کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
هرچند تپش های قلبش با نشستن و فرو رفتن در صندلی عقب ماشن البرز سامان گرفت ، اما مشامش از عطر البرز به طرز عجیبی مثل چاه در حال حفاری مدام و ممتد پر و خالی می شد!
سرش را به پنجره نزدیک تر کرد و به پیاده رو ها ی میدان ولیعصر خیره شد. به درختان قطوری که در گذر زمان، پوست تنشان را پر چین و شکن وپوسته پوسته کرده بود.به عابرانی که با سرهای فرو افتاده در یقه های بالا پوش شان چنان تند و شتاب زده قدم بر می داشتند و پاهایشان را به برگهای خشک چسبیده به زمین می کوبیدند که گویی کسی در تعقب آنهاست! شاید هم از سوزی که نوید زمستانی سرد را می داد فرار می کردند.
گلی غرق در خیابان هاو عابرینش بود و متوجه ی نگاههای گاه و بیگاه البرز نشد که هر بار سهم کوچکی از او را دزدکی از آینه ی جلوی ماشین بر می داشت. دل البرز در میدان مغناطیسی گلی، فارغ از باید و نباید های منطقی عقلش، بی دفاع به سمت او کشیده می شد. عقل بی رحمانه به دل که بیرق خواستن برافراشته بود نهیب می زد و او خسته از این کشمش بی سرانجام، خلق تنگش را با نفس هایی سنگین به قورت داد و سرش را به سمت آیدا چرخاند و دستمال کاغذی به ستمش گرفت و آرام اما آمرانه، گفت :
« پاکش کن.»
آیدا فورا سرش به سمت البرز چرخاند و گیج و بی حواس پرسید:
« چی رو پاک کنم؟»
البرز دستمال را برروی زانو ی آیدا گذاشت .
« گفتم رژ لبت رو پاک کن.»
آیدا بی رغبت چشمی زیر لب گفت و چند بار با حرص دستمال را روی لبهایش کشید ، اما رد پای رژلب بر روی لبش باقی ماند. سپس سرش را به سمت البرز کج کرد:
« خوب شد آقا داداش...؟»
البرز حرص خوابیده در صدای او را نادیده گرفت و نیم نگاهی به او انداخت و درحالی که مردمک های همچنان به روبرو بود با خونسردی، گفت :
« اون سایه طلایی پشت چشمت رو هم پاک کن.»
آیدا این بار کوتاه نیامد و سرتق مردمک هایش را در حدقه چرخاند و سرش را به سمت پنجره چرخاند.
« جان، فلور جون کوتاه بیا . سایه پشت چشمم همرنگ لباسمه اگه پاکش کنم قیافه ام هچل هفت می شه.»
البرز درگیر رنگ لباس آیدا بعد از تاملی کوتاه با تردید، گفت:
آیدا نگو که همون ماکسی طلایی رو پوشیدی که دیشب به فلور جون نشون می دادی و یقه ی بازی داشت؟»
ترس به جان جمله های آیدا افتاد و با حالتی تدافعی جواب داد:
« خب ایرادش کجاست؟ فلور جون هم گفت خیلی خوشگله .»
غرید مثل ابری که صاعقه به جانش افتاده باشد.
« بهت نگفتم این لباس مناسب نیست نپوش!؟»
آیدا ترس را همراه آب دهانش قورت داد . این جمله ی البرز را به خاطر داشت اما آن را جدی نگرفته بود. جمله هایش زیر من من هایش بریده بریده شد و با لحنی نرم تر جواب داد:
« یقه اش را یه کم جمع کردم خیالت راحت.»
شعله های خشم از حفره های بینی البرز همانند اژدهایی تیر خورده ، تنوره کشید و پره های بینی اش قدری بزرگتر شد و درحالی که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند، گفت:
«گیرم که یقه اش را درست کرده باشی! آستین های حلقه ایش را چیکار کردی ؟ نکنه یه پلیور ضخیم زیر لباست پوشیدی؟»
آیدا رسما کم آورده بود اما خودش را از تک و تا نیانداخت.شانه هایش را رو به بالا تکان داد .
« اه... البرز. جان من گیر نده . الان می رسیم . حالا که پوشیدم و کاریش نمی شه کرد. »
خونش به جوش آمد و در دم به قل قل افتاد و با حرکتی عصبی به سمت راست راهنما زدو گوشه ی خیابان متوقف شد و درحالی که انگشتش را مدام ر روی صفحه بالا و پایین می کرد ،گفت:
« نگران نباشو میشه یه کاری کردو همین الآن یه اسنپ می گیرم و بر می گردیی خونه تا یاد بگیری کجا چ لبسی بپوشی.»
نگاه مضطرب گلی بین آن دو می چرخید و ترجیح داد تا در کاری که به او ربطی ندارد دخالتی نکندو آیدا این کار البرز را زهر چشم گرفتن دانست و با پوزخندی سرش را به سمت پنجره چرخاند و گفت :
"گفتم که ببخشید حالا یه بار که هزار بار نمی شه.»
آیدا قاطعیت البرز را وقتی باور کرد که راننده ی اسنپ تماس گرفت و گفت که کجا ایستاده است.آیدا دیگر تاب نیاورد . برای این مهمانی لحظه شماری می کرد و تدارک بسیار دیده بود . با چشمانی که لبریز از حلقه های اشک بود رو به البرز شد.
« داداش تورو خدا... »
« ماشین یه پژوه ی سفید رنگ و یه کم جلو تر پارک کرده.صبر می کنم تا سوار بشی.»
آیدا در حالی که چشمانش یک ریز می بارید با حرص در را باز کرد و پیش از پیاده شدن رو به گلی، گفت:
« گلی پیاده شو آق داداش تنهایی بره خوش بگذرنه.»
گلی هاج و واج و پراز شک و دو دلی بین رفتن و ماندن در ماشین را بازکرد تا همراه آیدا برود، اما در فقط تا نیمه باز شد صدای فریاد گونه ی البرز او را وادار کرد تا دوباره در را ببند.
« تو کجا میری...!؟»
« بند دلش پاره شد و زبانش به لکنت افتاد.
« با آیدا برمی گردم خونه.»
البرز که به خاطر عجله، متوجه ی تیپ اسپرت گلی نشده بود ،گردن کشید و با نگاهی پر خشم از همان هایی حریف می طلبد، پرسید:
« ببینم نکنه تو مثل آیدا لباس طلایی یقه باز تنت کردی که آستین هاش دست خیاط جا مونده؟»
گلی. سری بالا انداخت.
« نه به خدا... بلوز شلوار پو شیدم یقه اش هم باز نیست.»
میان آن همه خشم، دلش پر پر زنان به سوی گلی پر کشید. لبخند بی وقتش را قورت داد و گفت :
« خب پس بشین سرجات.»
سپس سرش را به سمت آیدا چرخاند و قاطعانه گفت.
« رسیدی خونه پیام میدی . خوش اومدی..»
آیدا با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و آخرین لقمه ی بغض اش را قورت داد و در را چنان محکم به هم کوبید که چهار ستون اسکلت ماشین به لرزه افتاد!
البرز در حالی که هنوز شمشیرش آخته بود ونگاهش با قدم های شتاب زده ی آیدا همراه بود ،آهسته گفت:
« گلی بیا جلو بشین.»
پاره شدن بنده دلش کم بود سقوط دلش را هم میان دست و پایش دید.هر چند که حواسش پی آیدا بود، اما از خدا خواسته به چشمی بسنده کرد و همان کرد که او گفته بود.

***
سلام .
روزگارتان پر از معجزه ی آرامش و استجابت دعا.
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی پاییز شهر را نمی دید. حتی رقـ*ـص برگهای خشک پاییزی را که در دامن باد پر پیچ و تاب به این سو و آن سو می رفتند.
    حضور البرز آن هم به فاصله ی یک صندلی سبب شد تا گلی خیلی زود آیدا و چشمان بارانی اش را هم همان دقایق اول فراموش کندو مدام به این فکر کند که چرا عطر البرز این قدر بی ملاحظه است! و هورا کشان پیچ و تا خوران تمام و کمال از حفره های بینی اش داخل می شود و بعد هم دودستی به پرز های آن می چسبد!
    با دلش که تعارف نداشت هرچند از نبودن آیدا ناراحت بود اما از خوشی مرغ دلش پرواز کرد ،وقتی البرز اجازه نداد تا همراه آیدا برود.
    به نشانه ها اعتقاد داشت و آن را به فال نیک گرفت و در حالی که سرش به سمت پنجره ماشین بود، در عطر البرز شناور شد.
    البرز پشت دومین چراغ قرمز متوقف شد و از گوشه ی چشم نیم نگاهی به سیب ممنوعه خواستنی اش انداخت که در پالتوی سرخابی رنگش فرو رفته، خودش را کاملا به در چسبانده بود و از قاب پنجره به بیرون نگاه می کرد. . نفسهایش را قورت داد و سرش را به روبرو چرخاند و آهسته و نرم، گفت:
    « آیدا رو دعوا کردم تو چرا ترسیدی و چسبیدی به در ؟»
    گلی چنان میان تارهای افکار در هم گره خورده اش تاب خورده بود که متوجه ی سوال البرز نشده بود و گیج و بی حواس سرش به سمت او چرخید و برای لحظه ای به کوتاهی نسیمی که از دل باغچه می گذرد مردمکهایشان در هم جفت شد.
    البرز پر از تب و تاب خواستن سرش را به سرعت برگرداند و به ثانیه شمار چراغ قرمز خیره شد که با تامل عدد ها را معکوس طی می کرد.
    « گفتم آیدا رو دعوا کردم تو چرا ترسیدی و چسبیدی به در ماشین!؟»
    غافل گیرشده بود و همین علتی شد تا دست و پایش را گم کند. . با این لحن نرم و مخملی آشنایی دیرینه داشت. لحنی که بی لمس می دانست چگونه نوازش کند! قدری جابه جا شدو لبهایش را تر کرد و آنها برروی هم فشرد تا فرصتی برای پیدا کردن جمله هایش داشته باشد. سپس در نقش دیگری فرو رفت دورغ شاخداری گفت.
    « ای کاش اجازه می دادی تا با آیدا برگردم خونه ، بدون اون اصلا بهم خوش نمی گذره ...»
    دل البرز مچاله شد و خم ابروهایش باز تاب حال بدش شد ولی سعی کرد منطقی جوابش را بدهد.
    « تا اتفاقی نیفتاده قضاوت نکن. شاید بهت خوش گذشت.از اون گذشته دلیل نداشت به خاطر اشتباه آیدا برگردی خونه. با سحر که صحبت می کردم گفت تو رو هم دعوت کرده و قشنگ نیست که هر جفتون نباشید.»
    حالا نوبت گلی بود تا دلش مثل کاغذ باطله مچاله شود . به خوش خیالی خودش پوزخندی زد . پس علت مخالفت ش همین دلیل ساده بود و ربطی به نشانه ها نداشت. رویش را برگرداند و تلخ و بی قرو قنبیله جواب داد:
    « آیدا برای این مهمونی خیلی برنامه ریزی کرده بود و انصاف نبود این قدر بهش سخت بگیری. می تونستیم سر راه براش لباس مناسب بگیریم. یا اصلا سرما رو بهونه کنه و مانتوش رو در نیاره.»
    البرز سبقت گرفت تا از شر ترافیک تمام نشدنی خلاص شود و جواب داد:
    « همین الآن هم خیلی دیر کردیم و فرصت نداریم توی این ترافیک بریم خرید. در ثانی آیدا رو من می شناسم.همین که چند دقیقه از مهمونی می گذشت گرما روبهونه می کرد و مانتوش رو در می آورد .بهش گفته بودم اون لباس رو تنش نکنه. پس جای گله ای نیست. تو هم حواست باشه توی مهمونی از کنار من تکون نمی خوری .»
    جمله ی دستوری زیبایی بود اگر نمی گفت:
    « خاله فروغ خیلی سفارشت رو کرده که مواظبت باشم.»
    بدش نمی آمد یکی چماقی به دستش می داد ، تا یکی بر سر دلش بکوبد و یکی هم بر سر البرز، تا یادش بیاورد روزگاری مریم گلی او بود وجان شان به هم گره خورده بود. جمله ی دستوری اش را بی جواب گذاشت و تا هنگام رسیدن حتی نگاهش به سمت البرز برنگشت .

    ***
    تا قصه ی بعدی روزو روزگارتون پر از معجزه های بسیار
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تجریش منزل آقای تفرشی.

    هر دو آرام حیاط را طی می کردند و قدم بر می داشتند . هر چند به ظاهر نگاههایشان به نور پردازی چشم نواز ویلای تفریشی ها بود و رقـ*ـص نور لم داده بر روی سطح آب استخر که نرم و مخملی با وزش باد ، بی ساز و آواز رقاصی می کرد، اما افکارشان هول یک دیگر همچون چرخ و فلکی چرخ میخورد.
    البرز درگیر حس خواستن گلی مذبوحانه با خودش کلنجار می رفت تا این حس را سرکوب کند و گلی پر و بال قلبش را بسته بود تا مبادا از سـ*ـینه اش پر بکشد ورسوایش کند! و آرزو می کرد مثل این فیلم های هندی ،پایش بر روی سنگ فرش های یخ زده ی حیاط سر بخورد و البرز دلیرانه دستش را به دور کمرش تاب دهد و نگاههایشان در هم جفت شود. اما این اتفاق نیفتاد و در حد یک رویای کوچک ته ذهنش باقی ماند وبا استقبال پر شور سحر در آن بلوز فاخر طوسی رنگ که با آرایش چشمانش هم ساز بود،رویاهایش دود شد و به هوا رفت.
    سحر در راهروی وردی مجلل خانه قدری صمیمی تر از گذشته خودش را به البرز نزدیک کردو سبد گل را از او گرفت و در حالی که صورتش را میان گلها فرو بـرده بود گفت :
    « وای ممنونم چه خوش سلیقه. من عاشق این گلهام. »
    سپس سبد گل را به دست سیاره خانوم که قدری آن سو تر آماده به خدمت ایستاده بود داد و خودش پالتوی البرز را گرفت و آن را هم سیاره خانوم دادو همانطور که نگاهش کنجکاو بین گلی و البرز می چرخید ، پرسید:
    « آیدا چرا همراتون نیست!؟»
    البرز سر برداشت ویقه ی زیر پلیور ش را صاف کرد و سعی کرد حقیقت را زیرکانه بگوید.
    « آیدا عذر خواهی کرد. مسئله ای پیش اومد که نتونست بیاد. »
    سپس زیرکانه اضافه کرد.
    « در ضمن سبد گل کار گلی ومن دخالتی توی انتخابشون نداشتم.»
    سحر با سپر دفاعی البرز قدری دمغ شد اما آن را هنرمندانه پشت شخصیت پیچیده اش مخفی کرد.هرچند که جواب البرز در مورد آیدا کنجکاوی او را اغنا نکردبود اما به تکان سری اکتفا کرد و به رسم ادب دیگر چیزی نپرسید و همانند فرمانده ای مقتدر رو به سیاره خانوم شد و گفت:
    « سیاره خانوم . لطفا پالتو و شال گلی جون رو بگیر.»
    گلی پالتویش را با لبخندی از سر تشکر به سیاره خانوم داد، اما شال شیری رنگ بر روی سرش باقی ماند که سخاوتمندانه تک گیس بافته شده اش را به نمای
    در مهمانی دورهمی سحر نه خبری از رقـ*ـص نور و دیجی وکوبش موزیک بود ونه میز نوشیدنی های ممنوعه . حتی میز شام هم نبود! و تنها چند دخترو پسر شیک و ژیگولی که بلوزشلوار های مارک دار به تن داشتند، نزدیک شومینه ی روشن سالن به گرد میز پایه کوتاه چوبی رنگی که انواع خوراکی ها بر رویش چیده شده بود بر روی باشتک های نرم و مخملی مربع شکلی، ساده و بی تکلف نشسته بودند. با ورود سحر، گلی و البرز به سالن تمام سرها به سمت آنها چرخیدو سلام گلی و البرز میان سلام های کوتاه و بلندی که از میان جمع بر می خاست گم شد.
    سحر برای البرز و گلی جایی نزدیک شومینه روشن جا باز کرد و خودش هم چهار زانو کنار البرز نشست و رو به دوستانش که ساکت نشسته بودندو البرز و گلی را نگاه می کردند، گفت:
    « بچه ها معرفی می کنم. دوست بسیار خوبم مهندس البرز تهرانی که البته مدت طولانی از آشنامی مون نمیگذره . ایشون هم دختر خاله شون ، گلی جون هستند.»


    تا روزی دیگر و ادامه ی قصه روزو روزگارتون پر از معجزه.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حس گنگی به دلش سرازیر شد. حسی مثل اضافه بودن . تلخی حسش را با لبخندی پنهان کرد و انگشتان را به دور ریشه های شالش چرخاند و رو به خوش آمد گویی حاضرین با لبخند نرمی سر تکان داد.
    یکی از مردها که موهایش را پشت سرش دم اسبی بسته بود و خط ریش اش موازی با فک مثلثی اش پیش آمده بودو چهره ای استخوانی و لاغری داشت، گرم و صمیمی، گفت:
    « بچه ها به جمع ما خوش اومدید. البرز جان، من کیهانم و این دختر خانوم مو فرفری کناردستم شقایق خواهرمه. اون خانوم تپل و ریزه میزه هم سپیده خواهر سحر جان هستن و آقای کنار دستش هم شوهرشون ماهان هستن. »
    کیهان سری به اطراف تاب داد و سرش به سمت برادر سحر سینا چرخید.
    « اون آقا خوش تیپ کنار دستش هم سینا ،تک پسر خاندان تفرشی هاست...که البته خارج از کشور زندگی می کنه و قراره خیلی زود تشریفشون رو ببرن همون طرف. با بقیه ی دوستان هم آهسته آهسته آشنا میشی. حالا بگو ببینم با این گلی خانوم نسبت دلی هم داری یا فقط دختر خاله ، پسر خاله هستید؟»
    کیهان نادانسته دست بر روی دلش گذاشته بود ،همان قسمتی که سالها سعی داشت آن را انکار کند.
    نسبت دلی او با گلی به سالهای دور بر می گشت. به روزهایی که پول هایشان رو هم می گذاشتند و شراکتی یک بستنی قیفی می خریدند ،به عصر های تابستانی که همچون باد بی خیال و فارغ از قیل و قال زندگی به دنبال یک دیگر می دویدندو شبهای تابستان با هم ستاره می شمردند و زمستانهایش زیر کرسی کتاب قصه می خواندند.
    مردمکهایش به سمت دستهای کشیده ی گلی که روی زانو هایش در هم جفت شده بود کج شد. قلبش حرف دیگری داشت و زبانش حرف دیگری. سر برداشت با لبخندی ساختگی ،جواب داد:
    « دختر خاله و پسرخاله هستیم.»
    سکوت تمام جمله هارا بلعید و چند ثانیه بعد مرد جوان دیگری که تقریبا هم سن البرز بود و همانند جنوبی ها پوست سبزه و موهای تیره ای داشت ، دست دختری را که پهلویش نشسته بود را گرفت، گفت :
    « البرز جان من بهرادم و این هم خانومم نیوشاست. بگذار از همین اول تکلیف این دورهمی ها را مشخص کنم. هر ماه نوبت یکی از ماست که این دورهمی رو برگزار کنیم. دورهمی بعدی شب چله است و چون شما و گلی خانوم تازه وارد هستید نوبتتون می افته آخر همه. دوم این که توی این دوره همی ها نه خبری از سیگار و مواد و نه نوشیدنی ها ممنوعه ونه میز شام پرو پیمون. صاحب خونه یه سری اسنک و ساندویج سرد و مخلفاتش رو روی میز می چینه و تا آخر شب حرف می زنیم و می خندیدیم.»
    کیهان خم شد و پر چیبسی را در دهانش چپاند ودر حالی که خرت خرت کنان آن را می جوید، رو به البرز ،گفت :
    « البرزجان تمام این جمع رو که می بینی حداقل یه لیسانس دارند و به شغل شریف بابا پولداری اشتغال دارند و یه جورایی وصل پدرهاشون هستن . از جمله خود بنده که زیر سایه ی بابام توی شرکتش مشغولم ،البته به غیر از بهراد که پزشک عمومی و هنوز تخصصش رو نگرفته و داماد آقای تفرشی، ماهان جان که به شغل پدر زن پولداری اشتغال دارند.
    حقیقتی که مزاح گونه بیان شد،لبخندی نرم بر لبهای حاضرین آورد ، اما با مزاق سپیده سازگار نبود و سرش را روی گردن قری داد و رو به کیهان دهن کجی آشکاری کرد و ماهان هم اخم ریزی روی ابروهایش گذاشت که برازنده ی ابروهای تمیز شده اش نبود.
    کیهان بی توجه به آن دو رو به البرز، گفت:
    « خب البرز جان تو بگو چیکاره ای و تحصیلاتت چیه؟»
    البرز قدری جا به جا شد ،کمرش را صاف کردو با گوشه ی ناخنش یک لنگه ابرو یش را خاراند و بعد از تاملی کوتاه جواب داد:
    « من فوق لیسانس برق از دانشگاه صنعتی اصفهان دارم و در حال حاضر توی تعمیرگاه پدرم مکانیکی می کنم و آچار می زنم.»
    سحر به یکباره خیلی صمیمی دستش را به دور بازوی او حلقه کرد و خود را به او چسباند و دوان دوان به میان جمله های البرز آمد.
    « بچه ها البرز خیلی متواضع است. ایشون به غیر از کمک به پدرش توی یه شرکت خوشنام صادرات و واردات مدیر هستند.»
    البرز معذب از حرکت غیر منتظره ی سحر دست او پس نزد، ولی مودبانه ،قدری جا به جا شدتا از شر حلقه ی افتاده به زیر بازویش نجات پیدا کند. حرکتی که گلی آن را دید و‌ با نفس های سنگینش آن را نادیده گرفت.
    حالا نوبت گلی بود تا بیوگرافی اش رازیر نگاههای زیرشده و ذربینی بگوید . کیهان رو به گلی شد، گفت:
    « و بانوی زیبایی که همراهتون هستن ، لطفا خودشون رو معرفی کنه.»

    تا روزگاری دیگر روزگارتون خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    در دم تمام نگاهها به سمت گلی چرخید و او شتاب زده و قدری دست پاچه جواب داد:
    《 من مریم گلی ام . ولی همه صدام می کنن گلی و گل فروشی دارم. از آشنایی با شما خوش وقتم.》
    کیهان تحت تاثیر قرار گرفت و به طور نمایشی با خم کردن سر و کمرش ،تعظیم نصف و نیمه ای کرد و گفت:
    《 آفرین به این همه لطافت که از اسم شروع میشه و به شغل ختم می شه.》
    تعریف دلنشینی بود و یخ های بسته شده روی لب های گلی را آب کرد. تمجیدی که به مزاق البرز خوش نیامد ولی هنرمندانه آن را از دید چشم های شکارچی که در پی سوژه ای بودند مخفی کرد.یکی از میهمانان که مردجوانی با موهایی روشن بود ،تابی به سیبل های کم پشت پشت لبش داد و گفت:
    《 خب بچه ها برنامه ی امشب چیه؟》
    شقایق فورا جواب داد:《 بچه ها یه پیشنهاد فوق العاده ! موافقید با شعر و جملات انگیزشی شروع کنیم.؟》
    صدای مخالفت ها ، کوتاه و بلندازحاضرین برخاست و ماهان دست سپیده را که یک خط در میان به البرز نگاه پی کرد میان انگشتانش گرفت،گفت:
    《بچه ها، به نظر من امشب باخاطرات با مزه شروع کنیم . خاطراتی که ممکن همه ی ما داشته باشه، این جوری یخ این دو تا دوست جدیدمون هم آب می شه و البته کسی که با مزه ترین خاطره رو تعریف کنه یه جایزه از صاحب خونه می گیره.》
    پیشنهاد ماهان با استقبال روبرو شد و کیهان گردن راست کرد و پیش قدم شد.
    《 نمی دونم ،می دونید یا نه ؟ ولی ما معمولی ها کسی توی نگاه اول عاشقمون نمی شه ، نهایتا تو نگاه هفتم و هشتم ازمون خوشش بیاد!》
    جمعی خندیدند و جمعی گفتند چقدر لوس...کیهان سری به اطراف تکان داد و رو به ماهان شد.
    《 خب حالا نوبت شازده دوماده، بگو ببینم تو چه می کنی؟》
    ماهان سـ*ـینه صاف کرد و با افتخار،گفت:
    《بچه ها ،یه بار می خواستم با بچه هایی که میرن کوه آشغال جمع می کنن برم، که بابام گفت از اتاق خودت شروع کن و به دوستات هم بگو بیان.》
    همه خندیدند و برخی ایول گفتن . اما سپیده ایشی زیر لب گفت و برای ماهان پشت چشمی نازک کرد.بهراد خنده هایش را جمع کرد و دستهایش را به علامت سکوت بالابرد و میان خنده هایی که همچنان در فضا جاری بود ، گفت:
    « بچه ها بچه ها، این رو گوش کنید.یه بار خانوم همسایه مون آش نذری برامون آورد و روز بعد پرسید آش چطور بود ؟من هم که اصلا حواسم نبود سرم رو تکون دادم و گفتم « ای ...بدک نبود!»
    خنده ها پرواز کرد و برخی برایش دست زدند و گفتند :« آفرین دکتر ...»
    سحر چند بار دستهایش را بر هم کوبید تا صداها را خاموش کند، سپس به سمت البرز سر خم کرد .
    «بچه ها ، لطفا ساکت ، حالا نوبت البرزه که یه خاطره بامزه برامون تعریف کنه.»

    قدری کسالت دارم .باقی قصه را یه روز دیگه براتون تعریف می کتم.
    روزتون پر از معجزه
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    غافل گیر شد! درست مثل لحظه ای که چراغ قرمز سر چهارراه ، راننده را غافل گیر می کند و تابلوی شمارش اعداد بی نظم و قاعده به یک باره از عدد شصت به دامن صفر می چسبد و رانند ها ی عجول پشت سر دستشان را روی بوق می گذراند.
    لبهای خشکش را تر کرد و صادقانه جواب داد:
    « حقیقتش رو بگم، غافل گیر شدم. فکر نمی کردم به این زودی به سراغ تازه واردها ی جمع بیایید!در حال حاضر خاطره ای یادم نمیاد.»
    سپیده نگاه کنجکاوش را به البرز دوخته بود و دمی از او غافل نمی شد و با ژستی خاص حبه انگوری به دهان گذاشت، گفت:
    « آقای مهندس دوست داریم با شما بیشتر آشنا بشیم. »
    سپس در حالی که تمام تکیه اش به ماهان بود، سرش را به اطراف تکان داد ومردمک هایش بین سحر و البرز به گردش در آورد و با لحنی پر طعنه ادامه داد:
    « سحر به ندرت از کسی تعریف می کنه و این رو همه می دونند. پس بهمون حق بدید که کنجکاو باشیم. حالا که مایل نیستید خاطره تعریف کنید لطفا به این سوال جواب بدید و بگید اگه برای سفر دور دنیا شما رو انتخاب کنند و شرطش این باشه که یک نفر رو همراه خودتون ببرید، اون شخص کی می تونه باشه؟»
    حس غریبی پیدا کرد ! چیزی مثل لای منگه گیر کردن. دلش به تکاپو افتاد، اما فورا دست و پایش را جمع کرد تا مبادا نگاهش را به سمت گلی کج کندو زیر نگاههای ذربینی و موشکافانه ی میهمانان با چانه ای رو به بالا ، جوااب داد:
    « این روزها مشغله کاریم زیاده و ترجیح میدم به این سفر دور دنیا در هشتاد روز نرم و فرصتش رو بدم به زوج هایی که تازه ازدواج کردند.»
    برای طفره رفتن جواب زیرکانه ای بود که طنز ظریفی چاشنی اش بود. دختر ها برایش کف زدند و پسر ها همراه کف زدن هایشان ایول گفتند. سینا میان هیاهویی که صدابه صدا نمی رسید، صدایش را قدری بلند تر کرد تا جمله هایش مفهموم تر باشد.
    « بچه ها لطفا ساکت باشید . خب حالا نوبت گلی خانوم که به سوال سپیده جواب بده یا یه خاطره با نمک تعریف کنه. نمیشه و یادمم نیست رو هم قبول نمی کنیم. »
    گلی هم همانند البرز غافل گیر شد و حس کرد در دژ تفریشی ها محاصره شده اند و تصمیم دارند همین جلسه ی اول آن رو ضربه فنی کنند.محال بود به سوال سپیده که جوابش پر واضح بود ، جواب بدهد. اما می توانست یک خاطره ازدوران دانشجویی اش را تعریف کند. با لبخند نرمی قدری جا به جا شد و میان سکوتی که بر روی ل*ب.ه*ا افتاده بود افتاده ،جواب داد:
    « ترجیح میدم یه خاطره تعریف کنم.»
    اما با صدای دینگ دینگ موبایلش ، عذر خواهی کوتاهی زیر لب گفت و با دیدن پیام مامان فروغ هول و دست پاچه شد. آنچنان که افکار منفی به هیاهو افتاد و اضطراب به میمیک صورتش انداخت.
    البرز تمام حواسش مثل پروانه ای اطراف گلی پر پر می زد و با دیدن چهره ای که نرم درهم شده ومثل نقشه ای ناخوانا شده بود، قدری سرش را به او نزدیک تر کرد و آهسته جایی کنار گوشش زمزمه وار ، پرسید:
    « چیزی شده؟»
    نگاه مستاصلش به سمت البرز چرخید .
    « البرز من باید همین آلان اسنپ بگیرم و برم. مامان فروغ پیام داده که حال بنفشه خوب نیست ومجبور شدند ببرنش بیمارستان.»
    البرز سری جنباند و قاطعانه ،گفت:
    « اسنپ نیازی نیست با هم میریم. نگران نباش. توی راه زنگ می زنیم به خاله فروغ تا ببینم چی شده .»

    ***
    سلام صبح پاییزی تون به خیر
    برای جماعت کتاب خوان سخت ترین کار دنیا خواندن رمان آنلاین است. ممنونم که صبورانه با من هستید و بی نظمی های من را تاب می آوردید.
    فردا بر می گردم .
    روزهایتان پر از معجزه ی آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن.

    خواب میان پلکهایش پیلی پیلی می رفت و به سختی آنها را باز نگه می داشت. روی لبه ی تخت نشست و ردیف به ردیف بافت موهایش را باز کرد و با هوهوی باد پاییزی که آسیمه سرخود را به پنجره ی اتاق می کوبید، نگاهش به سمت قاب پنجره برگشت و سرمایی ناخواسته تمام تنش را احاطه کرد، آنچنان که لبه های ژاکتش را روی هم آورد و نفس عمیقی کشید تا بار سنگین لنگر انداخته برروی نفس هایش از حفره های بینی اش بیرون بیاید.
    اصلا ای کاش می توانست حسرت ها و ای کاش هایش را به دست بادی که در حیاط پیچ و تاب می خورد، بسپارد تا بار دلش هم سبک شود. یا اینکه آن ها را برروی برگهای می آویخت تا از شاخه جدا شوند و به زمین بیفتند و زیر پای عابرین خش خش کنان خرد و نابود شوند.
    ای کاش هایش را گوشه ی دلش گذاشت ومردمک های خواب آلودش را با پر دست مالید ، سپس دفتر خاطراتش را از زیر بالشت بیرون آورد، آن رابر روی رانو هایش گذاشت و شروع به نوشتن کرد.

    امشب پاهایم برروی زمین بود و خودم در آسمانها سیر و سیاحت می کردم. میان جمع دوستان رنگارنگ سحر بودم و دلم از خوشی بی سازو طرب بی وقفه می رقصید و یک سره پایکوبی می کرد.
    هر چند که آیدا به خاطر لباسش دچار تیر غضب البرز شد و از نیمه راه بازگشت، اما راستش را بخواهی میهمانی خوبی بود ، اگر لنگه کفش بارداری بنفشه وسط حال خوبم نمی افتاد و مامان فروغ آن را این قدر بزرگ نمی کرد!
    امشب بعد از سالها کنار البرز نشستم. دقیقا دردو قدمی نفس هایش. باورت می شود، حال غریبی داشتم که کلمه ها از بیانش عاجزند.
    سحر وقتی فهمید حال خواهرم مساعد نیست و باید بروم با چهره ای دلسوزانه متاسف شد اما وقتی متوجه شد که البرز هم همراه من می آید اساسی دمغ شد.
    این را از چهره ی درهمش فهمیدم و بی محلی که وقت خدا حافظی خرج من می کرد. سحر ادعا می کند که برای البرز فقط یک دوست است ،ولی این دستو پا زدن هایش حرف دیگری می زند. من باور نکردم تو هم باور نکن.
    دروغ چرا؟ نگران بنفشه و نی نی توی راهیش بودم و دل توی دلم مثل گوی غلتان مدام زیر رو رو می شد ولی فقط تا زمانی که متوجه شدم ،بنفشه را به خاطر بد ویاریش به بیمارستان بـرده اند و مامان فروغ فقط به کلاغ ها بال و پر داد و یکی را چهل تا کرده است .به همین سادگی.
    البته مامان فروغ، نگرانی اش را فقط با من تقسیم نکرده بود، بلکه مادر سیامک، خاله فلور، امیر علی و ایرج خان هم در این نگرانی سهیم بودند و تنها غایب خاندان آیدا بود .دختر بنفشه «مهتاب » هم با تشویق های امیر علی بر روی سرامیک های اورژانس سر سره بازی می کرد و بابا محمود و سیامک هم حریف شیطنت هایش نمی شدند و ایرج خان سعی می کرد سبیل هایش را طوری تاب دهد تا مهتاب را بترساند اما این کلک قدیمی هم کارساز نبود.
    یک لشکر کشی تمام عیار که صدای پرستاران بخش اورژانس را در آوردو عاقبت همه ی ما را از دم بیرون کردند و گفتند :
    «سرم بیمار که تمام شد صدایتان می کنیم.»
    و در انتها نخود نخود هر که رود خانه ی خود شد. البرز همین که خیالش راحت شد که مشکل خاصی نیست ،بی آنکه من را به حساب آورد خیلی زود خدا حافظی کرد و به سوییت بالای تعمیرگاه برگشت.

    با صدای بازشدن تقه ی در بی درنگ دفتر خاطراتش را بست و امیر علی را دید که مثل گربه ای که درسرما مانده باشد از لای دراتاق خزید و داخل شد .
    « گلی جون ، بابا محمود خیلی خرخر می کنه وخوابم نمی بره . فردا که جمعه اس ، کاشکی ما هم با مامان فروغ رفته بودیم خونه ی بنفشه.»
    موهای پخش و پلایش را با دست جمع کرد، به پشت سرش فرستاد و با لبخندی نرم جواب داد.
    « به قول مامان فروغ چه جلافتا .....! تو و مهتاب با هم یه نارنجک دستی هستید و آبجی بنفشه حالش خوب نیست و باید استراحت کنه و مامان فروغ هم می بایست پیشش بمونه . مهتاب وروجک اگه چشم به تو می افتاد دیگه نمی خوابید فردا برای ناهار میریم خونه ی آبجی بنفشه.»
    آغوشش را باز کرد و نرم و شمرده اضافه کرد.
    « اوهوم نظر چیه امشب پیش من بخوابی و بگذاری بابا راحت به خرخر هاش برسه!؟»
    امیر علی خندید و مثل گلوله ای خودش را به روی تخت گلی پرتاب کرد .
    « موافقم به شرط اینکه باهم روی تخت بخوابیم.»
    گلی به خواب رفت ودر کابوس عجیبی غوطه ور شد.

    ***
    « دل به حکمتش بسپار...»
    تا سه شنبه روزگارتون کوک و دلتون شاد
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن

    چشمان گلی پشت پلک هایش جامانده بود. درست مثل رد پای عابری که بر روی شنهای ساحل به جا می ماند.
    حس سرباز شکست خورده و وامانده ای را داشت که بعد از اتمام جنگ نمی داند به کدام سو برود. گاهی از عقلش پیروی می کرد و گاهی به دنبال دلش می دوید.خنده های گلی سرگردانش کرده بود
    آمده بود تا مادرش از پریشان حالی نجات دهد و حالا خودش پریشان روزگار شده بود و عشق خفته اش به گلی همانندآتش زیر خاکسترش هر بار با دیدن او شعله ور تر می شد.آنچنان که حتی آب داغ حمام هم نتوانست آرامش از دست رفته ی ذهن مشوشش را به او باز گرداند.
    میان بی سر و سامانی ذهنش، حوله را برروی شانه های خیس اش که قطره های آب بر روی آن جا مانده بود ، انداخت و روی لبه ی تخت نشست.
    ازلیست تماس های بی پاسخ گذشت و به سراغ سیل پیامک ها ناخوانده رفت وبا دیدن اسم پریوش به یاد لبخند های تمام نشدنی او افتاد و در جواب این که چرا موبایلش را جواب نمی دهد ،نوشت : « سلام موبایلم روی سایلته ، بعدا تماس می گیرم.»
    سحر هم گله مند بود از این که چرا موبایلش را جواب نمی دهد.حوصله ی توضیح دادن به او را نداشت و به سراغ پیام بعدی رفت.
    و در جواب پیامک مادرش هم که نوشته بود : «البرزجان، عمه هات چشمم رو درآوردند کجایی و کی میایی ؟» نوشت :« خونه ام، اومدم دوش بگیرم و لباس عوض کنم .تا یک ساعت دیگه اونجام. »
    نفس هایش بوی کلافگی می داد و نمی دانست این مهمانی بی مناسب عمه خانوم اش را کجای دلش جای دهد؟ ذهنش دمی آرام و قرار نداشت . دقیقا مثل کلاغی که در سرما مانده باشد و هر دم بر روی بامی می نشیند.
    عاقبت سشوار را برداشت و آن را روشن کرد و مقابل موهایش گرفت و باد داغ روی موهایش به گردش در آورد و تا شاید علاج ذهن ورم کرده اش شود وخاموش شدن آن همزمان شد با زنگ در حیاط که صفیر کشان پی درپی نواخته می شد و تلفن خانه که روی پیغام گیر رفت بود: « البرز جان، چرا جواب نمی دی مادر، اگه خونه ای زنگ بزن کارت دارم دلم شور افتاده.»
    پیام نامفهوم بود.چیزی مثل دلشوره به جانش چنگ انداخت.شتاب زده شلوار گرمکن اش را پوشید و تیشرت آستین کوتاهش هم به تن کرد ودوان دوان به سمت حیاط دوید و با دیدن چهره ی مضطرب و پریشان امیر علی هراسان، پرسید:
    « چی شده امیر علی...؟»
    امیر علی پریشان حال، مانند کسی که روی زغال داغ ایستاده باشد قدری این پا و آن پا شد و در حالی که از سرما با هر جمله اش ابر کوچکی از دهانش خارج می شد ، جواب داد:
    « سلام البرز خان، خاله فروغ خونه اس؟»
    سلام البرز کوتاه و زیر لب بود و سرش را به اطراف تکان داد.
    « نه فلور جون با آیدا و بابام رفتن خونه ی عمه بزرگم . چیزی شده؟»
    امیر علی نفس عمیقی کشید و مانند طوطی که جمله ها را بی معنا تکرار می کند ،گفت:
    « مامان فروغ گفت بیام سراغ خاله فلور تا خودش بیاد ببینه چه خاکی تو سرش شده...؟»
    حرفهای امیر علی را متوجه نمی شد ،نگاهش را از دمپایی های لنگه به لنگه ی او برداشت ، درنیمه باز حیاط را رها کرد و داخل
    کوچه شد .
    « امیر علی درست حرف بزن ببینم چی شده؟»
    امیر علی نفس های پر بغضش را قورت داد،جواب داد:
    « بابام صبح زود رفت خونه ی بنفشه و قرار بود برای ناهار من و گلی هم بریم . من آماده شدم و گلی گفت میره حموم یه دوش ده دقیقه ای می گیره و میاد بیرون. »
    البرز گیج شده بود و باز هم سرش را به اطراف تکان داد.
    « خب مشکل کجاست؟ میاد دیگه.»
    « آخه آبجی گلی هیچ وقت توی حموم زیاد نمی مونه .»
    « خب شاید دلش خواسته این دفعه بیشتر تو حموم بمونه و زیر دوش صدای تو رو متوجه نمی شه. »
    امیرعلی لجبازانه یک پایش را بر زمین کوبید و دمپایی اش شلاپی صدا کرد.
    «البرز خان تورو خدا بیابریم. من از لجم که گلی بیرون نمیاد ، رفتم از فلکه ی تو ی حیاط آب خونه رو بستم ولی بازهم نیومد و هرچی صداش می زنم جواب نمیده! به مامان فروغ زنگ زدم و گفت زود بیام سراغ خاله فلور تا خودش و بابا محمود بیان ببین چه خاکی تو سرشون شده. »
    یکباره نفسش بند آمد. آب دهانش را قورت داد حالا دلواپسی امیر علی به او هم سرایت کرد بود.
    بی حرف و کلامی ،شتاب زده با پر دست امیر علی را کنار زد و مثل تیری که از چله رها شده باشد ،دوان دوان حیاط خانه ی خاله فروغ را طی کرد و خود را به پشت در حمام رساند و در حالی که پی در پی به در می کوبید ،مدام می گفت : « گلی ، گلی ... حالت خوبه..»
    اما جواب اضطراب هایش سکوت بود و دیگر هیچ. نفس های مضطربش را بلعید ،سر چرخاند و به امیر علی که چشمانش پر آب شده بود نگاه کرد که با تلنگری اشکهایش چکه می کرد .برای اینکه او را از خود دور کند با لحنی آرام ،گفت:
    « امیرعلی جان می تونی یه پیچ گوشتی برام بیاری؟ می خوام قفل در روباز کنم.»
    امیر علی که حالا نفس هایش به شماره افتادبود به علامت تاییدچند بار سرش را تکان داد و دوان دوان به سمت آشپزخانه دوید .
    البرز از غیب او استفاده کرد و با پا لگد محکمی به در چوبی حمام کوبید و در زبان بسته با صدای جیر جیری ،بی اراده باز شد.
    سپس هراسان از پاگرد کوچک حمام که سکویی سیمانی داشت ،عبور کرد و با باز کردن در فلزی حمام که شیشه ای مات داشت ،توده ی وسیعی بخار آب همچون ابری سیال به سمتش هجوم آورد و گلی را دید که نیمه جان با چشمانی بسته به پهلو افتاده در حالی که موهای بلندش نیمه از صورتش راپنهان کرده بودو جریان باریکی از خون ،مارپیچ نرم و آهسته به سمت چاهک حمام جاری بود.
    قلبش از تپش ایستاد.گویی او را از عالم هستی به یکباره به برزخ پرتاب کرده باشند که روحش این چنین معلق، جایی بین زمین و آسمان تاب می خورد.
    بی درنگ چشم بست، سر کج کرد وسراسیمه به پاگرد حمام برگشت . گیج و منگ مثل کسی که به دیوار خورده باشد بی هدف یک بار به دور خود چرخید وعاقبت به حوله ی صورتی آویزان از جا لباسی حمام چنگ انداخت و به داخل حمام برگشت آن را روی گلی انداخت و او را روی دستانش بیرون آورد.
    امیر علی مات و مبهوت ، پیچ گوشتی به دست زیر لب، گفت:
    « گلی مرده...»
    البرز دستها و نفس هایش توام با هم می لرزید و پاهایش سست و ناتوان شده بود .امیر علی به دستان خونی البرز نگاه کرد ، شوک زده یک قدم عقب تر رفت و با صدایی بلند تر فریاد زد « من می دونم گلی مرده»
    لحظه های نفس گیر به جان لحظه به لحظه ی البرز افتاد. گلی را روی زمین گذاشت و موهای خیس او را که غرق در خون به پیشانی اش چسبیده بود،پس زد و سر برداشت و روبه امیر علی که رنگش همانند کچ دیوار سفید شده بود ،گفت:
    « امیر علی، گلی زنده اس. فقط خورده زمین بیهوش شده . زنگ بزن اورژانس و آدرس خونه رو بده . بهشون بگو داخل حمام خورده زمین سرش شکسته وبیهوش شده .بعد هم برویکی از زنهای همسایه رو خبر کن .»
    امیر علی هنوز شوک زده بود وبی وقفه گریه می کرد .
    « به کدوم همسایه بگم بیاد؟»
    البرز فریاد زد.
    « د...لعنتی زود باش برو زنگ بزن... .فرقی نمی کنه کی باشه ،فقط یه زن بیاد که تا اومدن اورژانس لباس های گلی رو تنش کنه.»
    امیر علی مثل عروسکی که فقط سرش تکان می خورد پی در پی سر تکان داد و آنگاه دوان دوان به سمت تلفن دوید . البرز بعد از سالها خود واقعی اش شد. همان البرزی که نفسش به نفس های گلی گره شده بود به چشمان بسته او خیره شد وزیر لب نالید.
    « عزیز دلم، چه بلایی سرت اومده؟»


    ***
    تا هفته ی آینده روز گارتون پراز معجزه
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    امیر علی در حالی که دمپایی هایش را شالاپ شالاپ محکم به زمین می کوبید ،شتاب زده دوان دوان داخل شد ودرب حیاط را چنان پس زد که زبان بسته ، گیج تلو تلو خوران به دیوار خورد و چند بار رفت و برگشت .
    ساجده خانوم همسایه ی دو خانه آن سو ترهمانطور که چادرش را زیر بازوی تپلش گلوله کرده بود تا داخل دست و پایش نپیچد، با دمپایی های تا به تا بعد از امیر علی داخل شدو با دیدن گلی که مثل مرده ها وسط سالن افتاده بود و پتویی هم رویش پهن شده بود، شوک زده مردمک های چشمش برای لحظه ای کوتاه بی حرکت ماند.سپس به خودش آمد و با سر انگشتان به گونه اش کوبید و رو به البرز که کنار گلی روی دو زانو نشسته بود، گفت :
    « البرز خان ،خاک به سرم چرا این بچه مثل میت شده؟ »
    این زن را که به خوبی او را می شناخت ، تا به حال او را یک بار هم ندیده بود!
    ساجده خانوم به چشم بر هم زدنی کنار گلی زانو زد ، آن گاه پر چادرش را گرفت و مشغول باد زدن گلی شد و رو به امیر علی سر کج کرد.
    « امیر علی جلدی برو یه لیوان آب قند بیار .»
    البرزمعترض رو به زنی که حتی اسمش را هم نمی دانست ،گفت:
    «حاج خانوم، به آدمی که خورده زمین و بیهوش شده آب قند نمیدن. زنگ زدیم اورژانس، تو راه هستن . لطفا شما فقط بدون اینکه سر گلی رو تکون بدید لباش تنش کنید تا دکتر اورژانس بیاد.
    سپس چند تکه از لباس گلی را به دستش داد و رو به امیر علی که مستاصل بالای سر آنها ایستاده بود ، گفت:
    « تو هم به جای ابنکه این جا بیاستی، برو سر کوچه آمبولانس اومد راهنمایش کن.»
    ساجده خانوم پر چادرش را به سمت خودش گرفت و شروع به باد زدن خودش کرد.
    « خب ، آفرین. حالا که فرمانده ای رو به عهده گرفتی ،جلدی برو برای من یه لیوان آب قند غلیظ درست کن تا پس نیافتادم. منم لباس تن این بچه بکنم.»
    البرز به سختی از گلی دل کند، دست به زانو برخاست و با کج خلقی به سمت آشپزخانه رفت و در حالی که زیر لب با خودش غرو لند کنان می گفت:
    « امیر علی هم از بین پیغمبر ها دست به دامن جرجیس شده!»

    ***
    گلی ، بیمارستان بهارلو میدان راه آهن

    غروب بیمارستان غریب ترین غروبی است که عجیب بوی تنهایی می دهد.پلک های خسته اش را بست و روز پر ماجرایی را که پشت سر گذاشته بود را به یاد آورد.
    هر چندچشمانش مختصری تار می دید و مخچه اش ذوق ذوق می کرد و دامنه ی درد تا شقیقه هایش کش می آمد، اما حال دلش کوک کوک شد وقتی که بهوش آمد و فهمید که ناجی اش امیر علی و البرز بوده اند.حس خوبی که چندان پایدار نبود .
    همه برای ملاقاتش آمده بودند، به جز البرز. درست مثل قهرمان فیلم های هالیوودی که فروتنانه بعد از نجات یک باره غیب می شوند.
    هیچ گاه فکر نمی کردیک قطعه صابون مستطیل شکل، وقتی زیر پا جا بماند ، باعث این همه دردسر شود!
    امیر علی با صدایی بلند، پر آب و تاب از رشادتش برای اسداالله خان می گفت و داود پسر عمه الی هم با اشتیاق به اوگوش می داد. خاله فلور از اضطراب و تپش های که به جان قلبش افتاده بود، برای مامان فروغ می گفت ویک خط در میان قربان صدقه ی درایت البرز می رفت.خودخواهی خاله فلور مثل کهکشان ته نداشت. لبخند تلخی روی لبش کش آمد.
    به یاد مامان فروغش افتاد که با پر روسریش ته مانده ی اشکهای جاری بر روی گونه هایش را پاک کرد و رو‌به او که سرم به دستش بود ، گفت:
    « دختر مگه کوری!؟ نصف عمر شدم تا بهوش اومدی ! »
    به مادرانه ای که فقط خاص مامان فروغ بود، لبحند شیرینی زد . عمه الی به دادش رسید و پر چادرش را به گوشه ی روسریش وصل کرد تا سر نخورد و جمله های زن برادرش رااز وسط قیچی کرد وبه همهمه ای که بر پا بود خاتمه داد.
    « ای بابا، چه خبرتونه؟ انگاری افتادم توی حموم عمومی ! حواستون به مریض خودمون نیست، لااقل ملاحظه ی اون پیرزن تخت بغلی رو بکنید.مثلا این جا بیمارستان ها.»
    سکوت به یک باره متولد شد و همه به احترام عمه الی ساکت شدند.
    « فروغ جون، تو هم به جای شلوغش کنی ،خدا رو شکر که بلا از سر دخترمون دور شد .جواب سی تی اسکن اش هم که خوب بود. دکتر فقط گفت چون دیدش یه کم تار بهتره دو شب بیمارستان بمونه تا تحت نظر باشه.»
    ایرج خان تابی به سبیلش داد و رو به سیامک پرسید:
    « این سوپر من ما که بیمارستان بود یه دفعه کجا رفت و غیبش زد؟»
    سیامک منظور ایرج را فهمید زیر چشمی نگاهی به گلی انداخت و آهسته و شمرده، جواب داد:
    « البرز جواب سی تی اسکن گلی که اومد با دکتر حرف زد ،وقتی متوجه شد شکر خدا مشکلی نیست، گفت کار داره و باید بره.»
    سپس رو به آقا محمود که کنار تخت گلی ایستاده بود شد و ادامه داد:
    « خدا روشکر که حال گلی خوبه، وقت ملاقات داره تموم میشه با اجازتون من برم، بنفشه حالش مساعد نیست و از پس مهتاب بر نمیاد.»
    گلی خسته از تکرار آنچه بر او گذشته بود، پلک هایش را نرم باز کرد و از قاب مربع شکل پنجره به غروب پاییز خیره شد.آن لحظه که نور نارنجی رنگ خورشید هنگام رفتنش لابه لای دامن آسمان جا می ماند.
    ناجی بی معرفتش حتی برای یک ملاقات ساده هم نیامده بود. با طلوع اولین ستاره که در قاب پنجره جای گرفته بود، از ته ته دل دعا کرد تا خدا به دل پریشانش که سالها بی سر و سامان بود، سر و سامانی بدهد. پلک هایش را بر هم گذاشت و آمینی زیر لب گفت.
    چشمانش را که باز کرد، سر چرخاند و البرز را با لبخندی نرم بالای سرش دید.

    ***
    سلام عصر پاییزی شما به خیر
    ممنونم که صبورانه همراهم هستید و غلط های تایپی و گاهی املایی من را که آنلاین می نویسم و فرصت ویرایش ندارم را تاب می آوردید.
    تا دوشنبه روزگارتون پر از معجزه و درهای گشوده ی استجابت دعا. آمینش را هم بلند می گویم.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    رویای گیج کننده ای بود!میان مرز رویا و واقعیت راه می رفت و تاری دیدش به آن دامن می زد. البرز را پشت پرده ای توری می دید که لبخندی لبهایش را کش داده بود.
    صدای نوازشگر البرز سبب شد تا باور کند هر آن چه که می بیند.
    « خوبی؟»
    حال دلش عالی بود. قدری جا به جا شد و پلکهایش را بر هم فشرد و باز کرد تا بلکه پرده تار پیش چشمانش کنار رود اما تلاشش بی فایده بود. البرز بی درنگ قدمی نزدیک تر شد و پرده ی حائل بین دو تخت را کشید و پنجره ی اتاق پشت پرده ی آبی رنگ جا ماند.
    « به چشمات فشار نیار با دکترت صحبت کردم و گفت این تاری دید موقتی و حتی زود تر بخیه های سرت خوب می شه.»
    به یاد بخیه های افتاد که لابه لای موهایش به جا مانده بود. لبخند نرمی زد و جای شکستگی سرش به ذوق ذوق افتاد.به یاد وضعیت مثبت هجده ای که البرز داخل حمام از او دیده بود.
    برای مدت کوتاهی سکوت بین شان حاکم شد و گلی سلامش را جوید و گفت:
    «برای بعضی از کار ها، تشکر واژه ی خیلی ضعیفی ، ولی من فقط همین قدر از دستم بر میاد که بگم ممنونم که جونم رو نجات دادی.»
    البرز با احساسی بی حد و مرز، ژرف و عمیق، به او خیره شد. آنچنان که گویی بخواهد تا ابد چهره ی گلی را قاب کند و گوشه ی ذهنش بگذارد. پلک هایش را بر هم فشرد تا احساس غلیان یافته اش را سر کوب کندو بعد از تاملی کوتاه جواب داد:
    « نمی دونم چه حکمتی که تو هر وقت به من می رسی سلام یادت میره.»
    گلی عمیق و از ته دل خندید و بخیه هایش کش آمد. این البرز را خوب می شناخت.دهان باز کرد تا عذر خواهی کند اما مجالی پیدا نکرد و در باز شد و زنی فربه با مانتو و شلوار کرم رنگ داخل شد ودر حالی که چرخ دستی سه طبقه ای راکه غذای بیماران درون آن بود هول می داد، سینی غذای گلی را روی میز مقابل تختش گذاشت و رو به البرز، گفت:
    « آقا ، چهارتا قاشق غذا به زنت بده و زود برو، سر پرستار بخش الآن میاد و تو رو این جا ببینه با ابروهاش شوتت می کنه توی حیاط بیمارستان.»
    زن این را گفت و با حرکاتی شتاب زده پرده را پس زد و غذای بیمار تخت بغلی را هم روی تختش گذاشت و به سرعت قرقرکنان خارج شد.
    هر دو معذب شدند. گلی نگاهش را به دستان گره شده اش دوخت و البرزبه سینی غذا خیره شد که جز یک کاسه ماست ویک بشقاب عدس پلو و یک کاسه سوپ بی رنگ و لعاب چیزی در آن نبود.
    برای فراراز آن موقعیت ، میز چرخ دار پایین تخت را به سمت گلی هول داد و با لحنی پر طنز که خنده ای هم چاشنی اش بود، گفت:
    « هر چند شام هیجان انگیزی نیست! ولی فکر می کنم بتونی چند تا قاشق بخوری.»
    گلی چنان احساساتش به جوش و‌خروش افتاده بود که چشمانش پر از شبنم اشک شد و البرزی را که تار می دید ،پیش چشمانش رقصان شد.
    سپس شبنم ها ی نشسته در چشمانش بزرگ و بزرگ تر شدند و وقتی جایی برای ماندن پیدا نکردن، شتابان از چشمانش سرازیر شدند. البرز بی تاب شد ، انگشتانش را مشت کرد تا به سمت گونه های گلی پر نزند قدری پیش آمد و قاشق را در دل سوپ فرو برد و به سمت دهان او گرفت و در حالی که صدایش می لرزید،گفت:
    «قیافه اش چنگی به دل نمی زنه، ولی فکر نمی کنم اونقدر بد مزه باشه که به خاطرش داری گریه می کنی!؟»
    شوری اشک روی خنده های شیرینش افتاد و با پشت دست آن ها را پاک کرد. آن گاه دهان باز کرد و البرز قاشق را به نرمی در دهان گلی جای داد. سوپ بی نمک و بی رنگ لعاب طعم باقلوا داشت .
    البرز دومین قاشق را پر کرد و گلی پرسید:
    « وقت ملاقات تموم شده چه جوری اومدی بالا!؟»
    البرز در گیر بود. در گیر تمام زوایای چهره ی رنگ پریده ی گلی وجایی میان احساسات غلیان یافته اش دست و پا می زد ، بی حواس ، جواب داد:
    « پدر دوست سحر، اینجا پزشک و با پارتی بازی اون اومدم.خودش هم می خواست بیاد ولی نگهبان بیشتر از یک نفر رو اجازه نداد و پایین توی سالن انتظار نشست.»
    قاشق دوم سوپ مزه زهر مار می داد! نمی دانست چه کند با این لنگه کفش های تا به تا که مدام وسط حال خوبش فرود می آمد.البرز قاشق سوم را پر کرد و در اتاق باز شد و سر پرستار بخش با دیدن االبرز ابروهایش هفت و هشتی شد .
    « کی شمارو راه داده آقا...!؟»
    البرزبه علامت تسلیم دو کف دستش را بالا آورد.
    « باشه ،باشه ، الآن میرم.»
    سپس با خداحافظی شتاب زده تری از اتاق خارج شد و گلی را مات و مبهوت با کاسه سوپی که دیگر از چشمش افتاده بود تنها گذاشت.
    گلی سینی را پس زد و پتویی را که بوی مواد ضدعفونی می داد، روی سرش کشید و دامن چشمانش را از اشک خالی کرد.

    ****
    سلام تا شنبه روز و روزگارتون پر از معجزه های بسیار
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا