کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
از اونجایی که ماشین نداشتیم و راه دوری نمی تونستیم بریم قرار بر این شد که بابا و بقیه بیان خونهء ما و همه امون تو حیاط خونهء ما سیزده به در بگیریم.
فاطمه از صبح که بیدار شده بود، سردرد داشت. من که اوضاع رو اینجوری دیدم، مجبورش کردم تو اتاقش استراحت کنه و خودم لوازم و جمع کردم. مامان که از راه رسید، بهش گفتم فاطمه حالش خوب نیست ولی مگه میشد جلو ذوق و شوقش رو گرفت. به همراه آرمیتا رفتن و به هر ضرب و زوری بود آوردنش بیرون.
وقتی مادربزرگ زنده بود ما و خانواده عمو جمع میشدیم اینجا. تو حیاط یه آلاچیق درست کرده بودیم. از وقتی مادربزرگ مُرد دیگه نشد دور هم جمع بشیم. حالا اینجا خونهء من و فاطمه شده. البته تا وقتی که پسر عموم یا آریا ازدواج کنن. آریا که تکلیفش معلومه کیارش، پسرعموم هم فقط هشت سالشه.
همه تو آلاچیق جمع شده بودیم. من و بابا کباب میزدیم. مامان در حال مالش شونه های فاطمه بود و قربون صدقه اش میرفت. ولی از روی چهرهء فاطمه میشد فهمید حالش اصلاً خوب نیست. آریا و آرمیتا هم سرشون تو تبلت آرمیتا بود. سخت مشغول تماشا بودن.]
مامان-آخه تو چت شد دختر؟
آرمیتا-بیخیال مامان فاطمه چشمش افتاده به شما داره ناز میکنه
آریا-این یارو رو میگفتی آرمیتا؟
[با حرف آریا توجه آرمیتا دوباره متوجه صفحهء تبلت شد]
مامان-میگم حالت خوب نیست ببریمت دکتر
فاطمه-نه مامان جون خوبم فقط سردرد و بدن درده حتماً سرما خوردم
آرین-من بهتون گفتم بذارین استراحت کنه به زور رفتین آوردینش
مامان-اصلاً مواظب خودش نیست. از کِی اینجوری شده؟
آرین-از صبح میگفت سردرد داره . . .
[هنوز جمله ام تموم نشده بود که فاطمه بلند شد و دوید طرف باغچه و شروع کرد به بالا آوردن دیگه به معنی واقعی جمله نگران شدیم. مامان بردش تو خونه، دست و روش رو شست و بردش تو اتاقش و خوابوندش من هم پشت در منتظر بودم. فاطمه مدام گریه میکرد و من نمیدونستم چرا . . . بعد از یه ربع صدای گریه اش کمتر شد و فقط هق هق میکرد و گاهی هم ناله میکرد با اینکه بهش مسکن دادیم ولی انگار هنوز حالش بد بود. بالاخره مامان از اتاق اومد بیرون]
آرین-مامان فاطمه چش شده؟
مامان-هیس بیا اینور بزار بخوابه بهت میگم
[رفتیم تو سالن]
آرین-حالا میگین چشه؟
-تو فاطمه رو بردی دکتر؟
-از صبح اینجوری شده. الان ببرمش؟
[رفتم سمت اتاق خواب که مامان دستم رو گرفت]
-نه وایستا حالا عجله ای نیست
-مگه نمیگین حالش بده؟ ببرمش دکتر. از صبح هم چیزی نخورده. حتماً حالش خیلی بده.
[مامان یه لبخند کج زد]-خیلی نگرانشی؟
-خب آره
-فکر کنم حامله اس
-چی؟![خودم از داد خودم ترسیدم]
-چرا اینجوری میکنی؟
-امکان نداره میرم ببینم چشه
-چرا عصبانی میشی؟ فکر کردم خیلی خوشحال بشی
-خودش همچین حرفی به شما زده؟
-نه حدس خودمه
-خب اشتباه فکر میکنین. شما برید تو حیاط پیش بقیه من هم الان میام
[رفتم تو اتاق، فاطمه از درد رو تخت مچاله شده بود و موهاش تو صورتش ریخته بود]
-فاطمه
-هوم
[انقدر با درد و ناله گفت که من هم دردش رو حس کردم. کنارش گوشه تخت نشستم]
-خوبی؟
-نه دارم میمیرم
-لباس هات رو میارم میبرمت دکتر
-نه دکتر لازم نیست
-چرا؟ لج نکن حالت خوب نیست
-نه من فقط . . . آخ
[مانتوش رو از رو جالباسی برداشتم. مدام سعی میکرد مخالفت کنه. مانتوش رو تنش کردم ، شالش انداختم سرش و چادرش دستش دادم]
-میتونی راه بیای؟
-من دکتر نمیام
-شما خیلی . . . لا اله الا ا... بابا جان نمیتونی تکون بخوری لج نکن اگه نمیتونی راه بیای ببرمت
-نه خودم میام
[دست انداختم دور کمرش و کمکمش کردم راه بره. به حیاط که رسیدیم همه زل زده بودن به ما]
آرین-ببخشید سیزده اتون خراب شد فاطمه رو میبرم دکتر
[مامان دوید طرف من]-آرین
-جانم
[خم شدم سرش آورد نزدیک گوشم]-مطمئنی حامله نیست؟
-مامان جان مگه فیلم فارسیه هرکی بالا آورد حامله باشه؟ میریم دکتر نگران نباشین زنگ میزنم هر چی بشه
-مواظب خودتون باشین
[پیشونیش رو بوسیدم و فاطمه رو سوار موتور کردم و به سمت اولین بیمارستان روندم. چون ظاهراً مورد اورژانسی نبود منتظر موندیم تا نوبتمون برسه و با یه پزشک عمومی صحبت کنیم. به فاطمه کمک کردم و بردمش تو اتاق معاینه. دکتر بهش میخورد چهل سال رو داشته باشه. فاطمه رو نشوندم رو صندلی کنار میز دکتر و خودم بالا سرش ایستادم. دکتر یه نگاه به من کرد یه نگاه به فاطمه.]
-خب چی شده که سیزده به در اومدین بیمارستان؟
آرین-از صبح سردرد داشت. الان هم درد داره.
[رو کرد به فاطمه]-خب دختر جون درست بگو ببینم چته؟
[حینی که من داشتم فکر میکردم این دکتره چقدر بی تربیته فاطمه هم شرح حالش رو برای دکتر گفت]
دکتر-خب چرا اومدین اینجا؟
آرین-یعنی چی؟ پس کجا میرفتیم؟
-چه میدونم پارک یا هر جا که از اون روز تا حالا میرفتین. من مورفین و اینجور چیزها بهتون نمیدم.
-میشه یه طوری بگین ما هم بفهمیم منظورتون چیه؟
-آها منظور. . . چی مصرف میکردی از اون روز؟
[فاطمه چیزی نمیگفت یه نگاه به دکتر کرد بعد سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد]
آرین-اگه نمیتونید تشخیص بدید بریم پیش یه دکتر دیگه
دکتر-جای دیگه هم برین نمیتونه کمکتون کنه مگه از این زیر میزی بگیرها باشه
آرین-یعنی چی؟
دکتر-به شوهرت نگفتی؟
آرین-چی رو؟
دکتر-ازش بپرس جنس موادش چیه براش بخر خوب میشه
آرین-موادِ چی؟
دکتر-اگه شک داری یه تست اعتیاد بگیرین تا مطمئن بشی
آرین-تست اعتیاد برای چی؟ این چیزها به گروه خونی ما نمیخوره آقا. داری اشتباه میکنی.
دکتر-باور کن جدیداً تست اعتیاد رو مجانی میگیرن
آرین-فاطمه این چی میگه؟
فاطمه-من . . . من . . .
آرین-تو چی؟!
فاطمه-اون ها مخـ ـدر نبود. اون گفت . . . من بهش اطمینان دارم.
آرین-کی؟ چی میگی؟
[شروع کرد به گریه کردن]
آرین-گریه نکن حرف بزن
فاطمه-اون گفت چون من مثل نرگس خوشگل نیستم تو من رو دوست نداری. گفت اگه از اون ها بخورم بهتر میشم. دیروز تموم شد. دیگه نداشتم. گوشیش جواب نمیداد.
آرین-کی؟[دوباره زد زیر گریه]-بس کن. میگم کی؟
فاطمه-اون گفت بهت نگم و اگر نه عصبانی میشی بفهمی باهاش دوست شدم.
آرین-نمیفهمی؟ من الان عصبانیم. دِ حرف بزن بگو کی بوده که . . . فاطمه تو . . .
[هضم حرف های دکتر کنار حرف های فاطمه برام سخت بود. جلوش زانو زدم]
آرین-فقط یه کلام بگو کی؟ . . . ای خدا . . . کی بهت مواد داده؟
[تو چشم هاش نگاه کردم. دیگه گریه نمیکرد. عملاً داشتم با چشم هام التماسش میکردم.]
آرین-فقط یه اسمه بگو کی؟[شونه هاش رو گرفتم]-دِ بگو لعنتی
فاطمه-میترا . . .
[سُر خوردم رو زمین. کنار میز دکتر نشستم. دیگه مطمئن شدم که دکتره درست تشخیص داده. میترا بالاخره زهر خودش رو ریخته بود.]
دکتر-این آدرس یه مرکز ترک اعتیاده. با بقیهء جاها فرق داره. متوجه شدم اهل اینجور چیزها نیستین. اینجا برید. بهتره یه وقت تو خونه اقدام به ترک نکنید خطر داره.
[به زور رو پاهام ایستادم آدرسی که دکتر رو کاغذ نوشته بود رو به سرعت گرفتم و تو جیبم چپوندم. بازوی فاطمه رو گرفتم و کشوندمش بیرون. به محوطهء بیمارستان که رسیدیم. رو یه نیمکت نشستم و سرم رو حصار دست هام کردم. مغزم داشت منفجر میشد. صدای گریه های مداوم فاطمه مغزم رو خراش میداد.]
آرین-بسه دیگه گریه نکن. داری اعصابم رو داغون میکنی
فاطمه-عبدا... فکر میکنم مفصل هام داره از هم جدا میشه
-از کی باهاش دوستی؟
-خیلی وقته. تو کلاس کنکور دیدمش
[معلوم شد تمام اون یه سالی که دیگه سراغ من نیومده داشته نقشهء بیچاره کردنم رو میکشیده. از فاطمه وسیله ساخته.]
آرین-دیگه چی؟
-یه مسکن برام میخری؟
-دیگه کجاها میرفتین؟ دیگه چه جور چیزها یادت داده؟
-حالم خوب نیست
-چی دیگه ازم قایم کردی؟
-اون کتاب ها رو هم میترا بهم داده بود
-اون روز ندیدیش جلوی درِ رصدخونه؟ اگه آدم درستی بود من اونجوری باهاش حرف میزدم؟
-به خدا دختر خوبی بود. میگفت ما با هم همدردیم چون هر دومون آرین رو دوست داریم ولی اون هیچ کدوممون دوست نداره.
-همین دختر خوبِ جنابعالی، تو رو معتاد کرده الان هم رفته آلمان دست هیچ کدوممون بهش نمیرسه. الان یه جا نشسته داره به ریشمون میخنده کاش میفهمیدی چکار کردی . . . کاش . . . [گریه اش شدیدتر شد]-بدبختمون کردی فاطمه. بدبخت. حالا من با تو چکار کنم؟
-به قرآن من نمیدونستم مخدره
-فکر کردی میاد بهت میگه این ها مواده بخور معتاد شی بیچاره شی تا من بدبختیتون ببینم و دلم خنک بشه . . . از کی مصرف میکنی؟
-دو ماه
-یعنی از وقتی از شمال اومدیم
-رفتم کتاب ها رو بهش پس بدم بهم داد گفت کسی نباید بفهمه چون داروهاش خارجیه گفت اگه کسی فهمید بگو . . . آرین بریم خونه من حالم خوب نیست
[کتاب های لعنتی . . . داشته فاطمه رو تربیت میکرده که آینهء دقم بشه.
آدرسی که دکتر داده بود از جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم. فقط دلم می خواست برای دو دقیقه هم شده صدای گریهء فاطمه نیاد. تا بتونم فکرهام رو جمع کنم. معنی واقعیِ جملهء کمرم شکست رو فهمیدم]
آرین-پاشو بریم
[خدا میدونه چه چیزها راجع به اعتیاد و مراکز ترک اعتیاد شنیدم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم پام به همچین جاهایی باز بشه. یه نگاه به فاطمه کردم دلم میخواست محکم بخوابونم تو گوشش ولی نمیتونستم. جایی هم نمیشد ببرمش. اصلاً دوست نداشتم مامان و بابا از این موضوع با خبر بشن. بلندش کردم و سوار موتور شدیم و رفتم به آدرسی که دکتر داده بود. فقط یه جمله تو سرم بود و اون حرف دکتر بود که گفت: اینجا با جاهای دیگه فرق داره. بین راه از جلو یه پارک رد میشدیم. یه لحظه به ذهنم رسید براش مواد بگیرم چون صدای ممتد ناله هاش اذیتم میکرد. ولی پشیمون شدم.
ای خدا آبرو ریزی از این بیشتر . . .؟
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    به فاطمه سپردم از کنار موتور جم نخوره. خودم رفتم تو مرکز ترک اعتیادی که دکتر آدرس داده بود.
    تا وقتی که از فضای حیاطش رد میشدم به نظر خوب میومد. وارد ساختمون شدم. با اینکه هیچ شباهتی وجود نداشت نمیدونم چرا حس کردم وارد سلاخ خونه شدم. در ظاهر همه چی خوب بود. شاید بشه گفت بهتر از خوب. حداقل از زاویه ای که من ایستاده بودم بیشتر شبیه یه مدرسه غیر انتفاهی بود تا بیمارستان یا هر چیز دیگه ای. تا جایی که تونستم تو راهرو به جلو رفتم، تا شرایط رو بهتر بسنجم. به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که میتونم فاطمه رو بیارم اینجا یا نه. هیچ کس تو راهرو نبود فقط یه نفر که به نظر پرستار میومد بدون توجه به من از کنارم دوید و رد شد.
    اصلاً نمیخواستم کسی باشه که جوابم رو بده یا حرف بزنه فقط میخواستم . . . نمیدونم چی میخواستم. انگار در و دیوار اونجا میخواست بهم حمله کنه. دیگه چیزی جز یه قبرستون نمی‌دیدم انگار اومدم یه گور انتخاب کنم.
    با دستی که از پشت رو شونه ام نشست افکارم پاره شد. برگشتم سمتش. به محض این که چشمم بهش افتاد به سرعت شونه ام عقب کشیدم. یه دختر ظریف و لاغر بود. لباس گشاد و صورتیش تو تنش زار میزد. زیر چشمش سیاه شده بود و رنگ پریده ترین پوستی که تو عمرم دیده بودم رو داشت. اون موجود آدم رو یاد ارواحی که فقط تو فیلم های ترسناک ژاپنی دیده میشن مینداخت. معلوم بود یه نفر دیگه روسریش رو سرش کرده. به هم ریخته و شل و ول بود.]
    -تو اینجایی؟ خانم کریمی . . . پیداش کردم.
    [باصدای بلند پرستار، دست از نگاه کردن به دختره کشیدم. ولی اون هنوز به من زل زده بود پرستار و چند نفر دیگه اومدن و بردنش. مثل جنازه هیچ مقاومتی نکرد. بردنش تو یکی از اتاق هایی که اونجا بود]
    -امرتون؟
    آرین-بله؟
    -عرض کردم امرتون؟
    -اون دختره . . .
    -ناراحتتون کرد؟ از صبح داریم دنبالش میگردیم بار اوله همچین اتفاقی میوفته
    -من بهتره برم
    -ترسیدین؟
    -نه . . . من . . . دم در منتظره
    [یه لحظه چهره فاطمه رو جای اون دختر دیدم با خودم فکر کردم که نمیتونم بزارم همچین بلایی سرش بیاد.
    اصلاً متوجه حرف های پرستار نبودم برگشتم سمت در این بلا به خاطر من سر فاطمه اومده. فاطمه به خاطر من بدبخت شد. همش تقصیر من بود. از اون ساختمون اومدم بیرون سرم درد میکرد همش چهره فاطمه به جای اون دختر جلو چشمم ظاهر میشد]
    -هوی داداش تازه ترک کردی گیجی؟
    [برگشتم سمت صدا. چهارتا جوون علاف با لبخندهای بزرگ. دنبال یه سوژه بودن برای خندیدن. موتور رو تو خیابون بغـ*ـل گذاشته بودم نگرانه حال فاطمه بودم سعی کردم قدم هام رو تند کنم]
    -حالا در نرو میخواستیم بگیم گوشیت زنگ میخوره
    [پس بگو مسخره کردنشون برای چیه؟ اصلاً حواسم به گوشیم نبود. جواب دادم]
    مامان-الو آرین؟ خوبین؟ چرا جواب نمیدی؟ نگران شدم فاطمه هم گوشیش نبرده
    -متوجه نشدم
    -خوبی؟ فاطمه چطوره؟ بردیش دکتر؟
    -آره نترس مسموم شده بود
    -چرا نمیاین؟ غروب شد ما داریم میریم
    -شما برین ما نمیایم
    -آرین حال فاطمه خوبه؟
    -آره
    -پس چرا نمیاین؟
    -بین راه دوستش رو دیدیم داره با اون حرف میزنه
    -گوشی رو بده بهش
    -الان نمیشه خوابیده بیدار شد زنگ میزنم شما برین خونه
    -تو که گفتی داره با دوستش حرف میزنه
    -من گفتم بین راه دوستش رو دیدیم الان خونه اوناییم فاطمه هم خوابه شما برین
    -بابات عجله داره واگرنه نمیرفتم
    -نه برو خاطرت جمع
    -پس خوبه دیگه؟
    -آره گفتم شما برو میخوای با دوستش حرف بزنی؟
    -نه لازم نیست خداحافظ
    -خداحافظ. شما برین خونه خب؟
    -باشه مواظب فاطمه باش حالش خیلی بد بود
    -باشه خداحافظ
    [تماس رو قطع کردم و با سرعت رفتم سمت موتور. فاطمه رو بلوکه های کنار پیاده رو نشسته بود و سرش رو به یه درخت تکیه داده بود خدا رو شکر کردم با این وضعیت کسی مزاحمش نشده رو زمین رو به روش نشستم]
    -فاطمه
    -هوم
    -میتونی سوار موتور بشی؟ میخوام ببرمت خونه
    [سرش رو تکون داد یکم صبر کردم ولی تاکسی رد نمیشد با اون حال فاطمه کار دیگه ای هم نمیشد کرد نزدیک غروب بود مردم داشتن از خوش گذرونی برمیگشتن. زنگ زدم به آرمان خیلی دیر گوشیش رو جواب داد یا شاید من فکر میکردم دیره]
    -الو
    آرمان-به سلام گل پسر
    -کجایی؟
    -از شر مهران خلاص شدم مهین رو گذاشتم پیش مامانش من و دختر گلم داریم میریم خونه. مگه نه بابایی؟
    -میتونی بیای این آدرسی که میگم؟ [آدرس رو بهش دادم]
    -آره فقط یکم طول میکشه
    -ماشینت هست دیگه؟
    -آره یه ربع- نیم ساعت دیگه اونجام
    -باشه
    [گوشی رو قطع کردم و کنار فاطمه نشستم و دستم رو دورش حلقه کردم. صورتش عرق کرده بود و دست هاش سرد بود. رو به روی جایی که نشسته بودیم یه سوپر مارکت بود از جا پاشدم و براش و یه آبمیوه خریدم و دوباره کنارش نشستم]
    -از صبح چیزی نخوردی. حالت هم بد شد فشار خونت پایین اومده میتونی اینو بخوری؟
    [آبمیوه رو دادم دهنش ولی نتونست زیاد بخوره حالم از خودم بهم خورد. من این بلا رو سرش آوردم.
    تکیه اش به من بود اگه نگهش نداشته بودم افتاده بود. کنار پیاده رو کنار یه درخت پشت موتور نشسته بودم و کسی رو تو آغـ*ـوش داشتم که به خاطر بودن اسمش تو شناسنامه ام داشت تاوان میداد.
    چرا من؟
    چرا این داستان غمگین و خسته کننده تموم نمیشه؟
    چرا بین این همه آدم من؟
    چرا نصف این بدبختی ها رو تقسیم نکردی؟
    اصلاً من حقمه من دارم میکشم بزار تنهایی بکشم پای فاطمه چرا وسط اومد اون که گناهی نداره]
    -خدایا چرا فاطمه؟ اگه از من کینه داشت چرا سر خودم خالی نکرد؟ همش تقصیر منه
    [صدای گوشیم بلند شد و فهمیدم با صدای بلند فکر میکردم]
    -بله؟
    آرمان-کجایی؟
    -آخر همون خیابون پشت موتوریم
    -آره آره دیدمتون
    [تماس قطع شد و ماشین آرمان کنار موتور ترمز زد]
    آرین-میتونی بلند بشی فاطمه؟
    [چشم هاش بسته بود و جواب نمیداد با احتیاط از کنارش بلند شدم و رفتم سمت ماشین در عقب رو باز کردم نگین رو صندلی عقب نشسته بود]
    آرمان-علیک سلام! چکار میکنی؟
    [نگین رو بلند کردم دادم دستش. رفتم سراغ فاطمه. آرمان هم از ماشین پیاده شد فاطمه رو بلند کردم و گذاشتمش صندلی عقب و در ماشین بستم]
    آرمان-چی شده
    آرین-بشین بریم بعداً میگم
    -پس موتورت چی؟
    -ولش کن الان باید فاطمه رو ببرم خونه
    -من موتورت رو میارم تو برو نگین هم ببر
    -ممنون
    -خوبی؟
    -بدبخت شدم آرمان. دیگه نمیکشم
    -چی شده؟
    -فعلاً فقط میخوام از اینجا بریم
    [سویچ رو بهش دادم. نگین رو ازش گرفتم و تو ماشین نشستم. نگین رو گذاشتم روی صندلی کناری و از ترس تکون خوردنش کمربندش رو بستم و راه افتادم خدا رو شکر بچهء مظلوم و ساکتیه هر از گاهی چند کلمه بی ربط میگفت که بینشون «عمو» هم شنیده میشد. فاطمه به نظر خواب میومد ولی هر از گاهی از درد ناله میکرد دلم میخواست داد بزنم و به زمین و زمان فحش بدم ولی حضور نگین مانعم میشد عجیبه من همیشه دنبال یه بهانه ام تا کاری که میخوام نکنم من کسی نبودم که انقدر و تا این حد راجع به عواقب کارم فکر کنم رسیدیم خونه ماشین رو بردم تو حیاط ظاهراً سرعت رانندگیم خیلی بالا بوده چون آرمان هنوز نرسیده بود فاطمه رو بردم تو اتاق بعد نگین رو آوردم تو چادر فاطمه رو جمع کردم و لباس راحت تنش کردم و اومدم بیرون]
    آرمان-این جوری از ماشین مردم مواظبت میکنی؟ در خونه باز در ماشین باز سویچ رو ماشین آی مردم بیاین بدزدین که مال مفته
    -مهین خانم یه دوست دکتر داشت نه؟
    -حالا میگی چی شده
    -میتونی یه دکتر آشنا که دهنش چفت و بست داره برام پیدا کنی
    -میرم زنگ بزنم ببینم چکار میتونم بکنم . . . نگین کو؟
    [تو اتاق پیش فاطمه جاش گذاشتم]
    -تو اون اتاق تو زودتر تلفن بزن یکی بیاد من هم نگین رو میارم
    [آرمان مشغول گوشیش شد من هم رفتم تو اتاق. حال فطمه خیلی بد بود ولی نمیخواستم دیگه ببرمش بیرون حتی به بهانه ی دکتر]
    -عمو . . .
    [حواسم برگشت سمت نگین که با چشم های آماده گریه کردن و دست های باز به من نگاه میکرد]
    -جان عمو! میبینی عموت رو؟ یه بار خواستم خودم رو بکشم نشد حالا هر چند وقت یه بار بقیه عموت رو میکشن
    [بغلش کردم و رفتیم تو سالن آرمان مشغول تلفنش بود]
    آرمان-بیا دوست مهین پشت تلفنه میخواد ببینه چی شده به من که چیزی نمیگی[گوشی رو گرفت طرفم]-بگیر دکتره
    [نگین رو گذاشتم زمین و گوشی رو از آرمان گرفتم]
    -الو
    -سلام جناب نیکپور میشه بگین دقیقاً مشکل همسرتون چیه؟
    [رو کاناپه نشستم]-دو ماهه بدون اینکه بدونه چی میخوره مواد مصرف میکرده امروز صبح فهمیدیم چی شده. میخوام تو خونه ترکش بدم نمیخوام ببرمش مرکز ترک اعتیاد و بیمارستان یا اینجور جاها الان هم اصلاً حالش خوب نیست شما میتونین کمک کنین؟
    -خب من تا به حال همچین کاری نکردم
    -حداقل الان بیاین من واقعاً نمیدونم باید چکار کنم
    -حالا میام صحبت میکنیم
    -ممنون
    [گوشی رو قطع کرد. گوشی رو دادم دست آرمان، سرم رو خم کردم و با کف دست هام چشم هام ماساژ دادم دوباره سردردهام برگشته بود]
    آرمان-آرین . . .
    -کار میتراست با فاطمه طرح دوستی ریخته. از سادگیش سوء استفاده کرده تا به من ضربه بزنه. خوش به حالت آرمان یه زندگی ساده و بی دردسر داری این روزها فکر میکنم اگه ماهی یه بار یه مصیبت جدید سرم نیاد از هدف آفرینشم دور شدم اگه ماهی یه بار یه خبر ناجور بهم نرسه از شادی زیاد خفه میشم میمیرم حالا تو بگو من با این چکار کنم با این آبرو ریزی با این بدبختی چرا نمیتونم یه هفته آزاد و بی دردسر طی کنم چرا نمیشه انقدر به گـ ـناه های کرده و نکردم فکر کردم که . . . شاید آه و نفرین استادها دامنم گرفته شاید چون رو اون پرتگاه میخواستم . . . شاید هم نرگس ازم راضی نیست. ولی چرا فاطمه اون که کاری نکرده گناهی نداشته
    -نه تو کاری کردی نه فاطمه. بیخودی دنبال مقصر نگرد
    [خونه تاریک شده بود چون آفتاب دیگه غروب کرده بود آرمان چراغ های خونه رو روشن کرد من هم بلند شدم رفتم سمت اتاق]
    آرمان-کجا میری؟
    -میرم چراغ خواب اتاق فاطمه رو روشن کنم از تاریکی میترسه
    -الاناست که مهین و دوستش برسن نگران نباش
    [حال فاطمه به نظر بدتر از قبل میومد چراغ خواب رو روشن کردم و اومدم بیرون]
    آرمان-این زن ها هم چه کار سختی دارن
    -این دکتره چرا نمیاد فکر کنم حال فاطمه بدتر شده
    -از همه سخت تر این دستشویی بردن نگینه یه کار زوریه بیا و تماشا کن
    -از صبح چیزی نخورده یه آبمیوه هم تا تهش نخورد
    -زنگ زدم به مهین گفت دارن میان سر راه وایستادن دارو بخرن دیر شده . . . به جز کاناپه جایی داری این نگین رو بخوابونم نق میزنه اعصاب ندارم
    -ببرش تو اتاق خودم اونجا ساکته کسی هم نمیاد[یه جوری نگاه میکرد]-چیه؟
    -هیچی
    -خب برو دیگه[زنگ در رو زدن]-چه عجب
    [دکمه آیفون رو زدم و خودم رفتم تو حیاط مهین و دوستش تا وسط حیاط اومده بودن که رو به رو شدیم]
    آرین-سلام ممنون که اومدین
    -کجاست؟
    -بفرمایید
    [رفتیم تو خونه و اتاق فاطمه رو نشونش دادم مهین تا چشمش به آرمان افتاد رفت تا باهاش حرف بزنه من هم با دکتر رفتم تو اتاق. کیفش رو گذاشت رو زمین و مشغول معاینه شد]
    -از صبح چیزی خورده؟
    -فقط تونست یه آبمیوه تا نصفه بخوره[سرش رو چرخوند دور اتاق]-اون جالباسی رو میارین نزدیک
    [لباس ها رو از روش بر داشتم و جالباسی رو گذاشتم کنار تخت. یه سُرم از کیفش در آورد و به فاطمه تزریق کرد با یه سرنگ یه داروی دیگه هم تو سُرم تزریق کرد]
    -دختر ضعیفیه. حتی اگه نخورد به زور بهش غذا بدین واگر نه طاقت نمیاره. امروز روز اولش بوده از هوش رفته روزهای دیگه رو خدا باید رحم کنه
    -شما میتونین باز هم بهش سر بزنین؟
    -راستش نمیخواستم قبول کنم ولی حالا نظرم عوض شد میدونین چه جور موادی مصرف میکرده؟ چه مقدار مصرف میکرده؟
    -من زیاد نمیدونم خودش هم نمی دونسته داره چی میخوره
    -فردا صبح میام و یه نمونه خون ازش میگیرم اینجوری حداقل نوع مواد مشخص میشه
    -پس من رو کمک شما حساب کنم
    -این کار برای خود من هم تجربه است پس آره رو من حساب کنین بالاخره شما دوست های مهینین تا جایی که بتونم کارم رو سبک میکنم
    -امیدوارم بتونم جبران کنم
    -رو این چیزها فکر نکنین راستش همسرتون منو یاد خواهر خودم انداخت
    [اون شب با دکتر به یه توافقاتی رسیدیم. تا جایی که میدونستم ماجرا رو برای همشون تعریف کردم و مهین قول داد بعضی روزها که من خونه نیستم از جمله فردا کمکم کنه قرار بر این شد که جز ما چهار نفر کسی از موضوع با خبر نشه]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [فردا صبح، بعد از اینکه دکتر یه نمونه خون از فاطمه گرفت؛ فاطمه رو سپردم به مهین و رفتم دانشگاه تا این ترم رو برای فاطمه مرخصی بگیرم]
    [از اون روز به بعد دکتر به قولش عمل کرد و هر روز به فاطمه سر میزد. فاطمه گریه میکرد. درد میکشید. ولی حرفی نمیزد. من سعی میکردم مواظبش باشم و با ملایمت برخورد کنم. مهین میگفت با اون هم حرف نمیزنه ولی من باهاش حرف میزدم.
    چون چیز شنیدنی نداشتم از ماجراهای قبل از آشناییم با نرگس میگفتم. این وسط پیچوندن مامان از همه سخت تر بود حتی یه بار اومدن دم در و در رو باز نکردم.
    اون ترم برای فاطمه مرخصی گرفتم و دیگه کاری بیرون از خونه نداشت. وقت هایی که کلاس داشتم مهین می‌اومد خونه. میخواستم قید رصدخونه رو بزنم که آرمان مانعم شد. مهین هم اصرار کرد که میتونه بیشتر بمونه. اینکه تا این حد مدیون آرمان و مخصوصاً مهین شده بودم آزارم میداد. به کسی اعتماد نداشتم که پرستار بگیرم.
    ده روزی بود که به همین منوار میگشت و فاطمه همچنان حرف نمیزد. داروهاش رو بهش می‌دادم. باهش حرف میزدم بیشتر کارهای شخصیش رو من انجام میدادم. از اتاق بیرون نمی‌اومد و من همچنان از زجری که فاطمه میکشید و عذاب وجدان زجر میکشیدم. دکتر میگفت چون مدت زیادی نبوده که مصرف میکرده وابستگیش بیشتر روانیه تا جسمی این حرف نزدن و افسردگیش هم ممکنه تشدیدش کنه. حالا یکی با روحیهء درب و داغون من میخواد یه نفر دیگه رو از افسردگی در بیاره. کوری عصا کش کور دیگر به این میگن. به نظرم کار مسخره ای می‌اومد. مخصوصاً که فاطمه هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
    ده روز شد بیست روز و تغییری حاصل نشد. اون روز پنجشنبه بود. کلاسم ساعت هفت تموم شد. ساعت هشت رسیدم خونه مهین و نگین تو سالن بودن]
    آرین-سلام
    مهین-سلام خسته نباشید
    -شما خسته نباشید. فاطمه امروز چه طور بود؟
    -مثل همیشه
    -حرف نزد؟
    -نه . . . اگه دیگه کاری ندارین ما بریم نگین خسته شده
    -برای شام بمونین. زنگ میزنم آرمان هم بیاد. دیر وقته بیرون نرید بهتره.
    -نه بریم بهتره خیلی وقته به خونه سر نزدم
    -میدونم. من فردا کلاً خونه ام. دیگه مزاحم شما نمیشیم. امشب باشید.
    -پس خودتون زنگ بزنید به آرمان
    [تلفن رو برداشتم و به آرمان زنگ زدم و بهش گفتم امشب اینجان.
    وقتی تنها میشی و تو دردسر میوفتی قدر دور و بریات رو بیشتر میدونی.
    گونهء نگین رو بوسیدم و رفتم تو اتاق فاطمه]
    آرین-خانم خانما چطوره قرصات رو خوردی؟
    [سرش تکون داد]
    -باز هم خوبه حداقل جواب ما رو میدی. میخوای امشب بریم تو سالن؛ شام رو اونجا بخوری؟
    [سرش رو به طرفین تکون داد]
    -نه؟! چرا؟ آرمان و مهین و نگین هم هستن
    [باز هم سرش رو تکون داد]
    -میگم سر درد نگیری انقدر سرت رو چپ و راست میکنی. حالا سرت هیچی عارضهء گردنی میگیری بعد بهت میگن گردن کج گلابی. الان لباس هام رو عوض میکنم میام ببینم چرا نمیخوای بری تو سالن.
    [از اتاق اومدم بیرون نگین تو سالن تنها بود بغلش کردم و دوبار انداختمش تو هوا که صدای خنده اش بلند شد]
    آرین-میگم خوب شد این آرمان داداش نداشت که تو به من بگی عمو
    مهین-آرمان تا نیم ساعت دیگه میرسه
    -این روزها چکار میکنه؟ مدام بیرونه. امروز که رصدخونه خبری نبود.
    -والا نمیدونم به من هم نمیگه
    -ازش میپرسم
    -اگه شما باهش حرف بزنین که خیلی خوب میشه انقدر کلافه و عصبیه که فکر میکنم حوصله من و نگین هم نداره
    -غلط کرده حوصله نداره بزار بیاد حسابش رو میرسم
    [رفتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض کردم و سر و وضعم مرتب کردم. بعد از یه گفت و گوی کوتاه دیگه با مهین راجع به آرمان رفتم پیش فاطمه روی تختش نشسته بود و زانوهاش رو بغـ*ـل گرفته بود. گوشه تخت نشستم]
    -امروز حالت بهتر بود یا نه؟ به دکتر گفتم فردا نیاد. دوهفته است دارم تمرین آمپول زنی میکنم. تو هم قراره موش آزمایشگاهی بشی. دکتر گفت یاد گرفتم. چند بار هم که خودم آمپولت زدم. دیگه دکتر میخوای چکار؟ فردا خودتی و خودم حالا پاشو بریم تو سالن. تا کی میخوای خودت رو تو این اتاق حبس کنی؟ پاشو بریم.
    [دستش رو گرفتم تا بلند بشه. ولی دستش رو از دستم کشید بیرون. دوباره نشستم کنارش و مشغول نوازش موهاش شدم]
    -برای چی لج میکنی؟ چی میخوای؟ خب به من بگو
    [بعد بیست روز بالاخره به حرف اومد]-تو چرا الکی انقدر مهربون شدی؟
    [سعی کردم روحیه ام رو حفظ کنم دلم نمیخواست چیزی بگم که دیگه حرف نزنه]
    -من مهربون بودم
    [خودش رو ازم دور کرد]
    -حالم ازت به هم میخوره. کاش یه دهم من درد داشتی تا بفهمی این رفتارت بیشتر ناراحتم میکنه. ازت بدم میاد. به خاطر تو من اینجوری شدم. خودت هم خجالت میکشی بقیه بگن زنت معتاد شده نه؟ تا حالا شده انقدر درد داشته باشی که بی هوش بشی بعد کنار خیابون ولت کنن؟ اگه به خاطر تو نبود اون میترا با من اینکار نمیکرد. می‌مردی یکم بهتر باهاش برخورد میکردی که انقدر عقده ای نشه؟ ازت بدم میاد. [شروع کرد به زدنم و من تکون نمیخوردم چون می‌دونستم حقمه]-از قیافه ات بدم میاد. از صدات بدم میاد. از حرف‌هات بدم میاد. از کارهات بدم میاد. از اینکه بی‌خودی مهربون شدی بدم میاد. من خیلی خر بودم که دوستت داشتم. من خر بودم که به حرف بابام گوش نکردم. تو همه‌اش فیلم بازی می‌کنی. داری از عذاب وجدان میمیری که این کارها رو میکنی. اگه انقدر نرگس رو دوست نداشتی این بلا سرم نمیومد. اگه اون نرگس نبود هیچ وقت نمی دیدمت که اینجوری بشه. اگه اون نرگس جونت نبود میترا دیوونه و کینه ای نمیشد. اون نرگسِ . . .
    [جلو دهنش رو گرفتم]
    -هیس . . . بسه. حق نداری به نرگس توهین کنی. بگو. هر چی میخوای بگو. فحش بده. ولی فقط به من. راست میگی. تقصیر منه. هر چی میگی درسته. ولی جلوی همهء این اتفاق ها وقتی گرفته میشد که نرگس میبود. اگه نرگس زنده بود هیچ وقت این اتفاق ها نمی‌افتاد.
    [دستم رو از روی دهانش برداشتم. اشک همه صورتش رو گرفته بود. ساکت شده بود. بعد از چند لحظه داد زد]
    -گمشو بیرون. برو به درک. تو و اون نرگست برید به جهنم. [جیغ زد]-برو بیرون لعنتی. نمیخوام قیافه ات رو ببینم.
    [رفتم سمت در قبل از اینکه در رو ببندم برگشتم سمتش با صدای بلند گریه میکرد]
    -مرسی که حرف زدی
    [در رو بستم و اومدم بیرون مهین و آرمان جلو در وایستاده بودن]
    مهین-بالاخره حرف زد؟
    آرمان-مثل خودت دایره لغت فحشیش ضعیفه. باید روش کار کرد.
    مهین-برم باهاش حرف بزنم
    آرین-نمیدونم
    آرمان-من میگم الان بذارین تنها باشه فکر کنه بهتره
    [با این حرف آرمان هر کدوم به یه سمتی رفتیم. من هم رفتم و رو یکی از مبل های تو سالن نشستم. بعد یه ربع که آرمان و مهین حرف زدن آرمان هم اومد کنار من نشست]
    آرمان-خوبی داداش؟
    آرین-این سر درد امونم رو بریده خواهر
    -نه معلومه از خوب یه پله بالا تری
    -بعد از بیست روز حرف زده خودش کلی پیشرفته
    -من نگفتم خوشت میاد همهء عالم دشمنت بشن؟ ببین؛ چهار تا دری وری فرهنگی شنیدی چه ذوقی کردی.
    -تو کجا بودی از صبح؟
    -پی یه لقمه نون
    -امروز که رصدخونه خبری نبود
    -بیخیال حوصله ندارم. دو دقیقه میخوام دیگه فکر نکنم
    -نکنه خودت رو انداختی تو هچل نمیخوای بگی؟
    -ول کن. تو خودت به اندازه کافی دردسر داری. مشکل من مال خودمه.
    -خب مشکل من هم مال خودمه. تو بگو چه کار کردی. مطمئن باش با گوش دادن به حرف های تو چیزی ازم کم نمیشه
    -نمیخوام تو رو قاطی کنم
    -اَه فقط مونده بود ناز تو یکی رو بکشم. زر بزن ببینم چه گندی زدی[حتماً باید باهاش بد حرف بزنی تا بگه چشه]
    -قرض بالا آوردم ناجور
    -چه طوری؟
    -یه وام جور شد برام. یه مقدار هم خودم داشتم. یه بنده خدایی گفت بذار تو بانک سودش رو بگیر. من خر هم پول هام رو نقد کردم بردم بانکی که میگفت. جلو در بانک کیفم رو زدن.
    -کی اینجوری شد؟ شکایت کردی؟
    -آره ولی تو چرا میگی شکایت؟ تو که خودت زخم خورده ای
    -ما هم چون مدرک نداشتیم نتونستیم تو پرونده هروی به جایی برسیم ولی جلو بانک و تو خیابون دوربین هست مطمئن باش پیداش میکنن
    -قسط وامه بیشتر از حد توانم بود. مجبور شدم قرض بگیرم. حالا یارو پولش رو زودتر میخواد. از صبح دنبال اینم که پول اون رو جور کنم. تازه قسط این ماه هم هست.
    -چرا ماشین رو نمیفروشی؟
    -روزها باهاش میرم مسافرکشی
    -تو نباید زودتر به من میگفتی؟
    -تو خودت انقدر دردسر داشتی که به من نمیرسید. وقتی هم از اون یارو پول گرفتم تو رفته بودی شیراز.
    -به خاطر تو آفریقا هم بودم برمیگشتم. حماقت کردی. باید زودتر بهم میگفتی.
    -حالا که گفتم. میدونم این یارو چکم رو میزاره اجرا. باید یه فکری بکنم. اگه ماشین هم بفروشم حسابی گیر میکنم.
    -کاش عوض غریبه از بابات قرض میگرفتی
    -یه چیز میگم بهم نخندی. خب؟
    -چی؟
    -از بابام گرفتم
    -یعنی بابات میخواد چکت رو اجرا بزاره؟
    -میگه لازم دارم. ولی میدونم میخواد مثلاً من رو تربیت کنه
    -بابای تو رو هم باید بزارن تو موزه
    -از اولش فکر میکرد من عرضه ندارم الان بهش ثابت شد
    [زدم رو شونه اش]
    -یه کاریش می‌کنیم من رو که می‌شناسی آچار فرانسه ام
    -الان تو حکم اون فرشته کارتونی رو داری که چوبش رو میچرخونه مشکل همه حل میشه دیگه؟ فقط یکم زشت تر از اونی
    -فکر کنم زیادی با نگین کارتون نگاه میکنی.
    -به خدا دیوونه امون کرده هنوز درست حرف نمیزنه همه‌امون رو بردهء خودش کرده
    -من موندم دل بابات به حال نگین نسوخت؟
    -شاید اگه به جای نگین یه نریمان براش میاوردیم کل ثروتش هم به اسممون میکرد
    -حالا خوبه یه پسر بیشتر نداره
    -باز من به این رو دادم داره پشت سر بابام حرف میزنه. آقا جان به تو چه! بابامه دلش میخواد بندازتم زندان. این مهین چرا به ما شام نمیده؟
    [معلوم بود انقدر ناراحته نمیخواد ادامه بده. می‌خواست بره دنبال مهین که خودش با یه سینی اومد تو سالن]
    مهین-میرم غذای فاطمه رو بهش بدم
    آرین-بدین من خودم میبرم
    [سینی رو از مهین گرفتم و رفتم تو اتاق مثل اینکه اثر داروها رفته بود دوباره درد داشت]
    آرین-شامت رو آوردم
    [جیغ زد]-گمشو بیرون آشغال کثافت نمیخوام ریختت رو ببینم
    [سینی رو گذاشتم گوشه تخت ]
    -من میرم ولی قول بده غذات رو بخوری
    [دوباره داد زد]-برو بیرون
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [اومدم بیرون. مهین ناراحت و آرمان با یه لبخند دندون نما نگاه میکردن. یه لبخند زورکی زدم تا نشون بدم اتفاق خاصی نیوفتاده. اون شب دور از چشم مهین با آرمان راجع به مقدار بدهیش صحبت کردیم ولی از تصمیمی که گرفته بودم چیزی نگفتم. بیشتر حقوقم رو برای خرج خونه و ترک فاطمه لازم داشتم اما با پس اندازی که داشتم و باقیمونده حقوقم و فروش موتور می‌تونستم علاوه بر بدهی آرمان نصف پول وام هم جور کنم. این یه سال زندگی با فاطمه سعی کردم پول هام رو پس انداز کنم تا زودتر از خونه مادربزرگ بریم ولی حالا صرف یه چیز مهم تر میشد.
    از اون روز کار فاطمه شد فحش و ناسزا گفتن به من. اونجوری که آرمان فکر می‌کرد دایره لغت فحشیش ضعیف نبود تازه یه چیزهایی هم یاد گرفتم. نمیدونستم طرف های ده انقدر فحش های لهجه دار وجود داره.
    موقع فروختن موتور واقعاً داشت اشکم در می‌اومد. دل کندن از اون موتوری که با اولین درامدم خریده بودم و کلی خاطره ازش داشتم خیلی سخت بود. همش صدای داد و فریاد نرگس وقتی بار اول سوار موتور میشد تو سرم بود.
    از وقتی موضوع ترک فاطمه پیش اومد کارم صبح تا شب مراقبت و پرستاری از فاطمه شده بود. اون روز بعد از فروختن موتور بعد از مدت‌ها رفتم پیش نرگس و عقده دلم رو پیشش باز کردم. خودم حس می‌کردم این روزها هرچی بیشتر میگذره عمر من هم کوتاه تر میشه. ولی با حرف زدن با نرگس و درد ودل کردن باهش انگار جون دوباره گرفته بودم.
    از روزهای دیگه دیرتر برگشتم خونه. وقتی رسیدم دیدم علاوه بر مهین، آرمان و دکتر هم خونه‌اند به محضی که پام رسید تو خونه همه‌اشون سر پا ایستادن و زل زدن به من]
    آرین-سلام! چی شده؟
    آرمان-نترسی ها! حال فاطمه یکم بد شد مجبور شدیم بهش خواب آور بزنیم
    [کیفم از دستم افتاد]-الان چطوره؟
    دکتر-خوابیده. نگران نشید. یکم تشنج داشت که حل شد. الان خوبه.
    [رفتم تو اتاق. فاطمه با رنگ پریده روی تخت خوابیده بود. کنار تخت نشستم و دستش رو گرفتم. به صورتش نگاه کردم. همچنان خواب بود. یه بوسهء کوتاه رو پیشونیش زدم و اومدم بیرون صدای نفس هاش که منظم و آروم بود خیالم رو راحت کرد. رفتم تو سالن و خسته روی کاناپه نشستم. دکتر یه مختصری راجع به حال فاطمه توضیح داد و بعد از صرف چایی رفت و دوباره جو خودمونی شد]
    آرمان-کدوم گوری بودی از صبح؟ گوشیت هم خاموشه فاطمه همش تو رو صدا میکرد.
    آرین-فحش هم میداد؟
    -این دفعه استثناً نه. فحش نمیداد.
    -یه سر رفتم بانک. بعد بنگاه. بعد هم یه قبرستونی رفتم دیگه. تو چکار داری؟
    -کاری ندارم. جهنم هر جا بودی. فقط مردیم و زنده شدیم. سابقه ات هم که خرابه. زن داداش بیچاره همش میگفت من میدونم این آرین رفته دیگه بر نمیگرده. بنگاه برای چی؟
    [کیفم هنوز روی زمین بود برش داشتم]
    آرین-مهین خانم جسارتاً دو دقیقه میرید دنبال نخود سیاه؟
    [مهین با اینکه از لحنم جا خورده بود یه لبخند زد و رفت.
    پاکت پول رو از کیفم بیرون آوردم و گرفتمش طرف آرمان. از ظاهر اون پاکت مربعی شکل نمیشد تشخیص داد چی توشه]
    آرمان-این چیه؟
    آرین-چوب جادویی. مال توه
    [پاکت رو گرفت و باز کرد]-تو این همه پول از کجا آوردی؟
    -از آسمون افتاد. هنوز مهین برنگشته یه جا قایم کن. دوست نداری که بفهمه چه بابای باحالی داری
    [یه دفعه احساساتی شد بغلم کرد]-به قرآن جبران میکنم
    -این نصف چیزی که من باید جبران کنم هم نیست الان تازه یک به ده به نفع توییم. چی رو میخوای جبران کنی؟ بچه ات بهم میگه عمو. اگه من هم میخواستم فکر جبران باشم که تا حالا کچل شده بودم
    -تو که بلدی چرا این جمله های خوشگلت رو خرج نمیکنی
    -وقتی کم حرف میزنی یه بار هم که حرف میزنی بقیه میفهمن راست میگی
    -بابا راست گو درستکار
    -من برم لباسم عوض کنم
    -بودیم در خدمتتون بزرگوار
    -نه فرزندم به اندازه کافی پند گرفتی
    [رفتم تو اتاق. وقتی از اتاق بیرون اومدم آرمان و مهین تو سالن کنار هم نشسته بودن. آرمان مشغول بازی با نگین بود. انگار شارژ شده بود. از اینکه شاد بودن و لبخند میزدن خوشحال بودم ولی یه چیزی ته دلم ناراضی بود. اون هم به خاطر این بود که نمیخواستم تنها راه اثبات دوستیم به آرمان حل کردن مشکل مالیش باشه. من با همهء غرورم با کوچکترین مشکلی از آرمان کمک میگیرم ولی اون انقدر رو من حساب نمیکرد که زودتر مشکلش رو با من در میون بذاره شاید اگه نمی پرسیدم زندان رفتن رو به درد و دل کردن با من ترجیح میداد.
    با وجود مشغله ذهنیم وضو گرفتم و نماز مغرب و عشام خوندم و بعد به جمع اون ها پیوستم]
    آرین-امروز اینجا چه خبر بود؟
    مهین-بعد از اینکه رفتین از خونه بیرون. فاطمه یه دفعه تشنج کرد. من هم ترسیدم زنگ زدم به عاطفه. اون که اومد گفت شاید مجبور بشیم ببریمش بیمارستان. ما هم زنگ زدیم؛ آرمان اومد ولی حالش بهتر شد. عاطفه بهش آرام بخش زد خوابید ولی قبلش همش هزیون میگفت. چند ساعتی هست خوابه. عاطفه منتظر شما بود تا بیاین توضیح بده
    آرین-این یه هفته ای که شروع کرده بود به حرف زدن حالش بد نشده بود فکر میکردم داره بهتر میشه
    مهین-عاطفه میگفت طبیعیه فقط چون ضعیفه، کم خونی هم داره سخته
    آرین-به خودم هم گفت
    [کاش مامان بود اون میدونست باید چکار کنه]
    مهین-راستی مادرتون زنگ زد. میخواست با فاطمه حرف بزنه گفتم حمومه
    آرین-شک نکرد؟
    مهین-چرا. میگفت چرا فاطمه مهمونش رو ول کرده رفته حموم؟ من هم مجبور شدم بگم نگین رو لباسش خرابکاری کرده
    آرمان-طفلک دخترم چوب شماها رو خورد. بهانه بهتر نمی‌تونستی بیاری؟ شخصیت بچه رو خورد کردی
    [همون موقع نگین احساس خطر کرد]نگین-جیش . . .
    آرمان-بیا! تحویل بگیر! بچه کار داشته باشه میگه مگه نه بابایی
    [مهین نگین رو برد دستشویی]
    آرمان-اول آخرش میخوای چکار کنی؟ معلوم نیست تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه. میخوای تا کی فاطمه رو قایم کنی؟ بالاخره که میفهمن.
    آرین-منتظر میمونم تا یکم حالش بهتر بشه به نظرت تا پس فردا بهتر میشه یا بدتر
    -حالا چرا پس فردا؟
    -میدونی که اینها روی روز تولدها چقدر حساسن. پس فردا تولد فاطمه اس. اگه اینطوری باشه که باید دنبال یه بهانه باشم چون میدونم پس فردا دیگه مامان اینا اومدن خونه امون. اگه فاطمه رو اینجوری ببینن ماجرایی درست میشه
    -حالا گیریم تا پس فردا حالش بهتر بشه. این یه ماهه بنده خدا انقدر تغییر کرده هر کی یه نگاه بهش بندازه میفهمه حالش مساعد نیست
    -خب تو بگو من چکار کنم؟ بگم رفتیم مسافرت؟
    -این بلاییه که خودش سر خودش آورده پای اشتباهش بشینه اگه از من میشنوی بزار بقیه بفهمن
    -بابا ناراحتی قلبی داره
    -اون موقع که چاقو خوردی هم ناراحتی قلبی داشت این که از اون بدتر نیست
    -هست. خیلی بدتره. اگه خبر برسه به خسرو و امیرمحمد دیگه باید فکر گلاب و حلوا برداری چون به شماره سه نرسیده تبدیل به جنازهء بی سر شدم. هنوز از سری های قبلی عوارض دارم. تازه دفعه های پیش هیچ غلطی نکرده بودم این دفعه دیگه حتماً مُردم
    -من مطمئنم اگه وضعیت رو براشون شرح بدی مشکلی پیش نمیاد خانواده فاطمه هم نمیفهمن
    -من نمیتونم
    -میخوای من و مهین و دوستش براشون توضیح بدیم
    -اگه خانم دکتر وقت داشته باشه باهام بیاد خودم بهشون میگم
    -تو رو که میشناسم میری اونجا همه تقصیرها رو گردن میگیری یه سیلی جانانه از بابات میخوری تا عمر داری همه به چشم جانی نگاهت میکنن
    [صدای بلند گریهء فاطمه بحثمون رو قطع کرد بلند شدم برم پیش فاطمه]
    آرمان-آرین[برگشتم سمتش]-فردا خودم و دکتر میریم. کلاس که نداری؟
    -نه
    -پس خونه باش چون فکر کنم بعد از اینکه با خبر بشن بیان اینجا
    [سرم رو تکون دادم و رفتم اتاق فاطمه که باصدای بلند گریه میکرد. در اتاق رو که بستم. با صدای بسته شدن در ساکت شد و سرش برگشت سمت من]
    فاطمه-عبدا...
    -برای چی گریه میکنی
    [میخواست بلند بشه]
    آرین-تکون نخور سُرم دستته
    -بازش کن
    -باشه تو تکون نخور
    [یه پنبه الکلی کردم. سوزن سُرم رو از دستش بیرون کشیدم و پنبه رو با چسب زدم به دستش سُرم انداختم سطل زباله]
    آرین-خوبه؟
    [دوباره شروع کرد به گریه کردن]
    آرین-آخ آخ نگاهش کن
    [یه دستمال کاغذی دادم دستش]
    آرین-صورتت رو پاک کن دخترهء شلخته. موهاش رو نگاه کن
    [از رو میز آرایش برس و کش مویی برداشتم و پشت سرش نشستم و خودم مشغول موهاش کردم]
    فاطمه-فکر کردم رفتی
    -کارم بیرون طول کشید
    -قول بده دیگه نری
    -کجا برم آخه دختر خوب
    -من میدونم تو دوباره میزاری میری چون من اذیتت کردم میری یه جای دیگه
    -هیچ جا نمیرم مطمئن باش
    -چرا میری. تو وقتی ناراحت میشی میری. وقتی نرگس مُرد رفتی. وقتی امیرمحمد و دوستاش زدنت هم رفتی. تو راحت همه چیز رو ول میکنی و میری. تو منو دوست نداری حالا که ناراحتت کردم من رو تنها میزاری. تو از من بدت میاد چون من خنگم.
    -تو اگه خنگ بودی که دانشگاه نمیرفتی
    -دیگه حتی دانشگاه هم نمیرم
    -زودتر خوب شو برو دانشگاه
    -تو هم میای
    -مگه میشه نیام
    -دیگه نمیری؟
    -کجا برم میدونی چقدر دلم برای دست پختت تنگ شده
    -همش فکر خودتی
    -معلومه که فکر خودمم اگه من هم فکر خودم نباشه کی به فکر منه
    -خیلی پر رویی
    -دوباره میخوای فحش بدی؟
    -معذرت میخوام
    -من که چیزی نشنیدم برای چی معذرت خواهی میکنی؟
    [کار موهاش تموم شد]
    آرین-بیا این هم از موهات دیگه چی؟
    [از فین فین هاش فهمیدم داره گریه میکنه]
    آرین-برای چی گریه میکنی اگه درد داری داروهات رو بیارم
    [بلند تر گریه کرد بلند شدم داروهاش بیارم مچ دستم رو گرفت]
    آرین-میخوام برم قرص هات رو بیارم
    -نرو
    -باشه
    [دوباره نشستم. هیچی نمیگفت. من هم چیزی نگفتم. انقدر پیشش موندم تا خوابش برد و تونستم بیام بیرون]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل14


    نیم ساعت پیش آرمان زنگ زد و گفت همراه دکتر رفتن خونه بابا. میدونم هر لحظه امکان داره مامان و بقیه بیان اینجا. هرچی با قدم زدن خونه رو متر کردم، اعصابم بیشتر خورد میشد. فاطمه هنوز خبر نداره که قراره چه اتفاقی بیافته. صبح که قرص‌هاش رو دادم گرفت خوابید و دیگه نشد بهش بگم رازمون داره بر ملا میشه.
    صدای اذون که بلند شد؛ وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر رو خوندم. بعد از نماز همون جا رو به قبله و جلو پنجره نشستم و به منظرهء درخت های حیاط که تازه شکوفه زده بودن خیره شدم. صبح برای چند دقیقه تگرگ اومد و نصف شکوفه ها رو زد کف حیاط تقریباً سفید شده. نصف این سفیدی مال تگرگ هاست و نصف دیگه اش مال شکوفه ها. تابستون که بشه این درخت ها سیب و گیلاس و بادوم میدن. دوست داشتم چند تا نهال آلو و آلبالو هم بکارم. حیف درگیر شدم!
    [با صدای زنگِ در، به قصد باز کردن در بلند شدم. مُهرم رو جمع کردم. میدونستم پشت در کیه پس بی پرسش دکمه آیفون رو زدم و وسط سالن جلوی در، منتظر، چشم به حیاط دوختم. تا اینکه قامت بابا جلوی در ظاهر شد. در رو باز کرد و اومد رو به روم]
    آرین-سلام بابا!
    [جواب سلامم سیلی بود که بابا بهم زد و من به این فکر کردم که چه خودم توضیح میدادم چه آرمان این سیلی حقم بود که نصیبم شد. سرم رو انداختم پایین ولی متوجه شدم که مامان پشت سر بابا اومد تو خونه]
    بابا-تو چرا هیچ وقت ما رو از خودت نمیدونی؟
    آرین-شما حق دارین
    مامان-فاطمه کو؟
    آرین-خوابیده. نمیدونه شما اینجایین. بزارین بیدارش کنم
    مامان-تو پسر آخر ما رو دق میدی
    آرین-همش تقصیر منه شما راست میگین. من فقط نمیخواستم ناراحتتون کنم
    بابا-هیچی نگو. خب؟ حرف نزنی بهتره. هرچی بیشتر حرف میزنی خراب ترش میکنی
    آرین-میرم فاطمه رو بیدار کنم. فقط خواهش میکنم! میدونم ناراحت و عصبانی هستین ولی این ها همش تقصیر منه فاطمه نباید زیاد ناراحت بشه
    بابا-کی گفته آدم معتاد رو نباید ناراحت کرد؟
    آرین-کسی نگفته. فاطمه معتاد نیست. به خاطر اینکه بدنش داره سم زدایی میکنه ضعیف و حساس شده. دیروز حالش بد شده بود. نمیخوام ناراحت بشه.
    بابا-بسه برو بیدارش کن مادرت نگرانه
    [رفتم تو اتاق فاطمه هنوز خواب بود گونه اش رو نوازش کردم تا بیدار شد]
    فاطمه-سلام
    آرین-سلام بلند شو که یکی اومده دیدنت
    -کی؟
    -الان میاد می بینیش
    [دوباره موهاش به هم ریخته بود. سریع شونه اشون کردم و یه تل زدم روی موهاش. دلم نمیخواست مامان فکر کنه ازش بد مراقبت کردم. همش میپرسید کی اومده. بعد از اینکه خیالم از بابت ظاهرش راحت شد؛ رفتم بیرون و به مامان گفتم بره تو. میدونستم هر قدر هم که به ظاهرش رسیده باشم وضعیت جسمیش اونقدر بد هست که مامان رو ناراحت کنه. تنها جمله ای که تونستم قبل از رفتن مامان پیش فاطمه بهش بگم این بود: مواظبش باشین . . .
    بابا حاضر نشد فاطمه رو ببینه. نمیدونم آرمان چی بهشون گفته که عصبانی بودن. مامان راحت تر با مسئله کنار اومد. آریا و آرمیتا چیزی از موضوع نفهمیدن. اون روز کسی خونه نیومد با مامان و بابا حرف زدم. سعی کردم شفاف سازی کنم بابا عصبانی بود. مامان فقط میگفت میدونیم. اون ها هم موافق بودن که موضوع درز پیدا نکنه. به تولد فاطمه هیچ کس نیومد. یه جشن دوتایی گرفتیم.
    از اون روز به بعد مامان، گاهی جای مهین رو میگرفت. ولی باز هم پرستار دائم و بیست و چهار ساعتی فاطمه خودم بودم.
    این مراقبت ها باعث میشد هر روز بیشتر به فاطمه وابسته بشم. دنبال راه فرار بودم. ولی به طرز نا امید کننده ای نمی تونستم. حتی دیگه نمی‌تونستم به دیدن نرگس برم.
    با فرا رسیدن فصل امتحانات کار من هم سبک شد. دیگه فقط رصد خونه رو داشتم. دکتر که تایید کرد حال فاطمه رو به بهبوده با خیال راحت، قبل و بعد رصدخونه میرفتم پیش نرگس. قبلاً براش حرف میزدم ولی حالا دیگه انگار حرفی برای گفتن نداشتم. فقط مینشستم کنارش و به اسمش رو سنگ زل میزدم. دلم میخواست یکی منو از این سردرگمی نجات بده. خسته بودم. همه سلول هام خستگی رو فریاد میزدن. احساس میکردم مغزم داره از وسط نصف میشه. یه چیزی با صدای بلند همش میگفت تو از این زندگی چی میخوای؟ حتی سالگرد ازدواجم با نرگس هم حرفی برای گفتن نداشتم.
    دکتر گفت تا شهریور حال فاطمه کاملاً خوب میشه. تماس های تلفنی خسرو و ثریا وادارم میکرد تابستون تموم نشده بریم دیدنشون.
    راضی نگه داشتن همه خیلی کار سختیه. وقتی که همه ازت راضین میبینی که خودت از خودت راضی نیستی. هر چند رضایت من هیچ وقت برای هیچ کس مهم نبوده حتی خودم.
    حالا که فکر میکنم میبینم زندگی کردن برای بقیه اونقدرها هم بد نیست. دست کم یه انگیزه ای داری!]
    [اون روز بیستم مرداد بود و دکتر جواب آزمایش های فاطمه رو آورده بود و با این خبر که دیگه لازم نیست دارو مصرف کنه خوشحالمون کرد. بعد از معاینهء فاطمه بیرون از اتاق به بهانه چای مشغول صحبت شدیم.]
    دکتر-به نظرم دیگه کار من اینجا تموم شده. از این به بعد همه چیز پای خودتونه. باید خیلی مواظبش باشین. حالا در مورد فاطمه نمیدونم! ولی برای بقیه برگشت به سمت مواد همیشه امکان داره. همیشه هم دنبال یه بهانه اند پس مواظبش باشین.
    -به نظرتون اشکال نداره من ببرمش مسافرت دیدن پدر و مادرش؟
    -نه خیلی هم خوبه. مخصوصاً که دیگه لاغر نیست اگه میترسین پدر و مادش بفهمن
    -راستش نگرانی اصلیم همین بود
    -وضع جسمیش خیلی بهتره. چون مدت زیادی مصرف نمیکرده تونست تو پنج ماه ترک کنه. برای بعضی ها ممکنه یه سال طول بکشه اونوقت چطور میخواستین از خانواده اش مخفی کنین
    -این پنهان کاری به نفع خودشه
    -حق دارین. فاطمه ناخواسته درگیر اعتیاد شده ولی اینکه بهت بگن معتاد انقدر بد هست که خواسته و ناخواسته اش یه جور جلوه کنه و باهاش بد برخورد کنن
    -پدرِ خود من، نمونه بارز این معقوله است. از وقتی از این موضوع با خبر شده حتی حاضر نشده یه بار فاطمه رو ببینه. راستش من تو این موضوع خودم رو مقصر اصلی میدونم به همین خاطر رفتار پدرم بیشتر آزارم میده تا اعتیاد فاطمه
    -من از طریق مهین یه اطلاعاتی راجع به شما و زندگیتون به دست آوردم که امیدوارم به خاطر این کنجکاویم منو ببخشید. اما راستش با شنیدن اون حرف ها من هم شما رو مقصر میدونم هر چند طرز تعریف کردن مهین بیشتر به نفع شما بود اما برداشت من این بود که شما نسبت به این دختر خیلی بی انصافی کردین.
    -من دورادور مواظبش بودم. هنوز که هنوزه نمیدونم چه جوری با میترا دوست شده
    -شما مثل یه پدر مواظب بودین که جای ناشایستی نره ولی فاطمه کارهای ناشایست رو جاهای ناشایست یاد نگرفته. شما براش خیلی کم گذاشتین. اکثر روزها خونه تنها بوده. تنها محبتی که از شما می‌دیده این بوده که از لحاظ مالی و امکانات تامینش میکردین. حتی این طور که مهین میگفت اوایل سعی میکرده خودش رو به شما نزدیک کنه ولی شما پسش میزدین اون هم دنبال دنبال کسی بوده که درکش کنه و بهش محبت کنه و چه کسی بهتر از میترا که خودش رو همدرد نشون میداده و همیشه رفتار تند شما شامل حالش میشده. اون ساعت هایی که تو خونه تنها بوده و شما پیشش نبودین میرفته استخر و باشگاه دیدن میترا و تنهاییش رو پر میکرده باید قبول کنین کم گذاشتین
    -فرمایش شما متین ولی به اون شدت که شما میگین هم من بی تفاوت و سنگ دل نبودم
    -ناراحت نمیشین اگه یه سوال خصوصی ازتون بکنم؟
    -بفرمایید
    -لازم نیست حتماً جواب بدین میتونین سوال منو پیش خودتون جواب بدین . . . شما به قبر همسر مرحومتون سر میزدین؟
    -بله
    -هر چند وقت یه بار میرفتین؟[نمیدونستم جواب بدم یا نه]-مطمئن باشین جواب شما پبش من محفوظ می مونه
    -تقریباً هر روز
    -اون وقت با محاسبه زمان رفت و برگشت چند ساعت اونجا می موندین؟
    -دو تا سه ساعت یا شاید بیشتر
    -حالا این مقدار رو با زمانی که خونه و پیش فاطمه بودین مقایسه کنین. نمیخواد انکار کنین چون معلومه فقط برای نهار وشام و خواب میومدین خونه
    [راستش بیشتر برای خواب میومدم]
    -چرا این سوال ها رو میپرسین؟ تا به حال کسی نفهمیده بود من میرم مزار نرگس
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    دکتر-خاطرتون هست روز اول گفتم فاطمه منو یاد خواهرم میندازه؟ خواهرم اُور دز کرد و مرد همیشه از اینکه کمکش نکردم عذاب وجدان داشتم. همیشه بعد از شیفتم تو بیمارستان میرفتم مزارش. نمیدونم شاید تصادف جالبی بود که گاهی شما رو اونجا میدیدم. عشق شما به همسرتون واقعاً ستودنیه. ولی به حق فاطمه ظلم کردین و نتیجه اش هم دارین می بینین. این مدت فهمیدم شما آدم معنوی و مقیدی هستین این کارتون از لحاظ دینی و قانونی و عقلی اشتباهه. من قبول دارم شما انقدر عاشق همسرتون بودین بودین که نمیتونین به بودن با کس دیگه ای فکر کنین. اما فاطمه هم عاشق شده. اون به شما نیاز داره. دوری شما براش سخته. دنبال یه دلیل بوده که چرا کسی که دوستش داره، پسش میزنه. یه آدم ساده و سر در گم مثل فاطمه رو راحت میشه گول زد. حالا که نیازی به پرستاریِ شما نداره، محبتتون رو بیشتر کنین. اگه از من میپرسین حتماً یه مشاوره برین. من این کار رو به خاطر شما قبول کردم. روز اول که برای معاینه اومده بودم رو حساب دوستی با مهین اومدم جلو. ولی با دیدن شما شناختمتون. دلم میخواست بدونم اون کسی که برای عشق مرده اش اینطور گریه میکنه چطور حالا به خاطر یه زن دیگه اینطور شکسته شده. من از رفتارهاتون فهمیدم با همهء انکاری که میکنین فاطمه رو دوست دارین. پس با زندگی کنار بیاین.[از کیفش یه کاغذ در آورد و یه شماره روش نوشت]-این شمارهء شوهرمه اگه دوست داشتین برای مشاوره برین پیشش
    [حالا تو این فرصت میخواست برای شوهرش هم مشتری جور کنه!]
    -ما هنوز راجع به دستمزد شما به توافق نرسیدیم
    -از اول قصد گرفتن دستمزد و این جور حرف ها رو نداشتم. من این کار رو به خاطر خودم قبول کردم. فقط چون شما اصرار کردین و نمی‌خواستم غرورتون جریحه دار بشه یه مبلغی پیشنهاد دادم. الان هم میگم من چیزی نمیخوام
    -اینجوری که نمیشه!
    -خواهش میکنم دیگه حرفش رو نزنین اگه منو به عنوان دوست قبول دارین دیگه صحبتش رو نکنین و ارزش کارم رو پایین نیارین
    [خودت خواستی]
    -داشتن دوست هایی مثل شما باعث افتخاره خوشحال میشم با شوهرتون هم آشنا بشم البته خارج از مطبشون
    -متوجهم مطمئنم اون هم خوشحال میشه
    [یه مکالمهء کوتاه دیگه راجع به مزایای مشاوره داشتیم که به نظرم بی حاصل می‌اومد. بعد از اون چایش رو خورد و رفت من هم رفتم اتاق پیش فاطمه]
    آرین-خوش میگذره؟
    فاطمه-یعنی چی؟!
    -حتماً خوش میگذره که پنج ماهه به جز برای حموم دیگه از این اتاق بیرون نمیری
    -دوست ندارم بیام میرون
    [در کمدش رو باز کردم]
    -مگه به دوست داشتن شماست؟ شنیدی که؟ دکتر گفت حالت خوبه
    [یکی از مانتوهاش رو انداختم رو تخت]
    -چه کار میکنی؟
    -گفتم فاطمه بیا بیرون دارم میوه درخت ها رو میچینم. نیومدی. گفتم مُردم از گشنگی. بیا از اون فسنجون معروفات درس کن. نیومدی. حالا دیگه مجبوری.
    [یه بغـ*ـل دیگه از لباس هاش رو ریختم رو تخت]
    -حالا این ها رو چرا میریزی بیرون؟
    [خم شدم از زیر تخت چمدونش در آوردم]
    -میخوایم بریم مسافرت
    -کجا؟ من نمیام
    -بخوای نخوای باید بیای چون اگه تو نیای بابات میاد
    -میریم پیش بابام؟
    -زود باش چمدونت رو جمع کن که مال من هم تو باید جمع کنی من میرم ببینم بلیط گیر میاد
    -با هواپیما میریم؟
    -پس با چی بریم؟
    -نمیشه با ماشین آرمان بریم؟
    -نه لازمش داره
    -با موتور؟
    -اولاً با دو تا چمدون بزرگ چطوری باید اون مسیر طولانی رو با موتور بریم؟ دوماً دیگه موتور نداریم دختر جان
    -چرا؟
    -فروختمش
    -چرا؟
    -پولش رو لازم داشتم
    -به خاطر من فروختی؟
    -نه یه کار دیگه داشتم زود باش چمدون ها رو جمع کن من زود برمیگردم چیزی جا نذاری ها
    -با اتوبوس هم نمیشه
    -که تا وقتی رسیدیم زجر بکشیم؟ بابا وسایل نقلیه زیاد شده. تو چه مشکلی با هواپیما داری؟
    -مهین میگفت تو اخبار اعلام کردن چندتا هواپیما سقوط کرده
    -من تضمین میکنم سقوط نکنه مسواک خمیر دندونها رو هم برداری نهار هم درست کنی من رفتم خداحافظ
    [خودم فهمیدم زیادی زور گفتم ولی پنج ماه بود از اتاقش در نیومده بود. خواستم سرش رو شلوغ کنم که دیگه گوشه اتاق کز نکنه. با بیشترین سرعت ممکن حاضر شدم و از خونه بیرون اومدم]
    [بلیط راحت گیر اومد. چون این موقع سال بیرجند جای دوست داشتنی برای سفر رفتن نبود. برای اینکه وقت کشی کنم سر راه یه دست گل مریم گرفتم و با مترو خودم رو رسوندم پیش نرگس تا ازش خداحافظی کنم و با خیال راحت برم. ولی یادم نبود که امروز پنجشنبه است و اونجا شلوغه. تو متروی شلوغ یه نفر با یه دست گل بزرگ مریم خیلی تو چشم نیست به این شرط که بوی مریم همه جا نپیچه و توجه بقیه رو جلب نکنه. تازه فهمیدم چرا نرگس انقدر مریم دوست داشت.
    داشتم به قطعهء مورد نظر نزدیک میشدم که با دیدن شلوغی دور قبر یه لحظه از اومدنم پشیمون شدم. خواستم برگردم که آرمیتا با صدای بلند صدام کرد و همه متوجه من شدن. بد جور افتاده بودم تو مخمصه ولی خیلی شیک و مجلسی سرم گرفتم بالا و یه لبخند مکش مرگ ما زدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم سمتشون. آرمیتا همش حال و احوال فاطمه رو میپرسید و گله میکرد من هم دروغ سر هم میکردم که چرا نیومدیم خونه بابا، زن عمو و عمو بعد از خوندن یه فاتحه و احوالپرسی رفتن. بابا به نظر عصبانی میومد. ولی آرمیتا همچنان در حال حرف زدن بود. پدر هم نظاره گر بود. بعد از چند دقیقه بابا دست مامان رو کشید و رفتن آرمیتا هم مجبور شد دنبالشون بره و من و پدر و نرگس تنها شدیم]
    پدر-چرا خانومت رو نیاوردی؟
    آرین-تو خونه کار داشت. فردا میخوام ببرمش دیدن پدر و مادرش. داره چمدون ها رو جمع میکنه. الان هم اومدم از نرگس خداحافظی کنم
    -کی بر میگردی؟
    -قبل از تولد نرگس بر میگردم
    -این ترم هم هستی دیگه؟
    -حتماً. میخواستم یه درس دیگه هم بردارم ولی خیلی سرم شلوغ شده از ترم دیگه ان شاء ا...
    -چندتا دانشگاه دیگه هم خواستنت
    -آره ولی . . . روش فکر میکنم هنوز پروژه ام تکمیل نشده تو رصدخونه خیلی کار دارم
    -هنوز دنبالش میکنی؟
    -تازه به یه نتیجه های جالبی رسیدم رو کمک شما هم حساب کردم
    -خوبه . . . راستی سیاوش کیانفر میشناسی؟
    -آره دانشجوی خودم بود. تو شیراز هم یه ملاقات داشتیم. چطور مگه؟
    -نمیدونم چطور فهمیده ولی همهء دانشگاه میدونن یه سالی ده زندگی میکردی
    -عجب نامردیه! نمره اش رو گرفت. آب از سرش گذشت. همه جا رو پر کرد. حالا تا عمر دارم باید به همه توضیح بدم
    -فکر نکنم لازم باشه چند نفر فقط کنجکاو شده بودن چندتا از اساتید که از رابطهء فامیلی ما خبر داشتن از من یه چیزهایی پرسیدن من هم اگه ناراحت نشی کامل جریانت رو براشون توضیح دادم بعد هم گفتم دیگه ازت سوال نکنن
    -یه تابستون دانشگاه نبودم. ببین چه ماجرایی درست شد!
    -جای نگرانی نیست بهت اطمینان میدم کسی سوالی ازت نمیپرسه
    [سوال هم نکنن یه جوری به آدم نگاه میکنن انگار قاتل زنجیری دیدن]
    پدر-نمیری خونه زنت نگران میشه؟
    [ساعت رو نگاه کردم]-اوه اوه! آره دیگه! می‌بینمتون! راستی از درخت های حیاط براتون سیب و گیلاس چیندم. بعد از ظهر می‌رسن خونه اتون
    [یه خندهء جالب کرد و دست دادیم. میدونستم همیشه بعد از نرگس میره سر خاک همسرش. پس تنهاش گذاشتم و سعی کردم زودتر خودم رو برسونم خونه تمام طول راه از سر کوچه تا خونه رو عملاً دویدم سریع کلید انداختم و رفتم تو]
    آرین-من اومدم
    فاطمه-وای چه قدر دیر کردی!
    -سر راه رفتم دیدن کسی. تو چرا ولو شدی رو مبل؟
    -خب خسته شدم نامرد. همه کارها رو انداختی گردن. من خودت جیم شدی. ساعت سه برگشتی
    -بلیط برای فردا صبح گرفتم تو چمدون ها رو جمع کردی؟
    -آره بریم چای بخوریم برات نهار درست کردم
    [دیگه شروع کردم به چک کردن وسایلی که باید بر میداشت فاطمه انقدر خوشحال بود که یادش رفت پنج ماهه از اتاقش در نیومده.
    میوه ها رو با یه پیک فرستادم خونهء پدر.
    شب برای اینکه فاطمه رو سرگرم کنم بردمش سوپری محل و وسایل پیتزا خریدیم. اینجوری تمام مدت مشغول بود و من هم تونستم روی مقاله ام کار کنم. بعد از شام خودم رو مشغول دیدن فوتبال کردم. فاطمه هم چون از صبح خسته شده بود به صورت خود جوش رفت خوابید. وقتی مطمئن شدم رفته تلوزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم.
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    صبح، بعد از نماز هر دو حاضر شدیم و با یه آژانس خودمون رو رسوندیم فرودگاه از اونجا به خسرو زنگ زدیم و گفتیم تو راهیم تا با وانت معروف محمود آقا بیاد دنبالمون.
    فاطمه از عید پارسال خانواده اش رو ندیده بود. حدود دو ساعت تو فرودگاه بیرجند منتظر موندیم تا بالاخره خسرو پیداش شد. اونجا بود که یه فیلم اصل هندی بین فاطمه و خسرو رخ داد. هر کی رد میشد توجهش به این دو تا جلب میشد. فاطمه یه جوری گریه میکرد انگار من هر روز با کمربند سیاه و کبودش میکنم و حالا باباش رو دیده یه حامی پیدا کرده.
    شاید دیوونگی به نظر برسه ولی بعضی اوقات به سرم میزنه کلاً بیایم اینجا زندگی کنیم اینجوری هم خودم شادترم هم فاطمه.
    تمام طول مسیر فقط داشتیم یه زلزلهء هفت و نیم ریشتری رو تحمل میکردیم. کیسه صفرامون اومد تو حلقمون انقدر این وانت تکون خورد. من به همه چیز عادت کردم الا همین وانت محمود آقا. یه بار اومدم درستش کنم که دیدم کار از درست کردن گذشته باید از تو چرخ گوشت ردش کنی از نو بسازیش.
    رسیدیم خونه. ثریا شروع کرد قربون صدقهء قد و بالای فاطمه رفتن. وقتی پرسید چرا انقدر لاغر شدی به نظر یه سوال ساده می‌اومد ولی از ترس رنگ از رخ جفتمون پرید. نمیدونم چرا گفتم فاطمه یه مدت مریض بوده! شانس آوردیم که ثریا دنبال ماجرا رو نگرفت و اگر نه با دروغ گفتنِ بیشتر لو میرفتیم.
    آدم تو ده هم بیکاره هم نیست. ممکنه ساعت ها تو آفتاب با یه عده بشینی و حوصله ات سر نره. یه هفته ای بود اونجا بودیم و من روزها از خونه میزدم بیرون.
    فکر میکردم فاطمه رو آوردم دیدن خانواده اش روحیه اش بهتر میشه ولی به نظر ناراحت میومد آخر سر تصمیم گرفتم زودتر از ده روز برگردیم خونه.
    اون روز زودتر از روزهای دیگه برگشتم خونهء خسرو وقتی رسیدم ثریا و فاطمه مشغول صحبت بودن. از صورت مثل لبو شدهء فاطمه میشد فهمید از حرف های ثریا خوشش نیومده]
    آرین-فاطمه بیا اون اتاق کارت دارم
    [با همون صورت ملتهبش اومد تو اتاق در رو بستم]
    آرین-چی شده؟ چرا ناراحتی؟
    [شروع کرد به گریه کردن]
    آرین-ای بابا تو هم که مدام دنبال بهانه ای گریه کنی
    [کشیدمش سمت پشتیِ کنار دیوار]
    آرین-بشین اینجا درست بگو چته
    -ثریا میگه برم دکتر
    -دکتر برای چی؟ نکنه حرفی بهش زدی؟
    -نه میگه چون بچه دار نمیشیم باید بریم دکتر
    [همین مردم نمیزارن آدم راحت زندگی کنه]
    -من به ثریا گفتم تا دانشگاهت تموم نشه خبری نیست
    -بعد دانشگاه هم خبری نیست خودت هم میدونی
    -فاطمه زندگی همش این چیزها نیست
    -پس چرا مردم عروسی میکنن؟
    -برای اینکه تنها نباشن
    -پس من از وقتی معتاد شدم ازدواج کردم. میدونم الان که معتاد نیستم دیگه شوهر هم ندارم. منو که دوست نداری ولم میکنی میری. مثل قبلاً، وقتی فکر میکنی من خوابم بر میگردی
    -کتاب هایی که از اون میترای آشغال گرفتی روت تاثیر گذاشته
    -نه! نذاشته. بدون اون کتاب ها هم می فهمیدم، نه دوستم داری نه ازم خوشت میاد! حتی فکر میکنم مزاحم زندگیت شدم! تو ازم بدت میاد! فهمیدن میزان تنفرت هوش چندانی نمیخواد.
    -داری اشتباه میکنی. اگه ازت بدم میومد این مدت . . . فاطمه نمیخوام فکر کنی دارم سرت منت میزارم بیا این بحث رو ادامه ندیم
    -چرا ادامه ندیم؟ تازه داره به جاهای خوب میرسه. یه کلام جواب سولم رو بده! من تو زندگیت چی‌ام؟ به جز یه وسیلهء بی خاصیت و پرخرج نقش دیگه ای تو خونه ات دارم؟ نه خواهرتم نه مادرتم نه دوستت من چی‌ام؟ من، خودم، تو رو به عنوان شوهر انتخاب کردم ولی تو کی میخوای منو به عنوان زنت قبول کنی؟ آبروی من برات مهم نیست؟ اگه حست به من تنفر نیست چیه؟ اگه از من بدت میاد چرا این پنج ماه تحملم کردی؟ اگه دوستم داری چرا نمیگی؟ من اونقدر باهوش نیستم که بعد از یه سال بی‌توجهی طی پنج ماه حس کنم دوستم داری. اگه داری بگو. بگو میخوام بگی. بگو بشنوم. من اعتقاد به حس خنثی ندارم چون رفتارات یه حس خنثی رو نشون نمیده
    -میخوای من چی بگم؟ برات چه کار کنم؟
    -دوستم داری؟
    -آره
    -پس چرا الان مامان و ثریا به خاطر بچه دار نشدن بازخواستم میکنن؟ من حتی نمیدونم چطوری بهشون توضیح بدم چرا بچه دار نمیشم
    -یه بار دیگه هم گفتم زندگی همش این چیزها نیست
    -یه ساله مثلاً زنتم. هیچی نگفتم چون میدونستم نمی‌تونی نرگس رو فراموش کنی ولی دیگه به اینجام رسیده. این یه هفته مدام زیر رگبار حرف های ثریا بودم. اگه زندگی همش این چیزها نیست چرا من از زندگی ساقط شدم؟ خسته شدم. من هم مثل تو یه غروری دارم
    -باشه باشه تو راست میگی. ولی مگه من روز اول بهت نگفتم نمیتونم شوهرت باشم جواب منفی بده
    -حالا که زنتم میخوای چکار کنی؟
    -این نتیجه لج و لج بازی خودته. چرا جواب منفی ندادی؟
    -چون من، توی لعنتی رو دست داشتم و دارم. چرا نمیتونی قبولم کنی؟
    -بزار یه چیزی بگم. من خیلی وقته دارم با خودم میجنگم ولی اصرارهای امروزت انقدر اعصابم رو به هم ریخت که فقط یه چیز دیگه میتونم بگم. وسایلت رو جمع کن. میرم دنبال بلیط . برمیگردیم.
    -اگه به تو باشه که تا نفس میکشم فقط داری با خودت میجنگی. باشه! حالا که حرف از روزهای اول شد این هم یادت باشه که گفتی هر چی بخوام به قیمت جونت هم شده برام جور میکنی. از من خوشت نمیاد؟ اشکال نداره. ولی برام یه بچه جور کن. حالا که نمیتونم مثل مهین و همهء زن های معمولی بچه دار بشم یه جوری از هرجا که دوست داری برای خودمون یه بچه جور کن. تو که عادت داری دروغ بگی! یه دروغ هم برای این سر هم کن!
    -داری چرند میگی! قاطی کردی؟ میفهمی داری چی میگی؟ من مطمئنم از این جا بریم همه چی یادت رفته
    -من دیگه خر نمیشم. تا آخر تابستون وقت داری. یا یه بچه سر راهی پیدا کن یا یه زن دیگه بگیر که دوستش داشته باشی و برات بچه بیاره
    -تو چت شده؟ داری مضخرف میگی! چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟ انقدر مغزت کوتاهه که حتی . . . اصلاً چه جوری همچین چیزی به ذهنت خطور کرده؟ فکر کردی مشکل من تویی؟ من اگه صدتا زن دیگه هم داشته باشم به هیچ کدوم نگاه هم نمیکنم تو هم اگه خیلی ناراحتی دعا کن زودتر برم پیش نرگس تا خلاص بشی و بابات برات یه شناسنامه جدید بگیره
    [با یه لحنی که ازش بعید بود]-آدم با این اوصاف به مردانگیت شک میکنه
    -داری حالم رو به هم میزنی! این چند وقته یه دختر معصوم تو خونه امون بود که دوستش داشتم ولی از اینی که انقدر وقیحه بدم میاد. حالا دیگه ازت بدم میاد.
    -از اول هم دنبال بهانه بودی. اگه فکر کردی ازت طلاق میگیرم کور خوندی. من آبروم رو دوست دارم.
    -جلو جلو برای خودت کجا میری؟ پرونده سازی میکنی؟ اول میگه یه زن دیگه بگیر. حالا میگه طلاق. دیوونه شدی؟
    -آره من دیوونه ام! اگه تا آخر تابستون یه فکری به حال این وضعیت نکنی خودم رو میکشم. اون وقت می‌تونی سر قبر من و نرگس با هم بیای
    -این حرف ها رو کی یادت داده؟ راستش رو بگو! چون معلومه حرف های خودت نیست. از کدوم احمقی مشاوره گرفتی؟ دو دقیقه نمیشه تنهات گذاشت؟ هی گند جدید بالا میاری![فکر کنم زدم به هدف چون خیلی عجیب نگاه میکرد]-نمیخوای بگی نه؟ اشکال نداره! چمدون ها رو جمع کن میرم بلیط بگیرم
    [دور و بر منو یه مشت نخود مغز دیوونه گرفتن
    به لطف وانت محمود آقا که یه وسیلهء نقلیهء ایمن به حساب میاد رفت و برگشتم دوازده ساعت خالص طول کشید اما یه توفیق اجباری این بود که دو تا صندلی کنار هم نتونستم گیر بیارم و تو هواپیما جدا فاطمه افتادم]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    سلام وقت همه دوستان بخیر. تمام سعیم رو کردم این چند پست اخیر حسابی علائم نگارشی رو رعایت کنم. بهتر شده؟
    اگه دوست داشتید سری به مجموعه داستان های کوتاهم بزنید. اگه سوژهء مشابه داشتید که میشد داستانش کرد حتما بهم خبر بدید. استقبال ویژه میشود.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    بالای صفحه نقد یه نظر سنجی گذاشتم که اگه بهش سر بزنید خیلی خوشحال میشم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    بعد از این پست، فصل آخر چشمان نرگس رو داریم. دیگه آخرهای راهه ولی هنوز برای نظر دادن کلی وقت هست. :)
    .
    .
    .

    [دم‌دم های صبح بود که رسیدم خونهء خسرو. برای جلوگیری از برخورد بیشتر به فاطمه گفتم زودتر حاضر بشه چون بعد از ظهر پرواز داشتیم. ثریا هم معلوم بود این مدت که من نبودم حسابی مشغول بوده. انگار میخوایم بریم سومالی. کلی خشکبار و کلوچه و شیرینی و مربا و ترشی حاضر کرده بود با خودمون ببریم تو این مدتی که اینجا بودیم امیرمحمد مدام در حال فرار از من بود اگه فاطمه نبود تمام این مدت داشت به من خوش میگذشت. مسیر ده تا فرودگاه رو خسرو رانندگی کرد و به امید خدا راهی شدیم.]
    [وقتی رسیدیم خونه انقدر خسته و درب و داغون بودم که بدون هیچ حرفی با همون لباس ها خودم رو انداختم تو اتاقم و خوابیدم. دیگه زلزله هم نمیتونست بیدارم کنه.]
    [صبح رو شکم خواب بودم و یه دستم از تخت آویزون بود که یه چیزی افتاد پشتم. با دیدن نیش تا بناگوش باز شدهء آرمان کاملاً برام مشهود شد که آرمان نگین رو نشونده رو کمرم. حالا کاش کمر باشه نزدیک گردنم بود]
    آرین-ای تو روحت! سر صبحی خونه ما چی میخوای؟
    [نگین برای اینکه نیوفته چنگ زد به موهام]
    آرمان-اومدم نجاتت بدم بدبخت
    -بیا این گودزیلا رو از رو من بردار کچلم کرد
    -اگه زندگیت رو دوست داری عجله کن. تا نیم ساعت دیگه همه ریختن خونه اتون.
    -چه خبره؟
    -حالا میفهمی
    -نگین جان عمو برو پایین
    -کوری نمی‌بینی تخت بلنده
    -خب بیا برش دار
    [حالا دستم به پشتم نمیرسید برش دارم]
    -مشکل خودته!
    -تو این مشکل رو درست کردی.
    -تو حلش کن! فقط زودتر چون تا نیم ساعت دیگه خونه اتون شلوغ شده. از ما گفتن!
    [از اتاق رفت بیرون. با هر آکربات بازی بود دست‌های نگین رو از موهام آزاد کردم و آوردمش پایین. رفتم تو سالن دیدم مهین و فاطمه دور خونه می‌دویدن و مشغول تمیزکاری بودن]
    آرین-اینجا چه خبره؟
    [فاطمه اومد طرفم و همینطور که به طرف حموم هولم میداد حرف میزد]
    -زود باش برو حموم من لباس برات میارم
    آرین-خب یکی بگه چه خبره؟
    -بدو دیگه دیر شد زود بیای بیرون
    [همه‌اشون جمیعاً مشکوک میزدن. من هم کلاً تماشا چی بودم. از حموم که بیرون اومدم نشوندنم رو مبل. یه لیوان چایی دادن دستم. دوباره چسبیدن به کارهاشون. آرمان هم کنارم نشسته بود و تخمه می‌شکست. دیدم هر چی میگم چه خبره کسی جوابم رو نمیده من هم بیخیال، کنار آرمان نشستم به تخمه شکستن که زنگ خونه رو زدن]
    آرمان-پاشو برو در رو باز کن
    -آخر هم نگفتین چی خبره!
    -هیچی فقط امسال مثل هر سال نتونستی از دستشون در بری
    [چشمام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم ولی از رو قیافه اش نمیشد چیزی فهمید. دوباره زنگ در رو زدن مامان و بابا و آریا و آرمیتا پشت در بودن. رفتم حیاط استقبالشون که آرمیتا طی یه حرکت غیر منتظره دوید طرفم پرید بالا و دستاش انداخت دور گردنم و شروع کرد به روبوسی کردن کمرم داشت از وزنش تا میشد. (موفرفریِ چاقالو) خواستم بگم چته که خودش شروع کرد به حرف زدن]
    آریتا-سی سالگیت مبارک داداش جون!
    [تازه یادم اومد بیست و نهمه و امسال انقدر مشغله فکری داشتم که یادم رفته بود تولدمه و فلنگ رو ببندم. من نمیدونم نفرتم از تولد گرفتن از کی شروع شد! ولی خوشم نمیاد یه سالی که از عمرم گذشته رو جشن بگیرم هر سال با یه فن و روشی در میرفتم.
    بابا هنوز سر سنگین بود ولی با دلقک بازی های آرمان یخش کم‌کم آب شد و آتش بس اعلام کرد ولی مثل قبل با فاطمه گرم نمیگرفت. فاطمه و آرمیتا هم انگار تازه همدیگه رو پیدا کرده بودن! گرم صحبت و بگو بخند شده بودن. تا شب زدن و رقصیدن و شادی مفرط از خودشون نشون دادن. خوب بود که همه دوباره دور هم با شادی جمع شده بودیم.
    یه ساعت بعد از شام بابا اینا رفتن و فاطمه و مهین رفتن تو اتاق و در رو بستن. من هم داشتم گندی که دانشجوی فضولم بالا آورده بود برای آرمان تعریف میکردم. نظر آرمان این بود که من موضوع رو زیادی بزرگ کردم و برای بقیه زندگی خصوصیم اونقدرها مهم نیست. تجربه ثابت کرده آرمان با اینکه خیلی حرف میزنه ولی بعضی حرف هاش درسته.
    دو ساعتی گذشت نگین خوابش می‌اومد و نق میزد و آرمان و مهین مجبور شدن برن. باز هم من موندم و فاطمه.]
    فاطمه-از هدیه ات خوشت اومد؟
    [ای داد بیداد!]
    آرین-آره خیلی قشنگ بود
    -دقیقاً چیش قشنگ بود؟
    -اِ . . . خب . . .
    [اصلاً نفهمیدم کدوم مال فاطمه بود]
    -میخوام بدونم دقیقاً تو ادکلن چه چیز قشنگی دیدی؟
    [یه نگاه به ادکلن رو میز کردم]
    -اِ این کادوی تو بود؟
    -خسته نباشی
    -کی خریدیش؟ من نفهمیدم!
    -به امیرمحمد گفتم برات بخره. من که خیلی خوشم اومد بو کن ببین دوست داری؟
    [ادکلن رو برداشتم.
    ای دل غافل! اینکه هم زنانه است هم بوش شیرینه. تازه قلابی هم هست.]
    -به‌به حرف نداره سلیقه ات. بابا ما راضی به زحمت نبودیم
    [خوشحال شد]-راست میگی؟
    -آره اصلاً از محمد بعید بود انقدر شناسایی عطرش خوب باشه
    -مسخره میکنی؟
    -به جان خودم نه! خیلی خوشم اومد!
    [سریع رفتم اتاق و یه گوشه مفقود الاثرش کردم]
    آرین-خب بقیه چی آوردن؟
    -مگه برات مهمه؟
    -نبود نمی پرسیدم
    [نشستم رو مبل و یکی از کادوها رو برداشتم به نظرم می‌اومد بابا آورده باشه. یه تیری در تاریکی زدم]
    آرین-این ساعته رو آرمان آورده بود نه؟
    -آره! فقط کادوی منو یادت نبود
    -باور کن وقتی کادوها رو باز می‌کردن حواسم نبود
    -آدم اگه زنش رو دوست داشته باشه همش منتظره ببینه اون چه کادویی براش داده
    -وای! جان عزیزت دوباره شروع نکن!
    -چرا شروع نکنم؟ تمام طول جشن تولدت یه نگاه به من ننداختی
    -خب تو که داشتی با آرمیتا حرف میزدی
    -من دیدم تو حواست نیست رفتم با آرمیتا حرف زدم
    -خب حالا که چی؟ میخوای به کجا برسی؟
    -امشب مامان دوباره ازم بچه خواست
    -مامان که داشت با مهین حرف میزد. مامان خودش میدونه تازه از ترک در اومدی همچین سوالی نمیکنه. اگه کرد بگو تا دانشگاهم تموم نشه خبری نیست
    -من دروغ نمیگم
    -باشه! مامان ازت پرسیده اگه باز هم پرسید همون حرفی که بهت گفتم رو بگو
    -میگم من دروغ نمیگم. خودم که میدونم . . . [یه دفعه جیغ زد]-اَه خسته ام کردی
    [دوید رفت تو اتاقش. همونجا تو سالن روی مبل نشستم و زل زدم به سقف. هر از گاهی نگاهم رو به در اتاق فاطمه میدادم.
    یه ساعتی بود که بی حرکت تو سالن نشسته بودم.
    فکر میکردم.
    شاید هم فکر نمیکردم ولی دیگه مغزم نمی کشید.
    سردرد گرفته بودم.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواب. در رو باز کردم. فکر میکردم تا حالا خوابیده باشه ولی تو تاریکی نشسته بود روی تخت و پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود با دیدن من سرش رو آورد بالا]
    آرین-دیگه خسته شدم. هر چی تو بگی! هر چی تو بخوای! میدونم دلت میشکنه ولی دوست دارم بهت بگم. هر اتفاقی هم که بیوفته من نرگس رو فراموش نمیکنم. الان به خاطر حرف هات و کارهات نیست که اومدم اینجا. چون اگه نخوام کاری بکنم هیچ کس نمیتونه مجبورم کنه. اومدم که ثابت کنم دوستت دارم . . .
    [رفتم تو و در اتاق رو بستم]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل15


    شروع ترم جدید و سال تحصیلی جدید، شور و شوق دیگه تو دانشگاه به پا کرده بود تازه فهمیدم چرا پدر ترم اولی ها رو دوست داره.
    از رو به رو شدن با اساتید دیگه یه مقدار ترس داشتم ولی مثل اینکه پدر براشون خوب شفاف سازی کرده بود اونها هم فرهنگشون بالاتر از چیزی بود که کنجکاوی بیشتر کنن. اوضاع بر وقف مراد بود.
    امروز یکی از اساتید که استاد خودم هم بود ازم پرسید نمیخوام دکترا بگیرم . . . خب این موضوعی بود که خیلی وقته دارم روش فکر میکنم پس بهش اینطور جواب دادم اگه بشه همین جا ادامه میدم. استاد هم لطف کرد از استعداد من جلو بقیهء اساتید تعریف کرد که واقعاً مایه مسرّت بود.
    بین راه که میرفتم کلاس با سجاد رو به رو شدم مثل اینکه بین دانشجوها هم چند نفر علاقه مند به زندگی خصوصیم بوده که سجاد شفاف سازیشون کرده. قسمت جالبش این بوده موضوع ازدواج من و فاطمه رو طوری جلوه داده که یه موضوع عاشقانه به نظر می‌رسید. الان من رسماً یه آدم عوضیم که هنوز چند ماه از سالگرد زنم نگذشته با یکی دیگه ازدواج کردم! ولی مهم نیست. گاهی دروغ ها و ظاهر سازی ها خیلی خوش منظره تر از واقعیتن.
    نمیدونم دانشجوهام این ترم چِشونه! تمام طول تدریس زل میزنن به آدم! انگار مُردن! آخر سر که میپرسی سوالی ندارین؟ فقط سرشون رو تکون میدن که یعنی نه! آخر سر هم یه کلام خسته نباشی استاد و میرن. من نفهمیدم درس رو فهمیدن رفتن یا نه فقط می‌خواستن برن! چهل و هشت نفر آدم بی هیچ حرکتی! دریغ از خمیازه! فقط بهت زل میزنن! ترم پیش هر قدر از دست سجاد حرص خوردم این ترم دلم براش تنگ شد. از یکی از اساتید با تجربه پرسیدم اینها چِشونه؟ فقط سرش رو تکون داد گفت درست میشن! خوبیش این بود که فهمیدم کار من ایراد نداشته.
    روز اول به نظر خوب می‌اومد. شبش باید میرفتم رصدخونه. وقتی می‌بینم راحت تونستم بین کلاس هام و زندگیم و رصدخونه توازن برقرار کنم، لـ*ـذت میبرم. زندگیم ثُبات پیدا کرده. آرامش دارم. فاطمه رو دوست دارم. حالا دیگه زندگیم رو دوست دارم. چیزهایی که برام اجبار بود حالا دوست دارم. تازه دارم مزهء شیرین یه زندگی عادی رو میچشم. اینکه منتظر فاطمه بمونم تا با هم برگردیم خونه و کنار هم خستگیمون رو در کنیم. همین که از با هم بودن ناراحت نیستیم یعنی زندگی!
    [بعد از کلاس به همراه فاطمه برگشتیم خونه]
    آرین-امروز زیاد کلاس نداشتی نه؟
    فاطمه-امروز استثناً نه ولی باید ترمی که عقب موندم رو جبران کنم سرم خیلی شلوغ میشه
    -کسی که ازت سوال نکرد؟
    -راجع به چی؟
    -بهت که گفتم دانشجوی فوضولم همه جا رو پر کرده که . . .
    [حرفم رو قطع کرد]-آره آره یادمه . . . نه کسی سوال نکرد
    -هیچی؟
    -آره هیچی فقط زکیه پرسید چرا یه ترم مرخصی گرفتم. دوست های دیگه ام همکلاسم نیستن
    -خب خدا رو شکر پاشو چای بیار
    -زورگو من هم خسته ام. از چای خبری نیست
    -به این میگن مرد سالاری نه زورگویی
    -بی تربیت
    -پاشو خجالت بکش. صبح تا شب کار کن بیار واسه این ضعیفه که جواب پس بده
    -تازه تو شب ها هم کار میکنی
    -خوبه خودش هم میدونه
    -نهار که مجبوری حاضری بخوری ولی چای رو جدی گفتم چای خشک نداریم
    -خب میگفتی سر راه می خریدیم
    -یادم رفت
    -پس یه کاری . . . من میرم میخوابم چون شب رصدخونه ام تو هم هر وقت خستگیت در رفت من رو بیدار کن با هم یه چیزی میخوریم
    -باشه
    [فردای اون روز دوباره کلاس داشتم و فاطمه خودش میدونست روزهایی که شبش رصدخونه دارم باید بزاره بخوابم هر چند خودش هم کلاس داشت و تا بعد از ظهر خونه نبود.
    فرداش که رفتم دانشگاه اوضاع مثل روز اول بود روزهای بعد هم همینطور. ظاهر قضیه این طور نشون میداد که ریتم شایعه پراکنی مثل قدیم ها بازار داغی نداره.]
    [سه هفته بود که از شروع ترم جدید میگذشت. یخ بچه ها باز شده بود و دیگه مثل روزهای اول فقط زل نمیزدن.
    از کلاس که بیرون اومدم یکی از بچه ها که ترم پیش باهاش داشتم جلوم رو گرفت.
    چون زیاد دانشگاه نمیرفتم بعضی ها که سوال داشتن مجبور بودن اینجوری سوال کنن چون سرم شلوغ بود برای دیدن ایمیل هام هم سری به کامپیوتر نمیزدم. خودشون فهمیده بودن تنها راهی که میتونن جواب سوال‌هاشون رو بگیرن اینه که بعد از کلاس هام خفتم کنن.
    داشتم تند تند جوابش رو میدادم که یه خانم حدوداً چهل ساله اومد کنارمون. به حرف هامون گوش میکرد. من هم بی توجه بهش صحبت میکردم و توضیح میدادم. اون خانم هم همینطور ایستاده بود. فهمیدم یا با من کار داره یا با دانشجو. وقتی دانشجو سوال هاش تموم شد و اون خانم نرفت فهمیدم با من کار داره]
    آرین-شما با من کار دارین؟
    -بله اگه میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم
    -بفرمایید
    -طولانیه اینجا تو راهرو و ایستاده نمیشه صحبت کرد
    -میشه بپرسم راجع به چی میخواین صحبت کنین؟
    -راستش این یه جور دعوتنامه است. فکر کنم به جا نیاوردین هوشمند هستم استاد جامع شناسی
    -بریم تو همین کلاس برای صحبت
    [میدونستم تا دو ساعت دیگه کسی پاش رو نمیزاره تو این کلاس. رفتیم رو دوتا صندلی رو به رو تخته نشستیم]
    آرین-خب بفرمایید بنده در خدمتم
    -ماه دیگه همین روز یه همایش راجع به ساده زیستی داریم
    -خب چه کمکی از من بر میاد؟
    -این یه تصمیم گروهیه که شما رو به عنوان سخنران انتخاب کردیم
    [خنده ام گرفته بود]
    -ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتین چون من نه جامع شناسی خوندم نه میتونم راجع به این چیزها سخنرانی کنم فکر کنم متوجه شدین که رشته اصلیم فیزیکه
    -من میدونم سراغ کی اومدم. بقیه من رو نماینده کردن تا شما رو دعوت کنم. ما فکر کردیم به جای یه سخنران خبره تو این زمینه، چون همایش راجع به ساده زیستیه کسی رو بیاریم که واقعاً ساده زیستی رو تجربه کرده باشه
    -من فکر میکنم آدم های با تجربه تر از من هستن که بتونن این کار رو قبول کنن
    -آقای مجد به ما گفتن که علاقه ای ندارین زندگی خصوصیتون وارد کارتون بشه ولی باور کنین این همایش برای ما خیلی مهمه شما رو بعد از کلی بحث انتخاب کردیم. یه سخنرانی ساده است فقط همین. شما بین دانشجوها خیلی محبوبین. مطمئن باشین کاری نمیکنیم که وجهتون خراب بشه. این یه همایش ساده است که با سخنرانی شما خاص میشه
    -خب انتظار دارین من چی بگم؟ من هیچ تخصصی در این زمینه ندارم. بهتر نیست یه نفر دیگه رو انتخاب کنین؟
    -من هم انتظار نداشتم شما راحت قبول کنین گفتم که یه سخنرانی ساده است
    -شما خودتون متن سخنرانی رو میدین؟ چون من نمیدونم چی باید بگم
    -پس یعنی قبول کردین؟
    -من با سخنرانی کردن مشکلی ندارم. فقط نمیدونم چی باید بگم!
    -راجع به اون به توافق میرسیم. من فکر کردم متن سخنرانی تلفیقی از تفکرات شخصی شما و موضوع اصلی کنفرانس باشه
    -گفتین ماه دیگه؟
    -بله شما کی وقت آزاد دارین تا راجع بهش بیشتر صحبت کنیم
    -اکثر روزهایی که کلاس دارم قبل و بعدش کار خاصی ندارم
    -از بچه ها ایمیلتون رو گرفتم ولی مثل اینکه چکش نمیکنین. برای همین حضوری اومدم. اگه شماره تلفنتون رو بدین راحت تر میشه با هم هماهنگ کنیم
    [گوشی اش رو در آورد شماره ام رو گفتم سیو کرد تو گوشیش بعد شماره خودش رو داد سیو کردم]
    -اگه امر دیگه ای نیست من برم؟
    -راستش اگه خیلی عجله ندارین من یه سوال شخصی داشتم
    [روی خانم محترم رو که نمیشه زمین انداخت!]
    -بفرمایید
    [برای سیو کردن شماره گوشی رو روشن کرده بودم آرمان منتظرم بود. مطمئن بودم به دقیقه نکشیده زنگ میزنه]
    -شما داماد آقای مجد بودین نه؟
    -بله
    -خب چقدر رو ایشون شناخت دارین
    -چطور؟
    -نمیدونم عنوان کردنش درسته یا نه ولی . . . ایشون از من درخواست ازدواج کردن و من بیرون از حیطهء کاری ایشون رو نمیشناسم. میخواستم از آشناییتون با ایشون استفاده کنم تا بتونم درست تصمیم بگیرم
    -من بهتون اطمینان میدم مردی شایسته تر از ایشون پیدا نمی‌کنین.
    -تا جایی که من میدونم ایشون خویشاوند خاصی ندارن چه اتفاقی براشون افتاده؟
    -همسرشون کمی بعد از تولد نرگس فوت کردن. پدر، فقط نرگس رو داشت. بعد از رفتن نرگس خیلی تنها شدن چون حتی پرستار نرگس هم برگشت شهر خودش. من هم اون طور که باید نتونستم وظیفه ام رو انجام بدم. از اینکه می‌شنوم پدر به شروع یه زندگی جدید فکر میکنه خیلی خوشحال شدم
    -من راستش نظر خودم مثبت بود ولی بهتر دیدم نظر شما رو هم بپرسم
    [آرمان زنگ زد ریجکت کردم]
    -خب پس یادتون نره ما رو هم عروسی دعوت کنین
    [نمردیم یکی به نمک پرونی ما خندید!]
    -پس شما متن پیشنهادیتون رو بنویسید هر وقت آماده شد من رو در جریان بزارین تا تکمیلش کنیم
    [آرمان دوباره زنگ زد ریجکت کردم]
    -امر دیگه ای ندارین؟
    -عرضی نیست
    [از کلاس اومدم بیرون دوباره آرمان زنگ زد این دفعه جواب دادم]
    -دارم میام
    [صداش رو نازک کرد]-مرده شور بـرده کارت به جایی رسیده که من رو رد تماس میکنی؟
    -اعف بفرمایید بانو داشتم با یه زن دیگه حرف میزدم
    -ایکبیری چه رویی هم داره! سه ساعته منو جلو در کاشتی سبز کردم هلو دادم هنوز نیومده تازه میگه داشتم با یکی دیگه حرف میزدم[صداش رو کلفت کرد]-با کی حرف میزدی؟
    -الان میام تعریف میکنم جون آرمان ماجرایی ها
    [قصد نداشتم موضوع پدر رو بگم]
    -پس زودتر بیا
    [از دانشگاه اومدم بیرون رفتم جایی که قرار داشتیم تو ماشین آرمان نشستم]
    آرین-احوال داداش؟
    -چشم زن داداش روشن با کی حرف میزدی اینجوری کیفور شدی؟
    -با یکی از استادهای دانشگاه
    -تو که هر روز داری با یکیشون حرف میزنی
    -خب این یکی جوگیر شده میخواد من تو همایشش سخرانی کنم. تصور کن! من برم برای یه عده راجع به بهتر زندگی کردن حرف بزنم! فرض کن!
    -راست میگی! احمقانه است!
    -من هم همین رو گفتم
    -حالا کی هست این همایش؟
    -ماه دیگه. به نظرت تو اینترنت متن سخرانی پیدا میشه؟
    -هر چی بخوای پیدا میشه
    -حالا آتیش کن بریم بانک دیر شد
    [ماشین روشن کرد و راه افتاد]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    آرمان-میگم اگه خودت لازم داری بیخیال
    -من و فاطمه که خرجی نداریم. برای فاطمه هر ماه میریزم تو حسابش. دو هفته دیگه هم حقوق ها رو میدن تعارف که نداریم با هم فکرش رو نکن. نگین چطوره؟ چکار میکنه؟
    -حرف میزنه برای خودش! من دیگه غلط بکنم وام بگیرم!
    -وام بد نیست. دزد بده. تو وام بگیر، پول هات رو دست دزد نده. عوض این حرف ها بشین فکر کن من چطوری سخرانی کنم
    -حالا کو تا ماه دیگه!
    [بعد از بانک آرمان من رو رسوند خونه و خودش رفت. زیادی درگیر شده بود. صدبار بهش گفتم که به چشم بدهکار و طلبکار به این موضوع نگاه نکنه ولی باز هم تکه کلامش شده این جمله که آدم به یه نفر مقروض باشه بهتر از صد نفره. حالا حالاها خدا رو شکر نه نیازی دارم نه میخوام که پولم رو پس بگیرم]
    [رفتم خونه و یه خواب یه ساعته کردم.
    جدیداً راحت میخوابم فکر کنم مال کار زیاده.
    بعد از خواب چسبیدم به ایمیل هام و مشغول جواب دادنشون شدم. انقدر زیاد بودن که نصفشون رو نخونده بیخیال شدم اون نصف دیگه هم کلی وقتم رو گرفت. رفتم تو فضای مجازی بلکه یه مقاله ای، کتابی، چیزی پیدا کنم از روش متن سخنرانی بنویسم که صدای در خونه نوید بخش اومدن فاطمه شد. اونقدر سرگرم بودم که زحمت بلند شدن به خودم ندادم تا خودش اومد تو اتاق خواب]
    فاطمه-سلام چه بی سر صدا! فکر کردم کسی خونه نیست!
    -سلام خسته نباشی
    [چادرش رو گذاشت سر جالباسی]
    -شما خسته نباشی کارهای پروژه ات رو میکنی؟
    [کنارم رو تخت نشست و به صفحهء اب تاپ نگاه کرد]
    -نه دنبال یه چیزیم بشه از روش تقلب کرد
    -تقلب برای چی؟
    -خانم هوشمند رو میشناسی؟
    -آره امروز بچه ها داشتن راجع بهش حرف میزدن استاد جامع شناسیه. بیخیال حالا! چطور؟
    -یه همایش گذاشته میخواد من توش سخنرانی کنم
    -حالا چرا تو؟
    -همین رو بگو! فکر کنم این یه سال زندگی تو ده کار دستم داده چون میگفت از اونجایی که همایش راجع به ساده زیستیه ما شما رو که خیلی تجربه دارین انتخاب کردیم
    -حالا چرا ادای بنده خدا رو در میاری؟
    -چون مثل خر تو گل گیر کردم من رو چه به این چیزها
    -صبر کن الان میام کمکت
    [از رو تخت پرید پایین و لباس هاش رو عوض کرد و از اتاق رفت بیرون من هنوز مشغول گشت و گذار تو اینترنت بودم یه چیز به درد بخور پیدا نمیشد اکثرش مطالب ساده و پیش پا افتاده بود و من دنبال یه چیز تخصصی تر بودم تا اینکه فاطمه با دوتا لیوان شیرکاکائو اومد تو اتاق و دوباره کنارم نشست]
    فاطمه-خب! حالا بگو میخوای چه کار کنی؟
    -میخوام یه مقالهء تخصصی پیدا کنم از روش تقلب بزنم بشه متن سخنرانی
    -اگه استاد هوشمند تو رو انتخاب کرده خودش میدونسته نباید انتظار یه چیز عالی رو داشته باشه پس دنبال مقالهء تخصصی نگرد که تابلو میشی
    -خب ساده هاش هم زیادی بچگانه اس
    -چرا خودت نمی نویسی؟ تو که تو فن بیان حرف نداری. تازه من هم کمکت میکنم. تو که خبر نداری!من تو دبیرستان جایزهء بهترین مقاله در سطح استانی رو گرفتم
    -آفرین! ولی فکر نکنم به کارمون بیاد
    -ضد حال نزن! خیلی هم به کار میاد
    -آخر سر دهن لقی سیاوش کار دستم داد
    -تو مگه از این یه سالی که تو ده زندگی کردی بدت میاد؟
    -نه
    -پس چرا ناراحتی بقیه فهمیدن؟
    -مشکل من این نیست که ده بده اگه دست من بود همه چیز ول میکردم دوتایی کلاً بریم اونجا
    -از چی اونجا خوشت اومده؟
    -مردم ساده دل و با وجدانی داره از دنگ و فنگ زیادی زندگی شهری خوشم نمیاد
    -همین؟ برای همین میخوای بریم اونجا؟
    -خب مردم اونجا نونِ بازوشون رو میخورن. نونِ مغز و زبون خوردن خوبه دردسرش کمتره ولی وقتی میدونی برای پولی که در آوردی عرق ریختی قدرش رو بیشتر میدونی. صرف چیزهای بی ارزش نمیشه. تو ده برای کاری که میکنی ارزش قائلن. اینجا هر قدر تلاش کنی باز هم عقبی. اونجا آدم رو به خاطر خودش میخوان نه به خاطر پول و قیافه و این چیزهای مضخرف که اگه یکیش کم بشه دیگه اینجا ارزش نداری. اونجا آدم ها بیشتر با همن. اینجا انقدر سر همه به خودشون گرمه که متوجه مشکل عزیزترین کسشون هم نمیش. مردم اونجا با عناصر طبیعی زنده ان آب و خاک و آتیش ولی اینجا تلوزیون و کامپیوتر و موبایل همهء زندگی یه نفر رو میگیره چیزهایی که شاید تو ده هیچکی بهشون اهمیت نده. شاید اونجا مکانیزه کشاورزی کنن یا دامپروری رو با تکنولوژی روز راحت تر کنن ولی همهء زندگیشون این وسیله ها نیست. اونها درگیر مُد و مارک نیستن. کت شلوار و لباس شب دقدقهء یه ماهشون نمیشه. تازه جایی که ما بودیم وسط بیابون بود. خودت تصور کن روستاهای شمال با اون طبیعت سرسبزش چه جای خوبی برای زندگیه. حیف که ما به معنی واقعی روستا نداریم. مردم روستای واقعی خودشون چیزهایی که لازم دارن فراهم میکنن. خوراک و پوشاک و مسکن همه ساخت خودشونه. ساخت فلان کشور و صادره از ناکجا آباد نیست. به کسی وابسته نیستن. استقلال واقعی یعنی این. یه آدم بیشتر از این چی میخواد؟
    -حالا همین حرف خوشگل هایی که گفتی با کلاس ترش کن شاخ و برگ بده و بنویس. وقتی نوشتی صدام کن جمله بندی هاش رو درست کنم. من میرم شام درست کنم.
    -شیش ساعته دارم مکنونات قلبیم رو میگم بعد تو بهش میگی حرف خوشگل؟!
    -همین مکنونات قلبیت یه سخنرانی قشنگ راجع به زندگی روستا بود دیگه! کاملشون کن مطمئنم هوشمند هم همین رو میخواست
    -یعنی تو میگی همین ها رو بنویسم راضی میشه؟
    -آره بابا! شیر کاکائوت یخ کرد یا بخورش یا بده ببرمش
    -مطمئنی همین ها خوبه؟
    -تیری در تاریکی! تو همین ها رو بنویس البته یکم ادبی تر و طولانی تر اگه هوشمند خوشش نیومد دوباره بچسب به اینترنت
    -این هم حرفیه
    -خوش خط بنویس میخوام بخونم ببینم چی نوشتی
    [از اتاق رفت بیرون. محتویات داخل لیوان رو سر کشیدم و مشغول نوشتن شدم.
    ساعت های نه شب بود که فاطمه اومد تو اتاق]
    فاطمه-بسه دیگه بیا بریم شام حاضره
    -تایپشون کنم میام
    -دیر نمیشه حالا بزار برای فردا صبح
    [با هم رفتیم سر میز شام و مشغول خوردن کوکو سبزی که پخته بود شدیم]
    آرین-فاطمه . . .[سرش رو بلند کرد]-هفته دیگه سالگرد نرگسه
    -یادم بود
    -آها! پس هیچی
    -با آقای مجد صحبت کردی؟
    -هنوز نه ولی همین روزها حتماً خودش میاد
    [حتی اگه پدر نخواست من هر سال سالگرد میگیرم]
    -غذات رو بخور
    -باشه . . . مرسی
    -میگم . . . جدی گفتی فعلاً بچه نمیخوای؟ فکر کن من مامان میشم تو بابا میشی به خدا انقدر به تو میاد بابا بشی
    -تو هنوز خودت بچه ای تو رو بزرگ کنم هنر کردم
    -خیلی بی ادبی پس جواب ثریا رو خودت بده
    -ما که با هم مشکلی نداریم جواب ثریا و هرکی دیگه حرف زد با من یه کلام بگو آرین بچه نمیخواد
    -هر چی تو بگی
    -نه بابا! چه حرف گوش کن شدی
    -راستش خودم هم حوصله بچه ندارم کارهای دانشگاهم زیاد شده همین نگین دو ساعت میاد اینجا دو ساعتش بشه دو ساعت و نیم به خونش تشنه میشم
    -اون نگین که کار به کار کسی نداره
    -بله معلومه وقتی ساکته و تمیزه مال شما آقایونه به محض اینکه گریه کنه یا دستشوییش بگیره میندازینش گردن ما زن ها
    -حالا اینایی که گفتی یعنی تو بچه دوست نداری؟
    -نه اصلاً
    -باشه تو خوبی
    -تو یه منظوری داری ها مشکوک میزنی
    -نه بابا چه منظوری فقط مگه من تو رو نشناسم
    -که چی؟
    -یعنی اگه تو بچه دوست نداری برای چی اصلاً حرفش رو میزنی که من بگم نه بعد تو بشینی خودت رو قانع کنی که آره اونقدرها هم که من فکر میکنم بچه خوب نیست
    -خب تو که انقدر زبلی همیشه میفهمی من چی میخوام یه این دفعه رو هم کوتاه بیا
    -هندونه زیر بغلم نزار این حرف ها و فکرها رو بنداز دور یکم که درس هات رفت جلو سرت که خلوت شد روش فکر کن
    -پس اگه درس هام رو کم کنم مشکل نداری؟
    -فاطمه اگه برای حرف بقیه میگی گفتم که خودم جوابشون رو میدم تو راحت دَرست رو بخون
    -باشه . . .
    -فاطمه؟
    -هوم
    -ببین منو
    -بله
    -چیزی شده که به من نگفتی؟
    -نه
    -نکنه حامله ای روت نمیشه بگی
    -ای وای نه! فقط مامان خیلی اصرار میکنه خب دیروز هم بابا خسرو زنگ زد یه حرف هایی زد بیخیال
    -آها! پس خسرو رسماً باهات صحبت کرده که اینجوری شدی
    -خب بابا اهل اینجور حرف ها نبود بیشتر نگران منه فکر میکنم برای همین حرفش رو پیش کشیده
    -میدونی چاره اش چیه
    -چی؟
    -باید بگردی ببینی یه زن میتونی برای محمد پیدا کنی. اینجوری سر همه گرم میشه. تازه نوهء پسری عزیزتر هم هست.
    -راست میگی ها! سعیده هست؟ دختر قدسی خانم. فکر کنم محمد ازش خوشش میاد
    [عجب فنی زدم! تا آخر شب داشت راجع به دامادی داداشش حرف میزد! خیالم راحت شد!]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا