کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
روز دوم خلقش تنگ بود. درست مثل ته خیاری که نا خواسته در دهان جا می ماند.البرز او را به طنابی وصل کرده بود و گاهی به ته چاه می فرستاد و گاهی او را تا آسمان و جایی کنار ابرها پرناب می کرد.
گیج از تضاد های البرز، به عیادت کننده هایش که این بار به غیر از اهالی خانواده اش، همسایه ها را هم در بر می گرفت، لبخندمی زد. امروز نوبت ساجده خانوم بود تا معرکه بگیرد و با آب و تاب ، رنگ و لعاب از ماجرای زمین خوردن و بیهوشی گلی داستانها بگوید.
بنفشه هم بد ویاری اش را بهانه کرد واز هول و اضطرابی گفت که از شنیدن خبربستری شدن او به جانش افتاده بود، و به تماس تصویری اکتفا کرد و چند بـ*ـوس آبدارضمیمه ی قربان صدقه ها برایش فرستاد.
زنها گرد هم دستورمتفاوت سوپ قلم رادوره می کردند ومردها ازسیاست و اقتصاد می گفتند! هیاهویی عجیب که بیشتر به پیک نیک شباهت داشت تا عیادت بیمار ! و عاقبت عمه الی باز هم به داد گلی رسید و به قیل و قال عیادت کننده ها پایان داد.
البته سحر هم آمد. آن هم با یک دسته گل بزرگ که روی هیچ میزی جا نشد و محمود خان آن را پایین تخت گلی گذاشت.
لباس های لاکچری سحر و عطرلاکچری ترش که تمام اتاق را دو دستی بغـ*ـل کرده بود، همه را تحت تاثیر قرار داده بود و بیش از همه فلور خانوم را مفتون خودش کرده بود.
دختر ظریف و زیبایی که آیدا از او بسیار گفته بود، مودبانه حرف می زد و بی پروا وخیلی صمیمانه میان جمله هایش اسم البرز را می برد و گاهی از او نقل قول می کرد و در این میان فلور خانوم حظی وافر می برد.
گلی به لبه ی تخت تکه زد، زانو هایش را تا کرد و تا سـ*ـینه بالا آورد، سپس نگاهش را که همچنان تار بود از بیمار تخت کنار دستش که در خواب عمیقی بود برداشت و به دومین غروب پنجره ی اتاق بیمارستان خیره شد. آسمان یک بغـ*ـل ابر میان دستانش بود وسخاوتمندانه می بارید. باران پاییزی وقتی به شیشه می رسید، پر سر و صدا ،تق تق کنان سر می خورد وبه سمت لبه ی پنجره سرازیر می شد.
پلک هایش را بست و به صدای باران گوش سپرد و از ته ته دل دعا کرد تا همراه این باران پاییزی معجزه ای از آسمان به دامن زندگی اش بیفتد و ناگهان صدای سلامی او را به سرعت نور از خلوتش جدا کرد. به آنی پلک هایش هم باز شد،سرش را به سمت در بر گرداند و یک چهره ی آشنا دید.خودش بود. حسین آقای بستنی فروش!
به یاد دعاهایش افتاد. لابد حسین آقا لا به لای باران و معجزه ای که خواسته بود، اشتباهی از میان انگشتان خدا از آسمان افتاده بود!
بی اراده پاهای را به حالت چهار زانو در آورد و شالش را که شلخته روی سرش بود ،قدری مرتب کرد. آنقدر متعجب و شگفت زده شده بود که هیچ واژه ای جز سلام به ذهنش نرسید که آن هم شل و وارفته بود!
حسین آقا دست پاچه تر از او کیسه ی حاوی چند شیشه آب میوه و کمپوت را روی میزگذاشت و نگاهش را به انگشتر عقیق میان انگشتش داد و در حالی آن را با دو انگشت بی هدف می چرخاند ،با جملاتی از هم گسیخته ،گفت:
« می دونم تعجب کردید و انتظار دیدن من رو نداشتید! ولی امروز وقتی دیدم باز هم نیومدید و اون آقایی که صداش می زنید عمو اسدالله در گلفروشی رو باز کرد، دل شوره گرفتم و شاگرد مغازه رو فرستادم پرس و جو کنه. وقتی فهمیدم بیمارستان هستید، برام اسم بیمارستان کافی بود تا مثل باد خودم رو برسونم و جویای حالتون باشم.»
صدای بم حسین آقا، بوی عطر ملایم وسادگی خوابیده در کلامش گلی را برای لحظه ای کوتاه سحر کرد . آن چنان که پلک هم نمی زد ، اما به سرعت به خودش مسلط شد و نگاهش را به زیر انداخت ، گفت:
« ممنونم ، راضی به زحمتتون نبودم.»
حسین آقا دستش را که بی نهایت بلاتکلیف بود را به لبه ی کت دودی اش وصل کرد و با همان حجب حیا ،گفت:
« وقت ملاقات نیومدم تا خدایی ناکرده پیش اقوام، بد برداشت نشه. زیاد مزاحمتون نمی شم. نگهبان دم در رو به سختی راضی کردم وقول دادم زود بر گردم پایین.»
درک و شعور حسین آقا تحسین گلی را بر انگیخت. ولی همچنان از حضور او معذب بود و صدای تق تق بارانی که به شیشه می خورد، حفره ی سکوت بین شان را پر می کرد.
حسین آقا سر برداشت و با دیدن چشمان خیره ی گلی ، دل به دریا زد و گفت:
« گلی خانوم می خواستم بی خیالتون بشم. ولی دل لا مصبم، کوتاه نیومد و بی خیال نشد.مادرم با مادرتون صحبت کردو اجازه خواستگاری خواست و قرار بود جواب بده، ولی خبری نشد. فردا پس فردا باز هم زنگ می زنه.»
حالا نوبت گلی بود که چشمانش پی انگشتان دستش برود.جملات در ذهنش گم شده بود و حسین آقا آخرین جمله را گفت:
« گلی خانوم. من ساده ازتون نمی گذرم.یکی دو ماه اول تکلیف دلم رو نمی دونستم. ولی حالا مطمئنم که چی می خواد. ان شاالله رخت عافیت تنتون کنید و برگردید خونه.مواظب خودتون باشید.»
حسین آقا این را گفت چون باد از در بیرون رفت و گلی هاج و واج سرش را به سمت پنجره بر گرداند. میان غروب دیروز و غروب امروز زمین تا آسمان فاصله بود. دلتنگ بختی که خوابیده بود، با چشمانی ابری دل به دل آسمان داد و همراه او بارید.

***
بعضی از انسانهاهستند که حتی مرگ هم نمی تواند آنها را با خود ببرد. استاد شجریان همیشه زنده است.
تا قصه ای دیگر روزگارتون پر از معجزه .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن یک هفته بعد

    جارو ی دسته بلند را میان گلدانها تاب داد و خاک های ریخته شده کنارش را با خاک انداز جمع کرد . میان گلها حال دلش خوب بود. افسونگر های زیبایی که بی زبان سحرت می کنند وبی می و نوشید*نی مـسـ*ـت و خمـار...
    جارو و خاک انداز را به پشت پیش خوان برد و به دیوار تکه داد تا خستگی ها از تن تیغ تیغ اش به در شود .خودش هم روی تک صندلی مغازه نشست، دفتر خاطرات رابیرون آوردو شروع به نوشتن کرد.

    یک هفته از روزی که داخل حمام بیهوش نقش زمین شدم می گذرد. تاری دیدم خوب شده و بخیه های سرم را هم کشیدم . فقط به اندازه یک نارنگی کوچک جای موهایم که برای بخیه قیچی شده ، خالیست که به لطف پرپشتی موهایم آن را می پوشانم.
    البرز را بعد از آن غروب دیگر ندیدم. آنقدر که گاهی فکر می کنم شاید خواب دیدم و آن را واقعی پنداشتم!
    هنوز هم وقتی تصور می کنم البرز من را درچه اوضاع و احوال مثبت هیجده ای درون حمام دیده ، از خجالت آب می شوم. حقیقتی که هیچ کس در مورد آن حرف نزد! حتی بابا محمود و مامان فروغ ! رفتار آنها آن قدر عادی بود که گویی من همیشه ی خدا با مانتو وشلوار و شال به حمام
    می روم!
    شاید هم از عمد فراموش کردند تا بیشتر از این باعث شرمساری من نشود. دلیلش هرچه که هست ممنون درک و شعورشان هستم. ولی ای کاش بابا محمود بی خیال نمی شد و مثل این رمانهای آبکی، سـ*ـینه سپر می کرد ، قداره می کشید و باد در گلویش می انداخت، می گفت: « اصلا چه معنی دارد، البرز دختر من را در حمام دیده است!؟ حالا باید به خواستگاری بیاید و با او عروسی کند! » آن وقت من از خدا خواسته همسر البرز می شدم وسالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردیم تا چشم حسودهایمان کور شود.

    گلی خودکار را میان دندان هایش گرفت وشروع به جویدن آن کرد. سپس دستش را زیر چانه اش گذاشت و در حالی که نگاه خیره اش به طردد اتومبیل های رنگارنگ بود،در افکارش شناور شد.سحر را به یاد آورد، با آن موهای بلوندلخت و چهره ایی ظریف و زیبا که از هر زن و مردی دلبری می کرد. با آهی پر حسرت خودکار بینوا را از لای دندان هایش نجات داد وهیاهوی کلمات ذهنش، بر روی نوک قلم جاری شد.

    عمه الی یک ضرب المثل دارد که می گوید: « کم بود جن و پری این یکی هم از دیوار پرید!» ای کاش می دانستم، سحر از کدام قسمت دیوار زندگی ام درست مثل لنگه دمپایی، وسط کاسه ی چه کنم هایم پریده !؟کم محلی های البرز کم بود،حالا سحر هم به اضافه شده. حریف قدری که می دانم به گردطنازی هایش هم نمی رسم، چه برسد به اینکه بخواهم با او به نبرد بروم.
    در بیمارستان ،خاله فلوربا دیدن سحر ،آب از دهانش راه افتاده بود و لحظه ای چشم از او بر نمی داشت ،لابد با خودش می گفت: « به به چه عروس خوشگل و خوبی!» آیدا هم بعد از ماجرای مهمانی، با من سر سنگین شده و تمام وقتش را با سحر می گذراند و این را از بین گفتگوهای مامان فروغ و با خاله فلور فهمیدم.
    میان این لنگه دمپایی های تا به تای زندگیم، فقط حسین آقای بستنی فروش را کم داشتم که به شکرانه ی پروردگار دو روز پیش برای خواستگاری تماس گرفت و با مامان فروغ حرف زد.
    مرد نجیببی که پلک هایش همیشه سرازیر است و جملاتش عجیب بوی سادگی می دهد.

    گلی همچون زورقی میان دریا میان کلمات ذهنش شناور بود وبا صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله های آویخته به در ورودی به آنی سر برداشت و نگاهش با البرز در آمیخت که در آستانه ی در ایستاده بود.

    ***
    تا هفته آینده و قصه ای دیگر روزهای پاییزی تون پراز معجزه های بسیار.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    شگفت زده به آنی از جایش برخاست و مردمک هایش از حرکت ایستاد. همانند سکوت که لنگ در هوا بین شان سرگردان بود! البرز قلبش بی اراده به تپش افتاد ، تاپ تاپی پر صدا که تا گوش هایش انعکاس داشت . عاقبت محو چشمان ثابت گلی لبخند نرمی زد و در را پشت سرش بست تا سرما و سوز پاییزی را پشت در جا بگذارد و قدمی پیش گذاشت و گلی هول دست ‌پاچه همانند دزدی که مچش را گرفته باشند به سرعت دفتر خاطراتش را بست و طوطی وار جمله ای که به تمام مشتری هایش می گفت را خرج البرز هم کرد.
    « خوش اومدید. می تونم کمکتون کنم؟»
    البرز روحش پر کشید برای دست پاچگی دختر پیش رویش. لبخندش عمیق شد و دندان های مرتبش درخشید . نگاهش هم می خندید و آن را بر روی گلدانهای سفالی که غرق گل بود چرخاند و دستی بر روی رز های قرمز زیر دستش کشید،سر برداشت و گفت:
    « بازم سلام یادت رفت. »
    سکوتی به دلچسبی آفتاب زمستونی همانقدر گرم و دلنشین بین شان بر قرار شد و گلی خندید.
    « سلام.خوش اومدی.»
    البرز سر انگشتانش را به لبه ی کاپشن جیرش کش داد ، دو دل میان دل دل هایش شمرده و قدری آهسته تر گفت:
    « اگه توی بساطت یه لیوان چای باشه بهت میگم که چه جوری می تونی کمکم کنی.»
    تعجب کار خودش را کرد و همانند اهرمی دهان گلی را نیمه باز نگه داشت! ذهنش در دم مثل یک کامپیوتر شروع به پردازش دادها کرد .خب آن چه که از ظواهر امر پیدا بود، او با سر به زمین سقوط کرده بود، ولی مغز البرز تکان چند ریشتری خورده است،شاید هم مثبت هیجده هایی که دیده بود، باعث شد تا نظرش را تغییر دهد.
    شایدها ، نظم ذهنی اش را بر هم زد و این فکر آخر او را بیشتر هول ودست پاچه کرد.
    دفتر خاطراتش را به داخل کشو ی پیش خوان جای داد و مذبوحانه تلاش کرد تا رفتاری خانومانه داشته باشداماچندان موفق نبود. عاقبت لبخندی بی اراده چاشنی چهره ی همواره متعجبش شد، گفت:
    « خیره انشالله ، راستش تعجب کردم .»
    نفس های ملتهب اش را قورت داد تا راه جملات دیگر باز شود ، سپس ادامه داد:
    « اصلا انتظار دیدنت رو نداشتم.»
    مشام البرز پر از عطر گلها بود و مردمک هایش پر از گلی ، از میان گلهایی که هر دو طرف صف بسته بودن عبور کرده و چند قدمی پیشتر آمد، روبروی پیشخوان ایستاد حالا او هم دست پاچه شده بود .قدری جمله هایش را مزه مزه کرد اما با باز شدن در گلفروشی و آمدن مشتری ،مجالی برای گفتن آنچه در ذهن داشت ،پیدا نکرد و بی درنگ از پیشخوان فاصله گرفت.
    گلی آه از نهادش بر آمد و به مرد جوانی که گونه هایش از سرما سرخ شده بود نگاه کرد.گویی قرار نبود لنگه کفش های تا به تایی که دقیقا وسط حال خوبش سقوط می کنند، تمام شود! از پشت پیشخوان بیرون آمد و با کمی فاصله از البرز ایستاد و پیش از آن که بگوید :« خوش اومدید، می تونم کمکتون کنم؟»
    مرد لبه ی کتش را صاف کرد و به تصور این که البرز فروشنده است رو به اوشتاب زده، گفت:
    « آقا یه دسته گل می خوام.یه چیزی که مناسب منت کشی باشه.»
    گلی و البرز هر دو‌خندیدند و البرز پرسید:
    « هر گل حرف خودش رو داره . می خوای از کی منت کشی کنی ؟»
    مرد قدری این پا و آن پا شدو مضطرب به ساعت مچی اش نگاهی انداخت.
    « می خوام منت نامزدم رو بکشم.»
    البرز در حالی که هنوز خنده روی ل*ب*هاش بود سرش به سمت گلی کج کرد.
    « پس خانوم بهتر می تونن کمکتون کنه.»
    هر دو تا آخرین لحظه که مرد جوان از گلفروشی خارج می شد، لبخند روی لبهایشان بود.

    ***
    توکل یعنی:
    اجازه بده به خداوند که خودش تصمیم بگیره.
    و ایمان داشته باش که رویاهایت همچون بارانی از آسمان فرو می ریزد.

    تا قصه ی بعدی روز و روزگارتون پر از معجزه






    «
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    یک فنجان چای خاصیت عجیبی دارد.گاهی خستگی هایت را در دل داغش ذوب می کند و گاهی هم بهانه ای می شود تا کنار کسی که دوستش داری بنشینی و در سکوت جرعه جرعه دوستت دارم های بی صدایت را سر بکشی.
    اصلا چای که باشد تنور صحبت گرم می شود و البرز و گلی به بهانه ی نوشیدن چای قدری با فاصله روبروی هم ایستادند و همراه عطر گلهایی که در هوا چرخ می خورد، با لبخندی پنهان چای می نوشیدند.
    البرز چایش به نیمه نرسیده بودحرفهایش را مزه مزه کرد و سر بر داشت و بی مقدمه ،گفت:
    « بعضی حرفها، گوش محرم می خواد.کسی که حرفت رو بگذار توی صندوقچه ی دلش و پنهونش کنه.»
    دل گلی تاپ تاپ کنان از جایش برخاست.لحظه ای کوتاه ذهنش به گذشته و باغ انار پرتاب شد. گیج و سرگردان میان همین جمله ی کوتاه البرز چرخیدو منتظر ایستاد تا جمله های او تمام شود.سکوت کوتاهی که با صدای بوق و هجم ترافیک بیرون پر شد البرز انگشتش را بع دور لبه ی فنجانش دایره وار چرخاند و در ذهن حرفهایش را بالا و پایین کرد و عاقبت سر برداشت ، گفت:
    « راستش رو بخوای کسی رو که مثل تو راز دار باشه پیدا نکردم. »
    البرز تامل کوتاهی کرد و به چشمان قهوه ای گلی خیره شد
    « با خودم گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی تا زود تر به نتیجه برسم.»
    گلی از کنجکاوی در حال خفه شدن بود و با جرعه ای چای راه گلویش را باز کرد.
    « خیره انشالله ،چه کمکی از دستم بر میاد!»
    البرز اخم هایش را درهم کشیدو خط عمودی عمیقی بین دو ابرویش افتاد . نگاهش را به سمت گلدان های غرق گل برد ونیش خند تلخی روی لبش نشست.
    « زیر سر بابام بلند شده. فلور جون هم فهمید و دست به دامن من شد. اصلا به همین خاطر بود که از اصفهان برگشتم .»
    دهانش از تعجب نیمه باز مانده بود و مردمک هایش بی حرکت. می دانست سر و‌گوش ایرج خان می جنبد ولی مقدارش را دیگر نمی دانست.این بار جرعه دیگر نوشید تا تعجب هایش راقورت دهد باز هم جرعه ای دیگرچای نوشید و بی حواس پرسید:
    « خب حالا چه جوری بلند شده!؟»
    البرز نتوانست خنده هایش را قورت دهد و آنها با صدای پقی از بام لبهایش بیرون پرتاب شد و در حالی که رد پای خنده هنوز روی لبش بود، پرسید:
    « منظورت رو نفهمیدم...!؟»
    گلی با خنده ی البرز دستپاچه شد . تازه فهمیده بود که جمله اش چقدر ایهام دارد.از هولش فنجان چای را تالاپی به روی پیشخوان کوبید و دستهای بلاتکلیفش را در جیب مانتو اش فرو برد و شتاب زده با جملاتی درهم ریخته ،گفت:
    « یعنی می دونی ، منظورم این بود ایرج خان my friend داره، یا زن گرفته!؟»
    البرز که دیگر حس بد چند دقیقه ای پیش را نداشت . فنجان چایش را کنار فنجان چای گلی روی پیشخوان گذاشت و با لبخند روی لبش سری به اطراف تکان داد.
    «پای زنی در میونه که هیچی ازش نمی دونم .فلور جون معتقده که بابام ، زن رو صیغه کرده .ولی من هنوز مدلش رومطمئن نیستم.به هر حال نفس خــ ـیانـت زشت ومدلش چندان فرقی نمی کنه.»
    گلی متاسف برای خاله فلور، نفس عمیقی از ته دلش کشید .گویی که بخواهد آن قسمت دلش را که سوخته بود با نفس هایش خنک کند.
    « ای کاش خاله فلور به جای اینکه دست به دامن تو می شد، خودش حقش رو می گرفت و به ایرج خان می گفت که از همه چی خبر داره.»
    « فلور جون از آبرو ریزی می ترسه. این که حرفش توی دهن در و‌همسایه بچرخه.نمی دونم شاید اونقدر بابام رو دوست داره که دلش نمی خواد از دستش بده و می خواد بی سر و‌صدا همه چیز به نفع خودش تموم بشه.»
    البرز به این جای جمله اش که رسید پر از اشتیاق به چشمان منتظر گلی خیره شد، به طره مویی صاف و بی حالتی که روی گونه اش لم داده بود. ذهنش را مرتب کرد و شمرده و نرم پرسید:
    « کمکم می کنی؟»
    حس خوبی زیر پوستش متولد شد و لبخند نشانه ی آن بود با اشتیاق ،جواب داد:
    « البته که کمکت می کنم. ولی آخه بدون هیچ رد و‌نشونی ، کار خیلی سخت میشه. »
    البرز به میان جمله هایش آمد و جمله ی او را قطع کرد.
    « یه عکس سه در چهاردارم، که بین فاکتور های فروش تعمیرگاه پیدا کردم.نمی دونم شاید هم از بستگان بچه های تعمیرگاه باشه و من اشتباه می کنم.»
    « از سیروان می پرسیدی شاید اون رو می شناخت.»
    با چهره ای درهم ،چشمهایش را بست وبا دو انگشت گوشه ی پلک هایش را قدری فشار داد.
    «نمی خوام بچه های تعمیر گاه چیزی بفهمن. می خوام پیداش کنم و بی سر و‌صدا موضوع فیصله بدم.»
    گلی دستهای بلاتکلیفش را از جیب هایش بیرون آورد و آنها را در هم قلاب کرد و تاب بی تابی البرز را نداشت ولبخند مهربانانه ای تحویل البرز داد و با صدایی به نرمی پچ پچ زیر گوش ،گفت:
    « نگران چی هستی پیداش می کنیم.کاشکی عکس این خانوم همراهت بود و نشونم می دادی.»
    البرز نگاهش را از ترافیک جاری در کف خیابان برداشت و مردمک هایش به سمت گلی چرخید و در حالی که دستش را به سمت جیب پالتویش می برد گفت:
    « عکس رو وقتی پیدا کردم توی جیب کیف پولم گذاشتم .»
    البرز وقتی عکس را به طرف گلی گرفت مات و مبهوت شد آنچنان که پلک هم نمی زد و یا صدایی که دامنش پر از شگفتی بود ، گفت:
    « من این خانوم رو می شناسم.»
    حالا نوبت البرز بود تا شگفت زده شود و چشمانش که قدری درشت تر شده بودند، نشانه ی آن بود . ابروهایش را درهم کشید و با لحنی ناباورانه پرسید:
    « مطمئنی...؟»
    گلی هول و دستپاچه گویی به راز بزرگی پی بـرده باشد ،شتاب زده جواب داد:
    « آره به خدا... این خانوم همسایه ی طبقه ی اول خونه ی بنفشه اس . یه چند دفعه توی راه پله و دم در خونه دیدمش.احتمالا ایرج خان اونجا باهاش آشنا شده.»
    گلی ته مانده ی آب دهانش رابه سختی رو داد و اضافه کرد:
    « بنفشه ، امروزرفته خونه ی مادر شوهرش و بهترین فرصت که بریم و با فریده خانوم حرف بزنی.چون اگه خونه باشه ممکن که مار رو ببینه.»
    البرزهیجان زده، یک دستش را مشت کرد و آن را به کف دست دیگرش کوبید . هر گز فکر نمی کرد به این راحتی صاحب عکس را پیدا کند.


    ***
    تا قصه ی دیگر روزگارتون پر از معجزه ی آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    باد هوهوکنان میان کوچه ی خلوت از عبور عابران پیچید وخودش را به زور از لای پالتو ی نیمه ضخیم اش رد کرد و لرزی به جانش انداخت.
    به ماشین اش تکه داد و دستهایش را هم به جیب هایش سپرد.
    آه سردی از لابه لای دنذانهایش گذشت . ای کاش می توانست برای دل سر سپرده اش هم کاری می کرد دلی که بی منطق مثل کودکی پا به زمین می کوبید و می گفت « جانش بند نفسهای گلی است » و عقلش چوب به دست بالای سرش ایستاده بود و گذشته را به یادش می آورد. عقل بر روی اسم گلی خط می زد و دل پاکن به دست خط خطی ها را پاک می کرد.
    میان جدال نابرابر دل و عقل، با نوک پا به برگ خشک زیر پایش ضربه ای زد و برگ زرد و زار به آن سو تر پرتاب شد و همراه دست باد به دل کوچه گریخت. چشمهایش پی فرار برگ بود که ناگهان از انتهای کوچه گلی را دید که از در ساختمان مسکونی بنفشه بیرون آمد و چون باد به سمت او می دوید .افکارش پر کشیدند . نگران تکه اش را از در اتومبیل اش برداشت و چند قدم به سمت او رفت.
    گلی وقتی به او رسید ،دست بر روی سـ*ـینه اش گذاشت و در حاای که جمله هایش یکی در میان میان نفس هایش گیر می کرد ،گفت:
    « نیست، نیست یعنی رفته...»
    البرز پر تلاطم مردمک هایش با نفس های گلی بالا و پایین شد و عاقبت دو کف دستش را بالا آورد و رو به گلی گرفت و شمرده ،گفت:
    « باشه ، باشه، مگه دنبالت کردن دختر ! یه کم نفس تازه کن بفهمم چی میگی...»
    گلی بند کیفش را روی شانه جا به جا کرد و جمله های نصف و نیمه اش را قورت داد وبه قدر چند پلک بر هم زدن نفس هایش رنگ آرامش گرفت.٬گفت:
    « البرز ، فریده خانوم نیست ، زنگ در خونه شون رو زدم کسی در رو باز نکرد . از واحد روبرویی پرسیدم که کجاست ؟ گفت صاحب خونه، خونه اش رو‌می خواست برای عروسی پسرش و برای همین فریده خانوم دو روز پیش اسباب کشی کرد و رفت.»
    آه از نهاد البرز برخاست و باز هم رسیده بود به مرز استیصال . نفس عمیقی کشید ، آن چنان که لپ هایش پر و خالی شد.
    « نفهمیدی کجا رفته...؟»
    گلی به علامت نفی سری بالا انداخت و گفت:
    « نه... همسایه ی واحد روبرویی نمی دونست. گفت یه دفعه ای شد .»
    البرز سری تکان داد . چاره ای نداشت می بایست راه دیگری پیدا می کرد. ناامید اتومبیل را دور زد و در حالی که در را باز می کرد تا سوار شود .
    « دختر، برای گفتن این خبر نیازی نبود تموم راه رو چنان بدوی که از نفس بیفتی ... !؟ سوار شو تو راه حرف می زنیم.»
    کنایه ی البرز به غرورش تلنگر زدبا اخم هایی که در هم جفت شده بود سرتق چانه اش را بالا داد .
    « به جای کنایه زدن اگه صبر می کردی می گفتم که آدرس محل کارش رو پیدا کردم و فهمیدم توی خیابون انقلاب توی یه کتاب فروشی فروشنده اس. اگه عجله کنیم قبل از تموم شدن شیفت کاریش که ساعت پنج، می تونیم تو محل کارش پیدا کنیم.»
    البرز مثل غریقی که از ساحل دور مانده باشد و با دیدن فانوس دریایی جان می گیرد،کور سویی در دلش روشن شد.بی درنگ مچ دستش را بالا آورد، به ساعتش نگاه کرد و به چهره ی درهم گلی خیره شد .بدش نمی آمد اخم های شیرینش را برمی داشت آنها را قورت می داد.اشتیاقش را پنهان کرد و این بار با لبخندی که سعی داشت آن را هم قورت دهد ،گفت،:
    « خانوم مارپل گل رو زدی ، دست بجنبون سوار شو تا بچه بوچه های مدرسه تعطیل نشدن و ترافیک راه نیفتاده ،برسیم به این خانوم پر درد سر.»
    گلی ته دلش غنج رفت. هنوز هم تشویق های یونیک البرز برایش طعم صد آفرین های پای نمره بیست دیکته اش را داشت. مذبوحاته سعی کرد تا اخم هایش را حفظ کند اما زور و بازوی شوق دلش بیشتر بود و اخم هایش را به لبخند نرمی تبدیل کرد
    آنچنان که وقتی سوار شد لبخند همراهش بود و مجبور شد برای پنهان کردن آن سرش را به سمت پنجره برگرداند.
    هیچگاه فکر نمی کرد فریده خانوم ، همان زنی که گاهی او را از پشت پنجره ی خانه ی بنفشه می دید. سبب خیر شود تا او یک روز فرح بخش و پر هیجان را در کنارالبرز سپری کند.

    ***
    روزتون خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    پله های آهنی کتابفروشی را تاپ تاپ کنان به سمت زیر زمینی طی کردند و پله هایی فرسوده که در گذر زمان زنگار بسته بودند، زیر پاهایشان ناله کنان جیر جیر می کردند. نفس های خسته یشان در سـ*ـینه جا ماند وقتی فروشنده خسته از همهمه ی مشتری ها، بی حوصلگی جواب داد:
    « خانوم‌حقیقی، نیستن و رفتن انبار بار جدید کتاب رو تحویل بگیرند و تا دو سه ساعت دیگه هم نمیان.»
    هر دو مثل یخی زیر آفتاب تموز وار رفتند وگلی همانند شاگرد ی که چشممش به دهان معلمش باشد رو به البرز چرخید و در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد پرسید:
    « حالا چیکار کنیم؟»
    البرز سر برداشت و مردمک هایشان روی یک پل به هم رسیدند. خب حالا که جای این خانوم را می دانست، می توانست روزی دیگر بدون حضور گلی او را ببیند. راه دیگر هم این بود که بی خیال عقل و منطق شود و کنار گلی برای دو یا ساعت عاشقی کند .بی درنگ صدای عقل و منطق را خاموش کرد و به ندای بی پروای دلش گوش داد که می گفت: « گاهی لازم است با خودت بگویی هر چه پیش آید خوش بیاید وصدای عقل را خاموش کنی تا دل عرض اندامی کند.»
    «کاری که باید انجام بدیم. منتظرش می مونیم.»
    البرز در حالی که این را می گفت و دست روی بازو گلی گذاشت و او را کمی به سمت خود کشید تا پسر ژیگولی که زیر بغلش پر از کتاب بود با او بر خورد نکند. آهسته ،گفت:
    « بیا بریم یه چرخی توی کتاب ها بزنیم .»
    گلی چشمش به انگشتان پیچیده به روی بازویش بود .دست مردانه ای که بی صدا حمایت می کردو به یاد این جمله افتاد که روزی پشت یک وانت نیسان خوانده بود.« ای کاش گاهی بال در می آوردم تا به وقت نیاز پرواز می کردم.»

    ***
    الهی که آرزو هایتان پرواز کنان به دست خدا برسد.
    تا فرداروز خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    از فرط خوشی پروانه ای شد و از پیله اش بیرون آمد و با لبخندی وسیع ، به وسعت بی قراری قلبش، گفت:
    « پیشنهاد خوبی ، پس از قسمت رمان شروع کنیم.موافقی؟»
    دلش را رها کرد تا خودش باشد. همان البرزی که با اشاره ی گلی تا پای جان هم می رفت و بر می گشت. اصلا هر جا که به گلی منتهی می شد موافق بود.اخم هایش را تصنعی اما مردانه در هم کشید
    « باشه موافقم ، بریم ببینم چقدر سلیقه هامون به هم نزدیک...؟»
    گلی از خوشی عنقریب درحال بال در آوردن بود و پاهایش را محکم به زمین چسبانده بود تا مبادا اوج بگیرد. خنده کنان به سمت قفسه های رمان رفت ومیان هزاران قصه ی خاموش، کتاب عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی را برداشت و در هوا تاب داد . البرز کتاب ابله داستایوفسکی را نشان داد.
    گلی به احترام نویسنده سر خم کرد و کتاب سمفونی مردگان جواد معروفی را بر داشت. این بار نوبت البرز بود تا سر خم کند و ناگهان چشمش به جلد دوم کلیدر اثر محمود دولت آبادی افتاد بی درنگ آن را برداشت و هر دو به احترام استاد بی بدیل قلم تعظیم کوتاهی کردند.
    البرز سر خوش از این ادای احترام به نویسندگان بزرگ و نامدار، گوشه ی پالتوی گلی را کشید و او را به سمت قفسه ی کتاب های شعر برد.
    گلی بال در آورده بود .خودش را میان باغی از اشعار می دید که شاعرانش با ذوق و لطافت چنان کلمات را آرایش کرده بودند که دل کردن از آنهاسخت بود .
    البرز با دیدن اشتیاق گلی دلش پر کشید ، سر بیخ گوش او فرو برد و آهسته نجوا کرد.
    « اگه دوست داری یکیش رو انتخاب کن.»
    ناباور سرش به سمت البرز چرخید و او را در یک قدمی اش دید دلش می خواست عصای جادوی می آمد و همانند قصه ها آن دو را به میان صفحه های کتابها پرتاب می کرد. به میان اشعار حافظ و باغ های شیرازش یا قایق سهراب که می خواست به دل آب سفر کند. یا در کنار حوضچه ی علی کوچیکه ی فروغ فرخزاد می نشتند و بعد از آن از کوچه ی مهتابی فریدون مشیری می گذشتند.
    سر برگرداند تا اشتیاق تالاپی از چشمانش بیرون نیفتد و اشعار سهراب را برداشت در حالی که کتاب حافظ و فروغ هم میان دستانش بود و حس می کرد هر کدام را که بردارد در حق آن یکی جفا کرده.مردد میان انتخاب سر برگرداند و گفت:
    « به نظرت کدوم رو بردارم...؟»
    « همشون بهترین اند. هر سه تاشون رو بردار.»
    البرز این را گفت و میان چشمان متعجب گلی هر سه کتاب را از او گرفت و در حالی که به سمت صندوق می رفت گفت:
    « بیا بریم یه چرخی هم بیرون بزنیم تا خانوم ‌حقیقی بیاد.»
    گلی از فرط شادی حس می کرد میان رویاهایش قدم می زند . شاید هم رویاهایش میان حقیقت قدم می زد.

    ***

    بعد از گشت گذار میان باغی از کتاب های رنگارنگ که برای هر دو دلنشین بود، قدری میان خیابان های سرد پاییزی در سکوت قدم زدند و عاقبت البرز گلی را به کافی شاپی که توی دل یه کوچه ی بن بست بود برد تا خستگی هایشان را به دل چای و قهوه بسپارند.
    کافه ای شیک و مرتب که اکثر میز های نیمکت مانندش پر بود به جز میز سه دختر نوجوان مدرسه ای که با لباس های فرم مدرسه کنار هم نشسته بودند.
    گلی دلش یک جای دنج و خلوت می خواست. اما به احترام میزبان سکوت کرد تا تصمیم نهایی را او بگیرد وصدای البرز آن هم جایی کنار گوشش او را از رویاهایش دور کرد.
    « بیا بریم کنار اون بچه مدرسه ای ها بنشینم.»
    گلی هر چند مایل نبود اما خانومانه پذیرفت وباقدری فاصله کنار البرز به راه افتاد.البرز وقتی به کنار میز دختر ها رسید مودبانه، گفت:
    « خانومها میز ها همه پره شده، اجازه هست من این خانوم کنارتون بنشینم؟»
    یکی از دختر ها که موهایی صاف داشت و مقنعه اش پس رفته و به کلیپس سرش بند بود با دیدن البرز ابروهای پهن و دست نخورده اش را بالا داد و در حالی که به سمت دیگر میز می رفت تا کنار دوستانش بنشیند، گفت:
    « برای جنتلمن ها همیشه و همه جا ،جا هست. بدو بیا با خانومت این جا بنشین.»
    البرز خنده هایش را با فشار لبش های بر روی هم پنهان کردومنتظر ماند تا گلی بنشیند و سپس خودش کنار او نشست و دقایقی بعد دست و دلباز سفارش داد. دو فنجان قهوه ، پای میوه و کیک شکلاتی .
    دختر ها که چشم از روی آن دو بر نمی داشتند مدام زیر گوش هم پچ پچ می کردند و یکی از آنها که قدری تپل تر بود و موهایی فرفری داشت وبه او فریبا می گفتند،گفت:
    « ای بابا، مامانم میگه درگوشی حرف زدن بده . اصلا بگذار از خودشون بپرسیم چه نسبتی با هم دارن؟»
    دختری که موهایی صاف داشت و او را رها صدا می زدند، معترض شد .
    « آقا جر زدن ممنوع ! شرط بستیم باید پاش واستید. من میگم نامزدش نیست ، چون حلقه تو انگشتش نداره.»
    دختر سوم که خنده از لبهایش جدا نمی شد، گفت:
    « شاید خواهر برادر باشن.»
    فریبا در حالی که چشم از البرز و گلی بر نمی داشت، خنده از روی لبهایش پرواز کرد.
    « عمرٱ ، محاله خواهر برادر باشن . براش دلیل هم دارم. اول این که یه برادر هیچ وقت خواهر گرامیش رو نمیاره یه همچین جای گرونی و این همه براش کیک های جورواجور سفارش نمیده. جایی که ما دونگی به زور به کیک معمولی سفارش دادیم. آقا دیروزبعد از کلی غر زدن که حوصله ام سر رفته و ال و بل ، داداشم راضی شدبا هم بریم یه دور بیرون بزنیم ولی نامرد من رو تا سر کوچه برد یه بستنی دوقلو گرفت و گفت : « آفرین دختر خوب. برو با دوستت بخور.»
    گلی البرز به همراه دختر ها خندیدند و فریبا ته مانده کیکش را خورد، ادامه داد.
    « قسمت درد ناک ماجرا اینجاست که صبح متوجه شدم که آقا داداش دیشب، دوست دخترش رو بـرده یه رستوران شیک و باکلاس وباهم شام خوردند.»
    رها مقنعه اش را بالاتر کشید و چتری هایش را به زیر شال هول داد و در حالی که نگاهش به کیسه ی کتاب ها بود ، گفت:
    « شانس نداریم که به جنتلمن ما رو دعوت کنه کافی شاپ و برامون میز بچینه از این سر تا اون سر .آبجیم میگه مرد خوب مثل جا پارک کنار خیابون می مونه ، خوباش اشغال شدن و درب و داغون هاش هم به درد پارک کردن نمی خورن.»
    گلی چنان خندید که تکه ای کیک به گلویش پرید و به سرفه افتاد و البرز چند بار آهسته به پشت او زد و دختر سوم که صورت سبزه ای داشت و چشمان عسلی اش می درخشید، خنده هایش را با کیک قورت داد و گفت:
    « ولی بچه ها مامانم میگه مردها مثل درخت هستند بعضی هاشون سرو صنوبر و پر برگ و بار ماشاالله مثل این آقا ،بعضی ها هم قدرتی خدابه سایه شون هم نمی تونی دل خوش کنی ،مثل بابات. »
    سفره ی بگو بخند باز بود و البرز و گلی در سکوت قهوه و کیکشان را می خوردند و به تعبیر رنگارنگ دختر ها می خندیدند.عاقبت رها تاب نیاورد و رو به آنها،گفت:
    « بابا مردیم از فضولی! کیک هامون هم تموم شد خودتون بگید چه نسبتی با هم دارید؟»
    البرز خنده ازچشم هایش هم شره می کرد ولی فقط گاهبی لبخند نرم و کوتاهی می زد وبی آن که جواب آنها را بدهد به ساعت مچی اش نگاه کرد و رو به گلی ،گفت:
    « گلی بلند شو‌بریم داره دیر میشه.»
    البرز این را گفت و درحالی که بلند می شد رو به دختر ها که هاج و واج نگاهشان می کردند چرخید:
    « خانومها ممنونم که اجازه دادید کنارتون بنشینیم. بهتون خوش بگذره.»
    گلی دلش نمی خواست این لحظه های ناب تمام شود وبا اکراه برخاست و با دختر ها خداحافظی کرد. آنها رفتند بی آن که بگویند با هم نسبت دلی دارند.

    ***
    تا یکشنبه ی آینده روز و روزگارتون پر از معجزه
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    بوی کاغذ و کتابهای نو در فضای دم کرده و پر حجم کتاب فروشی می چرخید و مشتاقان کتاب میان قفسه های کتاب می چرخیدند . خانوم حقیقی با دیدن گلی او را بی درنگ به یاد آورد و گل ازگلش شکفت، اما وقتی البرز که کپی برابر اصل ایرج خان بودکنارش دید، باد شور و شوقش همچون بادکنی که سوزن به دل خورده باشد خالی شد.
    شباهت البرز به پدرش آن چنان قوی بود که گویی ایرج خان را به دوران جوانی پرتاب کرده باشد و حالا آن سوی پیش خوان ایستاده است .
    عاقبت فریده خانوم با دلی که از ترس فرو ریخته بود، مات و مبهوت البرز چشم بر داشت و رو به گلی چرخید وسلامی آهسته وبی رمق از میان لبهایش بیرون آمد و بعد از تاملی کوتاه به آشفتگی اش غلبه کرد، گفت:
    « گلی جون، خوبی ؟ بنفشه جون خوبه...؟»
    گلی وحشت متولد شده در چشمان فریده خانوم را دید و متاثر از حال بدی که برای او بوجود آورده بودند ،نیم نگاهی به البرز انداخت و از پسرهایی که با یک بغـ*ـل کتاب به سمت صندوق می رفتند فاصله گرفت و طرح لبخندی زورکی به لبهایش داد تا او را مطمئن کنند همه چی خوب است و با همان لبخند ،گفت:
    « فریده خانوم، ببخشید مزاحم وقت کاری تون شدم. ایشون پسر خاله ام البرز هستند ومی خواهیم یه صحبت کوتاه با هم داشته باشیم.»
    فریده خانوم حالا علاوه بر صدایش، دستهایش هم نامحسوس می لرزید.
    « مثلا چه صحبتی...؟»
    پریشانی و درماندگی زن پیش روی البرز او را هم پریشان کرد.سر پیش تر آورد و محکم اما نرم، گفت:
    « خانوم حقیقی، جایی برای نگرانی نیست فقط یه صحبت دوستانه خارج از این فضا، فکر نمی کنم خواسته ی زیادی باشه؟»
    زن بینوا از ترس حرکات عصبی به جان دستهایش افتاد و بی هدف با دستمال چروکیده ی درون دستش کتابهای قفسه را گرد گیری کرد و سر بالا انداخت.
    « من وقت ندارم، صاحب کارم اجازه نمیده از کتابفروشی برم بیرون. شما هم لطفا مزاحم نشید.»
    گلی دست روی بازوی او گذاشت و قدمی پیش تر آمدو به چشمانش خیره شد، گفت:
    « فریده خانوم، چیزی برای ترسیدن وجود نداره، قرار نیست که بدزدیمت! پیش از اومدن شما البرز با صاحب کتابفروشی صحبت کرد و گفت از اقوامتون هستیم و اجازتون رو گرفت. پسر خاله ام میخواد باهاتون حرف بزنه ، به خدا فقط همین.»
    صدای نرم و گلی که با عطر خوبش همراه بود اعتماد فریده خانوم را جلب کردو باعث شد تپش های قلبش قدری آرام گیرد.
    « باشه ، لطفا فقط کوتاه باشه.من به این کار احتیاج دارم و نمیخوام از دستش بدم.»
    نفس های حبس شده ی گلی و البرز رنگ آرامش گرفت و آسوده از حفره های بینی شان سرازیر شدو سپس هر سه از کتابفروشی و هوای ساکن و دم کرده ی آن خارج شدند.

    ***
    فریده خانوم که با دیدن البرز تا ته ماجرا را خواند و از بر شد بود ویقین داشت ته این ملاقات به ایرج، همسر صیغه اش منتهی می شود.
    از شدت اضطراب دستهایش را کلافه و عصبی در هم تاب می داد و مردمک های بی قرارش مدام و پی درپی به اطراف فرار می کرد وهمین که گوشه ای از پاساژ کتاب را خلوت یافتند رو در روی آن دو ایستاد با لحنی درمانده رو به البرز شد ،گفت:
    « از من چی می خوای...!؟»
    البرز قدری عصبی شد ، سپس آتش خشمش تا ابروهایش بالا آمد و بی در نگ آنها را درهم و صدایش را قدری خوف ناک کرد.
    « خانوم‌محترم، شما بگید یک خانوم جوان از یک مرد متاهل سن بالا که پسری به سن من داره چی می خواد!؟»
    فریده خانوم درمانده تر از لحظات پیش جواب داد:
    « به خدا ایرج خودش پاپیچم شد و گفت با زنم مشکل دارم و می خوام طلاقش بدم و ال و بل ....من هم توی شرایطی بودم که مجبور شدم قبول کنم. به خدا چشم به پولش ندارم ببینید،مهرم دوتا سکه بیشتر نیست .خودم کار می کنم و خرج خودم رو در میارم. ایرج فقط یه کم پول داد تا روی پول پیش خونه ی جدیدم بگذارم تا خونه رو رهن کامل کنم و دیگه مجبور نباشم کرایه بدم.»
    البرز همچنان عصبانی بود.
    « دلیل تون قانع کننده نیست. شاید از نظر شرع این کار مشکلی نداشته باشه ولی از نظر عرف پر از ایراده و بهش میگن خــ ـیانـت... این آقا متاهل هستن و همسرش، مادر منه و اتفاقا پدرم هیچی در مورد شما به ایشون نگفته ولی مشام به بوی خــ ـیانـت خیلی حساسه.»
    حلقه ی اشک های فریده خانوم قل خورد و پایین افتاد وبا پشت دست آنها را پاک کرد و گلی متاثر هشدارگونه دست بر روی بازروی البرز گذاشت و نرم ،گفت:
    « البرز خواهش می کنم با عصبانیت کاری پیش نمیره اومدیم تا مسئله رو حل کنیم نه که همدیگه رو بکوبیم!»
    فریده خانوم حالا شر شر اشک می ریخت و با صدایی که بغض دردناکی همراهش بود ،گفت:
    « من بچه ی شهرستانم و سه سال پیش زن یه نامرد شدم که شکاک بود و دست بزن داشت به سال نکشید که جونم به لبم رسید و با هزارمکافات طلاق گرفتم. ولی مردک دست از سرم بر نمی داشت و راه و بیراه می اومد توی محل آبرو ریزی می کردو هزار تا تهمت بهم می زد . مجبور شدم بیام تهران ولی باز هم اومد دنبالم . همون روز ها بود که ایرج من رو توی خونه ی بنفشه دید و وقتی فهمید مجردم پاپی ام شد. می گفت از من خوشش اومده و می خواد با من ازدواج کنه من هم برای این که شر شوهر سابقم از سرم بر داشته بشه ناچار قبول کردم اما به شرط اینکه صیغه بشیم تا تکلیف زن اولش مشخص بشه. شوهر سابقم هم وقتی دید شوهر کردم از ترس اینکه انگ اینکه دنبال زن شوهر دار افتاده ،بیاد روی پیشونیش بی خیال من شد و راهش کشید و برگشت شهرستان. ولی هنوز هم گاهی میاد توی محل کارم ولی همین که می بینه ایرج میاد دنبالم بی خیال میشه و بر می گرده .»
    آشفتگی البرز رفته رفته به شرمندگی تبدیل شد. شرمنده از نامردی پدرش که دامن این زن را گرفته بودو از فرصت بی پناهی او سوء استفاده کرده بود.می بایست برای حل مشکل راهی منطقی پیدا می کرد.

    ***
    یادمان باشد هر کاری دوست داریم انحام دهیم .
    ولی دلیل حال بد کسی نباشیم.
    تا چهار شنبه روز هایتان پر از معجزه
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    میان گریه ی یک ریز زن پیش رویش،قدری این پا و آن پا شد و عاقبت چون ذرتی که داخل روغن داغ آشفته بالا و پایین می پرد کلافه ، چند قدم از آنها دور شد و با کلاف پیچ خورده افکارش راه رفته را باز گشت و روبروی فریده خانوم ایستاد. سپس لبهای خشک و سرما زده اش را قدری بر روی هم فشرد و قاطع، گفت:
    « خانوم حقیقی، شماره حساب بدیدتا پولی رو که از پدرم گرفتید رو به حسابتون واریز کنم وبهش برگردونید. خونه تون رو هم عوض کنید و اگه لازم باشه من با صاحبخونه ی جدیدتون حرف می زنم تا برای جا به جا یی موافقت کنه ، من و گلی هم کمکتون می کنیم تا یه جای مناسب پیدا کنید. جای که پدرم آدرسش رو ندونه . بعد هم پدرم رو مجاب کنید تا صیغه رو فسخ کنه حالا با هر ترفند زنونه ای که بلدید .»
    تعجب همانند سدی مانع ریزش اشکهای فریده خانوم شد و لبهایش را نیمه باز نگه داشت آنچنان که بخار چون ابری کوچک از دهانش خارج می شد!
    « البرز خان انگار متوجه نشدید من چی گفتم !؟ شوهر سابقم اگه به گوشش برسه که جدا شدم، دوباره بهم پیله می کنه، اصلا اون به جهنم به مادر و پدرم چی بگم که ایرج رو به عنوان دامادشون پذیرفتن. ایرج رو چه جوری مجاب کنم؟»
    « راه حلش ساده اس، بهشون فعلا حرفی نزنید. اصلا یه مدت کار رو بهونه کنید و به دیدنشون نرو.از کارتون هم استعفا بده تا پدرم نتونه پیداتون کنه. من هم قول میدم خیلی زود یه کار مناسب توی شرکتی که خودم کار می کنم پیدا کنم. شرکتی که یقینا موقعیت اجتماعی به مراتب بهتر از کار فعلی تون داره. برای مجاب کردن پدرم هم یه راهی پیدا کنید .از اختلاف سنی تون بگید. اصلا بگید تصمیم گرفتید یه شانس دوباره به شوهر سابقتون بدید.»
    فریده خانوم دیگر گریه نمی کرد گویی از تلاطم دریا نجات یافته باشد و اما خوشحالی و شعف خود را از رسیدن به ساحلی امن پنهان کردو سرتق گفت:
    « چرا باید به حرفهای شما عمل کنم!؟ من الآن هم از زندگیم راضیم.»
    البرز قدمی پیش آمد و به چشمان او خیره شد صاف و مستقیم. گویی بخواهد جملاتش را در مغز او فرو کند.
    « انتخاب با شماست. می تونید با مرد تنوع طلبی که از نظر سنی جای پدرتونه زندگی کنید و با قایق شکسته ی اون دل به دریای زندگی بزنید . اما این رو هم بدونید جدای شما دیر یا زود اتفاق می افته و با قایق وعده و وعید هاش غرق میشید . یا اینکه به حرفهای من گوش کنید و زندگی بهتری رو تجربه کنید.»
    فریده خانوم که ته دلش قند در حال آب شدن بود از ترس پشیمان شدن البرز بی حواس هول و دست پاچه ، گفت:
    « باشه ،باشه سوار کشتی شما میشم .»
    گلی و البرز لحظه ای مات شدند و بعد چنان خندیدند که غصه های زن بینوا هم لا به لای خنده های آن دو کم رنگ شد.
    روز شگفت انگیز پاییزی برای آن دو وقتی به پایان رسید که به کوچه درختی رسیدند. گلی هزاران حرف نگفته اش را قورت داد تا ته انبار دلش تلنبار شود و پیش از آن که زنگ در خانه شان را بزند رو به البرز که چهره اش در تاریک و روشن کوچه محو بود، گفت:
    « ممنونم برای کتابها ، روز خوبی بود.»
    البرز بی تاب قدمی پیش تر آمد و نجوا گونه، جواب داد:
    « ممنون از تو، بدون کمک تو محال بود به این سرعت به نتیجه برسم.فردا میرم و با صاحب خونه ی فریده خانوم حرف می زنم و سعی می کنم یکی دو روزه یه خونه ی دیگه براش پیدا کنم. وقتی خونه رو پیدا کردم ،خبرت می کنم تا با هم بریم توی اسباب کشی کمکش کنیم.»
    گلی از شوق خندید . البرز دلش می خواست تا بگوید برای لحظات عاشقانه ای که دلش تجربه کرده خوب تعبیر ناعادلانه ای نیست و کنار او لحظه لحظه اش فوق العاده بود. اما احساس غلیان یافته اش را پنهان کرد و مردانه اضافه کرد.
    « برای من هم روز خوبی بود.»
    سکوت لابه لای سوز سردی که می وزید میانشان معلق به حرکت افتاد و آن دو را به خلسه ی خود دعوت کرد . اما صدای زنگ موبایل گلی هر دو را از خلسه ی عاشقانه اما کوتاهشان بیرون آورد .
    گلی بی درنگ تلفن را از جیب پالتو اش بیرون آورد و با دیدن اسم مامان فروغ ،جواب داد:
    « جانم مامان...؟»
    « جانم و کوفت.... ساعت از نه هم گذشت. گل فروشی هم که زنگ زدم نبودی ،کجا جا موندی ؟ »
    البرز به رگبار خاله فروغ اش خندید،به فریاد هایی که به راحتی به گوش می رسید. دست بر روی زنگ خانه ی آنها فشرد و سرش را جایی نزدیک شال گلی آورد و زمزمه کنان ،گفت:
    « تا خاله فروغ حکم تیربارونت رو صادر نکرده، برو به سلامت.»
    هر دو به خانه بازگشتند ،بی آن که بدانندخیالشان پیش یک دیگر جا ماند است.

    ***
    تا هفته ی آینده روزگارتون پر از عشق.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن. آذرماه

    گلی مردد بین حمام رفتن و نوشتن خاطراتش قدری این پا و پا شد و ‌عاقبت ناتوان از مقابله با فراوان احساسش ،حوله ی صورتی رنگش را به گوشه ی دیگر تخت پرتاب کرد و دفتر خاطراتش را از زیر بالشت برداشت و به حالت دمر روی تخت دراز کشید و مسلسل وار شروع به نوشتن کرد.

    خانه برای هر کسی تعریف مشخصی دارد و برای من خانه ی پدری یک ریشه است. همانند درختی که دانه اش در خاک جان می گیرد و سر به آسمان بر می دارد و پر برگ و بار می شود .
    از وقتی چشم باز کردم وخودم را ته کوچه درختی واقع در حوالی میدان راه آهن دیدم. در این خانه ی قدیمی که یک حیاط کوچک دارد با ایوانی کوچک تر به دنیا آمدم بزرگ شدم و هیچ گاه اسباب کشی را تجربه نکرده ام.
    حتی وقتی بنفشه و سیامک مجبور هستند از خانه ای به خانه ای دیگر بروند ،سهم من از اسباب کشی آنهافقط نگهداشتن مهتاب و امیر علی است که تا یک هفته استمرار دارد.
    اسباب کشی خانه ی فریده خانوم اولین وشیرین ترین تجربه ای من بود. اسباب کشی که به لطف وسایل اندک و مفید و مختصر او همانند چشم بر هم زدنی تمام شد.
    آنچنان که حتی نیازی به تماس با شرکت های بار بری هم نبود و‌تمام داستان اسباب کشی با یک وانت نیسان و البته کمک راننده اش که مردی هیکل دار و خوش رو بود به پایان رسید.
    البرز با کمک راننده ،که به شدت چشمان پاک و نجیبی داشت ، وسیله های سنگین را به جا به جا کرد و من همراه فریده خانوم که بعد از یکی دو ساعت یخ های خجالت و ملاحظه کاریش آب شد،کارتون ها را یک به یک باز کردیم.
    قسمت شیرین تر ماجرا که یاد آوریش حبه ی قند ته دلم آب می کند وقتی بود که البرز کارتن های سنگین را از دست من می گرفت و مردانه می گفت: « بده من بیارم تو اذیت میشی...»
    نگاههای بی هوایی که در هم گیر می کردند و دلم را هوری به پایین سرازیر می شد.
    البته نا گفته نماند که فریده خانوم هم می شد همان لنگه کفش که همیشه ی خدا از آن شاکی ام و درست وسط حال خوب ما فرود می آمد و رشته ی آن راقطع می کرد.
    وقت ناهار البرز هر دوی ما را هم با سه پرس چلو کباب کوبیده ومخلفاتش غافل گیر کرد. فریده خانوم با پر دست به صورتش کوبید و شرمنده گفت« خدا مرگم بده...!شما چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم می گرفتم.»
    و من در حالی که مشامم پر از بوی ریحان تازه و کباب بود به این فکر می کردم. آیا البرز هنوز به خاطر دارد که من عاشق چلوکباب کوبیده ام یا خیلی تصادفی آن راانتخاب کرده....!؟ آیا نگاه های او را که بی هوا شکارش می کردم و او ماهرانه آن را از من می دزدید، به پای عشقی بگذارم که در کودکی هایمان ریشه دارد؟ و شاید هنوز هم جان داشته باشد؟ ای کاش چوب جادویی داشتم تا با آن قفل دهان البرز را باز می کردم به قول سهراب « من اناری رامی کنم دانه، به دل می گویم: خوب بود دانه های دلشان پیدا بود.»

    گلی میان سوالش گیر کرده بود و با باز شدن در اتاقش دیدن مادرش مثل فنری که رها شده باشد سیخ بر سر جایش نشست.و دفترش رابه زیر پایش ، پنهان کرد.فروغ خانوم لتی در نیمه باز ایستادو با دیدن موهای ژولیده و درهم گلی که از کثیفی به فرق سرش چسبیده بود، معترض مردمک هایش را در حدقه درشت تر کرد.
    « نمیری الهی دختر...! هنوز حموم نرفتی!؟ به جای این که ورورسرت توی اون دفتر کوفتی باشه پاشو تا بابات از نون رو بیاره کمک کن سفره رو پهن کنیم شام دیر شد این پیر زن از بس بهش چایی دادم معده اش سوراخ شد.»
    گلی شرمنده ،دستی به موهای نامرتبش کشید ،سپس چشم چشمی زیر لب گفت و خم شد حوله اش را بر داشت ، گفت:
    « بخشید ببخشید . الان می رم حموم وتر و فرز میام بیرون .»
    فروغ خانوم چانه اش را بالا انداخت ،گفت:
    « لازم نکرده ، این جوری گربه شور می کنی. بگذار آخر شب برو. الآن برو دنبال امیر علی که دو ساعت رفته خونه ی خاله ات وهنوز نیومده من نمی دونم البرز که نیست اون اونجا چه غلطی می کنه!؟»
    گلی ناراضی لبهایش در هم چین خورد.
    « مامان، من یه پیشنهاد بهتر دارم خودت برو دنبالش. منم زود سفره رو پهن می کنم و با عمه الی حرف می زنم تا شما بیایید.»
    « چه جلافتها.... لازم نکرده برای من پیشنهاد رو کنی. امروز با فلور قهر کردم و اگه به هر بهانه ای برم یا بهش پیام بدم میگه لابد برای منت کشی اومده. موبایل آیدا هم خاموش. جلدی یه چادر بنداز سرت وبرو زود هم برگرد.»
    گلی با لب لوچه ی آویزان بر خاست و چادر گل گلی اش را روی سرش انداخت و در حالی که پاهایش به شدت یخ کرده بود دمپایی به پا کرد و به خانه ی خاله فلور رفت.

    ***

    هبچ گاه افتادن در چاه را تجربه نکرده بودو با دیدن سحر و البرز که کنار هم دور میز شام نشسته بودندبه ته چاه افتاد. چاهی که عمقش همانند چاه یوسف پیامبر بود.
    حالا می فهید که چرا وقتی پای آیفون به آیدا گفت:« به امیر علی بگو بیاد. من دم در منتظرش هستم.» آیدا اصرار داشت که حتما به داخل بیاید. خب لابد می خواست این منظره ی شگفت انگیز خانوادگی را نشانش دهد تا تلافی کند.
    معذب سلام و شب به خیر گفت و پر چادرش را بر روی پاهای بی جورابش کشید تا هم آنها پنهان شوند و هم شلوار گل گلی بنفش رنگ اش مخفی بماند. اما وقتی به یاد موهای چربش افتاد پاهایش رابی خیال شد چادرش راتا روی پیشانی اش پایین آورد .
    البرز پر از تلاطم نگاهش را به زیر انداخت و به بشقابش خیره شد وبا چنگال به شخم زدن برنجش پرداخت.دلش می خواست با صدای بلند می گفت:« من هم از این مهمانی و دعوت سحر برای شام بی اطلاع بودم و نیم ساعت پیش وقتی به خانه آمدم متوجه شدم که چه تداراکی دیده اند دلش می خواست می گفت: « درسته که با هم آینده ای نداریم و نمی توانم با گذشته ام و آنچه که تو می دانی کنار بیایم . اما دلم تاب اخم و بر گردان نگاهت را هم ندارم.»
    سحر با دیدن گلی با خوش رویی از پشت میز برخاست و به استقبالش رفت اما وقتی دید گلی مایل به روبوسی نیست دست روی بازوی او فشرد و گفت:
    « عزیزم خوش حالم می بینمت. به البرز گفتم که دلم برات تنگ شده . بعد از اون دور همی فرصتی نشد تا ببینمت.»
    گلی لبخند بی رمقی زد و در حالی که نگاهش را از اخم بی دلیل خاله فلور بر می داشت ، جواب داد.
    « مرسی. من هم همین طور.»
    سپس نگاهش به سمت ایرج خان برگشت که کنار خاله فلور نشسته بود و ادامه داد.
    «یه چند وقت بود گرفتار بودم.مزاحم شام خوردن تون نمی شم . اومدم دنبال داداشم امیر علی. »
    سپس رو به امیر علی، گفت:
    « امیر علی جان ، پاشو بریم داداش.»
    امیر علی بشقابش پر از برنج و خورشتش را پیش تر کشید و لجبازانه، جواب داد:
    « آبجی گلی ، من شام خونه ی خاله فلور می مونم . من سیرابی دوست ندارم.»
    گلی احساس خفگی می کرد و دلش می خواست فرار کند. از آنجا که هیچ از کره ی زمین هم دور تر می رفت! بغض بی صاحبش را که تا حلقش بالا آمده بود قورت داد و محکم و قاطع، گفت:
    « مزاحم خاله اینا نشو . برات یه چیز دیگه درست می کنم. پاشو بریم.»
    البرز آه گلوله شده اش را فرو داد تا راه نفسش باز شود و آرام آنچنان که خواهش در آن باشد، گفت:
    « گلی اجازه بده امیر علی بمونه، قرار گذاشتیم بعد شام با هم ریاضی کار کنیم.»
    نگاه پر خنجرش به سمت البرز برگشت. با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن های او را نمی فهمید. رفتارش معنای دوست داشتن می داد وزبانش حرف دیگری می زد.احساس می کرد دلوی است که با طناب البرز مدام به ته چاه می رود و بیرون می آید.
    پر چادرش را زیر چانه اش محکم تر گرفت وبا همان خنجر های آخته ی نگاهش به سمت البرز برگشت.
    « ممنون. باید بریم عمه الی منتظرمونه. نوش جان.»
    گلی و امیر علی به خانه برگشتند و تعارف نصف و نیمه ی آیدا ، خاله فلور و ایرج خان چون تیری در قلبش فرو رفت و حتی لحن نرم البرز نتوانست التیامی برای زخم ایجاد شده در قلبش باشد.

    ***
    روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا