کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,649
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
ماجراجویی، شیطنت و بازیگوشی را از ازل به دامن من دوخته بودند! هیچ کس حریف بازیگوشی های من نمی شد . حتی نیشگون های ریز مامان فروغ و اخم های ریز تر بابا محمودم!
تنها کسی که از او حساب می بردم و ترمزی برای بازیگوشی های من محسوب می شد ،البرز و نگاههای خیره خیره اش بود که ماهرانه بدون اینکه اخم کند، مرا در حال هر کاری که بودم سر جایم میخکوب می کرد!
ترس از دست دادن محبت های ریزو درشت البرز من را وادار می کرد تا حداقل چند ساعت بقچه ی بازیگوشی هایم را جمع کنم . ولی باز هم یادم
می رفت و دوباره شطنت هایم را از سر می گرفتم.
شیطنت هایم هر بار طرح و رنگی مخصوص به خود داشت. یک بار کوزه ی ترشی را می شکستم و باری دیگر موهای آیدا را در خواب قیچی می کردم.
خوب به خاطر دارم یکی از تفریحات مورد علاقه ام این بود که وقت برگشتن از مدرسه همین که به کوچه درختی می رسیدم ، ابتدای آن می ایستادم، سپس مقنعه ی سفید مدرسه ام را که روبان صورتی پایین آن نوار دوزی شده بود از سرم در می آوردم و به این هم قناعت نمی کردم و کش موهایم را باز می کردم تا موهایم روی شانه ام سوار شود ، آن گاه در حالی که مقنعه را دور انگشتم مثل فرفره می چرخاندم ، با وجود کوله پشتی سنگین پشتم ، با آیدا مسابقه می دادم و تمام طول کوچه را می دویدیم و همیشه ی خدا من بودم که برنده می شدم.
آن گاه برای اینکه دل آیدا را بسوزانم ، انگشت اشاره ام را روی تیغه ی بینی ام می کشیدم و قری به کمرم می دادم ، می گفتم:
«فوتینا،تنبل خانوم بازم من برنده شدم »
آیدا مثل ابر بهار زار زار گریه می کرد و می گفت: « به البرز میگم که مقنعه ات رو از سرت در آوردی.» آن وقت بود که باج سبیل ها من شروع می شد و مجبور بودم حق سکوت بدهم تا دهان شل آیدا با پول تو جیبی های من بسته بماند.
در دل یک بعد از ظهر پاییزی که باران شُر شُر از آسمان می بارید به همراه آیدا از شیفت بعد از ظهر مدرسه به خانه بر می گشتیم ، وقتی به کوچه درختی رسیدیم بی خیال نادون آسمان که سوراخ شده بود و باد تندی که می وزید، مقنعه ام را با یک حرکت سریع از سرم در آوردم و کش موهایم را هم باز کردم و رو به آیدا گفتم : « باز هم من امروز برنده میشم. » سپس چترم را پشت سرم گرفتم و با شماره ی یک دو سه شروع به دویدن کردم .
من به تصور این که سوار بر ابر ها شده ام می دویدم و باران، شلاق باد را به دستش گرفته بود و هم نوا با قطره هایش آن را بر صورتم می کوبید و پلک هایم را وادار به بستن شدن می کرد و من به زور آن ها رانیمه باز نگه نمی داشتم.
من می دویدم وفقط به پیروزی فکر می کردم که ناگهان محکم به یک جسم سنگین برخورد کردم و به خاطر کوله پشتی سنگینم مثل توپ تنیس تلوتلوخوران قدمی به عقب رفتم و شالاپی پخش زمین شدم و چتر بی نوایم هم قل قل کنان به سمتی دیگر رفت و مقنعه ام داخل جوب کم عمق هفتی شکل وسط کوچه افتاد.
تا به خودم بیایم دودست قوی مردانه دور بازو هایم پیچید و با یک حرکت من را از روی زمین بلندم کرد. زانوهایم درد گرفته بود و روپوش مدرسه ام خیس و گلی شده بود.
درست مثل موشی که داخل جوب آب افتاده باشد سر تا پایم غرق آب بود و از سرما می لرزیدم. سر برداشتم و از پس پرده ی باران ، نادر پسر آقا مظفر را دیدم که با یک لبخند گل گشاد روبرویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
« حواست کجاست خانوم کوچولو....!؟»


سلام .
به خاطر درد مچ دست هایم قادر به تایپ به مدت طولانی نیستم با باقی قصه فردا بر می گردم.
روزهایتان پر از معجزه ی آرامش
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    به من می گفت خانوم کوچولو... ! به منی که در آستانه ی یازده سالگی، احساس بزرگی می کردم.
    دختر سرتق محله که ریز و درشت را سر انگشتش فرفروار می چرخاند!
    سرم به ابتدای کوچه برگشت و آیدا را دیدم که دوان دوان به سمت من می آمد. با یک حرکت بازویم رااز میان دستان نادر بیرون کشیدم و با پشت دست چتری های خیسم را که به صورتم چسبیده بود، پس زدم و سر تق و لجباز به چشمانش خیره شدم، گفتم:
    « هیچم خانوم کوچولو نیستم.»
    سپس انگشت اشاره ام را به سمت او نشانه رفتم و ادامه دادم.
    « دفعه ی آخرت باشه که به من میگی خانوم کوچولو... اسم من گلی خانومه.»
    نادر خندید و سرش به همراه قهقهه هایش به عقب مایل شد و دندانهای ردیف و مرتبش را به نمایش گذاشت . میان خط و نشان کشیدن های من آیدا هم با نفس هایی خسته ، هن هن کنان خود را به من رساند .
    « گلی خوبی...؟»
    آیدا این را پرسید اما منتظر جواب من نشد و سریع زنگ آیفون خانه شان را زد و با صدای کیه ؟ البرز چرخ فضولی زبانش شروع به چرخیدن کرد و مثل کلاغ خبر چین به البرز که پشت آیفون بود، گفت :
    « داداش در رو باز کن . گلی باز هم با من مسابقه گذاشت و خورد به نادر پسر همسایه ی روبرویی که تو ازش بدت میاد و تالاپی افتاد زمین . همه ی لباس هاش خیس و گِلی شده . تازه مقنعه اش رو هم در آورده و چترش رو هم باد داره می بره.»
    آه از نهادم بر آمد. فکر نمی کردم انتقام آیدا این قدر سخت باشد!
    آیدا می بایست خبر نگار می شد. چرا که تمام اخبار را با جزییات به سمع و بصر همه می رساند و هیچ نکته ای را هم جا نمی انداخت ! و من امیدوار بودم و دعا می کردم که روزی خبرنگار منطقه ی جنگی شود!
    می بایست پیش از بیرون آمدن البرز سر و سامانی به خودم می دادم . برای مقنعه ی خیس آب کاری از دستم بر نمی آمد ولی به دنبال چتری که با رقـ*ـص باد و باران به این سو و آن سو می رفت ، دویدم اما نادر با گامهای بلندش زودتر از من چتربازیگوش را شکار کرد.
    « ببینم گلی خانوم، تو دختر همسایه ی روبرویی، فروغ خانوم نیستی؟ چه موهای خوشگلی داری.»
    سرم به سمت آیدا چرخید که با چشمانی باز در حال ضبط نقطه به نقطه اتفاقات بین و من نادر بود. پیش از این آن که اوضاع از آنچه که بود وخیم تر شود با پشت آستین روپوش سورمه ای مدرسه ام شر شر باران را از روی گونه ها و چشم هایم پاک کردم تا او را بهتر ببینم .
    تصمیم داشتم چترم را از دستش بگیرم، اما مجالی نشد و البرز ر سراسیمه در حالی که دمپایی به پا داشت دوان دوان در حیاط را باز کرد و تند وتیز نگاهش به سمت من برگشت و با دیدن موهای پخش و پلای من که زیر باران به فرق سرم چسبیده بود ، چشم غره ای وحشتناک به من رفت و بند دلم را در جا پاره کرد.
    فاتحه ام خوانده بود و از ترس خودم را به آیدای خبر چین چسباندم .
    البرز قامتش کمی بیشتر از یک سرو گردن کوتاه تر از نادر بود و با وجود آن که جثه ی ریزی تری نسبت به او داشت مردانه سـ*ـینه به سـ*ـینه ی او ایستاد و چتر من را از دستش قاپ زد و با لحنی که می دانستم دوستانه نیست ، گفت:
    « مرسی که به دختر خاله ام کمک کردی . ولی دفعه ی آخرت باشه و لطفتت رو از سرمون کم کن .»
    میان تشکر و تهدید البرز مرز باریکی بود که همانندخورشیدی که از مشرق طلوع می کند واضح و مشخص بود.
    نادر پوزخندی زد ، کج ومعوج و پر از تمسخر ، سپس سرد و بی اعتنا به البرزبه سمت من برگشت .
    «مواظب خودت باش گلی خانوم.»
    نادر این را گفت و با قدم های بلند به سمت خیابان رفت و من ماندم و نگاههای خیره خیره ی البرز که بند دلم که هیچ بند بند وجودم را پاره می کرد. با سر به در خانه شان اشاره کرد و تلخ و گزنده، گفت:
    « هر جفتتون برین خونه... »
    « آیدای خود شیرین چشم غلیظی گفت و خودش را مثل گلوله به داخل خانه پرتاب کرد و من که جرات نگاه کردن به چشمان خیره ی البرز را نداشتم سری به علامت منفی بالا انداختم.
    « من می رم خونه ی خودمون . مامانم نگران می شه.»
    « لازم نکرده خاله فروغ و بنفشه خونه ی ماهستند..»
    خلق البرز طوفانی تر از هوای پاییزی بود و لحن تلخش باعث شد تا حساب کار دستم بیاید. زیر لب چشمی گفتم که یقینا آن را نشیند.
    دهان باز کردم تا با شیرین زبانی و قدری هم پاچه خواری دلش را نرم کنم اما پیش از آن که دهانم باز شود انگشت اشاره اش را روی تیغه ی بینی اش که قطره های باران از روی آن سر می خورد، گذاشت.
    « هیش... هیچی نگو. برو تو. سرما بخوری خودم می کشمت.»
    سپس خم شد و منقنعه ی خیس و گلی ام را از داخل جوب برداشت و بدون هیچ لطافتی ، بازویم را میان انگشتانش گرفت و من را به داخل حیاط هول داد. می دانستم باز هم شیطنت هایم کار دستم داده است.
    دلم می خواست سرآیدا را مثل یک گردو با چکش چنان له ولورده کنم که دیگر خبر چینی یادش برود!
    مامان فروغ دلواپس و نگران من ، در حال پا کردن دمپایی هایش بود که زیر باران غرق آب شده بود. اما با دیدن من که مثل موش آب کشیده شده بودم انگشت تهدیدش به هوا رفت و چشمانش را برایم براق کرد.
    تهدید های مامان فروغ و خط و نشان کشیدن هایش را نمی شنیدم و تمام حواسم پی اخم های البرز بود که همراه من قدم بر می داشت .باز هم به دادم رسید.
    «خاله فروغ چیزیش نشده .خورده زمین یه کم خیس شده.»
    حاضر بودم هزار بار مامان فروغ تنبیه ام می کرد اما گوشه ای از اخم های البرز نصیب من نشود.البرز هوایی بود که در آن نفس می کشیدم.

    ***

    تا قصه ای دیگر از گلی و شیطنت هایش روز و روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    بعد از آن بعد از ظهر دلگیر بارانی ، البرز تا یک هفته با من حرف نزد و من دست به دعا از ته دل آرزو کردم ،بیماری مثل آنفولانزا یا حتی سرماخوردگی نصیبم نشود تا بلکه دل البرز به رحم آید و من از عذاب قهرش نجات یابم. اما نه تنها بیمار نشدم بلکه حتی یک عطسه ی ناقابل هم به سراغم نیامد!
    باید تدبیری دیگر می اندیشیدم و به بهانه ی حل تمرین های ریاضی به سراغش رفتم و او در سکوت دفتر را از من گرفت و بی آن که توضیحی دهد مسائل را حل می کرد و بعد هم بدون آن که حتی نیم نگاهی هم به من بکند سرش را بر می گرداند و‌دفتر را به سمتم می گرفت و رو به آیدا می گفت :
    « آیدا تمرین ها رو براش توضیح بده.»
    خدا می داند که حتی به نگاههای خیره خیره اش که بند دلم را مثل نارنجکی تکه و پاره می کرد راضی بودم اما البرز هنر مندانه حتی آن را از من دریغ می کرد! و در این میان آیدای مارموز از آب گل آلود سبد سبد ماهی می گرفت و از این که البرز با من قهر کرده بود با دمش که یقین داشتم زیر لباسش پنهان کرده گردو می شکست.
    از غصه رنگ ورویم مثل عصر پاییز یی ،رنگ پریده و بی رمق شده بود.
    مامان فروغ آن را به حساسیت های پاییزی که هر سال گریبانم را می گرفت ودرست و حسابی از خجالتم در می آمد ربط می داد.ولی بنفشه با بد جنـ*ـسی که خاص خواهر های بزرگتر است و تا خواهر کوچکتر نباشید آن را درک نمی کنید ، آن را به نمره ی امتحان ریاضی ام که یک صفر بزرگ و کله گنده ، کنار یک در ورقه ی امتحانی ام می درخشید، ربط می داد! و چه سادلوحانه علت قهر کردن البرز را با من ، همین نمره ی ناپلئونی ریاضی ام می دانست!
    خاله فلور هم آن را به خوردن هله و هوله هایی ربط می داد که با آیدا از بوفه ی مدرسه می خریدم و من بی توجه به حرفهای آنها در به در پی آن بودم تا البرز را به دور از چشم آیدا که از قهربودن البرز با من حظی وافر می برد، تنها گیر بیاورم و التماسش کنم و بگویم تو رو خدا با من آشتی کن.
    عاقبت فرصتی که در پی اش بودم برایم فراهم شد و روز هفتم خاله فلور ما را برای شام به خانه شان دعوت کرد و وقت شام البرز برای آوردن ترشی راهی زیر زمین شد و به شکرانه ی پرودگار آیدا هم راهی سرویس بهداشتی.
    جای تردید نبود. از غفلت اهل خانه که در حال گپ و گفت بودنداستفاده کردم و شتاب زده دمپایی های ایرج خان را که یک وجب از پاهایم بزرگتر به به پا کردم و به دوان دوان به دنبال البرز راهی زیر زمین خانه شدم.
    نفس هایم به شماره افتاده بود، گویی از کوه بالا رفته باشم .با نفس هایی که مثل جمله هایم ، بریده بریده بود، روبرویش ایستادم در حالی که زیر نور بی رمق لامپ مهتابی چسبیده به دیوار، به سبیل های کرک مانند پشت لبش خیره بودم ، زار زار اشک از دامن چشمانم تکاندم، گفتم:
    « البرز تو رو خدا با من آشتی کن. من که گفتم ببخشید. به خدا دیگه به حرفهات گوش میدم. به خدا حاضرم مامان فروغ ده تا نیشگون ریز از پام بگیره و بابا محمود
    پول توجیبی هام رو قطع کنه و کلی هم جریمه ریاضی بنویسم ولی تو با من آشتی کنی.»
    البرز پلک های فرو افتاده اش را که‌مثل جیوه مدام در حال فرار بودند، بالا آورد و خیره خیره نگاهم کرد.نگاههایی که عجیب برایم دردناک بود. گویی یک نفر از چشمانش بیرون می آید و یک سیلی محکم اما بی صدا به صورتم می زند.
    آدمها اگر می دانستند نگاهها هم مانند زبان می تواند زخم بزند، علاوه بر زبان، مواظب چشمانشان هم بودند!
    نمی دانم دلش برای گلوله گلوله اشکهایم سوخت ، یا قول هایم را جدی گرفت ! که به لبهایش لبخند آویزان شدو قدمی پیش گذاشت و باسرانگشتان سردش که بوی ترشی می داد اشک هایم را پاک کرد بعد از یک هفته اسمم را صدا زد.
    « گلی ،مگه بهت نگفتم من از این پسره نادر و اون انتر و منترش که همیشه ی خدا بهش چسبیدن خوشم نمیاد.دوست ندارم مثل خاله زنک ها، چوقولی کنم ولی اگه بازم تکرار بشه به محمود خان می گم. »
    راه نفسم مثل اتوبان چهار باندی باز شده بود. با پشت دست باقی خیسی چشمانم را گرفتم و سر کج کردم و‌گفتم :
    « منظورت از انتر و‌منتر ، همون جلال و‌کمال هستن دیگه ؟»
    لبخند نرم، کنج لبش پر زد و‌رفت ولحنش قدری دستوری شد.
    « حالا هر چی... خوشم نمیاد با هیچ کدومشون حرف بزنید ، نه تو و نه آیدا.»
    حالا که خیالم راحت شده بود یک چشم غلیظ از ته دل جانم گفتم. البرز دستم را گرفت و پشت آن را بوسید و گفت:
    « آفرین گلی خانوم.»
    آفرین های البرز از هزار تا جایزه هم برایم با ارزش تر بود و لـ*ـذت داشتن آن را با هیچ چیز عوض نمی کردم.
    البرز از لبه ی سیمانی زیر زمین کاسه پر از ترشی را بر داشت و یک کلم ترشی میان دهانم جا داد و سر خم کرد و کنار گوشم، نجوا کرد
    « وقتی بزرگ بشم و برم سر کار با تو عروسی می کنم.»
    خندیدم و از آن جایی که هنوز در دنیای کودکی ام قدم می زدم با ذوق پرسیدم:
    « درست مثل سیندرلا که پسر شاه اومد دنبالش...؟»
    « آره درست مثل قصه ی سیندرلا...»
    از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم و در حالی که به دنبال البرز از زیر زمین بیرون می رفتم مثل فنر مدام بالا و‌پایین می شدم و دستهایم را بر هم می کوبیدم.
    « پس آیدا آناستازیاست و بنفشه هم دریزیلا...»
    البرز قهقهه ای سر داد و صداش در فضای خالی زیر زمین پیچید.
    « اگه بنفشه و آیدا خبر دار بشن، چه لقبی بهشون دادی به اعدام محکومت می کنن.»
    از ته دل خندیدم و صدای بنفشه از روی ایوان مثل اجل معلق خنده هایمان را پر داد.
    « البرز ، کجا جا موندی؟ رفتی ترشی بیاری یا ترشی بندازی؟ گلی پیش توئه...!؟»
    البرز فریاد زد: « گلی پیش منه ، داریم میایم.»
    آن شب من تمام مدت احساس می کردم سیندرلا هستم و البرز هم شاهزاده ای که قرار است به دنبالم بیاید و با ژستی خاص تا آخر شب از کنار او تکان نخوردم و دست به سیاه و سفید هم نزدم، آن چنان که حرص بنفشه و آیدا را در آوردم و صدای اعتراض خاله فلور و مامان فروغ هم بلند شد.

    ***

    تا قصه ای دیگر روز و‌روزگارتون خوش.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ماشین ذهنش در ترمینال خاطرات متوقف شده بود. گردنش را به چپ و راست خم کرد تا خستگی هایش را پر دهد .
    رد نگاهش به روی پرده ی تور آویخته از پنجره ثابت ماند که با باد خنکی که از کولر به سمتش می وزید ،هنرمندانه بی ساز و ترانه قری به کمرش می داد و نرم و سبک می رقصد.
    دقیقا همانند خاطراتش که بی مهابا در ذهنش می رقصیدند. موهای پریشانش را با دست به روی شانه ی چپش ریخت و بی نظم و قاعده آن را بافت تا کمتر مزاحم احوالش باشد ، خودکار را بر روی دل کاغذ گذاشت و باز هم ذهنش به گذشته ها پرواز کرد.

    بعد از آن بعد از ظهر بارانی و‌قهر هفت روزه ی البرز شش دونگ حواسم را جمع کردم تا مبادا از کنار نادر که هیچ حتی از نزدیک سایه اش هم عبور نکنم. اما از بد روزگار او‌همه جا بود و درست زمانی که تنها بودم همانند قارچ روبرویم‌سبز می شد ومثل چوب لباسی روبرویم می ایستاد.
    گاهی هم چشمک ریزی برایم می زد و لبخنده ی هم به آن سنجاق می کرد. لبخند هایی که بعد ها ، وقتی بزرگتر شدم معنی آن را فهمیدم!
    خب سر نترسی داشتم و سرتق تر از آن بودم که از نادر یا از آن انتر و‌منترش یعنی جمال و‌کمال بترسم و تنها دلیل فرار من از آن سه نفر، ترس از البرزبود که یک مرز به طول دیوار چین بین خودش و نادر کشیده بود.
    یکی از بد ترین خاطرات من به زمانی بر می گشت که مامان فروغ با خاله فلور بر سر مسئله ای به تفاهم نمی رسیدند و روی لج و لجبازیلب بر می چیدند ومی شدند،حکایت نخود نخود هر که رود خانه ی خود و قهر می کردند.
    آن وقت روز عزای من و البرز آغاز می شد. چرا که طبق قانون قهر یک نوار نامرئی از جنس جدایی بین دو خانواده کشیده می شد و من و بنفشه این سوی مرز بودیم و البرز و‌آیدا هم‌آن سوی مرز البته این قانون شامل حال باجناق های بخت برگشته هم می شد!
    تعطیلات تابستانی یازده سالگی ام با لج و لجبازی دو خواهر که سر انجامی جز قهر نداشت ، آغاز شد.در آن غروب دلگیر تابستان که خورشید دامن نارنجی اش را روی دیوار حیاط و کاشی های چرک مرده ی آن انداخته بود، دو روز از قهر مامان فروغ و خاله فلور می گذشت و من از شدت بی حوصلگی مثل ماهی افتاده روی پاشویه، مدام بالا و پایین می پریدم و التماس کنان از مامان فروغ می خواستم تا حداقل اجازه دهد به سراغ آیدا بروم.
    اما از آنجایی که مرغ مامان فروغ مثل مرغ من یک پا داشت، کوتاه نیامد و عاقبت با حرص تکه ای از لباس هایی که در حال بقچه کردن آن بود، مچاله به سمتم پرتاب کرد وپیراهن نگون بخت دقیقا جلوی پایم فرودی کج و‌معوج داشت .
    « سرتق خانوم، بلند می شم و دمار از روزگارت در میارم ها...کجا می خوای بری!؟ مگه نمی بینی با فلور قهر کردم!؟ دم غروبه و همه ی بچه ها رفتن خونه هاشون. از اون گذشته، عصمت خانوم می گفت پیش از غروب ، فلور جون و آیدا رو دیده که می رفتن خونه ی برادر ایرج خان، البرز هم که باباش رفته تعمیر گاه ، صبر کن بنفشه از خونه ی دوستش،سهیلا بیاد، بابات هم از سر کاربر گرده، اون وقت چهار تایی بعد شام ، می ریم پارک و هر چقدر دلت خواست تاب سواری کن. الآن هم به جای بونه گرفتن ، جلدی برو ازبقالی سر کوچه ماکارونی بگیر .»
    لبم به حالت پوزخند کج شد ، مامان فروغ اگر می دانست، احیانا ، دوست بنفشه به جای سهیلا ، سیامک نام دارد و دروغی که به او گفته به بزرگی بقچه ی زیر دستش است به جای من، دمار از روزگار او در می آورد!
    با لب و‌لوچه ای آویزان، چشمی آهسته گفتم و‌بعد از گرفتن پول، لخ لخ کنان راهی بقالی سر کوچه شدم و باز هم نادر تپلی از آسمان به روی زمین افتاد و درست جلوی در بقالی،روبرویم سبز شد و با دیدن من پوزخندی زد وتکه اش را به جعبه های نوشابه چیده شده کنار در بقالی داد و چشمکی ظریف روانه ام کرد و با لحنی پر کنایه، پرسید :
    « به به گلی خانوم، تنها بیرون اومدی! بادیگاردت کجاست؟ جواب می دی یا می خوای از ترس باز هم فرار کنی !؟ »
    معنی بادیگارد را تازه یاد گرفته بودم . چادرنماز کودرم را با یک دست روی سرم مرتب کردم تا فرصتی برای فکر کردن داشته باشم ، سپس سرتق ، چانه ام را بالا دادم دست به کمر شدم.
    « اولا، من ازت نمی ترسم. دوما، البرز پسر خالمه و نه بادیگاردم. اصلا بادیگارد های خودت کجان آقا ...؟»
    نادر قهقهه زد و سرش به عقب متمایل شد آن چنان که قطره اشکی گوشه ی چشمش جمع شد.
    « از دختر های زبل و زرنگ خوشم میاد، اگه حاضر جواب و خوشگل و خاله ریزه هم باشه که دیگه معرکه اس.»
    مغلوب چرب زبانی اش شدم. نیشم تا بنا گوشم باز شد و با همان خنده ی به جا مانده بر روی لبم، پشت چشمی برایش باریک کردم و روی پاشنه یپا چرخیدم و در
    حالی که بسته ی ماکارانی رابه سـ*ـینه ام می فشردم، باقدم های بلند راهی کوچه درختی خلوت و سوت کور شدم . نادرخود رابه من رساند وهمانطور که گام هایش را با من هماهنگ می کرد ،گفت:
    « اگه راست می گی که نمی ترسی ،بیا خونه ی ما و کاسه ی آش نذری که مامانت برامون آورده بود ، بهت بدم.پنج دقیقه هم طول نمی کشه.»
    « گفتم که ازت نمی ترسم. باشه میام ولی اول باید از مامان اجازه بگیرم ، بعد میام.»
    پولک های نقره ای وسوسه بر انگیز چرب زبانی نادر تمامی نداشت.
    « اگه به مادرت بگی مطمئنم می گـه لازم نکرده و‌خودم بعدٱ می گیرم ، حیف شد می خواستم آکواریوم خونمون که پر ماهی رو بهت نشون بدم.»
    مثل شعر علی کوچیکه ی فروغ ، دچار وسوسه ی حوض پر آب شدم.
    با خودم حساب کتاب کردم و به این نتیجه رسیدم که پنج دقیقه که به هیچ کجای دنیا خط و خشی وارد نمی کند و حسن این کار این است که اولا ثابت می کردم که از او نمی ترسم و بعد هم می توانستم آکواریوم ماهی هایش در همان پنج دقیقه تماشا کنم و کاسه ی آش نذری را هم بگیرم و بی آن که دروغی گفته باشم،به مامان فروغ بگویم کاسه ی آش را پسر آقا مظفر داد.
    با این استدلال های آبکی ، مثل علی کوچیکه ی شعر فروغ، اسیر وسوسه های نادر شدم و به خانه اش رفتم.



