ماجراجویی، شیطنت و بازیگوشی را از ازل به دامن من دوخته بودند! هیچ کس حریف بازیگوشی های من نمی شد . حتی نیشگون های ریز مامان فروغ و اخم های ریز تر بابا محمودم!
تنها کسی که از او حساب می بردم و ترمزی برای بازیگوشی های من محسوب می شد ،البرز و نگاههای خیره خیره اش بود که ماهرانه بدون اینکه اخم کند، مرا در حال هر کاری که بودم سر جایم میخکوب می کرد!
ترس از دست دادن محبت های ریزو درشت البرز من را وادار می کرد تا حداقل چند ساعت بقچه ی بازیگوشی هایم را جمع کنم . ولی باز هم یادم
می رفت و دوباره شطنت هایم را از سر می گرفتم.
شیطنت هایم هر بار طرح و رنگی مخصوص به خود داشت. یک بار کوزه ی ترشی را می شکستم و باری دیگر موهای آیدا را در خواب قیچی می کردم.
خوب به خاطر دارم یکی از تفریحات مورد علاقه ام این بود که وقت برگشتن از مدرسه همین که به کوچه درختی می رسیدم ، ابتدای آن می ایستادم، سپس مقنعه ی سفید مدرسه ام را که روبان صورتی پایین آن نوار دوزی شده بود از سرم در می آوردم و به این هم قناعت نمی کردم و کش موهایم را باز می کردم تا موهایم روی شانه ام سوار شود ، آن گاه در حالی که مقنعه را دور انگشتم مثل فرفره می چرخاندم ، با وجود کوله پشتی سنگین پشتم ، با آیدا مسابقه می دادم و تمام طول کوچه را می دویدیم و همیشه ی خدا من بودم که برنده می شدم.
آن گاه برای اینکه دل آیدا را بسوزانم ، انگشت اشاره ام را روی تیغه ی بینی ام می کشیدم و قری به کمرم می دادم ، می گفتم:
«فوتینا،تنبل خانوم بازم من برنده شدم »
آیدا مثل ابر بهار زار زار گریه می کرد و می گفت: « به البرز میگم که مقنعه ات رو از سرت در آوردی.» آن وقت بود که باج سبیل ها من شروع می شد و مجبور بودم حق سکوت بدهم تا دهان شل آیدا با پول تو جیبی های من بسته بماند.
در دل یک بعد از ظهر پاییزی که باران شُر شُر از آسمان می بارید به همراه آیدا از شیفت بعد از ظهر مدرسه به خانه بر می گشتیم ، وقتی به کوچه درختی رسیدیم بی خیال نادون آسمان که سوراخ شده بود و باد تندی که می وزید، مقنعه ام را با یک حرکت سریع از سرم در آوردم و کش موهایم را هم باز کردم و رو به آیدا گفتم : « باز هم من امروز برنده میشم. » سپس چترم را پشت سرم گرفتم و با شماره ی یک دو سه شروع به دویدن کردم .
من به تصور این که سوار بر ابر ها شده ام می دویدم و باران، شلاق باد را به دستش گرفته بود و هم نوا با قطره هایش آن را بر صورتم می کوبید و پلک هایم را وادار به بستن شدن می کرد و من به زور آن ها رانیمه باز نگه نمی داشتم.
من می دویدم وفقط به پیروزی فکر می کردم که ناگهان محکم به یک جسم سنگین برخورد کردم و به خاطر کوله پشتی سنگینم مثل توپ تنیس تلوتلوخوران قدمی به عقب رفتم و شالاپی پخش زمین شدم و چتر بی نوایم هم قل قل کنان به سمتی دیگر رفت و مقنعه ام داخل جوب کم عمق هفتی شکل وسط کوچه افتاد.
تا به خودم بیایم دودست قوی مردانه دور بازو هایم پیچید و با یک حرکت من را از روی زمین بلندم کرد. زانوهایم درد گرفته بود و روپوش مدرسه ام خیس و گلی شده بود.
درست مثل موشی که داخل جوب آب افتاده باشد سر تا پایم غرق آب بود و از سرما می لرزیدم. سر برداشتم و از پس پرده ی باران ، نادر پسر آقا مظفر را دیدم که با یک لبخند گل گشاد روبرویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
« حواست کجاست خانوم کوچولو....!؟»
سلام .
به خاطر درد مچ دست هایم قادر به تایپ به مدت طولانی نیستم با باقی قصه فردا بر می گردم.
روزهایتان پر از معجزه ی آرامش
تنها کسی که از او حساب می بردم و ترمزی برای بازیگوشی های من محسوب می شد ،البرز و نگاههای خیره خیره اش بود که ماهرانه بدون اینکه اخم کند، مرا در حال هر کاری که بودم سر جایم میخکوب می کرد!
ترس از دست دادن محبت های ریزو درشت البرز من را وادار می کرد تا حداقل چند ساعت بقچه ی بازیگوشی هایم را جمع کنم . ولی باز هم یادم
می رفت و دوباره شطنت هایم را از سر می گرفتم.
شیطنت هایم هر بار طرح و رنگی مخصوص به خود داشت. یک بار کوزه ی ترشی را می شکستم و باری دیگر موهای آیدا را در خواب قیچی می کردم.
خوب به خاطر دارم یکی از تفریحات مورد علاقه ام این بود که وقت برگشتن از مدرسه همین که به کوچه درختی می رسیدم ، ابتدای آن می ایستادم، سپس مقنعه ی سفید مدرسه ام را که روبان صورتی پایین آن نوار دوزی شده بود از سرم در می آوردم و به این هم قناعت نمی کردم و کش موهایم را باز می کردم تا موهایم روی شانه ام سوار شود ، آن گاه در حالی که مقنعه را دور انگشتم مثل فرفره می چرخاندم ، با وجود کوله پشتی سنگین پشتم ، با آیدا مسابقه می دادم و تمام طول کوچه را می دویدیم و همیشه ی خدا من بودم که برنده می شدم.
آن گاه برای اینکه دل آیدا را بسوزانم ، انگشت اشاره ام را روی تیغه ی بینی ام می کشیدم و قری به کمرم می دادم ، می گفتم:
«فوتینا،تنبل خانوم بازم من برنده شدم »
آیدا مثل ابر بهار زار زار گریه می کرد و می گفت: « به البرز میگم که مقنعه ات رو از سرت در آوردی.» آن وقت بود که باج سبیل ها من شروع می شد و مجبور بودم حق سکوت بدهم تا دهان شل آیدا با پول تو جیبی های من بسته بماند.
در دل یک بعد از ظهر پاییزی که باران شُر شُر از آسمان می بارید به همراه آیدا از شیفت بعد از ظهر مدرسه به خانه بر می گشتیم ، وقتی به کوچه درختی رسیدیم بی خیال نادون آسمان که سوراخ شده بود و باد تندی که می وزید، مقنعه ام را با یک حرکت سریع از سرم در آوردم و کش موهایم را هم باز کردم و رو به آیدا گفتم : « باز هم من امروز برنده میشم. » سپس چترم را پشت سرم گرفتم و با شماره ی یک دو سه شروع به دویدن کردم .
من به تصور این که سوار بر ابر ها شده ام می دویدم و باران، شلاق باد را به دستش گرفته بود و هم نوا با قطره هایش آن را بر صورتم می کوبید و پلک هایم را وادار به بستن شدن می کرد و من به زور آن ها رانیمه باز نگه نمی داشتم.
من می دویدم وفقط به پیروزی فکر می کردم که ناگهان محکم به یک جسم سنگین برخورد کردم و به خاطر کوله پشتی سنگینم مثل توپ تنیس تلوتلوخوران قدمی به عقب رفتم و شالاپی پخش زمین شدم و چتر بی نوایم هم قل قل کنان به سمتی دیگر رفت و مقنعه ام داخل جوب کم عمق هفتی شکل وسط کوچه افتاد.
تا به خودم بیایم دودست قوی مردانه دور بازو هایم پیچید و با یک حرکت من را از روی زمین بلندم کرد. زانوهایم درد گرفته بود و روپوش مدرسه ام خیس و گلی شده بود.
درست مثل موشی که داخل جوب آب افتاده باشد سر تا پایم غرق آب بود و از سرما می لرزیدم. سر برداشتم و از پس پرده ی باران ، نادر پسر آقا مظفر را دیدم که با یک لبخند گل گشاد روبرویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
« حواست کجاست خانوم کوچولو....!؟»
سلام .
به خاطر درد مچ دست هایم قادر به تایپ به مدت طولانی نیستم با باقی قصه فردا بر می گردم.
روزهایتان پر از معجزه ی آرامش