومدم بیرون و خلاف جهت راه افتادم صدای آرمان که پشت سرم پیاده شد رو میشنیدم]
    آرمان-عزیزم این کارو با من نکن بیا بوست کنم آشتی کنیم من طاقت دوریتو ندارم
    [خنده ام گرفته بود ولی زود به غالب خودم برگتم با یه دو رفتم سمتش که نشست رو زمین صورتشو با دستاش گرفت و صداشو نازک کرد]-آقا عبدا... جون خواهرت نزن اگه بزنی مهرم میزارم اجرا گفته باشم
    -صبح شده خودت باید رانندگی کنی[از جاش بلند شد و رفت سمت ماشین]
    -چندش تنبل همین دو قدم راه هم میروندی دیگه
    [سجاد که از شیشه پشت داشت نگاه میکرد دوباره نشست سر جاش من هم نشستم صندلی جلو حین نشستن سرم خورد بالای در]
    آرمان-اون قد چنارتو جمع کن دیلاق بار اولت نیست که داغون کردی ماشینمو
    -اعصاب برای آدم نمیزارین
    -سجاد . . .جان هر کی دوست داری با اعصاب این خون آشام بازی نکن این ماشین باید سالم بمونه تا مارو برسونه . . .حالا جدی جدی استاد آدرس خونه اشون داد بهت
    سجاد-نه
    آرین-برای چی پس شیش ساعت داستان سرهم کردی
    سجاد-میترسم بقیه اش بگم قاطی کنی
    آرمان-نترس بابا این فقط صداش کلفته تا حالا آزارش به کرم تو شلغم هم نرسیده بقیه اشو بگو
    سجاد-هیچی دیگه من رفتم پیش استاد گفتم میخوام با این نخبه مملمت این شخصیت برجسته آشنا بشم از روش الگو برداری کنم کلی مخ استادو زدم تا گفت تو رصدخونه کار میکنی اومدم رصدخونه اونجا یه آقای کچل بد اخلاق بود
    آرمان-مشیری رو میگی
    سجاد-چه میدونم حتماً همونه مخ اون هم زدم آدرس خونه اتون گرفتم
    آرمان-یعنی کسی که بتونه مخ مشیری رو بزنه باید تو گینس ثبت بشه
    آرین-آرمان رسیدیم[خونه های ده از دور مشخص شد]
    سجاد-عبدا... تو چرا استاد دانشگاه نمیشی
    آرین-اول مدرک دکترامو بگیرم بعد خودم از تدریس خوشم میاد مخصوصاً تو دانشگاه
    آرمان-میخوای برای دکترا اقدام کنی؟
    آرین-آره تو دیگه نمیخوای ادامه بدی؟
    آرمان-ما دیگه درگیر زندگی شدیم وقت این کارها رو ندارم تو فکرم یه شغل دوم پیدا کنم همین جوری هم با اومدن نگین خرجمون بالا رفته مهدکودک و مدرسه که بره دیگه واویلا باید یه منبع درآمد هم دیگه پیدا کنم
    -حق داری
    -این ها رو بیخیال الان بریم چکار کنیم
    -یه چیزی میشه دیگه
    -من میگم الان اومدن ما با سجاد به اندازه کافی غیر عادی هست این وظیفه ی خطیرو رو دوش داداش کوچیکه میندازیم من و تو فقط میریم خونه خسرو
    -این هم بد فکری نیست سجاد،من و آرمان میریم خونه خسرو تو هم برو خونه خودتون خستگیت که در رفت برو جمع دوستان مخصوصاً حسین اول برو پیش اون هر چی میخوای بگو کارمون راحت میشه
    سجاد-به حسین که بگی انگار همه فهمیدن چون اول میره برای نه نه اش تعریف میکنه
    آرین-پس قضیه حله دیگه
    آرمان-مدریت بحرانت حرف نداره ولی گفته باشم اگه اینجا بلایی سرم اومد دیه امو میگیری تا قرون آخرشو میدی به زن و بچه ام فهمیدی
    -بابا تو دیگه خیلی قضیه رو بزرگ کردی فقط سجاد یه جوری تعریف نکنی آدم شارلاطان و دروغگویی بودم سرشون کلاه گذاشتم برامون دردسر درست بشه
    آرمان-نیست اینایی گفتی هستی دیگه
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    با تشکر از parisa m
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .
    .
    .


    [دیگه رسیده بودیم دلم برای این نگاه های کنجکاو تنگ شده بود ماشینو جلو خونه خسرو نگه داشت . نمیتونستم جلو احساس صمیمیتم بگیرم میدونم دیگه اون عبدا... خاکی و روستایی چهار ماه پیش نیستم ولی اینجا خونه ام بوده . از ماشین پیاده شدم و به روی خودم نیاوردم که بعد از چهار ماه با یه ظاهر متفاوت برگشتم دستم بلند کردم و به قاسم آقا که داشت از خونه اش بیرون میومد سلام کردم پشت سرم آرمان و سجاد هم پیاده شدن و به قاسم آقا سلام کردن به سجاد اشاره کردم بره خونه اشون دستمو بردم بالا و در زدم آرمان هم دزدگیر ماشینو زد و کنارم وایستاد]
    آرمان-زنگ ندارن؟
    آرین-چرا یه سری یه آیفون تصویری داشتن که غریبه هارو گاز میگرفت نمیدونم هنوز هم هست یا نه
    [چند تقه به در زدم که امیرحافظ در باز کرد]
    آرین-سلام امیرحافظ بابات هست
    [بدو بدو رفت سمت خونه و با صدای بلند مادرش صدا کرد به آرمان اشاره کردم و رفتیم توموتورم همون جای همیشگی بود مطمئنم سویچ هم روشه از ظاهر روکشش معلوم بود تو این مدت هیچ کس بهش دست نزده کبوترها تو حیاط میچرخیدن یادم رفته چندتاشون مال من بودن این موقع سال هوا این طرف ها عالیه]
    -در رو ببند بیا دیگه
    [جلو در خشکش زده بود این سر به زیری از آرمان بعید بود وسط حیاط ایستاده بودیم که ثریا خانم با عجله اومد تو حیاط سایه فاطمه رو پشت پنجره دیدم طبق یه قرارداد نا نوشته خیلی طبیعی برخورد کردیم و رفتیم تو مشغول چای خوردن بودیم امیرحافظ یه جوری به من و آرمان نگاه میکرد انگار گودزیلا دیده ]
    -حالت خوبه امیرحافظ
    -آره
    -بابات کی میاد؟
    -نمیدونم
    -حسام و علی کجان؟
    -مدرسه
    -عباس کار پرورش شتر مرغو شروع کرد؟
    -آره
    -رفتی دیدیشون؟
    -آره
    -چه جوری بودن؟
    -الان میام[بلند شد و رفت]
    آرمان-یعنی همه عالم جمع بشن تو رو نمیشناسن تو که به همه شاخ میزنی چطور یهو انقدر تغییر کردی؟
    [امیرحافظ با یه تخم شتر مرغ اومد تو سالن]
    آرمان-اوه اوه چه نیمرویی بشه این
    [کم کم یخ امیرحافظ و آرمان باز شد و گرم گرفتن ثریا برامون صبحانه آورد میدونستم خودشون این موقع صبحانه نمیخورن . فاطمه از اتاقش بیرون نیومد از ثریا پرسیدم خسرو کی برمیگرده که خوشبختانه گفت قبل ظهر بر میگرده خوبیش این بود که تا اون موقع فتنه ای که راه انداخته بودیم زیاد پیشرفت نکرده بود و فرصت توضیح بود ساعت ده صبح بود آرمان که حسابی با امیرحافظ دوست شده بود ولی من حوصله ام سر رفته بود رفتم تو حیاط و به در بسته اتاق تو حیاط زل زدم چه روزهایی از سر گذروندم رومو برگردوندم طرف در خونه ببینم آرمان پشت سرم اومده یا نه که دیدم نه هنوز صدای خنده و شوخیش با امیرحافظ بلنده داره قلقلکش میده چشمم رفت سمت پنجره این عادت فاطمه بود همیشه پشت پنجره حیاط رو نگاه میکرد هر وقت تو حیاط بودم میدیدمش نگاش سنگین بود اون هم مثل الان تا میدید دیدمش فرار میکرد دلم براش سوخت این دختر مثل خواهرم بود تقریباً همسن آرمیتا بود ولی با کلی مبارزه دیپلمشو گرفت ولی به خاطر یه سری تفکرات پوچ نمیتونه بره دانشگاه با بحثای پیش اومده دیگه تو خونه هم آرامش نداره . خودمو مشغول کبوترها کرم که در خونه رو زدن امیرحسام و امیرعلی پشت در بودن]
    -شما دو تا مگه مدسه نبودین
    [امیرحسام با ژست همیشگیش که خودشو بزرگتر حساب میکرد دستش دراز کرد با هردوشون دست دادم و اومدن تو]
    امیرحسام-مرتضی گفت اومدی ما هم مدرسه رو ول کردیم اومدیم
    -خدا آخر عاقبت شما رو بخیر کنه با این درس خوندن اون مرتضی مگه خودش مدرسه نداره
    امیرعلی-مدرسه نمیاد علاف میچرخه . . . این ماشین خوشگله مال توه دم در
    -نه دیگه این یکی مال دوستمه تو خونه اس
    امیرحسام-با دوستت اومدی؟
    -آره
    امیرعلی-اون هم اومده کار کنه
    -نه اومدیم حال و احوال باز برمیگردیم
    امیرعلی-میخوای برگردی؟
    -آره حالا بریم خونه حرف میزنیم
    [به اتفاق رفتیم سمت در ای بابا این دختره چرا همش پشت پنجره اس رفتیم تو دیدم امیرحافظ انقدر خندیده کبود شده نفسش بالا نمیاد]
    -آرمان ول کن کشتی بچه رو بیا دو تا رفیق دیگه برات آوردم
    [بعد از آشنایی دور هم نشستیم و منتظر خسرو شدیم آرمان هم معلوم بو از ژست امیرحسام خوشش اومده]
    آرمان-خب مرد بزرگ کلاس چندمی؟
    امیرحسام-پنجم
    آرمان-پس سال دیگه میری راهنمایی حسابی با سوادی ها
    امیرحسام-نه سال دیگه میرم ششم
    آرمان-باز ششم چه صیغه ایه
    آرین-اخبار نگاه نمیکنی از مرحله پرتی نظام جدیده دوتا شیش تایی کردن مدرسه هارو
    آرمان-حتماً تا موقع نگین یه مدل جدید میاد
    آرین-بعید نیست
    امیرحافظ-نگین کیه؟
    آرمان-اِ نگفتم بهت
    آرین-این دوست من تو خونه اشون یه فرشته کوچولو دارن بیاین عکسشو نشونتون بدم
    [موبایلم درآوردم و دنبال عکس نگین گشتم]
    آرمان-چشمم روشن عکس دختر من تو موبایل تو چه میکنه لندهور تازه میخواد به سه نفر دیگه هم نشون بده
    آرین-بشین بینیم بابا[هنوز سرم تو گوشیم بود]
    آرمان-خلاف کن اون ماسماسکو معلومه عکاسیت خوب نیست بد افتاده خودم میارم
    آرین-من عکاسیم خوب نیست . . . خودت هم میدنی چرند گفتی . اصلاً یه کاری تو هم یه عکس بیار من هم یه عکس میارم اینا داور بگن کدوم بهتره
    [بهترین عکسی که گرفته بودم آوردم آرمان هم سرشو از تو گوشیش بلند کرد]
    آرمان-بیار ببینم چی گرفتی فقط قبلش بازنده باید یه کاری بکنه
    آرین-داوران محترم مجازاتو تعیین کنن
    [پسرها که از اون موقع ساکت بودن و کل کل مارو نگهاه میکردن به شور نشستن]
    امیرحسام-بازنده میره قبرستون رو عبدل عاشقو ماچ میکنه
    آرین-هر کی زد زیرش نامرده
    آرمان-باشه
    [هردو گوشی رو گذاشتیم جلو پسرا]
    امیرحافظ چه بچه خوشگلیه
    [صدای من و آرمان با هم قاطی شد]
    -جیـ*ـگر باباشه
    -جیـ*ـگر عموشه
    آرمان-تو امروز یه چیزیت میشه
    آرین-ولش کن کدومش بهتر بود
    امیرحسام-مال دوستت بهتر بو عبدا...
    آرین-امکان نداره
    [آرمان با یه تیپ پیروزمندانه]-خوردی
    آرین-به من اون گوشی رو[یه نگاه به گوشی آرمان کردم]-نامرد متقلب این عکس مال آتلیه اس خودت نگرفتی که
    آرمان-باختی نزن زیرش
    -میزنم ناقصت میکنم ها
    -خودش نگفت هر کی زیرش بزنه نامرده الان داره نامردی میکنه
    -گلابی تقلب کردی
    -من کی گفتم عکسی که خودم گرفتم نشون میدم
    [وسط بحث بودیم که صدای در باعث سکوتمون شد و امیرحافظ رفت درو باز کنه]
    آرمان-فکر کنم آقا خسروتون اومد
    -به نظرت تا حالا سجاد تونسته کاری بکنه
    -نمیدونم این دختره کو همه ماجراها زیر سر اونه خودش نیست
    -تو اتاقشه حالا اون زیاد مهم نیست به نظرت چطوری به خسرو بگم این همه مدت لاف اومدم
    -یه کاریش میکنم تو فقط حرف نزن
    [به حسام و علی که از پچ پچ های ما سردر نمیاوردن نگاه کردم و با ورود خسرو از جا بلند شدیم جواب سلام هممون داد و با ما دست داد و کنار هم نشستیم]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    خسرو-پس ماشین جلو در مال شماست
    آرمان-با اجازه اتون قابل نداره
    آرین-آرمان دوستمه آقا خسرو
    خسرو-تو پسر یه کتک مفصل پیش من داری
    آرمان-کی؟من؟
    خسرو-نه این پسره کله شق یهو ول کرد گذاشت رفت
    آرمان-آها آرین رو میگین ترسیدم فکر کردم نرسیده میخوای منو بزنین قربون دستتون از طرف ما هم بزنین این عادتشه هر وقت میگن بالا چشمت ابرو ول میکنه یهویی میره
    خسرو-این دوستت معلومه زیادی شوخه[حتماً متوجه نشد آرمان اسممو گفت]
    آرمان-کیه که قدر بدونه یه سال ول کرد رفت نگفت خانواده داره رفیق داره مادر داره پدر داره نگرانش میشن[این چرا انقدر سریع داره همشو میگه]-انقدر با پدرزن بیچاره اش بیمارستان و کلانتری و پزشک قانونی سرزدیم هنوز پاهام درد میکنه خدا خیرتون بده این گلابی رو نصیحت کردین برگشت
    [دیدم وضع وخیمه اومدم چهاردست و پا یواشکی از سالن فرار کنم که با ثریا و سینی چاییش رو به رو شدم و دوباره نشستم هرچند آرمان خیلی تند گفت ولی یه کلمه اش هم یه کلمه بود حین تعارف کردن ثریا هیچ صدایی نمیود سکوت ترسناکی بود پسرها هیچ وقت در حضور پدرشون حرف نمیزدن ولی دلم میخواست حداقل اونا یه چیزی بگن]
    خسرو-راست میگی پسرجان من باید زودتر بهش میگفتم یه سر به خانواده اش بزنه باید بیشتر اصرار میکردم کوتاهی از من بوده
    آرمان-این حرفارو نزنین خسرو خان من که میدونم این آرین انقدر دروغگو و لجبازه هیچ کی حریفش نمیشه اصلاً تو دانشگاه هم همینطوری کارشو راه مینداخت
    خسرو-من میتونم با شما دو دقیقه تو حیاط صحبت کنم
    [خطابش به من بود من هم بی حرف بلند شدم و رفتم تو حیاط خسرو جلوتر راه میرفت من هم که خطاکار با سر افتاده پشت سرش راه افتادم به وسط حیاط که رسیدم برگشت طرفم]
    خسرو-خب حالت خوبه پسرم؟
    -بله شکر خدا
    -هرچی میخوای بگی بگو رفیقت زیادی حرف میزنه اعصابم خورد میشه
    -من واقعاً شرمنده ام که دروغ گفتم
    -اگه اسمتو میگی که خودم میدنستم دروغ گفتی
    -چطور از کجا؟
    -همون شب اول که اومدی حالت خیلی خراب شد شناسنامه ات کنارت افتاده بود دنبال یه آدرس از خانواده ات گشتم وقتی چیزی پیدا نکردم شناسنامه ات هم گذاشتم تو جیبت فهمیدم نمیخوای کسی بشناسدت و دلت نمیخواد برگردی گفتم بزار هر جور دوست داره زندگی کنه چون میدونستم ناراحت میشی به بقیه سپردم نگن حالت بد بوده جالبه که خودت نفهمیدی
    -حلالم کنین آقا خسرو من تا آخر عمرم به شما مدیونم
    -نه پسرم با این کاری که ما باتو کردیم همیشه شرمنده ات میمونیم
    -من چیزی جز خوبی یادم نمیاد[دو تا زد سر شونم این روش همدردی مردهای مغروره]
    خسرو-یه حدث هایی پیش خودم زدم برای همین ازت سوال نمیکردم خود من هم خوشم نمیاد کسی زیاد ازم سوال کنه
    [جوابش یه لبخند کوچیک بود ولی مثل اینکه قصد داشت مطمئن بشه حدثیاتش درست بودن]
    خسرو-روز اول که لباس سیاه خواستی فهمیدم عزا داری درست فکر کردم؟
    -بله
    -زنت بود
    [سرم تکون دادم]-بله
    -معلومه خیلی دوستش داشتی[حتی نمیتونی تصورشو بکنی]-خدا بیامرزدش
    -ممنون[کاش دیگه ادامه نداره طاقت شکستن جلو یکی دیگه رو ندارم]
    آرمان-آرین بیا رفقا کارت دارن
    [خدا خیرش بده . به اتفاق خسرو برگشتیم خونه]
    آرین-چی شده؟
    امیرحافظ-بازی رو باختی باید بری قبرستون
    خسرو-آی پسر این چه طرز حرف زدنه
    [امیرحافظ که از اون وقت تا حالا ورجه وورجه میکرد،خنده اش جمع کرد و با بغض به زمین خیره شد]
    آرین-نه مشکلی نیست با بچه ها یه قراری گذاشته بودیم تا قبرستون میریم و برمیگردیم
    خسرو-نهار بخورین بعد برین یه سر هم به گوسفندات بزن اونی که آبستن بود بره اش به دنیا آمد
    آرین-جداً من همین الان میرم
    آرمان-حالا چرا مثل بچه ها ذوق میکنی
    آرین-شماها نمیخواستین برین قبرستون پاشین دیگه
    [پسرها فقط به باباشون نگاه میکردن]آرین-دو نشده برگشتیم
    خسرو-یک و نیم خونه باشین مفهوم بود
    [انقدر اقتدار داره که حتی من هم حس میکنم باید ازش اطاعت کنم به اتفاق اول یه سر به گوسفندها زدیم کار پر ثمر یعنی این سه تا گوسفند خریدم حالا پنج تا دارم . از اونجا راه خاکی قبرستون پیش گرفتیم . من به این فکر میکردم که بعد از این اتفاق ها مردم با عبدا... چطور رفتار میکنن آرمان هم تمام طول مسیر غر میزد معلوم نبود چش شده چیزی که بیشتر برام جالب بود خلوت بودن ده بود مطمئناً تا حالا فتنه ای که راه انداخته بودیم به ثمر نشسته بود اما همین چند نفر بین راه دیدم نه نگاه خصمانه ای داشتن نه حرف خاصی زدن شاید آرمان راست میگفت که برای کسی مهم نیست برای من اصل وجدانم بود که راحت شد . تو همین فکرها بودم که صدای آرمان مانع پیشروی افکارم شد]
    -عبدا... اونه؟
    امیرعلی-عبدا... اینه اون عبدله . . . جا نزنی ها برو ماچش کن
    آرین-من میرم ولی همتون نامردین همین جا وایستین یه وقت دیدی قاطی میکنه آماده فرار باشین
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    امیرحسام-بچه میترسونی همه میدونن عبدل کار به کار کسی نداره
    آرین-پس خودتون برین جلو از ما گفتن این بهش دست بزنی قاطی میکنه
    آرمان-داری بیخودی جو میدی برو جلو کارو تموم کن برگردیم حوصله ام سر رفت
    آرین-تو چرا مثل بچه ها همش غر میزنی چته؟
    آرمان-هیچی
    امیرحافظ-برودیگه
    آرین-بعداً باید با هم حرف بزنیم
    [سرشو تکون داد میدونم نگرانه خانواده اشه میخواستم یه دو روزی وایستم یه چیزایی رو به آرمان نشون بدم ولی مثل اینکه فکر میکنه داره وقتش تلف میشه]
    [صدامو بردم بالا و رفتم سمت عبدا...]-آقا معلم عبدا... خان
    [سعی کردم جوری از آرمان و پسرها فاصله بگیرم که صدای حرف زدنم نشنون به محض اینکه عبدا... چشمش بهم افتاد با یه دو اومد سمتم و یقمو گرفت و داد زد]
    -خوب گیرت آوردم فکر کردی یادم رفته عروسیمو خراب کردی
    [من نمیگم این دیوونه نیست معلومه با نقشه قبلی هم کار کرده که بعد چهار ماه هنوز یادشه]
    آرین-به خدا تقصیر من نبود یکی دیگه عروسیتو خراب کرد[صورتشو بوسیدم]-من هم از شرمندگی گم وگور شدم دیگه
    عبدا...-داری دروغ میگی
    آرین-نه به جان عبدا...[صدامو آوردم پایین]-تازه اونی که عروسیتو به هم زد هم آورد
    -مثل چی دروغ میگی حسابتو میرسم[بیشتر یقه امو فشار داد]
    -داداش ما با هم رفیقیم یقه امو ول کن من آماده بودم بیام دامادیت یکی دیگه عروسیتو خراب کرد[به آرمان اشاره کردم که با یه لبخند کج وایستاده بود و از دیدن من تو این مخمصه لـ*ـذت میبرد]-اوناها آوردمش با هم حسابشو برسیم رفیق که به رفیقش نارو نمیزنه ببینش اونجا وایستاده
    -مطمئنی کار اونه؟
    -آره کار خود نامردشه
    -پس من برم چکشمو بیارم
    -نه داداش تا تو بری فرار کرده اینو دو تا مشت بزنی مرده برو باریک ا...
    -زنده اش نمیزارم
    [یورش برد سمت آرمان من هم که دل رحم ناگهانی عذاب وجدان گرفتم یه وقت بلایی سر هم نیارن عبدا... خیلی قوی بود ولی آرمان از پس خودش برمیود میترسیدم پسرها دخالت کنن . صدامو بردم بالا]-بچه ها در رین
    [پسرها که دیدن هوا پسه پا گذاشتن به فرار حالا من موندم و یه دیوونه که خون جلو چشماشو گرفته و آرمان که نمیدونه چکار کنه فقط سعی میکرد جلو ضربه های عبدا... بگیره ولی آخر سر یه مشت محکم خورد تو صورت آرمان هم عذاب وجدان داشتم که این دیوونه رو انداختم به جون آرمان هم دلم خنک شده بود خنده ام گرفته کمر عبدا... گرفته بودم و سعی میکردم از آرمان دورش کنم]
    آرین-بیخیال ولش کن یه دامادی برات میگیرم از اون بهتر
    آرمان-چی بهش گفتی قاطی کرد؟
    عبدا...-قاطی خودتی مرتیکه میکشمت[تقلا میکرد بره سمت آرمان دیگه دستم داشت درد میگرفت انقدر نگهش داشتم]
    آرین-ول کن بابا تو معلم این مملکتی این رفتارها ازت بعیده
    عبدا...- تو طرف منی یا اون؟
    آرین-معلومه که طرف توام فقط میگم اگه بیخیال شی یه عروسی بهتر برات میگیرم مگه نه؟
    آرمان-آره آره داداش عبدا... خودم دامادت میکنم یه دامادی که ارزششو نداره من که داماد شدم بیچاره شدم
    آرین-راست میگه اصلاً عروسی و ازدواج یعنی بدبختی
    عبدا...-خر خودتونین اول عروسیمو خراب میکنین بعد قصرمو خراب کردین حالا دارین چرند میگین[خنده ام جمع شد]
    آرین-کی قصرتو خراب کرده؟
    [مثل اینکه خودش هم خسته شده بود دستامو شل کردم نشست رو زمین شروع کرد به فحش دادن آرمان هم ازهمه جا بیخبر رو یکی از سنگ قبرها نشست و مشغول ماساژ دادن صورت ضرب دیده اش شد بعد از چند دقیقه که عبدا... از بلند فحاشی کردن خسته شد زیر لب شروع کرد به غر زدن خواست دوباره حمله کنه سمت آرمان که گرفتمش و کنارش نشستم]
    آرین-کدوم نامردی قصرتو خراب کرده؟
    [بعد از چندتا فحش آبدار گفت امیرمحمد خرابه اشو خراب کرده این بدبخت دلش به اونجا خوش بود انقدر که از این کار ناراحت شدم از درب و داغون شدن خودم ناراحت نشدم]
    آرین-اشکال نداره با این آرمان میگردیم یه قصر دیگه برات پیدا میکنیم
    آرمان-مگه داری مکسی رو معرفی میکنی میگی این
    آرین-زنده می مونی دو دقیقه هیچی نگی؟
    عبدا...-خودم یکی دیگه ساختم
    آرین-راست میگی فقط این جدیده فقط مال خودت و رفقا باشه دور زن گرفتنو خط بکش
    [همین حین خسرو رو که از دور با عجله به سمت ما میومد دیدم فهمیدم بچه ها خبرش کردن دستم انداختم دور گردن عبدا... که بفهمه اوضاع رو به راهه به آرمان اشاره کردم که بریم و آرمان بلند شد و رفت]
    آرین-با من کار نداری عبدا...؟
    -من با دیوونه ها کار ندارم
    -پس بعداً حتماً قصرتو نشونم بده
    -خوابشو ببینی عمراً
    [یه لبخند کوچیک زدم و رفتم سمت آرمان و خسرو قبل از این ماجراها خیلی دنبال کس و کار عبدا... گشتیم از آموزش پرورش گرفته تا کلانتری همه جا دنبال یه نشونه از پدر و مادرش یا خانواده اش بودیم ایده خودم بود با این که مردم خیلی هواشو داشتن ولی بازهم اگه حتی یه درصد احتمال پیدا شدن خانواده اش باشه خیلی بهتر از اینه که مثل یه دیوونهء بیخانمان زندگی کنه . خانواده داشته باشی و محتاج غریبه ها باشی واقعاً ظلمه]
    خسرو-بچه ها میگفتن دعوا شده
    آرین-دعوا نبود فقط بالاخره یکی پیدا شد حق آرمانو بزاره کف دستش
    آرمان-الان تو قلمروی توییم خوشحال باش تلافی این کارتو در میارم
    آرین-باش[رو کردم به خسرو]-از کس و کار این عبدا... خبری نشد
    خسرو-چرا یه آدرس و شماره تلفن پیدا کردم
    آرین-جداً خب چی شد
    -زنگ زدم نزاشتن حرف بزنم
    -یعنی چی؟
    -تا اسم عبدا... بردم عصبانی شدن اصلاً نزاشتن حرف بزنم من هم دیگه پیشو نگرفتم
    [قابل درکه خسرو مغرور تو از چیزی که بعد از یه برخورد بد دوباره بره سراغ کسی]
    -پس بیزحمت بعداً آدرس و تلفنشون بدین خودم پیداشون میکنم
    [خسرو جلوتر راه افتاد من و آرمان هم پشت سرش حرکت میکردیم]
    آرمان-این چه کاری بود کردی؟
    -من که چیزی یادم نمیاد همیشه شعبون یه بار هم رمضون قصد حال گیری بود که به حمدا... حاصل شد
    -اگه میزد چش و چالمو کور میکرد چکار میکردی؟
    -چلاغ که نیستی هوا خودتو داشته باش تازه گرفته بودمش کاری نمیتونست بکنه آخی چقدر جیگرم یخ کرد
    -کی بر میگردیم
    -هر وقت که بخوای چون اگه دست من باشه کلاً نمیام
    -خب خوبه که دست تو نیست فردا برمیگردیم
    [دیگه صحبتی نشد بعد ازظهر با موتور رفتیم اطراف آرمان طوری رفتار میکرد انگار چیزهایی که برای من جالبه خسته کننده است تمام مدتی که من جک و جونور و مزرعه و درخت و شترمرغ و منظره نشونش میدادم کاری جز پروندن حس و حالم نکرد جالب بود آرمانی که انرژی مضاعفش حال همه رو به هم میزد الان نه تنها شوخی نمیکنه یه سکوت عجیب هم داره یه جوری به آدم نگاه میکنه انگار داره با یه کودن راه میره چندتا از اهالی و پسرهای ده که یه مختصر گفت و گویی با هم داشتیم سر راهمون سبز شدن و فهمیدم که اطلاع رسانی تو این روستا حرف نداره اومدن یکم سر به سرم بزارن که با عبدا... همیشه بدخلق رو به رو شدن و فهمیدن بحثو ادامه ندن بهتره ولی مطمئن شدم همه خبر دارن پشیمون شدم چرا از اول راستشو نگفتم .
    آرمان انقدر ساکت بود که کم کم حضورشو نادیده گرفتم اون هم مشغول گوشیش شد علت ناراحتیشو درک نمیکردم .
    حین صحبت با دوستان فهمیدم این که من کی بودم و چی بودم هیچ دخلی به مشکل فاطمه نداره من فقط خودمو تبرئه کردم برای فاطمه کاری نکردم . ذهنم رفت سمت ظهر که بالاخره از اتاقش اومد بیرون به نظر غمگین و مریض میومد این موضوع باعث شد از امیرمحمد متنفر بشم که خواهرشو تو این موقعیت تنها گذاشته و رفته . این طور که خسرو میگفت از اول هم دنبال بهانه بوده چون تو شهر محل خدمتش یه کار خوب پیدا کرده بوده و برخورد سخت خسرو بهانهء خوبی بوده رفتارهاش واقعاً بچگانه است وقتی خسرو نذاشته به عبدا... صدمه بزنه عقده اشو سر خرابه اش خالی کرده مطمئنم اول آخرش پشیمون میشه برمیگرده دست بـ*ـوس خسرو]
    [نزدیک غروب بود بالاخره رضایت دادم برگردیم آرمان به نظر عصبانی بود با زنش که تلفنی حرف میزد جملهء ثابتش( حالا میام میگم )بودفکر کنم اون هم فهمید اعصاب نداره چون زود قطع کرد آخر سر طاقت نیاوردم]
    آرین-آرمان تو چته؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -هیچی
    -خودتی! این قیافه ای که تو گرفتی قشنگ معلومه تا سرحد مرگ ناراحتی . مطمئنم از کتکی که خوردی ناراحت نیستی چون جنبه ات بالاتر از این چیزهاست پس مثل آدم حرف بزن بگو چه مرگته
    -اصلاً به تو چه
    -نه دیگه واقعاً معلوم شد یه چیزیت هست چی باعث شده دختر گلم احساس غم کنه
    -خفه شو حوصله شوخی ندارم
    -هیچکی هم نه تو حوصله شوخی نداری لازمه دوباره بپرسم چه مرگته ؟رو اعصابم راه نرو کارات اعصابم خورد کرده
    -اصلاً برام مهم نیست
    -به درک انقدر خودخوری کن تا بمیری
    -فکر میکردم اشتباه میکنم ولی دیگه مطمئن شدم
    -از چی؟
    -از اینکه به جز خودت به هیچکی اهمیت نمیدی به معنی واقعی کلمه آشغال ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم برای خودم متاسفم که این همه سال نشناختمت و وقتمو با تو تلف کردم
    -بعد الان مثلاً شناختی دیگه؟
    -دقیقاً
    -به چه نتیجه ای رسیدی
    -به این که تمام اون مدتی که مثل احمق ها نگرانت بودیم تمام مدتی که جاهایی که حتی نمیتونی فکرشو بکنی دنبالت گشتیم تمام مدتی که فکر میکردیم انقدر غصه داشتی که خودتو کشتی تو اینجا بهت خوش میگذشته
    -من اینجا زندگی میکردم ریاضت نمیکشیدم
    -حتماً همین طور بوده لعنت به من که با خودم چه فکرهایی میکردم
    -من مسئول افکار مضخرفت نیستم
    -راست میگی ولی تو لعنتی مسئول خیلی چیزها بودی من چطور ندیدم تو به تنها چیزی که فکر میکنی خودتی همه مدتی که به احمقانه ترین شکل ممکن نگران توی خر بودم ندیدم حتی یه ذره ناراحتی هم تو صورتت دیده نمیشه تو از قبل رفتنت هیچ تغییری نکرده بودی و من نمیدیدم مطمئنم اگه اون امیرمحمد لت و پارت نمیکرد صد سال سیاه بر نمیگشتی
    -میدونی چیه تو راست میگی
    -من الاغو بگو فکر میکردم اونقدر اون نرگس بیچاره رو دوست داشتی که خودکشی کردی زن و بچه امو ول کردم راه افتادم دنبالت که با دوستات بگو بخند کنی و از خاطرات خوشت بگی
    -اصلاً تو حرف حسابت چیه ترجیح میدادی جنازه له شدمو ته دره بهت تحویل بدن
    -میدونی چیه باور کن اینجوری راضی تر بودم چون شخصیتت اینجوری به گند کشیده نمیشد
    [جالبه من فکر میکردم رفتارام خیلی تابلو بوده ولی حالا میفهمم کنترل احساساتم جواب داده مثل اینکه من همون آرین بداخلاق و نجوش بودم و متوجه نشدم . از فکر پیروزی مخفیم یه لبخند کج نشست رو صورتم]
    آرمان-خیلی کثیفی که میخندی تمام طول مسیر با خودم فکر میکردم توی این ده دور افتاده چقدر سختی کشیدی ولی نه خوب خوش خوشانت بوده دلم به حال خودم میسوزه که نگران تو بی لیاقت بودم و تو اینجا خوش بودی
    -راستشو میدونی اگه دیروز تو ماشین به جای چرت و پرت گفتن و تعریف کردن خاطرات دوران دبیرستانت چهار تا سوال اضافه تر از سجاد میکردی زودتر میفهمیدی این خوشی ها چهدر زیاد بوده و تو بیخبر بودی
    [همینجوری هم از زنده بودن بدون نرگس ناراحت بودم حرف های آرمان هم که مثل چاقو کشیدن رو شیشه است]
    آرمان-برای همین تمام طول مراسم با اون قیافه ی خشک و اون ژست بی تفاوتت یه گوشه واستاده بودی از خوشی هات دورت کرده بودن نه
    -آخ زدی تو خال
    -حالم ازت بهم میخوره
    -قربون تو دختر گلم برم که از دست عمو ناراحت شدی حالا اگه حرف هات تموم شد بیفت جلو که فردا باید راه بیفتین
    -اگه دوست نداری مجبور نیستی بیای
    -رو اون هم فکر میکنم هرچند به تو ربطی نداره
    [مثل اینکه زیادی صدامون بالا بوده چون چند نفری از اهالی کنجکاو جمع شده بودن و تماشا میکردن حیف کار به کتک کاری نرسید لـ*ـذت بیشتر ببرن . آرمان هم که مثل بچه دبستانی ها شده بود چشمش که به دوستان افتاد یه تنه محکم بهم زد و رفت تو خونه خسرو من هم یه لبخند مسخره زدم و پشت سرش رفتم تو موندم با این اخلاق جدیدش چطوری تو ماشین تحملش کنم؟
    آدرس و شماره تلفنی که خسرو از خانواده عبدا... پیدا کرده بود ازش گرفتم آدرس مال شیراز بود چطور از شیراز از اینجا درآورده وقت شام فاطمه هم به جمعمون اضافه شد به خاطر اینکه نتونستم به این دختر کمک کنم حالم از خودم بهم میخوره بعد از شام خسرو هم متوجه پکر بودن آرمان شد و در کمال تعجب خودش در صحبت با آرمانو باز کرد من هم خوشحال از سرگرم بودن آرمان رفتم سراغ سجاد تا ببینم با ما میاد یا نه بلکه به خاطر سجاد هم شده بین راه برگشت جو بهتر بشه از شانس خرابم گفت سه روز دیگه برمیگرده دیگه در صحبت کردنم با سجاد باز شد عجیبه که من انقدر راحت با این پسر حرف میزنم شاید چون قضاوت نمیکنه . . .
    آقا مراد پدر سجاد هم به جمع اضافه شد حسابی صحبتمون گل انداخت از مسائل درسی کشید به اقتصادی بعد خانواده و آخر سر هم سیـاس*ـی و مذهبی که دیدم برم بهتره وقتی برگشتم لحاف ها پهن بود و به جز خسرو کسی بیدار نبود من که اومدم اون هم رفت بخوابه من هم یه جا بین آرمان و امیرحسام خوابیدم . . .]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل9

    -آخ چه غلطی میکنی گلابی[پسرها ریز ریز میخندیدن]
    آرمان-چهار تا موی سفید داشتی از شرشون خلاصت کردم تا بیدار شی
    -این چه طرز بیدار کردنه؟
    -الهی مادر فدات شه اذیت شدی؟
    -تو حالت خوبه دیروز بی سس و ادویه قورتم میدادی امروز حالت خوب شده
    -نه خوشمزه بودی نه خوردنی بگو مامان جونت بخورتت
    [سرجام نشستم]-روتو کم کن سر صبحی زده به کله ات
    -پاشو نمازتو بخون بریم
    [بعد از نماز و صبحانه ، یه خداحافظی پر سوز و گداز با خانوادهء خسرو و نگاه های آشنای فاطمه پشت پنجره کردیم و اومدیم بیرون اهالی عزیز که معلوم نبود کله سحری از کجا فهمیدن ما داریم میریم جلو در بودن با اون ها هم خداحافظی کردیم و راهی شدیم دوباره موتور جا موند تا سند برگشتنم باشه از اون خونه و اون اتاق کذایی دور شدیم از فکر اون اتاق و توهم هایی که میدیدم نمیتونم بیرون برم]
    آرمان-رکورد دار دیوانگی به چی فکر میکنه[آرمان پشت فرمون بود و جاده خاکی تا راه شهر رو طی میکردیم]
    -نمیدنم من که تو مغز تو نیستم
    -اول آخرش به درد این دختره نخوردیم
    -آره دلم نمیخواست این طوری برم
    -یه چیزی میگم جدی میگم فکر نکنی مسخره بازیه
    -چی؟
    -تنها راه کمک به این فاطمه خانم شما اینه که یا تا میتونه دورشه از اینجا یا یه شوهر خوب براش پیدا بشه دهن مردم جمع بشه
    -دیگه این چیزها به من و تو ربطی نداره باز خاله زنک شدی آبرو هر چی مرد بردی
    -اومدنا حواسم نبود چقدر طول میکشه برسیم شهر
    -جاده رو میبینی چه افتضاحیه یه چهل و پنج دقیقه ای تو راهیم
    -من موندم چجوری اینجا رو پیدا کردی
    -اگه پیدا کردنش آسون بود که نمیودم اینجا
    -این هم حرفیه[دوباره حواسشو داد به رانندگی]
    -تو چرا یهو تغییر موضع میدی نمیخوام حالتو بگیرم ولی دیروز ناجور قاطی بودی ما هم دپرس شدیم
    -کمتر دروغ بگو تو کجا دپرس شدی کامل معلوم بود عین خیالت هم نیست من چه مرگمه
    -تو کلاً قاطی داری یهو خر مغزتو گاز میگیره من که نباید به حال تو راه بیام
    -تو هم کلاً خوش نداری با هیچ بنی بشری حرف بزنی نه
    -بستگی داره اون بشری که میگی کی باشه
    -حتماً یه دکتر برو
    -اونی که دکتر لازم داره تویی نه من جنی نشدی یه وقت
    -از تو که هیچ احدالناسی نمیتونه حرف بکشه جونت میخاره خوشت میاد همه عالم ازت بیزار بشن دیشب با خسروحرف زدم اون برام گفت که تو این . . .
    -خیله خب بسه دیگه نمیخواد هیچی بگی تا تهشو خوندم
    -ببین من دیروز ناجور اعصابم خراب بود
    -مهم نیست نمیخواد ادامه بدی
    [این هر دم از این باغ نمیدونم چی چی مال همین آرمانه همون بهتر که فهمید باید ساکت باشه ]
    [نزدیک های شهر دوباره سکوت شکست]-یه سوال بپرسم
    -اگه راجع به مسائل یه سال و نیم اخیر نیست بپرس[یکم فکر کرد]
    -چرا دوباره موهاتو بلند نمیکنی[معلوم بود سوالش این نیست]
    -از وقتی شرطو به تو نفله باختم و موهامو کوتاه کردم دیگه هـ*ـوس بلند کردنشون به سرم نزد
    -هر چند به خرخون و خودشیرینی مثل تو اصلاً اون تیپ و قیافه نمیومد ولی به بهانه بلند بودن موهات یه دستی به سر وکلهء بُزیت میکشیدی
    -مگه الان چمه؟
    -بگو چت نیست با اون موهای هپلی بهم ریختت هیچ فرقی با گاو نداری قبلاً موهات بلند بود جمع و جورش میکردی بیا دوباره بلند کن
    -اولاً اون موقع که من موهام بلند بود سنم کمتر از این حرف ها بود دوماً همین تو همش سوژه نمیکردی تل بزن کش ببند کلیپس بدم خدمتتون[خندید واقعاً دورانی بود]
    -میدونی به خاطر همین تیپ ضایع و اون موهای بلند و اون اخلاق سگیت و اون پاچه خواری های خرکیت تقریباً همه دخترهای دانشگاه ازت متنفر بودن تو جمع پسرها که میشناختیمت ولی تو کل دانشگاه یه جنس مونث پیدا نمیکردی از تو خوشش بیاد
    -میخوای راستشو بگم هدفم همین بود به درک خوش ندارم تو دانشگاه قاطی این حرف ها بشم بردیا رو یادته با همین تیپ زدنش و جلب توجه کردنش کارش به کجا رسید یه عمر مجبوره با دوست دختری که ازش بدش میاد زندگی کنه همون بهتر اون دسته دخترهایی که برای این کارها میان دانشگاه از من بدشون بیاد این جور دخترها به درد مشغول شدن ذهن هم نمیخورن خودت که سنتی ازدواج کردی پشیمونی
    [رفتیم تو پمپ بنزین و جلو یکی از پمپ ها نگه داشت]
    -شکر خدا فعلاً نه ولی تو حتماً یه دکتر برو چون تا حالا ندیدم کسی بدش بیاد دخترها نگاش کنن
    -کارت بنزین موتورو بدم
    -نه فعلاً خواستم میگم
    [از ماشین پیاده شد همون موقع یه ماشین دیگه کنارمون نگه داشت با دیدن راننده مغزم از فعالیت افتاد چند لحظه تو شوک بودم تا حس کردم داره پیاده میشه از ترس اینکه منو ببینه و بشناسه و نقشه ام خراب بشه تا حد ممکن خم شدم زیر صندلی دستمو دراز کردم و عینک دودی آرمان زدم تا بتونم درس نگاش کنمخدار شکر کار آرمان زودتر تموم شد و اومد تو ماشین]
    آرمان-چته مشکوک میزنی چرا عینک دودی زدی
    -یکم لفت بده بتونیم ماشین بغلی رو تعقیب کنیم
    -چرا چی شده؟
    -اون یارو ماشین بغلی هرویِ
    -نـــــه . . . راست میگی دوست کلاه بردار بابات
    -اون جور تابلو نگاه نکن فقط صبر کن راه بیوفته بتونیم جاشو پیدا کنیم
    -حالا مثلاً جاشو پیدا کردی میخوای چکار کنی
    -میریم سراغ پلیس
    -حکم جلب نداری تا جایی که من دستگیرم شده مدرک هم نداری
    -رفت برو دنبالش[آروم پشت سرش حرکت کردیم]-چندوقت پیش رفتم اداره پلیس ببینم بهجایی رسیدن یا نه مثل اینکه چند نفر دیگه هم شاکی بودن حکم جلبشو گرفتیم
    -حالا اگه یه جا نگه نداشت چی
    -شده تا مرز افغانستان دنبالش میرم خفتش میکنم . . . یکم فاصله بگیر نفهمه دنبالشیم[فاصله اشو بیشتر کرد و زد زیر خنده]
    آرین-به چی میخندی بزغاله
    -دوستی با تو هیولا فقط پلیس بازی کم داشت که نصیبم شد
    -فقط دعا کن یه جایی استپ بزنه من که شانس ندارم بلکه شانس تو بگیره . . . داره میپیچه
    -حواسم هست بابا
    -نه مثل اینکه نمیخواد از شهر بیرون بره
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [بعد از رد کردن چندتا کوچه جلو یه خونه نگه داشت و رفت تو ما هم زنگ زدیم پلیس و منتظر موندیم . بعد از یه ربع خودخوری و سه بار زنگ زدن بالاخره ماموران همیشه در صحنه خودشونو رسوندن و از شانس خوب آرمان -چون مطمئنم شانس من نبوده- ظاهراً خونه مال کسی بوده که به قول معروف آدم رد کن بوده پول میگرفته و آدما رو از مرز رد میکرده موندم تو بد سلیقگیش خوب میرفتی ترکیه هم خوش آب و هوا بود هم از اون طرف به اروپا راه داشت . اصل این بود که گرفتیمش چون شاکی اصلی بابا بود نه من بالاجبار زنگ زدیم به بابا قرار شد با هواپیما بیاد بیرجند که زودتر برسه ما بریم دنبالش هرچی پرسید شماها اونجا چکار میکردین گفتم بعداً از آرمان بپرسه حوصله دوباره توضیح دادنو ندارم.
    باز هم خوش شانسی آرمان گرفت و بابا برای همون شب بلیط گیرش اومد . من و آرمان هم یه کله تا بیرجند روندیم و رفتیم فرودگاه دنبال بابا از اینکه بابا از دستگیری هروی خوشحال بود روحم شاد شد بعد از سلام علیک و ابراز خوشحالی وقتی هیجانمون خوابید راهی شدیم من که حکم خفاش داشتم رانندگی میکردم آرمان هم برای بابا یه چکیده ی مفصل از اتفاقات اخیر تعریف کرد حتی موضوع فاطمه و امیرمحمد هم گفت من هم گوش دادم و حرص خوردم وقتی کامل خبرکشی کرد خاطرش جمع شد حرف نگفته ای نمونده خوابید بابا هم که ظاهراً خاطرش از هر طرف راحت شده بود بدون اینکه چیزی به من بگه خوابید. من موندم و جاده و . . . خیلی فکرها که حالا حالاها از سرم نمیره
    [صبح به همراه بابا و آرمان انقدر در کلانتری منتظر موندیم که بالاخره کارمون راه افتاد بعد از امضا و ثبت شهادت وقتی نوبت به تماشای قیافهء ظاهراً پشیمان هروی رسید یه تراژدی کامل بین بابا و هروی رخ داد با دیالوگ هایی مثل چرا با من چنین کردی رفیق آیا جواب اعتماد و سال ها دوستی من این بود . اون هم که کلاً جوابی نداشت بده سرش انداخته بود پایین دلم میخواست گردنشو بشکنم ولی خب کلانتری جای این کارها نبود دست آخر با چهره های پیروزمندانه از کلانتری اومدیم بیرون دیگه داشت حس یکی از سه تفنگ دار بهم دست میداد که حرف بابا زد تو برجکم]
    -میخوام این دِهی که توش بودی رو ببینم
    آرین-من و آرمان یه هفته بیشتر مرخصی نداریم بهتر نیست برگردیم؟
    -آرمان اگه میخواد برگرده من تا این خسرو خان شما رو نبینم جایی نمیرم
    [بیا و درستش کن خاطرش از دغدغه های خودش راحت شد]
    -نمیشه بزارین برای یه وقت دیگه؟
    -رو حرف من حرف نیار پسر [رو کرد به آرمان]-تا اونجا مارو برسون بعد خودت برگرد زن و بچه ات چشم به راهن نگران نشن ما که اول آخرش باید فردا صبح کلانتری باشیم پس امروز میریم اونجا
    [هر چند این هم حرفیه ولی از بابا بعیده برای یه کاری انقدر اصرار کنه من هم که چون یه شبانه روز خالص بیدار بودم دیگه حال و حواس مخالفت نداشتم انقدر تو فکر اخراج نشدن و مشیری و آرمان و این که منتشو بکشم ریش گرو بزاره کار به جاهای باریک نکشه بودم که دیدم تو راه خاکی ده تو ماشینم حالا هی میخوام یه چیزی بگم نمیدنم چی بگم از اینکه بابا رو ببرم ده اصلاً حس خوبی نداشتم ]
    آرین-آرمان تو برمیگردی؟
    آرمان-شرمنده داداش ولی آره
    -پس خودت بلدی دیگه اگه دیر شد مشیری رو بساز مرخصی بی حقوق رد کنه جبران میکنم
    -باشه بابا نوکرت هم هستیم این حرفا رو نداریم که فقط فکر کنم هوا ابری باشه به صورت خودجوش نیازی بهت نباشه
    [شدید خوابم میومد ولی نشد تو ماشین بخوابم هرچی تعارف کردم مگه آرمان راضی شد بیاد یه چایی بخوره بلکه از حضورش استفاده کنم وسایلمون داد دستمون داد و گازشو گرفت و رفت شاید اگه من هم یه بچه یه ساله داشتم وقتمو با رفیقم هدر نمیدادم بیست و چهارساعته بچه بیچاره زیر ذره بین آرمانه بزرگ بشه دیگه خدا رحم کنه]
    [در خونه رو زدیم امیرحافظ درو باز کرد]
    امیرحافظ-اِ عبدا... دوستت کو؟
    -علیک سلام
    [تازه چشمش به بابا افتاد با یه نگاه مشکوک آروم سلام کرد و دوید تو خونه به بابا تعارف کردم و رفتیم تو دوباره یه عده اهالی محترم نظاره گر بودن که موقع بستن در دیدمشون من موندم اینا رو کی خبر میکنه . حس میزبان بهم دست داده بود بابا رو بردم تو سالن ثریا خانم خونه نبود فاطمه با کلی شرم و حیا و خجالت از اتاقش اومد بیرون فکر میکنم این یه سال خجالتش از من ریخته درسته که زیاد با هم صحبت نکرده بودیم ولی مطمئنم از من خجالت نمیکشه . امیرحافظ رفت مادرشو صدا کنه فاطمه هم رفت تو آشپزخونه از در سالن با سینی چای که اومد خواستم بلند شم سینی رو ازش بگیرم که بابا مجبورم کرد بشینم فاطمه انگار دو به شک بود چادرشو سفت تر گرفت و چای تعارف کرد رفت تو آشپزخونه و دیگه نیومد]
    بابا-فاطمه این بود؟
    -آره
    -آقا خسرو کی میاد؟
    [یه نگاه به ساعت دیواری کردم]-الاناست که بیاد
    [انقدر خوابم میاد حال و حوصله بیشتر حرف زدن با بابا رو نداشتم همین موقع ثریا خانم و پسرها هم رسیدن بعد از معارفه و احوالپرسی دور هم نشستیم ثریا که کلاً هیچ وقت سوال نمیکنه بقیه هم سکوت اختیار کرده بودن من هم مثل اون دوران که از طرف دفتر مدرسه بابا رو میخواستن کنار بابا نشسته بودم پسرها که از بابا خجالت میکشیدن ولی امیرحسام دوباره حس بزرگتر بودنش گل کرد]-دوستت کو عبدا...؟
    -برگشت
    [الان حتماً میخواد بگه تو چرا بر نگشتی روش نمیشه یکم دیگه به هم و زمین و هوا نگاه کردیم تا بالاخره بعد از اون دقایق نفس گیر خسرو آمد و جلو پاش بلند شدیم]
    خسرو-خوش آمدین
    آرین-سلام آقا خسرو ببخشید دوباره مزاحم شدم
    خسرو-دیگه این حرفو نشنوم اینجا همیشه خونه خودته
    بابا-حسن شما رو رو زیاد شنیدم خسرو خان
    آرین-پدرم هستن
    بابا-من و خانواده ام یه تشکر بزرگ به شما بدهکاریم برای این مدتی که هوای آرین داشتین
    خسرو-آرین هم پسر خودمه[این بار اوله که اسم خودمو از خسرو میشنوم]
    بابا-ما واقعاً مدیون شما و خانواده اتون هستیم
    [دیگه باب تعارف و خاطره و دردودل باز شد من که فقط به خوابیدن فکر میکردم هیچی از حرف هاشون نمیفهمیدم ولی انقدر با هم گرم گرفته بودن و حرف میزدن و میخندیدن که جرات تکون خوردن نداشتم اگه یکم دیگه اونجا مینشستم یا نشسته خوابم میبرد یا عصبانی میشدم که در اون صورت افتضاح میشد ولی ثریا با نهار آوردنش نجاتم داد بعد نهار دوباره دو پدر مهربان به بحث و تبادل نظر پرداختن میخواستم بلند شم نمیشد میخواستم بشینم نمیشد میخواستم بخوابم نمیشد میخواستم بمیرم نمیشد هیچکی هم به فکر من بد بخت نبود با یه ببخشید بلند شدم و بابا که حواسش به من نبود نمازمو خوندم و به دروغ گفتم سجاد باهام کار داره و ازخونه زدم بیرون هرجای خونه میرفتم صدای حرف زدنشون میومد آخر سر اومدم بیرون حالا سر ظهری خونه محمودآقا برم خونه قاسم برم خونه کی برم کجا برم این وقت روز کدوم قبرستونی یه جای ساکت برای استراحت پیدا میشه؟ . . . قبرستون . . . آره خب قبرستون . . . البته قبرستون بی عبدا... کاش میرفتم تو آغل کبوترها . . . جالبه من که چند شب پشت سرهم ده دقیقه بیشتر نمیخوابیدم و باز هم طاقت میاوردم حالا برای یه ساعت خواب دارم به قبرستون و آغل کبوترها فکر میکنم . . . طویله . . . آره طویله یه سرهم به گوسفندها میزنم.
    با این فکر رفتم سمت طویله که بین راه سجادو دیدم داشت میرفت حموم من هم از خدا خواسته جا بهتر گیر نمیاوردم برگشتم خونه از تو ساک لباس برداشتم و بدون توجه به بابا و خسرو رفتم بیرون اگه زودتر مخم کار میوفتاد عوض طویله همون اول باید میومدیم اینجا . سجاد بیچاره همون اول فهمید حوصله ندارم زیاد دم پرم نپلکید بعد از سه ساعت سجاد به زور انداختم بیرون حالم خوب شده بود ولی اصلاً دلم نمیخواست برگردم خونهء خسرو بنابراین کاری رو کردم که هیچ وقت نمیکردم . . .
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    با پسرهای ریز ودرشت توی کوچه مشغول توشله (تیله)بازی شدم اون یه سال وقت های بیکاری مدام تو اتاقم مینشستم و عکس های نرگسو نگاه میکردم ولی الان نه جای این کاره نه میخوام همچین کاری بکنم . دیگه دم غروب بود که در کمال تعجب اونها و رضایت خودم بُردم و هر کدومشون که رو باختم شرط بسته بودن ضایع شدن از بیلیارد ساده تر بود مخصوصاً برای کسی که همه عمرش کارش اندازه گیری و محاسبات و بررسی حرکات اجسام رو زمین و تو هوا و رو آب و هزار مدل سه بعدی و دوبعدی بوده توشله (تیله)بازی کاریه آخه چهارتا سوراخ تو زمین و چندتا تیله خیلی ابتداییه فقط باید انگشت های قوی و نگاه تیز بین داشته باشی تو بیلیارد همیشه خودم پرچم دار بودم این که دیگه کاری نداره خلاصهء مطلب عجیبه ولی بعد مدت ها خوش گذشت آخر سر دیدن حریفم نمیشن پایان بازی رو اعلام کردن دیگه بالاجبار رفتم خونه خسرو اکثر اوقات در حیاط بازه من نمیدونم چرا هر وقت من پشتش میرسم بسته اس البته این دفعه جزو اون هر وقت نبود رفتم اتو سالن همه مشکوک نگاه میکردن . خوب شد گفتم با سجاد کار دارم مثل مجرم ها زل زدن بهم . اخمامو کشیدم تو هم و یک گوشه نشستم و به صحنه رو به رو خیره شدم . غلط نکنم قبل از اینکه من بیام داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن من شدیداً مزاحم شدم . کاش آرمان خاله زنک بود یه آماری میگرفت از توی این چهره ها هیچی نمیشه فهمید یکم چشمامو ریز کردم که دیدم نه فایده نداره نه اونها چیزی میگن نه من چیزی دستگیرم میشه اگه آرمان بود حتماً میپرسید چتونه این جوری نگاه میکنین . به قصد وضو گرفتن بلند شدم]
    بابا-کجا میری؟
    -میرم حیاط وضو بگیرم
    -قصد ده روز کن نمازتو کامل بخون
    [دهنمو باز کردم یه چیزی بگم ولی چنان نگاه وحشتناکی کرد که فهمیدم نباید الان چیزی بگم]
    [فکر کرده با بچه طرفه نمیگه من هم کار و زندگی دارم اگه مشیری اخراجم کنه به خاک سیاه میشینم یعنی انقدر با خسرو رفیق شده که ده روز میخواد اینجا وایسته دلم میخواست موهای سرمو بکنم هر چند با این وضعیت به صورت طبیعی دارم کچل میشم . وضو گرفتم و روی سکوی گوشه حیاط کنار دستگاه پارچه بافی ثریا خانم نشستم و به بدبختی پیش روم فکر کردم . موبایلم در آوردم و به عکس نرگس که تصویر زمینه موبایلم بود نگاه کردم و بعد چند دقیقه به آرمان زنگ زدم]
    آرمان-جانم
    -جونتو نخواستیم این آهنگ پیشوازتو عوض کن
    -اصلاً راه نداره
    -کجایی
    -تو جاده شمالم
    -اِهه اِهه خندیدم
    -عجیبه که خندیدی
    -شب رانندگی نکنی نابود شی خونت بیفته گردنم
    -نه مطمئن باش جونمو بیشتر از این ها دوست دارم همه که مثل تو جنون خودکشی ندارن من که میدونم اگه من نباشم حس عذاب وجدانت گل میکنه میخوای برای نگین پدری کنی اونوقت خر بیار باقالی بار کن اصلاً از تصورش هم مو به تنم سیخ میشه از ترس وجود تو هم شه زنده میمونم من باید زندگی کنم عمراً بزارم این اتفاق بیفته مطمئن باش ای خدا عمر منو زیاد کن جلو این فاجعه انسانی رو بگیر بشریتو نجات بده خدایا . . . [اومدم باهاش حرف بزنم چقدر زر مفت میزنه]
    [وسط حرف هاش گوشی رو قطع کردم و رفتم تو خونه بابا یه جوری نگاه میکرد]
    آرین-با آرمان حرف میزدم سلام رسوند
    -کجا نماز میخونی؟
    -اون اتاق[و به اتاق اشاره کردم]
    -تو برو اونجا باید باهات حرف بزنم
    [خدا به داد برسه هر چند خودم هم باید باهاش حرف بزنم ده روز برای چی میخواد اینجا بمونه که انقدر خیالش راحته معلوم نیست پولی که هروی ازمون دزدیده زنده بشه این ها هیچی من بیچاره از کار بیکار میشم . اینجا بود که به یه نکته ظریف رسیدم کارهای بابا راه افتاده دیگه رسماً هیچ حدالناسی به من هیچ مدله نیاز نداره . دیگه اجازه پیشروی افکارمو ندادم قامت بستم و شروع کردم به نماز خوندن آخرهای نماز عشاء بود که بابا هم اومد تو اتاق امیرحافظ بهش جانماز داد . من هم که نمازم تموم شد به دیوار اتاق تکیه دادم و ونتظر شدم تا بابا نماز همیشه طولانیشو تموم کنه . تو این فواصل گوشیمو رد آوردم و مشغول تماشای نرگس شدم] [صفحه گوشی داشت تاریک میشد یه دکمه زدم تا عکس نرگس واضح شد . آخه دختر کجا گذاشتی رفتی منو با خودت نبردی تو که از این اخلاق ها نداشتی . دوباره صفحه داشت تاریک میشد یه دکمه دیگه زدم روشن شد . اگه بودی الان داشتیم برای بچه امون اسم انتخاب میکردیم . نرگس اونجا تو بهشت ضمانت من هم بکن زودتر بیام پیشت]
    بابا-مادر و خواهر برادرت هم فردا میان
    [چند ساعت نبودم ببین چه افتضاحی راه افتاده]
    آرین-بابا جان من باید برگردم مشیری اخراجم میکنه
    -نمیکنه با آرمان حرف زدم[پس توطئه همه جانبه است]
    -مغازه چی اونو چکار میکنین؟
    -اون هم سپردم به وحدتی[فکر همه جاشو کرده]
    -این موقع چه وقت مسافرته جریان چیه که میخواین حتی آریا و آرمیتا رو هم از درس بندازین
    -بهت میگم چه خبره ولی همین اول کاری بزار بهت بگم همیشه هر کار دوست داشتی کردی من هم هیچی بهت نگفتم حتی پشتت هم وایستادم تو این یه مورد اگه حرف رو حرفم بیاری یا کار احمقانه ای بکنی هر کاری دیگه اسمت هم نمیارم عاق پدر مادر که میفهمی یعنی چی؟
    [چرا تهدید میکنی ده روز چیه ده سال بمون تهدید نداره که]
    -من کار خطایی کردم که تهدیدم میکنین؟
    -هیچی نگو وسط حرفم هم نپر فقط گوش کن من از دختر آقا خسرو خواستگاری کردم
    [چشم مامانم روشن شلوار بابام دو تا شد]بابا-الان این که خندیدی یعنی مشکل نداری
    -به من چه فقط شما برای زن گرفتن یکم پیر نشدین
    -الان خودت بگو من به تو چی بگم[انگار روح آرمان هلول کرد تو من]
    -من که مانع نشدم فقط مامان گـ ـناه داره
    -فاطمه رو برای تو خواستگاری کردم
    [زبونم خشک شد به وضوح هجوم خون به صورتمو میتونستم حس کنم حتی فکرش هم نمیکردم تو سر بابا همچین فکری بیاد ولی اینجا و برای بابا نمیشه عصبانیت نشون داد مطمئنم حتی چشمام هم از عصبانیت سرخ شده اگه یه لحظهء دیگه اینجا باشم سکته کردم]
    بابا-مادرت اینا هم فردا میرسن من با خسرو حرف زدم از نظر ما مشکلی نیست تو هم حق نداری ناراضی باشی
    [باید برم و اگرنه دیگه صدام دست خودم نیست کاش بابا ناراحتی قلبی نداشت اینجوری شاید میشد یه حرفی زد یا یه کاری کرد ولی الان اگه از اینجا نرم خودم سکته میکنم . رفتم سمت در]
    بابا-کجا میری آبرو ریزی نکن
    [جلو در خشک شدم دستامو مشت کردم تا بتونم یکم به خودم مسلط بشم ولی فایده ای نداشت . دیگه نفسام طبیعی بیرون نمیومد از همتون بدم میاد حالم ازتون بهم میخوره فکر کردن با بچه طرفن. کاش میشد اینا رو بلند بگم . هوا میخوام نیست]
    بابا-پاتو از این اتاق بیرون نمیزاری فهمیدی مرد باش بشین[نمیتونم]-بشین پسرجان من هنوز پدرتم
    [هرچی میگذره بیشتر عصبانی میشم نه میتونم برم نه میتونم بشینم حتی فشار دادن دندونام هم کارساز نیست این وضعیتی که من میبینم فکر همه جاشو کرده فقط یه قلپ آب میخواد یه چاقو یه قصاب]
    بابا-این کار درسته من نمیفهمم مشکلت چیه راحت بگم درکت نمیکنم فاطمه از هر لحاظ خوبه همین جا باش و فکر کن همیشه با هر سازی که زدی رقصیدیم ولی این دفعه فرق داره آرین این تو بمیری از اوناش نیست هر غلطی بکنی هر چی دیگه اسمت هم نمیارم
    [در رو به هم زد و رفت همون جلو در سُر خوردم رو زمین دلم میخواد سرمو بزنم به دیوار لعنت به آبرو داری اعنت به حرمت نون و نمک لعنت به من که حتی نمیتونم تو این تابوت حرف بزنم جز عزرائیل کی میتونه جلو این افتضاحو بگیره سر دردم شروع شد حتی عزرائیل هم سراغ من نمیاد باید خیلی وقت پیش میود ولی مثل اینکه حالا حالاها به من نگاه نمیکنه لعنت به این قلب سالم چندتا مشت به اون زدم چندتا به زمین لعنت به اشک که به مردها از حروم بالاتره باید یه کاری بکنم .
    رفتم تو سالن . دوباره سرها برگشت سمت من صدام از حالت عادی بم تر شده بود تمام سعیمو کردم عادی حرف بزنم]
    آرین-ببخشید آقا خسرو جسارته من میتونم با فاطمه خانم حرف بزنم
    [اصلاً به صورت بابا نگاه نکردم]
    خسرو-از نظر من ایرادی نداره همین الان رفت تو اتاقش
    -ممنون
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا