روز دوم خلقش تنگ بود. درست مثل ته خیاری که نا خواسته در دهان جا می ماند.البرز او را به طنابی وصل کرده بود و گاهی به ته چاه می فرستاد و گاهی او را تا آسمان و جایی کنار ابرها پرناب می کرد.
گیج از تضاد های البرز، به عیادت کننده هایش که این بار به غیر از اهالی خانواده اش، همسایه ها را هم در بر می گرفت، لبخندمی زد. امروز نوبت ساجده خانوم بود تا معرکه بگیرد و با آب و تاب ، رنگ و لعاب از ماجرای زمین خوردن و بیهوشی گلی داستانها بگوید.
بنفشه هم بد ویاری اش را بهانه کرد واز هول و اضطرابی گفت که از شنیدن خبربستری شدن او به جانش افتاده بود، و به تماس تصویری اکتفا کرد و چند بـ*ـوس آبدارضمیمه ی قربان صدقه ها برایش فرستاد.
زنها گرد هم دستورمتفاوت سوپ قلم رادوره می کردند ومردها ازسیاست و اقتصاد می گفتند! هیاهویی عجیب که بیشتر به پیک نیک شباهت داشت تا عیادت بیمار ! و عاقبت عمه الی باز هم به داد گلی رسید و به قیل و قال عیادت کننده ها پایان داد.
البته سحر هم آمد. آن هم با یک دسته گل بزرگ که روی هیچ میزی جا نشد و محمود خان آن را پایین تخت گلی گذاشت.
لباس های لاکچری سحر و عطرلاکچری ترش که تمام اتاق را دو دستی بغـ*ـل کرده بود، همه را تحت تاثیر قرار داده بود و بیش از همه فلور خانوم را مفتون خودش کرده بود.
دختر ظریف و زیبایی که آیدا از او بسیار گفته بود، مودبانه حرف می زد و بی پروا وخیلی صمیمانه میان جمله هایش اسم البرز را می برد و گاهی از او نقل قول می کرد و در این میان فلور خانوم حظی وافر می برد.
گلی به لبه ی تخت تکه زد، زانو هایش را تا کرد و تا سـ*ـینه بالا آورد، سپس نگاهش را که همچنان تار بود از بیمار تخت کنار دستش که در خواب عمیقی بود برداشت و به دومین غروب پنجره ی اتاق بیمارستان خیره شد. آسمان یک بغـ*ـل ابر میان دستانش بود وسخاوتمندانه می بارید. باران پاییزی وقتی به شیشه می رسید، پر سر و صدا ،تق تق کنان سر می خورد وبه سمت لبه ی پنجره سرازیر می شد.
پلک هایش را بست و به صدای باران گوش سپرد و از ته ته دل دعا کرد تا همراه این باران پاییزی معجزه ای از آسمان به دامن زندگی اش بیفتد و ناگهان صدای سلامی او را به سرعت نور از خلوتش جدا کرد. به آنی پلک هایش هم باز شد،سرش را به سمت در بر گرداند و یک چهره ی آشنا دید.خودش بود. حسین آقای بستنی فروش!
به یاد دعاهایش افتاد. لابد حسین آقا لا به لای باران و معجزه ای که خواسته بود، اشتباهی از میان انگشتان خدا از آسمان افتاده بود!
بی اراده پاهای را به حالت چهار زانو در آورد و شالش را که شلخته روی سرش بود ،قدری مرتب کرد. آنقدر متعجب و شگفت زده شده بود که هیچ واژه ای جز سلام به ذهنش نرسید که آن هم شل و وارفته بود!
حسین آقا دست پاچه تر از او کیسه ی حاوی چند شیشه آب میوه و کمپوت را روی میزگذاشت و نگاهش را به انگشتر عقیق میان انگشتش داد و در حالی آن را با دو انگشت بی هدف می چرخاند ،با جملاتی از هم گسیخته ،گفت:
« می دونم تعجب کردید و انتظار دیدن من رو نداشتید! ولی امروز وقتی دیدم باز هم نیومدید و اون آقایی که صداش می زنید عمو اسدالله در گلفروشی رو باز کرد، دل شوره گرفتم و شاگرد مغازه رو فرستادم پرس و جو کنه. وقتی فهمیدم بیمارستان هستید، برام اسم بیمارستان کافی بود تا مثل باد خودم رو برسونم و جویای حالتون باشم.»
صدای بم حسین آقا، بوی عطر ملایم وسادگی خوابیده در کلامش گلی را برای لحظه ای کوتاه سحر کرد . آن چنان که پلک هم نمی زد ، اما به سرعت به خودش مسلط شد و نگاهش را به زیر انداخت ، گفت:
« ممنونم ، راضی به زحمتتون نبودم.»
حسین آقا دستش را که بی نهایت بلاتکلیف بود را به لبه ی کت دودی اش وصل کرد و با همان حجب حیا ،گفت:
« وقت ملاقات نیومدم تا خدایی ناکرده پیش اقوام، بد برداشت نشه. زیاد مزاحمتون نمی شم. نگهبان دم در رو به سختی راضی کردم وقول دادم زود بر گردم پایین.»
درک و شعور حسین آقا تحسین گلی را بر انگیخت. ولی همچنان از حضور او معذب بود و صدای تق تق بارانی که به شیشه می خورد، حفره ی سکوت بین شان را پر می کرد.
حسین آقا سر برداشت و با دیدن چشمان خیره ی گلی ، دل به دریا زد و گفت:
« گلی خانوم می خواستم بی خیالتون بشم. ولی دل لا مصبم، کوتاه نیومد و بی خیال نشد.مادرم با مادرتون صحبت کردو اجازه خواستگاری خواست و قرار بود جواب بده، ولی خبری نشد. فردا پس فردا باز هم زنگ می زنه.»
حالا نوبت گلی بود که چشمانش پی انگشتان دستش برود.جملات در ذهنش گم شده بود و حسین آقا آخرین جمله را گفت:
« گلی خانوم. من ساده ازتون نمی گذرم.یکی دو ماه اول تکلیف دلم رو نمی دونستم. ولی حالا مطمئنم که چی می خواد. ان شاالله رخت عافیت تنتون کنید و برگردید خونه.مواظب خودتون باشید.»
حسین آقا این را گفت چون باد از در بیرون رفت و گلی هاج و واج سرش را به سمت پنجره بر گرداند. میان غروب دیروز و غروب امروز زمین تا آسمان فاصله بود. دلتنگ بختی که خوابیده بود، با چشمانی ابری دل به دل آسمان داد و همراه او بارید.
***
بعضی از انسانهاهستند که حتی مرگ هم نمی تواند آنها را با خود ببرد. استاد شجریان همیشه زنده است.
تا قصه ای دیگر روزگارتون پر از معجزه .
گیج از تضاد های البرز، به عیادت کننده هایش که این بار به غیر از اهالی خانواده اش، همسایه ها را هم در بر می گرفت، لبخندمی زد. امروز نوبت ساجده خانوم بود تا معرکه بگیرد و با آب و تاب ، رنگ و لعاب از ماجرای زمین خوردن و بیهوشی گلی داستانها بگوید.
بنفشه هم بد ویاری اش را بهانه کرد واز هول و اضطرابی گفت که از شنیدن خبربستری شدن او به جانش افتاده بود، و به تماس تصویری اکتفا کرد و چند بـ*ـوس آبدارضمیمه ی قربان صدقه ها برایش فرستاد.
زنها گرد هم دستورمتفاوت سوپ قلم رادوره می کردند ومردها ازسیاست و اقتصاد می گفتند! هیاهویی عجیب که بیشتر به پیک نیک شباهت داشت تا عیادت بیمار ! و عاقبت عمه الی باز هم به داد گلی رسید و به قیل و قال عیادت کننده ها پایان داد.
البته سحر هم آمد. آن هم با یک دسته گل بزرگ که روی هیچ میزی جا نشد و محمود خان آن را پایین تخت گلی گذاشت.
لباس های لاکچری سحر و عطرلاکچری ترش که تمام اتاق را دو دستی بغـ*ـل کرده بود، همه را تحت تاثیر قرار داده بود و بیش از همه فلور خانوم را مفتون خودش کرده بود.
دختر ظریف و زیبایی که آیدا از او بسیار گفته بود، مودبانه حرف می زد و بی پروا وخیلی صمیمانه میان جمله هایش اسم البرز را می برد و گاهی از او نقل قول می کرد و در این میان فلور خانوم حظی وافر می برد.
گلی به لبه ی تخت تکه زد، زانو هایش را تا کرد و تا سـ*ـینه بالا آورد، سپس نگاهش را که همچنان تار بود از بیمار تخت کنار دستش که در خواب عمیقی بود برداشت و به دومین غروب پنجره ی اتاق بیمارستان خیره شد. آسمان یک بغـ*ـل ابر میان دستانش بود وسخاوتمندانه می بارید. باران پاییزی وقتی به شیشه می رسید، پر سر و صدا ،تق تق کنان سر می خورد وبه سمت لبه ی پنجره سرازیر می شد.
پلک هایش را بست و به صدای باران گوش سپرد و از ته ته دل دعا کرد تا همراه این باران پاییزی معجزه ای از آسمان به دامن زندگی اش بیفتد و ناگهان صدای سلامی او را به سرعت نور از خلوتش جدا کرد. به آنی پلک هایش هم باز شد،سرش را به سمت در بر گرداند و یک چهره ی آشنا دید.خودش بود. حسین آقای بستنی فروش!
به یاد دعاهایش افتاد. لابد حسین آقا لا به لای باران و معجزه ای که خواسته بود، اشتباهی از میان انگشتان خدا از آسمان افتاده بود!
بی اراده پاهای را به حالت چهار زانو در آورد و شالش را که شلخته روی سرش بود ،قدری مرتب کرد. آنقدر متعجب و شگفت زده شده بود که هیچ واژه ای جز سلام به ذهنش نرسید که آن هم شل و وارفته بود!
حسین آقا دست پاچه تر از او کیسه ی حاوی چند شیشه آب میوه و کمپوت را روی میزگذاشت و نگاهش را به انگشتر عقیق میان انگشتش داد و در حالی آن را با دو انگشت بی هدف می چرخاند ،با جملاتی از هم گسیخته ،گفت:
« می دونم تعجب کردید و انتظار دیدن من رو نداشتید! ولی امروز وقتی دیدم باز هم نیومدید و اون آقایی که صداش می زنید عمو اسدالله در گلفروشی رو باز کرد، دل شوره گرفتم و شاگرد مغازه رو فرستادم پرس و جو کنه. وقتی فهمیدم بیمارستان هستید، برام اسم بیمارستان کافی بود تا مثل باد خودم رو برسونم و جویای حالتون باشم.»
صدای بم حسین آقا، بوی عطر ملایم وسادگی خوابیده در کلامش گلی را برای لحظه ای کوتاه سحر کرد . آن چنان که پلک هم نمی زد ، اما به سرعت به خودش مسلط شد و نگاهش را به زیر انداخت ، گفت:
« ممنونم ، راضی به زحمتتون نبودم.»
حسین آقا دستش را که بی نهایت بلاتکلیف بود را به لبه ی کت دودی اش وصل کرد و با همان حجب حیا ،گفت:
« وقت ملاقات نیومدم تا خدایی ناکرده پیش اقوام، بد برداشت نشه. زیاد مزاحمتون نمی شم. نگهبان دم در رو به سختی راضی کردم وقول دادم زود بر گردم پایین.»
درک و شعور حسین آقا تحسین گلی را بر انگیخت. ولی همچنان از حضور او معذب بود و صدای تق تق بارانی که به شیشه می خورد، حفره ی سکوت بین شان را پر می کرد.
حسین آقا سر برداشت و با دیدن چشمان خیره ی گلی ، دل به دریا زد و گفت:
« گلی خانوم می خواستم بی خیالتون بشم. ولی دل لا مصبم، کوتاه نیومد و بی خیال نشد.مادرم با مادرتون صحبت کردو اجازه خواستگاری خواست و قرار بود جواب بده، ولی خبری نشد. فردا پس فردا باز هم زنگ می زنه.»
حالا نوبت گلی بود که چشمانش پی انگشتان دستش برود.جملات در ذهنش گم شده بود و حسین آقا آخرین جمله را گفت:
« گلی خانوم. من ساده ازتون نمی گذرم.یکی دو ماه اول تکلیف دلم رو نمی دونستم. ولی حالا مطمئنم که چی می خواد. ان شاالله رخت عافیت تنتون کنید و برگردید خونه.مواظب خودتون باشید.»
حسین آقا این را گفت چون باد از در بیرون رفت و گلی هاج و واج سرش را به سمت پنجره بر گرداند. میان غروب دیروز و غروب امروز زمین تا آسمان فاصله بود. دلتنگ بختی که خوابیده بود، با چشمانی ابری دل به دل آسمان داد و همراه او بارید.
***
بعضی از انسانهاهستند که حتی مرگ هم نمی تواند آنها را با خود ببرد. استاد شجریان همیشه زنده است.
تا قصه ای دیگر روزگارتون پر از معجزه .
آخرین ویرایش: