هرچند تپش های قلبش با نشستن و فرو رفتن در صندلی عقب ماشن البرز سامان گرفت ، اما مشامش از عطر البرز به طرز عجیبی مثل چاه در حال حفاری مدام و ممتد پر و خالی می شد!
سرش را به پنجره نزدیک تر کرد و به پیاده رو ها ی میدان ولیعصر خیره شد. به درختان قطوری که در گذر زمان، پوست تنشان را پر چین و شکن وپوسته پوسته کرده بود.به عابرانی که با سرهای فرو افتاده در یقه های بالا پوش شان چنان تند و شتاب زده قدم بر می داشتند و پاهایشان را به برگهای خشک چسبیده به زمین می کوبیدند که گویی کسی در تعقب آنهاست! شاید هم از سوزی که نوید زمستانی سرد را می داد فرار می کردند.
گلی غرق در خیابان هاو عابرینش بود و متوجه ی نگاههای گاه و بیگاه البرز نشد که هر بار سهم کوچکی از او را دزدکی از آینه ی جلوی ماشین بر می داشت. دل البرز در میدان مغناطیسی گلی، فارغ از باید و نباید های منطقی عقلش، بی دفاع به سمت او کشیده می شد. عقل بی رحمانه به دل که بیرق خواستن برافراشته بود نهیب می زد و او خسته از این کشمش بی سرانجام، خلق تنگش را با نفس هایی سنگین به قورت داد و سرش را به سمت آیدا چرخاند و دستمال کاغذی به ستمش گرفت و آرام اما آمرانه، گفت :
« پاکش کن.»
آیدا فورا سرش به سمت البرز چرخاند و گیج و بی حواس پرسید:
« چی رو پاک کنم؟»
البرز دستمال را برروی زانو ی آیدا گذاشت .
« گفتم رژ لبت رو پاک کن.»
آیدا بی رغبت چشمی زیر لب گفت و چند بار با حرص دستمال را روی لبهایش کشید ، اما رد پای رژلب بر روی لبش باقی ماند. سپس سرش را به سمت البرز کج کرد:
« خوب شد آقا داداش...؟»
البرز حرص خوابیده در صدای او را نادیده گرفت و نیم نگاهی به او انداخت و درحالی که مردمک های همچنان به روبرو بود با خونسردی، گفت :
« اون سایه طلایی پشت چشمت رو هم پاک کن.»
آیدا این بار کوتاه نیامد و سرتق مردمک هایش را در حدقه چرخاند و سرش را به سمت پنجره چرخاند.
« جان، فلور جون کوتاه بیا . سایه پشت چشمم همرنگ لباسمه اگه پاکش کنم قیافه ام هچل هفت می شه.»
البرز درگیر رنگ لباس آیدا بعد از تاملی کوتاه با تردید، گفت:
آیدا نگو که همون ماکسی طلایی رو پوشیدی که دیشب به فلور جون نشون می دادی و یقه ی بازی داشت؟»
ترس به جان جمله های آیدا افتاد و با حالتی تدافعی جواب داد:
« خب ایرادش کجاست؟ فلور جون هم گفت خیلی خوشگله .»
غرید مثل ابری که صاعقه به جانش افتاده باشد.
« بهت نگفتم این لباس مناسب نیست نپوش!؟»
آیدا ترس را همراه آب دهانش قورت داد . این جمله ی البرز را به خاطر داشت اما آن را جدی نگرفته بود. جمله هایش زیر من من هایش بریده بریده شد و با لحنی نرم تر جواب داد:
« یقه اش را یه کم جمع کردم خیالت راحت.»
شعله های خشم از حفره های بینی البرز همانند اژدهایی تیر خورده ، تنوره کشید و پره های بینی اش قدری بزرگتر شد و درحالی که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند، گفت:
«گیرم که یقه اش را درست کرده باشی! آستین های حلقه ایش را چیکار کردی ؟ نکنه یه پلیور ضخیم زیر لباست پوشیدی؟»
آیدا رسما کم آورده بود اما خودش را از تک و تا نیانداخت.شانه هایش را رو به بالا تکان داد .
« اه... البرز. جان من گیر نده . الان می رسیم . حالا که پوشیدم و کاریش نمی شه کرد. »
خونش به جوش آمد و در دم به قل قل افتاد و با حرکتی عصبی به سمت راست راهنما زدو گوشه ی خیابان متوقف شد و درحالی که انگشتش را مدام ر روی صفحه بالا و پایین می کرد ،گفت:
« نگران نباشو میشه یه کاری کردو همین الآن یه اسنپ می گیرم و بر می گردیی خونه تا یاد بگیری کجا چ لبسی بپوشی.»
نگاه مضطرب گلی بین آن دو می چرخید و ترجیح داد تا در کاری که به او ربطی ندارد دخالتی نکندو آیدا این کار البرز را زهر چشم گرفتن دانست و با پوزخندی سرش را به سمت پنجره چرخاند و گفت :
"گفتم که ببخشید حالا یه بار که هزار بار نمی شه.»
آیدا قاطعیت البرز را وقتی باور کرد که راننده ی اسنپ تماس گرفت و گفت که کجا ایستاده است.آیدا دیگر تاب نیاورد . برای این مهمانی لحظه شماری می کرد و تدارک بسیار دیده بود . با چشمانی که لبریز از حلقه های اشک بود رو به البرز شد.
« داداش تورو خدا... »
« ماشین یه پژوه ی سفید رنگ و یه کم جلو تر پارک کرده.صبر می کنم تا سوار بشی.»
آیدا در حالی که چشمانش یک ریز می بارید با حرص در را باز کرد و پیش از پیاده شدن رو به گلی، گفت:
« گلی پیاده شو آق داداش تنهایی بره خوش بگذرنه.»
گلی هاج و واج و پراز شک و دو دلی بین رفتن و ماندن در ماشین را بازکرد تا همراه آیدا برود، اما در فقط تا نیمه باز شد صدای فریاد گونه ی البرز او را وادار کرد تا دوباره در را ببند.
« تو کجا میری...!؟»
« بند دلش پاره شد و زبانش به لکنت افتاد.
« با آیدا برمی گردم خونه.»
البرز که به خاطر عجله، متوجه ی تیپ اسپرت گلی نشده بود ،گردن کشید و با نگاهی پر خشم از همان هایی حریف می طلبد، پرسید:
« ببینم نکنه تو مثل آیدا لباس طلایی یقه باز تنت کردی که آستین هاش دست خیاط جا مونده؟»
گلی. سری بالا انداخت.
« نه به خدا... بلوز شلوار پو شیدم یقه اش هم باز نیست.»
میان آن همه خشم، دلش پر پر زنان به سوی گلی پر کشید. لبخند بی وقتش را قورت داد و گفت :
« خب پس بشین سرجات.»
سپس سرش را به سمت آیدا چرخاند و قاطعانه گفت.
« رسیدی خونه پیام میدی . خوش اومدی..»
آیدا با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و آخرین لقمه ی بغض اش را قورت داد و در را چنان محکم به هم کوبید که چهار ستون اسکلت ماشین به لرزه افتاد!
البرز در حالی که هنوز شمشیرش آخته بود ونگاهش با قدم های شتاب زده ی آیدا همراه بود ،آهسته گفت:
« گلی بیا جلو بشین.»
پاره شدن بنده دلش کم بود سقوط دلش را هم میان دست و پایش دید.هر چند که حواسش پی آیدا بود، اما از خدا خواسته به چشمی بسنده کرد و همان کرد که او گفته بود.
***
سلام .
روزگارتان پر از معجزه ی آرامش و استجابت دعا.
سرش را به پنجره نزدیک تر کرد و به پیاده رو ها ی میدان ولیعصر خیره شد. به درختان قطوری که در گذر زمان، پوست تنشان را پر چین و شکن وپوسته پوسته کرده بود.به عابرانی که با سرهای فرو افتاده در یقه های بالا پوش شان چنان تند و شتاب زده قدم بر می داشتند و پاهایشان را به برگهای خشک چسبیده به زمین می کوبیدند که گویی کسی در تعقب آنهاست! شاید هم از سوزی که نوید زمستانی سرد را می داد فرار می کردند.
گلی غرق در خیابان هاو عابرینش بود و متوجه ی نگاههای گاه و بیگاه البرز نشد که هر بار سهم کوچکی از او را دزدکی از آینه ی جلوی ماشین بر می داشت. دل البرز در میدان مغناطیسی گلی، فارغ از باید و نباید های منطقی عقلش، بی دفاع به سمت او کشیده می شد. عقل بی رحمانه به دل که بیرق خواستن برافراشته بود نهیب می زد و او خسته از این کشمش بی سرانجام، خلق تنگش را با نفس هایی سنگین به قورت داد و سرش را به سمت آیدا چرخاند و دستمال کاغذی به ستمش گرفت و آرام اما آمرانه، گفت :
« پاکش کن.»
آیدا فورا سرش به سمت البرز چرخاند و گیج و بی حواس پرسید:
« چی رو پاک کنم؟»
البرز دستمال را برروی زانو ی آیدا گذاشت .
« گفتم رژ لبت رو پاک کن.»
آیدا بی رغبت چشمی زیر لب گفت و چند بار با حرص دستمال را روی لبهایش کشید ، اما رد پای رژلب بر روی لبش باقی ماند. سپس سرش را به سمت البرز کج کرد:
« خوب شد آقا داداش...؟»
البرز حرص خوابیده در صدای او را نادیده گرفت و نیم نگاهی به او انداخت و درحالی که مردمک های همچنان به روبرو بود با خونسردی، گفت :
« اون سایه طلایی پشت چشمت رو هم پاک کن.»
آیدا این بار کوتاه نیامد و سرتق مردمک هایش را در حدقه چرخاند و سرش را به سمت پنجره چرخاند.
« جان، فلور جون کوتاه بیا . سایه پشت چشمم همرنگ لباسمه اگه پاکش کنم قیافه ام هچل هفت می شه.»
البرز درگیر رنگ لباس آیدا بعد از تاملی کوتاه با تردید، گفت:
آیدا نگو که همون ماکسی طلایی رو پوشیدی که دیشب به فلور جون نشون می دادی و یقه ی بازی داشت؟»
ترس به جان جمله های آیدا افتاد و با حالتی تدافعی جواب داد:
« خب ایرادش کجاست؟ فلور جون هم گفت خیلی خوشگله .»
غرید مثل ابری که صاعقه به جانش افتاده باشد.
« بهت نگفتم این لباس مناسب نیست نپوش!؟»
آیدا ترس را همراه آب دهانش قورت داد . این جمله ی البرز را به خاطر داشت اما آن را جدی نگرفته بود. جمله هایش زیر من من هایش بریده بریده شد و با لحنی نرم تر جواب داد:
« یقه اش را یه کم جمع کردم خیالت راحت.»
شعله های خشم از حفره های بینی البرز همانند اژدهایی تیر خورده ، تنوره کشید و پره های بینی اش قدری بزرگتر شد و درحالی که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند، گفت:
«گیرم که یقه اش را درست کرده باشی! آستین های حلقه ایش را چیکار کردی ؟ نکنه یه پلیور ضخیم زیر لباست پوشیدی؟»
آیدا رسما کم آورده بود اما خودش را از تک و تا نیانداخت.شانه هایش را رو به بالا تکان داد .
« اه... البرز. جان من گیر نده . الان می رسیم . حالا که پوشیدم و کاریش نمی شه کرد. »
خونش به جوش آمد و در دم به قل قل افتاد و با حرکتی عصبی به سمت راست راهنما زدو گوشه ی خیابان متوقف شد و درحالی که انگشتش را مدام ر روی صفحه بالا و پایین می کرد ،گفت:
« نگران نباشو میشه یه کاری کردو همین الآن یه اسنپ می گیرم و بر می گردیی خونه تا یاد بگیری کجا چ لبسی بپوشی.»
نگاه مضطرب گلی بین آن دو می چرخید و ترجیح داد تا در کاری که به او ربطی ندارد دخالتی نکندو آیدا این کار البرز را زهر چشم گرفتن دانست و با پوزخندی سرش را به سمت پنجره چرخاند و گفت :
"گفتم که ببخشید حالا یه بار که هزار بار نمی شه.»
آیدا قاطعیت البرز را وقتی باور کرد که راننده ی اسنپ تماس گرفت و گفت که کجا ایستاده است.آیدا دیگر تاب نیاورد . برای این مهمانی لحظه شماری می کرد و تدارک بسیار دیده بود . با چشمانی که لبریز از حلقه های اشک بود رو به البرز شد.
« داداش تورو خدا... »
« ماشین یه پژوه ی سفید رنگ و یه کم جلو تر پارک کرده.صبر می کنم تا سوار بشی.»
آیدا در حالی که چشمانش یک ریز می بارید با حرص در را باز کرد و پیش از پیاده شدن رو به گلی، گفت:
« گلی پیاده شو آق داداش تنهایی بره خوش بگذرنه.»
گلی هاج و واج و پراز شک و دو دلی بین رفتن و ماندن در ماشین را بازکرد تا همراه آیدا برود، اما در فقط تا نیمه باز شد صدای فریاد گونه ی البرز او را وادار کرد تا دوباره در را ببند.
« تو کجا میری...!؟»
« بند دلش پاره شد و زبانش به لکنت افتاد.
« با آیدا برمی گردم خونه.»
البرز که به خاطر عجله، متوجه ی تیپ اسپرت گلی نشده بود ،گردن کشید و با نگاهی پر خشم از همان هایی حریف می طلبد، پرسید:
« ببینم نکنه تو مثل آیدا لباس طلایی یقه باز تنت کردی که آستین هاش دست خیاط جا مونده؟»
گلی. سری بالا انداخت.
« نه به خدا... بلوز شلوار پو شیدم یقه اش هم باز نیست.»
میان آن همه خشم، دلش پر پر زنان به سوی گلی پر کشید. لبخند بی وقتش را قورت داد و گفت :
« خب پس بشین سرجات.»
سپس سرش را به سمت آیدا چرخاند و قاطعانه گفت.
« رسیدی خونه پیام میدی . خوش اومدی..»
آیدا با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و آخرین لقمه ی بغض اش را قورت داد و در را چنان محکم به هم کوبید که چهار ستون اسکلت ماشین به لرزه افتاد!
البرز در حالی که هنوز شمشیرش آخته بود ونگاهش با قدم های شتاب زده ی آیدا همراه بود ،آهسته گفت:
« گلی بیا جلو بشین.»
پاره شدن بنده دلش کم بود سقوط دلش را هم میان دست و پایش دید.هر چند که حواسش پی آیدا بود، اما از خدا خواسته به چشمی بسنده کرد و همان کرد که او گفته بود.
***
سلام .
روزگارتان پر از معجزه ی آرامش و استجابت دعا.