کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
[رفتیم جایی که آرمان میگفت هر چند قیمت روسری ها باعث شد دهنمون تا دو ساعت باز بمونه ولی چاره ای نبود من یه روسری سفید و آرمان هم یه بفشش خریدیم. میخواستیم برگردیم که سر شوخی آرمان باز شد دو تا ماهی خریدیم هر کدوم رو تو سه تا پلاستیک شفاف کردیم تا نه بوش بیرون بیاد نه معلوم بشه ماهیه بعد کادوشون کردیم و رفتیم ویلا خوشبختانه خانم ها تو سالن نبودن کادوهای اصلی رو پشت یکی از مبل ها قایم کردیم و خیلی شیک و مجلسی رفتیم پشت در آشپزخونه فالگوش وایستادیم]
مهین-فاطمه اون پیازها سوخت
فاطمه-نه هنوز باید سرخ بشه . . . این ها چرا انقدر دیر کردن
-نه بابا تا یه چیزی به ذهنشون برسه بخرن کلی طول میکشه
-جدی گفتی عبدا... یادش بود؟
-آره بیچاره میگفت میخواسته از همین جا چیزی بگیره و اگر نه یادش بود
آرمان-ببین چه زن دروغگوی مهربونی دارم
مهین-فکر کنم صدای آرمان بود
[یه ضربه محکم زدم پشت گردن آرمان]
آرین-بیا صدات رو شنیدن نذاشتی بفهمیم پشت سرمون چه چیزها میگن
[خیلی راحت انگار تازه رسیدیم رفتیم تو آشپزخونه]
آرمان-به به خانم های نمونه چه بو پیازی میدن
فاطمه-وای خاک تو سرم سوختن
مهین-من که گفتم برشون دار
آرمان-ما رو باش از کی تعریف کردیم علیک سلام زحمت نکشین ما چایی نمیخوایم
[فاطمه و مهین انقدر سرشون به ماهیتابه سوخته اشون گرم بود که یادشون رفت ما اومدیم]
آرمان-چقدر تحویل گرفتن
آرین-بیخیال من خیلی خسته ام بریم تو سالن
[ماهی ها تو دستمون خشک شد]
[رفتیم تو سالن کنار بخاری رو زمین ولو شدیم. خونه بیش از حد گرم بود. نگین دور خودش میچرخید و خرابکاری میکرد آرمان هم عین خیالش نبود همین طور کنار بخاری دراز کشیده بود. نگین وسیله ها رو این ور و اون ور پرت میکرد و صداهای عجیب در میاورد. آخر سر جا شمعی روی میز مبل رو پرت کرد رو شکم آرمان]
آرمان-ای پدر سوخته چه کار کردی؟
[نگین با یه لبخند احمقانه فقط نگاه میکرد آرمان خیز برداشت و نگین رو گرفت مشغول بازی کردن با هم شدن من هم به کارهاشون میخندیدم بعد نیم ساعت فاطمه و مهین هم اومدن]
آرمان-چه عجب!
مهین-بیرون خوش گذشت؟
آرمان-اوه تا دلتون . . . بخواد کادوهاتون رو میز عسلیه اگه نگین پایین ننداخته باشدشون
مهین-این چه طرز کادو دادنه
آرمان-حالاشما به دل نگیر برشون داری فقط با احتیاط شکستنیه
[نگین رو نشوند روی پاش من هم کنارش نشستم و منتظر به دستشون چشم دوختیم تا کادو ها رو باز کنن]
مهین-کدومش مال منه؟
آرمان-تو هر دوتاش یه چیزه فرقی نداره فقط شرمنده که زودتر از موعد دادم گفتم با هم بدیم بهتره
مهین-نه خیلی هم خوبه هر سال همین کار رو میکنیم
فاطمه-آره خوب میشه
آرین-حالا باز کنین ببینین دوست دارین که اگه ندارین یه مدل دیگه اش رو بگیریم
آرمان-با هم باز کنین که عکس العملتون هر دوتون رو با هم ببینیم
[مشغول باز کردن شدن آرمان هم گوشیش در آورد و مشغول فیلم برداری شد فاطمه تا چشمش به موجود داخل کادو افتاد جیغ کشید و پرتش کرد اونور شلیک خنده من و آرمان هم هوا رفت ]
مهین-میکشمت آرمان
[من و آرمان بلند تر خندیدیم نگین هم میخندید مهین دم ماهی رو گرفت و به سمت آرمان حمله کرد آرمان دور خیز کرد و گوشیش از دستش افتاد ولی من هنوز میخندیدم گوشی رو برداشتم و ادامه فیلم رو ضبط کردم مهین با ماهی میزد تو سر و صورت آرمان من هم از خنده دیگه نفسم بالا نمیومد]
آرین-باور کنین چون استخون اردک ماهی کمتره خریدیم اگه میدونستیم ناراحت میشین یه ماهی دیگه میخریدیم
مهین-شما هم همدستش شدین فاطمه طفلکی سکته کرد
آرمان-دفعه بعدی ماهی پاک شده کادو بدیم فاتحه ریخت و قیافه ام خونده شد
آرین-پاشو برو حموم بو ماهی گرفتی
مهین-حقته یعنی تو هیکل جفتتون با هم یه ذره احساس پیدا نمیشه
آرین-آخ آخ راست میگین دفعه بعدی ماهی زنده میگیریم احساس داشته باشه
مهین-از شما انتظار نداشتم
آرمان-میخواستیم سیرترشی بگیریم گفتیم بو میده خواستیم تخم مرغ بگیریم دیدیم میشکنه آخرش گفتیم ماهی بخریم شام امشب هم میشه نمیدونستم عوض چماغ ازش استفاده میکنی
مهین-پاشو برو سر و صورتت بشور بو گند گرفتی
آرمان-حالا خوبه لج کنم نرم همینطوری تحمل کنی بیا و خوبی کن کادو برا حاج خانم میخری کتکت میزنه
آرین-زن هم زن های قدیم
آرمان-احسنت یه تشکر خشک و خالی هم نکردن
آرین-تازه غذاهاشون هم سوخته
آرمان-تازه چایی هم ندادن دستمون
آرین-چایی رو ول کن یه سلام نکردن ما رو دیدن
آرمان-ای بی نزاکت ها تشکر کنین یا ا...
مهین-ای روتو برم
فاطمه-ممنون
[این دفعه از تعجب دهن من و آرمان بسته شد]
مهین-یعنی الان واقعاً جدی گرفتی؟!
[فاطمه ماهی رو برداشت و با صدای بلند گریه کرد و رفت تو آشپزخونه من هم که به لوس بازی هاش عادت داشتم زدم زیر خنده آرمان هم خندید و فیلم رو قطع کردم آرمان رفت حموم من هم برای نماز وضو گرفتم. آبی که رو صورتم میریختم باعث شد احساس بهتری نسبت به قبل داشته باشم بعد از نماز رفتم سراغ تلوزیون و نگین نشوندم رو پام و آبنبات چوبی که از بازار خریده بودم دادم دستش به دو دقیقه نکشیده خسته شد و آبنبات به دست رفت تو آشپزخونه پیش مامانش من هم که از تلوزیون نا امید شده بودم خوابم برد]
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    آرمان-گرفتی خوابیدی لندهور؟
    [دلم نمیخواست بلند بشم]
    -میگی چکار کنم؟
    -کِی این کادوها رو بدیم بهشون؟
    -این ها که به ماهی راضی شدن بخدا اصلاً حوصله ندارم بذار صبح
    -هنوز ساعت هفت شبه کو تا صبح. شدی عین خرس گریزلی جمع کن تن لشتو اعصاب ندارم
    -برو بابا[دوباره چشمام بستم]
    -زن دادش بیا این شوهرت رو جمع کن
    [بالاخره رفت]
    -هوم . . .؟ چیه گفتم بزار صبح
    [یه نفر میزد به بازوم]
    فاطمه-عبدا... اینجا نخواب کمرت درد میگیره برو تو اتاق جات رو پهن کردم
    -ساعت چنده؟
    -هشت شام نمیخوری؟ یه ساعتی هست خوابیدی
    -نه
    -پس برو تو اتاق
    [رفتم سمت اتاق ولی همه بدنم درد میکرد خودم فهمیدم تو برف موندنم باعث سرما خوردگی شده]
    آرین-یه مسکن برام میاری؟
    -خوبی؟
    -آره یکم سرم درد میکنه
    [رفتم تو اتاق چند دقیقه بعد فاطمه با یه لیوان آب و مسکن اومد تو]
    آرین-بخاری رو کم میکنی؟
    -باشه
    [بخاری رو کم کرد خواست بره بیرون]
    آرین-فاطمه . . .
    -بله
    -پشت کاناپه تو سالن دوتا کادو هست اونی که کاغذ کادوش آبیه مال توه خسته ام و اگر نه خودم میدادم بهت
    [قرص رو خوردم و روی تشکی که فاطمه پهن کرده بود خوابیدم فاطمه هم رفت بیرون و لیوان با خودش برد هنوز کامل خوابم نبرده بود که حضور کسی رو تو اتاق حس کردم ترجیح دادم حودم به خواب بزنم تا هر کی هست خودش بره از صدای نفس هاش فهمیده فاطمه است خم شد گونه ام بوسید و از اتاق فرار کرد.
    نمیدونستم به کارش بخندم یا خودم رو لعنت کنم که با احساسات این دختر بازی میکنم ولی همش تو ذهنم این جمله وول میخورد: «تقصیر خودشه» فاطمه دختری نیست که با کارهاش احساسات مردهء آدمی مثل من رو زنده کنه نباید این ریسک رو میکرد. زندگیش رو خراب کرد گاهی فکر میکنم شاید فقط به خاطر دانشگاه رفتن این کار رو کرده نمیتونم از افکارش سر در بیارم]

    [اون شب یه تب درست حسابی کردم تا درس عبرتی بشه برام دیگه دیوونه بازی در نیارم. چیزی که بیشتر باعث شرمندگیم شد این بود که فاطمه مجبور شد ازم پرستاری کنه همیشه وقتی سرما میخورم اول از همه تب میکنم.
    حالا من تب دارم حالم خوب نیست فاطمه گریه میکنه. من موندم این همه اشک از کجا میاره. آرمان و مهین رو هم بیدار نکرد من هم فقط میتونستم ازش خواهش کنم گریه نکنه دیگه نزدیک های صبح بود تونستیم بخوابیم هنوز دو ساعت نگذشته بود که با عربده نخراشیدهء آرمان بیدار شدیم]
    -آی مردم شهر بیدار شین صبح شده
    مهین-آرمان داد نزن طفلکی ها خوابن
    -اولاً خودت چرا داد میزنی؟ دوماً غلط کردن خوابن وقتی نگین نمیزاره ما بخوابیم این ها هم حق ندارن بخوابن. پاشین دیگه
    -تو چرا جدیداً انقدر اولاً دوماً میکنی؟
    [فاطمه از جا پرید روسری جدیدش رو انداخت سرش و از اتاق زد بیرون من هم فقط صداشون میشنیدم]
    فاطمه-آقا آرمان تو رو خدا یواشتر عبدا... حالش خوب نیست
    [چند ثانیه ای سکوت شد]
    آرمان-ای نامرد بیشرف چرا کادوت رو زودتر دادی؟
    مهین-آرمان یواش تر
    آرمان-دیشب بهش میگم بیا بدیم میگه صبح حالا بی هماهنگی با من کار انجام میدی؟ ای بزغاله
    [دیگه جای خواب و استراحت نبود به هر جون کندنی بود رفتم جلو در اتاق]
    فاطمه-چرا بلند شدی؟ برو بخواب
    آرین-من خوبم تو برو دیشب نخوابیدی اذیت شدی
    مهین-حالتون خوبه؟
    آرین-اگه آرمان صداش رو بیاره پایین فاطمه هم بره بخوابه آره
    آرمان-تو نامرد چرا بی هماهنگی با من کادوت رو دادی؟ میگفتی با هم میدادیم
    آرین-یهویی شد حالا بده مهین خانم ناراحت نمیشه برو بخواب فاطمه مشکل حل شد
    [فاطمه از کنار من که به چهارچوب در تکیه داده بودم رد شد و رفت تو اتاق. آرمان هنوز با یه قیافه عصبانی برام خط نشون میکشید که رفتم تو و در بستم. دوباره سر جام خوابیدم]
    آرین-دیشب خیلی اذیت شدی نه؟
    -پارسال هم که من سرما خورده بودم تو ازم مواظبت کردی
    -تو آب و هوای سرد بهت نمی ساخت که مریض شدی ولی مریضی من تقصیر خودم بود
    -نه تقصیر من بود اگه عصبانیت نمیکردم نمیرفتی تو سرماها سرما بخوری
    -میشه خواهش کنم انقدر گریه نکنی تو باید دختر محکمی باشی هیچ چیز زندگی ارزش گریه کردن نداره انقدر چیزهای سخت و بی رحم تو دنیا هست که عصبانیت و مریضی من جاییش رو نمیگیره
    -حالت بهتره؟
    -وقتی یه پرستار مهربون با صورت اشک آلود داری مگه میشه بد باشی؟
    -تبت تازه پایین اومده یکم استراحت کن بعد میریم دکتر
    -پس تو هم بخواب بیشتر دیشب بیدار بودی
    -دیگه ازش کتاب نمیگیرم
    -نمیخوای بگی کتاب ها رو کی بهت داده؟
    -نه
    -اشکال نداره فقط یادت باشه من رو تو به عنوان یه آدم عاقل و بالغ حساب کردم دلم نمیخواد اینجور صحنه ها دیگه تکرار بشه نه فقط کتاب راه های زیادی هست که دخترهایی مثل تو گول بخورین مواظب خودت باش فاطمه من نمیتونم همیشه هوات رو داشته باشم
    [سرش تکون داد و پشتش به من کرد و خوابید انگار دیگه حوصله گوش دادن به حرف هام نداشت و من به این فکر کردم که اگه تو زندگی مشترکم با نرگس یه شب به شدت دیشب تب میکردم چکار میتونست بکنه؟ واقعاً یه پای زندگی من و نرگس بدون نزدیکی به خانواده هامون لنگ بود بابا فکر خوبی کرده بود که میخواست تو یه آپارتمان باشیم. چه ساده همه چیز خراب شد.]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [با وجود وضعیت هوا زیاد نشد از مسافرت استفاده کنیم. تو این اوضاع به خاطر مریضیم مهین من رو به چشم باکتری میدید و نگین رو ازم دور نگه میداشت بعضی اوقات واکنش شدیدیش باعث خنده میشد برف همچنان میبارید و به خاطر ترس از انسداد جاده قرار شد زودتر از موعد حرکت کنیم. این چند روز حال من هم بهتر شده بود.
    با کمک فاطمه در حال جمع کردن وسایل بودیم که در اتاق زده شد]
    آرین-بله
    آرمان-بله رو سر عقد میگن تو هم به اندازه کافی گفتی بیا در رو باز کن
    [در باز کردم]-چیه؟
    [هنوز حرف تو دهنم بود که نگین رو انداخت بغلم و خودش رفت]
    آرین-یعنی چی؟
    آرمان-یعنی این گودزیلا رو نگه دار من و مهین بیرون کار داریم
    -تا کی کار داری قرار بود بریم دیر میشه
    -معلوم نیست هر وقت حوصله اتون سر رفت بیاین بیرون لباس های نگین تو اون اتاقه
    [این رو گفت و رفت بیرون نگین تو بغلم وول میخورد گذاشتمش زمین. رفت تو اتاق و به پای فاطمه که داشت زیپ چمدون رو میکشید چسبید. فاطمه مشغول بازی با نگین شد.
    یه لحظه به صحنهء جلوم خیره شدم من همیشه فاطمه رو یه دختر بچه لوس میدیدم که نیاز به مراقبت داره ولی این چند روزه یه چهرهء جدید ازش دیدم دختری که یه ساله بدون هیچ توقعی به عنوان همسرم با من زندگی میکنه و چند روز پیش پرستار همسر مریضش بود و حالا که نگاه میکنم عجیبه ولی ظرفیت اینو داره که مادر یه بچه باشه.
    برای اینکه جلوی پیش رویِ افکارم رو بگیرم از اتاق اومدم بیرون]
    [حدود یه ساعتی بود منتظر آرمان و مهین بودیم ولی نیومده بودن فاطمه لباس هاش رو پوشیده بود. منتظر بودم تا لباس های نگین هم تنش کنه و بیاد که با عجله از اتاق آرمان و مهین اومد بیرون و دوید طرف من]
    -چیه؟![دستکش های نگین تو دستش بود]
    فاطمه-عبدا... ببین چه نمکه
    -چی؟
    -دستکش های نگین فرض کن دستاش انقدر کوچیکن که دستکش هاش انقدریه
    -خب عزیز من شیش ساعته داری لباس تنش میکنی جورابهاش و کاپشنش و شلوارش کوچیک نبود؟
    -چرا ولی جان من نگاه کن این دستکشه انگشت داره
    [از اون لحظه ها بود که نمیشد هیجانت رو کنترل کنی. لپش کشیدم]-بعضی موقع ها خیلی با نمک میشی. حالا دستکش های کوچولوش دستش کن بریم یه چرخی بزنیم که سوغاتی نخریدیم
    -راست میگی اصلاً فکر سوغاتی نبودم
    [رفت سراغ نگین که داشت با چمدون آرمان و مهین که گوشه سالن بود بازی میکرد]
    آرین-میریم بازار این بچه دستشوییش نگیره مصیبت بشه
    -نه همین الان سر پاش کردم
    [به نظر ناز نازی تر از این حرف ها میومد]-خودت بردیش دستشویی؟
    -آره من از امیرحافظ قبلاً مراقبت کردم بچه داریم حرف نداره[دستکش های نگین دستش کرد]-بریم
    [دست نگین رو گرفت و رفتن بیرون. درِ ویلا رو قفل کردم و راه بازار پیش گرفتیم.
    چند باری که با نرگس رفته بودیم خرید نرگس مدل انتخاب میکرد و انتخاب رنگش به عهده من بود. از اخلاق فاطمه خوشم میاد بر عکس آرمیتا چیزی که میخواد سریع انتخاب میکنه سلیقه اش هم خوبه حتی شده با هم رو یه چیز دست گذاشتیم در کل بعد از نرگس فاطمه تنها زنی که خرید رفتن باهاش خوش میگذره چون دنبال مدل و مارک و رنگِ خاص نیست که مثل بعضی ها خرج درست و حسابی رو دست آدم بزاره]
    [یه مقدار کلوچه و چند شیشه ترشی و مربا خریدیم بعد رفتیم فروشگاه صنایع دستی. اگه از من بپرسن که میگم اسم فروشگاه بردارن بزارن نمایشگاه چون من یکی ترجیح میدم فقط نگاه کنم کنار هم جالب تر به نظر میرسه.
    چندتا تزئینی چوبی برای دوستاش و آرمیتا خرید من هم تمام مدت در حال کنترل نگین بودم تازه میخواستم چند تا فحش آبدار نثار آرمان کنم که خودش زنگ زد]
    -کجایی تو؟ این گودزیلات منو دیوونه کرد
    فاطمه-نه بابا طفلکی. . .آرمانه؟
    آرین-آره
    آرمان-شماها کجایین چرا در رو قفل کردین؟
    -مگه کلید نداری خب باز کن برو ما هم کارمون تموم بشه خودمون میایم
    -کلیدهام رو تو خونه جا گذاشتم پشت در موندیم
    -باشه ما زودتر خودمون میرسونیم
    [گوشی رو قطع کردم]
    فاطمه-از این سبد میوه خوری ها برای مامان بگیریم؟ دنبالش میگشت
    -هرچی میخوای زودتر بردار که آرمان و مهین پشت در موندن
    -مگه کلید ندارن؟
    -نه این گلابی کلیدهاش جا گذاشته
    -خب پس بزار پشت در بمونن ادب بشن دفعه بعدی جیم نشن بچه اشون رو بندازن گردن ما
    -فاطمه تو هم راه افتادی؟
    -وقتی پای حق و حقوقات وسط باشه من هیچکی رو نمیشناسم حالا نگفتی این سبدها خوبه؟
    -اگه فکر میکنی لازمه بردار
    -پس یکی هم برای خونه خودمون بر میدارم
    [رفتم پول خریدها رو حساب کنم خانم فروشنده میگه بچه اتون به خودتون نرفته خیلی جلو خودم گرفتم نگم به تو چه مربوط.
    نزدیک های ویلا بودیم دیدیم که متوجه شلوغیِ جلوی در شدیم.]
    آرین-چه خبره اونور؟
    فاطمه-نکنه دزد اومده

    -نه بابا . . . یه خبر دیگه است. غلط نکنم باز این آرمان معرکه گرفته
    -یعنی چی؟
    -عادتشه بیا میفهمی
    [قدم هامون تند کردیم آرمان یه عده پسر بچه رو دور خودش جمع کرده بود داشتن آدم برفی درست میکردن مهین هم کمکشون میکرد]
    آرمان-بیا خودش هم اومد
    آرین-چه خبره؟
    آرمان-گروه آرمان و برادران البته به جز مهین تقدیم میکند بد اخلاق ترین آدم برفی دنیا گفتیم تو که کوه یخی ما هم نمادت رو درست کنیم. کارتون تابالوگا رو دیدی؟ مگه میشه ندیده باشی؟ خودت توش بازی کردی
    آرین-فاطمه شما نگین رو ببر تو
    [فاطمه و مهین خریدها رو بردن تو خم شدم رو زمین یه گلوله برفی درست کردم پرت کردم سمت آرمان پسرها هم که انگار پایه بازی بودن شروع کردن همه اشون هم تو تیم آرمان بودن چند دقیقه بعد فاطمه اومد کمکم و به طرفشون گلوله پرت کرد.
    داشتم دور و بر رو نگاه میکردم که کوچه خلوت باشه فاطمه اومده بیرون به بازی کردن که یه گلوله خورد تو سرم . . . اگه از اون لحظه شوخی بود دیگه جدی شد همشون تیر بارون کردم فاطمه که از اون لحظه کمک میکرد دید قضیه جدیه تمومش کرد پسرها یکی یکی در رفتن یکیشون خونه اش ته کوچه بود انقدر دنبالش کردم تا چهارتا گوله برفی نخورد راضی نشدم برگشتم دیدم آرمان و فاطمه دارن چپ چپ نگاه میکنن شونه هام بالا انداختم دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم تو]
    آرمان-تو هم یه چیزیت میشه ها گلابی بچه های مردم چه گناهی کردن زدی چپ و راستشون کردی
    -چهارتا گوله برفی بود . . . حالا بشین یه آدم نمکی واسه خودت بساز کارت تموم شد خبر بده راه بیوفتیم
    [چون دیر شده بود نهار خوردیم و راه افتادیم ولی با کلی خاطره و کشفیات جدید در مورد فاطمه و شاید خودم. نمیدونم چرا ولی اونجور که فکر میکردم این مسافرت خاطره نرگس رو برام زنده نکرد میشه گفت همش به تجزیه و تحلیل رفتار فاطمه گذشت]

    [ترم جدید شروع شده بود دانشجوها از تدریسم ترم پیش راضی بودن و درسهای بیشتری رو به عهده گرفتم. با وجود رصدخونه حسابی سرم شلوغ شده بود.
    [سجاد هم دانشجوی خودم شد هر چند سر کلاس از دست مزه پرونی هاش عاصی میشدم. بقیه دانشجوها از ترسشون حتی نمیخندیدن ولی این موجود هیچ مدله از رو نمیرفت
    یه هفته قبل نوروز کلاسی نذاشتم تا بتونم برم دنبال خانواده عبدا...]
     
    آخرین ویرایش:

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    سلام به پست قبل چند جمله ای اضافه کردم. با فونت متفاوت نوشتم که مشخص باشه. با تشکر فراوان از همراهی شما . . .
    .
    .
    .


    فصل12

    به اصرارهاشون توجهی نکردم . . .
    الان که تو هواپیما نشستم و میرم شیراز با خودم فکر میکنم شاید بهتر بود فاطمه رو هم با خودم میاوردم. هر چند حالا دیگه کار از کار گذشته. به خاطر نوروز بلیط و هتل به سختی گیر اومد مخصوصاً شیراز که قطب گردشگری به حساب میاد.فکر نکنم فاطمه با خاطره بدی که از عبدا... داره خوشش بیاد قدمی براش برداره.
    با اعلام مهماندار فهمیدم که به شیراز رسیدیم.
    از فرودگاه اومدم بیرون ساکم رو شونه ام مرتب کردم و رفتم سمت تاکسی ها.
    هر قدر تلاش کردم دیدم مسافرت با تیپی که مخصوص مدرس دانشگاست امکان پذیر نیست پس با خودم گفتم زنده باد آزادی و راحتی. تیشرت هام ریختم تو یه ساک و راهی سفر شدم یکی از دوستان تونست یه اتاق تو یه هتل برام رزرو کنه. بین راه تو تاکسی به منظره های بیرون خیره شدم انگار بهار به شیراز زودتر اومده بود تازه میفهمیدم خوشا شیراز و وصف بی مثالش یعنی چی. کمر همت بستم که هر طور شده خانواده عبدا... رو راضی کنم برن دنبالش.
    [به هتل که رسیدم تا وقتی که مستقر شدم غروب شده بود خواستم فردا صبح برم سراغ خانواده عبدا... ولی بعد نظرم عوض شد. نمازم خوندم و بعد یه استراحت یه ساعته از هتل زدم بیرون اول از همه یه چاپ و تکثیری پیدا کردم و چندتا از عکس هایی که از عبدا... گرفته بودم سایز بزرگ و رنگی چاپ کردم. پرسون پرسون رفتم آدرسی که داشتم از ظواهر امر این طور بر میومد که محله اشون سطح بالاست هر دری که از جلوش رد میشدم بیست متر طول ده متر ارتفاع داشت اصلاً یه وضعیتی . . . کلی باید رو در به اون بزرگی بگردی تا پلاک خونه رو پیدا کنی. بعد کلی دردسر رو یکی از همون در بزرگ ها پلاک مورد نظر پیدا کردم و زنگ خونه رو زدم چند لحظه بعد صدایی از آیفون اومد]
    -مرتیکه من که عیدیت رو دادم دیگه چی میخوای؟
    [مگه این آیفونه تصویری نیست؟!]
    آرین-منزل افشار؟
    -ای وای ببخشید فکر کردم دوباره این رفتگره اس
    -خانم افشار میتونم چند لحظه وقتتون بگیرم؟
    -شما؟
    -اگر اجازه بدین حضوری خدمتتون عرض کنم ممنون میشم
    -الان میام دم در
    [حالا انگار من دزدم این همه ادب و نزاکت رعایت کردم خوب بزار بیام تو]
    [فکر کنم از یه ربع بیشتر گذشته بود که یه خانم به نظر سی ساله با یه تیپ اتو کشیده اومد دم در]
    آرین-سلام ببخشید خانم افشار من صحبت هام طولانیه ناراحت نمیشین همه اش رو دم در بگم؟
    -خانم گفتن کارت شناساییتون بگیرم بعد اجازه دارین بیاین تو
    [اِاِاِ کلفتشون بود . . .؟! من بچه بودم یادمه مامانم یه بار یکی رو آورد تو کارهای خونه قبل عید کمکش کنه اون موقع همین مادربزرگ خدا بیامرزم که الان خونه اش شده خونه من و فاطمه زنده بود یه کاری کرد یه چیزی به مامانم گفت که تا سه روز گریه میکرد حتی بعد مرگ مادربزرگ هم کسی به این عنوان نیومد خونه امون . . .]
    -آقا کارت شناسایی ندارین؟
    [کارتم بهش دادم]
    -منتظر باشین . . .
    [خلاصه رفت و یه ربع دیگه برگشت رسماً نیم ساعت دم در بودم کم کم داشتم بیخیال میشدم گفتم کارتم پس بگیرم فرار میکنم جای عبدا... تو ده بهتره تا اینجا]
    -خانم گفتن میتونین بیاید تو
    [کارتم گرفتم مثل پسرهای خوب پشت سرش رفتم تو اگه تاریک نبود شرط میبندم با قشنگ ترین منظره دنیا رو به رو میشدم حس میکردم دارم از تو یه باغ رد میشم دو طرف راهی که میرفتیم چراغ هایی با پایه های بلند کار گذاشته بودن حالا میفهمیدم چرا رفت و برگشتش انقدر طول کشید بعد از اون مسیر یه سری راه پله بود که بعدش در خونه بود جلو پله هم یه موجود سیاه بزرگ نشسته بود کمی که نزدیک شدیم فهمیدم سگه بعد از زندگی تو ده ترسم از هر گونه حیوان موحشی ریخته ولی این سگه خیلی بزرگ بود قامت یه شیر رو داشت همین طور که از پله ها بالا میرفتم سر سگه هم قدم هام رو دنبال میکرد احساس میکردم برای پاچهء شلوارم نقشه های بدی کشیده]
    -از این طرف
    [رفتم تو خونه ولی نا خودآگاه فکم چسبید به زمین همچین کاخ و خونه ای رو فقط تو فیلم های انگلیسی دیده بودم]
    [یه خانم که به خاطر عمل زیاد رو صورتش نمیشد سنش تشخیص داد با حالت خاصی از پله ها پایین میومد به زحمت میشه گفت حجاب داشت اگه اسم دستمال سر و تونیک و حجاب میزارن . . . ]
    -خب جناب نیک پور این چه کاریه که شما شخصاً میخواین به من بگین
    [کی گفته من بار اولمه از این جور خونه ها میبینم اصلاً من اگه شب ها تو همچین خونه ای نباشم خوابم نمیبره از بچگی . . . ولش کن به ما نیومده دروغ بگیم]
    آرین-خانم افشار؟
    -لیلی صدام کن افشار شوهرمه[خوب شد فاطمه رو نیاوردم]
    -راستش من اینجام تا در مورد عبدا... با شما صحبت کنم
    -من یه پسر بیشتر ندارم اون هم آمریکاست اگه شما همونی هستی که زنگ زده بودی به خونه بهتره بری
    -من نمیدونم دلیل اینکه نمیخواین عبدا... ببینین چیه ولی اون شدیداً به شما نیاز داره الان بیشتر از پنج ساله که به کمک نیاز داره یه کمک اساسی اون خیلی سختی کشیده بزارین براتون توضیح بدم
    -از خونه من برو بیرون
    -بزارین حرفام تموم شه میرم عبدا... مریضه
    -برام مهم نیست وقتی رفت باید فکرش رو میکرد. فکر میکردم کار مهم تری داشته باشی
    -شما مادرشید براتون مهم نیست کجاست و چکار میکنه؟
    -نه
    -باشه این چندتا عکس از عبداللهه فکر میکنم به اندازه کافی گویا باشه من تا سه روز شیراز هستم اگه باز هم نظرتون عوض نشد خودم عبدا... رو میارم اینجا آدرس و شماره ام پشت عکس ها هست
    [به من هم میگن عبدا... نمیشه من هم به فرزندی قبول کنین. اصلاً بیرون رفتن از اون خونه اون هم با یه ژست عصبانی مثل جون کندن بود. رفتم هتل و به این فکر کردم که برای چی کلاس گذاشتم گفتم سه روز حالا چرا سه روز . . .؟! حالا تو این سه اگه زنگ نزنه یا سراغ نگیره با خاک یکسان مشم هیچ از بیکاری و تنهایی میپوسم این شلوغی شهر قبل نوروز هم مثال زدنیه انگار نصف ایران ریختن تو شیراز حافظیه خلوت قشنگه این شلوغی آزار دهنده اس]

    [تازه وقتی برگشتم هتل یادم اومد گوشیم خاموشه اونجا بود که یقین کردم هر چی بد و بیراه اعم از گلابی و مغز نخودی و این قبیل القاب زیبا که به آریا نسبت میدادم چقدر به خودم بیشتر میاد گوشی رو روشن کردم به امید یه زنگ از لیلی جون ولی همه زنگ زدن جز اون. وقتی خیال همه از بابت زنده بودن راحت شد فقط فاطمه پرسید چی شد که مختصر گفتم عکس ها رو نشون مادرش دادم تا بعداً خبر بده.]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فردای اون روز از اونجایی که عادت به استرحت و یک جا نشینی ندارم از هتل زدم بیرون اول به قصد خرید یه یادگاری برای فاطمه اومدم بیرون ولی بعد چشمم افتاد به یه باشگاه بیلیارد و به یاد دوران شیرین دانشجویی رفتم تو. اونجا بود که با چندتا از جوون های شیرازی آشنا شدم پسرهای خوبی بودن فقط زیادی بیکار بودن گیر داده بودن ماجرا براشون تعریف کنم من هم خیلی راحت گفتم تو یه ده چوپان بودم اونجا یه دیوونه داشتن که فهمیدیم خانواده اش شیرازی بودن اومدم دنبال کس و کار اون بعد از تموم شدن حرف هام برخورد هر کدومشون متفاوت بود مخصوصاً دوتاشون که معلوم بود از جمله قشر بی درد جامعه به حساب میان از دمخور شدن با کسی که شغلش چوپانیه تا حد ممکن جلوگیری میکردن-چرا بعضی ها جلو دماغشون بیشتر رو نمی بینن-یکشون هم معلوم بود از لحاظ مالی ضعیفه ولی برای اینکه از بقیه کم نیاره با این جماعت از خود راضی میگرده. ولی دوتا از پسرهای اونجا شدیداً منو یاد خودم و آرمان مینداختن ولی از بین همه اشون یکی به اسم پرهام از اون های دیگه خون گرم تر بود خلاصه پیدا کردن این باشگاه باعث شد سه روز بیکاریم در کنار بچه های باشگاه پر بشه ]
    [صبح روز سوم بود دیگه مطمئن شده بودم زنگ نمیزنن تصمیم گرفتم خود عبدا... رو بیارم تا وادار بشن قبولش کنن با این فکر از هتل زدم بیرون تا بلیط یه وسیله نقلیهء سریع گیر بیارم و خودم برسونم ده. جلو در آژانس هواپیمایی وایستاده بودم و بین رفتن و نرفتن مردد بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ناشناس یقین بردم که لیلی خانم جانه]
    -بفرمایید
    -جناب نیک پور؟
    -بله
    -لیلی هستم همسر افشار
    -بله متوجه شدم
    -میخواستم دوباره شما رو ببینم
    -با کمال میل کی کجا؟
    -اگه بتونین الان بیاین خونه ممنون میشم
    -مشکلی نیست من برای همین کار شیراز اومدم تا نیم ساعت دیگه اونجام
    -ممنون
    [به یه ربع نکشیده جلو در بیست متریشون بودم زنگ در رو زدم این دفعه بی پرسش در باز شد و من درک کردم آیفون تصویری اختراع خیلی مهمیه. همین طور که فکر میکردم اطراف امارتی که اسمش خونه گذاشته بودن رو نگاه میکردم تازه فهمیدم معنی باغ اینه نه اون چیزی که بیست و نه سال فکر میکردم همه جا پر از گل و درخت بود آب نماشون هم که دیگه نمیشد ازش چشم برداشت دلم میخواست برم و جاهای دیگه اش هم ببینم ولی اولاً یادم اومد برای کار دیگه ای اومدم دوماً سگ گنده اشون همون جای دیشبش نشسته بود و منتظر بود دست از پا خطا کنم تا حمله کنه. خدا رو شکر کردم که ساکته و پارس نمیکنه با این هیبت حتماً صدای بلند و نخراشیده ای داره. چند تقه به در زدم و رفتم تو انگار کلفتشون نبود رفتم نزدیک تر لیلی خانم رو یه مبل راحتی وسط سالن نشسته بود و اطلاً قصد نداشت حجاب کنه چندتا سرفه مصلحتی کردم بلکه بفهمه یه روسری چیزی بندازه سرش ولی مثل اینکه تو مرامش نبود]
    لیلی-بیا بشین
    [سرم انداختم پایین تا موهای رنگ شده اش رو نبینم و رو یکی از مبل ها که دید کمتری داشت نشستم]
    لیلی-عبدا... اسم افشار بزرگ بود پدر همسرم ، من میخواستم عبدا... مثل عماد بره خارج تحصیل کنه و کسی بشه ولی از همون بچگیش با ما ساز مخالف میزد فرامرز اوایل زیاد اهمیت نمیداد حتی وقتی عبدا... گفت میخواد همین جا تحصیل کنه تشویقش کرد ولی جنگ و دعواها از وقتی شروع شد که خواست معلم بشه خواستن که چه عرض کنم ما حتی نفهمیده بودیم تربیت معلم قبول شده و استخدام رسمی شده همیشه فکر میکردم اگه ما سرمون تو پول و تجمل نبود انقدر ازش غافل نمیشدیم . . .
    [سرم پایین بود ولی از صداش فهمیدم داره گریه میکنه با همون صدا ادامه داد]
    -سیمین مستخدم دبیرستانی بود که توش درس میداد نمیدونم چه جادویی کرد که دل عبدا... رو برد اونجا بود که فرامرز گفت یا ما یا اون دختر عبدا... هم سیمین رو انتخاب کرد . . . چه اتفاقی براش افتاده که به این حال و روز افتاده؟
    [عکس ها رو گذاشت جلوم]
    -زن و بچه اش تو آتیش سوزی خونه اشون سوختن قصد خودکشی با برق داشت که موفق نشد
    -پس سورتش برای همین سوخته؟
    -کاش فقط صورتش بود تو اون حدثه عبدا... مشاعیرش رو از دست داد
    -وای نه . . . ای وای . . . عبدا... مامان . . .
    [دیگه شرع کرد به آبغوره گیری یه عمر سراغی از عبدا... بیچاره نگرفته حالا مرثیه میخونه براش]
    -الان بیشتر از پنج ساله عبدا... مثل یه دیوونه بی خانمان زندگی میکنه مردم ده از سر خیرخواهی هواش رو دارن و شکمش رو سیر میکنن یه بار که چندتا از جوون های ده سر به سرش میزاشتن فهمیدم انگلیسی بلده اون موقع بود که فهمیدم یه آدم معمولی نیست همش تو قبرستون پرسه میزنه . . . شما چه طور تونستین اینطور ولش کنین به امان خدا
    [صدا از پشت سرم و سمت در بود]-ما ولش نکردیم به امان خدا خودش فرار کرد و ترجیح داد دور از ما باشه
    لیلی-فرامرز تو این موقع روز خونه چه کار میکنی
    فرامرز-فرزانه گفت همه رو مرخص کردی فهمیدم با کسی قرار داری اومدم بفهمم کیه . . . خب پسرجان جناب عالی کی باشین که راجع به ما نظر میدی؟
    -شما تا چه حد از صحبت های ما رو شنیدین؟
    فرامرز-به قدر کافی شنیدم
    آرین-میتونم بپرسم حالا میخواین چه کار کنین؟ این انصاف نیست که عبدا... با وجود داشتن شما اینجوری زندگی کنه
    -الان کجاست؟
    -نمیتونم دقیق آدرس ده رو بدم چون خودم تجربی بلدم بین بیرجند و طبسه
    [میتونستم آدرس بدم ولی میخواستم مطمئن بشم میرن دنبالش]
    فرامرز-میتونی ما رو ببری اونجا؟
    آرین-البته هر وقت که بخواین
    فرامرز-آدرس محلی که اقامت داری رو بده فردا صبح راس نه میایم دنبالت
    [آدرس هتل رو بهش دادم دیدم هیچ کدوم هیچی نمیگن فهمیدم باید محترمانه گورم رو گم کنم یکی نیست بگه خسیس ها آبی، آبمیوه ای، کوفتی تو دست و بالتون پیدا نمیشد بدین دست ما بلکه ما هم بفهمیم پولدارها چی میخورن ولی راستش اوضاع خونه اشون یکم مشکوک بود خدا رو شکر کردم فرامرز اومد چون اصلاً از فضاش و تنها بودن با اون لیلی احساس خوبی نداشتم]
    [برگشتم هتل و وسایلم رو جمع کردم انقدر برای فاطمه سوغاتی و لباس خریده بودم که یدونه ساکم دو تا شده بود راستیش عذاب وجدان داشتم تنهایی اومدم همش فکر فاطمه بودم. نماز ظهرم که خوندم پرهام همون پسری که تو باشگاه باهش آشنا شدم زنگ زد و گفت دارن میرن خارج شهر به قول بچه ها صفا سیتی خواستن مهمون نوازی کنن من هم خبر کردن من هم که بیکار رو هوا قبول کردم پشت تلفن گفت که به جز بچه های باشگاه چند نفر دیگه از دوستاش هم هستن من هم که کلاً برام مهم نبود از آشنا شدن با آدم های جدید همیشه خوشم میومده فکر میکنم هرقدر آدم های بیشتری رو بشناسی آدم های دیگه رو بهتر میشناسی شخصیت خودت هم تو این شناخت ها کامل میشه]
    [رفتم آدرسی که داده بود همه سر یه خیابون جمع شده بودن اگه ماشین های مد بالای بعضی هاشون و پراید پرهام نبود شبیه جمعیت کارگرهای منتظر به کار بودن با دیدنشون صدام بردم بالا]
    -سلام به همگی آقا شرمنده منتظر موندین
    پرهام-نه بابا یکی هست از تو هم بیشتر دیر کرده منتظر اونیم
    -این ها که همه بچه های باشگاهن کی رو گفتی نمیشناسم
    [به نفر کناریش اشاره کرد]-یکیش که این علیرضاست، سیاوش هم تو راهه
    [یه ربعی بود که منتظر بودیم صدای اعتراض بچه ها بالا گرفت پرهام گوشیش در آورد تا به این سیاوش نامی که منتظرشیم زنگ بزنه ولی تلفنش قطع کرد چون از سر پیچ کوچه یه ماشین خارجی مد بالا از این هایی که اسمش سخته اومد جولومون نگه داشت صدای صوت زدن و تعریف تمجید بچه ها بلند شد من هم که کلاً به دیدن این چیزها عادت دارم جون خودم به روی مبارک نیاوردم. در جلو باز شد و یه جوون نوزده بیست ساله که قیافه اش خیلی آشنا بود پیاده شد]
    پرهام-کدوم گوری بودی ساوش ما رو علاف خودت کردی
    سیاوش-داشتم این عروسک جور میکردم بده خواستم کلاس کارتون بره بالا
    پرهام-خب با صاحبش میومدی که مجبور نشی این همه منت بکشی. راه بیفتین بریم که دیر شد[رو کرد به من]-آرین تو با من میای یا نه؟
    آرین-فرق نداره هر کی بخواد من با همون میام
    [سیاوش با یه صدای بلند و پر هیجان]-استاد شما اینجا چکار میکنین؟
    [همه سرها برگشت سمت من]
     
    آخرین ویرایش:

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -الان دقیقاً به کی گفتی استاد
    سیاوش-استاد نیکپور استاد دانشگاه ماست یکی از اساتید محبوب دانشگاهه
    [یکی از اون بچه پولدارهای بی نزاکت جوابش رو داد]-این یارو چوپونه
    [زمزمه ها بالا گرفت]
    سیاوش-چی میگی با کی بودی؟
    [دیدم داره بی خودی دعوا میشه مداخله کردم]-بابا بس کنین من یه زمانی چوپانی میکردم ولی الان مدرس دانشگاهم
    [رو کردم به سیاوش که حالا یادم اومد دانشجوی خودمه]-جناب کیانفر دوست ندارم این موضوع به دانشگاه درز کنه مفهوم بود؟
    [سری تکون داد]-بله استاد
    -راه بیفتیم دیر شد
    پرهام-راه میوفتیم ولی تو یه توضیح به همه امون بدهکاری
    -هر جا رسیدیم نشستیم من توضیح میدم. خوبه؟
    [عجب آدم های بیکار و فوضولین! دنبال سوژه میگردن!
    شکر خدا بین راه بحثی پیش نیومد. عقده ای ها صدا آهنگشون رو انقدر زیاد کرده بودن که گوش فلک کر میشد. البته دوران شیرین مجردی خودم و دوست هام روی ماشین هامون سیستم هایی وصل میکردیم که صداش از این هم بهتر بود. این ها انگار دو نسل عقبن ولی نمیدونم چرا مثل اون موقع ها با این کارها حال نمیکردم. شاید واقعاً بالا رفتن سن روم تاثیر گذاشته. بیست و نه سال هم شد سن پیر شدن؟ چرنده . . .]
    [بعد از طی مسافتی رسیدیم به یه آبشار بساط منقل و آتیش و چایی و کباب راه افتاد و هر کسی مشغول کاری شد بعد از نهار دو گروه شدیم و فوتبال صحرایی راه انداختیم. بعد از فوتبال به پیشنهاد پرهام راه افتادیم سمت آبشار تا قله ی کوهی که آبشار روش بود رو فتح کنیم. جای بکری بود. از اینکه همچین جایی انقدر دست نخورده مونده بود، خیلی خوشم اومد.
    اگه اینجا طرف های ما بود کلی پله و سوپر مارکت دور و برش میکاشتیم. کم کم داشت خیالم از بابت توضیح دادن به این جماعت علاف ، راحت میشد که رسیدیم به نزدیک های قله؛ یه زمین صاف مناسب برای استراحت پیدا کردیم و دور هم نشستیم تا نفسی تازه کنیم. بچه ها با خودشون فلاسک چای و لیوان یه بار مصرف آورده بودن آورده بودن. در حال تخمه شکستن و تماشای منظره بودیم که یکی از بچه ها که داشت از فضولی میمرد دهنش رو باز کرد.]
    -خب جناب نگفتی چرا به ما گفتی چوپانی بعد معلوم شد استاد دانشگاه بودی؟
    [دیگه هر کی یه چیزی میگفت:راست میگه و چرا نگفتی و چرا دروغ گفتی و این جور حرف ها . . . ]
    پرهام-خجالت نمیکشی دروغ سر هم میکنه این هم از استاد مملکت بعد میگن چرا تو نمیری دانشگاه همش ول میگردی
    آرین-ول گردی خودت رو به گردن من ننداز وجه ام هم پیش دانشجوم خراب نکن من هیچ دروغی نگفتم
    [همونی که داشت از فضولی میمرد دوباره گفت:]-خب تعریف کن
    آرین-ما یه گروه بودیم میرفتیم کویر برای رصد ستاره ها طی یه اتفاقاتی که خیلی طولانیه دوست هم ندارم تعریف کنم یه یک سالی تو یکی از دهکده های کویری زندگی میکردم اونجا هم شغل بهتر از چوپانی گیرم نیومد بعد بر گشتم خواستم برای دکترا اقدام کنم که نشد ما هم پیشه استادی رو پیش گرفتیم حله؟
    پرهام-هر چند عملاً پیچوندی ولی یه چیزهایی حل شد
    آرین-از این بیشتر نه یاد دارم نه حال دارم. همین قدر هم برای این بود که بفهمین دروغ تو کارم نیست عکس های زمان چوپانیم هم هست اگه بخواین
    [همون فضوله مشتاق جلو اومد]-آره آره نشون بده
    [چند تا عکس با اون تیپ خاکی صورت آفتاب سوخته و شلوار کردی کنار سجاد و چندتا از پسرهای ده و مکسی و بقیه گوسفندها داشتم که نشونشون دادم]
    پرهام-حالا کس و کار اون دیوونه ای که میگفتی رو پیدا کردی؟
    -آره فردا هم قراره بریم به هم برسونیمشون و قائله ختم بخیر بشه[رو به سیاوش]-سیاوش خان تاکید میکنم وای به حالت اگه تو دانشگاه کسی از این موضوع با خبر بشه من از اینکه چوپانی میکردم ناراحت نیستم، هیچ، افتخار هم میکنم. ولی دوست ندارم برای همه توضیح بدم از حرف زدن زیادی بدم میاد
    پرهام-بر منکرش لعنت
    آرین- اگه بفهمم همه جا رو پر کردی دور نمره رو خط بکش
    سیاوش-خاطرت جمع استاد به هیچکی نمیگم
    رامین-تو کلاً زدی تو شغل انبیاء نه؟
    آرین-چطور؟
    رامین-چوپانی و معلمی شغل انبیاست دیگه
    آرین-این یه زاویه دید جدیده مکانیکی هم میکنم اون جزوش حساب نمیشه
    رامین-خبر ندارم
    سیاوش-استاد یه سوال بکنم فضولی نیست؟
    آرین-بپرس فقط پات رو از خط قرمزها اونور تر نزار
    سیاوش-خانمتون تو دانشگاه خودمون درس میخونه؟
    [عجب اطلاعاتی داره]-آره
    [یکی دیگه از فضول های جمع]-اِ متاهل هم هستی
    آرین-پس فکر کردی برای اینکه کسی تو خیابون مزاحمم نشه حلقه دست میکنم؟
    سیاوش-خانمتون خبر داره یه روزی چوپون بودین؟
    -واقعاً از خط قرمز رد شدی آره خبر داره
    پرهام-حالا من یه سوال بپرسم
    آرین-بپرس فرزندم فقط مثل این از خط قرمز رد نشو
    پرهام-چرا از اون روز تا حالا درست حرف میزدی حالا قلمبه سلمبه حرف میزنی با ما باش این چه وضعشه فهمیدیم بزرگتر ما حساب میشی . . . چه جو استادی گرفته اش
    علیرضا-ولی اصلاً به قیافت نمیخورد انقدر سنت بالا باشه حالا که دقت میکنم میبینم موی سفید هم داری
    [بیا یه شبه ما رو پنجاه ساله کردن رفت معلومه تا حالا پاشو تو دانشگاه نذاشته که فکر میکنه همه مدرس ها سن بالان]
    آرین-یکم دقت کن آمار چین و چروک و موهای ریخته ام هم بده دیگه . . .
    سیاوش-نه جدی کمتر میزنی . . . روز اول که استاد اومد کلاس از رو ژست و اخمش فهمیدیم استاده و اگر نه تا دم آخر فکر میکردم این چرا داره میره سمت میز استاد
    رامین-اوه اوه بلند شین الان این ها میخوان خاطرات دانشجوییشون تعریف کنن من یکی حوصله ندارم همین دو قدم راه تا قله رو هم بریم تموم بشه
    [بعد از فتح قله و پایین اومدن از کوه دیگه غروب شده بود چند نفرشون قصد کردن شب بمونن و چادرها رو بنا کردن اما من و چند نفر دیگه برگشتیم مطمئن بودم بابای عبدا... با ماشین میاد با توجه به طولانی بودن مسیر و عجله ای که داشتم با خودم گفتم حتماً باید شیفت شب برداریم. یه نگرانی خاص داشتم میخواستم زودتر برگردم]
    [فردا صبح بعد از اینکه کارهای هتل رو کردم طبق پیامی که دیشب بهم رسیده بود در هتل منتظرشون موندم. تا یه ماشین شاسی بلند با شیشه های دودی جلوم نگه داشت نمیشد توش رو دید تا شیشه عقب ماشین اومد پایین و لیلی خانم و همسر گرامی پدیدار شدن]
    فرامرز-منتظر چی هستی؟ بیا بشین دیگه
    [رفتم جلو و کنار راننده نشستم و عرض سلام و صبح بخیر کردم یه نگاه به هیبت کناریم کردم که پشت فرمون نشسته بود؛ به حماقت خودم خندیدم . . . فکر میکردم من و بابای عبدا... رانندگی میکنیم مامانش هم از خاطرات بچگی عبدا... میگه
    زهی خیال باطل این ها راننده دارن کلاس دارن شب ها تو ماشین نمیخوابن بدبخت فکر کردی همه مثل خودتن . . .
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    تمام طول مسیر مثل جنازه ها ساکت بودن. من هم یه نگاهم به گوشیم بود یه نگام به هیولای پشت فرمون یه نگاه به جاده. محض رضای خدا رادیو و پخش هم روشن نکردن ولی همش از اینکه نتونستم پشت فرمون این عروسک بشینم افسوس میخوردم.
    بین راه آرمان و فاطمه و مامان زنگ زدن که بی رو در وایسی با صدای بلند ماجراهای پیش اومده رو براشون تعریف کردم تو ماشین فقط صدای من میومد.
    برای نهار حتماً باید یه رستوران خوب پیدا میکردن دلم برای پیک نیک و کنسرو تنگ شده بود. مثل چی پشیمون شدم باهاشون اومدم. با وجود معتلی هاشون ساعت های یازده شب بود که رسیدیم کرمان. خانم و آقای مایه دار رفتن یه هتل گرون. دیگه اعصابم داشت به هم میریخت ولی مجبور بودم به سازشون برقصم. خوبیش این بود که پول اتاق رو خودشون حساب کردن من و راننده اشون افتادیم تو یه اتاق.به محض ورود، راننده کتش و پرت کرد رو یکی از صندلی ها و با یه صدایی که ازش نفرت میریخت گفت:]
    -پولدارهای بی خاصیت
    آرین-تو که اعصابت از من داغون تره
    -شیش ساله براشون کار میکنم هر سال از سال بعد بدتر میشن
    -پس وقتی عبدا... رفت، تو بودی؟
    -اون هم یکی بود لنگه همین ها فرقش این بود که از این ها خوشش نمیومد. حاضر بود هر کاری بکنه که از دستشون فرار کنه. این از خود راضی ها هم جلوش رو نگرفتن. با چنگ و دندون فقط مالشون چسبیدن. برای این ها هیچی مهم نیست.
    [شروع کرد به بد گفتن از خاندان افشار. حرف های خیلی ناجوری هم میزد. من هم دیدم اوضاع خرابه ترجیح دادم هیچی نشنوم. خودم انقدر بدبختی دارم که به فساد این ها نمیرسه. انقدر حرف زد یه کلام اسمش رو نگفت. هنوز داشت حرف میزد، من خوابیدم. صبح برای نماز بیدار شدم. مثل خرس خرناس میکشید. نمیخوام گـ ـناه مردم رو بشورم ولی این یه روز ندیدم نماز بخونه با این وجود بیدارش کردم.]
    -برادر نماز نمیخونی؟
    -هان؟ چرا؟ خوب شد بیدارم کردی این ها همیشه زود راه میوفتن
    [بعد نماز حاضر و آماده رفتیم در اتاق فرامرز و لیلی اون ها هم حاضر بودن و راه افتادیم. اونجا بود که یه تغییر اساسی رخ داد. لیلی شروع کرد به گریه کردن. هر چی بیشتر به طبس نزدیک میشدیم گریه های اون هم شدید تر میشد. آخر سر تصمیم گرفتیم تو طبس بمونیم تا حال لیلی بهتر بشه. شب شدن همانا، کار گرفتن مخ من توسط راننده مضخرفشون همان. اون حرف میزد من هم جوک هایی که آرمان برام فرستاده بود دور میکردم جرات خندیدن هم نداشتم. یه پیامک برای فاطمه فرستادم با این مظمون:یه آدم وراج جلوم نشسته داره مخم میخوره یه راهی نشونم بده
    جواب داد:با یه چیزی بزن تو سرش
    -چیزی دم دست نیست
    -با شلوارت خفه اش کن
    دیگه داغ پیامک بازی شدم تا وقتی فاطمه نوشت شب بخیر من هم فهمیدم خسته شده دیگه پیام ندادم وقتی صفحه گوشی رو خاموش میکردم چند ثانیه چشمم روی عکس نرگس موند دور از چشم هم اتاقی یه بـ..وسـ..ـه رو عکسش زدم.
    امروزها هر ترانه ای با مضمون خــ ـیانـت گوش میدم فکر میکنم منظورش با منه . . .
    با جملهء تو نمیخوای بخوابی بنده خدا رو خفه کردم گرفت خوابید و راحتم کرد.]
    [عصر بود که رسیدیم ده و اهالی محترم و کنجکاو چشم دوختن به ماشین این دفعه رو حق داشتن خدایی ماشینشون مثل سفینه فضایی تو چشمه.
    وسط ده ماشین رو نگه داشتن و من پیاده شدم. تک تک به همه اشون سلام کردم یکی از پسرها که همسن امیرعلی بود داشت با هیجان ماشین نگاه میکرد. صداش کردم]
    -مهدی بیا اینجا
    -سلام عبدا... چی شد باز برگشتی؟ فاطمه خوبه؟ تو هر وقت میای مدل ماشینت بالا تر میره. آقا خسرو رو دیدی؟
    -اَه زبون به دهن بگیر بچه عبدا... کجاست؟
    -عبدل دیوونه رو میگی؟ تو قبرستون کجا میخوای باشه؟
    -خیلی خب برو خونه اتون
    [برگشتم تو ماشین]
    لیلی-الهی بمیرم بچه من رو میگفت؟
    [زد زیر گریه]
    آرین-برو جلو
    [تا نزدیکی های قبرستون با ماشین رفتیم قبرستون که از دور مشخص شد به راننده گفتم نگه داره]
    -شما همین جا باشید هر وقت آوردمش نزدیک ماشین پیاده بشین
    [رفتم بیرون روی یکی از سنگ قبرها چهار زانو زده بود خودش رو تکون میداد و صداهای عجیب در میاورد]
    -چه کار میکنی آقا معلم؟
    [ناگهانی بلند شد و دوید سمتم میدونستم کاری باهام نداره اگه فرار کنم اوضاع وخیم تر میشه اومد جلو و یقه ام گرفت]
    آرین-ای بابا تو چه دشمنی با این یقه من داری؟
    -تمرکزم رو به هم ریختی حرف مفت هم میزنی؟ برم چکشم بیارم؟
    -آقا من معذرت میخوام نمیدونستم تمرکز کردی ببین چه ماشین قشنگی دارم بیا بریم یه دوری باهاش بزنیم
    [یقه ام ول کرد]-از ماشینت خوشم نمیاد موتورت بهتر بود
    -حالا بیا بریم یه دوری بزنیم دوست هام تو ماشین منتظرتن
    -خب برو پیش همون دیوونه ها
    -من گفتم تا تو نیای هیچ جا نمیرم
    -غلط کردی گفتی
    -روی من رو زمین ننداز دیگه بیا حداقل دوست هام رو ببین اگه خوشت نیومد نیا
    -اگه خوشم نیومد با چکشم سرشون داغون میکنم
    -حالا تو بیا
    [دستش رو کشیدم طرف ماشین. نزدیک های ماشین بودیم لیلی نتونست طاقت بیاره و از ماشین پرید بیرون. عبدا... رو بغـ*ـل گرفت.]
    لیلی-خدا منو بکشه که به این روز افتادی مامان جون چه بلایی سرت اومده؟
    عبدا...-زنکه دیوونه چه کار میکنی ولم کن
    [لیلی بلندتر گریه کرد]-ای خدا چه بلایی سر بچه ام اومده
    فرامرز با یه ژست خاص از ماشین اومد بیرون و با یه صدای کلفت و خشک و بی احساس گفت:عبدا... بشین تو ماشین
    [همه امون برگشتیم سمت فرامرز صدایی از کسی بیرون نمیومد که یه باد شدید اومد و روسری لیلی رو که به زور رو سرش بند بود با خودش برد. هیچ کس از جاش تکون نمیخورد. من هم به روسری که باد با خودش میبرد نگاه میکردم که خیلی ناگهانی عبدا... دوید سمت ده. فهمیدم میره خرابه اش.]
    لیلی-کجا میره؟
    آرین-نگران نباشین میریم دنبالش یه استراحت کنیم شما حالتون خوب نیست
    [بلکه یکی لطف کنه یه روسری بده دستت. گردنم شکست انقدر رومو این ور اون ور کردم اون موهای مش کرده ات رو نبینم . . . من هم چه کارشناس شدم تو این موقعیت! یکی نیست بگه زنت موهاش مش شده یا ننه ات که تشخیص دادی مشه؟]
    فرامرز-جایی هست که بشه استراحت کرد؟
    -منزل پدرخانمم هست. اگه دوست دارین میتونین تشریف بیارین اونجا مهمون ما باشین
    [سری تکون داد و نشست. رو به راننده کردم]-بشین اون ور دادش من میرونم این دو قدم راه از حقوقت کم نمیشه
    [رفتم پشت فرمون و همه عقدهء اون روز تا به حال خالی شد. هر چی حس خوب بود یکباره حمله کرد سمتم دلم میخواست آهنگ بذارم بلند بخندم ولی چه کنیم که فعلاً صاحب ماشین عضا داشت نمیشد. جلو خونه خسرو پارک کردم. در خونه باز بود. از ماشین پیاده شدم و بهشون تعارف کردم برن تو. یه یاا... بلند گفتم خودم رفتم تو لیلی و شوهرش هم انگار نه انگار مملکت اسلامیه . . . فرامرز دستش رو دور کمر لیلی حلقه کرده بود اون هم سرش گذاشته بود رو شونه شوهرش گریه میکرد عین خیالش نبود دور برش چه خبره. ثریا خانم اومد بیرون]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    آرین-بَه! سلام مادر زن!
    ثریا-سلام! چه عجب از این طرفا! فاطمه کو؟
    آرین-فاطمه رو نیاوردم. برای یه کار دیگه اومدم.[رو به لیلی و بقیه کردم]-بفرمایید تو
    [اون ها حرکت کردن سمت خونه و ثریا اومد نزدیک من]
    ثریا-این ها کین؟
    -پدر مادر عبدا... حال مادرش زیاد خوب نیست. عبدا... مادرش نشناخت.
    -حالا چرا چادر چارقد نداره؟
    -روسریش رو باد برد. اگه لطف کنین یه چیزی بهش بدین؛ سرش کنه ممنون میشم.
    -برو تو خسته ای حتماً
    -بقیه کجان؟
    -محمود آقا داره پسرش داماد میکنه. همه رفتن اونجا.
    -مسعود؟ حیف در گیر این ها شدم و اگر نه من هم میرفتم.
    -فاطمه خوبه؟
    -خوبه. دیشب باهاش حرف میزدم. یه شربتی، آبقندی، چیزی بدین دست این لیلی خانم. دو روزه داره زار میزنه.
    -راست میگی! یادم رفت!
    [رفت سمت آشپزخونه. من هم رفتم تو دیدم و همینطوری تو راهرو وایستادن کفش هاشون هم در نیاوردن]
    -راحت باشین فقط بیزحمت کفش هاتون رو در بیارید
    [مثل اینکه عادت به رو زمین نشستن نداشتن. برای اینکه یاد بگیرن جلو تر نشستم که موثر واقع شد و اون ها هم نشستن. ثریا با یه سینی چای زنجبیل و نبات اومد. سینی رو ازش گرفتم و به بقیه تعارف کردم]
    ثریا-فرشته خانم و حسین آقا چطورن؟
    -مامان و بابا هم خوبن سلام دارن خدمتتون
    -آرمیتا و آریا چطورن؟
    -همه خوبن ممنون
    [رفت و برای لیلی یه روسری آورد]
    ثریا-بفرمایید روسری خودمه تمیزه
    [خدایا این دل پاک رو از ما جماعت بی آزار نگیر . . .
    روسری رو از ثریا گرفت و شل انداخت رو سرش]
    آرین-فکر کنم عبدا... جناب افشار رو شناخت
    فرامرز-برای اینکه شناخته بشی باید خودت باشی متاسفانه لیلی هیچ وقت انقدر دلسوز نبوده
    آرین-امیدوارم درک کنین. عبدا... در وضعیت نرمالی نیست. اگه رفتار زننده ای نشون داد به خاطر همین وضعیتشه
    فرامرز-عبدا... هر چی باشه اولادمه. درسته که طردش کردم ولی با آگاهی از وضعیتش اینجام. دلم نمیخواد دیگه اینجا و اینجوری باشه. دیشب با یه پزشک حاذق، از دوستانم صحبت میکردم؛ گفت امکان درمان وجود داره.
    آرین-واقعاً؟ این خیلی عالیه!
    [فرامرز خودش رو مشغول چایش کرد. مطمئنم هر قدر هم پول داشته باشه؛ به عمرش چای به این خوبی نخورده.
    ثریا خودش رو بیشتر کشید طرف من]
    -خودت خوبی عبدا... جان
    -باز هم ممنون امیرحافظ هم نیست؟
    -نه همشون خونه محمود آقان
    لیلی-کی دوباره بریم دنبال عبدا...؟
    آرین-میدونم کجاست میتونم ببرمتون اونجا. درسته که عبدا... مشاعیرش رو از دست داده ولی هنوز خیلی باهوشه. دیگه فکر نکنم به من اعتماد کنه. هنوز غروب نشده میریم. اما خودتون باید راضیش کنین. الان یکم استراحت کنید. نیم ساعت دیگه راه میوفتیم.
    ثریا-اگه دوست دارین میتونین برین اون اتاق
    [فرامرز و لیلی رفتن تو اتاق راننده هم رفت تو ماشین من هم تو سالن کنار ثریا نشستم و حول عروسی مسعود و اتفاقات اخیر و فاطمه حرف زدیم. ثریا کلوچه خانگی هایی که درست کرده بود برام آورد من هم از ماشین ساک هام رو آوردم و یه سری هدیه و سوغاتی که خریده بودم دادم به ثریا]
    ثریا-این ها چیه؟
    -قابل دار نیست. سوغات شیرازه. احتمال میدادم از شیراز بیام اینجا. از اونجا خریدم.
    -ممنون! ولی کاش فاطمه رو هم میاوردی
    -شما که میدونین خاطره خوبی از عبدا... نداره گفتم خونه بمونه بهتره
    -خوبه که انقدر به فکرشی. ولی یه روز بیاین دلمون برای فاطمه تنگ شده
    -تابستون امسال که کنکور داشت ولی این تابستون حتماً میایم
    -شما نمیخواین بچه دار بشین؟
    [عجب سوالی!]-فاطمه هنوز کوچیکه. دانشگاهش تموم بشه بعد.
    -به خدا حیفه خسرو چشمش رو شماهاست که نوه دارش کنین
    -از امیرمحمد چه خبر؟ برگشته یا نه؟
    -اومد خسرو باهاش حرف زد طول کشید ولی با هم کنار اومدن فاطمه بهت نگفت؟
    -نه. الان اینجاست؟
    -اون هم خونه محمود آقاست.
    -آها میگم من برم دنبال این ها ببرمشون پیش عبدا...
    [در اتاق رو زدم]-جناب افشار آماده باشید بریم.[چند دقیقه بعد اومدن بیرون]-اشکال نداره من برونم از آدرس دادن خسته شدم
    فرامرز-نه اشکال نداره بهروز بیشتر محافظه کارش رانندگی نیست
    [کدوم ابلهی لیلی رو ترور میکنه که براش بادیگارد گذاشته!
    رو به روی خرابه نگه داشتم و رو کردم به بادیگارده]
    -جناب شما تو ماشین پیش من بمون[برگشتم عقب]-اگه تهدیدتون کرد فرار نکنین تا میتونین مثل بچه ها باهاش حرف بزنین اصلاً بهش دست نزنین من همین جا میمونم اگه مشکلی پیش اومد میام هر چند اگه کارهایی که گفتم بکنین اتفاقی نمیوفته اگه گفت چکشم میارم نترسین اصلاً چکش نداره
    لیلی-بهتر نیست شما هم بیاین؟ شما بیشتر باهاش بودین؛ بهتر می شناسینش.
    -شما پدر مادرشید شما که بیشتر باهش بودین. من یه ساله ندیدمش ولی میدونم تغییری نکرده. صبور باشین. همه چیز درست میشه
    فرامرز-شما میگی از کجا شروع کنیم؟
    -به این خرابه میگه قصر میتونین از تعریف کردن از جمال قصرش شروع کنین بعد بپرسین میشناسدتون یا نه اگه شناخت که خوبه اگه نشناخت بگین میخواین باهاش دوست بشین یا بگین اومدین قصرش رو بخرین حتی میتونین بگین اومدین خواستگاریش اینش دیگه پای خودتونه باید باهاش راه بیاین
    لیلی-این چه مصیبتی بود سر ما اومد
    -مصیبت اصلی رو عبدا... کشیده زن و بچه ای که عاشقشون بوده تو آتیش سوختن. غم از دست دادن کسی که عاشقشی خیلی سخته. عبدا... خیلی شانس آورد که مشاعیرش رو از دست داد و مجبور نبود هر روز جای خالیشون رو تحمل کنه.
    لیلی-شما خودتون انگار داستانی دارین شنیدم اون پسر عبدا... صداتون کرد ولی تو کارت شناساییتون چیز دیگه ای خونده بودم.
    -داستانی نیست مردم اینجا من رو به این اسم میشناسن حالا بهتره برین سراغ پسرتون و برش گردونین
    [رفتن سمت خرابه تا یه مسافتی صداشون میشنیدم]
    لیلی-فرامرز ببین چه قصر قشنگی
    فرامرز-بریم ببینیم صاحب اینجا کیه
    [اون ها رفتن تو و دیگه صداشون نشنیدم]
    [بادیگاردشون انگار خیلی فشار عصبی تحمل کرده بود که گفت:]
    -فردا سال تحویل میشه اونوقت ما علاف یه آدم خل و چل و ننه بابای مایه دارش شدیم
    آرین-مثلاً اگه اینجا نبودی سال تحویل کجا بودی؟
    [حالا انگار شِرِک جز لجن زار پیش خره جایی هم داره بره]
    -دوست هام مهمونی گرفتن میرفتم اونجا
    [حدثم درست بود آدم خانواده نیست سال تحویل پارتی کنار دوستان]
    -یکم از زندگیت استفاده مفید کن. ضرر نمیکنی. امسال رو کنار یه عده آدم حسابی تحویل کن. بلکه مزه بودن کنار خانواده رو بچشی. من جای تو بودم ترجیح میدادم سال تحویل دیدن مادرم برم.
    -اون پیرزن به اندازه کافی دور و برش بچه داره نیازی به من نیست
    [بی لیاقت]
    -به نظرم زیاد جالب نیست راجع به مادرت اینجوری حرف بزنی
    -هر وقت سهم الارثم رو داد درست حرف میزنم
    [اصلاً آدم نیستی ظاهراٌ]
    -بهتره دیگه ادامه ندیم
    -خودت شروع کردی
    [بار اول و آخرم بود. به نشونه تاسف سری تکون دادم اون هم بلافاصله سیگار روشن کرد]
    -میشه سیگار نکشی؟
    [از بو گندش سردرد گرفتم هر جا بوی دود سیگار و قلیون باشه سر درد میگیرم سر همین موضوع همیشه گند میزدم به برنامه دوستهام چون دوست داشتن سیگار و قلیون بکشن جلو من جرات نمیکردن]
    -نمیشه اعصابم خورده
    -پس خواهشاً برو بیرون دود کن
    [سیگارش رو از پنجره پرت کرد بیرون کم کم هوا داشت تاریک میشد]
    آرین-میرم ببینم چرا نیومدن؟
    [رفتم پشت در خرابه حالا به وضوح صداشون میشنیدم]
    لیلی-عبدا... بیا برگردیم از اینجا موندن چی عایدت شده؟
    عبدا...-من اینجا بودن و دیوونه بودن رو ترجیح میدم.
    فرامرز-آخه پسرهء بی لیاقت با اینجا بودن و تظاهر به دیوانگی و این زندگی کثیف چی بهت رسیده؟
    عبدا...-من همینجوری راحتم. دیوونه بودن و این زندگی کثیف رو دوست دارم. من برنمیگردم وقتتون تلف نکنین.
    لیلی-مگه تو عقده توجه داری که این کار رو میکنی؟
    عبدا...-کم نه! به هر حال این نقشیه که پنج ساله دارم بازی میکنم. به جز اون عبدا... هیچ کی بهم شک نکرده. برید دنبال مال و اموالتون. من همینجوری خوشم. حتی دیگه اون پسره هم به دیوانگیم شک نمیکنه این همه مدت نقش بازی نکردم که شماها خرابش کنین
    فرامرز-ببین ما میدونیم چه قدر از مردن زن و بچه ات ناراحت بودی ولی دیگه گذشته با ما برگرد هر جور دوست داری زندگی کن ما جلوت رو نمیگیریم.
    عبدا...- میخوای یه چیزی بهت بگم بابا من سیمین رو فقط به خاطر لج و لجبازی با تو عقد کردم
    لیلی-پس چرا خودکشی کردی؟
    عبدا...-من همه چیزم رفته بود بچه ام زنده زنده تو آتیش سوخته بود ولی اون برق گرفتگی یه حادثه بود فکرکنم همین اتصال برق باعث آتیش سوزی شده بود من هم خودم زدم به دیوانگی. اولش برای فرار از نگاه بقیه بود ولی بعدش از این بازی لـ*ـذت میبردم دیگه دوست ندارم ازش دست بکشم. من برنمیگردم به اون زندگی مضخرف و بی معنی قاطی یه عالم از دماغ فیل افتاده.
    فرامرز-یعنی الان اینجوری بین این کثافت ها بهت خوش میگذره؟
    عبدا...-بیشتر از اینکه فکرش رو بکنین. انقدر خوش میگذره که برای اثبات دیوانگیم یه دختر رو دزدیدم از همون موقع بود که این عبدا... هم که خودش رو از بقیه عاقل تر میگیره و شما رو کشونده اینجا حاضره قسم بخوره که دیوونه ام.
    [دیگه نمی تونستم بایستم و مثل سیب زمینی هیچی به این مردک روانی نگم رفتم تو.
     
    آخرین ویرایش:

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    رفتم تو عبدا... با دیدنم سعی کرد به قالب دیوانگیش برگرده]
    -کی به تو اجازه داد بیای تو قصرم؟ برم چکشم بیارم؟
    [حالم از این حالتش به هم خورد رفتم جلوش و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستادم]
    آرین-نه دیگه نیازی به چکش نداری . . .
    [با تمام قدرت تا جایی که تونستم محکم مشت زدم تو صورتش که افتاد زمین]
    آرین-مرتیکه آشغال چطور تونستی با این همه آدم بازی کنی؟ بی شرف فاطمه هنوز بعضی شب ها کابوس میبینه. لعنت به تو!
    [حمله کردم به سمتش. از ضربه قبل هنوز گیج بود تا جایی که تونستم به صورتش مشت زدم که باباش اومد و از پشت گرفتم و سعی کرد دورم کنه]-میکشمت آشغال ولم کن بزار حسابش برسم
    عبدا...-حالا خوبه کاری با اون دختره لوس و ترسو نکردم که اینجوری داغ کردی
    -غلط میکردی بلایی سرش بیاری زنده ات نمیزارم
    [تقلا میکردم برم طرفش که لیلی با داد و فریاد بادیگارد بی صفت تر از خودشون رو صدا کرد. اون هم اومد کمک اربابش و دوتایی نگهم داشتن. من هم جز ناسزا گفتن کاری نمیتونستم بکنم]
    آرین-پام برسه ده به همه میگم چه کثافتی بودی. اگه یه بار دیگه ببینمت همه مردهای ده جمع میکنم و تیکه تیکه ات میکنیم. خونت رو میریزم. فهمیدی؟
    [همه این ها رو با صدای بلند و خش شده از عصبانیت گفتم و صدایی از کسی بیرون نمی‌اومد. اون هم با صورت خونی فقط نگاه میکرد. اون دو نفر هم جای هر حرکتی رو ازم گرفته بودن. دلم میخواست تا سر حد مرگ بزنمش. این موجود واقعاً روانپریش بود. کاش زودتر از این ها میشناختمش. دو قدم اومد نزدیک من که حالا نفس نفس میزدم.]
    عبدا...-اولاً هیچ غلطی نمیتونی بکنی.[یه قدم دیگه اومد جلو]-دوماً . . .[یه ضربه زد به شکمم]-این هم جواب مشتی که زدی
    [یک ضربهء دیگه تو صورتم]
    لیلی-بسه دیگه عبدا... حالا برمیگردی؟
    عبدا...-به لطف شماها دیگه مجبورم برگردم.
    [رفت سمت ماشین. فرامرز و زنش هم دنبالش راه افتادن ولی بادیگاردشون همچنان منو نگه داشته بود.]
    -دنبالمون نمیای. فهمیدی؟
    آرین-یه روز خونش رو میریزم. فهمیدی؟ اگه من این کار رو نکنم، بقیه مردهای ده میکنن.
    [فرامرز اومد تو یه طناب دستش بود]-اگه سرسختی میکنه دست و پاش رو ببند.
    -فکر خوبی کردین آقا. چموش تر از چیزیه که حرف حساب حالیش بشه.
    آرین-از این به بعد بیشتر مواظب پسر روانیت باش. چون هر لحظه ممکنه یکی سرش ببُره. اون آدم ممکنه من یا داداش فاطمه یا حتی باباش باشه یا یکی از مردهای ده که دوست نداشته این جوری شعورش رو به تمسخر بگیرن.
    فرامرز-قضیه رو شخصی نکن. موضوع رو زیادی بزرگ کردی. ما عبدا... رو میبریم و مطمئن باش دست هیچ کدومتون بهش نمیرسه چون زیاد ایران نمی مونیم.
    [دو نفری دست و پام بستن. هوا دیگه تاریک شده بود. صدای دور شدن ماشینشون رو می شنیدم تا دم آخر که صدای ماشین میومد هرچی فحش بلد بودم نثارشون کردم دیگه داشتم رو فحش های خارجی فکر میکردم که دیدم فایده نداره و رفتن حالا که فکر میکنم میبینم وضعیت عبدا... اون جوری ها داغون نبوده. البته برای کسی مثل اون که عزت نفس نداره. از نون مفت خوردن و سرکار گذشتن مردم لـ*ـذت میبره. انقدر بی شخصیت بوده که براش مهم نباشه مسخره اش میکنن. هنوز گیجم. چطوری یه نفر این همه سال فقط برای جلب توجه خودش رو به دیوونگی میزنه؟!
    از خرابه تا ده، دو کیلومتری فاصله بود. مطمئنم به جز من هیچکی جای خرابه جدید عبدا... رو نمیدونه. تو این تاریکی با این دست و پای بسته این همه راه رو نمیتونستم برم هرچی تلاش کردم نتونستم دست و پام باز کنم طنابه داشت دست و پام رو میبرید ولی باز هم تلاش کردم دیگه نا امید شده بودم. موبایلم مدام زنگ میخور.د ولی نمیتونستم از جیبم درش بیارم. با اینکه میدونستم کسی اون دور و بر نیست ولی سر و صدا کردم. تنهایی و شب و سکوت بیابون بیشتر اعصابم رو تحـریـ*ک میکرد. چند ساعتی همین طوری گذشت اگه صدای زنگ موبایلم نبود همونجا خوابم بـرده بود نمیدونم چند ساعت دیگه گذشت که جون به لب شدم]
    -تو این بیابون کوفتی هیچکی پیدا نمیشه
    -کی اینجاست؟
    -آخ خدایا شکرت منم عبدا... بیا اینجا که خدا تو رو رسوند.
    -چی شده؟
    [تو تاریکی صورتش نمیدیدم]
    -نامردها دست و پام بستن و رفتن واسه چی وایستادی؟ بیا کمک دیگه.
    [وقتی اومد نزدیک صورتش دیدم]
    امیرمحمد-فاطمه چند بار به گوشیت زنگ زده بود؛ جواب نداده بودی؛ نگران بود. ثریا گفت اومدی دنبال عبدل. داشتیم دنبالت میگشتیم.
    [نگاهم مدام روی چاقویی بود که داشت دست و پام رو باهاش باز میکرد]
    آرین-ساعت چنده؟
    -سه صبح
    -پس دو ساعت دیگه سال تحویله.
    -تو رو چرا اینجا اینجوری بسته بودن؟
    -اون عبدل حیوون دیوونه نبود. این همه مدت هممون رو خر فرض کرده.
    -یعنی چی؟
    -راه بیفت بریم تعریف میکنم . . . چه جوری پیدام کردی؟
    -وسایلت رو نبرده بودی گوشیت هم جواب نمیدادی نگران شدیم جای خرابه جدید عبدل رو نمی دونستیم اتفاقی پیدات کردم
    -باز هم شانس آوردم و اگر نه معلوم نبود تا کی باید اونجوری می موندم آخرش هم صبح باید تا ده سـ*ـینه خیز میرفتم
    -کار اشتباهی کردی سر و صدا کردی. اگه گرگ ها متوجهت میشدن چی؟
    -انقدر اعصابم به هم ریخته بود که حواسم نبود
    [برگشتیم ده و به دقیقه نکشیده همه با خبر شدن و ریختن خونه خسرو. اون صورت کبود ناشی از ضربه عبدا... و شهادت امیرمحمد، سند راست بودن گفته هام بود. دیگه همه از ماجرا با خبر شدن هر کی یه چیزی میگفت. ولی دیگه کار از کار گذشته بود. مطمئن بودم دست هیچ کدوممون بهش نمیرسه. در حالِ حرص خوردن بودیم که یکی خبر سال تحویل رو داد و جو عوض شد. به هم تبریک گفتیم و ماچ و ماچ کاری کردیم. بعدش هم زنگ و زنگ کشی و تبریکات تلفنی کلاً فراموش شد برای چی جمع شده بودیم خونه خسرو. تا اینکه در شوخی باز شد آغازگرش هم مسعود بود که ظاهراً به همین زودی ها دامادیشه و کلاً غم نداره و از خوشی سرشاره]
    مسعود-حالا تو ده دیوونه نداریم چکار کنیم؟
    آرین-تا تو رو داریم خل و چل میخوایم چکار؟
    امیرمحمد-شانس که این هم داماد شد رفت خونه زنش دیگه رسماً هیچ عقب مونده ای تو ده نیست
    مسعود-خودت رو جا انداختی
    آرین-آقا مشت اول هزار تومن
    آقامراد-سالی که نکوست از بهارش پیداست ببین اول سالی دعوا راه انداختن
    [هر چند به شوخی گفت ولی نمیدونم چرا من ترسیدم. این چند سال اخیر حکم یه اسفنج رو پیدا کردم که فقط به خودش بدبختی میکشه.
    فردا صبح وقتی ماجرا رو برای آرمان تعریف کردم برای اولین بار حس کردم جدی شد با جمله «واقعاً آدمیزاد چه چیزها که نمیشنوه» مکالمه رو خاتمه داد. دلم نمیخواست فاطمه چیزی بدونه نمیخواستم دیدش نسبت به آدم های دور و برش خراب بشه اما از دهن لقی آرمان غافل بودم هنوز یه ساعت از تماس آرمان نگذشته بود که فاطمه زنگ زد]
    آرین-سلام خانم
    فاطمه-آرین، آرمان راست میگه
    -بار اوله به جای عبدا... میگی آرین
    -بعد از حرفی که آرمان گفت دیگه هیچ وقت بهت نمیگم عبدا...
    -مگه آرمان چی بهت گفته؟
    -عبدل دیوونه نبوده؟
    -نه
    -یعنی وقتی منو می دزدید می فهمیده داره چکار میکنه؟
    -گریه نکن فاطمه هر چی بوده گذشته
    -آرین من میترسم میشه زودتر برگردی؟
    -میخواستم برگردم ولی مسعود پسر محمود آقا عروسیشه اگه الان بیام ناجور میشه کارهاشون زیاد شده قول دادم کمک کنم
    -خودت خوبی؟ آرمان میگفت عبدل زدتت
    -نه بابا جدی نبود. این آرمان هم خیلی دهن لقه یه حرف تو دهنش نمی مونم برگردم تیکه بزرگش گوششه
    -کی میتونی برگردی؟
    -فقط روز اول عروسی می مونم تا کمک کنم بعد برمیگردم
    -عروسی کِیه؟
    -پس فردا . . . عروسشون شهریه.
    -واقعاً؟
    -مسعود همه کاراش تو شهر بود معلوم بود از شهر زن میگیره
    -زود برگرد
    -شب ها میری خونه بابا دیگه؟
    -نه خونه خودمونم
    -لج نکن تا وقتی برمیگردم برو اونجا
    -روش فکر میکنم
    -فکر نکن برو
    -مطمئنی خوبی؟
    -یه چند سالی هست که به طور مداوم خبرهای گند و ناجور بهم میرسه ولی خوبم
    -این چیزها میگذره
    -آره ولی چیزهای جدید از راه میرسن دیگه خسته شدم به نظرت کوزت این همه ماجرا داشت که من دارم
    -کوزت دختر بود
    -بدشانسی که زن و مرد نمیشناسه
    -مردی که سختی نکشه که مرد نیست
    -هرچی تو بگی.
    -مکسی چطوره؟
    -خودت رو مسخره کن
    -نه جدی
    -نذرش کردم
    -کشتیش؟
    -آره . . . میگم تو هم خوب بلدی موضوع عوض کنی ها
    -من برم دیگه با مامان اینا میخوایم بریم عید دیدنی
    -باشه خداحافظ
    -خداحافظ
    [گوشی رو قطع کردم و رفتم کمک محمود آقا که سعی میکرد یه قوچ رو سوار وانت کنه تو همین درگیری ها صدای گوشیم بلند شد و یه پیام اومد کارمون که تموم شد گوشی رو در آوردم و پیامی که فاطمه داده بود رو خوندم یه شعر از سهراب سپهری بود:
    «نه تو می مانی و نه اندوه
    و نه هیچ یک از مردم این آبادی
    به حباب نگران لب یک رود قسم
    و به کوتاهی آن لحظه شاد که گذشت
    غصه هم می گذرد
    آن چنان که فقط خاطره خواهد ماند
    لحظه ها عریانند
    به تن لحظه خود جامه اندوه نپوشان هرگز»
    پیام رو بستم و دوباره چشمم به عکس نرگس افتاد . . .]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    سلام وقت همگی بخیر. بالای صفحه نقد یه نظر سنجی گذاشتم برای امتیاز دهی به چشمان نرگس اگه دوست داشتید سری بزنید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .
    .
    .


    خوبیِ عروسی این بود که مسعود خودش ماشین داشت. نیازی نبود وانت باباش رو ماشین عروس کنیم.
    به خاطر کلاسِ خانواده عروس و رسم متفاوتشون هفت شبانه روز جشن گرفتن تعطیل شد. بعضی رفتارهای خانوادهء عروس باعث ناراحتی میشد. بعضی کارهای اینوری ها هم اون ها رو آزار میداد. تا مرز درگیری لفظی هم رفتن که با وساطت خودم به شخصه مشکل حل شد. ولی هر از گاهی مرام و معرفت نداشتهء قوم و خویش های ما رو تو سر خانواده عروس میزدن و کلی از دوران شیرینی که برای من و فاطمه عروسی گرفته بودن یاد میکردن. اصلاً هم به روی مبارک نیاوردن که آخرِ اون مجلس، از داماد بیچاره که من باشم با چاقو پذیرایی کردن.
    این اواخر زیادی زیادی منفی نگر شدم. احساس میکنم ذوق و شوق آرمان هم خوابیده. یه جورایی خود درگیری دارم. نمی‌دونم چی میخوام. قبلاً فکر میکردم شاید نگران این عبدا... ناکسم؛ ولی همه معدلاتم به هم ریخته چون هنوز گیجم. نمیدونم چرا از دیدن عکس نرگس فرار میکنم. چرا وقتی فاطمه زنگ میزنه میگه خونه روح داره به جای خندیدن نگرانش میشم. چرا از نرگس خجالت میکشم؟ چرا دلم برای فاطمه تنگ شده؟ من که میدونم دوستش ندارم. من که در حالت عادی هم زیاد نمی بینمش. من که میدونم جاش امنه. من که میدونم بود و نبودم تو زندگیش انقدر مهم نیست. واقعاً نقش من تو زندگیش چیه؟

    فصل13


    به همراه بار و بندیل سفر به محضی که رسیدم رفتم پیش نرگس. بعد از اون رفتم خونه. هنوز ده روز تا پایان تعطیلات مونده بود و اولین کلاس من هم شانزدهم شروع میشد. به محض این که برگشم دید و باز دید عید شروع شد. یاد اون دوران به خیر که به شوق گرفتن عیدی راهی خونهء بقیه میشدیم حالا میریم خونه اقوام تا به سوال تکراری:«خب کار و بار چطوره»جواب بدیم.
    [رفتار فاطمه عجیب شده. زیادی تو دار و ساکت شده. وقتی یه موضوع شادی بخش پیش میاد زیادی خوشحالی از خودش نشون میده. به قول بچه ها گفتنی به معنی واقعی کلمه هپلی شده. شاید هم من این روزها زیادی رو رفتارش دقیق شدم. نمیدونم یه جورهایی میترسم به خاطر عبدا... ضربه ببینه چون قبل از این هم ترس از تاریکی و کابوس های شبانه داشت. حالا نمیدونم باز خوردش چه طوره.
    دهم فروردین بود که آرمان و مهین همراه نگین که این روزها شیرین تر شده اومدن خونه امون اول یه مهمونی ساده بود. من و آرمان راجع به رصدخونه حرف میزدیم و خانم ها هم پچ پچ های همیشگیشون داشتن نگین هم در حال گاز زدن گوشی آرمان بود تا اینکه خانم ها رفتن تو آشپزخونه و آرمان بحث قدیمی میترا رو پیش کشید]
    آرمان-راستی از میترا خبر داری؟
    آرین-خوشبختانه نه
    -اول مشتلق بده تا یه خبر بهت بدم
    -بگو ببینم ارزش مشتلق داره بعد
    -بعدش که دبه در میاری. ارزش داره. سر کیسه رو شل کن
    -گیریم الان گفتی عروس شده اون وقت باید شیرینی عروسی اون رو من بدم
    -از اولش هم ناخون خشک بودی
    -میگی یا نه؟
    -جهنم و ضرر. جناب استاد آرین نیکپور بدین وسیله اعلام میگردد که خواستگارتون برای همیشه تشریفشون بردن آلمان. دیگه هم بر نمیگرده. سرت بی کلاه موند. گلم اگه جواب مثبت میدادی الان میشدی آرین آلمانی. خاک بر سرت
    -الان جدی گفتی یا مثل نود درصد مواقع یه چیزی پروندی وقت بگذره
    -آره بابا رفت مقیم آلمان شد. پول هاش هم با خودش برد. اگه این ازدواج سر میگرفت الان یه نظریهء علمی رو حل کرده بودی. آیا میشود فیل و بوزینه جفت گیری کنن؟
    -اون رو که فقط به دست های پر توان خودت حل میشد. فقط باید یه فیل عقب مونده پیدا میکردیم حاضر بشه باهات جفت گیری کنه هر چند بعید میدونم بین موجودات زنده پیدا بشه
    -حالا از این که رفته چه حسی داری؟ شکست عشقی نخوردی؟
    -همین که خطر حضورش از سر جوانان ایرانی کم شده عالیه
    -میدونی؟ جدیداً خیلی عجیب شدی.
    -عجیب عمه اته. اون گوشی رو لازم نداری؟ فکر نکنم دیگه بشه ازش استفاده کنی
    -نه یه گوشی جدید خریدم. این رو بردم تعمیرگاه طرف گفت هیچ امیدی نیست. فرقی با گوشت کوب نداره. ما هم شستیمش؛ دادیم دست نگین؛ همین یه ذره ای که ظاهرش به گوشی میخوره هم خراب کنه؛ خاطرش جمع شه.
    -کلاً بهت خوش میگذره نه؟
    -خیلی جات خالی . . . راستی سیزده به در کجا میری؟
    -فعلاً که خبری نیست. هر جا بریم با بابا اینا میریم دیگه
    -ما هم که رسم شده دیگه. یه سال با خانواده مهینیم یه سال با ما
    -امسال هم حتماً با اونایی که اینجوری دمقی
    -حوصله اون مهران رو ندارم
    -بابا من با اون امیرمحمد کنار اومدم. تو نمیتونی؟
    -خیلی حرف میزنه. همه‌اش میخواد مثلاً نمک بریزه گند میزنه به همه چی. یکی نیست بگه برای نمک ریختن باید با نمک بود
    [یکی مثل خودش گیرش اومده اعصابش خورد شده]
    مهین-آرین خان من میتونم با شما صحبت کنم؟
    آرمان-خب بیا حرف بزن سوال نداره که
    مهین-به شما بعداً میگم الان باید با ایشون صحبت کنم واجبه
    آرین-اگه انقدر مهمه بریم تو حیاط
    آرمان-نه من نگین رو میبرم بیرون شما صحبت کنین
    مهین-ممنون
    [آرمان دست نگین رو گرفت و آروم از خونه رفتن بیرون]
    آرین-خب من در خدمتم
    [به در آشپزخونه نگاه میکرد]
    مهین-شما فاطمه رو کدوم دکتر بردین؟
    -دکتر برای چی؟ فاطمه چیزیش شده؟
    -پس شما خبر ندارین؟
    -از چی؟
    -راستش فاطمه الان تو چاییش یه چیزی ریخت که بو و طعمش به دارو بیشتر میخورد ازش پرسیدم چیه گفت پودر چاق کننده است دکتر داده
    -نه من خبر ندارم شاید خودش رفته دکتر میرم ازش میپرسم
    -نه الان اگه ازش بپرسین می فهمه من گفتم دیگه حرف هاش رو به من نمیزنه راستش این اواخر رفتارش یکم عجیب شده خودتون حتماً متوجه شدین
    [نمیخواستم بگم آره نمیتونستم بگم نه]
    -شما متوجه چیزی شدین؟
    -زود رنج شده میترسم این دکتری که رفته این دارویی که میخوره فقط برای چاق شدن نباشه اگه مریضی داشته باشه و نخواد ما بدونیم چی؟
    -فهمیدین اسم دارویی که میخورد چیه؟
    -رو پاکتش چیزی ننوشته بود من هم نپرسیدم
    -اگه بتونین اسم پودر رو بفهمین میتونم تحقیق کنم ببینم چیه
    -آره اینجوری بهتره فقط نفهمه من چیزی به شما گفتم
    -نه ممنون که گفتین
    -وظیفه ام بود ولی بیشتر مواظب فاطمه باشین من برم دنبال آرمان
    -باز هم ممنون
    [اون روز مهین نتونست بهمه فاطمه چی تو چایش ریخته. بعد از اون هم هر کاری کردم نتونستم موقع استفاده مچش رو بگیرم؛ تا سر صحبت رو باز کنم. دیگه کم کم داشتم به حرف مهین شک میکردم. ولی با توجه به اینکه فاطمه واقعاً مشکوک شده بود؛ ناخداگاه شمّ کارآگاهی من هم فعال شده بود.
    فکر میکردم ناراحتیش و اینکه تو خودشه و رفتارهای مشکوکش مربوط به ماجرای عبدا... باشه. تا اون روز . . .
    روزی که همه از ترس نحسیش از خونه میزنن بیرون و اسمش رو سیزده به در گذاشتن ولی نحسیش دامن ما رو گرفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا