عطر سرد وخنک سحر ، غالب برگلهای گل فروشی میان عطر گلها می پیچید وحکایت ازبرند اصلش داشت. گلی در تمام مدتی که زیر نگاههای سحر درحال آماده کردن سبد گل مشتری اش بودذهنش مثل کامپیوتر بی وقفه درحال سرچ بود تا به علت حضور سحر برسدو عاقبت جز مورد کاری به نتیجه ای نرسید.
شاید از گل آرایی او در جشن عروسی خواهرش خوشش آمده بود و پیشنهاد کاری دیگری برایش داشت.شایدهم عروسی یا جشن تولد خودش بود. معمای سختی بود با چندین گزینه...!
شاید ها و معمای بی جوابش را گوشه ی ذهنش گذاشت و نیم نگاهی خرج آیدا کرد که با نگاهی خیره چشم از سحر برنمی داشت.می دانست همانند یک خبرنگار وظیفه شناس تمام جزییات را را خاطر می سپارد!
با رفتن مشتری شاخ و برگ روی پیشخوان گل فروشی را راهی سطل زباله ی زیر دستش کرد و رو به سحر شد و گفت:
« خانوم تفرشی ببخشید معطل شدید . من درخدمتم.»
سحر نوازش وار انگشتانش را بر روی گلهای میخک به حرکت درآورد و چشمان خمارش را به گلی دوخت.
«من اهل حاشیه نیستم و وقتتون رو نمی گیرم و میرم سر اصل مطلب . من برای امر خیر اومدم.»
قلبش تالاپی پایین افتاد. فکر هرچیزی را می کرد غیر ازخواستگاری! حالا معما قدری پیچیده تر شد. میان خاندان تفریشی که از دم همه دماغشان سر بالا بود ،چه کسی گلویش پیش او گیر کرده بود!؟بی آن که سرش را تکان دهد،مردمک چشمانش به سمت آیدا چرخید . می توانست شگفت زدگی را در چشمان گرد شده ی او به وضوح ببیند!
سحر لبهای متورم صورتی رنگش را با سر زبان تر کرد و چنان جملاتش را آب و تاب داد که گویی بلیط لاتاری گلی برنده شده است.
«این آقا دی جی هستن که روز عروسی خواهرم ، شما رو دید و پسندید. یه پسر خوش تیپ که خیلی ها آرزوش رو دارند. چون با کامبیز سالهاست که دوستم از من خواست تا پیش قدم بشم .آدرس شما رو از روی کارتی که بهم داده بودید پیدا کردم امروزاین دوروبرها کاری داشتم که می بایست خودم انجام می دادم و اومدم تا این خبر رو بهت بدم.»
سحر چنان حرف می زد که گویی برای دریافت مژدگانی آمده است.بدش نمی آمد تک صندلی گل فروشی را که در واقع چهار پایه ای چوبی رنگ رو رفته ای بود،چنان بر سر سحر می کوبید که تا سحر روز بعد از جایش بلند نشود.
چند نفس قورت داد تا جمله هایش را به جا ردیف کند.
« خانوم تفرشی ، برام مهم نیست که این آقا چرا وظیفه ای که خانواده اش باید انجام بده رو به عهده ی شما گذاشته! نیازی نبود خودتون رو به زحمت بیاندازید، تلفنی هم می تونستید جواب منفی من رو بشنوید.»
انتظار این واکنش تند و تیز را نداشت و تصور می کرد ته دل گلی قند آب شود و با لبخند آن را نشان دهد.کامبیز روی کیس سختی دست گذاشته بود. لبخندی که از جانب گلی انتظارش را داشت و نصیبش نشد ، خود بر روی لبش گذاشت.
« کامبیز تک پسره خانواده اس و پدر و مادر پیری داره که سالهاست انگلیس زندگی می کنن.من و کامبیز هم توی انگلیس با هم آشنا شدیم. برای همین من رو واسطه قرار داد.کامبیز مرد خوبیه. عجولانه تصمیم نگیر.»
آیدا که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و نگاهش بین دهان آن دو می چرخید خودش را وسط انداخت.
« خانوم تفریشی،اگه این آقا کامبیز شما. همون دی جی کامی معروف باشه ، حق با شماست. دختر خاله ام اصلا نباید عجولانه تصمیم بگیره. یه چند روز بهش فرصت بدید تا خوب فکر کنه.»
نگاه بی تفاوت سحر به سمت آیدا چرخید.چهره اش چندان چنگی به دل نمی زد و خط چشم پشت پلک هایش برای چشمان ریز او زیادی قطور بود.کارکشته تر از آن بود که آدمها را نشناسد و دختر پیش رویش یقینا یک فرصت طلب تمام عیار بود.
سرش را زیر تکان داد و با لحنی نرم ولی پر از طعنه ،گفت:
« آفرین آفرین... چه دختر خاله ی عاقلی! »
سپس با ژستی شیک سرش به سمت گلی برگشت و دستش را به رسم ادب به سمت او دراز کرد.
« گلی جون، خوشحال شدم دیدمت به امید دیدار.»
حال و احوال اعصابش برای بدرقه ی مهیمانش اصلا روبراه نبود وبا لبخندی تصنعی از سحرخداحافظی کرد و سحربی آن که از آیدا خداحافظی کند روی پاشنه بلند کفش هایش چرخید و از گل فروشی خارج شد و با رفتن او آیدا مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند، منفجر شد و قبل از این که دهانش را باز کند، پس گردنی به گلی زد و بازجویی اش را آغاز کرد.
« نمی دونم دوست داری زیر شکنجه موقور بیای یا مثل بچه آدم حرف می زنی ؟ جوری که من هم حالیم بشه. سوال اول این خانوم جینگول بیگول کی بود؟ تو ی عروسی خواهرش چه غلطی می کردی که کامبیز خان تو رو دید و پسندید!؟ سوال آخر ،چرا میگی نه و به بخت خودت لگد می زنی !؟ بابا طرف از اون دی جی های معروفه که برای یک شب برنامه هوارتا تروال تا نخورده می گیره . فکر کن هر شب شیک و پیک بکنی و با شوهرت بری عروسی و تا خود صبح برقصی و حال کنی. فرداش هم تا لنگ ظهر بتمرگی تو رختخواب و کلفت و نوکر برات کار کنن.»
آیدابه تمام زوایای زندگی توجه می کرد،الی«عشق». بدون آن که به تهدید های اوجوابی دهد گلهای درون سطل های پلاستیکی را به گلدان سفالی منتقل کرد ،گفت:
« این موضوع مال تابستون که همگی به اصفهان رفته بودید. عمو اسدالله معرفم شد و برای گل آرایی عروسی خواهرش رفتم . مامان فروغ و بابام در جریان بودند.واما این که چرا می گم نه به خودم مربوطه، پس فضولی ممنوع.»
گلی این را گفت و آخرین دسته ی گل را هم جا به جا کرد و با نگاهی سوالی سرش به سمت آیدا برگشت.
« ببینم تو این جا چی کار می کنی، مگه نباید الآن سرکار باشی!؟»
« امروزاستعفا دادم. قرار شده برم شرکتی که البرز توش کار می کنه منشی بشم. دیشب با داداش حرف زدم و گفتم توی شرکتی که هستم مثل الاغ ازم کار می کشن وحقوق بخورونمیرمیدن.داداش قول مساعد داد تا برام پارتی بازی کنه. »
آیدا خم شد و کیسه ی پلاستیکی که دو تا ساندویج سلفون پیچیده داخل آن بود از کنارگلدان گلها برداشت و فاتحانه آن را در هوا تاب داد.
« ساندویج گرفتم تا ناهاررو باهم بخوریم و خبرها رو بهت بدم. »
گل از گلش شکفت. اگر خبر ها بوی البرز را می داد دهان آیدا را گل باران می کرد. دستی به طراوت گلها کشید و سعی کرد بی تفاوتی را نقاب جمله هایش کند.
« خوش خبر باشی چیزی شده؟»
***
دوش وقت سخر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند.
روزگارتون بدون غم و روزگارتون پر از شادی تا شنبه روزهایتان پر از معجزه
شاید از گل آرایی او در جشن عروسی خواهرش خوشش آمده بود و پیشنهاد کاری دیگری برایش داشت.شایدهم عروسی یا جشن تولد خودش بود. معمای سختی بود با چندین گزینه...!
شاید ها و معمای بی جوابش را گوشه ی ذهنش گذاشت و نیم نگاهی خرج آیدا کرد که با نگاهی خیره چشم از سحر برنمی داشت.می دانست همانند یک خبرنگار وظیفه شناس تمام جزییات را را خاطر می سپارد!
با رفتن مشتری شاخ و برگ روی پیشخوان گل فروشی را راهی سطل زباله ی زیر دستش کرد و رو به سحر شد و گفت:
« خانوم تفرشی ببخشید معطل شدید . من درخدمتم.»
سحر نوازش وار انگشتانش را بر روی گلهای میخک به حرکت درآورد و چشمان خمارش را به گلی دوخت.
«من اهل حاشیه نیستم و وقتتون رو نمی گیرم و میرم سر اصل مطلب . من برای امر خیر اومدم.»
قلبش تالاپی پایین افتاد. فکر هرچیزی را می کرد غیر ازخواستگاری! حالا معما قدری پیچیده تر شد. میان خاندان تفریشی که از دم همه دماغشان سر بالا بود ،چه کسی گلویش پیش او گیر کرده بود!؟بی آن که سرش را تکان دهد،مردمک چشمانش به سمت آیدا چرخید . می توانست شگفت زدگی را در چشمان گرد شده ی او به وضوح ببیند!
سحر لبهای متورم صورتی رنگش را با سر زبان تر کرد و چنان جملاتش را آب و تاب داد که گویی بلیط لاتاری گلی برنده شده است.
«این آقا دی جی هستن که روز عروسی خواهرم ، شما رو دید و پسندید. یه پسر خوش تیپ که خیلی ها آرزوش رو دارند. چون با کامبیز سالهاست که دوستم از من خواست تا پیش قدم بشم .آدرس شما رو از روی کارتی که بهم داده بودید پیدا کردم امروزاین دوروبرها کاری داشتم که می بایست خودم انجام می دادم و اومدم تا این خبر رو بهت بدم.»
سحر چنان حرف می زد که گویی برای دریافت مژدگانی آمده است.بدش نمی آمد تک صندلی گل فروشی را که در واقع چهار پایه ای چوبی رنگ رو رفته ای بود،چنان بر سر سحر می کوبید که تا سحر روز بعد از جایش بلند نشود.
چند نفس قورت داد تا جمله هایش را به جا ردیف کند.
« خانوم تفرشی ، برام مهم نیست که این آقا چرا وظیفه ای که خانواده اش باید انجام بده رو به عهده ی شما گذاشته! نیازی نبود خودتون رو به زحمت بیاندازید، تلفنی هم می تونستید جواب منفی من رو بشنوید.»
انتظار این واکنش تند و تیز را نداشت و تصور می کرد ته دل گلی قند آب شود و با لبخند آن را نشان دهد.کامبیز روی کیس سختی دست گذاشته بود. لبخندی که از جانب گلی انتظارش را داشت و نصیبش نشد ، خود بر روی لبش گذاشت.
« کامبیز تک پسره خانواده اس و پدر و مادر پیری داره که سالهاست انگلیس زندگی می کنن.من و کامبیز هم توی انگلیس با هم آشنا شدیم. برای همین من رو واسطه قرار داد.کامبیز مرد خوبیه. عجولانه تصمیم نگیر.»
آیدا که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و نگاهش بین دهان آن دو می چرخید خودش را وسط انداخت.
« خانوم تفریشی،اگه این آقا کامبیز شما. همون دی جی کامی معروف باشه ، حق با شماست. دختر خاله ام اصلا نباید عجولانه تصمیم بگیره. یه چند روز بهش فرصت بدید تا خوب فکر کنه.»
نگاه بی تفاوت سحر به سمت آیدا چرخید.چهره اش چندان چنگی به دل نمی زد و خط چشم پشت پلک هایش برای چشمان ریز او زیادی قطور بود.کارکشته تر از آن بود که آدمها را نشناسد و دختر پیش رویش یقینا یک فرصت طلب تمام عیار بود.
سرش را زیر تکان داد و با لحنی نرم ولی پر از طعنه ،گفت:
« آفرین آفرین... چه دختر خاله ی عاقلی! »
سپس با ژستی شیک سرش به سمت گلی برگشت و دستش را به رسم ادب به سمت او دراز کرد.
« گلی جون، خوشحال شدم دیدمت به امید دیدار.»
حال و احوال اعصابش برای بدرقه ی مهیمانش اصلا روبراه نبود وبا لبخندی تصنعی از سحرخداحافظی کرد و سحربی آن که از آیدا خداحافظی کند روی پاشنه بلند کفش هایش چرخید و از گل فروشی خارج شد و با رفتن او آیدا مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند، منفجر شد و قبل از این که دهانش را باز کند، پس گردنی به گلی زد و بازجویی اش را آغاز کرد.
« نمی دونم دوست داری زیر شکنجه موقور بیای یا مثل بچه آدم حرف می زنی ؟ جوری که من هم حالیم بشه. سوال اول این خانوم جینگول بیگول کی بود؟ تو ی عروسی خواهرش چه غلطی می کردی که کامبیز خان تو رو دید و پسندید!؟ سوال آخر ،چرا میگی نه و به بخت خودت لگد می زنی !؟ بابا طرف از اون دی جی های معروفه که برای یک شب برنامه هوارتا تروال تا نخورده می گیره . فکر کن هر شب شیک و پیک بکنی و با شوهرت بری عروسی و تا خود صبح برقصی و حال کنی. فرداش هم تا لنگ ظهر بتمرگی تو رختخواب و کلفت و نوکر برات کار کنن.»
آیدابه تمام زوایای زندگی توجه می کرد،الی«عشق». بدون آن که به تهدید های اوجوابی دهد گلهای درون سطل های پلاستیکی را به گلدان سفالی منتقل کرد ،گفت:
« این موضوع مال تابستون که همگی به اصفهان رفته بودید. عمو اسدالله معرفم شد و برای گل آرایی عروسی خواهرش رفتم . مامان فروغ و بابام در جریان بودند.واما این که چرا می گم نه به خودم مربوطه، پس فضولی ممنوع.»
گلی این را گفت و آخرین دسته ی گل را هم جا به جا کرد و با نگاهی سوالی سرش به سمت آیدا برگشت.
« ببینم تو این جا چی کار می کنی، مگه نباید الآن سرکار باشی!؟»
« امروزاستعفا دادم. قرار شده برم شرکتی که البرز توش کار می کنه منشی بشم. دیشب با داداش حرف زدم و گفتم توی شرکتی که هستم مثل الاغ ازم کار می کشن وحقوق بخورونمیرمیدن.داداش قول مساعد داد تا برام پارتی بازی کنه. »
آیدا خم شد و کیسه ی پلاستیکی که دو تا ساندویج سلفون پیچیده داخل آن بود از کنارگلدان گلها برداشت و فاتحانه آن را در هوا تاب داد.
« ساندویج گرفتم تا ناهاررو باهم بخوریم و خبرها رو بهت بدم. »
گل از گلش شکفت. اگر خبر ها بوی البرز را می داد دهان آیدا را گل باران می کرد. دستی به طراوت گلها کشید و سعی کرد بی تفاوتی را نقاب جمله هایش کند.
« خوش خبر باشی چیزی شده؟»
***
دوش وقت سخر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند.
روزگارتون بدون غم و روزگارتون پر از شادی تا شنبه روزهایتان پر از معجزه
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: