البرز میدان راه آهن آبان ماه
روبروی آینه ایستاد و با یک اخم درشت میان ابرو هایش ، یقه ی پیراهن سفیدش راقدری مرتب کرد. آیدا مثل ورورجادو فکش مدام می جنبید و التماس می کرد و بدش نمی آمد تلافی گیر های پیچ در پیچ پریوش و تلفن های پی در پی اش را بر سر آیدا خالی کند.
« داداش خواهش می کنم اجازه بده... »
برای به جوش آمدن دیگ حوصله اش ،همین یک جمله کافی بود. روی پاشنه ی پا به سمت او چرخید و دقیقا روبرویش ایستاد و با عصبانیت پرسید:
« بببینم، وقتی من اینجا نبودم از کی اجازه می گرفتی ؟»
از خشم نا به هنگام البرز دست پاچه شدو قدمی پس رفت و تته پته کنان جواب داد:
« بابا به رفت وآمد من کاری نداره و مامان هم همیشه اجازه می داد تا هر جایی می خوام برم.ولی حالا میگه هر چی داداشت بگه.»
به سمت آینه برگشت و انگشت های دستش را شانه وار بین موهایش فرو برد و مشغول مرتب کردن آنها شد.
« خب حالا که قرار من اجازه بدم ، میگم نه.»
آیدا مثل دختر بچه های سرتق یک پایش را بر زمین کوبید. حاضر نبود تجربه ی رفتن به یک پنت هاوس در یکی از مجلل ترین برج های تجریش را با هیچ چیز دیگری معاوضه کند و آخرین تلاشش را هم کرد.
« آخه چرا!؟ گلی دست تنهاست و برای گل آرایی نیاز به دستیار داره. پول خوبی هم گیرمون میاد . آدرسش خیلی هم دور نیست. راست شکم این خیابون رو بگیری وبری بالا می رسی به تجریش .»
لپ های دو طرف صورتش انباشته از باد حرص بالا آمد .بی فکری های گلی تمامی نداشت .خشم مثل آبی که از دل چاه می جوشد، از اعماق وجودش جوشید و بالا آمد و آن را بر سر آیدا سرازیر کرد.
« گلی یه دختر بی فکر وخود سره که بدون اینکه به عاقبت کار فکر کنه، توی هر سوراخی سرک می کشه و متاسفانه محمود خان هم بر خلاف بنفشه نسبت به کارهاش اصلا سخت گیری نمی کنه.»
نفس های پر تلاطمش را با دم و باز دمی نرم و آرام کرد و با چشمانی ریز شده وصدایی آهسته اما پر التهاب ادامه داد:
« اصلا بگو ببینم از کی تا حالا لنگ پول موندی که من خبر ندارم !؟ بابا که بهت پول تو جیبی میده. یه پول تو جیبی هم که از من می گیری و تا به هفته پیش هم که سر کار می رفتی و اگه دندون روی جیـ*ـگر بگذاری امروز در مورد تو با مدیر عامل شعبه ی تهران حرف می زنم و نظر مساعدش رو جلب می کنم. حالا حرف حسابت چیه ؟》
خشم نا به هنگام البرز سبب شد تا آیدا سکوت را یک جا ببلعد وحرف حسابش را از یاد ببرد و هاج و واج تماشایش کندو بعد از تاملی کوتاه، آهسته زیر لب گفت:
« باشه بابا، من که حرفی نزدم ! حالا چرا اینقدر عصبانی میشی !؟»
فلور خانوم میانه ی قیل وقال را گرفت و چشم غره ای مادرانه برای آیدا خرج کرد و شال گردن آبی نفتی البرز را از روی لبه ی مبل بر داشت و به سمت او رفت.
« قربون اون قد و بالات برم.امروز هوا همچون سوز شلاقی داره ،سر و گردنت رو خوب بپوشون یه وقت سرما نخوری. نگران آیدا هم نباش بدون اجازه ی تو آب هم نمی خوره در ضمن امشب خونه ی خاله فروغت دعوتیم یه کم زود تر از شرکت بیا بیرون.»
به علامت تایید سری جنباند.سپس پالتویش را از جالباسی برداشت و به سمت شرکت راهی شد و تمام طول راه به این فکر می کرد تا چگونه زیر آب گلی راپیش محمود خان بزند و مانع رفتن او به خانه ای که نمی شناسد بشود.
***
گلی میدان راه آهن. آبان ماه
میان فوج فوج حمله ی پی در پی البرز که با چرب زبانی و سخن وری همراه بود، حس سرباز بی دفاعی را داشت که وسط میدان نبرد از هر سو محاصره شده باشد و این نبرد از آن جایی آغاز شد که آیدا در شب مهمانی خاله فروغ با صدایی بلند و رسا سکوت نشسته در جمع میهمانان را شکست و رو گلی ،گفت:
« گلی تا یادم نرفته بهت بگم ، داداشم اجازه نمی ده که فردا با تو برای گل آرایی بیام و مجبوری تنها بری.»
ذهن های کنجکاو همراه مردمکهایشان به سمت گلی چرخید و بعد از آن به سمت البرزبرگشت.
البرز که منتظر جرقه ای بود تا بحث را به گلی بکشاند و مانع رفتن او شود ، سرش به سمت آقا محمود کج کرد و با متانت توضیح داد:
«محمودخان ، شما خودتون بهتر از من می دونید توی جامعه نمی شه به هرجا و هر کسی اطمینان کرد. در مورد گلی صاحب اختیار شما هستید ، ولی من اجازه نمیدم آیدا جایی بره که من هیچ شناختی از صاحبان کارندارم.»
آقا داوود پرتقالش را در دهانش چپاند و در حالی که آن را می جوید با دهان پر دنباله ی حرف البرز را گرفت در در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد، گفت:
« آخ آخ گفتی مهندس جان. حرف حسابت رو من راننده ی وانت می فهمم.حواسمون باید به ناموسمون باشه وگرنه کلاهمون پس معرکه اس.»
بحث داغ شد وهر کس از خاطرات و شنیده هایش می گفت و دیگ دلواپسی فروغ خانوم عاقبت جوشید و بالا آمد و سر بیخ گوش گلی که کنارش نشسته بود فرو برد و آهسته پچ پچ کرد:
« گلی قربونت برم ، ته دلم به شور افتاد، میگم تو هم قید این کار رو پولی که قراره گیرت بیاد و بزن . نظرت چیه هان...؟»
نظرش کاملا بر این بود تا البرزرا له کند. تا این قدر چوب لای چرخ کارش نگذارد! انگشتانش را در هم پیچ داد ،هنوز خاطره ی مهمانی عمه الی و شنیدن صدای دلبر و کش دار دختر پشت خط موبایل البرز را از یاد نبرده بود وبدش نمی آمد تلافی کند. دهان پر کرد تایک جواب درست و درمان تنگ دل البرز بگذارد ، اما پدرش مجالی نداد و رو به او گفت:
« گلی جان حق با البرز... دفعه ی پیش که اجازه دادم بری گل آرایی، اسدالله خان تاییدشون کرده بود ولی حالا که نمی شناسمشون صلاح نیست تنهایی بری زنگ بزن وبگو دنبال یه گل آرای دیگه باشن.»
آه از نهادش بر آمد. شکست در یک قدمی اش بود و محال بود تا آخرین نفس پا پس بکشد.
« بابا آخه من قول دادم، اخلاقی نیست که زیر قولم بزنم.»
آقا محمود نچی محکم وصدا داری گفت و سری بالا انداخت.
« همون که گفتم، زنگ بزن و بگو نمی تونی بیای . بیعانه ای رو هم که گرفتی پس بده.»
امیر علی با دیدن چهره ی مستاصل گلی دلش به حال او سوخت ومردانه سـ*ـینه سپر کرد تند و تیز گفت:
« بابا فرداجمعه اس ، من با آبجی گلی برم این جوری دیگه تنها نیست و یه مرد همراهش هست.»
روبروی آینه ایستاد و با یک اخم درشت میان ابرو هایش ، یقه ی پیراهن سفیدش راقدری مرتب کرد. آیدا مثل ورورجادو فکش مدام می جنبید و التماس می کرد و بدش نمی آمد تلافی گیر های پیچ در پیچ پریوش و تلفن های پی در پی اش را بر سر آیدا خالی کند.
« داداش خواهش می کنم اجازه بده... »
برای به جوش آمدن دیگ حوصله اش ،همین یک جمله کافی بود. روی پاشنه ی پا به سمت او چرخید و دقیقا روبرویش ایستاد و با عصبانیت پرسید:
« بببینم، وقتی من اینجا نبودم از کی اجازه می گرفتی ؟»
از خشم نا به هنگام البرز دست پاچه شدو قدمی پس رفت و تته پته کنان جواب داد:
« بابا به رفت وآمد من کاری نداره و مامان هم همیشه اجازه می داد تا هر جایی می خوام برم.ولی حالا میگه هر چی داداشت بگه.»
به سمت آینه برگشت و انگشت های دستش را شانه وار بین موهایش فرو برد و مشغول مرتب کردن آنها شد.
« خب حالا که قرار من اجازه بدم ، میگم نه.»
آیدا مثل دختر بچه های سرتق یک پایش را بر زمین کوبید. حاضر نبود تجربه ی رفتن به یک پنت هاوس در یکی از مجلل ترین برج های تجریش را با هیچ چیز دیگری معاوضه کند و آخرین تلاشش را هم کرد.
« آخه چرا!؟ گلی دست تنهاست و برای گل آرایی نیاز به دستیار داره. پول خوبی هم گیرمون میاد . آدرسش خیلی هم دور نیست. راست شکم این خیابون رو بگیری وبری بالا می رسی به تجریش .»
لپ های دو طرف صورتش انباشته از باد حرص بالا آمد .بی فکری های گلی تمامی نداشت .خشم مثل آبی که از دل چاه می جوشد، از اعماق وجودش جوشید و بالا آمد و آن را بر سر آیدا سرازیر کرد.
« گلی یه دختر بی فکر وخود سره که بدون اینکه به عاقبت کار فکر کنه، توی هر سوراخی سرک می کشه و متاسفانه محمود خان هم بر خلاف بنفشه نسبت به کارهاش اصلا سخت گیری نمی کنه.»
نفس های پر تلاطمش را با دم و باز دمی نرم و آرام کرد و با چشمانی ریز شده وصدایی آهسته اما پر التهاب ادامه داد:
« اصلا بگو ببینم از کی تا حالا لنگ پول موندی که من خبر ندارم !؟ بابا که بهت پول تو جیبی میده. یه پول تو جیبی هم که از من می گیری و تا به هفته پیش هم که سر کار می رفتی و اگه دندون روی جیـ*ـگر بگذاری امروز در مورد تو با مدیر عامل شعبه ی تهران حرف می زنم و نظر مساعدش رو جلب می کنم. حالا حرف حسابت چیه ؟》
خشم نا به هنگام البرز سبب شد تا آیدا سکوت را یک جا ببلعد وحرف حسابش را از یاد ببرد و هاج و واج تماشایش کندو بعد از تاملی کوتاه، آهسته زیر لب گفت:
« باشه بابا، من که حرفی نزدم ! حالا چرا اینقدر عصبانی میشی !؟»
فلور خانوم میانه ی قیل وقال را گرفت و چشم غره ای مادرانه برای آیدا خرج کرد و شال گردن آبی نفتی البرز را از روی لبه ی مبل بر داشت و به سمت او رفت.
« قربون اون قد و بالات برم.امروز هوا همچون سوز شلاقی داره ،سر و گردنت رو خوب بپوشون یه وقت سرما نخوری. نگران آیدا هم نباش بدون اجازه ی تو آب هم نمی خوره در ضمن امشب خونه ی خاله فروغت دعوتیم یه کم زود تر از شرکت بیا بیرون.»
به علامت تایید سری جنباند.سپس پالتویش را از جالباسی برداشت و به سمت شرکت راهی شد و تمام طول راه به این فکر می کرد تا چگونه زیر آب گلی راپیش محمود خان بزند و مانع رفتن او به خانه ای که نمی شناسد بشود.
***
گلی میدان راه آهن. آبان ماه
میان فوج فوج حمله ی پی در پی البرز که با چرب زبانی و سخن وری همراه بود، حس سرباز بی دفاعی را داشت که وسط میدان نبرد از هر سو محاصره شده باشد و این نبرد از آن جایی آغاز شد که آیدا در شب مهمانی خاله فروغ با صدایی بلند و رسا سکوت نشسته در جمع میهمانان را شکست و رو گلی ،گفت:
« گلی تا یادم نرفته بهت بگم ، داداشم اجازه نمی ده که فردا با تو برای گل آرایی بیام و مجبوری تنها بری.»
ذهن های کنجکاو همراه مردمکهایشان به سمت گلی چرخید و بعد از آن به سمت البرزبرگشت.
البرز که منتظر جرقه ای بود تا بحث را به گلی بکشاند و مانع رفتن او شود ، سرش به سمت آقا محمود کج کرد و با متانت توضیح داد:
«محمودخان ، شما خودتون بهتر از من می دونید توی جامعه نمی شه به هرجا و هر کسی اطمینان کرد. در مورد گلی صاحب اختیار شما هستید ، ولی من اجازه نمیدم آیدا جایی بره که من هیچ شناختی از صاحبان کارندارم.»
آقا داوود پرتقالش را در دهانش چپاند و در حالی که آن را می جوید با دهان پر دنباله ی حرف البرز را گرفت در در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد، گفت:
« آخ آخ گفتی مهندس جان. حرف حسابت رو من راننده ی وانت می فهمم.حواسمون باید به ناموسمون باشه وگرنه کلاهمون پس معرکه اس.»
بحث داغ شد وهر کس از خاطرات و شنیده هایش می گفت و دیگ دلواپسی فروغ خانوم عاقبت جوشید و بالا آمد و سر بیخ گوش گلی که کنارش نشسته بود فرو برد و آهسته پچ پچ کرد:
« گلی قربونت برم ، ته دلم به شور افتاد، میگم تو هم قید این کار رو پولی که قراره گیرت بیاد و بزن . نظرت چیه هان...؟»
نظرش کاملا بر این بود تا البرزرا له کند. تا این قدر چوب لای چرخ کارش نگذارد! انگشتانش را در هم پیچ داد ،هنوز خاطره ی مهمانی عمه الی و شنیدن صدای دلبر و کش دار دختر پشت خط موبایل البرز را از یاد نبرده بود وبدش نمی آمد تلافی کند. دهان پر کرد تایک جواب درست و درمان تنگ دل البرز بگذارد ، اما پدرش مجالی نداد و رو به او گفت:
« گلی جان حق با البرز... دفعه ی پیش که اجازه دادم بری گل آرایی، اسدالله خان تاییدشون کرده بود ولی حالا که نمی شناسمشون صلاح نیست تنهایی بری زنگ بزن وبگو دنبال یه گل آرای دیگه باشن.»
آه از نهادش بر آمد. شکست در یک قدمی اش بود و محال بود تا آخرین نفس پا پس بکشد.
« بابا آخه من قول دادم، اخلاقی نیست که زیر قولم بزنم.»
آقا محمود نچی محکم وصدا داری گفت و سری بالا انداخت.
« همون که گفتم، زنگ بزن و بگو نمی تونی بیای . بیعانه ای رو هم که گرفتی پس بده.»
امیر علی با دیدن چهره ی مستاصل گلی دلش به حال او سوخت ومردانه سـ*ـینه سپر کرد تند و تیز گفت:
« بابا فرداجمعه اس ، من با آبجی گلی برم این جوری دیگه تنها نیست و یه مرد همراهش هست.»
آخرین ویرایش: