از اونجایی که ماشین نداشتیم و راه دوری نمی تونستیم بریم قرار بر این شد که بابا و بقیه بیان خونهء ما و همه امون تو حیاط خونهء ما سیزده به در بگیریم.
فاطمه از صبح که بیدار شده بود، سردرد داشت. من که اوضاع رو اینجوری دیدم، مجبورش کردم تو اتاقش استراحت کنه و خودم لوازم و جمع کردم. مامان که از راه رسید، بهش گفتم فاطمه حالش خوب نیست ولی مگه میشد جلو ذوق و شوقش رو گرفت. به همراه آرمیتا رفتن و به هر ضرب و زوری بود آوردنش بیرون.
وقتی مادربزرگ زنده بود ما و خانواده عمو جمع میشدیم اینجا. تو حیاط یه آلاچیق درست کرده بودیم. از وقتی مادربزرگ مُرد دیگه نشد دور هم جمع بشیم. حالا اینجا خونهء من و فاطمه شده. البته تا وقتی که پسر عموم یا آریا ازدواج کنن. آریا که تکلیفش معلومه کیارش، پسرعموم هم فقط هشت سالشه.
همه تو آلاچیق جمع شده بودیم. من و بابا کباب میزدیم. مامان در حال مالش شونه های فاطمه بود و قربون صدقه اش میرفت. ولی از روی چهرهء فاطمه میشد فهمید حالش اصلاً خوب نیست. آریا و آرمیتا هم سرشون تو تبلت آرمیتا بود. سخت مشغول تماشا بودن.]
مامان-آخه تو چت شد دختر؟
آرمیتا-بیخیال مامان فاطمه چشمش افتاده به شما داره ناز میکنه
آریا-این یارو رو میگفتی آرمیتا؟
[با حرف آریا توجه آرمیتا دوباره متوجه صفحهء تبلت شد]
مامان-میگم حالت خوب نیست ببریمت دکتر
فاطمه-نه مامان جون خوبم فقط سردرد و بدن درده حتماً سرما خوردم
آرین-من بهتون گفتم بذارین استراحت کنه به زور رفتین آوردینش
مامان-اصلاً مواظب خودش نیست. از کِی اینجوری شده؟
آرین-از صبح میگفت سردرد داره . . .
[هنوز جمله ام تموم نشده بود که فاطمه بلند شد و دوید طرف باغچه و شروع کرد به بالا آوردن دیگه به معنی واقعی جمله نگران شدیم. مامان بردش تو خونه، دست و روش رو شست و بردش تو اتاقش و خوابوندش من هم پشت در منتظر بودم. فاطمه مدام گریه میکرد و من نمیدونستم چرا . . . بعد از یه ربع صدای گریه اش کمتر شد و فقط هق هق میکرد و گاهی هم ناله میکرد با اینکه بهش مسکن دادیم ولی انگار هنوز حالش بد بود. بالاخره مامان از اتاق اومد بیرون]
آرین-مامان فاطمه چش شده؟
مامان-هیس بیا اینور بزار بخوابه بهت میگم
[رفتیم تو سالن]
آرین-حالا میگین چشه؟
-تو فاطمه رو بردی دکتر؟
-از صبح اینجوری شده. الان ببرمش؟
[رفتم سمت اتاق خواب که مامان دستم رو گرفت]
-نه وایستا حالا عجله ای نیست
-مگه نمیگین حالش بده؟ ببرمش دکتر. از صبح هم چیزی نخورده. حتماً حالش خیلی بده.
[مامان یه لبخند کج زد]-خیلی نگرانشی؟
-خب آره
-فکر کنم حامله اس
-چی؟![خودم از داد خودم ترسیدم]
-چرا اینجوری میکنی؟
-امکان نداره میرم ببینم چشه
-چرا عصبانی میشی؟ فکر کردم خیلی خوشحال بشی
-خودش همچین حرفی به شما زده؟
-نه حدس خودمه
-خب اشتباه فکر میکنین. شما برید تو حیاط پیش بقیه من هم الان میام
[رفتم تو اتاق، فاطمه از درد رو تخت مچاله شده بود و موهاش تو صورتش ریخته بود]
-فاطمه
-هوم
[انقدر با درد و ناله گفت که من هم دردش رو حس کردم. کنارش گوشه تخت نشستم]
-خوبی؟
-نه دارم میمیرم
-لباس هات رو میارم میبرمت دکتر
-نه دکتر لازم نیست
-چرا؟ لج نکن حالت خوب نیست
-نه من فقط . . . آخ
[مانتوش رو از رو جالباسی برداشتم. مدام سعی میکرد مخالفت کنه. مانتوش رو تنش کردم ، شالش انداختم سرش و چادرش دستش دادم]
-میتونی راه بیای؟
-من دکتر نمیام
-شما خیلی . . . لا اله الا ا... بابا جان نمیتونی تکون بخوری لج نکن اگه نمیتونی راه بیای ببرمت
-نه خودم میام
[دست انداختم دور کمرش و کمکمش کردم راه بره. به حیاط که رسیدیم همه زل زده بودن به ما]
آرین-ببخشید سیزده اتون خراب شد فاطمه رو میبرم دکتر
[مامان دوید طرف من]-آرین
-جانم
[خم شدم سرش آورد نزدیک گوشم]-مطمئنی حامله نیست؟
-مامان جان مگه فیلم فارسیه هرکی بالا آورد حامله باشه؟ میریم دکتر نگران نباشین زنگ میزنم هر چی بشه
-مواظب خودتون باشین
[پیشونیش رو بوسیدم و فاطمه رو سوار موتور کردم و به سمت اولین بیمارستان روندم. چون ظاهراً مورد اورژانسی نبود منتظر موندیم تا نوبتمون برسه و با یه پزشک عمومی صحبت کنیم. به فاطمه کمک کردم و بردمش تو اتاق معاینه. دکتر بهش میخورد چهل سال رو داشته باشه. فاطمه رو نشوندم رو صندلی کنار میز دکتر و خودم بالا سرش ایستادم. دکتر یه نگاه به من کرد یه نگاه به فاطمه.]
-خب چی شده که سیزده به در اومدین بیمارستان؟
آرین-از صبح سردرد داشت. الان هم درد داره.
[رو کرد به فاطمه]-خب دختر جون درست بگو ببینم چته؟
[حینی که من داشتم فکر میکردم این دکتره چقدر بی تربیته فاطمه هم شرح حالش رو برای دکتر گفت]
دکتر-خب چرا اومدین اینجا؟
آرین-یعنی چی؟ پس کجا میرفتیم؟
-چه میدونم پارک یا هر جا که از اون روز تا حالا میرفتین. من مورفین و اینجور چیزها بهتون نمیدم.
-میشه یه طوری بگین ما هم بفهمیم منظورتون چیه؟
-آها منظور. . . چی مصرف میکردی از اون روز؟
[فاطمه چیزی نمیگفت یه نگاه به دکتر کرد بعد سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد]
آرین-اگه نمیتونید تشخیص بدید بریم پیش یه دکتر دیگه
دکتر-جای دیگه هم برین نمیتونه کمکتون کنه مگه از این زیر میزی بگیرها باشه
آرین-یعنی چی؟
دکتر-به شوهرت نگفتی؟
آرین-چی رو؟
دکتر-ازش بپرس جنس موادش چیه براش بخر خوب میشه
آرین-موادِ چی؟
دکتر-اگه شک داری یه تست اعتیاد بگیرین تا مطمئن بشی
آرین-تست اعتیاد برای چی؟ این چیزها به گروه خونی ما نمیخوره آقا. داری اشتباه میکنی.
دکتر-باور کن جدیداً تست اعتیاد رو مجانی میگیرن
آرین-فاطمه این چی میگه؟
فاطمه-من . . . من . . .
آرین-تو چی؟!
فاطمه-اون ها مخـ ـدر نبود. اون گفت . . . من بهش اطمینان دارم.
آرین-کی؟ چی میگی؟
[شروع کرد به گریه کردن]
آرین-گریه نکن حرف بزن
فاطمه-اون گفت چون من مثل نرگس خوشگل نیستم تو من رو دوست نداری. گفت اگه از اون ها بخورم بهتر میشم. دیروز تموم شد. دیگه نداشتم. گوشیش جواب نمیداد.
آرین-کی؟[دوباره زد زیر گریه]-بس کن. میگم کی؟
فاطمه-اون گفت بهت نگم و اگر نه عصبانی میشی بفهمی باهاش دوست شدم.
آرین-نمیفهمی؟ من الان عصبانیم. دِ حرف بزن بگو کی بوده که . . . فاطمه تو . . .
[هضم حرف های دکتر کنار حرف های فاطمه برام سخت بود. جلوش زانو زدم]
آرین-فقط یه کلام بگو کی؟ . . . ای خدا . . . کی بهت مواد داده؟
[تو چشم هاش نگاه کردم. دیگه گریه نمیکرد. عملاً داشتم با چشم هام التماسش میکردم.]
آرین-فقط یه اسمه بگو کی؟[شونه هاش رو گرفتم]-دِ بگو لعنتی
فاطمه-میترا . . .
[سُر خوردم رو زمین. کنار میز دکتر نشستم. دیگه مطمئن شدم که دکتره درست تشخیص داده. میترا بالاخره زهر خودش رو ریخته بود.]
دکتر-این آدرس یه مرکز ترک اعتیاده. با بقیهء جاها فرق داره. متوجه شدم اهل اینجور چیزها نیستین. اینجا برید. بهتره یه وقت تو خونه اقدام به ترک نکنید خطر داره.
[به زور رو پاهام ایستادم آدرسی که دکتر رو کاغذ نوشته بود رو به سرعت گرفتم و تو جیبم چپوندم. بازوی فاطمه رو گرفتم و کشوندمش بیرون. به محوطهء بیمارستان که رسیدیم. رو یه نیمکت نشستم و سرم رو حصار دست هام کردم. مغزم داشت منفجر میشد. صدای گریه های مداوم فاطمه مغزم رو خراش میداد.]
آرین-بسه دیگه گریه نکن. داری اعصابم رو داغون میکنی
فاطمه-عبدا... فکر میکنم مفصل هام داره از هم جدا میشه
-از کی باهاش دوستی؟
-خیلی وقته. تو کلاس کنکور دیدمش
[معلوم شد تمام اون یه سالی که دیگه سراغ من نیومده داشته نقشهء بیچاره کردنم رو میکشیده. از فاطمه وسیله ساخته.]
آرین-دیگه چی؟
-یه مسکن برام میخری؟
-دیگه کجاها میرفتین؟ دیگه چه جور چیزها یادت داده؟
-حالم خوب نیست
-چی دیگه ازم قایم کردی؟
-اون کتاب ها رو هم میترا بهم داده بود
-اون روز ندیدیش جلوی درِ رصدخونه؟ اگه آدم درستی بود من اونجوری باهاش حرف میزدم؟
-به خدا دختر خوبی بود. میگفت ما با هم همدردیم چون هر دومون آرین رو دوست داریم ولی اون هیچ کدوممون دوست نداره.
-همین دختر خوبِ جنابعالی، تو رو معتاد کرده الان هم رفته آلمان دست هیچ کدوممون بهش نمیرسه. الان یه جا نشسته داره به ریشمون میخنده کاش میفهمیدی چکار کردی . . . کاش . . . [گریه اش شدیدتر شد]-بدبختمون کردی فاطمه. بدبخت. حالا من با تو چکار کنم؟
-به قرآن من نمیدونستم مخدره
-فکر کردی میاد بهت میگه این ها مواده بخور معتاد شی بیچاره شی تا من بدبختیتون ببینم و دلم خنک بشه . . . از کی مصرف میکنی؟
-دو ماه
-یعنی از وقتی از شمال اومدیم
-رفتم کتاب ها رو بهش پس بدم بهم داد گفت کسی نباید بفهمه چون داروهاش خارجیه گفت اگه کسی فهمید بگو . . . آرین بریم خونه من حالم خوب نیست
[کتاب های لعنتی . . . داشته فاطمه رو تربیت میکرده که آینهء دقم بشه.
آدرسی که دکتر داده بود از جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم. فقط دلم می خواست برای دو دقیقه هم شده صدای گریهء فاطمه نیاد. تا بتونم فکرهام رو جمع کنم. معنی واقعیِ جملهء کمرم شکست رو فهمیدم]
آرین-پاشو بریم
[خدا میدونه چه چیزها راجع به اعتیاد و مراکز ترک اعتیاد شنیدم. هیچ وقت فکر نمیکردم پام به همچین جاهایی باز بشه. یه نگاه به فاطمه کردم دلم میخواست محکم بخوابونم تو گوشش ولی نمیتونستم. جایی هم نمیشد ببرمش. اصلاً دوست نداشتم مامان و بابا از این موضوع با خبر بشن. بلندش کردم و سوار موتور شدیم و رفتم به آدرسی که دکتر داده بود. فقط یه جمله تو سرم بود و اون حرف دکتر بود که گفت: اینجا با جاهای دیگه فرق داره. بین راه از جلو یه پارک رد میشدیم. یه لحظه به ذهنم رسید براش مواد بگیرم چون صدای ممتد ناله هاش اذیتم میکرد. ولی پشیمون شدم.
ای خدا آبرو ریزی از این بیشتر . . .؟
فاطمه از صبح که بیدار شده بود، سردرد داشت. من که اوضاع رو اینجوری دیدم، مجبورش کردم تو اتاقش استراحت کنه و خودم لوازم و جمع کردم. مامان که از راه رسید، بهش گفتم فاطمه حالش خوب نیست ولی مگه میشد جلو ذوق و شوقش رو گرفت. به همراه آرمیتا رفتن و به هر ضرب و زوری بود آوردنش بیرون.
وقتی مادربزرگ زنده بود ما و خانواده عمو جمع میشدیم اینجا. تو حیاط یه آلاچیق درست کرده بودیم. از وقتی مادربزرگ مُرد دیگه نشد دور هم جمع بشیم. حالا اینجا خونهء من و فاطمه شده. البته تا وقتی که پسر عموم یا آریا ازدواج کنن. آریا که تکلیفش معلومه کیارش، پسرعموم هم فقط هشت سالشه.
همه تو آلاچیق جمع شده بودیم. من و بابا کباب میزدیم. مامان در حال مالش شونه های فاطمه بود و قربون صدقه اش میرفت. ولی از روی چهرهء فاطمه میشد فهمید حالش اصلاً خوب نیست. آریا و آرمیتا هم سرشون تو تبلت آرمیتا بود. سخت مشغول تماشا بودن.]
مامان-آخه تو چت شد دختر؟
آرمیتا-بیخیال مامان فاطمه چشمش افتاده به شما داره ناز میکنه
آریا-این یارو رو میگفتی آرمیتا؟
[با حرف آریا توجه آرمیتا دوباره متوجه صفحهء تبلت شد]
مامان-میگم حالت خوب نیست ببریمت دکتر
فاطمه-نه مامان جون خوبم فقط سردرد و بدن درده حتماً سرما خوردم
آرین-من بهتون گفتم بذارین استراحت کنه به زور رفتین آوردینش
مامان-اصلاً مواظب خودش نیست. از کِی اینجوری شده؟
آرین-از صبح میگفت سردرد داره . . .
[هنوز جمله ام تموم نشده بود که فاطمه بلند شد و دوید طرف باغچه و شروع کرد به بالا آوردن دیگه به معنی واقعی جمله نگران شدیم. مامان بردش تو خونه، دست و روش رو شست و بردش تو اتاقش و خوابوندش من هم پشت در منتظر بودم. فاطمه مدام گریه میکرد و من نمیدونستم چرا . . . بعد از یه ربع صدای گریه اش کمتر شد و فقط هق هق میکرد و گاهی هم ناله میکرد با اینکه بهش مسکن دادیم ولی انگار هنوز حالش بد بود. بالاخره مامان از اتاق اومد بیرون]
آرین-مامان فاطمه چش شده؟
مامان-هیس بیا اینور بزار بخوابه بهت میگم
[رفتیم تو سالن]
آرین-حالا میگین چشه؟
-تو فاطمه رو بردی دکتر؟
-از صبح اینجوری شده. الان ببرمش؟
[رفتم سمت اتاق خواب که مامان دستم رو گرفت]
-نه وایستا حالا عجله ای نیست
-مگه نمیگین حالش بده؟ ببرمش دکتر. از صبح هم چیزی نخورده. حتماً حالش خیلی بده.
[مامان یه لبخند کج زد]-خیلی نگرانشی؟
-خب آره
-فکر کنم حامله اس
-چی؟![خودم از داد خودم ترسیدم]
-چرا اینجوری میکنی؟
-امکان نداره میرم ببینم چشه
-چرا عصبانی میشی؟ فکر کردم خیلی خوشحال بشی
-خودش همچین حرفی به شما زده؟
-نه حدس خودمه
-خب اشتباه فکر میکنین. شما برید تو حیاط پیش بقیه من هم الان میام
[رفتم تو اتاق، فاطمه از درد رو تخت مچاله شده بود و موهاش تو صورتش ریخته بود]
-فاطمه
-هوم
[انقدر با درد و ناله گفت که من هم دردش رو حس کردم. کنارش گوشه تخت نشستم]
-خوبی؟
-نه دارم میمیرم
-لباس هات رو میارم میبرمت دکتر
-نه دکتر لازم نیست
-چرا؟ لج نکن حالت خوب نیست
-نه من فقط . . . آخ
[مانتوش رو از رو جالباسی برداشتم. مدام سعی میکرد مخالفت کنه. مانتوش رو تنش کردم ، شالش انداختم سرش و چادرش دستش دادم]
-میتونی راه بیای؟
-من دکتر نمیام
-شما خیلی . . . لا اله الا ا... بابا جان نمیتونی تکون بخوری لج نکن اگه نمیتونی راه بیای ببرمت
-نه خودم میام
[دست انداختم دور کمرش و کمکمش کردم راه بره. به حیاط که رسیدیم همه زل زده بودن به ما]
آرین-ببخشید سیزده اتون خراب شد فاطمه رو میبرم دکتر
[مامان دوید طرف من]-آرین
-جانم
[خم شدم سرش آورد نزدیک گوشم]-مطمئنی حامله نیست؟
-مامان جان مگه فیلم فارسیه هرکی بالا آورد حامله باشه؟ میریم دکتر نگران نباشین زنگ میزنم هر چی بشه
-مواظب خودتون باشین
[پیشونیش رو بوسیدم و فاطمه رو سوار موتور کردم و به سمت اولین بیمارستان روندم. چون ظاهراً مورد اورژانسی نبود منتظر موندیم تا نوبتمون برسه و با یه پزشک عمومی صحبت کنیم. به فاطمه کمک کردم و بردمش تو اتاق معاینه. دکتر بهش میخورد چهل سال رو داشته باشه. فاطمه رو نشوندم رو صندلی کنار میز دکتر و خودم بالا سرش ایستادم. دکتر یه نگاه به من کرد یه نگاه به فاطمه.]
-خب چی شده که سیزده به در اومدین بیمارستان؟
آرین-از صبح سردرد داشت. الان هم درد داره.
[رو کرد به فاطمه]-خب دختر جون درست بگو ببینم چته؟
[حینی که من داشتم فکر میکردم این دکتره چقدر بی تربیته فاطمه هم شرح حالش رو برای دکتر گفت]
دکتر-خب چرا اومدین اینجا؟
آرین-یعنی چی؟ پس کجا میرفتیم؟
-چه میدونم پارک یا هر جا که از اون روز تا حالا میرفتین. من مورفین و اینجور چیزها بهتون نمیدم.
-میشه یه طوری بگین ما هم بفهمیم منظورتون چیه؟
-آها منظور. . . چی مصرف میکردی از اون روز؟
[فاطمه چیزی نمیگفت یه نگاه به دکتر کرد بعد سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد]
آرین-اگه نمیتونید تشخیص بدید بریم پیش یه دکتر دیگه
دکتر-جای دیگه هم برین نمیتونه کمکتون کنه مگه از این زیر میزی بگیرها باشه
آرین-یعنی چی؟
دکتر-به شوهرت نگفتی؟
آرین-چی رو؟
دکتر-ازش بپرس جنس موادش چیه براش بخر خوب میشه
آرین-موادِ چی؟
دکتر-اگه شک داری یه تست اعتیاد بگیرین تا مطمئن بشی
آرین-تست اعتیاد برای چی؟ این چیزها به گروه خونی ما نمیخوره آقا. داری اشتباه میکنی.
دکتر-باور کن جدیداً تست اعتیاد رو مجانی میگیرن
آرین-فاطمه این چی میگه؟
فاطمه-من . . . من . . .
آرین-تو چی؟!
فاطمه-اون ها مخـ ـدر نبود. اون گفت . . . من بهش اطمینان دارم.
آرین-کی؟ چی میگی؟
[شروع کرد به گریه کردن]
آرین-گریه نکن حرف بزن
فاطمه-اون گفت چون من مثل نرگس خوشگل نیستم تو من رو دوست نداری. گفت اگه از اون ها بخورم بهتر میشم. دیروز تموم شد. دیگه نداشتم. گوشیش جواب نمیداد.
آرین-کی؟[دوباره زد زیر گریه]-بس کن. میگم کی؟
فاطمه-اون گفت بهت نگم و اگر نه عصبانی میشی بفهمی باهاش دوست شدم.
آرین-نمیفهمی؟ من الان عصبانیم. دِ حرف بزن بگو کی بوده که . . . فاطمه تو . . .
[هضم حرف های دکتر کنار حرف های فاطمه برام سخت بود. جلوش زانو زدم]
آرین-فقط یه کلام بگو کی؟ . . . ای خدا . . . کی بهت مواد داده؟
[تو چشم هاش نگاه کردم. دیگه گریه نمیکرد. عملاً داشتم با چشم هام التماسش میکردم.]
آرین-فقط یه اسمه بگو کی؟[شونه هاش رو گرفتم]-دِ بگو لعنتی
فاطمه-میترا . . .
[سُر خوردم رو زمین. کنار میز دکتر نشستم. دیگه مطمئن شدم که دکتره درست تشخیص داده. میترا بالاخره زهر خودش رو ریخته بود.]
دکتر-این آدرس یه مرکز ترک اعتیاده. با بقیهء جاها فرق داره. متوجه شدم اهل اینجور چیزها نیستین. اینجا برید. بهتره یه وقت تو خونه اقدام به ترک نکنید خطر داره.
[به زور رو پاهام ایستادم آدرسی که دکتر رو کاغذ نوشته بود رو به سرعت گرفتم و تو جیبم چپوندم. بازوی فاطمه رو گرفتم و کشوندمش بیرون. به محوطهء بیمارستان که رسیدیم. رو یه نیمکت نشستم و سرم رو حصار دست هام کردم. مغزم داشت منفجر میشد. صدای گریه های مداوم فاطمه مغزم رو خراش میداد.]
آرین-بسه دیگه گریه نکن. داری اعصابم رو داغون میکنی
فاطمه-عبدا... فکر میکنم مفصل هام داره از هم جدا میشه
-از کی باهاش دوستی؟
-خیلی وقته. تو کلاس کنکور دیدمش
[معلوم شد تمام اون یه سالی که دیگه سراغ من نیومده داشته نقشهء بیچاره کردنم رو میکشیده. از فاطمه وسیله ساخته.]
آرین-دیگه چی؟
-یه مسکن برام میخری؟
-دیگه کجاها میرفتین؟ دیگه چه جور چیزها یادت داده؟
-حالم خوب نیست
-چی دیگه ازم قایم کردی؟
-اون کتاب ها رو هم میترا بهم داده بود
-اون روز ندیدیش جلوی درِ رصدخونه؟ اگه آدم درستی بود من اونجوری باهاش حرف میزدم؟
-به خدا دختر خوبی بود. میگفت ما با هم همدردیم چون هر دومون آرین رو دوست داریم ولی اون هیچ کدوممون دوست نداره.
-همین دختر خوبِ جنابعالی، تو رو معتاد کرده الان هم رفته آلمان دست هیچ کدوممون بهش نمیرسه. الان یه جا نشسته داره به ریشمون میخنده کاش میفهمیدی چکار کردی . . . کاش . . . [گریه اش شدیدتر شد]-بدبختمون کردی فاطمه. بدبخت. حالا من با تو چکار کنم؟
-به قرآن من نمیدونستم مخدره
-فکر کردی میاد بهت میگه این ها مواده بخور معتاد شی بیچاره شی تا من بدبختیتون ببینم و دلم خنک بشه . . . از کی مصرف میکنی؟
-دو ماه
-یعنی از وقتی از شمال اومدیم
-رفتم کتاب ها رو بهش پس بدم بهم داد گفت کسی نباید بفهمه چون داروهاش خارجیه گفت اگه کسی فهمید بگو . . . آرین بریم خونه من حالم خوب نیست
[کتاب های لعنتی . . . داشته فاطمه رو تربیت میکرده که آینهء دقم بشه.
آدرسی که دکتر داده بود از جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم. فقط دلم می خواست برای دو دقیقه هم شده صدای گریهء فاطمه نیاد. تا بتونم فکرهام رو جمع کنم. معنی واقعیِ جملهء کمرم شکست رو فهمیدم]
آرین-پاشو بریم
[خدا میدونه چه چیزها راجع به اعتیاد و مراکز ترک اعتیاد شنیدم. هیچ وقت فکر نمیکردم پام به همچین جاهایی باز بشه. یه نگاه به فاطمه کردم دلم میخواست محکم بخوابونم تو گوشش ولی نمیتونستم. جایی هم نمیشد ببرمش. اصلاً دوست نداشتم مامان و بابا از این موضوع با خبر بشن. بلندش کردم و سوار موتور شدیم و رفتم به آدرسی که دکتر داده بود. فقط یه جمله تو سرم بود و اون حرف دکتر بود که گفت: اینجا با جاهای دیگه فرق داره. بین راه از جلو یه پارک رد میشدیم. یه لحظه به ذهنم رسید براش مواد بگیرم چون صدای ممتد ناله هاش اذیتم میکرد. ولی پشیمون شدم.
ای خدا آبرو ریزی از این بیشتر . . .؟
دانلود رمان و کتاب های جدید