    سلام شب زمستونی شما به خیر ، حالتون چطوره ؟
    ساز روزگارتون اگه کوک هم نزد، صبورانه و هنرمندانه آن را کوک کنید و مثبت بیاندیشید.
    مرا برای بد قولی هایم عفو کنید .دکتر برای درد مچ دست هایم تایپ را قدغن کرده است و من پنهانی از اهالی خانه ، می نویسم و به دنبال فرصتی هستم تا تنها شوم و قصه ی گلی و البرز را برایتان تعریف کنم.
    برایتان خواب آرامی آرزو دارم. تا هفته ی بعد شب خوش.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    اندکی بعد درون خانه ای بودم که متعلق به نادر و آقا مظفر بود. خانه ای با معماری قدیمی که با یک راهروی باریک دالان مانند آغاز و به یک سالن بزرگ و‌لنگ و باز چهار گوش منتهی می شد که چندین در چوبی دو لنگه قدیمی در دل دیوار هایش جای گرفته بود.
    خانه با وجود آن که قدیمی بود ، اما وسیله هایش شیک و به روزبودند و هارمونی خاصی در آن موج می زد و بوی عطر تلخ مردانه ای در فضای آن جولان می داد.
    پشیمانی وجدانم را بیدار کرد و بی آنکه دمپایی های پلاستیکی ام را از پا دربیاورم، کنار در ورودی ایستادم و چادرم را صفت و محکم زیر چانه گره زدم و‌بسته ی ماکارانی را را به سـ*ـینه ام فشردم.
    نادر یک گام از من جلو تر گام بر می داشت و ناگهان مثل فرفره ای که به دور خود می چرخد ، روی پاشنه ی پا چرخید و روبرویم ایستاد و همان یک گام فاصله را هم پر کردو در حالی که به چشمانم خیره شده بود ، گفت:
    « از دختر های جسور خوشم میاد . »
    معنی جسور را نمی دانستنم و از نگاه خیره و بی پرده ی او که یک پوز خند هم چاشنی اش بود، اصلا خوشم نیامد .به نحو غریبی دست پاچه شدم و در حالی که یک چشمم به آکواریوم نورانی کنج سالن بود و نگاه دیگرم پی نادر و لبخند کج و معوجش ، گفتم:
    « کاسه مو ن رو بده می خوام برم خونمون»
    دست نادر روی پر چادرم نشست و بعدسر انگشتانش به روی صورتم سر خورد . سرمای نوک انگشتانش مثل جریان الکتریسته قلبم را به تاپ تاپ انداخت و خون به گوش هایم هجوم آورد.با تمام کودکی ام حس می کردم که یک جای کار می لنگد.
    « می دونستنی خیلی خوشگلی،، بر عکس دختر خاله ات که انگار مار لیسش زده.»
    همیشه از این که می گفتند من خوشگل تر از آیدا هستم، از خوشحالی تا ابر ها قد می کشیدم. ولی این بار این تعریف اصلا به دلم ننشست.قدمی پس رفتم و به در نیمه بازسالن بر خوردکردم و با کلمات از هم گسیخته ،گفتم:
    « من می رم خونمون...»
    نادر اخم هایش را با حفظ همان پوزخند کنج لبش تصنعی در هم کشید .
    « کجا ...؟ مگه نمی خواستی آکواریوم روتماشا کنی؟»
    دست نادر به زیر چانه ام آمد تا گره چادر راباز کند و من از ترس اولین واکنشم این بود که سر خم کردم و دست نادر را محکم گاز گرفتم.
    آن چنان که جای دندان هایم بر روی دستش جا انداخت و بی توجه به جز و لز او بی درنگ چون باد، آزاد و‌گریز پا به سمت در دویدم و صدای او را از پشت سرم می شنیدم که می گفت :
    « گلی ...کجا در میری دختر !؟ واستا کاریت ندارم»
    من همانند باد به سوی در دویدم بی خبر از آن که طوفانی بیرون از خانه در انتظارم است.

    ****
    سراسیمه ، در حالی که چادرم روی شانه هایم افتاده بود مثل موشی که از دست گربه ای فرار می کند خودم را به کوچه رساندم و از بخت و اقبال بدم با البرز مواجه شدم که در حال ور رفتن با قفل در خانه شان بود.
    پیچ و‌مهره های قلبم باز شد وتالاپی به زیر پایم افتاد و از ترس بلند و رسا گفتم: « سلام...»
    سلامی که میان حیرت و تعجب البرز بی جواب ماند.
    البرز از قفل ناسازگار خانه شان که باز نمی شد، دل کند و کلید به دست به سمت من آمد . نگاه پر از تعجبش، پی در پی بین من و نادر که در آستانه ی درنیمه باز خانه شان ایستاده بود، می چرخید و عاقبت و رو به من پرسید:
    « اونجا چه غلطی می کردی ...!؟»
    تمام جراتم پر کشید و رفت و پاهایم به زمین میخکوب شده بود. گویی آنها را به زمین دوخته باشند. بسته پر دردسر ماکارانی را زیر بغلم چپاندم و چادرم راروی سرم کشیدم و زبانم به تته پته افتاد.
    « به خدا رفته بودم کاسه ی آش نذری مون رو بگیرم...»
    دلیلم به ظاهر قانع کننده نبود و این را از نگاههای خیره اش دریافتم. از ترس یک گام عقب تر رفتم و چادرم مثل طناب به دورم پیچید و سکندری رفتم ،ولی به زمین نخوردم.
    البرز در حالی که لباس سرهمی چرب و‌چیلی تعمیرگاه را به تن داشت، از من عبور کرد و مثل خروس جنگی برای نادر شاخه شانه کشید ، نادر هم از خجالتش در آمد و کف دستش را محکم به سـ*ـینه ی البرز کوبید و‌البرز را یک قدم به عقب هول داد ، گفت:
    « چیه دوباره دور برداشتی ، بچه مکانیک ! خودش اومد به زور که نبردمش.»
    البرز کلید را دورن جیب لباس کارش جای داد و می خواست بار دیگر حمله ور شود که نادرباز هم پیش دستی کرد و در را محکم به روی هر دوی ما بست .
    من و ماندم و البرزی که همانندکوه آتشفشان پر از گدازه ی خشم بود وپره های بینی اش که مثل باد بزن پیوسته باز وبسته می شد.
    با چشمانی که از ترس در حدقه ثابت مانده بود وصدایی که البته ضعیف و ترسان بود،گفتم :
    « ببخشید...»
    ببخشید من چندان تاثیری نداشت و البرز با همان نگاه های خیره خیره که پلک هم نمی زد،پرسید:
    « اذیتت کرد ؟ راست می گـه خودت رفتی خونشون...!؟»
    نفسم درون سـ*ـینه ام از ترس مچاله شد . اگر راستش را می گفتم، خونم به دست خودش یا بابا محمودم متعصبم یقینا حلال می شد .سری بالا انداختم و فقط نچی محکم و غلیظ زیر لب گفتم. البرز بازوی لاغرم را میان دستش گرفت و درحالی که من را به سمت خانه یمان می کشاند، گفت:
    « گمشو...راه بیفت بریم، این دفعه دیگه، همه چی رو به بابا و مامانت میگم.»
    اوضاع خراب تر از آن بود که با التماس کردن من چیزی درست شود.اما کوتاه نیامدم .
    « چرا هولم میدی! گفتم که، رفته بودم کاسه آش نذری رو ازش بگیرم. »
    البرز ایستاد. چنان یک دفعه که گویی به یک دیوار سیمانی برخورد کرده باشد و رو به من چرخید.
    « اگه راست میگی پس چرا کاسه ی آش دستت نیست!؟»
    مثل ماهی که لب پاشوی حوض افتاده باشد و برای اکسیژن بالا و پایین می پرد،برای جواب له له می زدم . محال بودبه اوبگویم برای اینکه نشان دهم از نادر نمی ترسم حاضر شدم همراهش بروم.
    میان کش و قوس افکارم ، بابا محمودم با چهره ای برزخی ،همراه بنفشه از گرد راه رسیدند و با دیدن من و البرز ، با لحنی پر غیض رو به من ،گفت:
    « تو ی کوچه چه غلطی می کنی!؟»
    نگاهم را از چشمان گریان بنفشه بر داشتم وبسته ی ماکارانی را از زیر چادرم بیرون آوردم و آن را مثل سند آزادی ام نشان دادم.
    « مامان گفت برم ماکارانی بگیرم...»
    بابا محمود با همان اخم هایی که صد من عسل هم آن را شیرین نمی کرد، کلید را در قفل چرخاند و بنفشه را به داخل هول داد و من البرز هم کنجکاو به دنبال آن دو راهی شدیم تا سر از ماجرای بنفشه در آوریم.

    ***

    تا روزی دیگر و‌قصه ای دیگر روز و‌روزگارتان پر از معجزه های بسیار.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    [HIDEماجرای my friend یواشکی بنفشه من را از لب مرز تنبیه جانانه عبور داد.یعنی اوضاع آن قدر قمر درعقرب بود که البرز با تمام عصبانیتش جرات نکرد تا از خیره سری من حرفی به بابا محمود و مامان فروغ بزند.
    بابا ممحود همانند یک گلوله ی آتیشین طول سالن چندان بزرگ پذیرایی را دست به کمر با قدمهایی شتاب زده بالا و پایین می کرد و گوشه ی سیبل هایش را زیر لب می جوید و گاهی زیر لب چیزی می گفت که ناممفهوم بودو چشمان من و البرز و مامان فروغ مثل یویو در حدقه با او‌می رفت و‌می آمد.
    بنفشه هم مچاله و درهم مثل عزا دار ها ، کنج سالن روی زمین چمباتمبه زده بود و شر شر اشک هایش را کنار هم می چید و فرت فرت آب راه افتاده ی بینی اش را با پشت آستین مانتو اش پاک می کرد.
    بابا محمود، با چهره ای که از فرط خشم بر افروخته شده بود و از چشمانش خون می چکید، به یکباره ایستاد و رو به بنفشه پرسید:
    «دست فروغ درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش ! این پسره ی الدنگ که باهم جیک تو جیک بودید، اسمش چیه ؟ چیکارس؟ تحصیلاتش چقدره؟»
    بنفشه از ترس آب دهانش را قورت دادو با پشت دست ته مانده اشکهایش را هم پاک کرد، من من کنان ، گفت:
    « اسمش سیامک ، توی کارگاه کابینت سازی عموش شاگردی می کنه و فوق دیپلم داره.»
    بابا محمود یک دستش را به حالت دورانی در هوا تاب داد ، گفت :
    « پس شازده ،شاگرد نجار تشریف دارن مدرکش هم که چنگی به دل نمی زنه...»
    مامان فروغ که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، از شوکی که زیر بار آن او را وادار به سکوت کرده بود بیرون آمد و از جایش بر خاست .سپس به سمت بنفشه و رفت و یک پس گردنی جانانه نثارش کرد.
    « چه جلافت ها...! دختره خیره سر حالا به من دروغ میگی؟ مگه قرارنبود بری خونه دوستت!؟ سر به زیری رو یه کم از گلی یاد بگیر...!»
    تا اسمم را شنیدم قلبم دوان دوان تا حلقم بالا آمدو راه نفس کشیدنم را بست. مامان فروغ اگه می دانست گلی چه آب زیرکاهی است و چه دسته گل ها به آب داده و به لطف البرز همه ی آنها ماست مالی شده اند، من را زنده زنده کبابم می کرد!
    با سری فرو افتاده ته مانده ی آب دهانم را فرو دادم در حالی که انتهای موی بافته شده ام را میان انگشتانم می چرخاندم زیر چشمی به البرز نگاه کردم که کنار من ایستاده بود و از گوشه ی چشم مرا زیر نظر داشت.
    سربع تر از یک نفس نگاهم را از او‌بر داشتم و مسیر چشمانم به بنفشه رسید که همچنان در حال ردیف کردن دانه هایش اشک هایش بود.
    دلم به حال او می سوخت ، اما از این که به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرده بودم ته دلم از خوشحالی قیلی ویلی می رفت.
    بابا محمود ، مثل یک باز پرس ویژه، چند سوال دیگر از بنفشه کرد و زمانی که او را کاملا تخلیه ی اطلاعاتی کرد، نفس های سنگینش را بلعید و رو به بنفشه، گفت:
    « پاشوزنگ بزن به این شازده قرشمال، واسه فردا توی پارک ملت قرار بگذار.البته خوش به حالت نشه ، به جای تو من میرم سر قرار تا حساب این بچه ژیگلو رو بگذارم کف دستش.»
    بنفشه چشمی دست و پاشکسته زیر لب گفت وترسان دستی به زانو‌گرفت و برخاست و سپس در حالی که نگاه ملتمش را از مامان فروغ بر نمی داشت به سمت تلفن کنج سالن رفت و با صدای پر عتاب بابا محمود به سمت او برگشت.
    « حواست باشه ، یه وقت این بچه ژیگولو نفهمه که این قرار ملاقات یه نقشه اس.»
    نا خود آگاه یه یاد سریال های پلیسی تلویزیون افتادم . بابا محمودم می بایست به جای کارمند جزء یک اداره ی دولتی، دستیار کار گاه پوآرو می شد!

    ***
    رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنین نمانده و چنین نیز نخواهد ماند.
    تا قصه ای دیگر روز و روزگارتان خوش


    /HIDE]
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    چشمان نم دارش را بر هم فشرد تا از پس قطره های درشت نشسته در چشمانش، رقـ*ـص کلمات را متوقف کند. گویی دستی که او را به گذشته پرتاب کرده بود، خیال نداشت تا دوباره او را به زمان حال برگرداند!
    خاطرات به صف ، پهلو به به پهلو ،نقطه به نقطه وبا جزییات در پرده ی ذهنش همانند پرده ی سینما اپیزود به اپیزود به نمایش در می آمد و هر چه پیش تر می رفت به رازی که کنج دلش مدفون شده بود، نزدیک و نزدیک تر می شد.
    کلافه از حجم وسیع کلمات جرعه ای از چای سرد و تلخش را که طعم گزنده ای داشت ، نوشید و باز هم همراه قلمش به گذشته سفر کرد.

    خوب به خاطر دارم. فردای آن روز اتفاقات زیادی افتاد. بر ملا شدن دوست پنهانی و عشق یواشکی بنفشه و سیامک ، باعث شد تا مامان فروغ که به دنبال دو گوش شنوا و البته محرم می گشت از در آشتی با خاله فلور در آمد تا بتواند،درد و دل و غصه هایش را درون سفره ی خواهر بزرگترش پهن کند.
    خاله فلور هم استقبال کرد و برای اینکه سهمی در تنبیه بنفشه داشته باشد، نیشگونی ریز و دردناک از پای او گرفت و در حالی که چشمانش را در حدقه تاب می داد گفت:« چه جلافت ها، دختره ی ورپریده، حالا یواشکی my friend می گیر ی...! ؟»
    خاله فلور طوری حرف می زد که گویی، اگر بنفشه این موضوع را در خانواده مطرح می کرد ، آنها برایش کف می زدند و هورامی کشیدند و حالا از این که آن پنهان کرده است ناراحت هستند!
    بابا محمود هم همانند کاراگاهی زبده،همراه ایرج خان ،سیامک از همه جا بی خبر را به دام انداختند وبراش حسابی شاخ و شانه کشیدند و چنگ و دندان نشان دادند.
    ولی از آن جایی که عشق بنفشه در سـ*ـینه ی سیامک می جوشید و قل قل می کرد، به هفت آسمان و متعلقاتش قسم خورد که خاطره بنفشه را می خواهد و برای اثبات حرفش، دو ساعت بعد مادرش به خانه ی ما تلفن کرد و برای آخر هفته اجازه ی خواستگاری گرفت.
    زندگی مثل سریال های آبکی تلویزیون در عرض چند ساعت شیرین شد.
    ماجرای بنفشه و سیامک با این تلفن ختم به خیر شد و خنده های بی پروا بال بال زنان باری دیگر به خانه ی این دو خواهر مهاجرت کردند و بساط چای و تخمه ی آفتابگردان و هندوانه در حیاط خانه ی خاله فلور روی تخت چوبی کنار حوض کاشی کاری پهن شد.
    ولی ماجرای شیطنت من و رفتنم به خانه ی نادر که از گوش مامان فروغ و بابا محمودم پنهان مانده بود نه تنها فراموش نشد ، بلکه مثل سریال تلویزیون دنباله دار شد.
    این را وقتی فهمیدم که البرز به همراه سیروان شاگرد تعمیرگاه ایرج خان که همسن البرز هم بود با لباسی خاکی و چهره ای بر افروخته به خانه آمدند.خاله فلور متعجب از حضور بی وقت آنها سلام هر دو را بی جواب گذاشت وچشمان ریزش را همچون یک خط باریک کرد ،گفت:
    « شما دو تا مگه الآن نباید تعمیرگاه باشید!؟ لباس هاتون چرا خاکی شده؟»
    البرز یک پایش را روی پاشویه ی حوض گذاشت، سپس خم شد ودستش را با آب حوض نم دار کرد تا شلوار خاکی اش را پاک کند و جواب داد:
    « طوری نیست. از بابا اجازه ی خودم و‌سیروان رو گرفتم تا با بچه ها بریم گل کوچک بزنیم.»
    پدرم خندید و دو قاچ هندوانه پر و پیمان برش زد و درون پیش دستی گذاشت و به سمت آن دو گرفت ، گفت:
    « دلاور... فکر کنم مسابقه رو برنده شدید که این جوری سرتون رو بالا گرفتید. »
    سپس با چشم و ابرو به هندوانه های سرخ و دلبرانه اشاره کرد و ادامه داد.
    « بفرما هندوانه...»
    سیروان با دیدن قاچ هندوانه نگاهش چراغانی شد و رو‌ به خاله فلور گفت: « با اجازه ی زن اوستا...» سپس بی درنگ لب تخت چوبی نشست و قاچ هندوانه اش را برداشت.

    آن شب، ذهن و فکر هر دو خانواده درگیر خواستگاری بنفشه و اتفاقات پیرامون آن بود . آن قدر که متوجه نشدندکه البرز به جای مسابقه ی فوتبال همراه سیروان به جنگ با نادر رفته است. آن گونه که از پچ و واپچ هایش با سیروان داشت دریافتم که حسابی هم از خجالت او در آمده بودند.
    هفته ی بعد به واسطه ی خواستگاری بنفشه ،روزها روی غلطتک شادی افتاد و هیاهویی از جنش خوشی در خانه ی هر دو خواهر به پاشد.
    نادرهم که کتک مفصلی از البرز و سیروان نوش جان کرده بود ،پارگی لب پایین و کبودی گوشه ی ابرویش را به تصادف با موتور ربط داد و لام تا کام از این که البرز مسبب آن است حرفی نزد!
    البرز با گردنی افراشته آن را به پای ترس نادر گذاشت و غافل از این که کینه ی نادر نسبتی با کینه ی شتر دارد و به همین راحتی ها هم که نشان می داد خیال کوتاه آمدن نداشت و فقط منتظر فرصتی بود تا تلافی کند.

    ***

    هیچ قدرتی بالا تر قدرت خداوند نیست خود را به او بسپارید تا آنچه که خیر و صلاح است انجام دهد.
    تا روز ی دیگر و قصه ای دیگر روزهایتان پر از معجزه ی سلامتی و شادی و آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سیامک ، عشق پنهان بنفشه پسری بیست و چند ساله بود که قامتی باریک و بلندی داشت.از همان پسر هایی ژیگولویی که توی خورجینش به جای پول خوش تیپی چپانده بود!
    البته سیامک کنار خوش تیپی مردانگی هم داشت، چرا که بعد از فوت پدر به جای علافی ، آستین غیرت را بالا زد و شد نان آوار مادر و دو خواهر کوچکتراز خودش و در کارگاه کابیت سازی عمویش مشغول شد .
    برای مامان فروغ که آرزوی داشتن دامادی پولدار با تحصیلات عالی میان رویاهایش لم داده بود، فوق دپیلم سیامک و خانواده ی خیلی معمولی او چندان چنگی به دل نمی زد و با تغیر روی بر تافت و یک نه محکم گفت و اعتقاد داشت، خوش تیپی نه آب می شود و نه قاتق نان.
    هر چند که بابا محمود هم با او هم عقیده بود اما از آن جایی که مردی سنتی و صد البته غیرتی بود،به همان مردانگی و معتاد نبودن سیامک قناعت کرد و صلاح را بر این دانست که هر چه زودتر بساط عقد و عروسی بنفشه که سرو گوشش حالا دیگر عیان می جنبید با سیامک بر پا شود وقرارشد بعد از جشن شیرینی خوران ومحرمیتی ساده بین آن دو تا آخر همان تابستان هر دو به خانه ی بخت بروند.
    ولوله ای از جنس شادی در خانه ی دو خواهر بر پاشد و مامان فروغ و فلور جون « خاله فلور» در تک و تای خرید جهاز افتادند.
    خبر خوش بعدی که درست بعد ازجشن شیرینی خوران بنفشه همه را شگفت زده کرد! بارداری مامان فروغ بود.
    بابا محمود از خوشی دیگر سر از پا نمی شناخت و مدام پس پنهان و گاهی هم عیان قربان صدقه ی زن ترگل و‌ورگلش می رفت و اجازه نمی داد تا دست به سیاه و سفید بزند و وظیفه ی خرید جهاز هم به عهده ی خاله فلور و عمه الی افتاد.
    آن تابستان خیال انگیز را خوب به خاطر دارم . تابستانی که با جشن نامزدی بنفشه و سبامک شروع شد و در اواخر شهریور به عروسی آن دو منتهی شد.
    همه چیز بر وفق مرادم بوداز بارداری مامان فروغ گرفته تا عروسی بنفشه و مهمان بازی که مدام میان ما وخانواده ی سیامک به راه بود.
    آن قدرسرگرم بودم که نادر را فراموش کردم. نادری که بعد از کتکت مفصلی که از البرز و سیروان خورده بود ،بدون آن که لام تا کام حرفی از این موضوع بزند ، همراه انتر و منترش همان جمال و کمال تمام تابستان غیبش زد و درست چند روز قبل از عروسی بنفشه و سیامک از گرد راه رسید و به لطف خاله فلور که تمام اهل محل را برای عروسی دعوت کرده بود، نادر هم به همراه پدرش جزءمدعوین شدند.

    ***
    سلام خدمت دوستان گرامی در مرام من بد قولی نیست ولی با شرایط خاص کشورمان و فوت هموطنان مان، آنقدر متاثر می شده ام که کلمات در ذهنم جای نمی گیرد
    سعی می کنم فاصله ی بین پست ها را کمتر کنم تا از حال و هوای داستان دور نشوید حتی اگر پست کوتاه باشد.
    لطفا نکات بهداشتی را جدی بگیرید. آرزوی سلامتی یکایک شما نازنین ها آرزوی قلبی من است.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا