[رفتیم جایی که آرمان میگفت هر چند قیمت روسری ها باعث شد دهنمون تا دو ساعت باز بمونه ولی چاره ای نبود من یه روسری سفید و آرمان هم یه بفشش خریدیم. میخواستیم برگردیم که سر شوخی آرمان باز شد دو تا ماهی خریدیم هر کدوم رو تو سه تا پلاستیک شفاف کردیم تا نه بوش بیرون بیاد نه معلوم بشه ماهیه بعد کادوشون کردیم و رفتیم ویلا خوشبختانه خانم ها تو سالن نبودن کادوهای اصلی رو پشت یکی از مبل ها قایم کردیم و خیلی شیک و مجلسی رفتیم پشت در آشپزخونه فالگوش وایستادیم]
مهین-فاطمه اون پیازها سوخت
فاطمه-نه هنوز باید سرخ بشه . . . این ها چرا انقدر دیر کردن
-نه بابا تا یه چیزی به ذهنشون برسه بخرن کلی طول میکشه
-جدی گفتی عبدا... یادش بود؟
-آره بیچاره میگفت میخواسته از همین جا چیزی بگیره و اگر نه یادش بود
آرمان-ببین چه زن دروغگوی مهربونی دارم
مهین-فکر کنم صدای آرمان بود
[یه ضربه محکم زدم پشت گردن آرمان]
آرین-بیا صدات رو شنیدن نذاشتی بفهمیم پشت سرمون چه چیزها میگن
[خیلی راحت انگار تازه رسیدیم رفتیم تو آشپزخونه]
آرمان-به به خانم های نمونه چه بو پیازی میدن
فاطمه-وای خاک تو سرم سوختن
مهین-من که گفتم برشون دار
آرمان-ما رو باش از کی تعریف کردیم علیک سلام زحمت نکشین ما چایی نمیخوایم
[فاطمه و مهین انقدر سرشون به ماهیتابه سوخته اشون گرم بود که یادشون رفت ما اومدیم]
آرمان-چقدر تحویل گرفتن
آرین-بیخیال من خیلی خسته ام بریم تو سالن
[ماهی ها تو دستمون خشک شد]
[رفتیم تو سالن کنار بخاری رو زمین ولو شدیم. خونه بیش از حد گرم بود. نگین دور خودش میچرخید و خرابکاری میکرد آرمان هم عین خیالش نبود همین طور کنار بخاری دراز کشیده بود. نگین وسیله ها رو این ور و اون ور پرت میکرد و صداهای عجیب در میاورد. آخر سر جا شمعی روی میز مبل رو پرت کرد رو شکم آرمان]
آرمان-ای پدر سوخته چه کار کردی؟
[نگین با یه لبخند احمقانه فقط نگاه میکرد آرمان خیز برداشت و نگین رو گرفت مشغول بازی کردن با هم شدن من هم به کارهاشون میخندیدم بعد نیم ساعت فاطمه و مهین هم اومدن]
آرمان-چه عجب!
مهین-بیرون خوش گذشت؟
آرمان-اوه تا دلتون . . . بخواد کادوهاتون رو میز عسلیه اگه نگین پایین ننداخته باشدشون
مهین-این چه طرز کادو دادنه
آرمان-حالاشما به دل نگیر برشون داری فقط با احتیاط شکستنیه
[نگین رو نشوند روی پاش من هم کنارش نشستم و منتظر به دستشون چشم دوختیم تا کادو ها رو باز کنن]
مهین-کدومش مال منه؟
آرمان-تو هر دوتاش یه چیزه فرقی نداره فقط شرمنده که زودتر از موعد دادم گفتم با هم بدیم بهتره
مهین-نه خیلی هم خوبه هر سال همین کار رو میکنیم
فاطمه-آره خوب میشه
آرین-حالا باز کنین ببینین دوست دارین که اگه ندارین یه مدل دیگه اش رو بگیریم
آرمان-با هم باز کنین که عکس العملتون هر دوتون رو با هم ببینیم
[مشغول باز کردن شدن آرمان هم گوشیش در آورد و مشغول فیلم برداری شد فاطمه تا چشمش به موجود داخل کادو افتاد جیغ کشید و پرتش کرد اونور شلیک خنده من و آرمان هم هوا رفت ]
مهین-میکشمت آرمان
[من و آرمان بلند تر خندیدیم نگین هم میخندید مهین دم ماهی رو گرفت و به سمت آرمان حمله کرد آرمان دور خیز کرد و گوشیش از دستش افتاد ولی من هنوز میخندیدم گوشی رو برداشتم و ادامه فیلم رو ضبط کردم مهین با ماهی میزد تو سر و صورت آرمان من هم از خنده دیگه نفسم بالا نمیومد]
آرین-باور کنین چون استخون اردک ماهی کمتره خریدیم اگه میدونستیم ناراحت میشین یه ماهی دیگه میخریدیم
مهین-شما هم همدستش شدین فاطمه طفلکی سکته کرد
آرمان-دفعه بعدی ماهی پاک شده کادو بدیم فاتحه ریخت و قیافه ام خونده شد
آرین-پاشو برو حموم بو ماهی گرفتی
مهین-حقته یعنی تو هیکل جفتتون با هم یه ذره احساس پیدا نمیشه
آرین-آخ آخ راست میگین دفعه بعدی ماهی زنده میگیریم احساس داشته باشه
مهین-از شما انتظار نداشتم
آرمان-میخواستیم سیرترشی بگیریم گفتیم بو میده خواستیم تخم مرغ بگیریم دیدیم میشکنه آخرش گفتیم ماهی بخریم شام امشب هم میشه نمیدونستم عوض چماغ ازش استفاده میکنی
مهین-پاشو برو سر و صورتت بشور بو گند گرفتی
آرمان-حالا خوبه لج کنم نرم همینطوری تحمل کنی بیا و خوبی کن کادو برا حاج خانم میخری کتکت میزنه
آرین-زن هم زن های قدیم
آرمان-احسنت یه تشکر خشک و خالی هم نکردن
آرین-تازه غذاهاشون هم سوخته
آرمان-تازه چایی هم ندادن دستمون
آرین-چایی رو ول کن یه سلام نکردن ما رو دیدن
آرمان-ای بی نزاکت ها تشکر کنین یا ا...
مهین-ای روتو برم
فاطمه-ممنون
[این دفعه از تعجب دهن من و آرمان بسته شد]
مهین-یعنی الان واقعاً جدی گرفتی؟!
[فاطمه ماهی رو برداشت و با صدای بلند گریه کرد و رفت تو آشپزخونه من هم که به لوس بازی هاش عادت داشتم زدم زیر خنده آرمان هم خندید و فیلم رو قطع کردم آرمان رفت حموم من هم برای نماز وضو گرفتم. آبی که رو صورتم میریختم باعث شد احساس بهتری نسبت به قبل داشته باشم بعد از نماز رفتم سراغ تلوزیون و نگین نشوندم رو پام و آبنبات چوبی که از بازار خریده بودم دادم دستش به دو دقیقه نکشیده خسته شد و آبنبات به دست رفت تو آشپزخونه پیش مامانش من هم که از تلوزیون نا امید شده بودم خوابم برد]
مهین-فاطمه اون پیازها سوخت
فاطمه-نه هنوز باید سرخ بشه . . . این ها چرا انقدر دیر کردن
-نه بابا تا یه چیزی به ذهنشون برسه بخرن کلی طول میکشه
-جدی گفتی عبدا... یادش بود؟
-آره بیچاره میگفت میخواسته از همین جا چیزی بگیره و اگر نه یادش بود
آرمان-ببین چه زن دروغگوی مهربونی دارم
مهین-فکر کنم صدای آرمان بود
[یه ضربه محکم زدم پشت گردن آرمان]
آرین-بیا صدات رو شنیدن نذاشتی بفهمیم پشت سرمون چه چیزها میگن
[خیلی راحت انگار تازه رسیدیم رفتیم تو آشپزخونه]
آرمان-به به خانم های نمونه چه بو پیازی میدن
فاطمه-وای خاک تو سرم سوختن
مهین-من که گفتم برشون دار
آرمان-ما رو باش از کی تعریف کردیم علیک سلام زحمت نکشین ما چایی نمیخوایم
[فاطمه و مهین انقدر سرشون به ماهیتابه سوخته اشون گرم بود که یادشون رفت ما اومدیم]
آرمان-چقدر تحویل گرفتن
آرین-بیخیال من خیلی خسته ام بریم تو سالن
[ماهی ها تو دستمون خشک شد]
[رفتیم تو سالن کنار بخاری رو زمین ولو شدیم. خونه بیش از حد گرم بود. نگین دور خودش میچرخید و خرابکاری میکرد آرمان هم عین خیالش نبود همین طور کنار بخاری دراز کشیده بود. نگین وسیله ها رو این ور و اون ور پرت میکرد و صداهای عجیب در میاورد. آخر سر جا شمعی روی میز مبل رو پرت کرد رو شکم آرمان]
آرمان-ای پدر سوخته چه کار کردی؟
[نگین با یه لبخند احمقانه فقط نگاه میکرد آرمان خیز برداشت و نگین رو گرفت مشغول بازی کردن با هم شدن من هم به کارهاشون میخندیدم بعد نیم ساعت فاطمه و مهین هم اومدن]
آرمان-چه عجب!
مهین-بیرون خوش گذشت؟
آرمان-اوه تا دلتون . . . بخواد کادوهاتون رو میز عسلیه اگه نگین پایین ننداخته باشدشون
مهین-این چه طرز کادو دادنه
آرمان-حالاشما به دل نگیر برشون داری فقط با احتیاط شکستنیه
[نگین رو نشوند روی پاش من هم کنارش نشستم و منتظر به دستشون چشم دوختیم تا کادو ها رو باز کنن]
مهین-کدومش مال منه؟
آرمان-تو هر دوتاش یه چیزه فرقی نداره فقط شرمنده که زودتر از موعد دادم گفتم با هم بدیم بهتره
مهین-نه خیلی هم خوبه هر سال همین کار رو میکنیم
فاطمه-آره خوب میشه
آرین-حالا باز کنین ببینین دوست دارین که اگه ندارین یه مدل دیگه اش رو بگیریم
آرمان-با هم باز کنین که عکس العملتون هر دوتون رو با هم ببینیم
[مشغول باز کردن شدن آرمان هم گوشیش در آورد و مشغول فیلم برداری شد فاطمه تا چشمش به موجود داخل کادو افتاد جیغ کشید و پرتش کرد اونور شلیک خنده من و آرمان هم هوا رفت ]
مهین-میکشمت آرمان
[من و آرمان بلند تر خندیدیم نگین هم میخندید مهین دم ماهی رو گرفت و به سمت آرمان حمله کرد آرمان دور خیز کرد و گوشیش از دستش افتاد ولی من هنوز میخندیدم گوشی رو برداشتم و ادامه فیلم رو ضبط کردم مهین با ماهی میزد تو سر و صورت آرمان من هم از خنده دیگه نفسم بالا نمیومد]
آرین-باور کنین چون استخون اردک ماهی کمتره خریدیم اگه میدونستیم ناراحت میشین یه ماهی دیگه میخریدیم
مهین-شما هم همدستش شدین فاطمه طفلکی سکته کرد
آرمان-دفعه بعدی ماهی پاک شده کادو بدیم فاتحه ریخت و قیافه ام خونده شد
آرین-پاشو برو حموم بو ماهی گرفتی
مهین-حقته یعنی تو هیکل جفتتون با هم یه ذره احساس پیدا نمیشه
آرین-آخ آخ راست میگین دفعه بعدی ماهی زنده میگیریم احساس داشته باشه
مهین-از شما انتظار نداشتم
آرمان-میخواستیم سیرترشی بگیریم گفتیم بو میده خواستیم تخم مرغ بگیریم دیدیم میشکنه آخرش گفتیم ماهی بخریم شام امشب هم میشه نمیدونستم عوض چماغ ازش استفاده میکنی
مهین-پاشو برو سر و صورتت بشور بو گند گرفتی
آرمان-حالا خوبه لج کنم نرم همینطوری تحمل کنی بیا و خوبی کن کادو برا حاج خانم میخری کتکت میزنه
آرین-زن هم زن های قدیم
آرمان-احسنت یه تشکر خشک و خالی هم نکردن
آرین-تازه غذاهاشون هم سوخته
آرمان-تازه چایی هم ندادن دستمون
آرین-چایی رو ول کن یه سلام نکردن ما رو دیدن
آرمان-ای بی نزاکت ها تشکر کنین یا ا...
مهین-ای روتو برم
فاطمه-ممنون
[این دفعه از تعجب دهن من و آرمان بسته شد]
مهین-یعنی الان واقعاً جدی گرفتی؟!
[فاطمه ماهی رو برداشت و با صدای بلند گریه کرد و رفت تو آشپزخونه من هم که به لوس بازی هاش عادت داشتم زدم زیر خنده آرمان هم خندید و فیلم رو قطع کردم آرمان رفت حموم من هم برای نماز وضو گرفتم. آبی که رو صورتم میریختم باعث شد احساس بهتری نسبت به قبل داشته باشم بعد از نماز رفتم سراغ تلوزیون و نگین نشوندم رو پام و آبنبات چوبی که از بازار خریده بودم دادم دستش به دو دقیقه نکشیده خسته شد و آبنبات به دست رفت تو آشپزخونه پیش مامانش من هم که از تلوزیون نا امید شده بودم خوابم برد]