کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
مهین-چطور؟
آرین-یعنی فقط دعا میکردم دو دقیقه ساکت بشه
مهین-آرمان همیشه اینجوری نیست
-شانس خراب میبینی چشش به من میوفته اینجوری میشه
مامان-داری بی انصافی میکنی آرین
-من که چیزی نگفتم
مهین-آرمان فقط میخواد شما رو خوشحال کنه
-من خوشحال هستم نیازی نیست انقدر حرف بزنه
مامان-مگه چندتا دوست صمیمی داری که این پسر رو انقدر اذیت میکنی
-من کی اذیتش کردم
مامان-همش میزنی تو ذوقش
[حالا خوبه سال تا سال حرف نمیزنم]
مامان-تا حالا شده ازش تشکر کنی
[جنبه اش رو نداره]-آقا جان من بگم غلط کردم کفایت میکنه نمیدونستم انقدر طرفدار داره باز هم خوبه که خوابه
آرمان-بیدارم
-یک بار شد تو واقعاً خواب باشی فالگوش واینستی
-وقتی دارین غیبت منو میکنین چطوری بخوابم
-آقا من شرمنده ام شما بخواب ما هم غیبت نمیکنیم
-قول دادی ها ببینم داری حرف اضافه میزنی بیدار میشم ها
-باشه
مامان-من نمیدونم این پسر به کی رفته انقدر بد اخلاقه
آرمان-این ذاتش خرابه به خاندان بیچاره اش ربطی نداره
مامان-بچه بود اینجوری نبود
آرمان-از وقتی من میشناسمش که همین جوریه
مامان-بچه بود از دیوار راست میرفت بالا نمیدونم یهو چش شد فکر کنم از وقتی رفت مدرسه اینطوری شد
آرمان-نه حاج خانم ربطی به مدرسه نداره و اگرنه همه همینجوری میشدن این مشکلش اساسیه احتمالاً تو بچگی دچار عقده و کمبود محبت بوده
مامان-راست میگی ها پسرم فکر کنم از وقتی گیس شیرین رو آتیش زد اینجوری شد
آرین-مامان شیرین کیه دیگه
مامان-اِ چه طور یادت نمیاد
مهین-گیس آتیش داده؟!
مامان-آره ما یه همسایه داشتیم اون موقع آرین هشت-نه سالش بود این همسایه امون یه دختر داشت شیرین موهاش تا پایین کمرش میرسید
آرین-اوه اوه یادم اومد دیگه تعریف نکن
آرمان-نه جالب شد
مامان-یه روز آرین گفت میخواد بره تو کوچه بازی کنه دیدم رفتارش مشکوکه ولی شک نکردم
آرمان-از اولش یه ریگی تو کفشت بوده ها
مامان-خلاصه این رفت بیرون من هم چسبیدم به کارهام که دیدم از تو کوچه سر و صدا میاد فکر کردم بلایی سرش اومده دویدم تو کوچه دیدم آقای فخری بابای همین شیرین داره آرین کتک میزنه حالا از اون روزها ما این بچه رو روچشمامون نگه میداشتیم این یارو لندهور داشت میزدش خونم به جوش اومد رفتم سر صدا کنم که فهمیدم آقا چه دست گلی به آب داده تو مدرسه از دوستاش یواشکی فندک خریده اولین استفاده رو هم رو گیس این دختره بیچاره انجام داده
[خدا وکیلی هنوز یادم میاد خنده ام میگیره]
آرمان-ببین چه خوشش اومده داره میخنده نفله
آرین-آخه نمیدونی حواسش نبود پشت سرش راه افتادم فنک زدم زیر موهاش من هم دیدم نفهمید بیشتر سوزوندم یه گل سر کوچیک وسطای گیسش بود اون که سوخت تازه فهمید به کتکاش می ارزید خیلی صفا داد
مهین-واقعاً که
آرین-مامان دیگه از این خاطرات خوب نداری تعریف کنی
مامان-میخوای دست گل های دوران راهنماییت رو بگم اون دفعه رو بگم که میخواستن اخراجت کنن
آرمان-این آرین خرخون خودمون رو میگین دیگه!
مامان-نمره هاش خوب بود ولی حاشیه زیاد داشت یه بار تو توالت معلم ها جوهر ریخته بود
آرین-دیگه نگو
مامان-بله حضرت آقا از زیرش در رو انقدر دعوت ولی شده بود همه میشناختنمون کارش شل کردن پایه صندلی معلم ها بود
آرمان-اَی نامرد پایه صندلی استاد حسینی رو تو همیشه شل میکردی؟
آرین-خوشت اومد هیچ کس شک هم نکرد
آرمان-آره خب کی به تو خودشیرین شک میکنه
مامان-تو دانشگاه هم از این کارها میکردی منو بگو گفتم سر به راه شده نگو حرفه ای شده
آرین-حالا که لو رفتم بزار این یکی رو هم خودم اعتراف کنم . . . اون دختر درازه بود تو کلاس های زبان
آرمان-اون رو خوب یادمه چون هر وقت میومد کلاس گریه میکرد
آرین-کار من بود
آرمان-اِی جونور چه کار میکردی بیچاره رو
آرین-هر روز فرق میکرد همون روز اول فهمیدم زبونش مثل قدش درازه من هم کاری کردم که تمام طول کلاس خفه بشه
آرمان-برای هزارمین بار همه عالم جمع بشن اینو نمیشناسن باز هم هست؟
-اوه تا دلت بخواد ماشین جمشید، ملخ تو لیوان بهادری، جزوهء اون دختره فسقلی، دیگه اون سری که مرادی نیومد امتحان کنسل شد، باز هم بگم؟
آرمان-خیلی نامردی اقلاً میگفتی با هم بخندیم
-انقدر تابلو بازی در میاوردی لومون میدادی تازه من از وقتی یادم میاد تکی کار کردم
-انقدر آب زیر کاه بودی ما خبر نداشتیم چه خودشو به اون راه هم میزد تازه باخودشیرینی تمام باعث بانی کخ ریزی ها رو لعنت میکرد از همه زودتر هم خودش میرفت کمک خسارت دیدهء نگون بخت. حتماً ماشین مجد هم تو پنچر کردی
-دیگه قرار نشد کارهای خودتو بندازی گردن من
-از کجا فهمیدی
-بس که تابلویی تازه میخواستم حسابتو برسم یادم رفت
-برای چی؟
-به چه جرئتی ماشین پدر زن من رو پنچر کردی
-جرئت نمیخواست اون موقع پدر زنت نبود
-همچین بد هم نشست ترک موتورم خونشون رو یاد گرفتم بعدش تونستم . . .
[بعدش تونستم نرگس رو تعقیب کنم بعدش . . .]
آرمان-بعدش چی چه کخی ریختی؟
آرین-ساعت چنده؟
آرمان-ساعت که جلوته از زیرش در نرو یالا بگو چه کار کردی؟
آرین-اون آبو از زیر پات بده
آرمان-تا نگی چه غلطی کردی عمراً نمیدم
آرین-مامان چایی داریم؟
مامان-نه نداریم چه کار کردی که روت نمیشه بگی؟
[ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم و در سمت آرمان رو باز کردم]
آرمان-چت شد یه دفعه چکار میکنی؟
[آب رو از زیر پاش برداشتم و چند قدم از ماشین دور شدم ولی صداهای داخل ماشینو میشنیدم]
آرمان-فکر کنم دور از جون شما حاج خانم جمیعاً گند زدیم رفت
[بیشتر دور شدم هوا تاریک و سرد بود چراغ های ماشین افتاده بود روم. باید خونسردیم برمیگشت و اگرنه میرفتم اونجا یه چیزی میگفتم حال خودم و بقیه رو میگرفتم یا شخصیتم خورد میشد که بد تر بود باحرص قرص های لعنتی رو خوردم و ناراحتیمو سر زمین زیر پام خالی کردم. هر چی بیشتر تلاش میکردم اعصابم بیشتر خورد میشد خودم میدونم دوای دردم بالا بردن صدامه که اینجا جاش نیست. سعی کردم نفس هام رو منظم کنم تا به اعصابم مسلط بشم دیگه خیلی بیرون بودم تابلو شدم ولی هنوز صورت و چشم هام قرمز بود اینجوری نمیشه رفت جلو بقیه غیر طبیعیه]
[تو همین خود درگیری ها بودم که دستی خورد به بازوم]
فاطمه-اینجا سرده بریم تو ماشین[چرا من به فاطمه فکر نکرده بودم]
-شما برید من هم الان میام
-با شما میام
[بالاجبار رفتم سمت ماشین و در عقب باز کردم]
آرین-مهین خانم میشه تا ایستگاه بعدی شما رانندگی کنین
[بدون حرف نشست پشت فرمون من هم کنار فاطمه نشستم]
آرمان-مهین جان از رو دست اندازها آروم تر رد شو
مهین-حواسم هست
[برای جلوگیری از هر گونه اتفاق ناگوار دیگه سرم کردم تو گوشیم و ترجیح دادم ساکت باشم تا وقتی من صدام در نیاد حال همه خوبه. دیگه نه دوست داشتم حرف بزنم نه حرفی بشنوم به همین خاطر تا وقتی رسیدیم خفه خون گرفتم دلم نمیخواست وقتی این همه آدم اینجان از علاقه ام به نرگس جلو فاطمه حرف بزنم. چرا من انقدر ضعیف شدم. منتظر یه اشاره ام که به هم بریزم و بشکنم. خوشی نداشتم پرید.حتی گریه های مداوم نگین هم نشون میداد حال اون هم گرفته شده. جو داخل ماشین خیلی سنگین شده بود.]
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    ساعت دوازده ظهر بود که رسیدیم و با اصرار و تعارف های مامان همه رفتیم خونه مادربزرگ که الان شده بود خونه ماست چه واژهء غریبی خونهء ما خونهء من و فاطمه کلمه جالبیه من و فاطمه شدیم ما اسم این اول شخص جمع رو چی میشه گذاشت]
    آرمان-حالا چی میخوای به ما نهار بدی
    آرین-هر چی بخوای فقط پولش رو خودت باید بدی
    آرمان-روت رو برم
    مامان-بار اوله اومدیم انجا ما خانم ها یه چیزی درست میکنیم شما هم برین هر کار دوست داشتین بکنین
    [فاطمه همش با تعجب این ور اون ور رو نگاه میکرد. واقعاًدست اقوام عزیز درد نکنه خونه قدیمی مادر بزرگ با جهیزیه فاطمه از این رو به اون رو شده بود. معلومه بابا خیلی وقت بوده که رسیده. ببین ما نبودیم چه بزن و بکوبی بوده اینجا. حتی بخاری و آب گرمکن هم روشن بود. تازه دارم کنجکاو میشم این حیاط و سالنه اتاق های دیگه رو چطوری چیندن؟ دمشون گرم الحق شرمنده کردن من و این همه خوشبختی محاله]
    مهین-آرین خان حاج خانم میگن زنگ بزنین پدرتون اینا هم بیان اینجا
    [سری تکون دادم و از کنار مهین که اسپند به دست با لب خندون دور خونه میچرخید گذشتم و رفتم تو یکی از اتاق ها تا به بهانهء با موبایل حرف زدن حس کنجکاویم فروکش کنه. همینطور که با اباب حرف میزدم اتاق هم نگاه میکردم یه تخت دو نفره یک کمد لباس بزرگ و یه میز آرایش فکر نمیکردم جهاز فاطمه انقدر شیک و مدرن باشه. مکالمه ام با بابا تموم شد . در کمد رو باز کردم. این ها دیگه چه جور آدم هایی هستن لباس های من هم از خونه آوردن اینجا]
    آرمان-معلومه آریا بد مدل از دستت خسته شده بوده [این کی اومد تو]
    آرین-ولی واقعاً سرعت عمل بالایی داشتن
    -خوب حال میکنی ها من سر چیدمان خونه ام انقدر باربری کردم که تو عروسی خودم نمیتونستم برقصم
    -برای چی لاف الکی میای داماد به سرخوشی تو به عمرم ندیده بودم اون مهران بدبخت جون داد تا تونست بشونتت سرجات
    -برادر زن هم فقط دردسره ها میدید دارم میرقصم گیر داده بیا بریم عکس بگیریم
    -ناراحت نمیشی من برم حموم برگردم
    -نه برو حق داری دو روز بیمارستان دو روز تو راه کپک نزدی خیلی کاره
    -زود بر میگردم
    -باشه بابا فقط مواظب زخمت باش راستی یادته که امشب رصدخونه ایم
    -پاک یادم رفته بود ممنون گفتی
    -هنوز بقیه نیومدن برو
    [یادم باشه فاطمه رو با مامان اینا بفرستم بره شب اینجا نمونه. باید دکتر هم برم ببینم با این بخیه ها باید چکار کنم.
    این ها چرا انقدر شیر آب رو باز میکنن. خدا لعنتت کنه امیرمحمد ببین به چه فلاکتی افتادم. من چرا انقدر غر میزنم؟]
    -بله
    [در میزنه نمیگه چکار داره. در حموم باز کردم سرم بردم بیرون هنوز دهنم باز نکرده بودم یه حوله خورد تو صورتم واقعاً چه محبتی داره فرد پشت در. حوله رو آوردم پایین چشمم خورد به فاطمه که داشت فرار میکرد. دختره لوس خجالتی.]
    [از حموم که بیرون اومدم بابا و آریا و آرمیتا هم اومده بودن. بهتر شدن رابـ ـطه من و آریا مایه مسرت و شادیه. آرمیتا هم با یه بغـ*ـل کتاب اومده بود و جواب های همهء دو هفته اش رو همین الان میخواست. خانم ها تو آشپزخونه مشغول بودن. بابا و آرمان هم مشغول صحبت بودن و من نمیتونستم صداشون رو بشنوم. آریا خودش رو مشغول مرتب کردن کانال های تلوزیون کرده بود. آرمیتا دفتر و کتاب هاش رو پهن کرده بود جلوم من هم چون به اشتباه بهش قول داده بودم کمکش کنم چاره ای نداشتم جز اینکه یه مسئله رو سه بار سه مدل مختلف براش توضیح بدم بلکه یکیش رو بفهمه شدیداً دلم برای سجاد تنگ شده بود برای سجاد یکی از این سه مدل رو توضیح میدادی دو مدل دیگه رو خودش به صورت خودجوش یاد داشت به این دخترهء خنگ هر چی توضیح میدی آخرش مطمئنی یه کلمه از حرف هات هم نفمیده الکی سرش رو تکون میده.
    ولی خوشم اومد تو تعلیم و تعلم استعداد پیدا کردم هر چند نشد دکترا بگیرم ولی برای تدریس تو دانشگاه اقدام میکنم]
    مهین-بچه ها بیاین نهار
    [خدا خیرت بده نجاتم دادی. شیش ساعته فاطمه داره سفره میچینه معلوم نیست چه خبره دیگه نفسش بالا نمیاد]
    مامان-باید یه شب همه رو دعوت کنیم
    بابا-برای چی
    مامان-خیلی زحمت کشیدن اینجا رو چیدن
    بابا-کی زحمت کشیده؟
    آرمیتا-همهء اینجاها رو من و بابا و آریا چیدیم
    آرمان-گفتم از قوم و خویش های با معرفتتون بعیده
    [مهین به آرمان چشم و ابرو اومد ولی اون که دیگه حرفش رو گفته بود راست هم گفته بود چه خیال خامی داشتیم ما]
    آریا-آرین موتورت تو کامیون بود
    آرین-جان داداش راست میگی
    آریا-گذاشتمش تو انباری روش برف نشینه
    آرین-جایی که باهاش نرفتی؟
    آریا-نه . . .نه داداش جایی نرفتم
    [پس چرا رنگ به رنگ میشی دروغگو]
    آرین-دستتون درد نکنه اینجا خیلی خوب شده
    [این لبخندها رو دوست دارم. حقوق این ماهم بگیرم یه سور خوب به همشون میدم]
    بابا-نهار امروز دست پخت کیه؟
    مامان-حدث بزن
    بابا-دستپخت شما نیست مزه غذاهات رو میشناسم
    مهین-کار عروستونه
    [باز فاطمه خجالت کشید. بعد از نهار مامان و مهین رفتن تو اتاق خوابی که دیده بودم فاطمه رو هم دنبال خودشون کشیدن. آرمیتا هم دست از سرم برداشت و دنبالشون رفت. من هم نشستم کنار آرمان]
    آرین-این چند وقته خیلی اذیت شدی دستت درد نکنه
    آرمان-تو غذای زن داداش چی داشت انقدر مهربون شدی
    -جنبه نداری ها
    -از وقتی با تو گشتم بی جنبه شدم
    آرمیتا-داداش جواب این سوال هم میدی
    آرین-تو مگه اون اتاق نبودی
    آرمیتا-انداختنم بیرون میخواستن حرف بزنن
    آرین-حالا نمیشه بعداً بپرسی برو با آریا و بابا تلوزیون ببین
    آرمیتا-دارن فوتبال نگاه میکنن
    [عجب گیری کردم]
    آرمان-آبجی خانم بی زحمت مهین رو صدا کن میخوایم بریم
    آرین-کجا؟بودین حالا
    -نه بریم از جاده مستقیم اومدیم اینجا نگین مریض میشه. شب هم رصدخونه دیگه بدتر
    -حق داری. آرمیتا مهین خانم رو صدا کن
    [آرمان رفت سمت کتش. آرمیتا هنوز نرفته برگشت]
    آرمیتا-مهین خانم میگن نیم ساعت وقت بدین
    آرمان-ای بابا
    آرین-بشین دو دقیقه. حتماً حرف مهم دارن دیگه
    -این چه حرف مهمیه که دو روزه تو ماشین نزدن. میدونی چند شبه نخوابیدم
    -حالا این نیم ساعت هم روش[با غر غر نشست سر جاش]-بابا دادگاه چی شد
    [با کلافه نفسش رو بیرون داد]-اعتراف کرده ولی فکر کنم چون ما مدرک نداریم پولم بر نمیگرده
    آرمان-درست میشه ان شاءا...
    بابا-نه پسرم فکر نکنم درست بشه تقصیر خودم بود نباید انقدر راحت اطمینان میکردم
    آرین-آخه کی فکرش رو میکرد از وقتی یادم میاد بابا و هروی دوست بودن
    آرمان-همه چی پول شده حاج آقا کی به رفاقت اهمیت میده همین آرین فکر کردین برای چی منو تحمل میکنه فقط به خاطر پول و اگر نه میخواد سر به تنم نباشه
    آرین-عجب آدمی هستی تو همچین فکری راجع به من داری
    -آره یه چیزی تو همین مایه ها منتها بدتر به جان خودم حاج آقا اگه یه بسته هزاری بزارین رو میز بگین آرمان یا هزاری میگه معلومه هزاری
    -آره چون هزاری به آدم توهین نمیکنه
    -الان بهت بر خورد
    -نه خیلی هم خوشم اومد خوشحال شدم
    -راست میگی . . . آریا، عمو جون یه آهنگ بزار داداشت خوشحاله تو عروسیش که نرقصید اینجا یه حالی بکنیم
    [آریا چپ چپ نگاه میکرد]
    آرمان-بجنب هنوز خوشحالیش نپریده پاشو
    آریا-از تو گوشیم آهنگ بزارم
    آرمان-آره فقط مناسب مجالس لهو لعب باشه[شروع کرد به دست زدن]-بدو آریا حاج آقا شما هم دست بزنین شاه داماد میخواد برقصه[ببین چه شلوغ بازی درآورده آریا هنوز سرش تو گوشیش بود]
    آریا-پیدا کردم[یه آهنگ پلی کرد]-این خوبه
    آرمان-عالیه حاج آقا دست. عبدا... پاشو مجلس بی ریاست[رو به آرمیتا]-خواهر شما هم دست بزن
    آرین-عمراً هل نده پا نمیشم
    -غلط کردی از کی میشه نرقصیدی دلم تنگ شده پاشو آریا صداشو زیاد کن
    -خودت برقص من از این کارها خوشم نمیاد
    -دروغ گو قبلاً که دوست داشتی حاج آقا بیا کمک این مقاوت میکنه
    [به زور بلندم کردن آرمان همش جلوم ادا در میاورد آریا هم جو گیر شده بود وسط سالن قرهای عجق وجق میداد حالا خنده ام گرفته بود ولی عمراً من برقصم]
    آرمان-ناز نکن یه حرکتی بکن ما که رقصت رو دیدیم نگو یاد نداری که یه رقـ*ـص تکی ازت دیدیم اون هم با سطل باورم نمیشه
    آرین-روانی اون شب چون مهین و نرگس ترسیده بودن رقصیدم یادشون بره هر چند نرگس نمیدید ولی همین که خندید کافی بود
    [هر چی به آخر جمله ام نزدیک میشدم صدام کم تر میشد. آرمان سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه]
    آرمان-خب حالا چند تا از اون قرهای خشک شده تو کمرت رو ول کن
    مهین-آرمان من حاضرم بریم
    [این مهین بود یا فرشته نجات. آریا آهنگش رو قطع کرد]
    آرمان-حرف هاتون تموم شد
    مهین-نه داشتیم با فاطمه حرف میزدیم وسط حرفامون گرفت خوابید
    آرمان-زن و شوهر کپی هم زد حالین یادت باشه نرقصیدی ها
    آرین-باشه یادم هست
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [یه ربع بعد از آرمان و مهین، بقیه هم رفتن. انقدر تو خودم رفته بودم که پاک فاطمه رو از خاطر بردم رفتم تو آشپزخونه یه چایی جوشیده برای خودم ریختم و قرصام رو باهاش خوردم در یکی دیگه از اتاق ها رو باز کردم وسایل دیگه ام اینجا بود شبیه اتاق کار بود. میدونم برگه هام و همه دار و ندارم زیر و رو شده باید تا چند روز مرتبشون کنم. ساک و وسایل دیگه امون تو سالن بود بردمشون تو اتاق خواب فاطمه رو تخت خواب بود. چند بار صداش کردم بیدار نشد. رفتم نزدیک و زدم به بازوش ولی فایده نداشت. یکم تکونش دادم . . . چنان با شدت از خواب بیدار شد که سرهامون خورد به هم. سعی کردم به روی خودم نیارم]
    آرین-من امشب باید برم رصدخونه الان هم باید برم دکتر صبر میکنم شما شما اگه میخواین حموم برین و لباس هاتون رو عوض کنین میبرمتون خونه مادرم
    -چرا؟
    -من امشب نیستم نمیخواین که تو این خونه تنها بمونین؟
    - من زود حاضر میشم
    - این ساک ها تو کمد هم لباس دارین من تو سالن منتظرم
    [رفتم تو سالن خودم سرگرم تلوزیون کردم. خوابم میومد. ولی میدونستم با این وضعیت اگه بخوابم از همه کارهام میوفتم. رو زمین ضرب گرفته بودم و منتظر فاطمه بودم. صدای در حموم که اومد سرم برگردوندم اون سمت. یه بلوز شلوار تنش بود ولی حجاب نداشت موهاش ریخته بود دورش. تا متوجه من شد بدو بدو پرید تو اتاق. من بالاخره که باید با این دختربچه خجالتی حرف بزنم چه موقعی بهتر از الان. از جا بلند شدم و در اتاق باز کردم پشت به در رو تخت نشسته بود و سعی میکرد موهای خیسش خشک کنه. باید از یه جایی شروع میکردم]
    آرین-میزاری موهات رو ببافم
    [هول شده بود. از جا پرید. صورتش از همیشه که خجالت میکشید قرمز تر بود شونه هاش رو گرفتم و نشوندمش سر جاش و مشغول بافتن موهاش شدم]
    آرین-برای چی جواب منفی ندادی فاطمه من اونشب جدی بودم. میدونم حرف هایی که میزنم ناراحتت میکنه ولی قبول کن خودت مقصری[یه نفس عمیق کشیدم پشتش به من بود و صورتشو نمیدیدم]-نرگس هم موهای بلندی داشت سمیه خانم مثل مادرش بود اون بهم یاد داد موهای نرگس رو ببافم. من نمیتونم به کسی جز نرگس فکر کنم. اون شب هم بهت گفتم ولی جدی نگرفتی. نباید با زندگیت قمار میکردی. من مواظبت هستم. اگه هر وقت مشکلی داشتی هر چقدر هم کوچیک بود به من بگو هر چی خواستی من بهت میدم از هیچی دریغ ندارم شده از جونم مایه میزارم که احساس ناراحتی نکنی ولی نمیتونم برات شوهر باشم میفهمی. من فقط ازت حمایت میکنم امیدوارم درک کنی . . .کش مو داری؟
    [هیچی نگفت]-فاطمه
    [با گیجی جواب داد]-بله
    -کش مو داری؟
    -خودم میبندم
    -امیدوارم متوجه حرف هام شده باشی و درک کنی و ناراحت نشده باشی[رفتم سمت در]
    -عبدا...
    -بله[فهمیدم یه چیزی میخواد بگه خجالت میکشه]-اشکالی نداره هر چی میخوای بگو
    -باز هم موهام رو میبافی؟
    -هر وقت که خواستی
    -ممنون
    -لباس گرم بپوش هوای اینجا سرده. تو حیاط منتظرم
    [کاپشنم برداشتم و کلاهم سرم کردم و رفتم تو حیاط، سمت انباری و موتور رو بیرون آوردم با یه نگاه به درجه بنزین فهمیدم آریا دروغ گفته چون باک پر بود آخرین باری که سوارش شدم نصف بیشترش پر بود. غیر از اون موتور زیادی تمیز بود. در حیاط باز کردم فاطمه هم اومد. در خونه رو قفل کردم و متور هل دادم بیرون فاطمه هم دنبالم میومد در حیاط قفل کردم دیدم فاطمه گیج نگاه میکنه کلاه کاسکت سرش گذاشتم و نشستم رو موتور قیافه اش خیلی بامزه شده بود دو ضربه به موتور زدم]
    -بپر بالا دیرمون شد[آروم نشست پشت سرم]-چادرت جمع کن خطرناکه
    -جمع کردم
    -سفت بگیر که رفتیم
    [به محض اینکه موتور راه افتاد چنگ زد به کاپشنم]
    آرین-تا حالا سوار موتور نشده بودی؟
    -چرا شده بودم
    -باشه
    -کجا میریم
    -اول میرم شما رو میرسونم خونه بعد میرم بیمارستان بهد میرم یه جعبه شیرینی میگیرم بعد میرم رصدخونه بعد دیگه خدا میدونه[چقدر بده انقدر زود هوا تاریک میشه]
    -نمیشه من هم بیام؟
    -کجا؟
    -هر جا میخواین برین
    -مشکلی نداره ولی حوصله ات سر میره
    -مرسی
    [باید با شهر آشنا بشه. رفتم مت درمانگاهی که نزدیک خونه بود. دکتر گفت سه روز دیگه بخیه ها رو میکشه. من هم دیدم اومدیم دکتر گفتم بزار استفاده مفید کنیم. خودم فهمیده بودم یکی از قرص ها خواب آوره. ازش پرسیدم میشه نخورمش که الحمدا... گفت اون یکی مشکلی نداره. از شرش خلاص شدم. از مطب اومدم بیرون. فاطمه رو صندلی های انتظار نشسته بود و قیافه اش خیلی در هم بود]
    -فاطمه
    -بله
    -خوبی
    -آره بریم
    [از جا بلند شد و رفت بیرون اومدم کلاه کاسکت سرش بزارم سرش کشید عقب من هم بیشتر تشویق شدم کلا سرش کردم و به راه افتادیم]
    -فاطمه
    -بله
    -حالا ببرمت خونه؟
    -نه هر جا بری من هم میام دوست ندارم برم اونجا
    -کسی چیزی بهت گفته؟
    -نه راستش میترسم بگم فکر کنین دارم لوس بازی در میارم[همین الانش هم فکرم همینه]
    -راحت باش بگو
    -از مامان باباتون خجالت میکشم
    -خجالت نداره که تازه دوست دارم با آرمیتا دوست بشین اون هم امسال کنکور داره میتونین با هم درس بخونین و یه چیزهایی هم ازت یاد بگیره بد نیست
    -چه چیزهایی؟
    -هرچی آرمیتا خیلی لوس شده چون تک دختر بوده خیلی نازش رو کشیدن هم بی هنره هم لوس و بد اخلاق
    -خب من هم تک دخترم
    -ای دل غافل راست میگی ها پس کلاً به هیچ کدومتون امیدی نیست
    -حالا کجا میریم؟
    -مگه کتاب تست نمیخوای ما یه کتاب فروشی داریم میریم اونجا لپ تاپ هم اونجاست باید بگیرمش
    -خوبه
    [بقیه راه به سکوت گذشت. وقتی وارد مغازه شدم دهنم از تعجب باز موند]
    بابا-از این طرفا؟
    فاطمه-سلام
    بابا-سلام دخترم
    آرین-فاطمه رو آوردم برای خودش کتاب برداره . . . چقدر جنس ریختین تو مغازه
    بابا-اون چهارتا کتاب که فروش نداشت
    -تو فکر بودم لوازم تحریر بیارم ولی دستم خالی بود
    -تو کاسب نیستی پسر جان یاد نداری باید چکار کنی . . . عروس گلم چطوره؟
    فاطمه-ممنون
    آرین-خجالت نکش هر چی لازم داری بردار اگه چیزی هم میخواستی اینجا نبود بگو
    [دیدم سردر گم میچرخه چندتا از کتاب هایی که میدونستم به دردش میخوره برداشتم چند تا مداد و پاک کن و خودکار هم ریختم تو یه نایلون چندتا کتاب هم خودش برداشت]-دیگه چیزی لازم نداری؟
    -نه خودم یه سری چیزها آوردم دارم
    -باشه . . . بابا اینها اینجا باشه فردا میام دنبالشون[لب تاپ تو کشو میز بود برداشتم]-فاطمه بریم دیرم شد
    فاطمه-بریم خداحافظ
    بابا-مواظب هم دیگه باشین
    آرین-فعلاً
    [به زحمت پول یه جعبه شیرینی رو جور کردم و بین راه یه جعبه شیرینی خریدم و راه افتادم سمت رصدخونه. راهش دور بود. میدونستم الان فاطمه میگه عجب غلطی کردم لعنت به موتور کلاه کاسکت هم سر فاطمه است انقدر باد سرد خورد تو سر و صورتم قندیل بستم]
    فاطمه-سردت نیست؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -نه سرد نیست منجمدکننده اس
    -کلاهت بکش پایین تر
    -دستم بنده
    -دستکش که داری؟
    -آره خدا رو شکر
    [کلاهم کشید پایین تا رو گوش هام رو پوشوند. ولی خودش انقدر خجالت کشید که تا خود رصدخونه حرف نزد. وقتی رسیدیم با دیدن زمین یخ زده دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم سمت در. میدونستم دستش رو ول کنم افتاده]
    -آرین
    [به سمت صدا برگشتم واقعاً حوصله این یکی رو نداشتم]
    آرین-چکار داری؟
    میترا-واقعاً برات متاسفم تو دخترهای کور و دهاتی رو به من ترجیح میدی؟!
    -مطمئن باش انتخاب سختی نیست
    -خلایق هر چه لایق
    -خانم برو دنبال کارت من نمیدونم کدوم آدم نفهمی آمار رفت و آمد منو به شما میده
    -من اینجا منتظرت بودم
    -پس باش تا زیر پات علف سبز بشه میبینی که ازدواج کردم برو دنبال یکی که براش جالب باشی
    -باورم نمیشه با این ازدواج کردی
    -این نه ایشون نمیخوام بهت توهین کنم دفعه های پیش هم درست باهات حرف زدم ولی حرف تو گوشت نمیره
    -من دوستت دارم
    -ببین ما تو اقواممون یکی رو داریم که چاقوم زده قبل از این جا دکتر بودیم من اونو دوست دارم تو رو نه اصلاً میبینمت حالم بد میشه
    -این کار رو با من نکن
    -جلو زنم فیلم نیا حوصله ندارم برو دنبال کارت من دیرم شده
    [دست فاطمه رو کشیدم و رفتیم تو. فاطمه تو فکر بود حق هم داشت با این وجود با بچه های رصدخونه خوب برخورد کرد. اگه سوال کنه براش توضیح میدم حق داره که بدونه بیشتر از ظرفیتش امروز اتفاق های جور واجور افتاده بود]
    [دیشب تمام مدت من و بچه های دیگه داشتیم با هیجان طرز کار وسایل بهش توضیح میدادیم فاطمه هم با علاقه گوش میکرد. من هم دیدم علاقه نشون میده زحل و قمرهای مشتری و چندتا چیز دیگه هم نشونش دادم ولی دیگه وسط های کار خوابش برد.
    صبح بعد از تموم شدن کارمون فاطمه رو که روی یکی از صندلی ها خوابش بـرده بود بیدار کردم و به اتفاق برگشتیم خونه. با اینکه هردومون خسته بودیم ولی برای راحتی جفتمون یه تغییر دکراسیون کوچیک تو خونه دادیم. وسایل اتاق کار رو یکم جا به جا کردیم و با کمک هم یه تخت خواب که تو انباری بود رو آوردیم تو اتاق تخت خوبی نبود به خصوص که مادر بزرگ رو این تخت سه بار سکته قلبی کرده بود. از اون روز به بعد زندگی عادی تر شد از چند نفر پرس و جو کردم و اسم فاطمه رو یه آموزشگاه کنکور نوشتم اکثر اوقات خودم میبردم و میاوردمش ولی گاهی که نمیشد و با آژانس میرفت اینجوری خیالم راحت تر بود. کم کم خجالتش از مامان و بقیه ریخت و روزها و شب هایی که نبودم میبردمش اونجا بیشتر وقت اونجا بود. برعکس چیزی که فکر میکردم آرمیتا از فاطمه خانه داری و حجب و حیا یاد میگیره فاطمه تحت تاثیر اخلاق و شکل حرف زدن آرمیتا قرار گرفته بود و کار من دو برابر شده بود چون باید دوتا دختر بچه لوس و تنبل رو وادار میکردم درس بخونن. ولی همین که با هم دوست بودن جای شکرش باقی بود. چیزی که عجیب بود این بود که از میترا خبری نبود.
    هنوز با عطر چادرنماز نرگس خوابم میبره.
    با تلاش و ممارست فراوان و البته علاقه مسئولین عضو هیئت علمی دانشگاه شدم قرار شد از ترم جدید که نزدیک های مهر شروع میشد کار تدریس رو شروع کنم با این وجود رصدخونه رو ول نکردم با توجه به پول بازنشستگی بابا و رونق پیدا کردن مغازه خیلی زود متوجه شدم به پول من نیازی نیست. خیالم از بابت فاطمه راحت بود چون انقدر ترسو و ساده بود که بئون من کاری نمیکرد. تو خونه برخورد چندانی نداریم اگه صحبتی هم باشه بیشتر راجع به درس فاطمه است من کلاً زیاد حرف نمیزنم فاطمه هم کم حرف بود با این وجود حس میکنم صمیمیتش با من کم نشده.
    همیشه آرامش باعث آزاد شدن فکر من میشه. هر چقدر روزهای بیشتر پشت سر میزارم عذاب وجدانم بیشتر میشه. دیگه چادر نرگس آرومم نمیکنه. فکر میکنم اگه دست نرگس بهم میرسید کمترین چیزی که حقم بود یه سیلی جانانه است نرگس حتی از شوخی با این موضوع هم ناراحت میشد حالا من سرش هوو آورده بودم. شب ها کابوس میبینم. نمیدونم باید چه کار کنم.
    امروز روز آزادمه فاطمه ساعت چهار کلاس داشت رسوندمش آموزشگاه و خودم رفتم خونه پدر. هنوز کلید داشتم ولی به خودم اجازه نمیدادم ازش استفاده کنم. چند بار زنگ زدم ولی کسی در رو باز نکرد. دلم میخواست هر طور شده امروز برم جایی که بوی نرگس رو داشته باشه همه حرصم رو تو پام جمع کردم و رو در پیاده کردم چند دقیقه جلو در رژه رفتم. ولی دست آخر تصمیم رو گرفتم. بالاخره یه روز باید باهاش رو به رو میشدم.
    تا تموم شدن کلاس فاطمه سه ساعت وقت داشتم سه ساعت برای کنار اومدن با خودم سه ساعت کوتاه برای به دست آوردن دل نرگس. نشستم رو موتور و راه افتادم سمت نرگس خودم میدونم از کابوس هایی که میدیدم فهمیدم ازم راضی نیست. تمام طول مسیر با خودم کلنجار رفتم تا رسیدم به بلوک مورد نظر با هر قدمی که به جلو بر میداشتم ترس و بغض بیشتر بهم هجوم میاورد.
    من چطور تونستم یه سال تموم بهش سر نزنم چطور تونستم انقدر درگیر زندگی بشم که ازش غافل بشم.
    با دیدن اسمش رو اون سنگ سفید و سرد از حرکت ایستادم به همین راحتی من کنار نرگس بودم. کنارش زانو زدم. من خیلی وقت پیش به این خلوت نیاز داشتم. روی سنگ کثیف شده بود با کف دست چند بار روش کشیدم ولی فایده نداشت. یه پسربچه اون حوالی گلاب میفروخت یه شیشه گلاب ازش خریدم و سنگ رو شستم. اینجا خونه نرگس من بود بعد از یه مدت که زل زدم بهش زبونم باز شد و تونستم حرف بزنم]-نرگس . . .
    [ازش معذرت خواستم. از دلتنگیم براش گفتم از تنهاییم از اینکه بدون اون دنیام چقدر زشت شده براش مرثیه خوندم و برای اولین بار طی این یه سال اشک ریختم هزار بار طلب بخشش کردم من خیلی بهش ظلم کرده بودم من تنهاش گذاشته بودم. من ازدواج کرده بودم. از فاطمه گفتم. از اینکه این یه سال چی بهم گذشته. سرم رو زانوم گذاشتم و برای اولین بار طی این یه سال شکستم. کاش زودتر میومدم اینجا و انقدر خودداری نمیکردم. من همیشه کنار نرگس آرامش داشتم اینجا راحت بودم.]
    .
    .
    .

    اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
    اگر دفتر خاطرات طراوت
    پر از رد پای دقایق نبود
    اگر ذهن آینه خالی نبود
    اگر عادت عابران بی خیالی نبود
    اگر گوش سنگین این کوچه ها
    فقط یک نفس میتوانست
    طنین عبوری نسیمانه را
    به خاطر سپارد
    اگر آسمان میتوانست یکریز
    شبی چشمهای درشت تو را
    جای شبنم ببارد
    اگر رد پای نگاه تو را
    باد و باران
    از این کوچه ها آب و جارو نمیکرد
    اگر قلک کودکی لحظه ها را
    پس انداز میکرد
    اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
    برای کسی باز میکرد
    و میشد به رسم امانت
    گلی را به دست زمین بسپریم
    و از آسمان پس بگیریم
    اگر خاک کافر نبود
    و روی حقیقت نمیریخت
    اگر ساعت آسمان دور باطل نمیزد
    اگر کوه ها کر نبودند
    اگر آبها تر نبودند
    اگر باد می ایستاد
    اگر حرفهای دلم بی اگر بود
    اگر فرصت چشم من بیشتر بود
    اگر میتوانستم از خاک
    یک دسته لبخند پرپر بچینم
    تورا میتوانستم
    ای دور
    از دور
    یک بار دیگر ببینم
    (قیصر امین پور)
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [گوشیم زنگ خورد]
    [صدام دو رگه شده بود چند بار نفس عمیق کشیدم و دو تا سرفه کردم تا صدام صاف شد و جواب دادم]
    -الو
    فاطمه-عبدا... من یه ساعته کلاسم تموم شده تو کجایی
    -ببین فاطمه آدرس خونه بابا روکه بلدی برو اونجا پول داری؟
    -آره ولی نمیشه خودت بیای؟
    -من دورم نیم ساعت بیشتر طول میکشه برسم
    -باشه منتظر می مونم
    -آخه ترس نداره که به مدیر آموزشگاهتون بگو یه آژانس زنگ بزنه آدرس خونه بابا رو بده من طول میکشه برسم
    -. . .
    -فاطمه قطع کردی؟
    -نه
    -پس همونجا منتظر باش ممکنه یکم دیر بشه ولی میام
    -مرسی
    [گوشی رو قطع کردم]
    -زود برمیگردم دیگه نمیتونم اینجا نیام
    [به سختی دل کندم و رفتم سراغ موتور راه نسبتاً طولانی بود و تو این مدت تونستم به غالب خودم برگردم. نمیدونم چرا موتور رو از ماشین بیشتر دوست دارم یه کلاه کاسکت برای فاطمه هم گرفته بودم با اون کلاه واقعاً خنده دار میشه. هنوز معنی ترسش رو نمیفهمم بهش یاد داده بودم چطوری سوار تاکسی و اتوبوس و مترو بشه ولی هنوز هم میترسه.
    این روزها زیادی بهم میچسبه مخصوصاً جلو مامان. هر روز صبح میاد تا موهاش رو ببافم چون موهای بلندش منو یاد نرگس میندازه با کمال میل انجام میدم ولی کاهاش عجیب شده]
    [رسیدم جلو در آموزشگاه بوق موتور رو به صدا در آوردم بعد چند دقیقه فاطمه که چادر سیاهش رو سفت گرفته بود از در آموزشگاه اومد بیرون کلاهش رو سرش گذاشتم. اومد بشینه رو موتور]
    آرین-چادرت رو جمع کن
    -حواسم هست چرا هر دفعه میگی؟
    [باز من تو روی این خندیدم]-نشستی؟ بریم؟
    -آره
    -برای چی با تاکسی نرفتی؟
    -حالا ناراحتی اومدی دنبالم؟
    [این چه زبونش دراز شده]-خودت معتل شدی واگرنه برای من مهم نیست
    [این مهم نیست جواب زبون درازیت]
    [زد سر شونه ام]
    -بله
    -ماهی میخری؟
    -چه جور ماهی میخوای قزل آلا خوبه؟
    -نه ماهی گلی
    -ماهی آکواریومی میخوای؟ من هم از ماهی خوشم میاد[نرگس هم تو خونه اشون یه آکواریوم بزرگ داشتن]-یه آکواریوم بزرگ می گیریم اصلاً چندتا ماهی گوشتخوار میخریم من از گربه ماهی خوشم میاد تو چی؟ یه دونه کوسه بگیریم
    -عبدا...
    -چیه؟
    -ماهی برای سفره هفت سین میخوام کوسه چیه؟
    -اِ . . . راست میگی عیده
    -همه وسایلش رو جور کردم میخواستم آریا رو بفرستم ماهی بگیره ولی گفتم حالا که با هم اومدیم بیرون ماهی هم بخریم
    -من مگه به تو نگفتم هر چی میخوای به خودم بگو یعنی انقدر از من میترسی که ترجیح میدی به آریا بگی برات چیزی بخره
    -کی گفته من ازت میترسم[عجیبه نمیترسه]
    -اگه نمیترسی حالا بترس چون خوش ندارم چیزی لازم داشته باشی به کس دیگه بگی
    -حالا ماهی میخریم؟
    -هم ماهی میخریم هم لباس عید هم قزل آلا برای خوردن چون از سبزی پلو با ماهی نمیشه گذشت بلدی درست کنی؟
    -آره
    [چقدر حرف زدن رو موتور سخته همش باید فریاد بزنی]-دیگه چیزی لازم نداری؟
    -مامان اینا برای شام دعوت کردن الان برای خرید دیره
    -کو تا شام؟
    -پس بزن بریم
    -نه بابا راه افتادی
    -پس چی
    -هیچی
    [این ناجور رفتارش تغییر کرده این ها همه اثرات آرمیتاست قشنگ معلومه داره مثل اون حرف میزنه. اینکه انقدر زود تحت تاثیر حرف ها و کارهای یکی دیگه قرار میگیره میترسم اوایل ترسو و خجالتی بود ولی حالا انقدر شبیه آرمیتا شده که به سختی خودم رو کنترل میکنم مثل آرمیتا باهاش حرف نزنم. فاطمه امانت خسروه باید مثل چشم هام مواظبش باشم]
    [اون روز بعد از خرید رفتیم خونه بابا هرچند اکثر اوقات اونجا بودیم ولی هر وقت میریم اونجا مجبور میشم ظاهرسازی کنم و به رفتارهای عجیب فاطمه بخندم خیلی غذاب آوره اکثر اوقات که کششم تموم میشه میرم مغازه سرگرمی خوبیه از خونه رفتن بهتره هفته ای دوروز میرم اونجا. خیالم از بابت فاطمه راحته چون به مامان سپرده بودم نزاره آرمیتا و فاطمه از جلو چشمش دور بشن چون به محضی که به هم میرسیدن انقدر حرف میزدن که یادشون میره باید درس بخونن ولی مامان حواسش خوب جمع بود دوبار که شبیه خون زده بودم دیدم حواس مامان بهشون هست خیالم راحت شده بود]
    [از همون روز بود که دیگه تقریباً هر روز میرفتم پیش نرگس. شده بودم مثل روزهای اولی که به بهانه های مختلف فرار میکردم تا بتونم نرگس رو تا در خونه اشون اسکُرت کنم حالا فرار میکردم تا بتونم کنار مزارش بشینم]
    [بعد لحظهء سال تحویل به همراه فاطمه رفتیم خونه بابا دور هم بودیم شیرینی و آجیل میخوردیم بابا به هممون عیدی داد من هم احساس بزرگیم گل کرد به آریا و آرمیتا و فاطمه عیدی دادم اونجا بود که مامان پیشنهاد داد بریم عید دیدنی اما من طی یه نقشه از پیش تعیین شده جیم شدم با کلی دردسر از پشت تلفن راضیشون کردم که زود برمیگردم دلم میخواست سال جدید پیش نرگس باشم. هر قدر گشتم یه گل فروشی باز پیدا نکردم انگار قحطی گل اومده بود. دست خالی رفتم. خیلی های دیگه هم بودن که بعد از سال تحویل اومده بودن دیدن عزیزهای از دست رفته اشون. چند متری فاصله داشتم که با دیدن پدر سرجام وایستادم مردد بودم برم یا نه که سرش رو بلند کرد من هم رفتم سمتش تعجب کرده بود.]
    [با هم دست دادیم]
    آرین-سال نو مبارک پدر
    -سال نو تو هم مبارک اینجا چکار میکنی؟
    -همون کاری که شما میکنین[چشمم به گل های رو سنگ افتاد]-شما از کجا گل خریدین؟
    -من دیروز گل گرفتم
    -حیف من برنامه ام مثل شما دقیق نبود
    -زنت کو؟
    -با بقیه رفته عید دیدنی
    -تو چرا نرفتی چرا اینجایی؟
    -خودتون چرا اینجایین؟
    -من اینجام چون جز نرگس کسی رو ندارم
    -استاد شما که اهل شعار دادن نبودین مگه نگفتین من مثل پسرتونم
    -خب الان هم پیش پسر و دخترم نشستم
    -افتخار میدین امروز در خدمتتون باشیم
    [سرش رو تکون داد]-نه . . . من میرم خونه
    -خونه آدم جایی که خانواده اش باشن شام سال نو رو نمیشه تنهایی خورد ما همه خونه بابا جمعیم اگه شما هم بیاین جمعمون تکمیل میشه
    [از پدر انکار از من اصرار بالاخره راضی شد. ولی تا نزدیک های غروب کنار نرگس بودیم و با هم حرف میزدیم قید خونه عمه و عمو و خاله رو زدم و قول دادم بعداً با فاطمه دوتایی بریم هرچند علاقه چندانی نداشتم دلم نمیخواد مثل آرمان دنبال این مسائل باشم ولی ما رسم داریم بعد از عروسی اقوام عروس و داماد رو دعوت میکنن خونه اشون ولی به بهانه اینکه نرگس زن دوم منه هیچ کدوم از اقوام این کار رو نکردن من که کلاً از ریخت و قیافه هر چی جنس بشریه بیزارم ولی فهمیدم فاطمه ناراحت شد بعضی رفتارها هیچ وقت از یاد آدم نمیره]
    [با دیدن پدر همه اول تعجب کردن ولی بعد زود خودشون جمع و جور کردن من هم برای اولین بار تو جمع در شوخی رو باز کردم و فضا رو تغییر دادم ولی متوجه دلخوری مامان و رضایت بابا شدم. بابا و پدر حرف میزدن و من شنونده بودم حرف های آرمیتا و فاطمه هیچ وقت تمومی نداشت آریا بساط شطرنج آورد و با هم مشغول شدیم هر از چند گاهی صدای خنده آرمیتا و فاطمه بلند میشد خدا رو شکر کردم که رابـ ـطه اشون خوبه و آرمیتا با اومدن فاطمه دیگه ارتباطی با میترا نداره از اینکه پای میترا از زندگیم کوتاه شد خوشحالم ]
    فردای اون روز یه تماس داشتم از خسرو گفتن میخوان تعطیلات نوروز بیان اینجا. فاطمه از خوشحالی تو پوست خودش جا نمیشد مامان هم که حسابی با ثریا خانم دوست شده بود و هنوز کلی از فنون خانه داری به هم انتقال نداده بودن با فاطمه همراه شد آرمان و مهین تعطیلات نوروز رفته بودن ویلای شمالشون. خسرو و خانواده اش که به ما پیوستن بهار رنگ دیگه ای گرفت از اینکه خسرو و از خونه زندگی دخترش راضی بود احساس غرور میکردم یه خوبی اومدن خسرو این بود که جلو رفتارهای عجیب فاطمه رو گرفت چندبار که بد حرف زد خسرو بهش تذکر داد دو بار هم که از گردنم آویزون شد ناجور دعواش کرد هر چند از کارهای فاطمه خوشم نمیومد ولی دوست نداشتم جلو جمع بخوره تو ذوقش پس سعی کردم تا حد ممکن ازش طرفداری کنم و صمیمی جلوه کنیم هنوز یادم نرفته امیرحافظ گفته بود فاطمه با ازواج با من بدبخت میشه تمام تلاشم این بود که خلافش رو ثابت کنم
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل11

    امروز با فاطمه و آرمیتا اومدیم نتیجه کنکورشون رو بگیریم این چند ماه اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاد. یکیش دوازده اردیبهشت تولد فاطمه بود ما به تاریخ تولدها خیلی اهمیت میدیم و من تولدش رو یادم رفته بود. مامان بهم یادآوری کرد ولی دیگه یادم نمیره چون دوازده شهریور تولد نرگسِ دوازده خرداد هم تاریخ عقدم با نرگس دیگه حفظ کردن یه تاریخ دیگه که دوازدهم باشه کار سختی نیست. خرداد همش تو درس خوندن فاطمه خلاصه شد تیرماه هم که کنکور بود.ماه رمضان افتاد تو مرداد از ماه رمضان سالی که تو ده بودم سخت تر نبود ولی باز هم دردسر داشت. برای نماز عیدفطر که رفتیم بعد از نماز فاطمه رو گم کردم. بعد از کلی گشتن و لعنت فرستادن به خودم کنار یه تلفن عمومی پیداش کردم چادرسفیدش دستش بود گریه میکرد تا صدای گوشیم بلند شد دیدمش بعد از عملیات اکتشاف اون گریه میکرد من هم چاره ای نداشتم منتش کشیدم دیگه اینکه چقدر حالم از لوس بازیش به هم خورد گفتن نداره. یه گوشی براش خریده بودم ولی میخواستم وقتی خبر قبولیش اومد بهش بدم با اینکه اونروز پشیمون شدم چرا ندادم ولی باز هم نگهش داشتم. ولی خبری که خیلی ناراحتمون کرد این بود که دیگه هیچ وقت پولی که هروی ازمون دزدیده برنمیگرده حیف اون مغازه و اون زمین و اون ماشین که رفت پای اعتماد بی جا به یه آدم بی لیاقت. جای شکرش باقی بود که زیاده خواهیش گریبان گیرش شد. بقیه شاکی ها تا تونستن مالشون پس گرفتن و یکیشون که معلوم بود این رقم ها براش عددی نیست پای شکایتش وایستاد و هروی رو برای چندسال بیشتر پشت میله ها نگه داشت ما هم که سند و مدرک نداشتیم جوری باهامون حرف زدن که خودمون فهمیدیم بیخیال بشیم سنگین تره هر چند من بیخیال نشدم ولی با مختومه شدن پرونده خود به خود بیخیالی اومد سراغمون.

    بیست و نهم مرداد تولدم بود که خوشبختانه یادم بود صبح زود رفتم مغازه ظهر به جای خونه رفتم پیش نرگس بعداز ظهرش رفتم خونه آرمان مهین و نگین خونه نبودن ما هم از فرصت استفاده کردیم گوشی ها رو خاموش کردیم تلفن از برق کشیدیم و بعد از دیدن فیلمی که آرمان گذاشته بود مثل دو تا خرس قطبی خوابیدیم وقتی بیدار شدیم که دو ساعت از غروب گذشته بود یادمون اومد باید میرفتیم رصدخونه تا خود صبح رصدخونه بودیم خلاصه از هرگونه خطر احتمالی تولد گرفتن خلاصی یافتم. فرداش هم بی خبر رفتم خونه تخت خوابیدم بیدار که شدم ظهر بود و سر و صداهای بیرون اجازه نمیداد بیشتر بخوابم بعد از کلی گله و شکایت که کجا گم و گور شده بودم مامان و بابا که عادت داشتن چون برنامه هر سال بود روز تولدم گم و گور میشدم آخر سر هم تولدشون گرفتن حالا من که تماشاچی بودم برای خودشون خوشحال بودن یه مزیت جشنشون فقدان آرمان بود بنابراین کسی کار به کار من نداشت. این چند وقته فاطمه بیشتر دختر مامان و بابا بود تا زن من بیشتر از آرمیتا نمی دیدمش به نظرم مایه مسرّت و خوشحالیه. کادویی که فاطمه بهم داد برام جالب بود یه کیف پول خریده بود. اما جابیش این بود که توی کیف یه دستمال پارچه ای سفید گذاشته بود از طرح روش فهمیدم خودش گلدوزی کرده برام عزیز بود که انقدر وقت گذاشته و گلدوزیش کرده. من روز تولدش براش یه حساب بانکی باز کرده بودم میدونستم کیف رو از پول هایی که هر ماه میریزم تو حسابش خریده ولی اون گلدوزی کوچیک خیلی برام مهم بود شاید اگه در طول روز بیشتر می دیدمش میفهمیدم گلدوزی میکنه همین که تو خونه است و پیش مامان و آرمیتا جاش امنه خیالم راحته فاطمه به پول من نیاز داره نه خودم برای همین فقط شبها میرم دنبالش و از خونه بابا میارمش کنکورش رو که داده بود بیشتر بیکار شده بود با آرمیتا میگشت دورادور حواسم بود که استخر و باشگاه میرن.

    [امروزهم که اومدیم نتیجه های کنکور آرمیتا و فاطمه رو ببینیم اون دو تا سرشون کردن تو کاغذهای جلوشون من هم به موتور تکیه دادم و به پچ پچ ها و کارهاشون نگاه میکنم تا چند دقیقه پیش داشتن میخندیدن و از سر و کول هم بالا میرفتن ولی الان به صورت کاملاً مشهود دارن ادای ناراحت بودن در میارن معلوم نیست منو چی فرض کردن]
    آرین-بابا دو تا اسم میخواستی بخونین دیگه . . . چقدر طول میدین گفتم بریم خونه خودم براتون میگیرم گیر دادین میخواین برین کافی نت شیش ساعته منو علاف خودتون کردین
    [همین طور که مثلاً ناراحت بودن اومدن سمت من]
    آرمیتا-عوض دلداری دادنت داری غر میزنی اصلاً میدونی چی شده؟
    آرین-فاطمه که حتماً قبوله ولی تو اگه قبول نشه حق التدریسم رو تا آخرین ریالش ازت میگیرم
    آرمیتا-من قبول شدم
    -اِ خب چی؟
    -پرستاری
    -بیچاره مریض ها حتماً یه جایزه خوب . . . [چشماش برق زد]-بابا بهت میده . . . مغز نخودی دانشجو شده!
    -صد بار گفتم جلو بقیه به من نگو مغز نخودی
    -پس در کل گفتنش ایراد نداره فقط نباید جلو بقیه باشه
    -عوض کل کل کردن با من بپرس فاطمه چکار کرده
    [فاطمه با یه حالت ساختگی]-بهش نگو آرمیتا من خجالت میکشم
    آرین-خیلی خب حالا که به سلامتی جفتتون دانشجو شدین هرجایی که شما بگین میریم
    [آرمیتا یادش رفت قرار بود منو فیلم کنن]-بریم شهر بازی
    [اَه اَه این هم شد جا]-تو چی میگی فاطمه
    [فاطمه خوشحال شد]-آره خیلی خوبه
    [فرض کن با دو تا دختر بچه لوس و ترسو بری شهربازی تا آخر میخوان بستنی و پف فیل بخورن و سوار چرخ و فلک بشن]
    آرین-باشه دیگه چاره ای نیست
    [خدایا خودم رو سپردم به خودت یه صبر و تحمل بزرگ به ما بده]
    آرمیتا-نمیپرسی فاطمه چکار کرده
    آرین-اول آخرش که میفهمم حالا دوست ندارین بگین اشکال نداره بشینین بالا که دیر شد چادرهاتون هم جمع کنین
    [خلاصه اونها چیزی نگفتن من هم نپرسیدم و راه افتادیم پشت چراغ قرمز بودیم که چشمم افتاد به گل های مریم دست یه گل فروش. نرگس گل مریم خیلی دوست داشت میگفت بوش از گل های دیگه بیشتره]
    آرین-فاطمه تو چه جور گلی دوست داری؟
    فاطمه-رز سرخ
    [دفعه بعدی که رفتم پیش نرگس حتماً مریم میخرم]
    آرین-دخترها چطوره بریم دنبال آرمان و مهین با اونها بریم
    آرمیتا-آره خیلی خوب میشه
    [خوب؟عالی میشه آرمان هم جاهای بهتری سراغ داره هم شما رو میندازم به جونش خودم میرم پی کارم]
    فاطمه-گرافیک . . .
    [دو دقیقه نتونست یه چیزی تو دلش نگه داره]-میدونستم
    آرمیتا-چرا بهش گفتی
    آرین-کدوم دانشگاه؟
    آرمیتا-همون دانشگاه خودت
    [خوبه اینجوری جلو چشممه]-یه جایزه خوب پیشم داری
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [رفتیم دنبال آرمان و مهین ولی نقشه ام برای اینکه دخترها رو بندازم به جون آرمان تا اونجایی ادامه داشت که نگین رو دادن بغـ*ـل من خودشون رفتن. دیدم بد از بدتر شد این ها میرن خوش گذرونی من باید آب دهن بچه از رو لباسم پاک کنم به آرمان پیشنهاد دادم رفتیم سراغ گیم های دو نفره. من و آرمان مسابقه میدادیم خانم ها تشویق میکردن البته آرمان رو . . . ! حتی فاطمه هم آرمان رو تشویق میکرد. حالا نمیخوام خودمو توجیه کنم ولی اولاً گفتم دلشون شاد بشه دوماً از وقتی امیرمحمد زد دستم رو ناکار کرد زیادی که ازش کار میکشم درد میگیره خلاصه که با کمال شرمندگی به آرمان باختم دل این طفلکی ها شاد شد جالب این بود که نگین هم خوشش اومد. اونجا بود که به جرم اینکه ازم بـرده طی یه عملیات برنامه ریزی شده مجبورش کردم شام دعوتمون کنه ولی باز هم دلم خنک نشد بعد از شام دوباره برگشتیم سراغ گیم ها که چشم دخترها افتاد به این چنگک ها که میرن پایین جایزه میارن بالا اسمشون نمیدنم چیه این آرمان خودشیرین زن ذلیل هم رفت برای مهین جایزه بگیره دیدم دیگه فاطمه داره خیلی با حسرت نگاه میکنه دستش رو گرفتم و بردمش جایی که دالت بازی میکردن دور اول گذاشتم فاطمه بازی کنه که باز هم خوب بازی کرد دور دوم خودم بازی کردم و حسابی مهارتم به رخ کشیدم پیش زنم سر بلند شدم و یه حس خوب رضایت بهم دست داد عروسکی که بردیم دادم دست فاطمه و با یه سر برافراشته رفتیم کنار آرمان و مهین و آرمیتا که داشت با نگین بازی میکرد و بستنی میخوردن چشمشون که به ما افتاد عزم رفتن کردیم. آرمیتا رو رسوندم، خودم و فاطمه برگشتیم خونه و گوشی موبایلی که خیلی وقت پیش براش خریده بودم بهش کادو دادم از اینکه خوشحالی رو حتی تو چشماش هم میدیدم انگار همه خوشی عالم رو به من دادن مثل بچه ها ذوق کرده بود هرچند بچه هم بود ولی ذوقش و ورجه وورجه زیادی هم عجیبه از خسرو تعجب میکنم که برای فاطمه لب تاپ خریده گوشی نه.

    روزهای دیگه عادی بود سرگرم ثبت نام و انتخاب واحد آرمیتا و فاطمه بودیم. تا تونستم کارها رو سپردم دست خودشون به خصوص فاطمه خیلی وابسته است باید بعضی کارها رو یاد بگیره تا بتونه رو پای خودش بایسته. من مواظبش هستم ولی اگه بخواد تو این جامعه دووم بیاره باید یاد بگیره من همیشه نیستم که تو هر کار ریز و درشتی کمکش کنم و مراقبش باشم.

    با شروع به کار دانشگاه فصل جدید زندگی من و فاطمه هم شروع شد. فاطمه از اینکه تو همون دانشگاه تدریس میکردم خوشحال شد که مطمئنا به خاطر عدم استقلالش بوده.
    به دومین سالگرد نرگس هم نزدیک میشدیم. ماه پیش تولدش بود من و پدر تنهایی کنار مزارش نشستیم به تولدهایی که میتونست داشته باشه فکر کردیم آخر مهر ماه دوباره رخت عزا تن کردیم و براش سالگرد گرفتیم نمیدونم چرا این زخم به جای کهنه شدن تازه میشه و دردش آزار دهنده تر. تمام طول مراسم فاطمه کنار مامان نشسته بود و چیزی نمیگفت. با خودم فکر میکنم امسال راحت تر از پارسال برخورد کردم ولی سعی کردم رفتارم چیزی بروز نده مخصوصاً با وجود چشم های زیادی که به من و فاطمه زل زده بودن.
    بعد از اون فاطمه تا چند روز تو خودش بود. اما بعد به حالت عادی برگشت و بیشتر وقتش رو صرف درسش کرد. با چندتا از دخترهای هم رشته خودش دوست شده بود که ظاهر موجهی داشتن. هر روز از استادهاشون و اتفاق های طی روز برام تعریف میکردرشته پر دردسری داشت دیگه کمتر خونه بابا میرفت من هم دیگه مغازه نمیرفتم. هر چقدر به فاطمه اصرار میکردم حتی شب هایی که تو رصدخونه بودم هم نمیرفت خونه بابا و تو خونه بود میگفت درس هام سنگینه.

    ترم تحصیلی که تموم شد تا شروع ترم جدید چند وقتی بیکار بودیم چون رصدخونه هم به مدت یه هفته و سه روز تعطیل شد اینجا بود که آرمان پیشنهاد داد بریم ویلای شمالشون. من از اون ویلا خیلی خاطره داشتم برای همین از پیشنهادش استقبال کردم ولی فاطمه مخالف بود. مطمئن بودم تا به حال مسافرت نرفته فقط یه بار رفته بود مشهد. دلیل مخالفتش رو درک نمیکردم. قبول داشتم که این موقع سال هوا سرده و منظره ها مخوف اما باز هم دریا چیزی بود که فاطمه تا به حال ندیده بود. من بهترین خاطره های عمرم رو از اون ویلا داشتم میخواستم زنده اشون کنم پس با وجود بی میلی فاطمه اون هم با خودم بردم وقتی ازش پرسیدم چرا نمیای گفت به دوستش قول داده با اون بره بیرون من هم که کلاً با این مسئله مخالف بودم انقدر اصرار کردم تا راضی شد بیاد.

    وقتی با نرگس این مسیر رو میرفتیم هم من و همسرم صندلی عقب ماشین آرمان نشسته بودیم اون موقع هوا گرم بود ولی حالا با بخاری یه گرمای مصنوعی ساختیم اون موقع زمین سبز بود ولی حالا یخ بسته اون موقع آسمون آبی بود و حلا خاکستری شده اون موقع از در و دیوار زندگی میریخت اما حالا برف میباره اون موقع دست نرگس تو دستم بود یه لبخند رو لبم ولی حالا عکسش دستمه و . . . سرما و سکوت . . . آرمان و مهین هم ساکتن فقط هر از گاهی آرمان از بدی آب و هوا شکایت میکنه.
    فاطمه همش تو خودشه یه کوله بزرگ پر از کتاب با خودش آورده یعنی تمام مدت میخواد مطالعه کنه الان هم سرش چسبونده به شیشه معلوم نیست به چی فکر میکنه]
    آرمان-ای بابا خسته ام کردین یه کدوم یه چیزی بگه
    آرین-چیز . . .
    آرمان-تو بچسب به گوشیت عبدا... اعصاب ندارم . . . اوضاع دانشگاه چطوره زن داداش؟
    -. . .
    آرمان-زن داداش . . .
    -. . .
    [زدم رو شونه فاطمه انگار از جا پرید برگشت سمت من]
    -هان؟ چیه؟ چی شده؟
    آرین-آرمان با شما بود ها
    فاطمه-بله
    آرمان-میگم اوضاع دانشگاه چطوره؟
    فاطمه-خوبه
    آرمان-همین؟
    آرین-نه بابا هر روز میاد کلی ماجرا برای من تعریف میکنه حدث بزن انگلیسی با کی دارن؟
    آرمان-شریفی؟
    آرین-نه هادی پور
    آرمان-اوه پس خوش به حال زن داداش شده حسابی . . . فاطمه خانم فقط برو بگو زن آرین شکلاتم درس هم نخونی نمره ات رو داده [فاطمه به وضوح پوزخند زد]
    آرین-چقدر راه مونده؟
    آرمان-راهی نمونده یه ربع دیگه رسیدیم
    [تا خود ویلا کسی حرف نزد فقط صدای نگین میومد. چند کلمه ای یاد گرفته بود و دور میکرد. کاش من هم یه زندگی عادی مثل آرمان داشتم یه زن که دوستش داشته باشم و شاید بچه که زندگیم رو عوض کنه . . . زندگی من و نرگس . . . بچه ای که مال من و نرگس باشه]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    آرمان-بریزین پایین که رسیدیم
    آرین-نه خانم ها تو ماشین باشین بیرون سرده ما بخاری ها رو روشن میکنیم میایم دنبالتون
    آرمان-راست میگی ماشین رو روشن میزارم
    [به همراه آرمان رفتیم تو ویلا و بخاری ها رو روشن کردیم. این ویلا رو بابا و عموی آرمان شراکتی خریده بودن نوبتی بهش سر میزدن]آرمان-یکم گرم شد بریم صداشون کنیم
    -نگین مریض نشه تو این هوا
    -حالا بهت گفته عمو جو گیر شدی ها خونه هم بودیم همین هوا بود پس کلاً بیخیال بریم این ضعیفه ها رو صدا کنیم
    -خود دانی[رفتیم سمت ماشین]
    -میگم از وقتی زن گرفتی دیگه نشده با هم حرف بزنیم
    -حالا وقت زیاده
    -من یه چیزی میگم تو چرا جدی میگیری همین مونده با تو نره غول حرف بزنم حالا کاش حرف بزنه یا مثل جغد زل میزنه به آدم یا غر میزنه آقا جان دور منو خط بکش برو با زنت حرف بزن
    -یه چیزیت میشه ها
    [صداش رو برد بالا]-مهین ماشینو خاموش کن درها رو قفل کن بیاین[مهین اومد بیرون]
    -خب میرسیدیم میگفتیم دیگه
    [دوباره صداش رو برد بالا]-بچه رو خوب بپوشون[صداش آورد پایین]-ولشون کن بیا بریم مجردی کنار دریا خوشون میرن تو
    [هوا سرد بود بلورهای کوچیک یخ رو میشد روی ماسه ها و سنگ های کنار ساحل دید اما من همش چشمم رو قسمت هایی بود که با نرگس قدم زده بودیم.]
    [خودم رو دیدم کنار نرگس رو ماسه ها نشسته بودیم وقتی آرمان و مهین رفتن تو ویلا من و نرگس کنار آتیش نشستیم و تا صبح راجع به آینده امون حرف زدیم راجع به ماه عسلمون، خونه ای که در آینده میخواستیم بسازیم و . . . زندگیی که شروع نشده به بدترین شکل تموم شد]
    آرمان-هوا ناجور سرده
    -آره
    -از میترا چه خبر؟
    -خوش بختانه گم گور شده
    -عجیبه
    -چیش عجیبه
    -همین که بیخیال شده
    -بهتر من خودم کم دردسر داشتم این هم دم به دقیقه داغ منو تازه میکرد
    -ولی باز هم میگم عجیبه مهین تعریف میکرد یه بار از یه گیتار تو یه مغازه خوشش میاد صاحب مغازه میگه جزو دکوره این هم همون جا کل مغازه رو میخره
    -خب به من چه؟
    -منظور اینکه همچین آدمی انقدر راحت بیخیال تو شده قضیه اش یکم بو داره
    -سق سیاهت رو جمع کن حتماً فهمیده من گیتار نیستم که بخره
    -خدا کنه همینی باشه که تو میگی
    -نمیشه حالمون رو با فکر کردن به اون جادوگر نگیریم
    -چرا نمیشه خوب هم میشه فقط من دارم قندیل میبندم بریم تو
    [راهی که رفته بودیم برگشتیم سمت ویلا]
    آرمان-یه سوال بکنم بی شوخی جواب میدی؟
    -من کی با تو شوخی داشتم بار دومم باشه
    -از اوضاع الانت راضی هستی؟
    -آره مگه چشه که راضی نباشم
    -نه منظورم ازدواجته[من با نرگس ازدواج کردم. فاطمه چیزی جز مسئولیت نیست]
    -آره معلومه که راضیم اصلاً تو چکار به این کارها داری مامانم از این سوالا نمیکنه که تو میکنی
    -حالا قاطی نکن پوستت خراب میشه یه سوال کردم ببینم افسردگی مزمن و خود آزاریت رفع شده یا هنوز انسان گریزی؟
    -دکتری؟روانشناسی یا مدافع حقوق بشر؟
    -یه جورهایی همش چون مثلاً من رفیقتم
    -مثلاً نداره رفیقیم میدونم پررو میشی ولی از داداشم بیشتر دوستت دارم
    -پس چرا با من حرف نمیزنی؟
    -من با هیچکی حرف نمیزنم
    -چرا؟
    -مثلاً چی بگم؟
    -حالت رو
    -سردمه
    -اصل حالت رو
    -تو چرا هر چند وقت یه بار گیر میدی به این حال من؟
    -چون یه جواب سر راست به آدم نمیدی از من بپرس حالت چطوره میگم توپ فقط خرج زندگی بالاست. حالا تو حالت چطوره؟
    [بزار یه بار هم شده خودمو خالی کنم]
    -توپ فقط مسئولیت زیاد داره خفم میکنه تظاهرم درد میکنه انقدر نقش بازی کردم حالم از خودم به هم میخوره به جز خودم به هیچکی فکر نمیکنم[جز نرگس به کسی فکر نمیکنم]-فاطمه بدبخت شده این لقمه رو شماها برامون پیچیدین من هر قدر جون بکنم نمیتونم این دختر رو دوست داشته باشم اصلاً هر چی میکشم تقصیر توه اگه اون روز ماشین استاد رو پنچر نمیکردی خونهء نرگس رو یاد نمیگرفتم که تعقیبش کنم اگه جلوم رو میگرفتی اگه تشویقم نمیکردی که بریم کویر الان نرگس زنده بود اگه اون روز که زنگ زدم صدام رو میشناختی هیچ وقت بر نمیگشتم اگه اون روز من رو با بابا تو ده تنها نمیزاشتی زودتر میفهمیدم و جلو این مصیبت رو میگرفتم این همه بدبختی رو سرم آوار نمیشد همش تقصیر توه هر چی میکشم تقصیر توه
    -باشه تقصیر منه ولی تو که بدبخت نیستی بدبخت. خونه داری دوتا شغل داری مردم تو یکیش موندن. به چشم خواهری فاطمه هم خوشگله هم نجیب دور و بریات دوستت دارن. بی شعور چشمات رو باز کن هم خودت رو اذیت میکنی هم ما رو شبیه جسد شدی. کی میخوای این چیزها رو ببینی؟ ما هم نرگس رو دوست داشتیم ولی دیگه رفته بیدار شو بسه خسته امون کردی به فاطمه فکر کن
    -فکر کردی این ها رو خودم نمیدونم روزی صدبار دارم تاوان پس میدم روزی صدبار به خودم لعنت میفرستم روزی صد بار اون مرتیکه معتاد رو لعنت میکنم که نزاشت خودمو خلاص کنم حالا به جایی رسیدم که حتی نمیتونم خودمو بکشم به خاطر فاطمه. خودم میدونم تو رفتارم چیزی نشون ندادم پس بیخودی شلوغش نکن
    -خب حالا میخوای چکار کنی؟
    -دست خودم بود یه راست میرفتم اونجا[به دریا اشاره کردم]-ولی حالا اول ازت خواهش میکنم که دیگه حال منو نپرسی بعد هم برم به ادامه زندگی نکبتیم برسم راضی شدی؟تو هم فراموش کن که چی گفتی و من چی گفتم فاطمه بار اولشه میاد شمال میخوام بهش خوش بگذره خودم که نمیتونم حداقل تو خوشحال باش
    -چای میخوری؟
    [خنده ام گرفت]-بابا جان بزار دو دقیقه بگذره الان داشتیم مثلاً دعوا میکردیم
    -کی دعوا میکرده؟ بریم تماشا
    -ول کن بابا بریم تو منجمد شدیم
    [هر چند حال هر دومون گرفته بود اما با یه لبخند ساختگی رفتیم تو. در که باز شد موج گرما زد تو صورتمون کاپشن هامون در آوردیم. هیچ صدایی نمیومد]
    آرمان-این ها کجان؟
    -حتماً تو آشپزخونه ان
    [رفتیم تو آشپزخونه مهین اونجا بود]
    آرمان-به به خانم چایی داری یا نه؟
    مهین-نه چایی ندارم
    آرمان-حالا بیا دختر مردم رو بزرگ کن
    مهین-این چه طرز حرف زدنه؟ دارم شیر کاکائو درست میکنم
    آرین-فاطمه کو؟
    مهین-تو اتاق صداش کنین دور هم باشیم خیلی وقته تو اون اتاقه
    [رفتم طرف اتاقی که فاطمه اونجا بود نمیدونم چرا ولی بی مقدمه در رو باز کردم و رفتم تو. رو تخت نشسته بود و کتاب میخوند تا من رفتم تو یه جیغ خفه کشید و کتاب قایم کرد]
    -ترسیدی؟
    [هول شده بود]-نه نه چی شده با من کار داشتی؟
    -چی میخوندی؟
    -هیچی. هیچی به جون خودم
    -خیلی خب هیچی رو بده ببینم
    -نه چیزی نبود که بریم بیرون پیش بقیه
    [ناجور مشکوک میزد اومد بلند شه که رفتم رو به روش نشستم]-اون کتاب رو بده من
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [کتاب رو بیشتر زیر بالشش قایم کرد. تو یه جهش کتاب رو از زیر بالش کشیدم بیرون ولی با دوتا دستاش محکم نگهش داشته بود با یه دست کتاب گرفتم با دست دیگه ام جفت مچ های دستش که مجبور شد کتاب رو ول کنه. تقلا میکرد دستاش آزاد کنه. با یه نگاه به اسم پشت جلد کتاب برق از سرم پرید]
    -فاطمه این چیه داشتی میخوندی؟!![سرش رو انداخت پایین]-این کتاب رو از کجا آوردی؟
    -. . .
    -تو واقعاً همچین کتاب های آشغالی میخونی؟
    -. . .
    -چرا هیچی نمیگی این آشغال رو از کی گرفتی؟
    -از دوستم
    -کدوم دوستت انقدر منحرفه که به تو از این کتاب ها داده
    -. . .
    -تو دانشگاه از این چیزها رد و بدل میکنی؟
    -نه تو دانشگاه بهم نمیده
    -حالا به جهنم کجا میگیری میدونی همچین مطالب مزخرفی چقدر ذهنت رو منحرف میکنه. تو چه نیازی به همچین کتابی داری. حتی روم نمیشه اسم کتاب دوباره نگاه کنم بعد تو سه ساعته چپیدی تو این اتاق داری این ها رو میخونی من مَردم از این چیزها نمیخونم اونوقت تو . . . اصلاً باورم نمیشه. چندتا دیگه از این کتاب ها داری؟
    -همین یکی بود
    [تو صورتش نگاه کردم]-پس باز هم هست. برو اون کوله پشتی رو بیار دیدم کتاب هات رو میریختی اون تو منِ خر رو بگو فکر میکردم . . . اصلاً فکرش هم نمیکردم . . . برو اون کوله ات رو بیار
    -گفتم که همین بود
    -نمیری نه؟
    [از در رفتم بیرون دور ر اطراف سالن نگاه کردم کوله کونجا نبود رفتم تو آشپزخونه فاطمه هم دنبالم میدوید]
    مهین-چه دیر اومدین بیاین بشینین
    [کوله اش تو آشپزخونه هم نبود]
    آرین-آرمان اون سویچ ماشین رو بده
    آرمان-جایی میخوای بری
    آرین-باید یه چیزی از تو ماشین بر دارم
    [نگاه آرمان رو فاطمه که تو درگاه آشپزخونه وایستاده بود قفل شد]
    آرمان-چی شده؟
    آرین-آرمان اون سویچ لعنتی رو بده من
    [سویچ گرفت طرف از دستش گرفتم و رفتم سمت ماشین بیرون برف میومد. درهای ماشین باز کردم کوله پشتیش رو صندلی عقب بود. برداشتمش تا زیپش باز کردم فاطمه به بندش چنگ زد که از دستم بکشش ولی همهء کتاب ها ریخت رو زمین حدثم درست بود همشون تو یه سبک بودن]
    -این ها چیه فاطمه تو چرا همچین چیزهایی تو کیفت داری؟
    -به خدا اون گفت تو چون متاهلی خوندن این ها ایراد نداره
    -خودت میدونستی خوندنش درست نیست که اگه درست بود اونجوری قایمش نمیکردی. اون کدوم دوستته که همچین چیزهایی بهت داده؟
    -نمیشناسیش
    -نترس کاریش ندارم فقط اول یکی میخوابونم تو گوشش که دیگه هـ*ـوس نکنه برای کسی از این نسخه ها بپیچه بعد هم جلو چشمش همه اینها رو آتیش میدم[بیشتر داد زدم]-اسمش رو میگی یا نه؟
    [میلرزید و گریه میکرد فکر نمیکردم انقدر ساده باشه که اینجوری گولش بزنن حالا باید وظیفه تربیت این دختربچه ساده لوح هم به عهده بگیرم]
    آرین-قحطی کتاب بود معلوم نیست طرف از کجا این ها رو گیر آورده دوست داشتی کتاب بخونی به خودم میگفتی میبردمت یه جایی انقدر کتاب بر میداشتی که تو کتاب خفه بشی بعد ببین کی بهت میگفت نخون با خوندن این ها چی نصیبت شده؟ برای همین نمیخواستی بیای نه؟ چه جور آدمی این کتاب ها رو بهت داده؟ خب حرف بزن دیگه . . .
    [آرمان و مهین از ویلا اومده بودن بیرون کتاب ها رو از رو زمین جمع کردم کوله رو از دست فاطمه کشیدم کتاب ها ریختم توش و رفتم سمت مهین]
    آرین-مهین خانم این کوله رو یه جا قایم کنین نزارین دست فاطمه بهش برسه اگه کتابی هم دستش دیدین بگیرین یه کتاب هم تو اتاقه اون هم بزارین جای این ها[کوله رو دادم بهش]
    مهین-چرا چی شده؟
    آرین-فقط نزارین دستش به هیچ کتابی برسه. من زود بر میگردم
    فاطمه-کجا میری؟
    -دلم نمیخواد جلو آرمان و مهین باهات دعوا کنم برو تو چون الان حتی نمیخوام ببینمت تا یه فکری بکنم
    [دستام کردم تو جیبم و رفتم سمت در خروجی ویلا]
    آرمان-حالا کجا میری؟
    آرین-یه جا که بشه فکر کرد برین تو زود برمیگردم
    [آرمان میدونه هر وقت اعصابم خورد میشه تا اطلاع ثانویه کسی نباید طرفم بیاد از کنار ماشین رد شدم که فاطمه آرنجم کشید]
    فاطمه-عبدا... جون مادرت نرو
    آرین-به تو گفتم برو تو مهین خانم بیا این رو ببر
    [دستم رو ول نکرد]-نه تو دروغ میگی دوباره میزاری میری
    -خیلی خب نمیرم فقط الان ولم کن
    [مهین، فاطمه رو برد تو ویلا من هم راهم کج کردم طرف دریا که آرمان اومد کنارم]
    آرمان-چی شده؟
    آرین-یه آدم بیشعور به فاطمه کتاب های مثبت چهل سال داده. عین این پسرهای نوجوون فوضول میمونه هیچ رشدی نکرده
    -فاطمه دختر ساده ایه از جایی اومده که فضاش محدود بوده تربیتش مال اونجاست
    -دیگه این رو که هر بچه ای میدونه زشته خیلی زود گول میخوره نگران بعدشم کسی که امروز بهش کتاب های اینجوری داده فردا معلوم نیست چی بده دستش چی یادش بده یا کجا ببرش
    -مردم به خاطر سادگی دختراش از شهرستان زن میگیرن دیگه
    -سادگی خوبه ساده لوحی بده
    -تو هم زیادی شلوغش کردی
    -شاید ولی میخوام بفهمه کارش اشتباه باشه الان من یه جورهایی باباش به حساب میام باید تربیتش کنم دیگه از این کارها نکنه کتکش که نزدم یکم صدام رفت بالا اگه جای فاطمه هر کس دیگه ای بود برخوردم کمتر از این ها بود
    -بنده خدا داشت سکته میکرد گـ ـناه داره دختر مردم
    -اولاً زنمه اختیارش دارم دوماً خودت یکی از اون کتاب ها رو ببینی میفهمی خیلی هم ملایمت به خرج دادم
    -حالا بریم تو هیچ کدوم هیچی نپوشیدم میفتی رو دستمون اون وقت خر بیار باقالی بار کن
    -تو برو من یکم دیگه کنار دریا هستم تا مغزم باز بشه
    -حالا نمیشه یه جا که برف نمیاد مغزت باز بشه
    -برو دست از سر کچلم بردار بزار این دختره تنبیه بشه رفتی تو بگو آرین خیلی عصبانی بود
    -باشه فقط زودتر بیا گلابی یخی نشی دوست ندارم عوض عبدا... با آلاسکا کل کل کنم
    [آرمان رفت و من هم دستام کردم تو جیبم و عرض ساحل رو طی کردم تا رسیدم به نقطه ای که یه بار با نرگس نشسته بودیم]
    .
    .
    .
    [مهین و آرمان رفته بودن بازار سوغاتی بخرن من و نرگس موندیم انگار نرگس میدونست که دیگه بر نمیگردیم میگفت میخواد کنار دریا باشه. ظهر بود و با وجود هوای گرم باد خنکی میومد جز صدای دریا صدای دیگه ای نبود. دستم دورش حلقه کرده بودم و بدون اینکه حرفی بزنیم اون روش به طرف دریا بود و من فقط اون رو نگاه میکردم تو اون آفتاب ملایم چهره اش از همیشه قشنگتر به نظر میومد. ذهنمون پر شده بود از هم . . . ]
    .
    .
    .
    [بی اختیار رفتم و همون نقطه سرجای خودم نشستم و سعی کردم تصور کنم نرگس به همون صورت کنارم نشسته ولی نرگس نبود و جاش از همیشه خالی تر بود. رو شونه هام و سر و صورتم برف میریخت ولی بی توجه به برفی که رو تیشرتم میریخت به دریا چشم دوختم]
    .
    .
    .
    انگار مدتی است حس میکنم
    خاکستری تر از دو سال گذشته ام
    احساس میکنم کمی دیر تر است
    دیگر نمیتوانم
    هر وقت خواستم
    در بیست سالگی متولد شوم
    انگار
    فرصت برای حادثه
    از دست رفته است
    از ما گذشته است که کاری کنیم
    کاری که دیگران نتوانند
    فرصت برای حرف زدن زیاد است
    اما
    اما اگر گریسته باشی . . .
    آه . . .

    مردن چقدر حوصله میخواهد
    بی آنکه در سراسر عمرت
    یک روز ، یک نفس
    بی حس مرگ زیسته باشی!
    انگار این سال ها که میگذرد
    چندان که لازم است
    دیوانه نیستم
    احساس میکنم که پس مرگ
    عاقبت
    یک روز
    دیوانه میشوم!
    شاید برای حادثه باید
    گاهی کمی عجیب تر از این باشم
    با این همه تفاوت
    احساس میکنم کمی بی تفاوتی
    بد نیست
    حس میکنم که انگار
    نامم کمی کج است
    و نام خانوادگی ام ، نیز
    از این هوای سربی
    خسته است
    امضای تازه من
    دیگر
    امضای روزهای دبستان نیست
    ای کاش
    آن نام را دوباره پیدا کنم
    ای کاش
    آن کوچه را دوباره ببینم
    آنجا که ناگهان
    یک روز نام کوچکم از دستم افتاد
    ولا به لای خاطره ها گم شد
    آنجا که
    یک کودک غریبه
    با چشم های کودکی من نشسته است
    از دور
    لبخند او چقدر شبیه من است!
    آه ای شباهت دور!
    ای چشم های مغرور!
    این روزها که جرئت دیوانگی کم است
    بگذار باز هم به نام تو برگردم!
    بگذار دست کم
    گاهی تو را به خواب ببینم!
    بگذار در خیال تو باشم
    بگذار . . .
    بگذریم!
    این روزها
    خیلی دلم برای گریه تنگ شده است!
    (قیصر امین پور)
    .
    .
    .
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    عرض ادب خدمت دوستان. نقد و نظر فراموش نشه یه غلط املایی هایی هست که از چشم من دور مونده دست کم اون ها رو ذکر کنین یا جایی اگه ویرگول جا انداختم و خوندن براتون سخت شده. وقتی که صرف خوندن و نوشتن میکنیم ارزشمنده به هم کمک کنیم که اثر خوبی از کار در بیاد.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .
    .
    .

    [هوا سرد بود اما بعد از رفتن نرگس قلب من هم سرد شده بود. نفس کشیدن برام عادته نه بهانه زندگی. بعد از نرگس من برای بقیه زندگی میکنم گاهی از فکر اینکه بعد از من خانواده ام چکار میکنن میترسم. میدونم غمشون کم کم کهنه و کمرنگ میشه اما فاطمه عضوی از زندگیم شده که نمیتونم نادیده اش بگیرم. اگه من نباشم با اسمی که تو شناسنامه اش رفته چه کار میکنه. تنهایی با این سادگی و زود باوری که من ازش دیدم اگه چشم ازش بردارم نابود شده. نگرانشم میگفت کتاب ها رو تو دانشگاه نگرفته اگه دوست دانشگاهیش نیست کیه؟ چطری این کتاب ها رو به دستش رسونده؟]
    [پالتوم رو شونه هام افتاد سرم بلند کردم فاطمه بود که پالتوم آورده بود سرش پایین بود اومد کنارم بشینه]
    آرین-اونجا نشین[جای نرگس بود]
    [از جام بلند شدم و برف هایی که روم نشسته بود تکون دادم لباسم کمی خیس شده بود. رفتم سمت ویلا فاطمه هم دنبالم میومد. پالتو رو که تنم کردم تازه فهمیدم از اون لحظه تا به حال چه سرمایی تحمل میکردم]
    فاطمه-ببخشید
    آرین-اگه فقط یه ذره برای حرفم ارزش قائلی با این دوستت که از دشمن بدتره قطع رابـ ـطه کن
    [رفتیم تو فاطمه رفت آشپزخونه من هم رفتم سمت بخاری. از سرما واقعاً داشتم میمردم. داشتم صورتم گرم میکردم که آرمان نگین به بغـ*ـل اومد کنارم]
    آرمان-نگین جان بابا عمو آلاسکا رو بـ*ـوس کن
    [صورت نگین چسبوند به لپم که خودم صورتش بوسیدم]
    آرین-بچه رو ببر عقب مریض میشه
    آرمان-این نگین هم استاد ضایع کردن آدمه جدیداً یاد گرفته گاز میگیره نمیدونم چرا الان حسابت رو نرسید
    [یه جوری نگین نگاه میکرد انگار تفنگش خراب شده]
    آرین-فاطمه چکار میکرد از اون موقع؟
    -گریه میکرد بعد مهین باهاش حرف زد آروم شد تو هم که باز شدن مغزت زیادی طول کشید اومد دنبالت. من موندم این نگین چرا تو رو گاز نگرفت[آستینش رو داد بالا]-نگاه کن چه بلایی سر دستم آورده
    -نگین جون عموش رو گاز نمیگیره فقط بابای عتیغه اش گاز میگیره که درس عبرت سایرین بشه
    -درس عبرت تو شدن اوج بدبختی یه نفر میرسونه
    -عجب تعریفی کردی بدبخت
    -کجای این حرف تعریف بود قیافه ات به مادر مرده گفته زکی حتی نگین هم رقبت نمیکنه گازت بگیره از کیِ عین مجنون ها رفتی تو برف ها نشستی اولاً آماده شو ببرمت چهار تا پنی سلین تپل بهت بزنم که تحمل مریض و مریض داری ندارم دوماً[نگین گذاشت زمین اون هم که رو دو پاش وایستاده بود با قدم های نا ماهرانه رفت سمت آشپزخونه]-تو عالم رفاقت گفتم که گفته باشم فالگوش واستادم فاطمه به مهین میگفت سالگرد ازدواجتونه
    -چه زود یه سال شد!
    [همون موقع مهین با لیوان های محتوی شیرکاکائو از آشپزخونه اومد بیرون]
    مهین-از بیرون اومدین یخ کردین سرما نخورین خیلیه
    آرین-فاطمه کو؟
    مهین-تو آشپزخونه است داره گریه مینه
    -حالا خوبه چیزی بهش نگفتم
    [مهین صداش آورد پایین تر]-عذاب وجدان داره
    [یه لیوان از دست مهین گرفتم و محتویات داخل لیوان رو مزه کردم]
    آرمان-الان در حال حاضر قصد داری چکار کنی البته ببخشید که از جناب هخامنش سوال کردیم
    [پالتو رو تو تنم مرتب کردم لیوان خالی رو دادم مهین و رفتم سمت در]
    آرمان-دوباره کدوم گوری تشریف میبری؟
    -هیس . . . صدات بیار پایین هنوز ماجرا درست نشده. میرم بازار یه چیزی میگیرم هنوز غروب نشده
    آرمان-اَه اَه چقدر ما مردها بدبختیم که مجبوریم این همه مناسبت حفظ کنیم
    -حالا خر تو که خوب از پل گذشته من گیر افتادم
    -فکر کردی هرچی بیشتر میگذره توقعشون بالا تر میره
    مهین-دقیقاً منظورت کی بود
    آرمان-نگین رو میگم به دل نگیر
    مهین-تو که راست میگی
    آرمان-اصلاً میخوای به مناسبت سالگرد ازدواج این ها برای تو هم کادو بگیرم
    مهین-برا عمه ات کادو بگیر. بی تربیت تو روز ازدواج خودمون یادت نیست بعد روز عروسی این ها یادته؟
    آرمان-اولاً چون عروسیشون خوش گذشت یادم موند دوماً روز عقد خودمون هم یادمه آخه آدم چطوری روز شروع بدبختیش یادش میره
    مهین-اگه راست میگی بگو کیه؟[آرمان داشت فکر میکرد]-زخمت نکش یادت نیست
    -بیست فروردین
    -اون تولد خودته
    -سوم تیر
    -اون هم تولدت مامانته
    -باشه من اعتراف میکنم که اصلاً یادم نبود هفت روز دیگه سالگرد بیچاره شدن من و چاقو خوردن آرینه راضی شدی
    -تو که یادته چرا حرص میدی
    -حرص میخوری خوشم میاد
    [دیگه حوصله گوش دادن به بحثشون نداشتم اومدم بیرون که آرمان هم اومد کنارم و با هم راه افتادیم به طرف بازار]
    آرین-تو چرا اومدی؟
    آرمان-خدا خیر این برادر زنت رو بده که تو رو چاقو زد واگر نه من هر سال این سالگرد لعنتی رو یادم میرفت اون سال چون تو چاقو خوردی و من هم از کادو گرفتن معاف شدم قشنگ تو ضمیرم ثبت شد روز هفتم عروسیت سالگرد ماست
    -راستی بهت گفتم این تعطیلات نوروز میخوام برم شیراز
    -شیراز برای چی نکنه یه زن هم از اونجا گرفتی راستی میدونستی میترا اصلیتش اصفهانیه
    -به من چه به تو چه میرم شیراز دنبال کس و کار عبدا...
    -تنهایی میری؟
    -آره دفعه قبلی که زنگ زدم برخورد دوستانه ای نداشتن مطمئنم جایی نمیرم که خوش بگذره که یه نفر دیگه هم با خودم ببرم
    -من هم نمیتونم بیام
    -من هم نگفتم که فکر منی باید بیای این کاریه که باید تنهایی انجام بدم
    -حالا چی بخریم؟
    -دو تا شیشه سیر ترشی
    -بد فکری هم نیست بیا دو تا ماهی بگیریم کادو پیچ کنیم هم شام امشب میشه هم کادو
    -حالا من ماهی بخرم خوبه چون امشب کادو رو دادم تو چه طور میخوای یه ماهی رو تا هفت روز دیگه سالم نگه داری؟
    -بیا یه چیزی بخریم شک نکنن از اینجا خریدیم
    -سوغاتی شمال تو شاخ آفریقا هم پیدا میشه خاطرت جمع
    -میگم بیا بیخیال هفت روز دیگه همین الان دو تا ماهی بخریم بدیم به این ضعیفه ها ذوق کنن خلاص شیم
    -لباس محلی بگیریم
    -عجب فکری کردم ها بیا بریم یه جایی میشناسم روسری ترکمن اصل پیدا میشه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا