کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

.
.
.
[رفتم سمت اتاقی که فاطمه اکثر اوقات اونجا بود و من تا به حال توشو ندیده بودم . چند تقه به در زدم تا صدای ضعیفش از پشت در گفت بفرمایید . یه یاا... گفتم و رفتم تو در و دیوار اتاق پر بود از کاغذهایی که روش طرح های متفاوت کشیده بود میدونستم تو دبیرستان گرافیک خونده ولی نمیدونستم انقدر علاقه داره که سر تا پای اتاقو این شکلی کنه معلومه خسرو دخترشو خیلی دوست داره چون این اتاق با اتاقای این خونه و صد البته اتاقایی که تا به حال تو ده دیدم فرق میکنه میزتحریر و لپتاپ روش یه تخت خواب و کمد لباس وسایل اتاقو تشکیل میدادن . صاحب این اتاق تنها کسیه که میتونه از این مخمصه نجاتم بده باید با این دختر صحبت کنم]
آرین-اتاق قشنگی دارین
فاطمه-ممنون[وسط اتاق ایستاده بودیم]
-من میتونم با شما صحبت کنم
[انقدر خجالتیه که فقط سر تکون میده با این خجالت قکر نکنم بتونه کارمو راه بندازه]
آرین-میتونم بشینم
-بله
[لبه تخت نشستم . فاطمه هم روی صندلی جلو میز تحریرش نشست]
آرین-میدنم زیاد نشده که با هم صحبت کنیم ولی واقعاً چاره دیگه ای نداشتم از آقا خسرو اجازه گرفتم فکر کنم صدامو شنیدی پس لطفاً کمتر خجالت بکش تا من هم راحت تر صحبت کنم[نگاه میکنه]-شما از این قضایای پیش اومده خبر دارین
-کدوم قضایا
-همین که . . . همین خواستگاری[سرخ و سفید شدنت به چه درد من میخوره بابا جواب بده]
-بله
-شما از گذشته من خبر دارین دیگه نه [چه عجب جدی شد]
-یه چیزهایی شنیدم
[گوشیمو درآوردم همهء عکسای نرگس به نظر قشنگ میومد ولی از عمد یه عکس دونفرمون که توش عالی افتاده بود انتخاب کردم وقتی اینجوری میخندید همه دنیام شاد میشد از همیشه قشنگتر به نظر میرسید قشنگترین لبخند عالمو داشت تو این عکس عینک دودی نداشت و از همیشه شادتر به نظر میرسید چشممو از گوشی گرفتم و دادمش به فاطمه]
آرین-شما دختر عاقلی هستین متوجه منظورم میشین من بمیرم هم نمیتونم نرگسو فراموش کنم انقدر دوستش دارم که اگه خدا یه نرگس دیگه بسازه و بیاره رو زمین باز هم نرگس خودمو بیشتر دوست دارم من میدونم با این حجب و حیاتون سخته با خجالتی که از خسرو دارین ولی خواهش میکنم خودتون به بقیه بگین رضایت ندارین من دیگه نمیتونم کاری بکنم به خاطر پدرم ولی شما میتونین ماجرا رو به هم بزنین
[فاطمه هنوز نگاش رو عکس بود گوشی رو ازش گرفتم و بلند شدم که برم]
فاطمه-خیلی خوشگل بوده
-نرگس باطنش از ظاهرش هم قشنگ تر بود
-من نمیتونم آقا عبدا... نمیتونم با بابام حرف بزنم
-من هم نمیتونم به نرگس خــ ـیانـت کنم
-معلومه خیلی دوستش داری
-فقط اگه بتونی این ماجرا رو تموم کنی همیشه مدیونت میشم
[وقتی سکوتشو دیدم اومدم بیرون و بدون توجه به نگاه های خیره بقیه رفتم تو حیاط سرم داشت منفجر میشد من چه گناهی کردم که یه روز هم آرامش ندارم یه روز هم نمیتونم با خیال راحت نفس بکشم یا به قول آرمان اکسیژن حروم کنم اینجا شبها خیلی سرد میشه ولی نه به سردی زندگی من انقدر غرورم جلو همه خورد شده ام که تیکه هاشو هیچ جور نمیشه جمع کرد
از بیخودی راه رفتن تو حیاط خسته شدم باید با یه نفر حرف بزنم . این بار اولم نبود شماره نرگسو میگرفتم ولی هر دفعه خاموش بود ولی نمیدونم چرا از این کار لـ*ـذت میبردم و روزی چندبار تکرار میکنم.
این بار هم شماره نرگس گرفتم ولی خاموش نبود نمیدونم چرا انقدر به هم ریختم با هر بوقی که میزد قلب من هم بیشتر میومد تو حلقم به ابلهانه ترین شکل ممکن امید داشتم که صدای نرگسو بشنوم ولی با صدای خشک و آمیخته با تعجب پدر رو به رو شدم و همه رویاهام از هم پاشید]
پدر-الو آرین
[چی بگم با این لقمه ای که بابام برام پیچیده با کدوم رویی با پدر حرف بزنم]
-پسرم چرا حرف نمیزنی
- . . .
[لحنش آروم شد]-چرا شماره نرگسو میگیری؟
[فکر نکنم از این فاطمه آبی گرم بشه]-میتونین با پدرم حرف بزنین
-الان؟چرا؟حالت خوبه؟[موبایل به دست رفتم سالن و سمت بابا]
-گوشی رو میدم بهش
[گوشی رو گرفتم طرف بابا یکم مشکوک نگاه کرد بعد گوشی رو گرفت]
بابا-الو
-. . .
-جناب مجد شمایین یه لحظه گوشی
[با چشماش برام خط و نشون کشید و رفت تو اتاقی که نماز میخوندیم اگه این همه چشم بهم زل نزده بود فالگوش وامیستادم دیگه برام مهم نیست این کارها وجهه ام رو پیش خسرو خراب میکنه از خسرو بعید بود رضایت بده دخترش با آدمی با شرایط من. . . اصلاً حتی دوست ندارم لقتشو به زبون بیارم عجیب تر اینکه بلند نمیشه فکمو بشکنه خسرویی که من میشناختم اینجوری نبود.
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    بعد از اینکه چشمم به قیافه های گرفته اطرافم افتاد رفتم مثل یه بچه خوب گوشه نشستم . همون بهتر که کسی چیزی نمیگه این موضوع حل شدنیه نیازی نیست دوباره گم و گور بشم و اگرنه راه خلاص شدن از این زندگی نکبتی رو این دفعه خوب بلدم .
    خسرو عجیب خشن نگاه میکرد انگار همه منتظر بودن بابا از اون اتاق بیاد بیرون با خبر به هم خوردن این معرکه دل منو شاد کنه . خسرو یه نگاه به قیافه من کرد و طاقتش تموم شد و از جا بلند شد منتظر بودم هر لحظه دندونام بریزه تو حلقم ولی رفت تو اتاق فاطمه این بهترین فرصت برای فاطمه است که با پدرش حرف بزنه . تمام مدتی که خسرو و بابا تو جمع نبودن نبضم تند میزد بعد از چند دقیقه طاقت فرسا بابا و خسرو همزمان از اتاق ها اومدن صورت خسرو از عصبانیت سرخ بود همینطور که در اتاق به هم میزد با صدایی که اصلاً نمیخواست کنترلش کنه داد زد]-از این به بعدش پای خودت دختره چشم سفید
    [با سرعت از خونه خارج شد و همه رو تو بهت گذاشت رو سر من هم از خوشی نقل و نبات میریختن چون مطمئن بودم زحماتم به ثمر نشسته بابا یه نگاه به صورتم انداخت و من هم شونه بالا انداختم و یه خنده احمقانه تحویلش دادم که گویای خیلی چیزها بود]
    بابا-پاشو بیا کارت دارم
    [رفتیم تو اتاق و بابا درو بست و برگشت طرف من]
    بابا-پدر نرگس با این مسئله مشکلی نداره حتی گفت میاد سر عقد باشه[از پدر انتظار نداشتم]
    -شما چه زود برنامه ریختین ولی دیگه لازم نیست زحمت بکشین به پدر هم خودم زنگ میزنم نیاد چون قرار نیست عقد و عروسی برپا بشه
    -اگه منظورت کاریه که الان خسرو کرد مطمئنم زیر سر خودته اینو بدون همه عالم جمع بشن نمیتونن جلو کاری که میخوام بکنم بگیرن تو هم خودتو خسته نکن چون فایده نداره تغریباً همهء کارها رو ردیف کردم تو همین هفته کارو تموم میکنیم مادرت به بقیه هم خبر داده تو راهند خیالت راحت هیچ کاری نمیتونی بکنی
    -شده خودمو بکشم جلو کارتون میگیرم میدونین که میخوام و میتونم
    -تو همیشه هر کار خواستی کردی ولی بهت گفتم این دفعه بین چیزی که میخوای و من و مادرت یکی رو باید انتخاب کنی
    -چرا انقدر اصرار میکنین یعنی واقعاً متوجه نیستین داری چیکار میکنین . شما نرگسو دوست نداشتین؟ من بچه نیستم که برام تصمیم بگیرین فکر میکردم حداقل شما درک میکنین که بعد نرگس چی به روز من اومد چون ازش حرف نمیزنم فکر میکنین برام مهم نیست نکنین این کارو همون روز که فهمیدم نرگس رفته باید من هم میرفتم حماقت کردم
    -من هر کاری میکنم برای خودته
    -من دلسوزی نخوام باید با کی حرف بزنم
    -میدونم به آخرین کسی که فکر میکنی خودتی پس بزار یادت بندازم برای چی اومدی اینجا
    -کجا؟
    -چرا اومدی این ده؟
    -برای اینکه یکی بهم گفت بی کسی از مردن بدتره اومدم اینجا چون کسی منو نمیشناخت
    [با بُهت نگاهم کرد]-پس چرا برگشتی خونه؟
    -اگه با این کارتون پشیمونم نمیکردین حتماً چراشو بهتون میگفتم
    -آرمان میگفت اومدین اینجا تا آبروی خسرو رو بخرین
    -یه چیزی تو همین مایه ها
    -فاطمه دختر خوبیه حتی میتونم بگم برای تو حیفه ولی اگه حتی یه ذره به آبروش فکر کرده باشی سعی نمیکنی جلو این ازدواج بگیری
    -فکر نکنین با دست گذاشتن رو نقطه ضعف هام خر میشم دارین راجع به ازدواج من حرف میزنین
    -به هر حال دارم بهت میگم تو به این خانواده مدیونی این کمترین کاریه که میتونی بکنی
    -من این کارو نمیکنم
    -چرا میکنی تازه یه رسم خوب که اینها داری اینه که بعد از هفت شبانه روز جشن گرفتن عروس با جهیزیه اش میره خونه شوهر
    -من میگم نره شما میگی بدوش تازه میخواین هفت شبانه روز هم برای این مصیبت جشن بگیرین عروس کی جهاز چی اصلاً من خونه دارم؟
    -فکر اونجاش هم کردم میرین خونه مادر بزرگت
    -مگه اونجارو نفروختین؟[ما رو باش چقدر به خاطر اون خونه غصه خوردیم]
    -اولاً بین ارثی بود نمیشد دوماً تا خونه خودم هست چرا اونجا رو بفروشم اونجا یادگار مادر خدا بیامرزمه
    -بابا شما خونه مادر خدا بیامرزتون انقدر دوست دارین که میگین یادگاره چطور از من میخواین به کسی که بیشتر از خودم دوستش دارم و دستش از دنیا کوتاهه خــ ـیانـت کنم
    -هر چی دوست داری بگو فردا میریم کلانتری از اونجا میریم دنبال فرشته و بچه ها بقیه هم کم کم پیداشون میشه سفارش کردم فرشته و بچه ها زودتر بیان تا خانواده ها با هم آشنا بشن هم مقدمات عروسی رو فراهم کنیم با هواپیما میان بیرجند
    -گل راضی بلبل راضی خاک تو سر من ناراضی دیگه
    -بالاخره یه حرف راست زدی دیگه حوصله بچه بازیت ندارم سعی کن قبول کنی ما بدتو نمیخوایم اگه نمیتونی درست رفتار کنی حداقل حرمت نگه دار و هیچ کار نکن
    [دیگه از بحث کردن خسته شدم من هم یه ظرفیتی دارم ولی واقعاً موندم تو این چند ساعتی که من نبودم بابا چطوری این همه کار کرده .
    بابا که رفت تنهایی تو اتاق نشستم و به این فکر کردم که چکار میتونم بکنم حالم از خودم به هم خورد چون هیچ کار نمیتونم بکنم. تو همین فکرهابودم که امیرحافظ اومد تو اتاق]
    آرین-چیزی میخوای؟
    -تو میخوای با فاطمه عروسی کنی؟
    -تو چی فکر میکنی؟
    -بابام میگه تو زن داری
    -آره یه دونه خوبشو دارم
    -دوستش داری؟
    -خیلی
    -پس چرا میخوای با فاطمه عروسی کنی؟
    -چون بابام میگه
    -من هم به حرف بابام گوش میدم
    -کار خوبی میکنی
    -ولی فاطمه به حرف بابا گوش نمیده
    -چطور؟
    -بابا میگه فاطمه نباید با تو عروسی کنه ولی فاطمه لج کرده مامان میگه فاطمه لجبازه با هم به فاطمه گفت چشم سفید . . . عبدا... چشم سفید یعنی چی؟
    -نمیدونم
    -من نمیخوام فاطمه بدبخت بشه
    -مگه قراره بدبخت بشه؟
    -بابا گفت اگه زن تو بشه بدبخت میشه
    -تو اینها رو از کجا شنیدی؟
    -تو آشپزخونه داشتن حرف میزدن
    -رفتی فالگوش وایستادی؟
    -آره
    -الان هم داری خبرکشی میکنی حالا این حرفارو به من زدی عیب نداره ولی به کس دیگه ای نگی باشه
    -مامان گفت بهت بگم بیای برای شام
    -الان میگی؟
    [شونه هاش بالا انداخت و رفت . اون لحظه بود که فهمیدم دیگه رسماً هیچ امیدی برای نجات باقی نمونده حالا میفهمیدم چطور خسرو راضی شده دخترش با کسی با شرایط من ازدواج کنه. من از کی کمک خواسته بودم؟! دیگه نمیتونم کاری بکنم .
    شام رو در کنار چهره های فکری و سکوت و کسایی که سعی در تحمل وضعیت موجود داشتن صرف کردیم و بعد از اون رفتم دنبال سجاد تا شاید با حرف زدن با اون فکرم باز بشه .از خونه کشیدمش بیرون تا پدر و مادرش چیزی از ماجرا نفهمن اول از سردی هوا شکایت میکرد ولی وقتی جریان براش تعریف کردم اون هم سردی هوا یادش رفت]
    سجاد-حالا میخوای چکار کنی؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -اگه میدونستم که دست به دامن تو یه الف بچه نمیشدم
    -بدم میاد هر وقت کم میاری به من میگی بچه
    -ول کن این حرفا رو من چکار کنم؟
    -بیا از یه دید دیگه نگاش کن
    -دیگه دیدی نمی مونه من به جز نرگس نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم
    -خب فکر نکن
    -یعنی چی؟
    -اصلاً عروسی با فاطمه به نفعت هم هست
    -دیگه داری چرند میگی
    -نه باور کن به نفعته
    -از چه لحاظ؟
    -کم کمش خلاصی از شر اون دختره دوست زنته
    -اونو که خودم هم میتونم شرشو کم کنم
    -آره ولی اینجوری کارت راحت میشه
    -میخوام صد سال سیاه اینجوری راحت نشه
    -اصلاً مگه تو نیومدی حرفای پشت سر فاطمه رو کم کنی خب اینجوری حرفا تموم میشه
    -ای بابا خب با یکی دیگه از خواستگاراش عروسی کنه تا حرفها کم بشه
    -فاطمه همه خواستگاراش رد میکنه
    -خب به من چه
    -ربطش اینه که فهمیدیم از اون روزها بهانه الکی میاورده گلوش گیر بوده
    -نمک نریز اعصاب ندارم
    -حالا یه کاری من میگم اگه بد بود هر چقدر دوست داری با اون اعصاب داغونت به من بد و بی راه بگو
    -چی؟
    -تو رضایت بده بزار عروسی بگیرن خوشحال باشن بعد فاطمه رو با خودت ببر بزار درس بخونه زندگی کنه تو که هوای همه رو داری مواظب اون هم باش بزار دلش خوش باشه تو هم زندگی خودتو بکن کار به کارش نداشته باش اون هم یکی مثل بقیه حالا فاطمه نه یکی دیگه مطمئن باش بابات دست از سرت بر نمیداره
    -بعد اگه من نخوام مسئولیت یه نفر قبول کنم باید چکار کنم
    -ببین فاطمه موقع به دنیا اومدنش مادرشو از دست داده من و فاطمه خواهر برادر رضایی حساب میایم فاطمه همیشه غمگین و گوشه گیر بوده شاد کردنش برای تو کاری نداره یه ایندفعه رو از خوشحالی خودت بزن
    -آخه گلابی یه جوری میگی انگار من دارم از سر خوشی میمیرم من خوشیم کجا بوده که به خاطر یکی دیگه ازش بزنم
    -خب فاطمه رو هم بزار رو بقیه غم هات بزار خوشحال باشه اگه هر کسی جای تو بود انقدر ناز میکرد اول یکی میخوابوندم تو گوشش تا حساب کار دستش بیاد بعد میگفتم حیف فاطمه برا تو . . . خسته ام کردی شب بخیر
    -کجا میری؟ بابا تو هم که رفتی تو تیم اون ها
    -اگه فاطمه رو اذیت کنی با من طرفی
    -نه بابا ترسیدم
    -شب بخیر
    -برو بابا
    [دلم به حال خودم سوخت. با آرمان هم نمیشه اصلاً حرف زد با هیچکی نمیشه حرف زد کاری هم نمیتونم بکنم همه روزنه های امید بسته شده سجاد که رفت یکم اطراف راه رفتم و غر زدم و دوباره برگشتم پامو که تو حیاط گذاشتم چشمم به موتورم افتاد کاور روشو برداشتم و سوار شدم . . .
    آره میرم کار نیمه تموم یه سال پیشو تموم میکنم این دفعه دست دست نمیکنم کاری که میخواستم رو اون پرتگاه بکنم کامل میکنم اینجوری همه از شرم خلاص میشن راحت میشم موتورو روشن کردم سرم بلند کردم راه بیفتم که چشمم به پنجره اتاق فاطمه افتاد ولی این دفعه که دید دیدمش خجالت نکشید . فرار نکرد.
    چرا نرفت؟
    اون نگاه میکرد من هم نگامو ازش نگرفتم من این دخترو مثل آرمیتا دوست دارم ولی حالا نمیدونم کار درست کدومه کسی نیست کمکم کنه. موتورو خاموش کردم. باید یه فکر درست بکنم. رفتم تو خونه داشتن تشک ها رو پهن میکردن از امیر علی کاغذ و خودکار گرفتم دیگه نمیتونستم پامو تو اتاق حیاط بذارم رفتم تو یکی از اتاق ها. بار اول که اومده بودم اینجا تو این اتاق بودم اتاق تصمیم اتاقی که من و عبدا... توش تصمیم های بزرگ گرفتیم اما این از همش سخت تره. از داخل ساکم عینکم پیدا کردم و کاغذها رو روبه روم چیدم و شروع به نوشتن کردم اگه برم اگه بمونم اگه بمیرم اگه و اگه . . . انقدر نوشتم و برای خودم جدول و نمودار کشیدم که روی کاغذها خوابم برد . . .
    صبح با حجم آبی که رو سر ریخته شد بیدار شدم. سریع بلند شدم که امیرحافظ با یه لیوان خالی و یه لبخند دندون نما جلوم ظاهر شد]
    آرین-این چه کاریه
    امیرحافظ-هر چی صدات کردم بیدار نشدی خب
    -ببین چه گندی زدی به نوشته هام حسابتو میرسم وروجک
    -نمیتونی
    [اینو گفت و پا گذاشت به فرار شیشه عینکم خیس شده بود درست جایی رو نمیدیدم عینک زدم بالا سرم و افتادم دنبال امیرحافظ میخندید و فرار میکرد]
    -زورم به هر کی نرسه به تو نیم وجبی میرسه حسابتو میرسم
    [آخر سر گیرش آوردم چندتا زدم پشتش و شروع کردم به قلقلک دادنش سعی میکرد فرار کنه که ولش کردم هنوز داشتیم میخندیدیم که دیدم بابا با چشمایی که از تعجب گرد شده بود داره ما رو نگاه میکرد]
    آرین-چیزی شده؟
    بابا-نه نمازتو بخون ببینم چطور باید بریم دنبال مادرت و بچه ها
    -وانت محمود آقا هست شما خیالتون راحت باشه
    [بعد از نماز همینطور که عینکمو تمیز میکرد رفتم سر سفره. امیرحافظ همش به خاطر عینک زدنم مسخره ام میکرد ولی از کس دیگه ای صدایی نمیومد به قیافه هیچ کس نگاه نمیکردم جواب امیرحافظ رو میدادم ولی حتی یه لحظه طوری رفتار نکردم که بقیه فکر کنن از دیشب تا به حال تغییری کردم
    بعد از صبحانه وانت محمود آقا رو قرض گرفتم و به اتفاق بابا اول رفتیم کلانتری. ولی تا رسیدیم انقدر این وانت تکون خورد که جای چشم و دماغمون عوض شد بعد از امضا کردن چندتا فرم قرار شد هروی رو منتقل کنن و اونجا زمان دادگاهو اطلاع بدن چندتا دیگه از شاکی ها هم اونجا بودن از اونجایی که همدرد بودیم جو درد و دل بابا رو گرفت اونا هم از ما تشکر کردن که با هوشیاری و درایت این انگل اجتماعو تحویل ماموران قانون دادیم بعد از رد و بدل کردن شماره قرار شد اگه اتفاق جدیدی افتاد به ما هم خبر بدن ما هم با احساس جدیدی از رضایت و خوشنودی نشستیم تو وانت محمود آقا تا ثابت کنیم جای جزایر لانگرهانس و بصل النخاع میشه که عوض بشه
    بعد از پنج–شش ساعت رانندگی مداوم بالاخره رسیدیم بیرجند خوشبختانه پرواز مامان اینا تاخیر داشت واگرنه با این وضع وانت و اون معتلی تو کلانتری انقدر زنگ کشمون میکردن که دیوونه بشیم خلاصه نیم ساعت تو فرودگاه منتظر موندیم تا بالاخره تشریف آوردن انقدر ساک و وسیله با خودشون آورده بودن که انگار اومدن اقامت دایم ایتالیا مغازه که هنوز آنچنان سود دهی نداشت با حقوق کارمندی من بیچاره و حقوق بازنشستگی بابا میخوان عروسی بگیرن خدا دل خوش بده.
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    مامان و آرمیتا که تا چشمشون به من و بابا افتاد بساط ماچ و بـ..وسـ..ـه رو پهن کردن مخصوصاً مامان زیادی خوشحال بود پسرش داره داماد میشه . ساعت چهار عصر بود نفری یکی یه دونه ساندویچ بی موقع خوردیم و رفتیم سمت وانت . این ماشین نداشتن هم بد دردیه بزرگترین دردش تموم شدن حقوق من بود که رفت پای بلیط هواپیما . من و آریا نشستیم پشت ، مامان و بابا و آرمیتا رفتن جلو البته آرمیتا خیلی اصرار میکرد بیاد عقب که رگ غیرتم باد کرد انداختمش جلو انقدر مامان سر و صورتم ماچ کرده بود که پاک فرم صورتم عوض شده بود مطمئنم صورتم هنوز پر از رژ لبشه با این وضع وانت هم که سرمون دوتا شد پامون یکی تا وقتی که هوا روشن بود خوب بود ولی کم کم هوا رو به تاریکی میرفت فهمیدم آریا داره میترسه به سختی رفتم کنارش بیچاره گوسفندهایی که با این وانت این ور اون ور میرن ]
    آرین-اوضاع مدرسه ات چطوره؟
    -خوبه امتحانا که تموم شده خوبه
    -به مغازه سر میزدی؟
    -آره برف اومده بود جلو مغازه رو پارو کردم
    -حالا پول دستم بیاد ایرانیتی سایبونی چیزی میزنم جلوش
    -آره خوب میشه
    [یکم دیگه دل به زلزله زیر پامون سپردیم و سکوت بینمون برقرار شد چهار ساعت بود که تو راه بودیم هنوز کلی راه مونده بود و هوا تاریک شده بود]
    آریا-داداش
    [این بار اول بود بهم میگفت داداش فکر نمیکردم انقدر خوشم بیاد]-جان داداش؟
    -واقعاً میخوای با این دختره عروسی کنی؟
    -نمیخوام ولی چاره ای نیست
    -این ماشین کیه انقدر درب و داغونه؟
    -الان بگم محمود آقا میشناسی؟
    -کی میرسیم؟
    -هنوز دو ساعتی داریم
    -اوف . . . این ماشینه چرا انقدر تکون میخوره
    -تازه الان جاده آسفالته صافه بذار بریم تو جاده خاکی اونوقت فقط باید یه چیزی رو سفت بکیری که از پشت وانت پرت نشی
    -کاش آرمیتا رو میاوردیم عقب پرت بشه بیرون
    [مثل اینکه صدامون جلویی ها میشنیدن چون صدای داد آرمیتا بلند شد]
    -خیلی بی شعوری آریا
    آرین- نه حالا که فکر میکنم میبینم راست میگی باید میاوردیمش پشت
    آرمیتا-شنیدم چی گفتی؟
    آرین-گفتم که بشنوی
    آریا-دمت گرم داداش
    آرمیتا-جفتتون نامردین
    مامان-انقدر جیغ جیغ نکن دختر کر شدم شما دو تا هم سر به سرش نزارین
    بابا-فرشته جان خودت که بیشتر جیغ میزنی آرین بابا بیا این دوتا رو هم ببر پشت
    مامان-برم پشت که پرت شم بیرون آره
    آریا-ایول بعد سی سال زندگی دعوای مامان بابا افتاد
    آرمیتا-خوشحالی ذوق داره خجالت بکش
    آرین-حالا برای چی گریه میکنی؟
    آرمیتا-من گریه نکردم [بلند تر داد زد]-توهم زدی
    بابا-بسه دیگه انقدر داد نزنین کچل شدم
    آریا-بابا پشت وانتیم حداقل یه آهنگ بزار نفهمیم سرده داریم یخ میزنیم
    مامان-از تو ساک زرده پتو ور دارین سرما نخورین
    آرین-نوارهای محمود آقا تو داشبرده اگه خواستین بردارین
    [آریا خم شد از تو ساک پتو برداره که وارد جاده خاکی شدیم و پرت شد جلو که با یه حرکت کمرشو گرفتم یکی نیست بگه استخونی برای چی وامیستی که بخوری زمین خلاصه پتو به خودمون پیچیدیم و لرزیدیم آهنگ های محمود هم سرگرممون نکرد دیگه وقتی رسیدیم خواستم از وانت بیام پایین راه رفتن یادم رفته بود رفتم سویچو تحویل بدم که کاشف به عمل اومد همه جمع شدن خونه خسرو مامان و بابا و آرمیتا که جلو جلو رفته بودن من و آریا دیرتر رسیدیم آریا با دیدن کمسیون رو به روش تا تونست از ترس به من چسبید انگار فکر میکرد آقایونی که دور تا دور خونه نشستن میخوان کتکش بزنن خود من هم بار اول که همچین جلسه ای دیدم با خودم فکر کردم هر لحظه منتظرن تا یه سوتی بدم گلومو گوش تا گوش ببرن ولی الان حالشون خوبه چون عروسی در راهه قراره یه نفرو موظف کنن تا آخر عمرش نقش بازی کنه امیدوارم فاطمه خللی تو این بازی ایجاد نکنه چون از من سیر خورده از همه چی ، هیچ چیز بعید نیست جای آرمان خالی و اگرنه با این نگاه ها میگفت پسندیدین ان شا ا...
    بعد از شمردن تعداد چهره های بشاش و تعداد چهره های درهم و سیل تبریکات بحث های پیرامون ازدواج و مطالبات و مهریه و غیره و غیره شروع شد تا آخر شب تخمه شکستن ابراز خوشحالی کردن دو روز بعد هم اقوام عزیز رسیدن تو این دو روز انقدر سرم شلوغ بود که تا بفهمم چی شد سر سفره عقد بودم انگار اون موقع تازه فهمیدم دارم چکار میکنم
    من آدم این کار نبودم یه نگاه به فاطمه یه نگاه به عاقد یه نگاه به چهره های شاد اطرافم کردم عجب غلطی کردم دارن به بدبختی من میخندن عمو، زن عمو، خاله، پدر، باباو مامان و همه دارن میخندن به چی؟ از چی خوشحالن؟ خوبه که خسرو نمیخنده ناراحت نیست ولی نمیخنده پاهام آماده بلند شدن بود
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    نمیدنم چی شد این تصمیم کوفتی رو گرفتم و گند زدم به همه چی نمیدونم میتونم یا نه ولی راهیه که شروع کردم کاش میشد قبل از عقد با فاطمه حرف بزنم بگم میخوام چکار کنم بگم راهمون از هم جداست بگم این یه قرارداده یه قرارداد برای شادی همه جز خودم بگم رو من به عنوان یه حامی حساب کنه انتظار دیگه ای نداشته باشه بگم به تنهایی عادت کن چون برای خوبی خودت هم شده کمتر منو میبینی بگم هر چی میخواد بهش میدم فقط نخواد شوهرش باشم
    انقدر تو فکر بودم که با یه صدای پر از شک و تعلل گفتم بله ، بله ای که معلوم نبود سوالیه یا جواب سوالی که عاقد پرسید و چند لحظه بعد اون نمایش تموم شده بود و من پای برگه هایی رو امضاء کردم که روزی با عشق امضا کرده بودم و حالا . . . یه روزی این امضاها معنی دیگه ای داشت حالا شناسنامه ام خط خطی شده بود. آخه چطور تونستم اجازه بدم زیر اسم نرگس اسمی بیاد. چرا نشد تو این سه روز کاری کنم . حلقه ای که به دست چپم بود نشون میداد هنوز هم به نرگس پایبندم خوبه که این طرفها زیاد رو این چیزها حساس نیستن اگه باشن هم کسی جرئت پرسش نداره ولی این کار لگد زدن به همهء باورم هام بود انگار هیچ کس حواسش نیست چه اتفاقی میوفته شاید چون مثل همیشه نذاشتم بقیه بفهمن چی میخوام شاید چون هنوز هیچ کس درست منو نشناخته شاید چون اومدن عروسی.
    هنوز تو تردید بودم که فهمیدم به خاطر رسم های به ظاهر قشنگشون نمیتونم طی این چند روزی که جشن گرفتن فاطمه رو ببینم تا باهاش حرف بزنم ]
    .
    .
    .
    [ امشب آخرین شبیه که جشن میگیرن به صحنه رو به روم نگاه کردم خوبه که خوشحالن من همه رو خوشحال کردم شاید اگه من مهمون این عروسی بودم مثل همهء مهمون های اینجا بهم خوش میگذشت . ساز و دهل و رقـ*ـص های محلی و رسم های جالبشون باعث میشه دو دقیقه هم احساس کسلی و بیکاری نکنی ، آرمان که از رقـ*ـص و خوشی زیاد به نفس نفس افتاده بود به جز آرمان که هر سه دقیقه یه بار مزاحم آرامشم میشد کسی کار به کار من نداشت دم به دقیقه یا گیر میداد پاشو برقص یا میگه چرا قیافه میگیری یا میگه به چی فکر میکنی یا میگه از اون خنده پنج سالی یه بارات اجرا کن زشته . خدا رو شکر کردم از مهمون های دیگه دیرتر رسید وگرنه این چند روز دیوانه ام کرده بود . داشت دوباره میومد طرفم برای اینکه با مشت نرم تو دماغ بزرگش به سمت در حیاط رفتم از کنار جمع خوشحال گذشتم و رفتم تو کوچه برعکس حیاط که خیلی روشن بود کوچه فقط با ریسه هایی که جلو در حیاط بسته شده بود روشن بود جالبه به نظر حیاط گرم تر میومد .
    خوبه که فردا برمیگردیم واقعاً خسته شده بودم یه لحظه صدای ساز و دهل قطع شد حالا میتونستم صدای دست زدن و آواز خوندن زن ها رو بشنوم خوبه اقوام محترم ماشین آوردن هر کدوم تو یه ماشین میشینیم میریم که ان شاءا... زودتر برسیم بریم سر کار و زندگیمون. قبل این جریان ها به گرفتن دکترا فکر میکردم حالا باید فکر کنم یه کامیون جهازو چطوری سالم برسونم خونه مادربزرگ چطوری باید فاطمه رو توجیه کنم تو این نه روز انقدر به این چیزها فکر کردم که مغزم داره منفجر میشه . خوبه که تو کوچه کسی نیست میتونم چندتا نفس بی دغدغه بکشم . تکیه ام به دیوار پشت سرم دادم یکم نفس میکشم دوباره برمیگردم تا راند دوم اجرا بشه فردا فاطمه رو میسپرن دست من نمیدونم میتونم این مسئولیتو درست انجام بدم یا نه . به ماشین های جلوم نگاه کردم یه چیزی بین ماشینا حرکت کرد . یقیناً گربه بود . یاد عبدا... افتادم خوبه کسی بهش نگفت عروس کیه اون هم به هوای عروسی کلی جمعو شاد کرد به محضی که بتونم میگردم دنبال خانواده اش وقتی بعضی ها مسخره اش میکنن واقعاً ناراحت میشم .
    خواستم برگردم تو حیاط که حس کردم چیزی به سرعت به طرفم میاد سرم برگردوندم و به همراه فرو رفتن جسمی تیز تو پهلوم صورت عصبانی امیرمحمد دیدم . . . باورم نمیشد با حسی از درد و ناباوری تنها کلمه ای که به ذهنم رسید گفتم: چرا؟!
    سوالم جوابی نداشت جز پیچوندن چاقو تو پهلوم بی اختیار رو زمین نشستم ولی هنوز قیافه اش جلوم بود خواستم بلند بشم و از خودم دفاع کنم که امیرحافظ اومد تو کوچه و امیرمحمد پا گذاشت به فرار ولی امیرحافظ اون صحنه رو دیده بود و با چشمایی پر از ترس نگام میکرد . نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار . امیرحافظ هنوز تو شوک بود . صداش کردم . ترسیده بود . اشکاش ریخت رو صورتش . حالا من موندم با یه بچه ترسیده و یه ضارب متواری و یه پهلوی سوراخ که ازش خون میره چکار کنم . نباید بزارم بابا این صحنه رو ببینه با اون قلب ناراحتش معلوم نیست چی بشه ]
    آرین-امیرحافظ گریه نکن بیا اینجا
    -. . .
    -بیا چیزی نشده آروم برو تو خونه آرمانو صدا کن به کس دیگه چیزی نگی خب
    [هنوز گریه میکرد دیگه درد امونم برید صدای آهنگ و کف زدن یه لحظه بالا رفت از موقعیت استفاده کردم و با صدای بلندتر امیرحافظ رو صدا کردم که سرشو تکون داد این دفعه شمرده تر گفتم]
    -برو تو آرمانو صدا کن با کس دیگه ای هم حرف نزن بدو
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [نمیدونم مغز یه بچه پنج ساله که ترسیده قدرت پردازش این چیزها رو داره یا نه ولی وقتی رفت خودمو لعنت کردم که گوشیمو جا گذاشتم بعد چند دقیقه امیرحافظ در حالی که دست آرمانو دنبال خودش میکشید از حیاط اومد بیرون]
    آرمان-خب یه چیزی بگو بچه . همینجوری میکشی مگه کیسه گونی ام کجا میری
    [چشمش افتاد به من]
    آرمان-چرا اینجا نشستی . نکنه بچه رو کتک زدی ها
    آرین-برو سویچ ماشینتو بیار نذار کسی بفهمه
    -چرا چی شده[دوقدم اومد نزدیک تازه وضعیتو دید]-تو چرا اینجوری شدی
    -صداتو بیار پایین . آروم برو سویچ بیار به هیچ کس مخصوصاً بابا چیزی نگو[بلند گفتم]-برو دیگه
    [با عجله رفت انقدر رو زخمو فشار داده بودم حتی انگشتام خسته شده بودن امیرحافظ گریه میکرد . آرمان برگشت ولی خسرو هم همراهش بود]
    خسرو-کی این کارو کرده؟
    [وقتی دید جوابشو نمیدم از امیرحافظ پرسید فکر نمیکردم تو اون تاریکی چیزی دیده باشه ولی اسم امیر محمد رو آورد دیگه بقیه اش گفتن نداره یه دامادی بی داماد یه سری مهمون که نفهمیدن چی شد چون برای حفظ آبرو امیرحافظ هم با خودمون آوردیم یه موبایل که صدای زنگ مداومش رو اعصابم بود کل باندهای جعبه کمکهای اولیه ماشین آرمان تموم شد هیچ صندلی های ماشینش هم خراب شد هنوز هم خون لعنتی بند نیومده بود تمام طول مسیر خسرو غر زد و امیرمحمد رو فحش داد که قصد بیوه کردن خواهر نو عروسش رو داشته . من نمیدونم چرا هر چی بدبختیه سر من بیچاره میاد .
    دکتر گفت اگه چاقوش بلندتر بود باید با کلیه ام خداحافظی میکردم . من موندم چه هیزم تری به این بشر فروختم که اینجوری با من دشمن شده .
    تا صبح شد خبرگذاری آرمان همه رو از موضوع با خبر کرد خوبیش این بود که تا اون موقع اوضاعم رو به راه تر شده بود با اون سر و شکل و پیرهن خونی هر کی جای بابا بود سکته میکرد .
    برای بار دوم در جواب مامور پلیس گفتم از ضاربم شکایت ندارم .
    با اون مقدار دکتر و پرستار و خون و خونریزی و بخیه و سُرم و آمپول پر مشغله ترین شب زندگیمو گذروندم . تا قبل از ظهر و وقت ملاقات تنهایی و آرامش بود چون آرمانو از اتاق انداختم بیرون ولی به محضی که ساعت ملاقات رسید انقدر اتاق شلوغ شد که برای خودم جا نبود همه مهمون هایی که این هفت روز برای عروسی جمع شده بودن ریختن تو بیمارستان و به زور خودشونو تو اتاق جا کردن هر تیکه تخت یه نفر نشسته بود . داشتن برای خودشون حرف میزدن . من نمیدونستم به وضع موجود بخندم یا با یه داد جانانه همشونو بندازم بیرون و از اونجایی که مثل همیشه هیچ غلطی نمیتونستم بکنم زل زدم به سُرم و تعداد قطره ای که ازش میریخت میشمردم . مامان هم که تا راه باز میشد میومد جلو و به ماچ کردن سر و صورت من می چسبید گریه میکرد و قربون صدقه ام میرفت ولی من سر و صداها داشت دیوونه ام میکرد یکی نیست بگه بی انصاف ها این موجود روی تخت تازه از اتاق عمل در اومده . . . وقتی حسابی خونم به جوش اومد آرمانو صدا کردم از بین جمعیت دور تخت رد شد و اومد جلو . پشت گردنشو گرفتم و کشیدمش جلو تا بتونم جوری که کسی نشنوه باهاش حرف بزنم هرچند نیش تا بنا گوش باز شده اش اذیتم میکرد]-برو کارهای ترخیصو بکن میخوام برم
    -کجا میخوای بری دلت برای عروس خانم تنگ شده صداش کنم اونجا وایستاده
    -ما رو ببین رو دیوار کی یادگاری مینویسیم خودتو چاقو بزنن بعد بریزن سرت خفه ات کنن فکر فرار به سرت نمیزنه از کار و زندگی افتادم برو کارهای ترخیصو بکن با همین قوم تاتار برگردم
    -هنوز زوده دکترت گفت یه چند روزی مهمونشونی الان مسکن زدن بهت داغی نمیفهمی
    -بمیرم هم اینجا نمیمونم دارم خفه میشم مسئولیتش با خودم برو خلاصم کن میخوام برم
    -مگه دست خودته همین قوم به قول تو تاتار عمراً بزارن اینجوری بری اصلاً خودت هم نمیتونی بری
    -اگه نری خودم بلند میشم
    -اگه از شلوغی ناراحتی خلوتش میکنم برات
    -یا کارهای ترخیصو بکن یا یه حلقه دار آماده کن برام یا همه رو بفرست شهر و دیارشون
    -عروس خانم هم بفرستم؟
    -همه رو. میخوای خودت هم برو عروس خانمتون هم ببرین من خودم میام من که اخراج شدنم حتمیه تو خودتو نجات بده
    -نه دیگه داری چرت و پرت میگی خودم یه کاری میکنم
    [از بین جمعیت رد شد به زحمت خودمو کشیدم بالا تا بتونم از بین کله های ریز و درشت رو به روم ببینمش رفت سمت مهین و چیزی در گوشش گفت مهین رفت سمت مامان و چیزی بهش گفت مامان رفت سمت خاله و زن عمو و ثریا بعد هر کدوم رفتن سراغ شوهراشون . من هم به زنجیرهء تشکیل شده نگاه میکردم نمیدونم آرمان چه معجزه ای کرد که یکی یکی بعد از آرزوی بهبودی خداحافظی کردن و رفتن فقط مامان و بابا و فاطمه تو اتاق موندن آرمان هم یه چشمک زد و رفت . یه نگاه به ساعت دیواری کردم تا پایان ساعت ملاقات نیم ساعت مونده بود سَرم هنوز از سر و صداهای چند دقیقه پیش درد میکرد]
    آرین-مامان
    مامان-جان مامان درد و بلات به جونم چی میخوای
    -شما و بابا و فاطمه برگردین من خوبم
    -می مونیم خوب شدی با هم میریم
    -گفتم من خوبم آریا و آرمیتا درس دارن برای بابا هم خوب نیست زیاد تو بیمارستان باشه فاطمه رو هم ببرین
    -کجا بریم؟
    -خونه
    -یه بار بهت گفتم تا مرخص نشی می مونیم آرمیتا و آریا با خاله ات اینا بر میگردن تو نگران خودت باش
    [همون موقع یه پرستار اومد تو و داخل سُرم چیزی تزریق کرد]
    آرین-ببخشید شما اطلاع داری من کی مرخص میشم
    پرستار-فکر کنم سه روز دیگه
    [دلم میخواست با همون لوله سُرم خودمو حلق آویز کنم یه نگاه به حضور کمرنگ فاطمه گوشه اتاق انداختم دلم نمیخواد فکر کنم چرا با بقیه نرفته حوصله فکر کردنو ندارم مغز من هم یه ظرفیتی داره دیگه نمیخوام فکر کنم به هیچی. ای ذهن مشوش آسوده باش که میخوام تا یه مدت اصلاً ازت کار نکشم]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل10

    آرمان-پاشو دیگه مرد گنده خودشو لوس کرده
    آرین-تو تا به حال چاقو خوردی؟
    -انقدر که تو از پشت به من خنجر زدی شمارش از دستم در رفته پاشو کارت دارم
    -بیدارم حرف حسابت چیه شش ساعته بالا سرم سمفونی اجرا میکنی
    -من فردا برمیگردم
    -خب به من چه
    -گفتم بهت بگم فردا صبح بلند شدی دیدی نیستم نگی نامردی کرد نگفت
    -حالا مشیری رو چکار کنم
    -گریه نداره که بزار یه عکس از خودت و بخیه هات بگیرم با مدرک میریم میگیم شاه داماد سوراخ سوراخ شده اخراجش نکنین
    -این تن بمیره برو با دکتره حرف بزن بزاره من برم یه روز این ور اون ور چه دخلی داره
    -میرم میپرسم ولی قول نمیدم
    [خدا پدرتو بیامرزه . رفت بیرون و دو دقیقه بعد با دکتر برگشت]
    دکتر-خب اینجا چی داریم؟
    آرمان-یه نمونه نادر در علم ژنتیک
    دکتر-آقای نیکپور دوستت میگه خیلی عجله داری بری[همین طور که معاینه میکرد حرف میزد]-من میتونم مرخصت کنم ولی باید خودت مواظب باشی اگه میتونی همین فردا مرخصی اگه نمیتونی همین الان بگو چون دوست ندارم زحمت بکشی برگردی هر چی رشتیم پنبه کنی
    آرمان-دکتر جون ولش کن بزار بره اینو من میشناسم مرخصش نکنی فرار میکنه
    دکتر-حالا چرا انقدر عجله داری؟
    آرمان-خوبه الان جلو دکتر پته اتو بریزم رو آب
    آرین-هر چی دلت میخواد بگو
    آرمان-دکتر جون ما از هزار کیلومتر بالای ایران اومدیم این وسط مسطا که اینو داماد کنیم این هم که شب دامادیش چاقو خورد تازه کارفرماش هم میخواد اخراجش کنه با این همه مشغله خودت باشی می مونی تو بیمارستان
    دکتر-تا اونجا با چی میری تحرک زیاد نکنی بخیه هات باز میشه
    آرمان-نمیخواد تا اونجا بدوه که شما فردا مرخصش کن خودم چهارچشمی هواشو دارم
    دکتر-باشه ولی هر وقت رسیدین یه چک آپ برین
    آرمان-خدا از دکتری کمت نکنه دل این بدبختو شاد کردین
    [دکتر رفت بیرون]
    آرین-تو انقدر حرف میزنی خسته نمیشی؟
    آرمان-تو انقدر ساکتی خسته نمیشی؟
    -خوبیش اینه که فردا با هم میریم
    -جون من با این قوم و خویش های با معرفتت چطوری میخواستی برگردی؟
    -فکر کردی برای چی دو روزه دارم غر میزنم؟
    -ولی دمت گرم عروسیت خیلی خوش گذشت
    -به تو که همیشه خوش میگذره
    -به کوری چشم بعضی ها آره
    [این دو روز تو بیمارستان آرمان هم علاف شد خوبه که فردا برمیگردیم]
    آرمان-میگم اگه حالت خوب نیست صبر میکنم با هم بریم
    -من که روز اول گفتم میخوام برم
    -اگه به حرف تو میبود که با همون شکم پاره میخواستی بری تو مجلس
    -فکر بدی نبود
    -آره فقط باید الان فکر حلوای ختمت میبودم
    -فعلاً فکر یه دست لباس بیفت از این آشغالی که پوشیدم متنفرم
    -الان زنگ میزنم مهین که فردا میاد دنبالم مادرت و فاطمه خانم و وسایلتون هم بیاره دست جمعی بریم
    -دستت درد نکنه
    -جان؟!
    -میگم دستت درد نکنه
    -نه واقعاً باید بگم دکتر مرخصت نکنه حالت خوب نیست
    -برای چی؟
    -اصلاً از تو بعید بود از کسی تشکر کنی
    -چه جنبه پایینی داری
    -من همون زنگمو بزنم بهتره
    -آره برو
    [کاش امشب زودتر تموم بشه حاضرم دوباره چاقو بخورم ولی برگردم هرچند معلوم نیست چی در انتظارم باشه]
    [ساعدم رو چشمام بود منتظر آرمان بودم که صدای در اومد و نشون داد کسی وارد اتاق شده]
    آرین-چه زود تلفنت تموم شد
    [دستمو برداشتم ببینم چرا حرف نمیزنه ولی با دیدن کسی که جلو در ایستاده بود شوکه شدم .خدایا من گفتم حاضرم چاقو بخورم ولی نه به این زودی حاجت های دیگه رو نمیدی همین یکی رو شنیدی]
    آرین-چی میخوای؟
    امیرمحمد-خودت چی فکر میکنی
    -من نمیدونم تو چرا با من دشمن شدی ولی فکر نکن یه جا میشینم هر کار دوست داری بکنی
    -مواظب فاطمه باش
    -ممنون که اجازه دادی نمیگفتی هم بودم
    -من اونشب نمی دونستم عروسی فاطمه است
    -هر حرفی داری به خسرو بزن دیگه دور و بر من پیدات نشه
    [سری تکون داد و از در رفت بیرون بلافاصله آرمان اومد تو]
    آرمان-این کی بود
    -اشتباه اومده بود
    -میگم حالا جواب میترا رو چی بدیم
    -به نظرت عجیب نبود استاد ناراحت نبود هیچ خوشحال هم بود
    -اگه خودشو ناراحت نشون میداد هر چی شعارِ پسرم پسرم داده بود پاک دروغ از آب در میومد
    -یعنی میگی ناراحت بود به روی خودش نیاورده
    -به نظر که خوب میومد از این ها بگذریم تو رفتی کنار دیگه حالا راحت و بی سر خر میتونه با میترا خانم که خیلی خانم محترم و بزرگیه ازدواج کنه
    -اصلاً شخصیت برجسته ایه
    -میترای کبیر . . . نخند فاتحه بخیه هات خونده شد
    -حالا به نظرت روش کم میشه
    -اون رویی که من دیدم تا زن سومت نشه کم نمیشه ولی حیف شد طبق آمار رسیده طرف حسابی مایه دار بود
    -اگه انقدر حیفه برو بگیرش از مایه طیله اش به ما هم بده
    -آخه دیدم اومد خواستگاری تو گفتم لیاقت نداره
    -اون یارو رو دیدی الان رفت؟
    -همینی که اشتباه اومده بود؟
    -امیرمحمد بود
    -برادرزن ضارب؟ خوب برای چی نگفتی برم گردنشو بشکنم سالمی چاقو نخوردی مطمئنی دکتر صدا کنم زنگ بزنم صد وسی و سه یا صد و بیست و پنج
    -یه سری چرت و پرت گفت رفت چقدر حرف میزنی مخم ترکید
    -مختو ترکونده برم بگم دکتر بیاد
    -زنگ زدی؟
    -آره فردا صبح میان میگم این یارو برادر زنت دردسر نشه دوباره
    -نه نمیشه بگیر بخواب بزار من هم بخوابم
    -حیف شد نشد تو چیدمان خونه ات نظر بدی
    -اه اه حالم به هم خورد باز خاله زنک شدی
    -ولی کیفی داره ها بعد از چند روز استراحت مطلق برگردی ببینی به به خونه داری زندگی داری زن داری همه چی نو و تر تمیز تو فقط آقایی کن
    -برو بابا دلت خوشه
    -آخ گفتی دل خوش دادگاه رفیق کلاهبردار بابات کیه؟
    -پس فردا یادم بنداز زنگ بزنم بابا بپرسم کجاست
    -حتماً نرسیده فکر کنم همون سر دادگاه برسه با یه کامیون پر از وسیله و یه رانندهکه از وسیله ها سنگین تره فکر نکنم حالا حالا ها برسه
    -دو روزه راه افتاده
    -میگم تو نباید دادگاه باشی
    -فکر کردی برای چی حرص میخورم که زودتر برگردم دادگاه هیچی چون زیاد به من نیازی نیست ولی خیلی دیر شده
    -فکر نکنم برسیم این چند روز هم هوای ابری به دادمون رسید هوا شناسی اعلام کرده تا دو روز دیگه هوا صاف میشه مشیری هم گفته صاف بشه یا نه شنبه باید هممون رصدخونه باشیم
    -مثل سری پیش شیفت شب برمیداریم
    -دو روز مثل آدم نتونستی تکون بخوری حالا میخوای رانندگی کنی اون هم شیفت شب؟
    -دکتر که گفت چیزی نیست
    -دکتر هم از اون اخم غلیظت ترسید . جان من این مسکن ها انقدر قوین که نمیفهمی فاتحه ات خونده شده داداش جنس تو چیه به گرانیت گفتی زکی اون همه خونی که از تو رفت من یکی پس افتادم تو هنوز سر پایی هرچی این زن بیچاره ام صندلی ماشینو میسابه پاک نمیشه
    -همون شب هم اعصابم خورد شد تازه روکشش هاشو عوض کرده بودی نه
    -برو بمیر من چی میگم این چی میگه بزار من هم یه چاقو بهت بزنم بعد بشین حرص بخور تخت بیمارستان کثیف شده برای چی رو اعصابم رژه میری
    -من چکار به اعصاب تو دارم
    -یه سوال بکنم جوابمو میدی
    -تا چی باشه
    -یه چیزی بگو تو رو خوشحال کنه
    -خدا یه عقل درست حسابی به تو بده
    -جدی گفتم
    -پول های از دست رفته بابام زنده بشه
    -اون که بابات خوشحال میشه خودت چی؟
    -میترا خودشو از رو ساختمون پرت کنه پایین
    -اون که همه خوشحال میشن
    -گیردادی همه خوشحال باشن من هم شادم
    -جان داداش یکم تو خودت جست و جو کن ببین اصلاً چیزی هست که تو رو شاد کنه
    -شش ساعته دارم چی میگم
    -بابا این ها زود گذرن فوق خوشحالیش یه ساله
    -خب خودت چی؟
    -من مادر زاد شادم دلیل نمیخواد یه چیزی بگو قول میدم تا آخرش هستم هر چی باشه
    -نمیتونی
    -چی نمیتونی تو بگو چی میخوای خودم برات جور میکنم
    -بزار بخوابم فردا باید راه بیفتیم
    -نپیچون دیگه فهمیدم یه چیزی میخوای نمیگی
    -تنها چیزی که الان میخوام اینه که بزاری بخوابم
    -ببین من که گفتم جورش میکنم برات هرچی باشه
    -هرچی؟
    -هرچی
    -نمیخوام یه جمله مضخرف بگم حالت گرفته بشه پس بزار بخوابم تو هم تن لشتو بنداز اونور بخواب
    -من میخواستم یه حالی بهت بدم خودت خیلی کشش دادی
    -اونی که من میخوام هیچ وقت نمیشه
    -مظلوم نشو این قیافه ای بهت نمیاد
    -خب پس چرا سوال کردی
    -من کی سوال کردم
    -عوض من تو رو باید بستری کنن شیش ساعته ملّت رو علاف کردی
    -خودم فهمیدم چی میخوای بگی شب بخیر
    -نه بابا این همه هوش ازت بعید بود
    -شیفت شبو خودم میگیرم وقتی میومدیم هم روزها مهین رانندگی میکرد من شیفت شب بودم
    -حالا یه جوری کنار میایم بخواب بتونی فردا رانندگی کنی
    [این چند وقته از حق نگذریم آرمان واقعاً برادریش ثابت کرد. اقوام عزیز که همه رفتن بابا هم که خبر دادگاه هروی رو بهش دادن زودتر از همه راه افتاد مامان هم که مونده بود کارش کمپوت به خورد من دادن و قربون صدقه رفتن بود که گمان نمیکنم تو بهبودی تاثیر داشته باشه فاطمه هم هر وقت با مامان میومد میرفت یه گوشه وایمیستاد سرشو مینداخت پایین یه بار هم لطف کرد چهار تا اشک ریخت که این یکی فایده داشت چون مامان رفت سراغ فاطمه و قربون صدقه هاشو خرج اون کرد.
    انقدر دخلم خالی بود که پول بیمارستانو آرمان حساب کرد. با این وضع و حال اگه آرمان نبود چطوری مامان و فاطمه رو با خودم میبردم که موندن. صبح که از بیمارستان مرخص شدم و به سلامتی بالاخره راهی شدیم. تازه خدا رو شکر کردم که تمام عمرم راه علم و دانشو پیش گرفتم چون همیشه یه زمینه های خلافی تو خودم حس میکردم ولی الان میفهمم اشباه فکر میکردم عمراً طاقت اگه چاقو و چاقوکشی و چاقوخوردنو داشته باشم از رو هر دست اندازی که رد میشدیم همه زندگانیم میومد جلو چشمم]
    آرمان-برای چی همتون ساکتین
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [مهین پشت فرمون بود. آرمان کنارش نشسته بود. فاطمه بین من و مامان نشسته بود حسابی هم خودشو مچاله کرده بود. یه لحظه حس کردم وقتی این دختر به من محرمه چرا باید انقدر خودشو معذب کنه و بچسبه به مامان، دسته کیفشو انقدر فشار میداد که حس کردم الان کیف بیچاره پاره میشه در حال حاضر جز من کسی رو نداره ولی از من هم رو میگیره. حتماً خیلی ترسیده از خانه و خانواده اش از محیط کوچیکی مثل اونجا بی هیچ پشتوانه ای فرستادنش بین یه عده آدم غریبه کاش حداقل امیرحافظ چند روزی با ما بود تا ترس فاطمه بریزه هر چند تا جایی که فهمیدم دوره راهنمایی و دبیرستان میرفته شهر ولی این کجا اون کجا بیخودی بهش نمیگن کلان شهر با این همه مشکل اگه از من هم بترسه . . .]
    آرمان-مگه نه عبدا...
    آرین-ها چی؟
    آرمان-شیش ساعته آرین آرین میکنم زل زدی به عروس خانم یه عبدا... گفتم شنیدی دیگه
    [فاطمه اخم کرد ولی بقیه با صدای بلند زدن زیر خنده انقدر خندیدن که نگین که رو پای آرمان خوابیده بود بیدار شد و زد زیر گریه همین جا بود که مهین حواسش از رانندگی پرت بچه اش شد و فرمون از دستش در رفت . . .
    الحمدا... اتفاق خاصی نیوفتاد و به خودش مسلط شد نگین که شوک زده شده بود ساکت شد آرما که عین خیالش نبود ولی من مثل چی پشیمون شدم پامو از بیمارستان بیرون گذاشتم]
    آرین-میشه من برونم؟
    مهین-به خدا من رانندگیم خوبه یه دفعه حواسم پرت شد
    آرین-میدونم مشکل من با رانندگی شما نیست من با آرمان حرف زدم قرار بود روزها من رانندگی کنم
    آرمان-کی این قرارو گذاشتی؟
    آرین-تو یادت نیست قرار همین بود
    آرمان-مهین یه لحظه نگه دار
    [آرمان اومد پایین من هم پشت سرش رفتم]
    آرمان-درست نمیتونی راه بری نمیزارم رانندگی کنی برو بشین پیش زنت صدات هم در نیاد
    آرین-بابا جان من میخوام سالم برسم دو بار دیگه از رو دست انداز رد بشیم یا اینجوری بپیچیم همه دل و روده ام میریزه کف ماشینت گفته باشم
    -خودت مگه نگفتی حالت خوبه
    -خوب بودم قبل از اینکه . . . آقا اصلاً چرا لج میکنی من بیکار بشینم بهتره یا رانندگی کنم چه دخلی داره
    -خسته شدی بگی ها
    -خدا پدر مادرتو بیامرزه تموم شد دیگه
    -آره ولی اگه نگم خالی نمیشم . . .خیلی بیشعوری
    -خالی شدی بریم دیگه؟
    -بریم . . . مهین جان بیا عقب پیش فاطمه خانم
    [خلاصه نجات پیدا کردیم حالا مهین میتونه راحت به بچه اش برسه بقیه هم با خیال راحت چرت بزنن .
    یکم تو مسیر رفتیم آرمان چرت و پرت میگفت مامان میوه پوست میکند میداد به بقیه همه چی عالی بود که ناگهان فضا عوض شد اونجا بود که فهمیدم بچه داشتن اصلاً مایه مسرّت و خوشحالی نیست انقدر بو گند به ریه هامون کشیدیم که همه مجاری تنفسیمون سوخت دیگه کار با خوشبو کننده هم درست نمیشد بالاخره رسیدیم یه استراحتگاه بین راهی و از ماشین فرار کردیم و مهینو با بمب شیمیایی زنده اش تنها گذاشتیم تا لاستیک بچه رو عوض کنه. نماز خوندیم هوای نداشته ی کویرو تو ریه هامون ذخیره کردیم تا شش همون تهویه شد. برای نهار میخواستیم کنسرو باز کنیم که فاطمه گفت ثریا برامون نهار گذاشته هم بعد ده روز صدای فاطمه رو شنیدیم هم از کنسرو خوردن نجات پیدا کردیم هم یه یادی از دست پخت ثریا کردیم که بحث کشید به شام روز سوم عروسی و کله پاچه اون روز صبح و خاطرات عروسی . دیگه صحبتاشون گل انداخت نشستیم تو ماشین هنوز بحث و تبادل نظر میکردن تا بالاخره انقدر انرژی مصرف کردن که خوابشون برد من موندم و جاده و نگین که بیدار بود داشت حوصله ام سر میرفت که یادم از قرص هایی که دکتر داده بود افتاد نصف شیشه آب معدنی رو با قرص ها سر کشیدم و چشممو دادم به جاده یکم که گذشت دیدم اگه یه اقدامی نکنم خوابم میبره آینه رو چرخوندم تا نگینو که هنوز بیدار بود ببینم داشتم آینه رو تنظیم میکردم که دیدم فاطمه بیداره هیچ گریه هم میکنه]
    آرین-حالتون خوبه فاطمه خانم؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    با تشکر از تمام دوستانی که رمان رو دنبال میکنن
    به احتمالی نزدیک به شصت درصد فردا و شاید پس فردا موفق به گذاشتن پست نمیشم و این چندوقت تعهدی عجیب به این هر روز پست گذاشتن پیدا کردم پس پست فردا رو هم امروز میگذارم
    این لینک برای گذاشتن نظرات شماست خودم خوب میدونم رمانم کم و کاست و اشکال زیاد داره
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که بچه سال بودم وقتی این داستان رو نوشتم برای همین مطمئنم پر از نقصه. این نقص ها رو بگین. تا امروز میلیاردها بار خواستم این داستان رو دوباره نگارش کنم و مادرم نذاشت میگه یادگاریه. نقصهام رو بگید تا اثرهای بعدی بهتر باشن.
    پ.ن:یه عزیزی گفت دو تا پسر هیچ وقت این طوری که تو نوشتی حرف نمیزنن اگه یه جوون مرد پیدا میشه داستان ما رو بخونه و بگه اون عزیز درست گفته یا نه؟
    .
    .
    .

    [با یه صدای ضعیف و پر از گریه]-بله
    -میشه بپرسم چرا گریه میکنین؟
    -. . .
    -من درک میکنم جدا شدن از خانواده اتون حتماً سخته نمیگم میتونم ولی سعی میکنم براتون آسونش کنم
    [اومدیم ابروشو درست کنیم زدیم چششو کور کردیم . گریه اش شدید تر شد]
    آرین- من قصد ناراحت کردنتون نداشتم اگه چیزی ناراحتتون کرده بگین با هم حلش میکنیم
    -نه چیزی نیست
    -همین جوری الکی داری گریه میکنی؟!
    [نرگس هیچ وقت از این لوس بازی ها نداشت اگه از چیزی ناراحت بود درست حرفشو میزد انقدر خانم و با وقار بود من یه بار هم اشکشو ندیدم همیشه منبع شادی بود این دختر حتی نمیتونه نزدیک به معیارهای من باشه حتی نمیتونه ادای نرگسو در بیاره]
    آرین-نمیخوای صحبت کنی؟
    [ای به جهنم بشین گریه کن ما رو باش زندگیمونو گذاشتیم پای کی دلم میخواست برای ادامه تحصیل از ایران برم دیگه هم برنگردم حالا باید از یه دختر بچه لوس مراقبت کنم]
    [یه نگاه به آینه کردم صورتش تو آینه مشخص بود یه چیزی از اعماق مغزم داد زد خاک بر سرت]
    آرین-فاطمه
    -بله
    -دوست داری بری دانشگاه؟
    -معلومه که دوست دارم ولی تا حالا نشده
    -تا کنکور یه چند ماهی وقت داری اگه کلاس اضافه یا کتابی چیزی لازم داشتی بگو
    -واقعاً؟!
    -آره از الان بشین فکر کن کدوم دانشگاهو دوست داری همه تلاشتو بکن که به سال دیگه نکشه
    -حتماً ممنون
    [انگار نه انگار الان داشت آبغوره میگرفت ببین چه لبخند گنده ای میزنه جالبه نرگس به من آرامش و شادی میداد حالا من باید همه رو شاد کنم کاش حداقل میشد این دختر رو با نرگس مقایسه کرد تنها وجه تشابهشون وجود اسمشون تو شناسنامهء منه خودمونیم من هم زیادی خشنم همین چهار تا جمله رو بهتر هم میتونستم بگم واقعاً روابط اجتماعیم ضعیفه باید رو خودم کار کنم اینجوری نمیشه. چقدر بده حرفی برای گفتن نداریم. اگه حرف نزنه واقعاً خوابم میبره]
    آرین-شما خسته نیستین
    -نه
    -پس میشه یه چیزی بگی
    -چی بگم
    -هر چی اینجا ساکته خوابم میگیره
    -رادیو رو روشن کنین
    -حوصله اشو ندارم
    -به نظرتون تو این وقت کم میتونم برای کنکور آماده بشم
    -آدم اگه بخواد تو یه ماه هم میشه شما هم که اینجور که فهمیدم به رشته اتون خیلی علاقه داری پس مسلطین
    -خدا کنه
    -اگه کمک خواستی من دریغ ندارم
    -ممنون
    آرمان-بسه دیگه چقدر تعارف تیکه پاره میکنین
    آرین-تو مگه خواب نبودی بزغاله؟
    آرمان-جلو زنت درست حرف بزن بی نزاکت
    -خجالت نمیکشی خودتو زدی به خواب حرف های مردمو گوش میدی
    -مردم چیه من فقط حرف های تو رو گوش میدم
    -بگیر بخواب من جونمو دوست دارم چطوری میخوای شیفت شب برداری
    -تو برو فکر خودت باش دو ساعته گوش وایستادم یه حرفی بزنین سوژه اش کنم یه کلمه حرف به درد بخور نمیزنین من و زنم وقتی تو موقعیت شما بودیم نمیدونی چه . . .
    [با فریاد نخراشیدهء مهین حرفش نصفه موند]-آرمــــــان
    آرمان-جانم عزیزم چی شده؟
    مهین-چی میخواستی بگی؟
    فاطمه-شما هم بیدار بودین؟
    آرین-زن و شوهر الحق به هم میاین
    [مامان هم از سر و صدای ما بیدار شد]-چی شده بچه ها
    آرمان-اصلاً هیچی نشده از صندلی های خود تکان نخورید و خونسردی خود را حفظ کنید حالا همه با هم میخوابیم شما هم این دفعه حرف های به درد بخور بزنین که ما هم گوش کنیم کیف کنیم
    آرین-خجالت بکش
    آرمان-بکش رو فهمیدم خجالت رو نفهمیدم یعنی چی
    آرین-نباید هم بفهمی
    آرمان-زن داداش شما میفهمی این چی میگه؟
    [از آینه به صورت سرخ شده اش نگاه کردم آرمان هم زاویه دید جدیدی داره . . . زن داداش! نرگس رو همیشه نرگس خانم خطاب میکرد.]
    مهین-سر به سرشون نذار آرمان
    آرمان-من با این دیلاق بی خاصیت کار ندارم. دارم با زن داداش حرف میزنم. شما چطوری میخوای یه عمر اینو تحمل کنی؟
    آرین-همون جوری که مهین خانم تو رو تحمل میکنه
    آرمان-مهین تو منو تحمل میکنی؟
    مهین-ای بگی نگی
    آرمان-دست شما درد نکنه دیگه
    آرین-سوال بیخودی پرسیدی جوابت معلوم بود
    آرمان-دلمو شکستین خیلی بی انصافین من دیگه حرف نمیزنم
    [به طرز مسخره ای روش رو از ما برگردوند و به بیرون از ماشین نگاه کرد]
    آرین-خدایا شکرت
    مامان-آرمان جان ناراحت نشو
    آرین-ول کن مادر من این از فیلمشه
    آرمان-بلد نیستی حرف بزنی نزن
    آرین-جناب عالی مگه قرار نشد حرف نزنی
    آرمان-اصلاً حالا که اینجوری شد من شب رانندگی نمیکنم
    آرین-به جهنم
    مامان-آرین یه جا نگه دار برای نماز
    آرین-الان میرسیم پمپ بنزین هم بنزین میزنیم هم نماز میخونیم
    مهین-خدا خیرتون بده مردیم انقدر نشستیم نگین هم خسته شد
    فاطمه-بچهء خوبیه از اون موقع گریه نکرد
    مهین-فاطمه جان ازش تعریف نکن که هر کی تعریف کرده خورده تو ذوقش
    مامان-بچه ها همه همین طورین خدا نکنه جلو یکی ازشون تعریف کنی همچین آبروتو میبرن بیا و تماشا کن
    مهین-معلومه دل پر خونی دارین
    مامان-اگه تو یکی داری من سه تاشو بزرگ کردم
    [رسیدیم پمپ بنزین]
    آرین-خانم های محترم پیاده شین آرمان تو هم بریز پایین
    آرمان-من هنوز قهرم ها
    آرین-به درک ماشینو بنزین بزن آماده باش ساعت یازده شیفتو تحویل بگیری
    [خانم ها پیاده شدن من هم پشت سرشون راه افتادم ماشینو سپردم به آرمان. بعد از نماز دور همی کنسرو زدیم و آرمان هم یادش رفت الکی ناراحت بوده. به هول قوهء الهی نگین تا جون داشت گریه کرد و حال هممون گرفت نشستیم تو ماشین هنوز داشت گریه میکرد. مهین هم خسته شده بود. مامان که تو آروم کردن نوزاد جماعت مهارت داشت کاری از دستش کاری برنیومد دیگه میخواستم سرمو بزنم به فرمون که مهین نگینو داد دست آرمان نمیدونم چه معجزه ای کرد که بالاخره ساکت شد و همه یه نفس راحت کشیدیم و با خیال راحت چسبیدم به رانندگی.
    خانم ها داشتن خاطره تعریف میکردن. یه نگاه به آرمان کردم مثل اینکه این دفعه واقعاً خوابیده بود نگین هم تو بغلش خواب بود یه چیزی از اون ته مغزم با یه صدای ضیف گفت خوش به حالش. ولی زود خفه اش کردم. مامان داشت از دوران کوفتی بچگی من میگفت مهین و فاطمه همش با تعجب منو نگاه میکردن یکی نبود بگه هرقدر هم که نگاه کنین من تو اون رِنج دو تا پنج سالی که دارین ماجراهاشو گوش میدین جا نمیشم. باز هم خوبه وارد خرابکاری های دوران نوجوانی نشد و گرنه معلوم نبود چه فکرها راجع به من میکردن .
     
    آخرین ویرایش:

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    چهار ساعتی بود رانندگی میکردم و آرمان هم خواب بود ساعت یازده و نیم بود خانم ها هنوز مشغول حرف زدن بودن قرص هامو به زحمت قرص هامو از جیبم درآوردم و با بقیه شیشه آب معدنی ظهر که پایین پام بود خوردم . بحث خانم ها کشید به رموز خانه داری که کم کم خوابم گرفت. سرمو تکون دادم تا خواب از سرم بره ولی فایده ای نداشت یه نگاه به ساعت ماشین کردم یازده شده بود دلم نمیخواست آرمانو بیدار کنم ولی دیگه واقعاً کشش نداشتم. گوشی اومد دستم که هرچی هست اثر این قرص های مسخره است چون ظهر هم بعد خوردنشون خوابم گرفت]
    [دیدم نه اگه ادامه بدم همه رو به کشتن میدم ماشین رو یه جا نگه داشتم]
    مامان-چی شد چرا نگه داشتی
    [از جمله خسته شدم متنفرم]
    آرین-شیفت شب شروع شد نوبت آرمانه
    [آرمان رو بیدار کردم و از ماشین پیاده شدم مهین هم پیاده شد و کنار آرمان نشست و نگین رو ازش گرفت که بیدار نشه. من هم سر جای اولم کنار فاطمه نشستم و سرم فرستادم عقب و تقریباً بی هوش شدم]
    .
    .
    .
    [با لرزش گوشی تو جیب شلوارم چشمامو باز کردم فاطمه سرش رو به بازوم تکیه داده بود و خواب بود. آروم گوشی رو از جیبم در آوردم و آلارمی که برای نماز صبح میزد خاموش کردم. همه خواب بودن. آرمان با یه اخم غلیظ چشمش به جاده بود. جوری که فاطمه سرش تکون نخوره خودم رو خم کردم جلو و زدم به شونه آرمان و با اشاره بهش فهموندم یه جا نگه داره برای نماز. وارد شهری شدیم که از کنارش میگذشتیم و یه مسجد پیدا کردیم. بعد از نماز بالجبار قرص های کوفتی رو خوردم و خوابیدم نمیدونم چرا یاد صورت سرخ شدهء فاطمه وقتی بیدارش کردم میوفتم خنده ام میگیره. طفلکی بدجور خجالت کشید. یه لحظه دلم براش سوخت اگه با هر کسی جز من ازدواج میکرد خوشبخت میشدن. ولی با فکر اینکه همه این اتفاق ها تقصیر خودشه اون بخش خبیث مغزم شاد شد. من بهش گفتم جواب رد بده باباش هم راضی نبود از شواهد امر اینجور بر میاد که خودش اصرار کرده. پس حالا که خربزه خورده پای لرزش هم بشینه. فقط دنبال فرصتم که باهاش درست حرف بزنم. من هنوز پای تصمیمم هستم باید بفهمه حرف هایی که شب خواستگاری بهش زدم رو همین جوری رو هوا نپروندم.]
    آرین-آخ آرمان این چه طرز دست انداز رد کردنه
    مهین-ببخشید حواسم پرت شد
    [خوب شد حرف ناجور نزدم مهین پشت فرمون بود]
    آرمان-مهین نگه دار بیدار شد دیگه
    مهین-نه خودم میرونم
    آرین-بی زحمت نگه دارین
    [مهین نگه داشت ولی معلوم بود شاکیه. خواهر من رانندگی شاهکارت رو نگه دار یه وقت که من با دل و جیـ*ـگر پاره تو ماشین ننشستم، نشون بده. هوای بیرون خیلی سرد بود زود صورتم رو آب زدم و اومدم تو ماشین و راه افتادیم.
    نزدیک های ظهر بود رسیدیم امام زاده هنوز اذان نداده بودن خانم ها رفتن تو امام زاده من و آرمان هم طی یه عمل انقلابی تصمیم گرفتیم خراب بشیم سر مصطفی. از دور میشد پشت شیشه مغازه دیدش]
    آرمان-مصطفی رو صدا کن دیگه
    آرین-یعنی چی
    -مثل چوپون ها که از دور رفقاشون رو میبینن الان باید داد بزنی مصطفی هــــــــو
    [یکم فکر کردم دیدم واقعاً دوران شیرین چوپانی همدیگر رو همین مدلی صدا میکردیم. هم خنده ام گرفته بود هم میخواستم یه تیکه بارش کنم ولی دیگه دیر شده بود چون رسیده بودیم به مصطفی]
    آرمان-شاه داماد چطوره؟
    مصطفی-با اون نامه فدایت شومی که شما دوتا فرستاده بودین زودتر از این ها منتظرتون بودم
    [جالبه یعنی بین راه رفت و برگشتش آرمان دیگه اینجا نیومده]
    آرین-برگشتنا نیومدی اینجا
    آرمان-نشد که بشه . . . ولی حال کردی چه توصیفات کاملی در موردت نوشتیم
    مصطفی-اِ من فکر کردم برای اینکه بهتر بشناسمت القابتو نوشتی نمیدونستم اشتباه گرفتی حالا از تو انتظاری نمیرفت نمیدونم چطوری آرین رو از خط به در کردی
    آرمان-این از خط به در بود تمام طول مسیر داشت نقشه میریخت چطوری سرکارت بذاره
    مصطفی-حالا چی شد گذزتون این ورها افتاد
    آرمان-اومده بودیم دامادی عبدا...
    مصطفی-رفیق جدیدتونه؟
    آرمان-نه همچین جدید نیست
    مصطفی-سلام که نکردین اقلاً بشینین تعریف کنین
    [خوبیش این بود که سرش خلوت بود هرچند تو اون ساندویچی کوچیک اگه سرش هم شلوغ بود فوق فاصله امون دو متر میشد. رو دوتا از صندلی ها نشستیم تا مصطفی با چایی برگشت]
    آرمان-پول چای ها رو که بابات ازمون نمیگیره
    [چون مغازه مال بابای خسیسش بود خیلی سر به سرش میزاشتیم. اون هم همیشه با یه لبخند سر و تهش رو هم میاورد]
    مصطفی-خب پس عروسی بودین؟
    آرمان-اون هم چه عروسیی از این مجلس محلی ها دیدنی بود هفت روز کامل زدیم و رقصیدیم نکته جالب توجه این بود که داماد خبر نداشت میخوان دامادش کنن کل هفت روز تو بهت بود قیافه ای بود بیا و تماشا کن جات خالی
    مصطفی-مگه میشه خودش خبر نداشته باشه عجب آدم خل و چلی بوده از بچه های دانشگاه و گروهتون نیست نه
    آرمان-خل و چل رو خوب اومدی. نه بابا طرف گوسفند داره چوپانی هم میکنه هر از گاهی هم معلم خصوصی بچه های دهشون میشده
    مصطفی-بعد اون وقت چطوری با همچین آدمی دوست شدین
    آرمان-اوه داستانش خیلی طولانیه
    مصطفی-بیخیال اصل حالتون چطوره آخرین باری که آرینو دیدم حسابی درب و داغون بود الان بهتری
    [اصلاً مهلت نمیده آدم حرف بزنه]
    آرمان-راستی گفتی درب و داغون نمیدونی چی شد روز هفتم جشن بود که برادر عروس دامادو چاقو زد اون هم نه که به قول بچه ها گفتنی بخواد خط بندازه یا بترسونه به قصد کشت زد ما هم از ترسمون داریم فرار میکنیم
    مصطفی-پس همه خوشیتون سوت شد رفت هوا . . . آرین تو چرا ساکتی[حتی مهلت نداد سرمو تکون بدم]
    آرمان-چه جور هم سوت شد . . . راستی آرین میگفت رفتی قاطی مرغا دستی دستی بدبخت شدی رفت
    مصطفی-نه بابا بد بختی کجا بود؟
    آرمان-بدبختیه دیگه همین عبدا... خودمون اگه عروسی نمیکرد که چاقو نمیخورد
    [من که فقط دست به سـ*ـینه گوش میدادم]
    مصطفی-بدبخت بیچاره الان حالش خوبه زنده اس
    آرمان-آره بابا الان حتماً نشسته تو یه فست فودی گل و بلبل میشنوه
    مصطفی-راستی شما چرا با گروهتون نیومدین دو هفته پیش اینجا بودن
    آرمان-درگیر کارهای عروسی بودیم دیگه
    مصطفی-من که نمیفهمم تو چی میگی . . . آرین تو نمیخوای تعریف کنی اون سری وقت نشد درست با هم حرف بزنیم راستش من خیلی نگرانت بودم
    آرمان-راستی عروسی گرفتی یا میخوای بگیری؟
    مصطفی-نه گرفتیم جاتون خالی آدرس بهم ندادین واگر نه براتون کارت میفرستادم
    آرمان-حیف شد از دست دادیم ولی نه اونقدر هم حیف نشد همون یه عروسی که رفتیم برای هفت پشتمون بسه
    مصطفی-تنها اومدین؟
    آرمان-نه زن من و زن و مادر عبدا... هم هستن
    [لحنش مشکوک شد]-اون ها چرا با شما میان؟ این چه مدل دامادیه که عروس و مادرش با شما دوتان؟
    -بنده خدا چاره ای نداشت همه زندگیش اینوره برای همین زن و مادرش رو با ما فرستاد
    -من پاک قاطی کردم الان کجان از بچه های گروه شنیدم بچه داری
    -برو بابا کجای کاری سه ماه و بیست و یک روز دیگه یه سالش میشه
    -خدا بهت ببخشه الان هست ببینیمش اون سری آرین نگفت
    [من که کلاً نقش مهمی نداشتم نگاهم رفت رو ساعت دیدم وقت داروهام گذشته حوصله بیشتر نشستن هم نداشتم]
    آرین-من میرم زود بر میگردم تو هم کمتر این مصطفی بیچاره رو سرکار بزار
    [راه افتادم سمت آب سرد کن رو به روی امام زاده قرص هام رو ریختم تو دهنم و سرم کج کردم سمت آب سرد کن همزمان با باز شدن شیر آب صدای اذان هم بلند شد. حسنش به این بود که نماز رو به جماعت خوندیم. بعد از نماز به مامان زنگ زدم و گفتم بیان بیرون خودم جلو در منتظر موندمو وقتی به همراه خانم ها رفتیم فست فودی از شواهد امر این طور بر میومد که آرمان پرچونه همه ماجرا رو برای مصطفی تعریف کرده چون خیلی طبیعی به من و فاطمه تبریک گفت.
    مراسم معارفه و گپ و گفتمان و سق زدن ساندویچ همراه با بی حوصلگی من و خوشمزگی آرمان گذشت. پول ساندویچ هارو حساب کردیم و خواستیم با رضایت کامل اونجا رو ترک کنیم که آرمان یادش افتاد نماز نخونده کلی ما رو علاف کرد.
    ولی وقتی برگشت یه معجزهء الهی صورت گرفت از اونجایی که خیلی فک زده بود گرفت خوابید. ننه باباش چی میکشیدن از دستش. سرم آروم گرفت صداش در نمیاد]
    آرین-خدا بهتون صبر بده مهین خانم
    مهین-چطور؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا