.
.
.
[رفتم سمت اتاقی که فاطمه اکثر اوقات اونجا بود و من تا به حال توشو ندیده بودم . چند تقه به در زدم تا صدای ضعیفش از پشت در گفت بفرمایید . یه یاا... گفتم و رفتم تو در و دیوار اتاق پر بود از کاغذهایی که روش طرح های متفاوت کشیده بود میدونستم تو دبیرستان گرافیک خونده ولی نمیدونستم انقدر علاقه داره که سر تا پای اتاقو این شکلی کنه معلومه خسرو دخترشو خیلی دوست داره چون این اتاق با اتاقای این خونه و صد البته اتاقایی که تا به حال تو ده دیدم فرق میکنه میزتحریر و لپتاپ روش یه تخت خواب و کمد لباس وسایل اتاقو تشکیل میدادن . صاحب این اتاق تنها کسیه که میتونه از این مخمصه نجاتم بده باید با این دختر صحبت کنم]
آرین-اتاق قشنگی دارین
فاطمه-ممنون[وسط اتاق ایستاده بودیم]
-من میتونم با شما صحبت کنم
[انقدر خجالتیه که فقط سر تکون میده با این خجالت قکر نکنم بتونه کارمو راه بندازه]
آرین-میتونم بشینم
-بله
[لبه تخت نشستم . فاطمه هم روی صندلی جلو میز تحریرش نشست]
آرین-میدنم زیاد نشده که با هم صحبت کنیم ولی واقعاً چاره دیگه ای نداشتم از آقا خسرو اجازه گرفتم فکر کنم صدامو شنیدی پس لطفاً کمتر خجالت بکش تا من هم راحت تر صحبت کنم[نگاه میکنه]-شما از این قضایای پیش اومده خبر دارین
-کدوم قضایا
-همین که . . . همین خواستگاری[سرخ و سفید شدنت به چه درد من میخوره بابا جواب بده]
-بله
-شما از گذشته من خبر دارین دیگه نه [چه عجب جدی شد]
-یه چیزهایی شنیدم
[گوشیمو درآوردم همهء عکسای نرگس به نظر قشنگ میومد ولی از عمد یه عکس دونفرمون که توش عالی افتاده بود انتخاب کردم وقتی اینجوری میخندید همه دنیام شاد میشد از همیشه قشنگتر به نظر میرسید قشنگترین لبخند عالمو داشت تو این عکس عینک دودی نداشت و از همیشه شادتر به نظر میرسید چشممو از گوشی گرفتم و دادمش به فاطمه]
آرین-شما دختر عاقلی هستین متوجه منظورم میشین من بمیرم هم نمیتونم نرگسو فراموش کنم انقدر دوستش دارم که اگه خدا یه نرگس دیگه بسازه و بیاره رو زمین باز هم نرگس خودمو بیشتر دوست دارم من میدونم با این حجب و حیاتون سخته با خجالتی که از خسرو دارین ولی خواهش میکنم خودتون به بقیه بگین رضایت ندارین من دیگه نمیتونم کاری بکنم به خاطر پدرم ولی شما میتونین ماجرا رو به هم بزنین
[فاطمه هنوز نگاش رو عکس بود گوشی رو ازش گرفتم و بلند شدم که برم]
فاطمه-خیلی خوشگل بوده
-نرگس باطنش از ظاهرش هم قشنگ تر بود
-من نمیتونم آقا عبدا... نمیتونم با بابام حرف بزنم
-من هم نمیتونم به نرگس خــ ـیانـت کنم
-معلومه خیلی دوستش داری
-فقط اگه بتونی این ماجرا رو تموم کنی همیشه مدیونت میشم
[وقتی سکوتشو دیدم اومدم بیرون و بدون توجه به نگاه های خیره بقیه رفتم تو حیاط سرم داشت منفجر میشد من چه گناهی کردم که یه روز هم آرامش ندارم یه روز هم نمیتونم با خیال راحت نفس بکشم یا به قول آرمان اکسیژن حروم کنم اینجا شبها خیلی سرد میشه ولی نه به سردی زندگی من انقدر غرورم جلو همه خورد شده ام که تیکه هاشو هیچ جور نمیشه جمع کرد
از بیخودی راه رفتن تو حیاط خسته شدم باید با یه نفر حرف بزنم . این بار اولم نبود شماره نرگسو میگرفتم ولی هر دفعه خاموش بود ولی نمیدونم چرا از این کار لـ*ـذت میبردم و روزی چندبار تکرار میکنم.
این بار هم شماره نرگس گرفتم ولی خاموش نبود نمیدونم چرا انقدر به هم ریختم با هر بوقی که میزد قلب من هم بیشتر میومد تو حلقم به ابلهانه ترین شکل ممکن امید داشتم که صدای نرگسو بشنوم ولی با صدای خشک و آمیخته با تعجب پدر رو به رو شدم و همه رویاهام از هم پاشید]
پدر-الو آرین
[چی بگم با این لقمه ای که بابام برام پیچیده با کدوم رویی با پدر حرف بزنم]
-پسرم چرا حرف نمیزنی
- . . .
[لحنش آروم شد]-چرا شماره نرگسو میگیری؟
[فکر نکنم از این فاطمه آبی گرم بشه]-میتونین با پدرم حرف بزنین
-الان؟چرا؟حالت خوبه؟[موبایل به دست رفتم سالن و سمت بابا]
-گوشی رو میدم بهش
[گوشی رو گرفتم طرف بابا یکم مشکوک نگاه کرد بعد گوشی رو گرفت]
بابا-الو
-. . .
-جناب مجد شمایین یه لحظه گوشی
[با چشماش برام خط و نشون کشید و رفت تو اتاقی که نماز میخوندیم اگه این همه چشم بهم زل نزده بود فالگوش وامیستادم دیگه برام مهم نیست این کارها وجهه ام رو پیش خسرو خراب میکنه از خسرو بعید بود رضایت بده دخترش با آدمی با شرایط من. . . اصلاً حتی دوست ندارم لقتشو به زبون بیارم عجیب تر اینکه بلند نمیشه فکمو بشکنه خسرویی که من میشناختم اینجوری نبود.