کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,650
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
عطر سرد وخنک سحر ، غالب برگلهای گل فروشی میان عطر گلها می پیچید وحکایت ازبرند اصلش داشت. گلی در تمام مدتی که زیر نگاههای سحر درحال آماده کردن سبد گل مشتری اش بودذهنش مثل کامپیوتر بی وقفه درحال سرچ بود تا به علت حضور سحر برسدو عاقبت جز مورد کاری به نتیجه ای نرسید.
شاید از گل آرایی او در جشن عروسی خواهرش خوشش آمده بود و پیشنهاد کاری دیگری برایش داشت.شایدهم عروسی یا جشن تولد خودش بود. معمای سختی بود با چندین گزینه...!
شاید ها و معمای بی جوابش را گوشه ی ذهنش گذاشت و نیم نگاهی خرج آیدا کرد که با نگاهی خیره چشم از سحر برنمی داشت.می دانست همانند یک خبرنگار وظیفه شناس تمام جزییات را را خاطر می سپارد!
با رفتن مشتری شاخ و برگ روی پیشخوان گل فروشی را راهی سطل زباله ی زیر دستش کرد و رو به سحر شد و گفت:
« خانوم تفرشی ببخشید معطل شدید . من درخدمتم.»
سحر نوازش وار انگشتانش را بر روی گلهای میخک به حرکت درآورد و چشمان خمارش را به گلی دوخت.
«من اهل حاشیه نیستم و وقتتون رو نمی گیرم و میرم سر اصل مطلب . من برای امر خیر اومدم.»
قلبش تالاپی پایین افتاد. فکر هرچیزی را می کرد غیر ازخواستگاری! حالا معما قدری پیچیده تر شد. میان خاندان تفریشی که از دم همه دماغشان سر بالا بود ،چه کسی گلویش پیش او گیر کرده بود!؟بی آن که سرش را تکان دهد،مردمک چشمانش به سمت آیدا چرخید . می توانست شگفت زدگی را در چشمان گرد شده ی او به وضوح ببیند!
سحر لبهای متورم صورتی رنگش را با سر زبان تر کرد و چنان جملاتش را آب و تاب داد که گویی بلیط لاتاری گلی برنده شده است.
«این آقا دی جی هستن که روز عروسی خواهرم ، شما رو دید و پسندید. یه پسر خوش تیپ که خیلی ها آرزوش رو دارند. چون با کامبیز سالهاست که دوستم از من خواست تا پیش قدم بشم .آدرس شما رو از روی کارتی که بهم داده بودید پیدا کردم امروزاین دوروبرها کاری داشتم که می بایست خودم انجام می دادم و اومدم تا این خبر رو بهت بدم.»
سحر چنان حرف می زد که گویی برای دریافت مژدگانی آمده است.بدش نمی آمد تک صندلی گل فروشی را که در واقع چهار پایه ای چوبی رنگ رو رفته ای بود،چنان بر سر سحر می کوبید که تا سحر روز بعد از جایش بلند نشود.
چند نفس قورت داد تا جمله هایش را به جا ردیف کند.
« خانوم تفرشی ، برام مهم نیست که این آقا چرا وظیفه ای که خانواده اش باید انجام بده رو به عهده ی شما گذاشته! نیازی نبود خودتون رو به زحمت بیاندازید، تلفنی هم می تونستید جواب منفی من رو بشنوید.»
انتظار این واکنش تند و تیز را نداشت و تصور می کرد ته دل گلی قند آب شود و با لبخند آن را نشان دهد.کامبیز روی کیس سختی دست گذاشته بود. لبخندی که از جانب گلی انتظارش را داشت و نصیبش نشد ، خود بر روی لبش گذاشت.
« کامبیز تک پسره خانواده اس و پدر و مادر پیری داره که سالهاست انگلیس زندگی می کنن.من و کامبیز هم توی انگلیس با هم آشنا شدیم. برای همین من رو واسطه قرار داد.کامبیز مرد خوبیه. عجولانه تصمیم نگیر.»
آیدا که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و نگاهش بین دهان آن دو می چرخید خودش را وسط انداخت.
« خانوم تفریشی،اگه این آقا کامبیز شما. همون دی جی کامی معروف باشه ، حق با شماست. دختر خاله ام اصلا نباید عجولانه تصمیم بگیره. یه چند روز بهش فرصت بدید تا خوب فکر کنه.»
نگاه بی تفاوت سحر به سمت آیدا چرخید.چهره اش چندان چنگی به دل نمی زد و خط چشم پشت پلک هایش برای چشمان ریز او زیادی قطور بود.کارکشته تر از آن بود که آدمها را نشناسد و دختر پیش رویش یقینا یک فرصت طلب تمام عیار بود.
سرش را زیر تکان داد و با لحنی نرم ولی پر از طعنه ،گفت:
« آفرین آفرین... چه دختر خاله ی عاقلی! »
سپس با ژستی شیک سرش به سمت گلی برگشت و دستش را به رسم ادب به سمت او دراز کرد.
« گلی جون، خوشحال شدم دیدمت به امید دیدار.»
حال و احوال اعصابش برای بدرقه ی مهیمانش اصلا روبراه نبود وبا لبخندی تصنعی از سحرخداحافظی کرد و سحربی آن که از آیدا خداحافظی کند روی پاشنه بلند کفش هایش چرخید و از گل فروشی خارج شد و با رفتن او آیدا مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند، منفجر شد و قبل از این که دهانش را باز کند، پس گردنی به گلی زد و بازجویی اش را آغاز کرد.
« نمی دونم دوست داری زیر شکنجه موقور بیای یا مثل بچه آدم حرف می زنی ؟ جوری که من هم حالیم بشه. سوال اول این خانوم جینگول بیگول کی بود؟ تو ی عروسی خواهرش چه غلطی می کردی که کامبیز خان تو رو دید و پسندید!؟ سوال آخر ،چرا میگی نه و به بخت خودت لگد می زنی !؟ بابا طرف از اون دی جی های معروفه که برای یک شب برنامه هوارتا تروال تا نخورده می گیره . فکر کن هر شب شیک و پیک بکنی و با شوهرت بری عروسی و تا خود صبح برقصی و حال کنی. فرداش هم تا لنگ ظهر بتمرگی تو رختخواب و کلفت و نوکر برات کار کنن.»
آیدابه تمام زوایای زندگی توجه می کرد،الی«عشق». بدون آن که به تهدید های اوجوابی دهد گلهای درون سطل های پلاستیکی را به گلدان سفالی منتقل کرد ،گفت:
« این موضوع مال تابستون که همگی به اصفهان رفته بودید. عمو اسدالله معرفم شد و برای گل آرایی عروسی خواهرش رفتم . مامان فروغ و بابام در جریان بودند.واما این که چرا می گم نه به خودم مربوطه، پس فضولی ممنوع.»
گلی این را گفت و آخرین دسته ی گل را هم جا به جا کرد و با نگاهی سوالی سرش به سمت آیدا برگشت.
« ببینم تو این جا چی کار می کنی، مگه نباید الآن سرکار باشی!؟»
« امروزاستعفا دادم. قرار شده برم شرکتی که البرز توش کار می کنه منشی بشم. دیشب با داداش حرف زدم و گفتم توی شرکتی که هستم مثل الاغ ازم کار می کشن وحقوق بخورونمیرمیدن.داداش قول مساعد داد تا برام پارتی بازی کنه. »
آیدا خم شد و کیسه ی پلاستیکی که دو تا ساندویج سلفون پیچیده داخل آن بود از کنارگلدان گلها برداشت و فاتحانه آن را در هوا تاب داد.
« ساندویج گرفتم تا ناهاررو باهم بخوریم و خبرها رو بهت بدم. »
گل از گلش شکفت. اگر خبر ها بوی البرز را می داد دهان آیدا را گل باران می کرد. دستی به طراوت گلها کشید و سعی کرد بی تفاوتی را نقاب جمله هایش کند.
« خوش خبر باشی چیزی شده؟»

***
دوش وقت سخر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند.

روزگارتون بدون غم و روزگارتون پر از شادی تا شنبه روزهایتان پر از معجزه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    آیدا جلدی به پشت پیشخوان رفت و بی تعارف بر روی چهار پایه ی زهوار در رفته نشست . سهم ساندویجش را برداشت و گاز محکمی به آن زدو جمله هایش هم همانند لقمه هایش جویده جویده شد.
    « خبر اولم هر چند دست دوم شده ، ولی بازم برات میگم تا به خبر هیجان انگیز آخر برسیم.آق داداشم دیروز از اصفهان برگشت.»
    اولین قند خوش و‌خرم رفت و ته دلش آب شد.ولی اجازه نداد حلاوت آن لبخند شود و بر روی لبش جای بگیرد.
    « به سلامتی چشم و دلتون روشن.»
    آیدا لقمه ای را که بزرگتر از دهانش بود را به سختی بلعید و نفس گیر کرده اش آزاد شد.
    « و اما خبر دوم. البرز می خواد توی تعمیرگاه پیش بابا دست به آچار بشه، البته از کاری که توی اصفهان داشت هم غافل نمی شه و قراره هفته ای دو روز بره شرکت تهران و کارهای مربوط به اصفهان رو ردیف کنه که ایشاالله من هم منشی اونجا می شم.»
    قند دوم هم ته دلش آب شد.این خبر شایستگی آن را داشت که گل باران شودو معنایش آن بود که البرز به طورجدی قصد ماندن دارد. چه از این بهتر ! حداقل یک دیوار با او فاصله داشت و هوایی که نفس می کشیدند مشترک می شدو او به همین اندک هم دلخوش بود.
    « این که خیلی خوبه، برگشتن البرز ، آرزوی همیشگی ایرج خان بوده و هست.»
    آیدا لقمه ای دیگر در دهانش جای داد و یک سوم ساندویج غیب شد! و دستش را به حالت باد بزن به اطراف تاب داد.
    « اوه اوه .... خبر سوم و برات بگم . البرز تصمیم گرفته بره توی سوییت بالای تعمیرگاه زندگی کنه نگم برات، دیشب بابام شد یه بشکه باروت متحرک! می گفت مرد حسابی مگه توی خونه زیرت میخ گذاشتن که یه عمر ازش فرار می کنی!؟ بابام پشت سر هم غر
    زد ،ولی البرز کوتاه نیومد! عجیب این که فلور جون هم مدافع این تصمیم البرز بود! عاقبت بابام عقب نشینی کرد و جنگ به نفع البرز تموم شد.»
    این بار قندی ته دلش آب نشد و‌مثل تکه یخی که زیر آفتاب بماند وا رفت.عمر دلخوشی های کوچکش به قدر گلوله برفی زیر آفتاب تموز بود. دلیل فرار البرز را می دانست و چه خوش باور بود که تصور می کرد البرز با برگشتن به تهران گذشته اش را همراه خودش نیاورده است.
    « مگه سیروان توی سوییت بالای تعمیر گاه زندگی نمی کنه!؟ اونجا که برای دو نفر خیلی کوچیکه!»
    « بابام هم دقیقا همین رو میگه، ولی البرز کوتاه نیومد و دقیقامثل همون روزهایی که رفت خونه ی عمه الی و با وجود مخالفت بابا وفلور جون دیگه حاضر نشد برگرده،محکم و پر اراده حرفش رو به کرسی نشوند. لامذهب فکر می کنم مرغ البرز اصلا پا نداره؛ چون هیچ رقم کوتاه نیومد.می گفت با سیروان از بچگی دوست هستن و آخرش این که یه تخت دو طبقه می خره و مشکل جا رو حل می کنه.»
    ته دلش خالی شد ! یک حفره ای بزرگ پر از ای کاش ها ....البرز محال بود او را به خاطر گذشته ی تلخی که مسبب آن او بود ببخشد.
    آیدا قری به گردنش داد و بشکنی در هوا زد.
    « و اما خبر آخر که بسی مسرت بخشه.»
    کنجکاو دو خم ابرو های مرتب شده اش روی هم افتاد و منتظر به آیدا خیره شد که درگیر باز کردن کاغذ سمج دور ساندویجش بود.
    « البرز امشب برای شام شما رو به یه رستوران توی میدون ولیعصر دعوت کرده. عمه الی و آقا داود و زنش فهیمه هم هستن، بنفشه و سیامک رو هم دعوت کردیم.»
    آیدا حرف می زد و گلی حواسش پرت بود. جایی حوالی البرز. تقویم دلش آخرین دیدار او را به یاد آورد، حضور کوتاه و مختصری که فقط برای خداحافظی از مامان فروغ آمده بود.آمده بود تا بگوید به کویت می رود. سفری که تاریخ رفتنش با خودش است وبرگشتنش با خدا!
    دیداری که حتی نیم نگاهی از جانب او نصیبش نشد.
    آسمان مخمل خاکستری پاییز که چند رعد و برق در دل خود جا داده بود با صدای قورم قورم خود افکار گلی را متلاشی کرد و آیدا با صدای رعد و برق جمله اش را نیمه تمام گذاشت وجلدی از جایش برخاست ، ساندویج نیمه خورده اش را راهی کیفش کرد و در حالی که چروک مانتویش را صاف می کرد سربرداشت، گفت:
    « اوه اوه...عجب هوایی شده! تا بارون نیومده من برم .شب منتظرتم . فعلا خداحافط.»
    گلی دستپاچه به سمتش رفت ،روبرویش ایستاد و مانع رفتنش شد.
    « کجا دختر خاله؟ تا قول ندی نمی گذارم پات رو از این در بیرون بگذاری»
    « قول بدم، بابت چی؟»
    « که از خواستگار امروز حرفی به کسی نزنی .»
    آیدا دستی در هوا تاب داد و در حالی که از قاب شیشه ای مغازه به بیرون نگاه می کرد ،جواب داد:
    « اوه.... از اون بابت ! خیالت راحت حرفی به کسی نمی زنم.»
    آه از نهادش بر آمد. این جمله ی آیدا معنایش این بود که خواجه حافظ شیرازی هم از این موضوع با خبر خواهد شد. به دهان لق آیدا اعتباری نبود و می بایست از روش باج دادن استفاده می کرد که همیشه بر روی آیدا موثر بود.
    « اگه به کسی حرفی نزنی قول میدم ماشین عروس بعدی رو با هم گل برنیم . پولش هم نصف نصف. مثل دفعه ی پیش . موافقی؟»
    لبخند موذیانه ای زد و ابروهایش را بالا انداخت .
    « نچ.. قبول نیست.»
    لب و لوچه ای آویزان شده اش را با سر زبان نم دار کرد و مستاصل، پرسید:
    « آخه چرا...؟ معامله ی عادلانه ای که، پولش هم خوبه!؟»
    « به جای گل زدن ماشین عروس، قول بده دفعه ی بعدی که قرار شد برای گل آرایی بری، من رو هم به عنوان دستیارت ببری . پولش هم نصف نصف. این معامله عادلانه اس.»
    حس می کرد سر گردنه گیر کرده است و آیدا راهزن زور گویی بیش نیست.چاره ای نداشت برای بستن دهان آیدا مجبور بودتا باج بدهد. نفس درمانده ای کشید و آهسته و بی میل،گفت:
    « باشه قبول.»

    ****
    تا سه شنبه روز و روزگارتون پر از معجزه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    هول و ولایی در دلش بر پا شده بود که آن سرش ناپیدا! دلشوره ای شیرین که حلاوت آن با هیچ لذتی برابری نمی کرد.
    چند مشتری آمدند و آنها را با یک دسته گل و لبخندی نرم بدرقه کرد.ساعتهای بیکاری اش راهم با نوازش گلها و آب دادن گلدان های گل پر کرد.میل عجیبی داشت که پیش از رفتن به رستوران، به خانه می رفت و بهترین مانتویش را می پوشید و دستی هم به زلف هایش می کشید. اصلا قدری ناپرهیزی می کرد و رژلب صورتی هم روی لبش می نشاند. ولی این میل عجیب را از بیم و هراس آن که دست دلش پیش همه رو شود، بی رحمانه
    سر کوب کرد و با مادرش تماس گرفت و تعویض خاک گلدان ها رو بهانه کرد و گفت که حوالی ساعت هفت خودش بااسنپ به رستوران می آید.
    اما وسوسه ی زیبا دیده شدن تا وقت رفتن رهایش نکرد و پیش از آن که اسنپ بیاید، پشت به در شیشه ای مغازه شد و آینه ی دایره ای کوچکش را تا امتداد صورتش بالا آورد و وسواس گونه به جان چتری هایش افتاد که بلندی آن به امتداد چانه اش می رسید.
    دمی آن را به سمت چپ خم می کرد و ناراضی از خود ایشی زیر لب گفت و مسیر چتری هایش را به سمت راست تغییر داد.
    امالحظه ی آخر پشیمان شد و چتری های صاف و خوش حالتش را بدون آن که فرقی در موهایش باز کند، آنها را با سر انگشتاتش شانه وار رو به بالا فرستاد و به دست سجاق سری سپرد، تا احیانا خیال فرار از زیر شال را نداشته باشند. ! و به رژلب صورتی کم رنگی اکتفا کرد و آن راخیلی نرم و سبک بر روی لبهای سفید شده اش کشید.
    خب حالا نوبت انتخاب گل بود. همان هایی که زبان ندارند امابا رنگهایشان حرف می زنند.به سختی از رز قرمز دل کند به سرعت برق و باد ازآن عبورکرد تا مباداشاخه ای بردارد. گلی که رنگ دل مجنون را دارد و از عشق می گوید.
    رز زرد یا حتی گلی که رنگ و رخی زرد و زار داشته باشد هم برنداشت! تا حس تنفر را در ذهن البرز تداعی نکند.
    پر از وسواس میان گلها و چندسبدی که برای فروش آماده کرده بود چرخیدو در نهایت با تحکم به دلش یاد آوری کرد که البرز سهم اونیست و خوش خیالی را کنار بگذارد و عاقبت از سر ناچاری سبد ی را که پر از گلهای داودی سفید بود، انتخاب کردو راهی شد.

    ***
    البرز تهران میدان ولیعصر

    قاشق چنگال ها به بشقاب ها می خوردند و صدای جلینگ جیلنگ آن مثل موسیقی میان خنده و گپ و گفتگویی که بر پا بود در فضا می چرخید و تاب می خورد. میهمانان همه آمده بودند سیامک برای بنفشه تکه های کباب می گذاشت و و حواسش هم به دخترش بود و گاهی قاشقی پر از برنج و کباب به سمت دهانش سرازیر کرد.
    سر برداشت و عمه الی را کمی آن سو تر کنار خاله فروغ دید . پیرزن خوش قلبی که در واقع عمه ی گلی بود اما برای اودروازه ی آرامش شد. کسی که در سخت ترین روزهای زندگی اش پناهش داد، بی آن که حرفی بپرسد و یا کنجکاوی کند. عمه الی شد مادر دومی که یک البرز می گفت و هزاران البرز جان از کنارش شکوفه می زد
    صدای خنده های پدرش حواس پرت شده اش را به جمع بازگرداند.
    آخ با پدرش چه می کرد؟ چگونه بدون آن که دراین میان نه سیخ بسوزد و نه کباب جزغاله شود ، سر از رازهای پنهان او در می آورد!؟مرد میان سال جذابی که یقین داشت هنوز هم خواهان بسیار دارد وسرش به یکی از همان هواخواهان گرم شده است.
    این بارصدای خنده ی آیدا باعث شد تا حواس پرت و پلایش را به جمع باز گرداند که مخاطب خنده هایش گلی بود.
    « خسیس خانوم، این چه دسته گلی که برای آق داداش من آوردی!؟ مگه اومدی سالن عزاداری چهار تا گل قرمز گل منگولی قاطیش می کردی خب !؟ فقط ربان مشکی کم داره. »
    فروغ خانوم ازخجالت لب گزید . امافلور خانوم هم که با آیداهم عقیده بود ،پشت چشمی برای گلی باریک کرد.
    بدش نمی آمد چنگال را در حلقوم آیدافرو می برد. جرات این که حتی نگاهش را هم بالا بیاورد و واکنش البرز را در آن سوی میز ببیند را هم نداشت و با خجالت سر به زیر انداخت و آهسته گفت:
    « ببخشید اسنپ اومد بود عجله ای شد.»
    عمه الی مثل فرمانده ای مقتدر به دادش رسید و در حالی که نگاهش به سمت آیدا بود ، گفت:
    «جونم اگه زبون گلها رو بلد بودی بهشون این جوری تهمت نمی زدی. هیچ گلی غم نمیاره . گل داودی سفید نشونه پاکی و طهارت و نمادوفاداری به معشـ*ـوقه و در فرهنگ ما شده نماد غم و اندوه.»
    گلی ته دلش هوری پایین ریخت و به جان تکه کبابش افتاد. خب گویا زبان گلها را خیلی هم نمی دانست!
    آیدا قاشق پرش را به دهانش سرازیر کرد و با همان دهانی که می جنبید ، گفت :
    «عمه الی ، این تعریف شامل گلی و البرز نمی شه . چون جفتشون با کارد و پنیر یه نصبتی دیرینه دارن.»
    خنده ها بار دیگر به پرواز در آمد‌ و موضوع طرحی ازشوخی و خنده به خود گرفت و البرز میان دل دل ها و هیاهوی دلچسبی که بر پا شده بود، عاقبت به این نتیجه رسید که چاره ای ندارد و می بایست نگاهش می کرد.از همان نگاههایی که مثل نسیم اردیبهشت نرم و سبک و‌گذرا هستند. نگاهی که ازهمان بدو ورود گلی به رستوران ، عامدانه از او دریغ کرده بود. آن چنان که گلی به سلام کوتاهی بسنده کرد و سبد گل را به دست آیدا سپرد.
    آن قدر بر سر دلش کوبیده بود که حس می کرد دلش نیمه جان شده است.گلی را می خواست از همان کودکی هایش. از همان روزهایی که بالغ شد و معنی دوست داشتن را عمیق تر فهمید و با وجود تمام این خواستن ها نمی توانست آن روز شوم را فراموش کند . روزی که قربانی شد تا گلی ساقه های تردش در امان بماند. اتفاق شومی که آن دو را برای همیشه در دو خط موازی قرار داد.
    نگاهش را از تکه کبابی که کنار برنج به گوجه ای خوش رنگ و لعاب لم داده بود، گرفت و سر برداشت تا او را به قدر رفع دلتنگی در آن سوی میز ببیند.هنوز همان گلی بود. با موهای مشکی براق و چهره ای گندمگون.خانوم بودن برازنده ی قامتش بود.
    « به افتخار مهندس که پیش خانواده اش برگشت و همه رو شام دعوت کرد یه کف مرتب بزنید.»
    با صدای آقا داود نگاهش را از روی گلی برداشت، اما حواسش را پیش او جا گذاشت و به احترام دستهایی که برای او بر هم کوبیده می شد از جایش برخاست ، بعد از تاملی کوتاه ،گفت:
    « ممنون از همگی که‌منت گذاشتید و تشریف آوردید. مدتها بود که آرزو داشتم این جمع صمیمی رو یک جا کنار هم ببینم.»
    سیروان هیجان زده دستهایش را برهم کوبید،گفت:
    « یه کف مرتب به افتخار مهندس...»
    آقا داود انتهای کف زدن ها ،گفت:
    « شام بدون موسیقی زنده که نمی چسبه ،به افتخار مهندس یه دهن براتون می خونم در وصف وانت عزیزم.»
    خنده ها یک به یک شکفت و خنده ی گلی ، دل البرز را روانه ی بهشت کرد.
    « ماشین مشدی ممدلی نه بوق داره نه صندلی، این اتولی که من میگم از قفسم کوچکتره، جای چهل مسافره گنده و چاق و لاغره، سر بالایی نمی کشه مگر به زور یا علی، ماشین مشدی ممدلی نه بوق داره نه صندلی...»

    ***
    روزگارتون پر از لبخند های بسیار تا شنبه روز و روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    جنب و جوشی شبی که آغاز شده بود ، در خانه ی خاله فلور به صرف چای و تخمه و صد البته بگو و بخند ادامه پیدا کرد.
    خانوم هادایره وار گرد هم نشسته بودند و کاسه ی تخمه هم بزمشان را رونق داده بود و خنده هایشان با صدای چیلک چیلک شکستن تخمه همراه می شد.
    اما مردها کمی آن سو تر روی مبل استیل لم دادن بودند و به خاطرات نه چندان با نمک آقا داود از دوران سربازیش گوش می دادند.
    احساس می کرد تارهای عصبی اش را از دو‌سو می کشند که این چنین شقیقه هایش زوق زوق کنان می کوبید.چشمانش به آقا داود بود و شش دونگ حواسش به گلی.
    عاقبتبی آن که سرش را به سمت خانومها که گوشه ی سالن نشسته بودند بچر خاند،کلافه از پر حرفی پسر عمه الی، دست بر روی زانو هایش گذاشت و با عذر خواهی کوتاهی به حیاط کوچک خانه و سرمای نه چندان آزار دهنده ی پاییز پناه برد تا چند جرعه سکوت ببلعد!امااین خلوت پنج دقیقه هم دوام نیاوردو سیامک به او ملحق شدو بر روی اولین پله ی ایوان شانه به شانه ی او نشست و دمی بعدنفسهایش را پر از بوی پاییز کرد،گفت:
    « دستت درد نکنه امشب خیلی خوش گذشت. مدتها بود خانواده ها این جوری دور هم جمع نشده بودند.»
    قدری جا به جا شد تا سیامک هم راحت تر بنشیند.سپس اخم هایی در هم افتاده اش را بر یک لبخند نرم جا به جا کردو سرش به سمت او‌برگشت:
    « خواهش می کنم. »
    آن گاه سر زبانش را قدری تر کرد محتاط وشمرده پرسید:
    « ممنون که امشب اومدی، از خودت بگو؟ حال روز و روزگارت چطوره ؟»
    سیامک لبخندی بی رمق تر از آفتاب پاییزی که لب بوم می افتد، زد و البرز تا ته حال او را فهمید.
    « کار و بارم، مثل زندگی خصوصی ام تعریفی نداره. تیر و تخته رو بهم می دوزم و میشه میز صندلی ، ولی در آمدم اونقدر نیست که جواب گوی توقعات تموم نشدنی بنفشه باشه.مخارج زندگی مادرم و بیماری و مخارج دارو رو هم بهش اضافه کن.»
    به لطف دهان شل آیدا و فلور جون کم و بیش از حال و روز سیامک و اختلافی که با بنفشه داشت با خبر بود. اما لحن محزون و درمانده ی او چنان متاثرش کرد که ناخود آگاه چهره اش در هم فرو‌رفت.
    سیامک خوش خنده بر روی پای البرز کوبید و با لبخندی گل و گشادتر سر صحبت را به سمت دیگر سوق داد:
    « بی خیال ! با این حرفهای غم انگیز شبمون رو خراب نکنیم. تو از خودت بگو. چی شد یک دفعه ای تصمیم گرفتی برگردی؟ برنامه ات چیه ؟»
    نگاهش ثابت بر روی کاشی های چرک مرده ی حیاط جا ماند. اگر می خواست از دلیل آمدنش بگوید، می بایست از نقطه سر خط شروع
    می کرد و از شک مادرش و خــ ـیانـت احتمالی پدرش حرف می زد. اما آبروی پدرش را به چوب حراج نزد و زیرکانه جواب داد:
    « بابام همیشه دلش می خواست که من توی تعمیرگاه کنارش باشم و پا به پاش روی موتور ماشین آچار بزنم. کارهای اصفهان رو جفت و‌جور کردم و خودم رو به تهران منتقل کردم. البته دو روز در هفته میرم شرکت و بقیه ی روزها رو هم تعمیرگاه هستم.»
    سیامک سرش را به سمت البرز کج کرد و با چشمانی باریک شده ، لبخندی موذیانه زد سرش رادریز به اطراف تکان داد.
    « خب حتما یه دلبر شیرین هم زیر سر داری ؟ یکی که قاپ دلت رو دزدیده باشه؟»
    گلی بدو‌بدو‌آمد و کنج دلش بست نشست. یقینا از او شیرین تر دلبری پیدا نمی کرد!خوشحال از این که دلش در سـ*ـینه پنهان است ودیده نمی شود سری بالاانداخت و قاطعانه جواب داد:
    « نه بابا ! دلبر کجا بود، دلت خوشه ها!؟»
    سیامک خندید، چنان که جای خالی دو تا از دندانهای کرسی اش نمایان شد و انتهای خنده هایششرش رادپیش آوردو صدایش نرم و پچ وچ وار شد.
    « نمی دونم چرا با خواهر زن من کارد و پنیری!؟ ولی دختر خوبی ها....تو این دوره زمونه از جنس گلی کم پیدا می شه. خواهان هم زیاد داره. دست بجنبون تا دیر نشده .》
    جمله ی آخر سیامک کابوس همیشگی اش بود و چنان در ذهنش هایلایت شد که دلش همچون سیر و سرکه در هم تاب خورد و جوشید.
    سعی کردقدری آرام باشد و با وجود آن که حرف دل و زبانش یکی نبود ،جواب داد:
    « به گلی فکر نمی کنم. من و‌گلی فقط دختر خاله پسر خاله هستیم. همین.»
    البرز این را گفت وبی درنگ از جایش برخاست و با پر دست خاک پشت شلوارش را تکان داد .
    « اوستا نجار ،می خوام برم توی سوییت بالای تعمیرگاه پیش سیروان بمونم. می تونی یه هفته ای یه تخت دو طبقه بسازی، دست مزد خوبی هم میدم.»
    سیامک باز هم خندید.
    « به روی چشم مهندس جان. چهارده روزه آماده اش می کنم.»
    جمله ی سیامک به انتها نرسیده بود که میهمانان عزم رفتن کردند و یک به یک به ایوان خانه آمدند و هر یک میان لنگه کفشهای تلنبار شده ی در به در به دنبال کفش های خودش می گشت.

    ***
    آفتاب پاییزی کشان کشان دامن پر نور خود رااز قاب پنجره عبور داد و از لا به لای پرده ی تور به داخل اتاق سرک کشید وقدم به قدم به البرز نزدیک شد و نرم آهسته بر روی پلک هایش نشست.
    نور پشت پلک هایش را حس می کرد اما توان باز کردن آنها را نداشت. ولی صدا ها را می شنید.
    صدای خنده های منقطع آیدا وجملات نا مفهومش را که مدام می گفت:
    《 شیما جان صدات قطع و وصل می شه،بلندتر حرف بزن.》
    بدش نمی آمد آیدا را به همراه شیما جان پشت خط به دور ترین نقطه شوت می کرد! زمزمه های زیر لبی مادرش را هم می شنید که ترانه ای را با خود نجوا می کردو گاهی صدایش دور و گاه نزدیک می شد و عاقبت چشم باز کرد و مادرش را دید که حائلی میان او و نور خورشید شده بود.
    《 قربون اون چشمای پر خوابت برم. نمی خوای بیدار بشی؟ آفتاب افتاد کله ی بوم. من شنیدم کارگاه های خصوصی ها زود از خواب بیدار میشن ها...》
    فلور خانوم این را گفت و کنار رختخواب پهن شده ی البرز زانو زد و سرش را به سمت او خم کرد چنان که نفس هایش بر روی صورت البرز فرود می آمد.
    《 قربون اون صورت پف آلودت برم. این جوری به من قول دادی؟ سوژه صبح زود رفت تعمیرگاه.》
    دیگر نتوانست تاب بیاورد و صبحش با خنده آغاز شدو نیم خیز، آرنج دستش را ستون بدنش کرد،گفت:
    《 صبح به خیر. مگه تعمیرگاه مجاز، مغازه ی کله پاچه ای که بابا صبح زود رفت.》
    《 د... آخه منم دردم همین که شک کردم. ایرج از این کار های شک بر انگیز زیاد داره. لابد صبح زود با اون قرشمال خانوم قرارمرار داشت که کله ی سحر کار رو بهونه کرد و از خونه زد بیرون.》
    فلور خانوم این را گفت و دستی نوازش واربه موهای ژولیده ی البرز کشید و سپس دست به زانو از جایش برخاست.
    《پاشو مامان جان صبحونت آماده اس. 》
    آن گاه تابی به دامن پر چینش داد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت ، زیر لب زمزمه می کرد:
    《یه پسردارم شاه نداره. از خوشگلی تا نداره. به دختر کورش نمی دم به راه دورش نمیدم. یه پسر دارم شاه نداره....》

    ***
    تا سه شنبه روز و روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    چهار روز از برگشتن البرز می گذرد. چهار روز است که همسایه اش شده ام و دیوار اتاقم با دیوار اتاق او مشترک است. ای کاش دیواردلمان هم مشترک بود!
    و من چه کودکانه ، تمام مدت این چهار روز تلاش کردم، هرروز صبح ساعت خروجم با البرز یکی باشد، اما نشد. خبر نگار قهار ،همان آیدای دهان شل می گفت:« آقا داداشم خیلی خوش خواب است و به سختی دل از رختخواب می کند و راهی تعمیر گاه می شود.» راست می گوید این عادت البرز را می شناسم.
    ای کاش البرز نگاههای نجیبش را عامدانه از من نمی دزدید و می دید که ته ته نی نی چشمانم غم او چگونه جا خوش کرده و خیال رفتن هم ندارد.
    ای کاش به چشمانم نگاه می کرد، آن گاه محکم و قاطعانه مثل یک قاضی حکم قصاصم را صادر می کرد، یا می بخشید و خلاصم می کرد.
    امشب عمه الی به مناسبت برگشتن البرز، همه را دعوت کردهو من قرار است کمی زودتر به کمکش بروم. بعد از مهمانی عمه الی نوبت ماست که مهمانی بدهیم و بنفشه هم ته صف قرار گرفته.
    اتفاق دیگری هم افتاد ، سحر تفریشی، دیشب تماس گرفت . ابتدا تصور کردم می خواهد از محاسن دی جی کامی و در نهایت خواستگاریش بگوید وجواب مثبت من را بگیرد . من هم سلامم به عیلک نرسیده ، سر سنگین جوابش را دادم. اما وقتی گفت برای گل آرایی، مهمانی تولد دوستش دعوت به کار شده ام وبیعانه ی قابل توجهی هم پرداخت می کند. گل از گلم شکفت.
    به قول مش قاسم دایی جان ناپلئون« دروغ چرا؟ تا قبر آ..آ..آ..» از خوشحالی بال در آوردم. البته طبق قولی که قبلا به آیدا داده ام باید او را همبه عنوان دستیار با خودم ببرم، وگرنه نانجیب بازی در می آورد و دودمانم را بر باد می دهد.

    گلی یک نقطه ی تپل و پر رنگ، انتهای جملاتش گذاشت. خودکارش را میان موهایش فرو برد و‌شروع به خاراندن کف سرش کرد و از شیشه ی مغازه به برف سبک و آبکی که میان دود معلق در هوا چرخ می خورد و خود را به زمین می رساند، نگاه کرد.سر خم کرد تا تاریخ روز را انتهای نوشته هایش بگذارد که در مغازه دلینگ دلینگ کنان باز شد و اسداالله خان با چهره ای بر افروخته، مثل زنبوری که امشی خورده باشد، تلو تلوخوران داخل شد.
    گلی با دیدن صورت بی رنگ وروی او به چشم بر هم زدنی دفتر خاطراتش را همانند محموله ای سری ، داخل کیفش پنهان کرد وبرخاست به سمتش رفت، گفت:
    « عمو اسداالله،حالتون خوبه!؟ چرا رنگ به روتون نیست؟»
    اسداااله خان بر روی چهار پایه نشست وکف دستش را بر روی سـ*ـینه اس گذاشت و با صدایی خشک و زنگ زده خس خس کنان ،جواب داد:
    «من می دونم . این آسم، آخرقاتل جون من می شه و آلودگی هوا هم کمکش می کنه.»
    گلی بلافاصله گفت: « دور از جون ، خدا نکنه...»
    اسدالله خان نفس عمیقی کشید و تا نفس هایش تازه شود وبعد از تاملی کوتاه ادامه داد:
    « این دور و بر ها کار داشتم . بد مذهب یک دفعه ،لنت ماشینم ته کشید ومثل صدای کلاغ به قار قار افتاد.اومدم اینجا یه نفسی تازه کنم و برم به دادش برسم.»
    لیوان را از آب پر کرد و به دستش دادو فکری که مثل رعد و برق از آسمان ذهنش گذشت،هیجان گرمی در صورتش دمید.
    افکارش را برروی زبانش گذاشت و آن راقدری مزه مزه کرد و عاقبت زیرکانه ،گفت:
    «عمو اسدالله اصلا حالتون خوب نیست. می خواهید شما کنار این بخاری بنشینید و استراحت کنید و من وانت تون رو ببرم تعمیر گاه و ایرج خان یه نگاهی بهش بندازه...؟»
    اسداالله خان با چشمان گرد شد نیم خیز شد.
    «نه عمو جان .یه کم حالم بهتر بشه خودم میرم. خوبیت نداره زن بره توی یه محیط مردونه. اصلا جواب بابات رو چی بدم.؟»
    انگشتان هر دو دستش را بر روی شانه ی اسداالله خان گذاشت و او را واداربه نشستن کرد.
    « عمو اسدالله، از شما بعیده به خدا...! عهد پادشاه وزوزک نیست که ! الآن خانوما پا به پای مردها کار می کنن .از اون گذشته تعمیرگاه غریبه که نمیرم. وانت تون رو می برم تعمیرگاهی که شوهر خالم صاحب اونجاست. از اون گذشته فقط دوتا چهار راه با ما فاصله داره... همین به خدا.»
    حال نفس های اسدالله خان تعریفی نداشت و خر خر کنان، گفت:
    « توبه توبه...امان از دست این زبون تو دختر. خدا به داد اون شوهرت برسه که اولین و آخرین حرفش چشم و لاغیر...»
    خنده اش را میان لبهای به هم فشرده اش مخفی کرد. عمو اسدالله هم او را شناخته بود .
    « میری به شرط ها وشروط ها ....اول این که آهسته رانندگی می کنی .دویم، کارت بانکی خودم رو‌می بری ودر ضمن اون زلفکهات رو هم باید بفرستی داخل چارقدت . اگه قبول کردی بگو بسم الله.»
    دلش می خواست هزاران بسم الله می گفت.معامله از این بهتر نمی شد. به بهانه تعمیر وانت عمو اسدالله به تعمیرگاه ایرج خان می رفت و یک دل سیر البرز را حین کارکردن تماشا می کرد.
    چشمی از ته دل و جان گفت . آن گاه تند و سریع چتری های رقصانش را با هر دو دست به زیرشال هول داد . سپس کیفش را روی شانه اش سوار کرد ودم آخر سوییچ را گرفت و راهی شد.

    ***

    تا شنبه روز و روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تعمیر گاه شلوغ تر از تصورش بود! مردها مثل کلافی سر در گم، در هم لول می خوردند. دو سه تا ماشین دل و رودهایشان نقش بر زمین بود و چند تایی هم باکمک جک ، پا در هوا معلق مانده بودند،تا یکی به دادشان برسد.
    سه مرد سیبیلو دراز و کوتاه با چرده هایی آفتاب سوخته،گرد پیت حلبی که در آن چوب می سوخت و آتشش زبانه می کشید ، شانه به شانه ی یک دیگر ایستاده بودند وگپ می زدند.
    بوی روغن سوخته و گیریس چنان فضا را آغشته کرده بود که دست در گریبان هر نفس هورا کشان وارد ریه ها می شدند.
    دلش تاب خورد و ناخود آگاه چینی به بینی اش افتاد. حق با عمو اسدالله بود. محیط تعمیر گاه زیادی مردانه بود. به یادش آمد آخرین باری را که همراه پدرش به اینجا آمده بود، به سالهایی خیلی دور بر می گشت . آن روز ها دنیای ساده ی کودکی اجازه نمی دادتا محیط مردانه ی تعمیرگاه را درک کند و آزارش دهد.
    دستهایش را در جیب های گشاد مانتو پنهان کرد و با خوداندیشید که ای کاش می توانست خودش را هم در آن جای می داد تا حس امنیتش باز گردد.
    بر سر پشیمانی هایش کوبید تا آنها در نطفه خفه کند وپیش از آن که داخل شود در آستانه ی در بزرگ و ولنگ و باز تعمیر گاه لحظه ای ایستادتا چشمش به آشنایی را بیابد.
    اولین شکارچی اش سیروان بود و با دیدن چهره ی آشنای دختر مستاصل کنار در ورودی، جلدی خود را به البرز رساند و سرش را بیخ گوش اوفرو برد و آهسته پچ پچ کرد.
    « آق مهندس، جسارتا قوم و‌خویشتون دم در واستاده...»
    و او که در گیر سیم پیچی درب و داغون زیر دستش بود ، بی آن که سر بلند کند ، کلافه گفت:
    « دستم بنده، به بابام بگو بره استقبالش تا من تکلیف این وامونده رو روشن کنم.»
    سیروان مثل مامور مخفی وظیفه شناس از گوشه ی چشم گلی را زیر نظر داشت و دمی از او غافل نمی شد.باز هم سرش کنار گوش البرز خم شد و پچ پچ کنان، گفت:
    « آق مهندس ، جسارتا ایرج خان یه ربع پیش رفت بیرون و گفت به شما بگم حواستون به کارها باشه تا دو ساعت دیگه بر می گرده.»
    تمرکزش را از دست داد. این رفت و آمد های وقت و بی وقت پدرش کم کم به شک ها ی او هم دامن می زد.عصبی از مخفی کار های پدرش دق و دلی هایش را بر سر سیروان هوار کرد. قامتش مثل برق گرفته ها صاف شد و رو به روی او ایستاد، پرسید:
    « جسارتا به جای وز وز کردن کنار گوشم می شه بگی کی اومده ؟»
    سیروان از ترس قدمی پس رفت . آب دهانش را قورت داد و با چشم و ابرو به پشت سر البرز اشاره کرد.
    « آقا ، چرا جوش میاری!؟ والا من بی تقصیرم. دختر خالتون اومده! »
    دلش از روی بام هوری سر خورد و پایین افتاد. چشم بر هم زدنی روی پاشنه ی پا چرخید و گلی را کنار در تعمیر گاه دید. به یکباره در گیر موجی از احساسات متفاوت شد.ملغمه ای از عشق، خشم،دلتنگی، غیرت، کینه و دلواپسی، کلافه از دست و پا زدن میان آنها، آچار درون دستش را در جیب لباس کارش جای دادوچشم هایش را بر هم فشرد تا افکارش پشت پلک های بسته اش نظم دهد.
    آن گاه چشم باز کرد و حس خشم وغیرت و اندکی هم دلواپسی را از میان احساسات متفاوتش برداشت و با قدمهایی آتشین به سمتش روانه شد و دقیقا در یک قدمی اش ایستاد . ابتدا به سراغ دلواپسی هایش رفت و بی سلام و علیک ، پرسید:
    « چیزی شده ..!؟»
    بنده پوسیده ی دلش در دم پاره شد. این البرز توانایی آن را داشت بی تعارف او را در دم ببلعد! آهسته، گفت:
    « سلام...»
    « پرسیدم اینجا چی کار داری!؟»
    جرات دیدن اژده هایی که پشت و پسله ی نی نی چشمانش پنهان شده بود نداشت و در دم از آمدن پشیمان شد..
    مردمک های فراریش را به سمت دیگری هدایت کرد و به سیروان رسید که کمی دور تر در حال تماشا کردن آنها بود.
    اخمی میان دو ابرویش انداخت و خطی عمودی مابین آنها ایستاد.
    « از سر بی کاری نیومدم. وانت عمو اسدالله رو آوردم ایرج خان یه نگاهی بهش بندازه.»
    البرز بر افروخته شد. مثل زغالی که در دل منقل آتش به جانش افتاده باشد. گردن کشید و سرش را قدری نزدیک تر آورد و پرسید:
    « ببینم، درست فهمیدم. یعنی می خوای بگی سوار وانت شدی و تا اینجا اومدی!؟ اصلا بگو اسدالله خان خودش کجاست که نماینده ی تام الاختیار فرستاده.!؟»

    فردا صبح بر می گردم .
    پیشاپیش عیدتون مبارک
    تا فردا روز و‌روز گارتون خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی کلافه از سین جیم های آزار دهنده ی البرز یک دفعه خود واقعی اش شد. دختر حاضر جوابی که همیشه ی خدا جواب ها در آستیش پنهان بود !
    « ای بابا ، اسنتطاق می کنی !؟ با تانگ که نیومدم که اینقدر تعجب کردی ! عمو اسدالله اومد گلفروشی، نه حال خودش روبراه بود نه حال ماشینش. می خواست بیارتش تعمیرگاه ، گفتم یه کم استراحت کنه و من این کار رو براش انجام میدم. وانت هم الآن در در تعمیرگاه پارک کردم.همین به خدا.»
    خنده بی اذن آمده و آن را با فشار لبهایش پنهان کرد. دلش ضعف رفت برای « همین به خدا » گفتن های گلی. این گلی را خوب می شناخت. دختری که سر نترسی داشت و از جواب دادن وا نمی ماند!
    نگاه بی قرارش را در چهره ی گلی تاب داد. حال و‌روزش را سرمای پاییزی بـرده بود و این را از نوک سرخ بینی و دست های چپانده در جیب مانتو اش فهمید.
    در دلش تلاطم غریبی بر پا بود! گویی دلش زنجیر پاره کرده بود که بی امان در سـ*ـینه می کوبید.خسته ازسرکوب مداوم احساسش، با ابروهایی گره شده ، مستقیم به چشمانش خیره شد وکف دستش را به سمت او دراز کرد .
    « سوییچ وانت رو بده من.»
    لحن کوبنده ی البرز تمام جرات او را در دم دود کرد و به هوا فرستاد . بدون آن که سوالی بپرسد ، همان کرد که او گفته بود.البرز همین که سوییچ میان کف دستش نشست با چشم و ابرو به در ورودی تعمیرگاه اشاره کرد، گفت:
    « برگرد برو گلفروشی. ماشین که‌آماده شد میگم یکی از بچه ها بیاره.»
    گلی گوشه ی لبش را به دندان گرفت. خب حرفش منطقی و عاقلانه بود و دلیلی نداشت یک لنگه پا آنجا بیاستد. اما نه برای او که به نیت دید زدن و کل کل با البرز آمده بود! نچی پر صدا و محکم زیر لب گفت و سرتق سری بالا انداخت.
    « نچ .... لنت ماشین تموم شده و نیم ساعت بیشتر کار نداره. بیرون تعمیرگاه منتظر می مونم تا ماشین آماده بشه.»
    تمام جراتش در مقابل چشمان آتشفشانی البرز همین چند جمله بود.به نقطه که رسید روی پاشنه ی پا چرخید ، پشت به او شد و عزم رفتن کرد.
    با هر نفس، خشم می جوشید و از حفره های بینی اش شره می کرد. برای خفه کردن گلی سرتق پیش رویش میل شدیدی داشت. قدمی پیش گذاشت و بی درنگ گوشه ی آستین مانتوی او را گرفت و به سمت خود کشید، آن چنان که گلی را وادار به ایستادن کرد. آن گاه سرش را پیش آورد و با چهره ای آرام و ‌جمله هایی که از آن گدازه های آتشفشان می بارید ، گفت:
    « حیف که ریر ذره بین هستیم وهمه الآن چهار چشمی نگاهمون می کنن! وگرنه بلد بودم چه جوری زبونت رو کوتاه کنم. لازم نکرده توی این سرما بیرون بمونی .»
    البرز این را گفت وپشت به او شد و در حالی که با گامهایی بلند به سمت دفتر تعمیرگاه می رفت، گفت:
    « دنبال من بیا...»
    حالا نوبت گلی بود که دلش هوری پایین بریزد.بعد از سالها این طولانی ترین گفتگوی آنها بود. البرز هنگامی که از کنار سیروان رد می شد ، سوییچ را به سمت او پرتاب کرد و سیروان هم هنرمندانه آن را در هوا قاپ زد.
    « سیروان یه وانت دم در پارک شده، بیارش داخل و به بچه ها بگو یه نگاهی بهش بندازن ببین مشکلش کجاست؟»
    سیروان در حالی که نگاه کنجکاوش یکی در میان به گلی می رسید، به حالت اطاعت، دست بر روی چشمش گذاشت ، گفت:
    « چشم آق مهندس، خیالتون تختخواب فنری!»
    گلی سر مـسـ*ـت از این که حرفش را به کرسی نشانده، با قدمهایی بلند به دنبال قامت بلند البرز به راه افتاد و یک دل سیر شانه های فراخ او را از پشت سر برانداز کرد.


    ***
    تا سه شنبه روز و‌روز گارتون پر از معجزه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گیر کرده بودم. جایی میان لباس کار سرهمی سرمه ای رنگش و شایداخم هایی که تا آخرین لحظه برایم باز نشد. حتی وقتی که خودش سوار وانت شد و من را تا گلفروشی رساند،من در گیر بودم . درگیرمیان دستان مردانه ای که فرمان چغر وانت را مثل پر کاه می چرخاند ونگاههایی که نصیب من نمی شد.
    من به همان اندک هم قانع بودم. به عطر دلفریبی که حتی با وجود بوی روغن سوخته و ‌گیریس باز هم دلبری می کرد.
    البرز به احترام عمو اسدالله به گلفروشی آمد وعمو اسدالله هم و با دیدنش گل از گلش شکفت وسنگ تمام گذاشت و خیلی گرم و صمیمی با او برخورد کرد.لابد او هم البرزرا داماد مناسبی بر خودش و همسری دلخواه برای تک دختر دم بختش می داند.مردی که صورت جذاب و قد صنوبرش را ازپدرش ایرج خان به ارث بـرده ورفتار سنجیده اش همه را شیفته ی خود می کند.
    راستش، هنوز علت برگشتن البرز برایم یک معماست! البرزی که به واسطه ی اتفاق تلخی که در آن باغ گردو تجربه کرده بود، ازمن که هیچ،از محله ،کوچه درختی و حتی تعمیرگاه بیزار بود.
    علت برگشتن البرز هر چه می خواهد باشد، من به جان مسببش دعا می کنم که او را وادار به این کار کرد.

    *
    گلی خودکاررا همانند نجارها بر روی پشت بام گوشش جای دادو به لقمه ی کوکو سبزی اش زد که لای نان لواشی پیچیده شده بود ، گازمحکمی زد،به گونه ای که سمت راست لپش اندازه ی یک نارنگی درشت بالا آمد و با روشن شدن صفحه ی موبایلش و نشستن اسم عمه الی بالای صفحه ،لقمه اش را نجویده به سختی فرو داد و بی درنگ ، گفت:
    « سلام عمه الی...»
    « سلام به گل روت... ببینم‌گل دختر، مگه قرار نبود برای مهمونی امشب ،بیاییکمک فهیمه ؟ این جوری قول میدی!؟»
    ساعت مچی اش سه و‌ربع را نشان می داد و شرمنده از بد قولی، سرش را مثل باد بزن به اطراف تکان داد، لب گزید و شتاب زده ،جواب داد:
    « اوخ اوخ ... ببخشید عمه الی ،اصلا متوجه گذشته ی زمان نشدم. الآن بساطم رو‌جمع می کنم و جلدی میام. خداحافظ خداحافظ.»
    تماس را در دم قطع کرد و در شیشه ای مغازه را قفل و‌کرکره را هم پایین کشید و راهی شد و دم آخر حسین آقای بستنی فروش را دید که پشت پنجره مغازه اش به تماشای او ایستاده بود.

    ****
    خانه ی عمه الی یک خانه ی قدیمی دو طبقه بود. از همان خانه های آجری که تاریخ را میان خشت هایش پنهان کرده بود. این خانه یک گلخانه ی شیشه ای با صفا هم داشت که بر روی پشت خانه نشسته بود و معمار به روال خانه های سنتی آشپزخانه را در زیر زمین قرار داده و آن را با چهار پله از حیاط جدا کرده بود.
    عمه الی خوش سلیقگی کرد و پیشنهاد داد تا فرش دوازده متری یکی از اتاقهای طبقه ی اول را در گلخانه پهن کنند و آقا داوود یک چشم گفت و فرش را مثل بار برها بر روی کولش انداخت و دولا دولا پله ها را تاپ تاپ کنان بالا رفت.
    چند پشتی گلدار که مرغ عشقی بر روی شاخه اش بود هم گرد تا گرد چیده شد. آن گونه که به گلدان ها آسیب نرسد . این کار راهم گلی و عروس عمه الی فهیمه و آقا داوود به کمک یکدیگر انجام دادند. البته امید پسر شش ساله ی شر و شیطان آنها هم بی کار ننشسته بود و مثل کلاف میان دست و پا پیچ می خورد و آتش می سوزاند و پس گردنی های مادرش هم درمان شیطنت هایش نمی شد.خوراک مرغ و خورشت فسنجان را هم فهیمه و گلی به همیاری یکدیگر تدارک دیدند.
    بساط پذیرایی که جفت و جور شد هر دو از خستگی مثل ژله وا رفتند و عمه الی با دیدن چهره ی خاک آلود و درهم و برهم آن دو روبرویشان ایستاد و گفت:
    « خونه به تمیزی خودش رو نشون میده و زن به جمالش. مهمون ها تو راه هستن. دست بجنبونید یه سرخ آب سفید آبی به صورتتون بمالید.»
    از خوشی ته دلش قیلی ویلی رفت. حالا که مجوز صادرشده بود می توانست دست و دلباز به خودش برسدو بگوید به اصرار عمه الی آب و رنگی به صورتش زده وگرنه او را چه به بزک دوزک!


    شنبه با باقی قصه برمی گردم.
    روزو روزگارتون مثل بهار خوش و خرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    اهل لباس های تی تیش مامانی نبود. اما به آراستگی وهارمونی رنگ لباس هایش اهمیت می داد و بلوز بافت لاجوردی رنگی را با شلوار جین اش ست کرد.‌
    موهایش راهم شانه زد و آن رابافت و بر روی شانه ی چپش انداخت به گونه ای که از زیر شالش بیرون بماند و قدری دلبری کند.حالا نوبت آرایش صورتش بود .اتفاقی که فقط در عروسی ها برایش رخ می داد و لاغیر.... از میان لوازم آرایش مختصر فهیمه که سخاوتمندانه در اختیارش گذاشته بود، رژلب گلبهی را بر داشت ورژگونه به همان رنگ ، نرم و ملایم بر روی گونه هایش نشاند. خط چشمی نازک هم پشت پلکهایش کشید. اما در برابر وسوسه ی ریمل زدن به مژه هایش سخت مقاومت کرد و برای راضی کردن خودش زیر لب گفت: « بی خیال قرتی بازی! مژه هام به قدر کافی بلند هست و نیازی به ریمل نداره.»
    برای گلی که همیشه چهره اش ساده و بدون آرایش بود این یک انقلاب محسوب می شد و چهره اش آنقدر تغییر کرده بود که به به و چهچه عمه الی و فهیمه به دنبال داشت و با ورود مهمانان امیر علی ذوق زده با صدایی بلند، گفت:
    « مامان فروغ ، مامان فروغ ،ببین گلی چه خوشگل شده!»
    میان خوش و بش، سلام و‌احوال پرسی،نگاههای کنجکاو به سمتش کج شد و مردمک های بیقرار البرز پیش همه! نگاه کوتاهی که مثل نسیم سحر آمد و زود هم بار و بنه اش را جمع کرد و رفت.
    گلی پشیمان از رنگ و لابی که به صورتش داده بود زیر نگاههای تیز بین خاله فلور، آیدا و صد البته مادرش، در تلاشی مذبوحانه لبهایش را بر هم فشرد تا رژلبش پنهان شود. عاقبت عمه الی به دادش رسید تا توجه ها از روی او بر داشته شود.
    « خوش اومدید، خوش اومدید . هوا سرده یه لنگه پا وسط حیاط نمونید. بریم گلخونه، اونجا خیلی باصفاست.»
    عمه الی سپس رو به آیدا شد و ادامه داد.
    « آیدا جان، سینی چایی قبل از شام نوبه ی توست وبعد از شام هم نوبه ی گلی.»
    آیدا چشمی آهسته و ناراضی زیر گفت وبا رفتن میهمانان به سمت گلخانه ، فضولی وکنجکاوی که دست در دست هم در حال خفه کردنش بود، برداشت ، خود را به گلی رساندو نیشگونی ملایم از بازویش گرفت و سر بیخ گوش او فرو برد.
    « بزغاله، اگه نمی شناختمت و نمی دونستم که با آقا داداش من کارد و پنیری ! می گفتم گلوت پیش البرز گیر کرده که بعد از چند سال نوری آرایش کردی و دلبر شدی! ببینم نکنه مهمون خاصی قراره بیاد که من بی خبرم؟»
    خب آیدا او را نمی شناخت واز حال و روزگار دلش بی خبر بود و از این بابت خوشحال بود و‌خدا را شکر می کرداخمهایش را تصنعی،در هم جفت کرد جواب داد:
    «لطفا چرند نگو! می دونی که اهل آرایش کردن نیستم.عمه الی اصرار کرد و من هم نخواستم حرفش رو روی زمین بندازم.»
    گلی این را گفت وبی توجه به چشمان گرد شده ی آیدا ، او را به سمت آشپز خانه هول داد.
    « من میرم گلخونه، لطفا چایی من لیوانی باشه.»

    ***
    برای گلی گلخانه ی عمه الی دلپذیر ترین نقطه ی جهان بود.
    گلخانه ای که سقف، چهار دیوار و حتی در ورودی اش از جنس شیشه ی شفاف بود . آن چنان که شبهای تابستان می توانستی در این جعبه ی شیشه ای کنار گلدانهای شمعدانی و لاله عباسی بنشینی و ستاره های آسمان را تما شا کنی و زمستان هاکنار بخاری نفتی لم دهی و دانه های برف را به امید بهار بشماری.
    این حس تعلق فقط مختص گلی نبودو البرزهم از این گلخانه خاطرات بسیاری داشت. نقطه ی امنی که توانست بعد از آن اتفاق شوم، مرحمی برای روح زخمی و متلاطمش باشد.
    بعد از ضیافت ساده و دلنشین شام عمه الی ، نوبت شب چره های پاییزی بود تا همراه تماشای برفی که به نرمی می بارید ضیافت کامل شود.آلبالو خشکه ، تخمه ی آفتاب گردان و توت خشک و آلوچه ها ی ترش و خوش آب و رنگ که لای لواشک های ملس خانگی پیچیده شده بودند و گلی و آیدا و امیر علی هم مشتری های پرو پا قرصش بودند. دهان همه می جنبید به غیر از البرز که تمام مدت در حال چت کردن و خواندن پیامهای پی در پی پریوش بود که از کار های شرکت می گفت و لابه لای آن خیلی زیر پوستی قربان صدقه اش هم می رفت.
    ایرج خان خم شد و از ظرف مشتی تخمه برداشت و درحالی که چَق چَق آنها را زیر دندان به صدا در می آورد رو به عمه الی گفت:
    《عمه الی این هوای برفی و بساط شب چره ، فقط سماور زغالی می طلبه و بس. ای کاش اون رو هم علم کرده بودی تا عیشمون نوش می شد.》
    از سر رضایت خاطر خنده ی ریزی روی لب های عمه الی نشست و مانند کسی که از عزیزی یاد کند جواب داد:
    《والا یار شفیقم سولاخ شده و دادمش دست اوستاکار تا به حال و روزش برسه. ایشاالله نوبه ی بعد میشه گل مجلس.》
    سپس سرش به سمت گلی و آیدا که کنار یک دیگر نشسته بودند ،کج کرد و ادامه داد.
    《حالا یکی از دختر ها زحمت می کشه و همچون جلدی میره از آشپزخونه برامون چایی لب سوز میاره تا گل پسرم یه دهن آواز بخونه و امشب براتون خاطره بشه.》
    آقا داوود که عشق خوانندگی رویای کودکی اش بود و کوک هم می خواند با یک لبخند وسیع از این پیشنهاد استقبال کرد و در حالی که بشکن های ریزی می زد گفت:
    《امشب بر اتون از استاد بدیع زاده می خونم. بشکن ریز یادتون نره.》
    سپس در حالی که به سر و گردنش قر می داد شروع به خواندن کرد.
    《از قند و شکر ساخته ام جوجه خروس. بابا جان یکی یه پول خروس ماما جان یکی یه پول خروس... آفتاب لگن گلاب و شکر آوردم آقایون صنعت کردم . بابا جون خدمت کردم....》
    آقا داوود می خواند و میهمانان با بشکن ریز او را همراهی می کردند و می خندیدند،به غیر از گلی که شش دنگ حواسش در گیر چت های راز آلود البرز بود .
    《 خانوم خوشگله، چایی بعد از شام نوبت توست. مال من لطفا لیوانی لب سوز باشه.》
    با صدای آیدا دقیقا زیر گوشش حواسش را از حوالی البرز جمع کرد و باشه ای زیر لب گفت. سپس دست روی پای آیدا گذاشت ، برخاست و به سمت آشپزخانه راهی شد که در زیر زمین خانه قرار داشت،

    ***

    روزهایی پر از معجزه برایتان آرزو می کنم.
    تاسه شنبه روز و رورگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,650
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    از سماور نفتی عمه الی که نورش پت پت کنان آبی می سوخت ، استکان های کمر باریک را پر کرد و چای لیوانی آیدا را هم کنارش گذاشت . سپس در حالی که ترانه ای زیر لب زمزمه می کرد ،سینی به دست تاتی تاتی کنان آن چنان که چایی در دل استکان ها تکان نخورد و لمبر نزند، چهار پله ی زیر زمین طی کرد و به سلامت به حیاط رسید.
    اما درراه پله های پاگرد طبقه ی اول،با دیدن البرز و چهره ای بر افروخته اش در حالی که با موبایل صحبت می کرد و پله ها را پایین می آمد، زمزمه هایش در دم قطع شد .
    زمان برای هر دو ایستاد و هوش و حواسشان دوان دوان پی یک دیگر رفت بود . پریوش آن سوی خط مثل قطاری که روی ریل تخت گاز پیش می رود ، متصل حرف می زد و البرز هیچ یک از جملات او را نمی شنید و گام های گلی هم از رفتن ایستاد ولی دلش را دید که تاپ تاپ کنان پله ها را به سمت البرز طی می کرد.
    البرزطول شانه هایش را به دیوار چسباند و قدری کنارتر ایستاد تا گلی رد شود ولی امید پسر آقا داوود در حالی که دستش بر لیفه ی شلوارش بود ، مثل بادی که از بیخ گوش می گذرد، تاپ تاپ کنان و پر شتاب گویی طوفانی در راه پله ها پیچ خورده باشد، پله ها را به حالت دو پایین آمد و از کنار البرز رد شد و تنه ی محکمی به گلی زدو آن گاه بی آن که نگاهی به پشت سرش بیاندازد با حالت دو پله ها را پایین رفت.
    استکان های درون سینی تلق تلق کنان به یکدیگر برخورد کردند.سپس چایی درون استکان ها لمبر زد و سینی در هوا به پرواز آمد و با صدای جیرینگ بر روی زمین فرود آمد.
    البرز دست پاچه بازوی گلی را گرفت تا مانع سقوط او شود، اما نتوانست مانع ریختن چای بر روی دست او شود. گلی از شدت سوزش نفسهایش لحظه ای رفت و دوباره باز گشت و غیر ارادی دستی را که سوخته بود به حالت باد بزن در هوا تاب داد تا قدری خنک تر شود. البرز یک پله پایین تر آمد و شتاب زده دست گلی را میان دستش گرفت و با صدایی که نوازشی نرم و مردانه میانش پنهان شده بود، پرسید:
    « روبراهی ؟»
    اگر سوزش دستی را که بعد از سالها میان لمس دست مردانه ی البرز جا مانده بود نا دیده می گرفت و طپش های بی امان قلبش را هم فاکتور. روبراه ترین آدم روی زمین بود.
    برای گلی این لحظه مثل زمان تحویل سال نایاب و با ارزش بود و دلش می خواست تا ابد امتداد پیدا کند . چندین تار موی سفید کنار شقیقه هایش چنان دلبری می کرد که می توانست تا انتهای زندگی همانجا بنشیند و او را تماشا کند ،اما صدای ظریف و زنانه ی پشت خط موبایل البرز، تمام رویاهای شیرینش را مثل شعله ای که به دل خرمن می افتد ،دود کرد و به هوا فرستاد.
    « البرز عزیزم،چی شد؟ صدای شکستن چی بود !؟ تو خوبی ؟»
    صدای ظریف و پر کرشمه ی پشت خط تلاطمی در دلش به پا کرد ،حالا علاوه بر دستش، دلش هم شروع به سوختن کرده بود.به نرمی دستش را از میان دست البرز بیرون آورد و در حالی که نگاهش هزاران حرف داشت،آهسته مثل نفسی که در دم و بازدم می آید و می رود، گفت:
    « تلفتون رو جواب بدید. من خوبم.»
    سپس با سر و‌چشمی فرو افتاده بی آن که به البرز نگاه کند دو پله ی آمده را برگشت و به پاگرد رفت ،خم شد و مشغول جمع کردن استکانهای شکسته شد.
    البرز به سختی جدا شدن آهن ربا از میدان مغناطیسی دل از گلی کند ، سپس برخاست و در حالی که از حرص انباشته شده بود تماس پرویش را قطع کرد و ازپله ها سرازیر شد . گلی صدای زنگ موبایل رالبرز را از دو طبقه پایین تر می شنید.

    ***

    شب بهاری تون به خیر تا شنبه روز و روز گارتون پر از شادی و معجزه های بسیار
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا