کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,650
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
البرز میدان راه آهن آبان ماه

روبروی آینه ایستاد و با یک اخم درشت میان ابرو هایش ، یقه ی پیراهن سفیدش راقدری مرتب کرد. آیدا مثل ورورجادو فکش مدام می جنبید و التماس می کرد و بدش نمی آمد تلافی گیر های پیچ در پیچ پریوش و تلفن های پی در پی اش را بر سر آیدا خالی کند.
« داداش خواهش می کنم اجازه بده... »
برای به جوش آمدن دیگ حوصله اش ،همین یک جمله کافی بود. روی پاشنه ی پا به سمت او چرخید و دقیقا روبرویش ایستاد و با عصبانیت پرسید:
« بببینم، وقتی من اینجا نبودم از کی اجازه می گرفتی ؟»
از خشم نا به هنگام البرز دست پاچه شدو قدمی پس رفت و تته پته کنان جواب داد:
« بابا به رفت و‌آمد من کاری نداره و مامان هم همیشه اجازه می داد تا هر جایی می خوام برم.ولی حالا میگه هر چی داداشت بگه.»
به سمت آینه برگشت و انگشت های دستش را شانه وار بین موهایش فرو برد و مشغول مرتب کردن آنها شد.
« خب حالا که قرار من اجازه بدم ، میگم نه.»
آیدا مثل دختر بچه های سرتق یک پایش را بر زمین کوبید. حاضر نبود تجربه ی رفتن به یک پنت هاوس در یکی از مجلل ترین برج های تجریش را با هیچ چیز دیگری معاوضه کند و آخرین تلاشش را هم کرد.
« آخه چرا!؟ گلی دست تنهاست و برای گل آرایی نیاز به دستیار داره. پول خوبی هم گیرمون میاد . آدرسش خیلی هم دور نیست. راست شکم این خیابون رو بگیری و‌بری بالا می رسی به تجریش .»
لپ های دو طرف صورتش انباشته از باد حرص بالا آمد .بی فکری های گلی تمامی نداشت .خشم مثل آبی که از دل چاه می جوشد، از اعماق وجودش جوشید و بالا آمد و آن را بر سر آیدا سرازیر کرد.
« گلی یه دختر بی فکر و‌خود سره که بدون اینکه به عاقبت کار فکر کنه، توی هر سوراخی سرک می کشه و متاسفانه محمود خان هم بر خلاف بنفشه نسبت به کارهاش اصلا سخت گیری نمی کنه.»
نفس های پر تلاطمش را با دم و باز دمی نرم و آرام کرد و با چشمانی ریز شده و‌صدایی آهسته اما پر التهاب ادامه داد:
« اصلا بگو ببینم از کی تا حالا لنگ پول موندی که من خبر ندارم !؟ بابا که بهت پول تو جیبی میده. یه پول تو جیبی هم که از من می گیری و تا به هفته پیش هم که سر کار می رفتی و اگه دندون روی جیـ*ـگر بگذاری امروز در مورد تو با مدیر عامل شعبه ی تهران حرف می زنم و نظر مساعدش رو جلب می کنم. حالا حرف حسابت چیه ؟》
خشم نا به هنگام البرز سبب شد تا آیدا سکوت را یک جا ببلعد وحرف حسابش را از یاد ببرد و هاج و واج تماشایش کندو بعد از تاملی کوتاه، آهسته زیر لب گفت:
« باشه بابا، من که حرفی نزدم ! حالا چرا اینقدر عصبانی میشی !؟»
فلور خانوم میانه ی قیل و‌قال را گرفت و چشم غره ای مادرانه برای آیدا خرج کرد و شال گردن آبی نفتی البرز را از روی لبه ی مبل بر داشت و به سمت او رفت.
« قربون اون قد و بالات برم.امروز هوا همچون سوز شلاقی داره ،سر و گردنت رو خوب بپوشون یه وقت سرما نخوری. نگران آیدا هم نباش بدون اجازه ی تو آب هم نمی خوره در ضمن امشب خونه ی خاله فروغت دعوتیم یه کم زود تر از شرکت بیا بیرون.»
به علامت تایید سری جنباند.سپس پالتویش را از جالباسی برداشت و به سمت شرکت راهی شد و تمام طول راه به این فکر می کرد تا چگونه زیر آب گلی راپیش محمود خان بزند و مانع رفتن او به خانه ای که نمی شناسد بشود.

***
گلی میدان راه آهن. آبان ماه

میان فوج فوج حمله ی پی در پی البرز که با چرب زبانی و سخن وری همراه بود، حس سرباز بی دفاعی را داشت که وسط میدان نبرد از هر سو محاصره شده باشد و این نبرد از آن جایی آغاز شد که آیدا در شب مهمانی خاله فروغ با صدایی بلند و رسا سکوت نشسته در جمع میهمانان را شکست و رو گلی ،گفت:
« گلی تا یادم نرفته بهت بگم ، داداشم اجازه نمی ده که فردا با تو برای گل آرایی بیام و مجبوری تنها بری.»
ذهن های کنجکاو همراه مردمکهایشان به سمت گلی چرخید و بعد از آن به سمت البرزبرگشت.
البرز که منتظر جرقه ای بود تا بحث را به گلی بکشاند و مانع رفتن او شود ، سرش به سمت آقا محمود کج کرد و با متانت توضیح داد:
«محمودخان ، شما خودتون بهتر از من می دونید توی جامعه نمی شه به هرجا و هر کسی اطمینان کرد. در مورد گلی صاحب اختیار شما هستید ، ولی من اجازه نمیدم آیدا جایی بره که من هیچ شناختی از صاحبان کارندارم.»
آقا داوود پرتقالش را در دهانش چپاند و در حالی که آن را می جوید با دهان پر دنباله ی حرف البرز را گرفت در در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد، گفت:
« آخ آخ گفتی مهندس جان. حرف حسابت رو من راننده ی وانت می فهمم.حواسمون باید به ناموسمون باشه وگرنه کلاهمون پس معرکه اس.»
بحث داغ شد و‌هر کس از خاطرات و شنیده هایش می گفت و دیگ دلواپسی فروغ خانوم عاقبت جوشید و بالا آمد و سر بیخ گوش گلی که کنارش نشسته بود فرو برد و آهسته پچ پچ کرد:
« گلی قربونت برم ، ته دلم به شور افتاد، میگم تو هم قید این کار رو پولی که قراره گیرت بیاد و بزن . نظرت چیه هان...؟»
نظرش کاملا بر این بود تا البرزرا له کند. تا این قدر چوب لای چرخ کارش نگذارد! انگشتانش را در هم پیچ داد ،هنوز خاطره ی مهمانی عمه الی و شنیدن صدای دلبر و کش دار دختر پشت خط موبایل البرز را از یاد نبرده بود و‌بدش نمی آمد تلافی کند. دهان پر کرد تایک جواب درست و درمان تنگ دل البرز بگذارد ، اما پدرش مجالی نداد و رو به او گفت:
« گلی جان حق با البرز... دفعه ی پیش که اجازه دادم بری گل آرایی، اسدالله خان تاییدشون کرده بود ولی حالا که نمی شناسمشون صلاح نیست تنهایی بری زنگ بزن و‌بگو دنبال یه گل آرای دیگه باشن.»
آه از نهادش بر آمد. شکست در یک قدمی اش بود و محال بود تا آخرین نفس پا پس بکشد.
« بابا آخه من قول دادم، اخلاقی نیست که زیر قولم بزنم.»
آقا محمود نچی محکم و‌صدا داری گفت و سری بالا انداخت.
« همون که گفتم، زنگ بزن و بگو نمی تونی بیای . بیعانه ای رو هم که گرفتی پس بده.»
امیر علی با دیدن چهره ی مستاصل گلی دلش به حال او سوخت ومردانه سـ*ـینه سپر کرد تند و تیز گفت:
« بابا فرداجمعه اس ، من با آبجی گلی برم این جوری دیگه تنها نیست و یه مرد همراهش هست.»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ارمغان رشادت امیر علی ، لبخندی بر روی ل*ب.ه*ا بود. عمه الی پر نارنگی در دهانش گذاشت و زیر چشمی به گلی انداخت که نگاه سرگردانش برای کمک دست پا می زد و رو به امیر علی شد و گفت:
    « حبه ی قندم، سبیل هات برای بادیگارد شدن هنوز خیلی نازکه ،تو بمون من خودم همراهش میرم تو بمون به درس و‌مشقت برس .»
    وایی از ته دلش بر آمد و ،سریع معترض شد.
    « عمه الی، نمی خوام برم مدرسه که بزرگترم رو با خودم ببرم! من بهشون گفتم فقط یه دستیار با خودم می برم. همین به خدا »
    عمه الی گره روسری اش را باز کرد و محکم تر زیر چانه گره زد آن چنان که گردی صورتش کاملا بیرون افتاد.
    « خب بگو من دستیارتم، دست و پنجه ام توی گل و‌گلدون حرف نداره . گل شمعدونی قلمه می زنم بیا و‌ببین! لاله عباسی و ‌گل شیپوری هام که دیگه معرکه است.»
    آیدا دیگر تاب نیاورد وخنده هایش با صدای پقی بیرون پرید و به داد گلی مستاصل رسید.
    « عمه الی ، نمی خواد بره باغبونی که ... قراره بره گل آرایی، یعنی سالن جشن تولد رو با هامورنی خاص ، با گل تزیین می کنه .»
    « چرا سختش می کنی !؟ چهار تا گل می خواد بزنه به در و دیفار که منم کمکش می کنم.این جوری هم داداشم از بابت دخترش خیالش راحت می شه، هم گلی سر قولش می مونه. »
    عمه الی که می دانست کسی جرات ندارد تا حرفی بالای حرف او بگذارد، سرش را به سمت گلی بر گرداند.
    «بد می گم، بگو بد می گی.!؟»
    با لب و لوچه ای آویزان به سختی سری جنباند و در ذهنش یک ضربدر قرمز بر روی کاری که به او پیشنهاد شده بود، کشید.محال بود عمه الی پر چانه که دمی آرام و قرار نداشت را همراه خود می برد.
    البرز که به خ‌استه اش رسیده بود و در دلش سور وساتی بر پا بود ،بی آن که سرش را بر گرداند زیر چشمی گلی را زیر نظر داشت. لبهای گلی ازحرص بر هم فشرد می شد و گوشه ی شالش را میان انگشتانش می چلاند.
    خنده ی فاتحانه اش را به سختی فرو داد اما رد آن روی لبش بر جا ماند. برای گلی خودسر این بهترین تنبیه بود.
    با پیشنهاد عمه الی بگو و بخند راه افتاد. امیر علی مصمم می گفت: « بابا من درسهام رو خوندم . حالاکه عمه الی قرار دستیار گلی بشه منم باهاشون میرم. » آیدا می گفت :« حالا که عمه الی میره ، انصاف نیست من نباشم . پس منم هستم و میام چهار تا گل به در و دیوار می چسبونم.»آقا داوود می گفت: « گلی خانوم. این دفعه که دستیار زیاد داری نوبه ی بعد من و فهیمه هم هستیم!»
    وای وای دلش زیاد شد . با این قشون که فرمانده اش عمه الی بود ،چه می کرد ! دلش می خواست سرش راخیلی محکم به در ی یا دیواری می کوبید.سر برداشت و نگاهش مثل نسیمی که آهسته از دل باغ می گذرد با مردمک های قهوه ای البرز تلاقی کرد .لبخند فاتحانه بر روی لبش باعث شد تا چشم غره ای جانانه خرجش کند.
    عمه الی میان هیاهویی که به پا بود با پر دست پیش دستی را که پر از پوست پرتقال و نارنگی بود پس زد و هر دو پایش را دراز کرد رو به البرز شد با صدایی رسا ،گفت:
    « حبه ی قند عمه، پاهام شده عین چوق خشک، میگم بهتر نیست به جای من پیرزن که زور و‌بازویی ندارم تو بشی بادیگارد این شاخه نبات و همراهش بری ، که یه وقت خدایی ناکرده گرگی این وسط مسط ها نخوردش...!؟»
    خنده های البرز در دم خشک شد و تمام نگاهها به سمت او چرخید.دلش آسیمه سر به تلاطم افتاد، دل و عقلش به جنگ یک دیگر رفتند و عاقبت نگاه خیره و ممتد عمه الی سبب شد تا به پاس تمام محبت هایی که در حقش کرده بود ،بگوید.
    « فردا خیلی کار دارم ، ولی چشم هر چی شما بگید .»
    امیر علی هیجان زده هورایی کشید و دستهایش را بر هم کوبید.
    « آخ جون البرز خان هم هست. حسابی بهمون خوش می گذره.»
    بنفشه با پس گردنی ذوق امیر علی را در دم‌کور کرد و گفت:
    « بگیر بشین بچه ... مگه قراره برن پکینک که ذوق می کنی!؟»
    آیداسیبی برداشت و‌ گاز محکمی به آن زد و با خیال راحت تکه داد.
    « خب خدا شکر ، حالا که مشکل بادیگارد حل شد منم با داداش میرم بلکه به نون و نوایی رسیدم.،»
    حالا نوبت گلی بود تا لبخند بزند ، البرز درون چاهی افتاد که خود آن را کنده بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    دهانم ازتعجب مثل وزغی که در پی شکار است نیمه باز مانده بود. حال قلبم را دیگر نپرس !تالاپی پایین افتاد .
    همه ی نگاهها به سمت البرز چرخید وقتی عمه الی پیشنهاد داد تا فردا البرز به جای او همراه من بیاید. دلم می خواست دهان عمه الی را شکوفه باران می کردم.
    یقین داشتم به خاطر دل عمه الی پا روی دلش می گذارد و جواب مثبت می دهد. لا به لای چین و چروک های خطوط مورب کنار چشم های بابا محمودم و لبخند روی لبش رضایت موج می زد.
    پدرم دانه های دلش مثل انارقاچ شده برای من پیداست و می دانم که چقدر البرز را دوست دارد و آرزو می کند که ای کاش برای من پا پیش بگذارد ودامادش شود.
    امشب دانه های دل خاله فلور هم پیدا بود و من آن را از لبهای منحنی رو به پایین اش فهمیدم و چشمان ریزش که به وقت نارضایتی ریز تر هم می شود. هرچنداز این پیشنهاد ناراضی بود، اما جرات نداشت روی حرف عمه الی حرفی بزند. خاله فلور این قدر که از خواهر شوهر ،خواهرش حساب می برد. خواهر های ایرج خان را داخل آدم حساب نمی کند!
    شاید به خاطر علاقه ی خاص البرز به عمه الی است و می داند که او آن سوی خط قرمز البرز قرار گرفته است.
    وقتی بچه بودم خاله فلور قربان صدقه ام می رفت و می گفت :«تو عروس خودم هستی. » ولی هیچ گاه رسما پا پیش نگذاشت و رفته رفته از ما فاصله گرفت و حتی گاهی خواستگار های آیدا را از ما پنهان می کرد و می گفت :«دوستای ایرج امشب میخوان بیان دور هم باشیم.» دروغ هایی که خیلی زود برملا می شد.
    دانه های دل ایرج خان بر عکس پدرم اصلا پیدا نیست. امشب تمام مدت با موبایلش چت می کرد و خاله فلور زیر زیرکی حواسش پی او بود و عاقبت سر خم کرد و کنار گوش البرز چیزی گفت و او هم نرم و آهسته فقط سری جنباند. خب لابد کاسه ای زیر نیمه کاسه اش پنهان شده!؟ چیزی که آیدا از آن بی خبر است وگرنه عالم و آدم را خبر دار شده بودند.
    اما دانه های دل آیدابه لطف دهان شلی که دارد،پیداست. نه دوست پسری دارد و نه عاشق کسی است . فقط مثل قورباغه دهانش نیمه باز است و کمین کرده تامردی که سرش به تنش بی ارزد را شکار کند و بساط عروسی راه بیاندازد.
    ای کاش دانه های دل البرز هم پیدا بود. آن گاه می فهمیدم آن دختر تر گل ورگل پشت خط که عزیزم از دهانش نمی افتاد کدام قسمت دلش جای گرفته؟

    گلی خود کار را میان دندان هایش گرفت و به ساعت روی میز تحریرش نگاه کرد ، عقربه های ساعت تیک تیک کنان به صبح فردا رسیده بودند . نگاهش به سمت پنجره ی اتاقش برگشت که قاب آن رو به حیاط خانه باز می شد. به صدای تق تق باران که بر روی دل شیشه فرود می آمد گوش سپرد. موسیقی دلنشینی که روح را نوازش می داد.
    خودکار را از حصار دندان هایش بیرون آورد و سر خم کرد و مشغول نوشتن شد.

    شب از نیمه گذشت و پاورچین پاورچین نرم وبی صدا به صبح رسیده است. همه ی اهل خانه خواب هستند و من از هیجان روزی که در پیش دارم خوابم را گم کرده ام.
    شاید هم رویاهایی که در ذهنم لنگر انداخته مانع خوابم می شود ! هر چه که هست حال خوشی است.

    صدای تق باز شدن در اتاقش باعث شد تا سربردارد و نگاهش فی الفور به سمت در برگردد .مامان فروغش را دید که سرش را از لای درنیمه باز به داخل چپانده بود.
    « گلی تو هنوز نخوابیدی !؟ مگه قرار نیست هفت صبح با البرز و آیدا برید میدون گل !؟»
    بی میل دفتر خاطراتش را بست و سری جنباند .
    « چشم الآن می خوابم. صبح بیدار نشید. من ساعت کوک می کنم.»
    مادرش که رفت چراغ مطالعه ی روی میزش را خاموش کرد و حالش خوشش را برداشت و به رختخواب رفت. به امید این که البرز به خوابش بیاید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    میدان تجریش، آبان ماه

    هیچ گاه فکر نمی کرد، پنت هاوس نیمچه قصری بر فراز آسمان باشد!
    همه چیز برایش تازگی داشت. از سالن بزرگی که چندین مبل گوشه و کنارش چیده شده بودتا پنجره های قدی سالن پذیرایی که دست و دلباز رو به روف گاردن مشجر باز می شد و آب نمایی در دل خود جای داده بود. که در واقع گوی مرمری بود که آب از دلش می جوشید و نرم سبک از روی سطح صیقلی آن می گذشت و به سمت حوضچه ای از همان جنس سرازیر می شد.
    « آیدا سرش رابیخ گوش گلی فرم برد و پچ پچ وار، گفت:
    « گلی عاشق حیاطشون شدم. اگه اینجا اسمش خونه اس، اسم خونه ی ما ته کوچه درختی اسمش چیه!؟»
    هیشی آرام زیر لب گفت و لب زیرین اش را به دندان گرفت .دهان باز کرد تا بگوید « بالا غیرتا امروز را آبرو داری کن. » اما مجالی پیدا نکرد و بعد از رفتن خدمتکار خانه که زنی با اونیفورم سورمه ای بود. سحر تفرشی همراه دختری ریز نقش، تپل، که قامتی کوتاه داشت ، از آشپزخانه بیرون آمدند.
    سحر با ژستی خاص و لوندی فریبانه تابی به موهای پریشان روی شانه اش داد وبه سمت گلی رفت و به رسم ادب دستش را دراز کرد.
    « سلام خوش اومدید.»
    آن گاه قری به گردنش داد و به دختر کنار دستش اشاره کرد و‌ادامه داد.
    « ایشون هم دوست خوب من خانوم نگین خلیجی هستند.»
    سحر همانند سر داری که به زیر دستانش نگاه می کند، سلام آیدا را با تکان سری جواب داد و نگاه پر غرورش از اوگذشت وبه البرز که پایین پایش کوهی از گل تلنبار شده بود، رسید.مردی بلند قامت و خوش چهره که اخمی بی دلیلی بر روی پیشانی اش بود. سحرالبرز را هم نادیده گرفت و دوباره نگاهش به سمت گلی برگشت:
    « خانوم شوقی چه کار خوبی کردید ، همکار ها تون رو هم آوردید. چهره ی این خانوم برام آشناست. توی گلفروشی شما دیدمشون و اگه اشتباه نکنم دخترخالتون هستند. »
    گلی کلافه از سنگینی گل ها آنها را درون دستش را قدری جا به جا کرد و به علامت تایید سری جنباند.سپس سرش به سمت البرز چرخید و بسیار مودبانه گفت:
    «ایشون هم مهندس تهرانی و برادر آیدا جون هستند. ما در واقع همکار نیستیم . ولی ایشون لطف کردند و برای کمک به من و آیدا تشریف آوردند.»
    نگین بی حوصله به میان معارفه ی آنها آمد و شتاب زده، گفت:
    « به هر حال خوش اومدید . حالا برای چی گل به دست ایستادید؟ گلها رو‌بگذارید زمین و کارتون رو شروع کنید . امشب تولد نامزدم و می خوام سورپرایزش کنم . می خوام این سالن غرق گل باشه . می خوام از سقف دسته های گل سرازیر بشه ..»
    و ناگهان بین جملات قطار شده اش سکوت کرد ،کف هر دو دستش را برچندین بار بر هم کوبید و‌با صدایی بلند رو به خدمتکارانی که مثل مورچه ی سرباز مدام می رفتند و می آمدند شد و گفت:
    « تا ساعت شیش هیچ کاری نمی خوام روی زمین بمونه.»
    البرز کلافه از دستور های پی در پی او و نگاههای کنجکاو دختر لونـ*ـد مو بلوند، حرف نگین را قطع کرد و رو به گلی شد،پرسید :
    « از کجا باید شروع کنیم.»

    ***
    از کجا باید شروع می کرد.این دقیقا تنها چیزی بود که نمی دانست. یک ساعت اول لحظات کشنده ای بر گلی گذشت.به هر گوشه ی سالن که می رفت نگین ایراد می گرفت و هر دسته ی گلی را آماده می کرد نظر خودش را اعمال می کرد، عاقبت هم تاب نیاورد و دستهایش را در هوا تاب داد و با صدایی بلند و زنگ دار ،گفت:
    « نه نه.. من یه چیز خاص می خوام. جشن تولد خانوم عزیز، نه مجلس ترحیم که گلهای رز سفید با خودتون آوردید!سحر جون از کارتون خیلی تعریف کرد وگرنه ریسک نمی کردم و با یه شرکت کارکشته تماس می گرفتم. اصلل همین الآن به گلفروشی زنگ می زنم و گلهایی رو که دوست دارم سفارش میدم.»
    از حرص شاخه گلی را که در دستش بود از کمر شکست و علاقه ی فراوانی داشت تا گردن نگین را هم می شکست تا این چنین با عتاب انگشتش را به سمت او تاب نمی داد.
    برای پنهان کردن اضطرابی که به دامنش سجاق شده بود دستهایش را در جیب مانتو اش پنهان کرد و نگاهش به سمت آیدا برگشت که مثل موشی در تله پلک هم نمی زدو البرز با یک اخم درشت میان ابروهایش فقط نظارگر بود و نگاهش بین آن دو می چرخید و عاقبت تاب نیاورد تا گلی را بی دفاع رها کند و پیش از آن که صدای نگین باز هم روی سرش بیفتد ، با صدایی آرام اما محکم و مردانه رو‌ به او گفت:
    « خانوم خلیجی، خانوم شوقی کارشون رو بلد هستند و من به شما قول میدم آخر کار رضایت شما جلب میشه . فقط به شرط اینکه خدم و حشمتون رو از توی دست و پا جمع کنید واجازه بدید بدون اعمال نظرتون، ما کارمون رو انجام بدیم.»
    این دفاع مردانه، طعم تلخ و گس دهانش را شیرین کردو مثل یک چای بعد از ظهر خستگی اش رااز تن به در کرد.
    لحن محکم البرز نگین را متقاعد کرد و فقط به تکان سری اکتفا کرد . سپس روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت آشپزخانه راهی شد.
    البرز با رفتن نگین پیش از آیدا خود را به گلی رساند، در یک قدمی اش ایستاد و به چشمان گلی که پلک هم نمی زد خیره شد ، با صدایی نرم و پچ پچ وار،گفت:
    « من مطمئنم از پس این کار بر می آیی . من هم کمکت می کنم.»
    گلی دل و‌جانش قوت کرد و دور بار سر پا شد وقدر شناسانه سری جنباند . چند دقیقه ی بعد آیدا، گلی والبرز مشغول به کار شدند و سحر تمام مدت بر روی مبل لم داده بود و هر چند به ظاهر مجله ورق می زد اما تمام حرکات البرز را زیر ذربین نگاه می کرد.

    ***
    شب خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن . آبان ماه

    طپش های قلبم مانند زروق پیری که طوفان به دلش افتاده باشد، دورن سـ*ـینه اش مواج بالا و پایین شد وقتی البرز بعد از آن دفاع جانانه آمد و دقیقا روبرویم ایستاد و سدی محکم میان من و نگین شد.
    دختر خودخواهی که غرور را به تار های صوتی صدایش دوخته بود و شمشیر آخته ی زبانش رابی پروا نشانم می داد.
    البرز از من دفاع می کرد و من همراه موج صدایش در تونل زمان به سالهای کودکی ام برگشتم.
    به روزهایی که در کوچه پس کوچه های محله برای من سـ*ـینه سپر می کردو پسر های تخس و چشم هیز را به خاطر من کتک می زد و مردانه هم کتک می خورد و حتی برای لحظه ای ابروهایش در هم خم نمی شد.
    من به تابستانهایی سفر کردم که برایم بستنی قیفی می خرید و زمستانهایی که زیر آسمان برفی کنار گاری پر نقش و نگار لبو فروش و چراغ گرد سوزش می ایستادیم و برای من و آیدا لبو می خرید.
    به بعد از ظهر های جمعه های سالهای دور سفر کردم. به غروبهایی که نوید شنبه را می داد و البرز تکالیف ریاضی من را می نوشت تا چشمه ی اشک هایم من خشک شود.

    گلی آهی از ته دل کشید . آهی که بوی حسرت هایش را می داد و خودکار را بر دل دفترخاطراتش گذاشت و باز هم شروع به نوشتن کرد.

    به نظر من سخت ترین نوع عشق، عشقی است که از ترس دیده شدن آن را در پس پنهان پستوی دلت مخفی کرده باشی و این اوج ویرانی عاشق است .

    گلی یک دایره ی پر رنگ به دور آخرین جمله اش کشید و پیش ازآن که آن را به اتمام برساند، آیدادر گلفروشی را باز کرد و همراه خنده هایش موجی از سوز و سرما با خود به داخل آورد.
    سپس چکمه های پر برفش را تاپ تاپ بر زمین کوبید و مثل همیشه ، سلام و علیکش را فاکتور گرفت ، گفت: « عجب برفی میاد...!»
    گلی دفتر خاطراتش را بست وآن را درون کیفش گذاشت و با لبخندی دست و دلباز به استقبالش رفت .
    « سلام ،خوش اومدی.با اون همه خستگی دیروز فکر نمی کردم تا شب هم از رختخواب بلند بشی.»
    آیدا برفهای نشسته روی شانه اش پاک کرد و شالش را هم تکان داد .
    « اوخ اوخ... از دیروز نگو! حس می کنم دستهام مثل آدامس کش اومدن از بس که دستم رو دراز کردم گل به در و دیوار چسبوندم. »
    آیدا این را گفت و به پشت پیش خوان مغاز رفت و روی تک صندلی نشست، گفت:
    « والا اومدنم توی این برف بر می گرده به دو موضوعی که باید در جریان باشی. »
    کنجکاو ی تا اعماق وجودش رسوخ کرد، گفت:
    « تا جایی که من می دونم ،تو رختخواب گرم‌و‌نرمت رو ول نمی کنی، مگه این که موضوع خیلی مهم باشه.»
    « دقیقا درست تشخیص دادی. حالا اولی رو بگم یا دومی !؟»
    خنده ی بی پروایش چشمانش را براق کرد و میان خنده هایش، گفت:
    « حالا شما از دومی شروع کن.»
    آیدا کف دستش را به سمت گلی دراز کرد .
    « قرارمون که یاد نرفته!؟ خدا رو شکر کار دیروز خوب جمع شد و پول خوبی هم گرفتی.سهم من رو رد کن بیاد. البته پول بادیگاردی البرز هم به من می رسه. حالا ببینم کرمت چقدر میشه ؟»
    رد خنده روی لبش طعم دهانش را شیرین کرد و در حالی که دستی سر و گوش گلدانهای حسن یوسف می کشید ،گفت:
    « باشه شماره حسابت رو دارم. امشب قبل از این که بیام خونه میرم عابر بانک و برات می ریزم.حالا موضوع اولی رو بگو.»
    آیدا از سر رضایت سری جنباند و هیجان زده از پشت پیش خوان بیرون آمد .
    « باور کن از دیروز دل توی دلم نیست ، تنهاببینمت و برات تعریف کنم.»
    گلی سرش را کنجکاو تکان داد : « خب ...؟»
    « دیروز که تو سرت گرم کارت بود، سحر دم آخر من رو‌کشید کنار و‌ازم پرسید داداشت توی رابـ ـطه ای هست یا نه؟ منم جواب دادم نه. پرسید بین گلی و البرز چیزی هست؟ بازم گفتم معلوم که نه . خلاصه اش کنم. انگاری گلوش پیش آقا داداش ما گیر کرده . شماره موبایلش رو خواست و با وجود این که می دونستم البرز شهیدم می کنه ولی نتونستم از همچین لقمه ی چرب و‌چیلی بگذرم و شماره رو بهش دادم.»
    خنده هایش پر کشید و دلش گروپی پایین افتاد.
    « کار بدی کردی. اخلاق تند و تیز البرز رو‌که می شناسی.حتماعصبانی میشه.»
    آیدا لحن صدایش ملتمس شد.
    « دستم به دادمت گلی یه شکری خوردم که تا خرخره توش موندم.اگه سحر زنگ بزنه و بگه شماره رو از خواهرت گرفتم البرز اعدامم می کنه. تو رو‌خدا به البرز زنگ بزن و یه جوری ماست مالیش کن. جرات نکردم به فلور هم جون
    حرفی بزنم.»
    دلش ناگهان در جاده ی دلشوره شروع به دویدن کرد.. ترس خفته ای که علتش را نمی دانست!
    « حواست کجاست؟ من گند زدم . حواست تو پخش و پلا شده!»
    نفس عمیقی کشید تا دلشوره های بی دلیلش میان کاسه ی دل ته نشین شودو آهسته سر جنباند.
    « آخه چی بهش بگم که قانع بشه ؟ می دونی که البرز برای من تره هم خورد نمی کنه چه برسه به این که بخواد به حرفم گوش کنه.»
    آیدا مستاصل موج صدایش آرام گرفت .
    « می دونم میون شما دو تا خوب نیست. ولی تو از پس هر زبونی برمیای. یه جوری حرف بزن که زیاد ازدستم عصبانی نشه. تو این کار رو برام بکن قول میدم جبران کنم.»
    می توانست قبول نکند. اما این بهترین بهانه بود تا با البرز صحبت کند.زبانش سنگین تر از بلوک سیمانی به کامش دوخته شده بود و بی آن که جوابی بدهد و به تکان سری اکتفا کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن آبان ماه

    دیگر تاب ماندن در آن محله را نداشت. محله ای که وجب به وجب آن خاطرات تلخ گذشته اش را بر روی صفحه ی ذهنش مدام زیر نویس می کرد. تنفرش از این محله یک سر ماجرا بود و ماجرای اصلی به گلی بر می گشت ودست و پای دلش که با دیدن او وا می رفت و لا به لای هم پیچ و تاب می خورد.
    برای همین قاطعانه تصمیم اش را گرفت. دیگر منتظر آماده شدن تخت دو طبقه نشد ،بارو بندیلش را داخل دو تا چمدان جای داد وبعد از صبحانه به بهانه این که پدرش را بهتر زیر نظر بگیرد ،راهی سوییت بالای تعمیرگاه شد.
    هر چقدر مادرش با رویی گشاده او رابدرقه کرد ، ولی این تصمیم البرز به مذاق ایرج خان خوش نیامد و با دیدن او و چمدانهای در دستش سگرمه هایش در هم تاب خورد و سری به نشان تاسف تکان داد ،ولی پیش کارگران تعمیرگاه آبرو داری کرد و هیچ نگفت.
    البرز بعد از پایان ساعت کاربه سوییت سی متری بالای تعمیرگاه پناه برد. سوییتی که به لطف سیروان چنان در هم و برهم شده بود که شتر و بارش که هیچ ، آدمیزاد هم در آن گم می شد! و چقدر دلش می خواست می توانست خاطرات تلخ روزهای دور را لا به لای این شلوغی سرسام آور گم می کرد.
    با نوک پا لباس هایی را که در هم تنیده بودند را پس زد ،روی لبه ی تخت نشست و مذبوحانه سعی کرد بوی آزار دهنده ی عرق تن را که پرز های بینی اش چسبیده بود را نا دیده بگیرد و لحظه ای بعد با شنیدن صدای تاپ تاپ راه پله آهنی که به سوییت ختم می شد، سگرمه هایش را در هم جفت کرد تا از خجالت سیروان در بیاید،اما با باز شدن در اخم هایش نصیب گلی شد .
    تعجب باعث شد تا خلق تنگش را از یاد ببرد و سگرمه هاش باز شود و مردمک های مشتاقش به سمت گلی به پرواز در آید البرز پر التهاب، دستهایش را مشت کرد تا اشتیاقش پنهان بماند بی آن که حرفی بزند در سکوت به تماشایش ایستاد.هنوز همان گلی جسور بود.البته زیبا تر و دلنشین تر از گذشته. غوغای مردانه ی دلش را پنهان کرد و منتظر ایستاد.
    تپش قلب گلی روی زبانش نشست . آن را به لکنت انداخت و تته پته کنان، گفت:« سلام...»
    سلامی که بی جواب ماند و البرز رگبار ملامت هایش را بر سر گلی آوار کرد.
    « برای چی اومدی این جا....!؟»
    دستهای بلاتکلیفش را که زلزله ای خفیف به جانش افتاده بود را داخل جیب مانتویش پنهان کرد ونفس های بریده بریده اش را قورت داد،گفت:
    « دیروز فرصتث نشد می خواستم بابت کمکی که به من کردی تشکر کنم.»
    البرز با لبخندی تمسخر آمیز لبش را به سمت چپ کج کرد. و حرف او را نیمه تمام گذاشت.
    « دیروز کاری نکردم. چند ساعت وقتم رو‌حروم کردم. اون هم بابت قولی بود که به عمه الی داده بودم. من به خاطر تو هزینه های بیشتر از این دادم . یادت که نرفته!؟ »
    لحن پر طعنه ی البرز شهاب سنگی شد و بر سـ*ـینه ی گلی فرود آمد. و به دنبال مرتب کردن جمله هایش بود که البرز گفت:
    « هلک هلک توی این برف اومدی اینجا همین رو بگی!؟ هنوز یاد نگرفتی که یه دختر نبایدتنها به خونه مجردی یه مرد بره!؟ تلفن خیلی وقته که اختراع شده!»
    البرز جمله هایش که مثل زغال گداخته می سوزاند و خاکستر می کرد پشت به پشت یک نفس گفت و بغضی که بر روی لب های گلی نشسته بود خنجر دلش شد. بی تاب پلک بر هم گذاشت و سپس روی پاشنه ی پا چرخید و پشت به او و روبه پنجره ی سوییت ایستاد.
    گلی دل له شده اش را برداشت و با چشمانی پر آب تاپ تاپ کنان پله ها ی آهنی را پایین رفت و نگفت که تنها نیامده و آیدا هم پایین پله ها منتظر اوست.
    البرزبا رفتن گلی پر از حس های متضاد پنجره را رو به پاییز برفی باز کرد و سرش را در سرما فرو برد و گذاشت تا دانه های برف صورت ملتهب اش را خنک کند.
    هنگامی که چشم باز کرد گلی را دید که گریه کنان دوان د‌وان عرض خیابان را بدون توجه به ماشین هایی که عبور می کردند، می گذشت و آیدا هم به دنبالش می دوید.
    قلبش مچاله شد. پنجره را بست.

    ***
    روز و روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    دل وامانده اش لا به لای چرخ دنده های عذاب وجدان گیر کرده گیر کرده بود و خلق تنگش همانند آسمان برفی و‌گرفته ی پاییز سرگردان شده بود.
    گویی پاییز آمده بود تا روح خزان زده اش را با خود ببرد . لبخند تلخی روی لبش جان گرفت از همان لبخند های یک وری کج و کوله ای که طعم زهر دارد . بی میل قاشق را در دل بشقاب لوبیا پلو پیش رویش ایستاد فرو برد و آن را مثل آش زیر رو‌کرد.
    شعله ی عذاب وجدانش وقتی الو گرفت که آیدا دو ساعت بعد از رفتن گلی با موبایلش تماس گرفت و علت آمدن گلی را توضیح داد و‌اعتراف کرد که به خواست او به تعمیر گاه آمده تا وساطت او را بکند.
    آیداپشت به پشت عذر خواهی می کرد و می گفت : « داداش ببخشید این دفعه ی آخرم بود .» و او به این فکر می کرد که چگونه از گلی بابت پیش داوری اش عذر خواهی کندو گوش آیدا را هم مثل پیچ رادیو بپیچاند، تا فضولی کردن یادش برود و‌برایش لقمه نگیرد.
    « کجا گیر کردی که از صبح اول وقت خلقت مگسی شده!؟ دیدم چند بار سر سیروان و بقیه ی بچه ها داد زدی.خوشم اومد جلال و جبروت نداشته باشی کسی ازت حساب نمی بره. من به این مسئله خیلی اعتقاد دارم؟»
    ایرج خان این را گفت وبا چشم و ابرو به بشقاب دست خورده ی لوبیا پلو اشاره کرد و آهسته تر گفت:
    « حالا چرا غذات رو نمی خوری!؟ اتفاقی افتاده به من بگو؟»
    با صدای پدرش که آن سوی میز نشسته بود، از گفتگو های بی پایان ذهنی اش جدا شد .سر برداشت و قاشق را میان تلی از برنج درون بشقاب رها کرد او هم اعتقاد داشت ، کسی که خــ ـیانـت می کند نا محرم ترین آدم دنیاست.»
    افکارش را خاموش کرد .چشمان پر نفوذش را قدری باریک و نگاه خیره اش را برداشت واز در شیشه ای دفتر تعمیرگاه به بیرون نگاه کرد و برفی که از دیروز یکسره می بارید و روی دل آسفالت نرسیده آب می شد.
    « میل ندارم. پیش از ناهار چند تا بیسکویت خوردم سیر شدم.»
    ایرج خان ته بشقابس را هم با تکه ای نان سنگک پاک کرد و لقمه ای پر و پیمان در دهانش چپاند آن گاه از روی صندلی برخاست و در حالی که لقمه اش را شتاب زده می جوید، گفت :
    « تا تو با اشتهات کلنجار میری ، من یه سر میرم بیرون و بر می گردم . حالا که اومدی کمک دستم ، خیالم راحت که یه کار بلد بالا سر این جغله هاس. حواست به کارها باشه تا برگردم.»
    بشقاب دست نخورده ی غذایش را پس زد و به صندلی تکه داد.پدر خوش خیالش نمی دانست او فقط تا پایان زمستان ماندگار است.
    ایرج خان دستانش را به پر شلوارش بند کرد قری به کمرش داد و آن را تا روی شکمش بالا کشید. سپس کاپشن چرمش را از لبه ی صندلی بر داشت و پیش از بیرون رفتن به سمت البرز برگشت ،گفت:
    «کارم شاید یه کم طول کشید. خبری بود زنگ بزن.»
    رفتار مشکوک پدرش ،قدم به قدم او را مطمئن تر می کرد. چراغ سوالهای بی جواب ذهنش را خاموش و به تکان سری اکتفا کرد
    ایرج خان شتاب زده تمام طول حیاط تعمیر گاه را می دوید در حالی که موبایل کنار گوشش بود و کاپشن چرمش میان برف پرواز کنان می رقصید.

    ***
    سیروان مثل برگی که در دل باد افتاده باشد ،شتاب زده خود را به البرز رساند. این شاگرد خانه زاده پدرش را مثل کف دست می شناخت. حتی با نحوه ی راه رفتن اوهنگامی که عجله داشت ،آشنا بود و می دانست در این مواقع چنان ریز و تند گام بر می دارد که نا خواسته قری به میان کمرش می افتد.
    آچار به دست ایستاد و منتظر ماند تا با چند جمله از خجالت او و تنبلی هایش در آید.
    « اصلا معلوم هست کدوم گوری رفتی!؟ قرار بود مثل باد بری و یه بسته چایی بخری و‌برگردی!؟»
    سیروان نفس هایش را قورت داد تا راه حرف زدنش باز شود و سر بیخ گوش البرز فرو یرد و آهسته گفت:
    « مهندس، جسارتا میگم ها، رفته بودم چایی بخرم یه خانوم رنگی رنگی دم در تعمیرگاه دیدم که سراغ شما رو می گرفت می خواست بیاد داخل من نگذاشتم و گفتم جلوی بچه ها خوبیت نداره.در ضمن بقالی هم بسته بود.»
    از فکر این که پریوش بی خبر از او سرخود آمده باشد ،خونش به جوش آمد. علاقه ی افراطی او کم کم برایش درد ساز می شد و می بایست تکلیف این عشق بی سرانجام را همین امروز مشخص می کرد..آچار را به داخل جیب جلوی لباس کارش فرو برد و دستها چرب و روغنی را با شلوارش پاک کرد و در حالی که چشمانش به در بسته ی تعمیرگاه بود ، گفت:
    « این ماشین رو ببر موتور شویی کن تا من برگردم.»
    سیروان چشم غلیظی گفت و البرزباخلقی برزخی و گامهایی که برای جنگ می رفت ، مثل باد از میان برفی شل و‌آبکی که می بارید عبور کرد و از تعمیرگاه بیرون رفت.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خودش را آماده کرده بود تا پریوش راحسابی سر جایش بنشاند اما با دیدن سحر تفریشی آنقدر متعجب شد که خلق تنگش پر کشید و جوش و خروش خشمش هم فرو کش کرد.او را خوب به یاد داشت با آن لنز سبز و موهای بلوند و پوست برنزه که مثل ملکه ها راه و بی راه به خدمه ها دستور می داد. سیروان حق داشت که لقب رنگی رنگی به او بدهد.
    از پرسه زدن در دهلیز افکارش بیرون آمد و با لحنی قاطع ، گفت:
    « عصر به خیر . با من امری داشتید؟ به جا نمیارتون! »
    سحر چترش را بی آن که ببندد به زمین گذاشت و لبخند نرمی زد.
    « من سحر تفریشی هستم. چند وقت پیش برای گل آرایی همراه گلی جون و خواهرتون تشریف آورده بودید منزل دوست من. خاطرتون هست ؟»
    رفتار شیک و لحن نرم ومودبانه ی او، حتی با خدمه چیزی نبود که از خاطرش برود. اما به روی خود نیاورد و جواب داد:
    « اوه یادم اومد. خانوم شوقی که خدمتتون گفتند من همکارشون نیستم و فقط اون روز برای کمک اومده بودم . برای کار گل آرایی تشریف ببرید پیش ایشون.»
    البرز حرف می زد و سحر ویژگی های چهره ی او را بررسی می کرد . نحوه ی صحبت کردنش مثل وکلا بود ، سریع و هوشمندانه. بازهم لبخند نرمی زد وبا سر انگشت طره ای از چتری هایش را پس زد و یکی از دستانش را در جیب پالتوی مشکی اش فرو برد.
    « من برای کار نیومدم . اومدم برای صرف یه قهوه یه گپ و ‌گفت دوستانه دعوتتون کنم.»
    طاق دو ابرو هایش در هم افتاد.از این نخ دادن ها بیزار بود.
    « می تونم بپرسم علت این لطف و دعوت بی جا چی می تونه باشه؟ »
    « بی اغراق میگم. چهره تون و از او بیشتر رفتارتون من رو جذب کرد. دیدم چطور مثل یه جنتلمن از گلی جون رو حمایت کردید.»
    به یاد گلی افتاد وآه پر حسرتی از ته دلش تنوره کشید و بالا آمد . زیرکانه گفت:
    « من هم بی اغراق خدمتتون میگم . دختر ی که بدون اجازه ی من شماره ی موبایلم رو از خواهرم می گیره، من رو جذب نمی کنه . حتی برای یه دوست معمولی بودن . روز تون به خیر.»
    البرز این را گفت و روی پاشنه ی پا چرخید تا برود اما سحر شتاب زده، گفت:
    « خواهش می کنم صبر کنید سوء تفاهم شده. »
    به سمت سحر برگشت و با چشمانی که از آن شرر می بارید به تماشایش ایستاد.
    « من فقط از آیدا جون پرسیدم بین برادرتون و گلی جون چیزی هست یا نه ؟ ولی خواهرتون همه چیز رو درباره ی شما گفت . این که تازه از اصفهان تشریف آوردید و تعمیرگاه پدرتون کار می کنید و قبلا کویت بودیدو میونه ی خوبی هم با دختر خاله تون گلی ندارید . بعد شماره موبایلتون رو نوشت و بهم داد . می دونستم دور از ادب که بدون اجازه ی شما با موبایلتون تماس بگیرم، به همین خاطر ،اینجا اومدم تاحضورا دعوتتون کنم.»
    دست راستش را مشت کرد . دیگر حرفهای سحر را نمی شنید وذهنش به دنبال راهی بود تا آیدای فضول دهان لق را اعدام کند!
    نگاهی به اطراف کرد وصاحب مغازه ی الکتریکی را دید که تکه به در مغازه ایستاده بود با آن چشمان دکمه ای مانندش به آنها زل زده و چشم بر نمی داشت.
    « خانوم‌محترم .من باید برم به کار هام برسم و از این فیلم فارسی بازی ها اصلا خوشم نمیاد. نه شما فروزانید ونه من فردین! لطفا تشریف ببرید.»

    البرز این را گفت و با قدم های بلند به سمت تعمیرگاه رفت و در آهنی آن را محکم به هم کوبید و نمی دانست که این پس زدن، اشتیاق سحر را برای به دست آوردن او بیشتر می کند.
    او سحر تفریشی بود وبرایش محال وجود نداشت و هر چه می خواست به دست می آورد. حتی اگر بین او و خواسته اش از تجریش تا راه آهن فاصله باشد.

    ***
    تا قصه ی بعدی روز خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سحر ، میدان تجریش آبان ماه

    خسته و‌کوفته از دور زدن های بی حاصل ، پشت میز تحریر اتاقش نشست. آخرین پرتوی بی جان آفتاب پاییزی از لا به لای پرده ی تور عبور کرد و بر روی تختش لم داده بود و بوی کیک وانیلی مستخدم خانه « سیاره خانوم» چنان فضا را در آغـ*ـوش گرفته بود که حتی به طبقه ی دوم و اتاق خواب او هم راه پیدا کرده بود و حس و حال شیرینی فروشی را برایش تداعی می کرد!
    بی هدف لپ تابش را باز کرد و‌به صفحه ی خاموش آن زل زد.در این دنیا بود ولی تمام حواسش در فضایی خارج از ویلا سیر و سیاحت می کرد.
    بی شک مرد قد بلند و خوش چهره ی چند ساعت پیش به تار و پود مغزش چسبیده بود که با هر پلک زدن مثل آونگ می رفت و‌می آمد.با آن لباس کار چرب و‌چیلی و‌آچاری که در جیب لباس کارش جا مانده بود.
    چقدر به خودش مطمئن بود، هنگامی که پیشنهاد یک گپ و‌گفت دوستانه را کنج یک کافه ی خلوت را داد، حتی در تصورش هم نمی گنجید که مرد پیش رویش ، دک و پز و قر و‌اطوار او را نبیند و صاف صاف توی .چشمانش زل بزند و خیلی محترمانه دست به سرش کند!
    لبهایش را در هم جفت کرد وبا سر انگشتانش بر روی میز چند ضربه ی کوتاه زد. شاید اگراو را در دم می پذیرفت و یا حتی با یک لبخند با دست پس می زد و‌با پا پیش می کشید ، پای اشتیاقش می شکست و برای به دست آوردن او حریص نمی شد!
    چشمانش رابست. خطوط مورب چهره ی البرز را به یاد آورد. ته ریشی که چهره اش را مردانه تر کرده بود و دستان روغنی و سیاهی که از پوشاندن آن هیچ واهمه ای نداشت.
    چشمانش را آهسته بازکرد و آرنجش را بر روی میز گذاشت و‌آن را ستون چانه اش کرد و باز هم در هزار توی ذهنش گم شد.
    هر چند پدرش ملاک بود و یک نمایشگاه ماشین های لاکچری هم شمال تهران داشت، اما او گوهر شناس خبره ای بود و فرق جواهر اصل از بدل را خوب تشخیص می داد.
    مردان دراز و‌کوتاه دور برش کم نبودند، اما از این دور قاب چین های نان به نرخ روز خور بیزار بود. آدمهایی که به واسطه ی موقعیت پدرش تا کمر برایش کرنش می کردندو به هر ساز کوک و ناکوک او می رقصیدند.
    نچی زیر لب گفت و سری بالا انداخت، نه آنها را نمی خواست. آنها هیچ‌کدام بوی مردانه نداشتند.
    به مردان حیطه ی زندگی اش فکر کرد، خب پدرش بوی مردانگی می داد،مردی که تا آخرین دقایق حیات همسرش عاشقانه پای او ایستاد و خم به ابرو نیاورد.بعد از پدرش، برادرش «سینا » در ذهنش قد علم کرد وگوشه ی لبش چین خورد. سینا سهمی از مردانگی نبرده بود و زن برایش حکم لباس تن را داشت. هر گاه که دختری دلش را می زد به سرعت آب خوردن آن را با تر گل برگل دیگری تعویض می کرد!
    پدرش او را به آن سوی آبها فرستاد، اما این راهکار هم علاج عادت زشتش نشد و حتی همسر انگلیسی او ذات تنوع طلب او را شناخت و دست دخترش را گرفت و برای همیشه ترکش کرد و پدرش برای حفظ پرستیژ خانواده این راز را از همه مخفی کرد.
    ذهن مشوش اش به سمت شوهر خواهرش « فرزان» پر کشید. تازه دامادی که داماد سر خانه بود و تنها برگ برنده اش این بود که سپیده عاشقش شده بود، همین و‌دیگر هیچ .
    به یاد ابروهای تمیز کرده و موهای رنگ شده و‌صورت سفید و‌براق او‌ افتاد و این بار با صدای بلند تری نچی زیر لب گفت. از این فرصت طلب زن نما هم مرد در نمی آمد.فرزان در واقع همان فرزانه بود که« ه » مونث آن افتاده بود!
    ذهنش مثل بوم رنگ به سمت االبرز برگشت و ذهن استدلال گرش ،چرتکه زنان به حساب و کتاب پرداخت. خب عاشقش نبود! از او فقط خوشش می آمد. این حس برای اولین قدم بدک نبود و می توانست او را همراه خود به مهمانی ها ببرد و به دوستانش و از همه مهم تر به سپیده پز او را بدهد.
    شاید هم مثل این فیلم های فارسی عاشق یک دیگر می شدند و تتراژ پایانی قصه ی آنها صحنه ی عروسی می شد!
    سحردر رویاهایش غوطه ور شد و‌رویاپردازی حس و حالش را تغییر داد. برای به دست آوردن این مرد سر سخت می بایست راههای میان بر را امتحان می کرد و اولین راه میان بر ، آیدا خواهر البرز بود . هر چند از این دختر فرصت طلب دهان گشاد اصلا خوشش نمی آمد ، اما فعلا چاره ای نداشت.
    پلک هایش را بر هم گذاشت، اما با باز شدن در به آنی چشم گشود و سپیده را دید که همانند حلزونی که سرش را از لاکش بیرون می آورد سر و‌گردنش را از لای در به داخل کشاند،گفت:
    « سحر ! من میرم سالن زیبایی و قبل از شام برمی گردم. در ضمن بابا هم اومده و سراغت رو می گیره.»
    سری تکان داد و لپ تاپ خاموشش را بست.
    « باشه الآن میام.»
    سپس موزیانه خندید و‌زیر کانه ،گفت:
    « برای فرزان هم وقت گرفتی !؟»
    سپیده بر افروخته گفت:
    « شازده خانوم تو رو هم می بینیم که چه تاج گلی به سر خانواده می زنی ! »
    آن گاه بیشعوری به انتهای جمله هایش چسباند ،در اتاق را محکم به هم کوبید و سحر را با یک لبخند عمیق تنها گذاشت.

    ***
    تا قصه ی بعدی روز گارتون پر از معجزه های بسیار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز ، میدان راه آهن، آبان ماه

    ذهنش همانند باد پاییزی که بی هدف در شهر چرخ می خورد پر پیچ و تاب حول روزی که پشت سرگذاشته بود می چرخید.
    از دختر رنگی رنگی و نخ دادن های بی پروایش گرفته تا پیدا کردن عکس سه در چهار زن جوانی میان تراول های داخل گاو صندوق تعمیر گاه. زن چشم سیاهی که پوست سفید ،چشمان خمـار ولبخند نرمش مخاطب را وادار می کرد تا سرسری از آن نگذرد.
    امشب دلش کمی خلوت می خواست تافارغ از هیاهو ی ذهنش دمی کنار آرامش لم دهد.
    بی توجه به نگاه کنجکاو و‌پرسشگر سیروان ، ماشینش را روشن کرد و پایش را بر روی پدال گاز فشرد تا سر بر شانه های شهر بی در و پیکر تهران بگذارد.
    البرز در خیابانهای همیشه شلوغ تهران چرخ خورد و عاقبت از گلفروشی گلی سر در آورد! اتومبیلش را گوشه ای متوقف کرد و به تماشای کرکره ی توری مغازه نشست و چراغ های نئون قرمز رنگی که اسم گلی خانوم را بر روی شیشه ی مغازه پالس به پالس روشن و‌خاموش می کرد.
    به درخت های نحیف خشک شده ی پیاده روخیره شد. طوفان شاخه ها راخم کرده و با وزش باد بعدی یا بارش برف احتمالا می شکست. حس و حال درختان را خوب می فهمید و می دانست سنگینی بار بر شانه چه معنایی دارد.
    نفس هایش عمیق و ممتد شد .
    امشب حال دیگری داشت و دلش در هوای نفس های گلی پر پر می زد. پیشانی اش را بر روی فرمان ماشین گذاشت و‌پلک هایش را بست و آرزو کرد که ای کاش یکی می آمد و دریچه های ذهن اش را رو به اتفاق تلخی که تجربه کرده بود چهل قفل ، می بست.
    آن وقت می شد همان مجنون همیشگی و دست لیلی اش را می گرفت و از این شهر که هیچ از این دیار کوچ می کرد.
    خسته از کشمکش های بی پایان ذهنش،سر برداشت و مردمک هایش بر روی مغازه ی بستتی فروشی نشست و نوشته ای که با خطی درشت و خوانا به شیشه ی تمیز مغازه چسبانده بودند.« نسکافه ی داغ موجود است.» ابروهایش از تعجب یک پله بالاتر رفت. هیچگاه متوجه این مغازه ی کوچک بستنی فروشی نشده بود !
    خب می توانست به افتخار این کشف دلخواه ، تلخی افکارش رابا شیرینی نسکافه قدری متعادل تر کند. با این فکر، بی تردید پیاده شد و بی توجه دینگ دینگ پیامی که از راه رسبده بود، به سمت بستنی فروشی که متناسب با فصل تغییر کاربری داده بود، به راه افتاد.

    ***
    بخار نسکافه دست به کمر قر می داد و بالا می آمد و همراه خود عطرخوشی به همراه می آورد. گرمای مطبوع، همراه بوی وانیل و خلوتی مغازه بستنی فروشی او را به رخوتی خوشایند فرو بـرده بود . دستهایش را دور داغی فنجان حلقه زد و تکه اش را به صندلی دادو به صاحب مغازه که شاگرد دیلاق چشم آبی او را حسین آقا صدا می زد نگاه کرد.
    قد بلند و قیافه ی مردانه ای داشت و سبیل پشت لبش آن را مردانه تر هم کرد بود. آخرین جرعه ای از نسکافه ی گرمش را نوشید و برخاست ،روبروی پیشخوان ایستاد و در حالی که کیف پولش را در می آورد، پرسید:
    « هنوز که سر شبه ! این مغازه ی گلفروشی چه ساعتی می بنده ؟»
    شاگرد مغازه ، شتاب زده جواب داد:
    « گلی خانوم ، امشب یه کم زود تر رفت . ولی هر شب ساعت نه که میشه کرکره مغازه رو می کشه پایین میره خونه اش . آخه نیست که دختر خونه اس، باباش اجازه نمی ده دیر وقت برگرده خونه.»
    البرز سری تکان داد و خنده هایش را قورت داد.دهان لق این پسر چشم‌آبی، دست آیدا را از پشت بسته بود!
    حسین آقا با یک چشم غره جانانه از خجالتش در آمد واو را وادار به سکوت کرد ، چشم غره ای که از چشمان تیر بین البرز پنهان نماند
    آن گاه بعد از چشم غره و اخمی که ابروهایش رادر هم تاب داد ه بود رو به البرز شد ، گقت:
    « آقا دو تا چهار راه بالاتر هم گلفروشی هست. تشریف ببرید اونجا.»
    نمی دانست چرا !؟ ولی تمام حس و حال خوبش پر زد و دلهره ای گنگ وناشناخته به جانش افتاد.همجنس خودش را خوب می شناخت. این یک چشم غره ی ساده نبود و یقین داشت حرفی پس پشت آن جا خوش کرده است. زیر لب تشکر کوتاهی کرد و از مغازه خارج شد. و در جواب پیامک مادرش که پرسیده بود « البرز جان امشب برای شام می آیی خونه؟»
    نوشت :
    « سلام. شما شام بخورید. من میرم خونه ی عمه الی»



    ***
    تا هفته ی آینده روز و‌روزگارتون پر از آرامش
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا